انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Ava | آوا


مرد

 
جوینده یابنده است . کوروش : اگه می خواهی بخوابی برم پایین به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود : نه باش به من چکار داری الآن بری پایین دیوونه میشی کوروش دوباره سرش و کرد تو کتاب منم هدفون وصل کردم به لب تاب تا فیلمی که مهرداد برام آورده بود ببینم فیلم سالک بود . روی زمین دراز کشیدم و لب تاب گذاشتم جلوم . اونقدر تو فیلم غرق شده بودم که اصلاً به اطرافم توجه نداشتم وقتی فیلم تموم شد بلندشدم دیدم کوروش روی هم مبل خوابش برده . براش یک ملافه آوردم و انداختم روش آروم کتاب و از توی دستش درآوردم و گذاشتم روی میز برق ها رو خاموش کردم و رفتم روی تختم افتادم تا صبح هیچی نفهمیدم . وقتی بیدار شدم ساعت هشت بود هر کاری کردم دوباره خوابم نبرد . برای همین بلند شدم رفتم بیرون دیدن کوروش هنوز خوابیده آروم لب تاب و برداشتم ، برگشتم توی اتاق آهنگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام و بسته بودم احساس کردم کسی داره نگاهم می کنه چشمم و باز کردم دیدم آزیتاست . : سلام تو اینجا چکار می کنی ؟ آزیتا هیس در بست اومد کنارم اروم : این اینجا چکار میکنه ؟ : دیشب باز مهرداد مهمونی داشت می خواست درس بخونه گفتم بیاد بالا بعدم خوابش برد . آزیتا : بیا بریم پایین مامان اصلاً دیشب خوابش نبرده فکر کنم آقای دکترم خوابش نبرده : برای چی ، ترسیدن با یک بچه بریم پایین آزیتا لبش و گاز گرفت : خیلی بی ادبی پاشو بریم پایین . آروم با آزیتا رفتیم پایین : سلام صبح بخیر شادمهر : سلام آوا خوبی : مرسی تو خوبی ، سلام مامان ،سلام آقای دکتر دکتر : آقای دکتر چیه ؟ : خوب چی بگم دکتر : اسمم محمد : بله محمد جان دکتر : خوبه ، کوروش کو ؟ : خواب بود دیشب تا دیر وقت درس می خوند دکتر : ما هم تا صبح آهنگ گوش می کردیم آزیتا خندید : مهرداد دیگه انتظار زیادی نباید ازش داشته باشید . مامان با یک حالتی به من نگاه می کرد : طوری شده ؟ مامان : نه ، بیا صبحانه بخور : شما خوردید مامان : اره عزیزم آزیتا و شادمهر خیلی وقت اومدن : صبح به این زودی اومدن چکار مامان خندید : اومدن به ما سر بزنند ساعت ده ها ، همچین زود ام نیست رفتم صورتم و شستم نشستم پشت میز صدای کوروش اومد که سلام و احوال پرسی می کرد . دکتر بهش گفت : معلوم میشه خیلی درس خوندی که اینقدر ژولیده ای کوروش : آره دیشب نفهمیدم کی خوابم برد ، روی مبلم خوابیدم گردنم درد گرفته مامان : صبحانه آماده است کوروش اومد توی آشپزخونه : سلام تو بیداری : آره من ساعت هشت بود بیدار شدم کوروش : چرا بیدارم نکردی ؟ : خوب نگفته بودی مامان جلوش چایی گذاشت : مرسی نداجون مامان : خواهش می کنم کوروش: ببخش دیشب مزاحمت شدم : راحت باش ، هر وقت دیدی مهرداد داره سر و صدا می کنه بیا بالا کوروش : مرسیچشمم به مامان افتاد لبخندی زد و رفت بیرون ، مشکوک می زنند این خانواده امروز . صبحانه خوردم و رفتم توی حال دیدم همه نشستند و دارن یواشکی حرف می زنند به کوروش نگاهی کردم : باز چی خوابی دیدن نمی دونم کوروش لبخندی زد : چیزی شده مامان یک دفعه هول شد : نه : معلومه ، نه دکتر لبخندی زد : بیان بشینین نشستیم : خوب بگین موضوع به من ربط داره یا کوروش دکتر دوباره لبخندی زد : خوب به تو : بگید گوش می کنم چشمم به آزیتا افتاد که دست شادمهر و گرفت : چی شده ؟ دکتر : با اجازه همه همه با سر تائید کردن ، فهمیدم حرفی که مامان و آزیتا نمی تونند بزنن و چون می دونم با دکتر هنوز رودرباسی دارم اون قرار به بگه دکتر : راستش بعدازظهر قرار برات خواستگار بیاد : خوب کی هستند ، من میشناسمش ؟ دکتر : آره : خوب کی هست دکتر : راستش خانواده شکور دستم به مبل تکیه دادم و تکیه گاه سرم کردم : خوب دکتر : راستش خیلی وقت تماس می گیرند دکتر به مامان نگاه کرد مامان ادامه داد : دو سه باری مامانش تماس میگیره و من همش میگم نه ولی این بار نتونستم بگم نه عصبانی شده بودم ، همه داشتند نگاهم می کردند : من مگه جواب بهشون ندادم مامان : این بار مامانش زنگ زد : ببخشید آقای دکتر ، مامان جون مثله فرق داره ، یعنی مامانش زنگ بزنه من از شکور خوشم میاد ، من به چه زبونی بگم از این خواهر و برادر اصلاً خوشم نمیاد ، یک روزم که می خواهم مثل آدم باشم نگذارین ، حتماً باید اون بالا باشم تا به من کاری نداشته باشید دکتر : آوا جان خواستگار برای هر دختری میاد ، ممکنه تو اصلاً ازشون خوشتن نیاد : حرف شما درست ولی وقتی می دونند من چه احساسی به اون دارم فکر می کنید درست بیان دکتر : شاید خود شکور می خواهد جواب منفی رو بگیره لبخندی زدم : خود شکور خوب می دونه ازش خوشم نمیاد ف قبلاً جواب منفی رو گرفته ، خواهش این مهمونی مسخره رو بهم بزنید . از جام بلند شدم : ببخشید مامان : آوا : مامان بزار مودب باشم شادمهر : آوا جان این برخورد : تو که می دونی شادمهر من از این شکور متنفرم به چه زبونی این و باید به همه حالی کنم بابا من و عصبی می کنه هر وقت می بینمش ، شکوفه رو فقط و فقط به خاطر آزیتا تحمل می کردم . خوبم می دونید اون ها نمی خواهن برای شکور زن بگیرن ، دنبال یک عروسک خوشگل می گردن که به این و اون پزش و بدن ، بازم ادامه بدم یا موضوع منتفی مامان : من روم نمیشه بهشون بگم : خودم میگم ، زندگی تعارف بر نمی داره ، اگه احساس می کنید تو این خونه زیادم بدون هیچ حرفی بهم بگید مامان اشک هاش ریخت ، آزیتا : آوا روی مبل نشستم و سرم و توی دستم گرفتم حسابی بهم ریخته بودم بیا این و بخور سرم بلند کردم کوروش با یک لیوان آب بالای سرم ایستاده بود لیوان و ازش گرفتم : مرسی دکتر به مامان نگاه کرد : شما از احساس آواجون خبر داشتید مامان همون طور که گریه می کرد سرش و تکون داد دکتر : وقتی می دونستید نباید قبول می کردید مامان : چند بار زنگ زدن گفتم نه ، دیگه روم نشد بگم نه از جام بلند شدم و بدون هیچ حرفی به طرف در رفتم آزیتا : آوا کجا میری ؟ برگشتم که جوابش و بدم شادمهر : ول کن آزیتا بزار راحت باشه رفتم بالا در بستم و آهنگ گذاشتم صداش و کمی بلند کردم اشک هام می ریخت دلم فریبرز می خواست ولی نمی دونستم اون الآن کجاست اگه ازدواج نکرده بود ، من و اون الآن داشتیم خوشبخت زندگی می کردیم . صدای در اومد جواب ندادم حوصله هیچ کس و نداشتم . از اون روز به بعد می رفتم دانشگاه می اومد خونه هیچ کس و نمی دیدم وقتی هم می رفتم بالا در رو می بستم تا کسی مزاحمم نشه . یک هفته گذشت جمعه صبح با مهتاب قرار گذاشتیم بریم کوه ساعت پنج بود که از خونه زدیم بیرون مهتاب زیاد حرف نمی زد می دونست وقتی اینطوری میشم بیشتر نیاز به تنهایی دارم تا حرف زدن . از کوه رفتیم بالا وقتی به جای رسیدم که کسی نبود نشستم و شروع کردم به گریه کردن مهتاب کنارم نشست و حرفی نزد وقتی آروم شدم : آوا چرا اینقدر خود تو اذیت می کنی ؟ : خیلی خسته ام مهتاب : یکم به دیگران فرصت بده تو همچین تو خودت فرو میری که اجازه هیچ حرفی به دیگران نمیدی : همین که یکم کوتاه میام اونا زود برام تصمیم گیری می کنند . مهتاب : شاید اگه منم جای مامانت بودم همین کار و می کردم وقتی یکی چند بار زنگ می زنه بالاخره آدم تو تنگنا قرار میگیره ، ببین انوش دوباره خودش درخواست ازدواج کرد منم چون می دونستم اگه زود رد کنم اون نمیره بهش گفتم اجازه بده فکر کنم ، بعد از سه روز گفتم نه دیگه کوتاه اومد : همچین میگی کوتاه اومده انگار چند روز گذشته مهتاب : الآن دو روز دیگههیچ خبری ازش نیست . دایی اومد دیدن مامان ولی انوش دیگه نیومد . : مهتاب یک سوال بکنم راستش و میگی مهتاب : من کی بهت دروغ گفتم : مهتاب فریبرز و ندیدی مهتاب به من نگاهی کرد : فریبرز از ایران رفته شوکه شدم : کی ؟ مهتاب : یک ماهی میشه با آزاده رفت خیلی هم ناراحت بود دوست نداشت بره ولی مجبور شد و رفت . هنوز بهش فکر می کنی : اگه بگم نه دروغ گفتم مهتاب : اون رفت پی زندگی خودش تو هم به فکر زندگیخودت باش لبخندی زدم : آره باید از این به بعد دیگه اون و از دست رفته بودنم ، نمی دونم چرا اینقدر زود تو دلم ریشه کرد مهتاب شونه شو داد بالا : نمیدونم نفس عمیقی کشیدم و با نفسم فریبرز و بیرون دادم احساس کردم برای یک لحظه تمام وجودم گر گرفت و یک دفعه همه چیز سرد شد . اون رفته بود پس منم باید می رفتم: بریم مهتاب مهتاب : بریم کله پاچه : باشه بریم همیشه من و مهتاب یک جا می رفتیم دیگه آقا ما رو می شناخت: سلام اکبرآقا اکبرآقا : سلام خانم شجاعی ، خانم دوستی خیلی وقت بود نیومده بودید مهتاب : خوب درس و کلاساکبر آقا : موفق باشید بفرمائید بشینید خیلی خوش اومدید . رفتیم سر یک میز نشستیم ، صدای پسری که چند تامیز اونطرف بود شنیدم : کوروش این دختر فامیل شما نیست هم زمان من و کوروش به هم نگاه کردیم سریعبرگشتم سمت مهتاب : این اینجا چکار می کنه ؟ مهتاب : خوب معلومه اومده کله پاچه بخور اکبر آقا اومد : مامان خوب هستند : بله سلام دارند خدمتتون اکبر آقا : سلامت باشند من که همیشه دعاگویی ایشون هستم واقعاً لطف کردند : این چه حرفیه اکبر آقا ، صورت گلرخ خوب خوب شد اکبر آقا : آره خیلی خوب شده خانم دکتر گفتند یکی دو جلسه دیگه بهتر از اینم میشه : خدا رو شکر اکبر آقا : اگه نون تیلیت کردید بدید براتون آب بیارم : دستتون درد نکنه کاسه ها رو برد سلام اینجا لبخندی زدم برگشتم سمت کوروش : سلام خوبی ، سحر خیز شدی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کوروش : ایراد نداره بشینم : نه بشین کوروش : خوبی ، دیگه نیومدی پایین : اره خوبم ، اینجوری بهتر کوروش :بهتر دیگه تمومش کنی مامانت گناه داره : می دونم کوروش : پس چرا داری کشش میدی شونه هام و بالا انداختم : نمیدونم اکبر آقا اومد و با یک حالتی به کوروش نگاه کرد : آشنا هستند اکبرآقا . کوروش ، اکبرآقا اکبرآقاسری تکون داد و رفت کوروش : مثل اینکه خوب می شناست : آره ، همیشه میام اینجا کوروش : ولی بهتر بود با یک مرد بیان اینجا مهتاب خندید : با مرد اومدیم کوروش بهش نگاهی کرد که یعنی چی ؟ اول به خودش گرفت مهتاب به من اشاره کرد : آوا خودش هست نیازی به مرد دیگه ای نیست . کوروش کمی تو ذوقش خورد ولی به روی خودش نیاورد دوستاش صداش کردند : برو راحت باش کوروش : خوب با اجازه تو خونه می بینمت : باشه کوروش مهتاب آروم : خوب زدم تو حالش خندیدم : آره عزیزم خوب بود شروع کردیم به خوردن و با مهتاب آروم آروم خندیدن . بالاخره بلند شدیم رفتم سمت اکبرآقا تا حساب کنم : دستتون درد نکنه اکبرآقا مثل همیشه خوشمزهبود اکبرآقا قابل شما رو نداشت : دستتون درد نکنه مهتاب : چقدر تقدیم کنیم اکبرآقا اکبرآقا : این چه حرفیه ناراحت میشم اکبرآقا قبول نمی کرد : اکبرآقا کاری می کنید که دیگه روم نشه بیام اینجا اکبرآقا کوتاه اومد تا اومدم پول رو میز بزارم : من حساب می کنم : نه مرسی کوروش جان کوروش : پول و گذاشت روی میز ، اگه میرین خونه بیان با هم بریم : ممنون کوروش جان مزاحم تو نمیشیم . کوروش : این چه حرفیه من که دارم همون جا میرم . کوروش برای خونه هم خرید کرد جای ماشین منتظرش بودیم تا با دوستاش خداحافظی کنه بیاد مهتاب : وای که می چسب آدم بعد از یک این غذا بره بخواب : الآن بریم خونه ما بخوابیم مهتاب : آخ جون کوروش با یکی از دوستاش اومد : مازیار ، آوا جون و مهتاب خانم مهرداد : سلام ، حال شما خوبه مهتاب : مرسی : ممنون ، ببخشید مزاحم شدیم کوروش : این چه حرفیه بیان سوار شین . من و مهتاب عقب نشستیم ، سرم و روی شونه مهتاب گذاشتم مهتاب : سر تو بردار موهات تو صورتم می خوره : صدا تو بیار پایین کوروش از توی اینه به ما نگاهکرد : چیزی شده ؟ : نه هیچی آروم به مهتاب : کولی مهتاب : خیلی پررویی ها : مهتاب آدامس داری مهتاب : نه تموم کردم : کوروش میشه جلوی یک سوپرمارکت نگه داری کوروش : برای چی ؟ : می خواهم چیزی خوب بخرم کوروش : چی می خواهی ؟ : آدامس کوروش در داشبورد باز کرد : بیا اینم آدامس : مرسی کوروش : مال خودت مهتاب یکی برداشت ، بفرمائید آقا مازیار مهرداد : نه مرسی من نمی خورم : کوروش می خوری ؟ کوروش : آره یکی بده یک دونه در آوردم سمت دهنش بردم : بیا بخور کوروش از توی آینه نگاهم کرد و دهنش و باز کرد گذاشتم توی دهنش ، مازیار با یک حالتی به من نگاه کرد نشستم عقب مهتاب : چرا اینجوری کردی ؟ : چکار کردمآدامس بهش دادم مهتاب : میدادی دستش : هر کی دیگه ام بود دهنش می کردم مهتاب : بله می دونم شما رو خوب می شناسم . راننده تاکسی ام بود همین کار و می کردی خندیدم : نه دیگه تا اون حد رسیدیم خونه برام عجیب بود مهردادم اومد خونه ما تا حالا ندیده بودم کوروش کسی رو بیاره ، خوب البته من اصلاً پایین نبودم که ببینم . جلوی خونه مامان که رسیدم : مرسی کوروش کوروش : خواهش می کنم ، نمیای پایین : نه می خواهم برم بالا یک دفعه در باز شد دکتر بود همه سلام کردیم دکتر : چی شده همه با هم اومدین ؟ لبخندی زدم : جا تون خالی رفته بودیم کله پاچه بخوریم دکتر : کوروش نگفتی آوا جون با تو میاد کوروش : آوا با من نبود اونجا دیدمش مامان اومد دوست نداشتم باهاش رو به رو بشم هنوز ازش دلخور بودم : سلام مامان مهتابم سلام کردمازیار م سلام کرد مامان : سلام بیان تو چرا دم در ایستادین کوروش و مازیار رفتند داخل ، مامان : آوا بیا پایین : خسته ایم مامان می خواهیم برم بخوابیم مامان : هنوز از دستم ناراحتی : نه زیاد مامان : مهتاب تو یک چیزی بهشبگو مهتاب : به خدا ندا جون بهش گفتم گوش نمی کنه می دونید که مرغش یک پا داره مامان : آوای من می دونی که مامان بدون تو میمیره سرم بلند کردم دیدم چشم های مامان اشکی بغلش کردم بوسیدمش : بعد میام مامانی باشه مامان خندید : باشه عزیزم بیان پایین محمد همش میگه چرا تو نمیای پایین خیلی ناراحت که اون روز جریان و گفته : چشم میام رفتم بالا تا اومدم دراز بکشم مهتاب مانتوش و در آورد : بریم پایین : گمشو با این بوی گند بریم پایین مهتاب : اره راست میگی پس بیا بریم حموم : من خوابم میاد مهتاب : جون مهتاب یک بارم به خاطر من : مهتاب مهتاب : یعنی یک بارم ارزش ندارم بغلش کردم : خیلی بیشتر ارزش داری با هم رفتیم حموم و کلی خندیدم وقتی از حموم اومد بیرون مهتاب از توی کلوش لباس در آورد و تنش کرد منم یک پیراهن آبی با کمربند سفید پوشیدم دامنش تا زیر زانوم بود مهتاب : چی شده این طوری می پوشی : نمی دونم تازه خریدم هنوز نپوشیده بودم دیدم مازیار پایین نمی تونم تاب و شلوارک بپوشم مهتاب : خیلی ناز بود ها : چشمت گرفتش مهتاب : بمیری آوا : که همیشه میزنم وسط هدف مهتاب خندید : آره با هم رفتیم پایین تو آشپزخونه ، دکتر تا من و دید لبخندی زد : چه عجب ، نمی خورید : وای نه دیگه خیلی خوردیم اکبرآقا سلام رسوند مامان : سلامت باشه : خیلی خوشحال بود که صورت دخترش بهتر شده مامان : اره خدا رو شکر ما میریم توی حال ، روی مبل خودم و انداختم ، کنترل و برداشتم تا روشن کردم آهنگ جنیفر لوپز بود صداش و یکم زیاد کردم . مهتاب : این دو تا کجان ؟ بهش نگاه کردم : خوب معلوم تو اتاقشون ، بیا شطرنج بازی کنیم مهتاب : نمی خواهم تو همیشه می بری : خوب یکم از مخت کار بکشی آکبند نمونه ایراد نداره ها مهتاب : تو باید با پدرجون بازی کنی که بهش به بازی : آره دیگه نمی بینی هنوز اون سه تا نشده تا برام پیانو بخره الکی رفتم یاد گرفتم . مهتاب : خوشم میاد تنها کسی که می تونه حال تو رو بگیره همین پدرجون به مهتاب دهن کجی کردم : دختر خود شیرین شکرک زدی دکتر اومد : چی شکرک زده ؟ مهتاب بهم چشم غره ای رفت : این مهتاب بس که خود شیرین دکتر لبخندی زد : راستی ناهار آزیتا و پدرجون میان اینجا : چه خوب چند وقت پدرجون و مادرجون ندیدم مهتاب : می خواستی از اون بالا بیای پایین در خونشون یک زنگ بزنی ببینشون به مهتاب فقط یک نگاه کردم مهتاب : خوب حوصله نداشتی در اتاق کوروش باز شد با مازیار اومدن بیرون ، کوروش به من نگاهی کرد و روی مبل رو به روی ما نشستند. دکتر : کوروش دکتر زاهدی دنبالت می گشت کوروش : اگه سراغم و گرفت بگید سرش خیلی شلوغ دکتر : چیزی شده کوروش : نه ولی بهتر الآن نبینمش دکتر سرش و تکون داد : باشه . مازیار تو چکار می کنی ؟ مازیار : درس خوندن ، کار کردن دکتر : بابا و مامان چطورند مازیار : ایران نیستند بابا برای کاری با مامان رفت کانادا . دکتر : پس حسابی تنهایی ؟ مازیار : آره دیگه بچه یکی بودن این بدی ها رو داره دیگه مامان با سینی چای اومد حوصله ام سر رفته بود هنوز ساعت نه بود : مامان پدرجون نمیاد مامان : با پدرجون چکار داری : بیاد شاید بالاخره من این سه دست و ببرم مامان : می دونی که نمی ببری دکتر به مامان نگاه کرد : پدرجون و آوا با هم قرار گذاشتند اگه آوا ده بار از پدرجون ببره براش پیانو میخره ولی هنوز ده تا نشده دکتر : چندتاش مونده آوا جون خندیدم : چی بگم نمی دونم آقاجون چطوری حساب می کنه تا حالا ده تا ده تا ازش بردم ولی آخر کلک زدن این پدرجون دکتر : مگه بلدی بزنی : آره مامان : آره آوا چند نوع ساز بلد بزنه دکتر : چی بلدی : چیزخواستی نیست ، سنتور ، گیتار ، دف و پیانو دکتر : چه طور شده ما تا حالا نشنیدیم که تو ساز بزنی مامان به جای من : تو یک گروه کار می کردند ولی خوب بعد از مدتی آوا اومد بیرون گفت به درس هاش نمی رسه چون شب های اجرا باید تا دو سه بیدار می موند و تمرین ها زیاد می شد دیگه نرفت هر چی بهش گفتن گفت نه دکتر: خوب هدف بزرگی داشته می خواسته درس بخونه صدای در اومد پدرجون مادرجون اومدن ، بعد از احوال پرسی روکردم به پدرجون : بازی کنیم پدرجون : تو جیر میزنی ابروم دادم بالا : من پدرجون : بیا الآن این همه شاهد داریم بازی می کنیم تونستی من و ببر : باشه صفحه شطرنج و آوردم شروع کردیم به بازی بعد از یک ساعت بازی وکلی جیر زدم پدرجون بالاخره بردم : دیگه قبول یا نه پدرجون : اصلاً ، همه دیدن که تو جیر زدی مهتاب : پدرجونشما همش دارین کلک می زنین پدرجون : تو بی طرف نیستی ، آقای دکتر کی برد دکتر خندید : من چی بگم پدرجون : دیدی آقای دکتر میگه تو نبردی شروع کردم به خندیدن و پدرجون و بغل کردم : باشه این بارم نبردم . پدرجون بوسم کرد برای یک لحظه چشمم افتاد به کوروش که دیدم داره می خنده پدرجون : خوب حریف می طلبم دکتر نشست و با پدرجون بازی کرد و باخت . پدرجون که داشت کرکری می خوند :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بعد نبود : کوروش بیا بازی کن کوروش : من اونقدر بلد نیستم : بیا من کمکت می کنم پدر جون : اصلاً فقط باید خودش بازی کنه مازیار : من بازی می کنم . کوروش کنارم من نشست صدای زنگ اومد شادمهر و آزیتا بودند ، همه بلند شدند من نشسته بودم : سلام آزیتا اومد طرفم و زد کف دستم : خوبی خواهر کوچک : اره خوبم توخوبی ، سلام شادمهر شادمهر اومد سمت : سلام آوا چه خبر می بینم که باز دارین شطرنج بازی می کنید بالاخره به دو رسیدی یا نه : نه شادمهر فایده نداره شادمهر اومد پشت سر من روی مبل نشست کوروش : پشت ما چرا نشستی : ببخشید پشتم بهت شادمهر : راحت باشید . مازیار داشت فکر می کرد مامان صدام کرد : آوا بیا تا اومد بلند شدم پام پیچ خورد افتادم تو بغل کوروش : ببخشید کوروش : خوبی ؟ : آره نمی دونم چی شد کوروش : می خواهی بشین من برم : نه می تونم دستم و رو پای کوروش گذاشتم و بلند شدم ، رفتم توی آشپزخونه : بله مامان مامان : بیا این چای ها رو ببر برای همه چای گرفتم آخرین نفر کوروش بود : کوروش برای خودت بر می داری برای منم بردار کوروش دو تا چی برداشت . میوه و شیرینی آوردم و کنار کوروش نشستم : کدوم چای من کوروش : بیا این مال تو از گرفتم و شروع کردم به خوردن : مهتاب یک شیرینی به من بده مهتاب دیس و طرفم گرفت : بیا بردار : مرسی کوروش : یکی ام به من بده شرینی رو که برداشته بودم به کوروش دادم و یکی دیگه برداشتم شادمهر : اونم بده به من یکی دیگه برای خودت بردار : خوب شد من شیرینی می خواستم و گرنه شما دو تا چکار می کردید ، کس دیگه شیرینی نمی خواهد پدرجون شیرینی و از دستم گرفت : دستت در نکنه دختر گلم یکی دیگه برداشتم : بیا آقا مازیار اینم مال تو مازیار شیرینی رو ازم گرفت وتشکر بالاخره تونستم شیرینی با چای بخورم . احساس کردم کوروش یکم دمق شد ولی هیچی نگفت . ساعت دو بود که ناهار خوردیم من و آزیتا ظرف ها رو شستیم مهتابم توی آشپزخونه نشسته بود : آزیتا مامان نشدی ؟ آزیتا برگشت سمتش : چرا این سوال کردی ؟ مهتاب : نمی دونم یک دفع از دهنم پرید برگشتم سمت آزیتا : چیه نکنه خبری ؟ آزیتا : نه : آزیتا راستش و بگو آزیتا لب شو گاز گرفت : هنوز هیچ کس نمی دونه فقط من و شادمهر می دونیم از خوشحالی آزیتا رو بغل کردم : چند وقتت ؟ آزیتا : یک ماه : الهی خاله فداش بشه آزیتا خندید : تو رو خدا به کسی نگو : غلط کردی مامان بفهمه از خوشحالی نمی دونه چکار بکنه وای خانم نتونستی نگی آزیتا : ببخش شادمهر : وای شادمهر خیلی نامردی که به من نگفتی شادمهر : خودت نامردی ، که من و لایق نمی دونی که بهم بگی اون کیه که دوستش داری برگشتم سمت مهتاب : مهتاب من کسی رو دوست دارم مهتاب : نه شادمهر : معلوم که مهتاب میگه نه : به جان کی قسم بخورم که کسی تو زندگی من نیست . شادمهر : مطمئن : آره خاطرت جمع ، حالا من به همه بگم شادمهر خندید : از آزیتا اجازه بگیر آزیتا : زشت : آزیتا زشت نیست بگم آزیتا : باشه بگو از آشپزخونه سریع رفتم بیرون یک خبر خوش همه برگشت سمت من مامان : چی شده ؟ : مامان من دارم خاله میشم مامان : یعنی چی ؟ : یعنی تو داری مامان بزرگ می شی مامان : آزیتا این چی میگه آزیتا سرخ شده بود : آره مامان مامان بلند شد آزیتا و شادمهر و بوسید همه بهشون تبریک می گفتند پدرجون: آزیتا وای به حالت اگه دخترت به این بره : پدرجون همه دوست دارند بچه شون مثل من بشه مادرجون : چی میگی دختر به این نازی دار پدرجون : نه بابا اخلاق شو میگم ، فقط یاد داره تو بازی جیر بده آزیتا دستش و انداخت دور کمرم : الهی فدای خواهر کوچک برم : هیچکی من و دوست نداره شادمهر : الهی خودم دوستت دارم آزیتا و شادمهر رو بوسیدم : واقعاً تبریک میگم انشاالله هر چی هست سالم باشه . شادمهر : مرسی آوا جون ، این بهترین دعا بود . بهترین روز زندگیم بود ، خدا رو شکر کردم که آزیتا خوشبخت شده و داره راحت زندگی می کنه . --- امروز مهتاب اومد خونه و کارت عروسی علی رو آورد مامان و دکتر که گفتند نمیان قرار شد من و کوروش بریم گرچه اصلاً دوست نداشتم کوروش بیاد ولی نمی دونم چرا قبول کرد . با مهتاب رفتم آرایشگاه قرار شد لباس که تو عروس آزیتا پوشیده بودم بپوشم . حسابی خوشگل کردم کوروش اومد دنبالمون ، رفتیم باغ سرد بود ولی خوشبختانه توی سالنش گرم بود . مانتوم و در آوردم مهتاب زود رفت چون باید به کارها می رسید خودم توی آینه نگاه کردم وقتی از اتاق پرو اومدم بیرون اطراف نگاه کردم چند نفری اومده بودند مامان و بابا و مهتاب بودند : سلام مامان مهتاب : سلام آوا جون خوشگل شدی : مرسی ممنون بابا : سلام دختر خوش اومدی بفرمائید دیدم کوروش پشت یک میز نشسته به طرفش رفتم ، زل زده بود به من و نگاهم می کرد وقتی بهش رسیدم : بهتر نبود یک لباس دیگه تنت می کردی : نه این و دوست دارم کوروش : ولی این مناسب نیست : خواهش می کنم کوروش تمومش کن کوروش با ناراحتی به صندلی تکیه داد . مهتاب اومد : آوا یک لحظه بیا با دختر خاله های مهتاب آشنا شدم تا حالا ندیده بودمش ، چشمم افتاد به انوش : اینم که اینجاست مهتاب : پسرخر احمق انوش اومد سمتون و دستش و دراز کرد : سلام دست دادم : سلام انوش خان خب هستید انوش : مرسی ممنون . خوبی مهتاب جان مهتاب : خوب بودم ، ببخشید من باید برم . مهتاب من و انوش و تنها گذاشت ، با انوش به سمت کوروش رفتم : کوروش جان انوش با هم دست دادند انوش : ایراد نداره یک لحظه مزاحمتون بشمکوروش : خواهش می کنم انوش نشست : آوا جان تو با مهتاب حرف بزن : من چی بگم انوش خان ، اون میگه هیچ علاقه ای به شما نداره میگه دوست ندارم دوباره زندگی مامان و بابا تکرار بشه انوش : من به اون بدی که فکر می کنم نیستم : می دونی که مهتاب دوست نداره با یک نظامی ازدواج کنه انوش : من باید چکار کنمبین شغلم و اون و باید انتخاب کنم : موضوع انتخاب نیست ، موضوع اینکه شما عادت کردید اونطوری جدی و خشک زندگی کنید ، همیشه با برنامه باشید ، مهتاب اینطوری نیست ، مهتاب هر ساعت هر کاری که دوست داره انجام میده هیچ وقت برای برنامه هاش زمان مشخص نمی کنه ولی شما انوش : خوب این یعنی مهتاب حتی حاضر نیست به من فکر کنه نه ؟ تو چشم های انوش نگاه کردم : بهتر مهتاب و فراموش کنی انوش : نمی تونم ،چطور مامانم با پدرم داره زندگی می کنه : پدر مادرتون چه کاره بود انوش : خوب نظامی : پدر مهتاب چکار استانوش : فهمیدم منظورتون چیه ؟ : خوشحالم که می فهمی انوش خیلی ناراحت بلند شد : خیلی ممنونم آوا جان لطف کردی : من خیلی متاسفم انوش سرش تکون داد و رفت ، کوروش : دلش و خیلی بد شکستی : چکار می کردم مجبور بودم کوروش : چرا مهتاب بهش نگفت : مهتاب بهش گفته دیدی که خودش می خواست با من حرف بزنه مهتاب اومد : چی شد آوا : بمیری که حال من و تو عروسی علی گرفتی مهتاب بوسیدم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پس تو تونستی راضیش کنی : می دونی از آخر نفرین اینا میگیره من بدبخت میشم کوروش لبخندی زد ، مهتاب من بجاش هر دقیقه برات دعا می کنم تا نفرینشون خنثی بشه : لطف می کنی بیشتر مهمون ها اومده بودن صدای آهنگ بلند بود مهتاب اومد دستم و گرفت با هم رفتیم وسط . سروناز خیلی خوشگل شده بود واقعاً نمی شد حدس زد این همون سرونازی که من تو خونه علی دیده بودم باشه . خسته شدم و اومدم نشستم دیدم کوروش هم با یک دختر اومد ، دختر به من نگاهی کرد سرم و براش تکون دادم ، مهتاب اومد : آوا چشمش افتاد به دختر: خوبی نیکی دختر نازی آورد : مرسی مهتاب جون مهتاب : آوا بلند شو دیگه : مهتاب خسته شدم مهتاب : بیا دیگهانوش اومد سمت ما : مهتاب میای برقصیم مهتاب به من نگاهی کرد : برو مهتاب جون منم یکم استراحت می کنم . دستم و زیر موهام کردم و تکونی دادم تا کمی گردنم خنک بشه کوروش بهم نگاه کرد : می خواهی برات آب بریزم : آخ آره دستت درد نکنه کوروش آب برام ریخت خوردم : مرسی کوروش جون دختر به من نگاهی کرد و پشت چشمی ناز کرد همون موقع سام اومد : آوا بلند شو بیا بریم وسط : نه سام خسته شدم سام : اره دیگه حالا هی ناز بیار : باور کن نمی تونم ، یکم استراحت کنم بعد میام سام : باشه یکی طلبت : وای ترسیدم مهتاب اومد : چطوری پسر عمو کوچولو سام : مهتاب باز این طوری حرف زدی ، خوب من همش دو سال ازتون کوچکترم ها مهتاب : الهی فدای تو بشم این آوا نیومد باهات برقصه سام : نه خودش و لوس می کنه : سام خوبه از اون موقع دارم می رقصم سام : حالا این یکی رو هم بیا بعد دیگه مثل پیرزن ها بشین مهتاب : پاشو پسر عموم و اذیت نکن . خندیدم بلند شدم : با اجازه با سام رفتم وسط و شروع کردیم به رقصیدن . چشمم جای میز کوروش بود می خواستم بدون نیکی می خواهد چکار کنه ، مهتاب زیاد ازش تعریف کرده بود . آهنگ که تموم شد : سام بسته دیگه باور کن نمی تونم سام : باشه چون قول دادم برو بشین پیرزن سمت میز برگشتم یک پسری جلوم گرفت : افتخار میدین : نه ممنون از کنارش گذشتم دیدم نیکی داره حرف می زنه ولی کوروش داره به من نگاه می کنه وقتی نزدیک شدم کوروش حواسش و داد به نیکی نشستم : ببخشید نیکی: خواهش می کنم آوا جان یکم نشستم و هنوز تو جام داشتم تکون می خوردم نیکی ام ساکت شده بود رو کردم به کوروش : میای بریم با هم برقصیم کوروش : تو که خسته بودی : میای کوروش به نیکی نگاهی کرد : ببخشید نیکی : برین راحت باشین . با کوروش رفتم وسط : نجاتت دادم نه کوروش لبخندی زد : میشه گفت آره : تقصیر خودت سنگین رنگین نشستی دل دختر ها رو آب میکنی همه می خواهن برات جلب توجه کنند . کوروش تو چشم هام نگاه کرد : تو چی ؟ : من داداشیم و نجات میدم کوروش نگاهی به چشم هام انداخت : خوبهحداقل هوام و داری : آره ، خاطرت جمع . مطمئنم تا حالا نیکی شمارش و بهت داده کوروش ابروش و بالا داد : از کجا می دونی ؟ : هم دیدم ، هم زیاد از نیکی جون شنیدم کوروش : پس حواست به ما بود : آره می خواستم بدون اون دختری که تو رو می خواهد بدست بیاره از چه راهی وارد میشه کوروش : خوب نیکی از چه راهی وارد شد : بعد خودت می فهمی . کوروش : سکرت : آره ، راهی که من دوست ندارم هیچ وقت استفاده کنم کوروش : فکر نکنم تو نیازی داشته باشی راهی رو انتخاب کنی همه میان سمتت الآن همه می خواهن من و بکشند لبخندی زدم: امکان داره کوروش : چرا ؟ : چون من فقط با سام ، مهتاب و تو رقصیدم برای همین ممکنه بکشنت کوروش خندید : خوب پس باید مراقب باشم تو غذام سمی چیزی نریزند . : آره علی اومد دستم و گرفت من شروع کردم باهاش رقصیدن سرونازم با کوروش رقصید . بعد باز جاهامون و عوض کردیم و با سروناز رقصیدم : خیلی آقاست آوا از دستش نده : کی رو سروناز : همین آقا رو : قصه اش مفصل بعداً برات میگم آهنگ تموم شد و همه رو دعوت کردند برای شام بعد شام کمی دیگه همه رقصیدند . داشتم با مهتاب حرف می زدم که کوروش اومد کنارم دیدم یکم عصبی : چیزی شده کوروش کوروش : نه چیزی نیست دیدم نیکی از جلوی ما رد شد و لبخندی زد ، برگشتم به صورت کوروش نگاه کردم کنار لبش رد رژ بود . دستش و گرفتم : بیا بریم کوروش کارت دارم با هم از سالن خارج شدیم و رفتیم پشت سالن تا کسی ما رو نبینه روی پله ها ایستادیم کوروش یک پله از من پایین تر بود : چیزی شده آوا ؟ دستم و طرف لبش بردم ، کنارش و تمیز کردم دستم و بهش نشون دادم : حداقل بعد تمیز کن که عالم و آدم نفهمند چکار کردی کوروش : باور کن من ... : برای چی به من توضیح میدی به من مربوط نمیشه به طرف سالن برگشتم از دست نیکی خیلی ناراحت شدم و بیشتر از دست کوروش اصلاً فکر نمی کردم همچین کار رو بکنه مهتاب تا من و دید : نیکی کار خودش کرده بود نه ؟ : آره کوروش نیومد تو سالن . نیکی اومد نزدیک من : آوا جون کوروش جون و ندیدی : چرا دیدم فکر کنم بیرون نیکی جون نیکی با یک لبخند از کنارم گذشت . مهتاب : خیلی ازش بدم میاد . : ولش کن برای کوروش خوب مهتاب : چرا ؟ : برای اینکه دیگه به لباس پوشیدن من گیر نمیده مهتاب : مگه داد : بله مهتاب خندید : خدا لعنتت نکنه آوا همه لباس پوشیدند تا عروس و داماد تا خونه ببرند ، مهتاب با ما اومد سوار شدیم که دیدم نیکی اومد طرف ما : اگه ایراد نداره با شما بیام : نه چه ایرادی داره کوروش به من نگاهی کرد و من به بیرون چشم دوختم بالاخرهرسیدم تا خونه علی نیکی اونقدر لوس بازی در آورد که دیگه داشتم بالا می آوردم مخصوصاً هی با کوروش شوخی می کرد و کوروش حتی یک لبخند کوچکم نمی زد . رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم خونه علی سروناز واقعاً خوش سلیقه بود عالی درست کرده بود همه چیز خوب و شیک بود بهشون تبریک گفتم و از مهتاب خداحافظی کردم و راه افتادیم سمت خونه توی راه یک کلام با کوروش حرف نزدم وقتی ام رسیدیم فقط گفتم خداحافظ و رفتم بالا . یک هفته ای هست کوروش و ندیدم هر وقت میرم پایین اون به بهانه درس خوندن میره توی اتاقش منم زیاد بهش کاری ندارم حالا هر طور بخواهم راه میرم اون دیگه هیچی نمیگه . آره مهتاب امروز دایی ناهار همه رو دعوت کرده خونشون مهتاب : میری اونجا ؟ : آره عزیزم مهتاب : چی شده زن داییت شما رو دعوت کرده : نمی دونم باید برم سر در بیارم ، مادرجون گفت برای شایان زن پیدا کرده . مهتاب : راستی گفتی شایان اون عکسی که با هم گرفتید چی شد ؟ : نمی دونم سوالم کردم گفت اون آقای که باهاتون عکس گرفت گفت اون آقا خواهش کرده کهً پاکش کنم ما هم پاک کردیم . مهتاب : تو باور می کنی : می خواهد با اون عکس چی کار کنه مهتاب : چقدر تو خونسردی : خوب من به همه گفتم با شایان عکس گرفتم . مهتاب : خوشم میاد نمیذاری کسی ازت اتو داشته باشه . : ما اینیم دیگه مهتاب جون ، خوب برم که به خودم برسم . شلوار جین مشکی پوشیدم با کمربند نقره ای و یک تاپ مشکی موهام صاف کردم و دورم ریختم . مانتو کوتاه پوشیدم و شالی روی سرم انداختم رفتم پایین : مامان حاضرین کوروش در باز کرد و به من نگاهی کرد : سلام حاضر نشدین هنوز کوروش : چرا الآن میام ،بیا این سوئیچ من و بگیر تا تو روشن کنی ما اومدیم : با یک ماشین که نمی تونیم بریم کوروش : نداجون ، بابا ، پدرجون و مادرجون رفتند قرار شد من و تو با هم بریم : ولی من می خواستم با اون ها برم کوروش : شرمنده مجبوری با من بیای : خیلی خوب زود باش کوروش از در اومد بیرون و سوار ماشین شدیم به بیرون نگاه کردم و با آهنگ می خوندم . کوروش : آوا نمی خواهی هیچی به من بگی ؟ برگشتم سمتش : چی باید بگم ؟ کوروش : بابت اون شب معذرت می خواهم : تو اصلاً با خودت هیچ فکری نکردی ، نمیدونی همه دخترهایتوی اون مجلس فهمیدن کوروش سرش و انداخت پایین : به خدا آوا غافل گیر شدم : ندیدی تو رو برد یک جای خلوت کوروش : به خدا آوا اصلاً فکر نمیکردم این کار رو بکنه ، فکر نمی کردم اینقدر گستاخ باشه : من بهتچی گفتم ، نگفتم من هیچ وقت از حربه اون استفاده نمی کنم . کوروش : به خدا آوا به جون مامانم نمی دونستم اصلاً هنوز باورم نمیشه ، دختر همچین کاری کرده باشه : نیکی بود دیگه کوروش : همه فهمیدن : اون کسایی که باهاش بودند بله کوروش برگشت سمت من : آوا می بخشیم : به من مربوط نیست کوروش ، خودت باید خود تو ببخشی کوروش : تو اگه من و ببخشی راحت تر می تونم خودم و ببخشم : بهتر از مهتاب عذرخواهی کنی نه از من کوروش : مگه اونم فهمید : بله اون رژ قرمز کنار لبتون گویای همه چیز بود کوروش زد کنار خیابون سرش و گذاشت روی فرمون می دونستم دارم زیاد روی می کنم ولی براش لازم بود تا دیگه به من گیرنده : می دونی از چی ناراحت شدم کوروش کوروش به من نگاهی کرد : چی ؟ : از این که برای من جانماز آب میکشی ، این لباس در شان تو نیست ، این چیه پوشیدی ، بعد خودت همچین افتضاحی به وجود میاری کوروش : آره حق داری هر چی بگی حق داری ، حالا من می بخشی : اگه با بخشیدن من مشکل تو حل میشه باشه بخشیدمت کوروش : یعنی یادت میره ؟ : آره سعی می کنم یادم بره ته دلم داشتند قند آب می کردم که اینطوری شد و اون دیگه اجازه نداره به من گیر بده . وارد خونه دایی که شدم دیدم یک خانواده دیگه ام هستند . اول احوال پرسی کردم یک خانم و آقای مسن با سه تا دختر که با روسری بودند و یک پسر جوون . رفتم توی اتاق و مانتوم در آوردم برگشتم توی حال که شایان و دیدم شایان : سلام آوا خوبی ؟ باهاش دست دادم : سلام ، آره خوبم تو چطوری ؟ شایان : خوبم سلام آوا : سلام شادمهر خوبی باهاش دست دادم : آزیتا کو شادمهر : رفت توی آشپزخونه نمی دونی شکمو شده : نگو شادمهر دست خودش که نیست . رفتم توی آشپزخونه : سلام آزیتا جون آزیتا : سلام خواهر کوچک چه تاپ قشنگی : باز تو چشمت دنبال لباس های من آزیتا : دیگه نمی تونم بپوشم چاق شدم : غصه نخور دوباره لاغر میشی چشمم به زندایی افتاد که داشت با دایی حرف می زد از آشپزخونه اومد بیرون و رفتم کنار مامان دیدم هنوز با مانتو نشسته : مامان پاشو مانتو در بیار مامان لبش و گاز : زشت نمی بینی خانمش با چادر نشسته : به ما چه هر کسی هر طور می خواهد باشه آزیتا اومد : پاشو تا من بشینم کنار مامان : بیا عزیزم بیا بشین روی مبل دیگه نشستم دیدم شایان اومد کنارم نشست : بیا می خواهم یک چیزی بهت نشون بدم : چی هست ارزش داره بیام یا نه ؟ شایان : آره بیا از جام بلند شدم و همراه شایان رفتم دیدم خانم لبش و گاز گرفت سرش و انداخت پایین : شایان اینا کین ؟ شایان :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
دوست های جدید مامانم : پس عروس تازه ام باید بین اینها باشه شایان : برو مگه دیوونه ام با یکی از اینها ازدواج کنم مامانم خیلی دوست داره فامیل بشه برای بابام یک زن دیگه بگیره . : یعنی امروز من قرار بشم مجلس خراب کن شایان خندید : ای ، یک چیزی بهت میدم که حاضر بشی قبول کنی : باشه ببینم چقدر می ارزه وارد اتاق شایان شدم و از تعجب چشم هام شش تا شد : ولی اون که گفت پاک کرده شایان : من ازش خواستم : تو نباید عکس من و بذاری تو اتاقت شایان : برو بابا ، مگه عکس من تو اتاق تو نیست : چرا ولی نه اینقدر بزرگ که کسی فکر بد کنه شایان : بزار فکر بند بکنند تا جونشون در بیاد خندیدم : بمیری شایان حداقل به خودمم می دادی شایان : بیا اینم مال تو : برای من کوچک زدی ها شایان : برو زشت عکس پسر به این خوشتیپی رو بزنی تو اتاقت : برو بیا خونه ما عکسی که با سام گرفتم و ببین شایان : اون کیه ؟ : پسر عموی مهتاب شایان : می دونی آوا وقتی تو ازدواج کنی تازه اول جنگ شوهرت با خاطر خواهات . از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت مامان : ببین این عکسی که گفتم با شایان گرفتم آزیتا : کی گرفتی ؟ روز عروسی تو که رفتم آتلیه شایان باهام بود آقا گفت بیا با هم عکس بگیرید ما هم حرفش و شهید نکردیم و گرفتیم . دیدم کوروش معذب نشسته : کت تو بده بزنم سر جالباسی کوروش : نه خوب : خوب چرا خود تو آزار میدی ، بده ببرم کوروش بلند شد کتش و دادبه من بردم ، برگشتم تو حال فقط کنار کوروش خالی بود کنارش نشستم . صبا جون اومد وقتی عکس من و شایان و دید می خواست سکته کنه : شایان این عکس اینجا چکار می کنه ؟ شایان : مال آوا است برای اونم زدم دیگه شایان عکس آورد طرف من : بیا آوا جمع کن خراب نشه به جای عکس قبلی این و بزار : باشه کوروش : میشه ببینم ؟ : آره بیا ببین کوروش : قشنگ افتادین : این کوچک شایان یک بزرگش و زده توی اتاقش صبا جون فقط حرص می خورد : می خواهی ببینی کوروش : حالا باشه دست کوروش گرفتم بیا بریم : شایان یک لحظه میرم توی اتاقت شایان : باشه بزار خودمم بیام اول من وارد شدم و پشت سرم کوروش بعد شایان اومد ، به کوروش نگاه کردم برای یک لحظه رنگش برگشت : قشنگ نه ؟ شایان به من نگاه کرد : آوا جون من یک کاری بکن دیگه : شایان من و با مامانت در گیر نکن شایان : این تن بمیره کوروش به ما دو تا یک نگاهی کرد : بزار ببینم می تونم چکار کنم ولی قول نمیدم شایان : تو یکم تو ذوقشون بزن بقیه اش با خودم : باشه شایان رفت بیرون ، کوروش : باز می خواهی چکار کنی ؟ بهش نگاه کردم : من کاری نمی کنم کوروش: آوا خواهش می کنم بی خیال شو : نمی تونم می بینی که شایان به کمکم نیاز داره کوروش : باشه هرکاری دوست داری بکن می خواست بره بیرون دستش و گرفتم : کوروش مگه من تو کارهای تو دخالت می کنم که تو هی دخالت می کنی کوروش : برای اینکه من احمق ... : تو احمق چی ؟ کوروش : هیچی آوا کوروش اومد به بیرون : کوروش برگشت سمت من : جانم ؟ : یادت نره تو الآن برادر منی نه چیز دیگه کوروش اومد : اخ من برادر تو نیستم : چرا هستی کوروش : برو سوال کن اگه بهت نگفتند من برادر تو نیستم من یکی مثلشایانم ، مثل مهردادم و خیلی های دیگه : خودت داری میگی مثل اینها ، اینها برای من مثل برادرند می فهمی تو هم برای من فقط همین نه چیز دیگه پس بهتر دیگه به این موضوع های مسخره فکر نکنی از کنارش گذشتم رفتم توی حال حسابی بهم ریخته بودم کمی خودم و جمع جور کردم روی مبل نشستم کوروش اومد کنارمنشست دایی داشت حرف می زد ، شایان اومد رو لبه مبل نشست : آوا انجام میدی دیگه نه ؟ : آره ، خاطرت جمع شایان که هیچ وقت ازم خواهش نمی کرد معلوم بود خیلی بهش فشار اومده که حاضر شده به من التماس کنه . : شایان آهنگ جدید توی گوشیت نداری شایان : چرا راستی می خواستم نشونت بدم بزرگتر ها داشتند حرف می زدند ولی صبا جون تمام حواسش به من و شایان بود پسری هم که همراه اونها بود به ما نگاه می کرد .: کوروش برو یکم اونطرف تر کوروش خودش و کمی جمع کرد و من رفتم کنارش و شایان اومد نشست . شایان گوشیش و در آورد : این عکس نگاه کن : چه نازه کوروش سرش و آورد جلو دید یک الاغ که زبون در میاره لبخندی زد . دستش و انداخت پشت من طوری که من دیگه کاملاً تو بغلش بودم اصلاً دوست نداشتم ولی نمی شد کاری کرد . بعد از حرف دایی همه داشتند حرف می زدند پدرجون و دکتر و پدر اون خانواده داشتند با هم حرف می زدند دایی اومد پشت سر ما : شما ها دارید چکار می کنید برگشتم : دایی ببین چه نازه دایی سرش و آورد پایین : هر دو تون امشب از دست صبا کتک می خورین شایان : خودش می خواست من که گفتم نه دایی سرش و تکون داد : برای همین سگ و گربه با هم دوست شدن دیگه نه ؟ خندیدم : دایی خیلی بدی دایی خندید : کوروش جان نشد این دو تا به هم برسند دعوا نشه ها اصلاً امکان نداره وای وقتی مصلحت باشه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آنچنان با هم کنار میان که هیچکس به گرد پاشون نمی رسه : دایی ، صبا جون اشتباه کرد . می دونست که من و شایان چکار می کنیم نباید ما رو دعوت می کرد شایان خندید : چه فکر کردی کار من بود نه مامان : جون من شایان شایان : به جان تو : پس نتونست صبا جون برنامه رو کنسل کنه و گرنه می کرد دایی : این چه حرفیه خندیدم و دایی : از دست شما دو تا موقع ناهار زن دایی می خواست یک طوری بشینیم که شایان کنار دختر بزرگ بیفته . اصلاً اسم هاشون نمی دونستم . از شانس بد زن دایی من رو به روی شایان افتادم کوروشم کنارم من بود اصلاً راضی نبودم که اون کنارم باشه . حالا که می دونستم اون به من چه احساسی داره ازش بدم می اومد . غذا کشیدم شایان : چیزی می خواهی آوا : آره سالاد شایان سالاد و به من داد صبا جون کنار شایان بود نمی دونم چی بهش گفت که شایان خندید و حرفی نزد . شایان همش دور و بر من بود تا وقتی که اونها رفتند بعد : آخش راحت شدم ، پاشو آوا جا بده منزل عوض کن : خیلی خائنی شایان شایان : نمی دونی چقدر سختم بود که توی این مدت تحملت کردم راستی پول عکسم میدی : پاشو گمشو اونطرف می خواهم پیش داداشم بشینم شایان : بیچاره کوروش گیر کی افتاده صبا جون ناراحت اومد نشست دایی ام کنارش کوروش : من راضی ام همچین خواهریدارم به صورت کوروش نگاه کردم و اون به من لبخند زد منم جواب لبخندش و دادم : خنک شدی شایان : بیچاره چاره ای نداره مجبور بگه آوا خوبه و گرنه من می دونم تو چی مارمولکی هستی مامان : شایان به دخترم نگو مارمولک شایان : عمه منم برادرزاده تون خندیدم : مامانم دخترش ول نمی کنه برادرزاده رو بچسب مامان : الهیدور سرت برگردم شایان جون ولی خوب اونم دخترم دیگه شایان : دیدی دکتر می خندید : از اون موقع داشتید قربون صدیقه می رفتید چی شد یک دفعه ؟ صبا جون : خوب باید آبروی ما رو می بردند به شایان نگاه کردم خندیدم شایان : الهی بمیرم دختر از دستم پرید ، اخ مادر من اون چیش به من می خوره قد بلندش ، خوشگلیش ، خوشتیپ بودنش ، اصلاً هم خودت روت میشه چند وقت دیگه بگی اینا خانواده زن شایان هستند . ما کجا اینا کجا ، این آوا رو ببینآزیتا رو ببین ما اینیم نه اون . کدوم یکی از دخترهای ما تو فامیل اینطوری رو می گیرند ، مادرجون با این سنش ازکسی اینطوری رو نمیگیره که مامان دختر می گرفت مگه ما چی هستیم که اینطوری فکر کرده راجبمون ، بزار بگه اینا همه بد حجابن ، ما رو به اونها چه ، فردا هم بخواهم مهمونی بگیرم دعوا نمیشه من پسری نیستم که بگم زن ها جدا مردها جدا پس این کارها رو ، مادر من نکن ، می خواهی دامادم کنی یک دختر پیدا کن که به هم بیایم . دروغ میگم بگین دروغ میگی همه ساکت شدند و حرفی نزدند . من یک زن می خواهم که اگه فردا با اینآوا حالا چرا آوا اصلاً با دخترخاله هام شوخی کردم بهش بر نخوره نه اینکه هر وقت بریم مهمونی برگردیم دعوا باشه ، آزیتا غیر از این بود تو مگه همین طوری شادمهر انتخاب نکردی آزیتا : خوب چرا ؟ شایان : همین آوا هم بخواهد ازدواج کنه نمیره با یک پسری ازدواج کنه که بهش بگه روسری سرت کن لباس این و بپوش اون و بپوش : معلومه نه ، چون معلوم نیست خودش وقتی مجرد بود چکار کرده که حالا می خواهد به من سخت بگیره شایان : دقیقاً ، چون دختری هم که تو همچین خانواده بزرگ بشه تو ذهنش همین پس من خودم بدبخت نمی کنم. صبا جون دیگه حرفی نزد همه بلند شدیم وقتی می خواستم سوار ماشین کوروش بشم خاله به مامان گفت : دلم خنک شد بیچاره شایان به من زنگ زد التماس می کرد امروز برم خونشون مامان : حالا بعد بهت زنگ می زنم .کوروش : شایان سخنرانی خوبی کرد : خوب حق داشت موضوع آینده اش ، بازی بچه ها که نیست . کوروش : آوا راستی می خواستم یک چیز بهت بگم : بگو گوش می کنم کوروش : راستش مازیار از مهتاب خیلی خوشش اومده ، از من خواسته که شماره منزلشون و بدم تا بره خواستگاریش : باید اول از مهتاب سوال کنم اگه دوستداشت میدم کوروش : باشه . آوا : بله کوروش : بیا مثل گذشته باشیم و از عروسی به این طرف و حساب نکنیم باشه . : یعنی همون خواهر و برادر خوب کوروش تو چشم هام نگاهی کرد : آره می دونستم از ته دل نمیگه ولی چون بدونه من هیچ احساسی بهش ندارم : باشه قبول سعی کردم کلاً این موضوع رو از ذهنم پاک کنم حتی برای مهتاب تعریف نکردم ، وقتی به مهتاب گفتم مازیار ازم شماره خونشون و خواسته گفت هر طور خودت صلاح می دونی می دونستم دوست کوروش باید مثل خودش خوب باشه . شماره خونه مهتاب و دادم به کوروش تا بده به مازیار . --- امتحان ها شروع شد و درگیر شدم با اون ها ، دوست داشتم نمره خوبی بگیرم مهتابم خیلی تلاش می کرد مازیار رفت خواستگاریش ولی مهتاب قبول نکرد بهم گفت خیلی سخت می گرفته باید چادر بپوشی و خیلی چیزهای دیگه منم قبول نکردم . دیگه کلاً رابطه من و کوروشم با شروع امتحان ها خیلی کم شد بطوری که شاید هر دو سه روزی یک بار هم و میدیدم اونم دو سه دقیقه بیشتر نبود . بالاخره آخرین امتحان و دادم ، خوشحال با مهتاب اومدیم خونه ما و شروع کردیم با هم رقصیدن و سر و صدا کردند . در زدند در باز کردم کوروش بود : ببخشید من درس دارم : مگه صدای من میاد پایین کوروش : نه به مهرداد بگو ضبط ش و کم کنه من فردا امتحان سختی دارم : باشه الآن بهش میگم خونشون زنگ زدم و به مامانش گفتم و صدای ضبط مهرداد قطع شد . کوروش ازم تشکر کرد و رفت . مهتاب : آوا ، کوروش خیلی لاغر شده : خوب معلوم زمان امتحانهاست مهتاب : اره راست میگی : راستی مهتاب من می خواهم بخوابم دلم می خواهد چند روز بدون وقفه بخوابم مهتاب : منم پایه ام روی در یک کاغذ زدم من خوابم بیدارم نکنید . با مهتاب خوابیدیم آوا پاشو دیگه ساعت نه : بزار بخوابم جون هر کی دوست داری بزار بخوایم . مهتاب : پاشو باز بقیه اش و شب بخواب خمیازه ای کشیدم : مگه مرض دارم الان می خوابم هر وقت بیدار شدم با انرژی باشم مهتاب : به درک بگیر بخواب دوباره خوابیدم چشم هام و باز کردم به ساعت نگاه کردم ساعت دو بود صدای تلویزیون می اومد . بلند شدم رفتم توی حال دیدم مهتاب داره فیلم نگاه می کنه : سلام مهتاب جونم مهتاب : برو نمی خواهم باهات حرف بزنم حوصله ام سر رفت : مهتاب من خسته بودم داشتم می مردم چرا زور میگی مهتاب : دلم می خواهد : چی داریم بخوریم مهتاب : مامانت غذا آورد بالا ، کوروشم باهات کار داشت بهش گفتم خوابی : دست شما درد نکنه الهی فدای تو بشم . دوستت دارم مهتاب : برو الکی حرف نزدن : به جون مهتابم دارم راست میگم مهتاب : به جون خودت بوس کردم : به جون مامانم خیلی دوستت دارم مهتاب : خوب باور کردم ، آوا نه چایی داری بالا نه قهوه برو بیار امشب که تا صبح بیداریم حداقل چای بخوریم : مگه هیچی بالا نداریم مهتاب : نه بابا یخچال با خاک یکسان بلند شدم : الآن میریم میارم رفتم توی آشپزخونه شیشه های چای و قهوه ور برداشتم : الآن میام مهتاب : زود بیای ها : باشه آروم رفتم توی خونه دیدم همه جا ساکت رفتم توی آشپزخونه سر وقت چای و قهوه شروع کردم به ریختن توی شیشه ها . تا برگشتم از ترس به کابینت تکیه دادم آوا تویی : اه ترسوندیم مگه خواب نبودی نه داشتم درس می خوندم صدا شنیدم اومد اینجا دیدم تویی : خوب حالا برو بخواب کوروش : خواب بودی : اره همین الآن بیدار شدم دیدم بالا هیچی ندارم اومدم بردارم . یک دفعه برق روشن پشت سر کوروش نگاه کردم مازیار بود آروم : اینم اینجاست کوروش : آره کوروش رفت کنار : سلام مازیار مازیار : سلام : خوب حالا اجازه میدید هر چی لازم دارم بردارم کوروش : اره در یخچال و باز کردم هر چی می خواستم برداشتم و گذاشتم توی یک سبد تا ببرم بالا . کوروش : کمک نمی خواهی : نه ، راستی باهام چکار داشتی ؟ کوروش : فکر کردم تنهایی می خواستم ازت اجازه بگیرم من و مازیار بیایم بالا چون مهرداد دوباره زد به سرش : هنوز صدا داره کوروش : مهرداد و نمی شناسی : خوب بیان بالا ، من برم به مهتاب بگم بعد بیان کوروش : مزاحمتون نمیشم : خود تو لوس نکن بیا من و اون که دیگه نمی خوابیم ولی بگم با هم حرف می زنیم قبول کوروش لبخندی زد : باشه فکر کنم از پایین بهتر وسایلی که می خواستم برداشتم : آخ راستی کوروش نمی تونم شیرینی ببرم تو برام میاری کوروش : می خواهی همه رو امشب بخوری : آره می خواهم خودم و تقویت کنم از کنار مازیار گذشتم سرش و انداخته بود پایین : فعلاً مازیار رفتم بالا : مهتاب پاشو یکم جمع کن که کوروش و مازیار دارن میان بالا مهتاب : میام چکار کنند ؟ : این مهرداد و با همین دو تا دستم خفه می کنم باز نمی دونم داره چه غلطی می کنه که صدای ضبط ش بلند . منم برم لباس مناسب بپوشم تا راحت باشم مهتاب : الهی بمیرم که تو خیلی ام ناراحتی : برای من که فرقی نداره این مازیار بیچاره سرش باید همش پایین باشه کوروش که عادت کرده . یک تاب و دامن پوشیدم : خوب مهتاب مهتاب : آره خوب روی مبل نشستم که صدای در اومد در باز کردم : بیان تو کوروش : ببخشید مزاحم شدم : وای دفعه دیگه راهت نمیدم حالا بیا تو که یخ کردم کوروش لبخندی زد اومد تو: بیا اینم شیرینی مازیار سرش پایین بود اومد داخل : سلام به کوروش نگاه کردم : آقا مازیار چیزی گم کردید ؟ مازیار یک دفعه سرش و بلند کرد : نه : چون دیدم دارین رو زمین و نگاه می کنید فکر کردم نیومده چیزی گم کردید کوروش اخم هاش و توی هم کرد : بفرمائید ، هر جا راحتین همون جا بشینید . فقط بگم ما داشتیم فیلم نگاه می کردیم . کوروش : میریم جای میز تحریرت : باشه برین مهتاب از آشپزخونه اومد بیرون : سلام کوروش : سلام مهتاب جون خوبی مهتاب : بله مرسی مازیار : سلام مهتاب : سلام ، بفرمائید . راحت باشید . مهتاب اومد پیش من و : اصلاً از این مسخره بازیش خوشم نمیاد : ولش کن زیاد تحویل نگیر مثل اول کوروش عادت می کنه . چای گذاشتی مهتاب جونم مهتاب : اره دیگه وقتی چیزی می خواهی مهتاب جونم : تو امشب از دنده چپ بلند شدی ها مهتاب : آره روی مبل نشستم فیلم گذاشتم ، صداش و کمک کردم ولی من و مهتاب همش می خندیدم برای یک لحظه چشمم افتاد به کوروش که داره ما رو نگاه می کرد ابروم دادم بالا و اون دوباره سرش و انداخت پایین شروع کرد به خوندن . مهتاب : وای مهتاب بریزش رو سیستم بعد بده به من : باشه بلند شدم چای ریختم برای مازیار و کوروشم گذاشتم شیرینیم توی یک ظرف براشون گذاشتم مازیار : زحمت نکشید آوا خانم : من فقط آوا هستم مازیار : اون طوری که زشت : نه زشت نیست چون من به شما مازیار میگم زیاد از القاب خوشم نمیاد مازیار : هر طور راحتین : کوروش خیلی مونده کوروش : مزاحمیم : نه می خواستم بدونم همین طوری کوروش کتاب و بهم نشون داد : فقط بیست صفحه مونده که خیلی ام سنگین . : موفق باشی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
رفتم پیش مهتاب : بیا بریم توی اتاق کوروش و مازیار اینطوری نمی تونند درس بخونن
سی دی رو برداشتم و رفتیم توی اتاق در بستم و نشستیم به فیلم نگاه کردن وقتی تموم شد بلند شدم رفتم بیرون دیدم مازیار روی مبل دراز کشیده ولی کوروش هنوز داره می خونه ، براش میوه پوست کردم رفتم پیشش : خسته نباشی ، مازیار که کم آورد آره
کوروش : نه تموم کرد اون از من زودتر شروع کرده بود ، دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی
: خواهش می کنم بخور می دونم خسته ای
کوروش : نه
: چشمهات داد می زنه
کوروش : آوا
: بله
کوروش : ما پس فردا یک قرار با یک گروه از بچه ها داریم دوست داری تو مهتابم بیان
: ایراد نداره
کوروش : نه یک استادیم میاد برامون حرف می زنه جالب
: کجا میرن
کوروش : میریم کوه و یک جا میشینیم و استاد حرف می زنه
: اگه نخواهیم به حرف های استاد گوش کنیم چی ؟
کوروش : مجبور نیستی ولی حرفهاش جالب
: باشه من میام به مهتابم میگم ببینم میاد یا نه ؟
کوروش لبخندی زد : حتماً میاد ، تو بیای اونم میاد
با شوخی : درس تو بخون بچه تنبل
یک پتو برداشتم و رفتم بیرون کوروش نگاهم کرد بهش لبخندی زدم و به سمت مازیار رفتم پتو رو انداختم روش .
رفتم توی اتاق به مهتاب گفتم و اونم با خوشحالی قبول کرد . ساعت پنج بود که رفتم بیرون دیدم کوروش سرش و روی کتاب گذاشته و خوابیده پتو برداشتم و انداختم روش که سرما نخور یک دفع از خواب پرید : می خواهی پایین بخوابی
کوروش به کتاب نگاه کرد و سرش و برداشت : هنوز تموم نشده
: یکم استراحت کن بقیه اش و صبح بخون
کوروش بلند شد دید مازیار رو مبل بزرگ خوابیده : همین جا می خوابم
: می خواهی بیای رو تخت من بخوابی
کوروش : مزاحمتون نمیشم
: بیا بریم مزاحم نیستی
کوروش روی تخت دراز کشید و پتو انداخت روش من و مهتابم رفتیم پایین تا اون دو تا راحت باشند .
ساعت هفت بود اومدم بالا دیدم مازیار هنوز خوابه رفتم توی اتاق خواب : کوروش ، کوروش
کوروش چشم هاش و باز کرد : جانم
: پاشو مگه نمی خواستی درس بخونی
کوروش یک دفعه پرید : ساعت چنده ؟
: هفت
دستش و تو موهاش کرد : مرسی آوا جان بیدارم کردی
: خواهش می کنم بلند شو خوابت نبره
کوروش بلند شد : ببخش دیشب تو رو در به در کردم
: نه ما رفتیم تو اتاق آزیتا
رفتم توی آشپزخونه و چای درست کردم کوروش مازیار بیدار کرده بود تا دوباره درس بخونن
چای رو براشون گذاشتم
مازیار : دستتون در نکنه ببخشید مزاحمتون شدم
: این چه حرفیه راحت باشید ، کوروش جان من میرم پایین اگه چیزی خواستید توی یخچال هستید . ساعت چند امتحان دارید
مازیار به ساعت نگاه کرد : ساعت یازده
: خوب پس من صبحانه تون و میارم بالا
کوروش : زحمت نکش
: زحمتی نیست
با مهتاب صبحانه رو درست کردیم و آوردیم بالا : اینم صبحانه
روی اپن چیدم : بیان تا سرد نشده
کوروش و مازیار اومدند چای ریختم و جلوشون گذاشتم . برای یک لحظه چشمم به مازیار افتاد که با یک حالت خواستی به مهتاب نگاه کرد و مهتاب اصلاً محلش نداد . دلم براش سوخت ولی خوب اون به درد مهتاب نمی خورد .
صبحانه رو خوردیم : راستی کوروش چه ساعتی فردا میریم
کوروش : ساعت شش صبح اونجا جمع میشیم
: حالا چرا وسط هفته
کوروش : چون خلوت
: آهان
کوروش و مازیار بلند شدند ، وسایل و جمع کردیم رفتیم توی اتاق اونجا رو هم تمیز کردم و همین طور توی حال و مهتاب : آوا برو تو سایت ببین نمره ها رو نگذاشتن
: باشه الآن
لب تاب و آوردم وصل شدم نگاه کردم : مهتاب بیا عبدی نمره ها رو داده
مهتاب بدو بدو اومد : چند شدم ؟
نگاه کردم : چهارده
مهتاب : خدا رو شکر قبول شدم
: اگه به من همچین نمره ای بده خودم و می کشم .
نگاه کردم یک دفعه : دمش گرم
مهتاب : نمی خواهم من همه رو از روی تو نوشتم چرا تو نوزده شدی من چهارده
: ببخشید کارهای کلاس ، کنفراس دادم
مهتاب : ببین مرتضوی نداده
: بزار ببینم ، چرا اونم داده بیست شدم
مهتاب : من چی ؟
: هیجده
مهتاب : نگاه کن ببین به خربزه چند داده
نگاه کردم : دوازده
مهتاب : آبادانی چی ؟
: اونم هیجده شده
مهتاب : دلم خنک شد این خربزه کم شد تا اون باشه خود شیرینی کنه
مهتاب : بقیه چی ؟
: بقیه رو قبلاً دیدم .
مهتاب : ببین عبدی فقط به تو نوزده داده ها به بقیه از پانزده بالاتر نداده
: من آوام دیگه
مهتاب : بمیری آوا که از شیرینی شکرک زدی
: گمشو زحمت میکشم
مهتاب : منم می کشم
: آره می دونم آوا جون تو برای خودت پیدا کردی برای منم پیدا کن حداقل یک مطالعه بکن بعد برگه رو بهش بده ، تا اگه ازت سوال کرد نمونی
ساعت ده بود که کوروش و مازیار رفتند . خونه رو خوب تمیز کردم و رفتم پایین : خوبی مامانم
مامان : مرسی عزیزم ، باید برم با این آقای رضایی صحبت کنم مهرداد دیگه خیلی داره زیاده روی می کنه هی میگم جوون ولش کن ولی می بینم اصلاً نمی فهمه
: آره مامان باید بهش بگی دیشب مازیار و کوروش اومدن بالا نمی شد اصلاً تحمل کرد
مامان سرش و تکون داد : نمی دونم یعنی خودش نمی فهمه
: نه دیگه اگه می فهمید که کم می کرد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مامان : همین که محمد نگذاشت همون شبی می خواستم بهش زنگ بزنم
: فکر کنم آقای رضایی نیست که مهرداد دم در آورده
---
مهتاب بلند شو ساعت چهار و نیم
مهتاب : زود نیست
: من می خواهم به خودم برسم اگه تو هم می خواهی بلند شو
مهتاب : باشه
رفتم دستشویی اومدم بیرون دیدم هنوز مهتاب خوابیده برق و روشن کردم و نشستم جلوی آینه شروع کردم به آرایش کردن
مهتاب بلند شد : چی می پوشی ؟
یک مانتو کوتاه زیر می پوشم بعد روش پالتو که اگه پیاده روی کردیم گرمم شد بتونم در بیارم
مهتاب : منم همین کار و می کنم
: خوبه
ساعت پنج و ربع کوروش بهم زنگ زد که بریم پایین
: بریم مهتاب
مهتاب : ببین خوب شدم
: آره پاشو
کولی هامون رو که دیشب آماده کرده بودیم برداشتیم و رفتیم پایین دیدم کوروش دم در مننتظر ماست سوار شدیم .
کوروش : میشه بپرسم ساعت چند بیدار شدید که تونستید اینطوری آماده بشید
: چهار و نیم
کوروش : بله ، ولی ببین من پنج بلند شدم دیگه مثل شما این کارها رو ندارم
: دارم می بینم اصلاً! به موهات نرسیدی
کوروش گوشیش در آورد به مازیار زنگ زد ، پایین منتظر ما بود . تا اومدم پیاده بشم مازیار در عقب باز کرد : میشینم عقب راحت باشید
: ببخشید پشتم بهتون
مازیار : خواهش می کنم
بالاخره رسیدیم دیدم چند تا ماشین اومده دختر ها همه چادری بودند : این گروه تون
مازیار : بله
به مهتاب نگاهی کردم لبخندی زدم ، مهتابم همین طور
کوروش به من نگاهی کرد : بچه های خوبی هستند
: بله صددرصد
پیاده شدیم اصلاً تیپ من و مهتاب به اون ها نمی خورد ، بعضی از دخترها اصلاً ابروشونم بر نداشته بودند . شروع کردیم به بالا رفتم دیدم هر پسری یک چوب دستش : کوروش می خواهین دخترها رو بزنید
کوروش : آره من که از تو خیلی ناراحتم پس خیلی می زنمت
مازیار خندید : نه برای اینکه اگه خواستیم به دختر ها کمک کنیم چوب و بگیرند
خندیدم : چه محجوب
کوروش : مسخره نکن بیا بریم
دنبالشون راه افتادیم مازیار و کوروش شروع کردند به سلام و احوال پرسی و ما آخر از همه می رفتیم . هدفون موبایمو گذاشتم توی گوشم
مهتاب : آوا یکی شو بزار تا صدای من و بشنوی
: باشه مهتاب
راه افتادیم دختر با چادر نمی تونستن بیان خیلی سختشون بود و ما بی توجه به اون ها داشتیم بالا می رفتیم
کوروش : آوا مراقب باش
برگشتم : من و مهتاب بچه کوهی ام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
به رفتن ادامه دادم داشتم آهنگ می خوندم مهتاب دستم و گرفت : آوا برگرد پشت سر تو نگاه کن
دختر ها چوب ها رو گرفته بودند و داشتند می اومدند بالا
مرده بودم از خنده : مجبورند ؟
مهتاب شونه هاش و بالا انداخت : بهتر بایستیم تا بیان ، چون فکر نکنم بتونن زیاد بالا بیان
آهنگ دوست دارم شب تا سحر دور سرت بگردم
می دونم تو انتخابت اشتباه نکردم
دوست دارم همین طوری بگم برات میمیرم
این آهنگ ها مغز انسان و سطحی می کنهبرگشتم دیدم یک مرد چهل یا شایدم پنجاه ساله : خوب نیست آدم آهنگ های بی معنی گوش کنه
لبخندی زدم : مرسی از راهنمایتون حتماً استفاده می کنم
راه افتادم که دوباره همون مرد : مگه با این گروه نیستین
: چرا
مرد : اونها اینجا استراحت می کنند
: هنوز که راهی نیومدن
مرد : کلاس اینجا تشکیل میشه
: حتماً شما هم استاد هستید
استاد : بله
: آهان ، خوب بهتر شما کلاستون و تشکیل بدید و ما میریم پیاده روی
استاد : بهتر بمونید برای شما هم خوبه
کوروش سریع اومد بالا : سلام استاد ، آوا جون ایشون استاد هستند
: بله آشنا شدم از کلاس درسشونم فیض بردیم
کوروش به من نگاهی کرد : همین جا استراحت می کنیم
خیلی بلند طوری که همه بفهمند : یعنی همین قدر همیشه کوه نوردی می کنید
مازیار : اره دیگه
: خسته نشین یکبار ، به مامانتون بگید براتوت اسپند دود کنه
مازیار : یعنی تو می خواهی بری بالا
: اره خوب
کوروش : آوا امروز نرو باشه
: باشه
روی سنگی نشستم مهتابم کنارم نشست ، دیدم همه اومدن و پتوی زیرشون انداختند دختر ها یک طرف پسر ها یک طرف
استاد نشست : خوب می خواهیم امروز در مورد رابطه ها حرف بزنیم
به مهتاب نگاه کردم
استاد : خوب هر کسی باید بدونه جنسیتش چیه ؟
خنده ام گرفت : مهتاب می دونی جنسیت چیه ؟
مهتاب آروم : هولم نکن تا فکر کنم
خندیدم دیدم استاد به ما نگاهی کرد : شما نمیان بشینید ؟
: راحت باشید استاد ما از دور فیض می بریم .
استاد : هر پسر یا دختری باید حد خوش و بدونه نباید تا یک پسر گفت سلام دل بهش ببنده مخصوصاً دختر خانم ها ، خیلی شکننده و ظریف هستند بر عکس آقایون
آقایون باید بدونند جنسیتون چیه ، و چی از این زمونه می خواهن . دختر یا پسری که خودش و به شکل های مختلفدرست می کنه فقط قصد نمایش داره
: مهتاب با تو
مهتاب خندید : بیا بریم آوا ، همین که مغز مازیار و کوروش شسته شو پیدا کرده تا به یک موقعیت میرسن نمی تونند جلوی خودشون و بگیرند .
: بزار گوش کنم بعد کوروش و مازیار رو اذیت کنم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
استاد : یک پسر نباید با یک نگاه دختر خام بشه ، زن ها باید مراقب نگاه خودشون باشه نباید شهوانی باشه ، باید لباس مناسب بپوشن ، دختر تا لازم نشده نباید حرف بزنه
زل زدم به استاد و بهش نگاه می کردم برای یک لحظه به من نگاه کرد : بیان اینجا بشینید ؟
: شرمنده استاد کسی تو کلاس شما باید شرکت کنه که هم عقیده با شما باشه من نیستم
همه برگشتن سمت من استاد : چرا ؟
: یعنی نمی دونید
استاد : همیشه بین زن و مرد اختلاف بوده
: زن و مرد مکمل هم هستند مگه اینطور نیست
استاد : چرا هست
: ولی من این و تو حرف های شما احساس نمی کنم
استاد : خوب شما جلسه اول اومدید
: دیگه ام فکر نکنم بیام ، چون همه اینهای که اینجا نشستند بالاخره یک زیر ابی رفتند اگه بگن نه دروغ گفتند یعنی هیچ کدوم از این پسرها شماره به یک دختر ندادند
یکی از پسرها : نه اصلاً
: باشه باور کردم
کوروش : آوا
: من و مهتاب میریم بالا چون از نظر من استادی که این حرف ها رو میزنه یا تاریک دنیاست یا خودش همه کار کرده حالا می خواهد دیگران و راهنمایی کنه
استاد : من هیچ وقت
: شما چی استاد زن نداری
استاد : چرا من زن دارم
: چرا زن شما تو این جلسات شرکت نمی کنه ، می خواهی بگم چون اون الآن تو خونه داره از بچه های شما مراقبت می کنه ، اگه میگی دختر نباید حرف بزنه چرا دختر ها رو تو گروهت راه دادی ، مگه همین دختر پسر ها وقتی داشتند از کوه می اومدند بالا به هم کمک نمی کردن ، اون گناه نبود ، حالا که اینجا پیش استاد اومدن گناه شد ،بلند شو مهتاب واقعاً کوروش از تو انتظار نداشتم مثلاً تو فردا می خواهی مهندس این کشور بشی بعد به جای اینکه یکم سطح علمی تو بالا ببری اومدی به این اراجیف گوش می کنی
مگه من و تو ، تو یک خونه زندگی نمی کنیم ، به گفته اینا من و تو به هم محرم نیستیم پس یا من باید از اون خونه برم یا تو ، مازیار تو چرا میای خونه ما وقتی می دونی کوروش دختر نامحرم تو خونه داره ، چرا توی راه با ما حرف زدین
کوروش به من نگاهی کرد
: واقعاً کاش بجای اینکه با چیزهای دیگه زندگی رو بسنجید با عقل تون بسنجید ، ببخشید استاد کلاستون و بهم ریختم ، کوروش جون شما بشین به این حرف ها گوش کن ولی وقتی می خواستی بیای خونه خواهشاً همش و بریز دور ، مهتاب بیا بریم به کوهمون برسیم
مهتاب بلند شد و راه افتادیم شروع کردم به بالا رفتن توی راه تا تنوستیم مازیار و کوروش مسخره کردیم ، بعد از یک ساعت به بالا رسیدیم برای خودم دست زدم : آفرین
مهتاب : خوب زدی تو حالشون برای همین مهرداد این ادا ها رو در میاره
: کوروشم همین طور ، بهتر برگردیم
داشتیم می اومدیم پایین به یک گروه دیگه دختر پسر خوردیم داشتند صبحانه می خوردند یکی از پسرها : بفرمائید با ما باشید
: مرسی ، نوش جونتون
راه افتادیم : خوب مهتاب الآن اینا ما رو خوردن
مهتاب می خندید رسیدیم پایین دیدم دارند صبحانه می خوردند وقتی ما رو دیدند هر کدوم به حالتی ما رو نگاه کردند :خسته نباشید کلاس خوش گذشت
همه بچه ها رفته بودند فقط مهرداد و کوروش مونده بودند
همون گروه دختر و پسری که بالا دیدم داشتند می اومدن پایین از کنار ما گذشتند : خسته نباشید
: شما هم همین طور
یکی از دختر ها : ما هر چهارشنبه میام اگه دوست داشتید بیان
: ممنون مرسی
رفتند
کوروش به من نگاهی کرد : دیدی داشتند همدیگر و می خوردن
مهتاب شروع کرد به خندیدن
کوروش سرش و تکون داد : آوردمت متحول بشی ، زدی کلاس و بهم ریختی
: واقعاً کوروش ازت انتظار نداشتم چون واقعاً دکتر اینطوری نیست تو به کی رفتی نمی دونم ، خانواده مازیار رو ندیدم که در موردش نظر بدم
مازیار ساکت بود و هیچ حرفی نزد
: خوب اگه صبحونه خوردید بریم که من کلی کار دارم
کوروش : چی کار ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ava | آوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA