انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین »

Desiree | دزیره


زن

 
فصل نهم
رم ، 27 دسامبر 1797 ،
مرا با این مرد محتضر تنها گذارده اند .

********************



نام او ژان پی یر دوفو Jean-pierre Duphot و یکی از ژنرال های ستاد ناپلئون است و امروز برای خواستگاری من به رم آمده بود. دو ساعت قبل گلوله ای به شکم او اصابت کرد . او را روی نیمکت اتاق دفتر ژوزف خوابانیدم طبیب گفت کار این مرد محتضر تمام است و کمکی از او بر نمی آید .
دوفو بیهوش است به سختی تنفس می کند جوی باریکی از خون در گوشه ی لبانش جاری است چند حوله اطراف چانه او گذارده ام ، چشمانش نیمه باز است ولی چیزی نمی بیند . صدای آهسته ای از اتاق مجاور به گوش می رسد . ژولی و ژوزف ، دکتر و دو مستخدم سفارت مشغول صحبتند . ژولی و ژوزف اتاق را ترک کرده اند زیرا از دیدن مردی که در حال نزع است می ترسند .
این طبیب یک نفر ایتالیایی است و آشنایی با جناب آقای سفیر جمهوری فرانسه در رم را که برادرش فاتح ایتالیا است به پرستاری از ژنرال ناشناس ستاد عمومی ترجیح می دهد . حس می کنم دوفو به هوش بیاید ولی نمی دانم چرا ؟.... همچنین تصور می کنم که این ژنرال مدتها قبل مرده است . دفتر خاطراتم را برداشته و پس از چند سال مشغول نوشتن آن هستم اکنون دیگر تنهایی را حس نمی کنم صدای قلم به گوش می رسد و صدای تنفس مقطع این مرد محتضر تنها صدایی نیست که در اتاق بزرگ وحشتناک شنیده می شود.
ناپلئون را ندیده ام .... فقط مادرش او را هنوز به این نام می خواند . تمام دنیا فقط درباره ی ناپلئون بناپارت بحث می کنند و نه چیز دیگر . هنوز فامیل ما از آن ملاقات عجیب من و ناپلئون بی اطلاعند . ناپلئون در بهار سال بعد با ژوزفین ازدواج کرد و تالیین و باراس شهود آنها بودند . ناپلئون فورا صورت حساب خیاط بیوه بوهارنه را پرداخت و دو روز پس از ازدواج به ایتالیا عزیمت کرد . از طرف حکومت وقت فرماندهی عالی ایتالیا به او واگذار گردید و در ظرف پانزده روز در شش نبرد فاتح شد .
**********
تنفس مرد محتضر تغییر کرده و آهسته تر شده . چشمان او کاملا باز است . نام او را صدا کردم ولی صدای مرا نمی شنود .

**********
بله در ظرف دو هفته ناپلئون در شش نبرد فاتح شد . سپس ارتش اطریش شمال ایتالیا را تخلیه کرد .
من غالبا به مکالمه ی خودمان در کنار نرده ی باغ می اندیشم ، ناپلئون عملا کشور های جدیدی به وجود آورده ، اولین کشور خود را لمباردی Lombardy و آخرین آن را جمهوری سیس آلپن Cisalpin نام نهاده است . شهر میلان را پایتخت لمباردی تعیین کرد و پانزده نفر از بزرگان ایتالیا را برای اداره و حکومت این کشور به نام فرانسه انتخاب و منصوب کرد. در ظرف یک شب کلمات «آزادی مساوات و برادری» روی تمام دیوارهای شهر نوشته شد . اهالی میلان مجبور شدند مبلغ هنگفتی پول ، سیصد اسب اصیل کالسکه و بهترین تابلو های نقاشی و ذخایر هنری خود را تسلیم نمایند.
ناپلئون همه چیز را به پاریس فرستاد ولی قبلا حقوق سربازان خود را از پول هایی که در ایتالیا بدست آورده بود پرداخت . معمولا حکومت فرانسه به ارتش فرانسه مقروض بود و باراس و همدستان و شرکای او نمی دانستند چه حادثه ای رخ داده که خزانه ی ملی دیگر خالی نیست و تقریبا پر است . بهترین و قشنگترین اسبهای ایتالیا کالسکه ی سران جمهوری را می کشد . بهترین و قیمتی ترین تابلوهای نقاشی سالن های پذیرایی آنان را تزیین نموده است . ناپلئون مخصوصا توجه اهالی پاریس را به تابلویی به نام «ژوکوند» و کار یک نفر نقاش به نام لئوناردو داوینچی است جلب کرد . در این تابلو خانمی که ظاهرا نامش مونا است با لبان بسته تبسم می کند . تبسم او لبخند ژوزفین را به خاطرم می آورد و شاید دندان های مونا هم مانند دندان های ژوزفین بد و خراب بوده اند .
بالاخره حادثه ای که هیچ کس وقوع آن را تصور نمی کرد رخ داد. در شروع انقلاب ، جمهوری فرانسه علیه کلیسا ی رم وارد جنگ شد و کشیش های کاتولیک از روم فرارکرده و به پشت مرزها پناهنده شدند . اکنون پاپ شخصا پیشنهاد صلح به فرانسه داده و به ناپلئون فاتح ایتالیا نزدیک شده است .
این حادثه باعث خوشحالی و شعف فراوان اتیین گردیده و هرکسی به مغازه اش می آید برای او می گوید که چگونه ناپلئون سالها قبل طرح فتح ایتالیا را برای او گفته است . اتیین همیشه می گوید که ناپلئون نه تنها برادر شوهر خواهر اوست بلکه بهترین دوست او نیز می باشد .

**********
مدتها در کنار دوفو نشستم و سر او را بالا نگه داشتم ولی نتیجه ایی ندارد دیگر نمی تواند به راحتی تنفس نماید کف های خون آلود را از کنار دهانش پاک کردم . صورت او مانند مومیایی است . دکتر را صدا کردم . او گفت :
- خونریزی داخلی است .
و بلافاصله مراجعت کرد . مطمئن هستم که با ژولی و ژوزف درباره ی جشن و ضیافت فردا بحث می کنند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حکومت فرانسه در پاریس قبل از امضای موافقت نامه واتیکان بسیار نگران و مشوش بود . زیرا ناپلئون شخصا و به استقلال کامل کلیه ی موافقت نامه ها را با قسمت های مختلف ایتالیا که به آنها آزادی بخشیده است تهیه و امضا می نماید. البته به نظر موافق یا مخالف حکومت مرکزی فرانسه اهمیتی نمی دهد و رهبران جمهوری دائما غر می زنند که این عمل ناپلئون از حدود اختیارات یک فرمانده عالی نظامی خارج است . این قرارداد ها جزو اختیارات وزارت خارجه و دارای اهمیت به سزایی است ولی ناپلئون مخالفت ها ی حکومت را نادیده انگاشت و حتی به نامه های آنها جواب هم نداد . تصادفا ناپلئون درخواست اعزام واحد ها و افراد بیشتری به ایتالیا نمود و دقیقا تعیین کرد که این واحد ها باید از کدام جبهه به ایتالیا فرستاده شوند و با این عمل خود نشان داد که نه تنها به جبهه ایتالیا بلکه با اوضاع سایر جبهه های فرانسه نیز آشنایی کامل دارد . وقتی در پاریس پیشنهاد شد که مشاور سیاسی برای ناپلئون و یک نفر سفیر برای ایالات ایتالیا فرستاده شود ، ناپلئون نامه ای به حکومت فرانسه نوشت و صورتی ارسال داشت که تاکید کرد که باید این اشخاص انتخاب و به عنوان سفیر به ایتالیا و نزد او اعزام شوند . ژوزف اولین نفر این لیست بلند بالابود.
با این ترتیب ژولی و ژوزف به ایتالیا ، اول به به پارما و سپس به عنوان سفیر فرانسه در ژنوا و در آخر به رم آمدند . البته مستقیما از مارسی به ایتالیا نیامدند بلکه از پاریس به ایتالیا عزیمت کردند . به محض این که ناپلئون به حکومت نظامی پاریس منصوب شد فورا به برادرش نوشت که او فرصت مناسب و موقعیت بهتری در پاریس خواهد داشت . هر حادثه ای رخ دهد ، ناپلئون همیشه پست و محل مناسبی برای ژوزف پیدا می کند . ژوزف شغل دولتی خود را از منشی گری در شهرداری مارسی شروع کرد . در پاریس ناپلئون او را به باراس و سایر سیاستمداران و همچنین به کنتراتچی های ارتش و به نوکیسه هایی که مشغول سفته بازی روی منازل بودند معرفی نمود . ژوزف شروع به بستن بار خود کرد و املاکی را که دولت از اشراف و نجبا مصادره کرده بود به قیمت نازل در موقع مناسب خریداری کرد و بعدا به چندین برابر قیمت فروخت . این موضوع را اتیین برای ما تشریح کرد زیرا به علت کمیابی خانه دلال بازی در این زمینه بسیار نفع دارد . ژوزف در مدت کوتاهی توانست خانه ی کوچکی برای خودش و ژولی در کوچه روشر خریداری کند .

**********
وقتی اخبار فتح ایتالیا در پاریس منتشر شد ژوزف مرد مهم و سرشناسی گردید او برادر ارشد کسی بود که روزنامه های خارجی او را مرد مقتدر فرانسه و روزنامه های خودمان ناجی مردم ایتالیا می نامیدند . بله ژوزف برادر شخصی بود که عکس او در ویترین مغازه ها ، فنجان های قهوه خوری ، گلدان و قوطی انفیه دیده می شد . در یک طرف صورت ناپلئون و در طرف دیگر پرچم فرانسه به چشم می خورد .
موافقت فوری حکومت فرانسه با درخواست فرمانده فاتح ایتالیا و اعزام ژوزف به سمت سفیر ایتالیا در فرانسه باعث تعجب کسی نبود و ژولی و ژوزف به اولین قصر مرمر خود در ایتالیا عزیمت کردند . ژولی بسیار غمگین بود شروع به نوشتن نامه های مایوسانه نموده و درخواست داشت که من هم به ایتالیا بروم و با آنها باشم . مادرم اجازه داد به ایتالیا بیایم . از آن وقت تاکنون با ژولی و ژوزف از یک نقطه به نقطه دیگر در حرکت و سرگردان هستم . در اتاق و سالن های بزرگ و وسیع که دارای سقف بلند سیاه و سفید هستند زندگی می کنم ، در سرسراهایی که فواره های متعدد برنز در آنها خودنمایی می کند می نشینم . قصر فعلی «پلازوکورزینی» نام دارد . اطراف ما را صدای مهمیز چکمه و آهنگ شمشیر احاطه کرده زیرا ستاد ژوزف را اکثرا افسران ارتش تشکیل داده اند .
فردا شب ژوزف بزرگترین مهمانی را که تاکنون از طرف سفارت داده شده برپا خواهد کرد . تصمیم دارد ژولی و خودش را به سیصد و پنجاه نفر از مهمترین افراد و خانواده های ایتالیایی معرفی کند .ژولی نتوانسته است مدت یک هفته چشم برهم بگذارد رنگ او مثل گچ سفید شده و حلقه های سیاهی در زیر چشمش به وجود آمده .ژولی یکی از آن زنانی است که اگر چهار نفر مهمان داشته باشند خود را در اثر غصه و خیال می کشند و تلف می کنند . در این جا لااقل همه روزه پانزده نفر مهمان داریم و ژوزف نیز مهیا است که به هر مناسبت و فرصتی مجلس ضیافت برای لااقل چند صد نفر ترتیب بدهد . همچنین ارتش کوچکی از مستخدمین آشپزها اتاقدار و مهمتر از همه درشکه چی در اطراف ما هستند . ژولی شخصا تصور می کند که مسئول اداره این سیرک عظیم و مسخره است . همیشه به گریه و ناله پناه می برد و می ترسد که مبادا به خوبی برگزار نشود ژولی این اخلاق و خصلت بد را از مادرم به ارث برده و حتی مانند او صحبت می کند .

**********
دوفو مجددا حرکت کرد . امید وار بودم به هوش بیاید . برای یک لحظه به طور وضوح به من نگاه کرد ولی چشمان نیمه بسته ی او حالت زنده و روح دار خود را ازدست داد. به سختی سعی می کرد نفس بکشد ولی خون بیشتری از دهان او خارج شد و بیشتر در بالشی که در زیر سر او قرار داده ام فرو رفت . ژان پی یر دوفو ، بسیارسعی کردم که بتوانم به شما کمک کنم ولی کاری از من ساخته نیست .....!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ناپلئون با وجود جنگ ها و فتوحات و قرارداد های صلح و کشورهای جدید التاسیس فرصت کافی برای رسیدگی به امور فامیل خود را دارد . از همان روز اول قاصد هایی از ایتالیا وارد مارسی شدند و نامه و پول فراوان برا ی مادام لتیزیا آوردند . مادام لتیزیا به منزل بسیار عالی و آبرومندی نقل مکان کرد . و آن ژرم خطرناک به بهترین مدارس فرستاده شد.
کارولین به همان مدرسه ای که هورتنس Hortense بوهارنه دختر ژوزفین ، مشغول تحصیل بود رفت . بناپارت ها حقیقتا در دنیا مشهورشده اند ولی ناپلئون بسیار خشمگین است که چرا مادرش اجازه داد الیزا خواهرش با شخص گمنامی به نام «فیلیکس باکیوچی» ازدواج نماید و برای او نوشت " چرا با این عجله ازدواج کرد ؟ چرا همسر این محصل بی ارزش موسیقی شد . "
الیزا مدتها به دنبال این دانش آموز مدرسه موسیقی بود و امید داشت که روزی همسر او شود وقتی که اولین خبر فتوحات ایتالیا به فرانسه رسید باکیوچی فورا درخواست ازدواج کرد و بلافاصله درخواستش قبول شد . پس از عروسی او ناپلئون متوحش گردید که مبادا پولت هم با کسی ازدواج نماید که مورد قبول او و فامیل نباشد به همین جهت ملاقاتی برای مادام لتیزیا و پولت در ستاد فرماندهی اش در مونتبلو MOntebello ترتیب داد و در همانجا به سرعت برق خواهرش را به ازدواج افسری به نام «ژنرال لوکلرک» که ما هیچ کدام او را نمی شناختیم در آورد .
ناپلئون با وجودی که مشغول به وجود آوردن تاریخ جهانی است که ممکن است نامفهوم و نامطبوع باشد مرا فراموش نکرد . ظاهرا تصمیم داشت که چیزی به عنوان غرامت به من بپردازد و با موافقت ژولی و ژوزف افسران مجرد را یکی پس از دیگری به خواستگاری من می فرستاد . اولین نفر " ژونو " آجودان شخصی او در مارسی بود .
ژونوی قد بلند و موبور دوست داشتنی اش به ژنوا آمد و درخواست کرد که با من در باغ قدم بزند . وقتی وارد باغ شدیم پاشنه هایش را به هم چسباند و گفت که افتخار دارد که درخواست ازدواج از من می نماید . از او تشکر کردم ولی درخواستش را رد کردم اما ژونو که اعلام خطر می کرد گفت :
- این دستور ناپلئون است .
عقیده ی ناپلئون را درباره ی ژونو به خاطر آورد م " ژونو تا پای مرگ صدیق و وفادار ولی احمق است . " سرم را به علامت مخالفت حرکت دادم ، او چند روز بعد به مونتبلو مراجعت کرد . کاندیدای دوم مارمون بود که او را از مارسی می شناختم . مارمون مستقیما درخواست ازدواج نکرد ولی استادانه منظور خود را فهماند . در مورد او هم گفته ی ناپلئون از خاطرم گذشت " بسیار باهوش است ولی به خاطر شغل و درجه اش به من وفادار است . " این اندیشه از خاطرم گذشت که مارمون می خواهد با خواهر زن ژوزف بناپارت ازدواج کند و به وسیله ی ازدواج با من منسوب ناپلئون شود . بله با یک تیر دو نشان خواهد زد هم مورد لطف ناپلئون قرار می گیرد و هم جهیز سنگینی را تصاحب می کند .
نزدیک شدن استادانه ی مارمون را ماهرانه رد کردم . سپس نزد ژوزف رفتم و درخواست کردم اگر ممکن است نامه ای به ناپلئون بنویسد که دیگر افسری به خواستگاری من نفرستد . ژوزف جواب داد :
- متوجه نیستی که ناپلئون ازدواج خواهر زن برادرش را افتخاری برای افسران برجسته ی خود می داند ؟
- نه نشان ، نه پاداش و نه حمایل هستم که به افسر شایسته ای داده شوم و اگر راحتم نگذارید نزد مادرم مراجعت خواهم کرد .
انتظار داشتم که این یادآوری او را متقاعد کرده باشد .
امروز صبح من و ژولی با وجود سردی هوا در باغ نشسته بودیم در وسط حیاط مجسمه ی برنزی زنی که یک ماهی بزرگ در دستان خود دارد دیده می شود دائما از دهان این ماهی آب می ریزد ، من و ژولی اسامی خانواده های اشرافی ایتالیا را که در مهمانی فردا به ما معرفی می شوند مطالعه می کردیم . ژوزف درحالی که نامه ای در دست داشت وارد شد . جناب آقای سفیر از هر دری سخن می گفت ، این روش معمولی او است و هر وقت خبر نامطبوعی دارد این طور رفتار می کند بالاخره گفت :
- ناپلئون یک وابسته نظامی جدید به نام ژنرال ژان پی یر دوفو که افسر جوان زیبایی است به سفارت فرستاده است .
سرم را بلند کردم .
- دوفو ؟ آیا ژنرالی به نام دوفو یک مرتبه در ژنوا نزد شما نیامده ؟
ژوزف که بسیار خوشحال شده بود جواب داد :
- البته .... گمان می کنم توجه شما را جلب کرده است ..... بسیار خوب است ، به به .... ناپلئون نوشته است که امیدوار است اوژنی - باید اورا ببخشید او همیشه شما را در عوض دزیره ، اوژنی می نامد - مخصوصا نسبت به این افسر جوان کم رو و خجالتی مهربان باشد . ناپلئون می گوید که .....
برخاسته و گفتم :
- باز هم طرح جدیدی برای ازدواج ؟ تصور کردم از این گونه دیوانگی ها رهایی یافته ام . فورا به ناپلئون بنویسید که این دوفو یا هرچه نام او است اجازه ندارد به اینجا بیاید .
- ولی اکنون اینجاست و یک ربع قبل وارد شده و حامل این نامه بوده است .
درب را با خشم و غضب به هم کوبیدم و این عمل مسرت خاصی در من ایجاد کرد .صدای شدید به هم خوردن درها در این قصر مرمر مانند صدای انفجار بمب به گوش می رسد . برای اینکه از ملاقات دوفو احتراز کنم غذای ظهر را در اتاقم صرف کردم ولی برای شام به پایین آمدم زیرا صرف غذا در تنهایی چندان لذتی ندارد . طبعا دوفو را کنار من نشاندند . ژوزف دستورات ناپلئون را بنده وار اطاعت می کند . تصادفا به این افسر نگاه کردم جوانی است که به زحمت می توان او را بلند قد گفت ، رنگ صورتش کاملا تیره است ، دندان های سفید او در دهان گشادش جلب نظر می کند و این تنها خاطره ای است که از او در من باقی ماند . دندان های سفید او مخصوصا مرا عصبانی می کرد . زیرا دائما به من می نگریست و لبخند میزد.
غالبا صحبت ما در سر میز غذا قطع می گردید زیرا به صدای جمعیت که دائما در اطراف سفارت فریاد می زد " زنده باد ایتالیا .... زنده باد آزادی " و بعضی مواقع فریاد می کردند " مرگ بر فرانسه .... نابود باد فرانسه " شنیده می شد . غالب مردم ایتالیا مشتاق و خواهان عقاید و افکار جمهوری هستند و بعضی از آنها به علت مخارج کمر شکنی که نیروهای اشغالگر ما برای آنان ایجاد کرده رنج می برند و مخصوصا از اینکه کارمندان و روسای مشاغل رسمی آنها به وسیله ی ناپلئون تعیین می شود در رنج و عذاب هستند . فریاد های امروز در اطراف سفارت با روزهای دیگر اختلاف دارد این فریاد ها بلند تر خشن تر و تهدید آمیزتر است .
ژوزف علت را شرح داد . شب گذشته چند نفر از اهالی رم به عنوان گروگان دستگیر شده اند زیرا یک ستوان فرانسوی در مشاجره ای در یکی از کاباره ها کشته شده . نمایندگان شهری برای مذاکره با ژوزف آمده اند و جمعیت در اطراف سفارت متمرکز شده تا از نتیجه مذاکرات مطلع شوند .
ژولی گفت :
- چرا این آقایان را نمی پذیرید ؟ می توانیم بعدا غذا صرف کنیم .
ژوزف جواب داد که این کار به او مربوط نیست و سایر کارمندان سفارت نیز صحبت او را تایید کردند . او هرگز آنها را نخواهد پذیرفت این امر از اول جزو مسئولیت فرماندار نظامی شهر بوده است . در همین موقع فریاد ها شدید تر شد و جمعیت به طرف درب سفارت نزدیک تر گردید . ژوزف با خشونت گفت :
- حوصله ام تمام شده باید میدان جلو سفارت را از وجود این مردم پاک کرد .
سپس به طرف یکی از منشیان سفارت برگشت .
- فورا به دفتر فرماندار نظامی شهر بروید و به او بگویید که فورا جمعیت اطراف میدان سفارت را متفرق نمایند . این فریاد ها قابل تحمل نیست .
منشی جوان برخاست و حرکت کرد ولی ژنرال دوفو از پشت سر او گفت :
- از در عقب سفارت بروید مطمئن تر است .به صرف غذا ادامه دادیم قبل از اینکه قهوه بنوشیم صدای سم اسب به گوش رسید برای پراکنده کردن جمعیت از میدان سفارت یک گردان سواره نظام اعزام شده بود . ژوزف برخاست ما هم با او به بالکن طبقه اول رفتیم . دریای مواجی از صورت های خشمگین کلمات زننده و فریاد های انتقام جویانه در میدان سفارت دیده و شنیده می شد . نمایندگان شهر را نتوانستیم ببینیم . جمعیت این نماینده گان را فشار داده و به درب ورودی قصر چسبانده بود . دو نگهبان بدون حرکت در جلو در ورودی ایستاده و هر لحظه خطر مرگ برای آنها وجود داشت . ژوزف فورا ما را از بالکن به عقب راند ولی خود هنوز می توانست جمعیت خشمگین را از پشت پنجره ببیند . رنگ شوهر خواهرم مثل مرده سفید شده بود و لب زیرین خود را می گزید و دستش که موی سرش را مرتب می کرد از شدت خشم می لرزید .
سربازان سوار نظام میدان سفارت را احاطه کردند و مانند مجسمه روی اسب ها نشسته و برا ی حمله حاضر و در انتظار فرمان بودند . فرمانده این سربازان ظاهرا قادر نبود فرمان حمله را صادر کند . دوفو گفت :
- من پایین می روم بلکه بتوانم این جمعیت را ساکت سازم .
ژوزف با تضرع و التماس گفت :
- ژنرال شما نباید خود را به خطر بیندازید . این عمل دیوانگی است سواران بزودی ....
دوفو خندید و دندان های سفید خود را نشان داده و گفت :
- جناب آقای سفر من افسرم و بعلاوه به خطر عادت کرده ام ترجیح می دهم که از خونریزی بیهوده جلوگیری نمایم .
صدای مهمیز چکمه اش شنیده شد و به طرف در رفت . آنجا چرخیده و به چشمانم نگریست من فورا به طرف پنجره رفتم . ژنرال رل یک مرد شجاع را برایم بازی می کرد تا بتواند توجه مرا جلب نماید . تنها بدون اسلحه از پله ها سرازیر شد و به جمعیت عصبانی نزدیک گردید راستی جنون و دیوانگی است . با خود فکر کردم ، ژونو، مارمون ، دوفو ، اینها از من چه می خواهند ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یک لحظه بعد درب بزرگ سفارت باز شد پنجره را کمی باز کردیم تا صحبت و گفتگوی آنها را بهتر بشنویم شدت فریاد مردم تخفیف یافت ولی هنوز زمزمه ی تهدید به گوش میرسید . صدای بلندی فریاد کرد " مرده باد " باز هم تکرارشد " مرده باد " ما اول نتوانستیم دوفو را ببینیم ولی بعد جمعیت به عقب رفت و برای او راه باز نمود . به محض آنکه دوفو دست خود را با تهدید بلند کرد که مردم ساکت شده و صدای او را بشنوند ، گلوله ای شلیک شد . سپس تیراندازی سواران شروع گردید .

یک لحظه بعد درب بزرگ سفارت باز شد پنجره را کمی باز کردیم تا صحبت و گفتگوی آنها را بهتر بشنویم شدت فریاد مردم تخفیف یافت ولی هنوز زمزمه ی تهدید به گوش میرسید . صدای بلندی فریاد کرد " مرده باد " باز هم تکرارشد " مرده باد " ما اول نتوانستیم دوفو را ببینیم ولی بعد جمعیت به عقب رفت و برای او راه باز نمود . به محض آنکه دوفو دست خود را با تهدید بلند کرد که مردم ساکت شده و صدای او را بشنوند ، گلوله ای شلیک شد . سپس تیراندازی سواران شروع گردید .
به سرعت از پله ها پایین دویدم و درب بزرگ سفارت را به شدت باز کردم . دو نفر نگهبان زیر بازوی ژنرال را گرفته بودند . پایش قدرت نگهداری بدنش را نداشت و روی زمین کشیده می شد. صورت و گردن او به طرف جلو خم و دهانش باز شده و خنده دائمی او به صورت دهان کجی وحشتناکی درآمده بود . آن دو نگهبان جسد ژنرال را به سرسرا آوردند . پاهای بدون روحش روی آجرهای مرمر کف سرسرا کشیده می شد . مهمیزهای او به کف اتاق می خورد آن دو سرباز با ناامیدی به من نگریستند . بلافاصله گفتم :
- بالا ببرید ، بالا ، باید او را در یکی از اتاق های طبقه بالا بخوابانیم .
اطراف ما را صورتهای سفید رنگ پریده احاطه کرده بودند . ژوزف ، ژولی ، کنسول سفارت ، ندیمه ی ژولی ، همه آنها وقتی دو سرباز حامل جسد را مشاهده کردند خود را کنار کشیدند . در خارج از قصر و در میدان سفارت سکوت مرگباری حکمفرما و فقط دو شلیک سواران برای پراکنده ساختن جمعیت کافی بود .
درب اتاق ژوزف را باز کردم این اتاق نزدیک اتاق من در طبقه دوم است . سربازان جسد ژنرال را روی نیمکت اتاق دفتر خوابانیدند یک بالش زیر سرش گذاردم ، ژوزف کنارم ایستاد و گفت :
- پزشک خبر کردم ، شاید حال او خیلی بد نباشد .
لکه قرمز جلو اونیفورم آبی ژنرال بزرگتر و وسیعتر می شد فورا به ژوزف گفتم :
- ژوزف اونیفورم او را باز کن .
ژوزف با کراهت دکمه های فرنج او را باز کرد . لکه خون روی پیراهن سفید او بسیار سرخ و روشن بود .
ژوزف گفت :
- گلوله به شکم او اصابت کرده .
به صورت ژنرال نگاه کردم رنگ او به شدت زرد شده بود . صدایی از دهان باز او خارج شد . تصور کردم گریه می کند ولی بعدا متوجه شدم که سعی دارد تنفس نماید . بالاخره طبیب لاغر و کوچک ایتالیایی وارد شد .ولی بیش از ژوزف نگران و مغشوش بود . فرصت بسیار مناسب و ذی قیمتی برای او دست داده زیرا او را به سفارت فرانسه احضار کرده اند . او یکی از طرفداران جمهوری فرانسه و ژنرال ناپلئون بناپارت به شمار می رفت . درحالی که مشغول باز کردن پیراهن ژنرال بود از اغتشاش امروز اظهار نگرانی می کرد . و زیرلب چیزی درباره ی " عوامل غیر مسئول " زمزمه می کرد . صحبت او را قطع کردم و پرسیدم که آیا چیزی لازم دارد ؟ با نگرانی به من نگاه کرد و متوجه شد که چه وظیفه ای دارد و جواب داد :
- اوه.......بله آب گرم و پارچه تمیز .
شروع به شستن زخم کرد . ژوزف کنار پنجره رفت و ژولی به دیوار تکیه داد و سعی می کرد خونسردی خود را حفظ نماید و ضعف نکند . ژولی را از اتاق بیرون بردم و به ژوزف گفتم که مراقب او باشد . ژوزف از ترک کردن اتاق خوشحال به نظر می رسید . دکتر به من گفت :
- می توانید یک پتو بیاورید ؟ بدنش خیلی سرد شده ، خونریزی زیاد بود ه ، داخلی ،خونریزی داخلی مادموازل .....
پتو را روی ژنرال انداختیم و نگاه دکتر روی پاگون طلایی ثابت شده و گفت :
- متاسفم که عمل دیگری نمی توان انجام داد ، چه حادثه وحشتناکی ، چه مرد برجسته ای .
سپس با عجله به طرف دری که ژوزف از آن خارج شده بود رفت و ناپدید گردید. به اتاق مجاور رفتم ، ژوزف ، ژولی ، کنسول سفارت و چند منشی دیگر کنار میزی نشسته و آهسته نجوا می کردند . مستخدمی شراب پورت داین در گیلاس آنها می ریخت . ژوزف از جای پرید و یک گیلاس شراب به دکتر داد . به خوبی حس کردم که این طبیب ناچیز در اثر اظهار ادب و لطف بناپارت در عرش پرواز می کند . با لکنت گفت :
- اوه .... عالیجناب ، برادر ناجی بزرگ ما ....
مجددا نزد دوفو مراجعت کردم ، بسیار نگران بودم پارچه تمیزی آورده و خون های زیر چانه اش را پاک کردم ولی بزودی از این عمل منصرف شدم زیرا دائما جریان باریکی از خون از گوشه ی لبانش جاری بود . بالاخره یک پارچه تمیز زیر چانه و گردن او پهن کردم ، بسیار سعی کردم توجه نگاه تاریک و مبهم او را به خود جلب نمایم ، بالاخره دفترچه خاطراتم را برداشته و مشغول نوشتن شدم .
گمان می کنم ساعات متمادی گذشته است و شمع ها تقریبا سوخته و تمام شده اند ولی هنوز صدای آهسته ی صحبت از اتاق مجاور به گوش می رسد . هیچکس به اتاق خواب نرفته است تا ....
دوفو ناگهان به هوش آمد .
صدای حرکت او را شنیدم . در کنارش زانو زدم و سرش را با دست هایم گرفته و بلند کردم . به من نگاه می کرد و باز هم نگاه می کرد. نمی دانست کجا است . گفتم :
- ژنرال شما در رم هستید ، در رم منزل بناپارت سفیر فرانسه .
لبانش را حرکت داد . کف قرمزی از گوشه دهانش خارج شد با دست دیگرم صورتش را پاک کردم تا بتواند آهسته صحبت کند .
- ماری .... می خواهم نزد ماری بروم .
- ماری کجا است ، زود بگویید ماری کجا است ....؟
چشمان او برویم خیره شد و مرا شناخت . هنوز نگاه او حالت استفهام داشت . مجددا تکرار کردم :
- شما در رم هستید در شهر اغتشاش رخ داد شما زخمی شدید گلوله ای به شکم شما اصابت کرده .
سر خود را حرکت داد ، او گفته مرا فهمیده بود افکارم مغشوش و درهم بود و نمیتوانستم کمکی به این ژنرال بنمایم . اما شاید ماری .... با عجله در گوش او گفتم :
- نام فامیل ماری چیست و کجا زندگی می کند ؟
نگاهش نگران و مضطرب بود . لبان او حرکت کرد و خیلی آهسته گفت :
- نگویید ، به بناپارت نگویید ...
- قول می دهم که چیزی نگویم ولی اگر نقاهت شما طولانی شود باید او را مطلع کنیم . باید به ماری بگوییم این طور نیست ...؟ ناپلئون بناپارت هرگز از این ماجرا مطلع نخواهد شد .
با اطمینان به او لبخند زدم :
- خواهر زن برادر - من باید با اوژنی خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نمایم ...
و بازحمت ادامه داد :
- ناپلئون .... پیشنهاد کرده ....
بقیه کلمات او را نفهمیدم پس از لحظه ای با کلمات روشن و واضح شروع به صحبت کرد .
- ماری عزیز .... تو باید متوجه این موضوع باشی ... همیشه .... مراقب تو و ژرژ کوچولو .... خواهم بود عزیزم .... ماری عزیز .....
دست او به پهلویش افتاد سعی کرد بازوی مرا ببوسد . تصور می کرد من ماری هستم ، او دقیقا همه چیز را به ماری گفت و به او فهماند که چرا او و فرزند کوچکش را ترک می کند و می خواهد با خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نماید . این ازدواج یعنی درجه ، ارتقای رتبه ، به حقیقت پیوستن آرزوها و رویای شیرین ....
سر او روی دستم از سرب سنگین تر بود کمی سرش را بلند کردم و درحالی که سعی می کردم به چشمان بی روح او نگاه کنم پرسیدم :
- آدرس ماری چیست ؟ فورا او را مطلع می کنم .
در یک لحظه کوتاه کاملا به هوش آمد و گفت :
- ماری مونیه ، کوچه لپون ..... شماره 6.... پاریس .
سرانجام دماغ او تیر کشید ، چشمانش تیرکشید ، چشمانش گود رفت ، نفسش خفیف تر شد ، عرق سرد مرگ به پیشانی او نشسته بود . آهسته گفتم :
- زندگی ماری و ژرژکوچک به خوبی تامین خواهد شد . قول می دهم .
دیگر چیزی نمی شنید ، چشمان او به نقطه ای نامعلوم ثابت و دهانش منقبض شد .
از جای پریده و به طرف در رفتم . نفس عمیقی که از گلوی او بیرون آمد در فضای سرد و بی روح اتاق طنین انداخت و سپس ساکت شد . مرده بود . صدای خود را شنیدم که فریاد زدم .
- دکتر فورا بیایید .
آن ایتالیایی کوچک روی جسد خم شد و سپس گفت :
- تمام شد .
به طرف پنجره رفتم و پرده هارا کشیدم . نور کم رنگ و مبهم سحرگاهی به داخل اتاق تابید . شمعها را خاموش کردم . آنها در اتاق مجاور هنوز دور میز نشسته اند و مستخدمین شمع تازه آورده اند . اتاق آن قدر روشن و مجلل است که گویی دنیای دیگری است . پس از لحظه ای گفتم :
-ژوزف باید مهمانی را به تعویق بیندازی.
ژوزف پریشان و نگران از جای خود پرید . ظاهرا به خواب رفته و چانه اش روی سینه اش خم شده بود .
- چه گفتید ....؟ اوه فهمیدم ... شما دزیره هستید .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مجددا گفتم :
- ژوزف باید مهمانی را به تعویق بیندازید .
- غیر ممکن است مخصوصا دستور داده ام...
- ولی جسد یک مرده در منزل شماست .
صورت خود را درهم کشید و لحظه ای به من خیره شد و سپس با عجله برخاست و درحالی که به طرف در می رفت آهسته گفت :
- موضوع را مورد مطالعه قرار خواهم داد .
ژولی و سایرین به دنبال او به راه افتادند .ژولی در مقابل اتاق خواب من ایستاد و گفت :
- دزیره ممکن است در اتاق شما استراحت کنم ؟ از تنهایی می ترسم .
- البته تخت خواب من در اختیار شما است . در مدتی که شما استراحت می کنید من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم خواهم بود .
با لبخند خسته و محزونی گفت :
- هنوز این دفتر را می نویسید ؟ راستی خوشمزه و در عین حال مسخره نیست ؟
- مسخره ؟ .... چرا ؟
- برای اینکه همه چیز به سرعت در حال تغییر است .
آهی کشید و با لباس روی تختخواب من افتاد ، ژولی تا ظهر خوابید و من او را بیدار نکردم . صبح دائما صدای چکش به گوش می رسید به طبقه اول رفتم . نجارها مشغول ساختن سکویی در سالن بزرگ سفارت بودند . ژوزف در گوشه ای ایستاده با زبان ایتالیایی به کارگران دستور می داد ، لااقل فرصت مناسبی برای او دست داده بود تا بتواند به زبان مادری خود صحبت نماید . وقتی مرا دید با عجله به من نزدیک شد و گفت :
- این سکویی است که برای مهمانی امشب تهیه می کنیم . من و ژولی روی آن ایستاده و رقص مدعوین را تماشا خواهیم کرد .
با تعجب سوال کردم :
- مهمانی ....؟ ضیافت ....؟ ولی آخر شما نمی توانید مهمانی داشته باشید .
- اوه ! راست می گویید با وجود جسد مرده ای در منزل نمی توان مهمانی داد . به همین جهت دستور دادم نعش ژنرال فقید را از اینجا ببرند .
ژوزف با حرارت به صحبت خود ادامه داد :
- دستور دادم جسد او را در کلیسا ی شهر به امانت بگذارند زیرا دوفو ژنرال فرانسه بود ولی این مهمانی مطلقا مهم است و اهمیتش بیش از آن است که ما فکر می کنیم . باید به همه ثابت کنیم که نظم و آرامش در رم حکمفرما است . اگر مهمانی را به تعویق می انداختم مردم فکر می کردند و می گفتند که ما به اوضاع شهر مسلط و حکمفرما نیستیم و بالاتر از همه مرگ ژنرال دوفو حادثه ناچیز تاثر آوری بیش نبود توجه می کنید ؟
سرم را حرکت دادم . ژنرال دوفو زن و طفل خود را به خاطر ازدواج با من ترک نمود .ژنرال بی پروایی برای جلب توجه من خود را مقابل جمعیت غضبناک و عصبانی قرارداد و هدف گلوله واقع شد و مرد . حادثه ی ناچیز و تاثر آور !!!! جواب دادم :
- فورا ، با سرعت هرچه تمام تر میل دارم با برادر شما صحبت کنم .
- کدامیک ؟ لوسیین ؟
- خیر با برادر مشهور شما ژنرال بناپارت .
ژوزف سعی کرد تعجب و اضطراب خود را از من مخفی دارد زیرا تمام فامیل می دانند که من همیشه سعی کرده ام از ملاقات با ناپلئون احتراز نمایم . با خشونت گفتم :
- ملاقات من مربوط به بازماندگان ژنرال دوفو است .
سپس از سالن خارج شدم . کارگران مانند دیوانگان چکش می زدند.
وقتی وارد اتاقم شدم ژولی را در حالیکه اشک می ریخت و گریه می کرد در تخت خوابم دیدم . کنار او نشستم دستش را به گردنم انداخت و مانند طفل کوچکی با صدای بلند گریست .
- دیگر نمی خواهم در قصور مرموز زندگی کنم . می خواهم به مارسی برگردم می خواهم مثل همه مردم باشم . خانه و لانه داشته باشم . در این کشورهای بیگانه که اهالی آن از ما متنفرند و می خواهند ما را بکشند چه می کنیم ؟ چکار داریم ؟ در این قصور بیگانه و سالن های بزرگ کلیسا مانند چکار داریم ؟ ما به اینجا متعلق نیستیم . می خواهم به مارسی و خانه ام مراجعت کنم .
او را تنگ در آغوش گرفتم . مرگ ژنرال دوفو به او فهمانده بود که چه زندگی غم انگیز و یاس آوری دارد.
کمی بعد نامه ای از مارسی از طرف مادرم رسید . من و ژولی با هم روی تخت خوابم نشستیم و نامه خوش خط و تمیز مادرم را خواندیم . اتیین و سوزان تصمیم داشتند به ژنوا نقل مکان نموده و در این شهر شعبه ای از شرکت کلاری را دایر نمایند. تجار فرانسه اکنون در ژنوا فعالیت زیادی دارند و ایتالیا مرکز معاملات ابریشم است و چون مادرم نمی خواهد تنها در مارسی زندگی نماید تصمیم دارد با اتیین و سوزان به ژنوا بیاید و مخصوصا سفارش کرده است که فعلا با ژولی باشم و از خدا می خواهد که شوهر مهربانی نصیبم شود . ...بله ....اتیین هم می خواهد خانه ما را در مارسی بفروشد . دیگر ژولی گریه نمی کرد با وحشت به یکدیگر نگریستیم و با زحمت گفتم :
- ولی به هر حال شما دیگر به ویلای کوچکمان در مارسی نخواهی رفت .
ژولی از پنجره به خارج نگریست .
- نمی فهمم .... البته نمی فهمم .... دائما به فکر آن خانه کوچک زیبای پر محبت هستم . خاطره شیرین با و خانه ی ییلاقی را فراموش نمی کنم . می دانی در این مدت متمادی که از قصری به قصر دیگر سرگردان بوده ایم هرگز خوشحال نبوده ام و در آرزوی خانه ی گرم و پر محبت خودمان به سر برده ام .
درهمین لحظه چند ضربه به در نواخته شد . ژوزف داخل گردید اشک ژولی مجددا جاری شد . ژولی با صدای بلند گریه کرد و گفت :
- می خواهم به خانه ام برگردم .... می خواهم از این قصور جهنمی نفرت آور فرار کنم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ژوزف کنار تختخواب نشست و او را در آغوش گرفت و با ملایمت گفت :
- بسیار خوب خواهیم رفت . امشب این مهمانی بزرگ را برگزار می کنم و سپس فورا به پاریس مراجعت می نماییم . بس است دیگر کافی است ، از رم سیر شده ام .
ژوزف لب های خود را جمع کرد . چانه اش را خم نمود و غبغب انداخت . گمان می کند که این قیافه و حالت شخصیتی برجسته و متمایز به او می بخشد .
- از دولت درخواست خواهم کرد شغل جدید و شاید مهمتری به من واگزار کند . ژولی از مراجعتمان به خانه ی کوچکمان در روشر خوشحال هستی ؟....ژولی ؟
ژولی درحالی که هنوز گریه می کرد گفت :
- اگر دزیره هم همراه ما باشد ، آری .
در جواب گفتم :
- من هم با شما خواهم آمد . دیگر به کجا می توانم بروم ؟ مارسی ؟
ژولی صورت اشک آلودش را به طرفم بلند کرد و گفت :
- در پاریس به ما خوش خواهد گذشت . هر سه نفر .... شما ، ژوزف و من و نمی دانی دزیره ، پاریس چه زیبا است . شهر عظیمی است ، چه پارک ها و گردشگاه ها ی دلفریبی دارد . شهر نور و روشنایی است . البته شما در پاریس نبوده اید و نمی توانید آنچه را که می گویم تصور کنید .
ژولی و ژوزف اتاق را ترک کردند تا ترتیب مسافرت فردا را بدهند . در تخت خوابم فرو رفتم . چشمانم از شدت بی خوابی می سوخت . سخنانی که به ناپلئون خواهم گفت را از خاطرم گذراندم . سعی کردم صورت او را به خاطر بیاورم ولی وقتی چشمانم را بستم صورتهای باسمه ی غیر حقیقی او که این روزها روی فنجان ها ی قهوه ، ظروف گل و انفیه دان ها لبخند می زند در نظرم مجسم گردید . هنگامی که از نظرم محو شد بلافاصله نور لرزان چراغ های پاریس که در آب رودخانه سن می رقصیدند از خاطرم گذشت . این منظره فراموش شدنی نیست . هرگز آن را از خاطرم نمی برم .

فصل دهم
پاريس ، آوريل 1798
باز او را ديدم .

*******************


ناپلئون ما را به مهماني خداحافظي دعوت کرده او تقريبا با عجله و شتاب به همراه ارتش هاي خود به مصر مي رود . ناپلئون به مادرش گفت که قصد دارد اهرام مصر را پايگاه خود قرار داده و شرق و غرب را به يکديگر متصل سازد و سپس جمهوري فرانسه را به صورت امپراتوي جهاني در آورد . مادام لتيزيا با سکوت و آرامش به سخنان فرزندش گوش داد ولي بعدا از ژوزف پرسيد که آيا ناپلئون در اثر حملات شديد تب مالاريا رنج کشيده است ؟ آيا بيماري فرزندش را از او مخفي مي کنند ؟ طفل بيچاره ي من از نظر فکر سالم به نظر نمي رسد . ژوزف براي مادرش ، ژولي و من طرح هايي را که ناپلئون براي نابودي انگلستان تهيه کرده تشريح نمود و گفت برادرش امپراتوري مستعمراتي انگلستان را در هم خواهد شکست .
ناپلئون و ژوزفين در خانه ي کوچکي در کوچه ي ويکتوار زندگي مي کنند . اين خانه سابقا به تالماي هنرپيشه متعلق بود ولي ژوزفين اين خانه را از بيوه تالما روزهايي که با باراس سروکار داشت و در سالن ترز تاليين مي خراميد ابتياع کرد . اين کوچه در آن زمان شانترين نام داشت ولي پس از فتوحات ناپلئون در ايتاليا کميته ي شهر تصميم گرفت نام کوچه را به افتخار فتوحات ناپلئون تغيير دهد و اکنون ويکتوار ناميده مي شود .
راستي نمي توان باور کرد روز گذشته چه جمعيت انبوهي در اين خانه ي کوچک و تقريبا متوسط حضور داشته اند . اين خانه فقط دو اتاق پذيرايي کوچک و يک نهارخوري بيشتر ندارد . هنوز وقتي به آن قيافه ها و سخنان فکر مي کنم گيج مي شوم .ژولي هنگام صبح با نگراني محبت آميز خود ناراحت و کسلم کرد . دائما سوال ميکرد " آيا تحريک شده اي ؟ آيا چيزي درباره ي او درخودت حس مي کني؟ " من تحريک شده بودم . ولي نمي دانستم آيا چيزي درباره ي او در خودم حس مي کنم يا خير . وقتي او مي خندد هر کاري ميل داشته باشد مي تواند با من انجام دهد . اميدوار بودم که او و ژوزفين از عملي که من آن شب در منزل مادام تاليين انجام داد عصباني و خشمگين باشند . اميدوارم از من بدش بيايد و به من نخندد و تقريبا اميدوار بودم که از من متنفر باشد .
لباس جديدي دوخته ام که طبعا آن را پوشيدم . لباسم زرد طلايي و با دامن صورتي بود . يک زنجير برنز که از عتيقه فروشي ها ي ايتاليا خريده ام به جاي کمربند به کمر بسته ام . دو روز قبل سرم را اصلاح کردم . ژوزفين اولين زن پاريسي بود که موهاي خود را کوتاه کرد . ولي اين روزها آرايش تمام خانم ها ي مد پرست ، موي کوتاه است و از ژوزفين تقليد مي کنند و به طرف بالا شانه مي نمايند . ولي موهاي من آن قدر زياد و خشن است که مدتها وقت لازم دارد تا به طور شايسته و مناسبي مرتب شود . موهايم را شانه زده و با يک روبان آبي بالاي سرم آرايش کردم ولي هرطور لباس بپوشم و هر آرايشي به کار ببرم ، در مقابل ژوزفين بيش از يک دختر دهاتي جلوه نمي کنم . بلکه تصميم گرفته ام کمتر غذا بخورم زيرا خيلي چاق خواهم شد. هنوز نوک دماغم سربالا است و گمان مي کنم تا آخرين روز زندگي گرفتار آن باشم . از اين موضوع واقعا رنج مي برم . زيرا پس از فتح ايتاليا " نيم رخ هاي کلاسيک " مورد توجه مردان است .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ساعت يک بعد از ظهر به طرف کوچه ي ويکتوار عزيمت کرديم . مادام لتيزيا و دخترانش اکنون در پاريس زندگي مي کنند. تمام اعضاي خانواده به طور دائم با يکديگر ملاقات و مراوده دارند . بناپارت ها يکديگر را مي بوسند . مادام لتيزيا مرا در آغوش کشيد و سپس مادام لوکلرک ديوانه وار بغلم کرد . مادام لوکلرک همان پولت کوچولو است که قبل از ازدواجش گفت " لوکلرک تنها افسري است که ما مي شناسيم و من به اندازه ي ذره اي او را دوست ندارم " ولي ناپلئون مي دانست امور عاشقانه ي پولت براي شهرت فاميل بناپارت زننده است درباره ي اين ازدواج پا فشاري کرد . ژنرال لوکلرک پاهاي کوتاهي دارد . اليزا که هنوز صورتش را به شکل سربازان لاغر نقاشي مي کند با شوهرش باکيوچي نيز در مهماني حضور داشتند .
اليزا به علت موقعيت مناسبي که شوهر موسيقي دانش با توصيه ناپلئون در يکي از وزارت خانه ها بدست آورده بود ناز و افاده مي کرد . کارولين و دختر ژوزفين ، هورتنس مو طلايي چاق و چله هم از مدرسه اجازه گرفته بودند تا بتوانند در مراسم خداحافظي برادر و پدرخوانده خود شرکت کرده و فتح و پيروزي او را در سرزمين اهرام آرزو نمايند . اکنون با هم در صندلي کوچکي نشسته و به لباس حرير مادام لتيزيا مي خندند . لباس مادام لتيزيا به نظر آنها مثل پرده هاي اتاق غذاخوري جلوه ميکند .
در بين بناپارت ها افسر جوان باريک اندامي که روبان آجوداني داشت نظرم را جلب نمود ، او با چشمان آبي و موهاي بور با ياس و نا اميدي پولت را نگاه مي کرد . از کارولين پرسيدم او کيست ؟ قبل از آنکه بتواند بگويد که او " پسر ناپلئون " است از خنده غش کرد.
افسرجوان فهميد که من چه سوالي کرده ام ، به طرف من آمد و با خجالت خود را معرفي کرد .
-اوژن دوبوهارنه آجودان شخصي ژنرال بناپارت .
تنها اعضاي خانواده که تاکنون حاضر نشده اند مهمانداران ما ، ناپلئون و ژوزفين بودند .
بالاخره درب باز شد و ژوزفين گفت :
- ببخشيد عزيزان ، تازه به منزل آمديم ، ژوزف يک دقيقه اينجا بياييد . ناپلئون مي خواهد با شما صحبت کند . خواهش مي کنم بفرماييد همه ي شما راحت باشيد . هم اکنون مراجعت مي کنم .
ژوزفين ناپديد شد . ژوزف دنبال او رفت . مادام لتيزيا با بي اعتنايي شانه اش را بالا انداخت . همه مجددا شروع به صحبت کرديم ولي ناگهان ساکت شديم ، ظاهرا يک نفر در اتاق مجاور از شدت خشم ديوانه شد . چيزي محکم به بخاري خورد و چند شيشه شکست ، در همين موقع ژوزفين داخل اتاق شد و گفت :
- راستي چه خوب ، تمام فاميل در اينجا جمعند .
با لبخند به طرف مادام لتيزيا رفت ، لباس سفيد او روي شانه اش آويزان بود . شال مخمل سرخي که با پوست سمور لبه دوزي شده بود دور شانه و گردنش را گرفته بود و هر وقت شال به کنار مي رفت گردن بسيار سفيد قشنگش ظاهر مي گرديد .
صداي ژوزف که چيزي مي گفت از اتاق مجاور به گوش مي رسيد .
ژوزفين از مادام لتيزيا سوال کرد :
- لوسيين ....! خانم آيا پسري به نام لوسيين داريد ؟
مادام لتيزيا نگاهي به عروسش که حتي نمي خواهد زحمت ياد گرفتن اسامي برادر و خواهر شوهر هايش را به خود بدهد کرد و جواب داد :
-سومين پسر من .... چه شده ؟
- نامه اي به ناپلئون نوشته و اطلاع داده است که ازدواج کرده .
چشمان مادام لتيزيا گرد شده و گفت :
- مي دانم عروسي کرده ، آيا دومين پسر من به هر حال از انتخاب برادرش ناراضي است ؟
ژوزفين شانه هاي ظريفش را بالا انداخت و با لبخند گفت :
- گمان مي کنم ..... مي شنويد ؟ گوش کنيد .
گويي ژوزفين از مشاجره و مباحثه اتاق مجاور لذت مي برد . در باز شد و ناپلئون ظاهر گرديد . صورت کوچک او از خشم و غضب سرخ شده بود .
- مادر مي دانستي که لوسيين با دختر يک قهوه چي ازدواج کرده ؟
مادام لتيزيا نگاهي به سراپاي ناپلئون انداخت ، نگاه او از موهاي درهم و ژوليده قرمز و قهوه اي رنگ ناپلئون شروع شد و از صورتش گذشت ، روي شانه هايش ثابت گرديد . سپس به لباس بسيار عالي او که به وسيله بهترين خياطان پاريس دوخته شده بود خيره گرديد ، آنگاه کفشهاي بسيار ظريف و تميز اورا برانداز نمود و گفت :
- ناپلئون چه چيز زن برادرت کريستين بويه را نپسنديدي؟
- شما متوجه نيستيد . دختر يک قهوه چي توي دهکده که هرشب از دهقانان دهکده در قهوه خانه خود پذيرايي مي کنند !!! مادر نمي توانم به شما بفهمانم . نمي توانم شما را متقاعد کنم .
مادام لتيزيا درحالي که نگاه نامفهومي به ژوزفين که با غرور و تکبر در لباس سفيد در گوشه اي ايستاده بود انداخت و جواب داد :
-تا آنجا که من مي دانم کريستين بويه دختر بسيار نجيب و داراي شهرت عالي است ....
ژوزف صحبت او را قطع کرد و گفت :
- متاسفانه همه ي ما نمي توانيم با کنتس ها ازدواج نماييم .
سوراخ دماغ ژوزفين باز شد . لبخندي زد ولي معلوم بود که تبسمش اجباري است . اوژن پسر ژوزفين هم قرمز شد . ناپلئون برگشت و به ژوزف نگاه کرد ، آن شريان کوچک روي شقيقه اش مانند چکش مي کوبيد ، دستش را روي پيشاني گذارد و به ژوزف خيره شد و گفت :
- مادر ، من حق دارم همسران شايسته براي برادرانم بخواهم . ميل دارم فورا به لوسيين بنويسيد که طلاق بگيرد و يا ازدواجش را لغو کند . براي او بنويسيد که اين دستور و امر من است .....ژوزفين .... حالا مي توانيم غذا بخوريم ....؟
در همان لحظه متوجه من شد . مدت يک ثانيه مستقيما به چشمان يکديگر نگاه کرديم . اين همان نگاهي بود که از آن مي ترسيدم ، از آن متنفر بودم ، و در انتظارش مي سوختم . با عجله جلو آمد . هورتنس چاق را که در سر راه ايستاده بود به کنارزد و هر دو دست مرا گرفت و گفت :
-اوژني خيلي خوشحالم که آمدي .
چشم از من برنمي گرفت ، لبخند زد ، صورت لاغر او جوان و شاداب بود و همان حالتي را داشت که به مادرم قول مي داد تا شانزده سالگي من در انتظار باشد و سپس ازدواج نمايد . با تبسم گفت :
-اوژني خيلي زيبا شده اي ، بزرگ شده اي .
دستم را از دست او بيرون کشيدم .
- به هر حال نوزده ساله هستم .
اين سخنم تقريبا بچه گانه و احمقانه بود . مجددا گفتم :
- ژنرال مدتي است يکديگر را نديده ايم .
- بله مدتي است ، مدت طولاني است که يکديگر را نديده ايم ، آخرين مرتبه کجا همد يگر را ديديم ؟
به من نگاه کرد و با صداي بلند خنديد . نور چراغ در چشمان او مي رقصيد .
آخرين ملاقات را به خاطر آورد آن را بسيار مسخره انگاشت و گفت :
-ژوزفين ....ژوزفين بايد با اوژني خواهر ژولي آشنا شويد . خيلي درباره ي اوژني با شما صحبت کرده ام .
- ژولي به من گفته است که مادموازل اوژني ترجيح مي دهد که او را دزيره بنامند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
صورت سفيد و قشنگ و زيبا ي ژوزفين به طرف ناپلئون خم شد . در نگاه اسرار آميز او چيزي که حاکي از شناسايي من باشد ديده نمي شد .
- مادموازل راستي لطف کرديد که نزد ما آمديد .
باعجله گفتم :
- ژنرال بايد با شما صحبت کنم .
- لبخند ژوزفين در لبش منجمد شد . چه منظره اي ؟ بدون شک تصور کرد .... خداي من .... چه احساساتي ، چه منظره بچه گانه اي ...! بلافاصله اضافه کرد :
- بايد درباره ي موضوع مهمي باشما صحبت کنم .
ژوزفين بازوي او را گرفت :
- حالا مي توانيم غذا بخوريم ، بفرماييد به اتاق نهار خوري .
من در سر ميز غذا بين لوکلرک سرد و خشک و اوژن بوهارنه ي کمرو نشسته بودم . ناپلئون لاينقطع صحبت مي کرد و بيشتر ژوزف را مورد خطاب قرار مي داد . سوپ ما تمام شده بود که او تازه شروع به خوردن سوپ کرد . در مارسي خيلي به ندرت چنين صحبت مي کرد . در آنجا ، کوتاه ، با جملات بريده و با ژست غم انگيزي منظور خود را مجسم مي نمود . ولي اکنون خيلي سليس و روان صحبت مي کند . اطمينان کامل به خود دارد . به عقايد و نظريات ديگران کوچکترين اهميتي نمي دهد ، وقتي درباره ي " دشمن سرسخت ما انگلستان " شروع به صحبت کرد ، پولت زير لب غر زده گفت :
- اوه نه ، دوباره در اين خصوص شروع کرد .
به ما گفته بودند که چرا او تصميم دارد به انگلستان حمله کند . ما از شناسايي نظامي بندر دونکرک آگاه بوديم . ناپلئون همچنين ساختن کشتي هاي کوچک و مسلح که بتواند بنادر کوچک ماهي گيري انگلستان را مورد حمله قرار دهد مطالعه کرده بود . زيرا به عقيده ي او بنادر بزرگ که براي کشتي هاي جنگي مناسب هستند عليه حمله از راه دريا مستحکم گرديده اند .
- ما سوپ خود را تمام کرده ايم ، غذايت را بخور بناپارت .
ناپلئون صداي آهسته و ملايم ژوزفين را نشنيده انگاشت و به صحبت ادامه داد . اين زن و شوهر يکديگر را " شما " خطاب مي کنند ، ژوزفين به او بناپارت مي گويد . به کار بردن نام فاميل يکي از عادات خانواده هاي اشرافي است و بدون ترديد در روزگار گذشته ژوزفين کنت دوبوهارنه را " شما " مي ناميده .
ناپلئون به صداي بلند درحالي که به طرف ژنرال لوکلرک خم شده بود گفت :
- از طريق هوا .... راستي ژنرال لوکلرک تصور مي کنيد که گردان هاي ما يکي پس از ديگري از طريق هوا از کانال مانش عبورکرده و نقاط سوق الجيشي انگلستان را اشغال نمايند ! واحد ها و سربازاني که با توپخانه سبک مجهز شده اند ....!
دهان لوکلرک که براي مخالفت با او باز شده بود بسته شد . صداي مادام لتيزيا در اتاق طنين انداخت .
- پسرم اين قدر مشروب نخور ، اين قدر با عجله شراب ننوش .
ناپلئون گيلاس شرابش را فورا روي ميز گذارد و شروع به خوردن غذا کرد . چند ثانيه سکوت حکمفرما گرديد ولي مجددا اين سکوت با خنده ي کارولين دختر مدرسه نيمه بالغ درهم شکست .
-راستي خجالت آور است که سربازان نارنجک انداز شما بال و پر ندارند و قادر به پرواز نيستند .
اين گفته باکيوچي که سکوت اتاق را به هم زد ناپلئون را نارحت کرد . ناپلئون اهميتي به شوهر خواهر خود نداده و رو به ژوزفين کرد و گفت :
- شايد بتوانم حمله اي از طريق هوا اجرا نمايم . چند نفر مخترع طرح هاي فني خود را به من نشان داده اند ، بالون ها ي بزرگي که مي توانند سه يا چهار نفر را حمل کرده و ساعت ها در آسمان بمانند در دست اختراع است. حقيقتا چنين حمله اي بسيار عالي و قابل ملاحظه است .
ناپلئون بالاخره سوپ خود را تمام کرد ، ژوزفين زنگ را به صدا در آورد ، هنگامي که مشغول صرف جوجه با سس گوجه فرنگي بوديم ناپلئون براي کارولين و هورتنس شرح اهرام سه گانه مصر را مي داد . متوجه شديم که ناپلئون از پايگاه مصر نه تنها نيروي مستعمراتي انگلستان را درهم خواهد شکست بلکه مصر را نيز آزاد خواهد ساخت .
- اولين فرمان من به واحد ها .
با عجله از جاي خود برخاست و صندلي او از عقب به زمين افتاد و با سرعت از اتاق خارج شده و فورا با صفحه اي کاغذي که با خطوط ريز و تنگ نوشته شده بود مراجعت کرده و گفت:
- آوردم ... بايد به اين فرمان من گوش کنيد " سربازان ، قرون و اعصار چهل گانه اي با نگاه خيره اي شما را مينگرند .... مي بيند ، اين چهل قرن عمر اهرام مصر است ، اين اهرام چهل قرن به پا ايستاده و به شما نگاه مي کنند ، امروز اين فرمان را در سايه اهرام صادر مي کنم "
ساکت شد و پس از لحظه اي به صحبت ادامه داد " خدا يکي است و محمد فرستاده ي اوست "
اليزا صحبت او را قطع کرد و گفت :
- مسلمانان خدا را الهه مي نامند .
اليزا که شروع به خواندن کتاب ها ي متعددي در پاريس کرده از اين اطلاعات خود بسيار مغرور و متکبر به نظر مي رسيد . ناپلئون دست خود را در فضا حرکت داد گويي مگسي را مي پراند و با صداي بلند به نطق خود ادامه داد .
" من اين مذهب را مطالعه خواهم کرد ، نکته قابل اهميت اين است که با مصر همان طوري که با يهودي ها و ايتاليايي ها رفتار نموديد رفتار کنيد . مفتي ها و امام ها ي اين مردم را مانند کشيش ها و بزرگان مذهبي يهود محترم بشماريد . "
ناپلئون ساکت شد و به هرکدام از ما يکي بعد از ديگري نگاه کرد ، ژوزف بدون توجه گفت :
- مردم مصر بسيار خوشبخت هستند که قوانين جمهوري ما به شما فرمان مي دهد که آنان را به نام حقوق بشر آزاد نماييد .
- مقصود شما چيست ؟
- فرمان شما روي مبناي حقوق بشر پايه گذاري شده و شما آن را اختراع نکرده ايد .
ژوزف با قيافه ساکت و آرامي صحبت مي کرد . براي اولين مرتبه پس از ساليان دراز آنچه را در مارسي متوجه شده بودم به خاطر آوردم ، ژوزف از برادر خود متنفر است .
مادام لتيزيا با صداي بلند گفت :
- خيلي خوب نوشته ايد .
ژوزفين گفت :
- بناپارت خواهش مي کنم غذاي خود را تمام کنيد . پس از شام مهمان خواهيم داشت .
ناپلئون مانند طفل مطيعي شروع به خوردن غذا کرد . بلا اراده به هورتنس نگاه کردم . طفلک .... خير در سن چهارده سالگي طفل نيست ، اين موضوع را تجربه به من آموخته است . به هر حال اين دخترک کوتاه چاق که کوچکترين شباهتي به مادر قشنگ خود ندارد خيره به ناپلئون نگاه مي کرد و به سخنان او گوش مي داد . نگاه چشمان آبي آسماني او مانند کساني که تحت تاثير هيپنوتيزم قرار گرفته باشند ثابت و بي حرکت بود . صورت هورتنس قرمز شده و گل انداخته بود . با خودم فکر کردم : غير ممکن است ... ولي هورتنس به پدر خوانده ي خود عشق مي ورزيد ، راستي مسخره نبود ؟ حقيقتا زننده و تاثر آور است .
صداي اوژن دو بوهارنه افکارم را قطع کرد و گفت :
- مادرم مي خواهد گيلاسش را به سلامتي شما بنوشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
گيلاسم را برداشتم ، ژوزفين به من لبخندي زد و آهسته گيلاسش را به لب برد و سپس آن را بر روي ميز گذاشت . چشمکي به من زد ، فهميدم ژوزفين مرا شناخته و آن منظره عجيب را به خاطر آورده است . ژوزفين برخاست و گفت :
- قهوه را در اتاق پذيرايي صرف مي کنيم .
قبلا چند نفر در اتاق پذيرايي در انتظار بودند تا با ناپلئون وداع کرده و موفقيت او را آرزو نمايند .
چنين به نظر مي رسيد که تمام اشخاصي که قبلا به منزل مادام تاليين مي آمدند اکنون در خانه ي کوچک ژوزفين در کوچه ويکتوار اجتماع مي نمايند . تعداد زيادي اونيفورم ديدم و سعي کردم از ژونو و مارمون خواستگاران سابقم احتراز نمايم . اين دو افسر مي خنديدند و به خانم ها مي گفتند که در مسافرت موهاي سر خود را کوتاه خواهند کرد . يکي از آنها گفت :
- شبيه فاتحين رم خواهيم بود . و سرمان شپش نخواهد داشت .
افسري که داراي مو هاي سياه و مجعد و چشمان جذاب و دماغ پهني بود به مادام لتيزيا گفت :
- تصادفا اين هم يکي از نظريات پسر شماست .
- تعجب نمي کنم ژنرال مورات ، پسرم داراي عقايد و افکار عجيبي است .
مادام لتيزيا لبخند مي زد ، چنين به نظر مي رسيد که اين افسر جوان را دوست دارد . ژنرال مورات سردوش هاي طلايي و لباس آبي و شلوار زردوزي به تن داشت . مادام لتيزيا در مقابل رنگ تيره و درخشنده مناطق حاره ضعيف و تقريبا بي تاب است .
ظاهرا يک مهمان عالي رتبه وارد شده بود ، زيرا ژوزفين سه نفر مهمان جوان را روي ايوان بلند کرد . چه شخصي آنجا نشست ؟ باراس رهبر جمهوري فرانسه در آنجا جلوس کرد . او لباس زردوزي بسيار زيبايي به تن داشت و عينک خود را با دست جلو چشمش گرفته بود . ناپلئون و ژوزفين فورا در طرفين او نشستند و مرد لاغري که دماغ نوک تيز او را در محلي ديده بودم پشت سر آنها ايستاده و به طرف جلو خم شده بود . اوه ، به خاطرم آمد ، او يکي از همان دو نفري بود که وي را در کنار پنجره ي منزل مادام تاليين ديده بودم . گمان مي کنم نام او فوشه باشد .
اوژن دوبوهارنه آجودان شخصي ناپلئون درحالي که قطرات عرق روي پيشانيش بود ، چون خود را مسئول پذيرايي و نشانيدن مهمانان مي دانست ، من و اليزا ي چاق را به صندلي که روبروي باراس بود هدايت کرد . سپس صندلي ديگري برداشت و نزديک فوشه رفت و از او درخواست نمود تا بنشيند ، درهمين موقع مرد جوان بسيار خوش لباسي درحالي که کمي مي لنگيد وارد اتاق شد ، موي سرش را به سبک زمان گذشته پودر زده بود . فوشه فورا از جاي خود برخاست و گفت :
- تاليران عزيز اينجا تشريف بياوريد .
آقايان در راهرو درباره سفير فرانسه در وين که به پاريس عزيمت کرده بحث مي کردند . ظاهرا حادثه ي غير قابل انتظاري در وين رخ داده بود . از صحبت اطرافيان متوجه شدم که سفير فرانسه در وين در يکي از اعياد ملي اطريش پرچم جمهوري فرانسه را بر افراشته و اهالي به طرف سفارتخانه هجوم آورده و سعي داشتند پرچم را پايين بياورند . من فرصت ندارم که روزنامه بخوانم ، زيرا به محض اينکه روزنامه وارد منزل مي شود فورا به اتاق ژوزف مي رود .
ژوزف گفت :
- آقاي تاليران شما نبايد يک ژنرال را به سفارت فرانسه در اطريش منصوب مي کرديد . بهتر بود شخصي را که شغل و حرفه ي او سياست است به اين محل مي فرستاديد .
تاليران ابروي خود را بالا کشيد . خنديد :
- جمهوري ما تعداد زيادي مرد سياستمدار ندارد . آقاي بناپارت ، ما تا آنجا که قدرت داريم سعي مي کنيم مردان برجسته را به سفارت خانه ها بفرستيم ، خود شما در مورد ايتاليا به ما کمک کرديد ، اين طور نيست ؟
ژوزف بناپارت در نظر تاليران که مسئول وزارت خارجه است فقط جانشين سياستمدار بود نه سياستمدار . صداي تو دماغي باراس شنيده شد که مي گفت :
- بعلاوه اين برنادوت يکي از قابل ترين مرداني است که در اختيار ماست . آيا شما موافق نيستيد ژنرال بناپارت ؟ راستي به خاطرم آمد ، وقتي شما در ايتاليا به واحد هاي تازه نفس احتياج مبرمي داشتيد ، از طرف وزارت جنگ به برنادوت دستور داده شد با بهترين هنگ ها ي ارتش رن Rhine به کمک شما بيايد . اين مرد با يک لشگر کامل در بدترين موقع زمستان ، کوهستان آلپ را ده ساعته طي کرد . شش ساعت بالارفتن و چهارساعت پايين آمدن . اگر درست به خاطر داشته باشم در نامه اي شما درباره ي او نوشتيد ، بسيار از او اظهار رضايت کرديد و با غرور و تکبر از او خوشنود بوديد .
ژوزف صحبت او را قطع کرد .
- بدون شک او ژنرال برجسته اي است ، ولي ديپلمات ؟ سياستمدار؟
تاليران متفکرانه جواب داد :
- معتقديم که عمل او و برافراشتن پرچم جمهوري فرانسه در وين بسيار مناسب بوده است . چرا سفارت فرانسه در هنگامي که ساير سفارتخانه ها پرچم خود را بر افراشته اند پرچم نداشته باشد ؟ پس از اين توهين ، پس از اين عمل که حقوق مملکتي ما را پايمال نمود ، ژنرال برنادوت فورا با اعتراض وين را ترک کرد و تصور مي کنم قبل از ورود ژنرال برنادوت عذرخواهي حکومت اطريش به پاريس برسد .
تاليران به ناخن هاي دست بسيار باريک و ظريفش نگريست و به صحبت ادامه داد :
- به هر حال مرد بهتر و شايسته تري نداريم که به وين بفرستيم .
لبخند نامحسوسي در چهره تيره رنگ و کمي مبهوت باراس ظاهر گرديد و گفت :
- برنادوت مرد عاقبت انديش و از نظر سياسي پيش بين و دورانديش نيز مي باشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
باراس عينک خود را پايين آورده و به ناپلئون نگريست . لب هاي ناپلئون منقبض گرديد و آن شريان کوچک روي شقيقه راستش به شدت ميزد . باراس به صحبت خود ادامه داد :
- او همچنين يک جمهوريخواه معتقد است که مصمم مي باشد دشمنان جمهوري فرانسه را چه در داخل و چه در خارج کشور نابود سازد .
حس حسادت ژوزف نسبت به سفير فرانسه در اطريش چنان تحريک شده بود که قدرت خودداري را از دست داد و گفت :
- و شغل جديد او ؟
مجددا عينک باراس در زير نور چراغ مي درخشيد و به صحبت ادامه داد :
- جمهوري به مردان قابل اعتماد نيازمند است و مي توانم تصور نمايم چرا مردي که حرفه نظامي را از سربازي ساده شروع نموده ، از اعتماد ارتش نسبت به خود لذت مي برد . اين شخص اعتماد دولت را نيز به خود جلب کرده است و کاملا طبيعي خواهد بود اگر ...
فوشه رئيس پليس با دماغ نوک تيزش گفت :
- وزير جنگ آينده باشد .
باراس عينک خود را جابجا کرد و با حرص و ولع شديدي به پيراهن نازک ابريشمي ترز تاليين خيره شد . خداي من ، ترز تاليين زيبا فقط با يک پيراهن ابريشمي نازک در مهماني ناپلئون حضور يافته بود . باراس درحالي که با سنگيني و طمانينه از جاي برمي خاست گفت :
- ترز قشنگ ما ....
ترز از برخاستن باراس جلوگيري کرد و گفت :
- خواهش ميکنم بنشينيد .... بفرماييد .... به به ! پهلوان ايتاليا هم اينجاست ، ژنرال بناپارت و ژوزفين چه زيبا به نظر مي رسند ، چه مي شنوم ؟ راستي ژنرال اين اوژن کوچک را به نام آجودان خود به سرزمين اهرام مي بريد ؟ ميتوانم اوورار را به شما معرفي کنم ؟ اين همان شخصي است که ارتش شما را در ايتاليا با ده هزار جفت کفش تدارک ديد . اوورار " مرد قوي فرانسه " شخصا اينجاست ، با او آشنا شويد .
مرد کوتاه قدي در مقابل ناپلئون تعظيم کرد و تقريبا روي زمين خم شد . اليزا آهسته به من گفت :
- اوورار آخرين رفيق و معشوق ترز است و کنتراتچي ارتش مي باشد . ترز تا اين اواخر با باراس بود و محض خاطر ژوزفين از او صرف نظر کرد . اکنون باراس پيرمرد دختران پانزده ساله را ترجيح مي دهد . او مرد وقيحي است ، گمان مي کنم موهايش را رنگ مي کند. هيچ کس در اين سن موي به اين سياهي ندارد .
ناگهان متوجه شدم که ديگر قادر نيستم حتي يک دقيقه بيشتر در اتاق بمانم ، عرق کرده بودم ، فورا برخاستم و با عجله به طرف در رفتم و به جستجوي آينه پرداختم تا صورتم را پودر بزنم . سرسرا تقريبا تاريک بود به شمعداني که با شعله لرزان در مقابل آينه قرار داشت نزديک شدم ولي ناگهان با تعجب به عقب رفتم . ديدم دو نفر که يکديگر را در آغوش داشتند با ديدن من با سرعت از هم جدا شدند . با بي ميلي گفتم :
- اوه ، معذرت مي خواهم .
آن صورت سفيد قشنگ آهسته به نور نزديک شد . ژوزفين درحالي که زلف هاي کوتاه بچه گانه اش را مرتب مي کرد گفت :
- چرا ؟ مگر چه شده ؟ ... ممکن است آقاي شارل هيپولت را به شما معرفي نمايم ؟... شارل اين خانم خواهر زن برادر شوهر من ژوزف است . من با خواهر مادموازل دزيره جاري هستم و با اين ترتيب با يکديگر نسبت داريم . اين طور نيست مادموازل دزيره ؟
مردي که بيش از بيست و پنج سال نداشت در مقابل من خم شد . ژوزفين گفت :
اين آقاي شارل هيپولت يکي از جوان ترين و موفق ترين ... راستي شارل چکارمي کني ؟... بله يکي از بهترين کنتراتچي هاي ارتش است .
ژوزفين آهسته خنديد و ظاهرا تمام اين صحنه را مسخره مي دانست سپس به گفته ي خود افزود :
- مادموازل دزيره يکي از حريفان قديمي من است .
- حريف فاتح يا شکست خورده ؟
وقتي براي جواب باقي نبود صداي مهميزي به گوش رسيد و ناپلئون فرياد کرد :
- ژوزفين ... ژوزفين کجا مخفي شده اي ....؟ مهمانان ما در انتظار شما هستند .
- آينه و ميزي را که در مونت بلو به من هديه کرديد به مادموازل دزيره و آقاي شارل نشان مي دادم .
ژوزفين بدون کوچک ترين اضطراب و نگراني بازوي ناپلئون را گرفت و به طرف شارل هدايت کرد .
- مي خواهم يکي از جوان ترين کنتراتچي هاي ارتش را بشناسيد . و حالا آقاي شارل شما ممکن است آرزو هاي قلبي خود را بگوييد ... و مي توانيد با ناجي ايتاليا دست بدهيد .
خنده ي ژوزفين بسيار دلفريب بود و اضطراب و خشم ناپلئون را برطرف کرد . ناپلئون به طرف من برگشت و گفت :
- شما مي خواستيد با من صحبت کنيد ؟
ژوزفين دست خود را روي بازوي شارل گذارده و گفت :
- همراه من بياييد .... بايد از مهمانان خود پذيرايي نمايم .
من و او در مقابل يکديگر در زير نور لرزان شمع ايستاديم در کيف دستي خود به جستجو پرداختم . ناپلئون جلو آينه رفت و خود را نگريست . در زير نور رنگ پريده ي شمع سايه هاي عيمقي روي چشمان او ديده مي شد . و گونه هاي کوچک او فرو رفته بود . با خشونت سوال کرد:
- تو شنيدي باراس چه گفت ؟
چنان در افکار خود غوطه ور بود که بدون توجه مرا " تو " خطاب کرد و "تو" همان کلمه اي را که در دوران دوستي و عاشقي به کار مي رود به زبان آورد .
- بله شنيدم ولي چيزي نفهميدم ، چيزي از سياست نمي فهمم .
نگاه کردن در آينه را ادامه داد :
- دشمنان داخلي جمهوري فرانسه ، چه لغت زيبايي ! منظور او من بودم زيرا کاملا مي فهمد که امروز مي توانم ....
ساکت شد و سايه لرزان را در آينه نگريست ، لب زيرين خود را جويد و گفت :
- ما ژنرال ها جمهوري را نجات داديم و ما ژنرال ها آن را برپا نگه داشتيم و ممکن است ناگهان تصميم بگيريم که حکومت خود را به وجود بياوريم . پادشاه فرانسه را در کمال بي رحمي گردن زدند و پس از مرگ او تاج سلطنتي فرانسه مورد اهانت و بي احترامي قرار گرفته و مانند چيز بي ارزشي به "گنداب رو " افتاده ، بايد يک نفر خم شود و آن را بردارد .
چنان صحبت مي کرد که گويي در خواب است . باز هم تصور کردم که در کنار نرده ي باغ منزلمان هستم . اول ترسيدم ، و سپس براي اينکه بر ترسو وحشت خود چيره شوم خنده بچه گانه اي کردم . با خشونت به طرف من برگشت و گفت :
- من به مصر مي روم . بگذار رهبران جمهوري به منازعه خود با احزاب سياسي ادامه دهند و فرانسه محتضر و خفقان گرفته را در مقابل اسکناس هاي بي ارزش به کنتراتچي ها بفروشند .
- معذرت مي خواهم ژنرال اگر صحبت شما را قطع مي کنم . نام خانمي را براي شما نوشته ام ، خواهشمندم دستور بدهيد از او نگهداري شود .
ورقه کاغذ را ازدست من گرفت و به شمعدان نزديک شد .
- ماري مونيه ....؟ کيست ....؟
- زني که با ژنرال دوفو مي زيسته ، مادر طفل اوست . به ژنرال دوفو قول داده ام که از آنها سرپرستي خواهد شد .
ناپلئون دستش را پايين آورد و با صداي نرم و ملايمي گفت :
- راستي متاثر شدم .... با ژنرال دوفو نامزد بوديد ؟
مي خواستم فرياد بکشم و براي اولين و آخرين مرتبه به او بگويم که از اين کمدي بي مزه متنفرم . با خشم و غضب جواب دادم :
- شما خوب مي دانيد که من ژنرال دوفو را نمي شناختم . نمي دانم چرا شما دست از سرم برنمي داريد.
- چطور دزيره ي کوچولو ....؟
- با اين پيشنهاد ها ي ازدواج .... ! بيش از حد کافي از نامزدي و پيشنهاد ازدواج رنج برده ام و مي خواهم راحت باشم .
- باورکنيد زن معني زندگي واقعي را در ازدواج مي يابد .
باسستي گفتم :
- ميل دارم که با اين شمعدان به سر شما بکوبم .
ناخن هايم را در کف دستم فروکردم تا از برداشتن شمعدان جلوگيري نمايم . نزديک من آمد لبخند مي زد . آن لبخند غيرقابل مقاومتي که براي من مفهوم بهشت، زندگي و جهنم را داشته است به روي لبش بود .
- ما رفيق و دوست هستيم ، اين طور نيست برناردين اوژني دزيره ؟
- به من قول بدهيد که ماري مونيه مقرري بيوه گان و فرزند او مقرري يتيمان را دريافت خواهد کرد .
ژولي و ژوزف با هم داخل اتاق شدند . ژولي گفت :
- اوه ... دزيره اينجا هستي ؟ حاضر باش مي خواهيم برويم .
وقتي من و ناپلئون را ديدند هردو باتعجب ايستادند . من و ناپلئون با خشونت روبروي هم ايستاده بوديم ، ولي ناگهان خنديديم . مجددا تکرار کردم :
- ژنرال قول مي دهيد ؟
دست مرا گرفت و به لبش نزديک کرد و گفت :
- قول مي دهم مادموازل دزيره .
سپس ژوزف بين من و او واقع شد و چندين مرتبه روي شانه ي برادرش زد و از او جدا گرديد .

۵
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Desiree | دزیره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA