ارسالها: 6216
#61
Posted: 5 Aug 2012 20:17
هم اکنون با خشم و غضب مشغول خوردن غذا است فرناند وارد اتاق شد و گفت آقای چیاپ که حتی نگفته است چکار دارد در اتاق پذیرایی منتظر وزیر جنگ است . ژان باتیست دهانش را پاک کرد و از جای خود پرید و با عجله از پله ها سرازیر شد می خواست هرچه زود تر از شر این مهمان اسرار آمیز خلاص شود . پس از چندی به اتاق بازگشت صوت او از خشم و غضب سرخ بود .
- این چیاپ را دوک دینهن نزد من فرستاده راستی چه وقاحتی . این بوربون دیوانه چه وقیح است .
- ممکن است سوال کنم این دوک دینهن کیست ؟
- لویی بوربون کنده ، قوی ترین افراد خانواده بوربون که فعلا در نقطه ای از آلمان زندگی می کند و انگلیسی ها به نفع او خرج و تبلیغ می نمایند . این دوک لعنتی گفته است اگر من بتوانم قدرت را به دست گرفته و فرانسه را به خانواده بوربون برگردانم مرا بزرگترین مردان فرانسه و خدا می داند . چه مردم وقیحی ؟
- جواب دادی ؟
- او را بیرون کردم و گفتم به اربابانش بگوید که من جمهوری خواه معتقدی هستم .
با احتیاط سوال کردم :
- همه می گویند که شما امروز واقعا فرانسه را اداره می کنید و اگر بخواهید می توانید هیات حاکمه را واژگون و خودتان حاکم باشید . صحیح است ؟
- آهسته جواب داد :
- کاملا صحیح است و در حقیقت ژاکوبین ها این پیشنهاد را کرده اند ... چند نفر از ژنرال ها گفته اند اگر مایل باشم دیکتاتور خواهم شد به علاوه اختیاراتی بیش از اختیارات فعلی هیات حاکمه در اختیار من خواهند گذارد .
- و شما رد کردید ؟
- طبعا بله ... من پشتیبان قانون اساسی هستم .
در این موقع فرناند اطلاع داد که شوهر خواهرم ژوزف تقاضای ملاقات دارد . ژان باتیست زیر لب غر زد و گفت :
- این آخرین نفری است که امروز ملاقات خواهم کرد بگویی بیاید بالا .
ژوزف وارد شد . اول به طرف گهواره رفت و گفت اوسکار زیبا ترین کودکی است که تاکنون دیده است و بعدا می خواست با شوهرم به اتاق دفترش رفته و راجع به موضوع مهمی صحبت نمایند و گفت :
- باید از شما تقاضایی بکنم و صحبت ما ممکن است باعث زحمت دزیره باشد .
ژان باتیست سرش را حرکت داده و گفت :
- کمتر فرصت دارم که در کنار دزیره باشم . میل دارم با او باشم . بنشینید و صحبت خود را خلاصه کنید بناپارت . تمام شب را باید کار کنم .
هر دو کنار تختخوابم نشستند . ژان باتیست دست مرا در دست خود گرفت . آرامش و قدرت در اثر نزدیکی دست او با دست من در بدنم جریان یافت . چشمانم را بستم ، صدای ژوزف را شنیدم که گفت :
- می خواستم درباره ناپلئون با شما صحبت کنم . اگر ناپلئون تصمیم بگیرد به فرانسه مراجعت کند شما چه خواهید گفت ؟
- به عقیده من ناپلئون نمی تواند به فرانسه مراجعت نماید ، مگر وزیر جنگ او را احضار کند .
- باجناق عزیز احتیاجی نیست که از هم راز پوشی کنیم . اکنون فرماندهی عالی شخصی مانند ناپلئون در مصر زاید و بی فایده است . پس از نابودی ناوگان فرانسه ، عملیات جبهه تقریبا متوقف گردیده و جبهه مصر را می توان ....
- شکست نامید ...همان طوری که قبلا پیش بینی می کردم .
- البته من قبول نمی کنم ، فقط جبهه مصر متوقف است چون پیش بینی نمی شود که پیشرفت قطعی در مصر نصیب ما شود . برادر من می تواند حداکثر در جبهه های دیگر مورد استفاده قرار گیرد . ناپلئون تنها استراتژیست نظامی نیست . همان طوری که می دانید در امور اداری نیز نابغه است . ناپلئون در پاریس می تواند خدمت مهمی در تجدید سازمان ارتش انجام دهد به علاوه ...
ژوزف کمی تردید کرد و انتظار داشت شوهرم مخالفتی بنماید . ژان باتیست صحبتی نکرد و دست او هنوز روی دستم قرار داشت . ژوزف به صحبت خود ادامه داد :
- کاملا واقف هستید که چند توطئه علیه دولت وجود دارد .
- وزیر جنگ نمی تواند از این توطئه ها بی خبر باشد . به علاوه این موضوع چه ارتباطی با فرمانده قوای اعزامی ما به مصر دارد ؟
- جمهوری احتیاج به یک ... بله احتیاج به بسیاری از مردان دارد . فرانسه در زمان جنگ نمی تواند متحمل دسیسه بازی و اختلافات سیاسی داخلی بشود .
- با این ترتیب شما پیشنهاد می کنید که برادر شما را برای فرو نشاندن این دسیسه ها احضار کنم . آیا منظور شما را دریافته ام ؟
- بله .... فکر کردم که .....
- پلیس باید این دسیسه ها را فرو نشاند ....بدون هیچ تردید این وظیفه پلیس است .
- البته .... ولی اگر این دسیسه ها علیه دولت باشد چه باید کرد ؟ من محرمانه به شما نصیحت میکنم و می گویم که دوایر با نفوذ و موثر ، اشتراک و هم آهنگی قدرت های سیاسی را لازم می دانند .
- منظور شما چیست ؟
- مثلا اگر شما و ناپلئون دو نفر از مقتدرترین ....
ژوزف دیگر نتوانست صحبت کند .
- بس است این قدر مزخرف نگویید ... منظورتان را بگویید . منظور شما این است که جمهوری را از سیاست های حزبی نجات دهیم . بله بعضی اشخاص دیکتاتور لازم دارند . برادرت میل دارد که از مصر احضار شود و برای اشغال مقام دیکتاتوری رقابت و دسته بندی کند ، این طور نیست ؟ بناپارت با من واضح و روشن صحبت کنید !
ژوزف با خشم و غضب سینه خود را صاف کرد و جواب داد :
- امروز با تالییران صحبت می کردم وزیر امور خارجه معتقد است که رهبر «سی یه یس »ممکن است در تغییر قانون اساسی نه تنها مخالفت نکند بلکه پشتیبانی هم بنماید .
- من به عقاید تالیران واقفم . با نظریات و هدف ژاکوبین ها آشنا هستم . می توانم به شما اطلاع دهم که سلطنت طلبان تمام امید خود را به یک دیکتاتور معطوف داشته اند . ولی درباره خود من ، من سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرده ام و در تحت هرگونه شرایطی از قانون اساسی پشتیبانی خواهم کرد . آیا این جواب برای شما کاملا واضح و روشن است ....؟
- آیا توجه می کنید که فقدان فعالیت در مصر ، مرد بزرگی مانند ناپلئون را به ناامیدی سوق می دهد . به علاوه برادرم کار شخصی مهمی در پاریس دارد که باید انجام دهد . قصد دارد ژوزفین را طلاق دهد . بی وفایی و خیانت ژوزفین ضربه مهلکی به او زده است . فرض کنید برادرم در کمال نا امیدی تصمیم به مراجعت بگیرد ... آن وقت چه ؟
دست ژان باتیست مانند گیره آهنی دستم را فشرد ، فقط یک لحظه فشار را حس کردم . دست او آرام گرفت و صدای او را شنیدم که آهسته و شمرده می گفت :
- چون وزیر جنگ هستم مجبور خواهم بود او را تسلیم محاکمات نظامی کنم و تصور می کنم او به علت فرار از جبهه محکوم به اعدام خواهد شد .
- ولی ناپلئون که وطن پرست واقعی است نمی تواند بیش از این در آفریقا بماند .
- محل و مکان یک فرمانده عالی در واحدی است که به آن فرماندهی می کند . ناپلئون این لشکر ها را به آفریقا برده و باید با آنها باقی بماند تا راهی برای مراجعت پیدا شود . آقای بناپارت شما با وجودی که یک فرد غیر نظامی هستید این موضوع را خوب تشخیص می دهید .
سکوت مداوم و زننده در اتاق حکمفرما شد بالاخره گفتم :
- ژوزف داستان شما بسیار مهیج است .
ژوزف با تواضع غیر عادی درحالی که برای رفتم برمی خاست گفت :
- بله همه به من تبریک می گویند .
ژان باتیست او را تا در خروجی همراهی کرد .
سعی کردم بخوابم . در حالت رویا دختر کوچکی که در خیابان شنی باغ منزلش در مارسی با افسر ناشناسی به طرف نرده باغ در حال مسابقه می دوید به خاطرم آمد .
صورت مغشوش و درهم آن افسر در زیر نور مهتاب ترسناک به نظر می رسید . آن افسر گفته بود :« مثلا من ... من سرنوشت خود را می دانم .» آن دختر به گفته آن افسر خندیده بود «اوژنی هر حادثه ای رخ دهد به من معتقد خواهی بود ؟»
او از مصر مراجعت خواهد کرد . او را می شناسم ، مراجعت خواهد کرد و اگر فرصت مناسبی به دست آورد جمهوری را نابود خواهد ساخت . او اهمیتی به جمهوری و یا حقوق هموطنان خود نمی دهد . او هرگز منظور مردی مثل ژان باتیست را در نمی یابد .
«دخترم اگر در هر موقع و هر مکان شخصی برادران هموطن خود را از حقوق آزادی و مساوات محروم کند کسی اجازه طلب بخشش برای آن شخص نخواهد داشت .»
ژان باتیست و پدرم منظور یکدیگر را خوب دریافته اند .
ساعت یازده ضربه نواخت ماری داخل شد ، اوسکار را از گهواره برداشت و به من داد تا او را شیر بدهم . ژان باتیست هم از اتاق دفترش به اتاق من آمد . او می داند چه وقت اوسکار را شیر می دهم .
- ژان باتیست او مراجعت خواهد کرد .
- که ؟
- پدر تعمیدی پسر ما . چگونه با او رفتار خواهی کرد ؟
- اگر قدرت داشته باشم او را تیرباران می کنم .
- اگر نداشته باشی ؟
- ممکن است او قدرت و اختیارات را به دست بگیرد و مرا تیرباران کند . شب بخیر عزیزم .
- شب بخیر ژان باتیست .
- متوحش نباش ، فقط شوخی می کنم دختر کوچولو .
- می فهمم ژان باتیست ، شب بخیر .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#62
Posted: 5 Aug 2012 20:20
فصل پانزدهم
پاریس نهم نوامبر 1799
********************
ناپلئون بازگشت و در کودتای خود موفق گردیده و فقط چند ساعت قبل رئیس دولت شده است . چندین نفر از نمایندگان و ژنرال ها توقیف شده اند .ژان باتیست می گوید که هر لحظه باید در انتظار پلیس باشیم . اگر فوشه رئیس پلیس و ناپلئون به دفتر خاطراتم دسترسی پیدا کنند بسیار بد و زننده خواهد بود و هر دوی آنها از خنده خواهند مرد ... با وجود این با عجله حوادث را می نویسم و سپس دفترچه را قفل می کنم و به ژولی می دهم تا برایم حفظ نماید . خوشبختانه ژولی زن برادر رهبر جدید ما است و بگذار امیدوار باشیم که ناپلئون به پلیس اجازه نخواهد داد تا کشوی میز زن برادرش را تفتیش کنند .
در سالن خانه جدیدمان درکوچه آسیز لپن نشستم ، صدای قدم ژان باتیست را در اتاق غذاخوری که چسبیده به سالن است می شنوم . دائما قدم می زند ... با صدای بلند گفتم :
- اگر نامه ای داری که ممکن است باعث زحمتت را فراهم کند بده تا با دفتر خاطراتم به ژولی بدهم .
سر خود را حرکت داد :
- چه گفتی ؟ نامه های خطرناک ؟ نه چیزی ندارم . بناپارت قبلا می دانسته است که من درباره خیانت او چگونه فکر می کنم .
فرناند کنار ژان باتیست خود را با چیزی مشغول کرده بود از او پرسیدم :
- آیا هنوز جمعیت در مقابل منزل وجود دارد یا خیر ؟
گفت :
- بله هنوز جمعند .
پرسیدم :
- این جمعیت چه می خواهد .
- می خواهند بدانند ژان باتیست چه خواهد کرد ، چه حادثه ای برای او رخ می دهد شایعه ای انتشار یافته است که ژاکوبین ها از ژنرال برنادوت درخواست کرده اند تا فرماندهی گارد ملی را بپذیرد .
فرناند سر خود را با تفکر حرکت داد و او بالاخره تصمیم گرفت که حقیقت را بگوید .
- بله ...مردم فکر می کنند که ژنرال ما هم توقیف خواهد شد ، ژنرال «مورو» قبلا توقیف شده است .
خود را برای گذرانیدن یک شب طولانی و خسته کننده ی وحشتناک حاضر کردم . ژان باتیست هنوز مشغول قدم زدن است و من هم مشغول نوشتنم . ساعت ها می گذرد و ما هنوز در انتظار هستیم .
بله همان طوری که فکر می کردم و مطمئن بودم ناپلئون به فرانسه مراجعت کرد . چهار هفته قبل ساعت شش صبح یک قاصد خسته و نگران ناگهان جلو منزل ژوزف پیاده شد و اطلاع داد :
- ژنرال بناپارت به همراه منشی خصوصی خود بورین در بندر «فرژورس » پیاده شده . ژنرال با یک کشتی کوچک تجارتی که توانسته است حلقه محاصره انگلیسی ها را بشکند به فرانسه آمده و یک کالسکه کرایه کرده و هر لحظه ممکن است به پاریس وارد شود .
ژوزف با عجله لباس پوشید ، لوسیین را پیدا کرد و هردو برادر در کوچه ویکتوار ایستاده و منتظر بودند .
صدای آنها ژوزفین را از خواب بیدار کرد . وقتی ژوزفین خبر ورود ناپلئون را شنید بهترین لباسش را پوشید و با دست لرزان توالت خود را تکمیل کرده و با اضطراب به طرف درشکه اش دوید . سپس سعی کرد ناپلئون را در جنوب پاریس ملاقات نماید .
به قدری عجله داشت که در بین راه متوجه شد که سرخاب نمالیده است . باید از طلاق جلوگیری کرد . ناپلئون شخصا قبل از آن که تحت تاثیر ژوزف واقع شود باید با او صحبت نماید . به هر حال هنوز درشکه ژوزفین از نظر ناپدید نشده بود که اسب پیش قراول ناپلئون در کوچه ویکتوار ظاهر گردید . دو درشکه بدون توجه از یکدیگر گذشتند . ناپلئون با عجله از درشکه بیرون آمد . برادرانش به طرف او دویده و خوش آمد گفتند و همه با دست به شانه یکدیگر زدند و سپس هرسه به یکی از اتاق های کوچک پذیرایی رفتند .
هنگام ظهر ژوزفین نگران و مشوش مراجعت کرد . درب اتاق پذیرایی را باز کرد . ناپلئون با نگاهی از تنقید سراپای او را نگریست و گفت :
- خانم بحث و مذاکره ای با یکدیگر نداریم . فردا مقدمات طلاق را فراهم خواهم کرد . بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما فورا به مالمزون بروید و من هم فورا به جست جوی منزلی برای خود خواهم پرداخت .
ژوزفین با صدای بلند شروع به گریه کرد . ناپلئون پشتش را به او کرد و لوسیین و ژوزفین را به اتاق خوابش برد . سپس برادران بناپارت به کنفرانس خود ادامه دادند ، کمی بعد تالییران وزیر سابق خارجه به آنها پیوست ، در همین موقع خبر ورود او مانند شعله آتش در سرتاسر پاریس منتشر شد «ژنرال بناپارت فاتحانه از مصر بازگشته است .» مردم کنجکاو در اطراف منزل او جمع شدند . سربازان مشتاق و پر حرارت به جمعیت پیوستند . جمعیت فریاد می زد :
- زنده باد ناپلئون
ناپلئون در باکلن منزل ظاهر شد و دستش را به طرف جمعیت حرکت داد .
درضمن تمام این جریانات ژوزفین در طبقه بالا در اتاق خوابش نشسته و اشک می ریخت . دخترش هورتنس سعی می کرد لااقل یک فنجان چای به او بخوراند . ناپلئون و منشی مخصوصش تا هنگام شب با یکدیگر بودند . سپس ناپلئون شروع به دیکته کردن نامه هایی برای وکلای متعدد و ژنرال ها کرد و حضور و سلامت خود را در پاریس به اطلاع آنها رسانید . سپس هورتنس لاغر و رنگ پریده کم رو که مانند دختران جوان لباس پوشیده بود در آستانه در ظاهر شد . دماغ دراز عقابیش او را پیرتر جلوه می داد . پس از لحظه ای با التماس گفت :
- بابا بناپارت ، نمی خواهید با مادر صحبت کنید ؟
ولی ناپلئون او را مانند گس مزاحمی با دست به کنار زد و به کار خود ادامه داد . نیمه شب هنگامی که ناپلئون برای خوابیدن روی یکی از نیمکت ها ی طلایی رنگ اتاق پذیرایی حاضر می شد ژوزفین در اتاق خواب بود و صدای گریه بلند او از خارج به گوش می رسید . ناپلئون به طرف در رفت و آن را قفل کرد . ژوزفین پشت در ایستاده و دو ساعت تمام گریه کرد بالاخره ناپلئون در را باز کرد . صبح روز بعد ناپلئون در اتاق خواب ژوزفین چشم از خواب گشود .
این ماجرا را از ژولی که ژوزف به او گفته بود شنیدم . ژولی اضافه کرد می دانی ناپلئون چه گفت ؟ او گفت :
- ژولی اگر ژوزفین را طلاق دهم تمام پاریس متوجه بی وفایی و خیانت او خواهند شد . مردم پایتخت فرانسه به من خواهند خندید . در صورتی که اگر با او زندگی کنم همه کس قانع خواهد شد که من دلیلی علیه او نداشته و نمی توانم نسبت به او مشکوک باشم و تمام شایعات چیزی جز غیبت و بدگویی نبوده است . من تحت هیچ شرایطی نمی خواهم مورد تمسخر قرارگیرم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#63
Posted: 5 Aug 2012 20:22
ژولی به صحبت خود ادامه داد :
- دلیل و نظر خوب و با ارزشی است ، دزیره تو موافق نیستی ؟ ژونو نیز از مصر مراجعت کرده . اوژن دوبوهارنه و سایر افسران ارتش فرانسه همه روزه از مصر وارد فرانسه می شوند . ژونو به ماگفت که ناپلئون معشوقه موبوری در مصر داشت اسم او پولین فورز بود و ناپلئون او را بلیلو صدا می کند .
این بلیلو زن یک افسر جوان است که مخفیانه همراه شوهرش به مصر رفته بوده ، راستی تصور کن با لباس مبدل سربازی به مصر رفته است . وقتی ناپلئون نامه ژوزف را درباره ژوزفین دریافت کرد مانند دیوانه ای در چادر خود قدم می زد .سپس دستور داد بلیلو به چادر او برود و شام را با او صرف کند . سوال کردم :
- حالا آن زن چه میکند ؟
ژولی شانه هایش را بالاانداخت :
- ژونو ، مورات و سایرن می گویند که ناپلئون معشوقه خود را به فرمانده و جانشین خود واگذار کرده است .
- حالا چطور است ؟
- که ، معاون ؟
- نه پرت نگو . ناپلئون چطور است ؟
ژولی کمی متفکر شد :
- بله ناپلئون تغییرکرده . موهایش را در مصر کوتاه کرده ، صورتش کمی چاق تر به نظر می رسد . دیگر وضع ظاهری او نامرتب نیست تنها این تغییرات نیست و مطمئن هستم تغییرات زیادی در او ظاهر شده ، به هر حال خودت او را روز یکشنبه خواهی دید . نهار را در مورت فونتن خواهی بود این طور نیست ؟
اشخاص برجسته پاریس دارای خانه ییلاقی هستند . شعرا و نویسندگان باغ دارند که می توانند در زیر درختان استراحت کنند . به هر حال چون ژوزف خود را یکی از افراد برجسته پاریس و همچنین نویسنده می داند یک ویلای قشنگ روح افزایی که دارای پارک و باغ بزرگی است خریده و با درشکه تا آنجا یک ساعت راه است . یکشنبه آینده به آنجا دعوت داریم و نهار را با ناپلئون و ژوزفین صرف خواهیم کرد .
اگر هنگام مراجعت ناپلئون به پاریس ، ژان باتیست وزیر جنگ بود کودتایی به وقوع نمی پیوست ولی چند روز قبل از مراجعت ناپلئون ژان باتیست مشاجره شدیدی با دیرکتور سییز کرد و آن قد رعصبانی بود که بلافاصله از پست وزارت جنگ استعفا داد . اکنون وقتی حوادث را دقیقا بررسی میکنم متوجه می شوم ، سییز طرفدار ناپلئون بوده و به طور قطع مراجعت ناپلئون را پیش بینی کرده و عمدا با ژان باتیست به مشاجره پرداخته تا اورا مجبور به استعفا نماید . جانشین ژان باتیست جرات ندارد ناپلئون را تسلیم محاکمات نماید . زیرا تعداد زیادی از ژنرال ها ویکی از فراکسیون های نمایندگان که ژوزف و لوسیین را پشتیبانی می نمایند از مراجعت ناپلئون بسیار خوشحالند .
ژان باتیست در آن روزهای پاییزی مراجعین زیادی داشت ، ژنرال مورو تقریبا هر روز به ملاقات او می آمد و می گفت که اگر ناپلئون بخواهد کودتا نماید ارتش باید مداخله و جلوگیری کند . تعداد زیادی از ژاکوبین ها ی نماینده شهر پاریس به ملاقات او آمده و از برنادوت درخواست داشتند در صورت بروز اغتشاش فرماندهی گارد ملی را عهده دار شود . ژان باتیست جواب داد که در کمال میل حاضر است این فرماندهی را قبول کند ولی باید دولت و وزارت جنگ این پست را به او واگذار نمایند . نمایندگان شهر پس از این جواب تقریبا با عدم رضایت منزل را ترک کردند .
قرار بود که روز یکشنبه به مورت فونتن برویم که ناگهان صدای آشنایی را در اتاق پذیرایی شنیدم .
- اوژنی باید پسرم را ببینم .
با عجله به پایین دویدم ، او آنجا ایستاده بود . صورتش زیر آفتاب سوزان صحرا رنگ مس به خود گرفته و موهای او کوتاه بود . گفت :
- می خواستم بدون اطلاع قبلی نزد شما و برنادوت آمده باشم . چون همه به مورت فونتن دعوت داریم ، ژوزفین و من فکر کردیم که به اینجا بیاییم و شما را با خود ببریم . باید پسرشما را ببینم . راستی خانه قشنگی دارید باید تبریک بگویم . از وقتی مراجعت کرده ام رفیق برنادوت را ندیده ام .
ژوزفین با دلفریبی در کنار او در تراس ایستاده بود گفت :
- دزیره عزیز ! حال شما بسیار خوب است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#64
Posted: 5 Aug 2012 20:24
ژان باتیست وارد شد و من به آشپزخانه رفتم تا به ماری دستور بدهم قهوه تهیه نماید و خودم لیکور حاضر کردم . وقتی برگشتم ژان باتیست اوسکار را پایین آورده بود . ناپلئون روی قنداق کوچک پسرم خم شده و گونه کوچک طفلم را قلقلک داده و می گفت «تی تی تی تی » اوسکار بدون توجه و با خجالت گریه میکرد .
ناپلئون خندید و با ملایمت روی شانه شوهرم زده و گفت :
- یک سرباز جدید برای ارتش فرانسه ، رفیق برنادوت .
پسرمان را از بازوان ژان باتیست که محکم او را در خود و دور از ناپلئون نگه داشته بود به بهانه اینکه بچه خودش را مرطوب کره است نجات دادم .
هنگامی مشغول نوشیدن قهوه تند و شیرین ماری بودیم ژوزفین درباره گل سرخ بامن بحث می کرد . ژوزفین عاشق بی قرار گل سرخ است و به طوری که شنیدم یک باغ با طراوت و زیبایی از گل سرخ در مالمزون به وجود آورده است . ژوزفین متوجه چند بوته گل سرخ که در مقابل تراس کاشته ایم شد و سوال کرد از این بوته ها چگونه نگه داری می کنم و درنتیجه نتوانستم به صحبت هایی که بین ناپلئون و شوهرم مبادله می شد توجه کنم ولی ژوزفین و من ناگهان ساکت شدیم زیرا ناپلئون گفت :
- رفیق برنادوت شنیده ام که شما گفته اید که اگر هنوز وزیر جنگ بودید مرا تسلیم محاکمات کرده و اعدام می کردید . چرا شما مخصوصا مخالف من هستید ؟
- رفیق بناپارت تصور می کنم شما هم مثل من از مقررات ارتش آگاهید .
سپس با خنده به صحبت خود ادامه داد :
- بلکه باید بگویم شما بهتر از من از مقررات مطلعید ، زیرا موقعیت این را داشته اید که به دانشگاه جنگ رفته و با درجه افسری خدمات خود را شروع کنید در صورتی که من چند سال سرباز و گروهبان بوده ام .
نالپئون به طرف ژان باتیست خم شد در آن لحظه تغییراتی که در صورت او به وجود آمده به طور وحشتناکی ظاهر گردید . موهای کوتاه او باعث شده بود که سر او گردتر و گونه های فرورفته اش پرتر جلوه کند . قبلا متوجه نشده بودم که چانه او چقدر تیز و باریک است . چانه او مخصوصا چهار گوش و این خود مطلقا باعث نمایان شدن تغییرات صورت او بود .
حتی لبخند او تغییر یافته ، این لبخند را زمانی دوست داشتم سپس از آن می ترسیدم . ولی اکنون صورت او در اثر این لبخند خشن ، ثابت و تا اندازه ای تهدید آمیز و مخاطب خود را تحت تاثیر و فشار قرار می دهد . به چه دلیل و برای چه شخصی این لبخند در صورت او ظاهر گردید ؟ محققا برای ژان باتیست ، ناپلئون می خواست به او غلبه کند ، او را تحت تاثیر قرار دهد و او را دوست ، متفق و محرم خود سازد . سپس ناپلئون گفت :
- من از مصرمراجعت کردم ، تا خود را مجددا در اختیار کشورمان قرار دهم زیرا ماموریت مصر را تکمیل یافته می دانم . شما می گویید که مرز های ما اکنون حفظ و حراست می گردد و چون وزیر جنگ بودید سعی کردید ارتشی به وجود بیاورید که از صد هزار پیاده و چهل هزار سواره تشکیل می گردد . چند هزار نفری را که من در آفریقا از دست دادم در مقابل ارتش بزرگی که شما به وجود آورده اید ناچیز و بی اهمیت است . در صورتی که مردی مانند من در وضعیت یاس آور فعلی جمهوری می تواند ....
ژان باتیست با آرامش گفت :
- وضعیت آن قدر ها هم ناامید کننده نیست .
ناپلئون لبخندی زد و شروع کرد :
- .... نیست ؟ از وقتی که مراجعت کرده ام از همه طرف به من گفته اند که حکومت به اوضاع مسلط نیست . مجددا سلطنت طلبان در وانده قدرت و فعالیت یافته اند و چند نفر از آنها در پاریس علنا با بوربون ها در انگلستان مکاتبه دارند . رفیق برنادوت باید مطلع باشید که ژاکوبین ها خود را برای انقلاب و برانداختن حکومت حاضر می کنند ، منظورم فعالیت کلوب مانژو است .
ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- البته شما بیش از من درباره کلوب مانژو و هدف آن اطلاع دارید . زیرا ژوزف و لوسیین موسس این کلوب هستند و سخنرانی ها و فعالیت آن را هدایت می کنند .
ناپلئون گفت :
- این وظیفه ارتش و رهبران آن است که تمام قدرت ها ی مثبت را هم آهنگ کرده ، انضباط و صلح عمومی را برقرار داشته و حکومتی به وجود آورد که با آرمان انقلاب موافق باشد .
صحبت آنها تقریبا خسته ام کرده بود به طرف ژوزفین برگشتم تا با او گفت و گو نمایم . با تعجب دیدم که دقیقا به ژان باتیست نگاه می کند گویی جواب های او دارای اهمیت حیاتی است . ژان باتیست جواب داد :
- به نظر من مداخله ارتش یا سران آن در سیاست کشور خیانت بزرگی است .
ناپلئون با خنده تکرارکرد :
- بزرگترین خیانت ، خیانت بزرگ .
ژوزفین ابروهای خود را بالا کشید . من فنجان های قهوه را مجددا پر کردم .
- اگر نمایندگان تمام احزاب ، تاکید می کنم تمام احزاب نزد من بیایند و درخواست کنند که تمام قوای مثبت مملکت را متحد کرده و با کمک مردان کامل قانون اساسی جدید و حقوق غیر قابل تغییری برای مردم به وجود بیاورم ، شما رفیق برنادوت از من طرفداری خواهید کرد ؟ آنهایی که می خواهند آرمان های انقلاب را جامه عمل بپوشانند می توانند به شما امیدوار باشند و روی شما حساب کنند ؟ ژان باتیست برنادوت ، فرانسه می تواند به شما مطمئن باشد و روی شما حساب کند ؟
چشمان گرد و درخشان ناپلئون به صورت شوهرم ثابت شد . ژان باتیست فنجان قهوه خود را محکم روی میز کوبید و گفت :
- گوش کن بناپارت ، اگر شما برای خوردن قهوه به اینجا نیامده بلکه برای این آمده اید که مرا وادار به خیانت کنید باید از شما درخواست کنم که هرچه زودتر از اینجا بروید .
علایم و آثار دوستی و محبت که در نگاه ناپلئون وجود داشت برطرف گردید و خنده مکانیکی او به لبخندی تهدید آمیز تبدیل گردید و گفت :
- همچنین علیه رفقای خود که ممکن است برای نجات جمهوری مورد اعتماد ملت قرار بگیرند اسلحه برخواهید داشت ؟
غرش خنده فضای خسته کننده اتاق را درهم شکافت . ژان باتیست از ته دل می خندید .
- رفیق بناپارت . هنگامی که شما در مصر حمام آفتاب می گرفتید نه یک مرتبه بلکه حداقل سه یا چهار مرتبه به من پیشنهاد شد که مرد قوی فرانسه باشم و چون سربازانم حامی و نگهبان و پشتیبانم هستند باعث و موجد آن عملی که برادران شما به شما می گویند بشوم و قوای مثبت و فعال مملکت را متحد سازم . ولی من این پیشنهاد را رد کردم . حکومت ما از دو مجلس با نمایندگان زیادی تشکیل گردیده . اگر این آقایان و انتخاب کنندگان آنها ناراضی هستند می توانند درخواست تغییر قانون اساسی را بنمایند . من شخصا معتقدم که با قانون اساسی فعلی می توان نظم و آرامش داخلی را حفظ و از مرز ها دفاع کرد . اگر نمایندگان بدون آنکه تحت فشار و یا تاثیر باشند بخواهند نوع حکومت را تغییر دهند به من و ارتش ارتباطی ندارد .
- اگر قرار شود که چنین فشار و قدرتی برای تغیییر نوع حکومت به کار رود شما به کدام طرف متمایل خواهید شد ؟
ژان باتیست برخاست به طرف تراس رفت و به نقطه نامعلومی نگریست . گویی در آسمان کبود رنگ پاییزی در جست و جوی کلمات است . نگاه ناپلئون تقریبا پشت لباس تیره رنگ شوهرم را سوراخ می کرد . آن شریان کوچک که من کاملا آن را می شناسم روی شقیقه راستش با شدت می زد . ژان باتیست با خشونت برگشت و به طرف ناپلئون آمد و دست سنگین خود را روی شانه ناپلئون گذارد .
- رفیق بناپارت من در ایتالیا تحت امر شما خدمت کرده ام ، خوب می دانم که چگونه طرح یک عملیات نظامی را تهیه و آن را هدایت و اجرا می کنید . مطمئن باشید که فرانسه فرماندهی مانند شما نخواهد داشت . این عقیده یک گروهبان پیر است ولی آنچه را که سیاستمداران پیشنهاد می کنند برای یک ژنرال ارتش جمهوری مناسب و با ارزش نیست ، بناپارت این کار را نکنید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#65
Posted: 5 Aug 2012 20:27
بناپارت ظاهرا به گل هایی که روی رومیزی ها دوخته بودم خیره شده بود و صورتش ساکت و آرام بود و هیچ انعکاسی نداشت . ژان باتیست دستش را از روی شانه او برداشت و آهسته به طرف صندلی خود رفت و گفت :
- اگر شما در عقیده خود اصرار و پافشاری کنید ، من علیه شما و تابعین شما با سلاحی که در اختیار دارم خواهم جنگید .
ناپلئون سرش رابلند کرد :
- در اختیار .... چه گفتید ؟
- در اختیار دارم از طرف حکومت قانونی دستور دارم که علیه شما در صورت لزوم اقدام کنم .
ناپلئون آهسته زمزمه کرد :
- چه سرسخت هستید .
درهمین موقع ژوزفین پیشنهاد کرد که به مورت فونتن برویم .
منزل ژولی از مدعوین مملو بود . آنجا تالییران و فوشه و طبعا رفقای شخصی ناپلئون و ژونو ، مورات ، لوکلرک و مارمون را ملاقات کردیم . همه از این که ناپلئون و ژان باتیست با هم آمده اند متعجب و خوشحال بودند . پس از صرف غذا فوشه به ژان باتیست گفت :
- نمی دانستم شما و ژنرال بناپارت رفیق هستید یا خیر ؟
- ژان باتیست جواب داد :
- رفیق ؟ به هر حال از طریق ازدواج با یکدیگر نسبت داریم .
فوشه خندید و گفت :
- بعضی اشخاص به طور غیر عادی در انتخاب منسوبین خود عاقل و عاقبت اندیشند .
ژان باتیست با خوش رویی لبخندی زد و جواب داد :
- اگر منظور شما من هستم خدا می داند که من این نسبت را انتخاب نکرده ام .
در روزهای بعد تمام پاریس درباره اینکه آیا ناپلئون جرات کودتا خواهد داشت یا خیر بحث می کردند .
یک بار تصادفا با درشکه از کوچه ویکتوار می گذشتم . جوانان زیادی را دیدم که در مقابل خانه ناپلئون ایستاده و به طرف پنجره های بسته آن با آهنگ موزونی فریاد می کردند «زنده باد بناپارت »
فرناند می گفت که غالب این جوانان برای این پول گرفته اند که این طور تظاهر کنند ولی ژان باتیسیت می گوید : پاریسی ها با شوق و شعف پول ها ی فراوانی را که ناپلئون از کشورهای فتح شده و ایتالیا به فرانسه فرستاده به خاطر می آورند .
دیروز وقتی که صبح زود به اتاق غذاخوری رفتم فهمیدم که امروز همان روز است . ژوزف درحالی که با یکی از دکمه های لباس ژان باتیست بازی می کرد با حالت تب آلود و مهیجی با او مشغول صحبت بود . ژوزف می خواست که ژان باتیست فورا با او به ملاقات ناپلئون برود .ژوزف می گفت :
- ولی شما باید لااقل به صحبت او گوش کنید . ببینید چه می گوید ،آن وقت خودتان خواهید فهمید که فقط برای نجات جمهوری تلاش می کند .
ژان باتیست جواب داد :
- من طرح های او را می دانم نقشه های او هیچ ارتباطی با جمهوری ندارد .
- برای آخرین بار می گویم آیا از کمک به برادرم خود داری می کنید ؟
سپس به طرف من برگشت .
- دزیره بگو لااقل به دلایل من گوش کند .
جواب دادم :
- ژوزف میل دارید برای شما یک فنجان قهوه بیاورم ، خسته هستید .
ژوزف قبول نکرد و عزیمت کرد . ژان باتیست کنار در تراس ایستاده و به پاییز بی روح و کسل کننده خیره شد.
یک ساعت بعد ژنرال مورو ، آقای سازارن منشی سابق ژان باتیست و چند نفر دیگر از وزارت جنگ مانند بهمن به منزل ما ریختند و اصرار داشتند که ژان باتیست فرماندهی گارد ملی را عهده دار شده و از ورود ناپلئون به مجلس سنا و مجلس پانصد نفری جلوگیری نماید . ژان باتیست ساکت و مصمم ایستاد و گفت :
- چنین فرمانی باید از طرف وزیر جنگ به من برسد .
در این بحث و صحبت آنان تعدادی از نمایندگان انجمن شهر وارد شده و از درخواست سایرین طرفداری می کردند . ژان باتیست با صبر و حوصله همه چیز را برای آنها توضیح داد :
- من نمی توانم و ممکن نیست تحت امر انجمن شهر پاریس و یا به دستور رفقای خودم وارد عمل شوم . موروی عزیز ما باید هر عملی را تحت امر و قدرت حکومت انجام دهیم . اگر هیات دولت در محل خود نیست چنین دستوری باید از طرف نمایندگان مجلس به من ابلاغ شود .
آن روز بعد از ظهر برای اولین مرتبه ژان باتیست را در لباس غیر نظامی دیدم . کت زرشکی تنگ که در عین حال برای او بلند بود دربر داشت . یک کلاه شاپوی بلند به سر گذارده و با سلیقه زیاد شال گردن زرد رنگی به گردن بسته بود . چنین تصور کردم که ژنرال من می خواست تغییر قیافه بدهد ، پرسیدم :
- کجا می روید ؟
ژان باتیست جواب داد :
- قدم زدن ... فقط می خواهم قدری راه بروم .
قدم زدن ژان باتیست ساعت ها طول کشید . هنگام شب مورو و سایر دوستانش مراجعت کرده و در انتظار او بودند . هوا کاملا تاریک بود که او بازگشت . همه از او پرسیدند :
- خوب ؟
ژان باتیست جواب داد :
- به لوکزامبورگ و تویلری رفتم ، واحد های زیادی در همه جا متمرکز شده اند ولی همه جا آرامش برقرار است . غالب این سربازان بازنشستگان جبهه ایتالیا هستند چند نفر از آنها را شناختم .
موروگفت :
- ناپلئون قطعا هزاران قول به آنها داده است .
ژان باتیست به تلخی خندید :
- مدتها قبل این قول ها را به وسیله افسران به آنها داده است . بله به وسیله همین افسرانی که ناگهان از مصر به پاریس مراجعت کرده اند . به وسیله ژنو ، ماسنا ، مورت ، مارمون ، لوکلرک و همه اطرافیانش این قول ها داده شده .
مورو سوال کرد :
- آیا معتقدید این سربازان علیه گارد ملی به حمله خواهند پرداخت ؟
- این سربازان ازهمه جا بی خبرند . من مثل یک فرد غیر نظامی کنجکاو با یک گروهبان پیر و سربازان او صحبت کردم . سربازان معتقدند که فرماندهی گارد ملی به ناپلئون واگذار خواهد شد . چنین شایعه ای را افسران آنها منتشر کرده اند .
مورو با خشم و غضب گفت :
- این وقیح ترین دروغی است که تا کنون شنیده ام .
ژان باتیست گفت :
- گمان می کنم فردا ناپلئون از نمایندگان درخواست نماید که فرماندهی گارد ملی به او واگذار شود .
مورو فریاد کرد :
- و ما اصرار می کنیم که شما در این فرماندهی با او شرکت نمایید آیا حاضرید ؟
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
-این درخواست را به وزارت جنگ تسلیم کنید که هرگاه فرماندهی گارد ملی از طرف مجلس به ناپلئون واگذار شود برنادوت نیز از طرف وزارت جنگ در امر فرماندهی با او سهیم باشد .
در تمام شب چشم به هم نگذاشتم . از طبقه پایین دائما صدای صحبت می آمد . صدای نازک و خشمگین مورو و صدای درشت سازارن را تشخیص می دادم ... همین دیروز بود ، دیروز .
در تمام روز زنجیر مداومی از قاصد ها به منزل ما رفت و آمد می کردند افسران از تمام درجات می رفتند و می آمدند . در آخر سربازی وارد شد که عرق از سراپای او سرازیر بود از اسب به زیر پرید و فریاد کرد :
- بناپارت کنسول اول شد ، کنسول اول .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#66
Posted: 5 Aug 2012 20:29
- بنشینید . دزیره یک گیلاس شراب برای او بیاورید .
ولی قبل از آنکه سرباز قادر باشد صحبت کند سروانی با عجله وارد اتاق شد .
- ژنرال برنادوت حکومت کنسولی . ژنرال بناپارت به سمت کنسول اول انتخاب شده است .
هنگام صبح ناپلئون اول به مجلس سنا که اکثر وکلای آن پیرمردان قابل احترام و خواب آلود هستند رفت . وکلا به نطق بسیار مهیج او با نارحتی گوش کردند . ناپلئون درباره توطئه ای که علیه دولت جریان دارد صحبت کرد و چنین درخواست کرد در این موقع که خطری ملت را تهدید می نماید اختیار و قدرت تام به او تفویض شود تا از خطر جلوگیری نماید . رئیس مجلس با نطق نامفهومی برای ناپلئون توضیح داد که او باید به ترتیبی موافقت دولت را جلب نماید .
ناپلئون سپس به همراه ژوزف به مجلس پانصد نفری رفت . در اینجا اوضاع کاملا فرق داشت . فرد فرد هریک از نمایندگان می دانستند که حضور ناپلئون چه مفهومی دارد .
نمایندگان در اول با سرسختی در مورد دستور روز صحبت کردند . به هر حال لوسیین بناپارت ، رئیس مجلس ، برادرش را به پشت میز خطابه هدایت کرده و گفت :
-ژنرال بناپارت گزارش و اظهاراتی که دارای اهمیت قطعی و فراوان درباره جمهوری دارد تقدیم کنید .
طرفداران بناپارت فریاد کردند «... بگویید ... صحبت کنید .... ساکت . » دسته مخالف نیز کنسرتی از سوت و فریاد تشکیل داده بودند . ناپلئون شروع به صحبت کرد . تمام آنها ، آنهایی که نطق او را شنیده اند موافقند که به زحمت صحبت می کرد . چیزی درباره توطئه علیه جمهوری و زندگی خودش گفت ولی این موقع آن قدر سر و صدا وجود داشت که صدای او شنیده نمی شد .
دراین موقع ژنرالی با نگرانی وارد مجلس شد . دسته طرفدار بناپارت به صرف میز خطابه حرکت کردند . دسته مخالف و نمایندگان سایر احزاب برخاسته به طرف در خروجی رفتند . ولی درها به وسیله افراد نظامی محافظت می شد . کسی توضیح نداد که این سربازان به دستور چه مقامی برای حفظ نمایندگان وارد مجلس شده اند . به هر حال ژنرال لوکلرک شوهر پولت در راس این افراد دیده شده بود . سربازان گارد ملی که معمولا مسئول حفظ نمایندگان هستند با سایر سربازان در یک صف قرار داشتند . به زودی صحنه مجلس مثل عصاره دیگ جادوگران می جوشید . لوسیین و ناپلئون نزدیک یکدیگر در پشت میز خطابه ایستاده بودند . صدایی فریاد کرد « زنده باد بناپارت » ده صدای دیگر به این صدا پیوست . سپس بیست و سپس هشتاد ... از لژ مطبوعات که ماسنا و مارمون ناگهان در آنجا ظاهر شده بود غرشی برخاست «زنده باد ناپلئون ». نمایندگان که از همه طرف به وسیله تفنگ سربازان احاطه شده بودند با ناامیدی اظهار شعف و خوشنودی می کردند . سربازان به قسمت انتهایی مجلس و سرسرا عقب رفتند . فوشه با چند نفر غیر نظامی ظاهر گردید و با احتیاط از نمایندگانی که می ترسید «نظم و آرامش » را مختل نمایند درخواست کرد تا همراه او بروند . مجلس که شکاف بزرگی در بین نمایندگانش وجود داشت ساعات متمادی تشکیل جلسه داد و قانون اساسی جدیدی را تنظیم کرد . رئیس مجلس پیشنهادات را خواند . پیشنهاد شده بود که دولت جدیدی شامل سه کنسول تشکیل گردد . ناپلئون با اتفاق آرا به سمت کنسول اول انتخاب شد و بنا به درخواست او قصر تویلری برای مقر دائمی در اختیارش قرار گرفت .
هنگام شب فرناند خبر فوق العاده مخصوص روزنامه را که هنوز مرکب آن تر بود از چاپخانه گرفت و به منزل آورد . نام درشت بناپارت در سر لوحه چاپ شده چشم را می آزرد در آشپزخانه به ماری گفتم :
- آن روزنامه که انتصاب بناپارت را به فرمانداری پاریس درج کرده بود و تو در مارسی آن را برایم آوردی به خاطر داری ؟
ماری مشغول ریختن شیر جوشیده در بطری برای اوسکار بود . کودکم باید با شیر گاو تغذیه شود زیرا مادرش شیرکافی ندارد . به صحبت خود ادامه داده و گفتم :
- و امشب ناپلئون به قصر تویلری می رود . شاید در همان اتاقی که پادشاه فرانسه می خوابید بخوابد .
ماری بطری را به من داد و زیر لب گفت :
- مثل پادشاه خواهد بود ؟
وقتی در اتاق خواب نشسته طفلم را در آغوش گرفته و نگاهش می کردم که چگونه با اشتها و ولع شیر می خورد و لب های او حرکت و صدا می کرد . ژان باتیست هم آمد و در کنارم نشست . فرناند با عجله وارد اتاق شد تکه کاغذی در دست داشت .
- ژنرال اجازه می دهید این یادداشت به وسیله یک زن ناشناس تسلیم گردید . برنادوت نگاهی به کاغذ کرد و سپس آن را به طرف من گرفت تا بخوانم یک دست لرزان این طور نوشته بود :
- ژنرال مورو هم اکنون بازداشت شد ...
ژان باتیست گفت :
- این پیام را خانم ژنرال مورو نوشته و یکی از خدمتکاران او آورده است .
اوسکار خوابیده بود . به طبقه پایین رفتیم و تاکنون در انتظار پلیس هستیم و شروع به نوشتن خاطراتم کردم . شب هایی وجود دارد که هرگز به پایان نمی رسند .
********
ناگهان درشکه ای در مقابل منزل متوقف گردید . اوه ... آمده اند او را به همراه ببرند ! از جای پریدم و به سالن دویدم . ژان باتیست بی حرکت در وسط اتاق ایستاده بود و به دقت گوش می داد به طرف او رفتم ، بازوی خود را روی شانه های او گذاشتم . هرگز در دوران زندگی این قدر به او نزدیک نبوده ام .
یک بار ، دوبار ، سه بار ، در را به شدت کوبیدند . ژان باتیست از کنار من دور شد و به طرف در رفت و گفت «در را باز می کنم »درهمین موقع صداهایی مغشوش و درهم شنیده شد . اول صدای یک مرد و سپس صدای خنده زنی به گوش رسید . زانویم سست گردید و روی نزدیک ترین صندلی افتادم . ناگهان اشکم سرازیر شد ، خدای من ژولی آمده بود ، فقط ژولی ....
ژوزف ، لوسیین و ژولی همه در سالن بودیم . با دست لرزان شمع در شمعدان ها گذاردم و همه را روشن کردم . ناگهان اتاق مانند روز درخشید . ژولی لباس شب سرخ رنگ خود را پوشیده و ظاهرا در خوردن شامپانی زیاده روی کرده بود . گونه او سرخ شده و آن قدر می خندید که به زحمت می توانست صحبت نماید . دریافتم که هر سه مستقیما از تویلری به اینجا آمده اند . سرتاسر شب در قصر تویلری بحث در اطراف قانون اساسی جدید ادامه داشت و لیست وزرای جدید تهیه می شد . بالاخره ژوزفن که مشغول بازکردن چمدان ها و ترتیب دادن لباس های خود در آپارتمان خانواده سلطنتی بوربون بود تصمیم گرفت که آن شب ضیافتی برپا سازد یک کالسکه دولتی به دنبال ژولی و مادام لتیزیا و خواهران ناپلئون فرستاده شد . ژوزفین یکی از سالن های قصر تویلری را شبانه تزیین کرد ، همه دور هم گرد آمدند ، ژولی به صحبت خود ادامه داد :
- خیلی مشروب خوردیم خیلی آخر امروز از هر جهت روز بزرگی است . ناپلئون به فرانسه حکومت خواهد کرد . لوسیین وزیر کشور است . ژوزف قرار است وزیر امور خارجه باشد . لااقل نام او در لیست وزرا است . باید ببخشید شما را از خواب بیدار کردیم . چون از اینجا می گذشتیم گفتم لااقل به دزیره و ژان باتیست صبح به خیر بگوییم .
گفتم :
- شما ما را از خواب بیدار نکردید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#67
Posted: 5 Aug 2012 20:30
ژوزف جوابداد :
- ... و این سه نفر کنسول با یک هیات مشاور که متخصص امور هستند مشورت نمایند و شما برنادوت ممکن است به عضویت این هیات انتخاب شوید .
ژولی به صحبت خود ادامه داد :
- ژوزفین می خواهد تغییراتی در قصر تویلری بدهد . نمی دانی همه چیز در قصر تویلری در زیر پرده ای از گرد و غبار مدفون است ... اتاق خواب او به رنگ سفید تزیین خواهد شد ... راستی باور می کنی ؟ ناپلئون گفت :
- ژوزفین باید به سبک درباریان برای خود خدمه داشته باشد به علاوه باید یک کتابخوان و سه ندیمه نیز انتخاب کند .
ژولی هنوز نامرتب صحبت می کرد . و می گفت :
- کشورهای خارجی باید بفهمند که همسر رهبر جدید ما به این امور آگاه است .
صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
- در آزاد کردن ژنرال مورو اصرار و پافشاری می کنم .
لوسیین جواب داد :
- این بازداشت فقط به منظور حفظ جان اوست و علت دیگری ندارد . مطمئن باشید که او را در مقابل حادثه جویان حفظ کرده ایم . هیچ کس نمی داند مردم پاریس در اثر جنون شادی و احساساتی که نسبت به ناپلئون و قانون اساسی جدید نشان می دهند چه خواهند کرد .
زنگ ، ساعت شش صبح را اعلام کرد و ژولی فریاد کرد :
- باید برویم او در درشکه منتظر ما است . فقط آمدیم که به شما صبح بخیر بگوییم .
پرسیدم :
- که در درشکه است ؟
- مادر شوهرم ، مادام لتیزیا آن قدر خسته بود که نتوانست اینجا بیاید باید او را به منزلش برسانیم .
ناگهان میل کردم که مادام لتیزیا را پس از این شب تاریخی ببینم . بیرون رفتم هوای صبحگاهی مه آلود بود . به محض آنکه وارد خیابان شدم قیافه های مشکوکی خود را در پناه تاریکی مخفی کردند . آیا مردم در مقابل منزل ما می ایستند و منتظرند که ... در درشکه را باز کردم و در فضای تاریک درشکه گفتم :
- مادام لتیزیا من دزیره هستم به شما تبریک می گویم .
آن قیافه در تاریکی حرکت کرد . ولی قادرنبودم صورت و انعکاس افکار او را ببینم . جواب داد :
- به من تبریک می گویید ؟ چرا دخترم ؟
- برای اینکه ناپلئون کنسول اول ، لوسیین وزیر داخله و ژوزف هم می گوید که او ...
صدایی در تاریکی گفت :
-این بچه ها نباید با سیاست آلوده شوند
این مادام لتیزیا هرگز فرانسه یاد نخواهد گرفت . از روزی که او را در مارسی دیده ام تاکنون حتی یک کلمه هم یاد نگرفته و تغییری در تلفظ او پیدا نشده ، آن زیرزمین کثیف و فرسوده مارسی را که فامیل بناپارت در آنجا زندگی می کردند به خاطرآوردم . آنها اکنون میل دارند قصر تویلری را مجددا تزیین کنند . با نگرانی گفتم :
- تصور کردم که بسیار خوشحال هستید مادام .
صدای خشن و مصممی از درون درشکه تاریک جواب داد :
- خیر ناپلئون به تویلری تعلق ندارد . این قصر برای او ساخته نشده است .
با گفته اش مخالفت کردم و جواب دادم :
- ولی حکومت ما جمهوری است و هرکس می تواند هرچه می خواهد بشود .
- ژولی بچه ها را ساکت کن خسته هستم . خواهید دید که در تویلری افکار بدی به او تلقین خواهد شد . افکار خیلی بد ... فهمید ی؟
بالاخره آمدند ژولی ژوزف و لوسیین به طرف درشکه در حرکت بودند . ژولی مرا در آغوش گرفت ، صورت گرم خود را به صورتم چسبانید و در گوشم گفت :
- موقعیت ژوزف بسیار عالی است فردا ظهر به منزلم بیا و نهار را بامن بخور باید با تو صحبت کنم . در همین موقع ژان باتیست از منزل بیرون آمد تا مهمانانش را مشایعت کند . در تاریک صورت ها ی مضطربی که تمام شب را با ما بیدار بودند ظاهر گردیدند . یک نفر فریاد کرد «زنده باد برنادوت » صدا ادامه پیدا کرد «زنده باد برنادوت ، زنده باد برنادوت » فقط سه یا چهار نفر بیشتر نبودند که فریاد می کردند و واقعا مسخره بود که ژوزف بترسد .
یک روز تاریک بارانی شروع گردید ، یک افسر گارد هم اکنون این پیام را آورده است « امر کنسول اول ، ژنرال برنادوت در ساعت یازده خود را به ژنرال بناپارت معرفی نماید .»
دفتر خاطراتم را می بندم و قفل می کنم . باید آن را به ژولی بدهم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#68
Posted: 5 Aug 2012 20:31
فصل شانزدهم
پاریس 22 مارس 1804
ملاقات آن شب من و او تنها در قصر تویلری جنون و دیوانگی محض بیش نبود .
********************
از همان لحظه اول متوجه جنون خود بودم ولی سوار درشکه مادام لتیزیا شده و به طرف تویلری رفتم . سعی می کردم تصمیم بگیرم که چگونه با او روبه رو شوم و صحبت نمایم . از نقطه دور دستی صدای زنگ ساعت به گوش می رسید و یازده ضربه نواخت . از راهرو های خالی و دراز تویلری خواهم گذشته وارد اتاق دفتر او شده در مقابل میزش خواهم ایستاد و به او توضیح خواهم داد که .....
درشکه در کنار رودخانه سن حرکت می کرد. در مدت چند سالی که در پاریس بوده ام با تمام پل های رودخانه سن آشنا شده ام ولی هر وقت به یک پل مخصوص نزدیک می شوم قلبم از حرکت باز می ماند . باید نزدیک پل پیاده شوم و از روی آن پیاده عبور کنم... پل خودم .... آن شب یکی از اولین شب های بهار سال 1804 و هوا ملایم و مطبوع بود . تمام روز باران می بارید و اکنون ابرهای متراکم و غلیظ پراکنده شده و ستارگان از خلال آن می درخشیدند . با خود اندیشیدم که ناپلئون نمی تواند او را اعدام کند . ... ستارگان آسمان و چراغ های پاریس در امواج رودخانه سن می رقصیدند . خیر نمی تواند او را اعدام کند .
نمی تواند ؟ او فعال مایشا و قادر به اجرای هر عملی است .
آهسته در روی پل بالا و پایین رفتم و به سالیانی که بدون رنج و اندوه زیسته ام اندیشیدم و همه خاطراتم چون پرده سینما در برابرم رژه رفتند . در عروسی ها رقصیده ، در مقابل ناپلئون در قصر تویلری به رسم درباری خم شده و احترام کرده ام . در جشن مارنگو در منزل ژولی آن قدر شامپانی نوشیده بودم که صبح روز بعد ماری مجبور شد سرم را زیر آب سرد بگیرد . یک لباس ابریشمی زرد رنگ خریده ام . یک لباس سفید با گل های سرخ تهیه کرده ام . یک لباس شب سفید با گل های مخملی سفارش داده ام ، این ها حوادث کوچک و بی اهمیتی هستند . حوادث بزرگ ، اولین دندان اوسکار ، اولین «ماما» گفتن او و اولین راه رفتن فرزندم بدون کمک من که توانست روی پاهای لرزان و بی قدرت خود فاصله بین پیانو و گنجه لباس را طی کند ، هستند .
درباره سال های گذشته اندیشیدم و سعی می کنم با نا امیدی اولین لحظه ای را که تصمیم گرفتم در مقابل کنسول اول حاضر شوم به یاد بیاورم . ژولی چند روز قبل دفتر خاطراتم را مسترد داشت و گفت :
- مشغول مرتب کردن گنجه چوب گردویی که از مارسی آورده ام و اکنون در اتاق بچه ها است بودم و تصادفا دفتر خاطرات تو را پیدا کردم . دیگر لازم نیست آن را مخفی کنم . لازم است ؟
- نه دیگر لازم نیست آن را مخفی کنی .
ژولی خندید :
- خیلی چیزهای نوشتنی فداری که باید در دفترچه خاطراتت یادداشت کنی . گمان نمی کنم نوشته باشی که من حالا دو دختر دارم .
- نه ... دفتر را شب بعد از کودتا به شما دادم ولی اکنون خواهم نوشت که تو مرتبا نزد طبیب رفتی و ژوزف را با خود بردی و دو سال و نیم قبل اولین دختر تو شارلوت ژولی متولد و سیزده ماه بعد شارلوت ناپلئون قدم به عرصه وجود گذارد . و باید بنویسم که تو هنوز با علاقه وافری به خواندن رمان های مهیج و داستان های حرمسرای سلاطین مشرق زمین مشغولی .
دفتر خاطرات را از او گرفتم . گمان می کنم قبل از هرچیز باید بنویسم که مادرم مرده است . تابستان سال گذشته بود که من و ژولی در باغ منزلمان نشسته بودیم . ناگهان ژوزف با عجله وارد شد و نامه اتیین را به همراه داشت . مادر پس از یک حمله قلبی در ژنوا فوت کرد . ژولی گفت :
- حالا دیگر تنها هستم .
ژوزف با مهربانی و اصرار جواب داد :
- تنها نیستی مرا داری .
ژوزف به حقیقت منظور ما پی نبرد . ژولی به او و من به ژان باتیست تعلق داریم ولی پس از مرگ پدرم فقط مادرم بود که به خاطر داشت و می دانست که طفولیت ما چگونه بوده است .
در شب این روز تاثر آور ژان باتسیت گفت :
- دزیره می دانی که همه ما باید در مقابل قوانین طبیعت مطیع بوده و در مقابل حوادث آن ایستادگی کرده و صبر و تحمل داشته باشیم . این قانون طبیعت است که ما فرزند به وجود می آوریم و مرگ ما کاملا طبیعی است . باید قوانین طبیعت را فیلسوفانه بپذیریم .
ژان باتیست می خواست مرا تسلیت دهد . هر زنی که رنج زایمان را متحمل می شود با سرنوشت مادران شریک و سهیم است و جای او در بهشت است . ولی به هر حال گفتار و منطق شوهرم مرا تسلی نداد .
درشکه مادام لتیزیا مانند هیولای سیاهی در انتهای پل دلخواه من در تاریکی ایستاده و در انتظار من است . روی میز دفتر ناپلئون نیز یک حکم اعدام وجود دارد که در انتظار اجرا است ولی به او خواهم گفت ....
بله ، ولی چه خواهم گفت ؟
دیگر نمی توان مانند سابق با او صحبت کرد . نمی توان بدون اجازه در مقابل او نشست . پس از آن شب بی پایان که در انتظار توقیف ژان باتیست بودم سخنانی بین او و شوهرم رد و بدل شد .
- برنادوت شما به سمت نماینده هیات مشاورین مملکتی انتخاب شده اید و نماینده وزارت جنگ در این هیات خواهید بود .
ژان باتیست سوال کرد :
- گمان می کنید که من در ظرف یک شب تغییر عقیده داده ام ؟
- خیر . ولی در ظرف همین یک شب من مسئول جمهوری فرانسه شده ام و نمی توانم یکی از لایق ترین مردان جمهوری را از دست بدهم . برنادوت آیا این شغل را قبول می کنید ؟
ژان باتیست به من گفت که سکوت طولانی بین آنها حکمفرما شد . سکوتی که ژان باتیست در خلال آن ، سالن عظیم دفتر بناپارت را در قصر تویلری از نظرگذرانید . میز بزرگی که پایه های آن روی سر شیر قرار داشت به دقت نگاه کرد . سکوتی که در خلال آن ژان باتیست از پنجره سالن به آسما ن آبی رنگ پاریس و سربازان گارد ملی با روبان سه رنگ خیره شد . سکوتی که در آن شوهرم با خود اندیشید و گفت که همه ی مدیران استعفا داده و حکومت کنسولی را به رسمیت شناخته و جمهوری خود را در اختیار مردی گذارده اند تا جنگ خانگی را براندازد .
- کنسول بناپارت ، شما حق دارید . جمهوری به تمام افراد خود احتیاج دارد این شغل را قبول می کنم .
صبح روز بعد مورو و تمام نمایندگان بازداشت شده آزاد گردیدند . مهم تر اینکه به مورو شغل فرماندهی واگذار گردید . ناپلئون خود را برای نبرد جدیدی در ایتالیا حاضر می کرد . ژان باتیست به فرماندهی ارتش غرب منصوب شد و سواحل کانال مانش را علیه حملات انگلیس ها مستحکم کرد . او مجبور بود قسمت اعظم وقت خود را در ستادش در رنس بگذراند و هنگامی که اوسکار به سیاه سرفه مبتلا شد او در پاریس نبود . ناپلئون در نبرد مارنگو فاتح گردید و پاریس دیوانه وار در خوشحالی و سرور می رقصید و امروز تمام سربازان و واحدهای فرانسه در سراسر اروپا پراکنده اند زیرا ناپلئون همیشه در قراردادهای صلح درخواست اشغال شهر ها و ایالات بی شماری که اکنون تحت سرپرستی فرانسه هستند را می نماید .
هزاران چراغ در آب رودخانه سن می رقصند . امشب چراغ های رقصان رودخانه سن خیلی بیش از سابق است . سپس فکر کردم چیزی مثل پاریس اغوا کننده و در عین حال دیوانه کننده نیست . ولی ژان باتیست می گوید این روزها صد مرتبه بیش از سابق جنگ و مشاجره در پاریس وجود دارد . ولی من در موقعیتی بودم که به زحمت می توانستم قضاوت نمایم . ناپلئون به اشرافیان تبعید شده اجازه مراجعت داد . در سن ژرمن مجددا توطئه به وجود آمده . باغ ها و قصور مصادره شده مجددا به صاحبان آنها مسترد گردیده . مشعل داران در کنار کالسکه کوچک نوییل ها ، دومونتسکیوها ، و مونت موانسی ها حرکت می کنند . بزرگان و اشراف سابق ورسای با تکبر و دلفریبی در سالن های تویلری به حرکت آمده و در مقابل رهبر جمهوری خم شده و احترام کرده اند و روی دست بیوه بوهارنه که هرگز فرانسه را ترک نکرده و رنج و گرسنگی و فقر نچشیده خم شده و آن را بوسه زده اند . به راستی که ژوزفین معنی فقر را درک نمی کند . زیرا باراس قروض او را می پرداخت و ژوزفین با تالیین همان پیش خدمت سابق در مهمانی هایی که به افتخار «بستگان قربانیان گیوتین » داده می شد می رقصید . بعضی مواقع برای من بسیار مشکل است که نام و عنوان این همه شاهزاده و دوک و بارون را که به من معرفی شده اند به خاطر بیاورم .
صدای کریستین همان دخترک دهقانی سنت ماکزیم همسر لوسیین بناپارت را که در یکی از شب های بهاری در روی همین پل صحبت می کردیم به طور وضوح می شنوم .
- من از او می ترسم او قلب ندارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#69
Posted: 5 Aug 2012 20:32
صدها و هزاران نفر به چشم دیدند و شاهد بودند که چگونه لوسیین برادرش را به پشت میز خطابه در مجلس پانصد نفری برد و همه دیدند که لوسیین چگونه با چشمان درخشان اولین فریاد زنده باد ناپلئون را در فضا طنین انداز کرد . یکی دو هفته بعد دیوار های تویلری می لرزیدند . زیرا این دو برادر لوسیین بناپارت وزیر داخله و ناپلئون بناپارت کنسول اول با یکدیگر دعوا و مشاجره می کردند و بر سر هم فریاد می زدند . اول درباره سانسور مطبوعات که جزو پیشنهادات ناپلئون بود مشاجره در گرفت . سپس در مورد تبعید نویسندگان به مشاجره پرداختند . ولی دائما درباره کریستین دختر قهوه چی سنت ماکزیم که ورود او به تویلری قدغن شده بود مشاجره و مخالفت ادامه داشت . نه وزارت لوسیین به طول انجامید و نه کریستین باعث مشاجره فامیلی گردید . کریستین آن دخترک چاق وسرخ و سفید دهاتی که خال هایی در صورت داشت پس از یک زمستان سرد و مرطوب شروع به سرفه کرد . رفته رفته خون در سرفه او پیدا شد . یک روز بعداز ظهر با او نشسته بودم و در مورد بهار و آتیه صحبت کرده و مجله مد را نگاه می کردیم . او که لباسی برودر دوزی طلایی داشته باشد می خواست و من گفتم :
- با این لباس به تویلری خواهی رفت و به کنسول اول معرفی خواهی شد و آن قدر زیبا خواهی بود که ناپلئون به لوسیین حسادت خواهد کرد رنگ او سفید شد و گفت :
- من از او می ترسم . او قلب و احساسات ندارد .
بالاخره با اصرار و پافشاری مادام لتیزیا ، ناپلئون تصمیم گرفت تا کریستین را در قصر تویلری بپذیرد و یک هفته بعد تصادفا و بدون مقدمه به برادرش گفت :
- فراموش نکن فردا شب همسرت را به اوپرا بیاور و به من معرفی کن .
لوسیین با سادگی جواب داد :
- متاسفم همسرم قادر نیست این دعوت پر افتخار را بپذیرد .
لب های نازک ناپلئون فشرده شد و مانند خط مستقیمی در آمد و گفت :
- لوسیین این دعوت است . امر کنسول اول است .
لوسیین سرش را حرکت داد و به صحبت پرداخت :
- همسرم نمی تواند امر و فرمان حتی کنسول اول را بپذیرد . زنم در حال نزع است ...!
زیباترین و گرانب ها ترین گل ها از طرف ناپلئون با جمله «زن برادر محبوبم کریستین - ن . بناپارت » درعزاداری و مراسم تدفین آن دخترک دهاتی فرستاده شد .
بیوه ژوبرتو که موهای قرمز و باسن چاق و خال به صورت دارد خاطره کریستین را در انسان بیدار می کند . این زن با یک حسابدار ناشناس بانک ازدواج کرده بود . ناپلئون از لوسیین درخواست کرد که با دختر یکی از اشرافیان که از مهاجرت برگشته است ازدواج نماید ولی لوسیین با بیوه ژوبرتو در دفتر ازدواج حاضر گردید . بلافاصله پس از این ازدواج ناپلئون فرمان تبعیدی به نام لوسیین بناپارت تبعه فرانسه و عضو سابق مجلس پانصد نفری و وزیر سابق کشور صادر کرد . لوسیین قبل از عزیمت به ایتالیا یک مهمانی ترتیب داد که همه را دعوت کرد و روز بعد از پاریس عزیمت کرد و قبل از عزیمت به شوهرم گفت :
- آن روز می خواستم به جمهوری خدمت کرده باشم . این موضوع را می دانستی برنادوت ؟
- می دانم ولی آن روز تو بزرگترین اشتباه را مرتکب شدی .
در سال قبل بود که هورتنس چاق در اتاق خودش چنان با صدای بلند گریه می کرد که نگهبانان تویلری با وحشت و اضطراب به اتاق او نگاه می کردند . ناپلئون نا دختریش را با برادرش لویی بناپارت نامزد کرده بود . لویی آن جوان چاق پاپهن کوچکترین توجهی به هورتنس سفید رنگ پریده نداشت و هنرپیشه کمدی فرانسز را به او ترجیح می داد . اما ناپلئون از ترس سرافکند گی فامیل هورتنس را نامزد کرد ولی هورتنس به اتاق خود رفت ، در را به روی همه بست و فقط گریه کرد و فریاد زد و به مادرش نیز حتی اجازه ورود به اتاقش را نداد . بالاخره از قصر تویلری به جستوجوی ژولی پرداختند . ژولی با مشت خود آن قدر به در اتاق دخترک کوبید تا بالاخره در بازشد. ژولی از او سوال کرد :
- می توانم برای شما مفید باشم ؟
هورتنس سرش را حرکت داد .
- مرد دیگری را دوست داری این طور نیست ؟
گریه او قطع شد و صورتش حالت جدی به خود گرفت . ژولی تکرار کرد :
- یک نفر دیگر را دوست داری ؟
هورتنس به طور نامحسوسی سر خود را به علامت تایید حرکت داد :
- با پدرت در این خصوص مذاکره خواهم کرد .
هورتنس با نا امیدی شانه های خود را حرکت داد و ژولی گفت :
- آیا مرد دلخواه تو جزو کارمندان و افسران کنسول اول است ؟ آیا از نظر پدرت منطقی و مورد توجه می باشد ؟
هورتنس جواب نداد . اشک از چشمان درشت و وحشت زده از سرازیر شد .
- شاید این مردی که مورد توجه تو است با دیگری ازدواج کرده ؟
لب های هورتنس از یکدیگر باز شد . اول لبخندی زد و سپس ناگهان شروع به خنده نمود . به صدای بلند می خندید و می خندید . خنده وحشت آور او مانند دیوانگان بود .
ژولی شانه های او را چسبید .
- ساکت باش . ساکت شو هورتنس ... اگر خنده ات را قطع نکنی پزشک را احضار خواهم کرد .
هورتنس هنوز می خندید . صبر و حوصله ژولی پایان یافت و سیلی محکمی به صورت او زد .
هورتنس در اثر ضربه سیلی ساکت شد . دهان گشادش را جمع کرد . چند نفس عمیق کشید و وقتی کاملا آرام گرفت آهسته گفت :
- من او را دوست دارم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#70
Posted: 8 Aug 2012 08:30
ژولی که هرگز تصور امکان چنین عشقی را نمی برد سوال کرد :
- آیا می داند که تو او را دوست داری ؟
هورتنس سرش را حرکت داد و با تلخی گفت :
- او تقریبا همه چیز را می داند و آنچه را که نداند از آقای فوشه رئیس پلیس خواهد پرسید .
ژولی برخاست ، دست هورتنس را گرفت و گفت :
- بهتر است با لویی بناپارت ازدواج کنی . لویی برادر سوگلی او است .
جشن ازدواج هورتنس نادختری ناپلئون با لویی بناپارت چند هفته بعد اجرا شد . پولت سرمشقی برای هورتنس بود . پولت خواهر ناپلئون با شدت علیه ازدواج خود اعتراض می کرد و ناپلئون عملا او را مجبور نمود که با ژنرال لوکلرک ازدواج نماید . وقتی برادرش او را مجبور کرد که با شوهرش به سن دومینگو برود با تلخی و تاثر گریه می کرد . بالاخره با اشک و ناله به همراهی لوکلرک به سن دومینگو رفت . ژنرال لوکلرک در سن دومینگو در اثر تب زرد فوت کرد . پولت چنان متاثر و پریشان شد که موهای طلایی خود را چید و روی تابوت ژنرال گذاشت . این عمل او در نظر کنسول اول علاقه فنا ناپذیر پولت به شوهر فقیدش را ثابت می کرد . ولی من با این عمل پولت مخالف بودم و معتقدم که پولت هرگز ژنرال لوکلرک را دوست نداشت . ولی معذالک باید لااقل به طریقی ثابت می کرد که به شوهرش علاقه مند بوده است .
موهای پولت مجددا رشد کرد حلقه های طلایی آن شانه هایش را زینت داد . ولی ناپلئون تصمیم گرفت که پولت حلقه های زلفش را با شانه های مروارید قیمتی آرایش نماید . البته این شانه مروارید قیمتی یکی از افراد فامیل بورگیز بود .
بورگیز یکی از قدیمی ترین فامیل و نجبای ایتالیا است که با تمام دربارهای اروپا نسبت و بستگی دارد .
ناپلئون عملا کنت کامیلو بورگیز آن پیر فرتوت را که دستهایش در اثر ضعف می لرزید به طرف خواهر محبوبش پولت راند .
درحالی که برای آخرین بار به آب ساکت و آرام رودخانه سن خیره شدم با خود اندیشیدم چرا فقط من ؟ چرا آنها تصور می کنند که فقط من تنها شخصی هستم که ممکن است در این کار موفقیت داشته باشم . به طرف درشکه رفتم و گفتم :
- قصر تویلری .
با یاس و نا امیدی طرح ملاقات خود را با ناپلئون مطالعه کردم . این دوک انهین یکی از افراد فامیل بوربون است که ظاهرا جیره خوار انگلیسی ها می باشد و جمهوری فرانسه را تهدید می کند و می خواهد آن را مجددا به خانواده بوربون برگرداند . این دوک در سرزمین فرانسه بازداشت نشده بلکه او را در شهر کوچکی به نام اتنهیم در کشور آلمان توقیف کرده اند . چهار روز قبل ناپلئون ناگهان دستور داد به این شهرک کوچک حمله کنند . سیصد نفر سرباز پیاده نظام از رودخانه رن گذشته دوک را دستگیر کردند و به فرانسه آوردند . دوک اکنون در استحکامات وینسن زندانی و در انتظار سرنوشت تاریک خود می باشد .
امروز یک دادگاه نظامی او را به جرم خیانت به کشور و ایجاد توطئه برای نابودی کنسول محکوم کرد . حکم اعدام او نزد ناپلئون فرستاده شده است او می تواند حکم را تایید کند یا او را عفو نماید .
اشرافیان قدیمی که اکنون دائما به ملاقات ژوزفین می روند از او استدعا کردند تا از ناپلئون درخواست نماید دوک انهین مورد عفو و بخشش قرار گیرد . ژوزفین سعی کرد هنگام غذای ظهر در این مورد با او صحبت کند . ولی ناپلئون با جمله «ژوزفین ناراحتم نکن » دهان او را بست . هنگام شب ژوزف درخواست ملاقات کرد . ناپلئون به وسیله منشی اش از منظور ملاقات جویا شد . ژوزف به منشی توضیح داد و گفت که «درخواستی به نام عدالت » از کنسول اول دارد . ناپلئون به وسیله منشی پیغام فرستاد که نباید مزاحمت کنسول اول را فراهم نمود .
ژان باتیست هنگام شب سر میز غذا به طور غیر عادی ساکت بود . ناگهان مشت خود را روی میز کوبید و گفت :
- می دانی بناپارت چه کرده است ؟ با کمک سیصد نفر سرباز یک دشمن سیاسی را در سرزمین خارجی دستگیر کرده ، به فرانسه آورده و تسلیم محاکمات نموده . این عمل او برای هر فردی که دارای کوچکترین احساسات بشری باشد بزرگترین توهین مانند سیلی است .
با وحشت پرسیدم :
- با این زندانی چه خواهد کرد ؟ ناپلئون نمی تواند او را اعدام کند .
ژان باتیست که بسیار غضبناک و وحشت زده بود ، جواب داد :
- ناپلئون سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرده ، سوگند یاد کرده است که حافظ و پشتیبان حقوق بشر باشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....