ارسالها: 6216
#11
Posted: 8 Jul 2012 12:39
با لکنت و ناراحتی گفتم :
- نهایت لطف و محبت شما است ولی نمیتوانم این مرحمت را بپذیرم زیرا همان طوری که گفتید می خواهید به منزلتان بروید .
کشوی میز را بازکرد و جعبه ای ازآن بیرون آورده جلوی من
گرفت در داخل آن شیرینی لذیذی بود .سپس گفت :
- آقای آلبیت همیشه در کشو میزخود شیرینی می گذارد یکی دیگر بردارید . خوشمزه است . این طورنیست ؟این روزها فقط نماینده گان قادرند که چنین شیرینی ها ی مطبوعی را میل کنند .
آخرین جمله ی او تقریبا با لحن گزنده ای ادا شد . هنگامی که ازاطاق انتظار خارج میشدیم درعین حال که میل نداشتم پیشنهاد همراهی او را رد کنم .زیرا برای زنان جوان مناسب نیست در هنگام شب در شهر رفت و آمد نمایند به علاوه این جوان بسیارزیبا بود و میل نداشتم از لذت همراهی او محروم شوم لذا با قیافه گناهکاری گفتم :
- منزل من درانتهای دیگر شهر است و راه من با شما یکی نیست .
پس از لحظه ای گقتم :
- راستی از گریه کردن خود خجلم .
بازوی مرا فشار داد و با این حرکت میخواست مرا مطمئن سازد .
- متوجه احساسات شما هستم و میدانم چقدر ناراحت بوده اید . من هم چند برادر و خواهردارم . عاشق آنها هستم، دو نفرازخواهرانم هم سن شما هستند .
پس از آنکه خجالت و ناراحتیم برطرف شد ازاوسوال کردم :
- شما درمارسی مقیم هستید این طورنیست ؟
- تمام فامیل من به جز برادرم درمارسی زندگی می کنند .
- لهجه و تلفظ شما با ما فرق دارد .
من اهل کرسی هستم یک پناهنده ازکرسی . تمام ما تقریبا یک سال قبل به فرانسه آمدیم . من مادرم خواهران و برادرانم به فرانسه پناهنده شدیم مجبوربودیم زندگی خود را رها کرده و تقریبا لخت و برهنه زندگی خود را نجات دهیم .
گفتاراوبی شباهت به داستان نبود درحالی که ازشدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود پرسیدم :
- چرا ؟
- زیرا ما و طن پرست هستیم .
جهل و نادانی من غیرقابل تصوراست
- آیا جزیره ی کرسی متعلق به ایتالیا نیست ؟
تقریبا با خشم و غضب جواب داد :
- چگونه ممکن است شما چنین سوالی را بنمایید ؟ مدت بیست و پنج سال است که این جزیره به فرانسه تعلق دارد . ما تبعه ی فرانسه هستیم تبعه ی وطن پرست فرانسه و به همین دلیل نتوانستیم با جمعیت سیاسی کرسی که می خواست کرسی را به انگلستان واگذار کند موافقت نماییم آنگاه یک سال قبل کشتی های جنگی انگلستان ناگهان درسواحل ما ظاهرشدند شما باید این موضوع را شنیده باشید ؟
سرخود را به علامت تایید تکان دادم شاید سال گذشته این جریان را شنیده ام ولی اکنون همه چیز را فراموش کرده ام مجددا صدای او به گو شم رسید این مرتبه آهنگ صحبت او تلخ و زننده بود .
- مجبوربودیم همه ی ما با مادرم فرار کنیم .
مانند پهلوان داستانها به نظر میرسید . یک پهلوان حقیقی پهلوان پناهنده ی بی پناهان . سپس سوال کردم :
- آیا دوستانی درمارسی دارید؟
- برادرم به ما کمک میکند او توانست مقرری ناچیزی از حکومت برای مادرم دریافت کند زیرا مادرم و اطفال او به علت تهاجم انگلیسی ها فرار کرده بودند برادرم تحصیلات خود را درفرانسه به پایان رسانیده او فارغ التحصیل دانشکده افسری است برادرم ژنرال است . باتحسین و احترام گفتم :
- اوه راستی؟
انسان وقتی که می فهمد برادر یک ژنرال است باید لااقل چیزی بگوید. دیگر قادرنیستم افکارم را کنترل کنم او موضوع صحبت را تغییرداد .
- شما دختر آن تاجرابریشم مارسی کلاری هستید اینطورنیست ؟
کمی ناراحت شدم .
- شما ازکجا فهمیدید ؟
خنده ای کرد و جواب داد :
- لازم نیست تعجب کنید ممکن است به شما بگویم که چشمان قانون همه جا و همه چیز را می بیند و من چون یکی ازصاحب منصبان جمهوری هستم یکی ازآن همه چشمان قانون می باشم اما حقیقت را به شما می گویم و تایید می کنم که خود شما به من گفتید . شما گفتید که خواهر اتیین کلاری هستید و من درپرونده خواندم که پدر اتیین فرانسوا کلاری است .
با عجله و تند تند صحبت میکرد و چون لهجه ی خارجی داشت به زحمت می توانستم گفته ها ی او را دنبال کنم . ناگاه گفت :
- راستی مادموازل حق با شما بود توقیف برادرشما فقط اشتباه بوده است . دستور توقیف به نام پدرشما فرانسوا کلاری صادر شده بود .
- ولی پدرم زنده نیست .
- صحیح است . فوت پدرشما اشتباه را رفع کرد . ولی همه چیز به نام برادرشما نوشته شده بود . بازرسی بعضی مدارک قبل از انقلاب تایید میکند که برای پدرشما درخواست لقب اشرافی شده بوده است .
متعجب شده و گفتم :
- راستی ؟ ماازاین موضوع بی اطلاع بودیم و حقیقتا نمی فهمم .پدرم که هرگز طرفدار اریستو کراسی نبود چرا باید چنین درخواستی کرده باشد . (بعد از انقلاب کبیر فرانسه تمامی القاب اشرافی نظیر دوک و کنت و بارون و مارکی و... لغو اعلام شد همچنین مردم الفاظ آقا و خانم را از خطاب های روزمره ی خود حذف کردند و به جای آن تنها ازلقب همشهری استفاده می کردند و تخطی از این موضوع در نظر تمامی افراد جامعه محکوم وغیر قابل بخشش بود/تایپیست)
همشهری بوناپارت موضوع را تشریح کرد و گفت :
- باید به علت کسب شغل باشد تصور می کنم می خواسته است به عنوان بازرگان دربارسلطنتی فرانسه منصوب شود .
- بله یک مرتبه هم مخمل ابریشمی آبی برای ملکه به قصر ورسای فرستاد منظورم بیوه ی کاپت است . منسوجات ابریشمی پدرم به علت جنس عالی خود مشهوربوده است .
- درخواست او یک نوع جرم ... این موضوع اصلا با این موقع تناسب ندارد . به هرحال دستور توقیف او صادرشد وقتی که ضابطین ما برای دستگیری او رفتند فقط تاجر ابریشم اتیین کلاری را یافتند و او را بازداشت کردند .
- مطمئن هستم که اتیین از آن درخواست بی اطلاع است .
- تصورمی کنم همسر برادر شما سوزان آقای آلبیت را درمورد بیگناهی شوهرش متقاعد ساخت و به همین علت برادر شما آزاد شد. باید زن برادر شما با عجله به طرف زندان رفته باشد تا شوهرش را زودتر دریابد . به هرحال حوادثی که رخداده مهم نیست چیز دیگری مورد توجه من است .
بوناپارت با نرمی و ملایمت مخصوصی به صحبت ادامه داد:
- فامیل شما مورد توجه من نیست چیزی که مورد توجه من است شما هستید . همشهری کوچولو اسم شما چیست ؟
- نام من برناردین اوژنی دزیره است . معمولا مرا اوژنی خطاب میکنند ولی من نام دزیره را ترجیح می دهم .
- تمامی اسامی شما قشنگ هستند ولی من شمارا چه خطاب کنم مادموازل برناردین اوژنی دزیره کلاری ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 8 Jul 2012 12:40
ازشرم و خجالت سرخ شدم . خدا را شکرکه شب بود و تاریکی . و بوناپارت نمی توانست صورت مرا ببیند . حس کردم که صحبت ما وارد مرحله ای میشود که مادرم به هیچ وجه اجازه نداده است و حتما مرا سرزنش خواهد کرد گفتم :
- همان اوژنی خطابم کنید مانند سایرین ولی شما باید به دیدن ما بیایید . درمقابل مادرم پیشنهاد خواهم کرد که مرا اوژنی خطاب نمایید . آن وقت دیگر دعوا و مرافعه نخواهم داشت . معتقدم اگر مادرم بداند که ....
صحبت خود را قطع کردم . بوناپارت شروع به صحبت کرد :
- هرگز به شما اجازه نداده اند که با مردجوانی قدم بزنید و معاشرت کنید؟
- نمی دانم . تاکنون با مرد جوانی آشنا نبوده ام .
مجددا بازویم را فشارداده و خندید و گفت :
- ولی اکنون با یکی آشنا شده ای اوژنی .
از او سوال کردم :
- کی به منزل ما خواهید آمد ؟
مجددا شروع به خنده نموده و جواب داد :
- آیا باید هرچه زود تر به ملاقات شما بیایم؟.
فورا جواب ندادم . به موضوعی که چند لحظه قبل به خاطرم آمده بود فکر می کردم .ژولی .
ژولی که آنقدر به خواندن داستانهای عاشقانه علاقه مند است این مرد جوان را با لهجه ی خارجیش پرستش خواهد کرد .
- خوب چه جواب می دهید مادموازل اوژنی ؟
- فردا پس از اینکه مغازه ها تعطیل شد به منزل ما بیایید . اگرهوا گرم باشد می توانیم درباغ بنشینیم ما باغ تابستانی کوچکی داریم که بسیارمورد توجه ژولی است .
پیش خودم تصورکردم که دیپلمات خوبی هستم .
- ژولی ؟ تاکنون درمورد اتیین و سوزان صحبت کرده ایم این ژولی کیست ؟
چون نزدیک منزل شده بودیم ناچاربودم تند ترصحبت کنم .
- ژولی خواهرمن است .
با شوق و توجه زیاد سوال کرد :
- کوچکتر یا بزرگترازشما است ؟
- بزرگتر هیجده ساله است .
- خوشگل هم هست ؟
- خوشگل !خیلی خوشگل است .
مشتاقانه او را مطمئن ساختم . ولی متعجب بودم که آیا ژولی خوشگل جلوه می کند یا خیر ؟ بسیارمشکل است که انسان درباره زیبایی خواهر خود قضاوت کند .
- قسم یاد میکنی که خواهرت خوشگل است ؟
چون ژولی چشمان میشی دارد گفتم :
- خواهرم چشمان میشی و دلفریبی دارد .
با لهجه ی غیرعادی سوال کرد :
- مطمئن هستی که مادرت ما را خواهد پذیرفت و خوشش خواهد آمد ؟
بوناپارت مطمئن نبود که مادرم ازدیداراو خوشحال خواهد شد یا خیر و حقیقتا من خودم نیز ازاین موضوع اطمینان نداشتم . با قوت قلب او را مطمئن ساختم چون می خواستم موقعیتی برا ی ژولی به دست آمده باشد . به علاوه من خودم منظوردیگری هم داشتم لذا گفتم :
- محققا مادرم ازدیدن شما خوشحال خواهد شد . فکرمیکنید می توانید برادرتان ژنرال را نیز بیاورید ؟
حالا دیگربوناپارت کاملا تحریک شده بود . مشتاقانه گفت :
- البته ژنرال از این ملاقات خیلی خوشحال خواهد شد . ما دوستان معدودی درمارسی داریم .
- باید اعتراف کنم که تاکنون یک ژنرال حقیقی را ازنزدیک ندیده ام .
- خوب . فردا یکی خواهید دید . درحقیقت برادرم فرماندهی ندارد و روی یک طرح جنگی مشغول مطالعه است ولی حقیقتا ژنرال است .
بازحمت سعی میکردم که تصورنمایم یک ژنرال واقعی به چه چیز شباهت دارد .ولی مطمئن بودم که تاکنون یک ژنرال را ملاقات نکرده ام . در حقیقت حتی از دور هم یک ژنرال ندیده بودم . تابلوهای ژنرال های قدیمی آن پیرمردان فرتوت با کلاه گیس عاریه را فراوان دیده ام .پس از انقلاب مادرم آن تابلوها را ازاطاق پذیرایی برداشت و درزیرشیروانی منزل مخفی کرد .چون آن بوناپارت خیلی جوان بود گفتم :
- باید اختلاف سن زیادی بین شما و برادرتان وجود داشته باشد .
- خیر. اختلاف زیادی نداریم تقریبا یک سال .
- چه گفتید ؟ برادرشما یکسال از شما بزرگتر و ژنرال است ؟
- خیریکسال جوانتر. فقط بیست و چهارسال دارد . ولی مرد مهاجمی است . عقاید حیرت انگیزی دارد و بالاخره فردا خودتان او را میبینید .
خانه ی ما ازدوردیده می شد .پنجره های طبقه ی اول همه روشن بودند . بدون تردید اعضای خانواده مدتی است دراطاق غذا خوری هستند . خانه را نشان داده و گفتم :
- آنجا منزل ماست . من در آنجا زندگی می کنم .
حالت بوناپارت وقتی که خانه ی سفید و جالب توجه مارا دید تغییرکرد . یک نوع حس عدم اعتمادی دراو بوجود آمده با عجله خداحافظی کرده گفت :
- نباید شما را معطل می کردم . مطمئن هستم که بستگان شما نگران هستند اوه ....نه تشکر نکنید . هیچ مزاحمتی برای من فراهم نشده . همراه بودن با شما بسیارخوب و مطبوع بود . در صورتی که واقعا میل دارید . فردا بعد ازظهر افتخار آمدن به منزل شما را برای خود حفظ خواهم کرد . البته درصورتی که مادرشما مخالفت نکند و ما نیز شما را ناراحت نکرده باشیم . درصورتی که میل داشته باشید برادرم را نیز همراه خواهم آورد .
درهمین لحظه درب منزل بازشد و صدای ژولی درسکوت وتاریکی شب صفیرکشید :
- آنجاست کناردرباغ ایستاده .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 8 Jul 2012 12:41
وسپس با بی صبری فریاد کرد :
- اوژنی تو هستی ؟ اوژنی ؟
- آمدم ژولی یک دقیقه صبر کن آمدم .
درحالی که به طرف منزل می دویدم بوناپارت گفت :
- به امید دیدارمادموزل اوژنی .
پنج دقیقه بعد به اطلاع من رسید که من باعث شرمندگی فامیل هستم .
مادرو سوزان و اتیین دراطاق غذا خوری بودند . غذا تمام شده و مشغول صرف قهوه بودند که ژولی با فتح و ظفرمرا به داخل رانده و گفت :
- آوردمش.
مادرم گفت :
-خدارا شکر کجا بودی بچه جان ؟
با چشمانی پرازسرزنش و ملامت به سوزان نگریسته و جواب دادم :
- سوزان به طورکلی مرا فراموش کرد. من به خواب رفتم و ....
سوزان با دست راست فنجان را گرفته و با دست چپ دست اتیین را محکم چسبیده و فشار می داد . فنجان قهوه را روی میز گذارد و گفت :
- من هرگز اورا فراموش نکردم . چنان به خواب عمیقی دراتاق انتظارشهرداری فرورفت که نتوانستم اورا بیدارکنم . ازطرفی آقای آلبیت مرا خواسته بود و نمی توانستم اورا برای بیدارکردن مادموازل اوژنی درانتظاربگذارم و حالا هم جرات می کنند ....
- گمان می کنم که وقتی از اتاق آقای آلبیت خارج شدید با عجله و مستقیما به زندان رفتید و درنتیجه مرا فراموش کردید و حقیقتا من ازشما عصبانی نیستم .
ولی مادرم با نگرانی سوال کرد:
- ولی تا به حال کجابودی ؟ ماری را به شهرداری فرستادیم اما شهرداری تعطیل بود و دربان اطلاع داد که کسی جز منشی آقای آلبیت درعمارت نیست . ماری نیم ساعت قبل مراجعت کرد . خدایا . تو تمام شهررا دراین وقت شب تنها آمده ای وهروقت فکر می کنم چه حادثه ای ممکن است رخ داده با شد ....
- ولی من تنها نیامدم . منشی آقای آلبیت همراهم بود .
ماری ظرف سوپ را درجلوی من گذاشت . ولی قبل از آنکه قاشق سوپ را به دهانم ببرم سوزان گفت :
- منشی آلبیت همان مرد خشنی که درمقابل درایستاده بود و نام اشخاص را صدا می کرد ؟
- خیر او دربان است . منشی آلبیت جوان بسیارمودبی است که شخصا روبسپیررا می شناسد راستی من او و برادرش را ....
ولی اجازه ندادند که صحبتم را تمام کنم . اتیین که مدت سه روز ریش خود را درزندان نتراشیده بود و تقریبا تغییری درصورت او دیده نمی شد صحبت مرا قطع کرد :
- اسمش چیست ؟
- نام پیچیده و مشکلی دارد به زحمت می توان اسم اورا یاد گرفت . بوناپارت یا چیزی شبیه به آن . اهل جزیره ی کرسی است . راستی من او و برادرش را ...
بازهم موفق نشدم حرفم را خاتمه دهم اتیین که تصورمی کرد جای پدر را گرفته فریاد زد:
-و با آن مرداجنبی دراین وقت شب با هم ازشهر به اینجا آمدید؟
بعضی فامیل ها قادرنیستند مرتب و منطقی فکرکنند .اول به خیال آنکه تنها آمده ام غرغرمیکردند و حالا عصبانی هستند که چرا تنها نیامده و با یک مرد غریبه همراه بوده و تحت حمایت یک مرد بوده ام .
- او کاملاغریبه واجنبی نیست . خودش را به من معرفی کرد . فامیل او درمارسی زندگی میکنند . ازجزیره ی کرسی مهاجرت کرده اند . راستی من او و برادرش را ....
مادرم شروع به صحبت کرد :
- اول سوپت را بخور بعد صحبت کن و گرنه سرد می شود .
اتیین با تحقیر و تمسخر گفت :
- مهاجرین کرسی حتما حادثه جویانی هستند که دراغتشاش سیاسی کرسی شرکت داشته اند و اکنون بخت و اقبال خود را تحت حمایت ژاکوبین ها (نام یک حزب) جستوجو می کنند.حادثه جو
قاشقم را روی میز گذاردم تا ازدوست جدید خود حمایت و طرفداری نمایم .
- تصورمی کنم دارای خانواده ی قابل احترامی است و برادراو ژنرال است . راستی من او و برادرش را .....
- اسم برادرش چیست ؟
- نمی دانم گمان می کنم بوناپارت باشد راستی من او و....
اتیین صحبتم را قطع کرد و شروع به غرغر نمود :
- چنین اسمی نشنیده ام غالب افسران رژیم گذشته را ازخدمت بیرون کرده اند و ژنرالهای جدید فاقد برازندگی دانش و تجربه هستند . صحبت اتیین را قطع کرده و گفتم :
- ما اکنون مشغول جنگ هستیم و این ژنرال ها درجریان این نبرد ها مجرب می شوند . راستی من می خواستم بگویم ....
مادرم صحبتم را برید :
- سوپت سرد شد بخور....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 8 Jul 2012 12:42
اما دیگر تحمل وصبرم تمام شده بود نگذاشتم مادرم صحبتش را تمام کند
- چند مرتبه سعی کردم بگویم فردا هر دو نفر آنهارا به اینجا دعوت کرده ام .
سپس با عجله شروع به خوردن سوپ نمودم . زیرا می دانستم همه ی آنها با وحشت و تعجب مرا نگاه خواهند کرد . مادرم سوال کرد :
- بچه ام چه کسی را دعوت کرده ای؟
باقوت قلب و رشادت جواب دادم :
- دو آقای برازنده . همشهری ژوزف بوناپارت و برادرش را که نمی دانم اسمش چیست .برادرش ژنرال را نیز دعوت کرده ام .
اتیین درحالی که مشتش را محکم روی میزکوبید گفت :
- توباید ازاین دعوت چشم پوشی کنی . وضعیت زمانه آنقدر بد و ناپایداراست که نمی توان ازدو فراری کرسی و حادثه جوی ناشناس سیاسی مهمان نوازی کرد .
حالا دیگرمادرم شروع کرد :
- بعلاوه برای تو مناسب و پسندیده نیست که یک مرد غریبه را که برحسب تصادف دراداره ی دولتی دیده ای دعوت کنی اوژنی تو دیگربچه نیستی .
اولین مرتبه است که همه متفقا تایید میکنند که من دیگرطفل نیستم . ژولی به آهنگ بسیارمتاثری گفت :
-اوژنی ازداشتن خواهری مثل تو خجلم .
به امید آنکه بتوانم قلب رئوف ومهربان مادرم را به طرف آنها جلب کرده باشم گفتم :
- اما مهاجرین کرسی تقریبا دراین شهرتنها هستند و آشنایی ندارند .
این سرزنش ها مجددا ازطرف برادرم رسید:
- بدون شک و تردید من و مادرم ازاصل ونسب آنها بی اطلاعیم .اوژنی آیا هرگزبه نام نیک و شهرت خواهرخودت فکرمی کنی ؟
- ولی این دعوت ژولی را ناراحت نخواهد کرد وبه شهرت او لطمه نمی زند.
درحالی که این کلمات را زیرلب می گفتم به امید آنکه ژولی به من کمک خواهد نمود به اونگاه کردم ولی او مثل مجسمه ساکت نشسته بود . این تجربه ی تلخ سه روز زندان تقریبا حس خودداری و کنترل اتیین را پایمال نموده و با عصبانیت فریاد کرد :
- تو مایه ی سرشکستگی و ننگ فامیل هستی .
مادرم صحبت او را قطع کرد:
- اتیین اوژنی بچه است و نمی داند چه کرده است .
دراین لحظه صبر و حوصله ام تمام شد و ازشدت خشم وغضب می سوختم به پا ایستاده فریاد کردم :
- برای اولین و آخرین مرتبه می خواهم همه بدانند و بفهمند که من نه طفل هستم و نه مایه ی سرافکندگی فامیل .
مادرم با لحن آرامانه گفت :
-فورا به اتاقت برو .
- ولی من گرسنه هستم تازه غذایم را شروع کرده ام .
زنگ نقره ی مادرم به شدت به صدا درآمد :
- ماری، غذای مادموازل اوژنی را به اتاقش ببر.
و سپس روبه من کرد:
- برو بچه جان امید وارم خوب استراحت کنی و به کاری که کرده ای فکرنمایی تو باعث نگرانی مادرخوب و برادر عزیزت شده ای . شب بخیر.
ماری غذای مرا به اتاقی که من و ژولی مشترکا درآن زندگی می کردیم آورد.غذا را روی میز گذارد و خودش کنارتختخواب ژولی نشست وفورا سوال کرد :
- چه شده؟ چه اتفاقی رخ داده ؟ چرا همه عصبانی هستند ؟
من و ماری وقتی که تنها هستیم به طورخصوصی صحبت می کنیم او قبل از هرچیز رفیق من است نه مستخدمه ی من . ماری سالها قبل وقتی که من کودک بودم و به دایه احتیاج داشتم به منزل ما آمد اعتراف می کنم او مرا بیش او طفل طبیعی خود پی یرpierre که دریکی ازدهات زندگی می کند دوست دارد . شانه های خود را حرکت داده و گفتم :
- برای اینکه فردا دونفرمرد نجیب و برازنده را دعوت کرده ام .
ماری سرخود را با تفکر حرکت داده و گفت :
- اوژنی خیلی باهوش و کیاست هستی . اکنون موقع آن رسیده است که مادموازل ژولی با مرد جوانی ملاقات نماید .
من و ماری همیشه منظور یکدیگررا می فهمیم و درک می کنیم . آهسته درگوشم گفت :
- میل داری که ازذخیره ی شخصی خودمان برایت یک جعبه شکلات تهیه نمایم ؟
من و ماری دارای یک ذخیره ی مشترک و مخفی ازچیزهای خوب هستیم که مادرازآن بی اطلاع است . ماری بدون آنکه ازکسی سوال نماید این وسایل را ازمغازه ی خواروبارفروشی تهیه می کند .
پس از خوردن شکلات درحالی که تنها بودم شروع به نوشتن این حوادث کردم . اکنون نیمه شب است و ژولی به اتاق آمده و مشغول لخت شدن است. مادرتصمیم گرفته که فردا آنها را بپذیرد زیرا نمی توان دعوت را پس خواند . ژولی با بی میلی گفت :
- ولی این اولین و آخرین ملاقات آنها خواهد بود.
ژولی درمقابل آیینه ایستاده و به صورت خود کرم می مالد . نام این کرم لیلی دیو Lili dew است . ژولی درجایی خوانده است که مادام دوباری du barry حتی درزندان هم این کرم را مصرف می کرده . (مادام دوباری یکی ازمعشوقه های لویی پانزدهم پدربزرگ لویی شانزدهم بوده است که درسالها ی پایانی عمر وی با او حشر و نشرداشته است او بانویی زیبا بوده است که با استفاده از همین زیبایی و به همراه هوش و حیله گری فراوان خود را به دربارمعرفی کرده و ازاین راه مزایا ی زیاد و پولهای هنگفت و درجات فراوان از آن خود وخانواده اش کرد او تاپایان عمرلویی پانزدهم همراه وی بود .الکساندردوما درسری کتابهای ژوزف بالسامو اورا یکی ازعوامل مهم انقلاب کبیرفرانسه و همچنین تک همسربودن لویی شانزدهم و عدم تمایل وی به داشتن معشوقه های متعدد دانسته است / تایپیست ).
ولی ژولی نمی خواهد مادام دوباری باشد . اکنون ازمن سوال می کند که آیا او خوشگل وزیبا است ؟ من درحالی که خود را به نفهمی زده بودم گفتم :
- کی؟
- این آقایی که تو را به منزل آورد.
- درزیرنورماه و چراغ دستی بسیارزیبا است . هنوز اورا درروشنایی روز ندیده ام .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 22 Jul 2012 04:37
فصل پنجم
مارسی ، نیمه ی سپتامبر
********************
نمی دانم ژولی شب عروسیش را چگونه گذرانید بهرحال شب قبل از عروسی او شب مهیجی برایم بود . خانواده ی عروس و داماد موافقت کردند که عروسی ژولی بی سروصدا و ساده برگزار شود . فقط فامیل ما و افراد متعدد بوناپارت در این مراسم دعوت شدند . طبعا مادرم و ماری چند روز گرفتار پختن کیک و شیرینی و کمپوت بودند و شب قبل از عروسی مادرم تقریبا از خستگی از پا در آمد . می ترسید که مبادا عروسی به خوبی برگزار نشود ولی تاکنون تمام پذیرایی ها و مهمانی های ما به خوبی برگزار شده . تصمیم گرفته شده بود که هرچه زودتر بخوابیم ولی قبل از خوابیدن ژولی حمام بگیرد . ما بیش از سایر مردم حمام می گیریم . پدرم افکار مترقی و جدیدی داشت و مادرم میل دارد ما طبق عقاید او رشد کنیم . به همین دلیل ما تقریبا هر ماه یک مرتبه به حمام می رویم . حمام ما چلیک بزرگ چوبی است که پدرم مخصوصا در رختشویخانه برای این منظور قرار داده است . چون شب قبل از زفاف ژولی بود مادرم تصمیم گرفت قدری عطر یاسمن در آب حمام بریزد . آن شب ژولی خود را مادام پمپادورPompadour (نام یکی از معشوقه های لویی پانزدهم /تایپیست )تصور می کرد و
به تختخواب رفتیم ولی هیچکدام نتوانستیم بخوابیم . درباره خانه ی جدید ژولی صحبت می کردیم . خانه اش درحومه ی مارسی واقع است ولی با درشکه فقط نیم ساعت راه تا ویلای ما است . ناگهان هردو ساکت شدیم یک نفر در زیر پنجره ی اتاق ما سوت می زد ".....روز فتح فرا رسیده " در تختخواب نشستم . این دومین بند سرود مارسیز و علامت ناپلئون بود . ناپلئون هر وقت که به دیدن ما می آید با این سوت و آهنگ آمدن خود را از دور اعلام می کند . از تختخواب بیرون پریدم پرده های پنجره را عقب زدم ، پنجره را باز کرده به بیرون خیره شدم . شب تاریک و گرم و خفه کننده و مقدمات طوفان در هوا ظاهر بود . لب هایم را جمع کرده سوت زدم . دختران معدودی می توانند خوب سوت بزنند من یکی از آنها هستم متاسفانه مردم این هنر را نداشته و حتی مذمت هم می کنند سوت زدم .
"....روزفتح فرا رسیده .....فرا رسیده " جواب سوتم داده شد . شبحی که در کنار در ورودی ایستاده بود از تاریکی خارج گردید و در خیابان شنی باغ قدم گذارد . فراموش کردم پنجره ی اتاق را ببندم ، فراموش کردم سرپایی هایم را به پا کنم فراموش کردم روبدوشامبرم را بپوشم و حتی فراموشم شد که فقط پیراهن نازک خواب دربر دارم و فراموش کردم که چه عمل نامناسب و چه کار ناشایسته ای است . دیوانه وار از پله ها سرازیر شده درب منزل را باز کردم شن های سرد را زیر پای لخت و لب های گرم او را روی نوک دماغم حس کردم . خیلی تاریک بود و انسان نمی داند در تاریکی بوسه اش کجا فرود خواهد آمد . لب ، دماغ .... کجا ؟ غرش رعد و درخشش برق از خیلی دور دیده می شد . تنگ مرا در آغوش گرفته و گفت :
- عزیزم سردت نیست ؟
- فقط پاهایم یخ کرده کفش ندارم .
بغلم کرد و به آستانه ی درب برد . هر دو آنجا نشستیم . نیم تنه اش را بیرون آورد و دور من پیچید . از او پرسیدم :
- کی مراجعت کردی ؟
گفت که هنوز به منزل نرفته و تازه از راه رسیده و بعدا به دیدن مادرش خواهد رفت . گونه ام را روی شانه اش تکیه دادم پارچه ی خشن پیراهن او گونه ام را ناراحت می کرد ولی با وجود این خوشحال بودم و اززبری نیم تنه اش لذت می بردم . سوال کردم :
- خیلی سخت گذشت ؟
- نه..... از بسته ای که فرستادی یک دنیا تشکر می کنم . بسته با نامه ای از سرهنگ لافابر به من رسید . سرهنگ نوشته بود که بسته را محض خاطر تو برای من فرستاده است .
لبانش را روی موهایم حس کردم ولی ناگهان گفت :
- سعی کردم در مقابل دادگاه نظامی محاکمه شوم حتی این موهبت را نیز از من دریغ داشتند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#16
Posted: 22 Jul 2012 04:37
سرم را بلند کرده و به او نگاه نمودم ولی آن قدر تاریک بود که فقط شبحی از صورت او را دیدم و گفتم :
- دادگاه نظامی ؟ دادگاه نظامی خطرناک نیست؟
-نه .....چرا ؟ در دادگاه موفق می شدم که طرح های نبرد ایتالیا را به افسران عالی رتبه توضیح دهم . این طرح به وسیله ی روبسپیر به این وزیر جنگ احمق و بی شعور تسلیم شده ، دادگاه نظامی لااقل توجه افسران عالی رتبه را نسبت به من جلب می کرد ولی فعلا ....
خود را کنار کشید صورتش را روی دستش تکیه داد . در سکوت و تاریکی شب خاموش گردید و پس از لحظه ای گفت :
- ولی فعلا طرح های من در یکی از بایگانی ها خاک می خورد و همشهری کارنو هم مغرور و راضی است که ارتش ما می تواند با زحمت زیاد مرزهای فرانسه را حفظ نماید .
سوال کردم :
- حالا چکار می کنی ؟
- چون دلیلی علیه من نداشتند آزادم کردند . ولی آقایان کارمند وزارت جنگ از من ناراضی هستند ، ناراضی می فهمی ؟ و برای آنکه از شرم خلاص شوند مرا به یکی از بد ترین نقاط جبهه خواهند فرستاد .
اولین قطرات درشت باران روی صورتم افتاد . صحبتش را قطع کرده و گفتم :
- باران می بارد .
- مهم نیست .
و توضیح داد چه حوادثی ممکن است برای یک ژنرال ، وقتی که مقامات رسمی بخواهند او را از سر خود باز نمایند رخ می دهد . پاهایم را جمع کردم و نیم تنه ی ژنرال را محکم تر بر خود پیچیدم . صدای رعد از دور به گوش می رسید و اسبی شیهه می کشید . ناپلئون بدون توجه گفت :
- اسبم را به نرده ی باغ بسته ام .
باران به شدت باریدن گرفت . روشنی خیره کننده ای در فضا منعکس شد . برق ترس و وحشتی در من ایجاد کرد . اسب ناپلئون با نا امیدی و ترس شیهه می کشید ناپلئون به اسب نهیبی زد . اتیین از بالا گفت :
-کیست ؟ کسی آنجاست ؟
در همین موقع صدای سوزان را شنیدم که گفت :
- اتیین در را ببند و بیا ، می ترسم .
مجددا اتیین گفت :
- یک نفر در باغ است باید بروم و ببینم کیست ؟
ناپلئون برخاست و زیر پنجره ایستاد و گفت :
- آقای کلاری من هستم .
باز یک لحظه هوا به شدت روشن شد و توانستم صورت باریک و لاغر او را در اونیفورم تنگ و چسبیده اش ببینم . مجددا تاریکی مطلق حکمفرما گردید و صدای رعد زمین را لرزاند . اسب به شدت شیهه کشید و باران مانند شلاق فرو می آمد . اتیین فریاد کرد :
- کیست ؟ شما که هستید ؟
ناپلئون جواب داد :
- ژنرال بوناپارت .
اتیین نعره زه :
- ولی شما هنوز زندانی هستید و به هر صورت در این وقت و در این هوا در باغ ما چه می کنید ژنرال؟
از جا پریدم و کت او را که تا قوزک پایم می رسید به خود پیچیدم و در کنارش ایستادم . ناپلئون آهسته گفت :
- بنشین .کت را به خودت بپیچ می خواهی مریض شوی ؟
مجددا اتیین از بالا گفت :
- با که صحبت می کنید ؟
باران آهسته تر شده و به خوبی تشخیص دادم که صدای اتیین از خشم و غضب می لرزد . من جواب دادم :
- اتیین من اوژنی هستم . ژنرال با من صحبت می کند .
باران ایستاد ترس شدیدی به علت وضع نامناسبی که داشتم سراپایم را فرا گرفت . ماه رنگ پریده از خلال ابرها ظاهر شد . اتیین را درحالی که شب کلاه به سر داشت دیدم ، منگوله ی شب کلاه او به شدت در فضا حرکت می کرد سپس گفت :
- ژنرال علت این عمل خود را باید به من توضیح بدهید .
ناپلئون درحالی که بازویش را دور شانه ام گذارده بود جواب داد :
- افتخار دارم که درخواست ازدواج با خواهر کوچک شما را می کنم .
صدای فریاد اتیین بلند شد . در همین موقع سوزان از پشت سر او ظاهر گردیده ، ده ها فر مو به سرش بسته و قیافه ی عجیبی به خود گرفته بو د .
- اوژنی فورا به اتاقت برو .
ناپلئون صورت مرا بوسید و گفت :
- شب بخیر عزیزم فردا در جشن عروسی یکدیگر را خواهیم دید .
صدای مهمیز او روی شن ها طنین انداخت . با عجله وارد منزل شدم . فراموش کرده بودم پالتوی او را بدهم . اتیین در حالی که شمعدانی در دست داشت کنار در اتاقش ایستاده بود . با ترس و خجالت و با پای برهنه در حالی که پالتوی ناپلئون بر روی شانه ام بود آهسته از کنارش عبور کردم . اتیین با خشم و غضب غرشی کرده و گفت :
- اگر پدرمان زنده بود که این صحنه را ببیند چه می کرد ؟
وقتی وارد اتاقمان شدم ژولی راست در تختخواب خود نشست و گفت :
-همه چیز را شنیدم .
- باید پاهای گلی شده ام را بشویم .
پارچ آب را در لگن خالی کرده پس از شستن پایم به تختخواب رفتم و کت ناپلئون را روی خود کشیدم و به ژولی گفتم :
- این کت اوست امشب خواب های شیرینی خواهم دید زیرا کت او را روی خود کشیده ام .
ژولی با تفکر گفت :
- مادام بوناپارت .
- خوشبخت خواهم بود اگر از ارتش استعفا بدهد .
- استعفایش بی مورد است .
- تصور می کنی من خواهان شوهری هستم که تمام زندگی خود را در جبهه و جنگ و بیابان بگذراند ؟ خیر . خیلی میل دارم او را از ارتش اخراج نمایند تا شاید بتوانم اتیین را وادار کتم که در مغازه شغلی به او بدهد .
ژولی در حالی که شمع را خاموش می کرد گفت :
- من هرگز اتیین را وادار به چنین کاری نمی کنم .
- خودم چنین تصوری نمی کنم ، خجالت دارد راستی ناپلئون نابغه است .
با تفکر گفتم :
- ولی او توجه زیادی به صنعت ابریشم ندارد..... شب بخیر ژولی .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 22 Jul 2012 04:39
ژولی تقریبا خیلی دیر در دفتر ازدواج حاضر شد . ما نتوانستیم دستکش های ژولی را پیدا کنیم . مادرم می گفت بدون دستکش نمی توان ازدواج کرد . زمانی که مادرم جوان بود همه در کلیسا ازدواج می کردند ولی پس از انقلاب همه باید به دفتر خانه ی ازدواج حضور به هم رسانیده و مراسم ازدواج را به عمل آورند . به همین دلیل بسیاری از زنان و شوهران مراسم کلیسا را به عمل نیاورده اند . به اشکال می توان آن چند کشیشی را که سوگند وفاداری به جمهوری فرانسه یاد کرده اند پیدا کرد . ژولی و ژوزف نمی خواستند که مراسم عقد آنها در حضور کشیش اجرا شود . مادر دائما درباره ی لباس سفید عروسی خودش که می خواست ژولی هم آن را دربر نماید صحبت می کرد و از آهنگ ارگ که در زمان او قسمتی از مراسم ازدواج بود سخن می گفت .
ژولی لباس صورتی کم رنگی که با بهترین تور بروکسل آرایش شده است دربر نموده و گل سرخ قشنگی در دست گرفته است . اتیین یک جفت دستکش صورتی از یکی از همکاران پاریسی اش برای او تهیه کرده . ما نتوانستیم این دستکش ها را پیدا کنیم . مراسم ازدواج برای ساعت ده صبح تعیین شده بود و من درست پنج دقیقه قبل از ساعت ده دستکش های او را در زیر تختخوابش پیدا کردم . بالاخره ژولی حاضر شد . پشت سر او مادرم و دو شاهد ژولی اتیین و دایی سمیس Somis به راه افتادند .
دایی سمیس معمولا در عزاداری و عروسی های فامیل شرکت می کند . در دفتر ازدواج ژوزف و شهود او ناپلئون و لوسیین درانتظار ما بودند .
در حقیقت وقت کافی نداشتم که لباسم را مرتب نموده و آرایش نمایم زیرا مشغول جستجو و شکار دستکش بودم . کنار پنجره ایستاده و فریاد کردم "ژولی تو را خوشبخت خواهانم " ولی ژولی صدایم را نشنید . درشکه ی عروس با گل های سفید که از باغ چیده بودیم تزیین شده و لااقل مثل درشکه های اجاره ای به نظر نمی رسید.
موفق شدم که مقداری ساتن آبی آسمانی برای لباسم از اتیین بگیرم و سپس مادموازل لیزت Lisette خیاط که تمام لباسهای ما را می دوزد خواهش و اصرار نمودم که دامن لباسم را گشاد ندوزد ولی متاسفانه باید بگویم که دامنم به تنگی و چسبانی دامن های مد پاریس نیست . کمربند ابریشم قشنگی بالای کمرم همانطوری که مادام تالیین " ملکه ی جمهوری " در تصویر هایش بسته است بستم . گمان می کنم لباس تازه ی من بسیار عالی است گمان می کنم همانطور که ملکه ی صبا برای اغوای حضرت سلیمان لباس به تن نموده ملبس شده ام . اما راستی از همه چیز گذشته من هم عروس هستم زیرا در شب بارانی و زیر پنجره ی اتاقمان مراسم نامزدی به عمل آمده است اگرچه اتیین ناراضی است ولی من و ناپلئون را به چشم نامزد مینگرد.
قبل از اینکه حاضر باشم مهمانان آمدند . مادام لتیزیا مادر ناپلئون موهای مشکی خود را که حتی یک موی سفید هم در آن دیده نمی شود مثل زنان دهقان به عقب شانه کرده و درپشت گردنش گره زده است . الیزای گردن کلفت و قوی صورتش را آنقدر پودر زده که مثل قند سفید است و آنچه روبان که در عرض چندین هفته با حقه و دوز و کلک از برادرم گرفته به خود آویزان کرده . در کنار او پولت مانند مجسمه ی عاج صورتی رنگ گرانمایه ای به نظر می رسد و پیراهن صورتی دربر دارد(خدا میداند چرا اتیین این پارچه را که قشنگ ترین پارچه های مغازه است به او داده ) . لویی با موی ژولیده که ظاهرا اوقاتش تلخ بود در کنار او دیده می شد . کارولین سفید و تمیز برای اولین مرتبه موهایش را به دقت آرایش کرده . ژرم آن بچه ی وحشی و خطرناک هم نیز حضور یافته و به محض ورود خوردنی خواست. من و همسربرادرم سوزان به تمام بوناپارت های بالاتر از چهارده سال لیکور تقدیم کردیم .
مادام لتیزیا گفت که چیز غیر منتظره ای برای همه دارد . سوزان با عجله گفت :
- چشم روشنی عروسی برای ژولی ؟
تاکنون مادام لتیزیا به عروس خود چیزی هدیه نکرده البته بسیار فقیر است ولی گمان می کنم که لااقل یک قطعه گلدوزی برای او تهیه نموده باشد . بهرحال مادام لتیزیا سرش را حرکت داد و لبخند اسرار آمیزی در گوشه ی لبانش ظاهر شده و گفت :
- اوه ..... نه خیر
ما پیش بینی می کردیم که چشم روشنی به ژولی نخواهد داد ولی تعجب می کردیم چه چیزی همراه خود آورده است . بالاخره این سر کشف شد و این چیز غیر منتظره یکی دیگر از فامیل بوناپارت بود . برادرناتنی مادام لتیزیا ، آقای فش Feseh که فقط سی سال بیشتر ندارد و سابقا کشیش بوده ولی در دوران انقلاب دین و مذهب را کنار گذارده و پیشه وری را اختیار نموده است جدیدا به مارسی آمد و در جشن عروسی نیز حضور خواهد یافت . سوال کردم :
- کار و کاسبی آقای فش خوب است ؟
مادام لتیزیا با تاسف سر خود را حرکت داد و گفت " در صورتی که اتیین اصرار کند ممکن است او شغلی در شرکت کلاری بپذیرد . پس از چند دقیقه آقای فش وارد شد . صورت گرد و خوش منظری داشت لباس او در عین نظافت فرسوده و ژنده بود دست سوزان و مرا بوسید و از لیکور ما بسیار تمجید کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 22 Jul 2012 04:41
سپس همه آمدند! اول درشکه ی عروس که با گل های سفید زینت شده بود ژولی ، ژوزف و مادرم و ناپلئون از آن خارج شدند . از درشکه ی دوم اتیین ، لوسیین و دایی سمیس پیاده شدند . ژولی و ژوزف بطرف ما دویدند . ژوزف مادرش و سایر بوناپارت ها را در آغوش کشید و سپس با عجله به طرف ژولی آمد .
آقای فش مادرم را که اصولا نمی دانست او کیست در آغوش گرفت . دایی سمیس بوسه ی صدا داری از گونه ی من گرفت و آهسته پشت الیزا زد . تمام فامیل ناپلئون و تمام فامیل کلاری آنچنان نامنظم در هم ریخته و شلوغ کرده بودند که من و ناپلئون موفق شدیم بوسه ی دل انگیزی از یکدیگر بگیریم وقتی لب های ما از یکدیگر جدا شدند که یک نفر در کنار ما با خشم و غضب سرفه کرد . البته صاحب سرفه اتیین بود .
درسر میز غذا عروس و داماد بین دایی سمیس و ناپلئون نشستند . من یک وقت متوجه شدم که در بین آقای فش و لوسیین بوناپارت نشسته ام . ژولی آنقدر تحریک و تهییج شده بود که گونه هایش گل انداخته و چشمهایش می درخشیدند و حقیقتا برای اولین مرتبه درتمام عمرش خوشگل و دوست داشتنی شده بود. بلافاصله پس از صرف سوپ آقای فش با چنگالش به گیلاس شراب زد و چون سابقا کشیش بوده و علاقه ی زیادی به صحبت دارد می خواست نطقی در سر میز غذا کرده باشد . به هر حال آقای فش نطق مفصل و طولانی درباره ی میمنت این عروسی و شام لذیذ آن نمود . ژوزف چشمکی به من زد و ژولی تبسم نمود . ناپلئون هم چشمکی زده و خندید . مادرم که در اثر این نطق و موعظه های فش تقریبا اشک در چشمانش جمع شده بود با نگاه تاثر آوری به من نگریست . اتیین بر عکس با نگاه سرد و غضبناکی به من نگاه می کرد زیرا بدون شک و تردید من باعث ازدواج و پیوند دو فامیل بوناپارت و کلاری بوده ام .
اتیین پس از شام نطقی کرد صحبت او کوتاه و بد بود سپس هممه به سلامتی ژولی و داماد نوشیدیم و بعدا به طرف کیک بزرگی که ماری به مناسبت شب عروسی ژولی پخته بود رفتیم . ماری مهارت زیادی در پختن کیک کاکائو دارد . مشغول صرف کیک و کمپوت بودیم که ناپلئون برای اولین بار بدون نزاکت با صدایی شبیه به رعد غرید و گفت :
- برای یک لحظه همه ساکت باشید .
مثل سربازان جدید و به حال خبردار سر جای خود خشک شدیم و ناپلئون با خشونت اظهار کرد که از شرکت در جشن عروسی و دیدن فامیل خوشحال است و این موفیقت را مرهون خداوند ندانسته بلکه مرهون وزارت جنگ است که بدون هیچگونه توضیحی او را از زندان آزاد کرده است . سپس ساکت شد ، پس از سکوت ناراحت کننده اش به من نگریست متوجه شدم که بعدا چه خواهد گفت و راستی از اتیین ترسیدم و متوحش شدم . ناپلئون به صحبت خود ادامه داد :
- خواستم از این فرصت مناسب که تمام فامیل کلاری و بوناپارت در این جشن مسرت بخش حضور دارند استفاده نموده ....
مجددا ساکت شد و کاملا واضح بود که همه در اثر تحریک احساسات تقریبا می لرزیدند . سپس ادامه داد :
- به اطلاع شما برسانم که شب گذشته از مادموازل اوژنی درخواست ازدواج نموده ام و ایشان قبول کرده اند که همسر من باشند .
طوفان مبارک باد از فامیل بوناپارت در فضای اتاق طنین انداخت یک وقت متوجه شدم که در آغوش مادام لتیزیا هستم . به مادرم نگریستم او را در حالتی یافتم که گویی دچار صاعقه شده است . خیر او به هیچ وجه از این جریان راضی نبود به طرف اتیین برگشت اتیین شانه هایش را با تعجب بالا انداخت ناپلئون درحالی که گیلاسش را در دست داشت به طرف اتیین رفت و لبخند زد . قدرت خارق العاده ای که ناپلئون روی مردم دارد حیرت انگیز و شگفت آور است زیرا لب های اتیین از یکدیگر باز شد و با محبت لبخندی زد و گیلاسش را به گیلاس از نزدیک کرد . پولت مرا بوسید و خواهر صدا کرد . آقای فش به زبان ایتالیایی چیزی به مادام لتیزیا گفت و او با خوشحالی سرش را حرکت داد . تصور می کنم که از او سوال کرد آیا جهیز من هم مانند جهیز ژولی سنگین است یا خیر . همه آنقدر خوشحال و شنگول بودند که هیچکس متوجه ژرم شکم پرست برادر کوچک ناپلئون نبود . این بچه با ولع تا آنجا که شکمش جا داشت غذا انبار کرده بود . ناگاه مادام لتیزیا فریاد وحشتناکی کشید . دیدم که بچه ی شکمو را که صورتش مانند گچ سفید شده بود از اتاق بیرون می برد . من ، مادر و پسر را به طرف باکلون بردم . ژرم در آنجا استفراغ کرد و پس از آن حالش بهتر شد ولی دیگر نمی توانستیم همان طوری که میل داشتیم قهوه را در تراس صرف نماییم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 22 Jul 2012 04:42
خیلی زود ژولی و ژوزف در درشکه ی عروسی سوار شدند و به طرف خانه ی جدید خود رفتند . ما همگی عروس و داماد را تا باغ مشایعت کردیم . دستم را روی شانه ی مادرم گذارده و گفتم دلیلی برای گریه ی او وجود ندارد . لیکور و کیک صرف کردیم . اتیین با سیاست و زیرکی به آقای فش فهماند که احتیاج به کارمند جدید ندارد زیرا قبلا به ژوزف قول داده و ممکن است لوسیین را نیز در مغازه به کاری بگمارد . بالاخره تمام بوناپارت ها غیر از ناپلئون رفتند . ما هم به باغ رفتیم . دایی سمیس همان طوری که گفتم فقط در عروسی و عزای فامیل شرکت می کند سوال کرد :چه موقع عروسی خواهم کرد . در جواب سوال او مادرم برای اولین بار در زندگی اش واقعا قوی و مقتدر شد . به طرف ناپلئون برگشت و هر دو دستش را به حالت درخواست و امری روی سینه ی ناپلئون گذارد و گفت :
- ژنرال بوناپارت فقط یک قول به من بدهید و صبر کنید تا اوژنی شانزده ساله شود ، قبول می کنید ؟
ناپلئون لبخندی زده جواب داد :
- مادام کلاری من نباید در این خصوص تصمیم بگیرم بلکه شما، آقای اتیین و مادموازل اوژنی باید تصمیم بگیرید .
ولی مادرم سرش را حرکت داد و گفت :
- ژنرال بوناپارت نمی دانم چه چیزی در شما وجود دارد که با وجودی که بسیار جوان هستید حس می کنم ......
باتردید ساکت شد .به او نگاه کرد و با تاثر گفت :
- حس می کنم که مردم آنچه شما میل دارید اجرا می کنند . یا لااقل با میل شما خواسته های شما را انجام می دهند و از موقعی که شما را شناخته ایم درخواست های شما را انجام می دهیم ...... اوژنی هنوز خیلی جوان است خواهشمندم صبر کنید تا شانزده ساله شود . پس از آن ناپلئون بدون گفتن کلمه ای دست مادرم را بوسید فهمیدم قول داده است .
**********
روز بعد ناپلئون حکمی دریافت کرد که فورا به وانده Vendee عزیمت نموده و فرماندهی یک تیپ پیاده را عهده دار شود . روی چمن نرم در زیر آفتاب گرم سپتامبر دراز کشیده بودم و ناپلئون رنگ پریده و عصبانی را که با قدم های تند بالا و پایین می رفت نگاه می کردم . با دریایی از کلمات و جملات می خواست به من بفهماند که چطور با او بد رفتاری کرده اند .
- به وانده بروم ؟ چند نفر سلطنت طلب را تعقیب کنم ! چند نفر اشرافی گرسنه را با رعایای صدیق و با خرج خود آنها را تحت تعقیب قرار دهم !!!!
باصدای بلند فریاد کرد:
- من متخصص توپخانه هستم افسر شهربانی که نیستم .
با خشم و غضب قدم می زد و دست هایش را به پشت زده بود .
- مرا از موفقیتی که در دادگاه نظامی نصیبم می شد محروم کردند. تقریبا مرا مانند یک سرهنگ فرسوده ای که باید باز نشسته شود در وانده دفن می کنند. مرا از جبهه ی جنگ دور نموده و به فراموش خانه فرستاده اند .
وقتی عصبانی می شود سفیدی چشمش زرد می گردد و مانند شیشه می درخشد . آهسته گفتم :
- از ارتش استعفا بده با پول ناچیزی که از پدرم به من رسیده می توانیم منزل کوچکی تهیه کنیم و چند جریبی زمین خریده و اگر میل داشته باشی مشغول کشت و زرع خواهیم شد ......
با حرکت خشنی ایستاد و به من نگاه کرد به صحبت خود ادامه دادم :
- اگر این پیشنهاد را نمی پسندی ممکن است با اتیین در مغازه مشغول کار شوی .
- اوژنی دیوانه ای ! و یا به راستی عقیده داری که من در یک خانه ی دهقانی مسکن نموده و به مرغداری بپردازم و یا در مغازه کوچک و ناچیز برادرت به فروش موسلین و تافته مشغول شوم ؟
- قصد نداشتم تو را ناراحت کنم فقط تصور کردم که پیشنهادم راه حل مناسبی باشد .
خندید ، خنده او وحشت آور و حرکات او غیر ارادی بود .
_ راه حل ! یک راه حل برای بهترین ژنرال توپچی فرانسه ! آیا باور می کنی که من بهترین ژنرال فرانسه هستم ؟
سپس شروع به قدم زدن کرد ولی این مرتبه ساکت بود ناگهان ایستاد و گفت :
- فورا عزیمت می کنم .
- به وانده ....؟
- خیر به پاریس و با کارمندان عالیرتبه وزارت جنگ صحبت خواهم کرد .
- ولی صحیح نیست منظور من این است که آیا نقض دستور گناه بزرگی در ارتش نیست ؟
- بله ، ولی دستور غیرقابل بخشش است . اگر یکی از سربازانم نقض دستور نماید او را تیرباران می کنم . من هم وقتی به پاریس برسم تیرباران خواهم شد ، ژانوت و مارمون آجودان هایم را نیز با خود می برم .
ژانوت و مارمون آجودان های شخصی او پس از عملیات از تولون تاکنون در مارسی هستند و سرنوشت خود را به سرنوشت ناپلئون پیوسته اند .
- می توانی مقداری پول به من قرض بدهی ؟
سرم را حرکت دادم .
- ژانوت و مارمون پول کافی برای پرداخت کرایه ی اتاق خود ندارند . آنها هم مانند من از روز توقیفم تاکنون حقوق نگرفته اند باید قروص آنها را بپردازم چقدر می توانی به من قرض بدهی ؟
برای تهیه ی لباس رسمی او نود و هشت فرانک ذخیره در زیر پیراهن خوابم در گنجه ی لباس مخفی کرده بودم . پول را در جیب گذاشت و سپس بیرون آورد و به دقت شمرد و گفت :
- من نود و هشت فرانک به شما مقروضم .
شانه هایم را گرفت و به خود نزدیک کرد و گفت :
- خواهید دید که همه را در پاریس قانع خواهم کرد . باید فرماندهی عالی جبهه ی ایتالیا را به من بدهند ، باید به من بدهند .
سوال کردم :
- چه موقع حرکت می کنید ؟
- به محض آنکه آجودان هایم را از گرو هتل بیرون آوردم عزیمت خواهیم نمود فراموش نکنید همیشه برای من نامه بنویسید . نامه های خود ر ا به آدرس وزارت جنگ بفرستید . نامه های مرا به جبهه خواهند فرستاد متاثر نباش .
گفتم :
- کار زیادی باید انجام بدهم . در مدتی که تنها هستم حرف اول نام شما را روی جهیزم برودردوزی می کنم .
با شوق و مسرت سرش را حرکت داد و گفت :
- ب ، ب و باز هم ب خانم ژنرال بوناپارت .
سپس دهنه ی اسبش را که برخلاف میل اتیین به نرده ی باغ بسته بود باز کرد و به طرف شهر حرکت کرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 22 Jul 2012 04:43
به محض آنکه از نظرم ناپدید گردید خیابان ساکت و آرام ویلا در نظرم بسیار کوچک و دور افتاده و غم انگیز جلوه کرد .
فصل ششم
پاریس : یک سال بعد ، سپتامبر 1795
چیزی بد تر و ناراحت کننده تر از فرار از خانه و مسکن نیست .
********************
دو روز و دو شب است که تختخواب ندیده ام . پشتم به شدت درد می کند . چهار روز تمام در یک عرابه ی مسافری نشسته بود و تصور می کنم آن قسمتی از بدنم که روی آن می نشینم سیاه و کبود شده باشد . به طور کلی صندلی عرابه های مسافر بری بسیار بد و ناراحت کننده هستند . پولی برای مراجعتم ندارم . احتیاجی به پول ندارم زیرا از خانه فرار کرده و هرگز مراجعت نخواهم کرد .
دوساعت قبل وارد پاریس شدم . تقریبا شب و هوا تاریک بود . در تیرگی شب تمام منازل پاریس شبیه به هم هستند . این خانه های تیره رنگ یکی پس از دیگری قرار گرفته و در جلو آنها باغ و حیاط وجود ندارد . خانه ..... خانه و بازهم ردیف های خانه پشت سر هم قرار گرفته اند نمی توانم تصور کنم پاریس چقدر بزرگ است . من فقط تنها فردی در ارابه ی مسافری بودم که قبلا پاریس را ندیده ام . آقای بلان که روز قبل به مسافرین عرابه ملحق شده و یکی از تجار پاریس است از این که اولین مرتبه است که به پاریس آمده ام تعجب نمود و یک درشکه برایم کرایه کرد . تکه کاغذی را که روی آن آدرس خواهر ماری را نوشته ام به درشکه چی دادم . باقی مانده پولم را نیز به درشکه چی تحویل دادم ولی کاین مرد با بی ادبی با من رفتار نمود . زیرا پولی برایم باقی نمانده بود که به او انعام بدهم . آدرس کاملا صحیح و بستگان و اقوام ماری خوشبختانه در منزل بودند . کلاپن در قسمت عقب خانه ی کوچک باک زندگی می کند . نمی دانم کوچه باک در کدام محله ی پاریس واقع است .ولی از قصر تویلری آن قدر دور نیست . با درشکه از کنار قصر که بلافاصله آن را شناختم عبور کردیم . خودم را نیشگون گرفتم که مطمئن شوم بیدارهستم و خواب نمی بینم و راستی در پاریس هستم و راستی قصر تویلری را دیده ام و حقیقتا از خانه و زندگی خود دست کشیده و فرارکرده ام
مادام کلاپن خواهر ماری نسبت به من بسیار مهربان بود . این زن وقتی مرا دید و فهمید که ماری دایه ی من بوده است بسیار مضطرب شد . وقتی به او گفتم مخفیانه برای ترتیب دادن کاری به پاریس آمده ام و پول ندارم نگرانیش رفع گردید و گفت که می توانم شب را آنجا باشم . سوال کرد که آیا گرسنه هستم ؟ چه مدت می خواهم بمانم ؟ به او گفتم گرسنه ام و بلیط جیره ی نان خود را به او دادم . زیرا از هنگام قحطی گندم تاکنون نان جیره بندی است و قیمت اغذیه هم بسیار گران است . همچنین گفتم که نمی دانم چه مدت در اینجا خواهم بود . شاید یکی دو شب . شروع به غذا خوردن کردم پس از مدتی آقای کلاپن شوهر خواهر ماری به منزل مراجعت کرد . کلاپن نجار است و گفت طبقه ای که در آن زندگی می کنند ساختمان عقب قصر یکی از اشراف است . این قصر به وسیله ی دولت مصادره شده و به علت کمبود خانه قصر را به طبقات و قطعات مختلف تقسیم کرده و در اختیار مردان معیل و آنهایی که بچه ی زیادی دارند گذارده اند .
کلاپن چندین فرزند دارد . سه بچه ی کوچک روی کف اتاق می خزیدند و می لولیدند . دو بچه ی دیگر دوان دوان از کوچه آمده و خوراکی می خواستند . مقدار زیادی حوله و لباس و پیراهن شسته در آشپزخانه و محلی که غذا می خوردیم پهن کرده اند . بلافاصله پس از صرف غذا مادام کلاپن گفت : میل دارد با شوهرش به گردش برود و قدری قدم بزند و کمتر این موقعیت ها نصیب او می شود . زیرا باید کسی از بچه ها مراقبت نماید . ولی حالا که من اینجا هستم مراقب بچه ها بوده آنها را می خوابانم و او نگرانی ندارد و می تواند با شوهرش به گردش برود . هر دو کودک را در یک تختخواب کوچک جا دادم و کوچکتر از همه را نیز در گهواره که در آشپزخانه بود خوابانیدم . مادام کلاپن کلاه کوچکی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود به سرگذارد . آقای کلاپن هم تقریبا تمام محتویات یک قوطی کوچک پود را روی سرش ریخت و با هم از منزل خارج شدند .
در این لحظه حس کردم که در این شهر بزرگ و وسیع تنها و غریب هستم تا آن موقعی که در چمدانم در پی وسایل آشنا و متعلق به خودم در جستجو بودم این حس غربت د ر سراسر وجودم موج می زد . در آخرین لحظه ای که چمدانم را می بستم دفتر خاطراتم را در آن گذارده بودم . اولین چیزی که از چمدان برداشتم این دفتر بود . صفحات قبل را خواندم تا ببینم چگونه این حوادث رخ داده و من به پاریس آمده ام . اکنون با یک قلم شکسته و دوات مشغول نوشتن هستم و میل دارم بگویم چرا منزل و آشیانه ام را ترک گفته ام .
**********
یک سال است که در دفتر خاطراتم چیزی ننوشته ام . اگرچه حادثه ی مهمی برای نامزد مجهوری که نامزدش در پاریس و دور از اوست رخ نمی دهد ولی مقداری پارچه ی ابریشمی سفید برای تهیه ی دستمال و همچنین پارچه تور گلدار برای سفره ، از اتیین گرفته و مشغول تهیه ی جهیزم شده ام . البته اتیین قیمت این پارچه و سایر چیزهای دیگری که به من داده است را از مبلغ جهیزی که پدرم برایم تعیین نموده کسر می کند . حروف بزرگ Bرا یکی پس از دیگری روی جهیزم برودردوزی می کردم . انگشتانم به علت دوختن و سوزن زدن درد می کرد. غالبا به دیدن ژولی و ژوزف در ویلای قشنگ و با صفای آنها و به زیرزمین مادام لتیزیا برای ملاقات او می رفتم . ولی مادام لتیزیا درباره ی هیچ چیز جز تورم اسکناس و قیمت سرسام آور زندگی صحبت نمی کرد . از ناپلئون شاکی بود که برای مخارج آنها پول نمی فرستد . در عوض ژولی و ژوزف بدون آن که توجهی به مادام لتیزیا داشته باشند به کار خود مشغول و آن قدر خوش بودند که اشخاص بی اطلاع و غریبه اصولا نمی توانستند تصور نمایند که زندگی داخلی و فامیلی ژوزف در چه وضعیتی است . دائما می خندیدند و از صمیم قلب خوش بودند ولی این خوشی تا اندازه ای نیز احمقانه بود . غالبا به دیدن آنها می رفتم زیرا ژولی می خواست بداند ناپلئون برای من چه نوشته و من هم می خواستم نامه ناپلئون را که برای ژوزف فرستاده است بخوانم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....