ارسالها: 6216
#51
Posted: 5 Aug 2012 07:36
شب طولانی و درازی بود . ساعات متمادی تنها در تخت خواب بزرگ و پهن دراز کشیدم و ضربات زنگ کلیسا ی کوچک «سو» را شمردم . می دانستم که ژان باتیست در دفتر خود روی نقشه خم شده و مشغول رسم خطوط نازک ، دوایر کوچک و علاماتی است که من اصلا نمی فهمم چیست . بالاخره به خواب رفتم ولی با ترس و وحشت از خواب پریدم ، مطمئن بودم که حادثه ای رخ داده ، ژان باتیست در کنارم خفته بود ، ولی من او را از خواب بیدارکرده بودم ،آهسته گفت :
- چه شده ؟ چرا ناراحت هستید ؟
- خواب وحشتناکی دیدم . دیدم که تو به جنگ رفته ای .
- فردا حقیقتا به جنگ می روم .
ژان باتیست می تواند فورا بخوابد و در یک لحظه کاملا از خواب بیدار شود باید این عادت را در سالیان دراز جنگ در جبهه کسب کرده باشد . ژان باتیست به صحبت خود ادامه داد :
- میل دارم درباره چیزی با شما بحث کنم ... دزیره چند مرتبه در این مورد فکر کرده ام ، روزها چه می کنی دزیره ؟
- چه می کنم ؟ منظورت چیست ؟ دیروز به ماری در تهیه مربا کمک کردم ،پریروز با ژولی به خیاط خانه مادام بریثیه رفتم ،این زن با نجبا و اشراف به انگلستان فرار کرد ولی مجددا برگشته ،هفته گذشته من ....
- دزیره چه چیزی مخصوصا مورد توجه تو است ؟
تقریبا با اضطراب اعتراف کردم :
- حقیقتا چیزی توجه مرا جلب نمی کند .
دستش را زیر سرم گذارد و مرا تنگ در بغل گرفت ، گونه ام روی شانه اش قرار داشت . چه مطبوع بود زیرا سردوشی های او صورتم را آزار نمی داد .
- دزیره نمی خواهم هنگامی که من نزد تو نیستم روزها به نظرت دراز و خسته کننده باشد . فکر کردم که تو باید درس بخوانی .
- درس ؟ از سن سیزده سالگی تاکنون درس نخوانده ام .
- منظورم همین است .
- شش ساله بودم که با ژولی به مدرسه رفتم ، خواهران راهبه به ما درس دادند . ولی ده ساله بودم که تمام صومعه ها را بستند . مادرم می خواست ژولی و مرا خودش تعلیم بدهد ولی هرگز موفق نشد . ژان باتیست تو چقدر به مدرسه رفتی ؟
- از یازده تا سیزده سالگی ، سپس از مدرسه اخراجم کردند .
- چرا ؟
- یکی از آموزگاران ما با فرناند بد رفتاری می کرد .
- و تو هم هرچه به زبانت آمد گفتی ؟
- فقط مشت محکمی به صورتش زدم .
در حالی که کاملا روی شانه او تکیه کرده بودم گفتم :
- فکر می کردم سال ها به مدرسه رفته ای ، خیلی چیز ها می دانی و زیاد کتاب می خوانی .
- اول فقط دروسی را که در مدرسه فرا نگرفته بودم خواندم ، بعدا در دانشکده افسری مطالعه کردم و درس خواندم ولی اکنون می خواهم خیلی چیزهای دیگر بیاموزم . مثلا وقتی یک نفر به حکومت سرزمین اشغالی منصوب می شود ، نباید اطلاعاتی در مورد تجارت ، سیاست ، حقوق و قانون داشته با شد ؟ ولی دختر کوچولو تو نباید برای این اطلاعات به خودت زحمت بدهی . تو باید درس موزیک ، درس اخلاق و آداب معاشرت فرا بگیری .
- درس ؟ رقصیدن ؟ رقص میدانم درمارسی زیاد رقصیده ام مخصوصا در جشن سالیانه «روز باستیل » در میدان شهرداری رقصیده ام .
- منظورم فقط رقص نیست بسیاری از دختران جوان باید بعضی چیزهارا فرا گرفته باشند مثلا طرز احترام گزاردن ، ژست و حرکتی که به وسیله آن خانم متشخصی مهمانانش را از یک اتاق به اتاق دیگر دعوت و هدایت می کند .
- ولی ژان باتیست ما فقط یک اتاق غذاخوری بیشتر نداریم !!! احتیاجی نیست که ژست و حرکت برازنده و دلفریبی برای هدایت مهمانان به اتاق دفتر تو بیاموزم .
- اگر من به سمت فرماندار نظامی یک جایی منصوب شوم شما خانم او آن ناحیه خواهید بود و باید مهمانان برجسته و عالیقدر زیادی را در سالن پذیرایی خود بپذیرید .
باخشم و غضب گفتم :
- سالن ؟ ژان باتیست باز هم درمورد قصر و کاخ صحبت می کنی ؟
سپس خندیدم و شانه او را گاز گرفتم
- آخ گاز نگیر .
خندیدم و فشار دندان هایم را کمتر کردم . او به صحبتش ادامه داد :
- نمی توانی تصور کنی که اشراف و نجبا ی اطریش و دیپلمات ها ی خارجی در دربار آن مملکت چگونه با بی صبری منتظر بودند که از سفیر جمهوری فرانسه اشتباهی سر بزند . به طور قطع و یقین آنها دعا می کردند که من هنگام خوردن ماهی کارد به کار ببرم . ما به جمهوری خود مقروضیم و اگر آداب معاشرت را مراعات نکنیم سایر کشور ها ما را به چشم حقارت خواهند نگریست .
پس از لحظه ای سکوت گفت :
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#52
Posted: 5 Aug 2012 07:36
- دزیره چه خوب خواهد بود اگر بتوانی پیانو بنوازی .
- فکر نمی کنم انقدرها خوب باشد .
با امیدواری سوال کرد :
- ولی آیا تو به موزیک علاقه مند هستی ؟
- نمی توانم موسیقی دان بشوم ولی موسیقی را بسیار دوست دارم . ژولی پیانو می زند ولی بسیار بد است . راستی هرکس موسیقی را بد بنوازد به آن خیانت کرده است .
- میل دارم موسیقی بخوانی و آواز هم یاد بگیری .
متوجه شدم که میل ندارد با عقیده و فکر او مخالفت شود . به صحبت خود ادامه داد :
- درباره رفیقم رودلف کروتزر ویولونیست با تو صحبت کرده ام ، وقتی سفیر فرانسه در وین بودم رودلف همراه من به آنجا آمد و یکی از آهنگ سازان وین به نام بهتوون را برای ملاقات با من به سفارتخانه آورد . آقای بهتوون و کروتزر با هم چندین شب در سفارتخانه برایم موسیقی نواختند . بسیار متاسف بودم که چرا در کودکی موسیقی فرا نگرفتم ولی ....
ناگهان با صدای بلند خندید و ادامه داد :
- ولی مادرم وقتی آنقدر پول داشت که برایم لباس نو بخرد بسیار خوشحال بود .
متاسفانه حالت جدی به خود گرفت و به صحبت پرداخت :
- من اصرار دارم که موسیقی فرا بگیری . دیروز از کروتزر درخواست کردم یک معلم موسیقی معرفی کند ، نام او را برایم نوشته و این یادداشت در کشوی میز است . درس موسیقی را شروع کن و مرتبا از پیشرفت خودت مرا مطلع نما .
مجددا دست بی روح ترس و وحشت قلبم را فشار داد . ژان باتیست باز شروع به صحبت کرد .
- برایم مرتبا نامه بنویس .
نامه، فقط نامه و چیزی جز نامه باقی نخواهد ماند . نور کبود و کمرنگ سحرگاهی از خلال پنجره و پرده وارد اتاق می شد . به پرده خیره شدم چشمانم کاملا باز بود . رنگ آبی پرده را تشخیص می دادم ، کم کم دسته های کوچک گل که در زمینه آبی رنگ پرده بودند تشخیص می دادم . ژان باتیست مجددا به خواب رفته بود .
ضربه ای به در نواخته شد و سپس صدای فرناند به گوش رسید :
- ژنرال ساعت شش صبح است .
نیم ساعت بعد کنار میز صبحانه نشسته بودیم و برای اولین مرتبه ژان باتیست را در لباس جنگ دیدم . هیچ علامت و نشان درجه و چیز درخشنده دیگری در لباس او دیده نمی شد . هنوز صبحانه ام را تمام نکرده بودم که وداع غم انگیز من شروع شد . اسب ها شیهه می کشیدند . ضربه ای به در نواخته شد . سپس صدای مهمیز به گوش رسید . صدای فرناند شنیده شد و گفت :
- تیمسار ، افسران حاضرند .
ژان باتیست گفت :
- بگویید داخل شوند .
اتاق ما پر شد. ده ، دوازده ، نمی دانم چند نفر بودند پاشنه ها را به هم چسبانیده و به حالت خبردار ایستادند .
ژان باتیست با دست به آنها خوش آمد گفت و رو به من کرد :
- این آقایان ستاد مرا تشکیل می دهند .
لبخند سرد ساختگی روی لبم نقش بست . ژان باتیست درحالی که از جای خود پرید و با محبت و صمیمیت به آنها می خندید ، گفت :
- همسر من از دیدار شما بسیار خوشحال است .
در جای خود ایستاد و گفت :
- آقایان من حاضرم می توانیم حرکت کنیم
و سپس رو به من کرد :
- خداحافظ یگانه عزیز من ، مرتبا برای من نامه بنویسید ، وزارت جنگ نامه های شما را با پیک مخصوص برایم خواهد فرستاد . خداحافظ ماری از خانم کاملا مراقبت کن .
همسرم نزدیک در خروجی بود . افسران ستادش دنبال او حرکت کردند . صدای مهمیز و به هم خوردن مهمیز شنیده می شد . آرزو داشتم که باز هم او را ببوسم . ناگهان سالن نیمه تاریک در زیر نور کبود رنگ صبح و نور لرزان شمع بسیار عجبیب در نظرم جلوه کرد . نور شمع ها می لرزید و پس از لحظه ای همه چیز در نظرم تاریک شد .
وقتی به خود آمدم روی تخت خواب افتاده و بوی سرکه اتاق را فرا گرفته بود و ماری با وحشت به من می نگریست . ماری گفت :
-اوژنی شما ضعف کردید .
پارچه آغشته به سرکه را از روی پیشانیم به کنارزده و با تاثر گفتم :
- ماری تو میدانی که می خواستم یک مرتبه دیگر او را برای وداع ببوسم ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#53
Posted: 5 Aug 2012 20:09
فصل سیزدهم
سو، شب اول سال
شروع آخرین سال قرن هجدهم
********************
صدای زنگ های شب اول سال مرا از کابوس وحشتناکی بیدار کردند . صدای زنگ های کلیسا ی سو و آهنگ کلیسای نتردام از پاریس و سایر کلیسا ها مرا از خواب برانگیخت . خواب می دیدم که در خانه کوچک ییلاقی در مارسی نشسته و با مردی که شباهت کاملی به ژان باتیست داشت صحبت می کردم . می دانستم او ژان باتیست نیست بلکه پسر ما است . پسرم با آهنگی نظیر همسرم گفت :
- مادر ، درس آداب معاشرت خود را فراموش کردی به علاوه در کلاس موسیقی آقای مونتل نیز حاضر نشدی .
می خواستم به او بگویم که به علت خستگی از این دو درس صرف نظر کرده ام ولی در همان لحظه حادثه ناگواری رخ داده و پسرم در مقابل چشمانم لرزید و کوچک و کوچکتر شد آن قدر کوچک شد که تا زانوی من بیشتر نبود . این موجود کوتاه به دامنم آویخت و آهسته گفت :
- من توپچی هستم ... مادر ، توپچی . به رن حمله خواهم کرد ، شخصا طپانچه را خیلی کم به کار می برم ولی دیگران تیراندازی می کنند .... دنگ .... دنگ .....
در این لحظه پسرم از شدت خنده مرتعش بود . ترس شدیدی مرا گرفت می خواستم این موجود کوچک را گرفته و محافظت نمایم ولی او همیشه از من فرار می کرد و بالاخره در زیر میز سفید باغ از نظرم مخفی گردید . به طرف میز خم شدم ولی بسیار خسته و متاثر بودم . ناگهان ژوزف را که گیلاسی در دست داشت کنار خود یافتم او با خنده شیطانی می گفت :
- زنده باد سلسله برنادوت .
به او نگاه کردم ولی عوض برنادوت ، ناپلئون را دیدم . سپس زنگها به صدا در آمدند و از خواب بیدار شدم .
اکنون در اتاق دفتر ژان باتیست نشسته ام کتابها و نقشه هایی که روی میز او بود کنار زده و دفتر خاطراتم را باز کرده ام . از خیابان صدای شعف انگیز خنده و آواز مستانه مردم به گوش میرسد . چرا در شب اول سال مردم این قدر خوشحالند ؟ ولی من بی نهایت متاثر و اندوهگینم چرا ....؟
قبل از هر چیز به وسیله نامه با ژان باتیست مشاجره کرده ام ثانیا از این سال نو ترس و وحشت دارم . یک روز پس از عزیمت ژان باتیست در کمال اطاعت به دیدن معلمی که آقای رودلف کروتزر معرفی کرده بود رفتم . او مردی کوچک و مثل دوک لاغر است . دهانش بوی عفونت می دهد و در اتاق کوچک محقری در کارتیه لاتن زندگی می کند . فورا به من گفت که فقط به علت این که انگشتانش مریض و ضعیف هستند به تعلیم موسیقی پرداخته در صورتی که باید مشغول اجرای کنسرت باشد . سوال کرد که آیا می توانم اجرت دوازده درس را قبلا بپردازم ؟ البته پول را پرداختم و سپس در مقابل پیانو نشستم تا نت ها و کلید هر نت را بیاموزم . وقتی به خانه برگشتم گیج بودم و می ترسیدم که مبادا مجددا ضعف کنم . از آن زمان تاکنون هفته ای دو مرتبه به کارتیه لاتن می روم و یک پیانو اجاره کرده ام تا بتوانم در منزل تمرین کنم . ژان باتیست می خواست من یک پیانو بخرم ولی گمان می کنم پول خود را دور می ریزم .
همیشه در روزنامه مونیتور پیشرفت پیروزمندانه ی ژان باتیست در آلمان را می خوانم ولی با وجودی که هر روز برایم نامه می نویسد از پیشرفت و فتوحات خود چیزی نمی گوید و در عوض با اصرار سوال می کند که چند درس فرا گرفته ام . در مکاتبه خیلی بد هستم . نامه ای که برای او می نویسم همیشه کوتاه است و نمی توانم مطالب خود را بپرورانم . می خواهم به او بگویم که از غیبت او متاثرم ، می خواهم به او بفهمانم که از دوریش رنج می کشم . ولی نامه های او شبیه نامه های یک پسر عموی مست و پیر است . در نامه هایش یادآوری می کند که ادامه درس موسیقی و اخلاق و آداب دانی اهمیت بسزا دارد . وقتی فهمید که درس رقص و اخلاق و آداب دانی را شروع نکرده ام نامه ای برایم نوشت که من عینا در دفتر خاطراتم نوشته ام :
«اگرچه مدتی طول خواهد کشید که مجددا تو را ببینم ، علاقه مندم که تعلیم و تربیت تو را تکمیل کنم ، تاکید و سفارش می کنم که برای فرا گرفتن دروس رقص و آداب معاشرت نزد آقای مانتول بروی . زیاد نصیحت کرده ام نامه ام را با بوسیدن لبهایت خاتمه می دهم ، ژان باتیست عاشق تو .»
راستی این نامه ای است که یک عاشق به معشوق خود می نویسد ؟ عصبانی بودم که در جواب نامه اش نه تنها از راهنمایی های او یادی نکردم بلکه حتی ننوشتم که دروس خود را با آقای مانتول شروع کرده ام . فقط خدا می داند چه شخصی این رقاص معطر بالت را به ژان باتیست معرفی کرده است . مانتول به من تعلیم می داد که چگونه با دلربایی به بزرگان ناپیدا احترام بگذارم . در پشت سر من حرکت می کرد و به دقت متوجه بود تا بداند وقتی برای ملاقات یک زن پیر متشخص به جلو میروم حرکاتم چگونه است ، دلربا هست یا خیر . انسان تصور می کند که آقای مانتول مرا برای ملاقات و شرفیابی در دربار تربیت می کند . من که یک جمهوری خواه معتقد بوده و بزرگترین ضیافتم مهمانی های ژولی و یا نشستن در کنار باراس است که می گویند دختران جوان را نیشگون می گیرد آداب معاشرت دربارهای سلطنتی را می آموختم .
چون درباره دروس آداب معاشرت و رقص چیزی برای شوهرم ننوشته بودم قاصدی این نامه را از طرف ژان باتیست برایم آورد .
«درنامه های خود تذکری از پیشرفت دروس رقص و آداب معاشرت و موسیقی و سایر چیزهای دیگر نکرده بودید . البته از شما دور هستم ولی بسیار خوشحالم که دوست من درس مفیدی به شما می دهد . ژ . برنادوت شما »
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#54
Posted: 5 Aug 2012 20:10
این نامه یک روز صبح که بسیار ملول و غمگین بودم به من رسید . کوچکترین تمایلی به برخاستن از تخت خواب در خود حس نمی کردم . تنها در تختخواب وسیع دراز کشیده و میل نداشتم حتی از ژولی که به دیدن من آمده بود پذیرایی کنم . در چنین حالتی بودم که نامه ژان باتیست رسید . حتی نامه های خصوصی شوهرم دارای مارک «جمهوری فرانسه »است که زیر آن کلمات «آزادی - مساوات » نوشته شده . از شدت خشم و غضب دندان هایم را به هم فشردم چرا من ، دختر یک تاجر محترم ماسی به روش زنان متشخص تربیت شوم ؟ البته ژان باتیست ژنرال و شاید یکی از «مردان آینده »باشد ولی خود او هم درخانواده ساده ای متولد شده و پرورش یافته و به هرحال در جمهوری تمام همشهریان مساوی هستند و من آرزو ندارم بدانم چگونه بعضی مردم مهمانان خود را با ژست و حرکت دلپسند از اتاقی به اتاق دیگر راهنمایی می کنند .
برخاستم و نامه بلندی برای او نوشتم و درحین نوشتن گریه می کردم و اشک می ریختم و نامه ام پر از لکه های اشک بود گفتم که من به یک مهماندار پیر شوهر نکرده و بلکه همسر مردی شده ام که تصور می کردم اسرار درونیم را می فهمد . آن مرد قد کوتاهی که دهانش بوی تعفن می دهد برای من ورزش انگشت تجویز کرده آن دیگری مانتول معطر دائما ژست و حرکات دلربا به حلقم فرو می کند. کاش هر دو می مردند تا از شر آنها راحت می شدم .
به اندازه کافی و بیش از حد از هر دوی آنها زجر کشیده ام دیگر کافی است .
نامه را بدون آنکه مجددا بخوانم بستم و ماری را صدا کردم تا نامه را به درشکه چی بدهد و به وزارت جنگ برساند تا هرچه زودتر به ستاد ژنرال برنادوت بفرستند .
البته روز بعد بسیار نگران شدم زیرا می ترسیدم ژان باتیست واقعا خشمگین شود . نزد استاد موسیقی رفتم تا درس موسیقی ام را فرا گیرم . سپس دو ساعت در مقابل پیانو نشسته و مینوه موزارت را تمرین کردم . می خواستم وقتی برنادوت مراجعت می کند از پیشرفت موسیقی من متعجب شود . اما درونم غمگین تر و ملول تر از باغ خزان دیده و برگ های بی روح درخت بلوط بود . یک هفته با بی صبری گذشت و بالاخره نامه برنادوت رسید :«دزیره عزیزم هنوز نمی دانم که در نامه ام چه بوده که تو را این قدر ملول و غمگین ساخت . میل ندارم با تو مثل یک دختر کوچک رفتار کنم بلکه میل دارم مانند همسر فهمیده ای که مورد پرستش همسرش می باشد رفتار کرده باشم . باید گفتار و عقاید من تو را به این حقیقت معترف سازد » و سپس شروع به بحث درباره پیشرفت تعلیمات کرده و یاد آوری کرده بود که علم و دانش فقط با کار مداوم و استقامت کسب می شود . و در آخر درخواست کرده بود : «برایم بنویس و بگو که دوستم داری »
تاکنون به این نامه جواب نداده ام و اکنون حادثه دیگری رخ داده که نوشتن نامه را مشکل کرده است . دیروز صبح در اتاق دفتر ژان باتیست تنها نشسته بودم . غالبا این کار را می کنم ، کره جغرافیایی که روی میز شوهرم قرار دارد چرخانیده و به کشور ها و قاره هایی که چیزی از آنها نمی دانم می اندیشیدم . در همین موقع ماری داخل اتاق شد و یک فنجان عصاره گوشت برایم آورد و گفت :
- این را بخورید شما به تقویت احتیاج دارید .
- چرا ؟ حالم بسیار خوب است فقط کمی چاق شده ام . پیراهن ابریشمی زردم کمی تنگ شده .
با دست فنجان را عقب زدم :
- به علاوه این سوپ چرب دلم را به هم می زند .
ماری به طرف در رفت و آنجا ایستاد و گفت :
- شما باید غذا بخورید و خوب می دانید چرا به غذا احتیاچ دارید .
- چرا ؟
ماری لبخندی زد و به من نزدیک شد . دستش را روی شانه ام گذارد و گفت :
- راستی نمی دانید چرا ؟
دست او را کنار زدم و با فریاد گفتم :
- نه نمی دانم .... نمی دانم ... صحیح نیست .... نمی تواند این طور باشد .
با اتاق خوابم رفتم و در را به رویم بستم و در تخت خواب افتادم .
البته می دانستم ولی نمی خواستم قبول کنم . ممکن نیست ، اگر صحت داشته باشد بسیار بد است . البته عقب افتادن یک ، دو ، سه ماه عادت ماهیانه طبیعی است .
به ژولی چیزی نگفته ام زیرا او اصرار خواهد کرد به پزشک مراجعه کنم . نمی خواهم معاینه ام کنند . نمی خواهم این موضوع حقیقت داشته باشد .
خوب ماری هم می داند .... به سقف اتاق نگریسته می خواستم شکل و قیافه طفلم را در نظرم مجسم کنم . به خود گفتم البته امر طبیعی است و تمام زنان میل دارند بچه دار شوند . مادرم ..... سوزان و ژولی قبلا به دو پزشک مراجعه کرده بودند زیرا می خواستند بچه دار شوند . ولی حامله نمی شدند .... ولی تربیت کودک مسئولیت وحشتناکی است .... انسان باید بسیار عاقل و محتاط باشد تا هنگام توضیح مسائل لازم به کودک او را منحرف ننماید . بداند کودک چه باید بکند و چه نباید بکند . ولی من .... من بسیار نادانم ..... لابد بچه من مثل ژان باتیست موهای مجعد سیاه خواهد داشت ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#55
Posted: 5 Aug 2012 20:11
پسر .... این روزها بچه های شانزده ساله را به خدمت ارتش احضار می نمایند .... بچه کوچکی مثل پسر ژان باتیست .... آنها را زیر پرچم می برند تا آنها را در ایتالیا با آلمان قربانی کنند و یا پسران مادران دیگر را کشند .
دستم را آنجایی که طفلم بود گذاردم ... یک موجود انسانی جدید در داخل من ....؟ باورنکردنی است . ناگهان متوجه شدم که این موجود کوچک قسمتی از خودمن است .... کاملا خوشحال بودم .... ولی موجود انسانی کوچک «من»به هیچکس به هیچکس تعلق ندارد چرا باید این طفل کوچک من منظور مرا بفهمد و مطیع من باشد ؟ من قطعا مادرم را قدیمی و خرافاتی می دانستم . چقدر به مادرم دروغ های شاخ دارگفته ام .... پسر من هم کاملا مثل من رفتار خواهد کرد ..... به من دروغ خواهد گفت و مرا قدیمی و مزاحم خواهد دانست ... با خشم و غضب گفتم «ای موجود کوچک غریبه من هرگز تو را نخواسته بودم .»
ماری در اتاق خواب را زد ولی من آن را باز نکردم ... صدای پای او ر ا که به آشپزخانه برمی گشت شنیدم . پس از چند دقیقه مجددا بازگشت و در زد . بالاخره در را باز کردم . او گفت :
- سوپ را برای شما گرم کردم .
- ماری وقتی در انتظار پی یر کوچکت بودی خوشحال بودی ؟
ماری کنار تخت خواب نشست و شروع به صحبت کرد :
- طبعا خیر زیرا ازدواج نکرده بودم .
- شنیده ام وقتی که .... منظورم این است که اگر یک نفر بچه نخواهد می تواند ... زنانی هستند که می توانند کمک کنند .
ماری با تردید و تعجب به من نگریست و آهسته گفت :
- بله .... من هم شنیده ام . خواهرم به یکی از این زنان مراجعه کرد . می دانید که او قبلا بچه های متعددی داشت و نمی خواست باردارشود . پس از آن مدتی طولانی مریض بود . اکنون دیگر حامله نمی شود و به علاوه هرگز سلامتی خود را باز نخواهد یافت . ولی زنان متجدد مثل مادام تالیین و یا مادام ژوزفین مطمئنا پزشکان خوبی را می شناسند که می توانند مفید باشند . البته این کار قانونی نیست . ماری ساکت شد . روی تخت خواب دراز کشیده و دستم را روی شکمم که کمی برجسته بود گذارده بودم . ماری سوال کرد :
- می خواهید سقط جنین کنید ؟
- خیر .
با فریاد بلندی بدون تفکر و اندیشه گفته بودم خیر . ماری با خوشحالی برخاست و با ملایمت گفت :
- پس بیایید سوپ را بخورید و برای ژنرال هم بنویسید . می دانم که خیلی خوشحال خواهد شد.
سرم را حرکت داده گفتم :
- خیر . نمی توانم برای او بنویسم . آرزو داشتم می توانستم با او صحبت کنم .
سوپ را نوشیدم سپس لباس پوشیده و نزد آقای مانتول برای درس جدید رفتم .
امروز صبح خیلی متعجب شدم زیرا ژوزفین به دیدنم آمد . تاکنون فقط دو بار نزد من آمده و هر دو دفعه نیز با ژولی و ژوزف همراه بوده . ولی کسی نخواهد فهمید که ملاقات امروز او کاملا غیر طبیعی بوده . لباس زیبایی در برداشت . پیراهن پشمی سفید و ژاکت کوتاه و قشنگ پوست خز پوشیده بود کلاه زیبای سیاه رنگی که با پر سفید شتر مرغ تزیین شده بود به سر داشت . ولی صبح کبود رنگ زمستانی با حال او مناسب نیست وقتی لبخند می زد چین های ریزی دور چشم او ظاهر می گردید . باید لب های او خشک باشد زیرا وقتی می خندید ماتیک لبش چروک می خورد .
ژوزفن گفت :
- خانم می خواستم بدانم در نبودن شوهرتان چه می کنید مادونفر در حقیقت بیوه های شوهر دار هستیم ، ما بیوه های شوهر دار باید بیشتر به یکدیگر نزدیک باشیم .
ماری برای بیوه های شوهر دار شکلات گرم آورد . با فروتنی و ادب سوال کردم :
-خانم آیا مرتبا از ژنرال بناپارت به شما خبر می رسد ؟
- مرتبا خیر . بناپارت ناوگان فرانسه خود را در ابوخیر از دست داده و انگلیسی ها خطوط ارتباطی او را با فرانسه قطع کرده اند ، گاه گاه کشتی کوچکی می تواند به فرانسه بیاید .
نمی توانستم چیز دیگری بگویم . ژوزفین پیانو را دید و گفت :
- خانم ، ژولی به من گفت که شما مشغول فراگرفتن موسیقی هستید .
سرم را حرکت داده و سوال کردم :
- شما هم پیانو می نوازید ؟
- البته وقتی شش ساله بودم شروع به نواختن پیانو کردم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#56
Posted: 5 Aug 2012 20:12
- دروسی هم نزد آقای مانتول فرا می گیرم ، نمی خواهم برنادوت سرشکسته باشد . ژوزفین در حالی که قطعه کیکی به دهان می گذاشت ، گفت :
- شوهر کردن به ژنرال ها آن قدر ساده و آسان نیست . منظورم ژنرال هایی هستند که همیشه به جبهه می روند ، عدم توافق و بعضی شایعات خیلی زود منتشر می گردد .
باخود اندیشیدم و در سکوت خود با گفته او موافقت کردم . و به یاد مکاتبه بی معنی خود با برنادوت افتادم و اعتراف کردم و گفتم :
- انسان همیشه نمی تواند منظور واقعی خود را روی کاغذ بیاورد .
ژوزفین گفته ام را تصدیق کرد و جواب داد :
- صحیح است به علاوه اشخاص دیگر در اموری که اصولا به آنها مربوط نیست دخالت کرده و نامه های سراسر تهمت و افترا می نویسند .
شکلات خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
- مثلا ژوزف خودمان .
سپس یک دستمال ابریشمی از کیف خود بیرون آورده دهانش را پاک کرد و گفت :
- ژوزف قصد دارد به ناپلئون بنویسد که دیروز به دیدن من در مالمزون آمده و «هیپولت شارل » را در آنجا دیده است . شما شارل همان کنتراتچی خوش سیمای ارتش را به خاطر دارید ؟ همچنین می خواهد بنویسید که شارل را با لباس خواب در منزل من دیده . تصور می کنید ؟ در هنگامی که ناپلئون به هزاران مساله رو به رو است ژوزف هم می خواهد به این وسیله او را رنج و عذاب دهد .
من حقیقتا نمی فهمیدم چرا شارل در ملاقات ژوزفین لباس مناسب تری نپوشیده سوال کردم :
- چرا شارل با لباس خواب به مالمزون آمده بود ؟
- ساعت نه صبح بود و هنوز شارل لباسش را نپوشیده بود که ژوزف بی خبر و سر زده وارد شد .
چشمان ژوزفین از اشک پر شد و گفت :
- من به همدم و مصاحب احتیاج دارم نمی توانم تنهایی را تحمل کنم . در تمام مدت عمرم تنها نبوده ام و چون ما «بیوه ها ی شوهر دار» باید علیه ژوزف متفق باشیم فکر کردم شما می توانید به ژولی خواهرتان بگویی که ژوزف را به ترتیبی از نوشتن این نامه منصرف سازد .
خوب که این طور ... اکنون فهمیدم ژوزفین از من چه می خواهد . در کمال صراحت گفتم :
- ژولی نفوذی در کارهای شوهرش ندارد .
چشمان ژوزفین مانند اطفال وحشت زده به نظر می رسید .
- نمی خواهید به من کمک کنید ؟
- امشب برای مهمانی شب عید به منزل ژوزف می روم ، به ژولی خواهم گفت ولی خانم شما نباید انتظار زیادی داشته باشید .
ژوزفین ایستاد ظاهرا تسکین یافته بود پس از لحظه ای گفت :
- می دانستم شما موقعیت مرا خواهید فهمید ، چرا شما هرگز به منزل مادام تالیین نمی آیید ؟ او هفته قبل بچه دار شده باید به دیدن او بروید .
بازهم در کنار در اتاق ایستاد و گفت :
- از تنهایی در پاریس خسته نشدید ؟ باید ما هم به زودی به تئاتر برویم . خواهش می کنم به خواهرتان بگویید که ژوزف طبعا می تواند هرچه می خواهد به ناپلئون بنویسد ولی موضوع لباس خواب را گوشزد نکند .
نیم ساعت قبل از موقعی که تصمیم داشتم به منزل ژولی رفتم . ژولی لباس قرمز تازه ای دوخته که هیچ به او نمی آید زیرا صورت بی رنگش را کاملا سفید و مات کرده است . ژولی با حرارت چند نعل اسب کوچک نقره ای را که با آن میز غذا را آرایش داده و معتقد است که برای همه ما خوشی و خوشبختی در سال نو همراه خواهد داشت مرتب می کرد . سپس روبه من کرده و گفت :
- لویی بناپارت را در سر میز غذا کنار شما جا داده ام . این بچه چاق آن قدر مزاحم است که نمی توانم او را مصاحب اشخاص دیگری سازم .
در جواب گفتم :
- میل دارم از شما خواهشی نمایم . می توانی از ژوزف بخواهی که چیزی درباره لباس خواب به ناپلئون ننویسد ؟ منظورم حضور هیپولیت شارل با لباس خواب در مالمزون است .
در همان لحظه ژوزف گفت :
- نامه ناپلئون قبلا فرستاده شده و بحث بیشتر موردی ندارد .
صدای آمدن ژوزف را به اتاق غذاخوری نشنیدم ولی او کنارگنجه ظروف غذاخوری ایستاده و برای خودش مشروب می ریخت .
- با شما شرط می بندم که ژوزفین امروز به دیدن شما آمده و خواهش کرده است که شما وساطت کنید . این طور نیست دزیره ؟
شانه ام را بالا انداختم ژوزف بدون توجه گفت :
- نمی دانم چرا به جای اینکه به ما کمک کنید ، میل دارید از ژوزفین پشتیبانی نمایید ؟
سوال کردم :
- منظور شما ازکلمه «ما» چیست ؟
- مثلا من و ناپلئون البته .
- این حادثه اصولا به شما مربوط نیست ... ناپلئون در مصر چگونه می تواند بفهمد که چه حادثه ای رخ داده . شما فقط او را غمگین ، ملول و متاثر می سازید . چرا افکار او را مغشوش می کنید ؟ چرا او را زجر می دهید ؟
ژوزف با توجه به من نگریسته و با تمسخر گفت :
- هنوز عاشق او هستید ؟ چقدر تاثر آور است گمان می کردم که مدتها قبل او را فراموش کرده اید .
با نگرانی جواب دادم :
- فراموش کرده باشم ؟ هیچ کس نمی تواند اولین عشق خود را فراموش کند ! ناپلئون...... خیلی کمتر به فکر او هستم . ولی آیا می توانم تپش قلبم ، خوشی بی پایانم و رنج و اندوهم را که به خاطر عشق ناپلئون متحمل شده ام فراموش نمایم ؟
ژوزف که از صحبت ما خوشحال شده بود گیلاس دیگری پر کرد :
- با این ترتیب می خواهید از رنج و عذاب او جلوگیری کنید .
- البته زیرا به مفهوم رنج پی برده ام .
ژوزف زیر لب گفت :
- ولی نامه من اکنون در را ه است .
- پس موضوعی ندارد که دراین مورد بحث بیشتری کنیم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#57
Posted: 5 Aug 2012 20:12
ژوزف در این موقع دو گیلاس دیگر پر کرد و گفت :
- ژولی ، دزیره بیایید برای یکدیگر یک سال خوش و مسرت بخش آرزو کنیم و خوشحال باشیم . مهمانان ما هر لحظه اینجا خواهند رسید .
فقط از نظر اجرای وظیفه گیلاس ها را گرفتیم ، هنوز یک جرعه ننوشیده بودم که ناگهان حالم به هم خورد . کوچولوی داخل شکمم ناراحتم کرد . با عجله گیلاس را روی میز گذاردم . ژولی با فریاد گفت :
- دزیره حالت خوب نیست ؟ صورتت کبود شده .
قطرات عرق روی پیشانیم جمع شده بود . در صندلی افتاده سرم را حرکت دادم .
- نه چیزی نیست غالبا این حالت به من دست می دهد .
چشمانم را بستم صدای ژوزف را شنیدم که گفت :
- شاید در انتظار طفل است ؟ حامله است ؟
ژولی جواب داد:
- غیر ممکن است اگر این طور بود من اطلاع داشتم .
ژوزف مشتاقانه گفت :
- اگر او مریض است باید فورا به ژنرال برنادوت اطلاع دهم .
فورا چشمانم را باز کرده و گفتم :
- به چه جراتی می خواهید برای او بنویسید ؟ می خواهم برنادوت را خوشحال و متعجب سازم .
ژوزف و ژولی با هم سوال کردند :
- با چه ؟ به چه وسیله ای ؟
با غرور و تکبر گفتم :
- با یک پسر .
ژولی به زانو در آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت :
- شاید دختر باشد ؟
- خیر ، پسر خواهد بود برنادوت دختر نمی خواهد .
برخاستم .
- و حالا به منزل مراجعت می کنم ، ناراحت نباشید ، میل دارم به خواب بروم و شب اول سال نو را در خواب باشم .
ژوزف باز هم برای خود شراب ریخت . ژولی و شوهرش به سلامتی من نوشیدند ، چشمان ژولی مرطوب بود .
ژوزف با خنده گفت :
- زنده باد سلسله برنادوت .
از این ژست ژوزف خوشم آمد و گفتم :
- بله به سلامتی سلسله برنادوت .
سپس به منزل برگشتم ولی زنگ های کلیسا اجازه ندادند که شب اول سال را بخوابم اکنون بالاخره زنگ ها ساکت شده اند و سال هفتم جمهوری فرانسه شروع شده . در محلی در سرزمین آلمان ژان باتیست با افسران ستادش مشغول نوشیدن شراب هستند و شاید به سلامتی مادام برنادوت بنوشند . ولی من در تنهایی با سال نو روبرو می شوم . خیر . کاملا تنها نیستم . تو این پسر نازاییده من ، من و تو با هم با سال آینده روبرو خواهیم شد و امید موفقیت برای سلسله برنادوت خواهیم داشت این طور نیست ؟
********************
فصل چهاردهم
سو ، حومه پاریس 4 ژوئیه ی 1799
هشت ساعت قبل پسری زاییدم .
********************
موهای او مانند ابریشم سیاه است . ولی ماری می گوید این موها خواهد ریخت .چشمانش آبی است ، اما به عقیده ماری تمام بچه ها با چشم آبی متولد می شوند . آنقدر ضعیف شده ام که همه چیز در مقابل چشمم می رقصد . اگر کسی بفهمد که ماری مخفیانه دفتر خاطراتم را آورده است جنجالی به پا خواهد شد . قابله اطمینان دارد که زنده نخواهم ماند . ولی پزشک امیدوار است نجاتم دهد . خونریزی زیاد بوده و فعلا به طریقی پاهای مرا روی تخت خواب بلند کرده اند تا از خونریزی جلوگیری شود .
صدای ژان باتیست را در اتاق پذیرایی می شنوم . ژان باتیست عزیز .
*****
اکنون قابله هم فکر نمی کند که خواهم مرد . نجات یافته ام . اطرافم را با بالش پوشانده اند . ماری مرتبا غذاهای مورد علاقه ام را تهیه می کند . صبح ها و شب ها وزیر جنگ فرانسه کنار تخت خوابم می نشیند و ساعت ها در مورد تربیت فرزند ما ن بحث و مطالعه می کند .
دو ماه قبل ژان باتیست بدون انتظار مراجعت کرد . در سال نو مجددا با او شروع به مکاتبه کردم ولی نامه های کوتاه و سرد می نوشتم زیرا بسیار از او دلتنگ و در عین حال خشمگین بودم . در روزنامه مونیتور خواندم که شهر فیلپسبورک را با سیصد نفر تصرف کرده . این شهر به وسیله هزار و پانصر نفر دفاع می گردید . و سپس ستاد فرماندهی خود را در محلی به نام «ژرمر سهیم» مستقر کرد . از آنجا به مانهیم رفت و شهر را تصرف کرد و فرماندار ناحیه «هس» شد . با ساکنین آلمان طبق مقررات و قوانین جمهوری ما رفتار و حکومت می کرد . تنبیه بدنی یعنی شلاق زدن را ممنوع کرد و مجزا زیستن یهودیان را لغو کرد . دانشگاه های هایدلبرگ و گیسرن نامه ای از تقدیر و تشکر به او نوشتند . گمان می کنم آلمان ها مردم عجیبی هستند تا وقتی شکست نخورده اند به دلیل بسیار عمیق و غیر قابل قبولی خود را بزرگترین و شجاع ترین مردان می دانند ولی وقتی شکست خوردند در سرتاسر آن سرزمین خواهند گفت که مخفیانه طرفدار دشمن بوده اند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#58
Posted: 5 Aug 2012 20:14
سپس باراس به او دستور داد به پاریس مراجعت کند . او فرماندهی ارتش را به ژنرال ماسنا واگذار کرد . یک روز بعد از ظهر در مقابل پیانو نشسته و «مینوه » موزارت را تمرین می کردم . در نواختن آهنگ بسیار سعی کردم و فقط قسمتی از آن را خوب اجرا کردم . در اتاق پشت سرم باز شد و بدون آنکه به طرف در برگردم گفتم :
- ماری این آهنگ را آموخته ام تا ژنرال برنادوت از شنیدن آن خوشحال و متعجب گردد .
- بسیار عالی دزیره شنیدن آهنگ های آسمانی مایه بزرگترین خوشحالی و تعجب ژنرال است .
ژنرال برنادوت با این حرف مرا در آغوش گرفت و دو ، سه بوسه گرم وشیرین که گویی هرگز از یکدیگر دور نبوده ایم از من گرفت . در حالی که مشغول مرتب کردن میز قهو ه بودم و سعی می کردم به طریقی به او بفهمانم که در انتظار پسری هستیم . ولی چشمان تیزبین پهلوان من چیزی را نادیده نمی گذارد . ژان باتیست پرسید :
- دختر کوچولو بگو بدانم چرا برایم ننوشتی که منتظر پسری هستیم ؟
( تصور امکان دختر بودن طفل به مغز او خطور نمی کرد . )
ایستادم و غرشی کرده و سعی کردم خود را غضبناک جلوه دهم .
- برای اینکه نمی خواستم تو را ناراحت کرده باشم زیرا تو خودت وسیله ای فراهم کرده ای که باعث تعطیل دروس و تعلیم و تربیت من شده است .
سپس به طرف او رفتم و آهسته گفتم :
- شما ژنرال کبیر ناراحت و نگران نباشید . پسر شما در شکم مادرش دروس دقیق معاشرت را از آقای مانتول فرا می گیرد .
شوهرم دستور داد دروسم را تعطیل کنم و چون نسبت به سلامت من بسیار نگران بود به زحمت راضی شد از منزل خارج شوم .
در همین موقع در تمام نقاط پاریس درباره بحران داخلی مملکت بحث می شد . اغتشاشات دامنه دار خطرناکی وجود داشت . مقداری از این اغتشاشات به وسیله سلطنت طلبان که رفته رفته قدرت می گرفتند سازمان یافته و علنا و بدون پروا با اشرافیان مهاجر مکاتبه می کردند . اغتشاشات دیگری به وسیله ژاکوبین های معتقد و خشن به وجود آمده بود والبته من توجه زیادی به این امور نداشتم . گل های قشنگ و سفید درخت بلوط باغ جلوه مخصوصی داشتند . در زیر شاخه های بزرگ و پر برگ آن نشسته مشغول لبه دوزی بودم . ژولی در کنارم نشسته و مشغول دوختنن بالش برای پسرم بود . ژولی هر روز به دیدن من می آمد و امیدوار بود که به درد من مبتلا شود . بسیار علاقه مند بود که طفلی داشته باشد و خود او می گفت فرقی ندارد اگر فرزندش دختر یا پسر باشد . هر وقت نزد من می آمد در این باره صحبت می کرد ولی متاسفانه تاکنون خبری نشده .
بیشتر بعد از ظهر ها ژوزف و لوسیین بناپارت به منزل ما آمده و هر دو مشتاقانه با برنادوت صحبت می کردند . چنین متوجه شده که باراس پیشنهای به ژان باتیست داده که او آن را با خشونت رد کرده است . ما البته پنج نفر رهبر و یا هیات حاکمه داریم که باراس قدرت حقیقی را در دست دارد . اکثر احزاب جمهوری با اتفاق آرا با سران مملکت که کم و بیش فاسد هستند ، مخالفند . باراس امیدوار است از موقعیت بهره برداری کرده و او از شر سه نفر از این پنج نفر هیات حاکمه خلاص شود . میل دارد امور مملکتی را با همکاری آن ژاکوبین پیر که سییز Sieyes نام دارد اداره کند .
چون باراس متوحش بود که مبادا طرح کودتایی که تهیه کرده به انقلاب تبدیل گردد از ژان باتیست درخواست کرده بود همکار و مشاور نظامی او باشد . ژان باتیست پیشنهاد او را رد کرده و گفته بود :«باراس باید قانون اساسی را اجرا کرده و اگر تغییری در دولت لازم می داند از نمایندگان مجلس درخواست کند . »
ژوزف فکر کرده بود شوهرم دیوانه است و با فریاد گفته بود :
- شما می توانید فردا با واحد ها ی خود دیکتاتور فرانسه شوید .
ژان باتیست در کمال آرامش جواب داده بود :
- کاملا صحیح است . ولی باید از آن احتراز کرد . آقای بناپارت گمان می کنم فراموش کرده اید که من جمهوری خواه معتقدی هستم .
لوسیین گفته بود :
- ولی شاید وجود یک فرد نظامی در راست دولت و یا بهتر بگوییم به عنوان پشتیبان دولت به نفع جمهوری باشد .
ژان باتیست سر خود را حرکت داده و جواب داده بود :
- تغییر قانون اساسی از مسئولیت های ملت است . ما دو مجلس مشاوره پانصد نفری که شما یکی از نمایندگان آن هستید داریم و در صورتی که به سن قانونی برسید جزو مجلس مشاوره سنا خواهید بود . نمایندگان باید در این کارها تصمیم بگیرند نه ارتش و یکی از ژنرال های آن . گمان می کنم با این صحبت ها خانم ها را ناراحت می کنم ، راستی دزیره آن چیز کوچک مسخره که مشغول دوختنش هستید چیست ؟
- ژاکت برای پسر شما ژان باتیست .
********
در حدود سه هفته بعد باراس موفق شد همکار خود را مجبور به استعفا نماید اکنون او و همکارش سییز در راس مملکت قرار دارند . احزاب چپ که برجسته از سایرین بودند درخواست انتصاب وزرای جدید را داشتند . تالییران به سمت وزیر امور خارجه انتخاب شد . آقای «کامباسرز» مشهورترین و شکموترین وکیل دادگستری ، وزیر دادگستری گردید . به هر صورت چون مشغول ادامه جنگ در جبهه های مختلف هستند و چون جمهوری نمی تواند چنین بار سنگینی را تا موقعی که وضعیت ارتش از هر لحاظ ترقی نکرده به دوش بکشد همه چیز بستگی به انتخاب وزیر جنگ داشت .
صبح روز پانزدهم ماه مسیدور قاصدی از قصر لوکزامبورگ به منزل ما آمد .ژان باتیست دستور داشت فورا با دو نفر از رهبران ملاقات کند . ژان باتیست به شهر رفت و من تمام روز را در زیر درخت بلوط نشستم و راستی از خودم بدم می آید . دیشب در یک وعده ، نیم کیلو گیلاس خوردم . و این گیلاس ها اکنون در معده من درحرکتند . دلم مالش می رود . رفته رفته ناراحت شدم . ناگهان دردی در کمرم گرفت گویی چاقویی به من زدند . این درد فقط بیش از چند لحظه طول نکشید ولی پس از آن تقریبا فلج شده بودم . چقدر این درد مرا رنج داده بود .
با بی تابی فریاد کردم :
- ماری .... ماری ..
ماری آمد و نگاهی به من کرده و گفت :
- فورا بروید بالا و در تخت خواب بخوابید . فرناند را نزد قابله می فرستم .
- ولی این دل درد من در اثر گیلاس های دیشب است .
- خیر به اتاق خواب بروید .
ماری دستم را گرفت . بلند شدم . دیگر آن چاقوی برنده در بدنم فرو نمی رفت . تسکین یافته بودم . با عجله از پله ها بالا رفتم . صدای ماری را که فرناند را به دنبال قابله فرستاد شنیدم . ( فرناند از آلمان با ژان باتیست مراجعت کرده است . ) ماری وقتی که مجددا به اتاق خواب آمد گفت :
- لااقل این فرناند به درد چیزی می خورد .
سپس سه ملافه روی تخت خواب پهن کرد . با اصرار گفتم :
- چیزی نیست . گیلاس های دیشب است .
در همین لحظه مجددا آن درد کشنده به من حمله کرد . آن چاقوی تیز برنده از عقب و سمت راست به بدنم فرو رفت . فریادم بلند شد . وقتی درد تمام شد شروع به گریه کردم . ماری که می دانستم وحشت زده و مضطرب است آمرانه گفت :
- خجالت نمی کشید ؟ فورا ساکت شوید .
با ناله گفتم :
- ژولی ...ژولی را می خواهم او را خبر کن . ژولی خیلی دلسوزی میکند . به نوازش او احتیاج دارم . فرناند با قابله آمد و بلافاصله نزد ژولی فرستاده شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#59
Posted: 5 Aug 2012 20:15
قابله !! تاکنون چنین مامایی در دنیا وجود نداشته ، در این چند ماه اخیر چندین مرتبه مرا معاینه کرده بود . اکنون آن ماده غولی که در داستان های پریان گفته اند در نظرم مجسم گردیده . آن ماده غول دست های پهن قرمز ، صورت بزرگ سرخ و سبیل داشت . چیزی که بیش از همه در این ماده غول زننده به نظر می رسید ماتیک او بود . در زیر سبیل ها و روی لبش ماتیک سرخی مالیده و کلاه سفید ابریشمی روی موهای خاکستریش گذاشته بود . ماده غول با دقت و حقارت فراوان مرا نگریست . از او پرسیدم :
- آیا لخت شوم و به تختخواب بروم ؟
مثل آنکه پیشگویی شومی کرده باشد گفت :
-هنوز وقت هست ، مدت ها در تخت خواب خواهی بود .
ماری فورا گفت :
- آب جوش در آشپزخانه حاضر است .
ماده غول به طرف او برگشت و جواب داد :
- عجله نکن ، بهتر است قهوه حاضر کنی .
ماری با امید فراوان گفت :
- البته قهوه تند برای آنکه خانم را گرم کند .
ماده غول جواب داد :
- خیر برای آنکه مرا گرم کند .
بعد از ظهر بی پایان به غروب زننده و سپس به شب بسیار بسیار بلندی تبدیل گردید .
بعدا سپیده سحرگاهی جای خود را به روز گرم و مرطوب سپرد و ادامه پیدا کرد . باز مجددا ظهر شد و شب فرا رسید . پس از آن دیگر قادر نبودم شب و روز را از یکدیگر تمیز دهم . آن چاقوی بران و تیز دائما از پهلو و از چپ و راست مرا مورد حمله قرار می داد . از خیلی دور صدای ضعیف گریه و فریاد را می شنیدم . بعضی مواقع همه چیز در جلو چشمم سیاه می گردید . سپس مشروب در گلویم ریخته شد که آن را برگردانیدم و در اغما و بیهوشی غوطه ور شدم ولی مجددا درد تازه چشمانم را باز کرد . اتفاقا ژولی را در کنار خود حس کردم . یک نفر پیشانی و گونه ام را پاک می کرد . عرق مانند جوی از بدنم سرازیر و لباس خوابم به بدنم چسبیده بود . صدای آهسته ماری را شنیدم که می گفت :
- اوژنی ... اوژنی باید ساکت و آرام باشی .
آن ماده غول مانند عزاییل در مقابلم ایستاده و سایه بی شکل و نامنظم او به روی دیوار مقابل می رقصید . شمع های فراوان در اتاق می سوخت . آیا هوا تاریک بود یا ...
با ناله گفتم :
- برو گمشو .... دست از سرم بردار ....
همه به کنار رفتند . ژان باتیست را در کنار تخت خوابم یافتم . روی لبه تختخوابم نشست و مرا در بغل خود نگه داشت . باز آن ساطور قصابی بدنم را مورد حمله قرارد اد . به خود می پیچیدم ولی ژان باتیست مرا محکم نگه داشته بود . از شدت درد هلاک می شدم ولی نیروی خود را حفظ کرده و گفتم :
- چرا در پاریس و قصر لوکزامبورگ نیستید ؟ مگر شما را احضار نکردند ؟
- شب است .
آهسته و با اضطراب فراوان گفتم :
- به جبهه نخواهی رفت ؟
- خیر ... خیر در اینجا خواهم بود اکنون من .... دیگر چیزی نشنیدم زیرا باز آن چاقو به من حمله کرد و در دریایی از شکنجه و عذاب غوطه ور شدم .... درد ساکت شد ولی آن قدر ضعیف بودم که حتی نمی توانستم فکر کنم . گویی در گهواره خفته و با امواج حرکت می کنم . چیزی حس نمی کردم چیزی نمی دیدم . چیزی نمی .... چرا شنیدم ..
صدایی با خشونت گفت :
- دکتر هنوز نیامده اگر زودتر نیاید دیر خواهد شد .
دکتر ؟ چرا ؟ حالم کاملا خوب است . با امواج در حرکتم ، رودخانه سن با انعکاسات درخشنده اش در مقابلم جلوه گری می کند . قهوه گرم و تلخ در گلویم ریخته شد . ماده غول گفت :
- اگر پزشک زودتر نیاید ....
راستی چقدر مسخره است نمی توانستم باور کنم که این صدای بلند و نگران از ماده غول است . چرا دیوانه شده ؟
- به زودی همه چیزتمام خواهد شد .
ولی تمام نشد تازه شروع شده بود .
صدای مردی در اتاق به گوشم رسید .
- آقای وزیر جنگ شما به اتاق پذیرایی بروید ، آرام باشید آقا ، مطمئن باشید آقای وزیر .
صدای ژان باتیست گفت :
- دکتر از شما استدعا می کنم ....
نوک تیز سوزنی به بدنم فرو رفت . بعدا فهمیدم که پزشک قطره کامفر و آمپول کامفر به من داده و به ماده غول دستور داده بود شانه های مرا بالا نگه دارد . کمی تسکین یافته بودم . ماری و ژولی در دو طرف تخت خواب من ایستاده و شمعدان در دست داشتند . دکتر مرد کوتاه قد لاغری بود که لباس سیاهی در برداشت صورتش در سایه بود و چیزی بین انگشتان او برق می زد و می درخشید . فریاد کشیدم :
- چاقو ...چاقو؟
ماری جواب داد :
- این طور فریاد نزن ! چاقو نیست ،«فورسپس »است . آرام باش اوژنی .
ولی شاید چاقو بود زیرا مجددا درد شدید به من روی آورد ولی این مرتبه درد و فاصله آن کوتاه تر بود و بالاخره درد مداومی سراپایم را گرفت . خرد و خمیر و ناتوان شده و از خود بیخود گردیدم و دیگر چیزی نمی دانم .
باز صدای سخت و خشن ماده غول را شنیدم که گفت :
- آقای دکتر مولن ، گمان می کنم نزدیک باشد .
- همشهری اگر از خونریزی جلوگیری شود نجات خواهد یافت .
صدای بلند و شفقت انگیزی فضای اتاق را شکافت . سعی کردم چشمانم را باز کنم ولی پلک های چشمم مثل سرب سنگین بودند . صدای ژولی را شنیدم .
- ژان باتیست پسر است . یک پسر ملوس و قشنگ .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#60
Posted: 5 Aug 2012 20:16
پس از لحظه ای چشمانم را باز کردم . ژان باتیست پسری دارد . ژولی قنداق سفیدی در بغل داشت و ژان باتیست در کنار او ایستاده بود . با تعجب گفت :
- چقدر این بچه کوچک است .
برگشت و به تخت خواب من نزدیک شد در کنار تخت خواب به زانو در آمد ، دستم را گرفت و روی گونه کاملا زبر و نتراشیده و مرطوبش گذارد . ژنرال ها هم گریه می کنند ؟ پس از لحظه ای گفت :
- پسر قشنگی داریم ولی خیلی کوچک است .
لبانم آنقدر خشک بود که به زحمت می توانستم حرکت دهم . گفتم :
- بچه ها هنگام تولد خیلی کوچکند .
ژولی قنداق را نشانم داد ، صورت کوچک قرمزی مثل سیب در آن بسته سفید دیده می شد .
چشمان این صورت قرمز کاملا باز و خشمگین و ناراضی به نظر می رسید و شاید نمی خواست متولد شده باشد . دکتر گفت :
- باید از همه درخواست کنم که از اتاق خارج شوید . همسر وزیر جنگ ما به استراحت احتیاج دارد .
- همسر وزیر جنگ ؟ یعنی من ژان باتیست ؟
- از دو روز قبل به سمت وزیر جنگ منصوب شده ام .
ژولی آن بسته سفید را در گهواره کنار من گذاشت . همه غیر از دکتر و آن ماده غول از اتاق خارج شدند و من به خواب رفتم .
اوسکار ! اسم کاملا جدید ، اسمی که تاکنون نشنیده ام ، اوسکار ، اسم قشنگی است و ظاهرا اسم مردم شمال اروپا است . پسرم نام شمالی داشته و او را اوسکار Oscar خواهند نامید . این فکر ناپلئون بود .
ناپلئون اصرار داشت پدر تعمیدی پسر من باشد . نام اوسکار هم هنگامی که در صحرای سوزان آفریقا کتاب اوسیان را مطالعه می کرد به نظرش رسیده بود . ناپلئون وقتی به وسیله نامه های بلند و طویل ژوزف دریافت که من در انتظار طفلی هستم به برادرش نوشت «اگر فرزندش پسر باشد باید او را اوسکار بنامد و من هم پدر تعمیدی او خواهم بود .»
ولی از نقطه نظر ژان باتیست که به هر صورت باید چیزی در این باره بگوید مخالفتی وجود نداشت . وقتی نامه ناپئون را به او نشان دادند خندید و به من گفت :
- ما نباید باعث رنجش خاطر عاشق قدیمی تو بشویم دختر کوچولو تا آنجا که به من مربوط است ناپلئون می تواند پدر تعمیدی فرزندمان باشد و ژولی هم هنگام غسل تعمید نام اوسکار را به طفل خواهد داد .
تصادفا ماری در این لحظه در اتاق بود و گفت :
- نام عجیبی است .
ژولی که نامه ناپلئون را به ژان باتیست داده بود گفت :
- نام یکی از پهلوانان شمال است .
به صورت لاغر طفل که قنداق او در بین بازوانم بود نگاه کرده گفتم :
- ولی پسر ما نه شمالی است و نه پهلوان شجاع .
صورت کوچک او دیگر قرمز نبود بلکه زرد شده بود . طفل ما یرقان داشت ؟ ولی ماری گفت که اطفال کوچک و چند روزه یرقان می گیرند . موضوع نام گذاری برای ژان باتیست تقریبا خاتمه یافته بود گفت :
- اوسکار برنادوت نام برجسته ای است . در ظرف دو هفته در صورتی که حال شما خوب باشد تغییر منزل خواهیم داد دزیره .
دو هفته دیگر به منزل تازه خواهیم رفت . وزیر جنگ باید در پاریس زندگی نماید از طرفی ژان باتیست ویلای کوچکی در کوچه سیز آلپن در نزدیکی منزل ژولی بین کوچه کورسل و کوچه روشه خریده است . آن قدر ها بزرگتراز منزلمان در «سو» نیست ولی لااقل یک اتاق برای اوسکار پهلوی اتاق خوابمان خواهیم داشت . به علاوه اتاق غذاخوری و اتاق پذیرایی بزرگتری که ژان باتیست می تواند سیاست مداران و اعضای رسمی دولت را در آنجا بپذیرد وجود دارد . فعلا تمام پذیرایی ها در اتاق غذاخوری انجام می شود .
حالم بسیار خوب است . ماری غذاهای دلخوه مرا می پزد . دیگر زیاد ضعیف نیستم ، خودم می توانم بنشینم . متاسفانه هر روز عده ای به دیدنم آمدند . آن زن نویسنده با آن صورت عجیبی که او را خیلی کم می شناسم به ملاقاتم آمد . منظورم مادام دواستایل است . بالاتر از همه ژوزف با غرور و تکبر کتابی برایم آورده است ، ژوزف جدیدا جرم و جنایت دیگری انجام داده و نویسنده شده است و خود را نویسنده می داند . نام کتاب او «مونیا » یا دخترک دهقانی سن دنیس می باشد . این کتاب آن قدر خسته کننده و احساساتی است که هر وقت آن را می خوانم به خواب می روم . ژولی دائما درباره کتاب می گوید
- راستی زیبا هست ؟
به طورکلی خوب می دانم که این مهمانان برای دیدن من و پسر زردم ، اوسکار نمی آیند . بلکه برای دیدار همسر وزیر جنگ ، ژنرال برنادوت می آیند . این زن نویسنده با آن صورت زشت پف کرده اش با سفیر سوئد ازدواج کرده و چون نویسنده است با او زندگی نمی کند . بلکه برای آن که داستان بنویسد و محرکی داشته باشد با شعرای جوان آشفته چشم غمزه نمایی می کند . مادام دواستایل به من گفت بالاخره فرانسه مردی را که قادر به ایجاد نظم و آرامش است به دست آورد . همه ژان باتیست را رئیس حقیقی دولت و مملکت می دانند .
اعلامیه ای را که ژان باتیست روز اول وزارت خود برای سربازان صادر کرده است خواندم . آن قدر عالی و محرک بود که اشک از چشمانم سرازیرشد . او نوشته است :
-«سربازان فرانسه ، من شاهد رنج و مشقات وحشت انگیز شما بوده ام و همان طور که شما می دانید در این مصایب با شما شرکت داشته ام . سوگند یاد می کنم تا برای شما لباس ، غذا و اسلحه تهیه نکنم آسوده ننشینم . شما رفقای من باید یک مرتبه دیگر سوگند یاد کنید که این دسته بندی مقتدری که فرانسه را تهدید می کند شکست بدهیم . با سوگند وفاداری که برای حفظ مملکت یاد کرده ایم ، ملزم هستیم این دسته بندی را شکست دهیم .»
ژان باتیست ساعت هشت از وزارت جنگ به منزل بازگشت . غذای سبکی در کنار تختخوابم صرف کرد و به اتاق دفترش رفت و تا نیمه شب مشغول دیکته کردن اوامر و دستورات همیشگی خود بود . او معمولا ساعت شش صبح از منزل به وزارت جنگ می رود .
فرناند می گوید تخت خواب سفری که در اتاق دفتر او است غالبا دست نخورده است . راستی چقدر وحشتناک و پرزحمت است که شوهر من به تنهایی باید جمهوری را نجات دهد !! به علاوه دولت پول کافی ندارد که نود هزار سربازی را که ژان باتیست تعلیمات کافی به آنها داده و تجهیز کرده است . اسلحه و لباس برای آنها بخرد . به طوری که شنیدم مشاجره بسیار شدیدی بین او و سییز دومین رهبر فرانسه رخ داده است .
کاش ژان باتیست را تنها می گذاشتند تا بتواند هنگام شب و در آرامش کارهای خود را انجام دهد . من دائما صدای اشخاصی را که به ملاقات او می آیند می شنوم . ژان باتیست دیروز به من گفت اعضای احزاب مختلف سعی می کنند او را به طرف خود جلب نمایند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....