ارسالها: 6216
#191
Posted: 11 Aug 2012 18:45
فصل چهل و ششم :
پاریس ، نیمه آوریل 1814
********************
آن شب - از دوازدهم تا سیزدهم آوریل شمع روی میز اتاق خوابم را خاموش نکردم . تقریبا ساعت یازده شب سر و صدا و هیاهویی که در اطراف منزلم بود خاموش گردید و جمعیت کنجکاو متفرق شدند . صدای قدم های منظم آن دو سرباز روسی که گارد احترام منزل من بودند در فضا منعکس می گردید . نیمه شب است و هنوز صدای قدم های آنان شنیده می شود . ساعت دیواری یک ضربه نواخت ، سپیده پیروزی رفته رفته خواهد دمید . عضلات بدنم کوفته و کشیده شده بودند . گوش کردم ، باز هم گوش کردم ، گمان کردم رفته رفته دیوانه خواهم شد . ساعت دو ضربه نواخت .
صدای گردش چرخ های کالسکه سکوت شب را درهم شکست و در جلو خانه متوقف شد . «کلیک کلاک » قراولان پیش فنگ کردند . ضربه شدیدی به در نواخته شد . صدای های مغشوش و درهمی به گوش رسید . سه چهار صدای مختلف شنیده شد . ولی صدایی که من در انتظارش بودم به گوش نرسید . یک نفر با سرعت از پله ها بالا آمد و درب اتاق خوابم را به شدت باز کرد . یک نفر لبم ، صورتم ، گونه ام و پیشانی ام را بوسید .
ژان باتیست ، ژان باتیست عزیز من آمده بود .
چشمانم را باز کردم و با اضطراب گفتم :
- باید غذای گرمی بخوری ، از مسافرت طویلی آمده ای .
ژان باتیست کنار تختخوابم نشست ، دستم را به صورتش گذارد و با آهنگ سردی گفت :
- مسافرت ، بله مسافرت طویل و وحشتناک .
با دست دیگرم موهای او را نوازش کردم . موهایش در زیر انعکاس نور شمع می درخشید . موهای او خاکستری است . راستی تمام موهای او خاکستری رنگ بود . نشستم .
- بیا ژان باتیست به اتاقت برو و استراحت کن . من به آشپزخانه می روم و برایت املت تهیه می کنم . میل داری ؟
ولی حرکتی نکرد . پیشانیش را بر کنار تختخوابم فشرد و کوچکترین حرکتی نکرد .
- ژان باتیست بالاخره به خانه ات آمدی .
آهسته سرش را بلند کرد . خطوط تیز و فرو رفته اطراف دهانش منظره تاثر آوری داشت و نگاهش اندوهگین بود .
- ژان باتیست بلند شو ، اتاقت حاضر است .
دستش را به پیشانی اش کشید ، گویی می خواست خاطره ای را از مغز خود دور کند .
- آیا می توانی همه را در بالا منزل بدهی ؟
- همه ؟
- من تنها نیامده ام . کنت براهه آجودانم ؛ کنت لوونجلهم نخست وزیر ؛ دریادار استدینگ و.....
- غیر ممکن است ....منزل قبلا اشغال شده ، فقط اتاق تو و رختکن خالی است حتی یک اتاق خالی هم نداریم .
- اشغال شده ....؟
- ژولی و بچه های او ، پسرهای هورتنس و ....
از جای خود پرید .
- می خواهی بگویی که تمام بناپارت ها به اینجا پناه آورده اند و تو به خرج دربار سوئد از آنها حمایت می کنی ؟
- خیر فقط ژولی و بقیه بچه ها اینجا هستند . بچه ها ، ژان باتیست ، درب خانه من همیشه به روی اطفال و کلاری ها باز است . تو خودت دو آجودان برایم فرستاده ای . خرج منزل و حقوق آجودان ها و خدمه سوئدی را من خودم می پردازم .
- منظورت از خودم چیست ؟
- در مغازه کلاری در پاریس به فروختن سیلک و ساتن مشغولم .
با عجله به طرف اتاق توالتم رفته و پیراهن بنفشم را پوشیده و بازگشته و گفتم :
- منظورم شرکت کلاری است ..... حالا برای تو و همراهانت املت تهیه خواهم کرد .
سپس معجزه ای رخ داد . روی تختخوابم نشست و شروع به خنده کرد . تمام بدنش از شدت خنده می لرزید .
- دختر کوچولوی من ، دختر گران بهای من ، والاحضرت همسر ولیعهد سوئد و نروژ ، سیلک می فروشد بیا ....بیا در آغوشم.
به طرف او رفته و با اعتراض گفتم :
- موضوع خنده داری نیست . پولم تمام شده و سطح زندگی به طور سرسام آوری بالا رفته . به زودی خواهی فهمید که ....
- چهارده روز قبل قاصدی با پول فرستادم .
- متاسفانه هنوز نرسیده ، گوش کن ، پس از این که همراهانت غذا صرف کردند باید برای آنها هتلی در نظر بگیریم .
مجددا با نگاه جدی به من نگریست و گفت :
- ستاد و قرارگاه نیروی سوئد در کوچه سنت اونوره مستقر خواهد شد . مدتی قبل درخواست کردم آن قصر را در اختیار ما بگذارند . ستاد من می توانند مستقیما به آنجا بروند .
سپس دری که بین اتاق خواب من و او بود باز کرده شمعی برداشته به طرف او رفتم .
- تختخواب حاضر است . ملافه ها را عوض کرده ام . همه چیز حاضر است .
به اتاق خوابش با دقت همیشگی خود خیره شد . گویی چنین اتاقی را تا کنون ندیده است . سپس آهسته گفت :
- من هم در قرارگاه نیروی سوئد منزل خواهم کرد باید اشخاص زیادی را بپذیرم و این خانه برای این کار مناسب نیست و نمی توانم آنها را در اینجا بپذیرم . دزیره می فهمی ؟
بسیار متاثر و اندوهگین شدم .
- اینجا نخواهی ماند ؟
دستش را روی شانه ام گذارد و گفت :
- فقط از این جهت به پاریس آمدم که نیروی سوئد بتواند در رژه پیروزی شرکت کند . باید با تزار ملاقات نمایم . دزیره یک چیز به تو می گویم من هرگز به این اتاق مراجعت نخواهم کرد .
با تعجب و خشم گفتم :
- پنج دقیقه قبل می خواستی با تمام ستادت در اینجا بمانی .
- قبل از دیدن این اتاق چنین تصمیمی گرفته بودم ، معذرت می خواهم به اینجا برنخواهم گشت .
سپس مرا تنگ تر در آغوش گرفت :
- برویم ....همراهانم امیدوارند که به آنها خیر مقدم بگویی . البته فرناند غذایی برای آنها تهیه کرده است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#192
Posted: 11 Aug 2012 18:46
فرناند .... خاطره او و گل سرخ هایی که در تخت خواب زفاف من ریخته بودند مرا به خود آورد ، صورتم را پودر زده و ماتیک مالیدم .
من و ژان باتیست بازو در بازوی هم وارد اتاق غذا خوری شدیم . میل داشتم با خوشحالی شوالیه عزیز و گرانبهایم کنت براهه جوان را ببوسم . ولی لوونجهلم که سعی داشت آداب و رسوم دربار سوئد را به من بیاموزد در کنار او ایستاده بود و به همین دلیل جرات نکردم . دریادار استدینگ که سینه اش پر از نشان و مدال بود به طرف من آمد . فرناند با لباس رسمی پیشخدمت های دربار سوئد با دکمه های درخشان طلایی در گوشه ای ایستاده بود . سوال کردم :
- اوسکار چطور است ؟
طفل من سال ها در استکهلم در بین غریبه ها می زیسته است . ژان باتیست چند صفحه کاغذ از جیب بغل بیرون آورد و با غرور و تکبر گفت :
- دوک شو در مانلند یک موزیک نظامی تصنیف کرده است .
برای یک لحظه قلبم از خوشحالی تپید . شمع ها با روشنایی و درخشش می سوختند . اوسکار مشغول تصنیف موسیقی است .
قهوه ای که فرناند تهیه کرده بود مانند به خانه آمدن ژان باتیست گزنده و درعین حال شیرین بود . در جلو بخاری بزرگ نشستیم .... انتهای دیگر سالن در تاریکی فرو رفته بود . ولی ژان باتیست در تاریکی به تابلو کنسول اول خیره گردید . مکالمه ما قطع شد و سکوت دردناکی حکمفرما گردید . ژان باتیست به طرف من برگشت و با خشونت پرسید :
- و او .....؟
- امپراتور در فونتن بلو در انتظار سرنوشت خود می باشد و شب گذشته می خواست انتحار نماید .
همه آنها کنت براهه ؛ لوونجهلم ، استدینگ و روزن با هم فریاد کرده گفتند ؟
- چه ؟
فقط ژان باتیست ساکت بود و چیزی نگفت . در حالی که به شعله های لرزان آتش نگاه می کردم گفتم :
- امپراتور پس از نبرد روسیه همیشه زهر همراه خود دارد . تقریبا دیشب سم را بلعید . مستخدم او متوجه شد و فورا اقدام کرد .
لوونجهلم با تعجب پرسید :
- چه اقدامی کرد ؟
- اگر میل دارید بدانید جریان از این قرار است که کنستان پیشخدمت مخصوص انگشت در حلق او فرو برد و امپراتور سم را استفراغ کرد . سپس کنستان ، مارشال کولینکور را خبر کرد و مارشال امپراتور را مجبور کرد که شیر بنوشد . او مدتی دچار تشنج بود ولی امروز صبح طبق معمول از خواب برخاست و به دیکته کردن نامه هایش پرداخت .
دریادار استدینگ در حالی که سر خود را حرکت می داد گفت :
- بسیار عجیب و در عین حال تاثر آور و مسخره است . انگشت به حلق او کرده اند . چرا به گلوله خودکشی نکرد ؟
جواب ندادم . ژان باتیست لب زیرینش را گزید و به آتش خیره شد . به نقطه دوری می اندیشید . مجددا سکوت سنگینی حکمفرما گردید . کنت براهه گلویش را صاف کرد و گفت :
- والاحضرت در مورد رژه پیروزی که امروز برگذار می شود....
ژان باتیست دستش را به پیشانی کشید ، افکار خود را متوجه ما کرد و با وضوح و تصمیم شروع به صحبت کرد .
- قبل از هر چیز باید سوتفاهمات احتمالی من و تزار برطرف شود . همان طوری که آقایان اطلاع دارید تزار مایل بود که من با نیروهای پروس و روس از رودخانه رن عبور نمایم . ولی من نیروهای خود را به طرف شمال هدایت کردم و در هیچ یک از نبرد ها در سرزمین فرانسه شرکت نکردم . متفقین مرا باید استثنا کرد .
ساکت شد ، من به کنت براهه نگریستم ، با تردید سوال خاموش و ساکت مرا جواب داد و گفت :
- والاحضرت ما هفته ها بدون مقصود در بلژیک و در فرانسه در حرکت بوده ایم . والاحضرت میل داشتند میدان هایی که نبرد در آنجا واقع گردیده بازدید نمایند .
کنت براهه با نا امیدی به من نگاه کرد و افزود :
- والاحضرت با تاثر و عدم تمایل به این مسافرت رضایت دادند .
ژان باتیست در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد گفت :
- در دهکده هایی که جنگ در آنجا به وقوع پیوسته سنگ روی سنگ بند نیست . این روش جنگیدن نیست . همه جا مخروبه و متروکه است .
سپس لوونجهلم کیف دستیش را که دائما همراه داشت باز کرد و یک دسته نامه از آن بیرون آورد و گفت :
- والاحضرت تمام نامه های که تزار شخصا با خط خود برای شما نوشته اند همراه آورده ام .
سپس با صدای بلندی گفت :
- این نامه درباره .....
ژان باتیست ناگهان فریاد کشید :
- نگویید . تکرار نکنید .
تاکنون شوهرم را این طور خشمگین و غیر عادی ندیده بودم. سوئدی ها به من که آخرین روزنه امید آنها بودم نگاه کردند . شروع به صحبت کردم .
- ژان باتیست .....
مانند مجسمه بی روحی نشسته بود . به طرف او رفتم و کنارش نشستم و سرم را به بازویش تکیه دادم و گفتم :
- ژان باتیست باید اجازه بدهی آقایان صحبت کنند . تزار پیشنهاد کرده بود که شما پادشاه فرانسه باشید . پیشنهاد نکرد ؟
ابروهای او کاملا درهم رفت از شدت خشم و غضب او وحشت کردم ولی به صحبتم ادامه دادم :
- شما به تزار جواب ندادید . به همین جهت فردا کنت ارتواز برادر لویی هیجدهم برای تهیه مقدمات ورود بوربون ها وارد پاریس می شود و تزار ناچار با پیشنهادات متفقین و تالیران موافقت کرده است .
- تزار نخواهد فهمید چرا از رودخانه رن عبور نکرده ام و در خاک فرانسه نجنگیده ام و بالاتر از همه نخواهد فهمید که چرا پیشنهادات متعدد او را بدون جواب گذارده ام . ولی کشور سوئد نمی تواند نقض معاهداتش را با روسیه تحمل کرده و شکافی به وجود بیاورد او نمی تواند این موضوع را بفهمد .
- ژان باتیست تزار به دوستی شما افتخار می کند و کاملا متوجه است که چرا نمی توانید تخت سلطنت فرانسه را بپذیرید . من همه چیز را برای او تشریح کردم .
ژان باتیست بازوی مرا گرفت و خیره به صورتم نگریست .
- شما همه چیز را برای او تشریح کردید ؟
- بله تزار برای ادای احترام و ملاقات همسر فاتح لیپزیک آمده بود .
سوئدی ها و ژان باتیست کاملا تسکین یافتند .
برخاستم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#193
Posted: 11 Aug 2012 18:47
- آقایان شب بخیر یا تقریبا روز بخیر . قبل از رژه پیروزی به استراحت احتیاج دارید . امیدوارم اکنون همه چیز در کوچه سنت اونوره برای پذیرایی شما حاضر شده باشد .
با عجله از سالن خارج شدم . هر چیزی حدی دارد . تحمل دیدار عزیمت ژان باتیست را از خانه اش نداشتم . نمی توانستم تحمل نمایم که او شب را در قصری در نزدیکی منزلم به سر ببرد . در پله های طبقه دوم به من رسید . بازویش را دور شانه ام حلقه کرد و به من تکیه کرد . تقریبا تا اتاق خواب او را حمل کردم . وارد اتاق شدیم روی تختخواب افتاد . در کنارش به زانو شدم و سعی کردم چکمه هایش را بیرون بیاورم . چکمه اش را گرفتم و کشیدم و کشیدم .
- ژان باتیست باید خودت کمک کنی والا هرگز نخواهم توانست آنها را بیرون بیاورم .
- اگر بدانی چقدر خسته ام .
مانند کودکی لباس هایش را کندم و بالاخره پتو را روی خودمان کشیدم . شمع را خاموش کردم ولی سپیده دمیده بود و نور کم رنگ صبحگاهی از خلال پرده ها به داخل اتاق می تابید .
آهسته گفت :
- این رژه پیروزی لعنتی ، من نمی توانم در شانزه لیزه بروم و در جلو ارتش شمال یک ، دو، سه ، چهار بشمارم . نمی توانم .
- البته که می توانی . سوئدی ها با شجاعت برای آزادی اروپا جنگیده اند و میل دارند که در رژه پاریس با فرماندهی ولیعهد شان شرکت داشته باشند . چقدر طول می کشد . حداکثر یکی دو ساعت ، ژان باتیست این رژه راحت تر از فتح لیپزیک است .
- در گروسبیرن قدیمی ترین هنگ هایم را به جنگ من فرستاد .
- فراموش کن ژان باتیست . فراموش کن .
درحالی که از خود متنفر بودم به صحبت ادامه دادم :
- فقط به خاطر داشته باش که چرا جنگیدی .
- چرا جنگیدم ؟ شاید برای مراجعت بوربون ها دزیره . دقیقا به تزار چه گفتی ؟
- به تزارگفتم که تو در فرانسه یک جمهوریخواه و در سوئد یک ولیعهد هستی . البته به زبان و طریق دیگری منظورم را گفتم . ژان باتیست . تزار مطلب مرا دریافت .
تنفس او منظم شده بود .
- دختر کوچولو چیز دیگری هم گفتی ؟
- بله گفتم که تو تاج فرانسه را نمی پذیری ولی از صمیم قلب خواهان گراند دوشس روسی هستی به همین دلیل تصور نکرد که تو تمام پیشنهادات او را رد کرده ای .
- هوم
- ژان باتیست خوابیده ای ؟
- هوم .
- تزار معتقد است که تو با من باشی و می گوید که گراند دوشس ها ی روسی از من خوشگل تر نیستند .
- هوم .
بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .
بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .
ماری و فرناند در اتاق رختکن بر سر اطو مشاجره داشتند . ژان باتیست سرش را از روی شانه من برداشت و فریاد زد :
- براهه در جلوی چادر من چه خبر است ؟
- بخواب ژان باتیست .
- براهه به لوونجهلم بگویید .....
- ژان باتیست اولا تو در چادر نیستی و بلکه در اتاق خواب همسرت هستی . ثانیا صدایی که می شنوی مشاجره عادی فرناند و ماری است بخواب .
ژان باتیست نشست و با تفکر به اتاق من نگریست . نگاه او نگاه وداع بود نه نگاه بازگشت به منزل .
صدای فرناند با خشونت بلند شد .
- خیر ...اطوی بزرگ را برای لباس تشریفات می خواهم .
ژان باتیست از تختخواب به زیر آمد و به اتاق رخت کن رفت . زنگ زدم ماری صبحانه برای ما آورد و با غرغر گفت :
- بهتر بود مارشال فرناند را در استکهلم می گذاشت .
درب اتاق خواب که به اتاق رخت کن باز می شود نیمه باز بود و این مکالمات را شنیدم .
فرناند : «والاحضرت براهه و لوونجهلم سر خدمت خود حاضر شده اند . اتاق های کوچه سنت اونوره مهیا است . دیروز تزار به قصر الیزه که مادام ژولی در آنجا زندگی می کرد تغییر مکان داده و ستاد خود را در آنجا مستقر ساخته است و رژه ساعت دو بعد از ظهر شروع می گردد . در جلو ستاد والاحضرت از نظر تامین و حفظ ستاد توپ مستقر کرده اند . عبور و مرور در کوچه سنت اونوره به علت ازدحام جمعیت قطع گردیده .»
ژان باتیست چیزی گفت که من نتوانستم بفهمم .
فرناند :«بسیار خوب والاحضرت اوباشان خیر ، مردم کنجکاو . به هر حال پلیس معتقد است که عابرین قصد دارند .... »
به علت ریزش آب بقیه گفتار فرناند را نشنیدم . فرناند معمولا هر روز صبح آب سرد برای شست و شوی ژان باتیست می برد و او صورتش را می شوید .
- براهه و لوونجهلم را بالا بفرستید .
صدای کنت براهه :«وترشند و وابستگان و مشاورین وارد گردیدند ، وترشند قبلا با «مترنیخ» و انگلیسی ها در تماس بوده است . ستاد کاملا محاصره شده .»
ژان باتیست :
- به وسیله رهگذران ؟
براهه : «خیر ، عبور و مرور مدتی قبل قطع گردید . ژاندارم ها و قزاقان اطراف ستاد نگهبانی داده و تزار یک هنگ کامل در اختیار ما گذارده است ..»
ژان باتیست با سرعت شروع به صحبت کرد و فقط چند کلمه از آن را فهمیدم :
- قطعا پیاده نظام سوئدی ....به هیچ عنوان نباید از نگهبانان روسی استفاده کرد .»
نخست وزیر لوونجهلم : «قرارگاه ما به وسیله بازدید کنندگان تقریبا محاصره است . تالیران می خواهند به نام حکومت فرانسه به والاحضرت خیر مقدم بگوید . مارشال نی و مارشال مارمون کارت خود را فرستاده اند . آجودان شخصی پادشاه پروس به آنجا آمد . سفیر انگلیس نماینده از طرف اهالی پاریس .... »
براهه : «سرهنگ ویلات استدعای ملاقات دارد . »
ژان باتیست :
- فورا او را نزد من بفرستید وقت ندارم .
آهسته وارد اتاق رخت کن شدم . شوهرم در مقابل آینه قدی بزرگی ایستاده و دکمه های اونیفورم مارشال سوئدی را که در تن داشت می انداخت . فرناند لباس او را با ماهوت پاک کن تمیز می کرد و اودکلن به او می زد . سپس صلیب نشان لژیون دونو را به دستش داد . ژان باتیست طبق عادت قدیمی خود به صلیب نگاه کرد و زنجیر صلیب را به گردنش انداخت ولی ناگهان دچار تردید شد . لوونجهلم یادآوری کرد و گفت :
- والاحضرت باید هم اکنون برای رژه حاضر باشند . زیرا پس از صرف نهار که از طرف تزار به افتخار والاحضرت داده می شود وقتی برای تعویض لباس باقی نخواهد ماند .
ژان باتیست با بی میلی زنجیر را به گردن انداخته و به نشان خیره شد و در حالی که در آینه به خود می نگریست گفت :
- رژه مارشال برنادوت .
در همین موقع سرهنگ ویلات وارد شد . ژان باتیست فورا به طرف او برگشت و به او نزدیک گردید . دستش را روی شانه او گذارد .
- ویلات از دیدار شما بسیار خوشحالم .
ویلات خبردار ایستاده بود . ژان باتیست شانه او را تکان داد .
- خوب رفیق عزیز .
ولی ویلات بی حرکت و چهره او درهم بود . دست ژان باتیست از روی شانه دوستش آهسته پایین آمد .
- سرهنگ می توانم کاری برای شما انجام دهم ؟
- دیروز شنیدم که متفقین زندانیان جنگی را مرخص کرده اند . من هم درخواست مرخصی دادم .
خندیدم ولی خنده ام ناتمام ماند . ویلات شوخی نمی کرد چهره او کاملا گرفته و جدی بود . ژان باتیست فورا گفت :
- البته سرهنگ شما آزادید و کسی مزاحم شما نخواهد شد ولی اگر شما مدتی مهمان ما باشید بسیار خوشحال خواهم بود .
- از پیشنهاد دوستانه والاحضرت متشکرم ولی متاسفانه باید آن را رد کنم و معذرت بخواهم .
ویلات فورا به طرف من آمد و کمی خم شد . از بالای شانه او قیافه مغشوش و متاثر شوهرم را دیدم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#194
Posted: 11 Aug 2012 18:48
آهسته گفتم :
- ویلات شما همیشه با ما بوده اید . ما را ترک نکنید .
- امپراتور ارتش و افراد آن را از سوگندی که یاد کرده اند آزاد ساخته .
ژان باتیست با خشونت گفت :
- شنیدم که تعدادی از مارشال ها به ملاقات من آمده بودند علت آن ....
- بله والاحضرت علت ملاقات آنان همین بوده است . فقط چند هنگ گارد در فونتن بلو باقی مانده اند . مارشال ها حتی درخواست مرخصی از امپراتور و سرفرماندهی خود را بی ارزش دانسته اند . والاحضرت من سرهنگی بیش نیستم ولی همیشه اصول را در نظر می گیرم . از فونتن بلو فورا به هنگم خواهم رفت و فرماندهی آن را عهده دار خواهم شد .
وقتی سرم را بلند کردم سرهنگ ویلات رفته بود و ژان باتیست مشغول آویختن حمایل سوئد بود گفتم :
- قبل از رفتن می خواستم چند دقیقه با شما تنها باشم و صحبت کنم .
سپس به اتاق توالتم رفتم . ژان باتیست دنبالم آمد . آهسته او را به طرف صندلی جلو میز توالتم فشار دادم و نشانیدم . قوطی روژ را برداشته و آهسته در کمال احتیاط و به طور نامحسوس گونه های خاکستری رنگ او را قرمز کردم . دست مرا پس زد و گفت :
- دیوانه ای دزیره ، نمی خواهم ....
در کمال دقت روژ را روی گونه اش مالیدم . صورت او کمی حالت طبیعی به خود گرفت با رضایت خاطر گفتم :
- ژان باتیست تو نباید با این قیافه گرفته و سرد در سر ستون های فاتح در شانزه لیزه رژه بروی . تو فاتحی و باید مثل فاتح جلوه کنی ....
سرش را حرکت داد و با صدایی شبیه به گریه گفت :
- نمی توانم ... نمی توانم در این رژه شرکت کنم . رنج می کشم .
دستم را روی شانه اش گذاردم و گفتم :
- ژان باتیست باید پس از رژه در جشن پیروزی در تئاتر فرانسه شرکت کنی . تو این افتخار را به سوئد مقروضی ، عزیزم حالا دیگر باید بروی .
به عقب تکیه داد . سر او روی سینه ام قرار گرفت . لب های سفید و ترکیده اش می لرزید .
- در این رژه و جشن پیروزی یک نفر دیگر مانند من تنها و متاثر است ، ناپلئون .
- مهمل نگو تو تنها نیستی . من با تو هستم نه با او ، برو همه منتظرند .
در کمال اطاعت برخاست . دست هایم را به لبش فشرد و گفت :
- قول بده به تماشای رژه نخواهی آمد . نمی خواهم مرا ببینی ، نمی خواهم .
- البته ژان باتیست من در اینجا در باغ و به یاد تو خواهم بود .
*********
وقتی زنگ های پاریس به مناسبت فتح و پیروزی به صدا در آمدند من به باغ رفتم . زنگ ها در تمام مدتی که نیروی فاتح متفقین در پاریس رژه می رفتند ساکت نشدند . بچه ها همراه مادام لا فلوت و پرستارهای خود با کالسکه من به تماشای رژه رفته بودند . در آخرین دقیقه که کالسکه می خواست حرکت کند برادر زاده های من ماریوس و مارسلین نیز سوار شدند . فقط خدا می داند که چطور این همه جمعیت در کالسکه جای گرفتند . ژولی در تختخواب خود بود و ماری کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذاشت . خواهرم ژولی بسیار متاثر بود زیرا ژان باتیست فراموش کرده بود با او صحبت کند . تمام خدمه را مرخص کرده و کاملا تنها بودم به همین جهت کسی ورود مهمان غیر منتظره ام را به من اطلاع نداد .
این مهمان سر زده که درب منزل را باز دیده بود وارد منزل شده و در سالن ها سرگردان بود و بالاخره به باغ آمده بود . متوجه او نشدم زیرا چشمانم را بسته و به ژان باتیست می اندیشیدم . ژان باتیست امروز شانزه لیزه برای تو جهنمی پایان ناپذیر است ! صدایی بلند تر از زنگ ها گفت :
- والاحضرت .
با وحشت چشمانم را باز کردم . مردی که به حال تعظیم در مقابلم ایستاده بود راست شد . دماغ نوک تیز و چشمان تنگ و کوچک ، عجب او هنوز در پاریس است . وقتی ناپلئون فهمید که رئیس پلیس او مخفیانه با انگلیس ها مراوده دارد او را طرد کرد . ولی قبل از نبرد لیپزیک برای دور کردن فوشه از پاریس او را به سمت فرمانداری یکی از استان های ایتالیا منصوب کرد . فوشه رئیس پلیس ناپلئون ، ژاکوبین سابق لباس مجللی دربر کرده و روبان سفید بزرگی روی یقه داشت .
در کمال نا امیدی به نیمکت باغ اشاره کردم . فورا کنار من نشست و شروع به صحبت کرد ولی صدای زنگ ها نمی گذاشتند گفته او مفهومدار باشد . با تاسف شانه خود را بالا انداخت و لبخندی زد . سرم را به طرف دیگر برگردانیدم . ژان باتیست این رژه خیلی طول کشید ....
بالاخره زنگ ها خاموش شدند .
- والاحضرت اگر مزاحم شدم معذرت می خواهم .
او را از خاطر برده بودم . با بی میلی به او نگاه کردم . دست خود را به جیب بغل برد . کاغذی از جیبش بیرون آورده و گفت :
- از طرف تالیران پیامی برای مادام ژولی آورده ام تالیران این روزها بسیار گرفتار است در صورتی که من ....
با تلخی لبخندی زد و ادامه داد :
- متاسفانه بی کارم و چون میل داشتم به وسیله ای خدمت والاحضرت برسم به تالیران پیشنهاد کردم که من حامل پیغام باشم . این مدرک سرنوشت و آتیه اعضای خانواده بناپارت را تعیین می کند .
فوشه یک سند رسمی به دستم داد و من گفتم :
- این سند را به خواهرم خواهم داد .
فوشه با انگشت روی سند زده و گفت :
- به این لیست نگاه کنید .
نگاه کردم . این طور نوشته بود :
«مادر امپراتور سیصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژوزف پانصد هزار فرانک ، اعلیحضرت لویی ناپلئون دویست هزار فرانک ، ملکه هورتنس و اطفال او چهارصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژرم و ملکه پانصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم الیزا سیصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم پولت سیصد هزار فرانک »
فوشه توضیح داده و گفت :
- این مبلغ سالیانه پرداخت می شود . والاحضرت فامیل امپراتور این مبلغ را از خزانه کشور سالیانه دریافت خواهند کرد . حکومت ما واقعا سخاوتمند است والاحضرت .
- فامیل امپراتور کجا زندگی خواهند کرد ؟
- در خارج از کشور و هرگز اجازه مراجعت نخواهند داشت .
ژولی که همیشه دور از وطن زجر می کشد . باید در تبعید به سر ببرد چرا ؟ برای اینکه من ژوزف بناپارت را به منزلمان آوردم . برای کمک به ژولی هرچه از دستم برآید انجام می دهم . با خود گفتم :
«تو از ولیعهد درخواست می کنی که هرچه از دستش بر می آید درباره ژولی بناپارت کوتاهی نکند . شاید تو خودت به حضور لویی هیجدهم خواهی رفت و از او استدعا خواهی کرد ... »
دائما این جملات را تکرار می کردم تا کاملا حفظم شود . فوشه گفت :
- اعلیحضرت لویی هیجدهم همین یکی دو روز وارد قصر تویلری خواهد شد .
برای آنکه بتوانم آتیه برادران بناپارت را پیش بینی کرده باشم پرسیدم :
- لویی هیجدهم در سال های تبعید چه می کرده ؟ چگونه خود را سرگرم می کرده است ؟
- اعلیحضرت غالبا در انگستان بوده و وقت خود را صرف مطالعه می کرده ، اعلیحضرت تاریخ انحطاط و سقوط امپراتور رم را از انگلیسی به فرانسه ترجمه کرده است .
با خود گفتم : «ترجمه تاریخ به جای ایجاد و ساختن تاریخ »
- آیا این اعلیحضرت لویی دربارش را با خود خواهد آورد ؟
- ظاهرا اکنون طرفداران صدیق خانواده بوربون با او به فرانسه مراجعت می نمایند . آیا ممکن است از والاحضرت استدعایی بنمایم ؟......
با تعجب به او نگاه کردم ، ولی او متوجه من نبود .
- ..که اگر کسی نام مرا در حضور اعلیحضرت برد از من تعریف نمایید . شاید اعلیحضرت تمام مشاغل حساس را به اشخاصی که با او در تبعید بوده اند واگذار نکند .
- البته هرگز کسی موسیو فوشه را فراموش نخواهد کرد . من که در زمان انقلاب طفل کوچکی بیش نبودم ، آن همه حکم اعدام را که شما امضا و صادر کرده اید فراموش نکرده ام .
در حالی که روبان سفیدش را مرتب می کرد گفت :
- والاحضرت همه آن حوادث را فراموش کرده اند . به علاوه باید به خاطر داشت که در این چند سال اخیر من سعی داشتم مخفیانه با انگلیس ها سازش کنم . ژنرال بناپارت مرا خائن نامید . والاحضرت من زندگیم را به خطر انداختم .
مجددا به سند نگاه کرده و گفتم :
- ولی سرنوشت ژنرال بناپارت چه می شود ؟
- سرنوشت او بسیار خوب است . ژنرال بناپارت شخصا محلی را برای سکنی خود در خارج فرانسه انتخاب خواهد کرد . مثلا جزیره ...جزیره آلب ...می تواند به هر نقطه دیگری که میل دارد برود . نیرویی با قدرت چهارصد نفر می تواند انتخاب کرده بود همراه داشته باشد . لقب امپراتور فرانسه را حفظ خواهد کرد . حکومت فرانسه واقعا سخاوتمند است . والاحضرت این طور نیست ؟
- امپراتور چه تصمیم گرفته ؟
- مشغول بحث در مورد جزیره آلب هستند . محل زیبایی است و کاملا شبیه زادگاه امپراتور می باشد . همان اشجار و نباتات جزیره کرس در آنجا می روید .
- سرنوشت امپراتریس چسیت ؟
- اگر از حقوق جانشینی پسرش چشم پوشی کند لقب دوشس پارما به او داده می شود . ولی این جزئیات و سرنوشت اروپا در کنگره وین بحث خواهد شد . سلاطینی که به وسیله ناپلئون از حقوق خود محروم شده اند به تخت سلطنت باز می گردند ... این طور فهمیدم که والاحضرت ولیعهد سوئد نیز برای شناسانیدن تاج و تخت سوئد و خانواده برنادوت به وین خواهد رفت . والاحضرت شناسایی رسمی خانواده برنادوت به وسیله سایر سلاطین اروپا لازم است .
فوشه سینه اش را صاف کرده و به صحبت ادامه داد :
- والاحضرت ، متاسفانه شنیده ام که بعضی مقامات روسی و اطریشی اظهار داشته اند که ادعای ولیعهد سوئد قانونی نیست . البته من برای دفاع حقوق ایشان در کنگره وین همیشه حاضر به خدمت هستم و ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#195
Posted: 11 Aug 2012 18:48
برخاستم و گفتم :
- از منظور شما چیزی نمی فهمم این سند را به خواهرم خواهم داد .
اگر فوشه چند دقیقه صحبت نمی کرد دچار جنون می شدم . اولین غنچه های گل سرخ توجهم را جلب کردند . بهار فرارسیده و من هنوز متوجه آن نبودم . راستی بهار پاریس چه زیبا است . نمی گذارم ژولی را از پاریس بیرون کنند .
فریاد شعف اطفال ، سکوت خاموش منزل را درهم شکست . آنها از رژه مراجعت کرده و به طرف من می دویدند . دو دختر باریک و بلند ژولی پیراهن صورتی و پسر بور و چشم آبی هورتنس لباس دانشجواین دانشکده افسری را در بر داشتند . شارلوت از شدت خوشحالی نمی توانست صحبت کند .
- خاله جان نمی دانید شوهر خاله چقدر عالی و مجلل بود . کت مخمل آبی پوشیده و سوار اسب سفید قشنگی شده بود . چقدر شیک و مجلل بود .
- شارل لویی ناپلئون صحبت دختر عمویش را قطع کرد .
- آنکه دیدی کت نبود . شنل بود . به کلاهش پر سفید شتر مرغ نصب کرده و عصای نقره در دست داشت .
ناپلئون لویی ، پسر عموی او گفت :
- آن عصا که دیدید عصای مارشالی است .
زندائید دختر ژولی آهسته گفت :
- دایی ماریوس گفت که آن عصا ، عصای مارشالی فرانسه است .
شارلوت گفت :
- ولی صورت او !.... عمه مارسلین گفت که صورت مارشال بی شباهت به مجسمه های مرمر نیست .
با نگرانی پرسیدم :
- خیلی سفید و رنگ پریده بود ؟
- نه چندان ولی مانند مجسمه سخت و بی حرکت بود . کوچکترین حرکتی در عضلات صورت او دیده نمی شد . ...تزار دائما می خندید . امپراتور اطریش دست خود را به طرف جمعیت حرکت می داد ولی پادشاه پروس ...
بچه ها همه با هم خندیدند .
- دایی ماریوس گفت : پادشاه پروس این قیافه خشمگین و اخمو را برای این به خود گرفته که ما در آینده بیشتر از او بترسیم .
- مردم و سایر تماشاچیان چه می گفتند ؟
- همه چیز دیدنی و بسیار زیاد بود . اونیفورم خارجی ، اسب قشنگ تزار ، راستی می دانستید که قزاق ها علاوه بر تفنگ شلاق هم با خود دارند ؟ همه مردم به پروسی ها می خندیدند و آنها را مسخره می کردند . در موقع رژه پای خود را بالا آورده و محکم به زمین می کوبیدند و....
- وقتی که شوهر خاله عبور می کرد مردم چه می گفتند ؟
بچه ها به هم نگریستند . شارل ناپلئون در کمال احتیاط گفت :
- خاله جان وقتی شوهر خاله با نیروهای سوئد عبور می کرد سکوت مرگ همه مردم را فرا گرفته بود .
شارلوت آهسته گفت :
- نیروی سوئدی مقدار زیادی عقاب که به غنیمت گرفته بودند با خود حمل می کردند .
شارل بویی ناپلئون با خشونت و غضب گفت :
- عقاب های ما خاله جان ، عقاب های ما !!!
با عجله گفتم :
- خوب بچه ها بروید و به ماری بگویید خوردنی به شما بدهد .
سپس نزد ژولی رفتم . اول سعی کردیم مفهوم سندی که سرنوشت او را با روش سوداگری تعیین کرده پی ببریم . ژولی کمپرس آب سرد را از روی پیشانی اش به وسط اتاق پرت کرد . صورت خود را در بالش مخفی کرده و با تلخی گریه می کرد .
- دزیره من نخواهم رفت !!! آنها نمی توانند مورت فونتن را مصادره کنند . باید سعی کنی که من با بچه هایم در مورت فونتن بمانیم .
موهای ژولیده اش را نوازش کردم .
- فعلا نزد من خواهی بود . بعدا سعی می کنم مورت فونتن را پس بگیریم . ولی ژوزف ؟ اگر ژوزف نتواند اجازه اقامت بگیرد چه ؟
- ژوزف از بلوا برایم نامه نوشته است . او می خواهد به سوئیس برود . من و بچه هایم نیز باید به او ملحق شویم . ولی دزیره من نخواهم رفت .....
ناگهان برخاست و روی تختخواب نشست .
- دزیره تو مرا ترک نخواهی کرد تا همه چیز مرتب شود . با من خواهی بود این طور نیست ؟
سرم را حرکت دادم .
- به سوئد نخواهی رفت و اینجا خواهی بود و به من کمک خواهی کرد ؟
من خطا کارم من باعث درگیری او با خانواده بناپارت شده ام و او به خاطر اشتباه من دچار این سرنوشت گردیده و خانه و وطن خود را از دست داده است باید .....
- قول می دهی دزیره ؟
- ژولی با تو خواهم بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#196
Posted: 14 Aug 2012 09:11
فصل چهل و هفتم :
پاریس ، اوایل مه 1814
********************
شبی که لویی هیجدهم پادشاه فرانسه اولی ضیافت درباری را بر پا کرد من سرما خوردگی داشتم . البته نه سرما خوردگی واقعی مانند روز تاج گذاری ناپلئون به تخت خواب پناهنده شدم . ماری برایم شیر گرم و مخلوط با عسل تهیه کرد . راستی از این نسخه خوشم می آید . شیر گرم و عسل . شروع به خواندن روزنامه کردم .
روزنامه مونیتور عزیمت ناپلئون را به جزیره آلب شرح داده بود .
«در روز بیستم آوریل کالسکه های مسافری به حیاط قصر «اسب سفید » در فونتن بلو رفتند . حتی یک مارشال فرانسه در آنجا حضور نداشت . ژنرال پتی یک هنگ گارد سلطنتی در آنجا حاضر کرده بود . امپراتور از قصر خارج شد . ژنرال پتی عقاب طلایی را بالا نگه داشت . ناپلئون پرچم فرانسه را که در زیر سر پرچم عقاب قرار داشت بوسید و سپس به کالسکه اش که ژنرال برتراند در آن منتظر بود سوارشد .... »
روزنامه مونیتور فقط همین چند سطر را برای اطلاع خوانندگان درج کرده بود . ولی در روزنامه دیگر پاریس به نام ژورنال «ددیا» مقاله جالب توجهی درباره ولیعهد سوئد دیدم و خواندم که «ولیعهد سوئد قصد دارد همسرش دزیره کلاری خواهر مادام ژولی بناپارت را طلاق دهد و پس از طلاق ، همسر ولیعهد سوئد به نام کنتس گوتلند در فرانسه و در منزل شخصی خود در کوچه آنژو زندگی خواهد کرد . ولی ولیعهد سوئد ..... »
یک جرعه شیر و عسل را نوشیدم و ادامه دادم :
«از طرف دیگر ولیعهد سوئد یکی از دو شاهزاده خانم روسی یا پروسی را به همسری انتخاب خواهد کرد . امکان ازدواج ژان باتیست با یک شاهزاده خانم از خانواده بوربون ، به عقیده این روزنامه بعید به نظر می رسد . بستگی و نسبت بین ژنرال سابق برنادوت با یکی از خانواده های سلطنتی اروپا آتیه او را در سوئد تامین خواهد کرد .
شیر و عسل را تمام کردم ، ولی دیگر خوشمزه نبود و من هم میل نداشتم روزنامه بخوانم . مجددا خاطره اولین ضیافت لویی هیجدهم از نظرم گذشت . راستی بسیار عجیب است که من و ژان باتیست به این ضیافت دعوت شده ایم . از طرف دیگر گمان می کنم این دعوت چندان غیر عادی نباشد . به هر حال ژان باتیست فرماندهی یکی از ارتش های آزاد کننده اروپا را داشته است . به علاوه او پسر خوانده پادشاه سوئد است . متعجبم که آیا ژان باتیست این دعوت را پذیرفته است یا خیر .
پس از اولین شب ورود او تاکنون ما همیشه با هم تنها نبوده ایم . من غالبا برای ملاقات او به ستادش در کوچه سنت اونوره رفته ام . در جلو قرارگاه او توپ ها موضع گرفته اند . پیاده نظام کاملا مسلح سوئدی همیشه در حال آماده باش در اطراف مستقر گردیده اند .
هر دفعه که به ملاقات شوهرم رفتم فوشه را در اتاق انتظار دیدم و سه مرتبه نیز تالیران و مارشال نی را که با بی صبری منتظر بودند در آنجا دیدم . از طرف دیگر هر وقت به ملاقات ژان باتیست رفتم نخست وزیر وترشند ، دریادار استدینگ و سایر ژنرال های سوئدی را در کمیسیون و کنفرانس های پایان ناپذیر دیدم و شوهرم نیز روی پرونده ها خم شده و مشغول دیکته نامه ها و صدور اوامر بوده است .
امروز بعد از ظهر در قصر کوچه سنت اونوره ضیافتی به افتخار تزار دادیم . تزار ، کنت آرتواز برادر لویی هیجدهم را همراه خود آورده بود که بی نهایت باعث تعجب من گردید کنت صورت گرد و روشنی دارد و به رسم قدیم کلاه گیس به سر می گذارد . بوربون ها سعی دارند چنین وانمود کنند که انقلاب چیزی را در فرانسه تغییر نداده است .
با وجود این لویی هیجدهم قول داده است که سوگند وفاداری به حقوق فعلی فرانسه یاد کند . به طور خلاصه حقوق فعلی فرانسه همان قانون ناپلئون است . کنت آرتواز با عجله به طرف ژان باتیست رفت و گفت :
- والاحضرت فرانسه برای ابد مقروض شما خواهد بود پسر عموی عزیز .
رنگ ژان باتیست مانند گچ سفید شد .
کنت سپس نزد من آمد و گفت :
- والاحضرت قطعا در ضیافت دربار در قصر تویلری شرکت خواهند کرد .
دستمالم را جلو دماغم گرفتم :
- متاسفانه گرفتار تب و سرماخوردگی بهاری هستم .
تزار بیش از همه اصرار داشت و امیدوار بود که زودتر سلامتی خود را باز یابم . با این ترتیب من در تختخواب خوابیدم . درصورتی که آن همه مهمانان و قیافه ها و صورت های آشنا در سالن بزرگ بال در تویلری جمع شده اند و پرده های جدید قصر را تماشا و تحسین می نمایند . پرده های آبی آسمانی با گل های زنبق ... ارکستر دربار مشغول نواختن موسیقی است . ناپلئون درباره موسیقی طرب انگیز و رقص اصرار زیادی داشت . درب بزرگ سالن باز می شود . لباس خانم ها خش خش کرده همه به رسم درباری احترام می گذارند . «سرود مارسیز »؟ البته قدغن شده است ....لویی هیجدهم با بدن سنگین خود که روی عصا تکیه زده وارد سالن می شود . مچ پای او در زیر شلوار تنگ سفید باند پیچی شده است . لویی دچار ورم مفاصل است و به زحمت قادر به راه رفتن می باشد . در اینجا پاریسی ها برادر او را کتک زدند و او را از سالن بال بیرون کردند .... اکنون رئیس قدیمی تشریفات نام مدعوین را می خواند . لویی پیر برای آنکه بهتر بشنود سرش را به طرف صدا کج می کند . اولین فرمانروایان متفق وارد می شوند و ما از آنها تشکر می کنیم زیرا با کمک آنها توانستیم مجددا در این سالن ظاهر شویم و ما شخصی به نام ژان باتیست برنادوت جمهوری خواه سابق و ولیعهد فعلی سوئد را در آغوش می گیریم و می گوییم .
- پسر عموی عزیز ما هم اکنون رقص شروع خواهد شد .
افکارم از هم گسیخت ، یک نفر از پله بالا می آید . تعجب می کنم همه خوابیده اند ، با وجود این یک نفر دو پله یکی بالا می آید ....
- دختر کوچولو امیدوارم از خواب بیدارت نکرده باشم .
نه لباس رسمی و نه شنل مخمل آبی ولی لباس صحرایی به تن داشت .
- دزیره راستی مریض نیستی ؟
- البته خیر ولی تو چطور؟ سلطان جدید تو را به تویلری دعوت کرده است .
- تعجب می کنم یک گروهبان سابق بیش از یک بوربون فهم و شعور دارد . تو چه فکر می کنی ؟
سکوتی حکمفرما شد و سپس گفت :
- متاسفم که خوابیده ای دختر کوچولو . آمدم خداحافظی کنم . فردا صبح از پاریس عزیمت می کنم .
قلبم تپید ، فردا صبح ، چه زود ....
- وظایف خود را انجام داده ام . فاتحانه وارد شدم و دیگر منتظر چه هستم ؟ به علاوه موافقت نامه من در دانمارک به وسیله کمیسمیون های متفقین امضا شده و قدرت های بزرگ اروپا الحاق نروژ به سوئد را به رسمیت شناختند . ولی دزیره تصور می کنم نروژ خواهان این الحاق نیست .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#197
Posted: 14 Aug 2012 09:12
با این ترتیب وداع ما نزدیک می شد . در تختخواب نشستم . نور شمع روی میز خوابم می لرزید .
سوال کردم :
- چرا نروژ خواهان این اتحاد نیست ؟
- زیرا ترجیح می دهند که از خود حکومتی داشته باشند . با وجودی که آزاد ترین مشروطه دنیا را به آنها تقدیم کرده و قول داده ام که حتی یک نفر سرپرست و راهنمای سوئدی به آنجا نخواهم فرستاد با وجود این مجلس شورای خود را حفظ کرده اند و می خواهند مستقل بمانند و شاید کشور جمهوری داشته باشند .
- ژان باتیست بگذار جمهوری داشته باشند .
نتوانستم صورت او را ببینم ، سرش خم شده بود و صورتش در تاریکی قرار داشت .
- ژان باتیست راستی این آخرین دیدار ما است ؟
- بگذار داشته باشند ؟ راستی دزیره تو چطور همه چیز را سهل و ساده تصور می کنی ، اولا سوئد و نروژ یک واحد جغرافیایی است ، ثانیا این الحاق را به سوئد قول داده ام ، ثالثا الحاق نروژ از دست رفتن فنلاند را تسکین خواهد داد . من نمی توانم متحمل رنجش سوئد شوم و در آخر نمی گذارم داشته باشند می فهمی ؟
- نمی توانی متحمل شوی ؟ پارلمان سوئد تو را برای همیشه به نام ولیعهد و وارث تخت سلطنتی شناخته است ژان باتیست .
- پارلمان سوئد نیز می تواند یک مرتبه و برای همیشه مرا اخراج و شاهزاده وازا به پشتیبانی بوربون ها عودت دهد . ژنرال ژاکوبین را بیرون کرده و خانواده سلطنتی را فرا خواند و بیست سال گذشته را فراموش نمایند ، می فهمی دختر کوچولو ؟
نگاه او به روزنامه خیره شد و شروع به خواندن آن کرد . بدون توجه روزنامه ژورنال ددبا را برداشت و شروع به خواندن کرد . قلبم مانند تخته سنگ وزینی در سینه ام سنگینی می کرد .
گفتم :
- ژان باتیست تو می توانی با یکی از سلسله های قدیمی ازدواج کنی .
و چون به خواندن روزنامه ادامه داد گفتم :
- قبلا مقاله این روزنامه را نخوانده ای ؟
روزنامه را به طرف میز خوابم پرتاب کرد و گفت :
- من واقعا وقت خواندن این داستان مفتضح و بدگویی های مسخره درباری را ندارم . چه بد ! کالسکه ام منتظر است ، می خواستم پیشنهاد کنم که تو....خیر شاید خیلی خسته باشی .
در حالی که صدایم را کنترل می کردم گفتم:
- آمده ای خداحافظی و پیشنهاد کنی که .... بگو چه می خواهی بگویی ، ولی زود اگر معطل کنی دیوانه خواهم شد .
با اضطراب به من نگریست و گفت :
- پیشنهاد مهمی نبود ، میل داشتم با تو برای آخرین بار در خیابان های پاریس گردش کنم .
آهسته گفتم :
- برای آخرین بار .
در اول منظور او را درست نفهمیده بودم . سپس شروع به گریه کردم .
- دزیره تو را چه می شود ؟ مریض هستی ؟
در حالی که گلویم از بغض فشرده شده بود پتو را به کناری زده گفتم :
- گمان کردم پیشنهاد طلاق خواهی کرد . هم اکنون لباس می پوشم و با هم در خیابان های پاریس گردش خواهیم کرد .
کالسکه در ساحل رودخانه سن پیش می رفت . کالسکه رو باز بود . دستم را روی شانه ژان باتیست گذاردم و بازوی او را دور کمر خود حس کردم . اشعه چراغ های پاریس در امواج تاریک سن می رقصیدند . ژان باتیست کالسکه را متوقف ساخت پیاده شدیم و بازو به بازوی هم به روی پل خودمان همان پلی که روزی می خواستم از روی ان خود را به رودخانه پرتاب کنم رفتیم . به نرده پل تکیه دادم و در کمال تاثر گفتم :
- همیشه همین طور بود یک روز در خانه مادام تالین و روز دیگر در قصر ملکه سوئد عمل ناشایستی انجام دادم . ژان باتیست مرا ببخش .
- من به خاطر خودم خیر ، بلکه برای تو نگرانم .
همان کلمات ، همان کلمات روز اول دیدارمان تکرار می شد . سایر کلمات آن روز از خاطرم گذشت و پرسیدم :
- آیا شخصا ژنرال بناپارت را نمی شناسید ؟
با همان آهنگ سابق ادامه داد :
- چرا به نظر من جالب توجه نیست .
به طرف رودخانه سن خم شده گفتم :
- مادموازل من به اتکای خود پیشرفت کرده ام ، وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و مدتی گروهبان بودم و اکنون مادموازل فرمانده لشکر و ژنرالم . نامم ژان باتیست برنادوت است ، چندین سال حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه ای برای شما و کودک بخرم ... به خاطر داری که وقتی این حرف ها را به من می زدی ژان باتیست .....؟
- البته ، ولی دزیره من تقریبا می دانم که چه طرحی برای آتیه ات داری .
اول به زحمت ولی سپس به آسانی گفتم :
- اگر تو معتقدی که موقعیت تو و اوسکار با طلاق دادن من و ازدواج با یکی از شاهزاده خانم های سلسله های قدیمی مستحکم خواهد شد مرا طلاق بده ، ولی به یک شرط .
- به چه شرط ؟
- من مترس (معشوقه )تو باشم ژان باتیست .
- این شرط قبول نیست ، من نمی توانم در دربار سوئد برای خود مترس داشته باشم . به علاوه دختر کوچولو نمی توانم متحمل مخارج مترس شوم . دزیره هرحادثه ای رخ دهد تو باید زن من باشی .
رودخانه سن مانند ملودی شیرین ، مانند موسیقی والس زیر پای ما موج می زد .
- عزیزم اگر تو پادشاه شدی چطور ؟
- بله عزیزم اگر پادشاه هم بشوم تو همسر من هستی .
به طرف کالسکه مراجعت کردیم . ژان باتیست گفت :
- دزیره تو شاید بتوانی خدمتی به من بکنی و از فروش سیلک و ساتن چشم پوشی کنی .
کلیسای نتردام در مقابل ما ظاهر شد . ژان باتیست در حالی که به گنبد عظیم کلیسا خیره شده و دهانش باز بود گفت :
- توقف کنید .
مدتی با دهان باز کلیسا را نگاه کرد . سپس چشمانش را بست . گویی می خواست همه چیز را در مغز خود به خاطر بسپارد .
- حرکت کنید .
- از این پس پی یر را مامور دریافت سهم خود از شرکت کلاری خواهم کرد . پی یر نزد من خواهد ماند و مباشرم خواهد بود . ماریوس کلاری میر آخور و مارسلین تاشر پیشخدمت مخصوص خواهند بود . می خواهم مادام لافلوت را اخراج کنم .
- از کنت روزن راضی هستی ؟
- شخصا بله ، ولی از نظر شغل و کار خیر .
- منظورت چیست ؟
- کنت حتی قادر نیست یک گره بزند ، او را با خود به شعبه مغازه کلاری بردم تا رفع مزاحمت سربازان پروسی را بنماید . پروسی ها عملا مشغول غارت بودند و چون شاگرد مغازه نداشتم کنت را آنجا بردم ...
- دزیره تو نمی توانی ستوان پیاده نظام و کنت روزن را به شاگرد مغازه تبدیل کنی .
- شاید بتوانی آجودانی که کنت به دنیا نیامده باشد برایم بفرستی . در دربار سوئد تازه به دوران رسیده وجود ندارد ؟
ژان باتیست خندید و گفت :
- چرا فقط برنادوت و نخست وزیر وترشند . من خودم به اواحتیاج دارم .
ژان باتیست به جلو خم شد و آدرسی به کالسکه چی داد . برای دیدن اولین خانه خودمان به سو در حومه پاریس رفتیم . ستارگان کاملا به ما نزدیک شده بودند . در کنار دیوارهای منازل گل های یاس غنچه کرده بودند . ژان باتیست گفت :
- من روزی دو مرتبه از این مسیر به وزارت جنگ می رفتم .
سپس سکوت کرد و بعدا گفت :
- والاحضرت عزیزم ، چه موقع می توانم در استکهلم منتظر شما باشم ؟
سرم را به شانه اش تکیه دادم . سر دوشی های او گونه ام را ناراحت می کرد .
- هنوز زود است چند سال آتیه نیز برای تو مشکل خواهد بود . نمی توانم با حضور خود به مشکلات تو اضافه کنم ، خوب می دانی که چقدر برای دربار سوئد نا مناسبم .
عمیقا به من نگاه کرد .
- دزیره می خواهی بگویی که نمی خواهی آداب و رسوم تشریفاتی دربار سوئد را بپذیری و خود را با آ ن هماهنگ کنی ؟
- وقتی به آنجا آمدم تمام مسائل آداب و رسوم را حل خواهم کرد .
کالسکه در جلو خانه شماره 3 کوچه ما متوقف شد . فکر کردم که اشخاص دیگری در این منزل سکنی گزیده اند و اوسکار در طبقه دوم همین خانه به دنیا آمده است . در همین موقع ژان باتیست گفت :
- می توانی تصور کنی که اوسکار هفته ای دو مرتبه ریش خود را می تراشد ؟
به درخت شاه بلوط که غنچه داشت نگاه کردم . در موقع مراجعت به خانه صحبتی نکردیم . وقتی کالسکه وارد کوچه آنژو شد .ژان باتیست برای اولین مرتبه شروع به صحبت کرد .
- آیا دلیل دیگری برای توقف در پاریس نداری ؟ واقعا نداری ؟
- چرا ژان باتیست در پاریس به من احتیاج داند ، باید به ژولی کمک کنم .
- من ناپلئون را در لیپزیک شکست دادم ولی با وجود این نمی توانم از دست بناپارت ها خلاصی یابم .
با تاثر گفتم :
- من به فکر کلاری ها هستم . خواهش می کنم همیشه به یاد داشته باشی .
کالسکه برای آخرین بار ایستاد . همه چیز به سرعت گذشت . ژان باتیست و من از کالسکه پیاده شدیم و به خانه نگریستیم . دو نگهبانی که در جلو در بودند در سکوت و دقت پیش فنگ کردند . دستم را به طرف ژان باتیست دراز کردم . نگهبانان به ما می نگریستند .
ژان باتیست لبش را به دستم نزدیک کرد و گفت :
- شایعات روزنامه ها را باور نکن می فهمی ؟
- چه بد . می خواستم مترس تو باشم . اوخ ....
ژان باتیست انگشت مرا گاز گرفته بود .
متاسفانه نگهبانان به ما نگاه می کردند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#198
Posted: 14 Aug 2012 09:12
پاریس ، سی ام مه 1814 ، اواخر شب
**********
برای من چیزی نامطبوع تر وغم انگیز تر از حضور در مراسم عزاداری و تسلیت نیست .
دیشب یکی از خانم هایی که سابقا پیشخدمت مخصوص بوده است گریان و اشکریزان از قصر مالمزون به منزل من آمد و تقاضای ملاقات کرد . مطلع شدم که ژوزفین روز دوشنبه در ساعت دوازده به سرای دیگر شتافته . سابقا ژوزفین هنگامی که در بازوان تزار در باغ مالمزون به گردش شبانه پرداخته بود دچار سرما خوردگی شدیدی شد «با وجودی که شب بسیار سردی بود علیاحضرت ملکه از پوشیدن لباس ضخیم خودداری کرد . علیاحضرت لباس نازک و کاملا دکلته پوشید و فقط یک شال نازک ابریشمی روی شانه انداخته بود . »
ژوزفین ! من آن پیراهن نازک موسیلن را به خاطر دارم ، برای شب های سرد بهاری بسیار نازک بود . رنگ پیراهن بنفش نبود ؟ بسیار شیک و برازنده بود این طور نیست ؟
هورتنس و اوژن دوبوهارنه با مادر خود در قصر مالمزون زندگی می کردند . آن زن گریان که حامل پیغام مرگ ژوزفین بود یادداشتی به دستم داد .
«بچه ها را نیز همراه بیاورید شاید حضور کودکان مایه تسلیت باشد . »
به همین دلیل امروز صبح من و ژولی و دو پسر ملکه سابق مانند هلند به طرف مالمزون حرکت کردیم . سعی کردیم تا به این کودکان بفهمانیم که مادربزرگ آنها مرده است . شارل لویی ناپلئون گفت :
- شاید حقیقتا مادربزرگ نمرده و منظور او این باشد که متفقین تصور کنند که او مرده و سپس مخفیانه به جزیره الب رفته و به ناپلئون ملحق گردد .
نسیم ملایمی در «بوادوبولنی »می وزید و رسیدن تابستان را اعلام می داشت . راستی نمی توان باور کرد که ژوزفین مرده است .
در قصر مالمزون هورتنس را در لباس سیاه عزاداری ملاقات کردیم . صورت او سفید و چشمان او کبود و دماغش به علت گریه زیاد قرمز شده بود . هورتنس با جلال و شکوه خود را به آغوش من و سپس ژولی انداخت . اوژن دوبوهارنه در کنار میز ظریفی نشسته و بین یک دسته نامه و کاغذ مشغول جستجو بود . این همان جوانک کم رویی بود که ناپلئون او را به نیابت سلطنت ایتالیا انتخاب کرد و دختر پادشاه باواریا را به ازواج او در آورد .
هورتنس با غرور و تکبر روی دست ما خم شد و سپس به توده کاغذهایی که روی میز انباشته شده بود اشاره کرد و گفت :
- باورکردنی نیست . توده های قبوض پرداخت نشده برای لباس های گوناگون ، کلاه و دسته های گل .
لب های نازک و رنگ پریده هورتنس جمع شد و سپس گفت :
- مادر هرگز نتوانست با مقرری خود زندگی کند .
اوژن با نا امیدی موهای خود را مرتب کرد و جواب داد :
- با وجود دو میلیون فرانک که هر ساله از طرف دولت پرداخت می شد ناپلئون نیز یک میلیون فرانک از جیب خود به مادر پرداخت . ولی معذالک هورتنس این قروض سر به میلیون ها فرانک می زند . میل دارم بدانم چه شخصی این قروض را خواهد پرداخت .
هورتنس در حالی که به ما تعارف می کرد که بنشینیم گفت :
- خانم ها به این امور مداخله نمی کنند .
با سکوت و تانی روی کاناپه سالن سفید ژوزفین نشستیم . درهای باغ باز و عطر گل سرخ های دل انگیز ژوزفین فضای سالن را پر کرده بود . هورتنس دستمال خود را به طرف چشمانش که اشک آن خشک شده بود برد و گفت :
- تزار روسیه برای تقدیم احترامات خود نزد مادر آمد و مادر او را به شام دعوت کرد ، گمان می کنم مادرم می خواست حمایت اطفال بیچاره و بی دفاع مرا از او درخواست کند . می دانید من اکنون طلاق گرفته ام .
با ادب سر خود را حرکت دادیم . معشوق هورتنس کنت فلاهولت وارد سالن شد . پسر غیر قانونی آنها به وسیله شخصی به نام کنت مورنی تربیت می شد . اوژن دوبوهارنه در حالی که توده صورت حساب های پرداخت نشده مرحومه ژوزفین را در دست های خود می فشرد گفت :
- مادر صورت حساب لوروی خیاط را ماه ها نپرداخته و معذالک سفارش بیست و شش دست لباس جدید داده ، نمی توانم بفهمم مادرم که با حقوق تقاعد زندگی می کرد بیست و شش پیراهن را برای چه می خواست .
اوژن به صورت حساب ها خیره شد . خواهرش با بی اعتنایی شانه های خود را بالا انداخت و دستمالش را جلو دهانش گرفت . بله تنها مردی که مورد عشق و علاقه هورتنس بود با مادرش ژوزفین ازدواج کرد . هورتنس با اخم و خشونت سوال کرد :
- ؟می خواهید او را ببینید .
ژولی سر خود را حرکت داد و من بدون تفکر گفتم :
- بله .
- کنت فلاهولت علیاحضرت همسر ولیعهد سوئد را به طبقه بالا راهنمایی کنید .
با عجله از پله ها بالا رفتیم . کنت آهسته گفت :
- مرحومه عزیز هنوز در اتاق خواب خود می باشد . استدعا می کنم بفرمایید علیاحضرت .
شمع های بلند بدون کوچکترین لرزش و حرکتی می سوختند . پنجره ها بسته و تمام پرده ها را کشیده بودند . اتاق با عطر گل سرخ و عطر های تند ژوزفین مملو بود . رفته رفته چشمانم به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد . راهبه ها مانند کلاغ های سیاه بزرگی در کنار تختخواب بزرگ و کوتاه ژوزفین نشسته و برای او دعا می خواندند .
در لحظه اول از دیدن جسد مرده وحشت کردم . ولی قدرت خود را به دست آوردم و نزدیک تر رفتم . پیراهن تاج گذاری را که با چین های مرتبی روی تختخواب قرار داشت شناختم . این لباس مانند روپوش راحت و گرمی روی جسد قرار داشت . شنلی که با پوست لبه دوزی شده بود دور شانه و سینه او قرار داشت و در زیر نور شمع به رنگ زرد شبیه رنگ صورت ژوزفین مرحومه جلوه می کرد . خیر ، ژوزفین مرا نترسانید و تمایل به گریه و اشک را در من به وجود نیاورد ....
سر کوچک او کمی متمایل به طرف راست - کاملا نظیر حالتی ک غالبا برای نگاه کردن به سراپای اشخاص نگه می داشت - قرار داشت . چشمان او کاملا بسته نبود و در زیر سایه مژگانش می درخشید . فقط دماغ کوچک او تیر کشیده بود . لبخند بسیار شیرینی روی لب های بسته او که حتی پس از مرگ نمی خواستند راز دندان های زرد رنگ او را فاش کنند دیده می شد . خیر ، حتی جسد ژوزفین هیچ یک از اسرار او را فاش نکردند . برای آخرین بار مستخدمه مخصوص او موهای کم پشت این زن پنجاه ساله را مانند زلف کودکان مرتب کرده بود . یک مرتبه دیگر پلک های چشم او که برای ابد بسته خواهد بود با کرم نقره آرایش یافته و گونه های زرد رنگ او را که نور شمع به آن می تابید سرخاب مالیده بودند . ژوزفین با چه شیرینی در خواب ابدی خود لبخند میزد .
آری با شیرینی و لوندی لبخند می زد .
صدایی در کنارم گفت :
- چقدر زیبا بود .
پیرمردی با گونه های آماس کرده و موهای زیبای نقره گون در کنارم ایستاد و چنین به نظر می رسید که از گوشه نیمه تاریک اتاق به طرف من آمده بود . عینکش را به طرف چشم برد و گفت :
- نام من باراس است . آیا افتخار ملاقات مادام را داشته ام ؟
در جواب گفتم :
- بله خیلی پیش در سالن ترز تالین شما را دیده ام . شما آن روز رهبر جمهوری بودید آقای باراس .
عینکش را پایین آورد و به صحبت ادامه داد :
- آن لباس تاجگذاری را می بینید ؟ ژوزفین باید برای این لباس از من متشکر باشد . خانم به طوری که می دانید به ژوزفین گفتم : «با آن ناپلئون کوتاه قد ازدواج کن من او را به حکومت نظامی پاریس منصوب می کنم و همه چیز برای شما مرتب و رو به راه خواهد شد .» ژوزفین عزیز همه چیز برای تو مرتب و رو به راه خواهد شد .
با نرمی خندید و گفت :
- مادام آیا ژوزفین به شما خیلی نزدیک بود ؟
خیر . ژوزفین فقط قلب مرا شکسته بود . شروع به گریه کردم . پیرمرد که لباس صورتی رنگ خود را مرتب می کرد آهسته گفت :
- ناپلئون دیوانه ای بیش نیست . او تنها زن روی زمین را که می توانست با خوشی و بدون ناراحتی در جزیره دور افتاده ای با او زندگی کند طلاق داد .
در روی شنل پوست سمور ملکه فرانسه گل های سرخ قرار داشت . این گل ها در اثر گرمای اتاق و حرارت شمع ها پژمرده شده و عطر تند آنها فضا را پر کرده و مرا معذب می ساخت .
زانوهایم قدرت خود را از دست داد . ناگهان به زانو در آمدم و صورت خود را در پیراهن مخملی تاج گذاری ژوزفین مخفی کردم .
- خانم گریه نکنید . ژوزفین با همان ترتیبی که زندگی می کرد دنیا را وداع کرد . ژوزفین در روی بازوی مرد بسیار پرقدرتی که در یک شب بهاری و در میان بوته های گل سرخ به او قول داد که قروضش را بپردازد به سرای جاودانی شتافت ...ژوزفین عزیز صدای مرا می شنوی ؟
وقتی برخاستم آن پیرمرد مجددا در گوشه تاریک اتاق از نظرم ناپدید شده بود . و فقط صدای راهبه ها را که در پایین تختخواب به خواندن دعا مشغول بودند شنیده می شد .
یک مرتبه دیگر در مقابل ژوزفین سر فرود آوردم . گویی پلک های بلند او می لرزیدند و با لطف و دلبری و با لبان بسته لبخند می زد .
وقتی به طبقه پایین آمدم اوژن با شدت و علاقه از ژولی سوال می کرد :
- راستی یک لباس شب تور بلژیکی و یک شنل بیست هزار فرانک ارزش دارد ؟
با عجله از اتاق خارج شدم و به باغ رفتم . آفتاب به شدت می تابید . بوته های گل سرخ به گل نشسته بودند و رنگ های سرخ و خیره کننده آنها زیبایی مخصوصی داشتند .
سپس به طرف استخر کوچک باغ رفتم . روی صندلی سنگی دختر کوچکی نشسته و بچه مرغابی ها که با اشتیاق و زحمت در دنبال مادر چاق و فربه خود شنا می کردند را تماشا می کرد . در کنار دخترک نشستم موهای بلند مجعد و خرمایی او روی شانه اش ریخته و لباس سفیدی را که دارای لبه دوزی سیاه بود در برداشت .
وقتی دخترک سر خود را بلند کرد و از زیر چشم مرا نگریست قلبم فرو ریخت .
مژگان بلند او که روی چشمان بادامیش سایه انداخته بود و صورت بیضی شکلش نظرم را جلب کرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#199
Posted: 14 Aug 2012 09:14
دخترک با لبان بسته لبخند زد ، از او پرسیدم :
- اسم شما چیست ؟
- ژوزفین ، مادام .
چشمان او آبی رنگ بود و دندان های سفید مروارید گونی داشت. پوست بدن او بسیار شفاف ، موهای پرپشت او انعکاس طلایی رنگی داشت . بله ژوزفین ، ولی او ژوزفین نبود . دخترک با کمال ادب سوال کرد :
- خانم آیا شما یکی از ندیمه ها هستید ؟
- خیر ؟ چرا این طور فکر کردید ؟
- زیرا عمه هورتنس گفت که همسر ولیعهد سوئد به اینجا خواهد آمد و همیشه شاهزاده خانم ها ندیمه دارند .
- البته در صورتی که این شاهزاده خانم ها طفل کوچکی نباشند .
- آنها پرستار دارند .
دخترک مجددا جوجه مرغابی ها را نگاه کرد و گفت :
- این جوجه مرغابی ها چقدر کوچک هستند . گمان می کنم دیروز از شکم مادرشان بیرون آمده اند .
- اشتباه می کنید . جوجه مرغابی از تخم بیرون می آید .
دخترک لبخندی حاکی از فهم و دانش زده و گفت :
- خانم شما داستان پریان برای من نگویید .
با اصرار و سماجت جواب دادم :
- همیشه جوجه مرغ و مرغابی از تخم بیرون می آید .
دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- هر طور میل شما است مادام .
- شما دختر شاهزاده اوژن هستید ؟
- بله ولی پدرم دیگر شاهزاده نیست . اگر ما خوش شانس باشیم متفقین یک دوک نشین در اروپا به پدرم خواهند داد . پدر بزرگ یعنی پدر مادرم پادشاه باواریا است .
- به هر حال شما شاهزاده خانم هستید . پرستار شما کجا است ؟
دخترک در حالی که انگشتانش را در آب فرو می برد گفت :
- از دست پرستارم فرار کرده ام .
ولی ناگهان چیزی به مغز طفل خطور کرد و گفت :
- پس اگر شما ندیمه نیستید شاید پرستار هستید ؟
- چرا ؟
- بالاخره باید چیزی باشید .
- شاید من هم مثل شما شاهزاده باشم .
دخترک مژگان بلندش را بست و لبخندی زده و گفت :
- غیر ممکن است ، شما به شاهزاده گان شباهت ندارید . من حقیقتا می خواهم بدانم شما چکاره اید ؟
- راستی ؟
- بله . من با وجودی که شما می خواستید داستان بچه مرغابی را به من بقبولانید شما را دوست دارم . آیا شما بچه هم دارید ؟
- یک پسر دارم ولی اینجا نیست .
-چه بد ، من بیش از دختر ها با پسرها بازی می کنم . پسر شما کجا است ؟
- در سوئد است ولی من مطمئن هستم که شما نمی دانید سوئد کجا است .
- دقیقا می دانم سوئد کجا واقع شده است ، من مشغول خواندن جغرافیا هستم . پدرم می گوید ....
صدایی برخاست .
- ژوزفین ، ژو-ز-فین »
دخترک آهی کشید و چشمکی به من زد و سپس مانند اطفال شرور خیابانگرد اخمی کرد و گفت :
- این صدای پرستار من است . راستی از او بدم می آید ولی خانم به کسی نگویید که چنین حرفی زده ام .
با تفکر و اندوه به طرف قصر حرکت کردم . من و ژولی به تنهایی با اوژن و هورتنس نهار خوردیم . وقتی می خواستیم قصر مالمزون را ترک نماییم اوژن از ژولی پرسید :
- آیا می دانید چه موقع می توانیم قاصدی به جزیره آلب بفرستیم ؟ می خواهم هر چه زودتر امپراتور را از مرگ مادر بیچاره ام مطلع کنم و تمام صورت حساب های پرداخت نشده را برای امپراتور خواهم فرستاد . جز این کار دیگری نمی توانم بکنم .
در میان تاریکی و سکوت به طرف پاریس حرکت کردیم . کمی قبل از ورود به پاریس فکر مهمی از خاطرم گذشت . این فکر را خواهم نوشت و گاه گاه آن را مرور خواهم کرد تا هرگز فراموش ننمایم . با خود اندیشیدم که اگر کسی باید موسس سلسله ای باشد چرا سلسله جالب توجهی تاسیس نکند .
ژولی با فریاد گفت :
- نگاه کن شهاب ثاقب ، زود نیت کن .
بلافاصله نیتی کردم و با صدای بلندی گفتم :
- سوئدی ها او را ژوزفینا خواهند نامید .
ژولی پرسید :
- درباره چه چیزی فکر می کنی ؟
- به شهاب ثاقبی که از بهشت و آسمان ها فرود آمده می اندیشم . فقط به شهاب ثاقب فکر می کنم .
********************
فصل چهل و هشتم
پاریس ، اواخر پاییز1814
********************
اوسکار از نروژ نامه ای برایم فرستاده ، پسرم این نامه را دور از چشمان پرستار و معلم خود نوشته است . نامه او را در دفتر خاطراتم چسبانیده ام تا مفقود نشود .
کریستیانیا ، دهم نوامبر 1814
مادر عزیزم !
«شنیدم که کنت براهه قاصدی از اینجا به پاریس روانه خواهد کرد . لذا با عجله این نامه را می نویسم . مخصوصا که معلم و پرستار من «کنت سدرستروم» به سختی سرما خورده و خوابیده است . کنت همیشه سعی دارد نامه یی را که برای شما می نویسم بخواند و بداند که آیا به اسلوب نامه نگاری آشنا شده ام یا خیر . چه پیرمرد احمقی ! مادر عزیزم ، تبریکات صمیمانه ام را پبذیرید شما همسر ولیعهد سوئد و نروژهستید ! اکنون سوئد و نروژ یکی شده و پادشاه سوئد پادشاه نروژ نیز هست . درحقیقت ما در مبارزه ای که شروع کرده ایم پیروز شده ایم و فاتح نروژ نیز هستیم . دیشب من و پدرم به اینجا که پایتخت نروژ است وارد شده ایم .
ولی بهتر است که وقایع را با نظم و ترتیب برای شما بنویسم . ورود به استکهلم پس از آزادی فرانسه بسیار عالی و مجلل بود . مردم در خیابان هایی که پدرم با کالسکه روباز از آنها عبور می کرد آن قدر تظاهر می کردند و خوشحال بودند که حدی بر آن متصور نیست . جمعیت مشایعین آنقدر عظیم بود که معلوم نشد چگونه خود را به خیابان ها رسانیده اند . اعلیحضرت پادشاه سوئد مانند کودکی خود را به گردن پدر آویخت و از خوشحالی گریه می کرد . علیاحضرت ملکه هم گریه می کرد .
ملت سوئد مجددا خود را مانند زمان حکومت شارل دوازدهم ملت فاتحی می داند . ولی پدرم بسیار خسته و متاثر بود ، می دانید چرا مادرجان ؟
اگرچه دانمارکی ها نروژ را به ما واگذار کردند ولی پارلمان نروژ روز 17 ماه مه اعلام دشت که نروژ مایل است مستقل باشد . راستی می توانی تصور کنی مادر جان ، پدرم به من گفت که از سالیان پیش حزبی به نام «اتحاد اسکاندیناو» در کریستیانیا وجود داشته که برای جمهوری اسکاندیناو فعالیت می کرده ولی نروژی ها جرات اعلام جمهوری را نداشتند و به جای این کار با عجله یکی از شاهزادگان دانمارک را به حکمروایی فقط برای آزردن ما انتخاب کردند و بعدا اعلام کردند که از آزادی خود دفاع خواهند کرد .
راستی مادرجان نمی توانم شادی و شعف افسران سوئدی را درباره نبردی که اخیرا کرده اند برای شما تشریح کنم . اعلیحضرت پادشاه که وضع سلامت او روز به روز بد تر شده و به زحمت می تواند حرکت نماید ، می خواست شخصا به جبهه برود یا بهتر بگویم برای رفتن به جبهه جنگ دریانوردی کند . پادشاه به پدرم می گفت که از روز تولد فرمانده یک ناوگان بوده و میل دارد در نبرد نروژ شرکت نماید . پدرم به من گفت که سوئد قادر است که مدت سه ماه با نروژ در جنگ باشد . پدرم برای این مرد جنگی ، منظورم پادشاه پیر و علیل است ، از جیب خود خرج می کند . این پیرمرد محترم حتی کوچکترین اطلاعی از این موضوع ندارد . البته من اعلام داشتم که اگر پادشاه به جنگ برود من نیز خواهم رفت . پدرم با پیشنهاد من مخالفت نکرد ولی فقط گفت :«اوسکار ! این نروژی ها مردم بسیار شجاعی هستند و با واحدهایی نصف ارتش سوئد و بدون تجهیزات ، خطر جنگ را قبول می کنند .» پدرم سپس با تاثر زیاد مدرکی به من داد و گفت :«اوسکار این مدرک را به دقت مطالعه کن ، من آزادترین مشروطه را به نروژ تقدیم کرده ام . » معذالک نروژی ها روی استقلال خود پافشاری کردند . پدرم با ستاد عمومی خود به «استرومستاد»رفت . ما یعنی من و اعلیحضرتین به دنبال او حرکت کردیم . اعلیحضرت در بندر در تختخواب افتاده بود . علیاحضرت ملکه خود را «گوستاو کبیر» می نامید و ما همگی وارد کشتی شدیم . چند روز بعد سربازان به اولین جزیره نروژ حمله کردند . اعلیحضرت صحنه نبرد را از روی کشتی با دوربین نگاه می کرد . گاه به گاه پدرم یکی از آجودان های خود را به کشتی می فرستاد تا به اعلیحضرت گزارش دهد که نیروهای ما طبق طرح پیش بینی شده پیشروی می کنند . وقتی استحکامات «کونگستن» سقوط کرد ، پدرم در کنار من روی عرشه کشتی ایستاده بود . «مارشال فون اسن والدرکروتز» با نیروی خود مشغول پیشروی بودند . بالاخره من نتوانستم در مقابل غرش توپ ها تحمل کنم ، بازوی پدرم را گرفته و گفتم :«پدرجان ترا به خدا یک افسر نزد نروژی ها بفرست و استقلال آنها را اعلام کن ، نگذار آنها را به توپ ببندند . »
پدرم لبخندی زد و گفت :«البته آنها را گلوله باران نمی کنیم . با گلوله های مشقی تیراندازی می کنیم . آتش توپخانه که این قدر شما را مضطرب کرده فقط گلوله مشقی است . »
سپس با عجله انگشتش را به لب گذارده و به پادشاه و ملکه که هریک با عجله با دوربین میدان جنگ را نگاه می کردند اشاره کرد . من آهسته گفتم :
-«پس پدرجان این نبرد ، جنگ حقیقی نیست ؟»
-«خیر اوسکار فقط یک مسافرت عادی و معمولی است . »
-«پس چرا نروژی ها عقب نشینی می کنند ؟»
-«زیرا افسران نروژی برد توپ های مرا حساب کرده و تصور می کنند که با همین شلیک موفق خواهم شد . به علاوه نروژی ها عقیده به حفظ این استحکامات ندارند . خط دفاعی آنها از مغرب گلومن شروع می شود ولی گمان می کنم .... »
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#200
Posted: 14 Aug 2012 09:15
در همین لحظه توپ ها خاموش شد و سکوت مرگباری حکمفرما گردید . نروژی ها مشغول تخلیه استحکامات کونگستن بودند . فقط در همین موقع بود که پدرم دوربین خواست . من سوال کردم :
-«اگر نروژی ها به کوهستان عقب نشینی کنند چه خواهد شد ؟ پدرجان می توانی آنها را در مناطق یخبندان تعقیب کنی ؟»
-«البته که می توانم به دانشجویان تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود که چگونه ژنرال برنادوت یک ارتش را با راهپیمایی سریع از کوهستان آلپ عبور داد . »
در این موقع ناگهان پدرم بسیارمتاثر و اندوهگین شد و بعدا به صحبت ادامه داد :
-«اوسکار در آن موقع من از جمهوری جوانی دفاع می کردم ولی امروز به استقلال یک ملت کوچک آزادی طلب دستبرد می زنم . اوسکار وقتی انسان پیر می شود برای زندگی دیگران ارزشی قائل نیست . »
تمام این نبرد فقط چهارده روز طول کشید . سپس نروژی ها درخواست ترک مخاصمه کردند . پارلمان نروژ باید روز دهم نوامبر «امروز» تشکیل جلسه می داد و سپس از پدرم درخواست می کرد که شخصا به کریستیانیا رفته و یگانگی سوئد و نروژ را تایید کند . ما همگی به استکهلم مراجعت کردیم و پدرم به پادشاه اصرار کرد که در کالسکه روباز از خیابان های شهر عبور کند . جمعیت هنگام عبور اعلیحضرت ابراز شادی و شعف می کردند و اشک روی گونه های پادشاه پیر جاری بود . در خارج از نروژ فقط افراد و افسران توپخانه سوئد می دانند که ما با گلوله های مشقی تیراندازی می کرده ایم
چهار روز بعد من و پدر به طرف نروژ عزیمت کردیم . کنت براهه ، مارشال فون اسن ، آدلر کروتز همراه پدرم بودند . من مجبور بودم درکنار پرستار خشن خود حرکت کنم . ما شب ها ناچار بودیم در چادر زندگی کنیم . زیرا پدرم نمی خواست مزاحمت دهقانان را فراهم سازد . معمولا شب ها آنقدر سرد بود که نمی توانستیم بخوابیم و بالاخره به شهر کوچک «فردریک شالد» رسیدیم و نزد فرماندار سکونت گزیدیم . بالاخره پدرم به ما اجازه داد که از تختخواب استفاده کنیم . هرروز ساعات متمادی در اطراف شهر به سواری می رفتیم . پدر می خواست با این مملکت آشنا باشد . دهقانان خیره به ما نگاه می کرده و خوش آمد نمی گفتند .
مادر جان یک آهنگ کوتاه در این سفر تصنیف کرده ام که با نامه ام برای شما می فرستم . نام آن «آهنگ باران »است . امیدوارم تصور نکنی که این آهنگ زیاد حزن انگیز است .
ما همچنین در بین دیوار های خاکستری رنگ استحکامات «فردیریکستن» به گردش رفتیم . روزگاری نروژی ها در این استحکامات علیه هجوم شارل دوازدهم پادشاه سوئد به دفاع پرداخته اند . شارل دوازدهم می خواست کشور سوئد مملکت مقتدری باشد و روسیه را فتح نماید ولی غالب نیروهای رزمی او در روسیه از سرما تلف شدند . پس از آن شارل دوازدهم به سوی ترکیه رفت تا از آنجا به روسیه حمله نماید .
بالاخره سوئد نتوانست مخارج سنگین این جنگ ها را تحمل کند . شارل دوازدهم تصمیم گرفت که نروژ را فتح کند . یک گلوله تفنگ او را در محاصره شهر «فردریک شالد » از پای در آورد و مقتول شد .
در ضمن سواری در اطراف استحکامات یک صلیب بزرگ چوبی نظر ما را جلب کرد . در روی صلیب نوشته شده بود «در این نقطه شارل دوازدهم از پای در آمد . » همه پیاده شدیم . پدرم گفت : «اوسکار در این نقطه یک کارشناس بزرگ نظامی از پای در آمده ، اوسکار به من قول بده که تو شخصا در هیچ نبردی نیروهای سوئدی را فرماندهی نخواهی کرد . »
در جواب گفتم :
-«ولی پدر شما به نیروهای سوئدی فرماندهی کردید . شما سر فرماندهی عالی نیروهای سوئدی را به عهده دارید . »
-«من فرماندهی را از گروهبانی شروع کرده ام ولی شما فرماندهی را از ولیعهدی شروع کرده اید . »
در همین موقع «فون اسن» و «مارشال آدلرکورتز» دعا می خواندند .
پدرم با آنها در خواندن دعا شرکت نکرد (پدر هرگز نماز و دعا نمی خواند . )وقتی فون مارشال دعا را تمام کرد و آمین گفت فورا سوار شد و به گردش ادامه دادیم . پدرم گفت :
-«من عقیده دارم گلوله ای که پادشاه شجاع شما را به قتل رسانده از نیروهای خود او بوده است . من کلیه مدارک مربوط به این موضوع را بررسی کرده ام . مردی که این عمل را انجام داده مایه ننگ و شرمندگی سوئد است . خواهشمندم آنچه گفتم فراموش نمایید . »
آدلرکورتز که رنجیده خاطر به نظر می رسید گفت :
-«قربان عقاید مختلفی در این موضوع وجود دارد . »
مادر جان باید همیشه با احتیاط کامل درباره شارل دوازدهم صحبت کرد . بالاخره شب گذشته با یک کالسکه تشریفاتی که از استکهلم آورده بودند وارد کریستیانیا پایتخت نروژ شدیم . گمان می کنم پدرم در انتظار چراغانی و خوش آمد جمعیت و مردم پایتخت بود ولی تمام خیابان ها خلوت و تاریک بود . ناگهان در سکوت و تاریکی در نقطه ای صدای توپ شنیده شد . پدر ناگهان متوحش گردید ولی من گمان می کنم که شلیک توپ برای ادادی احترام بوده است .
کالسکه در مقابل قصر فرماندار سابق دانمارک متوقف شد ، یک گارد احترام برای پدرم پیش فنگ کرد ، پدرم از لباس های کثیف گارد احترام و طرز رفتار آنها متوحش بود . پدر قصر را به دقت بازرسی کرد . این قصر کاملا شبیه منازل عادی بود و فقط طبقه داشت . پدر با قدم های بلند وارد اتاق بزرگی شد . من همراه او بودم . مارشال ها و آجودان ها برای آنکه به ما برسند با سرعت حرکت می کردند و این رفتار آنها خیلی مسخره به نظر می رسید .
رئیس مجلس نروژ و اعضای دولت در انتظار ما بودند . قطعه چوب بزرگی که در بخاری می سوخت انعکاس قرمز رنگ لرزانی روی این جمعیت اخم آلود می افکند . پدرم لباس بنفش رنگی در بر و کلاهی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود بر سر داشت .
رئیس مجلس به فرانسه سلیسی به پدرم خیر مقدم گفت . پدر که جذاب ترین لبخند ها را به لب داشت دست یک یک آنها را فشرده و تشکرات و رضامندی اعلیحضرت پادشاه سوئد و نروژ را به آنها ابلاغ کرد . در ضمن صحبت پدرم این جمعیت متاثر به سختی سعی می کردند که از خنده خودداری نمایند .
معتقدم که اهالی نروژ مردم خوش خلق و زنده دلی هستند . مردم سوئد کاری با این اشخاص ندارند . فقط پدرم عامل تمام این کارها است . او سپس شروع به سخنرانی کرد و گفت : «آقایان مشروطه جدید نروژ از حقوق بشر که من از سن پانزده سالگی برای آن جنگیده ام دفاع می کند . این یگانگی فعلی سوئد و نروژ یک اتحاد جغرافیایی است و این پیوستگی یکی از آرزوهای قلبی من است . »
ولی نطق پدرم توجه آنها را جلب نکرد . آنها هرگز گلوله های مشقی توپ و نیرنگ ما را نخواهند بخشید .
من با پدرم به اتاق خواب رفتیم . پدر تمام علائم و نشان های خود را از سینه باز کرد و به خشم و اندوه روی میز انداخت و گفت :
-«دیروز تولد مادرت بوده است . امیدوارم نامه ما به موقع به او رسیده باشد . »
سپس پرده های تخت خوابش را کشید .
مادرجان بسیار برای پدرم متاثرم ولی یک نفر نمی تواند در عین حال هم جمهوری خواه و هم ولیعهد باشد . خواهش می کنم یک نامه خوب و پر مهر و محبت برای او بنویسید . ما مجددا در آخر این ماه در استکهلم خواهیم بود . اکنون چشمانم از خواب باز نمی شوند و قاصد نیز منتظر است . روی شما را می بوسم . مادرجان ممکن است سمفونی هفتم بهتوون را در پاریس تهیه کنید و برایم بفرستید ؟ ....اوسکار شما »
قاصد نامه ای نیز از کنت براهه برای کنت روزن همراه داشت . روزن گفت :
- از این پس در مراسم رسمی پرچم نروژ در کنار پرچم سوئد بر فراز خانه علیاحضرت برافراشته خواهد شد . باید علامت خانواده سلطنتی نروژ را نیز به روی کالسکه علیاحضرت نصب کنم .
روزن با حرارت و شوق زیاد به صحبت خود ادامه داد :
- والاحضرت ولیعهد سوئد از شارل دوازدهم نیز بزرگتر و عالیقدرتر است .
دستور دادم نقشه ای برایم بیاورد تا دومین مملکتی را که من همسر ولیعهد آن هستم بشناسم .
فصل چهل و نهم
پاریس ، پنجم مارس 1815
********************
بعد از ظهر امروز مانند بعد از ظهر روزهای دیگر شروع شد . من با کمک برادر زاده ام ماریوس مشغول تنظیم درخواستی به لویی هیجدهم بودم تا اجازه اقامت خواهرم ژولی را در فرانسه به نام مهمانم تمدید نمایم . ژولی در سالن کوچک مشغول نوشتن نامه ای به شوهرش ژوزف بناپارت که در سوییس می باشد بود .
کنت روزن وارد اتاق شد و ورود آقای فوشه ، دوک اروانتو را اعلام کرد .
حضور این مرد برایم غیر قابل تحمل است . وقتی در روزهای انقلاب اعضای مجمع ملی به سرنوشت همشهری لویی کاپت رای دادند فوشه که نماینده ملت بود با صدای بلند و واضح درباره مرگ داد سخن داد و اکنون همین مرد آسمان را به زمین می دوزد تا مورد توجه برادر شاه اعدام شده فرانسه قرار گرفته و پست حساسی بگیرد . در کمال عدم تمایل گفتم :
- بگذارید بیاید .
فوشه خوشحال و شنگول و صورت دراز اسبی او قرمز رنگ بود . دستور چای دادم . فوشه در حالی که با لطف و محبت مشغول به هم زدن چای خود بود گفت :
- امیدوارم مزاحم امور مهم علیاحضرت نشده باشم .
ژولی جواب داد:
- خواهرم مشغول پیش نویس درخواستی به اعلیحضرت بود .
فوشه سوال کرد :
- کدام اعلیحضرت ؟
این سوال احمقانه ترین سوال دنیا بود . خواهرم بلافاصله جواب داد :
- به اعلیحضرت لویی هیجدهم ، تا آنجا که من اطلاع دارم پادشاه دیگری به فرانسه حکومت نمی کند .
فوشه جرعه ای از چای نوشید و با خنده رویی به ژولی نگریست و گفت :
- امروز صبح ممکن بود که موقعیت پشتیبانی درخواست شما را داشته باشم . اعلیحضرت امروز صبح پست مهمی به من واگذار کرد در حقیقت پست بسیار مهم و پر نفوذ رئیس پلیس .
با فریاد جواب دادم :
- غیرممکن است .
ژولی که چشمانش از تعجب باز شده بود سوال کرد :
-و....؟
فوشه چند جرعه دیگر نوشید و گفت :
- من از قبول آن خود داری کردم .
ماریوس گفت :
- پادشاه پست ریاست پلیس را به شما پیشنهاد کرده ؟ قطعا متوحش است و تامین ندارد . به خدا دلیل دیگری برای این کار ندارد .
فوشه با تعجب گفت :
- چرا ؟
- لویی هیجدهم با لیست سیاه ، لیستی که نه تنها نام جمهوری خواهان بلکه طرفداران ناپلئون در آن ثبت شده دارای قدرت کاملی است . آقای دوک مردم می گویند که نام شما اولین نام آن لیست سیاه است .
فوشه فنجان چای را روی میز کوچک گذاشت و جواب داد :
- لویی هیجدهم از توقیف و جمع آوری افراد این لیست صرف نظر کرده ، اگر من هم به جای او بودم نگران می شدم . به هر حال او مشغول پیشروی است .
سوال کردم :
- بگویی درباره چه شخصی صبحت می کنید ؟
- البته از امپراتور صحبت می کنم .
تمام اتاق دور سرم می چرخید و سایه های مشکوکی در مقابل چشمم می رقصیدند . حس کردم که بی هوش خواهم شد . حالتی به من دست داد که پس از تولد اوسکار تا کنون چنین حالتی به خود ندیده ام . صدای فوشه از دور و خیلی دور به گوش رسید .
- یازده روز قبل امپراتور با نیروهای خود از جزیره آلب به کشتی سوار گردید و روز اول مارس در خلیج ژوان پیاده شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....