ارسالها: 6216
#221
Posted: 21 Aug 2012 19:08
پرسن در زنبیل کاغذ های باطله به جستوجو پرداخت و یک روزنامه کهنه برداشت و قاب محتوی اعلامیه حقوق بشر را در آن پیچید و به طرفم دراز کرد .
- ممکن است از علیاحضرت استدعا کنم که این را نیز بپذیرند .
در حالی که لبخند تمسخر به لب داشت و دندان های زردش دیده می شد به سخن ادامه داد :
- آن را در روز نامه پیچیدم تا علیاحضرت از همراه بردن آن مضطرب نشوند . من شخصا تجربیات تلخی از این اعلامیه دارم .
من و اوسکار مانند دوعاشق بازو در بازوی هم به طرف قصر به راه افتادیم . قصر سلطنتی از دور دیده می شد . و من هنوز چیزی به او نگفته بودم . با نا امیدی به جستوجوی لغات پرداختم و گفتم :
- اوسکار شاید تصور کنی که بعد از ظهر امروز را به خاطر من تلف کرده ای ولی ....
اولین نگهبان قصر پیش فنگ کرد .
- اوسکار همراه من بیا می خواهم با تو صحبت کنم .
بی تابی و بی حوصله گی او را به خوبی حس می کردم ولی بایستی روی پل رودخانه توقف می کردم . رودخانه مالار در زیر پای ما می غرید و پیش می رفت . قلبم فشرده شد . در این ساعت انعکاس چراغ های پاریس بر روی امواج ساکن و آرام رودخانه سن می رقصیدند .
- من همیشه مخفیانه امیدوار بودم که پرسن این اعلامیه را به من پس بدهد و به همین دلیل تو را با خود بردم .
- هم اکنون می خواهی درباره حقوق بشر با من بحث کنی ؟
- فقط در همین موضوع می خواهم با تو صحبت نمایم .
ولی پسرم وقت نداشت و بسیار رنجیده بود .
- مادر جان دیگر اعلامیه حقوق بشر برای من مفهوم انقلاب ندارد . در اینجا تمام مردم با سواد از آن آگاهند .
- بنابراین باید مطمئن شویم که مردم بی سواد هم آن را حفظ کنند و با وجود این می خواهم بگویم .....
- که من باید به خاطر آن بجنگم ؟ آیا باید رسما سوگند هم یاد کنم ؟
- بجنگی ؟ حقوق بشر مدت ها قبل اعلام گردیده است . تو فقط باید مدافع آن باشی .
به امواج رودخانه خیره شدم ، خاطرات کودکیم بیدار گردید . سرهای خونین را که بر روی خاک اره می غلطیدند به خاطر آوردم .
- قبل و بعد از اعلام حقوق بشر خون های فراوان جاری شده . ناپلئون ارزش آن را با ذکر قسمت هایی از آن در فرامین روزانه اش کاست و دیگران نیز به آن بارها بی احترامی کردند ، ولی پسر من باید مدافع آن باشد و فرزندانش را نیز به دفاع از حقوق بشر تعلیم دهد .
اوسکار ساکت بود . سکوتش مدتی طول کشید و سپس بسته را از من گرفت و کاغذ های آن را باز کرد و به رودخانه مالار انداخت .
به محض این که به در خلوت قصر رسیدم اوسکار ناگهان خندید و گفت :
- راستی مادرجان ، اگر پدرم از اظهار عشق و محبت عاشق قدیمی تو «پرسن » آگاه می شد چه لذتی می برد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#222
Posted: 21 Aug 2012 19:08
فصل پنجاه و هشتم
روز تاج گذاری من ، 21 اوت 1829
********************
- دزیره استدعا می کنم برای روز تاج گذاری خودت لااقل تاخیر نکن !
این جملات تا آخرین روز زندگیم مرا تعقیب می کند . در حالی که با نا امیدی در کشوهای میز توالتم مشغول جستوجو بودم صدای ژان در اتاق منعکس گردید و با فریاد جملات بالا را گفت . ماری ، مارسلین و ایوت به من کمک می کردند . در ضمن جست و جو از زیر چشم به ژان باتیست نگاه می کردم و از دیدن لباس تاج گذاریش که امروزهم پوشیده بود لذت می بردم . زنجیر طلایی دور گردن داشت و پوتین های مسخره ای را که لبه پوست سمور داشت و من تا آن روز در تابلو های نقاشی دیده بودم پوشیده بود . شنل سنگین تاج گذاری را وقتی که تاج به سر گذاشت خواهد پوشید .
- دزیره بالاخره حاضر خواهی شد ؟
- ژان نمی توانم آنها را پیدا کنم .
- حالا دنبال چه هستی ؟
- دنبال گناهانم می گردم ، همه را نوشته بودم و آن لیست جهنمی گم شده است .
- خدای من نمی توانی گناهانت را به یاد بیاوری ؟
- خیر ، گناهانم زیاد ولی آن قدر بی اهمیت هستند که نمی توانم به یاد بیاورم و به همین دلیل آن ها را یادداشت کردم . ایوت لباس هایی که باید برای شست و شو برود نگاه کن شاید در بین آنها باشد .
قبل از اجرای مراسم تاج گذاری ، من و ستاره ثاقب بایستی برای اعتراف گناهان خود می رفتیم . ما تنها عضو کاتولیک در خانواده سلطنتی برنادوت پروتستان در کشور سوئد که پیرو لوتر هستند می باشیم . به همین علت کشیش پروتستان سوئد در کشیش کاتولیک که امور مذهبی مرا به عهده دارد تصمیم گرفتند که من در کلیسای قصر حاضر شوم و به گناهانم اعتراف کنم . اوسکار این کلیسای کوچک را در آخرین طبقه قصر به خاطر نوه پارسا و دیندار ژوزفین که تا اندازه ای پایبند پرهیزکاری نبود ساخته است . بلافاصله پس از اعتراف گناهانم باید لباس تاج گذاری را می پوشیدم و برای اجرای مراسم رسمی حاضر می شدم . همه چیز مرتب بود . لباس تاج گذاریم از پارچه زری سفیدی که روزی پدرم آن را در دست گرفته بود تهیه شده و روی تخت خواب افتاده بود . در کنار آن شنل صورتی رنگ ملکه سوئد که آن را برایم کوتاه کرده اند دیده می شود . تاج کوچک ملکه که آن را تمیز کرده اند و جلا داده اند روی شنل قرار دارد و من هنوز آن را آزمایش نکرده ام . ژوزفینا به اتاقم آمد و گفت :
- مادر وقت رفتن است .
با ناله جواب دادم :
- آخر نمی توانم گناهانم را پیدا کنم ، ممکن است تو لیست گناهانت را به من قرض بدهی .
ژوزفینا حالت پرنخوت و غرور به خود گرفت و جواب داد :
- مادر من لیست ندارم ، انسان باید بتواند گناهانش را به خاطر بیاورد .
ایوت آمد وگفت :
- لیست را پیدا نکردم علیاحضرت .
به طرف سالن کوچک حرکت کردیم . اوسکار با لباس تشریفاتی در آنجا منتظر ما بود . ژان باتیست و اوسکار در پشت پرده مخفی شده بودند که از پنجره هایی که به روی خیابان باز می گردد دیده نشوند . ژان به اوسکار می گفت :
- هرگز تصور نمی کردم که تاج گذاری مادرت چنین شور و اشتیاقی در مردم پدید بیاورد . حتی در دهات نیز به خاطر تاج گذاری جشن گرفته اند . اوسکار نگاه کن میدان جلو قصر از مردم موج می زند .
اوسکار جواب داد :
- مادر بسیار مورد توجه و علاقه مردم است . نمی دانید مردم چقدر مادرم را .....
ژان باتیست به من لبخند زد و به اوسکار گفت :
- راستی ؟
ولی خشمگین به نظر می رسید .
- دزیره تو و ژوزفینا باید عجله کنید ، بالاخره گناهانت را پیدا کردی ؟
با خستگی به روی کاناپه افتادم و جواب دادم :
- پیدا نکردم و ژوزفینا هم گناهانش را به من قرض نمی دهد . راستی تو چه گناهی کرده ای ؟
ستاره ثاقب با لب های بسته لبخند زد و سرش را یک پهلو گرفت و جواب داد :
- من گناهانم را فقط به پدر روحانی می گویم .
- ژان باتیست تو چه گناهی مرتکب شده ای ؟
- من عضو کلیسای پروتستان هستم و به گناهانم اعتراف نمی کنم .... شاید ژوزفینا در بین راه گناهانی چند به تو بیاموزد ، اکنون باید بروید عجله کنید .
ایوت روسری سیاه و دستکش هایم را به دستم داد . با تلخی گفتم :
- هرگز نباید از اعضای خانواده انتظار کمک داشت .
اوسکار گفت :
- مادر من گناهت را می دانم . تو چندین سال با یک مرد در گناه دائمی به سر برده ای .
شوهرم با تعجب جواب داد :
- اوسکار خیلی تند رفتی .
- ژان بگذار پسرم صحبتش را تمام کند . منظورت چیست عزیزم ؟
- کلیسای کاتولیک ازدواج در دفتر شهرداری را به رسمیت نمی شناسد . آیا با پدرم در کلیسا ازدواج کردی ؟
- در دفتر شهرداری ازدواج کردیم .
- این خود بزرگترین گناه است . اکنون باید عجله کنی مادر جان .
در موقع معین برای اعتراف به گناه وارد کلیسا شدیم و با عجله باز گشتیم به طوری که دیگر نفس نداشتیم . با سرعت به اطراف نگاه کردم و از جلو مستخدمین که ادای احترام درباری می کردند عبور کردم . مارسلین در اتاق رختکن گفت :
- عمه جان آن قدر وقت ندارید .
ماری پیر با تصمیم راسخ خم شد و با سرعت لباسم را بیرون آورد و ایوت یک کلاه مخصوص به سرم گذشت تا آرایش موهام خراب نشود . از همه خواهش کردم و گفتم :
- خواهش می کنم یک لحظه مرا تنها بگذارید .
مارسلین در حالی که خارج می شد اظهار کرد :
- عمه جان اسقف در جلو کلیسا منتظر است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#223
Posted: 21 Aug 2012 19:11
زنی که خودخواه است و هر روز صورت خود را در مقابل آینه مورد مطالعه قرار می دهد اگر چهره اش را پیر و فرسوده ببیند چندان مضطرب نخواهند شد زیرا این تغییرات تدریجی است . من چهل و نه ساله هستم و در دوران زندگیم خنده ها کرده ام و اشک ها ریخته ام و در نتیجه چین های ریزی در اطراف چشمانم و دو خط بزرگ در کنار لبم وجود دارد و این چین ها وقتی به وجود آمد که ژان باتیست در شهر لیپزیک علیه ناپلئون می جنگید ....مقداری کرم گل سرخ به روی پیشانی و گونه هایم مالیدم . ابروهایم را مرتب کردم . کرم نقره ای رنگ به پشت چشمانم مالیدم . همان آرایشی را به کار بردم که ژوزفین کبیر به من آموخته بود .
آن قدر نامه و نماینده از نقاط مختلف سوئد به استکهلم رسیده است که حدی بر آن متصور نیست و گویی سوئد سال ها در انتظار تاج گذاری من بوده است . ژان باتیست علت آن را نمی تواند درک کند . راستی او فقط باور دارد که ازدواج با او و ملکه بودن کافی است ؟ آیا او متوجه نیست که مفهوم این تاج گذاری پذیرش قطعی من از طرف سوئد می باشد ؟
ژان باتسیت تاج گذاری من قبول یک تعهد واقعی همسر در مقابل شوهر است .
این بار حتی به کلیسا خواهم رفت و در آنجا زانو خواهم زد و سوگند یاد خواهم کرد که خوب یا بد نسبت به تو صدیق و فداکار باشم .... و چون باید یک همسر و نو عروس زیبا باشد من هم در استفاده از سرخاب امساک نخواهم کرد . مردم از ساعت پنج صبح امروز در خیابان ها اجتماع کرده اند تا مرا ببینند و من هم نباید باعث رنجش خاطر آنها باشم . اکثر زنان چهل و نه ساله نباید زیبا جلوه کنند زیرا اطفان آنها بزرگ شده اند و شوهران آنها مراجعت کرده و به طور کلی به خود تعلق دارند ولی من چنین نیستم و تازه شروع کرده ام . اگر من موسس یک سلسله جدید هستم گناه و تقصیری ندارم .....
مقداری پودر قهوه ای رنگ به دماغم زدم تا سرخی زننده آن تخفیف پیدا کند وقتی موزیک ارگ شروع به نواختن نماید من هم خواهم گریست . این موسیقی همیشه اشک مرا جاری می سازد و دماغم سرخ می شود . اگر فقط یک بار در تمام زندگی مانند یک ملکه جلوه کنم راضی خواهم بود . می ترسم ، ژان باتیست پشت سرم ایستاد و موی سرم را بوسید و گفت :
- دزیره راستی چه جوان و زیبا هستی ، حتی یک موی سفید در سرت نیست .
به صدای بلند خندیدم و جواب دادم :
- موهای سفید فراوان در سرم وجود دارد ولی برای اولین بار آن را رنگ کردم . آیا دوست داری ؟
جوابی نشنیدم و به اطراف نگریستم . ژان باتیست شنل تاج گذاری را روی شانه اش انداخت و تاج سوئد را روی پشانیش قرار داد . ناگهان شوهرم عجیب به نظر رسید ، او دیگر ژان نبود و بلکه اعلیحضرت شارل چهاردهم بود .
پادشاه اعلامیه زرد رنگ حقوق بشر که از مدت ها قبل در اتاق پذیرایی من آویخته بود نگاه کرد و گفت :
- کوچولو این چیست ؟
- ژان باتیست این اولین چاپ اعلامیه حقوق بشر است .
چین های عمیقی بین ابروان او ظاهر شد و من به سخن ادامه دادم .
- پدرم سال ها قبل این اعلامیه را خرید . وقتی آن را به خانه آورد هنوز مرطوب بود و من باید آن را از حفظ می کردم . اکنون این کاغذ زرد رنگ به من نیرو و قدرت می دهد . تو خوب می دانی که من به این نیرو و قدرت احتیاج دارم .
اشک از چشمانم جاری شد و به روی آرایش صورتم ریخت و گفتم :
- من برای آن که ملکه باشم متولد نشده ام .
و چون ناچار بودم اثر اشک را با پودر از بین ببرم از ایوت کمک طلبیدم . ژان باتیست پرسید :
- ممکن است اینجا بمانم ؟
کنار میز توالتم نشست . ایوت فر آهنی را آورد تا موهای کنار صورتم را فر بزند . ژان باتیست گفت :
- مراقب باش ، موهای وسط سر علیاحضرت باید صاف باشد والا تاج روی سرش نخواهد ایستاد .
شوهرم کاغذی از جیبش بیرون آورد و به مطالعه پرداخت .
- ژان گناهانت را یادداشت کرده ای ؟ چه مفصل است .
- خیر . این یادداشت های تشریفات تاج گذاری است . بگذار یک بار دیگر بخوانم .
سرم را حرکت دادم .
- به دقت گوش کنید . تشریفات تاج گذاری با عبور پیشخدمت ها و منادیان با لباس هایی که به منظور تاج گذاری خود من تهیه شده است شروع خواهد گردید . لباس آن ها بسیار زیبا است و توجه شما را جلب خواهد کرد .... منادیان شیپور خواهند نواخت . پس از آن ها اعضای دولت و سپس نمایندگان عبور خواهند کرد و در آخر نمایندگان نروژ خواهند بود . البته شما به نام ملکه سوئد و نروژ تاج گذاری خواهید کرد . فکر کردم شاید لازم باشد شما یک بار دیگر در نروژ تاج گذاری کنید . شور و اشتیاق شدید مردم در تاج گذاری شما این فکر را در من بیدار کرد که تاج گذاری در شهر کریستیانیا را نیز مورد مطالعه قرار دهم .
- خیر ، خیر؛ به هیچ وجه در آن شهر تاج گذاری نخواهم کرد .
- چرا ؟
- من در سوئد دزیدریا و محبوب هستم و نه در نروژ ، به خاطر داشته باش که تو نروژ را مجبور به الحاق کرده ای .
- دزیره این الحاق لازم بود .
- عمر این اتحاد زیاد طولانی نیست و شاید با عمر اوسکار پایان یابد و بنابراین موضوعی ندارد که ....
- متوجهی که ده دقیقه قبل از تاج گذاریت از خیانت سخن می گویی ؟
- پس از صد سال روی ابر های آسمان ها خواهیم نشست و درباره این موضوع بحث خواهیم کرد . در آن موقع نروژی ها مجددا استقلال خود را اعلام خواهند داشت و برای رنجانیدن سوئد یک شاهزاده دانمارکی را به سلطنت انتخاب خواهند کرد . من و تو در آسمان ها خواهیم خندید زیرا دیگر رگ های این شاهزاده دانمارکی قطره ای از خون برنادوت وجود خواهد داشت . می دانی بین اطفال همسایگان رایج است .... ایوت ماری را صدا کن تا در پوشیدن لباس تاج گذاری کمکم کند .
ماری و مارسلین با هم وارد اتاق شدند . روپوشم را از دوشم برداشتم ماری با لباس تاج گذاری در مقابلم ایستاده بود . الیاف طلایی این پارچه ابریشمی در اثر گذشت زمان انعکاس نقره ای داشت . وقتی لباس را پوشیدم نفس عمیقی کشیدم زیرا زیباترین و عالیترین چیزی بود که در زندگی ام می دیدم .
- ژان پس از آن چه خواه دشد ؟ پشت سر نروژی ها اشخاصی عبور خواهند کرد ؟
- کنت های دوگانه شما کنت براهه و کنت روزن علامت خانواده سلطنتی را روی دو کوسن مخمل آبی حمل خواهند کرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#224
Posted: 21 Aug 2012 19:12
- آیا به خاطر داری که چگونه در زیر گنبد کلیسای نتردام دستمال ابریشمی ژوزفین را حمل کردم و برای پیدا کردن دوازده دختر باکره چه جنجالی به پا شد ؟
- علامت خانواده سلطنتی بایستی به وسیله عالی ترین مقامات حمل می شد ولی شما اصرار داشتید ....
- بله اصرار داشتم که کنت براهه و کنت روزن آن را حمل نمایند . وقتی هنوز سوئدی ها به دختر یک حریر فروش عادت نکرده بودند این دو نفر جزو شوالیه های سوئد بودند .
- پشت سر آنها خانمی که شما انتخاب می کنید حرکت خواهد کرد و تاج را روی کوسن سرخ رنگ حمل خواهد کرد .
- آیا با انتخاب من موافق نیستی ؟ آیا در قوانین سوئد مقرر نشده است که این زن باید حتما باکره باشد ؟ چون فقط خانمی از خانواده های برجسته اشرافی باید این وظیفه را عهده دار شود من هم تصمیم گرفتم این افتخار نصیب مادموازل ماریان فون کاسکول شود .
سپس چشمکی به ژان باتیست زدم و ادامه دادم :
- تا از خدماتی که برای خانواده سلطنتی وازا و برنادوت انجام داده است قدر دانی کرده باشم .
ولی ژان باتسیت ناگهان متوجه جواهرات تاج گردید . انگشتر های بزرگ و قیمتی را به انگشتانم کردم و بالاخره گردن بند بزرگ را برداشتم . گردن بند با سردی بر روی گردنم لغزید و عجیب به نظر می رسید .
- مارسلین اکنون می توانی در سالن به آنها بگویی که حاضر هستم .
ماری می خواست شنل صورتی رنگ تاج گذاری را مرتب کند ولی ژان باتیست آن را از ماری گرفت و با ملایمت بسیار آن را به روی شانه ام انداخت . هر دو کنار یکدیگر در مقابل آینه ایستادیم . آهسته گفتم :
- راستی مانند داستان پریان است . وقتی در دوران گذشته پادشاه بلند قدی بود که ملکه کوتاه قدی داشت .....
سپس به طرف ژان باتیست برگشتم و گفتم :
- ژان باتیست اعلامیه حقوق بشر را بردار !
ژان باتیست با آرامش قاب را از دیوار برداشت و در لباس تاج گذاریش جلوی من ایستاد و قاب را به طرف من دراز کرد . سرم را خم کردم و شیشه روی کاغذ زرد رنگ را که اعلامیه حقوق بشر بر روی آن چاپ شده بود ، بوسه زدم . وقتی سرم را بلند کردم صورت شوهرم در اثر تاثر و اندوه سفید شده بود .
در سالن به سرعت باز شد . ژوزفینا کودکانش را همراه آورده بود . شارل سه ساله به طرفم دوید و با ترس و وحشت در مقابلم ایستاد و با خجالت و کم رویی گفت :
- این مادر بزرگ من نیست . یک ملکه است .
ژوزفینا اوسکار کوچولو را که لباس مخمل صورتی درخشان داشت به طرف من بلند کرد . کودک را در بازوانم گرفتم . بدنش بسیار گرم بود و چشمان کاملا آبی و موی کم پشت بور داشت اوسکار عزیز به خاطر تو اوسکار دوم تاج گذاری می کنم .......
غرش مردم از پنجره های بسته قصر خاطرات شبی که هزاران مشعل در مقابل خانه ام در کوچه آنژو می سوخت را در من بیدار کرد . صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
- چرا پنجره ها را باز نمی کنید ؟ مردم چه می گویند ؟ اتباع سوئدی من می خواستند آنچه فریاد می زنند برای من مفهوم باشد .
این مردم نجیب آنچه را که درباره آن شب تاریخی خوانده بودند به خاطر داشتند و فریاد می زدند خانم صلح ما .فورا کودک را به ژوزفینا دادم ، زیرا سراپایم می لرزید .
حوادثی که بعدا رخ داد به رویا شباهت داشت . قطعا مستخدمین و منادیان از قصر خارج شده بودند و پشت سر آنها وزرا و نمایندگان نروژ حرکت می کردند . وقتی از پله های مرمر قصر پایین رفتیم نگاهم متوجه کنت روزن و کنت براهه گردید که علامت سلطنتی را حمل می کردند . کنت روزن سعی داشت به چشمان من نگاه کند ، آهسته و نامفهوم سرم را حرکت دادم و به یاد مسافرت بین پاریس و مالمزون و همچنین به یاد سرهنگ ویلات افتادم . آنها با غرور و وقار از قصر خارج شدند وفقط یک لحظه مادموازل فون کاسکلول را در لباس آبی رنگ دیدم که تاج درخشان را روی کوسن قرمز حمل می کرد . مادموازل فون کاسکول بسیار خوشحال و مفقتخر به نظر می رسید زیرا فراموشش نکرده بودند . ولی نمی دانست که چقدر رنگ پریده است . پس از آن اوسکار و ژوزفینا سوار کالسکه شدند و بالاخره کالسکه طلایی اعلیحضرتین جلوی پله های مرمر ایستاد . آهسته گفتم :
- مگر من باید مانند عروس و آخر از همه وارد کلیسا شوم ؟
در همین موقع فریاد زنده باد مردم اطراف شنیده شد . ژان باتیست لبخند می زد و دستش را حرکت می داد . من هم می خواستم لبخند بزنم و دستم را حرکت دهم ، ولی فلج شده بودم . زیرا تمام فریاد ها متوجه من بود
«زنده باد ملکه ، زنده باد ملکه »
ناگهان متوجه شدم که ممکن است گریه کنم .
در کلیسا ژان باتیست شخصا چین های شنل تاج گذاریم را مرتب کرد و مرا به طرف مکان مقدس هدایت نمود . در آنجا اسقف و سایر مردان مذهبی سوئد ما را پذیرفتند و اسقف گفت :
- خداوند تو را حفظ کند .
سپس آهنگ موزیک ارگ در فضای کلیسا طنین انداخت . قدرت تفکر را از دست دادم ، وقتی به خود آمدم که اسقف تاج را روی سرم گذاشت .
شب از نیمه گذشته و همه تصور می کنند که من خوابیده ام تا برای جشن های تاج گذاری که به افتخار علیاحضرت ملکه «دزیدریا » ملکه سوئد و نروژ بر پا می گردد مهیا باشم . ولی می خواستم یک بار دیگر دفتر خاطراتم را بنویسم . راستی عجیب است که به آخرین صفحه دفتر رسیده ام .روزی این دفتر سفید بود و روی میز جشن تولدم قرار داشت . آن روز چهارده ساله بودم و می پرسیدم در این دفتر چه بنویسم ؟ پدرم جواب داد :
- خاطرات همشهری برناردین اوژنی دزیره کلاری را بنویس .
پدر جان تمام خاطراتم را نوشتم و دیگر چیزی ندارم که به آن بیفزایم زیرا تاریخچه و خاطرات این همشهری پایان یافته و خاطرات یک ملکه شروع گردیده است . ولی به طور کلی نمی فهمم چه شد که ملکه شدم . پدر جان به تو قول می دهم که مایه خجلت و سرشکستگی تو نباشم . قول می دهم هرگز فراموشت نکنم که تو در تمام دوران زندگی ات یک حریر فروش خیلی محترم و مورد اعتماد بودی .
« پایان »
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....