ارسالها: 6216
#171
Posted: 11 Aug 2012 14:04
- یک رونوشت به وزارت امور خارجه و نسخه اصلی در پرونده شخصی من ضبط شود .
سپس رو به من کرد :
- والاحضرت کاملا ملبس شده اند ، لباس بنفش به شما زیبا و برازنده است ولی چه کلاه عجیبی دارید . چرا این قدر کلاه شما بلند است ؟ آیا این روزها چنین کلاهی مد شده است ؟
این سخن او از فریادهای خشم و غضبی که من انتظار آن را داشتم زننده تر و گزنده تربود . مرا مسخره می کرد . نه تنها من بلکه همسر ولیعهد سوئد را تمسخر می کرد . لب هایم را به یکدیگر فشردم . ناپلئون رو به تالیران کرد .
- عالیجناب شما که متخصص و خبره زنان زیبا هستید آیا کلاه همسر ولیعهد سوئد را می پسندید ؟
تالیران چشمان نیمه بازش را کاملا بست ، به شدت رنجیده خاطر به نظر می رسید . ناپلئون مجددا رو به من کرد :
- والاحضرت شما خود را برای من آراسته اید ؟
- بله قربان .
با دست به نامه ژان باتیست اشاره کرد :
- خود را آراسته اید ، لباس بنفش پوشیده اید ، گل بنفشه به سینه زده و خود را خوشبو و معطر ساخته اید که این ورق پاره را برای من بیاورید ؟ اینجا آمده اید که این نامه خیانت را که هم اکنون در روزنامه های انگستان و روسیه منتشر شده است به من بدهید ؟
تعظیم کرده و گفتم :
- ممکن است مرخص شوم ؟
شروع به غرش کرد :
- نه تنها ممکن است بلکه باید و قطعا بروید . تصور کردید به شما اجازه می دهم آزادانه در دربار من رفت و آمد کنید ؟ در صورتی که برنادوت با من در حال جنگ است و فرمان آتش به روی هنگ هایی که خود او در نبرد های متعدد فرمانده آنها بوده صادر می کند ؟ و شما مادام به خود جرات می دهید که با لباس بنفش در اینجا و در حضور من حاضر شوید .
- قربان شبی که از روسیه مراجعت کردید تاکید کردید که نامه ای به شوهرم نوشته و جواب آن را شخصا برای شما بیاورم . قربان من رونشت این نامه را خوانده ام و مطمئن هستم که شما برای آخرین مرتبه است که مرا می بینید . لباس بنفش پوشیدم زیرا این رنگ به صورتم زیبا است و شاید شما خاطره مطبوعی از من داشته باشید ، اکنون - ممکن است - برای همیشه مرخص شوم ؟
سکوتی در سالن حکمفرما گردید ، سکوتی رنج آور و کشنده ، کنت روزن مانند مجسمه بی حرکت در پشت سر من ایستاده بود . منوال و کولینکور با اضطراب به ناپلئون نگاه می کردند . ناپلئون بسیار مشوش بود و دائما به اطراف نگاه می کرد . بالاخره گفت :
- آقایان در اینجا منتظر خواهند بود . میل دارم تنها با والاحضرت صحبت کنم .
سپس به در مخفی که در سالن وجود داشت اشاره کرده و گفت :
- والاحضرت خواهشمندم همراه من به اتاق دفتر کوچک بیایید . منوال برای آقایان برندی بیاورید .
منوال در را باز کرد ، سپس به همان اتاقی که سال ها قبل در آن بیهوده برای نجات دوک انهین تلاش و التماس کرده بودم وارد شدم . تغییری در اتاق حاصل نشده بود همان میزها با همان صندلی ها، توده انبوه مدارک و نوشته ها دیده می شد و شاید نوع پرونده ها عوض شده بود . در روی فرش اتاق در جلو بخاری تعداد زیادی قطعات چهار گوش چوبی با رنگ های مختلف به طور نامنظم ریخته شده بود . روی قطعات رنگی چوبی میخ های براق جلب نظر می کرد . بدون تفکر خم شدم و قطعه چوب قرمز رنگی را برداشته و گفتم :
- این چیست ؟ اسباب بازی پادشاه رم است ؟
- بله و خیر . وقتی مشغول طرح عملیات نظامی هستم این قطعات چوب را به کار می برم . هر کدام از آنها نماینده یکی از ارتش های من است و میخ هایی که روی آنها است معرف تعداد لشکر های هر ارتش است . آن قطعه قرمز رنگ که در دست شما است نماینده سپاه سوم است . فرمانده آن مارشال نی می باشد . دارای پنج میخ است یعنی این سپاه دارای پنج لشکر است . این قطعه آبی دارای سه میخ یعنی سه لشکراست . این سپاه ششم و فرمانده آن مارشال مارمون است . وقتی این قطعات را روی زمین می چینم به راحتی می توانم وضع نبرد را در نظر مجسم سازم . نقشه اروپا را از حفظ هستم . حقیقتا بسیار سهل و آسان است ......
در حالی که با تعجب متوجه قطعه ای چوب که گوشه آن را جویده بودند شدم پرسیدم :
- در موقع طرح های عملیاتی نظامی این چوب ها را می جوید ؟
- خیر . پادشاه رم این کار را می کند . به محض آن که او را اینجا می آورند فورا این قطعات چوبی براق را پیدا می کند . او می داند که من اینها را کجا می گذارم سپس من همراه عقاب کوچکم با این چوب ها عماراتی را می سازیم و آنها را ویران می کنیم . گاهی پادشاه رم یکی از آنها را می جود . خدا می داند چرا اغلب سپاه مارشال نی را می جود .
قطعه چوب قرمز را روی کف اتاق گذاشتم .
- قربان می خواستید چیزی به من بگویید ؟ میل ندارم با اعلیحضرت درباره ولیعهد سوئد بحث کنم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#172
Posted: 11 Aug 2012 14:07
با خشم و غضب گفت :
- که می خواهد درباره برنادوت صحبت کند ؟ اوژنی منظورم این نبود ... فقط می خواستم ...
کاملا به من نزدیک شد و خیره به صورت من نگریست . گویی می خواهد هر یک از اجزای صورت و بدن مرا در خاطره و مغز خود نقش کند .
- وقتی گفتید که می خواهید من خاطره خوشی از شما داشته باشم و برای همیشه از من وداع کنید فکر کردم ....
با خشونت از من دور شد و به طرف پنجره رفت .
- اشخاص نمی توانند با این ترتیب از هم جدا شوند مخصوصا اگر سالیان دراز یکدیگر را شناخته باشند . می توانند ؟
در جلو بخاری ایستاده و با نوک کفشم با قعطات چوبی بازی می کردم . سپاه مارشال نی ، سپاه مارشال مارمون ، سپاه مارشال برنادوت کجا است ؟ خیر دیگر چنین سپاهی در ارتش فرانسه وجود ندارد در عوض مارشال برنادوت به ارتش دیگری فرماندهی می کند . به ارتشی که از سربازان سوئد، روس و آلمان تشکیل گردید ه . ارتش برنادوت در صف مخالف می جنگد . صدایی از پنجره به گوش رسید و افکار مرا از هم گسیخت .
- گفتم انسان نمی تواند این گونه و بدون توضیح بیشتر از هم جدا شود .
- چرا قربان ؟
- چرا ؟ .... اوژنی مگر روزهای مارسی را فراموش کرده ای ؟ آیا نرده های دیوار باغ تابستانی مارسی را از خاطر برده ای ؟ خاطرات و بحثی که درباره کتاب گوته کردیم به یاد ندارید ؟ به طور کلی نفهمیدی چرا اولین شبی که از مسکو مراجعت کردم نزد شما آمدم؟....... آن شب از زندگی سرد و بی روح خود می لرزیدم ... آن شب از خستگی و تنهایی نزد شماآمدم ، راستی کاملا تنها ....
-ولی وقتی نامه خود را برای ژان باتیست دیکته می کردید کاملا فراموش کرده بودید که من اوژنی هستم . قربان شما برای ملاقات شاهزاده خانم همسر ولیعهد س سوئد آمده بودید نه اوژنی کلاری .
بسیار متاثر و رنجیده بودم . زیرا حتی در موقع وداع نیز به من دروغ می گفت . سر خود را با تایید حرکت داده و شروع به صحبت کرد .
- همان روز از صبح درباره برنادوت می اندیشیدم . ولی وقتی به پاریس رسیدم آرزوی دیدار شما را کردم سپس نمی دانم چه شد . به قدری خسته بودم که با یادآوری برنادوت خاطرات مارسی را فراموش کردم . متوجه هستید ؟
هوا تاریک شده بود ، کسی برای روشن کردن شمع ها نیامد . دیگر نمی توانستم صورت او را ببینم . از من چه می خواهد ؟
- در ا ین چند هفته اخیر یک ارتش دویست هزار نفری به وجود آورده ام .... راستی انگلستان برای تجهیز ارتش سوئد وعده یک میلیون لیره داده است . از این خبر مطلع بودید مادام ؟
البته از این خبر مطلع بودم ولی چرا این موضوع را یاد آوری می کند ؟
- به نظرم برنادوت همدم شایسته ای برای خود نیافته ...
خندیدم و جواب دادم :
- اتفاقا همدم مناسبی دارد . مادموازل ژرژ نمایش بسیار جالبی که با موفقیت رو به رو گردیده در استکلهم داده است . این نمایش باعث خوشنودی ولیعهد بوده . قربان از این خبر آگاه بودید ؟
- خدای من .....ژرژینا ... ژرژینای شیرین و کوچک !!
- ولیعهد سوئد به زودی رفیق عزیز خود ژنرال مورو را ملاقات خواهد کرد . ژنرال مورو از آمریکا مراجعت خواهد کرد تا تحت فرمان برنادوت بجنگد . از این خبر مطلع بودید قربان ؟
خوشبختانه تاریکی مانند دیوار قطوری بین ما قرار داشت . ناپلئون آهسته گفت :
- می گویند که تزار تاج و تخت فرانسه را به برنادوت وعده داده است .
این قول و وعده تا اندازه ای دیوانگی به نظر می رسید . ولی امکان چنین عملی وجود دارد . اگر ناپلئون شکست بخورد آن وقت - بله آن وقت ؟
- خوب مادام . اگر برنادوت حتی چنین فکری داشته باشد سیاه ترین خیانتی است که به وسیله یک افسر فرانسوی اجرا گردیده .
-؟ طبعا به وظایف خود خیانت کرده است . ممکن است مرخص شوم قربان
- مادام اگر شما در پاریس خطری برای خود حس کردید منظورم این است که اگر از طرف مردم خطری متوجه شما شد شما و خواهرتان ژولی باید فورا از پاریس خارج شوید . قول می دهید ؟
- البته ولی به طریقی دیگر .
- به طریقی دیگر ؟ منظور شما چیست ؟
- خانه من همیشه به روی ژولی باز است به همین دلیل در پاریس زندگی می کنم .
کاملا به من نزدیک شد .
- اوژنی ....اوژنی تو هم به شکست من معتقدی ؟ این گل های بنفشه چه بوی مطبوعی دارند . من باید شما را از فرانسه اخراج کنم . شاید شما به همه بگویید که امپراتور شکست خواهد خورد .... به علاوه من دوست ندارم که این جوان بلند قد سوئدی همراه شما باشد .
- ولی او آجودان من است و من باید همه جا او را همراه داشته باشم .
دست مرا گرفت و روی گونه اش گذارد .
- مادر و برادر شما با این عمل مخالفند .
- قربان امروز لااقل ریش خود را تراشیده اید .
دست خود را از دست او بیرون کشیدم . آهسته گفت :
- حیف که همسر برنادوت شدی .
فورا به طرف در رفتم .
- اوژنی ! اوژنی !
فورا در را باز کرم و به سالن روشن دفتر وارد گردیدم . آقایان دور میز نشسته و برندی می نوشیدند . تالیران ظاهرا موضوع حساسی را یاد آوری کرده بود زیرا کولینکور ؛ منوال و آجودان سوئدی من به شدت می خندیدند . امپراتور گفت :
- ما را هم در شوخی های خود شریک کنید .
منوال که تقریبا از خنده بی حال شده بود گفت :
- می گفتیم که مجلس سنا با احضار دویست و پنجاه هزار نفر سرباز برای ارتش جدید موافقت کرده است .
کولینکور گفت :
- اگر دو سال دیگر به همین ترتیب بگذرد باید جوان تر و جوان ترین افراد را احضار کرد و سربازان و ارتش سال 1814 و 1815 را فقط کودکان تشکیل خواهند داد . کنت تالیران پیشنهاد کرد که لااقل سالیانه یک روز خاتمه جنگ اعلام گردد تا ارتش جدید امپراتور قابل تشکیل باشد .
ناپلئون هم خندید . سربازان ارتش جدید ناپلئون هم سن اوسکار هستند . در حالی که تعظیم می کردم گفتم :
- فرمایشات شما جنبه شوخی و خوشمزگی ندارد .بلکه تاثر آور است .
این مرتبه امپراتور تا جلوی در من را مشایعت کرد . حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم . در مراحعت به منزل از کنت روزن پرسیدم که آیا حقیقتا تزار تاج و تخت فرانسه را به ژان باتیست وعده داده است ؟ او در جواب گفت :
- در استکهلم مدت مدیدی است که این سر فاش گردیده . آیا امپراتور از این امر اطلاع داشت ؟
سرم را حرکت دادم . کنت روزن با خجالت سوال کرد :
- دیگر در چه موردی صحبت می کرد ؟
دسته گل بنفشه را از سینه ام باز نموده و به خارج پرتاب کردم .
- کنت .... امپراتور فقط در مورد گل بنفشه صحبت کرد .
در همان شب بسته کوچکی از طرف دربار به منزل من رسید . پیشخدمت گفته بود که این بسته متعلق به والاحضرت است . بسته را باز کردم یک مکعب چوبی سبز رنگ که گوشه آن را جویده بودند دیده شد . روی این قطعه چوب پنج میخ معرف پنج لشکر دیده میشد . وقتی ژان باتیست را دیدم این هدیه را به او خواهم داد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#173
Posted: 11 Aug 2012 16:54
فصل چهل و سوم
پاریس ، تابستان 1813
********************
کالسکه چی پی یر را به باغ حمل کرد . در کنار پنجره نشسته ام و به ماری که برای فرزندش یک گیلاس لیوناد می برد نگاه می کنم . زنبور های عسل در اطرف بوته های گل در پروازند و همچنین صدای قدم منظم هنگ های پیاده که از خیابان عبور می کنند به گوش می رسد . همیشه این صدای یک نواخت و منظم شنیده می شود ، همشه .
می گویند ناپلئون در سرداب های قصر تویلری شمش های طلا به ارزش صد و چهل میلیون فرانک داشته است . این شمش های طلا را برای خرید تجهیزات ارتش جدید ذوب کردند و سکه زدند .... چه سخیف و بی معنی .... من روزی پس انداز پول جیبم را به او قرض داده ام .... صد و چهل میلیون فرانک ..... می خواستم یک دست لباس مناسب ژنرالی برای او بخرم !!
البته این موضوع مربوط به چندین سال قبل است . در این مدت پسران و جوانان فرانسه در روسیه رنج کشیده و قربانی شدند و اکنون نوجوانان این مملکت به جنگ می روند . تعداد زیادی از این نوجوانان به هنگ های جدید گارد منصوب شده اند . امپراتور فرض می کند که تمام پسران آرزوی خدمت در هنگ های گارد را دارند . ولی چون با نوجوانانی که حتی در مانور ها شرکت نکرده اند نمی توان جنگید امپراتور تفنگداران نیروی دریایی را به هنگ های پیاده مامور کرده است . در استان »الب »آخرین اسب هایی که در مزارع دهقانان یافت می شد به وسیله ارتش خریداری و به توپ ها و ارابه های مهمات و تدارکات بسته اند . ولی امپراتور برای سوار نظام خود از کجا اسب تهیه می کند ؟
به شهر های فرانسه دستور صادرگردیده تا هریک ، یک گروهان داوطلب تجهیز نمایند ، پاریس یک هنگ کامل تجهیز کرده است . ده هزار نفر سرباز گارد اسلحه و تجهیزات خود را شخصا خریداری و تهیه کرده اند و به علت کمبود افراد ورزیده و با تجربه ، ژاندارمری سه هزار نفر از افراد خود را به نام افسر و گروهبان به ارتش واگذار کرده است . وضع و حال مردم ؛ اولین روزهای جمهوری جوان فرانسه را که دفاع از مرزهای کشور جنبه حیاتی داشت به یاد می آورد . به هر حال آن روز توانستیم دفاع کنیم امروز نیز همه حس می کنند که حقیقتا خطر متوجه مرزهای فرانسه است . ولی امروز نوجوانان را برای دفاع احضار کرده اند . نوجوانان در حالی که سرود مارسیز را می خوانند پیش می روند ، در حالی که در کنار خیابان ها سربازان معلول دیده می شوند و مریضخانه های ارتش هنوز مملو از زخمی و مجروح است . زنان با سبد های خرید ، مغموم و خسته به نظر می رسند . بی خوابی های مداوم شبانه ، نگرانی های غیر قابل تحمل ، انتظار ، وداع های دل گداز ؛ بهترین سال های زندگی زنان و مادران را تلف کرده است .
در باغ ....بله پی یر که از داشتن هر دو پا محروم است مانند قطعه گوشتی روی نیمکت نشسته و لیموناد خود را نوشیده است . مادرش گیلاس را روی چمن گذارده و کنار او نشسته و دستش را پشت او گذارده تا فرزند را نگه دارد . پای چپ او را در اثر یخ زدگی از انتهای ران قطع کرده اند ، پای راستش را نیز به همین علت از بالای زانو بریده اند . امیدواریم بتوانیم برای او پای چوبی تهیه کنیم . ولی مگر زخم های او شفا می یابند ؟ وقتی ماری باند های زخم های او را عوض می کند پی یر مانند حیوان بیچاره ای نعره های دردناک می کشد . اتاق اوسکار را به او داده ام ، مادرش شب ها نزد او می خوابد ولی باید به فکر اتاقی در طبقه پایین برای او باشم . حمل و نقل او از پلکان های طبقه بالا بسیار مشکل است .
********
امشب تالیران در اوایل شب به ملاقاتم آمد . ظاهرا برای احوال پرسی ما آمده بود . می خواست بداند که آیا از تنهایی در عذابم یا خیر . به او گفتم :
- به هر طریق باید این تابستان را تنها می گذراندیم . متاسفانه عادت کرده ام که شوهرم همیشه در جبهه باشد .
تالیران سر خود را حرکت داد و گفت :
- بله ، در جبهه ولی در صف مخالف . والاحضرت تنها هستید ولی منزوی و اندوهگین نیستید .
شانه هایم را بالا انداختم ، در باغ نشستیم و مادام لافلوت شامپانی سرد برای ما آورد . تالیران گفت که فوشه پست جدیدی گرفته و فرماندار ایلیارا شده است . ایلیارا استان جدیدی در ایتالیا است که امپراتور محض خاطر فوشه به وجود آورده است . تالیران به وضوح گفت :
- امپراتور نمی تواند متحمل دسیسه بازی در پاریس شود و فوشه همیشه مشغول دسیسه است .
- شما چطور ؟ امپراتور از شما متوحش و نگران نیست ؟
- فوشه برای به دست آوردن قدرت و حفظ آن دسیسه بازی می کند ولی من چیزی جز عظمت فرانسه نمی خواهم .
اولین ستاره هایی را که در آسمان آبی چشمک می زدند دیدم ولی با وجود این هوا آن قدر گرم بود که به زحمت قادر به تنفس بودم . تالیران در حالی که شامپانی خود را می نوشید گفت :
- با چه سرعتی متفقین ما از ما رو گردان شدند . اول پروسی ها که فعلا تحت فرماندهی عالی شوهر شما هستند . شوهر شما ستاد خود را در استرالسند Stralsund مستقر و ارتش های شمالی متفقین را فرماندهی می کند .
سرم را حرکت دادم . کنت این اطلاعات را به من داده بود . پس از لحظه ای گفتم :
- در روزنامه مونیتور خواندم که امپراتور اطریش سعی دارد میانجی صلح بین روسیه و فرانسه شود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#174
Posted: 11 Aug 2012 16:56
تالیران گیلاسش را به طرف مادام لافلوت دراز کرد و به او داد و گفت :
- اطریش با این ترتیب می خواهد برای تجدید سلاح خود فرصت کافی به دست بیاورد .
مادام لافلوت با عجله گفت :
- ولی امپراتور اطریش پدر زن ناپلئون است .
تالیران بدون آن که اعتنایی به مادام لافلوت نماید به صحبت خود ادامه داد :
- اگر فرانسه با شکست مواجه شود تمام متفقین سعی خواهند کرد به خرج ما متمول شوند و طبعا اطریش میل ندارد از معرکه عقب بماند و به همین دلیل می خواهد به متفقین بپیوندد .
دهانم خشک بود ، قبل از صحبت ناچار شدم آب دهانم را فرو دهم .
- امپراتور اطریش نمی تواند علیه دختر و نوه اش بجنگد .
- نمی تواند ؟ والاحضرت عزیز ! امپراتوری اطریش هم اکنون با آنها در حال جنگ است .
تالیران لبخندی زد و ادامه داد :
- البته هنوز این خبر در روزنامه مونیتور چاپ نشده .
کوچکترین حرکتی نکردم . از تعجب به جای خود میخکوب شده بودم . صدای مطبوع تالیران به صحبت ادامه داد :
- متفقین هشتصد هزار نفر سرباز دارند و امپراتور نصف آنها .
مادام لافلوت با لبانی که از شدت تهییج و اضطراب می لرزید گفت :
- ولی اعلیحضرت امپراتور نابغه است .
او طوری این جمله را گفت که به نظرم از حفظ کرده بود . تالیران مجددا گیلاس خالیش را به او داد و گفت :
- کاملا صحیح است اعلیحضرت امپراتور نابغه هستند .
مادام لافلوت گیلاس را پر کرد . تالیران با خوشرویی گفت :
- به هرحال امپراتور ، متفق ما دانمارک را مجبور کرده است که به سوئد اعلان جنگ بدهد . با این ترتیب شوهر شما دشمنی در پشت سر دارد والاحضرت .
با بی صبری جواب دادم :
- ژان باتیست مراقب دانمارک هم خواهد بود .
سپس فکر کردم که باید برای پی یر مشغولیتی تهیه کنم این موضوع بسیار مهم است .
- عالیجناب چیزی گفتید ؟
تالیران برخاست و گفت :
- ممکن است روزی فرا برسد که من از شما درخواست کمک بنمایم .
- عالیجناب اگر خواهرم ژولی را دیدید از طرف من به او سلام برسانید . اعلیحضرت ژوزف آمدن او را به خانه من قدغن کرده است .
تالیران ابروهای نازکش را بالا کشید و گفت :
- من هم از دیدار دو آجودان وفادار شما محروم شدم والاحضرت .
- سرهنگ ویلات مدتی است در روسیه انجام وظیفه می کند و کنت روزن ....
- همان سوئدی بلند قد مو بور ؟ او را به خاطر دارم .
- .... چند روز قبل به من گفت از نظر این که یک نجیب زاده سوئدی است خود را موظف می داند در کنار ولیعهد بجنگد .
مادام لافلوت جواب داد :
- کنت روزن فقط نسبت به کنت براهه آجودان شخصی والاحضرت ولیعهد حسادت می ورزد .
- خیر .... این طور نیست .... حقیقتا آنچه می گفت صحیح بود . سوئدی ها مردم بسیار جدی و سر سختی هستند .... همان طور که به سرهنگ ویلات گفته بودم به او نیز گفتم «به امید خدا برو و سلامت مراجعت کن .... » عالیجناب فکر شما کاملا به جا و مناسب بوده . بسیار منزوی و اندوهگینم .
تالیران را که لنگ لنگان حرکت می کرد نگاه می کردم . تالیران با رعنایی و دلربایی می لنگد ....
در همین موقع تصمیم گرفتم که مباشرت امور منزل را به پی یر واگذار کنم . گمان می کنم فکر مناسبی کرده ام .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#175
Posted: 11 Aug 2012 16:58
پاریس ، نوامبر 1813
**********
هنگام شب گلویم از ترس و وحشت فشرده می شود . ترس گلویم را می فشارد . زیرا من و ترس با هم تنها هستیم .
هر وقت می خوابم باز همان خواب همیشگی را می بینم . خواب می بینم که ژان باتیست تنها در میدان نبرد همان میدانی که دو هفته قبل نبرد در آنجا اجرا شده ، تنها و با اسب سفیدش می تازد . همان میدان نبردی که در مسافرت به مارینبورگ آن را دیده ام . در خواب می بینم که ژان باتیست با اسب سفیدش در این میدان می تازد و روی زین به جلو هم شده است و من قادر به دیدن صورت او نیستم . ژان باتیست ناگهان از اسب به روی یکی از قبور سرنگون می شود و دیگر برنمی خیزد . ..... با ترس از خواب بیدار می شوم .
در این هفته شایعه ای در پاریس انتشار دارد که نبرد قطعی در «لیپزیک» اجرا شده ولی کسی از جزئیات این نبرد اطلاعی ندارد . ماری می گوید که نانوا های شهر معتقدند که تمام سرنوشت اروپا در این جنگ معلوم گردیده است . راستی چطور این زنان و بازاریان از حوادث مطلع می گردند ؟ شاید آنها نیز شب ها دچار بی خوابی هستند و یا گرفتار کابوس می شوند .
در وحله اول تصور می کردم صدای اسبانی که شنیده ام قسمتی از رویایم بوده .. چشمم را گشودم شمعی که معمولا بالای سرم روشن می گذارم سوخته و تمام شده است . تنها چیزی که به طور مبهم دیده می شود ساعت اتاق خواب است . ساعت چهار و نیم صبح است . صدای شیهه اسبی شنیده شد . روی تختخواب نشستم و گوش دادم . آهسته ضرباتی به در ورودی نواخته شد . مطمئن بودم کسی صدای در را نشنید .
برخاستم لباس خوابم را پوشیدم از پله ها به زیر آمدم ، در سرسرا جلوی در ورودی شمع خاموش شد . مجددا ضربات آهسته که موجب وحشت کسی نگردد به در نواخته شد .
- کیست ؟
- ویلات .
و در همان موقع صدای دیگری گفت :
- روزن .
چفت در را عقب کشیدم . در زیر نور فانوس بزرگی که به سر در عمارت آویخته بود دو صورت نظرم را جلب کرد .
- از کجا آمده اید ؟
ویلات جواب داد :
- از لیپزیک .
روزن اضافه کرد :
- و پیامی از والاحضرت ولیعهد همراه داریم .
مجددا به سرسرا بازگشتم و چون می لرزیدم روبدوشامبر را به خودم محکم پیچیدم . روزن آهسته و با احتیاط به طرف شمعدان رفت و آن را روشن کرد . ویلات ناپدید شد . ظاهرا اسبها را به اصطبل برده بود . روزن کلاه و لباس پوستی سربازان نارنجک انداز فرانسه را در بر داشت پس از لحظه ای تامل گفتم :
- این لباس عجیبی برای یک افسر پیاده نظام سوئد است .
- هنوز سربازان ما وارد فرانسه نشده اند . والاحضرت ولیعهد امر کردند که این لباس عجیب و مسخره را بپوشم تا بتوانم از خطوط سربازان فرانسه بدون زحمت عبورنمایم .
از این سخن او آزرده شده و گفتم :
- راستی تصور می کنید که کلاه پوستی یک سرباز نارنجک انداز مسخره و عجیب است ؟
در همین لحظه سرهنگ ویلات مراجعت کرد و گفت :
- شب و روز در حرکت بودیم .
صورت او کثیف و لاغر و ریش نتراشیده اش آبی سیاه بود . با خستگی صحبت می کرد .
- به علاوه ، نبرد قطعی باخته شد .
- والاحضرت فاتح گردید . ولیعهد سوئد شخصا به لییزیک حمله کرد .
کنت روزن با هیجان به سخن ادامه داد :
- در همان لحظه که ولیعهد از دروازه گریما وارد شهر می شد ناپلئون از دروازه دیگر عقب نشینی و فرار می کرد . والاحضرت در جلو واحد های خود از شروع تا ختم نبرد شجاعانه می جنگید .
- سرهنگ ویلات پس چرا شما با ارتش فرانسه نیستید ؟
- شاهزاده خانم من زندانی جنگی هستم .
- زندانی روزن هستید ؟
سایه لبخندی روی صورت سرهنگ ویلات ظاهر شده و گفت :
- خوب ، بله ... والاحضرت ولیعهد مرا به اردوگاه زندانیان نفرستاد . فقط امر کرد با کنت روزن فورا به پاریس حرکت کرده با شما باشم تا .....
ساکت شد
- تا ؟
- تا واحد های دشمن وارد پاریس شوند .
به طریق ، یک سوار تنها در تاریکی شب شلاق کش در میدان نبرد حرکت می کند .
- آقایان همراه من بیایید به آشپزخانه برویم . برای شما قهوه تهیه خواهم کرد.
- والاحضرت اجازه بدهید آشپز را بیدار کنم .
- چرا کنت روزن ؟ من خوب قهوه درست می کنم ، شاید آن قدر مهربان هستید که اجاق را روشن کنید ؟
کنت روزن با شرمندگی چند قطعه چوب بزرگ در اجاق انداخت . این اشرافیان ..... این اشرافیان ......
- کنت اول باید چوب های کوچک و خشک را بگذارید . این کنده ها نخواهند سوخت . سرهنگ ویلات شما به ایشان کمک کنید . گمان می کنم کنت در مدت زندگی خود با اجاق سر و کار نداشته است .
سرهنگ ویلات آتش را روشن کرد . کتری را پر از آب کردم و روی اجاق گذاردم و هر سه کنار میز آشپز خانه نشستیم و منتظر شدیم . چکمه ها ، دست ها و صورت هر دوی آنها گل آلود بود . ویلات آهسته گفت :
- نبرد لیپزیک روز هفدهم اکتبرشروع و تا روز هجدهم ادامه داشت . صبح روز نوزدهم برنادوت به لیپزیک حمله کرد .
- ژان باتیست سلامت است ؟ آیا او را شخصا دیده اید ؟ سرهنگ ویلات ژان باتیست سلامت است ؟
- کاملا سلامت است . من او را با دو چشم خود در بحرانی ترین لحظات نبرد در دروازه لیپزیک دیدم . واقعا نبرد وحشتناکی بود و برنادوت در طول مدت جنگ با سلامتی کامل می جنگید .
- ویلات آیا خودت با او صحبت کردی ؟
- بله ....بعدا .... بعد از شکست با او رو به رو شدم و صحبت کردم .
صدای خشن کنت روزن گفت :
- پس از فتح .... سرهنگ ویلات پس از فتح .... من اجازه نمی دهم که نامی از فتوحات ما برده نشود .
- بعدا که او را دیدید حالش چطور بود ؟
ویلات شانه های خود را بالا انداخت و به نور شمع که روی میز آشپزخانه می سوخت خیره شد . برخاستم و برای آنها قهوه تهیه کردم و سپس با فنجان و نعلبکی های سنگین مستخدمین به میز نزدیک شدم و نشستم و برای آنها قهوه ریختم.
- ویلات ژان باتیست تغییر زیادی کرده ؟
- مادام موهای او خاکستری شده .
قهوه تلخ و زننده بود . فراموش کردم شکر بیاورم با عجله برخاستم و به اطراف آشپزخانه نگاه کردم . متاسفانه مدتی است که از اوضاع آشپزخانه ام بی خبرم . بالاخره قندان را پیدا کردم و روی میز گذاشتم . کنت روزن با تعجب گفت :
- والاحضرت قهوه را بسیار عالی تهیه می کنید !
- شوهرم نیز همین عقیده را دارد . همیشه وقتی شب ها کار می کرد برای او قهوه دم می کردم . کنت روزن هرچه می دانی بگو .
- اتفاقات زیادی رخ داده است . فقط باید بدانم از کجا شروع کنم . در قصر «تراشنبورگ» به حضور والاحضرت رسیدم . وقتی والاحضرت طرح عملیات را برای تزار ، امپراتور اطریش و افسران متفقین توضیح می داد . حضور داشتم . دو امپراتور و ژنرال های آنها نقشه را مطالعه می کردند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#176
Posted: 11 Aug 2012 16:59
والاحضرت حتی یادداشت هم نداشت . وقتی توضیح می داد به دیوار مقابل نگاه می کرد و حتی قادر بود روستاهای کوچک و تپه های گمنام و مهم را یادآوری کند . طرح عملیات بدون کوچکترین بحثی به اتفاق آرا قبول شد . والاحضرت پیشنهاد کرد که نیروهای متفقین به سه ارتش تقسیم گردد و با این سه ارتش به طور نیم دایره به ناپلئون حمله شود به محض آنکه ناپلئون به یکی از این ارتش ها حمله کرد دو ارتش دیگر از جناح های دیگر به او حمله کرده و راه عقب نشینی او را قطع کنند . یک نفر گفت این طرح یک نابغه است ولی والاحضرت در جواب گفت «این طرح خودم نیست بلکه پایه و مبنای آن تاکتیک ناپلئون است . »
فنجان ها را پر کردم ساعت دیواری آشپزخانه ساعت پنج و نیم صبح را اعلام کرد . به کنت روزن گفتم :
- ادامه بدهید .
- والاحضرت فرماندهی ارتش شمال را عهده دار شد . ستاد ارتش او اول در «استرالسند» بود . سپس برلین ستاد ارتش شمالی گردید . والاحضرت در قصر «شارلوتنبورگ» زندگی می کرد .
- وقتی شما ناگهان وارد ستاد شدید والاحضرت چه گفت ؟
کنت روزن نگران شد و سپس آهسته جواب داد :
- حقیقت این است که والاحضرت بسیار خشمگین گردید و با فریاد شدیدی گفت خودم به تنهایی و بدون شما قادر به فتح هستم . شما باید در پاریس و نزد والاحضرت می ماندید .
ویلات گفت :
- البته شما باید در پاریس می ماندید .
- ولی شما چطور ؟ شما هم که والاحضرت را ترک کردید و به جبهه رفتید .
- من باید به جبهه می رفتم تا از فرانسه دفاع نمایم . به علاوه والاحضرت همسر ولیعهد مملکت من نیست ولی همسر ولیعهد مملکت شما است . به هر حال اکنون اختلاف زیادی وجود ندارد .
- والاحضرت ولیعهد از برلین به «گروسبیرن» رفت و در آنجا اولین عملیات مهم خود را انجام داد ....ما ، اول زیر آتش توپخانه «ژنرال اودینو» قرار گرفتیم بعدا واحدهای سوار نظام «ژنرال کلرمن» سعی کردند به خطوط ما رخنه کنند . پشت سر آنها لشکر های پیاده حرکت می کردند .
ویلات گفت :
- این لشکر ، لشکر پیاده ژنرال «دوپاس» بود که هنگ های آن سال ها تحت فرمان برنادوت خدمت کرده اند .
- چطور ژان باتیست توانست به سربازان .... همان سربازانی که تحت فرمان او بوده اند حمله کند ؟
- سپس والاحضرت به قزاق ها فرمان حمله داد .... قزاق ها به جناح واحد های فرانسه حمله کردند و آن را در هم شکستند . دشمن می دانست که والاحضرت روی کدام تپه نبرد را هدایت می کند گلوله توپخانه مانند باران در اطراف ما فرو می ریخت ولی مادام ، والاحضرت ساعت ها بدون حرکت روی اسب خود نشسته بود و میدان نبرد را تحت نظر داشت . در دره زیر پای ما سر نیزه و شمشیر می درخشید و در بالای تپه عقاب های پرچم های فرانسه نور خیره کننده ای به اطراف می تاباند . بالاخره همه در زیر پرده ای از دود مخفی و ناپدید گردیدند . احدی قادر به دیدن اطراف خود نبود ولی والاحضرت می دانست چه حوادثی رخ می دهد و اوامر و فرامین خود را صادر می کرد و اجازه تیراندازی به توپخانه سنگین نداد تا آنکه حمله قزاق هابه شهر خاتمه یافت .
کنت روزن ساکت شد . به او گفتم :
- ادامه بدهید .
دستش را روی پیشانی کشید و به صحبت ادامه داد :
- باران شروع به باریدن کرد . شنلی روی شانه والاحضرت انداختم ولی والاحضرت شنل را از شانه اش برداشت . هوا سرد شده بود ولی قطرات عرق روی پیشانی والاحضرت دیده می شد . بالاخره هنگام شب نیروی فرانسه شروع به عقب نشینی کرد .... بعد از آن ....بله بعد از آن والاحضرت از هنگی به هنگ دیگر رفت و از سربازان و افسران تشکر کرد . من و کنت براهه با او بودیم . نزدیک چادر «ژنرال فون بولو» چند هزار اسیر فرانسوی دیدم . پروسی ها همیشه زندانیان جنگی را به حال خبردار نگه می دارند . وقتی والاحضرت زندانیان را دید تصمیم گرفت بازگردد . ولی لب های خود را به هم فشرد و به آنها نزدیک گردید .
آهسته در مقابل صف زندانیان حرکت کرد و با دقت به صورت آنها نگریست سپس نزد یکی از سربازان ایستاد و سوال کرد که آیا با زندانیان به طور مناسب و شایسته رفتار می شود یا خیر. زندانی جوابی نداد . والاحضرت به حرکت خود ادامه داد ولی ناگهان از شدت خستگی ، فرسوده به نظر می رسید . پس از آن مهمیز به اسب خود زد و تا عقاب های پرچم فرانسه دیده نشد توقف نکرد .
سرهنگ ویلات پرسید :
- پس از دین عقاب های پرچم فرانسه چه شد ؟
- ژنرال فون بولو دستور داده بود پرچم ها و عقاب هایی را که از دشمن به غنیمت گرفته شده بود در مقابل چادر فرماندهی روی زمین بریزند . البته این عمل ابتکار فون بولو پروسی بود . والاحضرت ولیعهد دستوری درباره پرچم ها و علایم نظامی که به غنیمت گرفته شده بود صادر نکرده بودند . پرچم های واحد های فرانسوی و عقاب های آنها در جلو چادر فرماندهی روی زمین ریخته شده و عقاب های مطلا زیر نور آتشی که سربازان افروخته بودند می درخشیدند . وقتی والاحضرت عقاب ها را دید توقف کرد . از اسب به زیر آمد به طرف عقاب های سر پرچم ها رفت ، درمقابل آنها به حال خبردار ایستاد و احترام نظامی به جا آورد . دو سه دقیقه به حالت احترام باقی بود و سپس با خشونت از جلو آنها دور شد و به طرف قرارگاه خود رفت .
- بعد ؟
- نمی دانم . والاحضرت به چادر خود رفت و دستور داد کسی مزاحم او نشود . حتی به کنت براهه نیز اجازه ورود نداد . گمان می کنم فرناند یک فنجان قهوه برای او برد .
باز هم فنجان ها را با قهوه پر کردم .
روزن شروع به صحبت کرد .
- البته والاحضرت به خوبی می دانست که نبرد قطعی در لیپزیک واقع خواهد شد زیرا قبلا مقرر شده بود که ارتش های متفقین در لیپزیک به هم بپیوندند . در روز دوشنبه هجدم اکتبر والاحضرت توپخانه ارتش خود را به موضع برد و شهر «شونفلد» مورد حمله قرار گرفت . این شهر به وسیله سربازان فرانسوی ساکسون که تحت فرمان مارشال نی بودند دفاع می گردید .
سعی کردم به چشمان سرهنگ ویلات نگاه کنم ویلات .... ویلات که خسته و کوفته بود لبخند می زد .
- به طوری که ملاحظه می کنید امپراتور بهترین و زبده ترین واحد های خود را به مقابه با برنادوت فرستاده بود البته سربازان ساکسون در بین این واحد ها بودند .
امپراتور سخن برنادوت را که گفته بود سربازان ساکسون مانند مردان آهنین دفاع می نمایند فراموش نکرده بود . پس از لحظه ای سکوت گفتم :
- کنت روزن ، ساکسون ها چگونه دفاع کردند ؟
- والاحضرت اگر من با دو چشم خود شاهد این منظره نبودم هرگز آن را باور نمی کردم . قبل از شروع نبرد ، برنادوت به چادر خود رفت و پس از چند دقیقه با لباس سان و رژه مراجعت کرد .
- لباس صحرایی و رزمی در برنداشت ؟
- خیر برای اولین مرتبه در تمام مدت نبرد لباس سان و رژه پوشید. کت مخمل بنفش با یراق و زردوزی در بر و کلاه سه گوش با پر شتر مرغ بر سرداشت به این لباس راضی نشد و اسب سفیدی خواست و سپس فرمان حمله صادر کرد و به اسب سفیدش مهمیز زده و چهار نعل به طرف خطوط دشمن آنجایی که هنگ های ساکسون دفاع می کردند رفت و این هنگ ها ....
ویلات شروع به خنده کرد و گفت :
- .... مانند آهن بی حرکت ایستادند و حتی گلوله ای تیراندازی نکردند .
- بله حتی یک گلوله تیراندازی نشد . من و کنت براهه چهار نعل پشت سر والاحضرت حرکت کردیم . برنادوت در مقابل سربازان ساکسون دهنه اسب را کشید و توقف کرد . ساکسون ها اسلحه را به زمین ریختند . یکی از آنها گفت «زنده باد برنادوت » فریاد زنده باد برنادوت از همه برخاست . والاحضرت عصای مارشالی خود را بلند کرد . سر اسبش را برگردانید و به طرف خطوط ما حرکت کرد .... می دانید ؟ ساکسون ها در پشت برنادوت با صورت بندی سان و رژه با موزیک حرکت می کردند . دوازده هزار سرباز و چهل عراده توپ به ما پیوست .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#177
Posted: 11 Aug 2012 17:03
- ژان باتیست چه گفت :
- والاحضرت دستور کوتاه و مختصری صادر کرد و مواضع توپخانه را به افراد خود گفت . هنگام نبرد مجددا ساعت ها روی اسب بود . «ژنرال آلدرگروتز» گاه گاه دوربین چشمی خود را به او می داد ولی والاحضرت از گرفتن آن خودداری می کرد و می گفت .... می دانم .... می دانم چه می گذرد و چه عملیاتی رخ می دهد . اکنون سپاه رنیه عقب نشینی می کند شهر شونفلد را فورا اشغال نمایید . پس از مدتی گفت سپاه مارشال نی مهمات کافی برای توپخانه ندارد و اکنون هر پنج دقیقه شلیک می کند . واحد های گارد سعی می کنند خطوط خود را حفظ نمایند ولی موفق نخواهند شد و سعی می کنند شهر لییزیک و دفاع آن را پوشش دهند . ....همان شب در اوایل شب والاحضرت گفت ناپلئون در سپاه چهارم است آلدوگروتز آن آتش ها را می بینی ؟ ناپلئون در آنجا دستور مواضع شبانه واحد ها را صادر می کند . تا وقتی آخرین توپ های میدان نبرد از تیر اندازی ساکت نشدند ، والاحضرت از اسب پیاده نگردید . سپس به طرف آتشی که سربازان افروخته بودند رفت و دست های خود را گرم کرد . ناگهان لباس صحرایی خاکستری و کلاه سه گوش خود را خواست . کلاه او پر نداشت تمام علایم و نشان ها را از لباس خود برداشت و یک اسب تازه نفس خواست و مخصوصا سفارش کرد که اسب کهر برای او بیاورند . سوار اسب شد . در همین موقع کنت براهه درخواست کرد همراه او باشد ولی والاحضرت طوری به او نگاه کرد که گویی تاکنون او را ندیده است و جواب داد «فرناند با من خواهد آمد » کنت براهه بسیار متاثر گردید زیرا فرناند مستخدمی بیش نیست و ....
فورا گفتم:
- کنت نسنجیده صحبت می کنید فرناند همکلاس ژان باتیست بوده و ژان باتیست محض خاطر او از مدرسه اخراج گردیده است ولی آن شب چه حوادثی رخ داد ؟
- والاحضرت و فرناند نمی دانم کجا رفتند . ولی در سپیده دم بازگشتند . نگهبانان مراجعت او را دیدند یک دفعه والاحضرت از اسب به زیر آمد و پیاده حرکت کرد . فرناند اسب ها را نگه داشته بود . والاحضرت در کنار سربازی که روی زمین افتاده و سرش روی سینه خم شده بود نشست . نگهبان متوجه گردید که والاحضرت با آن مرد صحبت می کند .... آن سرباز مرده بود .... و شاید والاحضرت متوجه این موضوع نبود . صبح روز بعد نگهبان به طرف آن مرده رفت .... او یک سرباز فرانسوی بود .
- روز بعد چه شد ؟
- ما می دانستیم که والاحضرت به امپراتور اطریش ، تزار روسیه و پادشاه پروس گفته بود که او شخصا با واحدهایش به لیپزیک حمله خواهد کرد و این سه نفر روی سه تپه مرتفع مجزا ایستاده و حمله لیپزیک را با دوربین نگاه می کردند و ... ما با لطف خدا به لیپزیک حمله کردیم .
سرهنگ ویلات که به نقطه نامعلومی خیره شده بود رشته سخن را در دست گرفت :
- برنادوت در جلوی واحدهای خود از دروازه گریما به شهر حمله کرد . مواضع واحدهای پیاده ما در این نقطه بسیار محکم بود ولی برنادوت حملات خود را با آتش سنگین توپخانه شروع و با پوشش آتش توپخانه شروع به پیشروی کرد . یک مرتبه دیگر برنادوت با لباس سان و رژه با سوار نظام سوئد به هجوم پرداخت سربازان پیاده ما به حمله متقابل دست زدند و با سر نیزه اسب ها را از پای در آورند. سربازان سوئد پیاده به جنگ تن به تن پرداختند و ..... مادام نبردی رخ داد که تا کنون نظیر آن را ندیده ام . برنادوت با اسب سفید و کلاه سه گوش با پر شتر مرغ و شمشیرش در وسط سربازان ایستاده بود .
- با شمشیر ؟
- البته شمشیر در غلاف بود . برنادوت عصای مارشالی در دست داشت .
- راستی شمشیر در غلاف بود و برنادوت عصای مارشالی در دست داشت ؟
- راستی فکر می کنی ویلات .....؟
روزن گفت :
- بالاخره فرانسوی ها شروع به عقب نشینی کردند .
سرهنگ ویلات صحبت او را قطع کرد و با خشونت گفت :
- در این موقع دستور عقب نشینی به ما داده شده بود . در مدت پنج روز دویست و بیست هزار گلوله تیراندازی کرده بودیم و در این موقع بیش از شانزده هزارگلوله نداشتیم و به همین دلیل امپراتور دستور عقب نشینی صادر کرد .
کنت روزن فاتحانه گفت :
- وقتی شهر به تصرف ما در آمد توپخانه در شهر دیده نشد و فقط سربازان پیاده می جنگیدند که ما آنها را عقب زدیم .
سرهنگ ویلات آهسته گفت :
- واحدهای پیاده ای که در دروازه گریما می جنگیدند فقط برای پوشش عقب نشینی بود . امپراتور ....
کنت روزن با صدای بلند تایید کرد :
- وقتی والاحضرت وارد شهر لیپزیک شد امپراتور شما از دروازه غربی شهر فرار کرد ....
- آخرین شانزه هزارگلوله روی سربازان برنادوت شلیک گردید . برنادوت با هشتاد و شش گردان پیاده و سی و نه هنگ سواره به لیپزیک حمله کرد .
روزن با تعجب سوال کرد :
- سرهنگ ویلات این اطلاعات را از کجا به دست آوردید ؟
سرهنگ ویلات شانه اش را بالا انداخته و گفت :
- ممکن است یک فنجان دیگر قهوه بنوشم ؟
- قوری روی اجاق است . کنت پس از آن چه حوادثی رخ داد ؟
- ولیعهد به طرف میدان شهر حرکت کرد و در آنجا منتظر سه فرمانروای دیگر شد . وقتی ولیعهد در شهر «ترشنبورگ » از فرمانروایان سه گانه جدا می شد گفت که در میدان شهر لیپزیک مجددا آنها را ملاقات خواهد کرد . به همین جهت برنادوت در میدان شهر روی اسب سفید خود نشست و منتظر گردید .... برحست تصادف زندانیان فرانسوی که به عقب جبهه برده می شدند از میدان شهر عبور کردند . چشمان ولیعهد نیمه بسته بود و من تصور کردم توجهی به زندانیان ندارد ولی ناگهان عصای مارشالی خود را بلند کرد و به سرهنگ ویلات اشاره نموده و گفت «ویلات ...ویلات اینجا بیایید . »
ویلات شروع به صحبت کرد .
- مادام من از صف زندانیان خارج شدم و با این ترتیب نزد شما امدم . برنادوت از من پرسید «ویلات اینجا چه می کنی ؟» درجواب او را مخصوصا مارشال خطاب کرده و گفتم «از فرانسه دفاع می کنم » برنادوت گفت «پس باید بگویم که خیلی بد از فرانسه دفاع می کنید به هر حال امیدوار بودم که نزد همسرم در پاریس باشید . » در جواب گفتم «همسر مارشال مرا به جبهه فرستاد» برنادوت جوابی نداد . در کنار اسب او ایستاده و عبور سایر زندانیان را نگریستم . بالاخره گمان کردم که مرا از خاطر برده است و باید او را تنها بگذارم ولی به محض آنکه حرکت کردم برنادوت روی زین خم شد و شانه مرا محکم گرفت و گفت «سرهنگ ویلات شما زندانی جنگی هستید . به شما امر می کنم فورا و بدون تاخیر به پاریس بروید و در منزل من نزد همسرم سکونت نمایید . همان گونه که یک افسر فرانسوی قول می دهد به من قول بدهید که همسرم را ترک نخواهید کرد و نزد او خواهید بود تا .....»
- تا ؟
- «تا من خودم به پاریس بیایم » من به او قول دادم .
چشمانم را بستم . صدای روزن شنیده شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#178
Posted: 11 Aug 2012 17:05
- سپس والاحضرت به طرف من برگشت و گفت «کنت روزن دومین آجودان وفادار همسر من است . کنت روزن همراه سرهنگ ویلات به پاریس بروید . » در جواب گفتم «با اونیفورم سوئد ؟ هنوز نیروهای متفقین رسما وارد سرزمین فرانسه نشده اند » والاحضرت نگاهی به سرهنگ ویلات کرد و گفت «شما در مقابل من مسئول هستید که کنت به سلامت وارد پاریس شود . کارهای مربوط به مقامات غیر نظامی را خودتان مرتب کنید و شما کنت روزن در مقابل من مسئول حفظ و نگهداری زندانی جنگی ما هستید ؟»
این جریان بسیار مبهم و پیچیده به نظرم رسید و سوال کردم :
- کی زندانی کیست ؟
هیچ کدام متوجه سوالم نشدند ، ویلات شروع به صحبت کرد :
- پس از آن مجبور بودم یک دست اونیفورم فرانسوی برای کنت روزن تهیه نمایم در غیر این صورت عبور از خطوط فرانسه مقدور نبود . برنادوت گفت «کلاه پوست به سر او بگذارید . کنت روزن این کلاه پوست را با افتخار به سرتان بگذارید » و قبل از آن که بتوانیم حرف دیگری بزنیم مارشال برنادوت فرمان داد «پیش ....رو.....به امید دیدار کنت . به امید دیدار ویلات . »
- من برای سرهنگ ویلات اسبی تهیه کردم و او هم یک دست اونیفورم فرانسه برای من به دست آورد . با عجله غذایی خوردیم و حرکت کردیم و از ان موقع تا کنون در راه بودیم و اکنون نزد شماییم .
ساعت آشپزخانه شش و نیم صبح را اعلام کرد.
- نیروها ی ما سعی کردند از رودخانه الستر عبور و عقب نشینی نمایند و مارشال پونتیاتوفسکی در رودخانه غرق شد .
- امپراتور کجا است ؟
ویلات شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- امیدوار است از مرز های فرانسه در روی رودخانه رن دفاع کند . در صورتی که نتواند لااقل از پاریس دفاع خواهد کرد .
آرنجم را روی میز آشپزخانه تکیه دادم و صورتم را بین دست هایم گرفتم . مرزهای فرانسه روی رودخانه رن است ....
سال ها قبل نیز مرزهای ما رودخانه رن بود .... مردان فرانسه به تقاضای جمهوری جواب داده مسلح شدند و از مرزهای فرانسه در رودخانه رن دفاع کردند . با چه شهامت و مردانگی این وظیفه را انجام دادند . ... ژان باتیست در آن موقع ژنرال بود .
یک نفر با شتاب و فریاد وارد آشپزخانه شد و گفت :
- در آشپزخانه جمع شده اید ؟ آتش روشن کرده اید ؟ بدون اجازه من کسی حق ندارد به آشپزخانه ...اوه ...معذرت می خواهم والاحضرت .
آشپز چاق و فربه را که روی زمین خم شده بود بلند کردم . در مقابلم ایستاد با ترس و وحشت پنجره ها را باز کرد . نور کم رنگ صبحگاهی به داخل آشپزخانه تابید . از سرما لرزشی سراپایم را فرا گرفت .
- والاحضرت شکلات میل دارند ؟
سرم را حرکت دارم یک نفر بازویم را گرفت و از روی نیمکت آشپزخانه بلندم کرد . ویلات زندانی جنگی من . من به آجوان های شجاع خود گفتم :
- آقایان به اتاق های خودتان بروید . تغییری در اتاق شما حاصل نشده و همه چیز مانند اولین روز به جای خود باقی است .
سپس از آشپز یک گردگیر خواستم ، آشپز با وحشت به من نگاه کرد .
- نمی دانید گردگیر چیست ؟ گردگیر می خواهم .
آشپز وحشت زده یک دستمال سفره که مانند برف سفید بود به دستم داد . آشپزهم تصور می کرد که گردگیر مناسب یک شاهزاده خانم دستمال سفره است . دستمال را برداشتم و به اتاق ژان باتیست رفتم . آخرین دفعه چه موقع اتاق او را گردگیری کردم ؟ دستمال را روی میز کشیدم و از خود بی خود شدم ... این اتاق به قدری متروک به نظر می رسد که قابل تحمل نیست . ژان باتیست مدت ها قبل کتاب ها ، تابلوها ، نقشه ها و هرچیزی که کوچکترین معنی و مفهومی برای او داشت به استکهلم فرستاد و چیزی که مورد توجه او باشد در این اتاق وجود ندارد .
پنجره ها را باز کردم تا هوا وارد اتاق شود . باغ مانند دیروز جلوه می کرد .
با خود اندیشیدم که روزی مانند روزهای دیگر ... به زودی اطریشی ها ، پروسی ها و سوئدی ها ازرودخانه رن عبور خواهند کرد . روس ها ، اطریشی ها ، پروسی ها و سوئدی ها ، صدای ماری مرا به خود آورد .
- با این لباس نازک در جلو پنجره نایستید سرما خواهید خورد . در این اتاق چه می کنید ؟
- اتاق ژان باتیست را مرتب می کنم ....فرانسه شکست خورده .... متفقین به طرف پاریس در حرکتند . ماری ، ژان باتیست به خانه اش برمی گردد.
صدایی از بین دندان های به هم فشرده ماری بیرون آمد و به زحمت شنیدم که گفت :
- ژان باتیست باید خجل و شرمنده باشد .
شوالیه بیچاره من . شوالیه بیچاره و مجهور من .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#179
Posted: 11 Aug 2012 17:06
فصل چهل و چهارم
پاریس ، آخرین هفته ی مارس 1814
********************
ماری با آشفتگی گفت :
- در نانوایی شنیدم که قزاق ها به تمام زنان تجاوز می کنند و حتی از پیرزن ها هم نمی گذرند .
ماری با وحشت و اضطراب این سخنان را ادا می کرد . به او گفتم :
- قزاق ها پیرزن ها را ترجیح می دهند .
- اوژنی !! مسخره نکن .
- شوخی نمی کنم قزاق ها متعقدند که پیرزنان مایه خوشبختی هستند .
ماری کاملا عصبانی و خشمگین بود .
- که این حرف را به شما گفت ؟
- سرهنگ ویلات .
ماری با آشفتگی شبیه به ناله گفت :
- نمی توانید از این کنت سوئدی بپرسید که آیا این مطلب صحت دارد یا خیر ؟ کنت جزو متفقین روسیه است و باید از این موضوع آگاه باشد .
- هرگز نمی توانم چنین سوالی از او بنمایم . همسر ولیعهد نباید بپرسد که .....
در همین موقع برای اولین مرتبه از دور صدای غرشی شنیدیم . ماری با تعجب گفت :
- رعد و برق در ماه مارس ؟
به یکدیگر نگریستیم . مجددا صدای غرش شنیده شد .
آهسته گفتم :
- رعد و برق نیست ، غرش توپ های دروازه شهر است .
از دو روز قبل تاکنون توپ های پاریس یک لحظه ساکت نشده اند . غالبا می شنیدیم که نیروهای اطریش هر لحظه به دروازه های پاریس خواهند رسید . قزاق ها به پاریس حمله خواهند کرد و همه جا را طعمه حریق خواهند ساخت . شنیده بودیم که نیروی اطریش با هیاهوی بسیار به طرف پاریس ، از رودخانه رن عبور کرده اند .
ناپلئون سعی می کرد پیشروی متفقین را متوقف سازد . ما در پاریس اطلاعی از جریان نبرد نداریم . روزنامه مونیتور فقط فتوحات دائمی را منتشر می سازد . مدتی است روزنامه مونیتور را نمی خوانیم زیرا اخبار صحیحی ندارد . اکنون توپ های دروازه پاریس شلیک می نمایند . این توپ ها ی ما است یا توپ های اطریشی ، پروسی و یا توپ های روسی است ؟
تمام روزهای من با پیش بینی می گذرند . نمی دانم ژان باتیست کجا است ؟ فقط می دانم خواهد آمد امشب ، فردا شب ؟ اتاق او را مرتب و حاضر کرده ام ... مدتی است از ژان باتیست و اوسکار بی خبرم و نامه ای ندارم . .... آلمان و فرانسه بین ما واقع شده و این سرزمین وسیع میدان نبرد بوده است . گاه گاه یادداشتی به زحمت از خطوط جبهه گذشته و به وسیله همین یادداشت ها فهمیدیم که ژان باتیست پس از نبرد لیپزیک از تعقیب نیروهای فرانسه و عبور از رودخانه رن خودداری کرده است و با نیروهای سوئدی که سی هزار نفر بیشتر نبوده اند به طرف شمال مشغول پیشروی است . به وسیله همین یادداشت ها متوجه شدم که ژان باتیست به طرف هانور پیشروی کرده ، شاید خواسته است خاطرات گذشته اش را زنده سازد .
ژان باتیست آیا من هم یکی از خاطرات تو در هانور هستم ؟ آیا آقای بهتوون با امید و آرزوهای برباد رفته اش جزو این خاطرات است ؟ نخست وزیر سوئد و افسران ستاد ارتش سوئد به همراه او حرکت کرده و سعی داشتند او را متقاعد سازند که متفقین در انتظار تصمیم او هستند و مایلند که او هم در معیت آنان از رودخانه رن عبور نماید .
ولی ژان باتیست نامه ای به تزار نوشت و از او درخواست کرد که مرزهای فرانسه محترم شمرده شود . فرانسه ناپلئون نبوده است .... ناپلئون شکست خورده و حساب ناپئون از فرانسه جدا است .... اکنون نیروهای اطریش ، پروس و روسیه از رن عبور کرده اند . در صورتی که ژان باتیست جداگانه به طرف هدف خود پیش می رود .
صدای توپ ها نزدیک تر می شود . آیا ژنرال مارمون از پاریس دفاع خواهد کرد ؟ سپاه مارمون مامور دفاع از پاریس گردیده است . ژنرال مارمون می خواست با من ازدواج کند . ناپلئون در مارسی در مورد او چه گفت ؟.... بله مارمون باهوش و زیرک است و امیدوار است در کنار من ترقیات شایانی نماید .... خیر مارمون از پاریس دفاع نخواهد کرد ، لااقل محض خاطر ناپلئون از پاریس دفاع نخواهد کرد .
ژان باتیست با نیروهای سوئدی خود به طرف دانمارک پیشروی می نماید . در سپتامر گذشته ناپلئون دانمارک را مجبور ساخت که با سوئد وارد جنگ شود . ملت دانمارک با عدم رضایت کامل به این عمل تن در داد ولی پادشاه دانمارک با سر سختی به اتحاد با ناپلئون ادامه می دهد . چرا ؟ سعی کردم پادشاه دانمارک فردریک چهارم را که فقط یک مرتبه در دوران زندگیم او را دیده ام به خاطر بیاورم . فردریک چهارم ؛ پادشاه دانمارک فرزند کریستیان دیوانه و ملکه زیبای او کارولین ماتیلدا است .
کارولین در انگستان متولد گردیده و عاشق استرونسی نخست وزیر گردیدو استرونسی به علت این حادثه به قتل رسید . فردریک چهارم هرگز نامی از مادر خود نمی برد و با ناپلئون متحد گردید تا از انگلستان سرزمین مادر خود انتقام بگیرد .... این فرزند باید مادر خود را بسیار دوست داشته باشد و به خوشحالی ناچیز او حسادت بورزد .... عجیب است پسران همیشه با بی رحمی و خشونت درباره مادران خود قضاوت می کنند ..... ما مادران ......
پنجره های منزلم در اثر غرش توپ ها می لرزند . صدای شلیک نزدیک و نزدیک تر شده است . باید به نوشتن دفتر خاطراتم ادامه بدهم و از فکر ژان باتیست منصرف شوم .
ژان باتیست به جنگ اختصاصی خود ادامه داده و به شهر «شلزویک» وارد گردیده است . ورود او به این شهر بی شباهت به سان و رژه نبود ....
ژان باتیست از شهر «کیل» اولتیماتومی به پادشاه دانمارک فرستاد و اعلام داشت که نروژ باید به سوئد ملحق شود و سوئد یک میلیون کرون خسارت خواهد پرداخت .
از شهر کیل یادداشتی به کنت روزن رسید و به این وسیله فهمیدیم که دانمارک در مقابل ژان باتیست تسلیم گردیده و از نروژ صرف نظر کرده ، ولی از واگذاری جزیره گرینلند خودداری کرده است . پادشاه دانمارک با جوانمردی یک میلیون کرون سوئد را نپذیرفته و گفته است نروژی ها را حراج نکرده است .... کنت روزن در حالی که با تفکر به من می نگریست گفت :
- همسر ولیعهد سوئد و نروژ .
به اتاق ژان باتیست رفته و نقشه اروپا را آوردم و از کنت روزن پرسیدم :
- گرینلند کجا است ؟
کنت منطقه وسیعی را در شمال نقشه نشان داده و گفت :
- والاحضرت این سرزمین همیشه پوشیده از برف و یخ است .
خوشحالم که دانمارکی ها این جزیره را برای خود حفظ کردند . زیرا ژان باتیست من آن قدر قدرت دارد که مرا مجبور کند در این سرزمین زندگی کنم !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#180
Posted: 11 Aug 2012 17:09
برای تخفیف اضطراب و نگرانیم به نوشتن ادامه می دهم . ژان باتیست دیگر در شهر کیل نیست . نمی دانم کجا است ..... سه هفته قبل ناپدید گردیده . بالاخره با درخواست متفقین موافقت کرده و به طرف فرانسه حرکت کرده است . ولی به طرف رودخانه رن پیشروی نکرده .... آخرین مرتبه او را در شهر «لییژ» در بلژیک دیده اند . در لیپزیک کالسکه مسافر بری گرفته و در حالی که کنت براهه نیز با او همراه بوده ناپدید گردیده .... کسی نمی داند کجا رفته است . عده ای معتقدند که ناپلئون در کمال نا امیدی کامل از ژان باتیست درخواست کمک و همراهی کرده است .
و همچنین شایعه ای رواج دارد که ژان باتیست و تزار مشاجره کرده اند زیرا تزار نمی خواهد مرزهای 1797 فرانسه را به رسمیت بشناسد . در همین موقع روزنامه های پاریس مقالاتی منتشر کرده و ژان باتیست را دیوانه قلمداد کرده اند . ماری و ایوت همیشه این مقالات را از من مخفی می کنند . ولی مادام لافلوت همیشه روزنامه ها را در سالن به جا می گذارد . در سر مقاله روزنامه نوشته اند که پدر ژان باتیست هنگام مرگ دیوانه بوده و برادر او نیز دیوانه شده است ..... نمی توانم این مقاله را خاتمه دهم .... هیچ کس نمی داند ژان باتیست کجا است . شاید هم اکنون در فرانسه باشد شاید در بین مزارع و سرزمین هایی که میدان نبرد بوده و به وسیله سربازان روسی و پروسی فتح گردیده در حرکت است و قبور کشتگان جنگ و خرابه ها و زمین هایی را که در اثرگلوله شخم زده شده اند بازدید می کند . ... از لییژ یادداشتی داشتم . نخست وزیر لوونجهلم از من پرسیده است که ولیعهد کجا ممکن است باشد .....؟
آقای نخست وزیر نمی دانم کجاست ....ولی می توانم حدس بزنم .... ژان باتیست از بین خرابه های جنگ به سرزمین مادری و خانه اش می آید . قرار است با لباس رسمی وارد پاریس شود و در سان و رژه پیروزی شرکت نماید .... آقای نخست وزیر نمی توانم به سوال شما جواب بدهم . صبر کنید ، حوصله داشته باشید ، والاحضرت ولیعهد نیز موجود انسانی است ، در این روزها و شب های تاریک او را تنها و آزاد بگذارید .
**********
امروز ساعت هفت صبح ماری به اتاقم آمد و گفت :
- باید فورا به قصر تویلری بروید .
با تعجب در حالی که هنوز چشمم خواب آلود بود گفتم :
- تویلری ؟
- اعلیحضرت ژوزف کالسکه ای برای شما فرستاده باید فورا نزد ژولی بروید . برخاستم و فورا لباس پوشیدم . ژوزف فرمانده پاریس امیدوار است شهر را حفظ نماید . ژولی کاملا از او اطاعت می کند و ماه ها است که یکدیگر را ندیده ایم ... اکنون با عجله مرا خواسته اند .
- آیا باید آجودان های شما را بیدار کنم ؟ کدام یک ؟ زندانی جنگی یا آجودان متفق ؟
سرهنگ ویلات آجودان زندانی جنگی و کنت روزن آجودان متفق من هستند .
- برای ملاقات ژولی احتیاجی به آجودان ندارم .
ماری زیر لب غر غر کرد :
- من هنوز نفهمیده ام چرا همیشه یک افسر باید همراه شما باشد .
هوا سرد و خیابان ها خلوت بود . مامورین نظافت شهرداری اعلامیه هایی را که روی زمین پخش بود جارو می کردند . کالسکه را متوقف کردم . پیشخدمت من از پشت کالسکه روی زمین پرید و یک نسخه از اعلامیه را از آبرو خیابان برداشت .
********
«پاریسان تسلیم شوید ! «بردو» نیز تسلیم شده . شما نیز مانند بردو رفتار کنید . لویی هیجدهم را به تخت سلطنت بخوانید . صلح فرانسه را تامین نمایید »
اعلامیه را شاهزاده «فون شوارتزنبرگ» سرفرمانده نیروهای اطریش امضا کرده است . مامور نظافت چندان علاقه و اهمیتی به لویی هیجدهم نشان نداده و با حرارت اعلامیه هایی را که شبانه و مخفیانه منتشرکرده بودند جارو می کرد .
در مقابل درب بزرگ قصر تویلری یک هنگ سوار نظام مانند مجسمه بی حرکت روی اسب های خود در نور پریده رنگ سحرگاهی نشسته بودند . به محض ورود به حیاط قصر تعدادی کالسکه که گویی برای مهمانی رقص حاضر شده اند دیدم . نزدیک دروازه قصر ده کالسکه سبز رنگ دولتی با علامت خانواده سلطنتی ایستاده بودند . کالسکه مسافری و ارابه باربری از هر نوع در حیاط قصر پر بود . یک خط زنجیر مستخدمین دست به دست مشغول بارگیری صندوق های سنگین آهنی در ارابه های باربری بودند . با خود گفتم این ها جواهرات تاج سلطنتی و ذخایر گنجینه فامیل سلطنتی فرانسه است . تعداد زیادی صندوق پول در ارابه ها بارگیری شده بود.
چون عبور با کالسکه از بین این همه ارابه و جمعیت مشکل بود . پیاده شدم و از بین کالسکه هایی که در انتظارمسافرین خود بودند به طرف درب ورودی رفتم و به افسری که در جلو در ایستاده بود گفتم که به ملاقات اعلیحضرت ژوزف آمده ام و سپس اضافه کردم :
- به اعلیحضرت ژوزف بگویید که خواهر زن ایشان هستم .
افسر نگهبان کاملا مضطرب و نگران گردیده و گفت :
- اطاعت می کنم والاحضرت .
حتی هنوز در قصر تویلری مرا فراموش نکرده اند و همه می دانند که همسر ولیعهد سوئد هستم . در کمال تعجب مرا به آپارتمان خصوصی امپراتریس ماری لوئیز هدایت کردند . به محض ورود به سالن بزرگ آپارتمان قلبم به شدت تپید . ناپلئون ، خیر ناپلئون نبود . ژوزف نا امیدانه سعی می کرد شبیه برادرش باشد . ژوزف در مقابل بخاری ایستاده دست هایش را به پشت زده سر خود را به عقب خم کرده و با سرعت صحبت می کرد . امپراتریس که اکنون قائم مقام سلطنت است در کنار مادام لتیزیا نشسته بود . امپراتور هنگام عزیمت به جبهه همسر خود را قائم مقام خود معرفی کرده و اختیار کامل اداره مملکت را به او سپرد . اکنون قائم مقام سلطنت روی مبلی کنار مادر شوهرش نشسته ، لباس سفر در برکرده و کلاه به سر داشت . مادام لتیزیا شالی به سبک قدیمی و دهقانی خود دور شانه انداخته بود . ماری لوئیز مانند شخص مسافری رفتار می کرد . منوال که اکنون منشی قائم مقام سلطنت است با چند سناتور دیگر نظرم را جلب کرد . در پشت سر مادام لتیزیا اعلیحضرت ژرم بلند قد ، پادشاه وستفالی با لباس شیک و بدون عیب و نقص ایستاده بود . این همان ژرم وحشتناک چند سال قبل بود . نیروهای متفقین امپراتوری ژرم را اشغال کردند و او ناچار شد به پاریس برگردد . سالن در زیر نور شمع ها می درخشید . انعکاس نور شمع ها با نور پریده رنگ صبح مخلوط گردیده و منظره غیر طبیعی به سالن داده بود . ژوزف درحالی که دستش را به جیب بغل می برد گفت :
- ببینید امپراتور همه چیز را نوشته است .
ژوزف نامه ای از جیبش بیرون آورده شروع به خواندن کرد .
«ریمس شانزده مارس 1814»دستورات شفاهی من همان بود که به شما یاد آوری کردم .
ژوزف پس از کمی تامل گفت :
- قسمتی که منظور من می باشد این است . اعلیحضرت امپراتور نوشته اند «پسرم را تنها نگذارید . به خاطر داشته باشد که ترجیح می دهم پسرم را در امواج رودخانه سن ببینم تا در دست دشمنان فرانسه . سرنوشت آستیباناکس زندانی یونانی همیشه در نظرم بزرگترین فاجعه دلخراش تاریخ بوده است .... برادر مهربان شما ناپلئون.»
ژرم جواب داد :
- دیروز شما این نامه را در جلسات سنا خواندید . ما قبلا می دانستیم که ناپلئون همیشه به سرنوشت آستیباناکس فکر می کند . اگر این طفل یا در رودخانه سن غرق شود و یا به دست دشمن بیافتد چه تفاوتی به حال او خواهد داشت ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....