ارسالها: 6216
#41
Posted: 5 Aug 2012 07:25
فصل یازدهم
پاریس ، چهار هفته بعد .
********************
خوشترین روز زندگی من در پاریس مانند روزهای دیگر شروع شد . پس از صبحانه آبپاش کوچکی برداشتم و دو درخت نخل را که ژولی از ایتالیا آورده و در گلدان در اتاق غذاخوری گذارده آب دادم . ژولی و ژوزف معمولا در موقع صرف صبحانه دور از هم می نشستند ژوزف مشغول خواندن نامه ای بود و من فقط به قسمتی از آنچه او گفت گوش کردم .
- دیدی ژولی .. او دعوت را پذیرفته است .
- محض رضای خدا .... هنوز برای این مهمانی تهیه ای ندیده ام و غیر از او چه کسی را دعوت خواهید کرد .؟... آیا جوجه تهیه کنم خوب است ....؟ چطور است غذای اول ماهی باشد ؟ راستی این روزها ماهی بسیار گران است و کمیاب شده ، ژوزف قبلا باید به من اطلاع می دادید .
- مطمئن نبودم که دعوت مرا خواهد پذیرفت ، فقط چند روزی است به پاریس آمده و تقریبا تمام وقت او با دعوت و پذیرایی گرفته شده است . هرکسی می خواهد شرح حوادث وین را از زبان خود او بشنود .
برای پر کردن آب پاش از اتاق خارج شدم . این درختان نخل به آب زیادی احتیاج دارند . وقتی مراجعت کردم ژوزف می گفت :
- برای او نوشتم که رفیق برجسته ی من باراس و برادرم ناپلئون بسیار از کارهای برجسته ی شما تعریف و تمجید کرده اند و من بسیار خوشحال و سرافراز خواهم بود که او را در منزل با غذای ناقابلی پذیرایی نمایم .
ژولی با صدای بلند تقریبا تندی گفت :
- توت فرنگی و کرم برای دسر مناسب است ؟
-... او دعوت مرا پذیرفته . راستی می فهمی یعنی چه ؟ با وزیر جنگ آتیه فرانسه تماس و رابطه نزدیک دارم و میل و آرزوی ناپلئون اجرا گردیده . باراس علنا گفت که او را به سمت وزارت جنگ منصوب خواهد کرد . وزیر جنگ سابق شرر تقریبا مانند موم در دست ناپلئون بود و اراده ای از خود نداشت ، ولی چیزی درباره ی وزیر جدید نمی دانیم ....ژولی غذا باید مخصوصا عالی و خوب باشد و ....
- دیگر چه کسی را دعوت خواهیم کرد .
گلدان گل سرخ را از روی میز غذا خوری برداشته و به آشپزخانه رفتم تا آب آن را عوض کنم . وقتی برگشتم ژوزف می گفت :
- یک مهمانی خودمانی که با صمیمیت توام باشد بهتر است . برای اینکه من و لوسیین می توانیم بدون مزاحمت با او صحبت نماییم . بله ... با این ترتیب ژوزفین ، لوسیین ، کریستین ، شما و من خواهیم بود .
نگاهی به من کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- چقدر این مهمانی خودمانی رنج و عذابم می دهد .
ژوزف عاشق این ضیافت هاست . غالبا ژنرال ها ، نمایندگان و سفرا را به شام خانوادگی دعوت می کند تا بفهمد که در پشت پرده ی سیاست چه می گذرد . تا به اسرار سیاسی واقف شود و در ضمن نامه های بلند بالا بوسیله پیک مخصوص به ناپلئون که در مصر است می فرستد . تا کنون ژوزف پست سفارت تازه ای را نپذیرفته و یا به او پیشنهاد نکرده اند . ظاهرا میل دارد در پاریس " مرکز منافع سیاسی " زندگی نماید . ژوزف در آخرین انتخابات جزیره ی کرس انتخاب گردید . زیرا فتوحات ناپلئون طبعا باعث شد که مردم این جزیره به فامیل بناپارت افتخار نمایند .
علاوه بر ژوزف لوسیین هم کاندید انتخاب از جزیره ی کرس بود و او هم به سمت نماینده ی مجلس پانصد نفری انتخاب شد . چند روز قبل ، پس از عزیمت ناپلئون ، لوسیین زنش را به پاریس آورد .
مادام لتیزیا منزل کوچکی برای آنها پیدا کرد تا بتوانند با حقوق کم نمایندگی زندگی کنند . لوسیین به جناح چپ فامیل بستگی دارد . وقتی به او اطلاع دادند که ناپلئون دستور داده است زنش را طلاق دهد با خشم و غضب گفت :
- برادر نظامی من دیوانه است . چه چیز کریستین را دوست ندارد ؟
ژوزف سعی کرد منظور ناپلئون را به او بفهماند و گفت :
- از قهوه خانه ی پدر زنت خوشش نمی آید .
- پدرمان و مادرمان نیز در کرس زارعی بیش نبوده اند .
لوسیین ناگهان با ابروهای گره خورده به ژوزف نگریست و گفت :
- ناپلئون عقاید و افکار قابل توجهی نسبت به یک جمهوری خواه دارد .
نطق لوسیین تقریبا همه روزه در تمام روزنامه ها درج می شود ، این جوان لاغر مو خرمایی که چشمان آبی او هنگامی که عصبانی است و یا تحریک گردیده می درخشد . ناطق هنرمندی است . نمی دانم لوسیین از شام صمیمانه فامیلی که همه سعی دارند به وسیله ی آن روابط حسنه برقرار کنند لذت می برد یا خیر ؟ شاید فقط برای اینکه ژوزف و ژولی دلگیر نشوند در مهمانی های آنان شرکت می نماید .
هنگامی که مشغول پوشیدن لباس ابریشمی زرد رنگم بودم ژولی وارد اتاق شد و طبق معمول گفت :
- خدا کند همه چیز به خوبی برگزار شود .
و کنار تخت خوابم نشست و گفت :
- آن روبان حریر را به موهایت ببند ، خیلی خوشگل است و به تو می آید .
درحالی که با دقت شانه و روبان هایم را جستجو می کردم گفتم :
- حیف است خراب می شود ، بعلاوه کسی اینجا نمی آید ، چه شخصی ممکن است توجه مرا جلب نماید .
-ژوزف شنیده است که وزیر جنگ آتیه اظهار نظر کرده و گفته است نبرد مصر دیوانگی محض بوده و دولت نباید به ناپلئون اجازه حرکت می داد .
حوصله نداشتم ، خلقم تنگ بود ، بالاخره تصمیم گرفتم که روبان به سرم نبندم و موهایم را بالای سرم با دو شانه آرایش نمایم . زیر لب غرغر کرده و گفتم :
- این دعوتهای سیاسی به طور غیر قابل تصوری مایه ی زحمت و عذاب من است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#42
Posted: 5 Aug 2012 07:27
ژولی گفت :
- ژوزفین هم اول نمی خواست به این مهمانی بیاید ولی ژوزف برای او توضیح داد که آشنایی و رابطه نزدیک ناپلئون و وزیر جنگ آتیه اهمیت زیادی دارد . ژوزفین که چندی قبل آن خانه ی ییلاقی مالمزون را خریده تصمیم داشت با چند نفر از رفقایش برای پیک نیک به آنجا برود ناچار صرف نظر کرد .
- حق دارد ، راستی هوای دل انگیز و مطبوعی است .
از پنجره به آسمان تاریک و آبی کم رنگ نگریستم . عطر بهار نارنج دررفضا موج می زد ورروحم را نوازش می داد . راستی رفته رفته از این مهمان عالیقدر ناشناس متنفر می شدم ، صدای درشکه از دور شنیده شد و در مقابل منزل ایستاد . ژولی با جمله عادی " خدا کند خوب برگزار شود " از اتاق خارج گردید .
در خود کوچکترین تمایلی برای پایین رفتن و خوش آمد گویی به مهمانان عالیقدر حس نمی کردم و تا آخرین لحظه که صدای صحبت و گفتگو به حداکثر رسید و مطمئن شدم که تمام میهمانان آمده اند پایین نرفتم . بعدا متوجه شدم که ژولی منتظر من است تا بتواند مهمانان را به سالن غذاخوری هدایت کند .
نزد خود اندیشیدم بهتر است بگویم سردرد دارم و به تخت خواب بروم ولی قبل از اینکه این فکر را اجرا نمایم خود را در اتاق پذیرایی یافتم . در این لحظه حاضر بودم آنچه در دنیا دارم را از دست بدهم و با سردرد شدید درتخت خواب خود افتاده باشم . اگرچه پشت او به درب ورود اتاق پذیرایی بود ولی فورا او را شناختم . آن مرد عظیم الجثه که اونیفورم سرمه ای دربر داشت و سردوش های بزرگ طلایی او در زیر شمع می درخشید در آنجا ایستاده بود . دیگران هم ، ژوزف ، ژولی ، ژوزفین ، لوسیین و همسرش به شکل نیم دایره در مقابل او ایستاده و گیلاس های کوچکی در دست داشتند . اگر در جای خود فلج گردیده و وحشت زده بدان شانه های وسیع خیره شده بودم تقصیری نداشتم .بلکه مدعوین چنان رفتار مرا غیر عادی دیدند که ژوزف از روی شانه ی مهمانانش به من نگریست و سایرین نگاه او را تعقیب نمودند و در نتیجه آن مرد بلند قد عظیم الجثه متوجه شد که یک وضعیت غیر عادی در پشت سر او رخداده .
صحبت خود را قطع کرده و به عقب برگشت .
چشمان او از اضطراب و نگرانی گشاد شد . به زحمت می توانستم تنفس کنم . قلبم به شدت می تپید . ژولی گفت :
- دزیره بیا اینجا منتظر شما هستیم .
نتوانستم او را نگاه کنم . گویی خواب می دیدم . چشمانم به یکی از دکمه های طلاییش خیره شد و فقط متوجه گردیدم که دست مرا بوسید . سپس صدایی از دور و خیلی دور گفت و البته این صدا از ژوزف بود :
- ژنرال عزیز صحبت ما قطع شد می گفتید که ...
- کاملا فراموش کردم چه می گفتم .
این صدا را بین هزاران صدا تشخیص می دهم . این صدایی بود که در زیر باران سیل آسا وروی پل رودخانه ی سن شنیده بودم که از گوشه ی تاریک درشکه در آن شب وحشتناک پاریس مرا خطاب قرار داده بود . صدایی بود که در آستانه ی در خانه کوچک کوچه ی باک از من درخواست جواب پیشنهاد ازدواج کرده بود .
ژولی گفت :
- به اتاق غذا خوری تشریف بیاورید .
ژنرال حرکتی نکرد . ژولی مجددا تکرار کرد :
- خواهش میکنم به اتاق غذاخوری تشریف بیاورید .
در این موقع ژولی به طرف او رفت ، بالاخره ژنرال بازوی خود را در اختیارخواهرم گذارد . ژوزف ، ژوزفین ، لوسیین و زنش و من دنبال آنها حرکت کردیم .
این مهمانی فامیلی که به علل سیاسی برپا شده بود با دیگر پذیرایی ها که ژوزف در انتظار آن بود اختلاف فراوان داشت . ژوزف طوری پیش بینی کرده بود که ژنرال برنادوت بین ژولی و همسر ناپلئون قرار می گرفت ، لوسیین آن طرف دیگر میز و در مقابل ژوزفین واقع می شد و ژوزف مقابل ژنرال برنادوت قرار می گرفت . ژوزف تصور می کرد که با این ترتیب قادر خواهد بود صحبت را مطابق میل خود هدایت نماید .
ولی ژنرال برنادوت تقریبا بدون توجه با ماهی قزل آلای گران قیمت سرگرم بازی بود . ژوزف ناچار دو مرتبه گیلاسش را بلند کرد تا برنادوت متوجه شد . دریافتم که او سرگرم حل مسئله ای است ، تصور می کنم سعی می کرد به خاطر آورد که در مهمانی ترز تالیین در شب نامزدی ناپلئون به او چه گفته اند ! " ناپلئون نامزد متمولی در مارسی دارد و خواهر این دختر همسر برادر بناپارت است ، ناپلئون این دختر و جهیز او را فدای ازدواج با ژوزفین کرده است ."
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#43
Posted: 5 Aug 2012 07:28
ژوزف ناچار شد سه مرتبه به ژنرال برنادوت یادآوری نماید که همه ی ما منتظر هستیم که به افتخار او بنوشیم . برنادوت با شدت به طرف ژولی برگشت و گفت :
- آیا خواهر شما مدت زیادی است که در پاریس بوده ؟
سوال او آن قدر غیر منتظره بود که ژولی تقریبا دست و پای خود را گم کرد و سوال او را نفهمید . ژنرال مجددا با تاکید گفت :
- هر دوی شما اهل مارسی هستید این طور نیست ؟ این را می دانم ولی خواهر شما برای مدت مدیدی در پاریس بود ...؟
ژولی مقاومت از دست رفته خود را بازیافت و گفت :
- خیر . دزیره فقط چند ماهی است که در پاریس می باشد . و این اولین سفر او به اینجا است . دزیره پاریس را خیلی دوست دارد ، این طور نیست ؟
مثل یک دختر مدرسه که درس خود را جواب می دهد گفتم :
- پاریس شهر قشنگی است .
چشمان ژنرال گرد و تنگ شد و جواب داد :
- بله مخصوصا وقتی باران هم ببارد .
کریستین دختر قهوه چی سنت ماکزیم مشتاقانه شروع به صحبت کرد .
- پاریس حتی وقتی که باران هم ببارد زیبا است ، راستی گمان می کنم مانند شهر پریان است .
ژوزف صبر و حوصله خود را از دست داده بود . آن نامه ی متملقانه را برای بحث در مورد هوای دل انگیز پاریس و زیبایی شهر پریان به ژنرال ننوشته بود .
ژوزف تقریبا بدون منظور گفت :
- دیروز نامه ای از برادرم ناپلئون داشتم ....
ولی چنین به نظر می رسید که برنادوت اصولا توجهی ندارد . ژوزف به گفته خود ادامه داد :
- برادرم نوشته است که سفر او طبق طرح پیش می رود و تاکنون با ناوگان انگلستان تحت فرماندهی نلسون برخوردی نکرده است .
برنادوت با خوش رویی و درحالی که گیلاسش را بلند کرده بود گفت :
- پس برادر شما اقبال درخشانی دارد ، به سلامتی ژنرال بناپارت بنوشیم ، من حقیقتا به ژنرال بناپارت مقروضم .
به راستی ژوزف نمی دانست رنجیده خاطر یا خوشوقت باشد . به هر صورت شک و تردیدی نبود که برنادوت خود را هم درجه و هم مقام ناپلئون می داند . درست است که فرماندهی عالی جبهه ایتالیا به بناپارت واگذار گردید ولی در همان هنگام نیز برنادوت سفیر فرانسه در اطریش بود و بعلاوه می دانست که در آتیه وزیر جنگ خواهد شد .
در ضمن خوردن جوجه متوجه شدم که ژوزفین ، بله ، ژوزفین همسر ناپلئون با کنجکاوی شدیدی به من و سپس به ژنرال برنادوت نگاه می کند . تصور نمی کنم که هیچ کس مانند ژوزفین از احساسات و کشش و همچنین کوچکترین ارتعاشات قلب زن و مرد آگاه باشد . در تمام مدت ژوزفین ساکت بود ولی وقتی ژولی گفت " این اولین سفر دزیره به پاریس است " ژوزفین ابروهای باریکش را بالا کشید و یک لحظه با دقت به برنادوت نگریست . بسیار ممکن است که حضور برنادوت را در آن دعوت بعد از ظهر ترز تالیین به خاطر آورده باشد . ژوزفین بالاخره موقعیتی به دست آورد که به صحبت های سیاسی ژوزف خاتمه داده و گفتگویی را که بیشتر مورد توجهش بود پیش بکشد .
سر بچه گانه اش را آهسته به طرفی خم کرد و چشمکی به برنادوت زد و گفت :
-باید ماموریت سفارت اطریش واقعا برای شما مشکل بوده باشد ، چون شما مجرد بوده اید . راستی ژنرال از نبودن یک خانم و شاید یک همسر در سفارتخانه در زحمت و نگرانی نبودید ؟
برنادوت با تصمیم چنگالش را روی میز گذارد و جواب داد :
- ژوزفین عزیز ! واقعا چقدر صحیح و به جا فکر کردید و آیا می توانم شما را مانند دوران گذشته ژوزفین خطاب کنم ؟ و راستی نمی توانم به شما بگویم که از تنهایی و تجرد چقدر در زحمت بوده ام .
به طرف سایرین برگشت و به صحبت خود ادامه داد :
- ولی از شما .... خانم ها و آقایان سوال می کنم چه باید بکنم ؟
هیچ کس نمی دانست که آیا او مسخره می کند و یا منظور خاصی دارد همه ناراحت و ساکت بودند .
- ژنرال تصور می کنم هنوز آن خانم مناسب و شایسته را پیدا نکرده اید .
- بله خانم ... من آن زن شایسته را پیدا کردم ولی به سادگی از دستم فرار کرد و ناپدید شد . و حالا....
شانه هایش را به طور مسخره و با ژست مضحک بالا انداخت و به من نگریست . تمام صورتش خنده بود . کریستین از موضوع صحبت بسیار لذت می برد و به طور کلی آن را غیر عادی نمی دانست . زیرا در بالاخانه قهوه خانه سنت ماکزیم فراوان به گفتگوها و داستان های عاشقانه ی جوانان دهقان مست گوش کرده بود . کریستین با فریادی از شعف و شادی گفت :
- و حالا شما باید او را پیدا کنید و از او درخواست ازدواج بنمایید .
برنادوت با لحنی جدی گفت :
-خانم گفته ی شما کاملا صحیح است باید از او درخواست ازدواج بنمایم .
با این گفته تقریبا از جای خود پرید و صندلی خود را عقب زد و با ژوزف شروع به صحبت کرد :
- آقای ژوزف بناپارت افتخار دارم که درخواست ازدواج خواهر زن شما مادموازل دزیره کلاری را بنمایم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#44
Posted: 5 Aug 2012 07:29
در کمال سکوت و آرامش نشست و به صورت ژوزف نگاه می کرد .
سکوت مرگباری درفضای اتاق حکمفرما بود و فقط صدای تیک تاک ساعت شنیده می شد . اطمینان دارم همه مدعوین صدای ضربان و تپش قلب مرا نیز می شنیدند . با ناامیدی به رومیزی سفید می نگریستم . صدای ژوزف را که سوال کرد شنیدم .
- ژنرال من کاملا نمی فهمم آیا پیشنهاد شما جدی است ؟
- کاملا جدی است .
باز هم سکوت خسته کننده ، ژوزفین گفت :
- گمان می کنم باید به دزیره وقت بدهید تا درباره ی این افتخاری که نصیب او می شود قدری فکرکند .
- خانم بناپارت به او وقت داده ام .
صدای ژولی که از شدت تهییج می لرزید شنیده شد :
- ولی شما اولین مرتبه است که او را دیده اید .
سرم را بلند کردم و گفتم :
- ژنرال بسیار خوشحال و مسرور خواهم شد که با شما ازدواج کنم .
آیا این صدای من بود ؟ یک نفر با تعجب و وحشت از جای خود پرید ، یک صندلی از عقب به زمین افتاد . قیافه های وحشتزده برایم قابل تحمل نبود . نمی دانم چگونه از اتاق غذاخوری خارج شدم . فقط خود را در اتاق و روی تخت خوابم گریان دیدم .
سپس در اتاق باز شد و ژولی وارد گردید ، مرا تنگ در آغوش گرفت و گفت :
- اگر نمی خواهی ازدواج نکن عزیزم .... ساکت باش گریه نکن .... گریه نکن .
درحالی که از شدت گریه به زحمت می توانستم صحبت نمایم گفتم :
- اما نمی توانم گریه نکنم . نمی توانم ... آن قدر خوشحالم که باید گریه کنم .
سپس صورتم را در آب سرد شستم و با عجله صورتم را پودر زدم ، وقتی مجددا وارد سالن پذیرایی شدم ژنرال برنادوت فورا گفت :
- باز هم که گریه کردید مادموازل دزیره !!!!
ژنرال برنادوت در کنار ژوزفین روی یک نیمکت چرمی کوچک نشسته بود به محض ورودم ژوزفین برخاست و گفت :
- دزیره باید کنار ژان باتیست بنشیند .
در کنار برنادوت نشستم و همه برای رفع اضطراب خود با عجله شروع به صحبت کردند . ژوزف شامپانی را که سر میز غذا ننوشیده بودم آورد و ژولی به هرکدام ما یک بشقاب کوچک داد و گفت :
- دسر را فراموش کردیم .
به این ترتیب مشغول صرف توت فرنگی با کرم شدیم ، توت فرنگی در آن لحظات اضطراب و وحشت کمک شایانی به ما کرد . پس از آن برنادوت که کوچکترین اضطراب و نگرانی نداشت و بلکه بسیار خوشحال بود در نهایت ادب از ژولی سوال کرد :
- خانم اگر درخواست نمایم که با مادموازل دزیره کمی گردش کنیم مخالفت خواهید کرد ؟
ژولی سر خود را با موافقت تکان داد و گفت :
- البته خیر ژنرال عزیز ، چه وقت ؟ فردا بعد از ظهر ...؟
- خیر هم اکنون .
-ولی هوا کاملا تاریک شده .
ژولی کاملا وحشت زده بود زیرا برای یک دختر جوان مناسب و شایسته به نظر نمی رسد که با یک مرد غریبه در هنگام شب به گردش برود . با تصمیم راسخ برخاستم و گفتم :
- فقط یک گردش کوتاه ، زود باز می گردیم .
با این حرف با عجله از اتاق خارج شدم به طوری که برنادوت به زحمت توانست از دیگران خداحافظی نماید .
درشکه او در خارج منزل ایستاده ، سقف آن باز بود . ما در میان عطر بهار نارنج و شب نیمه تاریک بهاری حرکت کردیم . ولی هرچه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم نور چراغ ها آن قدر زیاد می شد که ما قادر نبودیم ستارگان زیبای آسمان را ببینیم . تا آن موقع حتی یک کلمه بین ما رد و بدل نشده بود . وقتی به کنار رودخانه سن رسیدیم برنادوت درشکه چی را صدا کرد . درشکه ایستاد . برنادودت گفت :
- این پل رودخانه سن است .
در کنار هم به وسط پل رفتیم در آنجا با هم به نرده پل تکیه کردیم و به نورچراغ های پاریس که در آب رودخانه سن می رقصیدند نگریستم . پس از مدتی سکوت ، برنادوت گفت :
-من چند مرتبه به خانه ی کوچک باک مراجعه کردم و سراغ شما را گرفتم ولی کسی جواب صحیحی به من نداد .
سرم را حرکت داده گفتم :
- چون می دانستند که من مخفیانه به پاریس آمده بودم جواب مناسبی به شما ندادند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#45
Posted: 5 Aug 2012 07:30
وقتی مجددا سوار درشکه شدیم او بازویش را دور شانه ام حلقه کرد. سرم با سردوشی او در یک سطح قرار داشت . برنادوت گفت :
- شما گفتید که برای من خیلی کوچک و کوتاه هستید این طور نیست ؟
- بله ولی حالا کوتاه تر شده ام زیرا آن وقت کفش پاشنه بلند داشتم . هرچند شاید اهمیتی ندارد .
- چه چیز اهمیتی ندارد ؟
- کوتاه بودن من .
- خیر بالعکس بهتر است .
- چرا ؟
-زیرا شما را همان طور و هر آنچه هستید دوست دارم .
هنگام مراجعت به خانه بازوانش را دور شانه ام حلقه کرده بود . گردنم را روی شانه ی او فشار می دادم و سردوشی های طلایی او صورتم را خراش می داند . آهسته گفتم :
- این چیزهای درخشان که روی شانه شما است بسیار اذیتم می کند .
آهسته خندید و گفت :
- می دانم که شما تاب تحمل ژنرال ها را ندارید .
ناگهان به خاطر آوردم که این پنجمین ژنرال بوده است که از من درخواست ازدواج نموده اند . ناپلئون ، ژنو ، مارمون ، دوفو ، این افکار وحشتناک را از خود دور کردم و به فشار دادن صورتم به روی سردوشی ژنرالی به نام برنادوت ادامه دادم .
وقتی وارد منزل شدیم مهمانان رفته بودند . ژوزف به ما خوش آمد گفت و سپس رو به ژنرال کرده و گفت :
ژنرال امیدوارم شمارا بیش از این ببینیم .
من شروع به صحبت کردم :
- هر روز این طور نیست .
لحظه ای سکوت کرده و برای اولین مرتبه گفتم :
- هر روز اینطور نیست ژان باتیست .
برنادوت به ژوزف گفت :
- ما تصمیم گرفته ایم که اگر شما موافقت کنید هرچه زود تر عروسی کنیم .
اگرچه ما هنوز در مورد عروسیمان بحثی نکرده بودیم ولی میل داشتم که زود و خیلی زودتر با او عروسی کنم .
- فردا صبح به جستجوی یک خانه ی کوچک قشنگ خواهم پرداخت . به محض اینکه منزلی را که مطابق میل دزیره باشد یافتم عروسی خواهیم کرد.
یک ملودی نشاط انگیز از ماورای ابرها مانند نوای آسمانی در خاطرم طنین انداخت و به قلبم راه یافت «قسمتی از حقوقم را سالها پس انداز کرده ام و می توانم خانه ی کوچکی برای شما و کودک بخرم ».
شنیدم که ژولی گفت :
- شب بخیر ژنرال برنادوت ، امشب به مادرم خواهم نوشت .
ژوزف گغت :
- شب بخیر باجناق عزیز ، برادرم ناپلئون از این خبر بسیار مسرور خواهد شد .
به محض اینکه ژولی و ژوزف و من تنها شدیم ژوزف گفت :
- هیچ نمی فهمم ، گیج و مبهوت هستم ، برنادوت مردی نیست که با عجله تصمیم بگیرد .
- برنادوت برای دزیره خیلی پیر نیست ؟ لااقل ....
- سی و پنج ساله است ....
ژوزف به ژولی گفت :
- راستی دزیره بگویید بدانم آیا متوجه هستید که با برجسته ترین مردان جمهوری ازدواج می کنید .
- ولی اثاثه زندگی دزیره چه می شود . اگر دزیره تصمیم دارد زود عروسی کند باید درباره وسایل زندگی او فکر کنیم .
ژوزف با اصرار گفت :
- به این برنادوت نباید فرصت داد که بگوید وسایل زندگی خواهر زن بناپارت خوب نیست . چه قدر طول می کشد که همه چیز حاضر شود ؟
ژولی گفت :
-همه چیز را فورا می توان خرید ولی برودردوزی کردن حرف اول نام داماد وقت زیادی می گیرد .
برای اولین مرتبه در این مباحثه روح پرور شرکت کردم :
- وسایل زندگی و جهیزم تکمیل در مارسی حاضر است فقط باید صندوق هارا به اینجا بیاورند . برودردوزی حرف اول نام داماد سالها قبل تمام شده .
ژولی که چشمانش از تعجب باز مانده بود گفت :
- اوه....دزیره راست می گوید .... دزیره حرف بزرگ B،B و باز هم B را روی وسایل زندگی خود برودردوزی کرده است .
با لبخندی به طرف در رفتم . ژوزف زیر لب با سوظن گفت :
- راستی غیر قابل باور است .
ژولی آهسته گفت :
- چقدر خوشحالم .......
خدای مهربان ، من خوشبخت و خوشحالم .... ای درختان زیبا و قشنگ نارنج که در کنار خیابان جلوه گری می کنید و ای گل های سرخ روح پرور قشنگی که در گلدان به دلبری و عشوه گری مشغولید ، خوشبختی و سعادت مرا درک می کنید ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#46
Posted: 5 Aug 2012 07:31
دفتر دوم :
خانم مارشال برنادوت
**********
فصل دوازدهم
سو، حومه ی پاریس ، پاییز 1798
*********************
در ساعت هفت شب سیزدهم ماه ترمیدور ، و درششمین سال جمهوری با ژنرال ژان باتیست برنادوت در دفتر ازدواج «سو» درحومه ی پاریس ازدواج کردم .
شهود شوهرم ، دوستان او سروان سوارنظام آنتونی مورین و آقای فرانسوا دسراژ رئیس اداره ی ثبت احوال سو بودند . شهود من دایی سمیس که ازدواجی در فامیل ما بدون حضور او کامل نیست و البته ژوزف و در آخرین لحظه لوسیین بناپارت بودند. با این ترتیب با سه شاهد به دفتر ازواج رفتم .
پس از تشریفات ازدواج همه به منزلی در کوچه ی روشه رفتیم . ژولی ضیافت بزرگی برپا کرده بود و البته ( همه چیز به خوبی برگزار شد و ژولی برای این ضیافت بسیار نگران و سه شب تمام نخوابیده بود ) برای اینکه کسی رنجیده خاطر نباشد ، ژوزف تمام افراد فامیل بناپارت را که در پاریس و در نزدیکی پاریس بودند دعوت کرد . مادام لتیزیا دائما می گفت از این که برادر خوانده اش «فش » مجددا به کلیسا و امور مذهبی مراجعت کرده و نتوانسته است در این ضیافت حاضر شود متاثر است . مادرم اصولا میل داشت و امیدوار بود که از ژنوا به پاریس آمده و در عروسی من حضور داشته باشد ولی چون مریض بود نتوانست در تابستان گرم به این مسافرت اقدام کند .
ژان باتیست از اجتماعات فامیلی متنفر است و چون قوم و خویشی در پاریس نداشت فقط دوست قدیمی خود سروان مورین را دعوت کرده بود .
با این ترتیب ضیافت عروسی من کاملا تحت تسلط بناپارت ها بود . دایی سمیس خوش صحبت و خنده روی من تقریبا به زحمت می توانست با آنها رقابت نماید . در نهایت تعجب من ، ژوزف ژنرال ژونو و همسرش لورا را نیز دعوت کرده بود . ژنرال ژونو چندی قبل طبق دستور ناپلئون با لورا پرمون دختر یکی از اهالی کرس و دوستان مادام لتیزیا ازدواج کرده است . ژونو در ستاد ناپلئون در مصر خدمت می کند و فقط برای این به پاریس آمده بود تا ورود ناپلئون را به اسکندریه و قاهره و نبرد فاتحانه اهرام را به دولت گزارش دهد .
هنگام عروسی بسیار در زحمت بودم . ضیافت شام خیلی دیر شروع شد زیرا این روزها رسم است که باید هنگام شب عروسی کرد و به همین دلیل ژوزف تصمیم گرفت قبل از ساعت هفت شب به دفتر ازدواج نرویم . ژولی می خواست من تمام روز را در تخت خواب باشم و کاملا استراحت نمایم و زیباتر از آنچه هستم جلوه کنم . طبعا وقت خوابیدن نداشتم و مجبوربودم به ماری در نظم و ترتیب اتاق غذاخوری و کارهای دیگر کمک کنم .
دو روز پس از نامزدی من و ژان باتیست در حالی که ژولی هنوز از تعجب و ضربه ی روحی که در اثر نامزدی عجیب ما به او دست داده خلاص نشده بود ژنرال به منزل ما آمد و خبر داد که خانه ی مناسبی پیدا کرده و با عجله گفت :
- دزیره هم اکنون بیایید و این خانه را ببینید .
خانه ی کوچک ما در کوچه ی لون شماره ی 3 در «سو » در حومه ی پاریس واقع است . در طبقه ی اول یک آشپزخانه زیبا و اتاق کوچک دیگری که ژان باتیست میزکارش را آنجا گزارده داریم . ژان باتیست هر روز کتاب و کتابهای زیادی به خانه می آورد . ما این اتاق کوچک طبقه اول را «اتاق دفتر» می گوییم .
در طبقه دوم اتاق خواب قشنگ ما و یک رختکن کوچک قرار دارد . ژان باتیست طبقه سوم را به صورت دو اتاق خواب کوچک در آورده که ماری و فرناند در آن زندگی می کنند . البته من ، ماری و ژان باتسیت ، فرناند را برای خدمتکاری آورده ایم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#47
Posted: 5 Aug 2012 07:32
مادرم می خواست ماری را با خود به ژنوا ببرد ولی او قبول نکرد و اتاق کوچکی در مارسی اجاره کرد و مخارج زندگی خود را با آشپزی در مواقع مخصوص برای اشخاصی که از دست پخت «آشپز سابق مادام کلاری » مغرور بودند تامین می کرد . البته ماری در نامه هایش چیزی برای من ننوشت ولی می دانستم که او در مارسی منتظر است . روز پس از نامزدی نامه کوتاهی به ماری نوشتم «من با ژنرال ب . پل رودخانه سن » که درباره ی او با تو صحبت کرده ام نامزد شدم . به محض این که او خانه مناسبی پیدا کند عروسی خواهم کرد . تا آنجا که من او را می شناسم این خانه را ظرف بیست و چهار ساعت خواهد یافت . چه وقت می توانی نزد من بیایی ؟
جوابی به این نامه داده نشد ولی یک هفته بعد ماری در پاریس بود .
ژان باتیست از من سوال کرد :
- فکر می کنی که این ماری تو و فرناند من با هم سازگار باشند ؟
در کمال نگرانی پرسیدم :
- این فرناند شما کیست ؟
متوجه شدم که فرناند اهل «پو» در «گاسکنی» و همشهری و همکلاسی ژان باتیست بوده و با هم در یک موقع وارد ارتش شده اند . ژان باتیست مرتبا درجات خود را یکی پس از دیگری گرفته درحالی که فرناند همیشه در موقعیتی بوده که امکان اخراج او از ارتش وجود داشته . فرناند مرد کوتاه قد چاقی است ، هروقت قرار بود به راهپیمایی برود رماتیسم می گرفت و اگر قرار بود حمله ای اجرا گردد به دل درد مبتلا می شد . البته با این ترتیب هیچ ترقی نکرد و بسیار نگران بود . با وجود این میل داشت سرباز و با دوستش ژان باتیست باشد . فرناند عاشق پاک کردن و واکس زدن کفش و چکمه است ، بدترین و کثیف ترین لکه چربی را در یک لحظه مثل یک شعبده باز از لباس محو می کند . فرناند در سال قبل با افتخار و سربلندی از ارتش اخراج و حالا تمام وقت خود را وقف چکمه و لکه های چربی و اوامر ژان باتیست کرده است . وقتی او را به من معرفی کردند گفت :
- من مستخدم و همکلاس سابق ژنرال هستم .
فرناند و ماری بلافاصله مشغول دعوا شدند . ماری شکایت داشت که فرناند از آشپزخانه غذا دزدیده و فرناند ماری را متهم می کرد که یکی از برس های کفش را برداشته ، بعلاوه بدون آنکه از او سوال نماید لباس های ژنرال را برای شستشو برده است .
به محض آن که خانه کوچکمان را دیدم به ژان باتیست گفتم :
- باید به برادرم اتیین بنویسم که فورا جهیز مرا بفرستد .
پرده های دماغ او از هم باز شد و با خشونت گفت :
-گمان می کنی من چکاره هستم ؟ تصور کردی که من خانه ام را با جهیز زنم مبله خواهم کرد ؟
- ولی ژوزف از جهیز ژولی استفاده کرد .
با خشونت گفت :
- خواهشمندم مرا با بناپارت ها مقایسه نکنید .
سپس عاشقانه مرا در آغوش گرفت و گفت :
- دختر کوچولو.... دختر کوچولو ... امروز برنادوت می تواند خانه ی عروسک به تو تقدیم کند .! اگر بسیار مشتاق قصر هستید ، خوب ....
با اضطراب سخن او را قطع کردم :
- اوه ... خواهش می کنم .... قصر لازم ندارم به من قول بدهید که هرگز در قصر زندگی نخواهیم کرد .
با وحشت و اضطراب خاطرات ماه هایی که در قصور ایتالیا گذرانیده بودم از نظرم گذشت . به یاد آوردم که برنادوت نیز یکی از «مردان آینده » است . سردوشی ها ی او به طور وحشتناکی در زیر نور می درخشیدند . با عجز و ناله گفتم :
- به من قول بدهید که هرگز قصر به من ارزانی نخواهید داشت .
به من نگاه کرد و دیگر نمی خندید .
- ما به یکدیگر متعلقیم دزیره ، تا چند روز قبل در یکی از قصور عالی وین زندگی می کردم فرد اممکن است در جبهه ی جنگ و در صحرا باشم و شاید پس فردا ستاد فرماندهی من در یکی از قصور بزرگ برپا گردد و البته از شما درخواست خواهم کرد نزد من بیایید . آیا درخواست مرا رد خواهید کرد ؟
در زیر درخت کهنسال بلوط باغ آینده مان ایستاده بودیم . به زودی ازدواج خواهیم کرد و پس از آن سعی خواهم کرد همسر خانه دار خوبی باشم . خانه ام جالب توجه ، تمیز و آشیانه استراحت همسرم باشد. می خواستم به این خانه کوچک محقر، به این درخت بلوط کهن و به این بوته ها ی گل سرخ فراموش شده متعلق باشم . ولی اکنون تصورات من با خاطرات وحشت انگیز سقف های بلند ، سرسرا ها و صدای زنگدار مهمیز ها و تعظیم و تکریم مستخدمین در راهرو ها پایمال گردید .ژان باتیست تکرارکرد :
- رد خواهی کرد ؟
آهسته گفتم :
-در اینجا خوشبخت تر خواهیم بود .
ژان باتیست مجددا با اصرار پرسید :
- درخواست مرا نخواهی پذیرفت ؟
گونه ام را روی شانه اش گذاردم . اکنون دیگر به سردوشی هایی که صورتم را آزار می دهد عادت کرده ام .
- هرگز درخواست شما را رد نخواهم کرد . ولی خوشحال هم نخواهم بود .
صبح روز عروسی ، من و ماری در مقابل گنجه ی آشپزخانه زانو زده و ظروف چینی سفیدی را که با گل های ریز تزیین شده و من و ژان باتیست انتخاب کرده بودیم مرتب می کردیم . ماری پرسید :
- اوژنی تحریک شده ای؟
چند ساعت بعد مستخدم ژولی با فر مشغول آرایش موهای پرپشت و مجعد من بود و سعی می کرد موهای مرا مثل ژوزفین آرایش نماید . ژولی گفت :
- راستی خیلی مسخره است . نمی دانم چرا تو به اندازه یک سر سوزن ناراحت نیستی و تهییج نشده ای.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#48
Posted: 5 Aug 2012 07:33
سرم را حرکت دادم . تهییج شدن ؟ از آن لحظه وحشت انگیزی که دست های ژان باتیست در سکوت و تاریکی شب دست های مرا گرفت و حرارت زندگی در من دمید دریافتم که به او متعلقم . چند ساعت دیگر صفحه کاغذی در دفتر ازدواج حومه پاریس امضا کرده و به این ترتیب چیزی را که کاملا صحیح بوده است تایید خواهم کرد . خیر ، نگران نبودم و هیچ تحریک نشده بودم .
مراسم عروسی ما با پذیرایی ژولی که بسیار مزاحم بود ادامه داشت .
به سلامتی عروس و داماد نوشیدند . دایی سمیس به مناسبت ازدواج ما نطقی کرد. لوسیین بناپارت نیز نطق پرحرارتی درباره ی دو فرزند انقلاب «ژان باتیست و من» بخورد ما داد . صحبت به طور کلی در اطراف نبرد مصر و ناپلئون دور می زد . ژوزف مصمم بود که ژان باتیست بیچاره را که از بحث در اطراف نبرد مصر در رنج و عذاب بود متقاعد سازد که فتح مصر دلیل نبوغ ناپلئون است و لوسیین نیز که پیش بینی می کرد ناپلئون اعلامیه حقوق بشر را در سراسر جهان اعلام خواهد کرد از ژوزف حمایت می کرد . ژان باتیست در جواب گفت :
- گمان می کنم حفظ و نگهداری مصر برای مدت نامحدود برای فرانسه غیر مقدور است . انگلیسی ها نیز معتقدند که ما قادر به حفظ مصر نخواهیم بود و به همین دلیل خودرا با جنگ های مستعمراتی ما آلوده نمی نمایند .
ژوزف با اصرار گفت :
- ناپلئون هم اکنون اسکندریه و قاهره را در دست دارد و در نبرد اهرام قاتح شده است .
- این موضوع مایه ی اضطراب انگلستان نیست ، بعلاوه مصر در تحت تسلط دولت عثمانی است و انگلیسی ها اشغال نظامی دره ی نیل بوسیله واحد های فرانسه را فقط یک خطر موقتی می دانند .
ژوزف در جواب گفت :
- ضایعات دشمن در نبرد اهرام بیست هزار نفر و ضابعات فرانسه کمتر از پنجاه نفر بود . این عملیات درخشانی است .
ژان باتیست شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- درخشان ؟ ارتش فاتح فرانسه تحت فرماندهی ژنرال بناپارت لایق که با بهترین توپخانه ی سنیگن مجهز است ، بیست هزار نفر آفریقایی نیمه عریان را که حتی کفش به پا ندارند کشته است . من این عمل او را فتح درخشان توپ سنگین علیه تیر و کمان و نیزه می دانم .
لوسیین دهانش را باز کرد که مخالفت نماید ولی تغییر عقیده داد . چشمان آبی بچه گانه اش را غبار غم فراگرفت ، بالاخره گفت :
-آنها در راه اعلامیه ی حقوق بشر جان داده اند .
ژوزف گفت :
- نتیجه عملیات ناپلئون به نفع ما خواهد بود . ناپلئون سرتاسر افریقا را فتح خواهد کرد و انگلیسی ها را از مدیترانه بیرون خواهد راند .
- انگلیسی ها اصولا عقیده ندارند که خود را در جنگ های زمینی با ما درگیر کنند . چرا درگیر شوند ؟ در هر صورت دارای ناوگان قوی هستند و حتی شما انکار نمی کنید که ناوگان انگلستان خیلی بهتر و قوی تر از ناوگان ما است و پس از آن که ناوگان فرانسه را که ارتش ها ی ناپلئون را به مصر حمل کرده معدوم کردند ....
ژان باتیست به اطراف میز نگاه کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- راستی شما دست حریف را نمی خوانید ؟ ارتش فرانسه در هر ساعت و هر دقیقه در بزرگترین خطر قطع ارتباط با سرزمین مادری است . وقتی این حادثه رخ دهد ، برادر شما و هنگ ها ی فاتح او مانند موش در تله افتاده اند . این نبرد مصر قماری خطرناک و استخوانی است که شکم را می دراند .
بلافاصله متوجه شدم که ژوزف و ژونو برای ناپلئون خواهند نوشت که همسر من او را قمارباز نامیده است . و چیزی که هنوزمن نمی دانم و هیچ کس در پاریس نمی توانست باور کند این بود که دقیقا شانزده روز قبل ناوگان انگلستان تحت فرماندهی افسری به نام آدمیرال نلسون به ناوگان فرانسه در خلیج ابوخیر حمله کرده و عملا آن را نابود کرده بود و ژنرال بناپارت در حالی که با تشویش و اضطراب در مقابل چادری قدم می زد ، دریافته بود که او و افرادش ممکن است در زیر آفتاب سوزان صحرا و شن های متحرک بمیرند . او در کمال یاس سعی می کرد با فرانسه مربوط شود . قطعا در شب عروسی ما هیچ کس نمی توانست باور کند که برنادوت بطور قطع و یقین آنچه را که قبلا رخ داده است پیش بینی می کرد .
برای دومین مرتبه خمیازه کشیدم و این حرکت عمل پسندیده ای برای عروس نیست . بعلاوه من که قبلا عروسی نکرده ام تا بدانم یک عروس چگونه باید رفتار نماید . به هر حال خمیازه کشیدم و ژان باتیست برخاست و گفت :
- دزیره دیر وقت است و باید به منزل برویم .
کلمه ی «باید به منزل برویم » چقدر صمیمانه بود . در آن طرف میز ، آن کارولین و هورتنس آهسته با بازوهایشان به پهلوی یکدیگر می زدند و می خندیدند ! دایی سمیس با اعتماد چشمکی به من زد و وقتی که از او خداحافظی می کردم آهسته روی گونه ام زد و گفت :
- دخترم نترس برنادوت سر تو را نخواهد کند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#49
Posted: 5 Aug 2012 07:34
در درشکه روباز در میان شب گرم و ساکت تابستان به طرف سو حرکت کردم ، ستارگان و ماه زرد رنگ آن قدر به هم نزدیک شده بودند که گویی یکدیگر را لمس می کنند . زندگی ما در کوچه لون کاملا طبیعی به نظر می رسید . وقتی به خانه رسیدم دیدم اتاق غذاخوری کاملا روشن است و شمع های بلند در شمعدان های سنگین نقره ای می سوخت .
ژوزفین از طرف خودش و ناپلئون این شمعدان ها را به عنوان هدیه عروسی برای ما فرستاده بود . سفره ابریشمی سفید درخشانی روی میز گسترده ، گیلاس شامپانی ، یک ظرف پر از انگور ، هلو و کیک روی میز دیده می شد . در گوشه اتاق ظرف مخصوص خنک کردن شراب که یک بطری شامپانی در آن بود جلب نظر می کرد . هیچ کس را ندیدیم و خانه در سکوت فرو رفته بود . با خوشحالی گفتم :
- این کار ماری است .
ژان باتیست گفت :
- خیر کار فرناند است .
قطعه ای کیک را در دهان گذاردم و با اصرار گفتم :
- من دست پخت ماری را می شناسم ، این کار ، کار ماری است .
ژان باتیست با نگرانی بطری شامپانی را برداشت و گفت :
- اگر امشب زیاده از حد شامپانی بنوشیم فردا هر دو دچار سردرد خواهیم شد .
سرم را حرکت دادم و پنجره را که به روی باغ باز می شد گشودم . عطر گل های سرخ در فضا موج می زد و روحم را نوازش می داد .
لبه های تیز برگ های درخت بلوط در زیر نور ماه مانند نوار های نقره می درخشید .
در پشت سرمن ژان باتیست شمع ها را خاموش کرد .
اتاق خوابمان در تاریکی عمیقی فرو رفت . آهسته به طرف پنجره رفتم و پرده ها را کشیدم . نور مهتاب از خلال پنجره به درون اتاق تابید . صدای حرکت ژان باتیست را که به اتاق مجاور رفت شنیدم . آنجا با سر و صدا مشغول به کاری بود . محققا می خواست به من وقت کافی بدهد تا لخت شوم و به تخت خواب بروم . دور اندیشی او را نزد خود تمجید کردم و سپس با عجله لخت شدم و به طرف تخت خواب دو نفری بزرگمان رفتم و پیراهن خوابم را که روی روپوش ابریشمی سفید تخت خواب قرار داشت برداشته و پوشیدم و زیر پتو رفتم و با وحشت فریاد کشیدم . ژان باتیست کنار تخت خوابم ایستاده بود . گفت :
- دزیره ، محض رضای خدا چه شده ....؟
- نمی دانم چیزی نیشم زد .
آهسته حرکت کردم :
- اوخ .... اوخ .... باز هم نیش زد .
ژان باتیست شمعی روشن کرد . در تخت خواب نشستم و پتو را کنار زدم . گل سرخ ، گل های سرخ و باز هم گل های سرخ با تیغ های تیز ، درحالی که با وحشت و دهانی باز به تختخواب گل سرخ نگاه می کردم ژان باتیست با تعجب گفت :
- کدام احمقی ....؟
شروع به جمع کردن گل های سرخ کرد . ژان باتیست پتو را روی کف اتاق پهن کرد و هر دو مشغول جمع کردن گلهای سرخ شدیم ، گفتم :
- بدون شک فرناند این کار را کرده و خواسته است باعث تعجب ما بشود .
- خیلی نسبت به او بد گمان هستید ، البته این کار ، کار ماری است . از شما سوال می کنم گل سرخ ... گل سرخ در تخت خواب یک سرباز ....؟
گل سرخ هایی که از تخت خواب سرباز جمع کرده بودم روی میز توده شده و عطر آن فضای اتاق را پر کرده بود .
ناگاه متوجه شدم که ژان باتیست خیره به من نگاه می کند و من فقط یک پیراهن خواب نازک به تن دارم . گفتم :
- سردم شده یک پتو به من بده .
با این حرف یک پتو روی من انداخت که در زیر آن از گرما خفه می شدم . سرم را از زیر پتو بیرون آوردم ، چشمانم را بستم و او را که مشغول خاموش کردن شمع ها بود ندیدم .
صبح روز بعد دریافتم که بالاخره ماری و فرناند درباره چیزه توافق نظر حاصل کرده بودند و این فکر و تصمیم مشترک آنها بود که تخت خواب عروسی ما را با گل های سرخ تزیین نمایند و البته در توافق کامل هر دو نفر آنها تیغ های گل سرخ را از خاطر برده بودند .
ژان باتیست دو ماه مرخصی گرفته بود تا هفته های اول ازدواجمان را بدون مزاحمت با هم باشیم ولی به محض انتشار خبر معدوم شدن ناوگان فرانسه در ابوخیر او مجبور شد هر روز صبح به قصر لوکزامبورگ برای شرکت در مشاوره رهبران جمهوری با وزیر جنگ برود .
همسرم اصطبلی در نزدیکی منزل کوچکمان اجاره کرده و همیشه دو اسب زین کرده حاضر دارد . اکنون هر وقت به ماه عسلمان فکر می کنم خودم را می بینم که در غروب آفتاب کنار در منزل ایستاده و منتظر ژان باتیست هستم . وقتی صدای چهار نعل سم اسب را می شنیدم ضربان قلبم شدیدتر می شد . زیرا می دانستم که هر لحظه شوهر خنده روی من ظاهر می شود مرا در آغوش می گیرد و می بوسد . من برای تمام مدت عمر به این چنین مردی شوهر کرده بودم ، خواب نمی دیدم ده دقیقه دیگر هر دو زیر درخت بلوط خواهیم نشست ، قهوه خواهیم نوشید و او اخبار روز را برای من خواهد گفت ، اخباری که تا یکی دو روز دیگر در روزنامه ها منتشر نخواهد شد . به علاوه چیزهای شیرین و دلپذیر دیگری خواهد گفت که محض رضای خدا نباید در اینجا چیزی از آن یاد کنم .
شکست ابوخیر دشمنان جمهوری فرانسه را بیدارکرد . روسیه شروع به جمع آوری تسلیحات کرد . همان اطریشی ها که چندی قبل از دولت فرانسه به علت توهین به پرچم فرانسه معذرت خواستند مجددا به طرف مرزهای فرانسه حرکت کردند و از طرف سوییس و شمال ایتالیا به مرزهای ما نزدیک می شدند . ایالات ایتالیایی تحت فرمان و اداره فرانسه که ناپلئون با غرور و تکبر آنها را به وجود آورده بود اطریشی ها را با آغوش باز پذیرفتند و ژنرال های ما با ترس و وحشت عقب نشینی کردند .
یک روز بعد ازظهر ژان باتیست خیلی دیر به منزل آمد و درحالی که از اسب به پایین می پرید گفت :
- فرماندهی عالی جبهه ایتالیا به من واگذار شده و دستور دارم واحد هایی را که عقب نشینی می کنند متوقف سازم و لااقل لمباردی را حفظ نمایم .
وقتی قهوه خود را تمام کردیم هوا تاریک شده بود . ژان باتیست شمع و یک ورقه کاغذ بزرگ به باغ آورده و شروع به نوشتن کرد . ترس شدیدی مانند دست سرد و یخ کرده ی مرده قلبم را فشار می داد . از او پرسیدم :
- آیا فرماندهی عالی ایتالیا را قبول خواهید کرد ؟
سرش را بلند کرد و به من نگریست .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#50
Posted: 5 Aug 2012 07:35
- چه گفتید ؟ فرماندهی عالی ایتالیا را قبول کنم ؟ البته در صورتی که درخواست هایم را قبول کنند . فعلا مشغول شنیدن دستورات آنها هستم .
قلم او مانند سگ شکاری روی کاغذ می دوید . پس از آنکه به داخل عمارت دفتیم او به اتاق دفترش رفت . غذایش را روی میزش گذاشتم ، ولی توجهی نکرد . نوشت و باز هم مرتبا نوشت . چند روز بعد تصادفا متوجه شدم که ژان باتیست طرح عملیات خود را در جبهه ایتالیا به باراس تسلیم داشته است. سوال اول این بوده است که چند واحد برای تثبیت جبهه و داشتن پادگان مرزی که بتوان از آنجا حمله متقابل را اجرا کرد لازم است ؟
ولی باراس نتوانست درخواست های ژان باتیست را اجرا نماید . درست است که سربازان زیادی احضار شده بودند ولی لباس و اسلحه و ساز و برگ کافی برای تجهیز آنها وجود نداشت . ژان باتیست اعلام کرد که در وضع حاضر از قبول مسئولیت جبهه ایتالیا خود داری می نماید . درنتیجه «شرر» وزیر جنگ کابینه به فرماندهی جبهه ایتالیا منصوب گردید .
دو هفته بعد ژان باتیست برخلاف معمول ظهر به منزل آمد . من و ماری مشغول تهیه مربای آلو بودیم . از وسط باغ برای دیدن او به طرفش دویدم. با حرارت مرا در آغوش گرفت . به او گفتم :
- مرا ببوس ... بوی آشپزخانه می دهم . مشغول تهیه مربا هستم و آن قدر مربا تهیه کرده ام که تمام مدت زمستان برای صبحانه ات مربا داشته باشیم .
به طرف منزل حرکت کرد و آهسته گفت :
- ولی من اینجا نخواهم بود تا مربایی را که برایم تهیه کرده ای بخورم ... فرناند ، لباس صحرایی مرا حاضر کن . خورجین و اسب طبق معمول حاضر باشد . فردا ساعت هفت حرکت می کنم . شما ساعت نه با بنه حرکت می کنید .
دیگر صدای او را نشنیدم ، ژان باتیست در پلکان ناپدید گردید و من مانند اشخاص صاعقه زده جلو در ورودی ایستاده بودم . تمام بعد از ظهر را در باغ گذرانیدم . آفتاب دیگر حرارت نداشت و ما را گرم نمی کرد چمن باغ با برگ ها ی پژمرده پاییزی پوشیده شده بود . آری آن شب ، شب اول پاییز بود . مشت های گره کرده ام را روی دامنم گذارده و به گفته های ژان باتیست گوش می کردم . تصادفا رشته سخن او را نتوانستم دریابم . در اول طوری با من صحبت می کرد که گویی با انسان بالغی بحث می کند رفته رفته لحن او ملایم تر گردید و با لطف و گرمی گفت :
- تو همیشه می دانستی که من مجددا به جنگ خواهم رفت نمی دانستی ؟ تو با یک افسر ازدواج کرده ای ، تو دختر جوان بسیار حساسی هستی و باید خودداری کنی ، باید صبر و حوصله داشته باشی ، باید دلیر و با شهامت باشی .
- نمی خواهم دلیر و با شهامت باشم .
- دقت کن ، ژوردان به فرماندهی عالی سه ارتش منصوب گردیده ، ارتش دانوب ، ارتش سوییس ، ارتش اوبسرواسیون Observation ، ژنرال ماسنا فرمانده ارتش سوییس با واحدش دشمن را در جبهه سوییس متوقف خواهد کرد . من با ارتش اوبسرواسیون که درتحت فرمان دارم به طرف راین حرکت کرده و در دو نقطه این رودخانه به منظور اشغال راین و سرزمین ها ی متعلق به آلمان به حمله خواهم پرداخت . برای اجرای این طرح درخواست سی هزار نفر کرده ام ، این درخواست قبول شده ولی می دانم دولت قادر به اجرای قول خود نخواهد بود . دزیره من باید با ارتش مفلوکی از رودخانه راین عبور کنم و باید با این ارتش دشمن را به عقب بزنم .... گوش می کنی دختر کوچولو ؟
آنقدر او را دوست دارم که اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
- ژان باتیست کاری نمی توانی بکنی .
شانه هایش را بالا انداخت :
- ظاهرا دولت هم با تو هم عقیده است و فقط افراد جدیدی که تعلیمات کافی ندارند برای این حمله در اختیار من گذارده .
زیر لب زمزمه کردم :
- ناپلئون یک مرتبه به من گفت که ما ژنرال ها جمهوری را حفظ کردیم و ما ژنرال ها آ ن را دست نخورده نگاه خواهیم داشت .
- البته هیج تردید ی در این امر نیست و به همین دلیل جمهوری به ژنرال های خود حقوق می دهد .
- مردی که امروز صبح از او آلو خریدم نسبت به ارتش و دولت بد بین بود و میگفت :«تا وقتی که ژنرال بناپارت در ایتالیا بود فتوحات درخشان یکی پس از دیگری نصیب ما می شد و اطریش تقاضای صلح داشت . ولی به محض آنکه ایتالیا را ترک کرد و برای فتح مصر رفت کارها رو به خرابی گذارد .» راستی اثری که فتوحات ناپلئون روی مردم عادی گذارده مسخره نیست ؟
- بله . ولی هرگز آن آلو فروش نفهمیده است و نمی تواند بفهمد که شکست ناپلئون در خلیج ابوخیر مقدمه ای برای شروع مجدد حمله دشمنان به ما بوده و آن مرد آلو فروش نمی تواند دریابد که ناپلئون فتوحاتی کرده ولی هرگز در استحکام و حفظ و نگهداری سرزمین های فتح شده عملی انجام نداده و در نتیجه اکنون مجبوریم با نیروی بسیار ضعیف و مسخره ای مرزها را حفظ نماییم . درحالی که رفیق بناپارت با ارتش مجهز خود در سواحل رود نیل حمام آفتاب گرفته . این «مرد قوی »ما است .
گفتم :
- تاج سلطنتی فرانسه در گند آبرو افتاده ، باید یک نفر خم شود و آن را بردارد .
ژان باتیست با فریاد غضبناکی گفت :
-کی این حرف را زده است .
- ناپلئون .
- به شما ؟
- خیر . به خودش . ناپلئون در آینه به خود نگاه می کرد و این حرف را می زد و من او را می نگریستم .
سکوت در بین ما حکمفرما شد . آن قدر تاریک بود که نمی توانستم صورت او را به خوبی تشخیص دهم . ناگاه فریاد خشم و غضب ماری بلند شد .:
- نباید روی میز آشپزخانه من طپانچه بگذارید . برو بیرون و زود اسلحه را بردار . فرناند با استرحام گفت :
- بگذارید لااقل طپانچه را در اینجا تمیز کنم ... در خارج پر خواهم کرد .
باز ماری فریاد کرد :
-گفتم این اسلحه آتشین را از آشپزخانه من بیرون ببر .
از ژان باتیست سوال کردم .
-طپانچه ات را در جنگ به کار می بری ؟
- بسیارکم . زیرا حالا ژنرال هستم .
سپس برخاستیم و به داخل منزل رفتیم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....