ارسالها: 6216
#81
Posted: 8 Aug 2012 09:29
فصل هیجدهم
پاریس ، 30 نوامبر 1804
********************
پونتیف عملا برای اجرای مراسم تاج گذاری ناپلئون و ژوزفین به پاریس آمد . ژان باتیست هم با من مشاجره شدیدی کرد . زیرا نسبت به او حسادت می ورزید ((نه به پاپ بلکه به ناپلئون ))امروز بعد از ظهر در قصر تویلری مراسم تاجگذاری امپراتریس را تمرین می کردیم . سرم هنوز درد می کند و به علاوه از حسادت ژان باتیست بسیار نگران هستم . نمی توانم بخوابم به همین علت در پشت میز وسیع ژان باتیست بین چندین کتاب و نقشه و طرح نشسته و مشغول نوشتن دفتر خاطراتم هستم . ژان باتیست از منزل خارج شده و نمی دانم کجا رفته است ...
دو روز دیگر تاج گذاری اجرا خواهد شد . ماه ها مردم پاریس درباره ی چیزی جز تاج گذاری بحث و صحبت نکرده اند . نالپئون گفته است که این تاجگذاری باید درخشان ترین حوادث زمانه باشد . پاپ را بر انگیخته و تحریک نموده اند تا به پاریس بیاید . تا دنیا مخصوصا خانواده بوربون متقاعد شوند که مراسم تاجگذاری بر طبق مراسم مذهبی در کلیسای نتردام اجرا گردیده است . بزرگان دربار ورسای که کاتولیک و معتقد هستند بین یکدیگر شرط بندی می کردند که پاپ به پاریس خواهد آمد یا خیر و غالب آنها آمدن او را به پاریس مناسب نمی دانستند . پس چه شخصی در ظرف چند روز با خدمه فراوان که شامل شش کاردینال ، دوازده کشیش و تعدادی بزرگان مذهبی و یک ارتش طبیب شخصی ، منشیان ، سربازان گارد سوییس و پیشخدمت ها وارد پاریس می شود ؟ پاپ پل هفتم .
ژوزفین مهمانی مجللی به افتخار پاپ در قصر تویلری به پا کرد ولی پاپ زود مهمانی را ترک کرد زیرا رنجیده خاطر شده بود . ژوزفین تصور می کرد که بالت پس از شام باعث خوشنودی پاپ خواهد شد و منظوری هم جز این نداشت . ژوزفین این موضوع را برای دایی فش که یک کاردینال تمام عیارشده است توضیح داد ولی دایی فش فقط سرش را با خشم و غضب حرکت داد .
اعضای خانواده امپراتوری چندین هفته در تویلری و یا در فونتن بلو مشغول تمرین بوده اند . امروز بعد از ظهر ما هیجده نفر همسران ژنرال ها نیز طبق دستور به تویلری رفتیم . قرار بود مراسم تاجگذاری امپراتریس تمرین شود . وقتی من به همراهی لورا ژونو و مادام برثیه وارد قصر تویلری شدیم به سالن سفید ژوزفین راهنمایی گردیدیم . غالب اعضای خانواده ناپلئون قبلا حضور یافته و مشغول مشاجره بودند .
جشن ها ی تاج گذاری باید به وسیله ژوزف هدایت گردد . ولی جزئیات جشن باید با تصمیم رئیس تشریفات آقای دسپرو که دو هزار و چهارصد فرانک برای خدماتش خواهد گرفت باشد . به علاوه دسپرو تشریفات تاجگذاری را نیز هدایت خواهد کرد و معاون او همان مانتول معطر و وحشتناک است که من دروس آداب معاشرت و مراسم درباری را نزد او آموختم . ما همسران مارشال ها همه دور هم در گوشه سالن جمع شده و سعی می کردیم علت مشاجره بین اعضای خانواده امپراتوری را بدانیم . دسپرو با ناامیدی فریاد کرد :
- ولی این عمل تمایل و آرزوی قلبی اعلیحضرت است .
الیزا باکیوچی ، خواهر ناپلئون با فریاد بلندی جواب داد :
- حتی اگر مرا هم مثل لوسیین بیچاره از فرانسه هم اخراجم کند این کار را می کنم .
پولت با خشم و غضب گفت :
- خنده دار نیست ؟ دنباله پیراهن او را بگیرم ؟
ژوزف سعی می کرد خواهرش را که معمولا موهای درهم و کم پشت او به عقب شانه شده بود ساکت نماید وگفت :
- ولی ژولی و هورتنس که هر دو والاحضرت هستند دنبال پیراهن امپراتریس را خواهند گرفت .
کارولین آهسته گفت :
- شاهزاده خانم ها ... ممکن است سوال کنم چرا ما که خواهران امپراتور هستیم شاهزاده نیستیم ؟ ما شاید بهتر از دختر تاجر ابریشم و .....
حس کردم که صورتم از خشم و غضب سرخ می شود . کارولین ادامه داد :
- .... و هورتنس دختر این ... نباشیم ؟
کارولین می خواست علیا حضرت امپراتریس فرانسه را ناسزا بگوید . دسپرو با تضرع گفت :
- خانم ها استدعا میکتم .
لورا ژونو همسر مارشال ژونو آهسته به من گفت :
- مشاجره درباره پیراهن امپراتریس و دنباله بلند آن است . امپراتور می خواهد خواهرانش ، ژولی و هورتنس دنباله پیراهن امپراتریس را حمل کنند .
ژوزفین از در پهلویی سالن وارد شد و بسیار عجیب به نظر می رسید و چون هنوز پیراهن تاجگذاری حاضر نشده بود دو ملافه سفید به هم دوخته از روی شانه هایش آویزان و به زمین کشیده می شد . پس از ورود او به رسم درباری احترام نمودیم . ژوزفین گفت :
- حالا ... می توانیم تمرین را شروع کنیم .
دسپرو با صدای بلندی گفت :
- خواهشمندم برای اجرای مراسم تاجگذاری علیاحضرت امپراتریس صف ببندید .
الیزا باکیوچی که از خشم و غضب می لرزید گفت :
- اگر دست هایم را قطع کنید دنباله پیراهن او را نمی گیرم .
رئیس تشریفات به طرف ما آمد و مرموزانه گفت :
- متاسفانه هیجده نفر همسران مارشال ها هفده نفر خواهند بود زیرا مادام مورات به جای خواهر امپراتور دنباله پیراهن امپراتریس را خواهد کشید .
کارولین به طور وضوح از آن طرف سالن فریاد کرد :
- حتی در خواب هم نخواهد دید که من دنباله پیراهنش را بکشم .
رئیس تشریفات که قدرت تفکرش را از دست داده بود گفت :
- حالا نمی فهمم که این هفده نفر خانم چگونه دو به دو حرکت خواهند کرد . مانتول به فکر شما می رسد که چگونه این هفده خانم در نه ردیف دنبال علیا حضرت حرکت خواهند کرد ؟
مانتول با ابروهای گره خورده در وسط سالن قدم می زد گفت :
- هفده خانم ... دو به دو هیچ کس نمی تواند و نباید تنها باشد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#82
Posted: 8 Aug 2012 09:30
یک نفر پشت سرما گفت :
- ممکن است در حل این مسئله مشکل استراتژیکی به شما کمک کنم ؟
ما مجددا به عقب گرد کامل نموده و به رسم درباری خم شدیم و احترام نمودیم . ناپلئون گفت :
- پیشنهاد میکنم که فقط شانزده نفر همسران مارشال ها پشت سر امپراتریس حرکت نمایند . سپس همان طوری که تعیین گردیده «سروریه»انگشتر علیا حضرت و در آخر یکی از همسران مارشال ها روی یک بالش مخملی یکی از دستمال های ابریشمی علیا حضرت را حمل خواهد نمود و این منظره بسیار شاعرانه جلوه خواهد کرد .
رئیس تشریفات و مانتول هر دو به حال احترام خم و تقریبا دولا شدند . رئیس تشریفات گفت :
- نبوغ اعلیحضرت این معما را حل کرد .
ناپلئون با دقت به همسران ژنرال ها خیره شد . نگاه او از مادام برثیه به طرف لورا ژونو و از لورا ژونو به طرف مادام لوفبور حرکت کرد . من قبلا می دانستم که مرا انتخاب خواهد کرد با وجود این نگاه را از او برگرفتم . می خواستم یکی ازآن شاهزاده ها باشم نمی خواستم تنها و مشخص باشم نمی خواستم .... ناپلئون گفت :
- و این خانمی که دستمال ابریشمی خواهد داشت ....
سپس ساکت شد و مجددا به ما نگاه کرد و شروع به صحبت کرد :
- ما از مادام ژان باتیست برنادوت درخواست خواهیم کرد که این مسئولیت را بپذیرند . مادام برنادوت در لباس آبی آسمانی زیبا هستند . شاید ؟
بلافاصله لباس آبی آسمانی که در منزل مادام تالیین دربر داشتم از خاطرم گذشت و بلافاصله گفتم :
- آبی آسمانی به من نمی آید .
امپراتور مجددا تکرار کرد :
- آبی آسمانی .
بدون شک و تردید آن لباس من و آن منظره تاسف آور را به خاطر داشت . سپس روی خود را برگردانید و به طرف خواهرش رفت . پولت مستقیما به او نگاه کرد . گفت :
- قربان ما میل نداریم که ....
- خانم خودتان را فراموش کرده اید . خودتان را گم کرده اید ؟
صدای ناپلئون مانند ضربه شلاق در سالن طنین انداخت . هیچ کس اجازه ندارد قبل از ناپلئون صحبت کند . پولت دهانش را بست و ساکت شد ، ناپلئون به طرف ژوزف برگشت :
- مانع دیگری وجود دارد ؟
ژوزف درحالی که موهای مرطوب روی پیشانی اش را به عقب می زد گفت :
- دخترها میل ندارند دنباله لباس علیا حضرت امپراتریس را حمل نمایند .
- چرا ؟
- قربان . خانم باکیوچی و خانم مورات و پرنسس بورجز حس می کنند .... که ..
ناپلئون پس از اندکی سکوت گفت :
- پس والا حضرت پرنسس ژولی و هورتنس بناپارت به تنهایی دنباله پیراهن شما را خواهند گرفت .
ژوزفین درحالی که ملافه ها را اطراف خود جمع کرده و به طرف امپراتور می رفت گفت :
- دنباله پیراهن برای دو نفر سنگین است .
الیزا با خشونت گفت :
- اگر ما نتوانیم همان مزیت و افتخار ژولی و هورتنس را داشته باشیم نمی توانستیم وظیفه ای مانند وظایف آنان را بر عهده بگیریم .
ناپلئون با خشم و غضب جواب داد :
- خفه شو.
و سپس به طرف پولت که او را به الیزا ترجیح می داد برگشت :
- چه می خواهید ؟
پولت چانه خود را به طرف ژولی و هورتنس چرخانیده و جواب داد :
- از نظر درجه و مقام ، ما بیش از آن دو نفر حق داریم .
ناپلئون ابروهای خود را بالا کشید :
- اگر کسی اطلاع نداشته باشد گمان خواهد کرد که من تاج امپراتوری را از پدر مشترک با برادران و خواهرانم به ارث برده و در تقسیم ارث پدر خواهرانم را مغبون کرده ام . تصور می کنم خواهرانم فراموش کرده اند که امتیازاتی که دارند فقط مربوط به جوانمردی من است و تا کنون هم بسیار جوانمرد بوده ام . این طور نیست ؟
صدای ژوزفین مانند ملودی مطبوعی سکوت خفه کننده سالن را بر هم زد .
- قربان استدعا می کنم با لطف و مرحمتی که دارید خواهران خود را به درجه شاهزادگی مفتخر کنید .
بلافاصله متوجه شدم که ژوزفین به حامیانی احتیاج دارد . می ترسد شاید این شایعه صحت داشته باشد و ناپلئون می خواهد او را طلاق دهد . ناپلئون شروع به خنده نمود و منظره ظاهرا باعث خوشحالی او بود و ما متوجه بودیم که حقیقتا از این صحنه خوشحال و راضی است . سپس به خواهرانش گفت :
- بسیار خوب ، در صورتی که قول بدهید رفتارتان شایسته باشد این افتخار را به شما اعطا می کنم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#83
Posted: 8 Aug 2012 09:31
الیزا و پولت با خوشحالی و شادمانی تشکر کردند . ناپلئون به رئیس تشریفات نگاه کرد و گفت :
- میل دارم مراسم تشریفات تاجگذاری علیا حضرت را ببینم . ادامه بدهید !
یک پیانو عادی و مهمولی که نماینده ارگ کلیسا در روز تاجگذاری بود شروع به نواختن یک مارش مجلل کرد . رئیس تشریفات شانزده نفر از همسران مارشال ها را دید و مرتب کرد . مانتول به آنها نشان داد که چگونه باید به نرمی و دلفریبی و بالاتر از همه با خوشحالی و نشاط حرکت کنند . چنین به نظر می رسید که خانم ها قادر به اجرای این کار نیستند زیرا امپراتور مانند مجسمه مرمر در گوشه ای ایستاده و به پای خانم ها خیره شده بود . خانم ها با اضطراب کشنده ای در اطراف سالن حرکت می کردند گویی از شدت اضطراب به زمین خواهند غلطید . پولت برای جلوگیری از خنده دائما دست خود را می گزید . بالاخره از مادام سروریه و مادام مورات نیز درخواست شد که به همسران مارشال ها بپیوندند . هر دو داخل صف شدند و با دست های کشیده یک کوسن مخملی در دست داشتند و با شکوه و جلال در عقب صف می خرامیدند . پشت سر آنها من به تنهایی با دست های کشیده که حامل یک کوسن مخملی بودم قدم بر می داشتم .
بالاخره پشت سر من ژوزفین درحالی که ملافه ها روی شانه اش به وسیله والاحضرت های جدید ، ژولی و هورتنس حمل می شد می خرامید . با این ترتیب و آرایش در اطراف سالن مدتی حرکت کردیم فقط وقتی متوقف شدم که ناپلئون رویش را برگردانید و به طرف در رفت . در همین موقع برای احترام خم شدیم ولی ژوزف مانند دیوانگان دنبال برادرش دوید و گفت :
- قربان .
ناپلئون با بی حوصله گی جواب داد :
- من حقیقتا وقت ندارم .
ژوزف در حالی که رئیس تشریفات گفته او را تایید می کرد با صدایی شبیه به ناله گفت :
- موضوع دختران باکره است .
رئیس تشریفات بلافاصله پس از ژوزف شروع کرد :
- دختران باکره مساله مهمی است ، هیچ دختر باکره ای پیدا نکردیم .
ناپلئون لبخند فاتحانه ای زد و سوال کرد :
- آقایان چرا باید دختر باکره ای داشته باشید ؟
رئیس تشریفات با لکنت جواب داد :
- شاید اعلیحضرت فراموش کرده باشند که در تشریفات تاجگذاری قرون وسطی در ریمس که تاجگذاری ما مدلی از آن است دوازده دختر باکره که هر کدام دو شمع در دست دارند باید پس از پایان شکر گذاری اعلیحضرت وارد محراب گردند . فقط دو نفر یکی دختر خواهر مادام برثیه و یکی دیگر دختر عموی خودم را باکره .... ولی هر دو این خانم ها باکره هستند .... باکره ....
صدای مارشال مورات افسر سوار نظام که احترامات درباری را فراموش کرده بود مانند صاعقه در سالن شنیده شد .
- بدون شک هر دو باکره اند ولی باکره چهل ساله .
- آقایان من مکرر گفته ام که اعضای خانواده های اشرافی قدیمی باید در این مراسم شرکت داده شوند . این مراسم مربوط به تمام ملت فرانسه است . آقایان معتقدم که در اطراف «فوربورک سن ژرمن » دختران شایسته را به طور وفور می توانید پیدا کنید .
مجددا به حالت احترام در آمدیم ، ناپلئون حقیقتا از سالن خارج شده بود .
سپس برای خانم ها آشامیدنی آوردند . ژوزفین یکی از ندیمه های خود را نزد من فرستاد و درخواست کرد که در کنار او روی نیمکت مخملی که با زنبورهای طلایی گلدوزی شده بود بنشینم . می خواست بدانم که آیا از این وظیفه برجسته که برای من تعیین کرده اند راضی هستم یا خیر او بین من و ژولی نشسته و جرعه جرعه شامپانی می نوشید . به نظر می رسید که صورت کشیده و زیبای او در این چند ماه اخیر کوچکتر شده است . چون کرم نفره ای رنگ به پشت چشمش مالیده بود چشمانش به طور غیر طبیعی درشت جلوه می کرد . ورقه نازک سرخابی که روی گونه داشت تقریبا چروک خورده و دو خط باریک از گوشه دماغ تا کنار لبش ادامه داشت و هر وقت لبخند می زد این خطوط عمیق تر جلوه می نمود . ولی چون موهای مجعد کودکانه اش را بالای سر بسته بود مانند همیشه جوان و شاداب به نظر می رسید . گفتم :
- لوروی جواهر ساز قادر نخواهد بود در ظرف دو روز یک دست کامل جواهر آبی آسمانی برایم تهیه کند .
ژوزفین پس از ساعات متمادی که برای اندازه کردن لباس تاجگذاری وقت صرف کرده قطعا بسیار خسته بود و نتوانست درباره گذشته اش محتاط و راز دار باشد . آهسته گفت :
- چندی قبل باراس یک جفت گوشواره زمرد به من داده است اگر بتوانم آن را پیدا کنم در کمال خوشحالی به شما قرض می دهم .
- مادام لطف می فرمایید ولی گمان می کنم ....
بیش از این نتوانستم صحبت کنم زیرا ژوزف در مقابل ما ایستاد . ژوزفین پرسید :
- حالا دیگر چه خبر است ؟
- اعلیحضرت درخواست کرده اند علیا حضرت فورا به اتاق دفتر ایشان بروند .
ژوزفین ابروهایش را بالا انداخت .
- برادر شوهر عزیز باز هم اشکالی در مراسم تاجگذاری وجود دارد ؟
ژوزف نتوانست خودداری کند فورا با خوشحالی قابل توجهی جواب داد :
- هم اکنون پاپ اطلاع داده است که از تاج گذاری علیا حضرت امپراتریس خودداری می کند .
لب های کوچک و قرمز ژوزفین متبسم شد .
- به چه دلیل پدر مقدس از تاج گذاری من خود داری می کند ؟
ژوزف محرمانه به اطراف نگاه کرد ژوزفین گفت :
- بگو کسی جز پرنسس و مادام برنادوت که هر دو جزو اعضای خانواده هستند صدای ما را نخواهد شنید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#84
Posted: 8 Aug 2012 09:31
ژوزف گردن خود را خم کرد . غبغب انداخت و گفت :
- پاپ فهمیده است که اعلیحضرت در کلیسا ازدواج نکرده و گفته است . ببخشید مادام این ها گفته پدرمقدس است ..... او گفته است که نمیتواند همسر غیرقانونی امپراتور فرانسه را تاجگذاری نماید .
- پدر مقدس ازکجا فهمیده است که ازذواج ما بدون تشریفات مذهبی اجرا گردیده .
- باید بفهمیم چگونه مطلع شده .
ژوزفین با تفکر گیلاس خالی را نگاه کرد و گفت :
- اعلیحضرت چه تصمیم گرفته اند و چه جواب خواهند داد ؟
- امپراتور قطعا با پاپ مخالفت خواهند کرد .
ژوزفین لبخند زده برخاست و گیلاس خالی را به ژوزف داد .
- راه حل ساده ای وجود دارد با «بنا»(مخفف بناپارت) صحبت می کنم با امپراتور در این خصوص گفتگو خواهم کرد .
و درحالی که از سالن خارج می شد گفت :
- و حتی مجددا در کلیسا ازدواج می کنم و کارها مرتب می شود .
ژوزف گیلاس خالی را به یکی از مستخدمین داد و با عجله دنبال ژوزفین حرکت کرد تا در بحث و مذاکرات آنها حضور داشته باشد . ژولی گفت :
- اگر ژوزفین شخصا به پاپ نگفته باشد باعث تعجب من است .
- بله .... اگر خبر نداشت خیلی بیشتر متعجب و متوحش می شد .
ژولی درحالی که به دست هایش نگاه می کرد گفت :
- من حقیقتا برای او متاثرم آن قدر از طلاق می ترسد که حد و حصر ندارد و اگر ناپلئون در چنین موقعی او را به علت اینکه نمی تواند بچه دار شود رها کند وحشتناک است . تو چه می کنی ؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
- تمام این مسخره بازی تاجگذاری به سبک شارلمانی ، توام با تشریفات رسمی را برای این به راه انداخته تا به تمام دنیا بگوید و بفهماند که موسس یک سلسله موروثی می باشد . وقتی ژوزف اگر عمرش بیش از او باشد جانشین او شود یا اگر یکی از بچه های لویی یا هورتنس بخواهند جانشین او شوند دلیلی برای تهیه تشریفات وجود ندارد .
ژولی تقریبا باگریه گفت :
- ولی او نمی تواند ژوزفین را از خود براند . ژوزفین وقتی با او نامزد شد که حتی قادر به تهیه یک شلوار نو نبود . ژوزفین قدم به قدم همراه او بوده و همیشه سعی کرده است او را در کار و شغلش کمک کند . به هر حال تاج او تهیه شده و تمام دنیا او را به نام امپراتریس فرانسه می شناسند . او نمی تواند مثل شارلمانی به وسیله پاپ تاجگذاری کند و در عین حال مانند یک فرد عادی در امر طلاق دخالت داشته باشد . وقتی من این موضوع تازه را درک کنم ژوزفین که صد مرتبه از من باهوش تر است قبلا واقف بوده است . ناپلئون درباره تاجگذاری ژوزفین حساب کرده است . قطعا موانع را با کلیسا مرتفع خواهد کرد .
- پس از اجرای مراسم مذهبی ازدواج اجرای طلاق کار ساده ای نیست ژوزفین روی این موضوع حساب کرده است .
- بله .....البته .
- ناپلئون ژوزفین را به راه و رسم مخصوص خودش دوست دارد و هرگز نمی تواند او را رها کند .
- رها نمی کند ؟ نمی تواند ؟ باورکن نلئون می تواند ....
صدای خش خش لباس در سرتاسر سالن شنیده شد و همه به حال احترام در آمدند . امپراتریس مراجعت کرد و در وسط سالن یک گیلاس شامپانی از سینی که در دست پیشخدمتی بود برداشت و به رئیس تشریفات گفت :
- مجددا می توانیم مراسم تاجگذاری مرا تمرین کنیم .
سپس نزد من و ژولی آمد و در حالی که دو جرعه شامپانی نوشید گفت :
- امشب دایی فش فورا ازدواج من و او را در کلیسای قصر عملی خواهد کرد . راستی ازدواج مجدد پس از نه سال همسری مسخره نیست ؟ مادام مارشال تصمیم گرفتید که گوشواره های زمرد مرا قرض بگیرید ؟
در بین راه که به طرف منزل می رفتم تصمیم گرفتم نگذارم ناپلئون تصمیم خود را عملی نموده و مرا به پوشیدن پیراهن آبی آسمانی مجبور کند . فردا لباس صورتی مرا لوروی تحویل خواهد داد . همسران مارشال ها باید لباس صورتی بپوشند و من با لباس صورتی دستمال ابریشمی ژوزفین را در کلیسا ی نتردام خواهم برد .
ژان در اتاق نهار خوری مانند شیر گرسنه منتظر من بود . به هر حال آن قدر خشمگین بود که مانند شیر گرسنه به نظر می رسید . با خشم سوال کرد :
- چه چیزی باعث تاخیر شما در قصر تویلری شد ؟
- اول به مشاجره بناپارت ها گوش کردم . سپس مراسم تاجگذاری را تمرین نمودیم و وظیفه مخصوصی به من واگذارگردیده . دیگر نباید بین همسران مارشال ها با رقص حرکت کنم . تنها در عقب مورات دستمال ابریشمی ژوزفین را روی کوسن حمل خواهم کرد . آیا راستی این یک افتخار نیست ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#85
Posted: 8 Aug 2012 09:33
برنادوت کمی فکر کرد و گفت :
- میل ندارم وظیفه مخصوصی به عهده بگیری . ژوزف و آن رئیس تشریفات نفهم فقط به علت اینکه تو خواهر ژولی هستی این کار را کرده اند .
آهی کشیدم :
- فرقی نمی کند این کار مربوط به ژوزف و رئیس تشریفات نیست . امپراتور میل دارد که من وظیفه خاصی داشته باشم .
هرگز باور نمی کردم که چیزی این قدر او را خشمگین سازد . صدای او تقریبا می لرزید .
- چه گفتی ؟
- میل امپراتور است و کاری از من ساخته نیست .
ژان باتیست چنان فریادی کشید که گیلاس های روی میز صدا کردند و اصولا فکر نمی کردم که این قدر خشمگین است .
- نمی توانم تحمل کنم که زنم خود را به تمام دنیا نمایش دهد .
- چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
- تمام مردم تو را به یکدیگر نشان خواهند داد و خواهند گفت این مادام ژان باتیست برنادوت عشق دوران جوانی و نامزد سابق ناپلئون اکنون نیز مانند سابق خود را در این تاج گذاری ظاهر ساخته است و من برنادوت ، وسیله خنده مردم پاریس خواهم بود .
پریشان و وحشت زده با دهانی باز او رانگاه می کردم . هیچ کس مانند من نمی داند که مناسبات او و ناپلئون چقدر تیره است .
چگونه با تصور و احساس دائمی این که ناپلئون به آمال و آرزو های جوانی او خیانت کرده است و زجر می کشد و چگونه با بی صبری منتظر تصویب درخواست خود برای فرماندهی و شغل مستقلی دور از پاریس می باشد و ناپلئون او را در انتظار و انتظار نگه می دارد . ولی من قطعا امید نداشتم که این انتظار او را به صحنه بیچاره کننده حسادت بکشاند . به طرف او رفته و دستم را روی سینه اش گذارده و گفتم :
- ژان باتیست منطقی نیست که هوس ناپلئون تو را پریشان و عصبانی کند .
دستش را به روی پیشانیش گذارد و گفت :
- شما دقیقا می دانید که چه واقعه ای رخ می دهد . خوب می دانید که مردم فکر خواهند کرد ناپلئون الطاف و مراحم مخصوص به نامزد سابق خود عطا کرده ، ولی من شما را مطمئن می سازم که او این نامزدی را مدت ها قبل از یاد برده است . چون مرد هستم می دانم که او گذشته را از خاطر برده . فقط زمان حال توجه او را جلب نموده و عاشق شما است . او می خواهد شما را خرسند سازد تا شما ....
- ژان باتیست ؟!
دستش را از روی پیشانی خود برداشت و آهسته گفت :
- مرا عفو کنید عزیزم . تقصیر شما نیست .
در همین موقع فرناند با ظرف سوپ وارد اتاق شده و آن را روی میز گذارد . آهسته سر جای خود در سر میز غذا نشستیم . دست ژان باتیست که قاشق سوپ را به دهان می برد می لرزید . گفتم :
- در این تاجگذاری شرکت نمی کنم و مریض شده در رختخواب می خوابم .
ژان باتیست جواب نداد و پس از صرف غذا از منزل خارج شد . اکنون پشت میز او نشسته و مشغول نوشتن هستم و می خواهم بدانم که آیا ناپلئون عاشق من است ؟ آیا مجددا خاطره من در مغز او بیدارشده ؟ آن شب بی پایان قبل از اعدام دوک انهین ، باهمان آهنگ و احساسات قبلی خود با من صحبت می کرد . «خانم کلاهتان را بردارید » کمی بعد «اوژنی - اوژنی کوچک من ...» مادموازل ژرژ را تقریبا بیرون کرده بود . ایمان دارم که ناپلئون آن شب نرده باغ مارسی و ستارگان آسمان را که بسیار به ما نزدیک بودند به یاد می آورد . راستی تعجب آور نیست که بناپارت حقیر و کوچک نرده های باغ مارسی دو روز دیگر تاجگذاری نموده و امپراتور فرانسه می شود .
با این ترتیب لحظاتی در زندگی من وجود داشته که به برنادوت متعلق نبوده است .
ساعت اتاق غذاخوری نیمه شب را اعلام داشت . شاید ژان باتیست نزد «مادام روکامیه» رفته است . شوهرم درباره این زن زیاد صحبت می کند . ژولیت روکامیه به یکی از مدیران بانک ها که پیرمرد متمولی است ازدواج نموده و تمام کتاب های منتشر شده و بعضی کتاب های منتشر نشده را می خواند . تمام روز روی دیوان ابریشمی سرخ رنگ دراز کشیده و به اغوا کردن و دزدیدن افکار و احساسات مردان مشهور دلخوش است و لذت می برد . ولی هیچ کدام از آنها را نمی بوسد حتی شوهرش را .
ژان باتیست غالبا با این زن درباره کتاب و موزیک بحث می کند . بعضی مواقع مادام روکامیه کتاب های خسته کننده ای برایم می فرستد و خواهش می کند که شاهکارهای او را بخوانم . من او را بسیار دوست دارم و در عین حال بسیار از او متنفرم .
ساعت یک و نیم نیمه شب است . اکنون ناپلئون و ژوزفین بدون تردید در کلیسا ی تویلری در مقابل دایی فش به زانو در آمده اند و او مراسم ازدواج را اجرا می کند . راستی با چه سادگی می توانم به ژان باتیست بفهمانم که چرا ناپلئون مرا فراموش نمی کند ولی توضیح من باعث رنجش او خواهد شد . من قسمتی از جوانی ناپلئون هستم و هرگز کسی جوانی خود را حتی اگر بسیار کم درباره آن بیاندیشد از خاطر نمی برد . اگر با لباس آبی آسمانی در مراسم تاج گذاری او شرکت کنم و در کلیسا ی نتردام بخرامم چیزی جز خاطرات ناپلئون نیستم . ولی کاملا ممکن است ژان باتیست حق داشته باشد و ناپلئون می خواهد خاطرات جوانی خود را زنده نماید . اظهار عشق ناپلئون مرهمی روی زخم تسکین یافته خواهد بود . فردا با سرماخوردگی شدید به تختخواب پناه خواهم برد و پس فردا هم مریض خواهم بود . خاطرات آبی آسمانی امپراتور دچار عطسه و سرماخودگی شده و معذرت خواهد خواست ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#86
Posted: 8 Aug 2012 09:33
دیشب ، خیر امروز روی دفتر خاطراتم به خواب رفتم . فقط وقتی از خواب بیدار شدم که یک نفر مرا در بازوانش گرفت و به اتاق خواب برد . سر دوشی های طلایی مانند معمول گونه ام را خراش داد و خواب آلوده گفتم :
- به دیدن دوست ادبی و روحی خود رفته بودی ؟ این ملاقات ها معذبم می کند .
- به اپرا رفته بودم دختر کوچولو ، تنها ، کاملا تنها ، موزیک دلپسندی شنیدم، درشکه را مرخص کردم و قدم زنان به خانه آمدم .
- ژان باتیست تو را می پرستم ، به شدت سرما خورده ام و گلویم درد می کند و نمی توانم در مراسم تاجگذاری امپراتور شرکت نمایم .
- تاثرات مادام برنادوت را به اطلاع امپراتور خواهم رساند .
پس از لحظه ای گفت :
- نباید هرگز فراموش کنی که تو را بی نهایت دوست دارم ، دخترکوچولو می شنوی یا خواب هستی ؟
- خواب می دیدم ، ژان باتیست اگر کسی روی زخمی که سال ها قبل شفا یافته است مرهم بگذارد چه خواهد شد ؟
- به آن شخص خواهند خندید .
- بله به او می خندم ، به او . امپراتور کبیر فرانسه .
********************
فصل نوزدهم
پاریس ، روز تاجگذاری ناپلئون
دسامبر 1804
********************
تاجگذاری نامزد سابق من به نام امپراتور فرانسه جالب توجه و در عین حال مسخره بود . وقتی ناپلئون روی تخت نشسته و تاج سنگین طلایی را به سر داشت نگاه ما با یکدیگر مصادف شد . من پشت سر امپراتریس درحالی که یک کوسن مخملی که روی آن دستمال ابریشمی بود ایستاده بودم .
حوادث طبق طرح و میل من اجرا نشد . پریروز ژان باتیست به رئیس تشریفات توضیح و اطلاع داد که در کمال یاس و نا امیدی به علت سرماخوردگی شدید و تبی که دارم نخواهم توانست در مراسم تاج گذاری شرکت نمایم این خبر مانند ضربتی به سر رئیس تشریفات فرود آمد . زیرا سایر همسران مارشال ها حتی از تخت خواب مرگ افتان و خیزان در کلیسای نتردام حاضر خواهند شد . چرا من حاضر نشوم ؟ ژان باتیست به رئیس تشریفات که دهان او از تعجب باز بود گفت :
- مادام مارشال موزیک کلیسا را با عطسه هایش قطع و تشریفات را مختل خواهد ساخت .
من عملا تمام روز را در تختخواب به سر بردم . ظهر ژولی از بیماری نابه هنگام من مطلع شد و با نگرانی به دیدنم آمد و شیر گرم و عسل برایم تهیه کرد . راستی خوشمزه بود و من جرات نداشتم به او بگویم که مریض نیستم . ولی دیروز صبح در تخت خواب آن قدر کسل شدم که حد ندارد . لباس پوشیده و به اتاق اوسکار رفتم . من و اوسکار دو نفری یک سرباز گارد ملی را کشتیم . منظورم مجسمه کوچک سرباز گارد ملی است . می خواستیم بدانیم سر سرباز از چه ماده ای ساخته اند . بالاخره متوجه شدیم که سرباز را از خاک اره ساخته اند . خاک اره در کف اتاق پخش شد . من و پسرم با عجله خاک اره ها را جمع کرده و اتاق را تمیز کردیم . اوسکار و من هر دو از ماری که سال به سال نسبت به ما سختگیر تر می شود . می ترسیدیم .
ناگهان در اتاق باز شد و فرناند اعلام کرد که پزشک مخصوص امپراتور برای عیادت آمده است . قبل از آن که بتوانم بگویم که ایشان را در اتاق خوابم خواهم پذیرفت فرناند دیوانه دکتر کورویسار را به اتاق اوسکار هدایت کرد . دکتر کورویسار کیف سیاهش را روی زین است چوبی اوسکارگذارد و در مقابل من خم شد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور به من امر کرده اند که جویای حال مادام مارشال بشوم . بسیار خوشحالم که می توانم سلامتی شما را به اطلاع ایشان برسانم .
در کمال نا امیدی گفتم :
- دکتر هنوز بسیار ضعیفم .
دکتر کورویسار ابروهای سه گوش عجیب خود را که گویی با چسب به پیشانی او چسبانیده اند بالا کشید و گفت :
- با حس تشخیص طبی که در من وجود دارد می دانم که مادام مارشال قدرت کافی برای حمل دستمال ابریشمی علیاحضرت امپراتریس را دارند ....
مجددا خم شد و بدون هیچ علامت لبخند و صمیمیت به صحبت خود ادامه داد :
- اعلیحضرت امپراتور دستورات اکید به من داده اند .
آب دهانم را فرو دادم و دریافتم که ناپلئون با یک حرکت نوک قلم قادر است ژان باتیست را خلع درجه کند . متوجه شدم که ما چقدر زبون و ناتوان هستیم . گفتم :
- اگر شما صلاح بدانید و اجازه بدهید ....
دکتر کورویسار روی دستم خم شد و مشتاقانه جواب داد :
- مادام من مخصوصا تاکید می کنم که در تاج گذاری شرکت نمایید .
سپس کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد .
بعد از ظهر لوروی لباس صورتی و پر شتر مرغ که باید موهایم را با آن بیارایم تحویل داد . ساعت شش بعد از ظهر غرش توپ پنجره های اتاق را به لرزه در آورد با عجله به آشپزخانه دویدم و از فرناند علت را پرسیدم :
- توپ ها از حالا تا نیمه شب هر ساعت برای احترام و به مناسبت تاجگذاری شلیک خواهند شد و در هر میدان چراغ بنگال خواهند افروخت . باید اوسکار را به شهر ببریم تا چراغ ها و جشن ها را ببیند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#87
Posted: 8 Aug 2012 09:35
فرناند با اشتیاق وافر به تمیز کردن شمشیر ژان باتیست پرداخت و جواب دادم :
- برف به شدت می بارد و امروز صبح بچه کسل بود .
به اتاق اوسکار رفتم . بچه ام را روی زانو گرفته و نزدیک پنجره نشستم . هوا تاریک شده بود . با وجود این از روشن کردن شمع خود داری کردم . من و اوسکار قطعات کوچک برف را که در زیر نور چراغ می رقصیدند تماشا می کردیم . به اوسکار گفتم :
- شهری وجود دارد که در آنجا هنگام زمستان ماه ها برف می بارد . ماه ها و نه مانند اینجا روزها . در آنجا آسمان همیشه مانند ملافه که تازه شسته باشند سفید است .
- آن وقت ؟
- همین ؟
- گمان کردم قصه تازه ای برایم می گویید .
- قصه نیست صحت دارد .
- اسم آن شهر چیست ؟
- استکهلم .
- مادر استکهلم کجاست ؟
- خیلی دور گمان می کنم نزدیک قطب شمال باشد .
- آیا استکهلم به امپراتور تعلق دارد ؟
- خیر اوسکار ، استکهلم برای خودش پادشاه دارد .
- اسم او چیست ؟
- نمی دانم عزیزم .
مجددا توپ ها به صدا در آمدند . اوسکار ترسید ، دستش را در گردنم حلقه کرد .
- اوسکار تو نباید بترسی ، این صدای توپ ها است که به امپراتور سلام می کند .
اوسکار به من نگاه کرد .
- مادر من از توپ نمی ترسم . یک روز من هم مثل پاپا ، مارشال فرانسه خواهم بود .
به قطعات برف نگریستم . این قطعات برف خاطره پرسن را در من زنده می کند . گفتم :
- اوسکار شاید مثل پدربزرگت یک تاجر خوب و با شرافت ابریشم بشوی .
- ولی می خواهم یک مارشال و یا یک گروهبان باشم . پدر گفت که گروهبان بوده . فرناند هم همینطور .
چیزی باعث تحریک احساسات او شده و موضوع مهمی به نظرش رسیده بود و مجددا گفت :
- فرناند می گوید که من فردا می توانم با او به جشن تاجگذاری بروم ...
- اوه ....خیر اوسکار . بچه ها اجازه ندارند وارد کلیسا شوند . برای شما دعوت نامه ورود به کلیسا نفرستاده اند .
- اما من و فرناند جلو در کلیسا خواهیم ایستاد و همه چیز را تماشا خواهیم کرد . فرناند می گوید امپراتور و خاله ژولی را خواهیم دید .
- اوسکار هوا خیلی سرد است .و در آن انبوه جمعیت آقا کوچولویی مثل تو «له » خواهد شد .
- مادر خواهش می کنم ... مادر خواهش می کنم اجازه بدهید .
- همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد . قول می دهم .
دو دست کوچک او در گردنم حلقه شده و از او بوسه ی شیرین خیلی مرطوبی گرفتم .
- مادر خواهش می کنم . اگر قول بدهم که هر روز تمام شیرم را بخورم اجازه می دهی بروم ؟
- اوسکار راستی نمی توانی بروی . هوا سرد است به علاوه هنوز هم سرفه می کنی عزیزم فکر کن....
- مادر اگر تمام آن بطری شربت تلخ سینه را بخورم می توانم بروم ؟
برای آن که فکر او را منحرف کرده باشم گفتم :
- در شهر استکهلم نزدیک قطب شمال رودخانه بزرگی است که همیشه قطعات بزرگ و سبز رنگ یخ روی آن حرکت می کند .
اوسکار با گریه گفت :
- مادر می خواهم تاج گذاری را ببینم .
صدای خود را شنیدم که می گفت :
- وقتی بزرگ شدی ممکن است در یک تاجگذاری شرکت کنی .
اوسکار با شک و تردید پرسید :
- مگر ممکن است که امپراتور مجددا هم تاجگذاری کند ؟
- نه ... ولی در یک تاج گذاری دیگری شرکت خواهیم کرد . اوسکار ، من و تو هر دو به آن تاج گذاری خواهیم رفت . مادر به تو قول می دهد و آن تاجگذاری از تاجگذاری فردا بهتر و قشنگ تر خواهد بود . باور کن قشنگ تر و عالی تر .
صدای ماری در تاریکی شب و از پشت سر ما شنیده شد .
- مادام مارشال نباید چنین داستان هایی برای کودک بگویید اوسکار بیایید حالا باید شیر و آن دوای خوب سرفه را که عمو دکتر داده است بخورید .
ماری شمع های اتاق اوسکار را روشن کرد و من از پنجره کنار رفتم دیگر نمی توانستم رقص برف ها را ببینم . کمی بعد ژان باتیست به اتاق اوسکار آمد تا به او شب بخیر بگوید . اوسکار بلافاصله به او شکایت کرد .
- مادر اجازه نمی دهد که من جلو کلیسا بایستم تا بتوانم امپراتور و تاجش را تماشا کنم .
- من هم اجازه نمی دهم .
- مادر می گوید وقتی بزرگ شدم مرا به یک تاج گذاری دیگر خواهد برد . پدر شما هم خواهید آمد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#88
Posted: 8 Aug 2012 09:35
شوهرم سوال کرد :
- ان وقت کی تاجگذاری خواهد کرد ؟!
اوسکار با خشونت از من پرسید :
- مادر کی تاجگذاری خواهد کرد ؟
و چون نمی دانستم چه بگویم قیافه اسرار آمیزی به خود گرفتم و گفتم :
- نمی گویم چه شخصی تاجگذاری می کند می خواهم باعث تعجب تو شود . شب بخیر اوسکار . خوب بخواب .
ژان باتیست با دقت پتو را دور پسرمان پیچید و شمع ها را خاموش کرد .
برای اولین مرتبه پس از چندین سال غذای شب را من تهیه کردم . ماری ، فرناند و خدمه آشپزخانه همه بیرون رفته بودند . تماشاخانه ها نمایش مجانی می دادند . ایوت ندیمه جدید من ظهر امروز رفته بود . ژولی برایم توضیح داده بود که همسر یک مارشال نمیتواند و نباید شخصا موهایش را شانه و مرتب نماید حتی یک دکمه بدوزد . بالاخره ناچار شدم ایوت را استخدام کنم . ایوت سابقا قبل از انقلاب موهای یک دوشس را آرایش می کرده و خود را بالاتر از من می داند .
پس از صرف غذا به آشپزخانه رفتیم ، من ظرف ها را شستم و مارشال من پیشبند ماری را جلو سینه اش بست و ظرف هارا خشک کرد و با لبخند گفت :
- من همیشه به مادرم در کارهای خانه کمک می کردم . راستی گیلاس های کریستال ما را خیلی دوست داشت .
سپس خنده او برطرف گردید و به صحبت ادامه داد :
- ژوزف به من گفت که پزشک مخصوص امپراتور برای دیدن شما آمده بود .
آهی کشیده و گفتم :
- در این شهر همه از کار یکدیگر باخبرند و به کار هم دخالت می کنند .
- نه .... همه چیز .... ولی امپراتور خیلی چیزها درباره بسیاری از مردم می داند .... این سیستم مخصوص اوست .
به محض اینکه به خواب رفتم مجددا صدای غرش توپ بلند شد . راستی بسیار خوشحال بودم ، راستی چه خوب بود اگر یک خانه ییلاقی کوچک در مارسی داشتم . یک خانه کوچک و یک آشپزخانه ظریف و قشنگ ، ولی نه ناپلئون امپرتور و نه برنادوت مارشال توجهی به آشپزخانه ندارند .
از خواب بیدار شدم . زیرا ژان باتیست مرا تکان می داد . با خستگی پرسیدم :
- آیا باید زود از خواب بیدار شویم ؟
سعی کردم به خاطر بیاورم .
- من و اوسکار به یک تاج گذاری رفتیم .
سعی کردم خوابی که دیده ام مجددا به خاطر بیاورم و گفتم :
- خواب دیدم که من و اوسکار به جشن تاجگذاری رفته ایم . باید به کلیسا داخل می شدیم ولی آن قدر جمعیت در مقابل کلیسا بود که قادر به حرکت نبودیم . مردم ما را دائما فشار می دادند . ازدحام جمعیت رفته رفته بیشتر می شد . دست اوسکار را در دست داشتم ناگهان تمام جمعیت ناپدید گردید ، ولی گروه انبوهی مرغ در اطراف ما پراکنده بود و از میان پاهای ما می دویدند و قد قد می کردند .
به ژان باتیست نزدیک تر شدم . با صدایی نرم و تسکین دهنده پرسید :
- تاجگذاری مجللی بود ؟
- بسیار بد .... این مرغ و خروس ها درست مانند اشخاص عصبانی قدقد می کردند و بدتر از همه تاج ها بودند .
- تاج ؟
- بله من و اوسکار هرکدام تاج سنگینی به سر داشتیم . من به زحمت می توانستم سرم را بالا نگه دارم . می دانستم که اگر سرم را حرکت دهم تاجم خواهد افتاد . ولی اوسکار بله تاج اوسکار برای او خیلی سنگین بود و گردن کوچک و ظریف او قدرت تحمل این بار سنگین را نداشت و می ترسیدم طفلک به زمین بیفتد و آن وقت تو مرا از خواب بیدار کردی ، راستی خواب وحشتناکی بود .
ژان باتیست دستش را زیر سرم گذارد و مرا به طرف خود کشید و گفت :
- البته برای تو طبیعی است که خواب تاجگذاری بیینی زیرا دو ساعت دیگر باید لباس بپوشیم و به کلیسای نتردام برویم . ولی مفهوم مرغ ها چه بوده ؟
- جواب ندادم و سعی کردم مجددا به خواب بروم و این رویای وحشتناک را فراموش کنم .
برف قطع شده ولی هوا از شب قبل سردتر بود . ما بعدا شنیدیم که مردم پاریس از ساعت پنج صبح در مقابل کلیسا ی نتردام و در مسیر کالسکه طلایی امپراتور و امپراتریس و خانواده امپراتوری صف کشیده و در انتظار بوده اند . من و ژان باتیست باید به کلیسای نتردام در محلی که برای تشکیل صفوف تشریفات تاجگذاری درنظر گرفته اند برویم .
هنگامی که فرناند ژان باتیست را در پوشیدن لباسش کمک کرده و دکمه های طلایی او را برای آخرین بار با پارچه تمیز می کرد ایوت هم مشغول آرایش موی سرم بود . در مقابل میز توالتم نشسته بودم و ایوت پر سفید شتر مرغ را روی کلاهم نصب می کرد . با وحشت در آینه نگریستم مانند اسب های سیرک شده بودم . هرچند دقیقه ژان باتیست از اتاق دیگر صدا می کرد :
- دزیره هنوز حاضر نیستی ؟
این پر های لعنتی شتر مرغ روی سرم نخواهد ایستاد . بالاخره ماری در را باز کرد .
- این بسته هم اکنون از دربار امپراتوری به وسیله یکی از مستخدمین تحویل گردیده .
ایوت بسته را گرفته و جلوی من روی میز گذارد . ماری طبعا از اتاق خارج نشد و خیره به آن جعبه کوچک چرمی نگاه می کرد . کاغذ دور جعبه را باز کردم . ژان باتیست ، فرناند را به کناری زد و پشت سرم ایستاد . سرم را بلند کردم . نگاهم با چشمان او در آینه توالت مصادف شد . ناپلئون محققا عمل وحشتناکی انجام داده که باعث خشم و غضب شوهرم خواهد شد . دستم می لرزید و نمی توانستم جعبه را باز کنم . ژان باتیست گفت :
- بگذار من باز کنم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#89
Posted: 8 Aug 2012 09:36
سپس دکمه کوچک درب آن را فشار داد و در جعبه چرمی بالا پرید .
ایوت گفت :
- اوه
ماری ناله کرد :
- هوم
فرناند فریاد کوچکی کشید . در داخل جعبه جواهر نشان طلا که روی آن عقابی با بال های گشوده حک شده بود دیده میشد . چشمانم از حدقه در آمده بود ژان باتیست فرمان داد :
- در جعبه را باز کنید .
با تردید جعبه را برداشتم . نمی دانستم چگونه آن را بار کنم . بالاخره دو طرف بال های گشوده عقاب را بین انگشتانم گرفته فشار دادم . درب جعبه باز شد . داخل جعبه با مخمل سرخ پوشش یافته و روی آن سکه های طلا می درخشید . دور خود چرخیده و به ژان باتیست نگاه کردم و پرسیدم :
- می فهمی منظورش چیست ؟
جوابی نداد . ژان باتیست چنان خشمگین بود که گویی مار گزنده ای دیده است . از خشم و غضب رنگ او سفید شده بود . آهسته گفتم :
- فرانک طلا است .
سپس بدون تفکر اولین سکه را برداشتم و در بین انگشتانم گرفته و بقیه را روی میز توالت بین جعبه پودر ، شانه سر، برس مو و جواهراتم پخش کردم . صدای خشکی به گوشم رسید . یک صفحه کاغذ در بین سکه ها ی طلا دیده می شد آن را برداشتم . نامه خط ناپلئون بود . حروف نامه در مقابل چشمانم می رقصیدند و بالاخره کلمات و جملات را تشکیل دادند . این طور نوشته بود :
- «مادام مارشال . شما در مارسی با لطفی که به من داشتید ذخیره مخفی خود را به من قرض دادید تا بتوانم به پاریس عزیمت نمایم . این مسافرت باعث خوشبختی من بوده است . اگر چه حضور امروز شما اجباری است ولی باعث خرسندی من است . تشکرات مرا بپذیرید . در خاتمه ، مبلغی که به شما مقروضم نود و هشت فرانک است . »
گفتم :
- ژان باتیست این نود و هشت فرانک طلا است .
وقتی لبخند ژان باتیست را دیدم خاطرم تسکین یافت و با عجله گفتم :
- من پول جیبم را ذخیره کرده بودم تا بتوانم برای امپراتور اونیفورم تازه تهیه کنم . زیرا لباس او کهنه و مندرس بود . ولی او برای پرداخت قروض خود و کرایه مخارج هتل ژونو و مارمون احتیاج به پول داشت .
کمی قبل از ساعت نه در محل مقرر درکلیسا نتردام وارد شدیم . ما را به اتاق وسیعی در طبقه بالا هدایت کردند . در آنجا سایر مارشال ها و همسران آنها را ملاقات کردیم . قهوه گرم برایمان آوردند همه در جلو پنجره مشرف به در ورودی کلیسا ی نتردام جمع شدیم درجلو کلیسا ازدحام جمعیت وجود داشت و جمعیت مانند دریا موج میزد . شش گردان پیاده نارنجک انداز با کمک سوار نظام گارد امپراتوری در حفظ نظم کوشش می کردند .
درهای کلیسا برای ورود مهمانان و مدعوین باز بود . داخل کلیسا هنوز عده ای با سرعت تب آلود مشغول تکمیل تزیینات بودند . ردیف های دو نفری سربازان گارد ملی جمعیت کنجکاو را به عقب می زدند . مارشال مورات که فرماندار نظامی پاریس و مسئول نظم و آرامش است به شوهرم گفت که هشتاد هزار نفر برای حفظ نظم مراسم تاجگذاری امپراتور مشغول انجام وظیفه هستند . پلیس تمام درشکه ها را که از جهات مختلف به طرف کلیسا می آمدند متوقف می ساخت تا آقایان و خانم هایی که مخصوصا در این مراسم دعوت دارند پیاده به کلیسا بروند . فقط اشخاصی که مانند مارشال ها و همسران آنها وظایفی در مراسم تاجگذاری به عهده داشتند مجاز بودند با درشکه تا مقابل در کلیسا بروند . سایر مدعوین ناچار بودند بدون پالتو در هوای سرد این مسافت طولانی را با پیراهن ابریشمی نازک طی کنند . فقط دیدن این منظره باعث تشنج می شد . ولی موضوع مسخره و قابل توجهی رخ داد گروهی از مدعوین زیبا و خوشبخت در بین راه با قضات دادگاه عالی برخوردند .
این قضات که لباس های بلند سرخ پوشیده بودند با احترام لباس های ماهوت سرخ رنگ خود را باز نمودند و این خانم های لخت و لرزان در کمال احترام به زیر لباس های آنان پناه بردند . با وجودی که پنجره ها بسته بود صدای خنده جمعیت را که به این گروه می خندیدند می شنیدم . به هر صورت چند کالسکه که حامل شاهزادگان کشورهای خارجی بودند تا جلو در کلیسا آمدند آنها مدعوین افتخاری بودند .
ژان باتیست آهسته گفت :
- ناپلئون تمام مخارج این شاهزادگان را می پردازد . آن اولی شاهزاده مارگراو Margrave از بادن آمده است . آن دیگری شاهزاده هس دار مشتات Hesse-darmstadt است . آن یکی پشت سر او شاهزاده هس هومبورک Hesse-Homburg است .
ژان باتیست این اسامی مشکل آلمانی را آن قدر به راحتی تلفظ می کند که مایه تعجب است ، چطور یاد گرفته ؟
از کنارپنجره به عقب رفته و کنار بخاری ایستادم و توانستم یک فنجان قهوه دیگر به دست بیاورم . در همین موقع مشاجره ای نزدیک در اتاق ادامه داشت . ولی من مخصوصا توجهی به آن نداشتم تا بالاخره مادام لان به طرف من آمده و گفت :
- مادام برنادوت بسیارعزیز ! این مشاجره مربوط به شماست .
مردی که لباس قهوه ای سوخته و کراوات ابریشمی نامرتبی داشت با نگهبان در اتاق مشغول مشاجره بود و می گفت :
- بگذارید داخل شوم . می خواهم خواهر کوچکم مادام برنادوت ، اوژنی را ببینم . در حالی که دست اتیین را گرفته به داخل اتاق می کشیدم به نگهبان گفتم :
- گوش کن ، چرا نمی گذاری برادرم داخل شود ؟
نگهبان زیر لب غرغر کرد :
- دستور داده اند که فقط به آقایان و خانم هایی که در مراسم تاجگذاری شرکت دارند اجازه ورود بدهیم .
ژان باتیست را صدا کردم و اتیین را که عرق می ریخت داخل یک صندلی راحتی نشانیدیم . برادرم شب و روز بدون توقف از ژنوا به پاریس مسافرت کره بود تا در مراسم تاجگذاری شرکت نماید . اتیین گفت :
- اوژنی می دانی که من چقدر به امپراتور نزدیکم . او رفیق جوانی من است مردی است که من سالیان دراز به او امیدوار بوده ام .
اتیین ساکت شد تا نفسش را تازه کند . راستی بیچاره به نظر می رسید .
- پس چه چیزی تو را عذاب می دهد و ناراحتت می کند . دوست دوران جوانیت چند لحظه دیگر تاجگذاری می کند و امپراتور فرانسه است . دیگر چه می خواهی؟
- تاثر و اندوهم از این بود که مبادا نتوانم در مراسم تاجگذاری شرکت نمایم .
ژان باتیست با خنده رویی گفت :
- برادر زن عزیز شما باید زودتر به پاریس می آمدید . قبلا کلیه مدعوین را مورد توجه قرارداده و اشخاص را انتخاب نموده و برای آنها دعوت نامه فرستاده اند .
اتیین که کمی چاق شده بود ابروهای خود را بالا کشید و گفت :
- در این هوای سرد و کثیف درشکه من حتی بیش از حد معمول تاخیر داشت .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#90
Posted: 8 Aug 2012 09:36
آهسته به ژان باتیست گفتم :
- کاری از ما ساخته نیست شاید ژوزف بتواند به او کمکی کند .
اتیین با نا امیدی گفت :
- ژوزف در قصر تویلری و نزد امپراتور است و به من گفته اند که هیچ کس را ملاقات نخواهد کرد .
در حالی که سعی می کردم او را آرام کنم آهسته گفتم :
- گوش کن اتیین تو هرگز ناپلئون را دوست نداشتی و نباید زیاد برای مراسم تاجگذاری او خودت را رنج بدهی .
اتیین راستی با این حرف من از کوره در رفت :
- چطور چنین چیزی را می توانی بگویی فراموش کرده ای که در مارسی من نزدیک ترین دوست مورد اعتماد امپراتور بوده ام ؟
- خوب می دانم وقتی که من و ناپلئون نامزد شدیم تو خشمگین و وحشت زده بودی . در همین موقع ژان باتیست به پشت اتیین زده و گفت :
- راستی ؟ شما با این نامزدی مخالفت کردید ؟ برادر زن عزیز تو مردی هستی که از صمیم قلب دوستت دارم . حتی اگر قرار باشد که در این کلیسای مملو از جمعیت تو را روی زانویم بنشانم خواهم نشاند و برایت در کلیسا محلی تهیه خواهم کرد .
و بلافاصله برگشت و صدا زد :
- ژونو ، برثیه ، بیاید ، ما باید برای آقای اتیین کلاری در طبقه اول کلیسا محلی پیدا کنیم ، موقعیت های مشکل تر از این در میدان جنگ داشته ایم .
با این ترتیب برادرم را از پنجره دیدم که بین اونیفورم سه نفر مارشال مخفی شده و از درب بزرگ کلیسا وارد شد . پس از چند لحظه این سه مارشال مراجعت کردند و گزارش کردند که اتیین در لژ کور دیپلماتیک جای گرفته . ژان باتیست اظهار داشت :
- اتیین در کنار وزیر مختار عثمانی که عمامه سبز داشت نشسته و ....
ژان باتیست ساکت گردید . پاپ و سران مذهبی از دور ظاهر شدند . یک گردان پیاده در جلو ، پاپ و سران مذهبی در وسط و در عقب آنها گارد سوییس با شکوه و جلال در حرکت بودند . بلافاصله پس از گردان پیاده کشیشی روی قاطر نشسته و صلیب بزرگی را مانند پرچم با دو دست گرفته بود . مارشال برثیه گفت :
- مجبور بودند قاطر را کرایه کنند و به طوری که رئیس تشریفات می گوید روزانه شصت و هفت فرانک کرایه آن است .
در پشت سر کشیش حامل صلیب ، عرابه پونتیف ظاهر گردید . ارابه او را هشت اسب کبود می کشیدند . ما بلافاصله درشکه امپراتور را شناختیم . امپراتور درشکه اش را در اختیار پاپ گذارده بود . پاپ به قصر کاهنین همان جایی که ما بودیم آمد . ولی متاسفانه نتوانستیم به او خوش آمد بگوییم . پاپ لباس های خود را در اتاق های طبقه پایین گذارده و قصر را ترک کرد و درحالی که در جلوی عالیقدر ترین مردان مذهبی کلیسا قرار داشت آهسته به طرف آستانه وسیع کلیسا ی نتردام حرکت کرد .
یک نفر پنجره ها را باز کرد . دریای جمعیت سکوت مطلق اختیار کرده بود . چند نفر زن در مقابل او زانو زدند در صورتی که غالب مردان حتی کلاه خود را برنداشته بودند . ناگهان پاپ ایستاد و چیزی به مرد جوانی گفت و درحالی که سرش را بالا گرفته بود علامت صلیب را روی خود کشید . بعد ها فهمیدیم که پاپ پل هفتم متوجه آن جوان و سایر مردان که بی حرکت ایستاده بودند شد و با لبخند گفته بود :
- معتقدم که دعا کردن به پیرمرد مقدس ضرر به کسی نمی رساند .
پاپ دو بار دیگر در هوای سرد و یخبندان علامت صلیب را کشید و سپس صورت سفید او در آستانه کلیسا از نظر مخفی گردید و پشت سر او کاردینال ها برحسب درجه و ارشدیت مانند موج قرمزی داخل کلیسا شدند . سوال کردم :
- اکنون در کلیسا چه خبر است ؟
یک نفر برایم توضیح داد که با ورود پاپ به کلیسا خوانندگان کلیسا ی امپراتوری شروع به خواندن دعا خواهند کرد و پاپ روی تختی در سمت چپ محراب کلیسا جلوس خواهد کرد . همان شخص گفت :
- اکنون موقع ورود امپراتور است .
ولی امپراتور ، بله او ، تمام مردم پاریس و هنگ های پیاده و سواره ، مهمانان عالیقدر و سران کلیسا ی رم را یک ساعت تمام دیگر در انتظار گذاشت .
بالاخره شلیک توپخانه حرکت امپراتور را از قصر تویلری اعلام کرد . نمی دانم چرا ولی ناگهان همه ما ساکت شدیم . بدون گفتن کلمه ای به طبقه اول قصر رهبانان رفته و در مقابل آینه های بزرگ قرار گرفتیم . مارشال ها لباس و نشان و حمایل خود را یک مرتبه دیگر بازدید و مرتب نمودند . مستخدمین شنل های آبی مارشال ها را آوردند . هریک شنل خود را روی شانه انداخت . من صورتم را پودر زدم . آن قدر تهییج شده بودم که دستم می لرزید .
صدای شیپور ها کم کم از دور سپس نزدیک و خیلی نزدیک شنیده می شد و فریاد غوغای «زنده باد امپراتور» فضا را می لرزانید .
اول مارشال مورات فرمانده پاریس که لباس او غرق در طلا بود سوار است ظاهر گردید . پشت سر او سربازان سوار نظام و سپس پشت سر آنها منادیان سوار ظاهر گردیدند . آنها لباس مخمل سفید که با عقاب های طلایی تزیین شده بود دربر داشته و پرچم هایی که با زنبور گلدوزی شده بود در دست داشتند . دیدن این منظره چنان مرا مبهوت کرد که فورا به خاطر آوردم که مقرری روزانه ام را برای خرید یک دست لباس مناسب برای او ذخیره کردم زیرا لباس او بسیار ژنده بود . ارابه های طلایی که هر کدام با شش اسب سفید کشیده می شد یکی پس از دیگری می گذشتند . در درشکه اول دسپرو ، رئیس تشریفات و در درشکه دوم آجودان و سپس وزرا عبور کردند . سپس درشکه ای که با زنبور های طلایی زینت داده شده بود ظاهر گردید . شاهزاده خانم ها ی فامیل امپراتوری در آن سوار بودند . شاهزاده خانم ها همگی لباس سفید در بر و نیمتاج به سر داشتند . ژولی فورا نزد من آمد ، دستم را فشار داد و درست با آهنگ و ژست مادر فقیدم گفت :
- خدا کند همه چیز به خوبی برگذارشود .
- بله ولی نیم تاجت را مرتب کن کج شده .
ارابه امپراتور مانند آفتابی که ناگهان از پس ابرهای تیره زمستانی ظاهر گردد از دور نمایان شد . تمام این ارابه از ورقه طلا پوشیده شده و با مدال های برنزی که هر کدام معرف استان های فرانسه بود تزیین گردیده و این مدال ها با برگ خرمای طلایی به یکدیگر متصل شده بودند . روی سقف ارابه چهار عقاب عظیم با بال ها ی گشوده می درخشید و در بین چنگال های تیز آنها شاخه ای از برگ زیتون دیده می شد و در بین این چهار عقاب یک تاج طلایی قرار داشت . هشت اسب سفید که سر آنها با پرهای سفید تزیین شده بود ارابه را می کشیدند . ارابه در مقابل قصر رهبانان متوقف گردید .
همه به خارج قصر رفته و فورا صف آرایی کردیم .
ناپلئون در سمت راست ارابه نشسته و لباس مخمل سرخ به تن داشت . وقتی از ارابه فرود آمد دیدیم که شلوار سواری و جوراب ابریشمی سفیدی که با جواهر آرایش شده بود پوشیده است . در این لباس بسیار عجیب به نظر می رسید . مانند ستاره اپرا که پای کوتاهی داشته باشد جلوه می کرد . ولی چرا شلوار اسپانیایی به پا داشت ؟ ناپلئون و شلوار سواری ؟
امپراتریس در طرف چپ ارابه نشسته و زیبا تر از همیشه جلوه می نمود . روی موهای مجعد کودکانه اش بزرگترین الماسی که تاکنون دیده ام می درخشید . ژوزفین سرخاب زیادی مالیده بود . فورا متوجه شدم که تبسم او درخشنده و شاداب است . تبسم جوان پر لطف و نشاطی که فقط از قلبی خندان سرچشمه می گیرد بر لب داشت . دیگر موضوعی که باعث کدورت خاطر او باشد وجود نداشت .
وقتی ژوزف و لویی که هر دو در ارابه امپراتوری و در مقابل ناپلئون نشسته بودند از کنار من عبور کردند تصور کردم که چشمانم اشتباه کرده اند . آنها به طرز عجیبی خود را آراسته بودند . سر تا پا سفید بودند . کفش های ساتن سفید که با گل های صورتی آرایش شده بود به پا داشتند . متوجه شدم که شکم ژوزف کمی جلو آمده و وقتی راه می رفت حرکات او بی شباهت به حرکات اسب چوبی اوسکار که به تازگی آن را رنگ کرده بودیم نبود . هنگامی که لویی وارد شد عبوس و گرفته به نظر می رسید .
ناپلئون و ژوزفین در قصر تویلری با عجله لباس تاج گذاری خود را دربر کردند . برای مدت یک لحظه لبان ژوزفین به علت سنگینی لباس صورتی رنگ تاجگذاریش منقبض گردید . ولی فورا ژولی ، هورتنس ، الیزا ، پولت و کارولین دنباله لباس را به دست گرفتند و ژوزفین نفس عمیقی کشید . و تسکین یافت . پس آنکه ناپلئون دستکشی را که با یراق روی آن گلدوزی شده بود با زحمت به دست کرد برای اولین مرتبه به طرف ما متوجه شده و گفت :
- آیا می توانیم شروع کنیم ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....