انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین »

Desiree | دزیره


زن

 
متاسفانه ما همه معتقدیم که به نامزد من در پاریس بسیار سخت می گذرد . یک سال قبل با دو آجودانش وارد پاریس شد . لویی برادر چاق و قطورش را نیز همراه برد تا مادام لتیزیا یک نان خور کمتر داشته باشد . همان طوری که انتظار می رفت مشاجره ی شدیدی در وزارت جنگ برپا شد زیرا ناپلئون نقض دستور نموده و به وانده نرفته بود . طبعا ناپلئون مجددا درباره ی طرح های جنگی خود درمورد جبهه ی ایتالیا با وزیر جنگ بحث کرد . وزیر جنگ هم برای آن که او را از پاریس دور کرده باشد ، بازرسی جبهه ی ایتالیا را به او واگذار کرد ولی اسمی از فرمانده ی عالی در بین نبود . ناپلئون به جبهه ی ایتالیا عزیمت کرد . وقتی به آنجا رسید او را نپذیرفتند و به او گفتند که دخالتی به امور فرماندهی و افسران زیردست آنها نکند . سپس با مالاریای شدید و صورت زرد و لباس ژنده به پاریس بازگشت . وقتی به دیدن وزیر جنگ رفت ، وزیر با عصبانیت و خشونت تمام او را از اتاقش بیرون راند . پس از این موضوع ناپلئون تا مدتی نصف حقوق ماهیانه اش را دریافت می کرد . ولی پس از آن او را بدون حقوق بازنشسته کردند . موقعیت وحشتناکی داشت ..... نمی دانم چگونه زندگی می کرد اگر ساعت پدرش را به گرو می گذارد فقط می توانست مخارج سه روز زندگی اش را تامین نماید . به هر حال توانست لویی برادرش را به ارتش ملحق نماید زیرا قادر نبود مخارج او را بدهد . بعضی مواقع ناپلئون به کار های اضافی در وزارت جنگ مشغول می شد و نقشه های نظامی می کشید . این کار به چشم های او لطمه می زد . شلوار پاره اش مایه ی ناراحتی و اضطراب او بود مسافرت ایتالیا لباس های ژنده و نخ نمای او را کاملا فرسوده کرد ، خود او شخصا سعی می کرد لباسش را رفو و تعمییر نماید ولی تار و پود آن از هم پاشیده بود . طبعا درخواستی برای لباس به وزارت جنگ فرستاد ولی تحویل لباس به افسر باز نشسته مقدور نبود در کمال ناامیدی و یاس به محلی رفت که هر کس می خواست کارش انجام شود به آنجا رو می آورد . بله به لاشومیر منزل مادام تالیین زیبا رفت .
ما اکنون حکومتی به نام دیرکتورات Directorate داریم . در حقیقت مملکت را پنج نفر دیرکتور اداره می کنند . بهر حال به طوری که ژوزف می گفت فقط یکی از پنج نفر قدرت کامل دارد و این شخص هم باراس Barras است . هر حادثه ای در مملکت ما رخ دهد باراس در راس همه قرار می گیرد . ( تصور می کنم او مانند زباله و خاشاک سواحل است که با طوفان ها ی شدید همیشه در سطح آب قرار گرفته اند . بایستی هم این طور باشد . اما شاید مناسب نباشد که این طور درباره ی یکی از سران مملکت بنویسم . ) باراس وقتی متولد شد کنت بود ولی کنت بودن لطمه ای به او نزد زیرا در موقع مناسب یکی از ژاکوبین های متعصب از آب در آمد . پس از آن با کمک تالیین و نماینده ی دیگری به نام فوشه موجبات سقوط روبسپیر را فراهم کرد و جمهوری فرانسه را از خطر انهدام به وسیله ی خائنین نجات داد . پس از آن در یکی از عمارات دولیت در قصر لوکزامورگ سکنی کرد و اکنون یکی از پنج نفر رهبر و مدیر مملکت است . این رهبران اشخاص مهم و برجسته را می پذیرند و چون باراس مجرد است از مادام تالیین درخواست نموده که بعد از ظهر مهماندار او بوده و ازاشخاص برجسته ی جمهوری فرانسه پذیرایی نماید. یکی از رفقای همکار اتیین به ما گفت که در مهمانی های مادام تالیین شامپانی مثل آب سبیل است و اتاق پذیرایی او از نفع پرستان جنگ و سفته بازان مملو می باشد . این سفته بازان منازل و قصور اعیان و اشراف را که به وسیله ی دولت مصادر شده به قیمت ناچیزی می خرند و به نوکیسه ها و تازه به دوران رسیده ها به بهای گزاف می فروشند .
در این قصر می توان دوستان زیاد و متشخص مادام تالیین را ملا قات کرد دو نفر از زیباترین زنان این قصر یکی خود مادام تالیین و دیگری ژوزفین دو بوهارنه است . مادام دو بوهارنه همیشه روبان باریک سرخی به گردن خود می بندد تا همه بدانند که با یکی از قربانیان گیوتین بستگی دارد . اکنون چنین بستگی و نسبت مایه ی سرشکستگی نیست بلکه برای شکایت و گله از روزهای گذشته می باشد . ( ژوزفین بیوه ی ژنرال بوهارنه است که او را به وسیله ی گیوتین اعدام کردند و در هر صورت سابقا کنتس بوده است . )
روزی مادرم از رفیق اتیین سوال کرد که آیا در پاریس زن نجیب هم وجود دارد ؟ رفیق اتیین خندید و جواب داد :
- بله در پاریس زن نجیب دیده می شود ولی قیمت آن خیلی گران و کمیاب است و مادرم فورا به من گفت که از آشپزخانه یک گیلاس آب برای او بیاورم .
ناپلئون بعد از ظهر یکی از این روزها از مادام تالیین و بوهارنه درخواست ملاقات نموده و خودش را معرفی کرد . این دو زن متفقا تصدیق کردند که وزیر جنگ کار بدی کرده که به ناپلئون یک شلوار و همچنین فرماندهی عالی ایتالیا را واگذار نکرده است . هر دوی آنها قول دادند که لااقل یک شلوار برای او بگیرند ولی به او گفتند که باید نامش را تغییر بدهد . ناپلئون هم فورا نامه ای به ژوزف نوشت و گفت " تصمیم گرفته ام نامم را تغییر بدهم البته بزودی این تغییر نام صورت رسمی و قانونی به خود خواهد گرفت به شما هم پیشنهاد می کنم که نام خود را تغییر بدهید . در پاریس کسی نمی تواند نام بوناپارت Boonapart را تلفظ نماید . از این پس نامم بناپارت است . خواهشمندم نامه ها ی مرا به این اسم بنویسید و تمام فامیل را از تصمیم من مطلع نمایید من تبعه ی فرانسه هستم و می خواهم وقتی نامم در تاریخ ثبت می شود نامم فرانسوی باشد "
معذالک نه بوناپارت بلکه بناپارت هنوز شلوارش پاره و دریده و ساعت موروثی پدرش در گرو است و با وجود این همیشه فکر می کند و معتقد است که سرنوشت تاریخ جهان را عوض خواهد کرد . طبعا ژوزف مقلد هم به زودی نامش را تغییر داد و پس از او لوسیین هم که تازگی شغل رئیس یکی از انبارهای تدارکاتی ارتش به او واگذار شده بود اسمش را عوض کرد .
لوسیین جدیدا شروع به نوشتن مقالات سیاسی هم کرده است . ژوزف گاهی مانند فروشنده ی دوره گرد از طرف اتیین به دهات اطراف می رود و البته کنترات های خوبی می بندد اتیین می گوید ژوزف دلالی خوبی هم می گیرد ولی بهرحال او دوست ندارد دلال و فروشنده ی دوره گرد باشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دراین چند ماه اخیر ناپلئون خیلی کم به من نامه نوشته ولی هفته ایی دوبار برای ژوزف کاغذ می نویسد با وجودی که برایم نامه نمی نویسد یک تابلو برایش فرستاده ام زیرا بالا فاصله پس از عزیمتش از پاریس به من نوشت و درخواست تصویرم را نمود . این تابلو تاریک و محو است بعلاوه دماغم در این عکس خیلی برگشته و سربالا است .
چون مجبور بودم اجرت نقاش را قبلا بپردازم ناچار این تصویر را پذیرفتم و برای او فرستادم .
ناپلئون به خاطر این تابلو از من تشکر نکرد و در نامه ی خود نیز چیزی از آن یاد آوری ننمود طبق معمول نامه اش را با کلمه ی " محبوبه ی من " شروع می کند و در آخر مرا به سینه اش می فشارد ولی کلمه ای درباره ی ازدواجمان نمی نویسد از این که در ماه آتیه شانزده ساله خواهم شد چیزی نمی گوید و کلمه ای به زبان نمی آورد که موید تعلق ما به یکدیگر باشد. اما او در نامه ها یی که برا ی ژوزف می نویسد چندین صفحه درباره ی مد زن هایی که در پذیرایی ها و مهمانی های مادام تالیین ملاقات کرده است سیاه می کند . در یکی از نامه هایش به ژوزف نوشته بود :" اکنون دریافته ام که چگونه زنان تاثیر عمیقی در زندگی یک مرد دارند " ناپلئون با شوق و علاقه ی زیاد از " زنان فهمیده و زنانی که دارای افکار برجسته هستند " دم زده است .
من به سادگی نمی توانم تشریح کنم که نامه ها ی ناپلئون به برادرش چگونه مایه ی رنج و عذاب من هستند .
یک هفته قبل ژولی تصمیم گرفت در یکی از مسافرت های طویل تجارتی ژوزف شرکت کند و چون این اولین مرتبه بود که یکی از اطفال مادرم برای مدت طویلی از او دور می شد دائما اشک می ریخت و گریه و بی تابی می کرد . اتیین تصمیم گرفت مادرم را نزد برادرش دایی سمیس بفرستد . مادر هفت چمدان برای این سفر بست من او را تا ایستگاه عرابه مشایعت کردم و را ستی فراموش کردم بنویسم که محل زندگی دایی سمیس از مارسی فقط چهار ساعت راه است و مادرم پس از این مسافرت متوجه شد که سلامتیش به خطر افتاده و اتیین را تا موقعی که او را به یکی از شهر هایی که دارای آب معدنی است نبرد راحت نمی گذارد . به همین جهت ناگهان من و ماری در منزل تنها ماندیم .
یک روز بعد ازظهر که با ماری در خانه ی تابستانی نشسته بودیم تصمیم قطعی خود را گرفتم . گل های سرخ و قشنگ باغ مدتی است تمام شده و ریخته اند ساقه و برگ بوته های گل سرخ تغییر رنگ یافته و لطافت خود ر ا از دست داده اند . آن روز یکی از روزهای غم انگیز پاییزی بود که انسان عمیقا متفکر و اندوهگین است و می داند چیزی در طبیعت رو به مرگ و فنا می رود و شاید به همین دلیل نه تنها منظره اشیا بلکه افکار و تصورات من مخصوصا جنون آمیز بود .
ناگهان حوله ای که روی آن حرف بزرگ B را برودر دوزی می کردم به زمین رها کردم و گفتم :
- من باید به پاریس بروم ..... می دانم این عمل من جنون و دیوانگی است و خانواده ام هرگز اجازه ی چنین مسافرتی را نمی دهند ولی من باید به پاریس بروم .
ماری که مشغول پوست کندن لوبیا بود بدون آنکه سرش را بلند کند جواب داد:
- خوب اگر باید به پاریس بروی برو .
بلا اراده یک سوسک طلایی رنگ سرگردانی که روی لبه ی میز حرکت می کرد خیره شدم و گفتم :
- خیلی ساده است بهرحال ما دونفر در این خانه تنها هستیم و من فردا با عرابه به پاریس می روم .
ماری لوبیای درشتی را بین انگشتانش فشار داد . لوبیا با صدای خفیفی ترکید ولی سوسک بدون توجه به صدای ترکیدن به حرکت خود ادامه داد .
ماری گفت :
- پول به اندازه ی کافی دارید ؟
- بله شاید برای رفتنم به پاریس کافی باشد . تصور می کنم اگر در مسافرخانه های بین راه بیش از دو شب توقف نکنم و دو شب دیگر را در اتاق سرویس ارابه بگذرانم پول برای رفتنم کافی باشد .
ماری سرش را بلند کرد و برای اولین مرتبه به من نگریست و گفت :
- گمان می کردم بیش از این مبلغ زیر لباس خواب خود در گنجه ذخیره کرده باشید ؟
سر خود را حرکت دادم :
- خیر مبلغ زیادی از ذخیره ام را به یک نفر قرض داده ام .
- در پاریس شب را کجا می گذرانید ؟
سوسک به انتهای میز رسیده بود آن را برداشتم و درجهت مخالف گذارده و حرکت او را روی میز نگریسته و گفتم :
- در پاریس ؟ حقیقتا دراین خصوص فکری نکرده ام این موضوع بستگی دارد به ..... این طور نیست ؟
- شما هر دو نفر به مادام کلاری قول داده اید که عروسی را تا وقتی که شما شانزده ساله نشده اید به تعویق بیاندازید . با وجود این می خواهید به پاریس بروید ؟
- ماری اکنون به پاریس نروم خیلی دیر خواهد شد و اصولا ازدواجی در بین نخواهد بود.
بدون تفکر و تعمق آنچه را جرات تصور داشتم به زبان راندم لوبیای ماری یکی پس از دیگری از پوست خارج می شد . ماری سوال کرد :
- اسم آن زن چیست ؟
شانه هایم را با لاقیدی بالا انداخته جواب دادم :
- مطمئن نیستم شاید مادام تالیین است و ممکن است آن دوم معشوقه ی باراس باشد اسمش ژوزفین است سابقا کنتس بوده ولی به طور قطع و صحیح اطلاعی ندارم و .... ماری تو نباید فکر و اندیشه بد بکنی بعلاوه مدتی مرا ندیده وقتی مجددا مرا ببیند .....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- بله کاملا حق با شما است باید به پاریس بروید پی یر شوهر من برای خدمت سربازی احضار شد و به پاریس رفت و دیگر مراجعت نکرد . پس از آنکه پسرم متولد شد نامه ای به شوهرم نوشتم که وضع کودک ما بد است و چون پولی کافی ندارم ناچار به عنوان دایه در منزل مادام کلاری خدمت می کنم . شوهرم حتی به این نامه هم جواب نداد . من باید به هر ترتیبی بود سعی می کردم نزد او بروم .
ماجرای غم انگیز ماری را می دانستم این داستان را غالبا برایم گفته است . من تقریبا با داستان عشق حزن انگیز او بزرگ شده ام و با سرگذشت بی وفایی پی یر مانند یک آهنگ قدیمی سوزناک و تاثرآور مانوس هستم . سوسک طلایی مجددا به انتهای میز رسید و با ناامیدی در کوشش و تلاش بود شاید تصور می کرد که به انتها و آخر دنیا رسیده است پس از کمی تفکر به ماری جواب دادم :
- نمی توانستید نزد شوهرتان بروید او خیلی از شما دور بود ؟
- شما به پاریس خواهید رفت چند شب اول را نزد خواهرم بگذرانید پس از آن تصمیم خواهید گرفت .
از جای خود برخاسته گفتم :
- تا ببینم ، به شهر میروم تا ساعت حرکت ارابه ی فردا را تحقیق کنم .
سوسک طلایی را از روی میز برداشته و روی چمن گذاردم .
شب چمدانم را بستم و چون تمام فامیل به مسافرت رفته بودند فقط یک چمدان کهنه و از هم گسیخته پیدا کردم . بهترین لباسم همان لباس ابریشمی آبی رنگی را که برای عروسی ژولی تهیه کرده بودم، در چمدان گذاردم و با خود گفتم " یکباردیگر این لباس را وقتی برای دیدن او به منزل مادام تالیین می روم خواهم پوشید . "
روز بعد همراه ماری به ایستگاه ارابه رفتم از خیابانهای شهر عبور کردم در این حال در رویای شیرین رویای بسیار دوست داشتنی و رویایی که انسان تصور می کند هر عملی انجام می دهد صحیح و منطقی است غوطه ور بودم . در آخرین لحظه که می خواستم سوار ارابه شوم ماری یک مدال بزرگ طلا به من داد و زیر لب گفت :
- پولی ندارم که به شما بدهم . حقوق ماهیانه ی خود را برای پرستاری و مخارج پسرم می فرستم این مدال را بگیرید طلای خالص است . روزی که شما را از شیر گرفتم مادام کلاری این مدال را به من داد . فروختن آن آسان است اوژنی .....
با نگرانی پرسیدم :
- بفروشم ؟ چرا ؟
- تا برای مراجعت پول داشته باشی .
ماری پس از گفتن این حرف باعجله برگشت می خواست عزیمت ارابه را نبیند برای مدت یک روز ، دو ، سه ، چهار روز در ارابه مسافر بری در جاده پر گرد و خاک پایان ناپذیر بالا و پایین می افتادم . برای مدت سه ساعت ارابه مرا تکان می داد یا روی شانه استخوانی پیرزنی که سمت راستم نشسته بود می افتادم و یا با شکم مرد چاق و قطوری تصادف می کردم . پس از سه ساعت اسبهای ارابه را عوض می کردند و مجددا همین صحنه شروع می شد و من دائما تصور می کردم که در مقابل او ایستاده و می گویم : " ناپلئون من نزد تو آمده ام چون می دانستم پول برای مراجعت به مارسی نداری آمدم نزد تو بمانم ما به یکدیگر تعلق داریم . "
آیا از دیدار من خوشحال خواهد شد ؟ سایه های عجیب و غیر عادی در آشپزخانه خواهر ماری به نظرم می رسید . نمی توانستم این سایه ها را تشخیص دهم زیرا این گونه محل ها را در روشنایی روز ندیده ام . البته ناپلئون از دیدن من خوشحال می شود و مرا در بین بازوان خود گرفته و به دوستان مشهور و بزرگ خود معرفی خواهد کرد سپس آنها را ترک نموده و با هم تنها خواهیم بود . البته در خیابان قدم می زنیم زیرا پولی ندارم که به کافه برویم . شاید رفقایی داشته باشد که من بتوانم نزد آنها بمانم تا نامه ای به مادرم نوشته و رضایت او را برای ازدواج جلب نمایم . آن وقت عروسی کرده و .....
صدای قدم زن و شوهر مهماندار من از خارج به گوش رسید . امیدوارم لااقل نیمکت راحتی داشته باشند که بتوانم روی آن دراز بکشم ..... فردا ...... خدای مهربان ....... فردا چه دوست داشتنی و زیبا است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل هفتم
پاریس ، بیست و چهارساعت بعد . نه ، نه ، یا بهتر بگویم ، یک عمر بعد

********************


شب است و من باز در آشپزخانه مادام کلاپن نشسته ام . شاید حقیقتا به اینجا نیامده ام و شاید اصولا بیرون نرفته ام ، شاید امروز را در کابوس وحشتناکی گذرانیده ام . شاید درخواب هستم و بزودی چشم از خواب خواهم گشود . ولی چرا امواج سیاه و عمیق رودخانه ی سن مرا در خود فرو نبردند ؟ آب رودخانه ی سن خیلی به من نزدیک بود نورچراغ های پاریس در امواج رودخانه می رقصیدند و مرا نزد خود می طلبیدند . من روی سنگ های سرد لبه ی پل خم شده بودم شاید راستی مرده بودم و امواج رودخانه مرا همه جا با خود می برد جسدم روی آب های سرد و سیاه می غلطید و غوطه می خورد و چیزی حس نمی کردم راستی باید مرده باشم . ولی در کنار میز شکسته و فرسوده آشپزخانه نشسته و افکارم در فضا جولان می کند . آنچه را که شنیده ام باز در گوشم منعکس است . قطرات درشت باران به شدت به پنجره می خورد و آهنگ ناهنجاری به وجود می آورد . تمام روز باران می بارید . وقتی به منزل مادام تالیین می رفتم زیر باران کاملا خیس شدم . قشنگ ترین لباسم همان پیراهن حریر آبی را پوشیدم ولی هنگامی که از باغ تویلری و کوچه ی انوره می گذشتم دریافتم که لباسم برای پاریس مناسب نیست و کاملا دمده است . خانمها در پاریس لباسی شبیه به لباس مردان در بر می کنند لباس آنها تنگ است به جای کمربند روبان ابریشمی دور کمر خود روی پیراهن می بندند و چون فصل پاییز فرا رسیده و هوا سرد است شال ابریشمی شفاف روی شانه های خود می اندازند . آستین های تنگ من که با تور ابریشمی آرایش شده کاملا مسخره است . دیگر کسی لباس آستین دار نی پوشد راستی نگران و شرمنده بودم زیرا مانند دختران دهاتی هستم . پیدا کردن لاشومیر در کوچه «ویو»چندان اشکالی نداشت زیرا مادام کلاپن آدرس صحیح به من داده بود و با وجود بی صبری و اشتیاق ، مدتها در پشت ویترین مغازه های پاله رویال به تماشا پرداختم و باوجود این پس از نیم ساعت به مقصد رسیدم . وضع خارجی خانه چندان جالب توجه نیست و حتی از ویلای ما در مارسی چندان بزرگتر نمی باشد . به سبک خانه های دهقانی ساخته شده ، ولی پرده های حریر و قیمتی آن از پشت پنجره ها چشم را خیره می کند . اگرچه هنوز زود بود ولی می خواستم در یکی از اتاق های پذیرایی مادام تالیین در انتظار ناپلئون باشم تا وقتی او می آید از دیدار من متعجب و خوشحال شود چون می دانستم او هر روز به منزل مادام تالیین می آید ، آنجا را بهترین محل برای ملاقات و دیدارش تشخیص دادم . او به برادرش نوشته بود که درب خانه ی مادام تالیین به روی همه باز است و هر کسی می تواند به انجا برود .
جمعیت کثیری درمقابل درب ورودی منزل جمع شده و با تنقید و تمسخر به مهمان هایی که وارد منزل می شدند ، نگاه می کردند . بدون آنکه به چپ یا راست خود نگاه کنم مستقیما به طرف درب ورودی رفتم . دستگیره را فشار دادم . در باز شد ، دربان پشت در ایستاده بود ، لباس سرخ دربر و عصای بلند نقره ایی به دست گرفته و به دربانان اشراف قبل از انقلاب شباهت کامل داشت . نمی دانستم که بزرگان جمهوری اجازه داشتن دربان را هم دارند .
راستی خود تالیین سابقا دربان بود است . دربان مغرور و متکبر سراپایم را به دقت نگریست و با لحن بزرگوارانه ای پرسید :
- همشهری چه می خواهید ؟
- می خواهم داخل شوم .
- البته می دانم ولی دعوت نامه دارید؟
سرم را حرکت دادم و گفتم :
- گمان می کردم ، خوب ، گمان می کردم همه کس می تواند وارد این منزل شود .
دربان با دقت و خشونت نگاهم کرد و جواب داد :
- زن هایی مثل شما باید به کوچه انوره و رویال بروند اینجا جای شما نیست .
با خشونت و غضب فریاد زدم :
-چه ؟ چه گفتید ؟ منظور شما چیست ؟
با زحمت صحبت می کردم و آنقدرعصبانی و شرمنده بودم که کلمات با زحمت از دهانم خارج می شدند .
- من با ید داخل شوم . باید شخصی را در اینجا ملاقات نمایم .
دربان فقط در را باز کرد و مرا بیرون رانده و گفت :
- مادام تالیین امر کرده است هیچ خانمی تنها اجازه ی ورود ندارد و باید مردی همراه او باشد .
سپس با تحقیر نگاهم کرد و گفت :
- شاید شما یکی از دوستان نزدیک تالیین هستید؟
و با خشونت مرا بیرون کرد و در را به شدت بست .
من هم به جمعیت کنجکاوی که در خیابان ایستاده بودند پیوستم . در دائما باز و بسته می شد . چند نفر زن در جلوم ایستادند و نتوانستم مهمانان مادام تالیین را ببینم . دختری که سرخاب تند و زننده ای به گونه هایش مالیده بود چشمکی به من زده و گفت :
- مقررات جدیدی وضع کرده اند . یک ماه قبل همه ما بدون زحمت به آنجا می رفتیم ولی یکی از روزنامه های خارجی مقاله ای منتشر کرد و نوشت که منزل مادام تالیین مانند فاحشه خانه هاست .
دختر خنده ای کرد و شکاف بین دندان های او در پشت لب های قرمزش ظاهر شد و سپس با نگاه ترحم و دلسوزی به پیراهن آبی من نگریست و به صحبت خود ادامه داد :
- شما تازه به پاریس آمده اید ؟
دختر دیگری که در کنارم ایستاده بود با صدای لرزانی گفت :
- تا دو سال پیش این باراس شبی بیست و پنج فرانک به لوسیل می داد ولی اکنون می تواند و قدرت دارد از بیوه ی بوهارنه پذیرایی کند.
کف سفید و کوچکی کنار لبش ظاهر شده و ادامه داد :
- پیر سگ ! پریروز بود که روزالی با اووراد رفیق متمولش به این خانه رفت می گفت بیوه ی بوهارنه تازگی ها با آن افسر جوانی که دست زن هارا می فشارد و به چشمان آنها نگاه می کند سر و سودایی دارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختر دیگری که یک خال سیاه روی گونه اش بود جواب داد :
-تعجب می کنم چطور باراس می تواند چنین چیزی را تحمل کند ؟
- باراس ؟ چرا باراس به ژوزفین می گوید که هم خوابه ی افسران شود ؟ این که باراس می خواهد با نظامیان مناسبات حسنه داشته باشد و خدا می داند چه موقع با این افسران احتیاج پیدا کند و از آنها استفاده نماید بعلاوه باراس از ژوزفین سیر شده و مثل مرگ از او متنفر است . ژوزفین که همیشه آن شنل سفید ابریشمی را به دوش دارد فقط پیرزنی است که مادر بچه های بزرگ است .
مرد جوانی صحبت او را قطع کرد و گفت :
- بچه هایش دوازده و چهارده ساله هستند آن قدربزرگ نیستند بعلاوه باراس امروز در مجلس ملی صحبت کرد .
آن دو دختر به طرف جوان متوجه شده و گفتند :
- همشهری چنین چیزی نگویید .
ولی آن جوان به طرف من خم شده و گفت :
- شما از ولایت آمده اید همشهری ؟ ولی حتما آن ترز زیبا را دیده اید . اولین زنی است که در مجلس ملی صحبت کرد امروز درباره اصلاح تبلیغات فرهنگی دختران بحث کرد . همشهری آیا شما به این مسائل علاقه مندید ؟
دهانش به شدت بوی شراب و پنیر می داد از کنار او دور شدم . دختری با لب های قرمز و ماتیک مالیده با نگاه گرمی جوان مست را نگریست و گفت :
-باران می بارد بهتر است به کافه برویم .
آن جوان مست به من گفت :
- همشهری باران می بارد .
بله باران می بارید و لباس آبی من خیس شده بود و از سرما می لرزیدم . آن جوان بازویم را در دست گرفت در آن لحظه متوجه شدم که دیگر قادر به تحمل این همه افتضاح نیستم . یک درشکه کرایه ای دیگر در مقابل منزل ایستاد ، بازویم را به پهلوی مردم فشار دادم و دیوانه وار راهم را به طرف درشکه باز کرده و با افسری که از درشکه پیاده شده بود تصادف نمودم .
این افسر چنان بلند بالا بود که برای نگاه کردن به او سرم را بلند کردم . ولی آن قدر کلاه سه گوشش را روی پیشانی فشار داده بود که فقط توانستم بینی عظیم و درشت و کشیده او را ببینم . وقتی با عجله خود را به روی او انداختم خود را کمی عقب کشید . در این موقع گفتم :
- معذرت می طلبم همشهری ، معذرت می خواهم ، ولی میل دارم به شما تعلق داشته باشم .
آن مرد عظیم الجثه با وحشت پرسید :
- چه می خواهید ؟
-بله ..... فقط برای چند لحظه می خواهم به شما تعلق داشته باشم می بینید که خانم ها بدون اسکورت اجازه ندارند به منزل مادام تالیین بروند .... من باید داخل شوم ..... باید به این خانه بروم و اسکورت هم ندارم .
آن افسر سراپای مرا نگریست متوجه شدم که از من خوشش نیامده ولی ناگهان تصمیم گرفت و بازویش را در اختیار من گذارد و گفت :
- بیایید همشهری .
دربان سرسرا فورا مرا شناخت با خشونت به من نگریست و در مقابل آن مرد عظیم تا کمر خم شد و پالتو او را گرفت . من به طرف آینه بزرگ سرسرا رفته و رشته های خیس و مرطوب موهایم را از صورت و پیشانی کنار زدم و متوجه شدم که دماغم می درخشد . در همان موقعی که پودر خود را از کیفم بیرون آوردم آن مرد عظیم با بی حوصلگی گفت :
- خوب همشهری حاضر هستید ؟
بلافاصله به طرف او برگشتم لباس بسیار زیبای خوش دوختی با سردوشی طلایی به تن داشت . وقتی مجددا او را نگاه کردم دیدم که دهان تنگ او در زیر دماغ بزرگش به شدت فشرده شده و ناراضی به نظر می رسید . ظاهرا از همراهی با من کسل بود ، دریافتم که تصور نموده است من هم یکی از دختران سرگردان و هرزه ی خیابانی هستم ، ازخجالت عرق کرده بودم آهسته گفتم :
- معذرت می خواهم . نمی دانستم چه باید بکنم .
با خشونت بازویش را به من تقدیم کرده و با تندی گفت :
- وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم باید رفتار شما مناسب باشد و سرافکنده ام نکنید .
یک دربان دیگر درب سفیدی را گشود و ما خود را در سالن وسیعی که جمعیت زیادی در آن بود یافتیم . مستخدم دیگری به طرف ما آمد و با حالت استفهام به ما نگریست . آن مرد عظیم الجثه به تندی با طرف من برگشت و گفت :
- اسم شما ؟
به سرعت برق فکر کردم که نباید کسی متوجه حضور من دراینجا باشد . آهسته گفتم :
- نامم دزیره است .
اسکورت من به عجله پرسید :
- بقیه ی نام شما .... نام فامیل شما چیست ؟
سر خود را با ناامیدی حرکت داده و گفتم :
- استدعا می کنم ..... نام دیگری ندارم .
در همین موقع به مستخدم دستور داده شد :
- حضور همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت Geueral Jean-Batiste adotte را اعلام نماید .
مستخدم با صدای بلند گفت :
- همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت .
اشخاصی که نزدیک ما ایستاده بودند به طرف ما برگشتند . یک زن سیاه مویی که لباس زرد ابریشمی به تن داشت مدعوین را ترک نموده و به طرف ما خرامید . با هزاران ناز و عشوه درحالی که هر دو دست ژنرال عظیم و بلند قد را در دست گرفته بود گفت:
- به به ، چه عجب ، راستی حضور شما همشهری ژنرال مایه ی نهایت خشنودی است . سپس چشمان درشت و سیاهش به طرف من متوجه شد در یک لحظه با نگاهی مملو از تنقید و تمسخر مرا نگریست و برای مدت کمتر از یک لحظه نگاهش به کفش ها ی کثیف و بد شکل من ثابت گردید . ژنرال روی دستهای او خم شد و آن را بوسید . خیر، دست او را نبوسید بلکه مچ سفید و قشنگ دستش را بوسه زده و گفت :
- مادام تالیین شما بسیار مهربان و دوست داشتنی هستید تازه از جبهه مراجعت کرده ام و طبق معمول هر سرباز ناچیزی که از جبهه به مرخصی بیاید باید به محفل سحر انگیز و مجلل ترز پناه بیاورد.
- طبق معمول سرباز ناچیز مشغول تملق گویی است و همدمی هم در پاریس یافته است .
چشمان سیاهش به مطالعه سراپای من پرداخت . سعی کردم حرکتی شبیه به تعظیم نموده باشم پس از آن نگاهش را از من برگرفت و با ملایمت بین من و ژنرال ایستاد و گفت :
- بیایید ژان باتیست باید با باراس ملاقات کنید . باراس با آن ژرمن دو استانل وحشتناک در اتاق سبز تنها مانده است . می دانید منظورم کیست ؟ دختر «نکر» پیر را می گویم همان که دائما داستان می نویسد . باید رهبر را از چنگ او خلاص کنیم . خیلی بجا خواهد بود اگر شما ....
سپس پشت خود را به من کردند و رفتند. آنگاه پارچه ابریشمی زرد شبیه به چادر را دیدم که از پشت کاملا لخت مادام تالیین آویخته بود .
مهمانان دیگر بین من و آنها قرار گرفتند و من خودم را در سالن بزرگ و خیره کننده مادام تالیین تنها یافتم .
خود را در پناه پنجره ای که به این سالن بزرگ و عظیم باز می شد کاملا مخفی کردم و هر چه به اطراف نگریستم اثری از ناپلئون ندیدم . راستی اونیفورم زیادی در سالن پذیرایی دیدم که هیچ کدام به فرسودگی و ژندگی لباس نامزد من نبود .
هرچه بیشتر آنجا ایستادم بیشتر خود را به کنار پنجره فشردم و مخفی شدم . نه تنها لباسم بسیار بد بلکه کفشهایم زننده و مسخره بودند . خانم های پاریسی واقعا کفش نمی پوشند فقط تخت نازکی با پاشنه ی بسیار کوتاه به پا دارند . این تخت کفش ها ، با بند های نازک طلایی به پاشنه متصل شده و میخ های پاشنه به رنگ طلایی یا نقره ای رنگ شده قوزک پای خانم ها به طور کلی دیده می شود . در یکی از اتاق های مجاور شخصی ویولن می نواخت مستخدمین با لباس قرمز و سینی های بزرگ مشروب و اغذیه های لذیذ در سالن گردش می کردند و از مدعوین پذیرایی می نمودند. جرعه ای شامپانی نوشیدم ولی از آن خوشم نیامد زیرا بسیار تهییج و تحریک شده بودم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دو نفر مرد به طرف من آمده در کنار پنجره پهلوی من ایستادند و بدون آنکه متوجه من باشند با یکدیگر مشغول صحبت شدند. می گفتند مردم پاریس بیش از این تحمل بالارفتن ارزش قیمت زندگی و اجناس را ندارند و اغتشاش مردم غیر قابل احتراز است . یکی از آنها با سستی و بی حالی در ضمن استعمال انفیه گفت :
- فوشه عزیز اگر من به جای باراس بودم در نهایت سادگی این اغتشاش و انقلاب را به گلوله می بستم .
دیگری جواب داد :
- ولی اول باید شخصی که مایل به کشتن و فرونشاندن انقلاب باشد جستجو نماید.
آن دیگری پس از دو عطسه متوالی گفت که امروز بعد از ظهر ژنرال برنادوت را در بین مدعوین دیده است ولی مردی که نام او فوشه بود سر خود را حرکت داد و گفت :
- آن مرد را می گویید ؟ هرگز در زندگی چنین کاری نخواهد کرد .
پس از لحظه ای سکوت مجددا گفت :
- اما نظر شما درباره ی آن بینوای کوتاه قد که دائما دنبال ژوزفین است چسیت ؟
در همین موقع یک نفر در سالن دست های خود را به یکدیگر کوبید .
صدای تیز و لرزان مادام تالیین در بین زمزمه ی جمعیت به گوش رسید .
- خواهش می کنم همه به سالن پذیرایی سبز تشریف بیاورند یک خبر خوش برای دوستان خود دارم .
من نیز با سایرین با اتاق پذیرایی رفتم ولی جمعیت آن قدر زیاد بود که نتوانستم ببینم در بین آنها چه می گذرد . فقط دیدم که در و دیوار سالن با پرده ها و پارچه ها ی حریر سفید و سبز راه راه تزیین شده است . گیلاس ها ی شامپانی در بین مدعوین تقسیم می شد . من هم یکی برداشتم و سپس همه میهمانان در جای خود ایستادند و برای مهماندار راه باز کردیم . ترز تالیین از کنار من گذشت و به خوبی و وضوح دیدم که در زیر آن پارچه نازک و زرد رنگ چیزی نپوشیده و نوک قرمز سینه های او کاملا دیده می شد .و راستی بسیار زننده بود او بازوی مردی را که لباس بسیار مجلل زردوزی به تن داشت گرفته بود آن مرد عینک به چشم داشت و با غرور و تکبر فراوان حرکت می کرد . یک نفر آهسته گفت :
- باراس پیر عزیز رفته رفته چاق و فربه می شود .
آنگاه متوجه شدم که یکی از رهبران پنجگانه فرانسه از کنارم می گذرد .
ترز با صدای بلند گفت :
- همه دور کاناپه جمع شویم .
همه در کمال اطاعت دور کاناپه حلقه زدیم در آنجا او را دیدم !!!!
او در آنجا روی کاناپه با زنی که لباس سفید دربر داشت نشسته بود همان چکمه ها ی کهنه ی فرسوده را بپا داشت ولی شلوار او با دقت و ظرافت اتو شده و به علاوه لباس نو و تمیزی پوشیده بود . درجه و علامت نداشت . صورت لاغر و کوچکش رنگ تیره خود را از دست داده و سفیدی آن حاکی از عدم سلامتی او بود . راست و خشک روی دیوان نشسته و خیره به ترز تالیین نگاه می کرد . گویی انتظار داشت که این زن زندگی او را نجات دهد . خانمی که در کنارش بود به عقب و روی دست هایش تکیه کرده و سر کوچک خود را با موهای مجعد قشنگ با تکبر به عقب نگه داشته بود . چشمان او نیمه باز و پلک های بالای چشمانش با رنگ سفید نقره آرایش شده و درنتیجه چشمانش درشت تر و مخمور تر جلوه می کرد . روبان باریک قرمزی که به گردن بسته بود رنگ سفید صورتش را سفید تر نشان می داد . می دانستم او کیست او بیوه بوهارنه ، ژوزفین بود . لبان بسته او لبخند تمسخر و تحقیر داشت . همه سمت نگاه مخمور او را تعقیب کردیم به باراس لبخند می زد . صدای تالیین در سالن طنین انداخت :
- همه شامپانی دارند ؟
خانم ظریف سفید پوش دستش را دراز کرد . یک نفر به او دو گیلاس داد. یکی از آن گیلاس هارا به ناپلئون داده و گفت :
- ژنرال گیلاس شما است .
اکنون ناپلئون می خندید و خنده او حاکی از محبت و کمی ترحم و دلسوزی بود .
- همشهریان ، خانم ها ، آقایان ، افتخار بزرگی نصیبم شده که موضوعی را به اطلاع دوستان برسانم این موضوع مربوط به ژوزفین عزیز ما است .
وقتی ترز تالیین بلند صحبت می کند صدایش می لرزد . چقدر از این منظره خوشحال و راضی بود ! نمی دانم ؟ ترزتالیین کنار کاناپه ایستاده و گیلاس خود را بالا گرفته بود . ناپلئون بپا ایستاده و مغشوش و مضطرب به نظر می رسید . ژوزفین مجددا سر کوچک و بچه گانه ی خود را به عقب خم کرد آرایش پلک های چشم او کاملا جلب نظر می نمود .
ترز تالیین به صحبت خود ادامه داد :
- ژوزفین عزیز ما تصمیم گرفته است مجددا وارد زندگی مقدس زناشویی شود .
صدای خنده های مخفیانه و شاید تحقیر آمیز به گوش می رسید . ژوزفین بدون توجه با روبان قرمز گردنش بازی می کرد.
ترز مجددا گفت :
- زناشویی مقدس .
ترز برای آنکه قدرت و استحکامی به کلمات خود بدهد ساکت شد و به باراس نگاه کرد . باراس سر خود را حرکت داد . ترز شروع به صحبت کرد .
- ژوزفین نامزد همشهری ژنرال بناپارت شده است .
«نه خیر !!!!!»
همان طوری که سایرین به طور وضوح این فریاد را شنیدند من هم آن را شنیدم . این فریاد وحشتناک هوای سالن را شکافت و در فضا معلق ماند و سکوت مرگباری همه را فرا گرفت . در یک لحظه متوجه شدم که من فریاد کشیده و گفته ام «نه خیر »
در آن لحظه در مقابل دیوان ایستاده بودم . ترز تالیین با وحشت به کناری رفت . از بوی عرق بدنش ناراحت بودم متوجه شدم که آن زن دیگر که لباس سفید به تن داشت خیره خیره مرا نگاه می کند ولی من خودم به ناپلئون خیره شده بودم . چشمانش مانند شیشه می درخشید نگاه او ثابت و زننده بود شریان کوچکی روی شقیقه ی راستش مانند چکش کوچکی می کوبید. برای مدتی که شاید کمتر از یک لحظه ولی در حقیقت مانند ابدیت طولانی و پایان ناپذیر بود در مقابل هم ایستادیم . سپس به آن زن سفید پوش نگاه کردم پلک چشمانش می درخشید و چین های ریز و کوچکی کنار چشمانش دیده می شد و لبانش را به رنگ قرمز تیره آرایش کرده بود . چقدر از او نفرت داشتم ! گیلاس شامپانی خود را جلو پایش پرتاب کردم شامپانی روی لباس او پاشیده شد و او دیوانه وار فریادی کشید .
نمی دانم چگونه از اتاق پذیرایی سبز و سالن سفید از بین مدعوین وحشت زده که خود را به عقب می کشیدند و از میان مستخدمینی که می خواستند مرا گرفته و نگه دارند گذشته و به سرسرا رسیدم . فقط می دانم که ناگهان خود را در سکوت و تاریکی و باران شدید یافتم . در وسط خیابان و در زیر باران شدید می دویدم و باز هم می دویدم . ردیف خانه ها را پشت سر گذارده و می دویدم . سپس به خیابان دیگری پیچیدم قلبم به شدت می تپید راه خود را به آنجایی که مقصدم بود یافته بودم . در روی اسکله رودخانه سن می دویدم یک بار به زمین افتادم و مجددا برخاستم و دویدم و بالاخره به روی پل رودخانه سن رسیدم ، رودخانه ی سن !! با خود اندیشیدم که هم اکنون همه چیز پایان می پذیرد آهسته روی پل راه می رفتم به نرده ی پل تکیه دادم . انعکاس چراغ های پاریس در آب رودخانه می لرزیدند و بالا و پایین می رفتند راستی چه زیبا بودند . روی نرده ی پل خم شدم اکنون انعکاس نور چراغ هارا بهتر و واضح تر می بینم . حس کردم که بیش از تمام مواقع در زندگیم تنها و بی کس هستم . قیافه ی محزون مادرم و ژولی از نظرم گذشت . می دانم وقتی از ماجرا آگاه شوند مرا خواهند بخشید . امشب ناپلئون قطعا مراسم نامزدی خود را به مادر و برادرش خواهد نوشت . این فکر آن قدر مرا رنج می داد که از زندگی سیر شده بودم . دست هایم را روی لبه ی نرده گذاردم و خود را بالا کشیدم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در همین لحظه یک نفر با انگشتان قوی و آهنین شانه هایم را گرفت و مرا عقب کشید . سعی کردم این دست ناشناس را به عقب بزنم با نا امیدی فریاد کردم :
- دست از سرم بردار ، رهایم کن ، بگذار بروم .
ولی او بازوهای مرا محکم گرفت و از نرده ی پل عقب کشید . برای دفاع خود با لگد محکم به پای او زدم ولی با وجود تمام کوشش و فعالیتم از نرده پل به پایین کشیده شده بودم . آنقدر تاریک بود که نتوانستم ببینم این مرد کیست فقط صدای گریه ی خود را که در یاس و ناامیدی اشک می ریختم شنیدم چنان ضربتی به روح و قلبم وارد شده بود که از جنس مرد متنفر بودم . از صدای این جنس خشن و بی قلب نفرت داشتم صدایی آهسته گفت :
- آرام باشید. دیوانگی نکنید . درشکه ی من اینجاست .
درشکه ای روی پل ایستاده بود . با قدرت تمام کوشش می کردم تا خود را خلاص نمایم ولی آن مرد غریبه از من قوی تر بود و مرا به داخل درشکه انداخت سپس کنارم نشست و به درشکه چی گفت :
-حرکت کنید مهم نیست به کجا می روید فقط حرکت کنید و بروید .
خود را از پهلوی آن غریبه به کناری کشیدم و در انتهای درشکه قرار گرفتم . دندان هایم از شدت یاس و سرما به هم می خورد . و جوی باریکی از آب باران از موهایم به صورتم سرازیر شده بود . یک دست گرم و قوی دست مرا در دست گرفت با گریه گفتم :
- بگذارید بروم بیرون . رهایم کنید .
ولی در همین موقع دست او را محکم در دستهایم گرفتم زیرا واقعا بیچاره بودم . صدایی از گوشه ی تاریک درشکه گفت :
- خود شما از من خواهش کردید که اسکورت شما باشم . فراموش کردید مادموازل دزیره ؟
دست او را پس زده و جواب دادم :
- ولی حالا میل دارم تنها باشم .
- اوه .... خیر ..... شما از من درخواست کردید که در منزل مادام تالیین اسکورت شما باشم و اکنون با هم هستیم و شما را به منزلتان خواهم رسانید .
صدای او ملایم و جذاب بود . ناگهان همه چیز از خاطرم گذشت . فریادی کشیدم و گفتم :
- شما ژنرال .... آن ژنرال برنادوت هستید ؟ مرا تنها بگذارید من تاب تحمل ژنرال ها را ندارم . ژنرال ها فاقد قلب و روح هستند .
به صدای بلند خندید سپس صدای خش خش لباس شنیدم و پس از آن یک پالتو روی دوشم حس کردم .
برنادوت با خنده گفت :
- ولی همه ی ژنرال ها یکسان نیستند ژنرال داریم تا ژنرال .
- پالتوی شما کاملا خیس و خراب خواهد شد زیرا اولا در زیر باران خیس شده ام و ثانیا قادر نیستم از گریه خودداری کنم پالتو شما خراب می شود .
-چندان مهم نیست پالتو را دور خودتان بپیچید .
خاطره ای از مغزم گذشت . پالتو ژنرال دیگری را در یک شب بارانی دیگر به دوش کشیده بودم . آن شب ناپلئون مرا تنگ در آغوش داشت .... درشکه به راه خود ادامه داد .... درشکه چی یک مرتبه متوقف شد . سوالی کرد ولی آن افسر ناشناس و غریبه جواب داد :
-خیر فقط بروید اهمیتی ندارد به کجا می روید فقط بروید .
با این ترتیب رفتیم باز رفتیم و من در میان آن پالتوی ناشناس گریستم و گریستم و پس از مدتی گفتم :
- چه تصادف عجیبی است که شما از روی پل عبور می کردید .
- حضور من برحسب تصادف نبود . من مسئول شما بودم . زیرا من بودم که شما را به منزل مادام تالیین بردم وقتی شما با عجله و یاس اتاق پذیرایی را ترک کردید دنبال شما آمدم ولی آن قدر به سرعت می دویدید که ترجیح دادم شما را با درشکه تعقیب کنم بعلاوه می خواستم تا آنجا که ممکن است تنها باشید .
سوال کردم :
- ولی چرا حالا لطف ندارید و مرا تنها نمی گذارید ؟
- زیرا غیر ممکن است .
آهسته و ملایم صحبت می کرد دست خود را روی شانه ام گذارد . از شدت خستگی مانند جسد بی روحی بودم و به چیزی اهمیت نمی دادم . ناراحت و کسل و افسرده بودم و می خواستم بدون توقف بروم و هرگز متوقف نشوم چیزی نبینم و صدایی نشنوم سرم را روی شانه اش گذاردم او مرا کمی به طرف خود کشید و نزدیک من نشست . در همین لحظه سعی کردم بدانم صورت او چه شکلی است ولی تصاویر و قیافه های زیادی در مغزم متمرکز بود و مانند پرده ی متحرکی از جلو چشمم می گذشت . آهسته گفتم :
- می دانم باعث سر افکندگی شما شده ام معذرت می خواهم .
- مهم نیست من فقط به خاطر شما متاثرم .
- من مخصوصا شامپانی را به لباس او پاشیدم زیرا لکه ی شامپانی هرگز محو نمی شود .
مجددا شروع به گریه کردم و با ناامیدی گفتم :
- او از من زیبا تر بود بعلاوه زن متشخصی است .
مرا به طرف خود کشید کاملا نزدیک شده بود دستش روی شانه ام بود با دست دیگرش صورتم را به شانه اش فشار داده و گفت :
-گریه کنید ..... فقط گریه کنید .
آن چنان گریستم که تاکنون چنان اشک نریخته ام با صدای بلند گریه می کردم . صورتم را به شانه او فشار می دادم و اشکم جاری بود . در حال گریه گفتم :
- سر دوشی های شما خراب می شود .
- مهم نیست سردوشی من قبلا خیس شده است گریه کنید.
گمان می کنم ساعت متمادی در خیابانها حرکت کردیم . دیگر اشکم تمام شده بود . سپس ژنرال گفت :
- حالا شما را به منزلتان می رسانم منزل شما کجاست ؟
در حالی که مجددا به رودخانه سن فکر می کردم گفتم :
- مرا همینجا پیاده کنید می توانم به منزلم بروم .
- پس به گردش خود ادامه می دهیم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
راست نشستم سر دوش های او که در اثر اشکم انقدر خیس شده بود صورتم را ناراحت می کرد پس از لحظه ای سوال کردم :
- شما شخصا ژنرال بناپارت را می شناسید ؟
- خیر . یک مرتبه برحسب تصادف او را در اتاق انتظار وزیر جنگ دیدم و از او خوشم نیامد .
- چرا ؟
- نمی دانم ، کسی نمی تواند علت تمایل و یا عدم تمایل خود را نسبت به اشخاص تشریح نماید ، شما ، شما مرا به خود جلب کرده اید من به شما تمایل دارم و علت آن را هم نمی دانم .
مجددا ساکت شدیم . درشکه در خیابان ها حرکت می کرد سنگ فرش خیابان در زیر نورچراغ میلرزید و انعکاس نور چراغها به روی سنگ ها ی مرطوب به رنگ ها ی مختلف جلوه می کرد . چشمانم می سوخت چشمانم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم . صدای خود را شنیدم که می گفت :
- من به او بیش از سایر موجودات انسانی علاقه مند و معتقد بودم . بیش از مادرم .... بیش از ... خیر اختلاف فاحشی بین او و پدرم وجود دارد. فقط نمی فهمم .
- کوچولو .... خیلی چیزها وجود دارد که نمی فهمید .
- قرار بود در ظرف چند هفته آینده ازدواج کنیم و اکنون او بدون حتی یک کلمه با ....
- دختر کوچولو او هرگز با تو ازدواج نمی کرد . مدت مدیدی است که با دختر متمول یک تاجر ابریشم مارسی نامزد شده .
دست گرم و حمایت کننده او مجددا روی دستم قرار گرفت و به صحبت ادامه داد :
- حتی از این موضوع هم بی اطلاع بودید ؟ امروز بعد از ظهر مادام تالیین موضوع نامزدی او را در مارسی برایم گفت . این ژنرال کوتاه قد و کوچک برای ازدواج با معشوقه ی حقیر باراس جهیز سنگین نامزدش را قربانی کرده برادر بناپارت نیز با خواهر نامزد او در مارسی ازدواج نموده ولی فعلا یک کنتس ورشکسته با مناسبات و روابط حسنه و مفید در پاریس برای بناپارت بیش از جهیز یک دختر متمول موثر می باشد . حالا دخترکوچکم فهمیدی که او هرگز با تو ازدواج نمی کرد .
صدایش ملایم و آرام و نوازش کننده بود . منظورش را درک نکردم و پیشانیم را با دست چپ فشار دادم تا بتوانم واضح تر و روشن تر فکر کنم . دست راستم در دست درشت و بزرگ او قرار داشت حس کردم حرارتی بدنم را فرا می گیرد . سوال کردم :
- در چه خصوص صحبت می کنید ؟
- دخترک عزیزم معذرت می خواهم که مایه ی ناراحتی شما شدم می دانم حقیقت تلخ است می دانم رو به رو شدن با حقایق چقدر مشکل است چون شما نگران و مضطرب هستید به همین علت آنچه را که مادام تالیین گفته بود برای شما تکرار نمودم . بناپارت اول با دختر متمولی سر و کار داشت و نامزد او بود اکنون کنتسی که روابط موثر با یکی از رهبران مملکت دارد و معشوقه و همخوابه ی او است و همچنین سابقا با دو نفر از فرماندهان عالی ارتش سروسری داشته در سر راه او قرار گرفته است . ولی شما دخترک عزیز نه رابطه موثر با کسی دارید و نه جهیز قابل توجه طبیعی است که ناپلئون به شما اهمیت نمی دهد .
- از کجا فهمیدید که من جهیز و همچنین با کسی روابط موثر ندارم ؟
- هرکس شما را ببیند فورا متوجه خواهد شد شما فقط یک دختر کوچک ، یک دخترک کوچک بسیار خوب هستید . شما نمی دانید خانم های متشخص چگونه زندگی می کنند شما نمی دانید زندگی اجتماعی درسالن های مجلل پذیرایی چگونه هدایت می شود . شما ظاهرا پول هم ندارید زیرا اگر پول داشتید اسکناسی در مشت آن دربان می گذاشتید و او شما را به منزل مادام تالیین راه می داد . شما یک موجود کوچک سالم و عفیف هستید و .....
در یک لحظه ساکت شد و سپس با تندی و عجله گفت :
- و .... من میل دارم با شما ازدواج کنم .
- بگذارید بروم . مسخره ام نکنید .
به طرف جلو خم شدم و به شیشه ی پشت راننده کالسکه کوبیدم .
- درشکه چی ، فورا توقف کنید .
درشکه ایستاد ولی ژنرال مجددا فرمان داد :
- فورا حرکت نمایید .
درشکه در سکوت شب به راه افتاد صدای او از گوشه تاریک درشکه به گوش می رسید .
- شاید متوجه منظورم نشده اید باید مرا ببخشید ولی من تاکنون فرصت مناسبی که با دختر جوانی مانند شما ملاقات کنم نداشته ام حقیقت را می گویم بسیار مایلم با شما ازدواج کنم .
- در اتاق پذیرایی مادام تالیین گروهی از زنان متشخص که شایسته و مناسب ژنرال ها هستند موج می زنند من شایستگی همسری ژنرال ها را ندارم .
- گمان می کنید که من با یکی از آن زنان هرزه ازدواج می کنم ؟ اگر چنین تند و زننده صحبت می کنم معذرت می خواهم منظورم همان زنان متشخص و متعین سالنهای پذیرایی ترز تالیین است .
آن قدرخسته بودم که نمی توانستم جواب بدهم و یا حتی فکر کنم . نمی دانستم این برنادوت ، این مرد عظیم و بلند قد از جانم چه می خواهد . به هر حال زندگیم تباه و پایمال شده بود . در زیر پالتو بزرگ و سنگین او سرمای شدیدی در خود حس می کردم و کفش های ابریشمی مرطوبم مثل قطعه سربی پایم را فشار می داد .
- مادموازل اگر انقلاب کبیر فرانسه رخ نمی داد من ژنرال و حتی افسر نبودم . شما خیلی جوان هستید ولی شاید بدانید قبل از انقلاب هیچ فردی از خانواده متوسط به درجه سروانی هم ارتقا نمی یافت . پدرم که در یک خانواده ی صنعتگر و پیشه وری به دنیا آمده بود در دفتر وکیل دعاوی نویسنده بود . دختر خانم ما مردم ساده ای هستیم من به اتکا ی خود با سعی و کوشش خود ترقی کرده ام . وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و چند سال گروهبان بودم و کم کم .... حالا ژنرال و فرماند ه یک لشکر هستم . مادموازل .... ولی شاید من برای شما خیلی پیر و بزرگ باشم .
به خاطرم رسید که روزی ناپلئون به من گفت :" هر اتفاقی رخ دهد .... باز هم مرا دوست خواهی داشت و به من معتقد خواهی بود ؟." یک زن متشخص با پشت چشم بلند و آرایش شده ... البته ناپلئون عزیز من منظور و مقصود تو را درک می کنم ولی رفتار تو خورد کننده و درهم شکننده است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ژنرال به صحبت خود ادامه داد :
- مادموازل باید سوال مهمی از شما نمایم .
- ببخشید صدای شما را نشنیدم چه پرسیدید ژنرال برنادوت ؟
- آیا من برای شما پیر و مسن هستم ؟
- نمی دانم شما چند ساله هستید ؟ و سن و سال مهم نیست .
- البته مهم است و خیلی مهم است شاید حقیقتا من در مقابل شما پیرمردی باشم . سی و یک ساله هستم .
- به زودی شانزده ساله خواهم شد . خیلی خسته هستم میل دارم به منزلم برگردم .
- بله البته معذرت می خواهم من راستی بسیار بی ملاحظه و بی پروا هستم منزل شما کجا است ؟
آدرس منزل را به او گفتم و او هم به درشکه چی دستور داد و سپس گفت :
- آیا من طرف توجه شما هستم ؟ ده روز دیگر باید به جبهه مراجعت نمایم . شاید در ظرف این ده روز شما بتوانید جوابی به من بدهید .
آهسته صحبت می کرد ولی با سرعت به صحبت خود ادامه داد :
- نام من ژان باتیست . ژان باتیست برنادوت است . در مدت چند سال قسمتی از حقوقم را ذخیره کرده ام و می توانم خانه ی کوچکی برای شما و کودک بخرم .
بدون توجه و اهمیت پرسیدم :
- کدام کودک ؟
با آهنگ مصمم و پر نفوذی گفت :
- طبعا برای طفل خودمان .
سپس دستش را برای گرفتن دست من پیش آورد ولی من دستم را عقب کشیدم و او به صحبت ادامه داد :
- مادموازل آن قدر میل دارم که زن و فرزندی داشته باشم که حدی بر آن متصور نیست . سالیان دراز در این آرزو بوده ام .
دیگر صبر و حوصله ام تمام شده و گفتم :
- گوش کنید شما اصولا مرا نمی شناسید نمی دانید کی و چکاره هستم.
با کلمات شمرده و مطمئن جواب داد :
- البته شما را می شناسم خیلی خوب می شناسم گمان می کنم شما را خیلی بیشتر و بهتر از فامیلتان می شناسم . من آن قدر وقت و فرصت ندارم که درباره ی همسرم بیاندیشم من تقریبا همیشه در جبهه جنگ هستم و وقت و فرصت ندارم که به ملاقات فامیل شما بیایم با شما قدم بزنم و معاشرت کنم و سپس پیشنهاد ازدواج بنمایم . من باید زود و فورا تصمیم بگیرم و تصمیم خود را گرفته ام .
تصمیم او قطعی بود می خواست مرخصی بگیرد تا ازدواج نماید خانه ای بخرد و فرزندی داشته باشد . آهسته گفتم :
- ژنرال برنادوت در زندگی هر زنی فقط یک عشق بزرگ وجود دارد .
با عجله پرسید :
- از کجا فهمیدید ؟
- چطور ؟ ازکجا فهمیدم ؟ این اصل مهم را در تمام داستانها نوشته اند و باید صحیح باشد .
در همین موقع درشکه ایستاد و ما به منزل کلاپن در کوچه ی باک رسیده بودیم . ژنرال درب کالسکه را باز کرد و مرا در پیاده شدن کمک نمود . چراغی بالای درب ورودی خانه آویزان بود . کشیده و راست همان گونه که در خانه ی مادام تالیین ایستاده بودم ایستادم روی پنجه بلند شدم تا بتوانم صورت او را ببینم . دندان های سفید و زیبا و بینی درشتی داشت . کلید را که مادام کلاپن به من داده به ژنرال برنادوت دادم . او قفل درب را باز کرد و در حالی که به منزل اشاره می نمود گفت :
- شما در خانه ی بسیار زیبایی زندگی می کنید .
- اوه .... ما در قسمت عقبی این منزل زندگی می نماییم . شب بخیر خیلی از شما ممنونم .برای همه چیز از لطف شما تشکر می کنم .
ولی او در جای خود ثابت ایستاده و حرکتی نکرد. گفتم :
- زود تر به درشکه بروید . کاملا خیس خواهید شد .
سپس چیزی به خاطرم گذشت و لبخندی زده و او را مطمئن ساخته و گفتم :
- نگران نباشید بیرون نخواهم رفت .
-حالا که دختر خوبی شدید شب بخیر چه موقع برای جواب نزد شما بیایم ؟
سرخود را حرکت داده و گفتم :
- در زندگی هر زنی فقط یک ....
ولی او دست خود را به علامت مخالفت بلند کرد ولی من در جواب ادامه دادم :
- ژنرال این ازدواج منطقی نیست راستی صحیح نیست نه از این نظرکه من برای شما خیلی جوان هستم به خودتان نگاه کنید ، من برای شما خیلی کوچک و کوتاه هستم .
با این جمله فورا درب را پشت سرم بستم . وقتی وارد آشپزخانه کلاپن شدم خسته نبودم بلکه ضعف و ناتوانی شدیدی در خود حس می کردم . دیگر نمی توانم بخوابم خواب از چشمانم فرار کرده . در پشت میز آشپزخانه نشسته و مشغول نوشتن هستم . دو روز دیگر این ژنرال سراغ من خواهد آمد ولی قطعا مرا نخواهد دید زیرا نمی دانم دو روز دیگر کجا هستم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل هشتم :
مارسی : سه هفته بعد
سخت مریض بودم
*********************



سرماخوردگی ، گلو درد ، تب شدید و به قول شعرا قلب شکسته داشتم . در پاریس مدال طلایی که ماری به من داده بود را فروختم . پول آن فقط به اندازه ای بود که بتوانم به مارسی مراجعت نمایم . ماری فورا مرا به تخت خواب برد و دنبال طبیب رفت زیرا تبم تند و شدید بود . پزشک نمی توانست بفهمد چگونه و کجا دچار این سرماخوردگی شده ام زیرا چندین روز بود که در مارسی باران نیامده بود.
ماری فورا یک نفر را نزد مادرم فرستاد او نیز فورا به مارسی مراجعت کرد و به پرستاری من پر داخت ، تاکنون کسی نفهمیده است که من به پاریس رفته بودم .
اکنون روی نیمکت در روی تراس منزل دراز کشیده ام . مرا با چندین پتو پوشانیده اند و می گویند که بسیار رنگ پریده و لاغر هستم . ژولی و ژوزف از مسافرت تجارتی برگشته اند و امشب به دیدن ما خواهند آمد . امیدوارم بتوانم شب را با آنها بگذرانم .
ماری هم اکنون مراجعت نمود و یک اعلامیه را که با خطوط درشت چاپ شده به طرف من پرتاب کرد . بسیار خشمگین و نگران بود.
«ژنرال بناپارت به سمت فرماندهی نظامی پاریس منصوب گردیده و اغتشاشات گرسنگان در پایتخت بوسیله ی سربازان گارد ملی درهم شکسته شد .»

*********************
اولین بار که این اعلامیه را دیدم کلمات آن در مقابل چشمم می رقصیدند . ولی اکنون به آن عادت کرده ام . ناپلئون فرماندار نظامی پاریس است اعلامیه گزارش می دهد که جمعیت و اغتشاش کنندگان به طرف قصر تویلری هجوم برده و می خواستند نمایندگان ملت را قطعه قطعه نمایند . باراس در کمال نا امیدی ژنرال ناپلئون بناپارت افسر سابق ارتش را مورد اعتماد قرار داده و به فرماندی گارد ملی منصوب می نماید. پس از آن ناپلئون درخواست اختیارات نامحدود از مجلس نمایندگان می کند که بلافاصله تصویب می شود. ناپلئون به افسر جوانی از رسته سوارنظام امر فرموده که فورا چند قبضه توپ حاضر و در سمت شمال ، جنوب و مغرب تویلری موضع بگیرد . این توپ ها به سمت کوچه ی سنت روش ، پونت رویال نشانه روی کرده بودند . جمعیت به طرف قصر پیش می آید و نزدیک می شود .
ناگهان فریادی در فضا طنین انداخت « آتش » فقط شلیک یک توپ کافی بود که جمعیت را متفرق سازد. نظم و آرامش در شهر حکم فرما شد . رهبران جمهوری فرانسه از مردی که توانسته بود جمهوری را از خطر اضمحلال نجات دهد سپاسگزاری نمودند و او را به سمت فرماندار نظامی پاریس منصوب کردند.
سعی می نمایم این جریان و مساله فرماندهی غیر منتظره ناپلئون را حل کنم ناگاه مکالماتی را که در کنار پنجره منزل مادام تالیین شنیده بودم به خاطر آوردم " فوشه عزیز اگر من جای باراس بودم جمعیت را با گلوله متفرق میکردم "
-«ولی قبلا کسی را که آرزو و تمایل شلیک داشته باشد جستجو کرد .»
یک شلیک توپ کافی و ناپلئون هم آن را شلیک کرده بود . اعلامیه گزارش می داد که ناپلئون یک گلوله به وسط جمعیت اغتشاش کنندگان شلیک نمود .....جمعیت !!!! اغتشاش کنندگان !!!!!! محققا اینان مردمی بودند که در دخمه ها زندگی کرده و قادر به پرداخت قیمت کمر شکن نان نبوده اند .... آری ، مادر ناپلئون هم در دخمه زندگی می کند . « مادام فرزند شما نابغه است .....»
« متاسفانه بله ....»
*********************
نوشتن دفتر خاطراتم با رسیدن این اعلامیه قطع شد . ولی اکنون در اتاق خود مشغول نوشتن هستم . هنگامی که درباره ی این اعلامیه می اندیشیدم صدای آمدن ژولی و ژوزف را شنیدم . آنها تا شب منتظر نشده و فورا به منزل ما آمده بودند . درب تراس نیمه باز بود و می توانستم گفتگوی آنها را بشنوم .
ژوزف گفت :
- ناپلئون نامه ی بلندی به من نوشته و مبلغ زیادی پول برای مادرم فرستاده یک نفر را به منزل فرستادم تا او فورا به اینجا بیاید چطور است مادام کلاری ؟
مادرم گفت :
- بسیارخوب است و خیلی مشتاق دیدار مادام لتیزیا است .
ژولی و ژوزف به دیدن من نیامدند . ژولی شروع به گریه کرد و گفت :
- ناپلئون به ژوزف نوشته است که با بیوه ی ژنرال بوهارنه نامزد شده و به ما یادآوری کرده تا به دزیره بگوییم که او همیشه دوست دزیره خواهد بود .
مادرم با حسرت و تاثر گفت :
- دخترک بیچاره ، دخترک بیچاره ام !!!
سپس صدای ورود مادام لتیزیا ، الیزا و پولت را که هر سه با هم آمده بودند شنیدم . هرسه بلافاصله شروع به صحبت کردند تا اینکه ژوزف با صدای بلند شروع به خواندن نامه ی ناپلئون نمود . این نامه بدون شک از طرف فرماندار نظامی پاریس نوشته شده بود . ژولی و ژوزف پس از مدتی به تراس آمدند و کنارم نشستند . ژولی با محبت پشت دستم می زد و نوازشم می کرد ، ظاهرا کسل و ناراحت بود گفت : باغ زیبایی خود را از دست داده و منظره ی پاییزی به خود گرفته . با انگشت به نامه ای که ژوزف در بین انگشتان خود فشار می داد اشاره نمودم و گفتم :
- باید به مناسبت شغل جدید برادرتان به شما تبریک بگویم .
- تشکر می کنم ولی بسیار متاسفم که یک خبر ملال انگیز برای شما دارم اوژنی ، من و ژولی بسیار از این خبر کسل و رنجیده خاطریم و .....
صحبت او را قطع کردم :
- اهمیت ندارد ژوزف ، می دانم ....
وقتی قیافه ی مغشوش و درهم او را از مد نظر گذرانیدم گفتم :
- درب سرسرا باز بود و هرچه شما گفتید شنیدم .
در همین موقع مادام لتیزیا وارد شد و چشمانش می درخشید با اضطراب و نگرانی گفت :
- یک بیوه با دو طفل ! شش سال بزرگتر از بچه ام !چطور ناپلئون جرات کرد چنین عروسی برای من بیاورد.....؟
قیافه ی ژوزفین با پشت چشم سفید نقره ای مو های مجعد کودکانه و تبسم تحقیر آمیز در نظرم مجسم شد . بلی مادام لتیزیا با دستهای قرمز و پینه بسته و گردن چروک خورده ی زنی که تمام عمرش را صرف رختشویی و بچه داری نموده است در مقابلم ایستاده بود. دست های خشن او یک بسته بزرگ اسکناس را درخود می فشرد ، فرماندار نظامی پاریس قسمتی از حقوق خود را برای مادرش فرستاده بود .
کمی بعد در روی نیمکت سرسرا نشسته به حوادث مهمی که در اطراف آن بحث می شد گوش کردم .
اتیین بهترین شرابش را از قفسه بیرون آورد و گیلاس همه را پر کرد و گفت از بستگی با ژنرال بناپارت بسیار مغرور و متکبر است . مادرم و سوزان روی برودردوزی خم شده بودند . آهسته گفتم :
- حالم بهتر شده است ملافه هایی را که مشغول برودردوزی بودم بیاورید ، می خواهم علامت جهیز خود را بدوزم و تمام کنم .
هیچکس مخالفت نکرد ولی وقتی مشغول دوختن یک حرف درشت B و یک B و یک B دیگر و باز هم B شدم ، سکوت وحشت انگیزی همه را فرا گرفت دریافتم که قسمتی از زندگی ام تباه شده و به پایان رسیده با صدای بلند گفتم :
- دیگر میل ندارم مرا اوژنی بنامید .... از این پس نامم « برناردین اوژنی دزیره »است و نام دزیره را بیشتر دوست دارم و ترجیح می دهم بعد از این مرا دزیره صدا کنید .
همه به یکدیگر نگریستند . نگاه آنها حاکی از ترس و وحشت و ترحم بود. در جنون و دیوانگی ام شک و تردید داشتند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Desiree | دزیره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA