ارسالها: 6216
#181
Posted: 11 Aug 2012 17:10
ژرم پس از مراجعت از آمریکا آهسته و تو دماغی صحبت می کند . ژوزف نامه دیگری از جیب خود بیرون آورد و گفت :
- در مقابل دروازه های پاریس ایستادگی کنید . در مقابل هر دروازه دو توپ قرار دهید ، گارد ملی را آماده سازید ، در هر دروازه شهر پنجاه نفر تفنگدار و صد نفر نیزه دار بگمارید ، در دروازه اصلی شهر دویست و پنجاه نفر بگمارید . هر روز سیصد نفر تفنگدار تعلیم دهید ، و به گارد ملی دانشگاه جنگ و یا هر نقطه که لازم باشد اعزام کنید .... برادر شما ناپلئون/
مادام لتیزیا گفت :
- دستورات ناپلئون کاملا واضح و روشن است . ژوزف دستور او را اجرا کردید ؟
- نمی توان دستورات او را اجرا کرد . تفنگ نداریم . لباس برای سربازان جدید وجود ندارد . افراد از جنگیدن با سر نیزه های کهنه و قدیمی موزه ها در مقابل ارتش جدید و مدرن متفقین خودداری می کنند .
ژرم با خشم و غضب گفت :
- خود داری می کنند ؟
- آیا شما می توانید شهر را با نیزه در برابر توپ حفظ کنید ؟
- من نمی دانم چگونه باید نیزه به دست گرفت . حتی ناپلئون هم نمی داند .
منوال با صدای خشکی گفت :
- اعلیحضرت امپراتور برای دفاع از فرانسه قادر به انجام هر عملی هستند .
سکوت کوتاهی برقرارگردید . ماری لوئیز با آرامش و بی اعتنایی پرسید :
- خوب ؟ ما چه باید بکنیم ؟ آیا باید با پادشاه رم عزیمت نماییم و یا اینجا بمانیم ؟
ژرم از پشت مبلی که ایستاده بود با آهنگ خشنی گفت :
- مادام .... مادام شما شاهد سوگند وفاداری افسران گارد بودید . تا وقتی علیاحضرت قائم مقام سلطنت و پادشاه رم در پاریس هستند پاریس سقوط نخواهد کرد . افراد گارد با قدرت مافوق بشری علیاحضرت و پسر امپراتور را حفظ خواهند کرد .... موقعیت را کاملا در نظر بگیرید . یک زن ، یک زن زیبا و یک کودک بی یاور که در اولین پله های تخت سلطنت قرار دارد هرمردی که قادر به حمل اسلحه باشد تا آخرین قطرات خون خود را برای حفظ این دو موجود عزیز خواهد داد .
ژوزف صحبت او را قطع کرده و گفت :
- ژرم به خاطر داشته باش که برای مسلح کردن مردانی که قدرت حمل اسلحه دارند فقط نیزه موجود است . -
- ژوزف گارد سلطنتی هنوز کاملا مسلح است .
- چند صد نفری بیشتر نیستند .... من به تنهایی قادر به قبول این مسئولیت نیستم . می دانم که حضور ملکه گارد سلطنتی و سایر افراد پاریس را به مقاومت تحریک کرده و تا آخرین سنگر خواهند جنگید . عزیمت قائم مقام سلطنت ...
ژرم با صدای بلندی جواب داد :
- فرار خواهد بود .
- بسیار خوب فرار قائم مقام و پادشاه رم روحیه مردم را تضعیف خواهد کرد . می ترسم اگر از پاریس عزیمت نمایند ....
ژوزف گفته خود را تمام نکرد . امپراتریس سوال کرد :
- خوب ؟
ژوزف با یاس گفت :
- اتخاذ تصمیم را به ملکه واگذار می کنیم .
ژوزف دیگر جلوه ناپلئون را در نظرم نداشت . پیرمرد چاقی بود که با نا امیدی موهای کم پشت خود را با دست لرزان مرتب می کرد و در مقابلم ایستاده بود . ماری لوئیز با حالتی که می خواست خود را بی اعتنا جلوه دهد گفت :
- فقط می خواهم وظیفه ام را انجام داده تا بعدا مورد سرزنش قرار نگیرم .
مادام لتیزیا در جای خود جستنی کرد . بله این زنی بود که ناپلئون با او ازدواج کرده بود .
ژرم آهسته گفت :
- مادام اگر شما اکنون قصر تویلری را ترک کنید شما و پسرتان حق گله و شکایت از شاهزاده گان سلطنتی نخواهید داشت . مادام به گارد و افراد پاریس اعتماد داشته باشید .
ماری لوئیز با لطف و مهربانی گفت :
- پس خواهم ماند .
و شروع به باز کردند گره روبان کلاهش کرد . ژوزف با ناله گفت :
- مادام نامه ناپلئون را به خاطر بیاورید . ناپلئون می گوید میل دارد فرزندش را در امواج رودخانه سن ببیند و .....
با خشونت گفتم :
- این قدر این جمله زننده را تکرار نکنید .
همه به طرف من برگشتند راستی وحشتناک بود . هنوز در کنارسالن ایستاده بودم . به طرف ملکه رفتم .
با عجله تعظیمی کرده و گفتم :
- معذرت می خواهم مزاحم شما نخواهم شد . فقط ....
ژرم فریادی کشیده مانند دیوانگان به طرف من نگریست و گفت :
- همسر ولیعهد سوئد به سالن قائم مقام امپراتور فرانسه آمده است !! این عمل توهین غیر قابل تحملی است .
ژوزف با خشونت و ناامیدی درحالی که به ژولی نگریسته و از او کمک می خواست گفت :
- ژرم من خودم از والاحضرت استدعا کردم به اینجا بیایند زیرا ژولی .....ژولی !
من نیز در جهت نگاه ژوزف نگاه کردم و برای اولین مرتبه پس از چند ماه خواهرم را دیدم . ژولی با دخترهایش در انتهای نیمه تاریک سالن در روی نیمکتی نشسته بودند . ماری لوئیز با لطف و دلربایی گفت :
- بفرمایید بنشینید مادام .
فورا به انتهای دیگر سالن رفته در کنار ژولی نشستم . ژولی بازویش را دور شانه «زاندائید »حلقه کرده و دخترش را نوازش می کرد .
آهسته گفتم :
- این قدر مضطرب نباش.
اولین اشعه خورشید به سالن وسیع قصر تویلری تابید . مادام لتیزیا با قدرت گفت :
- ژرم شمع ها را خاموش کنید باید پس از این صرفه جویی نماییم .
ژرم حرکتی نکرد . دختر کوچک ژولی از جای خود پرید و بسیار خوشحال بود که عملی انجام می دهد . بازویم را دور گردن ژولی حلقه کردم و گفتم :
- ژولی تو و بچه هایت با من به خانه من خواهیم رفت .
آنها هنوز مشغول بحث و مشاجره در کنار بخاری بودند . سپس ژوزف به طرف ما آمد و گفت :
- اگر ملکه و پادشاه رم به رامبویه بروند من هم ناچار باید با آنها باشم .
ژولی آهسته گفت :
- گمان می کردم فرماندهی عالی پاریس با شما است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#182
Posted: 11 Aug 2012 17:11
- ولی امپراتور به من نوشته است که نباید فرزندش را تنها بگذارم . برای آخرین مرتبه به شما می گویم که تمام افراد فامیل باید همراه من باشند .
ژولی سر خود را حرکت داد و اشک از گونه هایش سرازیر شد .
- خیر . من همراه شما نخواهم آمد . می ترسم ما را خانه به خانه تعقیب نمایند و بالاخره به دست قزاق ها بیفتم . ژوزف بگذار من با دزیره باشم . منزل او مطمئن تر از همه جا است .... دزیره خانه تو امن است این طور نیست ؟
من و ژوزف به یکدیگر نگریستیم این نگاه طولانی بود . در این نگاه همه چیزهای نگفتنی را که از اولین شب ملاقاتم با او در شهرداری مارسی تا کنون باید به او می گفتم . گفتم :
- ژوزف تو هم می توانی به منزل من پناهنده شوی .
در همین لحظه مستخدمی داخل شد و اظهار داشت :
- شاهزاده بنوان استدعای ملاقات دارد .
ما به ماری لوئیز نگاه کردیم .
او با لبخند جواب داد :
- بگویید بیاید .
تالیران با عجله به طرف ماری لوئیز آمد . صورت و نگاه او خسته و مضطرب به نظر می رسید .ولی با وجود این که موهایش را با ظرافت پودر زده بود لباس افسران ارشد گارد امپراتوری را در برداشت . نگاهی به ملکه کرده و گفت :
- علیاحضرت . من با وزیر جنگ ملاقات و صحبت کردم . اخبار جدیدی از مارشال مارمون رسیده است . او نمی داند تا چه موقع می تواند امنیت جاده رامبویه - پاریس را تامین نماید . مارشال از علیاحضرت استدعا دارد فورا با پادشاه رم پاریس را ترک نمایند . بسیار متاسفم که حامل چنین خبری هستم .
سکوت مطلقی همه جا را احاطه کرد . فقط صدای روبان کلاه ماری لوئیز ک مشغول بستن آن بود شنیده می شد . ماری لوئیز پس از بستن روبان کلاهش گفت :
- آیا باید اعلیحضرت امپراتور را در رامبویه ملاقات نمایم ؟
ژوزف گفت :
- اعلیحضرت امپراتور به فونتن بلو خواهند رفت .
- منظورم اعلیحضرت امپراتور اطریش است ، پدرم ؟
حتی رنگ لب های ژوزف مانند گچ سفید شد . ژرم از شدت خشم و غضب دندان هایش را به هم فشار می داد . فقط تالیران لبخندی از سر دلسوزی بر لب داشت و متعجب نبود . مادام لتیزیا عروس خود را در بغل گرفت و گفت :
- مادام .... مادام با من بیایید .
ماری لوئیز که در آستانه در ایستاده بود به طرف ما برگشت و به دقت سالن و تزیینات آن را نگریست . نگاه او که به پرده های سفید ابرشمی که زنبورهای طلایی رنگ روی آنها گل دوزی شده بود خیره گردید و سپس با نگاه تالیران مصادف شد و گفت :
- اگر کسی بعدا سرزنشم نکند .
آن گاه از در خارج گردید .
از خارج صدای طفل را که به شدت گریه می کرد شنیدم . به طرف پنجره رفتم .
«مادام دومونتسکیو» و «مادام بوبر » سرپرست های ناپلئون کوچک سعی داشتند او را از پله های قصر پایین ببرند . لباس افسران سوار نظام را به او پوشانیده بودند . کودک با موهای مجعد و خرمایی که ازماری لوئیز و چانه برجسته که از پدرش به ارث برده نرده پلکان را در دست گرفته و فریاد می کرد «نخواهم رفت .... نخواهم رفت » و با لگد به پای پرستار های خود می کوبید . مادام دومونتسکیو با ناامیدی گفت :
- بیا عزیزم . بیا مادر در آن کالسکه بزرگ منتظر شما است .
طفل بی حرکت ایستاده بود .
ناگهان هورتنس دختر ژوزفین ظاهرگردید و با لبخندی گفت :
- می دانم چطور باید با پسر ها رفتار کرد .
روی کودک خم شد و با دست پر تجربه اش کشیده محکمی به طفل زده و گفت :
- حالا مثل یک بچه خوب برو .
کودک مضطرب شد . برای اولین مرتبه یک نفر مسئولیت او را قبول کرده بود .
- خاله هورتنس به دیدن پدر می رویم ؟
کودک در همین موقع لگدی به هورتنس زد . گمان می کنم خوب و محکم زد . هورتنس او را مطمئن ساخته و گفت :
- آری عزیزم .
ناپلئون کوچک با اطاعت به همراه پرستارهای خود به راه افتاد . به هورتنس نگاه کردم به زحمت نفس می کشید . قبل از تولد پادشاه رم ، ناپلئون پسر بزرگ هورتنس را جانشین خود اعلام نکرده بود ؟ قبل از ... در همین موقع تالیران در کنارم ایستاده بود آهسته گفت :
- ناپلئون دوم بیرون می رود .
- از بی سوادی خود متاسفم . منظور از رودخانه سن و آستیباناکس چیست ؟
- آستیباناکس شخصیتی در ادبیات کلاسیک قدیم است . طفل بد بختی به نام آستیباناکس به وسیله یونانیان زندانی و از دیوار های مرتفع شهر به زیر پرتاب گردید . مردم از انتقام او متوحشند و می ترسند که سرزمین آنها را ویران سازد . ولی والاحضرت در این موقع نمی توانم داستان جنگ های تروژان که آستیباناکس آنها را به وجود آورده شرح دهم .
تالیران به ساعتش نگاه کرده و گفت :
- متاسفانه باید بروم ، کالسکه ام در بیرون قصر منتظر است .
تالیران نیز با تفکر به سالن نگاه کرد و نگاه او به پرده های ابریشمی سفید خیره شد و گفت :
- طرح بسیار زیبایی بود . خجالت آور است . پرده ها را به زودی پایین خواهند آورد .
- اگر این پرده ها را وارونه بیاویزند و این زنبور ها وارونه روی سر خود قرار بگیرند شبیه گل زنبق علامت خانواده بوربون خواهند بود .
تالیران عینک خود را به چشم گذارد و گفت :
- راستی بسیار عجیب است .... ولی باید بروم والاحضرت .
- کسی مزاحم شما نیست . آیا حقیقتا با ملکه خواهید بود ؟
- البته ولی متاسفانه ممکن است در دروازه پاریس به اسارت روس ها در آیم ... نباید تاخیر کنم ...نگهبانان روسی در انتظار و جستجوی من هستند . به امید دیدار شاهزاده خانم عزیز .
فورا جواب دادم .:
- ولی مارشال مارمون شما را نجات خواهند داد زیرا لیاقت آن را دارید .
- راستی این طور تصور می کنید ؟ متاسفانه مایه رنجش شما خواهند بود اگر بگویم که مارشال مارمون اکنون مشغول مذاکره تسلیم پاریس است ولی والاحضرت این خبر را فقط شما خودتان شنیده اید . می خواهیم از خون ریزی بیشتر جلوگیری نماییم .
با لطف و رعنایی بسیار تعظیم کرد و با اطمینان لنگید و خارج شد . تالیران محققا پرده های سالن های قصر های سلطنتی را وارونه خواهد آویخت .
بالاخره من و ژولی و دختر هایش با کالسکه ام به طرف کوچه آنژو حرکت کردیم .
برای اولین مرتبه پس از روزی که ژولی ملکه اسپانیا شد ماری مجددا با او صحبت کرد و بازوی مادرانه اش را دور شانه ژولی انداخته و او را به طبقه بالا برد . به ماری گفتم :
- ماری ، ملکه ژولی در اتاق اوسکار خواهد خوابید . بچه ها اتاق لافلوت را اشغال می نمایند . مادام لافلوت به اتاق مهمانان برود .
ماری پرسید :
-ژنرال کلاری پسر آقای اتیین کجا بخوابد ؟
- چه گفتی ؟
- ژنرال یک ساعت قبل وارد شده و می خواهد مدت کوتاهی اینجا باشد .
برادرم اتیین پسرش ماریوس را به عوض تعقیب شغل پدری به دانشکده افسری فرستاد . و ماریوس با کمک خداوند و ناپلئون به درجه ژنرالی ارتقا یافت . بالاخره اینطور تصمیم گرفتم و گفتم :
- زندانی جنگی و آجودان متفق باید با هم در یک اتاق بخوابند . ژنرال کلاری از تختخواب سرهنگ ویلات استفاده خواهد کرد .
به نظرم جیب ماری از سوال و درخواست پر بود . بلافاصله پرسید :
- کنتس تاشر را کجا جا بدهیم ؟
تا وقتی وارد سالن نشدم از سوال او چیزی نفهمیدم . به محض آنکه وارد سالن شدم . مارسلین دختر برادرم که با کنت تاشر ازدواج کرده است گریان در آغوشم افتاد .
- عمه جان از ترس و وحشت نتوانستم در خانه ام بمانم قزاق ها ممکن است هر لحظه وارد شوند .
- شوهر شما کجا است ؟
- نمی دانم در نقطه ای در جبهه جنگ . دیشب ماریوس نزد من بود و تصمیم گرفتیم فعلا اینجا بمانیم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#183
Posted: 11 Aug 2012 18:31
فصل چهل و پنجم
پاریس ، آوریل 1814
********************
در روز سی و یکم مارس 1814 نیروی متفقین وارد پاریس شدند . قزاق ها در خیابان شانزه لیزه چهار نعل حرکت کرده و فریاد های نامفهومی می کشیدند . پروسی ها با صفوف متراکم و پشت سر هم حرکت کرده و عقاب ها ،پرچم ها و علائم نظامی واحدهای فرانسه را که به غنیمت گرفته بودند در خیابان ها گردانیدند و سرودی را که شعرای آزادیخواه پروسی سروده بودند می خواندند .
اطریشی ها برعکس با آهنگ طبل حرکت می کردند و دست خود را به طرف دخترانی که جلو پنجره ایستاده بودند حرکت می داند . توپ های زیادی در جلو ستاد نیروی متفقین در پاریس موضع گرفته بود تا آنها را از خشم و غضب و عکس و العمل مردم پاریس حفظ نماید .ولی مردم پاریس برای انتقام از شاهزاده شوارتزنبرگ یا ژنرال بلوخر فرصت و حوصله نداشتند . پاریسی ها در جلو نانوایی ها یا عطاری ها برای خریدن نان و سایر مایحتاج زندگی صف کشیده بودند .
سیلو ها و انبارهای علوفه که در حومه شهر واقع شده بود به وسیله نیروهای متفقین ضبط و طعمه حریق شد. جاده ها و خطوط مواصلاتی به جنوب فرانسه و نقاط غله خیز قطع گردیده است .
پاریس در گرسنگی به سر می برد .
در روز اول آوریل حکومت موقتی برای مذاکره با سران متفقین پاریس به وجود آمد . تالیران رئیس این حکومت است . تزار روسیه در قصر تالیران زندگی می کند. تالیران مهمانی مجللی به افتخار او برپا ساخت که تعداد زیادی از نجبای تبعید شده که به وسیله ناپلئون مجددا به فرانسه مراجعت کرده بودند در این مهمانی شرکت داشتند . شامپانی مانند آب مصرف می شد و تزار نیز گویی به وسیله سحر و جادو گوشت و خاویار به مهمانی روانه می کرد .
ناپلئون با پنج هزار نفر سرباز گارد سلطنتی در فونتن بلو است . کالسکه مارشال کولینکور دائما بین فونتن بلو و پاریس در رفت و آمد است . کولینکور از طرف ناپلئون با متفقین مشغول مذاکره است . متفقین کنت تالیران را رئیس دولت قرار داده اند . ولی او باید در این مورد تصمیم بگیرد .
در روز چهارم آوریل ناپلئون استعفانامه خود را به شرح زیر امضا کرد :
«نیروهای خارجی اعلام داشته اند که ناپلئون امپراتور فرانسه مانعی در مقابل استقرار مجدد صلح و تکامل فرانسه می باشد . نظر به صداقتی که امپراتور به اصول خود و عهد و پیمانی که برای ادامه خوشبختی و فتوحات ملت فرانسه دارد بدین وسیله اعلام می نماید که حاضر به کناره گیری از سلطنت به نفع فرزند خود می باشد . و این ماده را به عنوان پیام به مجلس سنا می فرستد . به محض آن که نیروهای خارجی و مجلس سنا سلطنت ناپلئون دوم به قیومیت امپراتریس را به رسمیت بشناسد امپراتور فورا به محلی که مورد موافقت قرار گیرد عزیمت خواهد کرد .........قصر فونتن بلو . چهارم آوریل 1814 ...ناپلئون »
دو روز بعد مجلس سنا اعلام داشت که جانشینی ناپلئون دوم مورد بحث قرار نخواهد گرفت . نمی دانم چگونه مردم ناگهان پرچم و علائم خانواده بوربون را به دست آورده و جلو پنجره های خود آویختند . این علائم خاکستری کم رنگ در زیر باران آوریل می لرزید .
کسی این علائم را از پنجره ها پایین نمی آورد و کسی احترامی به آنها نمی گذارد . روزنامه مونیتور مقاله ای انتشار داده و نوشته است که فقط مراجعت خانواده بوربون صلح فرانسه را تامین خواهد کرد . افراد پلیس که مامور باز کردن راه ها برای ورود نیروهای متفقین می باشند روبان سه رنگ آبی - سفید - قرمز به کلاه خود ندارند . بلکه فقط روبان سفید به کلاه خود نصب کرده اند . روبان سفید علامت آن همه خون ریزی در دوران انقلاب بوده است .
غالب بناپارت ها به همراه امپراتریس از رامبویه فرار اختیار کردند . امپراتریس با احدی ملاقات نخواهد کرد . ماری لوئیز در آغوش امپراتور ، پدرش قرار گرفته و اشک ریزان حمایت فرزندش را خواستار است . فرزند او ، اکنون ناپلئون کوچک فقط فرزند او است . امپراتور اطریش نوه کوچکش را فرانسوا صدا می کند و نام ناپلئون را دوست ندارد .
ژوزف چند نامه از بلوا برای ژولی نوشته است و نامه های او را دهقانانی که مشتاق دیدن پاریس هستند مخفیانه به ما رسانیده اند . ژولی و بچه های او تا وقتی حکومت جدید سرنوشت خانواده بناپارت و مبلغی که بابت خسارت اموال به آنها پرداخت می شود تعیین نماید نزد من خواهند بود . روز اول آوریل ژولی برای پرداخت حقوق پریستار بچه هایش از من پول خواست و گفت :
- حتی یک شاهی پول ندارم . ژوزف تمام پول ها و اندوخته و جواهراتم را با خود برده است .
پی یر پسر ماری که اکنون ناظر خرج و حسابدار من است حقوق پرستار را پرداخت. ماریوس هم می خواست از من پول قرض کند . او را نیز نزد پی یر فرستادم .
مارسلین از عبور دستجات کوچک مردم در اطراف منزلم متوحش است . تصمیم گرفت از منزل خارج شود . به همین جهت کالسکه مرا با علامت سلطنتی سوئد مورد استفاده قرارداد .
در وقت مراجعت دو کلاه تازه همراه داشت و صورت حساب آن را برای من فرستاده بود . صبح روز یازدهم آوریل ماری یک فنجان قهوه مصنوعی و قطعه ای نان خشک خاکستری رنگ به عنوان صبحانه برایم آورد . راستی چه قهوه بد مزه ای بود . ماری در حالی که سینی صبحانه را روی میز کنار تختخوابم می گذاشت گفت :
- پی یر باید با شما صحبت کند . دیگر پولی برای خرج خانه نداریم .
اکنون پی یر و ماری باهم در اتاق دربان در طبقه یکم زندگی می کنند . پی یر را پشت میزش یافتم ، پای چوبی او در گوشه اتاق دیده می شد . پی یر از پای مصنوعیش به ندرت استفاده می کند زیرا هنوز زخم پای راستش بهبود نیافته است . صندوق پول ما که در آن باز و کاملا خالی بود روی میز قرار داشت . کنار میز نشستم . پی یر صورت حسابی که با ردیف های اعداد سیاه شده بود به دستم داد و گفت :
- این صورت پرداخت ها و خریدها از روز اول آوریل تا امروز است . مبلغ آنها بسیار زیاد است . زیرا قیمت اغذیه به طور سرسام آوری بالارفته است . ماه گذشته سهام دولتی والاحضرت را فروخته و با پول آن مخارج منزل را پرداخته ام . آشپز برای غذای مهمانان شما ، یک ران گوساله خواسته است . والاحضرت اگر صد فرانک فرانسه یا پول سوییس داشتیم .... متاسفانه یک شاهی نداریم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#184
Posted: 11 Aug 2012 18:33
صندوق خالی پول را نشانم داد ....بله . بله دیدم .... خالی است .
- والاحضرت مطمئن هستید که به زودی از سوئد پول خواهد رسید ؟
شانه هایم را بالا انداختم :
- شاید والاحضرت ولیعهد ....
- ولی نمی دانم ولیعهد کجا است .
- البته می توانم هر مبلغی که والاحضرت آن را امضا کنند قرض کنم . هر مبلغی که بخواهید در اختیار همسر ولیعهد سوئد گذارده می شود . آیا قبض امضا خواهید کرد ؟
با نا امیدی سرم را بین دست هایم گرفتم :
- نمی توانم پول قرض کنم چون همسر ولیعهد هستم . این کار تاثیر بسیار بدی خواهد داشت و برای همسرم خوش آیند نیست . خیر ، حقیقتا نمی توانم .
ماری وارد اتاق شد و گفت :
- ممکن است ظرف نقره را بفروشیم و یا گرو بگذاریم ؟
سپس رو به پی یر کرد :
- باید این پای چوبی را به کار ببری والا هرگز به آن عادت نخواهی کرد .... خوب اوژنی ؟
- فروش یا گرو گذاردن ظروف نقره یک راه حل است .... خیر ماری . این عمل هم ممکن نیست زیرا تمام آنها علامت دارند . یا حروف «ژ،ب» یا علامت پونت کوروو و یا تاج سلطنتی سوئد روی آنها حک شده و تمام پاریس متوجه خواهد شد که ما بی پول شده ایم . این عمل برای دربار سوئد زننده است .
پی یر پیشنهاد کرد :
- می توانم قسمتی از جواهرات والاحضرت را به گرو بگذارم و احدی نخواهد فهمید این جواهرات متعلق به کیست ؟
- اگر روزی قرار شود که به عنوان همسر ولیعهد سوئد از پسر عموی عالی قدرم تزار روسیه یا امپراتور اطریش پذیرایی نمایم باید با سینه و گردن لخت در حضور آنها حاضر شوم ؟ به علاوه جواهرات قیمتی من بسیار ناچیز و کم است .
- ژولی همیشه در الماس و زمرد غرق بوده او ....
- ماری ، ژوزف جواهرات ژولی را با خود برده .
بالاخره ماری پرسید ؟
- این جمعیتی را که در خانه جمع کرده ای چگونه تغذیه خواهید کرد ؟
به صندوق خالی پول نگاه کردم .
- بگذار فکر کنم . خواهش می کنم بگذار فکر کنم .
همه ساکت شدیم . پس از چند دقیقه صدای سوتی در اتاق طنین انداخت و فورا گفتم :
- ماری در زمان پدرم شرکت کلاری شعبه ای در پاریس داشت . اشتباه نکرده ام ؟
- البته اشتباه نکرده اید . هنوز این شعبه در پاریس وجود دارد . هر وقت آقای اتیین از ژنوا به پاریس می آید به سر کشی این شعبه می رود . آقای اتیین این موضوع را به شما نگفته بود . ؟
- خیر دلیلی ندارد که مرا مطلع سازد .
ماری ابروهایش را بالا انداخت :
- دلیلی ندارد ؟ نیمی از شرکت کلاری که به مادرت تعلق داشت چه کسی به ارث برد ؟
- نمی دانم اتیین هرگز ...
پی یرگفت :
- طبق قانون ، شما ، ملکه ژولی و برادرتان آقای اتیین هر کدام یک سوم سهم خواهید داشت .
با مخالفت گفتم :
- ولی وقتی که من و ژولی ازدواج کردیم جهیز به ما داده شد .
- بله شما جهیز را از پدرتان به ارث بردید . اتیین و مادرتان ه رکدام نصف شرکت کلاری را به ارث بردند ولی پس از مرگ مادرتان ....
پی یر صحبت مادرش را قطع کرده و گفت :
- یک ششم شرکت کلاری متعلق به والاحضرت است .
تصمیم گرفتم در این باره با ژولی صحبت کنم . ولی ژولی تمام روز را در تختخواب افتاده بود و ایوت کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذارد . شب در نتیجه نتوانستم به اتاق او بروم و ناگهان بگویم پول نداریم . فورا به ماری گفتم :
- ماری به آشپز بگو یک ران گوساله از قصاب بگیرد . پول آن را شب خواهم پرداخت . یک کالسکه برایم خبر کن .
سالن بزرگ منزل بی شباهت به تیمارستان نبود . ماریوس و سرهنگ ویلات روی نقشه اروپا خم شده و درباره تمام نبرد هایی که ناپلئون در ماه اخیر در آنها شکست خورده بحث می کردند و دختر های ژولی و پسر های هورتنس بر سر محتویات یک شیرینی خوری چینی مشاجره داشتند . مادام لافلوت با دریایی از اشک مقاله یکی از روزنامه ها را که ناپلئون را خونخوار نامیده بود برای کنت روزن ترجمه می کرد . به طرف ماریوس رفته گفتم :
- شعبه شرکت کلاری در پاریس کجاست ؟
ماریوس از خجالت سرخ شد و گفت :
- عمه جان می دانید من سر و کاری با تجارت ابریشم ندارم . در تمام زندگی افسر ارتش بوده ام .
اگر چه مذاکرات با حضور سرهنگ ویلات باعث نگرانی بود ولی دست بردار نبوده و گفتم :
- ولی پدرت حریر فروش است . باید بدانی شعبه پاریس او کجا است . هر وقت به اینجا می آید به سر کشی آن شعبه می رود .
- ولی من هرگز همراه او نرفته ام ....من ....
با خشونت به چشمان او نگریستم . مردد و نگران شد با عجله گفت :
- اگر درست به خاطر داشته باشم در طبقه زیر زمین پاله رویال است .
در همین لحظه مارسلین دختر برادرم که لباس بسیار گران قیمتی در برداشت نزد من آمد و گفت :
- گمان می کنید که ایوت می تواند موهایم را مرتب کند . می خواهم به گردش بروم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#185
Posted: 11 Aug 2012 18:34
پس از کمی تامل گفت :
- البته اگر عمه جان احتیاجی به کالسکه نداشته باشد من به گردش خواهم رفت .
- احتیاجی به کالسکه ندارم ولی به شما تاکید می کنم که از گردش با کالسکه ای که علامت سوئد دارد خودداری کنید .
- اوه عمه جان همه جا خلوت است و مردم خیلی زود به تغییر حکومت عادت کردند .
مارسلین خندید و گفت :
- عمه جان ممکن است ؟
سرم را حرکت دادم . ماری آهسته در گوشم گفت :
- درشکه کرایه ای حاضر است .
هیچ کس متوجه خروج من از منزل نشد .
درشکه کرایه ای در جلو مغازه مجلل و بزرگی که در طبقه اول پاله رویال بود ایستاد . روی تابلو کوچکی با خطوط طلایی برجسته و ظریفی نوشته شده بود «فرانسوا کلاری . فروش جزئی و کلی پارچه های ابریشمی » از پله ها پایین رفتم و درب مغازه را باز کردم . زنگی در داخل مغازه به صدا در آمد به دفتر مغازه که با ظرافت تزیین شده بود وارد شدم و در وسط مغازه ایستادم . یک میز ظریف و چند صندلی کوچک در کنار آن قرار داشت . در کنار دیوار های مغازه قفسه های نیمه خالی با توپ های پارچه ابریشمی دیده می شد . بلافاصله متوجه شدم که بازار ابریشم گرم است . پیرمرد چاق و خوش لباسی که روبان سفید به ماده گی یقه اش داشت و پشت میز نشسته بود گفت :
- مادام فرمایش داشتید ؟
- شما مدیر شعبه شرکت کلاری در پاریس هستید ؟
مرد در مقابلم تعظیم کرد .
- در اجرای فرمایشات مادام حاضرم . پارچه ابریشم سفید برای رجعت سلطنت خانواده بوربون مورد تقاضای کلیه مشتریان است . متاسفانه ساتن سفید نداریم همه را خریده اند . ولی هنوز مقداری موسلین سفید داریم که مادام می توانند روی پرده های سالن خود آویزان کنند .همه مردم پارچه سفید به کار می برند . در سن ژرمن ....
با خشونت و تندی گفتم :
- به موسلین احتیاج ندارم .
مدیر مغازه به قفسه ها نگاه کرد و گفت :
- شاید خانم به لباس احتیاج دارند . تا دیروز مقداری حریر سفید با گل زنبق طلایی داشتیم ولی همه را بردند . شاید مخمل ....
- کار و کاسبی بسیار رواج دارد و بازار خیلی گرم است . این طور نیست آقای ....
مرد خود را معرفی کرد
- لوگراند مادام ، لوگراند .
- این حریر های سفید و موسلین و سایر پارچه های سفید که برای مراجعت بوربون ها مناسب است چه موقع وارد گردید ؟ مگر راه های جنوبی هنوز بسته نیست ؟
چنان به شدت خندید که غبغب او روی یقه پیراهنش بالا و پایین می رفت . پس از لحظه ای گفت :
- آقای کلاری چند ماه قبل این پارچه ها را از ژنوا فرستاده اند و اولین بخش آن درست پس از نبرد لیپزیک وارد پاریس شد . آقای کلاری رئیس شرکت کاملا به جریان سیاست وارد و مطلعند . آیا می دانید آقای کلاری کیست ؟
پیرمرد سینه اش را صاف کرد و گفت :
- آقای کلاری برادر زن فاتح لیپزیک ... برادر زن ولیعهد سوئد است . با این ترتیب مادام توجه دارند ....
صحبت او را قطع کردم و گفتم :
- و شما هفته ها است که مشغول فروش حریر سفید به خانواده های اشرافی و خانم های آنها هستید .
با غرور و تکبر سر خود را حرکت داد . به روبان سفیدی که روی یقه داشت نگاه کردم و گفتم :
- نمی فهمم این همه روبان سفید در مدت یک شب از کجا آمده است .
سپس آهسته زمزمه کردم :
- خانم های خانواده های اشرافی که در دربار ناپلئون رفت و آمد داشتند مخفیانه مشغول تهیه روبان سفید بوده اند .
در حالی که سعی داشت مرا آرام سازد گفت :
- مادام استدعا می کنم .
ولی من بی نهایت خشمگین و عصبانی بودم . تقریبا تمام قفسه ها خالی بود . با خشم و غضب گفتم :
- وقتی که نیروی فرانسه برای متوقف کردن متفقین می جنگید شما توپ توپ سیک سفید می فروختید و پول روی هم انبار می کردید . این طور نیست ؟
پیرمرد در حالی که حالت دفاعی گرفته و بسیار رنجیده خاطر بود جواب داد :
- مادام من فقط کارمند شرکت کلاری هستم . به علاوه بیشتر حساب های مالی را نپرداخته اند و چیزی به جز صورت حساب و صورت حساب نیسه نداریم . خانم هایی که حریر سفید با گل های زنبق خریده اند منتظر مراجعت بوربون ها هستند تا شوهران آنها پست های حساس را اشغال و بعدا حساب خود را بپردازند .ولی لباس هایی که برای شرفیابی در تویلری در حضور بوربون ها سفارش داده اند باید زودتر حاضر باشند .
لحظه ای ساکت شد و با نگاه مشکوکی به من نگریست و گفت :
- چه خدمتی می توانم برای شما انجام دهم .
- پول احتیاج دارم . چقدر پول نقد دارید ؟
- مادام ..... من نمیفهمم منظور ....
- یک ششم اموال شرکت کلاری متعلق به من است . من دختر موسس مرحوم این شرکتم . احتیاج مبرمی به پول دارم . آقای لوگراند چقدر پول نقد در صندوق دارید ؟
- مادام من چیزی از گفته شما نمی فهمم آقای اتیین فقط دو خواهر دارد . یکی مادام ژوزف بناپارت و دیگر والاحضرت همسر ولیعهد سوئد .
-کاملا صحیح است . من همسر ولیعهد سوئد هستم . آقا چقدر پول نقد دارید ؟
لوگراند با دست لرزان عینکش را از جیب بغل بیرون آورد و به چشم گذارد و به من نگاه کرد و بعدا تا آنجا که شکم بزرگ او اجازه می داد خم شد .وقتی دستم را به طرف او دراز کردم با تاثر شروع به گریه کرد و گفت :
- وقتی والاحضرت طفل کوچکی بودید من در مارسی نزد پدر شما شاگرد بودم . شما طفل عزیزی بودید والاحضرت . ولی بسیار شیطان و بی ملاحظه هم بودید . بسیار شیطان .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#186
Posted: 11 Aug 2012 18:36
من نیز شروع به گریه کردم و گفتم :
- ولی شما مرا نشناختید .حتی پس از این که عینک خود را به چشم زدید مرا نشناختید . من بی ملاحظه نیستم . سعی می کنم در این روزهای تاریک هر خدمتی از دستم برمی آید انجام دهم .
لوگراند به طرف در رفت و آن را قفل کرده و گفت :
-در این موقع به مشتری احتیاج نداریم والاحضرت .
در کیف دستیم به جستجوی دستمال پرداختم . لوگراند یکی از دستمال های سفیدش را که از بهترین پارچه های ابریشم بود به من داد . در نا امیدی دستمال شاگرد سابق شرکت کلاری را در دستم و مچاله کرده و گفتم :
- مدت ها به مغزم فشار آوردم تا بدون آنکه دست به قرض بزنم پولی به دست بیاورم . افراد فامیل کلاری مقروض نمی شوند . منتظر شوهرم هستم .
با اطمینان خاطر گفت :
- تمام پاریس در انتظار ورود فاتح لیپزیک هستند و تزار و پادشاه پروس قبلا وارد شده اند . ورود والاحضرت به طول ....
اشک هایم را پاک کرده و گفتم :
- در مدت این چند سال سهم خود را از شرکت دریافت نکرده ام و اکنون باید آنچه پول نقد در دست دارید در اختیار من بگذارید .
- والاحضرت فقط مبلغ ناچیزی موجودی دارم . اعلیحضرت ژوزف یک روز قبل از عزیمت مبلغ سنگینی از شرکت برداشت کرد .
چشمانم از تعجب باز ماند ولی او متوجه نشد و به صحبت ادامه داد :
- اعلیحضرت ژوزف سالی دو مرتبه سهم منافع همسر خود را از شرکت دریافت می کند . قبل از عزیمت از پاریس هرچه پول نقد از اول ماه مارس تا آن روز از فروش مخفیانه قماش سفید به دست آورده بودیم برداشت کرد و با خود برد و چیزی جز صورت حساب نسیه پرداخت نشده باقی نمانده است والاحضرت .
با این ترتیب ژوزف هم دانسته و یا ندانسته از روبان سفید منافعی برده است . ولی به هرحال اکنون این امر چندان مهم نیست .لوگراند در حالی که یک بسته اسکناس به طرفم دراز کرده بود گفت :
- بفرمایید این تمام پولی است که فعلا موجود داریم.
پول ها را با عجله در کیف دستیم فرو کرده و گفتم :
- این هم لااقل چیزی است و آقای لوگراند باید فورا صورت حساب های سنگین و بزرگ را وصول کرد . همه می گویند که ارزش فرانک تنزل خواهد کرد . درشکه من در خیابان است سوار شوید و نزد کلیه مشتریان بروید و حساب های آنها را وصول کنید و هر کسی از دادن پول خود داری کرد پارچه و جنسی را که خریده از او پس بگیرید . این کار را خواهید کرد ؟
- ولی نمی توانم مغازه را ترک کنم . فقط یک شاگرد بیشتر نداریم و بقیه شاگرد ها را به خدمت سربازی احضار کرده اند شاگرد مغازه را نزد یکی از مشتریانی که لباس جدید احتیاج دارد فرستادم . این مشتری ما همسر مارشال مارمون است . والاحضرت به علاوه در انتظار مشتریان خیاطی لوروی هستم .... شب و روز خیاط خانه لوروی کار می کند و خانم های دربار جدید ....
- آقای لوگراند هنگامی که شما مشغول وصول حساب ها هستید من مشتریان را راه می اندازم .
لوگراند با تعجب گفت :
- ولی مادام ....
- تعجبی ندارد وقتی که دختر کوچکی در مارسی بودم غالبا در مغازه به پدرم کمک می کردم . می دانم چطور پارچه ابریشمی را باید به مشتری عرضه کرد . نگران نباشید ، عجله کنید آقا .
فورا کلاه و پالتوم را برداشتم . لوگراند با شک و تردید به طرف در رفت ، بلافاصله گفتم :
- آقا آن روبان سفید را برای حفظ شهرت شرکت کلاری از یقه بردارید .
-ولی والاحضرت غالب مردم ....
- بله ، ولی نه شاگرد مرحوم فرانسوا کلاری ...به امید دیدار زود مراجعت کنید .
وقتی در مغازه تنها شدم پشت میز نشستم . سرم را روی دستم گذاردم ، بسیار خسته بودم ، بی خوابی ممتد شبانه و اشک های جنون آمیزی که ریخته بودم قدرتم را سلب کرده بود و چشمم می سوخت . باید از خاطرات مارسی گله مند باشم . طفل شیطان و بی ملاحظه ای بودم ، راستی بی فکر و بی ملاحظه بودم ... پدرم دست مرا گرفته و حقوق بشر را برایم تشریح کرده بود . این خاطرات زمان های گذشته بود و دیگر تجدید نخواهد شد .
زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :
*******************
زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :
- شما از خیاط خانه مادام لوروی آمده اید ؟ من به جای آقای لوگراند کار می کنم . چه فرمایشی داشتید ؟
- می خواستم با آقای لوگراند شخصا صحبت کنم ....
به او گفتم متاسفم که آقای لوگراند نیستند و در همین موقع یک طاقه سنگین مخمل را که یادداشتی به این مضمون روی آن بود «مادام مر ، عودت داده اند »از قفسه برداشته و روی میز جلو او گذاردم و از طرف راست شروع به بازکردن کردم . مخمل سبز پر رنگ ، رنگ مورد علاقه مردم جزیره کرس ، با زنبور های طلایی روی میز پهن شده بود گفتم :
- ملاحظه کنید مخمل سبز با گل زنبق علامت خانواده بوربون .
سعی کردم تا توپ پارچه را وارونه نمایم تا زنبور ها وارونه شده و به شکل گل زنبق جلوه نمایند . خریدار عینک خود را به چشم زده و با مخالفت گفت :
- این گل های زنبق شبیه زنبور هستند .
- تقصیری متوجه من نیست .
- این گل زنبق ها خاطره ناپلئون را زنده می کند .
شانه هایم را بالا انداختم خریدار مجددا به صحبت خود ادامه داد :
- رنگ سبز چندان مورد توجه نیست . به علاوه مخمل در فصل بهار مصرفی ندارد . آیا موسلین دارید ؟
به قفسه ها نگاه کردم . موسلین صورتی ، موسلین زرد و چندین توپ موسلین در قفسه بالا دیده میشد .نردبان کجا است ؟ به اطراف مغازه نگاه کردم . نردبان را یافتم و آن را به قفسه تکیه داده بالا رفتم . در حالی که نردبان زیر پایم می لغزید یک توپ موسلین پایین آوردم .
خریدار گفت :
- امپراتریس ژوزفین ، دستور لباس سفید داده اند . لباس سفید یاسی رنگ برای صبح مناسب است . امپراتریس برای پذیرایی تزار به این لباس احتیاج دارد .
تقریبا از پلکان پایین افتادم .
-ژوزفین با تزار ملاقات خواهد کرد ؟
- البته و بسیار مشتاق این ملاقات است تا بتواند درباره وضعیت مالی خود با او بحث کند . وضعیت مالی بناپارت مورد بحث قرار گرفت و حل شد . ظاهرا دولت جدید بسیار سخاوتمند است و به این تازه به دوران رسیده ها حقوق تقاعد خواهد پرداخت . آیا موسلین سفید با گل زنبق دارید یا خیر ؟
از نردبان پایین آمدم و پارچه ابریشمی شفافی در جلو او گذاردم . گفت :
- پر رنگ است .
- همرنگ غنچه گل زنبق برای ژوزفین بسیار مناسب است .
مرد با تعجب مرا نگریست و گفت :
- از کجا می دانید ؟
- این پارچه به صورت ژوزفین می آید بعلاوه کمی جلف و برای او مناسب است . ما فعلا در مقابل پول نقد جنس می فروشیم . نسیه نمی دهیم .
- پول نقد موضوعی ندارد . مشتریان ما سر عده پول نمی دهند به محض این که وضعیت روشن شد مادموازل ....
توپ موسلین را از روی میز برداشتم و به طرف قفسه رفتم و گفتم :
- وضعیت کاملا روشن است و فرانک ارزش خود را از دست می دهد .
مشتری شروع به غرغر کرد و گفت :
- لوگراند کجاست ؟
- به شما گفتم اینجا نیست .
چشمان او با حرص و ولع روی قفسه های نیمه خالی حرکت کرد و گفت :
- دیگر جنسی ندارید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#187
Posted: 11 Aug 2012 18:37
- بله تقریبا همه را در مقابل پول نقد فروخته ایم .
به چند توپ ساتن خیره شده و آهسته زیر لب گفت :
- زن مارشال نی .....
- ساتن آبی کم رنگ برای او بگیرید . صورت او سرخ و رنگ آبی به صورتش مناسب است .
با کنجکاوی به من نگاه کرد .
- اطلاعات وسیعی دارید . به علاوه اطلاعات کاملی از حریر دارید . دختر کوچولو اسم شما چیست ؟
با دلبری جواب دادم :
- دزیره . خوب چه لباسی برای مادام مارشال نی برای حضور در دربار بوربون در نظر بگیریم .؟
- مادموازل دزیره شما خیلی نیش دار صحبت می کنید . جزو طرفداران بناپارت ها نیستید ؟
- ساتن آبی برای مادام نی بخرید . چندان گرانقیمت نیست به قیمت قبل از جنگ می فروشیم .
قیمتی برای ساتن تعیین نشده بود از روی خط درهم و برهم اتیین قیمت را تعیین کردم . مرد گفت :
- در مقابل آن رسید خواهم داد .
- پول آن را نقدا خواهید پرداخت زیرا مشتری دیگری برای آن دارم .
پول را شمرد و روی میز گذارد . در حالی که هشت متر ساتن متر می کردم گفتم :
- موسلین چطور ؟ لازم ندارید ؟
سپس قیچی را از کنار قفسه برداشتم . برش کوچکی روی لبه پارچه داده با دو دست گوشه آن را گرفته و با یک ضربه پارچه را پاره کردم . دیده بودم چگونه پدرم و اتیین با دست پارچه را پاره می کنند .
خریدار زیرلب غرغر کرده و گفت :
- امپراتریس هرگز نقدا پول نمی دهد .
بدون آنکه توجهی کرده باشم گفتم :
- هفت متر موسلین .
مرد آهی کشید به او پیشنهاد کردم :
- نه متر بگیرید . امپراتریس ژوزفین به شالی که روی شانه اش بیندازد احتیاج خواهد داشت .
نه متر موسلین متر کردم . در همین موقع خریدار پول پارچه لباس جلف ژوزفین را روی میز شمرد و گفت :
- به لوگراند بگویید مخمل سبز با طرح زنبق طلایی را تا امشب برای ما نگه دارد . پول ها را جلوم پرتاب کرد و رفت . با خوشحالی به او قول دادم که پارچه را برایش نگه دارم .
سه مشتری دیگر را در حالی که دائما از نردبان بالا و پایین می شدم راه انداختم . بالاخره لوگراند مراجعت کرد در این موقع مغازه خالی بود .
- آیا تمام صورت حساب ها را وصول کردید آقا ؟
- همه را وصول نکردم . نتوانستم حساب چند نفری را دریافت کنم . بفرمایید سپس کیف چرمی که از اسکناس مملو بود به طرف من دراز کرد .
گفتم :
- آنچه پول به من داده اید بنویسید . امضا خواهم کرد .
لوگراند شروع به نوشتن کرد . چه مدت می توانیم با این پول زندگی کنیم ؟ یک هفته ؟ دوهفته ؟ لوگراند صفحه کاغذی برای امضا جلوم گذارد . لحظه ای فکر کردم و نوشتم «دزیره همسر ولیعهد سوئد و نام فامیل کلاری» صفحه کاغذ را از من گرفت و شن روی آن ریخت . گفتم :
- از این به بعد حسابم را مرتبا با اتیین تصفیه می کنم . هرچه ممکن است موسلین سفید با گل زنبق تهیه و انبار کنید . بازار آن رواج خواهد یافت و مخمل سبز را که مادام مر پس فرستاد برای لوروی خیاط نگه دارید . شوخی نمی کنم لوروی آن را می خواهد خداحافظ آقای لوگراند .
- به امید دیدار والاحضرت .
زنگ بالای مغازه مجددا به صدا در آمد . درشکه در انتظارم بود . به محض آنکه سوار شدم درشکه چی بدون گفتن کلمه ای یک روزنامه به دستم داد . به اوگفتم :
- به طرف کوچه آنژو برو .
در درشکه به خواندن روزنامه پرداختم این طور نوشته بود «نیروهای متفق اعلام می دارند که امپراتور ناپلئون تنها مانع استقرار صلح در اروپا می باشد . امپراتور ناپلئون که همیشه به عهد و سوگند خود وفادار است اعلام می دارد که از تخت سلطنت فرانسه و ایتالیا برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید و حتی از قربانی جان خود به نفع فرانسه کوتاهی ندارد . »
و فقط در یک جمله ... امشب کباب گوساله خواهیم داشت .... باید بسیار مراقب کیف دستی خود باشم . تمام اسکناس هایی که از آقای لوگراند گرفته ام در آن چپانده ام . بوی مطبوع و دلچسب بهاری فضا را پر کرده بود . ولی مردم ساکت و مغموم بودند .
مردم هنوز نمی توانستند بفهمند که چرا باید پس از پایان جنگ هم گرسنه باشند . زنان مانند همیشه در خط طویلی پشت گردن هم جلو نانویی ها ایستاده و روبان سفید به سینه نصب کرده بودند . نسخه های متعدد استعفانامه امپراتور با بی اعتنایی در آبروها افتاده بود .
کالسکه با حرکت سریعی توقف کرد . خط زنجیر ژاندارم ها جلو کوچه آنژو ایستاده و عبور و مرور را قطع کرده بودند . یکی از ژاندارم ها با صدای بلند چیزی به کالسکه چی گفت ، کالسکه چی پایین آمد . درب کالسکه را باز کرد و گفت :
- از این جلوتر نمی توانیم برویم . کوچه آنژو را قرق کرده و در انتظار تزار هستند .
- ولی من باید به کوچه آنژو بروم در این کوچه زندگی می کنم . خانه ام اینجا است . کالسکه چی به ژاندارم چیزی گفت و او جواب داد :
- اشخاصی که بتوانند ثابت کنند که در این کوچه سکنی دارند می توانند پیاده داخل کوچه شوند .
پول درشکه را پرداختم . ژاندارم ها در دو طرف کوچه صف کشیده بودند احدی در کوچه نبود . صدای پاشنه کفشم در فضا طنین می انداخت . تقریبا در جلو خانه ام متوقفم کردند . سروان پلیسی که سوار اسب بود جویده گفت :
- از اینجا جلوتر نمی توانید بروید .
به او نگاه کردم صورتش آشنا بود . بلافاصله او را شناختم . این همان مردی بود که طبق دستور پلیس سال ها خانه مرا تحت نظر داشت و مراقبت می کرد . هرگز نتوانستم بفهمم که این مرد به عنوان گارد احترام و یا جاسوس انجام وظیفه می کرده است . ناپلئون منزل مارشال هایش را شب و روز تحت نظر پلیس قرار داده بود .
سروان پلیس لباس ژنده ای در برداشت و روی کلاه کهنه سه گوشش لکه سیاهی دیده می شد . تا دیروز روبان سه رنگ به کلاه خود داشت مخصوصا این لکه سیاه نمایان گذارده و در کنار آن روبان سفیدش را نصب کرده بود . با چانه ام به طرف درب ورودی منزلم که ژاندارم ها در جلو آن ایستاده بودند اشاره کرده و گفتم :
- بگذار بروم می دانی که من در آنجا زندگی می کنم .
بدون آنکه نگاهی به من کند با غرغر گفت :
- نیم ساعت دیگر اعلیحضرت تزار روسیه به ملاقات والاحضرت همسر ولیعهد سوئد خواهد آمد . دستور دارم اجازه ندهم احدی به منزل نزدیک شود .
تزار به دیدن من می آید !! تزار ....با فریاد شدیدی گفتم :
- پس بگذار فورا بروم باید لباسم را عوض کنم .
ولی هنوز آن سروان ژنده و سر سخت نمی خواست به من نگاه کند . پایم را محکم به زمین کوبیدم و گفتم :
- به من نگاه کن .... سال هاست مرا می شناسی . خوب می دانی که من در آنجا زندگی می کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#188
Posted: 11 Aug 2012 18:39
بالاخره به من نگاه کرد . در نگاه او شیطنت و خباثت شعله می کشید .
- والاحضرت معذرت می خواهم .... شما را با همسر مارشال برنادوت اشتباه کرده بودم . ... اشتباه شد ... والاحضرت باید برای پذیرایی تزار حاضر شوند .
سپس با صدای بلندی فریاد کرد :
- برای والاحضرت همسر ولیعهد سوئد راه باز کنید .
از بین دو صف ژاندارم ها شروع به دویدن کردم زانوهایم مانند سرب سنگین بود ولی با وجود آن می دویدم ... به خانه نزدیک شدم . همه با نگرانی در انتظار من بودند . با نزدیک شدن من در باز شد . ماری بازویم را گرفت و گفت :
- زود باش عجله کن ... نیم ساعت دیگر تزار اینجا خواهند بود . پی یر در کنار اتاق دربان مشغول تنظیم کردن عصای زیر بازویش بود . کیف دستیم را به طرف او پرتاب کرده و گفتم :
- بگیر لااقل فعلا نگرانی نداریم .
به خاطر ندارم که چگونه به اتاق توالتم رسیدم . ماری با سرعت لباس هایم را از تنم بیرون آورد و ربدوشامبری روی شانه ام انداخت . ایوت به شانه کردن سرم پرداخت . با نگرانی چشمانم را بستم . ماری یک گیلاس برندی به دستم داد و گفت :
- بگیر و لاجرعه بنوش .
- ماری نمی توانم تا کنون برندی نخورده ام .
- بنوش .
گیلاس را گرفتم . دستم می لرزید از برندی متنفرم . ولی نوشیدم . میسر برندی شروع به سوزش کرد . ماری سوال کرد :
- چه لباسی می پوشید ؟
- نمی دانم لباس تازه ای ندارم . شاید مخمل بنفش که در آخرین ملاقات با امپراتور پوشیدم مناسب باشد .
بهار و مخمل ؟ رنگ بنفش به صورتم برازنده است . صورتم را با گلاب ماساژ دادم و تمام گرد و خاک مغازه را پاک کردم . کرم نقره به پشت چشمم مالیدم . ایوت جعبه توالتم را در دست داشت . کمی سرخاب به گونه ام مالیدم . گل پودر را برداشتم ... ماری در حالی که جلوی پایم روی زمین نشسته و کفش و جورابم را بیرون می آورد گفت :
- هنوز یک ربع وقت دارید اوژنی .
- از تزار در سالن کوچک پذیرایی خواهم کرد . تمام فامیل و بستگان در سالن بزرگ نشسته اند .
سر درد شدیدی ناراحتم کرده بود . ماری در حالی که صندل های نقره رنگ را به پایم می کرد جواب داد :
- نگران نباشید . همه چیز را در سالن کوچک حاضر کرده ام . شامپانی ، گوشت ، همه چیز حاضر است .
در همان لحظه ژولی را در آینه دیدم که یکی از پیراهن های پشت گلی خود را در تن داشت و یکی از نیم تاج های کوچکش را به دست گرفته بود .
- دزیره باید نیمتاج به سرم بگذارم یا خیر ؟
به طرف او برگشتم و بدون آنکه منظور او را بفهمم به او نگاه کردم . آن قدر لاغر شده بود که پیراهن ابریشمیش به تنش آویزان بود .
- به چه مناسبت باید نیم تاج داشته باشی ؟
- فکر کردم .... منظورم این است....وقتی که مرا به تزار معرفی می کنی با عنوان سابقم معرفی خواهی کرد ....
به طرف آینه برگشته و با آن صحبت کردم :
- ژولی راستی میل داری به تزار معرفی شوی ؟
سر خود را با تاکید حرکت داد :
- البته ... از تزار خواهش خواهی کرد منافع من و بچه هایم را حفظ کند . تزار روسیه ...
آهسته گفتم :
- ژولی کلاری تو باید خجل و شرمگین باشی ... ناپلئون چند ساعت قبل استعفا داد . فامیل او در موفقیت های او شریک بوده اند . تو دو نیم تاج سلطنت از او داری ... باید صبر کنی و ببینی چه تصمیمی درباره تو اتخاذ خواهد شد . منافع تو.....
دهانم خشک شده بود . به زحمت می توانستم آب دهانم را فرو دهم .
- ژولی تو دیگر ملکه نیستی . تو ژولی کلاری هستی .... نه بیشتر و نه کمتر .
صدای افتادن چیزی را شنیدم . نگاه کردم نیمتاج او روی کف اتاق افتاده بود . ژولی در را محکم به هم کوبید و خارج شد . چشمانم را بستم . از شدت سردرد قادر به ایستادن نبودم . ایوت گوشواره های ملکه سوئد را به گوشم کرد و ماری در حالی که زیر بغلم را گرفته بود گفت :
- دائما می پرسیدند که شما کجا رفته اید .
- چه جواب دادی ؟
- هیچ . ولی غیبت شما طول کشید .
- مدیر شعبه را برای وصول طلب ها فرستادم و ناچار شدم در مغازه بمانم و مشتریان را راه بیندازم .
رب دوشامبر را از روی شانه ام برداشتم . پیراهن مخمل بنفش را پوشیدم . نشستم و با سرعت آرایشم را تکمیل کردم ماری گفت :
- پنج دقیقه دیگر .
ایوت روبان قرمزرنگی را به موهایم بست . ماری سوال کرد :
- معاملات ابریشم چه طور است ؟
- بازار گرمی دارد . ساتن و موسلین برای لباس دربار جدید و همسران مارشال های قدیمی زیاد مصرف دارد . یک گیلاس دیگر برندی به من بده .
ماری بدون گفتن کلمه ای گیلاسم را پر کرد . با سکوت گیلاس را لاجرعه سر کشیدم .
دهان و گلویم سوخت . ولی این مرتبه سوزش آن مطبوع بود . در آینه نگاه کردم . چشمانم در زیر سایه کرم نقره بسیار درشت و کشیده جلوه می کرد . بهتر است روی آن را کمی پودر بزنم . آخرین مرتبه که با این آرایش ظاهر گردیدم یک دسته گل بنفشه نیز به سینه داشتم . چه بد ، امروز گل بنفشه به سنیه ندارم .
- راستی اوژنی شخصی برایت یک دسته گل بنفشه فرستاده است . گل ها را روی بخاری سالن کوچک گذارده ام . ... اکنون آمدن تزار نزدیک است .
نمی دانم به علت نوشیدن برندی یا به علت خستگی بود که مانند اشخاص خواب آلود از پله ها به زیر آمدم . همه در راهرو جمع بودند . مارسلین یکی از لباس های رسمی ژولی را پوشیده بود . برادر زاده ام ژنرال کلاری با اونیفورم بسیار شیک و ملیله دوزی در کنار او ایستاده بود . مادام لا فلوت بهترین لباس هایش را در بر داشت . دختر های ژولی روبان صورتی به موهای خود بسته بودند ، پسر های کوچک هورتنس نیز بهترین لباس های خود را در برداشتند . کنت روزن اونیفورم رسمی سوئد را در بر داشت و واکسیل طلایی آجودانی از روی شانه اش آویخته و جلو سینه اش را آرایش کرده بود . سرهنگ ویلات وفادار هم با اونیفورم نخ نما و فرسوده در عقب همه دیده می شد . سرهنگ ویلات جلو آمده و گفت :
- ممکن است والاحضرت مرا از ملاقات تزار معذور بفرمایید ؟ چشم پوشی های والاحضرت فراموش نشدنی است .
با اضطراب سرم را حرکت دادم و یکی یکی همه را نگریستم و گفتم :
- خواهش می کنم به سالن بزرگ بروید . تزار را در سالن کوچک پذیرایی خواهم کرد .
چرا همه با تعجب به من نگاه می کردند ؟
- کنت روزن شما لباس آجودانی پوشیده اید ؟
- والاحضرت ولیعهد لباس را به وسیله یکی از افسران روسی برایم فرستاده اند .
ژان باتیست به فکر همه چیز هست .
- کنت شما همراه من به سالن خواهید آمد .
- ما چطور ؟
در حالی که در مقابل در سالن ایستاده بودم گفتم :
- من به هیچ زن یا مرد فرانسوی اجازه نمی دهم قبل از امضای معاهده صلح به سران نیروهای متفقین معرفی شود . تا آنجا که من اطلاع دارم امپراتور امروز رسما از سلطنت استعفا داده و هنوز معاهده صلح امضا نشده است .
ماریوس سرخ شد . مارسلین مات و مبهوت گردید . مادام لافلوت لبش را گزید و بچه ها به صدای بلند گفتند :
- ممکن است ما لااقل از سوراخ کلید به سالن نگاه کنیم و تزار را ببینیم ؟
نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#189
Posted: 11 Aug 2012 18:43
نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم
. تزارگفت :
- والاحضرت یکی از آرزوهای قلبی من این بوده است که احترامات خود را به همسر مردی که در آزادی اروپا تشریک مساعی فراوانی داشته است تقدیم کنم .
دو مستخدم من آهسته و بدون صدا به میز نزدیک شدند و شامپانی ریختند . تزار در کنار من روی مبل نشست و در صندلی رو به روی ما تالیران با فراک ملیله دوزی قرار گرفت . تزار با لطف و محبت لبخندی زد و گفت :
- شاهزاده بنوان نسبت به من بسیار لطف داشتند . و خانه خود را در اختیار من گذاردند .
آیا تزار همیشه لباس سفید مجلل می پوشد ؟ در نبرد ها نیز همین لباس را دربر دارد ؟ تزار ژنرال نیست بلکه مرد بسیار شیک پوش و رعنایی است که با اونیفورم سفید سوار اسب سفید می شود و در ستاد خود به انتظار گزارشات فتح و پیروزی می ایستد . فقط ژان باتیست هم شاهزاده و هم ژنرال است .... شامپانی خود را نوشیدم و لبخندی زدم .
- بسیار متاسفم که والاحضرت همسر شما با من وارد پاریس نشد .
چشمان آبی او تنگ شد و به صحبت ادامه داد :
- به او اطمینان داشتم ...وقتی که واحدهای ما از رودخانه رن عبور می کردند نامه های بسیاری بین ما مبادله شد ما اختلاف عقیده بسیار کوچکی در مرزهای آتیه فرانسه داشتیم .
با لبخند مجددا شامپانی نوشیدم . تزار به صحبت خود ادامه داد :
- می خواستیم والاحضرت همسر شما در شورایی که روش جدید حکومت فرانسه در آن مطرح می گردد شرکت داشته باشد . والاحضرت بیش از من و پسر عموهای عزیزم ، امپراتور اطریش و پادشاه پروس به خواسته های ملت فرانسه آگاه است .
تزار گیلاسش را لاجرعه سرکشید و بلا اراده دست خود را دراز کرد . آجودان او گیلاسش را پر کرد . هیچ یک از پیشخدمت های من اجازه نزدیک شدن به تزار را نداشتند .... به لبخند خود ادامه دادم .
- با بی صبری منتظر ورود همسر شما هستم . شاید والاحضرت بدانند چه موقع ولیعهد سوئد خواهد آمد .
سرم را حرکت دادم و شامپانی ام را نوشیدم .
- حکومت موقتی فرانسه تحت رهبری رفیق ما شاهزاده بنوان ....
تزار گیلاس خود را به طرف تالیران بلند کرد و تالیران تعظیم کرد .
- ... به شما اطلاع داده است که فرانسه خواهان مراجعت بوربون ها است و مراجعت آنها می تواند صلح این مملکت را تامین نماید . عقیده والاحضرت چیست ؟
- قربان از سیاست بی اطلاع هستم .
- در مذاکرات متعددی که با همسر شما داشتم ایشان خاطرنشان کردند که ملت فرانسه به طور کلی خواهان و طرفدار خانواده بوربون نیست . به این جهت به والاحضرت پیشنهاد کردم ....
تزار مجددا گیلاس خود را به طرف آجودانش دراز کرد و خیره به صورت من نگریست .
- مادام به شوهر شما پیشنهاد کردم که ملت فرانسه را تشویق نماید تا مارشال بزرگ خود ژان باتیست برنادوت را به سلطنت انتخاب کند .
- قربان شوهرم چه جواب داد ؟
- با تعجب فراوان من ، جوابی به این پیشنهاد نداد ، پسر عموی عزیز ما ولیعهد سوئد حتی نامه مرا بی جواب گذاشت به هر جهت برای این موقعیت باریک هنوز به پاریس وارد نشده اند . قاصد های من قادر به پیدا کردن او نیستند والاحضرت ....ناپدید شده است .
گیلاس خود را روی میز گذارد و با نگاهی آمیخته به سرزنش و اضطراب گفت :
- امپراتور اطریش و پادشاه پروس طرفدار مراجعت بوربون ها هستند . انگلیس ها یک مرد جنگی در اختیار لویی هیجدهم گذارده اند . چون ولیعهد سوئد تاکنون به پاریس نیامده و جواب مرا نیز نداده ناچار باید از خواسته های دولت فرانسه و.....
به تالیران نگاه کرد و ادامه داد :
- متحدینم پیروی نمایم .
با تفکر با پایه گیلاس شامپانی خود بازی کرد و گفت :
- چندان خوب نیست .
پس از لحظه ای تامل تقربیا با خشونت گفت :
- مادام چه اتاق زیبایی است .
هر دو برخاستیم تزار به طرف پنجره رفت و به باغ نگریست کنار او ایستادم به زحمت سرم تا شانه او می رسید . تزار آهسته در حالی که متفکر و نگران بود گفت :
- باغ پر طراوتی دارید .
باغ کوچک من به علت عدم مراقبت بسیار شوریده و درهم بود .
- اینجا خانه مورو است .
تزار فورا چشمان خود را بست . خاطره دردناکی او را رنج می داد .
- گلوله توپ هر دو پای او را قطع کرد ، ژنرال در ستاد عمومی من انجام وظیفه می کرد . در اوایل ماه سپتامبر فوت کرد . شما از مرگ او بی اطلاع بودید مادام ؟
سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم و گفتم :
- در روزهایی که شوهرم هنوز امیدوار بود که جمهوری را برای فرانسه حفظ نماید ، مورو بهترین دوست ما به شمار می رفت .
در کنار پنجره ایستاده بودیم . حتی تالیران نمی توانست صحبت های ما را بشنود .
- و به دلیل همین جمهوری است که شوهر شما به من جواب نداد ، مادام ؟
جوابی ندادم تزار لبخندی زد و گفت :
- سکوت نیز جوابی است .
ناگهان چیزی از خاطرم گذشت . بسیار خشمگین گردیدم و گفتم :
- قربان .....
تزار به طرف من خم شد .
- بله دختر عموی عزیز و پر افتخار من .
- قربان شما نه تنها به شوهرم تاج فرانسه بلکه یک گراند دوشس روسی نیز تقدیم کردید .
تزار شروع به خنده کرد .
- می گویند دیوار ها گوش دارند ظاهرا این گفته درباره دیوارهای ضخیم آبو نیز صادق است . والاحضرت می دانید شوهر شما به من چه جواب داد ؟
چیزی نگفتم دیگر عصبانی نبودم بلکه فقط خسته بودم .
- ولیعهد گفت «من متاهل هستم » و دیگر در این مورد بحثی نشد . والاحضرت حالا راحت شدید ؟
- من هرگز در این مورد نگرانی نداشتم . میل دارید گیلاسی دیگر بنوشید پسر عموی عزیز ؟.
تالیران ظاهر گردید و گیلاس ها را گرفت و حتی یک دقیقه دیگر از ما دور نشد . تزار مشتاقانه گفت :
- اگر بتوانم هر موقع عملی برای دختر عمویم انجام دهم بسیار خوشحال خواهم بود .
- از لطف و مرحمت اعلیحضرت بسیار متشکرم به چیزی احتیاج ندارم .
- شاید به یک گارد از افسران روسی احتیاج داشته باشید .
- اوه متشکرم ، لازم نیست .
تالیران با تمسخر لبخندی زد . تزار با لهجه کاملا رسمی گفت :
- متوجهم ، کاملا می فهمم دختر عموی عزیزم .
سپس روی دست من خم شد و قبل از بوسیدن دستم گفت :
- اگر قبلا افتخار دیدار والاحضرت را داشتم هرگز در آبو آن پیشنهاد را نمی کردم .
- متشکرم قربان .
- متاسفانه خانم های فامیل من زیبا نیستند . در صورتی که شما دختر عموی عزیزم بسیار زیبا هستید . اکنون باید بروم .
مدتی بود که درب سالن در پشت سر مهمان سلطنتی من و آجودان های او بسته شده بود ولی من هنوز سرگردان و مبهوت در وسط سالن ایستاده بودم....به اطراف سالن نگاه کردم . تزار رفته بود ولی من به مورو می اندیشیدم . مورو از آمریکا آمده بود تا برای آزادی فرانسه بجنگد ولی زنده نماند تا پرچم ها و روبان های سفید را ببیند .... پیشخدمت ها شروع به بردن گیلاس ها ی خالی کردند .
نگاهم به سبد گل های پژمرده بنفشه افتاد .
- کنت روزن ، این گل ها را از کجا آورده اند ؟
- مارشال کولینکور آنها را آورده است . از فونتن بلو آمده بود و نزد تالیران می رفت که استعفانامه امضا شده ناپلئون را بدهد .
به طرف بخاری رفتم . فونتن بلو در گل بنفشه غرق است . آدرسی روی پاکت دیده نمی شد . پاکت را پاره کردم یک صفحه سفید کاغذ که روی آن با اضطراب حرف «ن» نوشته شده بود . در این پاکت جای داشت . دسته گل پژمرده را از سبد برداشته و به صورتم چسبانیدم . با وجودی که نیمه مرده بودند بسیار خوشبو و روح دار بودند . کنت روزن آهسته از پشت سرم گفت :
- والاحضرت از زحمتی که به شما می دهم بسیار متاثرم و امید عفو دارم . تاکنون والاحضرت ولیعهد سوئد حقوق مرا به هر ترتیبی بود فرستاده اند ولی چند هفته است که بی پول هستم . به چیزهای بسیار ضروری احتیاج دارم .
- پی یر ناظر خرج منزلم فورا حقوق شما را خواهد پرداخت .
- در صورتی که مزاحمتی برای والاحضرت نباشد ...مدتی است که برای والاحضرت هم از سوئد پول نرسیده .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#190
Posted: 11 Aug 2012 18:44
- البته پول نرسیده و به همین دلیل خسته هستم . تمام روز برای بدست آوردن پولی برای خرج منزلم مشغول کار بودم.
کنت روزن وحشت زده گفت :
- والاحضرت ؟!!
کنت مضطرب نباشید فقط سیک و ساتن فروختم ، کار بدی نکردم . یک نفر چند متر ساتن متر می نماید . چند متر موسلین یا مخمل پاره می کند ، بسته بندی می نماید و پول می گیرد . می دانید که من دختر بازرگان ابریشم هستم .
- ولی همه با کمال میل هر مبلغی که والاحضرت بخواهند به قرض به ایشان می دهند .
- البته آقای کنت همه به من قرض می دهند ولی شوهرم بالاخره موفق شد با پس انداز خود قروض خانواده وازا را بپردازد . نمی خواهم برای خانواده برنادوت قرض بتراشم . و اکنون شب بخیر کنت عزیز . از مهمانانم از طرف من معذرت بخواهید . از ملکه ژولی استدعا کنید به جای من سر میز غذا بنشینید . امیدوارم کباب گوساله مطبوع و لذیذ باشد .
ماری در جلو پله ها منتظر من بود . بازویم را گرفت . با کمک او بالا رفتم . در اتاق توالت پایم به چیز درخشانی خورد به آن نگاه کرده و نمی خواستم آن را بردارم . ماری گفت :
- بگذار باشد فقط یکی از تاج های ژولی است .
ماری لباسم را بیرون آورد . گویی طفل کوچکی هستم . سپس مرا به تختخوابم برد و خوابانید و پتو را آن طوری که دوست دارم دورم پیچید و با اخم گفت :
- راستی کباب گوشت گوساله سوخته بود . آشپز به امید دیدن تزار آشپزخانه و گوشت گوساله را فراموش کرد و آن را سوزانید .
چشمانم را بستم . نیمه شب از خواب بیدار شدم و در تختخواب نشستم . همه جا تاریک و ساکت بود . قلبم به شدت می تپید . سرم را بین دست هایم گرفته و سعی کردم به خاطر بیاورم .... چه چیزی مرا از خواب بیدا کرده بود ؟
فکر ؟ رویا ؟ ناگهان و غیر عادی می دانستم که حادثه ای در شرف وقوع است .... همین شب و شاید همین ساعت این حادثه رخ دهد . تمام شب را در یک نگرانی نامفهومی به سر بردم . و نمی توانستم تصور کنم علت آن چیست .... بلافاصله گم شده ام را یافتم .... استعفا و گل بنفشه .... گل های پژمرده بنفشه ....
شمعی روشن کرده و به اتاق توالتم رفتنم . روزنامه روی میز توالت افتاده بود . آهسته کلمه به کلمه آن را خواندم ....«امپراتور ناپلئون که به سوگند خود وفادار است ... اعلام می دارد .... که از تخت سلطنت ....فرانسه و ایتالیا ....برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید .... از قربانی جان خود برای فرانسه کوتاهی ندارد ......»
بله از هیچ فداکاری حتی جان خود .... این کلمات مرا از خواب بیدار کرده بود ...اگر مردی حس کند که زندگی او به پایان رسیده است بدون شک به گذشته خود خواهند اندیشید ...به جوانی خود و به سال هایی که در امید و انتظار به سر برده فکر خواهند کرد .....قطعا ناپلئون نیز دختری را که برحسب تصادف ملاقات نموده و با او به دیواره باغ تکیه داده و راز و نیاز کرده است به خاطر آورده .... چندی قبل مجددا همین دختر را که گل بنفشه به سینه داشت دیده است ....اکنون در باغ های فونتن بلو بنفشه ها به گل نشسته اند . ... سربازان گارد در حیاط قصر ایستاده و بیکارند ...ناپلئون به یکی دستور خواهد داد گل بنفشه بچیند و خودش نیز استعفا نامه اش را امضا خواهد کرد ... کولینکور می تواند این بنفشه ها را به پاریس برساند . این دسته گل هدیه مردی است که با خاطرات جوانی خود در تنهایی به سر می برد .
تصمیم به فداکردن جان خود گرفته و تصمیم او قطعی است . این گل های بنفشه دلیل و گواه آن است . باید فورا سرهنگ ویلات را به فونتن بلو بفرستم تا مستقیما به اتاق خواب او برود ....ویلات .... ممکن است دیر باشد ولی با این وجود باید او را بیدار کنم . باید سعی کنم ....باید او را نجات دهم .
آیا باید مانع او شوم ؟ او هم اکنون به بن بست رسیده . نجات او از بن بست عادی و معمولی است ؟
از صندلی بیرون خزیدم و روی کف اتاق دراز کشیدم . لب هایم را گزیده و به هم فشردم تا از فریاد و شیون غیر ارادی خود جلوگیری نمایم . نمی خواستم اهل منزل را بیدار کنم .... شب بسیار دراز بود .
تا سپیده دم هنوز روی کف اتاق بودم . تمام بدنم درد می کرد . پس از صبحانه که از شیر و کاکائو ، نان سفید ، مارمالاد تشکیل می شد (مجددا پول دارد شده ام ) سرهنگ ویلات را احضار کردم .
- خواهش می کنم به دفتر تالیران بروید و از طرف من از سلامتی امپراوتر کسب خبر کنید .
سپس با یک کالسکه کرایه ای با کنت روزن به شعبه شرکت کلاری رفتم زیرا شنیده بودم که پروسی ها در پاریس به خرید پرداخته و پول نمی دهند و سربازان روسی در جستجوی عطر هستند و شیشه های کوچک عطر و اسانس را سر کشیده و می گویند خوشمزه تر از برندی است .
به محض ورود به مغازه دیدم که لوگراند باجدیت سعی دارد از سربازان پروسی که می خواستند آخرین توپ های ساتن وسیلک را ببرند جلوگیری کند . کنت روزن با اونیفورم سوئدییش به جلو راندم . کنت آهسته گفت :
- پاریس به شرطی تسلیم شده که اموال مردم غارت نشود .
فشاری به او داده و گفتم :
- فریاد بزن .
کنت نفس عمیقی کشید و گفت :
- این عمل شما را مستقیما به ژنرال بلوخر اطلاع خواهم داد .
پروسی ها پارچه ها را روی میز گذارده و با دست به دقت آزمایش کرده و پول آن را پرداختند . وقتی وارد کوچه آنژو شدیم ژاندارم ها مجبور بودند برای ما راه باز کنند زیرا مردم در جلو منزل جمع شده بودند . در جلو در منزل دو نفر سرباز روس با غرور و تکبر بالا و پایین می رفتند . به محض آنکه از پله ها بالا رفتم پیش فنگ کردند صورت آنها که ریش سیاه داشت رقت آور بود . روزن آهسته گفت :
- گارد احترام .
- این مردم منتظر چه هستند ؟ چرا به پنجره ها نگاه می کنند ؟
- شاید شایعه ای را که ولیعهد سوئد امروز وارد خواهد شد شنیده باشند . به علاوه فردا حکمروایان متفق و ژنرال ها رسما وارد پاریس می شوند . حقیقتا باور نکردنی است که والاحضرت ولیعهد برای فرماندهی واحدهای سوئد در رژه پیروزی حضور نداشته باشد .
باور نکردنی ....بله باور نکردنی است ....
موقع صرف نهار سرهنگ ویلات مرا به کناری کشید و گفت :
- اول کسی نمی خواست چیزی بگوید ولی وقتی گفتم از طرف والاحضرت آمده ام تالیران محرمانه به من گفت .
ویلات بسیار آهسته گفت :
- باورنکردنی است .
وقتی صحبت ویلات تمام شد به طرف اتاق غذا خوری رفتیم . تا موقع صرف دسر متوجه نشدم که همه حتی بچه ها در سکوت و اخم به سر می برند . سوال کردم :
- حادثه ای رخ داده ؟
اول کسی جواب نداد ولی متوجه شدم که ژولی سعی می کند جلو اشکش را را بگیرد با رنج و مشقت تمام گفت :
- دزیره رفتار تو بسیار عوض شده ....دیگر نمی توان به تو نزدیک شد ! تو این طور نبودی ! آهسته گفتم :
- نگران هستم ..... شب ها نمی خوابم ... این روزها بسیار تاثر آورند .
ژولی در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت :
- هیچکس را به تزار معرفی نکردید . بچه ها بسیار میل دارند فردا رژه پیروزی را ببینند ولی کسی جرات نمی کند از تو سوال کند که آیا اجازه می دهی از کالسکه ات که دارای علامت سلطنتی سوئد است استفاده کنند یا خیر . این کودکان متاثر و اندوهگین بناپارت در کالسکه تو امنیت بیشتری دارند .
به بچه ها نگریستم . بچه های لویی بناپارت و هورتنس بسیار ظریف و کم رو هستند و به هیچ وجه شباهتی به عموی خود ناپلئون ندارند . ولی برعکس زاندائید دختر ژولی پیشانی بلند بناپارت را به ارث برده است . شارلوت با موی سیاه خود شبیه اوسکار است .
- البته هرکسی بخواهد می تواند از کالسکه من برای دیدن رژه پیروزی استفاده کند .
ژولی بازویم را فشار داد .
- دزیره چقدر مهربان هستی .
- چرا ؟ من فردا احتیاجی به کالسکه ندارم و تمام روز را در خانه خواهم بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....