انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 23:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  22  23  پسین »

Desiree | دزیره


زن

 
دیگر در این خصوص باهم صحبتی نکردیم ولی من به حکم اعدام دوک که هم اکنون روی میز ناپلئون و در انتظار نوک قلم او بود می اندیشیدم . برای در هم شکستن این سکوت خفه کننده گفتم :
- ژولی به من گفت که ژرم بناپارت موافقت کرده است همسر آمریکاییش را طلاق دهد .
ژرم همان بچه خطرناک اکنون افسر نیروی دریایی است و در یکی از مسافرت های دریایی تقریبا به وسیله انگیسی ها دستگیر شد .
برای آنکه بتواند از محاصره انگلیسی ها فرار کند در یکی از بنادر آمریکا پیاده شد و با دختر جوانی به نام الیزابت پاترسون که اهل بالتیمور است ازدواج کرد . ژرم در جواب اعتراض ناپلئون نوشت که همسرش متمول است .
- امور خانوادگی ناپلئون مورد توجه من نیست .
در همین موقع صدای درشکه ای که در مقابل منزل متوقف شد به گوش رسید . گفتم :
- ساعت ده شب است ، در این وقت شب کسی به ملاقات شما می آید ؟
فرناند وارد اتاق غذاخوری شد و ورود مادام لتیزیا بناپارت را اعلام کرد .
بسیار نگران شدم زیرا هرگز مادر ناپلئون به منزل ما نیامده بود ولی اکنون پشت سر فرناند ایستاده است .
- شب بخیر ژنرال برنادوت . شب بخیر مادام ژنرال .
در این سال های اخیر مادام لتیزیا نه تنها پیر نشده بلکه جوان تر هم به نظر می رسد . صورت لاغر او که در اثر کار و زحمت فرسوده و شکسته بود اکنون پر شده و چروک های اطراف دهانش محو گردیده ولی گرد نقره ای رنگ روی موهایش دیده می شود . مثل همیشه موهایش را مانند زنان دهاتی به عقب شانه کرده و پشت سرش گره زده بود . چند حلقه کوچک مو به روش پاریسی ها جلو پیشانیش دیده می شد . این گونه آرایش به صورت او نمی آید .
او را به سالن پذیرایی راهنمایی کردیم . نشست و آهسته دستکش های خاکستری کم رنگش را بیرون آورد . نتوانستم از نگاه کردن به دست های او و انگشتر بزرگ الماسی که ناپلئون از ایتالیا برای او خریده بود خودداری کنم .
آن دست های ترکیده و قرمز که چند سال پیش دائما مشغول شستن لباس بود از خاطرم گذشت . مادام لتیزیا فورا پرسید :
- ژنرال برنادوت آیا باور می کنید و تصور می نمایید که پسرم این دوک انهین را اعدام کند ؟
ژان باتیست با احتیاط جواب داد :
- کنسول اول خیر ولی دادگاه او را محکوم کرده است .
- دادگاه میل و دستور پسرم را اجرا می کند . آیا معتقدید که پسرم حکم دادگاه را اجرا می نماید ؟
- نه تنها ممکن ، بلکه محقق است . زیرا من دلیل دیگری برای توقیف و محاکمه او نمی بینم . به علاوه دوک انهین حتی در سرزمین فرانسه توقیف نشده .
مادام لتیزیا به انگشترش خیره شد ه و جواب داد :
- متشکرم ژنرال برنادوت ، آیا می دانید چرا پسرم این عمل را انجام داد ؟
- خیر مادام .
- تصور هم نمی توانید بکنید ؟
- باید بگویم خیر !
مجددا ساکت گردید . روی مبل نشسته به جلو خم شد و مانند زنان دهاتی بسیار خسته که فقط چند لحظه وقت استراحت دارند هر دو پایش از هم باز بود .
ژان باتیست جواب نداد دستش را به طرف سرش برد و موهایش را مرتب کرد . کاملا متوجه بودم که چگونه از این مکالمه رنج می برد . مادام لتیزیا باز سر خود را بلند کرد درحالی که چشمانش از هم باز شده بود گفت :
- این حکم اعدام جنایت است . یک جنایت و آدم کشی پست و مبتذل است .
ژان باتیست با ناراحتی گفت :
- مادام شما نباید این قدر نگران و ناراحت باشید .
مادام لتیزیا هر دو دست خود را بلند کرد و صحبت او را قطع کرد و گفت :
- می گویید نگران نباشم ؟ پسرم در شرف اجرای جنایتی است و من ، مادر او در چنین موقعی قادر به خودداری باشم ؟
نزد او رفته کنارش نشستم و دستش را گرفتم . انگشتانش می لرزید . آهسته گفتم :
- ممکن است ناپلئون دلایلی سیاسی برای این کار داشته باشد .
با صدای بلند گفت :
- اوژنی ساکت شو .
و سپس مستقیما به چشمان برنادوت خیره شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- جنایت پسرم قابل بخشش نیست . ژنرال دلایل سیاسی برای ....
شوهرم به آرامی گفت :
- مادام شما چند سال قبل پسرتان را به دانشکده افسری فرستادید . آنجا او را افسر تربیت کردند . خانم ممکن است پسر شما کمتر از شما ارزشی برای جان یک فرد قایل باشد .
مادام لتیزیا با ناامیدی سرش را حرکت داد :
- ژنرال این امر با مرگ و زندگی یک فرد در جبهه جنگ اختلاف فاحشی دارد . دوک را برای اعدام به فرانسه آورده اند . فرانسه با اعدام این فرد احترام خود را بین سایر ملل از دست خواهد داد . نمی خواهم ناپلئون ، پسرم یک جنایتکار باشد . آیا منظور مرا می فهمید ؟
شوهرم پیشنهاد کرد و گفت :
- مادام شما باید با خود او صحبت کنید .
او دهانش را به طور مسخره ای جمع کرد وگفت :
- خیر ... خیر ژنرال فایده ندارد ، نالپئون خواهد گفت ، مادر تو نمی فهمی . برو بخواب . مادر میل داری مقرری ماهیانه ات را اضافه کنم ؟ اوژنی ... اوژنی باید نزد او برود .
قلبم از حرکت ایستاد . سرم را با ناامیدی حرکت دادم .
- آقای ژنرال شما نمی دانید چند سال قبل پسرم توقیف شده بود و ما متوحش بودیم که مبادا او را اعدام کنند این ... دختر کوچولو ، اوژنی با عجله و شتاب نزد مقامات مسئول رفت و به او کمک کرد . حالا او باید نزد پسرم برود و کمک خود را گوشزد کند و درخواست نماید ...
ژان باتیست گفت :
- گمان نمی کنم درخواست او تاثیری در عقیده و فکر کنسول اول داشته باشد .
- اوژنی ، ببخشید ، مادام برنادوت شما قطعا میل ندارید که فرانسه به نام مملکتی شناخته شود که قتل و جنایت در آنجا مجاز است ، میل دارید ؟ اشخاص زیادی این موضوع را به من گوشزد کرده اند . امروز چندین نفر به دیدنم آمدند . ... و داستان هایی از این دوک برایم نقل کردند ... گفتند که یک مادر پیر و یک نامزد جوان دارد . مادام به من رحم کنید ، به من کمک کنید . نمی خواهم ناپلئون من ...
ژان باتیست بدون منظور و هدفی در اتاق قدم می زد . مادام لتیزیا که هنوز از تصمیم و عقیده خود منصرف نشده بود تقریبا با تضرع گفت :
- ژنرال اگر پسر شما ... اوسکار کوچک شما می خواست حکم اعدامی را امضا کند ...
ژان باتیست به آرامی گفت :
- دزیره حاضر شو و به تویلری برو .
برخاستم .
-ژان باتیست تو هم با من خواهی آمد ؟ باید تو هم بامن باشی .
ژان باتیست با تلخی خنید و مرا در آغوش گرفت و به خود فشرد :
- دختر کوچولو خوب می دانی که حضور من دوک را از این شانس و موفقیت ناچیز محروم خواهد کرد . تو باید تنها با او صحبت کنی . می ترسم موفق نشوی ولی باید کوشش کنی.
صدای او آرام و مملو از رحم و شفقت بود . با او مخالفت کردم و بدون آنکه اهمیتی با حضور مادام لتیزیا بدهم گفتم :
- برای من شایسته نیست که تنها در هنگام شب به تویلری بروم . زنان دیگری نیز شب ها به آنجا می روند ، بله به تنهایی نزد کنسول اول می روند .
ژان باتیست گفت :
- کلاه به سرت بگذار و صورتت را بپوشان و برو .
مادام لتیزیا اظهار کرد :
- مادام درشکه مرا سوار شوید و اگر اجازه بدهید من تا بازگشت شما منتظر خواهم بود . ژنرال مزاحم شما نخواهم شد کنار پنجره می نشینم و منتظر می شوم .
بدون اراده سرم را حرکت دادم و با عجله به اتاقم دویدم و با انگشتان لرزانم کلاه تازه ام را که دارای گل های صورتی رنگ است به سرگذارده و روبان آن را زیر گلو بستم .
چهار سال قبل در شب تولد حضرت مسیح انفجاری در پشت درشکه ناپلئون به وقوع پیوست . به زحمت یک ماه می گذرد که فوشه رئیس پلیس توطئه جدیدی علیه کنسول اول کشف نکرده است . اکنون کسی نمی تواند وارد تویلری شود مگر اینکه در هر چند قدم متوقف شود و مورد بازرسی قرار گیرد . با وجود این همه چیز به طور دلخواه و راحتی گذشت . هر کجا امر به توقف داده می شد می گفتم :
- میل دارم با کنسول اول ملاقات و صحبت کنم .
کسی نام و موضوع ملاقات را نپرسید . سربازان فقط با لبخندی نامفهوم با کنجکاوی به من نگاه می کردند و شاید در تصور و خاطر خود مرا لخت و عریان می کردند . به راستی همه چیز ناراحت کننده بود .
بالاخره به دری که از آنجا می توان اتاق انتظار مخصوص کنسول اول را دید رسیدم . من تاکنون این قسمت از قصر تویلری را ندیده بودم و اگر بر حسب تصادف در مهمانی های فامیلی دعوت می شدم به قسمتی از قصر که آپارتمان و اتاق های ژوزفین قرار دارد می رفتم . دو سرباز گارد ملی در مقابل در نگهبانی می دادند . آنها سوالی از من نکردند . در را باز کردم و داخل شدم . مرد جوانی با لباس غیر نظامی پشت میزی نشسته و مشغول نوشتن بود . دو مرتبه سرفه کردم تا صدای مرا شنید . به محض شنیدن صدایم چنان از جای پرید که گویی رطیل او را گزیده .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- مادموازل چه می خواهید .
- می خواستم با کنسول اول صحبت کنم .
- مادموازل اشتباه کرده اید اینجا اتاق های دفتر کنسول اول است .
اصلا نفهمیدم منظور این جوان چه بود و در چه خصوص صحبت می کرد . سوال کردم :
- منظور شما این است که کنسول اول در دفتر خود نیست و خوابیده است ؟
- خیر کنسول اول در دفتر است .
- پس مرا نزد ایشان راهنمایی کنید .
- مادموازل ....
آن جوان که تا آن موقع پای مرا نگاه می کرد برای اولین مرتبه سرش را بلند کرد و به صورت من خیره شد .
- مادموازل ، کنستانت پیشخدمت مخصوص باید به شما گفته باشد که جلو درب مخفی منتظر شما است . این اتاق ها فقط دفتر کنسول است .
- ولی من باید با کنسول اول صحبت کنم نه با پیشخدمت مخصوص او . نزد ایشان بروید و ببینید می توان مزاحم او شد ؟ موضوع مهمی است .
جوان تقریبا با تضرع گفت :
- ولی مادموازل .
- مرا مادموازل خطاب نکنید . من مادام ژان باتیست برنادوت هستم .
جوان طوری با وحشت مرا نگاه کرد که گویی روح مادربزرگ خود را دیده است .
- مادام .... ببخشید اشتباه کردم .
- بله اشتباه کردید . ممکن است ...حالا می خواهید مرا راهنمایی کنید ؟
جوان رفت و بلافاصله مراجعت کرد .
- ممکن است از خانم استدعا کنم همراه من بیایید ؟ کنسول اول کمیسیون دارد و استدعا می کند یک دقیقه منتظر باشید . کنسول اول گفتند فقط یک دقیقه .
جوان مرا به سالن کوچکی راهنمایی کرد . میز مرمر بزرگی در وسط سالن قرار داشت و صندلی های مخمل تیره رنگ در اطراف میز چیده شده بود . ظاهرا این سالن محل انتظار بود . ولی من زیاد منتظر نشدم . دری باز شد . سه یا چهار پشت که به حال احترام در مقابل شخصی که من او را ندیدم خم شده بودند . برای او آرزوی استراحت کامل می نمودند . در پشت سر آنها بسته شد هریک چندین پرونده قطور زیر بغل داشتند . در همین موقع منشی مخصوص ناپلئون در را باز کرد و به دفتر او رفت . هنوز یک قدم به داخل نگذارده بود که با عجله برگشت و گفت :
- مادام ژان باتیست برنادوت کنسول اول شما را می پذیرند .
وارد اتاق شدم . ناپلئون در مقابل در به انتظار من بود . گفت :
- این مطبوع ترین ملاقات غیر منتظره ای است که در این چند سال داشته ام .
هر دو دست مرا گرفته و به لب برد و حقیقتا بوسیید . لب سرد و مرطوب او اول دست راست و سپس دست چپم را بوسه زد . با عجله دستم را عقب کشیدم و نمی دانستم چه بگویم .
- بنشینید اوژنی من . بنشینید . بگویید ببینم چطور هستید ؟ هر سال جوان تر می شوید .
- خیر جوان نمی شوم دنیا زود می گذرد . سال آتیه باید در جستجوی آموزگار برای اوسکار باشم .
مرا به مبلی که در کنار میزش بود برد . نشستم ولی او کنار من ننشست و با بی صبری در اطراف اتاق قدم می زد و بالا و پایین می رفت و من دائما باید سرم را بگردانم تا بتوانم او را ببینم . دفتر او اتاق بسیار بزرگی بود . میزهای کوچک متعددی در گوشه ها و وسط اتاق دیده می شد و روی آنها کتاب و نوشته های زیادی وجود داشت .
ولی در روی میز بزرگ کار ناپلئون همه چیز مرتب بود . هر پرونده در کازیه چوبی ظریفی قرار داشت . در بین کازیه ها در مقابل مبلی که نشسته بودم مدرکی که لاک و مهر قرمز خونین رنگی داشت دیده می شد . در بخاری سالن آتش فراوانی می سوخت و اتاق فوق العاده گرم بود .
چند صفحه کاغذ چاپ شده جلو صورتم گرفت . متوجه شدم که این اوراق به صورت ماده و بند چاپ شده . ناپلئون گفت :
- باید این را ببینید ، اولین چاپ است ، قانون مدنی فرانسه تکمیل شده و حاضر است .
چند ورق کاغذی که روی آنها حروف چاپی ریز دیده می شد جلوی چشم من گذاشت .
- قانون مدنی تمام شده است ! قانون مدنی جمهوری فرانسه ! قوانینی که جمهوری برای به دست آوردن آنها مبارزه کرده ، تدوین و چاپ شده است . من به فرانسه یک قانون مدنی جدید هدیه کرده ام .
ناپلئون بهترین علمای حقوق مارا جمع کرده و به کمک آنها قانون مدنی فرانسه را تنظیم کرده است . این قانون چاپ شده و از این به بعد اجرا خواهد شد .
- اینها عادلانه ترین و انسانی ترین قوانین دنیا هستند . اینجا را بخوانید ، این قسمت مربوط به اطفال است . برادر بزرگتر هیچ حقی بیشتر از خواهران و برادران خود ندارد و پدر و مادر مجبورند احتیاجات اطفال خود را تامین کنند . این را ببینید ....
ناپلئون به طرف یکی از میزهای کوچک رفت ، چند برگ کاغذ برداشت و شروع به جستجو در میان آنها کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- قوانین جدید مربوط به ازدواج ، به زن و شوهر حق داده شده که از یکدیگر جدا شوند و طلاق بگیرند و این یکی مربوط به عناوین اشرافی است . عناوین ارثی ملغی شده است .
من گفتم :
- مردم از حالا قانون مدنی را «قانون ناپلئون » لقب داده اند .
می خواستم که خلق خوش او برجا بماند . ولی این موضوع عین حقیقت بود و من دروغ نمی گفتم . اوراق را روی بخاری مرمر انداخت . از پشت سر به من نزدیک شد و گفت :
- ببخشید خانم اگر سر شما را به درد آوردم . کلاهتان را چرا برنمی دارید ؟
- نه ، نه ، زیاد نمی مانم می خواستم فقط ....
- اما خانم این کلاه به شما نمی آید . واقعا به شما نمی آید . اجازه می دهید من آن را از سرتان بردارم ؟
- نه این کلاه را تازه خریده ام و ژان باتیست می گوید که خیلی خوب به من می آید .
او عقب رفت :
- البته اگر ژنرال برنادوت می گوید ...
و پشت سر من شروع به قدم زدن کرد . من با ناامیدی فکر کردم «او ر ا عصبانی کردم » و با عجله مشغول باز کردن گره روبان کلاهم شدم .
- ممکن است از شما بپرسم ، خانم ، چه چیزی باعث شده که افتخار ملاقاتتان نصیب من شود ؟
به جای جواب گفتم :
- کلاهم را برداشتم .
متوجه شدم که ناگهان ایستاد . بعد به من نزدیک شد . دست خود را به ملایمت روی موهای من کشید و گفت :
- اوژنی ، اوژنی کوچولو...




من به تندی سرم را خم کردم تا از تماس دست او فرار کنم . این همان صدای آشنای آن شب بارانی بود که ما با هم نامزد شده بودیم . درحالی که صدایم می لرزید گفتم :
- می خواستم خواهشی از شما بکنم .
او در اتاق به راه افتاد و مقابل من به بخاری تکیه کرد . شعله آتش نور سرخ رنگی روی چکمه های براق او می انداخت . جواب داد :
- البته .
با تعجب پرسیدم :
- چطور ، البته ....؟
گفت :
- برای اینکه منتظر این تقاضا بودم . می دانستم که فقط برای دیدن من نیامده اید .
بعد خم شد و هیزم قطوری را در شعله آتش انداخت و گفت :
- وانگهی اغلب کسانی که به دیدن من می آیند تقاضایی دارند . کم کم عادت کرده ام . خوب چه خدمتی می توانم برای شما انجام بدهم مادام ژان باتیست برنادوت ؟
لحن تمسخر آمیز او حوصله مرا سر برد . غیر از موهایش که کوتاه کرده بود و اونیفورمش که خیلی مرتب و خوش دوخت بود تقریبا همان قیافه ای را داشت که در باغمان در مارسی دیده بودم .
بالحن تندی گفتم :
- فکر می کنید اگر موضوع مهمی در بین نبود این موقع شب به دیدن شما می آمدم ؟
مثل اینکه خشم من باعث تفریح او شد .:
- حقیقت را بخواهید . فکر نمی کردم مادام ژان باتیست برنادوت اما شاید ته دلم امیدوار بودم . امیدوار بودن گناه نیست خانم .
من با ناامیدی فکر کردم «من حتی موفق نخواهم شد او را وادار کنم حرف مرا به شوخی نگیرد . »
انگشتهایم بلا اراده گل ابریشمی کلاهم را پرپر می کردند . صدای او را شنیدم :
- کلاه نوتان را از بین می برید خانم !
من سر بلند نکردم ، آب دهان را فرو دادم و حس کردم یک قطره اشک سوزان از میان مژگانم سرازیر شد و به گوشه لبم رسید . زبانم را برای گرفتن آن قطره اشک بیرون آوردم .
- اوژنی چه کمکی از من ساخته است .
باز ... باز همان ناپلئون روزگار گذشته ظاهر گردید .
- شما گفتید که اشخاص زیادی برای درخواست و استدعا نزد شما می آیند . آیا شما معمولا درخواست آنها را اجابت می کنید ؟
- اگر بتوانم علت درخواست را مدلل نمایم آن را خواهم پذیرفت .
- باید علت هر درخواست را ثابت کنید ؟ به که ثابت کنید ؟ شما شخصا مقتدرترین مرد فرانسه هستید . این طور نیست ؟
- باید علت هر درخواست را به خودم ثابت و مدلل کنم . اوژنی بگویید چه می خواهید ؟
- می خواهم او را عفو کنید .
سکوتی فضای اتاق را فرا گرفت . فقط صدای سوختن چوب ها در بخاری به گوش می رسید .
- منظور شما دوک انهین است ؟
سرم را حرکت دادم و برای جواب او منتظر شدم . او مرا در این انتظار باقی گذارد . با بی صبری برگ های اطلسی کلاهم را یکی پس از دیگری می کندم .
- اوژنی چه شخصی شما را برای این درخواست نزد من فرستاده ؟
- این امر چندان مهم نیست . افراد زیادی این استدعا را از شما کرده اند . من هم یکی از آنها هستم .
با خشونت گفت :
- باید بدانم چه شخصی شما را اینجا فرستاده .
مجددا گل کلاهم را فشردم .
- سوال کردم چه شخصی شما را فرستاده . برنادوت ؟
سرم را حرکت دادم .
- مادام من عادت دارم که به سوالاتم جواب داده شود .
سرم را بلند کردم . سر او به جلو خم شد . لبان او فشرده و منقبض و قطره سفید کوچکی از کف در گوشه لبش دیده می شد .
- لازم نیست به سر من داد بزنید . من از شما ترس و وحشتی ندارم .
و را ستی از او نمی ترسیدم . پای خود را باز نموده و ثابت ایستاده بود .
- می دانم که شما دارید رل زنان شجاع را بازی می کنید و هنوز آن صحنه را که در منزل مادام تالیین به وجود آوردید به خاطردارم .
- من آن قدر شجاع نیستم و بلکه ترسو هستم ولی اگر موضوعی مهم و حیاتی باشد قادر با استقامت و پایداری می باشم .
- و آن روز در سالن مادام تالیین موضوعی مهم و حیاتی برای شما وجود داشت ؟
- بله مهم و حیاتی .... همه چیز زندگی و آتیه ام در خطر بود .
ساکت شدم و در انتظار استهزا و تمسخر او بودم ولی چیزی نگفت . سرم را بلند کردم و به چشمان او نگریستم .
- ولی قبل از آن روز شجاعت بیشتری به خرج داده ام . آن شجاعت من وقتی بود که نامزدم ، شما می دانید که خیلی قبل ، پیش از آنکه ژنرال برنادوت را ببینم نامزد بودم . نامزدم پس از سقوط روبسپیر بازداشت و زندانی شد . می ترسیدیم او را اعدام کنند . با وجود آن که برادران او عمل مرا خطرناک می دانستند من نزد فرمانده نظامی ناحیه رفتم و برای نامزدم یک بسته لباس و کیک .....
- بله به همین علت مصمم هستم بدانم چه شخص شما را نزد من فرستاده ...
- شناختن این شخص چه ربطی به موضوع دارد ؟
- اوژنی موضوع را برایت توضیح می دهم . شخص یا اشخاصی که شما را نزد من فرستاده اند مرا خوب می شناسند . آنها راهی را که ممکن است انهین را نجات دهد یافته اند . فقط گفتم ممکن است ، بسیار کنجکاو هستم تا بدانم این شخص کسیت که مرا به حد کافی می شناسد و در عین حال به حد کافی باهوش و زیرک است تا از این شناسایی بهره برداری کند و همچنین ظاهرا مخالف سیاسی من نیز هست .
خندیدم . چطور همه چیز در نظر او پیچیده و مبهم و با سیاست آلوده است .
- مادام سعی کنید اوضاع را از دریچه چشم من ببینید . ژاکوبین ها سرزنشم می کنند که چرا اشرافیان مهاجر را به کشور عودت داده و در اجتماعات برای آنها مزیت قائل شده ام و در همین موقع شایعه ای منتشرکرده اند که من تصمیم دارم جمهوری را به بوربون ها عودت دهم . فرانسه ما - این فرانسه ،«فرانسه ناپلئون »که من موجد آن هستم . این فرانسه را به بوربون ها بدهم ؟ آیا این دیوانگی نیست ؟
با این حرف به طرف میز رفت و آن مدرک لاک و مهر شده را برداشت ، به نوشته آن خیره شد سپس آن را روی میز انداخت و به طرف من برگشت .
- اگر این انهین اعدام شود من به فرانسه و دنیا ثابت و مدلل کرده ام که من بوربون ها را به علت خیانت عظیم آنها محکوم نموده ام . خانم آیا منظور مرا می فهمید ؟ پس با آن حسابم را با سایرین تصویه خواهم کرد.
سپس با عجله از پشت میز بیرون آمد و در مقابل من ایستاد . روی پاشنه و پنجه اش بلند می شد و فاتحانه در مقابل من نوسان می کرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- با توطئه چینان ، با شاکیان دایمی ، نویسندگان اعلامیه ها و با تمام این بی شعورهایی که مرا مستبد و ظالم و ستم کار می نامند حسابم را تصویه خواهم کرد .آنها را از اجتماع مردم فرانسه بیرون خواهم راند و فرانسه را در مقابل دشمنان خانگی حفظ خواهم کرد .
«دشمنان خانگی »... کجا این جمله را شنیدم ؟ باراس این جمله را خیلی قبل به کار برد و وقتی صحبت می کرد به ناپلئون می نگریست . ساعت مطلای سر بخاری که صفحه آن بین دو شیر خشمگین قرار گرفته بود ساعت یک نیمه شب را نشان می داد برخاستم و گفتم :
- دیر وقت است .
ولی او مرا با فشار آهسته روی صندلی نشانید .
- اوژنی نروید ... خیلی خوشحالم که به دیدنم آمدید شب دراز است .
- ولی شما خسته هستید .
- خیلی کم و ناراحت می خوابم . من ....
در همین موقع یک در مخفی که در دیوار وجود داشت و تاکنون متوجه آن نبودم آهسته با صدایی خشک باز شد . ناپلئون متوجه نشد . من گفتم :
- آن در مخفی باز می شود .
ناپلئون برگشت :
- کنستانت چه می گویی ؟
مرد کوتاه قدی با لباس پیشخدمت ها در آستانه در ظاهر شد و دوستانه به ناپلئون اشاره کرد . ناپلئون نزد او رفت .
- ... بیش از این منتظر نخواهد شد . نمی توانم او را ساکت کنم .
صدای ناپلئون را شنیدم که گفت :
- بگو لباسش را بپوشد و برود .
در آهسته بسته شد . با خود گفتم قطعا این زن مادموازل ژرژ هنرپیشه تئاتر فرانسه است . تمام پاریس می دانند که ناپلئون به ژوزفین خیانت می کند و با مادموازل گراسینی آوازه خوان تئاتر فرانسه سر و کار دارد . بله این زن ژرژینا هنر پیشه شانزده ساله تئاتر فرانسه بود . برخاستم و گفتم :
- بیش از این نباید مزاحم شما شوم .
- او را بیرون کردم ، حالا دیگر شما نباید مرا تنها بگذارید .
مجددا مرا در مبل نشانید و با صدای ملایم و نوازش کننده ای گفت :
- اوژنی شما برای اولین مرتبه در زندگی از من خواهشی کردید .
چشمان خود را بستم تغییر سریع لحن صحبت او مرا ناتوان و زبون می کرد .
گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود . بالاتر از همه این که ناپلئون یک نوع ناراحتی از خود بروز می داد که این عمل او باعث رنجش من بود . راستی عجیب نیست پس از چندین سال هنوزم قادرم هر حرکت و رفتار و اخلاق او را حس کنم . فکر می کرد ، می دانستم با خود می جنگد ، می خواهد تصمیم بگیرد ، جرات نداشتم او را ترک کنم ، شاید تصمیم بگیرد او را عفو کند .
- اوژنی نمی دانید چه درخواستی از من کرده اید . انهین شخصا مهم نیست . من باید برای اولین و آخرین بار احساسات و تمایلات فرانسه را به بوربون ها و دنیا ثابت کنم . ملت فرانسه شخصا باید حکمروای خود را انتخاب نمایند نه دیگران .
سرم را بلند کردم او به صحبت خود ادامه داد :
- مردم آزاد ، جمهوری آزاد فرانسه تا قطب های زمین پیش خواهند رفت .
آیا شعر می خواند ؟ آیا نطق و خطابه ای را تمرین می کرد ؟
پشت میز ایستاده و آن مدرک را در دست داشت . لاک و مهر آن مانند قطره درشت خون به نظر می رسید .
با صدای بلند گفتم :
- شما از من پرسیدید چه کسی مرا نزد شما فرستاده .
سرش را بلند نکرد :
- بله صدای شما را می شنوم
- مادر شما مرا فرستاد .
آهسته دستش را پایین آورد و با قدم ها ی سنگین به طرف بخاری رفت و یک قطعه هیزم برداشت و آهسته گفت :
- نمی دانستم مادرم به سیاست علاقه مند است ! تصور می کنم مردم او را ترسانیده و مجبور به مداخله کرده اند .
- مادر شما این اعدام را یک اعدام سیاسی نمی داند .
- پس چه ؟
- جنایت .
- اوژنی حالا دیگر خیلی تند رفتی ، بی پروا شدی .
- مادر شما با بی تابی و نگرانی اصرار و درخواست کرد تا نزد شما بیایم و صحبت کنم ، در صورتی که حقیقتا برای من لذتی ندارد که ...
سایه لبخندی در صورت او ظاهر شد . در بین مدارک و نوشته جات به جستوجو پرداخت و بالاخره آنچه می خواست پیدا کرد . یک صفحه بزرگ کاغذ نقاشی را باز کرد و جلو من گرفت.
- چطور است ؟ هنوز آن را به کسی نشان نداده ام .
در بالای صفحه کاغذ زنبور بزرگی نقاشی شده و در وسط کاغذ مربع چهار گوشی که در داخل آن زنبور های کوچکی با فواصل مساوی دیده می شدند به چشم می خورد پرسیدم :
- زنبور عسل ؟
با خوشحالی گفت :
- بله زنبور عسل می دانی چیست ؟
سرم را حرکت دادم .
- علامت و نشان خانوادگی .
- علامت خانوادگی ؟ کجا به کار خواهید برد .
بازوهای خود را باز کرد و در هوا حرکت داد و گفت :
- همه جا ، روی دیوارها ، پرده ها ، فرش ها ، لباس ها ، درشکه ها ی دربار ، لباس های تاج گذاری امپراتور .
فریاد کوچکی زدم با تردید به من نگریست . نگاهش مانند مته ای در چشم من نفوذ می کرد !
- اوژنی منظور مرا می فهمی ، به من معتقدی ....؟
قلبم به شدت می تپید . او مشغول باز کردن یک صفحه کاغذ دیگر بود این مرتبه شیر ، شیر در حالات مختلف ، شیر خوابیده ، شیر غران ، شیر کمین کرده دیدم و کلمه ناپلئون در وسط آن نوشته شده بود :
«عقاب با بال های گشوده »
- به داوید نقاش دستور دادم یک آرم تهیه کند .
شیر ها با بی اعتنایی روی کف اتاق افتادند و ناپلئون کاغذ ی را که عقاب با بال های گشوده روی آن دیده می شد جلوم گرفت :
- تصمیم گرفته ام عقاب آرم من باشد . آیا می پسندی ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اتاق آن قدر گرم بود که به زحمت می توانستم نفس بکشم . عقاب در نظرم جان گرفت ، بزرگ و بزرگ ترشد و در فضا به پرواز در آمد . پروازش موجودیت همه را تهدید می کرد .
- آرم من ، آرم امپراتور فرانسه .
آیا این کلمات را در خواب می شنیدم ؟ حرکتی کردم و ورقه نقاشی شده کاغذ را در دست خود یافتم . فهمیدم که ناپلئون آن را به من داده است ! ناپلئون باز در پشت سرم ایستاده به آن مدرک سرخ رنگ نگاه می کرد .
بدون حرکت ایستاده و لب هایش چنان به هم فشرده بود که چانه چهارگوش او کاملا نمایان بود . قطرات عرق را روی پیشانیم حس کردم . او به من نگاه نمی کرد . به جلو خم شد و قلم را برداشت فقط یک کلمه روی آن مدرک نوشت . شن روی آن ریخت و با شدت زنگ های طلایی رنگی را که روی میز قرار داشت تکان داد . دسته زنگ شکل عقابی با بال های گشوده بود .
منشی با عجله وارد شد . ناپلئون مدرک را با دقت تا کرد و گفت «مهر و موم »
منشی با عجله مهر و موم و یک شمعدان آورد و مشغول لاک و مهر کردن شد . ناپلئون با دقت او را نگاه می کرد . پس از تمام شدن لاک و مهر گفت :
- فورا به قلعه ونیسن بروید و این پاکت را به فرمانده قلعه بدهید . شما شخصا مسئول هستید که پاکت را به فرمانده پادگان برسانید .
منشی در حالی که با پشت به طرف در خروجی می رفت سه مرتبه در مقابل او خم گردید و از اتاق خارج شد .
صدای لرزان خود را شنیدم که می گفت :
- میل دارم بدانم چه تصمیمی گرفتید .
ناپلئون در مقابل من روی زمین خم شد و گل برگ ها ی اطلسی کلاهم را که پرپر کرده بودم جمع کرد و گفت :
- مادام کلاه خود را خراب کردید .
و سپس مشتی گل و برگ پاره و پرپر را در دستم ریخت . برخاستم . ورقه نقاشی عقاب را روی یکی از میز ها گذاردم و گل برگ ها را در بخاری ریختم .
- ناراحت نباشید . این کلاه به صورت شما نمی آمد .
ناپلئون در راهرو های ساکت و خالی همراهم آمد . به دیوار ها نگاه کردم . زنبور ها در مغزم پرواز می کردند . زنبور ، زنبور ، تمام دیوار ها مبل ها اثاثیه تویلری با زنبور تزیین خواهد شد . هرچند قدم یک نگهبان با سر و صدای زیاد به ما سلام نظامی می داد. . . .
ناپلئون تا نزدیک درشکه مرا مشایعت کرد .
- درشکه مادر شما است . او اکنون منتظر بازگشت من است . به او چه بگویم ؟
- روی دست من خم شد ولی این مرتبه نبوسید .
- برای مادرم از طرف من آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین بنمایید .از لطف و مرحمت شما که به دیدنم آمدید تشکر می کنم مادام .
به خانه برگشتم و مادام لتیزیا را روی صندلی کنار پنجره همان جایی که موقع رفتنم به قصر تویلری نشسته بود دیدم . هوا روشن شده بود . گنجشک ها با شعف و شادی در باغ جیک جیک می کردند . ژان باتیست در دفترش مشغول نوشتن بود . شقیقه ام به شدت می کوبید و گوشم صدا می کرد . گفتم :
- معذرت می خواهم اگر زیاد معطل شدم او نمی گذاشت زود مراجعت کنم درباره همه چیز پرگویی کرد .
مادام لتیزیا سوال کرد :
- آیا پیغامی به قلعه وینسن فرستاد ؟
- بله فرستاد ولی نگفت چه تصمیمی گرفته و برای شما آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین نموده است .
- متشکرم دختر جان .
مادام لتیزیا برخاست تا در خروجی او را مشایعت کردم . در آستانه در گفت :
- هر حادثه ای رخ دهد ، خواه دوک را اعدام کنند و یا او را رها سازند از شما تشکر می کنم .
ژان باتیست مرا در بین بازوان خود گرفت و به اتاق خواب خود برد . لباس های رو و زیرم را بیرون آورد . سعی کرد لباس خوابم را به تنم بپوشاند ولی آن قدر خسته بودم که قادر نبودم بازویم را بلند کنم . فقط یک پتو دور خودم پیچیدم و آهسته گفتم :
- می دانی که ناپلئون می خواهد به نام امپراتور فرانسه تاج گذاری کند ؟
- این شایعه را شنیده ام ولی معتقدم که دشمنان او این شایعه را منتشر کرده اند . از کجا شنیدید ؟
- ناپلئون شخصا به من گفت .
ژان باتیست خیره به من نگاه کرد . با خشونت مرا رها نمود و به اتاق رختکن رفت . مدت زیادی صدای قدم زدن او را در اتاق می شنیدم . نتوانستم بخوابم . بالاخره او را نزدیک خود حس کردم ، صورتم را در سینه او فرو بردم . تا نزدیک ظهر خوابیدم . ولی هنگام خواب بسیار ناراحت و غمگین بودم . صفحه بزرگ و سفید کاغذ با زنبور های قرمز رنگ خونین را در خواب دیدم .
ماری صبحانه و آخرین چاپ روزنامه مونیتور را برایم آورد . در صفحه اول نوشته بود «ساعت پنج صبح امروز دوک انهین در قلعه وینسن تیرباران شد .»
چند ساعت بعد مادام لتیزیا پاریس را ترک گفت و نزد پسر تبعید شده اش لوسیین به ایتالیا رفت .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل هفدهم
پاریس ، بیستم ماه مه 1804

********************


فرناند با صدای بلند گفت :
- والاحضرت پرنسس ژولی .
با این گفتار فرناند خواهرم ژولی وارد اتاق شد و گفت :
- مادام مارشال امیدوارم به خوبی خوابیده باشید .
چین هایی دور دهان او دیده می شد . گریه می کرد ؟ می خندید ؟
با بهترین تعظیم و ژستی که مانتول معطر به من آموخته بود جواب دادم :
- بسیار خوب . از الطاف و مراحم والاحضرت صمیمانه تشکر می کنم .
خواهرم ژولی والاحضرت پرنسس فرانسه گفت :
- زود آمده ام بهتر است کمی در باغ بنشینیم .
باغ ما کوچک است و با وجود دستورات مفید ژوزفین و مراقبت های دائمی من بوته های گل سرخ هنوز به گل ننشسته اند . در اینجا درختی که برای من مفهوم درخت بلوطی را که درخانه حومه پاریس داشتیم ندارد ولی وقتی یاس ها و دو درخت سیبی که ژان باتیست به مناسبت اولین سالگرد تولد اوسکار کاشته است گل کنند منظره زیبا تری برای من وجود ندارد .
ژولی قبل از اینکه با لباس ساتن آبی سیر خود روی میز باغ بنشیند آن را با دقت با دستمال خود تمیز و گرد گیری کرد . پر های آبی شترمرغ که با دقت به کلاه خود سنجاق کرده باشکوه و جلال در اثر نسیم موج می زد . ماری برایمان لیموناد آورد و با تنقید به ژولی نگرسیت و گفت :
- ولاحضرت پرنسس ژولی باید کمی بیشتر سرخاب به صورت خود بمالید .
ژولی جواب داد :
- حال مادام مارشال بهتر است و زیبا به نظر می رسد .
ژولی سر خود را حرکت داد و به صحبت ادامه داد :
- همسران مارشال ها زندگی ساده تر و راحتی دارند . درباره این تغییر منزل تازه بسیار نگرانم . ماری ما به قصر لوکزامبورگ نقل مکان خواهیم کرد .
مای با تمسخر به ژولی نگاه کرد و گفت :
- آن ویلای قشنگ کوچه روشه دیگر درخور شان و مقام شاهزاده خانم ژولی نیست . ...
ژولی جواب داد :
- خیر ماری اشتباه می کنی من از قصر ها متنفرم . چون همیشه ولیعهد های تاج و تخت دار فرانسه در این قصر ها زیسته اند . من هم ناچار باید به آنجا نقل مکان کنم .
ژولی همسر ولیعهد فرانسه واقعا بیچاره و بدبخت به نظر می رسید ولی ماری علاقه و محبتی به او نداشت .
ماری در حالی که زیر لب غرغر می کرد و دست هایش را به کمر زده بود گفت :
- مرحوم کلاری هرگز موافقت نمی کرد . پدر مرحوم شما یک جمهوری خواه معتقد بود و هرگز با این اوضاع موافقت نداشت .
ژولی که بسیار ملول و غضبناک بود جواب داد :
- کاری از من ساخته نیست .
من به ماری گفتم که ما را تنها بگذارد . به محض این که دور شد به ژِولی گفتم :
- به این پیر اژدها محل نگذار.
ولی ژولی تقریبا با ناله گفت :
- راستی کاری از من ساخته نیست و این تغییر منزل را دوست ندارم . این جشن ها و پذیرایی ها دیوانه ام کرده است . دیروز در مراسم پذیرایی مارشال های فرانسه مجبور بودم سه ساعت تمام روی پا بایستم . امروز در انوالید ....
- بعد از این نمی ایستیم ، خواهیم نشست لیمونادت را بنوش .
این لیموناد هم مثل سایر لیمونادها شیرین و گزنده بود از تبریکات صمیمانه اشخاص مختلف تقریبا اشباع شده ایم . ژان باتیست من به درجه مارشالی فرانسه ارتقا یافته . این آرزوی هر سربازی است که به درجه مارشالی برسد . خواه سرباز ساده و خواه ژنرال باشد و اکنون آرزوی همسر من برآورده شده ولی نه به طریقی که ما تصور می کردیم .
کمی پس از ملاقات شبانه ام در تویلری «ژرژ کادودال» رهبر سلطنت طلبان توقیف شد . پس از اعدام دوک انهین عموم مردم انتظار توقیف کادودال را داشتند و از سرنوشت او آگاه بودند . وقتی ژنرال مورو ، «ژنرال پیشگرو» و چند افسر دیگر به نام همکاری با کادورال توقیف شدند من درباره ژان باتیست بسیار نگران شدم و هر لحظه در انتظار پلیس بودم . مانند سابق مجددا شوهرم به تویلری برای ملاقات کنسول اول احضار گردید .
- ملت فرانسه مرا انتخاب کرده است . آیا شما با جمهوری مخالفت خواهید کرد ؟
ژان باتیست در کمال آرامش جواب داد :
- هرگز با جمهوری مخالفت نکرده و تصور چنین عملی را هم نمی کنم .
ناپلئون اظهار داشت :
- ما شما را به درجه مارشال فرانسه مفتخر می کنیم .
این حرف برای ژان باتیست بسیار سنگین و غیر عادی بود و سوال کرد :
- ما ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- بله ما . ناپلئون اول امپراتور فرانسه .
ژان باتیست از تعجب مات و مبهوت گردید . بهت و حیرت شوهرم باعث مسرت ناپلئون بود و به صدای بلند می خندید و دست هایش را به زانوهایش می کوبید و با خوشحالی در اتاق می رقصید .
ژنرال مورو خائن شناخته شد ولی محکوم به اعدام نگردید و فقط تبعید و از فرانسه خارج شد و با لباس ژنرالی ارتش فرانسه به آمریکا رفت . شمشیر او نیز که طبق عادت و رسوم تمام افسران که نام و تاریخ فتوحاتش روی آن حک شده بود همراه او به آمریکا رفت .
سپس همه چیز با سرعت پشت سر هم اتفاق افتاد و پریروز کنسول اول برای شکار به سن کلود رفت و در آنجا از تصمیم مجلس سنا که او را به امپراتوری فرانسه انتخاب کرده است مطلع و شگفت زده شد . دیروز به هجده نفر از بهترین ژنرال های ارتش عصای مارشالی داد .
یک هفته قبل دستور کاملا محرمانه از امپراتور فرانسه به ژان باتیست رسید که به خیاط خود دستور تهیه لباس مارشالی بدهد . جزئیات و فرم این لباس از قصر تویلری برای ژان باتیست فرستاده شده بود . پس از توزیع عصای مارشالی هر هجده مارشال نطقی کوتاه ایراد کرده و ناپلئون را «اعلیحضرت »نامیدند .
هنگام نطق مورا و ماسنا ، چشمان ناپلئون تقریبا نیمه بسته بود و هرکس می توانست به خوبی تشخیص دهد که این چند روز اخیر برای او بسیار خسته کننده بوده است . به هر حال ژان باتیست شروع به صحبت کرد و از افتخاری که نصیب او شده تشکر کرد . صورت ناپلئون شکفته شد ، نگاه مشتاقانه و خنده ای به لب داشت ، آری همان لبخند التماس کننده و مجبور کننده در لب های او دیده می شد . به طرف ژان باتیست رفت دست او را گرفت و با این عمل شوهرم را تشویق و مجبور کرد که او را نه تنها امپراتور بلکه رفیق خود بنامد . ژان باتیست خبردار ایستاده و کوچکترین حرکتی نمی کرد .
من این مراسم راز پوشی که برای همسران هجده مارشال برپا کرده بودند می نگریستم . اگرچه کاملا واضح و روشن بود که اوسکار مرا دعوت نکرده اند ولی من او را همراه برده بودم و دست او را در دست داشتم . رئیس تشریفات گفت :
- مادام مارشال فرض کنید طفل گریه نماید و نطق اعلیحضرت را قطع کند چه خواهد شد ؟
ولی من فکر کردم که اوسکار باید ببیند که پدرش به درجه مارشالی ارتقا یافته . وقتی تماشاچی به علت این که ناپلئون دست شوهرم را گرفته بود فریاد می کردند «زنده باد امپراتور » اوسکار هم پرچم کوچکی که برایش خریده بودم با شوق و التهاب حرکت می داد .
ژولی در پرده دیگری بود . در مجاورت پرده ما پرده ای برای خانواده سلطنتی وجود داشت . چون یک امپراتور باید دارای فامیل برجسته باشد . ناپلئون ، برادرانش را البته غیر از لوسیین ، شاهزاده و همسران آنها را شاهزاده خانم لقب داد . تا وقتی ناپلئون دارای پسری شود ژورف برادر بزرگ او به ولیعهدی تاج و تخت فرانسه برگزیده شد . ناپلئون نمی توانست مادرش را ملکه مادر بنامد زیرا مادرش هرگز ملکه نبوده و بلکه همسر یک وکیل ناشناس کرس بوده است . با این ترتیب لقب مادام لتیزیا معمایی برای ناپلئون شده بود . ناپلئون و برادر و خواهرانش ، مادرشان را به نام مادام مادر می نامیدند . لذا ناپلئون تصمیم گرفت مادرش را که هنوز در ایتالیا و نزد پسر تبعید شده اش زندگی می کرد به همین نام به ملت فرانسه معرفی نماید . هورتنس همسر والاحضرت لویی «پاپهن» نیز از طرف ناپلئون لقب شاهزادگی گرفت .
اوژن دو بوهارنه پسر ژوزفین هم قرار شد شاهزاده نامیده شود .
با وجودی که خواهران ناپلئون در ظرف بیست و چهارساعت دستور دوختن لباسی که سرتاسر آن با زنبور عسل گلدوزی شده باشد را داده اند ولی روزنامه مونیتور لقب شاهزادگی آنان را گوشزد نکرده است . کارولین که قبل از سقوط حکومت دیرکتورها با ژنرال مورات ازدواج کرده هنگام مراسم اعطای عصای مارشالی در کنار من ایستاده بود . او هم مثل من مادام مارشال است . در روزنامه مونیتور خواندیم که طبق امر امپراتور مردم باید مارشال های فرانسه را «مون سینورMonseineur» خطاب کنند . کارولین با قیافه جدی و رسمی از من سوال کرد آیا شوهرم را در اجتماعات مون سنیور صدا خواهم کرد یا خیر . راستی نتوانستم این سوال احمقانه را به راه و رسمی که مخصوص خودم است بدون جواب بگذارم . گفتم :
- شوهرم در اتاق خواب مون سنیور ولی در اجتماعات همان ژان باتیست است .
پس از مراسم هر هیجده مارشال و همسران آنها با فامیل امپراتوری درقصر تویلری نهار صرف کردند . دیوار ها ، فرش ها ، پرده ها ، با زنبور های گل دوزی شده طلایی موج می زد . باید صد ها زن خیاط شب و روز کار کرده باشند تا این تزیینات به موقع حاضر شده باشند . اول قادر نبودم فکر کنم که این زنبورها چه چیزی را به خاطرم می آورند ولی پس از آنکه به مقدار زیاد شامپانی نوشیدم زنبور ها در نظرم به حرکت در آمده و همه وارونه شدند . و روی سرخود ایستادند . آنگاه متوجه شدم که این زنبور ها همان گل های زنبق و علامت خانوادگی بوربون هستند که وارونه شده اند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
می خواستم از ناپلئون سوال کنم آیا تصور من درباره این زنبور ها صحیح است یا خیر ؟ ولی او دور از من نشسته بود . گاه گاه خنده بلند و صدا دار ناپلئون شنیده می شد و یک مرتبه در سکوت کامل حضار خواهر کوچکش کارولین را مادام مارشال صدا کرد . بدون تفکر درحالی که با ژولی روی نیمکت باغ نشسته بودیم گفتم :
- چه موقع این بساط تمام می شود ؟
ژولی درحالی که دستمالش را جلو دماغش گرفته بود آهسته گفت :
- تازه شروع شده است .
با نگرانی پرسیدم :
- حالت خوب نیست ؟
- دیگر نمی توانم خوب بخوابم . فرض کن ناپلئون صاحب پسری نشود و ژوزف و من جانشین او شویم ....
سراپای او می لرزید ، دست هایش را در گردنم حلقه کرد و به صحبت ادامه داد :
- دزیره تو فقط تنها کسی هستی که مرا خوب می شناسی .... من هنوز همان دختر تاجر ابریشم مارسی هستم . من برای این کار ساخته نشده ام ... قادر نیستم ....
دست های او را از دور گردنم باز کردم و گفتم :
- باید مقاومت و پایداری کنی . ژولی به همه نشان بده که واقعا کی هستی به تمام پاریس به فرانسه نشان بده .
لب های ژولی می لرزید :
- من راستی که هستم ...؟
مشتاقانه جواب دادم :
- دختر تاجر ابریشم ، فرانسوا کلاری . فراموش نکن . سرت را بالا نگه دار . شرمنده نباش.
ژولی برخاست او را به اتاق خوابم راهنمایی کردم . پر شتر مرغ که به کلاهش بود مچاله گردیده و دماغش از شدت گریه سرخ شده بود . ساکت نشست و خود را در اختیار من گذارد . پر کلاه و موهایش را مرتب کردم و به صورتش پودر و سرخاب مالیدم . ناگهان به صدای بلند خندیدم و بالاخره توانستم بگویم .
- ژولی تعجب نکن که چرا خسته هستی . زنان خانواده های اشرافی همیشه لطیف و شکننده هستند و البته شاهزاده خانم ژولی از خانواده بناپارت طبعا لطیف تر و ضعیف تر از همشهری برنادوت است .
- دزیره تو اشتباه بزرگی می کنی که ناپلئون را دست کم و ناچیز می گیری .
- تو فراموش کرده ای که من اولین شخص روی زمین بودم که به حقیقت او واقف شده و شخصیت برجسته او را دریافتم . زودتر عجله کن باید به کلیسا برویم تا مراسم مجلس سنا را ببینیم .
پلیس ها برای درشکه ژولی که به قصر لوکزامبورگ می رفت راه باز می کردند . ناپلئون در اینجا با شکوه و جلال امپراتور فرانسه نامیده شد . در راس گروه تشریفات یک هنگ پیاده نظام حرکت می کرد . انجمن دوازده نفری شهر پشت سر سربازان به حال پیاده و عرق ریزان در حرکت بودند . پیاده روی در خیابان های پاریس برای آقایان شکم گنده که به صورت بندی رژه وار راه می رفتند چندان مطبوع نبود . پس از آن دونفر وزیر که تماشاچیان با غرش خنده به آنها تبریک می گفتند عبور نمودند ، دنبال آن فونتان پیرمرد رئیس مجلس سنا روی اسب در حرکت بود . رئیس مجلس سنا را روی اسب کهری که از بره آرام تر بود بسته بودند.
یک نفر مهتر دهنه اسب را در دست داشت و می کشید ولی با وجود این به نظر می رسید که ممکن است رئیس مجلس سنا هرلحظه از اسب سرنگون شود . در دست چپش لوله ای از کاغذ پوستی داشت و با دست راست با یاس و ترس قاش زین را چسبیده بود . پشت سر او بقیه سناتورها به ترتیب ارشدیت در حرکت بودند ، در تعقیب آنها دسته موزیک که مارش سواره نظام را به صدای بسیار بلند می نواخت پیش می رفت . صدای مارش نمایندگان مجلس سنا را بیش از هرچیز عصبانی می کرد و در آخر همه ارشد ترین افسران پادگان پاریس و چهار افسر سوار حرکت می کردند .
این گروه تشریفات در مقابل قصر لوکزامبورگ متوقف گردید . یک شیپورچی به جلو آمد و در تمام جهات شیپور زد . فونتانی رئیس مجلس سنا خود را راست کرد ، لوله کاغذ پوست آهو را باز نمود و اعلام داشت که مجلس سنا تصمیم گرفته است کنسول اول ژنرال بناپارت را به عنوان امپراتور فرانسه انتخاب نماید . جمعیت در سکوت و آرامش به صدای لرزان پیرمرد گوش کرد و سپس چند نفر فریاد کردند «زنده باد امپراتور» آنگاه موزیک سروز «مارسیز » را نواخت . گروه تشریفات به حرکت خود ادامه داد . فونتان اعلامیه خود را در جلو قصر قانون گذاری در مقابل قصر واندم ، کاروزل و شهرداری مجددا قرائت کرد .
من و ژولی به درشکه چی گفتیم که هرچه زودتر به طرف «انوالید »حرکت کنند اگر به موقع آنجا نمی رسیدیم بسیار بد و ناشایست بود . ما را در سرسرا به محلی که برای امپراتریس و خانم های فامیل امپراتوری و همسران مارشال ها پیش بینی شده بود هدایت نمودند و کاملا به موقع به محل خود رسیدیم . ژولی با عجله در صندلی خود در سمت چپ ژوزفین خزید . من در ردیف دوم جای داشتم و برای آنکه پر شتر مرغ موهای ژولی و زلف های مجعد و بچگانه ژوزفین را که با شانه روی سرش بسته و با مروارید زینت شده بود ببینم ناچار بودم گردن بکشم . در زیر پای ما دریایی از اونیفورم موج می زد . هفتصد افسر بازنشسته با لباس ژولیده و نشان های متعدد رنگ و رو رفته در ردیف جلو قرار داشتند . پشت سر آنها دویست نفر دانشجوی پلی تکنیک مانند مجسمه بی روح ، سخت و محکم ایستاده بودند . در جلو ترین ردیف ، هیجده صندلی مطلا گذاشته بودند . در میان صندلی ها چیزی جز لباس سورمه ای و یراق های طلایی دیده نمی شد . اینها مارشال ها بودند . افسران باز نشسته و محصلین پلی تکنیک آن قدر مودب بودند که به زحمت نفس می کشیدند . ژان باتیست را که با حرارت تمام با مارشال ماسنا صحبت می کرد دیدم . مارشال ژونو به ردیف خانم ها نگاه می کرد . دیدم که دستش را به طرف زنش حرکت می داد . ژوزفین فورا باد بزنش را باز کرد و جلو صورتش گرفت تا به ژونو بفهماند که رفتار او ناشایست است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مارشال ها ساکت شدند . کاردینال وارد محراب شد و در سکوت دعا کرد در همین موقع صدای شیپور و فریاد «زنده باد امپراتور» از خارج شنیده شد . کاردینال از محراب برخاست و آهسته به طرف در رفت . دنبال او ده نفر از بزرگان کلیسا حرکت کردند . کاردینال در آنجا امپراتور فرانسه را نزد خود پذیرفت .
ژوزف و لویی و سایر وزرا همراه ناپلئون بودند . هر دو شاهزاده عجیب ترین لباس ها را دربر داشتند . کت قرمز ، شلوار سواری و جوراب ابریشمی سفید پوشیده بودند و مانند هنرپیشگان تئاتر فرانسه که می خواهند در رل پیشخدمت ها ظاهر شوند جلوه می نمودند . گروه هیات کشیشان و بزرگان دینی که به محراب رسیده و صف آرایی کرده با لباس هایی به رنگ های مختلف مانند قوس قزح جلوه می کردند . ناپلئون و کاردینال در راس همه قرار گرفته بودند . ناپلئون با لباس سبز تیره خود در جلو آن همه لباس رنگارنگ و درخشنده مانند سایه ای روی زمین روشن کاملا مشخص و نمایان بود . کارولین با خشم و غضب فراوان به پرنسس هورتنس که در کنارش نشسته بود گفت :
- برادرم دیوانه است . لباس سرهنگی بدون نشان و علامت پوشیده .
هورتنس با نوک تیز بازویش به پهلوی کارولین زده و گفت :
- هیس . هیس .
ناپلئون از سه پله تخت طلایی که در سمت چپ محراب قرار داشت بالا رفت . تصور می کنم آن صندلی بزرگ تخت بود زیرا تاکنون من تخت ندیده ام . در آنجا نشست . آنجا صورت کوچک و مغموم سرهنگی که در لباس صحرایی بود دیده می شد . برای آنکه علامت روی پشتی بلند آن صندلی طلایی را ببینم چشمانم را کاملا باز کردم . یک حرف بزرگ N که اطراف آن با برگ زیتون احاطه شده بود دیدم .
تا وقتی صدای خش خش لباس های ابریشمی خانم ها را نشنیدم نفهمیدم که باید به زانو در آیم زیرا کاردینال شروع به خواندن دعا و نماز کرده بود . ناپلئون برخاست و در پله از تخت به زیر آمد . کارولین آهسته به پولت می گفت «دایی فش به او گفته است که اول به گناهان خود اعتراف نماید ولی برادرم قبول نکرده است » هورتنس مجددا گفت:
- هیس ...ساکت ...
ژوزفین صورتش را در بین دست هایش پنهان کرده و چنین وانمود می کرد که حقیقتا دعا می کند .
دایی فش همان کشیش ژولیده که در زمان انقلاب از کلیسا کناره گیری و به شغل دوره گردی پرداخته و از اتیین درخواست شغل می کرد پس از ورود سربازان فرانسه به ایتالیا و تحمیل قرارداد صلح به وسیله ناپلئون به دربار واتیکان مجددا به شغل اولیه خود بازگشت و اکنون کلاه کاردینالی را روی سر خود می بیند .
اکنون دایی فش که دستیار کاردینال است جام طلایی را در دست نگه داشته است . در مقابل ناپلئون مارشال ها به زانو در آمده بودند ، در مقابل او افسران بازنشسته که در موقع احتیاج برزگران ، کارگران ، ماهیگیران ، منشیان بانک ها ، کفاشان و سربازان را برای دفاع از مرزهای جمهوری هدایت نموده اند به زانو بودند . در مقابل او دانشجویان جوان پلی تکنیک زانو زده اند . در مقابل او ژوزفین اولین امپراتریس فرانسه در کنارش تمام فامیل بناپارت به زانو در آمده اند . در مقابل او بزرگان کلیسا به زانو بودند . درحالی که ناپلئون روی پله اول تخت ایستاده و در حال انتظار سر خود را خم کرده بود .
کارولین آهسته گفت :
- درس سخنرانی را از هنرپیشگان فرا گرفته .
پولت خندید و جواب داد :
- نه ! از هنرپیشه فرانسه مادموازل ژرژ آموخته .
هورتنس بازگفت :
- هیس .... ساکت ...
ناپلئون پس از ختم آخرین جمله سخنش از پله اول تخت به زیر آمد . در محراب ایستاده و دست راستش را برای سوگند بلند کرد و اکنون سوگند یاد می کند که با تمام قوایی که در اختیار دارد اصول آزادی و مساوات را که حقوق ما به روی آن متکی است حفظ نماید . او دست راست خود را بلند کرد و گفت :
- سوگند بخورید .
دست همه و دست من بالا رفت . آهنگ آواز خوانان کلیسا قسم نامه را خواند . صدای آواز در زیر گنبد بزرگ کلیسا منعکس و در فضا محو گردید . ناپلئون آهسته به طرف تخت رفت ، نشست و به جمعیت نگریست . ارگ کلیسا باصدای بلند شروع به نواختن کرد .
ناپلئون به همراهی هیجده مارشال که سراپا غرق در یراق طلایی بودند کلیسا را ترک گفت . لباس سبز تیره رنگ او در مقابل این همه شکوه و جلال چشم می زد . در مقابل کلیسا سوار اسب سفید خود شد و در جلو گارد امپراتوری به قصر تویلری رفت . جمعیت به او تهنیت می گفت . زنی با چشمان جنون آمیز طفلش را جلوی او روی دست بلند و گفت او را تبرک کند .
ژان باتیست در درشکه مان منتظرم بود بین راه گفتم :
- شما در ردیف جلو نشسته بودید و توانستید همه چیز را به طور وضوح ببینید . صورت او وقتی که بی حرکت روی تخت نشسته بود چه حالتی داشت ؟
- لبش لبخند می زد ولی چشمش مانند شیشه بی روح بود .
ژان باتیست پس از این حرف ساکت گردید و تا مدتی به نقطه دوردستی در افق خیره شد . سوال کردم :
- ژان باتیست به چه می اندیشی ؟
- به یقه مالشالیم فکر می کنم قدرت تحمل این یقه بلند را ندارم ، به علاوه این لباس بسیار تنگ است و ناراحتم می کند .
شوهرم در لباس مارشالی بسیار شیک و رعنا بود . کت سورمه ای سیر و جلیقه ابریشمی سفید ملیله دوزی شده پوشیده بود کلاه مخمل آبی او با ساتن سفید و ملیله آرایش گردیده و در جلو کلاه او برگ زیتون طلایی دیده می شد .
- نامزد سابق شما می داند چگونه راحت باشد . ما در ملیله و برگ زیتون پیچیده و خودش با لباس صحرایی سرهنگی در این مراسم حاضر شده .
لحن صحبت ژان باتیست تلخ و گزنده بود . وقتی در جلو خانه از درشکه پیاده شدیم گروهی از جوانان ژولیده با لباس مندرس در مقابل ما ظاهر شدند و فریاد زدند «زنده باد برنادوت ....زنده باد برنادوت !» ژان باتیست لحظه ای تردید کرد و سپس جواب داد «زنده باد امپراتور ...زنده باد امپراتور »
وقتی در اتاق نهارخوری تنها شدیم شوهرم گفت :
- راستی قابل توجه است . باید بدانی که امپراتور محرمانه به رئیس پلیس دستور داده است که نه تنها زندگی خصوصی بلکه مکاتبات خصوصی مارشال ها را زیر نظر بگیرد .
پس از لحظه ای سکوت با تفکر گفتم :
- ژولی گفته است که در پاییز تاج گذاری خواهد کرد .
ژان باتیست خندید :
- به وسیله کی ؟ شاید طرحی تهیه کرده است که دایی فش به همراهی موزیک ارگ در کلیسای نتردام مراسم تاج گذاری را اجرا کند (سلاطین کاتولیک که دربار پاپ را به رسمیت می شناسند به وسیله پاپ تاجگذاری میشوند . / نویسنده )
- خیر پاپ تاج سلطنتی را به سر او خواهد گذاشت .
ژان باتیست با شدت چنان روی میز کوبید که شراب از گیلاس بیرون ریخت .
- اما این ....
سر خود را حرکت داد :
- دزیره غیرممکن است . او برای زیارت پاپ به رم نخواهد رفت تا در آنجا تاج گذاری شود .
- البته خیر . ناپلئون پاپ را برای تاجگذاری به پاریس خواهد آورد .
اول نفهمیدم چرا ژان باتیست این عقیده مرا غیر ممکن می داند ولی او برایم شرح داد که پاپ از وایتکان به یک کشور خارجی برای اجرای مراسم تاج گذاری نخواهد رفت و گفت :
- از تاریخ بی اطلاع هستم ولی گمان نمی کنم که تاکنون چنین حادثه ای رخ داده باشد .
درحالی که از خشم و غضب دیوانه بودم به امید اینکه لکه های سفره بهتر پاک شود روی آن نمک ریختم .
- ژان باتیست ،ژوزف می گوید ناپلئون پاپ را مجبور خواهد کرد تا به پاریس بیاید .
- خدا می داند . من فرزند معتقدی به کلیسا ی رم نیستم ولی انتظار چنین عملی از یک گروهبان انقلابی بسیار بعید است . ولی فکر نمی کنم که ناپلئون ، پاپ آن پیرمرد محترم را با مسافرت در این راه های خراب بین واتیکان و پاریس زحمت دهد .
- باید به هر ترتیبی است یک تاج قدیمی جواهر و جامه سلطنتی تهیه نمایند و ما همه باید در این تشریفات شرکت کنیم . ژوزف و لویی می خواهند این مراسم به سبک اسپانیا اجرا شود . من لویی پاپهن را نمی توانم در این لباس ببینم .
ژان باتیست به نقطه نامعلومی خیره شد و سپس گفت :
- از او در خواست یک شغل مستقل اداری خواهم کرد . ترجیح می دهم این شغل دور از پاریس باشد . ترجیح می دهم فرماندهی مستقل یک ایالت به من واگذارشود . البته نه فقط فرماندهی نظامی می فهمید ؟ من یک روش جدید اخذ مالیات به وجود آورده ا م و معتقدم که قدرت دارم حیطه فرماندهی خود را متمول و ثروتمند سازم .
با نا امیدی و مخالفت گفتم :
- آن وقت مجبور خواهی بود از پاریس دور شوی .
- به هر ترتیبی است باید از پاریس دور شوم . بناپارت باعث و موجد قرارداد های جدید صلح خواهد بود . البته نه صلح پایدار و مداوم و ما مارشال ها سرتا سر اروپا را با ارتش های خود خواهیم پیمود تا ....
لحظه ای ساکت شد و سپس گفت :
- .... تا قربانی فتوحاتمان شویم .
ژان باتیست در ضمن صحبت یقه لباسش را باز می کرد . او را نگاه کرده و گفتم :
- لباس مارشالی برای تو بسیار کوچک است .
- راست می گویی دختر کوچولو ی من لباس مارشالی برای من خیلی کوچک است و بنابراین گروهبان برنادوت به زودی پاریس را ترک خواهد گفت . بخور شرابت را تمام کن باید بخوابیم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 23:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  22  23  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Desiree | دزیره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA