ارسالها: 7673
#11
Posted: 12 Jul 2012 14:09
بزار لباس تنم کنم ببینم چه خبر بوده اینجا داشتم لباس عوض می کردم که در زدند : مهتاب در باز کن مهتاب : من دستشوییم : بمیری تو که همش تو دستشویی در باز کردم آزیتا اومد : به خدا من به مامان چیزی نگفتم : پس از کجا اینقدر اطلاعات داشت آزیتا : شکوفه و شکور اومدن اینجا : آزیتا به جان خودم یکبار دیگه برنامه بزاری ، یا من و تو منگنه قرار بدی من می دونم تو آزیتا دستش و آورد بالا : قسم می خورم دیگه دخالت نکنم راستش منم از کار امشبش اصلاً خوشم نیومد : دیدی چطوری بر خورد کرد انگار من ازتون تقاضا کرده بودم من و با خودتون ببرید . آزیتا : آره من خیلی ناراحت شدم به شکوفه هم زنگ زدم بهش گفتم ، خوب من برم پایین که مامان شک نکنه : باشه شب بخیر آزیتا : آوا بین و تو فریبرز که چیزی نیست : دیوونه ، شب بخیر آزیتا رفت آنچنان از شکوفه بدم اومد که خدا می دونه برای مهتاب تعریف کردم اونم گفت چقدر می تونه یک آدم اینقدر بدجنس باشه روی تخت دراز کشیدم که برام پیام اومد نوشته بود دیدم تو خواب وقت سحر شهزاده ای زرین کمر نشسته بر اسب سفید می اومد از کوه و کمر می رفت و آتش به دل می زد نگاهش کاشی که دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پر آبم روزی که وقتم باز بشه پیدا بشه اون که اومد تو خوابم شهزاده رویای من شاید تویی اونکس که در خواب من اید تویی تو شماره ناشناس بود : مهتاب این شماره رو میشناسی مهتاب : نه : شاید اشتباه فرستاده ، چه با احساس مهتاب : خاک برسرشون کنند یکی برای من اشتباه هم نمی فرست خندیدم : آخه نازی ضبط تو روشن کردم و روی مبل نشستم : مهتاب فریبرز پسر خیلی باحالی نه ؟ مهتاب اومد کنارم نشست : اولین باری که می بینم در مورد یک پسر اینطوری میگی : ازش خوشم اومد بهت دروغ نمیگم مهتاب : الهی فدای تو برم گوشیم زنگ : این دیگه کیه : بله سلام آوا جون : ببخشید شما من شکورم برادر شکوفه : امری داشتید شکور : راستش می خواستم ازتون یک گله ای بکنم : ببخشید میشه بگید کی شماره من و به شما داده که شما قصد گله گذاری پیدا کردید شکور : از شکوفه گرفتم : فکر کنم شکوفه باید اول از من اجازه می گرفت بعد شماره من و به شما می داد شکور : شما فقط با من اینطوری حرف می زنید : چطور ؟ شکور : آخه دیدم با اون دو تا آقا خیلی صمیمی هستید : به شما ربطی داره شکور : بله : چطور که خودم خبر ندارم شکور : چون می خواهد بین خانواده من و شما وصلت صورت بگیره : یادم نمیاد غیر از آزیتا خواهر دیگه ای داشته باشم که اونم ازدواج کرده شکور : فکر کنم خیلی زرنگ تر از این حرف ها باشید : نه نیستم اشتباه به عرضتون رسوندن شکور : من شما رو دوست دارم : خوب شکور : خوب قصد دارم با شما ازدواج کنم : چه جالب خبرنداشتم شکور : یعنی چی ؟ : ببینید آقا شکور نمی دونم من چکار کردم که شما برداشت کردید که من شما رو دوست دارم ولی باید از این اشتباه در بیارمتون چون من اصلاً به شما فکر نمی کنم شکور : خوب می تونی از این به بعد فکر کنم : فکرم در گیر مسائل پوچ نمی کنم ، شب بخیر به شکوفه جونم لطفاً بگید دفعه دیگه که خواست شماره من به کسی بده اول از من اجازه بگیره ، خدانگهدار گوشی رو قطع کردم : چقدر مردم پررو هستند مهتاب : خیلی ، چه رویی داره فکر کرده با اون قیافه مثل عنکبوتش کسی بهش دختر میده : حالا اونقدرم بیچاره بد نبود مهتاب : نه نبود ولی خوب باید یک چیزی می گفتم . صبح شد من و مهتاب پشت میز نشسته بودیم که آزیتا ناراحت اومد مامان : چی شده آزیتا آزیتا رو کرد به من : دیشب به شکور چی گفتی : روش وکم کردم تا اون باشه بی اجازه شماره من و بگیره ، زنگ بزنه آزیتا : به من گفت : تو بی خود کردی بدون اجازه با من شمارم و دادی آزیتا : تو من و کوچک کردی : تا تو باشی سر خود کاری بکنی آزیتا : مگه تو نکردی ، مگه تو شماره من و شادمهر ندادی : من شماره تو رو ندادم شماره خونه رو دادم بعدم اون می خواست بیاد خواستگاری آزیتا : خوب شکورم : یک بار دیگه تو این خونه اسمی از شکور بفهمم کاری میکنم کهدیگه شکوفه نتونه پاش و بزار اینجا ، اگه شادمهرم دوست نداری کاری نداره هنوز که عقد نکردین بهش بگو نه آزیتا : من : شنیدی چی گفتم از جام بلند شدم برم که مامان دستم گرفت : بشین ببینم ، آزیتا تو هم همینطور آزیتا اشک هاش و پاک کرد اصلاً دلم نسوخت مامان : آوا اون خواهر : مامان خواهر بزرگتر که عقل نداشته باشه الکی چند بار گفتم من از شکوفه خوشم نمیاد گفتم یا نه ، پریشب خود تو شکوفه نیومدین بالا بهم گفتین بیا ، چرا دیشب شکوفه جلوی شکور جوری برخورد که یعنی من می خواستم بیام ، این کار و کرد یا نکرد ؟ مامان : آزیتا جواب بده آزیتا سرش و تکون داد یعنی آره : خوب دیگه حرفی نمیمونه اگه این مدت برای شکوفهاحترام قائل شدم فقط و فقط به خاطر تو بوده ولی دیشب موضوع زندگی من بود نه تو مامان : آزیتا آوا درست میگه من از تو توقع بیشتری دارم : نه مامان از آزیتا توقع بیشتری نداشته باشید اگه شکوفه جلوی همه فاتحه من و بخونه اون طرف داری شکوفه رو می کنه ، حتی حاضر به خاطر شکوفه با شادمهر بحث کنه ، در صورتی که من شکوفه رو لایق این همه محبت نمی بینم مامان : آوا بسته مهتاب ساکت نشسته بود و هیچ چیزی نمی گفت اولین باری بود که من جلوی مهتاب با آزیتا اینطوری صحبت می کردم . مامان : من خودم زنگ میزنم به شکوفه آزیتا : نه مامان مامان : من شما رو از سر راه نیاورردم که هر کسی بخواهد توهینی بکنه و من ساکت بشینم می دونی که خیلی زحمت هر دو تون و کشیدم پس شکوفه باید بفهمه با دختر من باید چطوری رفتار کنه اگه برای تو مهم نیست که شکوفه با آوا چطوری برخورد کنه برای من خیلی مهم می فهمی آزیتا گریه می کرد : مامان من دیشب جوابش و دادم نمی خواهد شما زنگ بزنید مامان : نه باید حتماً تماس بگیره ، اگه برادرش آوا رو می خواهد باید مثل شادمهر بیاد خواستگاری مامان بلند شد و گوشی رو برداشت و شماره شکوفه رو گرفت و رفت توی حال : مهتاب اگه صبحانه خوردی بریم بالا آزیتا : بزار اگه مامان فریبرز ببینه با اون نگاه های که به تو می کنه دیگه اجازه نمیده نذاشتم ادامه بدم : دیشب برای اینکه در جریانباشی یک فیلم بود حالا برو تو خودت ، یک شبم قرار فریبرز دعوت کنم تا مامان ببینش آزیتا دیگه هیچی نگفت با مهتاب رفتیم بالا . مهتاب : آوا اصلاً ندیده بودم با آزیتا اینطوری صحبت کنی : خوب گاهی لازم که ریاست و یادش بیاری مهتاب : واقعاً یک لحظه احساس کردم مامانمی : جدی مهتاب : اره آنچنان متقاعد کننده حرف زدی که مامانت و آزیتا کم آوردن : همین دیگه من آوا ترابی هستم ، نوه ترابی مهتاب خندید : واقعاً آوا کسی تو تور تو بیفته دیگه نمی تونه در بیاد : بلند شو دیوونه این چه حرفیه مهتاب : نمی فهمی من تو دام تو افتادم می فهمم : آخه دیر گفتی الآن صبحانه خوردم و گرنه تو رو می خوردم --- امروز کنکور دانشگاه آزاد بود ، خوشبختانه اینبار راضی تر بودم . مهتاب اومد خونه ما چون من خونه تنها بودم همه رفته بودند شمال من چون کنکور داشتم نرفتم مهتاب : وای سه طبقه خونه در دست های من و تو : بیا بریم بالا هیچ جا باحال تر از اونجا نیست مهتاب : دلم می خواهد امشب برم بیرون : بیا برو تازگی ها خیلی ول می گردی ها ، مامانت باهات قهر کرده تو هم ولگرد شدی مهتاب خندید : وای چقدر خوبه آدم آقا بالاسر نداره گوشی رو برداشتم و به مامان زنگ زدم : سلام مامان مامان : سلام عزیزم چطور بود : بهتر دادم مامان اینبار اونقدر استرس نداشتم مامان : خوب خدا رو شکر ، مراقب خودتون باشید آوا هر جا خواستی بری به من میگی ها فهمیدی : بله مامانی مامان : آوا تلفن خونه روی گوشیت دایورت نمی کنی ها زبونم در آوردم : چشم مامان مامان : ببینم و تعریف کنم گر چه میدونم تا حالا این کار رو کردی : خوب مامان خوبم اگه می دونی چرا سوال می کنی مامان : از دست تو چکار کنم : هیچی برو خوش بگذرون به منم فکر نکن تا عصبی نشی مامان خندید : مراقب خودتون باشید : چشم مامان گلم گوشی رو قطع کردم : مهتابی چی بخوریم مهتاب متکا بهم پرت کرد : باز گفتی مهتابی : خوب مگه نمیگن شب مهتابی مهتاب : چرا به یک نوع لامپم میگن مهتابی خندیدم : نه منظور من همون شب مهتابی مهتاب : راسی آوابا آزیتا آشتی کردی یا هنوز سر و سنگینی : وقتی می خواست بره اومد عذرخواهی منم بخشیدمش مهتاب : چقدر تو کینه ای دختر : آوا هستم مهتاب : لوس : پاشو مهتاب برای ناهار دو تا تخم مرغ درست کن که من گرسنم مهتاب : مثلاً من مهمونم ها : پاشو ببینم مهمون یک روز دو روز نه سه روز مهتاب : خیلی بدی اصلاً میرم خونه دیگه نمیام بهش نگاه کردم مهتاب : خیلی خوب التماس نکن میمونم پیشت تا بزرگترت بیاد گوشی مهتاب زنگ زد : مهتاب بیا ببین کیه مهتاب : جواب بده : شماره ناشناس مهتاب : جواب بده : بله سلام مهتاب جان خوبی : ببخشید شما فریبرزم خوبی شماره تو از علی گرفتم : سلام فریبرز من آوام فریبرز : وای سلام آوا خانم کم پیدایی : دیگه کنکور و اینطور حرف ها مهتاب اومد : کیه داری دل میدی و قلوه میگیری لبم و گاز گرفتم : فریبرز مهتاب اومد گوشی دستت زدم تو سر مهتاب و گوشی رو بهش دادم مهتاب : سلام فریبرز چطوری ؟ برای کی ؟ باشه حتماً ، به آوا خوب بیا خودت بگو ، آره گوشی دستت : بله فریبرز : آوا جان روز جمعه شب یعنی فرداشب من یک مهمونی گرفتم دوست دارم تو هم شرکت کنی : حتماً یا اینکه تو رودربایسی قرار گرفتی فریبرز :نه به مهتاب گفتم که گفت خودم بهت بگم : مزاحم نباشم فریبرز : نه حتماً بیا خیلی خوشحال میشم ببیمت : ممنون ، لطف داری مهتاب داشت قر می داد و می رقصید فریبرز : خوب کاری نداری : نه قربانت خداحافظ مهتاب : آخجون مهمونی جور شد حالا باید بریم خرید : مهتاب یک زنگ بزن به علی ببین موضوع چیه نکنه تولد باشه من و تو دست خالی بریم مهتاب : اه راست میگی ها مهتاب با علی تماس گرفت منم رفتم توی آشپزخونه تا نون در بیارم خوشبختانه مامان برای بالا هم وسایلی خریده بود که من راحت باشم . مهتاب اومد : نه فقط یک مهمونی همین طوری : پس باید بریم گل سفارش بدیم مهتاب : آره یک گل خیلی قشنگ ، علی گفت مهمونی فریبرز مثل مال ما نیست ها : یعنی چی مهتاب : یعنی خیلی با کلاسند : خوب پس باید یک لباس شیک بپوشیم مهتاب :تو اول به مامانت زنگ بزن بعد گوشی رو برداشتم : سلام مامانی مامان : آوا چی شده جایی می خواهی بری : چقدر تو زرنگی مامان مامان : خوب کجا به سلامتی : مامان فردا شب فریبرز من و دعوت کرده مهمونی مامان : فقط تو رو : نه دیگه من و مهتاب و علی رو مامان : خوب : برم دیگه مامان : با کی میری با کی میای : مامان دارم میگم من و مهتاب و علی مامان : مطمئنی علی شما رو میبره و میاره : بله مامانی قسم می خورم مامان : باشه فقط به من زنگ می زنی : چشم مامان گلم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#12
Posted: 12 Jul 2012 14:11
مهتاب : اگه مامان من بود حالا حالا اجازه بده نبود : بیا بریم ببینم چی باید بپوشم مهتاب : منم باید تا خونه بابا برم لباسهام اونجاست : باشه میریم در کمد باز کردم و دنبال لباس گشتم مهتاب لباس مشکی در آورد : بیا این و بپوش : نه بابا اون برای عروسی خوبه نه مهمونی مهتاب : سرفان نمی پوشی : مهتاب می خواهم برم مهمونی نه مهمونی دوستانه مهتاب : بمیری خوب بین این همه لباس یکی رو انتخاب کن دیگه یک لباس قرمز که یقه دلکته و تنگ تا روی باسن و بعدش یکم کلووش می شد و انتخاب کردم قرار شد موهام و صافکنم تا بریزم روی شونه ام مهتاب : خوب من چی بپوشم : فردا صبح میریم خونه بابات تا ببینم چی داری که تنت کنی مهتاب : من لباس خوب می خواهم : باشه مهتاب : اصلاً بیا بریم خرید : می خواهی لباس بخری مهتاب : آره مهتاب با باباش تماس گرفت تا بهش پول بده باباشم قول داد سریع براش کارت به کارت بکنه با مهتاب رفتیم خرید و دنبال لباسی گشتیم که بهش بیاد چون یکم تپل بود باید لباسی می گرفت که کوچک تر دیده بشه برای همین یک کت و دامن خیلی شیک پیدا کردیم و واقعاً بهش می اومد و خیلی جمع و جور تر دیده می شد . وقتی اومدیم خونه ساعت نه بود گلم برای فردا سفارش داده بودیم همه چیز آماده بود . شب قرار شد زودتر بخوابیم تا زود بلند شیم و به کارهامون برسیم . مهتاب : آوا خوشحالی که فریبرز می بینی : نمی تونم بگم نه مهتاب : بهم میان ها : کوتاه بیا مهتاب دختر خاله اش قرار باهاش ازدواج کنه پس عشق من به اون بی ثمر مهتاب : الهی بمیرم : بگیر بخواب مهتاب احساسم و قلقلک نکن مهتاب : چشم صبح بیدار شدیم وتا بعدازظهر به خودمون رسیدیم . حسابی خوشگل کرده بودم دلم می خواست به چشم فریبرز خیلی قشنگ بیام . مهتابم خیلی ناز شده بود دیگه نذاشتم زیاد آرایش کنه ، یک کم و خیلی ساده خیلی خوشگل تر شده بود . علی اومد دنبالمون وقتی سوار شدیم به هر دو نگاه کرد : اوه چه خانم های زیبایی مهتاب : چشممون نکنی علی : دست شما درد نکنه خندیدم : علی باید سر راه گل و بگیریم علی : باشه بریم جلوی گل فروشی نگه داشت ، خودش رفت سبد گل و تحویل گرفت خیلی خوشگل شده بود علی سوار شد : خیلی خوشگل درست کرده مهتاب : سلیقه ما بوده که خوشگل شده علی به مهتاب نگاه کرد ، مهتابم : خوب بیشتر سلیقه آوا : اصلاً اینطوری نیست اون گلهای زرد که سلیقه تو بوده چرا دروغ میگی علی : سلیقه هر دو تون خیلی قشنگه بریم که دیر شدساعت هشت خونه فریبرز بودیم خونه قشنگی داشتند ویلایی بود ولی نه اونقدر بزرگ ولی داخلش خیلی شیک بود وقتی ما وارد شدیم یک خانمی بود من و مهتاب به اتاق پرو همراهی کرد ، لباس هامون در آوردیم وقتی اومدیم بیرون علی رو منتظر خودمون دیدیم : خانم ها بفرمائید آروم : مهتاب خوبم مهتاب : تو که عالی من چی ؟ : تو هم خوبی فریبرز تا ما رو دید سریع اومد سمت : سلام مهتاب جون سلام آوا با علی هم دست داد . با خودم گفتم چی بدی ادب به مهتاب گفت جون با علی دست داد به من گفت آوا فریبرز : بفرمائید فریبرز با علی همراه شد ، من و مهتابم پشت سرشون راه افتادیم فریبرز گرفت : خیلی خوشگل شدین لبخندی زدم : مرسی مهتاب : نمی گفتی هم می دونستیم فریبرز : چرا اینقدر دیر کردی علی : تقصیر من بود فریبرز : می دونستم همیشه همه جا تاخیر داری به سمت جای خالی رفتند من و مهتاب نشستیم من اطراف و نگاهی کردم مهتاب : دیدی گفتم اون لباس سیاه رو بپوش : برای چی ؟ مهتاب : اینا رو نگاه کن می فهمی : اونا فرق مهمونی عروسی رو نمیدونن من که می دونم مهتاب : اون پسر رو چطوری نگاهمون می کنه : ولش کن به اطراف نگاه کردم تا مهمون ها رو ببینم فریبرز با دو تا پسر اومد سمت ما : مهتاب جون و آوا از جامون بلند شدم فریبرز به یک پسر قد بلند که شباهت زیادی به خودش داشت موهای خرمایی و چشم های قهوه با پوستی گندمی فقط کمی چاق تر از فریبرز و قدش یکم از اون کوتاه تر بود اشاره کرد : برادرم فرشید و بعد به پسر دیگه که بر عکس اون ها تپل و سفید بود اشاره کرد : برادرم فرامرز : خوشبختم باهاشون دست دادم مهتابم همین طور فرامرز و فرشید کمی موندن و رفتندولی فریبرز کنار من نشست : خیلی خوشحال شدم اومدی بهش نگاه کردم : ولی من احساس کردم ناراحت شدیمهتاب : آره منم همین طور فریبرز : چرا دروغ می گید مهتاب : چون با ما که دست ندادی بعد یکم برای من حداقلاحترام گذاشتی یک جونی گفتی ولی به آوا هیچی خوشحال شدم که مهتاب حواسش بود . فریبرز : ببخشید آوا جون بخدا باهات خیلی احساس راحتی می کنم برای همین آوا صدات کردم شرمنده : خواهش می کنم فریبرز : خوب حالا چطوری از دلت در بیارم می خواهم بهم افتخار بدی باهام برقصی : نه فریبرز می ترسم فریبرز : چرا عزیزم : آزاده فریبرز : راحت راحت باش نیست رفته ترکیه : برای همیشه فریبرز : نه یک ماه رفته پس راحت راحت باش خاطرت جمع آهنگ شروع شد فریبرز دستم و گرفت با هم رفتیم وسط که یک پسر : فریبرز معرفی نمی کنی فریبرز : بعداً الآن که داریم می رقصیم پسر رفت فریبرزم : بچه پررو ، نیومده زود صمیمی میشن خندیدم : چرا ؟ فریبرز تو چشم هام نگاه کرد : چون زود می خواهن از چنگم درت بیارن سرم و انداختم پایین فریبرز : آوا مجبور شدم بهش نگاه کنم : بله فریبرز: عاشق کسی که نیستی ؟ : چطور مگه فریبرز : همین طوری : فکر نمی کنی سوالت یکم خصوصی بود ؟ فریبرز دستم و گرفت رفتیم روی صندلی نشستیم تا اومد حرف بزنه یک خانمی اومد بهش چیزی گفت و اون زود بلند شد : من الآن میام مهتاب اومد : چی شد ؟ بهش گفتم فریبرز چی گفته لبخندی زد : دیدی گفتم کسی نمی تونه از تور تو فرار کنه داشتیم حرف می زدیم که پسری اومد سمت مهتاب و ازش درخواست کرد که باهاش برقصه ، مهتاب نمی خواست بره و من آروم زدم به پاش که برو اونم رفت . تنها نشسته بودم که علی اومد کنارم : خوبی ، تنها نشستی : آره دارم نگاه می کنم علی : خوب به من افتخار نمیدی: چرا ؟ با علی رفتیم وسط : فریبرز تا چند وقت دیگه می خواهد ازدواج کنه خیلی شوکه شدم : با کی ؟ علی : با آزاده : جدی علی : آره مادر و پدرش مجبورش کردند که حتماً باید با آزاده جواب بده اصلاً الآن حال خوبی نداره : بهش نمیاد که حال خوبی نداشته باشه علی : این مهمونی رو گرفته تا کمی آرامش پیدا کنه تو چشم های علی نگاه کردم : چرا اینقدر مجبورش می کنند تا کسی رو که دوست نداره بگیره علی سرش و تکون داد : همه خانواده منطقی نیستند آوا دلم برای فریبرز سوخت ، پس چرا اون سوال ها رو ازم پرسید . شاید من بد برداشت کردم . کنار مهتاب نشستم و هیچی نگفتم فریبرز اومد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#13
Posted: 12 Jul 2012 14:15
ببخشید مجبور شدم برم ولی دیگه حرف قبل و ادامه نداد علی و مهتاب رفتند وسط تا برقصند . فریبرز به بهانه ای بلند شد و دیگه تا آخر شب نیومد کنارم . احساس کردم واقعاً دوست نداشته من توی این مهمونی باشم فقط منتظر شدم تا شام بخورند موقع شام نتونستم چیزی بخورم رفتم توی حیاط و کنار استخر ایستادم و به آب زل زدم چرا اینجایی؟ حیاط قشنگی دارید آوا علی بهم گفت موضوع دامادیم و بهت گفته برگشتم سمتش : آره خیلی خوشحال شدم امیدوارم خوشبخت بشی فریبرز : از ته دلت گفتی تو چشم هاش نگاه کردم : آره برای چی خوشبخت نشی فریبرز : ولی دلم چی ؟ : چرا فریبرز فریبرز : پیش تو اسیر شد : بهتر هیچی نگی فریبرز باشه اونطوری سخت تر میشه فریبرز : اگه بدونم تو : فریبرز خواهش می کنم ادامه نده آوا ، علی میگه بیا بریم : باشه اومدم لباس پوشیدم وقتی می خواستم با فریبرز خداحافظی کنم: مرسی که دعوتم کردی فریبرز : خوشحالم که دیدمت و باهات آشنا شدم خاطرات بتا تو بودن هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه برای آخرین بار تو چشم هاش نگاه کردم : خداحافظ فریبرز : خداحافظ سوار ماشین شدم اصلاً اونجا نبودم و فقط به فریبرز فکر می کردم آوا خوبی : آره چرا بد باشم مهتاب : چند بار صدات کردم : ببخش خیلی خسته ام علی از توی آینه به من نگاه کرد ولی هیچی نگفت جلوی خونه پیدا شدم : مرسی علی علی : کاش زودتر بهت می گفتم : مرسی با مهتاب رفتم تو خونه پشت در نشستم اشک هام ریخت مهتاب اومد کنارم : آوا گریه نکن لبم و گاز گرفتم : کاش هیچ وقت نمی دیدمش مهتاب مهتاب دستم و گرفت با هم رفتیم بالا با هم لباس روی تخت دراز کشیدم . مهتاب بزور لباسم و در آورد لباس راحتی تنم کرد ولی هیچ حسی نداشتم : مهتاب چرا اینطوری شد مهتاب : عزیزم یک اتفاق بود شاید لازمبود که اینطوری بشه تا یک خاطر خوب از یک عشق داشته باشی ، هنوز ریشه نکرده می تونی از بین ببریش : مهتاب ریشه کرده مهتاب بغلم کرد و من تا تونستم گریه کردم . دو روزی حالم خیلی گرفته بود دلم می خواست بازم فریبرز ببینم ولی چه فایده اون به دیگری تعلق داشت نه به من ، به قول مهتاب هنوز ریشه هاش کمه باید از بین بره . --- بالاخره جواب دانشگاه اومد قبول شده بودم خدایش رتبه ام عالی بود و می تونستم رشته مورد علاقه ام و انتخاب کنم ، رتبه مهتابم نزدیک من بود ، هر دو مثل هم انتخاب رشته کردیم تا با هم یک جا قبول بشیم . دانشگاه آزاد هم قبول شدیم هر دو توی یک دانشگاه . با هم قرار گذاشتیم که اگه سراسری یک جا قبول شدیم بریم و گرنه میریم آزاد امروز جوابش اومد و هر دو سراسری یک جا قبول شدیم خوشحال بودم از اینکه می تونستیم من و مهتاب یک جا باشیم . برای ثبت نام هر دو با هم رفتیم چقدر خندیدم تا ثبت ناممون تموم شد . امروز اولین روز کلاس جای همیشگی با مهتاب قرار گذاشتیم تا با هم بریم . مهتاب با مامانش آشتی کرد ولی دیگه مثل قبل خونه اون نمیره بیشتر خونه علی و هر دو به راحتی با هم زندگی می کنند . از فریبرز خبری ندارم از مهتابم خواستم تا هیچ وقت در مورد اون بهم هیچی نگه . تا راحت تر فراموشش کنم خدایش مهتابم هیچی نگفتنه خودش نه علی . گر چه هنوز گاهی دلم هواش و می کنه ولی خوب زندگی این آوا بیا مادر از زیر قرآن رد شو همیشه روز اول مدرسه مادرجون من و از زیر قرآن رد می کنه : قربونتون برم مادرجون مادرجون : الهی دور دختر نازم بگردم که اینقدر خانم مامان : بیا برو آوا دیرت میشه از خونه رفتم بیرون مهتاب هنوز نیومده بود بالاخره با پنج دقیقه تاخیر رسید : سلام آوا ببخشید : تو اگه زود بیای من باید تعجب کنم مهتاب : الهی فدای تو بشم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم دانشگاه . من و مهتاب مثل این بچه کلاس اولی ها هستند که وارد مدرسه میشن و نمی دونن باید چکار کنند بودیم : مهتاب بیا بریم ببینیم کلاس کجاست . مهتاب : بریم آوا یک دفعه یک پسر : وای شما سال اولی هستید بهش محل ندادیم و رفتیم توی سالن بالاخره کلاس و پیدا کردیم ده دقیقه دیگه کلاس شروع می شد با مهتاب وارد شدیم بیشتر بچه ها اومده بودند و نشسته بودند دو تا جای خالی پیدا کردیم و رفتیم نشستیم دخترها یک طرف بودند و پسرها یک طرف مهتاب : خدا کنه استاد خوب باشه : آره خدا کنه ببخشد خانم برگشتم پشت سرم : بله شما فامیل استاد و می دونید : نه متاسفانه مرسی : خواهش می کنم مهتاب : آوا اون طرف و نگاه کن برگشتم دیدم هر دقیقه یک پسر بر می گرده سمت ما مهتاب : خوب مثل اینکه مورد توجه همه قرار گرفتیم خندیدم : خوب ، پس جزو برداری کنسل مهتاب : نه بابا اینا مگه می تونند مثل تو جزو بردارند : از الآن بگم بهت جزو هام نمیدم مهتاب : غلط کردی می دونی که میدی : خیلی بی ادبی در کلاس باز شد استاد اومد داخل یک مرد خیلی مسن بود . همه به احترامش بلند شدند و با گفتن بفرمائید همه نشستند روی تخته نوشت عادل عبدی : اسم من این بهتر اول خوب با من آشنا بشید بعد درس میدم : من به هیچ کس بیست و پنج صدم ارفاق نمی کنم پس آخر ترم نیان پیش من و التماس کنید . دوم اینکه وقتی میگم تحقیق از این تحقیق های آماده نمی خواهم باید تحقیق منبع معتبر داشته باشه . سوم کسی بعد از من وارد کلاس نمیشه. چهارم : کسی تو کلاس من به گوشیش جواب نمیده ، پنجم اصلاً از شوخی و بی مزه بازی ها خوشم نمیاد هر کسی می خواهد بی مزه بازی در بیاره بهتر دیگه نیاد توی کلاس شنیدید ششم وقتی سوال می کنم باید همه جواب بدند حالا فهمیدین همه گفتند بله : مهتاب بدبخت شدیم مهتاب : موافقم روی تخت نام یک کتاب و نوشت : همه باید این و داشته باشند خوشم نمیاد کسی تو کلاس من بودن این کتاب تشریف بیاره . استاد بعدیاصلاً هیچ قانونی نگذاشت و فقط اسم یک کتاب و گفت کلاس و تعطیل کرد و رفت . دیگه کلاس نداشتیم از دانشگاه خارج شدیم : مهتاب بیا بریم کتاب ها رو بخریم ببینیم چیه مهتاب : باشه بریم رفتیم کتاب فروشی نزدیکدانشگاه کتاب و خریدیم شروع کردم به ورق زدن همه رو حفظ شدی برگشتم به پسر یک نگاهی کردم پسر : من افشین طالبی هستم هم کلاسیتون : خوب طالبی : هیچی می خواستم خودم و معرفی کردی مهتاب : خوب باشه یادمون می مونه دستم و گرفت با هم از کتاب فروشی اومدیم بیرون و کلی به پسر خندیدم جای ایستگاه ایستاده بودیم و داشتیم با هم حرف می زدیم . مهتاب : حالا امشب برو این کتاب رو قورت بده باشه : مهتاب باور کن دلم می خواهد بدونم موضوعش چیه ، تازه باورت نمیشه روی سیستم یک مترجم عربی به فارسی ریختم تا معنی کلمات و که نمی دونم پیدا کنم مهتاب : چه خوب به من بده : باشه بیا خونه بهت میدم . سلام خانم ها برگشتیم باز طالبی بود بهش محل ندادیم و داشتیم حرف می زدیم که اتوبوس اومد سوار شدیدم مهتاب : این خربزه از ما چی می خواهد : مهتاب فامیلش و درست بگو یکبار جلوش میگی زشت میشه ها مهتاب : باش ، خوب بیشتر به خربزه شباهت داره نتونستم جلوی خنده ام و بگیرم خانمی که کنارمون بود نگاهی به من کرد حسابی خجالت کشیدم : بمیری مهتاب از اتوبوس پیاده شدیم : میای بریم خونه ما مهتاب مهتاب : نه بابا باید برم خونه امروز بابا میاد خونه علی ، بالاخره علی تصمیم گرفت موضوع سروناز و بگه : خوب پس علی دیگه پرید مهتاب :آره آوا و من تنها شدم : دیوونه خوب خونه بابات دو تا میلان از ما بالاتر مهتاب : خوب ولی خونه علی باحال تره : تو که همش خونه مایی پس زیاد ناراحت نشو مهتاب : اگه من نیام تو که از تنهایی دق می کنی مخصوصاً با رفتن آزیتا تنها تر میشی : نکه الآن خیلی باهام هستیم مهتاب : راستی جونت و چرب کن که شکوفه هم هست : باشه اصلاً برام مهم نیست مهتاب : راستی از دکتر مولایی چه خبر : منتظرم عروسی آزیتا تموم بشه تا با مامان صحبت کنم نمی خواهم به خاطر ما از خوشبختی خودش بگذره مهتاب : آزیتا رو چکار می کنی : به آزیتا چه اون که میره سر خونه زندگیش مامانم تنها میشه نه اون مهتاب : تو چی : من که همش بالام پیش مامان که نیستم گاهی غذامم بالا می خورم پس باید مامان یک همدم داشته باشه مهتاب : آفرین به تو : مرسی عزیزم ، خوب کاری نداری مهتاب : مراقب خودت باش خداحافظ به طرف خونه راه افتادم شاید آزیتا حق داشت چون بابا رو دیده بود ولی من ندیده بودم برام فرقی نمی کرد کی می خواهد جای اون و بگیره ولی مامانم گناه داشت که تنها بمونه الان نوزده سال که تنهاست خدایش خیلی بیرحمی سلام مامانی مامان : سلام آوا جون ، خسته نباشی : مرسی مامان مامان : چطور بود : خوب بود یکی استادها که یک عالم قانون گذاشت یکی هنوز کلاس تشکیل نشده تعطیلش کرد . مامان : خوب دیگه دبیرستان که نیست باید خودتون درس بخونید : می دونم مامان ، من میرم بالا مامان : زود بیا پایین تا با هم غذا بخوریم : مگه آزیتا نیست مامان با یک حالتی : خوب روزهای آخر که اینجاست بهتر با هم باشیم . : چشم مامانم لباس هام و عوض کردم و رفتم پایین سلام آزیتا آزیتا : سلام آوا لباسم و گرفتم : جدی کجاست آزیتا : بیا نشونت بدم باهاش رفتم توی اتاق لباس قشنگی شده بود : خیلی قشنگ آزیتا : وای آوا دل تو دلم نیست : زود میاد زود میره بعد میگی چه زود تموم شد آزیتا : راستی لباس تو رو هم آماده کرده بود ولی نگذاشت من ببینم گفت تو گفتی به کسی نشون نده : آره آزیتا : تو خیلی نامردی من نمی تونم چیزی رو از تو پنهون کنم ولی تو به راحتی همه چیز و از من پنهون می کنی : دیگه یک لباس این حرف ها رو نداره آزیتا : عاشقی چی ؟ : مثلاً من عاشق کی شدم که خودم خبر ندارم آزیتا : کاشی که دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پر آبم روزی که وقتم وا بشه پیدا بشه اون که اومد تو خوابم شهزاده رویای من شاید تویی اون کس که شب در خواب من آید تویی تو از خواب شیرین ناگه پریدم او را ندیدم دیگر کنارم به خدا جانم رسیده از قصه بر لب هر روز و هر شب در انتظارم به خدا : اون فقط یک آهنگ آزیتا : اونقدر خواهرم و می شناسم که بی دلیل یک آهنگ و گوش نمی کنه : اینبار اشتباه کردی خیلی آهنگ ها هست که گوش می کنم آزیتا : ولی این و زیاد گوش می کنی : آره چون خیلی قشنگ خونده ، خوب بیا بریم ناهار بخوریم از اتاق اومدم بیرون دیگه آزیتا در اون مورد حرفی نزد ، ناهار و با شوخی خوردیم و بعد من رفتم بالا هدفون گذاشتم ، کتاب و باز کردم تا کمی بخونم ببینم موضوع کتاب چیه اونقدر تو کتاب و آهنگ غرق شدم با یک مداد هم جای مهم و خط می کشیدم و سعی می کردم حفظ کنم و هر کلمه ای عربی رو که نمی دونستم چیه معنی شو پیدا می کردم و روش می نوشتم ، یک دفعه صدای آهنگ قطع شد سرم بلند کردم دیدم شادمهر : سلام شادمهر شادمهر : سلام خوبی ، هر چی در زدم جواب ندادی با اجازه اومدم تو : کار خوبی کردی شادمهر : داری چکار می کنی : دارم کتابی رو که استاد گفته می خونم شادمهر : خوب چطور ؟ :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#14
Posted: 12 Jul 2012 14:16
یکم سخته البته بیشتر کلمه ها عربی برای همین باید اول معنی شو بدون تا بفهمم شادمهر : آفرین چه همه خوندی : یک دور ساده است می خواهم وقتی استاد توضیح میده یک چیزی بفهمم نه مثل احمق ها نگاهش کنم شادمهر : آوا نمی خواهی حرف بزنی : چرا شما زن و شوهر امروز اینطوری شدید شادمهر : آزیتا خیلی نگرانت : آزیتا خودش تو کارها غرق شده همه رو غرق شده می دونه شادمهر تو چشم هام نگاه کرد برای اینکه به احساسم پی نبره بلند شدم : من خوبم باور کن شادمهر قهوه می خوری شادمهر : نمی خواهی حرف بزنی مشکلی نیست فقط بدون من دوست دارم کمکت بکنم خندیدم : باور کن هیچی نیست نمی دونم چرا آزیتا روی یک چیزی حساس میشه شادمهر هدفون و قطع کرد صداش و بلند کرد : به خاطر این هاست که اون ترسیده خواهرش عاشق شده باشه خندیدم : من و عاشقی ، من عاشق نمیشم شادمهر شادمهر اومد رو به روم ایستاد : همه عاشق میشن : همه آره ولی نه من ، خودت خوب می دونی چقدر عاشق درس خوندم و با اون آرامش می گیرم شادمهر : خدا کنه آوا ، ولی دوست دارم اولین کسی باشم که ازش کمک می خواهی : حتماً شادمهر شادمهر رفتروی مبل نشستم و سرم و توی دستام گرفتم چرا هر وقت می خواهم فراموش کنم یک نفر میاد و فوتی می کنه میره دیگه حوصله درس خوندن نداشتم کمی توی راه رفتم تا بتونم تمرکز از دست رفت رو باز گردونم . دوباره هدفون و گذاشتم شروع کردم به درس خوندن بسته دیگه آوا خود تو کشتی بیا پایین شام بخور : بله مامان ، اگه گذاشتین من یکم درس بخونم مامان : مگه روز اولی چقدر به شما درس دادند که تو به خودت افتادی خندیدم : مامان دوست ندارم وقتی توی کلاسی میرم هیچی بلد نباشم . مامان کتاب ازم گرفت : آوا جون فردا استاد نمی تونه بهتون هفتاد صفحه بهت درس بده ، بیا یکم پایین شادمهر و آزیتا هم هستند . از جام بلند شدم : چشم مامانم با مامان رفتم پایین چشم های آزیتا قرمز بود : چیزی شده آزیتا شادمهر : داره از خستگی میمیره می دونی امروز چقدر من و راه برده برای یک اینه شمعدان : خوب دوست داره اون چیزی رو که دوست داره انتخاب کنه شادمهر : بیا یک نفرم طرف ما بود که اونم از دست رفت خندیدم : الهی حالا خریدن یا نه شادمهر : آره بابا قرار شد برامون بیاره : خوب به سلامتی انشاالله خوشبخت بشید شادمهر : مرسی آوا جون انشاالله عروسی تو : از ایندعاها برای من نکن مامان : بیان بچه ها شام حاضر موقع شام احساس کردم اوضاع اصلاً رو به راه نیست مامان و آزیتا با غذاشون بازی می کردند شادمهرم بعد تر از اون ها : چیزی شده که من باید بدونم مامان به من نگاهی کرد : نه چیزی نشده : بهتر نیست رو راست باشین تا منم احساس راحتی بکنم شادمهر صداش و صاف کرد : همه نگران تو هستند : چرا نگران من باید نگران آزیتا باشن که قراره از هفته دیگه به تو غذای سوخته بده شادمهر لبخندی زد : آوا همه می خواهن بدونن چی تو رو تو خودش برده از جام بلند شدم : میشه اینقدر با این حرف هاتون اذیتم نکنید ازم سوال کردید ، گفتید عاشقی ؟ گفتم نه ، گفتید مشکل خواستی داری ؟ گفتمنه . پس خواهشن حواستون و بدید به عروسی من هر وقت احساس کردم مشکلی دارم حتماً بهتون میگم پس این موضوع تموم شد به طرف در آشپزخونه رفتم مامان : حالا کجا میری : میرم اگه خدا قسمت کنه یکم درس بخونم مامان : تو که از وقتی اومدی داری درس می خونی : می خواهم کتاب دیگه رو شروع کنم اگه ایراد نداره مامان به شادمهر نگاهی کرد : نه برو با این کارهاشون واقعاً عاصیم می کنند چرا ول کن نیستند آهنگ گذاشتم و برای خودم قهوه درست کردم روی مبل نشسته بودم برای یک لحظه کنترل خودم و از دست دادم و فنجون و کبوندم تو دیوار از صدای شکستنش به خودم اومدم سریع بلند شدم و دیوار و زمین و تمیز کردم . ولی خوشبختانه کسی نیومد بالا همون جا نشستم و گریه کردم چرا فریبرز راحتم نمیذاری تو که رفتی چرا من و ولنمی کنی چرا نمی ذاری خودم باشم . دیدم خیلی عصبیم رفتم حمام یک دوش آبسرد گرفتم تا کمی آروم بشم . اومدم روی تخت نشستم کتاب و برداشتم و شروع کردم به خوندن اونقدر مسخره بود که خدا می دونه هر چی می خوندم هیچی نداشت حتی یک مطلب خوبم توش پیدا نمی شد . واقعاً چه کتابی معرفی کرده بود . خسته نباشه . صبح حاضر شدم و جای همیشگی مهتاب و دیدم : سلام مهتاب مهتاب : سلام ، کتاب و خوردی نه : از کجا می دونی مهتاب : از قیافت می تونم بخونم : آره مال استاد عبدی خیلی باحال بود ولی این استاد دیگه چی بود مرتضوی افتضاح بود نمی دونم چی رو می خواهد یاد بده مهتاب : مگه تو درس چی می تونی پیدا کنی . : واقعاً کتابشم مثل خودش بود اتوبوس اومد و سوار شدیم داشتم حرف می زدم که مهتاب زدم به پهلوم آروم : خربزه تو اتوبوس سرم و بلند کردم و چشمم تو چشمم افتاد سرش و تکون داد و من محل ندادم و لی مهتاب با سر جوابش و داد : چی چشم تو گرفته مهتاب : آخ آوا تو که می دونی من خربزه دوست دارم : بمیری مهتاب که همیشه دنبال یک چیزی برای گذاشتن اسم . جلوی دانشگاه پیاده شدیم . و رفتیم توی دانشگاه دوباره دنبال کلاس گشتیم هنوز نمی دونستیم کدوم کلاس کدوم طبقه است و تا یاد بگیریم یکم طول می کشه . امروز سه تا کلاس داشتیم یکی با استاد مرتضوی که مزخرف بود همش می گفت خوب این قسمت باید خودتون بخونید چیزی نداره که من توضیح بدم ، بعضی چیزها رو هم یک توضیحی خیلی کم می داد : خوب دیگه تموم شد : ببخشید استاد استاد به من نگاهی کرد : بله : نمیشه بگید چطوری سوال طرح می کنید تا ما با طرح کردن سوال هاتون آشنا بشیم استاد نگاهی به من کرد : یعنی سوال بهتون بدم : آره استاد حداقل بدونیم چی رو باید بخونیم بقیه بچه هام حرف و تائید کرد استاد لبخندی زد : شما اصلاً این کتاب و خوندید همه ساکت شدند : بله استاد استاد با تعجب به من نگاه کرد : تا کجا خوندی : تا اول صفحه پنجاه استاد اومد طرفم کتابم و برداشت شروع کرد به ورق زدن خوب خوبه جاهای رو که خط کشیدید مهم ، همون ها رو یاد بگیرید کافیه : بله استاد استاد : برای هفته دیگه درس دو رو بیان کنفرانس بدید دوست داشتید می تونید کتاب دیگه ای اگه خوندید استفاده کنید : بله استاد نشستم استاد : خوب موفق باشید ، راستی شما فامیل شریفتون چیه : شجاعی هستم استاد استاد : بله مهتاب : برای خودت درد سر درست کردی : و الله نمی دونستم می خواهد این طوری خودش و راحت کنه یکی از دخترها : چقدرخود شیرین برگشتم سمتش و بهش نگاهی کردم مهتاب آروم : کجاش و دیدین : مهتاب مهتاب : خوب دروغ که نمیگن : آخه مهتاب کتاب مزخرف تو عمرم همچین کتاب مزخرفی نخوندم بر عکس کتاب استاد عبدی ببخشید خانم شجاعی میشه کتابتون بدید تا منم علامت بزنم و همون ها رو بخونم مهتاب به من نگاهی کرد : ببخشید من قبلاً کتاب ازشون گرفتم پسر ببخشید من آبادانی هستم مهتاب : چه جالب ؟ پسر خندید : نه منظورم فامیلم آبادانی مهتاب حسابی قرمز شد : بله ببخشید آبادانی : ببخشید فامیل شریف شما مهتاب : دوستی هستم آبادانی : خوشبختم با اجازه اون رفت روی صندلی نشستم به مهتاب خندیدم : تا تو باشی بخواهی به دیگران بخندی مهتاب : عجب آبروریزی کردم کلاس بدی عربی بود استاد با حالی داشت و معلوم می شد اطلاعات زیادی داره گفت جزو رو داده تایپ و تکثیری دانشگاه بعد از کلاس رفتیم جزو رو گرفتیم : استاد خوبیه مهتاب : آره ولی خدا بهمون رحم کنه : وای مهتاب چقدر تنبلی مهتاب : راستی بهت گفتم بابا قبول کرد که فردا شب بریم خواستگاری سروناز : مامانت چی ؟ مهتاب : قرار شد خود بابا به مامان بگه اومد اومد نیومدم که هیچی : فکر می کنی بیادمهتاب : آره بابا برای اینکه بگه منم هستم حتماً میاد . کلاس بعدی تشکیل نشد چون استاد نیومد برای همین با مهتاب تا کتاب خونه دانشگاه رفتم تا در مورد درس استاد مرتضوی ببینم موضوعی پیدا می کنم یا نه خوشبختانه یک کتاب پیدا کردم مهتاب : آوا تو رو خدا زیاد سختش نکن باشه : بی انصاف تو که همیشه میگفتیبهتر از معلم ها درس میدم مهتاب : آره ولی حالا که اون سخت نمیگیره تو سخت نگیر دیگه : چشم عزیزم رفتیم خونه شروع کردم به خوندن کتاب چند صفحه بیشتر نبود ولی واقعاً موضوع رو روشن می کرد و معلوم می شد این درس چی می خواهد بگه جاهای که مهم بود و یادداشت کردم تا همون ها رو بخونم . آوا بلند شو بریم لباس تو بگیر پس فردا عروسی خواهرت : باشه مامان الآن حاضر میشم با مامان رفتم خیاطی لباس و گرفتم مامان هر کاری کرد نشونش ندادم چون می دونستم حتماً به یقه اش گیر میده که این باز ، مامان از آرایشگاه برام وقت گرفت خودش با آزیتا رفت پس من باید تنها می رفتم ، به مهتاب گفتم اون گفت که باهام میاد . ساعت یک رفتم آرایشگاه بهش گفتم می خواهم موهام فر باشه آرایشگر بهم نگاهی کرد : مطمئنی : آره می خواهم فرش مرتب بشه و خوشگل آرایشگر : باشه مهتابم ازش خواست تا موهاش و بالای سرش جمع کنه : خوب مهتاب نگفتی دیشب چی شد مهتاب : هیچی رفتیم مامانم اومد طبق معمول خیلی سنگین و رنگین مثل زن های پنجاه ساله ، ولی به جاش بابا یک کت و شلوار خیلی شیک با یک کراوات خیلی خوشگل زده بود باور کن اگه علی نمی گفت بابام همه فکر می کردند داداشش : خوب چی شد ؟ مهتاب : خیلی خانواده خوبی بودند ، بابا هم خیلی راحت گفت ما از هم جدا شدیم و امشب اگه اینجایم و با هم اومدیم فقط به خاطر اینکه می خواستن عروس آینده مون و ببینیم : خوب مامانت چی گفت مهتاب : برای اولین بار مامان حرف بابا رو تائید کرد : خوب هیچی دیگه علی و سروناز با هم حرف زدند بعد قرار شد تو ماه دیگه که عید یک جشن بگیرند و برن خونه خودشون : جدی ، پس باید به علی و سروناز تبریک بگم مهتاب : اره دیگه علی نمی دونی چقدر خوشحال : خوب بایدم باشه چون واقعاً دختر خوبی پیدا کرده آرایشگر مهتاب و صدا کرد منم زیر دست یکی دیگه نشستم و شروع کرد به درست کردن صورتم بهش گفتم خیلی لایت باشه به آرایشگر گفتم می خواهم تا ساعت دو سه صبح صورتم خراب نشه اونم گفت چشم هیچ کاری نمیشه مهتابم از ترس من همین گفت و بالاخره بعد از دو ساعت تموم شد و شروع کرد به درست کردن موهام بعد از یک ساعت گفت بهتره لباس تون و بپوشید مهتاب زودتر از من پوشیده بود همون کت و دامنی که برای مهمونی فریبرز خریده بود تنش کرده بود . رفتم توی اتاق پرو لباس و پوشیدم وقتی اومدم بیرون مهتاب : الهی بمیری چقدر ناز شدی آرایشگر هم به من نگاهی کرد سرش و تکون داد مهتاب : بمیری این اون چیزی که بهم گفتی : می خواستم همه رو سوپرایز کنم . مهتاب : کو دور بزن : حالا بزار کار موهام تموم بشه بعد بالاخره تموم شد و جلوی اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم لباس مشکی با یقه هفت باز بود آستین حلقه و دامن بلند که تا روی زمین بود خیلی خوب شده بودم . مهتاب : مامانت اگه یقه رو ببینه می کشتت : می خواهد چکار کنه دیگه تنم کردم ، تازه من بسته ترش کردم مهتاب : بمیری این که تا اول شکمت بازه : مهتاب دوست داشتم ، بهم میاد مهتاب : بله امشب دیگه فکر کنم باید یکی دو تا اورژانس خبر کنیم . : تو هم خوشگل شدی ها مهتاب : می دونستم قرار بود شایان پسر داییم بیاد دنبالمون پس حاضر شدیم : مهتاب با شایان شوخی نکنی ها زود بهش بر می خوره مهتاب : باشه بابا می دونم بالاخره اومد و اول رفتیم آتلیه وقتی مانتوم در آوردم شایان زل زد به من : آوا : بله شایان : هیچی عکاس اومد چند تا عکس از من گرفتم چند تا عکسم از مهتاب عکاس رو کرد به شایان : شما با کدوم خانوم هستید شایان به من اشاره کرد : با دختر عمه ام عکاس بازوش گرفت و کنار من گذاشتش : وایستا تا یک عکس دو نفر بگیرین شایان : عکس برای چی ؟ عکاس : یادگاری من به مهتاب نگاه کردم و اون شونه شو بالا انداخت عکاس من و جلو قرار داد و شایان دستش و به دیوار تکیه داد و من جلوی دست اون بودم عکاس خودش تعریف کرد گفت بسته تموم شد مانتو پوشیدم و با مهتاب رفتیم توی ماشین هنوز شایان نیومده بود : این چرا اینطوری کرد مرتکه الاغ مهتاب : خوب حالا اون نگاهی که شایان می کرد به منم می کردم می گفت بیا عکس بگیر شایان اومد و هیچ کدوم حرفی نزدیم رفتیم باغ ساعت شش بود قرار بود عقدشون ساعت شش و نیم باشه . وقتی رفتم توی سالن مامان تا من و دید : آوا سرم و کج کردم : بله مامان مادرجون اومد جلوم : الهی قربونت برم چه ناز شدی پدرجون : بله ، دیگه این پدرسوخته م بزرگ شده دیگه باید منتظر باشیم تا اینم بره پدرجون و بغل کردم : من هیچ جا نمیرم خاطرتون جمع مامان : اگه این زبون و نداشتی که هیچی : الهی فداتون بشم دایی نوید اومد : سلام : سلام دایی خوبی دایی : به به خانم خوشگل و ناز ، دیگه مثل اینکه امشب می خواهی همه رو بکشی : اه دایی : سلام صبا جون دایی : ببین خانم این دختر چی شده صبا جون چشم نازک کرد : آره خوشگل شدی می دونستم داره از حسودی می میره اگه می فهمید من با شایان عکس گرفتم قیافه اش دیدن داشت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#15
Posted: 12 Jul 2012 14:17
خاله نازی ، آقای شریفی ، طلا و سپهر هم اومدند خاله : الهی یکی اسپند دود کنه خودم این دختر چشم می کنم از آخر : خاله بسته زشت آقای شریفی می خندید : خانم کوتاه بیا سپهر بغل کردم همش دو سالش و طلا شش سالش ، یکی یکی مهمون ها اومدند و هر کدوم یک چیزی گفتند . مهتاب : دیگه دارم از کوره در میرم : چرا مهتاب مهتاب : چون دیگه دارن خیلی در مورد تو حرف می زنند . خندیدم : ای حسود مهتاب : تو نمی دونی داری چی دلی میبری سلام مهتاب سرم و بلند کردم علی بود : سلام علی خوش اومدی علی به من نگاهی کرد : سلام ، هر دو خوشگل شدید مهتاب : بگو این خوشگل شده هر کی میاد همین و میگه علی دستش و انداخت دور کمر مهتاب : الهی فدای خواهر گلم برم یک لاخ موی آوا به تو نمی رسه : این و قبول دارم ، همین که مهتاب من و تحمل می کنه کلی مهتاب زد به بازوم : دیوونه آوا بیا آزیتا اومده می خواهن صیغه عقد بخونن میگه باید تو هم باشی : بچه ها شما هم بیان مهتاب : تو برو من میام وقتی آزیتا من دید : وای آوا چقدر ماه شدی : به تو که نمیرسم شادمهر لبخندی : خیلی خوشگل شدی بالاخره خطبه خونده شد و مجلس شروع شد همه ریخته بودند وسط و می رقصیدند . اونقدر رقصیدم که داشتم از تشنگی می مردم داشتم آب می خوردم که شایان اومد کنارم : آوا میای برقصیم با همه رقصیدی الی پسر دایی برای اولین بار بود شایان می اومد ازم درخواست می کرد : بریم با شایان رقصیدم بالاخره موقع شام شد با مهتاب برای خودمون غذا کشیدیم و رفتیم کناری نشستیم مهتاب : اونقدر خوشگل شده بودی که شایان نتونست بگذره : نه بابا مهتاب : چرا خود تو می زنی به نفهمی : خوب چون دوست ندارم به شایان فکر کنم مهتاب : چرا ؟ تو چشم های مهتاب نگاه کردم و اون دیگه هیچی نگفت . شادمهر و آزیتا رو دیدم اومدند طرف ما : خسته نباشید آزیتا : شما خسته نباشید مجلس و گرم می کردید شادمهر : این پسرها خودشون و کشتند : شادمهر اذیت نکن آزیتا : خیلی لباست قشنگ واقعاً حال کردم فکر می کردم لباس من قشنگ باشه حالا می بینم مال تو یک چیز دیگه است : مرسی شادمهر : بسته دیگه خودش و داره لوس می کنه : شادمهر خیلی بدی شادمهر : همین که هست . بالاخره مهمونی تموم شد وقتی می خواستیم بریم خونه آزیتا شایان بهم گفت با اون برم ازش تشکر کردم گفتم می خواهم با علی برم بهش برخورد علی : باعث ناراحتی شدم : ولش کن همیشه همین طور بوده مثل مامانش ، تو ماشین اون ها خوش نمی گذره سوار ماشین علی شدم اونقدر توی راه گفتیم و خندیدم و این و اون مسخره کردیم که خدا می دونه علی از توی آینه به من نگاهی کرد : علی طوری شده علی : نه برای چی این سوال و می کنی : فکر کردم طوری شده علی : نه رفتیم خونه آزیتا خدایش خیلی خوشگل بود من تا امشب ندیده بودم . آزیتا تا اومد گریه کنه : اگه گریه کنی همچین می زنم تو دهنت که خدا بدونه به غریبگی که نمی برنت مادر شادمهر کلی خندید مامان : آوا : دروغ که نمیگم الآن این شروع کنه بعد باید با چشم های سیاه بریم خونه همه خندیدن مادر شادمهر من و بوسید : کاش یک پسر دیگه ام داشتم : چرا خانم سلامی مادر شادمهر : چون نمی گذاشتم تو نصیب کس دیگه ای بشی : خانم سلامی من از مامانم جدا نمیشم اونم نخواهد ، من بهش چسبیدم خاله شادمهر : همه دخترها از این حرف ها می زنند بزار موقع اش بشه زود بله رو میگی خندیدم : تو دل مامان و خالی نکنید دیگه همه خندیدند . شب مهتاب اومد خونه ما از حمام که اومدم بیرون : علی چی می خواست بگه که نگفت مهتاب : نمی دونم ، بیا بخوابیم من که دارم می میرم ، پام داره میشکن : کمتر قر می دادی مهتاب : به جان تو نشد ، این می رفت اون می اومد ، اون می رفت ، اون یکی دیگه می اومد خندیدم خوب پس حسابی امشب حال کردی دیگه مهتاب : آره ، خوب یک ماه دیگه عروسی علی اونم به به ، آوا باید همین و بپوشی : می خواهی مامانت جرم بده مهتاب : به مامانم ربطی نداره تو به من گوش کن : حالا بزار ببینم علی من و دعوت می کنه مهتاب : علی غلط کرده تو رو دعوت نکنه دیدی که امشب گفت برای عروسی اونم نگه داری --- امروز به آزیتا زنگ زدم گفتم بیاد خونه باهاش کار دارمبه پدرجون و مادرجونم گفتم بیان خونه مامان صدای زنگ اومد : حتماً آزیتاست مامان : مگه قرار بوده بیاد : آره منازش خواستم مادرجون و پدرجونم صدا زدم آزیتا و شادمهر اومدند از قبل یکم آزیتا رو آماده کرده بودم خیلی گرفته بود ولی سعی می کرد آروم باشه مامان : خوب چی شده ؟ : بیا بشین مامان مامان : بزار چای بریزم : نمی خواهد انشاالله بعد از حرف من به چای و شیرنیم می رسیم مامان با تعجب به من نگاه کرد و نشست آزیتا : آوا : لطفاً آزیتا بحث نکن این موضوع به هیچ عنوان به تو مربوط نمیشه آزیتا : چرا نمیشه : چون تو توی خونه خودتی گاهی میای به من و مامان سر میزی غیر از این شادمهر : حق با آوا است مامان : میشه بگید چی شده ؟ پدرجون : بگو دختر ، جون به لبم کردی : راستش می خواستم در مورد دکتر مولایی حرف بزنم مامان از جاش بلند : آوا اون موضوع تموم شد : نه نشده ، لطفاً بشینید مامان نشست پدرجون : خوب بگو بابا ببینم موضوع چیه ؟ : ببین مامان آزیتا رفته خونه خودش پس اینجا نیست که بخواهد ادا در بیاره میمونه من ، منم که همش اون بالام بین کتاب هام فقط تو تنها می مونی الآن یک هفته است از رفتن آزیتا می گذر من که می دونم بیشتر داره به تو سخت می گذر ، چرا می خواهی تا آخر عمرت اینجوری زندگی کنی مامان اخم هاش و توی هم کرد : ببین دکتر مولایی به من دیگه چیزی نگفت : به شما نگفت چون من باهاش حرف زدم بهش گفتم باید تا بعد از ازدواج آزیتا صبر کنه مامان : تو چقدر سرخود شدی : مامان موضوع رو قاطی نکن من که می دونم بهش علاقه داری مادرجون : آره دختر تا کی می خواهی تنها باشی معلوم نیست من و پدرت تا چند وقت دیگه باشیم : انشااللهکه همیشه سایه شما و پدرجون بالای سر ما باشه ولی مامان گلم من اصلاً مخالف نیستم اگه این مدت حرف نزدم به خاطر آزیتا بوده چون می ترسیدم یک بار به دکتر مولایی توهینی بکنه ولی حالا دیگه نمی تونه چون می دونه تنهایی یعنی چی می دونه اگه یک روز شادمهر دیر بیاد چقدر بهش سخت می گذر ، من راضیم که شما ازدواج کنید من همون بالام هر وقتم بخواهم میام پایین مامان : دکتر مولایی یک پسر داره : مامان پسرش که نمی خواهد ما رو بکشه خواست میاد با شما زندگی می کنه نخواست میره یک خونه میگیره مثل علی ، بالاتر از این که نیست منم که اینجا نیستم که بخواهی نگران کنار نیامدن من و اون باشی چون می دونی که من بیشتر بالام حالا هر کی مخالف بگه هیچ کس حرفی نزد بلند شدم چای ریختم و شیرینی رو دور گردونم مامان و بوسیدم : مامان گلم امیدوارم خوشبخت بشی مامان بغلم کرد خندیدم : وای به حالت مامان اگه گریه کنی صورتمسیاه میشه دوست ندارم مخصوصاً که قرار مهمونم بیاد مامان من و از بغلش جدا کرد : کی ؟ به ساعت نگاه کردم : تا یک ساعت دیگه دکتر مولایی میاد ، حالا پاشو یک لباس شیک و قشنگ بپوش یک آرایش توپ که دیگه غوغا کنی . مادرجون سرم و بوسید : الهی قربون تو دختر مهربون برم همه به خودشون افتادن و من خونسرد نشسته بودم سیب گاز می زدم شادمهر اومد کنارم نشست : خوب سخنرانی کردی : مایم دیگه شادمهر : می ترسیدم آزیتا حرفی بزنه یعنی اومده بود برای همین : اون خواهر من ،می دونم چکار باید بکنم دیگه نتونه حرف بزنه شادمهر : خوب وکیلی میشی ها : مرسی شوهرخواهر عزیز صدای زنگ اومد بلند شدم و توی اینه به خودم نگاه کردم دکتر مولایی با یک پسر جوون وارد شدند با پدرجون و مادرجون احوال پرسی کرد چشمش به من افتاد چشم هام روی هم گذاشتم یعنی همه چیز درست لبخندی زد . با مامان احوال پرسی کرد و نشستند به آزیتا اشاره کردم بره چایی بریزه می دونستم می خواهد من و بکشه ولی اون می ریخت بهتر بود . دکتر مولایی شروع کرد : من محمد مولایی دکتر زیبایی هستم ، همسرم هشت سال پیش تو سانحه اتومبیل از دست دادم و اینم پسرم کوروش داره شیمی می خونه سال سوم و خیلی علاقه داره و قرار با من زندگی کنه دوست ندارم پسرم از من جدا بشه و همین پدرجون : خوب این خیلی خوب ، ندا خوب بهتر خودت از زندگیت بگی مادر به من نگاهی کرد تا اومد حرف بزنه آزیتا با سینی چای اومد چشم هاش قرمز بود و معلوم بود گریه کرده چای رو تعارف کرد مامان بهش نگاهی کرد : خوب مامان بگو مامان لبخندی زد : خوب منم ندا ترابی دکترپوست ، نوزده سال پیش جدا شدم و با دو تا دختر آزیتا و آوا اومدم خونه مادرجون و پدرجون ، آزیتا که تازه با شادمهر جان ازدواج کرد و دختر آوا که بیشتر وقتش و طبقه بالا بین کتاب هاش می گذرونه . دکتر مولایی : راستش امروز آوا جون با من تماس گرفت حالا من سوال می کنم ندا جون جوابت به من چیه مامان به همه نگاه کرد و سرش و انداخت پایین : خوب سکوت علامت رضاست بلند شدم و دیس شیرینی رو دور گردوندم همه دست زدن وقتی دیس و جلوی کوروش گرفتم خیلی اخمو شیرینی برداشت معلوم بود اونم زیاد راضی نیست ولی نباید زیاد تحویلش گرفت وقتی نشستم دکتر مولایی : آوا جون خیلی ممنون که به فکر من و مامانت بودی لبخندی زدم : خوشحالم که هر دو از تنهایی در میان قرار شد فردا بعدازظهر بریم محضر تا مامان و آقای دکتر مولایی عقد کنند .: سلام مهتاب خوبی بالاخره تموم شد مامانم و عروس کردم مهتاب : جدی وای خانم بزرگ مبارک باشه بلند بلندخندیم : خیلی خوشحالم که مامانم داره عروس میشه مهتاب : آزیتا چی ؟ : نذاشتم حرف بزنه مهتاب : از اون طرف چی ؟ : دکتر که مامانش و باباش فوت کردند ، پسرش کوروش که معلوم بود به خاطر پدرش راضی شده چون وقتی دیس شیرینی رو جلوش گرفتم می خواست من و بکشه مهتاب : خوب پس خدا تو را بیامرزد : آره دیگه مهتاب : برای کنفرانس چکار کردی : آماده آماده خدا کنه اینبار تشکیل بشه مهتاب : می دونستم آماده ای : مهتاب درس سومم کنفرانس میدم تا حالش و بگیرم مهتاب : بابا گلی به جمالت . حالا بگو کی میرن عقد کنن: فردا بعدازظهر مهتاب : خیلی خوشحالم چون مامانت خیلی گناه داره تو که بود و نبود فرق زیادی نداره : دست شما درد نکنه ، تو اسباب کشی کردی خونه بابات مهتاب : آره دیگه در به در شدم : نه عزیزم هر وقت کم آوردی بیا پیش من ، یکم این کوروش اذیت می کنیم حالش و می بریم . مهتاب : خدا به داداش برسه صبح مثل همیشه رفتم سر قرار ، مهتاب اومد و سوار اتوبوس شدیم باز خربزه بود دیگه این اسم روش موند . اولین کلاس با استاد عبدی بود خیلی خوب درس میده منم که قبلش آمادگی داشتم و بهتر متوجه میشدم خیلی ها نق می زنند ولی من حسابی راضیم بودم . ساعت دوم با استاد مرتضوی دارم بالاخره امروز اومد : برنامه امروز چیه ؟ خربزه خنده ای کرد: استاد قرار بوده خانم شجاعی کنفرانس بده از جام بلند شدم : استاد اجازه هست استاد مرتضوی به من نگاهی کرد : بله بفرمائید تخته رو پاک کردم و شروع کردم به توضیح دادم و برای بعضی قسمت ها که نا مفهوم بود مثال پیدا کرده بودم خیلی راحت تر می تونستم توضیح بدم . وقتی تموم شدند چند تا سوالم رو تخته نوشتم : خوب اینم سوال های که می شه برای این درس طرح کرد . حدود نیم ساعت حرف زده بود برگشتم سمت استاد : تموم شد استاد سرش و تکون داد : بفرمائید وقتی به سمت مهتاب رفتم به خربزه نگاهی کردمو پیش مهتاب نشستم : عالی بود آوا مخصوصاً حال این خربزه رو گرفتی خندیدم : خودمم اینبار خیلی لذت بردم استاد: خوب کسایی که از کنفرانس راضی بودند دستشون و بالا ببرند من سرم و انداختم پایین و با کتاب خودم و مشغول کردم تا اگه کسی دستش و بالا نبرد نبینم استاد : خانم شجاعی می تونی جلسه دیگه درس سه رو کنفرانس بدی از جام بلند شدم : بله استاد استاد : خیلی عالی بود توی این همه سال اولین باری که می بینم یک دانشجو به این زیبایی کنفرانس میده : مرسی استاد استاد : بفرمائید بشینید . استاد کمی توی کیفش و گشت و سه تا برگه در آورد و : این نمونه سوال هایی که خواسته بودید ازش کپی کنید و اصلش و به من برگردونید . نماینده کلاس برگه ها رو گرفت و رو کرد به بچه ها : همه می خواهین دیگه همه با سر تائید کردند و اون از کلاس خارج شد تا بره بده کپی کنن استاد : خانم شجاعی از چه کتابی استفاده کردید بلند شدم : چند تا کتاب بود استاد که از کتابخونه دانشگاه گرفته بودم ، یکش کتاب خودتون بود . استاد سرش و تکون داد : مرسی خربزه: چه خود شیرین بهش نگاهی کردم استاد متوجه شد و همین طور که به سمت ما می اومد برگشت سمت خربزه : خوب شما آقای همون طور که نشسته بود : طالبی هستم استاد سرش و تکون داد : خوب آقای طالبی درس چهار شما کنفرانس میدید می دونید که خیلی زشت از یک خانم کم بیارید و باید بهتر از ایشون کنفرانس بدید به عنوان موفقیت من و مهتاب کف دستامون آروم به هم زدیم . استاد : من استاد سختگیری نیستم ولی دوست ندارم تو کلاسم کسی که تلاش می کنه رو نادیده بگیرم و اجازه نمیدم کسی هم توهین بکنه آقای طالبی شنیدید . خربزه از جاش بلند شد : من به خانم شجاعی استاد : بهتر بشینید . یکی از پسرهای دیگه : استاد بهتر نیست خانم شجاعی هر جلسه کنفرانس بدن برگشتم سمت پسر که یعنی چی ؟ استاد : نه باید خانم شجاعی به دیگرانم وقت بدن که خودشون و نشون بدن ، من استادیم که اگه بدونم کسی داره تلاش می کنه ممکنه اصلاً آخر ترم ازش امتحان نگیرم . با این حرف استاد همه شروع کردند با کناریش به حرف زدن ، مهتاب آروم : آوا تو باید امتحان بدی حتی اگه بگه نمی خواهد بهش نگاه کردم و لبخندی زدم : حالا اون یک چیزی گفت تو چرا تحویل میگیری . بالاخره کلاس تموم شد وقتی می خواستم از کلاس بریم بیرون آبادانی اومد سمت من : ببخشیدخانم شجاعی : بله آبادانی : میشه از کتاب های که استفاده کردید اسمش و به من بگید : آره ، از توی کیفم یک کاغذ در آوردم بفرمائید این اسم های کتاب فقط لطفاً بعد این لیست کتاب ها رو به من بدید چون خودم نیاز دارم آبادانی به لیست نگاه کرد و بلند : از این همه کتاب استفاده کردید . : خوب آره پس فکر کردید اون همه مثال و از کجا آوردم خودم که مثال و از خودم در نیاورده بودم . آبادانی : مرسی من یادداشت می کنم بهتون میدم : باشه ، با اجازه . مهتاب بدو که دیرم شد سریع از دانشگاه اومدیم بیرون مهتاب : نمی خواهی بری برای فردا که با استاد کلاس داری کتاب برداری : برای چی ؟ مهتاب : برای درس سه : قبلاً این کار رو کردم تا درس شش نت برداری کردم مهتاب : بمیری که اینقدر درس می خونی اتوبوس اومد و سریع سوار شدیم خوشبختانه خربزه دیگه نبود ، صندلی هم جا داشت هر دو نشستیم . مهتاب : الآن می خواهی بری خونه چکار کنی : می خواهم برم دوش بگیرم یکم به خودم برسم موهام و صاف کنم حتماً بعدش میان خونه ی ما مامان امروز تمام خونه رو تمیز کرده و میدونم کلی میوه و شیرینی خریده باید برم کمکش کنم ، مهتاب نمیای بریم خونه ما مهتاب : لباس ندارم : خوب برو بردار بیا ، خونه که دو تا میلان بیشتر فاصله نداره مهتاب : باشه : شبم پیش من بمون مهتاب : باشه پس وسایلم و بر می دارم که فردا بریم دانشگاه : باشه رسیدیم و از مهتاب جدا شدم تا اون بره و برگرده سریع رفتم خونه دیدم خونه مثل گل شده و مامان گل های خیلی زیبایی توی گلدون ها گذاشته : سلام مامانی سر ذوق اومدی از این گلدون ها یک استفاده ای کردی مامان اخم هاش و توی هم کرد : من همیشه استفاده می کنم : به کسی بگو که دخترت نباشه مامان دستم گرفت : بیا بشین : چیزی شده ?
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#16
Posted: 12 Jul 2012 14:19
مامان : آزیتا اصلاً جوابم و نمیده فکر می کنم اشتباه کردم : نه مامان خوشگلم اصلاً اشتباه نکردی ، تو هم حق زندگی داری زیاد به آزیتا توجه نکن ، اون دیگه زندگی خودش داره پس تو کارهاش و تحویل نگیر می دونی که زود کوتاه میاد مثل موضوع شکوفه مامان سرش و تکون داد : یعنی بعدازظهر میاد : مطمئنم میاد دختر فضول تون و نمی شناسی مامان : خدا کنه بیاد : من برم لباس عوض کنم میام کمک تون مامان : برو عزیزم کاری ندارم صبح اشرف خانم اینجا بود کل خونه رو تمیز کرد : شام سفارش دادید مامان : آره عزیزم مامان و بوس کردم و رفتم بالا چقدر این دختر بی فکر گوشی رو برداشتم و شماره آزیتا رو گرفتم چی می خواهی آوا : سلام ، این ادا ها چیه از خودت در میاری ، گندش و دیگه با این اخلاقت در آوردی آزیتا : من نمی خواهم : نمی خواهم که چی کس جای بابا تو بگیره مگه جای مامان من و کسی نگرفت . جواب بده آزیتا : چرا ؟ : پس چرا مامان باید ازدواج نکنه و همیشه به گذشته تلخش فکر کنه ، خیلی بابا تو دوست داری برو پیشش بین تحویلت میگیره توی این نوزده سال یکبار در این خونه رو زد که بگه شما ها زنده اید یا مرده ، فقط داریم فامیلش و یدک می کشیم ، پس خوب گوش کن وای بحالت آزیتا مامان امشب که بهترین شب زندگیش خراب بشه کاری می کنم که آرزوی مرگ بکنی آزیتا : تو این کار و نمی کنی ؟ : امتحانش ضرر نداره آزیتا : من : همش من ، پس بقیه کی ؟ آزیتا دیگه ساکت شد : الآن پا میشی میای اینجا گل و شیرینی هم میگیری برای مامان کادو هم میخری فهمیدی آزیتا آزیتا : آره : پس بجنب گوشی رو قطع کردم سریع لباس عوض کردم و رفتم پایین : خوب مامان من باید چکار کنم مامان اومد چشم هاش قرمز بود : باز گریه کردی مامان : نه ، داشتم با مواد شوینده کار می کردم : مامان من اون کار تو نیست من که نمردم ، الآن خودم دستشویی را می شورم مامان روی مبل نشست و زد زیر گریه می دونستم که داره دروغ میگه رفتم جلوش نشستم : چی شده ؟ مامان : آزیتا نمیاد نه ؟ زبون در آوردم: همون دختر لوس براتون خوبه من که مثل یک مرد پشتتون و که نمی بینید مامان بغلم کرد : اگه تو نداشتم می مردم آوا صدای زنگ اومد : پاشو مامان اشک ها تو پاک کن مهتاب زشت در باز کردم اونم اومد بالا : برو وسایل تو بزار بیا پایین تا یک چیزی بخوریم مهتاب : باشه الآن میام ، آوا ناهار چی دارین : این طور که بوش میاد باید غذا از بیرون بگیریم مهتاب : آخ جون پیتزا مهتاب رفت بالا مامان : برو سفارش بده : بزار خودش بیاد میگم سفارش بده می دونه کدوم یکی خوشمزه تره مامان خندید : مامانی برای این چیزها خود تو ناراحت نکنمهتاب اومد پایین و فهمید که اوضاع زیاد رو به راه نیست به من نگاه کرد : زنگ بزن به پیتزا فروشی پنج تا سفارش بده مامان : چرا پنج تا : می دونم دیگه تا بوی غذا بلند بشه آزیتا و شادمهر مثل اجل پیداشون میشه مهتاب زنگ زد و مامان رفت توی آشپزخونه : چی شده آوا ؟ : آزیتا احمق از صبح یک زنگ نزده ، مامانم که زنگ زده جوابش و نداده مهتاب : ببخشید ها ولی آزیتا خیلی خودخواه : می دونم . بالاخره بعد از نیم ساعت غذا رو آوردن میز و چیدم مامان : دیدی آزیتا و شادمهر نیومدند : هنوز دیر نکردن مادر من صدای آیفون بلند شد : دیدی اومد مهتاب در باز کرد خندون اومد : آزیتاست مامان رفت سمت در دستم و لای موهام کشیدم چقدر خودم و کنترل کرده بودم که خونسرد باشم . صدای گریه آزیتا و مامان اومد بیرون نرفتم تا هر دو راحت باشند . : بخور مهتاب مهتاب اشک هاش و پاک کرد : با این گریه زاری خندیدم : آروم میشن مهتاب : تو چرا نمی خوری ؟ در یکی از پیتزاها رو باز کردم یک برش برداشتم شروع کردم به خوردن تا بغضم و فرو بدم سلام خواهرزن داری تنهایی می خوری : آره می دونستم اگه تو بیای نمیذاری بخورم شادمهر تو چشم هام نگاهی کرد و سرش و تکون داد اومدم کنارم نشست : یکم سعی کنی می تونی چشم هاتم بخندونی : تا چند لحظه دیگه اونهام می خندن آزیتا و مامانم اومدن ، آزیتا من و بوسید نشست : من که شروع کردم مهتاب بخور مهتاب اشتهایی نداشت ولی اونم بزور شروع کرد به خوردن چشم های اونم قرمز بود . بعد از غذا که بهتر بگم هیچی ازش نفهمیدم و مهتاب از من بدتر بلند شدم : خوب ما میریم بالا می خواهم خوشگل کنم برای بعدازظهر مامان : شما که چیزی نخوردین پیتزای خودم و مهتاب و برداشتم می برم بالا اگه گرسنه شدیم می خوریم مامان : باشه عزیزم برین رفتم بالا و روی مبل نشستم و کمی خودم و کش و قوس دادم مهتاب اومد کنارم نشست : آوا خیلی ازت خوشم میاد که اینطوری برخورد می کنی سرم و رو پای مهتاب گذاشتم : چرا مهتاب جون مهتاب : آخه نمی گذاری کسی رو حرفت حرف بزنه ، اصلاً فکر نمی کردم آزیتا بیاد بلند شدم و لپ مهتاب کشیدم : خواهرم می دونم باید چکار کنم تا اون کاری رو که می خواهم انجام بده مهتاب : بله در مورد منم همین طور : بله ، حالا من برم یک دوش بگیرم که دارم از کثیفی میمیرم . توی حموم به خودم نگاهی کردم و لبخندی زدم درست که آزیتا از ته دل اینکار و نکرد ولی خوب برای مامان همینم خوب بود . ساعت شش بود که رفتیم محضر ، دکتر مولایی ، خواهرش و کوروش اومده بودند ، خاله نازی و دایی نویدم اومدند . بالاخره مامان و دکتر مولایی به عقد هم در اومدند . خواهر دکتر مولایی زن بسیار فهمیده و خوبی بود شوهرش فوت کرده بود و دو تا دختر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند یکشون انگلیس زندگی می کرد و اون یکی دیگه آمریکا بود و خودش بیشتر خارج از کشور پیش بچه هاش بود . تازه اومده بود که این ازدواجم صورت گرفت . دکتر مولایی به مامان یک حلقه خیلی زیبا داد مامانم همین طور نمی دونم کی اینها رو خریده بودند . مامانم خیلی زرنگ ها . مامان بوسیدم و بهش یک زنجیر ظریف وقشنگ دادم . با آقای مولایی هم دستم دادم و اون صورتم و بوسید خندیدم : دکتر مراقب مامانم باشید ها همین یکی رو دارم دکتر خندید : چشم آوا جان آزیتا هم به مامان یک سکه داد و فقط با دکتر دست داد کوروشم مثل آزیتا برخورد کرد . خانم مولایی هم به مامان هدیه ای داد و بقیه هم همین طور مهتاب هم فیلم می گرفت . بعدش همه رفتیم خونه ما . رفتم بالا و لباسم و عوض کردم یک پیراهن گلدار تنم کردم که یقه گرد بود و دامش تا زانوم کفش مشکی پام کردم و رفتم پایین مهتابم یک کت و شلوار پوشید . سپهر تا من و دید چهار دست و پایی کرد اومد پیشم بغلش کردم : الهی من قربون این نفسم برم . دایی : زیاد این سپهر رو بغل می کنی ها : مگه نمی دونی دایی دایی : چی رو ؟ : قرار من و بزارن توی یخچال این و بزارن تو زودپز دایی بلند بلند خندید . خانواده مولاییاومدن و یک دست گل خیلی بزرگ همراهشون بود . اون ها همش سه نفر بودند و برعکس ما که خیلی بودیم . کوروش به من نگاهی کرد : خوش اومدین بفرمائید . شایان اومد با همه احوال پرسی کرد و دایی به همه معرفیش کرد . با سینی چایی از توی آشپزخونه اومد بیرون که شایان دیدم : سلام آوا خوبی : سلام شایان چقدر دیر کردی شایان : بده من می برم : اوه مرسی ، بیا ببر خودمم روی مبل نشستم شایان چای رو که جلوی من گرفت : به به چه دختر گلی دایی نمی خواهی عروسش کنی همه خندیدن دایی : چرا دنبال یک داماد خوبم تو سراغ نداری : بزار دایی توی این بچه های دانشگاه بگردم ببینم کسی رو پیدا می کنم زندایی یک چشمی برام نازک کرد : هنوز زود : داره پیر میشه ها شایان اومد رو دسته مبل نشست : تو که لایی بلدی چرا خوابت نمی بره : اول بزرگتر ها بعد ما کوچولوها خانم مولایی : ندا جون با بودن این دختر تو خونه دیگه آدم پیر نمیشه پدرجون لبخندیزد : شما در کل روز نمی تونید آوا رو پیدا کنید خانم مولایی : چطور مگه ؟ مادرجون : صبح که میره دانشگاه ، تا میادم که میره بست اون بالا میشه به درس خوندن فقط موقعی که گرسنه میشه کسی آوا رو می تونه ببینه خانم مولایی : دانشجویی آوا جون : بله خانم مولایی : چی می خونی عزیزم : حقوق خانم مولایی : آفرین دیگه مجلس داشت ساکت می شد که بلند شدم آهنگ شاد گذاشتم و همه رو مجبور کردم برقصند . همه داشتند می رقصیدن فقط کوروش نشسته بود مامان به من نگاهی کرد رفتم سمت کوروش : کوروش جان همه شادی کردن الی شما کوروش : هم تو شادی میکنی بسته بهم برخورد با آرامش : از جات بلند شی خیلی ناراحت میشم رفتم پیش مهتاب و شروع کردم با اون رقصیدن . دکتر خودش کوروش بلند کرد و اون به احترام پدرش بلند شد به من نگاه کرد و من اصلاً محلش ندادن مهتاب : مثل اینکه جنگ شروع شد خندیدم : آره بالاخره ساعت ده شد میز و چیدم شام اومد و همه شروع کردند به خوردن . آخرین نفری بودم که غذا می کشیدم . فقط کنار شایان خالی بود رفتم کنارش نشستم شایان آروم : چرا این مثل برج زهر مار : زیاد تحویلش نگیر خودش و لوس کرده شایان : نگو که آتیشش نزدی برگشتم به شایان نگاه کردم : یعنی چی ؟ شایان : هیچی مهمونی تموم شد و همه برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کردند و رفتند . دکتر هم با خواهرش و پسرش رفتند و قرار شد وسایل مورد نیازش و بیاره . مامانم اتاق کوروش و بهش نشون داد اتاق قبلی من بود می دونستم که جرائت نکرده به اتاق آزیتا دست بزنه البته اتاق منم بزرگ بود کوروش : مرسی مامان : فقط باید تختش و عوض کنم کوروش : خوب نیازی نیست ، اجازه بدید اول استفاده کنم اگه خوشم نیومد عوضش می کنم مامان : هر طور مایلی کوروش جان دکتر به من که رسید : خوب دخترم من بازم ازت ممنونم ، اگه تو نبودی من و مامانت هیچ وقت به هم نمی رسیدیم فقط لبخندی زدم به خانم مولایی : خیلی لطف کردید خانم مولایی واقعاً از آشنایی با شما لذت بردم خانم مولایی صورتم بوسید : دوست دارم من و عمه صدا کنی مثل کوروش : چشم عمه جون خانم مولایی دوباره بوسمکرد و رفت بیرون مامان و دکتر هم پشت سرش رفتند کوروش اصلاً به من توجه ای نکرد منم محل ندادم ، فقطدنبالشون تا دم در رفتم مهتابم پیشم بود . بازم خداحافظی کردیم و اون ها رفتند. مهتاب ادای کوروش در آورد اگه من صاحب همچین خواهری می شدم رو زمین دیگه نبودم : ولش کن مهتاب روی مبل خودم انداختم : مامان باید تخت و هم عوض کنی مامان به من نگاهی کرد : باشه حالا خندیدم : فردا با دکتر قرار بزار برو زشت که شب بیاد رو زمین بخواب مامان : حالا پاشو برو بخواب : خوب بگو فضولی نکن دیگه مامان : نه برو بخواب کارها رو بزار برای فردا : من فردا نیستم ها مامان : ایراد نداره قرار اشرف خانمم بیاد : راستی مامان چرا اتاق آزیتا رو ندادی اون که بزرگتر بود مامان به من نگاهی کرد : ترسیدم یک بار ناراحت بشه سرم و تکون دادم . با مهتاب رفتیم بالا : خوب یک مبارز جدید به خانواده اضافه شد . مهتاب : تو هم که حالش و همون اول گرفتی : دمم گرم مهتاب : فردا رو بگو که می خواهی کنفرانس بدی : آره برم لباس عوض کنم یک دور بکنم که آماده باشم مهتاب : وای که چقدر حوصله داری مهتاب خوابید و من درس و مرور کردم بلند شدم و پشت پنجره ایستادم و به ستاره ها نگاه کردم از خدا خواستم که مامانم خوشبخت بشه . موقع کلاس استاد مرتضوی شد وقتی وارد شد : برنامه چیه ؟ یکی از بچه ها گفت خانم شجاعی کنفرانس باید بدن استاد به من نگاهی کرد : بفرمائید خانم شجاعی رفتم و شروع کردم به توضیح دادن یکم این درس طولانی تر بود برای همین بیشتر زمان برد . وقتی تموم شد استاد : مرسی بفرمائید بشینید داشتم می رفتم سمت صندلیم که آبادانی بلند شد : خانم شجاعی این برگه تون واقعاً ممنون : خواهش می کنم . نشستم مهتاب : چی بود :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#17
Posted: 12 Jul 2012 14:20
لیست کتاب ها مهتاب : آوا فصل پنج و میدی که من کنفرانس بدم : آره استاد : خوب جلسه دیگه هر کی آماده بود می تونه بیاد کنفرانس بده یکی از بچه ها گفت : استاد فصل چهار قرار شد آقای طالبی بدن ، برای فصل پنجمشخص نمی کنید استاد استاد : نه هر کسی که احساس کرد بهتر می تونه میاد کنفرانس میده . بالاخره امروزم گذشت . با مهتاب داشتیم می رفتیم خونه : وسایلم خونتون باشه بعد میام می برم : نمیای خونه ما مهتاب : نه میرم خونه کار دارم ، فردا که کلاس نداریم بریم بیرون : باشه تماس میگیرم مهتاب : باشه عزیزم ، خداحافظ وارد خونه شدم چه آشوبی بود دکتر و کوروش وسایلشون و آورده بودند اصلاً یادم رفته بود دیدم تخت مامان توی حیاط رفتم بالا وارد خونه مامان که شدم کوروش با زیرپوش و شلوارک بود : سلام کوروش به من نگاهی کرد : سریع رفت توی اتاقش بعد دیدم لباس پوشیده اومد بیرون : نمی تونی زنگ بزنی : خوب مگه چی شده کوروش : لباسم مناسب نبود خندیدم : زیاد به خودت سخت نگیر قرار هر روز من و ببینی کوروش : اینم از بد شانسی من : طفلی کوروش ، همینی که هست صدای در اومد به طرف پنجره رفتم : مامان و دکتر اومدند سلام خسته نباشید مامان : سلام آوا جون اومدی عزیزم برو لباس تو عوض کن بیا کمک : چشم الآن دکتر اومد داخل : سلام دکتر لبخندی زد : سلام آوا جون ببخش اینجا رو اینقدر شلوغ کردیم : چه ایرادی داره ، الآن لباس عوض می کنممیام کمکتون یک تاپ و شلوارک پوشیدم و رفتم پایین : خوب باید چکار کنم مامان به من نگاهی کرد . دکتر : تو به کوروش کمک کن ، من و ندا جونم اتاق خودمون درست می کنیم صدای زنگ بلند شد : یعنی کیه ؟ دکتر : کس خواستی نیست رفتیم تخت خریدیم : مبارک باشه دکتر : کوروش بیا کمک مامان رفت من می خواستم برم کوروش : کجا ؟ : می خواهم بیام بیرون کوروش بهم اشاره کرد : اینطوری ؟ : خوب مگه چمه کوروش : بزار اینکارگرها برند بعد تشریف بیارین پایین : برو بابا از کنارش گذشتم و رفتم توی حیاط پدر جون در باز کرد : سلامآوا جون : سلام پدرجون خوبید مادرجون : بیا آوا جون این چای ها رو ببر بیرون کوروش اومد پایین : سلام آقای ترابی پدرجون : سلام پسرم کوروش : بدید چای رو من ببرم مادرجون چای رو داد به اون و به من نگاه کرد کوروش که رفت : مادرجون یک دادش غیرتی پیدا کردم پدرجون : برای تو خوب خندیدم : پدرجون پدرجون : بیا تویک شطرنج بزنیم : نمی تونم باید برم کمک پدرجون : باشه برای ناهار بیان پایین مادرجون غذا درست کرده :چشم رفتم توی حیاط دیدم تخت و توی حیاط گذاشتند کوروش اومد داخل و در بست دکتر : رفتند کوروش : بله رفتندو به من نگاهی کرد . صدای زنگ بلند شد کوروش در باز کرد : بله ببخشید آوا هست : سلام مهرداد بیا تو مهرداد گفت با اجازه اومد داخل و سلام کرد : مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم مامان : نه مهرداد جان ، مامان خوبهمهرداد : بله سلام رسوندن دکتر : کوروش بیا کمک کن اینا رو ببریم بالا کوروش با دلخوری به دکتر کمک کرد : چی شده مهرداد ؟ مهرداد اومد پیشم : اومدم سی دی فیلم و بگیرم باید به دوستم بدم : اخ راست میگی ببخش مهرداد ، بیا بریم بالا تا بهت بدم کوروش اومد توی حیاط به من و مهرداد نگاهی کرد : نه آوامن همینجا منتظرتم : باشه الآن میارم رفتم بالا و سی دی رو برداشتم و اومدم پایین : بیا مهرداد خیلی قشنگ بودبازم داشتی برام بیار مهرداد : باشه باید از دوستم سوال کنم ، خوب من برم از طرف من از مامان خداحافظی کن : باشه ، سلام برسون مهرداد رفت کوروشم اومد توی حیاط تا بقیه وسایل و ببر : نمی تونی یکم بهتر لباس بپوشی : ببین کوروش به من گیرنده باشه کوروش اخم هاش و توی هم کرد بهش کمک کردم بقیه وسایل و بردیم داخل ، طبق قرار قبلی قرار شد من به کوروش کمک کنم و دکتر و مامان اتاق خودشون و بچینن کوروش یک عالمه کتاب داشت و همه رو طبق نظر اون تو طبقه ها گذاشتم ساعت سه بود که مادرجون صدامون کرد کهبریم ناهار بخورم . رفتم پایین مادرجون میز و آماده کرده بود : آخ جون باقالی پلو پشت میز نشستم مادرجون : آوا اول دست تو بشور : مادرجون تمیز مادرجون : بلند شو اون روی من و بالا نیار : چشم به طرف دستشویی رفتم برگشتم سمت مادرجون : مادرجون من خیلی شما رو دوست دارم ها یک دفعه به یک چیزی خوردم برگشتم دیدم کوروش : ببخشید کوروش : خواهش دستم و شستم . سریع اومدم بیرون مامان : آوا زشت : چی زشت من گرسنم ، میگه زشت یعنی تو گرسنه ای زشت دکتر : نداجون کاری نداشته باش بزار راحت باش ما می خواهیم راحت کنارهم زندگی کنیم . پدرجون : راست میگن این آوا در روز چند تا کلمه با ما حرف می زنه اونم موقع غذا خوردن همونممی خواهی دیگه حرف نزنه : الهی قربون شما برم پدرجون کوروش سرش و تکون داد من اصلاً محل ندادم . با اشتها غذا خوردم که گوشیم زنگ زد : سلام خوبی ، بعد زنگ می زنم . غذا یک دفع پرید تو گلوم مادرجون زد پشتم سریع بلند شدم : یعنی چی ؟ مهتاب : نمی دونم آوا هنوز کسی چیزی به من نگفته می تونی بیای : اره الآن خودم می رسونم نگران نباش مامان : آوا چی شده ؟ : هیچی سریع رفتم لباس پوشیدم مامان اومد : چی شده آوا ؟ : هیچی بابا مهتاب بود مامان : اتفاقی افتاده : نه هیچی نشده ، نگران نباش مامان و بوس کردم تا اومدم برم دکتر : می خواهی برسونمت : نه ممنون سریع از خونه زدم بیرون تا خونه بابا مهتاب دویدم زنگ و زدم ؛ مهتاب در باز کرد . رفتم بالا دیدم باباش روی مبل نشسته و سرش و توی دستش گرفته مهتابم داشت گریه می کرد ، اومد توی بغلم : آوا : چی شد حالا ، بیان بریم بیمارستان انگار با حرف من تازه یادشون اومده باشه سریع حاضر شدند و رفتیم بیمارستان مهتاب فقط گریه می کرد حال باباشم بهتر از خودش نبود . بالاخره دایی مهتاب اومد : چیزی نیست دکتر دستش و بخیه زده مهتاب : دایی منصور چرا مامان اینکار و کرد دایی منصور مهتاب بغل کرد : به خاطر فشار زیاد منصور من میبرمش خونه دایی منصور : می دونی که باهات نمیاد حسن بابای مهتاب : چرا من می برمش باید بیاد می خواهد بره تو اون خونه تنها چکار کنه بیاد یک مدتی پیش من و مهتاب باشه بعد بر گرده خونه دایی منصور : می تونی برو راضیش کن بابای مهتاب رفت ، مهتاب : خیلی عمیق بوده دایی منصور : با تیغ زده بود خوشبختانه من رسیدم مهتاب : خدا رو شکر بابای مهتاب اومد : مهتاب برو کمک مامانت قرار شد بیاد با مهتاب رفتیم و به مامانش کمک کردیم بردیمش خونه ، مهتاب خیلی گریه کرد بالاخره آروم شد ساعت نه بود که سرویس گرفتم و برگشتم خونه ، حوصله اصلاً نداشتم یک راست رفتم بالا و روی مبل نشستم در زدند : بله مامان : آوا در باز کن در باز کردم و مامان اومد تو نشست : چی شده آوا ، چرا زنگ می زدم درست جواب نمیدادی تو موهام دستی کشیدم : مامان مهتاب خودکشی کرد مامان زد پشت دستش و نشست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#18
Posted: 12 Jul 2012 14:21
خوب چی شد : حالش زیاد خوب نبود ، بالاخره اجازه دادند که ببریمش خونه ، حال مهتابم خیلی بد طفلی خیلی گریه کرد مامان : خونه کی بردنش : اومد خونه بابا مهتاب مامان سرش و تکون داد : چرا این طوری شد : بس که خودخواه حاضر نیست یک ذره از موضع خودش پایین بیاد مامان : نگو آوا جون : چی رو نگم مامان ، حاضر نیست یکم کوتاه بیاد ، ببین علی اون سمت ، مهتاب آواره خونه این و اون ، باباشم همین طور ولی خانم حاضر نیست کوتاه بیاد چون می ترسه یکم کوتاه بیاد بگن دیدی کوتاه اومدی ، می دونه علی می خواهد ازدواج کنه نمی تونست این کارش و بزار برای بعد عروس علی ، اونقدر ناراحت بود که خدا می دونه . خود خواهیم حدی داره مامان : حالا پاشو بیا بریم پایین یک چیزی بخور : نمی تونم مامان حالم زیاد خوب نیست تو برو از بقیه ام عذرخواهی کن هیچی در مورد این موضوع که گفتم نگی مامان : باشه عزیزم مامان رفت . بلند شدم لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم آهنگ گذاشتم و چشم هام و بستم نمی دونم کی خوابم برد . یک دفعه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم ، ساعت نه بود از جام بلند شدم کمی فکر کردم یادم اومد امروز اصلاً کلاس ندارم . دوباره دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمی اومد از جام بلند شدم و رفتم دوش گرفتم یک تاب و دامن پوشیدم و کلید گذاشتم پشت در تا کسی خواست بیاد تو ، چای ریختم و روی مبل نشستم و شروع کردم به درس خوندن ، ساعت یک بود که در زدند : بیا تو در باز شد کوروش بود : سلام ، کاری داری ؟ کوروش : سلام ، بابا گفت صدات بزنم بیای برای ناهار آزیتا جون و شادمهر اومدند . : مرسی الآن میام کوروش : خوب پاشو دیگه از جام بلند شدم: بریم کوروش : می خواهی همین طوری بیای : آه راست میگی گیره به موهام زدم : حالا خوب شد بریم کوروشبه من نگاهی کرد و هیچی نگفت اول من رفتم پایین و اون پشت سرم اومد وارد خونه شدم ، آزیتا اومد جلو : سلام آوا : سلام خوبی آزیتا : آره خوبم ، تو چی خوبی سرم و تکون دادم : آره خوبم سلام آوا جون برگشتم شادمهر بود : سلام شوهر خواهر عزیز بگو چی می خواهی که شدم آوا جون شادمهر اومد طرفم و دستش انداخت دور شونه ام : الهی من قربون تو خواهر زن عزیز برم ، میشه امروز با آزیتا بری خرید من کار دارم : شرمنده شادمهر اصلاً حوصله بیرون رفتم ندارم آزیتا : خوب بیا بریم دیگه : اصلاً اصرار نکن نمیام دکتر از توی اتاق اومد بیرون لباس راحتی پوشیده بود : سلام دکتر : سلام آوا جان خوبی : بله مرسی مامانم از توی اتاق اومد بیرون : سلام مامان مامان : سلام عزیزم بهتری : بله خوبم مامان : از مهتاب چه خبر : خوب بود خدا رو شکر مشکل حل شده بود مامان : خوب خدا رو شکر آزیتا : چیزی شده مهتاب : نه چیز خواستی نبود کوروش از توی اتاقش اومد بیرون یک روبدشام پوشیده بود . مامان : بیان غذا الآن سرد میشه دکتر و مامان اول بعد آزیتا و شادمهر و کوروش رفتند ، آخر از همه من رفتم هنوز پشت میز ننشسته بودم که صدای گوشیم در اومد همه به من نگاه کردند : ببخشید گوشی رو از توی جیب دامنم در آوردم یک پیام از مهتاب بود که نوشته بود : آوا خدا روشکر مامانم خوب خوب یکم مهربون شده لبخندی زدم سرم و که بلند کردم دیدم کوروش داره نگاهم می کنه مامان : بفرمائید چرا نشستید . همه شروع کردند من بازم از همه دیر تر برای خودم غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن ، شادمهر : کوروش جان بعدازظهر برنامه داری کوروش : نه چطور ؟ شادمهر : بیا بریم بیرون ، یکم دور بزنیم کوروش : باشه بریم منم می خواهم یکم خرید بکنم شادمهر : چه خوب ، آوا حالا که خندیدی بیا بریم دیگه : من کی خندیدم شادمهر : وقتی پیام تو می خوندی : چه تیز شدی شادمهر شادمهر : ما اینیم دیگه : باشه بریم آزیتا : مرسی : باز که نقشه نکشیدین شادمهر : نه بابا خاطرت جمع ساعت شش بود که همه رفتیم بیرون با ماشین کوروش رفتیم یک مزدا تیری دار رنگش نوک مدادی خیلی شیک و تمیز سوار شدیم و رفتیم خرید . آزیتا تو ویترین مغازه ها رو می گشت و من دنبالش می رفتم . شادمهر و کوروش م پشت سرمون می اومدن ، بالاخره آزیتا وارد یک مغازه شد و داشت لباس ها رو می گشت شادمهرم داشت کمکش می کرد کوروش اومد کنارم : تو نمی خواهی چند تا لباس مناسب بگیری : لباس مناسب یعنی چی ؟ کوروش : یک لباس مناسب که تو خونه تنت کنی : لباس هام و دوست دارم کوروش : بهتر یک نگاهی باندازی شاید چیز مناسبی پیدا کردی : لازم ندارم کوروش : برعکس خیلی نیاز داری : ببین تو کارهای من دخالت نکن باشه کوروش : من و تو دیگه الآن دو نفریم که داریم با هم زندگی می کنیم پس بهتر گوش کنی : ببین برای من یکی داداش بازی در نیار شادمهر صدام کرد رفتم طرفش : بله آزیتا : از این لباس خوشت میاد : برای چی من باید خوشم بیاد ؟ آزیتا : خوب برای تو خونه خوبه : از کی تا حالا تو برای من لباس انتخاب می کنی ؟ شادمهر : همین طوری آزیتا فکر کرد بهتر : مامان بهت گفته یا کوروش آزیتا : هیچ کدوم زل زدم بهشون آزیتا : مامان گفت ، اون گفت لباس پوشیدنت باید یکم تغییر کنه : جدی آزیتا اومد کنارم : ببین آوا حالا دیگه یک پسر با تو توی اون خونه شریک : چیه کوروش به خودش شک داره کوروش پشت سرم : نه من به خودم شک ندارم برگشتم : پس چی ؟ کوروش :مگه من گفتم : می دونم که تو گفتی پس بهتر این و بدونی من دوست دارم تو خونه راحت باشم پس این امل بازی ها رو بزار برای زنت فهمیدی کوروش سرخ شد و از مغازه بیرون رفت شادمهر اومد : آوا خیلی تند رفتی : براش لازم بود تا بدون کجا قرار داره رفتیم بیرون پاساژ من سوار شدم تا آزیتا اومد سوار شه سلام آزیتا جون: اه باز اینا کوروش از توی آینه من و نگاه کرد ، مجبور بودم پیاده بشم . کوروشم پیاده شد . سلام آوا جون دیگه حالی از ما نمی پرسی لبخند زورکی زدم : سلام شکوفه جون ، سلام آقا شکور شکور لبخندی زد : سلام آوا جان خوبی هنوز از دست من دلخوری هیچی نگفتم . آزیتا رو کرد به شکوفه : کوروش جون شکوفه با یک نازی :سلام آقا کوروش خوشبختم کوروش م جوابش و داد و با شکورم احوال پرسی کرد همه شروع کردند به حرف زدندشکور اومد سمت من : آوا هنوز ازم ناراحتی : میشه رو تو کم کنی شکور شکور : آوا بابت اون جریان معذرت می خواهم بیا یک روز دیگه بلند : خوب بهتر بریم دیگه آزیتا : باشه ، شکوفه جون خداحافظ ، آقا شکور خداحافظ منم فقط یک سر تکون دادم و سوار شدم شادمهر تا سوار شد : باور کن آوا هیچ برنامه ای نبوده کوروش به ما نگاهی کرد شادمهر : شکور خواستگار آوا است : بی خود کرده خواستگار من ، اصلاً حسابش نمی کنم که بخواهد جزو خواستگارهای من به حساب بیاد . پسر پررو احمق یک روز از عمرم مونده باشه حال این خواهر و برادر و بد میگیرم آزیتا : آوا خواهش می کنم : میشه بریم خونه دیگه برای امروز ظرفیتم تکمیل شده آزیتا دیگه هیچی نگفت ، کوروش حرکت کرد رفتیم خونه یک راست رفتم بالا در او بستم . نفس عمیقی کشیدم . --- سه روزی بود پایین نمی رفتم حوصله هیچکس و نداشتم . هدفون گذاشته بودم و داشتم درس می خوندم که یکی در زد . : بله بازم صدای در اومد در باز کردم : بله کوروش عصبانی : میشه صدای ضبط تو کم کنی : صدای ضبط من به تو چکار داره کوروش : دارم درس می خونم : خوب بخون کوروش : صدای آهنگی که گذاشتی خیلی بلند : برو بابا، من هدفون گذاشتم چطوری صداش تو رو اذیت می کنه . کوروش : دروغ میگی کنار رفتم و اون اومد تو چشمش به هدفون افتاد ، قطع کرد : ببخشید فکر کردم تو صدای ضبط تو بلند کردی ، نمی دونم کی آهنگ گذاشته صداشم بلند کرده : من می دونم رفتم سمت خونه آقای رضایی و داد زدم : مهرداد ، مهرداد بعد از ده بار صدا زدن اومد بیرون : چیه آوا ؟ : صدای اون ضبط تو کم کن مهرداد : صداش که تو نمیشنوی : نه ولی صداش توی اتاق کوروش مهرداد : نمی تونم آخه مهمونی دارم : مهمونی چی ؟ مهرداد : تولد بیست و دو سالگیم : مبارک باشه ، خیلی خوب برو خوش بگذره مهرداد : مرسی ، بازم معذرت برگشتم سمت کوروش و بهش نگاه کردم : دیدی که ، اگه خیلی اذیتی بیا بالا درس بخون کوروش : مزاحم تو نمیشم : نه منم دارم درس می خونم ، برو کتاب تو بیار در باز می گذارم کوروش : ببخشید ، اون طوری : ایراد نداره رفتم تو و در باز گذاشتم خدا رو شکر پدر جون خونه بالا رو عایق کاری کرده بود که صدا داخل نیاد . روی مبل نشستم و دوباره هدفون گذاشتم و شروع کردم به درس خوندم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#19
Posted: 12 Jul 2012 14:22
کوروش اومد داخل : لطفاً در و ببند کوروش در بست و روی مبل نشست : اگه پشت میز میشینی اونجا میز هست کوروش : نه همینجا خوبه دوباره هدفون گذاشتم و شروع کردم به درس خوندن ، احساس تشنگی کردم بلند شدم و قهوه درست کردم یکی برای خودم یکی برای کوروش : قهوه دوست داری کوروش : دوست دارم ولی شب خوابم نمیبره دوباره برگشتم و براش چای درست کردم میوه و آجیل هم آوردم کوروش : زحمت نکش : کار خواستی نکردم خودم قهوه رو برداشتم و شروع کردم به خوردن کوروش نگاهم کرد : شب خوابت نمی بره ها : خوب نمی خواهم بخواهم کوروش : چرا فردا مگه تعطیل نیستی : چرا ولی باید تحقیقی آماده کنم کوروش: خوب بزار برای فردا : نه چون ممکنه مهمون بیاد بعد نمی تونم درس بخونم کوروش : از کجا می دونی مهمون میاد : فردا ممکنه ، خاله نازی یا دایی بیان بعد من میرم پایین بعد تحقیق می مونه کوروش لبخندی زد: خوب نرو تو که خیلی مقاومی : چرا مقاوم کوروش : چون الآن چند روز پایین نیومدی : عادت دارم همه هم عادت کردند تو هم یواش یواش به اخلاق من عادت می کنی . کوروش : ولی من اینجوری دوست ندارم ، دوست دارم با خانواده باشم : خوب هر کسی یک طوری کوروش : چی گوش می کنی هدفون قطع کردم صدای شهاب حسینی بلند شد شهزاده رویایی من شاید تویی کوروش : آهنگ قشنگیه : آره من خیلی دوست دارم . کوروش بهم نگاهکرد ، احساس کردم می خواهد از چیزی سر در بیاره برای همین بلند شدم لب تابم و آورم ، شروع کردم به گشتن دنبال تحقیق گوشیم زنگ زد : بله سلام خوبی ، مامانت خوبه مهتاب : آره ، علی اینجا بود : خوب چی شد مهتاب : مامان ازش عذرخواهی کرد و گفت نمی دونم چرا این کار و کردم : خوب خدا رو شکر مهتاب : آره آوا خیلی راحت شدم : خوب ، کار نداری می خواهم تحقیق در بیارم مهتاب : نه اگه چیزی پیدا کردی برای منم بزار : یک بار نگی اگه چیزی پیدا کردم بهت زنگ می زنم مهتاب : نمی تونم آوا فردا کلی مهمون داریم : کیه مهتاب : دایی ، بابابزرگ خندیدم : پس انوش جونم هست مهتاب داد زد : آوا تو یکی سر به سر من نزار حالم ازش بهم می خوره ، بعدم فکر نکنم بعد از اون حرف ها بیاد : شاید ، برو خداحافظ کوروش مثلاً داشت درس می خوند هدفون و دوباره گذاشتم و شروع کردم به تحقیق در آوردن یک دفعه دیدم کوروش بلند شد سرم بلند کردم دیدم مامان : سلام مامانی کوروش : سلام مامان : سلام کوروش جان شما هم اینجایی ؟ کوروش : ببخشید : چرا عذر خواهی می کنی کوروش به من نگاهی کرد : مامان خواهش می کنم عزیزم بشین راحت باش مامان : اگه می دونستم غذای شما رو هم می آوردم بالا کوروش : میام پایین : می خواهی بری پایین چکار کنی اگه فکر می کنی می تونی تو اتاقت درس بخونی باید بگم تا ساعت سه چهار صبح از خواب خبری نیست مامان : چرا آوا: مهرداد مهمونی داره مامان سرش و تکون داد : از دست این مهرداد ، کوروش جان غذای شما رو هم میارم بالا . کوروش : زحمتتون میشه مامان : این چه حرفیه سینی رو از مامان گرفتم و بردم توی آشپزخونه و گذاشتم روی میز کوکو سبزی بود ، بیا کوروش تا مامان غذا میاره بیا با هم این و شروع کنیم . کوروش بلند شد اومد اون اونطرف اپن نشت و من طرف دیگه : خونه خوبی برای درس خوندن دستم و شستم : آره من خیلی راحتم نشستم و برایخودم لقمه گرفتم هنوز پایین نرفته بود که گوشیم زنگ زد : بله سلام آوا جون خوبی : سلام شما آوا علی ام : سلام باز تو شماره عوض کردی علی : آره : خسته نباشی ، حالا چکار داشتی ؟ علی : از مهتاب خبر داری : آره باهاش نیم ساعت یک ساعت پیش حرف زدم مگه اتفاقی افتاده علی : نه فقط می خواستم از حالش جویا بشم زیاد خونه بابا نمیرم گوشیشم قطع بود : مهتاب گفت آشتی کردین علی : آره مثلاً : علی ول کن دیگه یک موضوع بود تموم شد علی : آوا خیلی از دستش ناراحتم هر وقت با یک چیزی مخالف این مسخره بازی رو راه می اندازه بعد عذرخواهی می کنه : تو که می شناسیش پس چرا خود تو ناراحت می کنی مامان غذا رو آورد و به من نگاهی کرد : من میرم مامان رفت و کوروش نشست علی :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#20
Posted: 12 Jul 2012 14:23
و شروع کنیم . کوروش بلند شد اومد اون اون طرف اپن نشت و من طرف دیگه : خونه خوبی برای درس خوندن دستم و شستم : آره من خیلی راحتم نشستم و برای خودم لقمه گرفتم هنوز پایین نرفته بود که گوشیم زنگ زد : بله سلام آوا جون خوبی : سلام شما آوا علی ام : سلام باز تو شماره عوض کردی علی : آره : خسته نباشی ، حالا چکار داشتی ؟ علی : از مهتاب خبر داری : آره باهاش نیم ساعت یک ساعت پیش حرف زدم مگه اتفاقی افتاده علی : نه فقط می خواستم از حالش جویا بشم زیاد خونه بابا نمیرم گوشیشم قطع بود : مهتاب گفت آشتی کردین علی : آره مثلاً : علی ول کن دیگه یک موضوع بود تموم شد علی : آوا خیلی از دستش ناراحتم هر وقت با یک چیزی مخالف این مسخره بازی رو راه می اندازه بعد عذرخواهی می کنه : تو که می شناسیش پس چرا خود تو ناراحت می کنی مامان غذا رو آورد و به من نگاهی کرد : من میرم مامان رفت و کوروش نشست علی : آوا به خدا کم آوردم : می دونم علی ولی تو که تا حالا صبوری کردی این یک بارم روش به خاطر مهتاب می دونی اونم تو بعد مخمصه ای گیر کرده فردا هم برو خونه دایی ت داره میاد علی : باز سر کله اون ها پیدا شد : می دونی که باز مهتاب توی درد سر می افته تو باز پسری ولی مهتاب علی : خاطرت جمع آوا حتماً میرم : دیگه ام ناراحت نباش چند وقت دیگه عروسیت ، به سرونازم هیچی نگو غصه می خوره علی : نه بابا به اون نگفتم . : کار خوبی کردی علی : خوب برم آوا مراقب خودت باش : قربونت علی تو هم همین طور شروع کردم به غذا خوردن کوروش : مثل اینکه هر کسی به مشکلی می خوره تو رو پیدا می کنه : چطور مگه کوروش : شادمهر گفت تو بهش کمک کردی تا با آزیتا ازدواج کنه ، به بابای منم همین طور خندیدم : من فقط یک وسیله ام که سر راهشون قرار گرفتم و نه چیز دیگه کوروش : خوب آدم ها رو قانع می کنی و کاری می کنی که اون کاری رو انجام بدن که تو دوست داری : خوب تا حالا بد ندیدن کوروش : خودت چی ؟ : خودم چی ؟ کوروش : برای خودتم نسخه پیچیدی تو چشم های کوروش نگاه کردم : نه ، ولی اگه کسی رو دوست داری بهش نمیرسی بگو ها هر کاری بتونم انجام میدم . کوروش : مرسی خودم می تونم خندیدم : پس کسی هست ؟ کوروش : من این حرف زدم : آره گفتی کوروش : من همچین حرفی نزدم : کوروش حاضرم شرط ببندم کسی هست کوروش خیلی جدی شد : نه : خیلی خوب بعد معلوم میشه از جام بلند شدم : من که سیر شدم کوروش نگاهی به ظرفم کرد : تو که چیزی نخوری: چرا ، سیر شدم کوروش : مثل اینکه اشتها تو کور کردم : نه خاطرت جمع من هیچ وقت اشتهام کور نمیشه کوروش لبخندی زد : خدا کنه دوباره گوشیم زنگ زد شماره ناشناس بود : بله ببخشید عزیزم وقت داری با هم یک گپی بزنیم : بله یک لحظه گوشی گوشی رو سمت کوروش گرفتم : با تو کار دارند کوروش گوشی رو گرفت :بله کوروش به من نگاهی کرد : کی بود : مزاحم می خواست با یکی حرف بزنه منم دیدم تو بیکاری گفتم با تو حرف بزنه کوروش سرش و تکون داد : دست شما درد نکنه خندیدم و گوشی رو ازش گرفتم دوباره برگشتم سر درس و کتاب ، هدفون گذاشتم با تو شوری در جان بی تو جانی ویرانی بعد دوباره شروع کردم به گشتن سرم داشت سوت می کشید اصلاً نمیشد چیزی پیدا کرد خسته شده بودم یکی از کتاب ها رو که از کتاب خونه گرفته بودم برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و سر فصل ها رو نگاه می کردم یک دفعه چشمم افتاد به موضوعی که می خواستم بلند : آخ جون پیدا کردم کوروش یک دفعه پرید دستم و گرفتم جلوی دهنم : ببخشید کوروش : چی رو پیدا کردی ؟ : وای بالاخره این مثال های رو که خواسته بود پیدا کردم چند تاست یکی رو میدم به مهتاب یکی هم برای خودم . کوروش : آفرین :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن