انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین »

Sweet Lies | دروغ شیرین


مرد

 
از دیدن اخمای آرتام ذوق کردم... این یعنی اینکه داره حسودی میکنه. این رفتاراش باعث میشه تا نتیجه های خوبی پیش خودم بگیرم. هرچند به درست بودنشون شک دارم ولی بالاخره یه ذره آرومم میکنه و روزنه ی امیدیه برای تلاش بیشتر.
پری آروم زیر گوشم گفت:
- چرا نیشت بازه؟ رو اعصاب پسر مردم راه میری و بعد میخندی.
- حسودی میکنه.
پری اول متوجه منظورم نشد اما بعد از چند لحظه لبخند گل و گشادی زدو گفت:
- دیدی گفتم از تو خوشش میاد.
تمام مدت ناهار آرتام ساکت بود و چیز زیادی هم نخورد... همه ش تو فکر بود و این منو خوشحال میکرد. برای اولین بار از وجود کاوه بعد از بهم خوردن رابطه مون خوشحالم... شاید حکمت بودن کاوه تو اینه که ارتام یه تصمیم اساسی بگیره... البته منم باید کمکش کنم.
وقتی از فست فود اومدیم بیرون ساعت نزدیک 6 بود... بیشتر شبیه این بود که عصرونه خورده باشیم. به پیشنهاد هیراد قرار شد بریم لب ساحل... از جایی که بودیم تا یه شهر ساحلی یک ساعت راه بود ولی می ارزید که تا اونجا بریم.
نزدیک های غروب خورشید رسیدیم. جایی که بودیم خیلی خلوت بود. پری ذوق زده گفت:
- چه موقع خوبی رسیدیم... خورشید داره غروب میکنه.
دستمو کشید و برد لب ساحل. صدای خندون هیراد و از پشت سرمون شنیدیم که گفت:
- پری خانم شما الان باید دست منو که یارتم بگیری با خودت ببری.
- پری: اتفاقا دست یارمو گرفتم و دارم با خودم میبرم.
- هیراد: خیلی خب، منم الان میرم یکی دیگه رو پیدا میکنم.
- پری: هر کاری جرات میخواد عزیزم. اگر جراتشو داری برو.
روشو برگردوند و با هم رفتیم لب ساحل... پاچه ی شلوارامون رو زدیم بالا و پامون رو کردیم تو آب... چقدر دلم میخواست شنا کنم. تمام دریا نارنجی شده بود... تقریبا دور و برمون ساکت بود و صدای امواج میشنیدیم. هوا بس ناجوانمردانه دو نفری بود. الان جای آرتام کنارم خالیه...به اطرافم نگاه کردم تا پیداش کنم. چند متر اونطرفتر تنها با فاصله از آب وایستاده بود. به پری گفتم میرم کنار آرتام...
- چرا تنها وایستادی؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- همینطوری... داشتم فکر میکرد.
- اونو که از صبح فهمیدم... ولی به چی، خدا داند؟
- هیچی...
- اووم... پس هیچی انقدر فکرتو درگیر کرده؟
بعد از چند لحظه سکوت یهو روشو برگردوند طرفمو گفت:
- دیشب وکیل بابا برام یه ایمیل فرستاد که در واقع برای بابا بود.
- خب؟
از طرز نگاه کردنش کاملا پیدا بود که برای زدن حرفش تردید داره. کلافه روشو برگردوند و دوباره به دریا خیره شد... چشماش بخاطر نور خورشید جمع شده بود و اخمی هم روی پیشونیش بود اما من مطمئنماین اخم یه دلیل دیگه داشت. یه چیزی داشت اذیتش میکرد که بهم نگفت... دوست نداشتم اینطوری ببینمش. دستمو دور بازوش حلقه کردم و ناخودآگاه از دهنم پرید و گفتم:
- عزیزم
نگام کرد... اول به دستم و بعد به چشمام... چقدر خوشگل شده بود. مدل نگاه کردنش یه طوری بود... یه طوری که دووم نیاوردم و دستشو ول کردم تا برم اما اون سریع بازوم و گرفت و سرجام نگهمداشت.
- گیجم نکن آناهید...
پرسشگرانه نگاهش کردم که ادامه داد:
- دارم اذیت میشم.
یه ذره رفتم جلوتر و گفتم:
- پس باهام حرف بزن... بگو چی ناراحتت کرده؟
چند لحظه ایی تو سکوت نگام کرد و همین که دهن باز کرد تا چیزیبگه هیراد مزاحم داد زد:
- آرتام بهتره برگردیم... هوا داره تاریک میشه.
آرتام نفسشو پرصدا بیرون فرستاد و گفت:
- بعدا بهت میگم.
دستمو گرفت و رفتیم کنار بچه ها...
********************************
امروز با بچه ها قرار گذاشتیم که بریم شنا... البته فقط ما خانما، که متاسفانه شامل مهری هم میشد. هر چی به مامان اصرار کردیم بیاد زیر بار نرفت، اونم مامان من که عشق شنا بود. ساعت 9 رسیدیم اونجا... کلی هم تیکه شنیدیم که بخاطر دریا از خوابمون زدیم و از این حرفا. مهری و پری که میخواستن برنزه کنن از همون اول که رسیدیم دو تا زیر انداز پهن کردن و شروع کردن به روغن مالیدن به تنشون اما منمیخواستم برم تو آب.
نمیدونم چقدر تو آب بودم ولی با اشاره ی پری رفتم کنارشون.
- وایستا منم الان میام تو آب... دیگه زیادی تو آفتاب خوابیدم.
- مهری: وا تو که هنوز رنگ نگرفتی
- پری: برای من همینقدر کافیه... نمیخوام خودمو خفه کنم.
رو به مهری گفتم:
- بد نیست تو هم یه تنی به آب بزنی اون بچه تو شکمت پخت.
- خدا نکنه... راستش تو عروسیمون برنزه کردم کاوه میگفت خیلی خوشگل شدم و نمیتونست چشم ازم برداره... حالا میخوام دوباره اینکارو بکنم چون دوست داره...
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید:
- راستی تو چرا عروسیمون نیومدی؟
پررو تر از مهری آدم تو زندگیم ندیدم... یه ذره نگاش کردم شاید خجالت بکشه ولی با وقاحت تمام ادامه داد:
- نمیدونی چه مراسمی بود... یه باغ گرفتیم که یه دریاچه مصنوعی کوچولو داشت... باید عکسامونو ببینی. بهترین شام و بهترین فیلم بردار... پیانوی زنده... شعری که کاوه برام خوند. واقعا که جات خالی بود...
بیشتر چیزایی که تعریف کرد پیشنهادهایی بود که بعضی وقتا که با مهری بیکار بودیم در مورد عروسیم میدادم تا نظرشو بدونم. توقع داشت ناراحت بشم اینو از نگاه بدجنسش که روی صورتم خیره مونده بود فهمیدم ولی من با خونسردیه تمام که برای خودمم عجیب بود گفتم:
- چه جالب... خوشحال میشم فیلم عروسیتون و ببینم. مطمئنا فیلم برداره کارشو خوب بلد بوده و چیزی از اون شب جا ننداخته.
مهری مات موند ولی بعد از چند لحظه با دستپاچگی گفت:
- خب فیلم... هنوز حاظر نیست... اگر حاضر شد برات میارم. البته اگر ایران بودیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ان شالله که هستین
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم. پری هم همراهم اومد:
- آفرین. میبینم که اهل مبارزه شدی...
- داشت بلوف میزد.
- من هنوز موندم تو چطوری با این تحفه دوست شدی... خیلی بچه ست.
- به ظاهرش نگاه نکن به موقع عقلش قد صد تا آدم بزرگ کار میکنه.
ساعت نزدیکه دو بود که سوار ماشین شدیم تا برگردیم... وقتی رسیدیم خونه فقط پسرها اونجا بودن و خبری از بزرگتر ها نبود. وقتی سراغشون و گرفتیم آرتام با خنده گفت:
- رفتن گردش و ما رو هم نبردن. وقتی هم پرسیدیم چرا گفتن چون ما دیروز بدون اونا رفتیم ساحل و میخوان جبران کنن.
- هیراد: شنیده بودم آدما وقتی پیر میشن بچه تر میشن ولی باورم نمیشد!!
به پیشنهاد بچه ها رفتیم تا یه ذره بخوابیم... تنم کوفته بود... فکر کنم اولین نفری بودم که خوابم برد.
**********************
بچه ها نیلو تا شب یه پست دیگه هم میذاره.
این برای اونای که میگن کمه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مهری با سر و صدا من و پری رو از خواب بیدار کرد و گفت:
- پاشین دیگه حوصلم سر رفت.
چشمام از تعجب گرد شد... این چه زود صمیمی شد؟ پری بی توجه بهش روشو برگردوند و گفت:
- به من چه؟ غصه ی حوصله ی سر رفته ی تو رو من نباید بخورم؟
مهری ایشی گفت و از اتاق رفت بیرون. نگاهی به ساعت انداختم. 5 بود. پس زیادم نخوابیده بودیم. تو جام نیم خیز شدم و چند تا ضربه ی آروم به پای پری زدم..
- هووم؟
- پاشو پری...
- کار که نداریم بذار بخوابم دیگه.
- مگه باید کار داشته باشی تا بیدار بمونی؟ مثلا اومدیم مسافرتااا.
پری هم تو جاش نشست. چشمای پف کردشو بهم دوخت ولی نمیدونمتو صورتم چی دید که یهو چشماش درشت شد...
- وای تو چقدر بامزه شدی.
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- منظورم صورتته. تو آفتاب سوخته...
سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به صورتم انداختم...با دیدن قیافم یه لبخند گل و گشاد رو لبم ظاهر شد، پری راست میگفت صورتم سوخته بود ولی خوشرنگ... اما لپای گل انداختم بود که صورتمو بامزه کرده بود و از بی روحی درش آورده بود... شبیه این آدمایی شده بودم که از خجالت سرخ میشن... امروز از اون روزا بود که از قیافم خیلی خوشم میومد. صدای پری رو شنیدم که گفت:
- کلک... واسه ی همین رفتی تو آب.
شونه ایی بالا انداختم. پری از جاش بلند شد تا زودتر آماده بشیم... توی یه تصمیم ناگهانی لباسی رو که دیروز آرتام برام خریده بود و پوشیدم... خیلی خوشرنگ بود فقط ایکاش موهامو رنگ نکرده بودم... موی مشکی با صورتی چه شود... ولی خب اشکال نداره.
موهامو اول صاف کردم و بعد از یه طرف سرم شل گیس کردم. دستی به لباسم کشیدم و با اخرین نگاه تو آینه همراه پری از اتاق رفتیم بیرون. قبلش به پری گفتم یه چیزی برای خوردن با خودمون ببریم. پری چایی ریخت و منم یه سری تنقلات مثل چیپس و پفک ریختم تو ظرف و بردم تو حال. چری زودتر از من رفت بیرون. صدای آرتام و شنیدم که پرسید:
- پس آناهید کو؟
- مهری: حتما دوباره خوابید.
پری اشاره ایی بهم کرد و گفت:
- اوناهاش... اینم لپ گلی دهاتیمون.
همه یه لحظه به من نگاه کردم. منم که نیشم باز فقط حواسم به آرتام بود... وقتی لباسمو دید چشماش از خوشحالی برق زد. بالاخره تو این چند روز از یکی از لباس هایی که پوشیدم خوشش اومد.... بدجور بهم زل زده بود، خب معلومه وقتی خودم از قیافم خوشم بیاد بقیه هم همین نظرو دارن. پری کنار هیراد نشست و منم از کرمم رفتم روبروی آرتام و کنار مهری نشستم. هر چند که اگر میخواستم نمیتونستم کنارشبشینم چون مبلش یه نفره بود. چشمکی زدم و بهش اشاره کردم یه چیزی بخوره. بعد هم خودمو مشغول صحبت کردن با پری نشون دادم. سنگینی نگاهشو احساس میکردم و بعضی وقتا هم با لبخند جوابشو میدادم. حواسمم بود که اصلا به کاوه نگاه نکنم.
من و پری مشغول حرف زدن بودیم... آرتام و هیرادم مثلا داشتن تلویزیونمیدیدن. کاوه با فاصله از ما روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بودو داشت روزنامه میخوند. صدای معترض مهری باعث شد همه بهش نگاه کنیم:
- ای بابا... حوصلم سر رفت... بیاین یه کاری بکنیم.
- پری: چیکار مثلا؟
- مهری: چه میدونم یه بازی ایی، چیزی؟
- پری: عزیزم مثل اینکه انرژیت تمومی نداره ها... من که جوون ندارم از جام تکون بخورم.
- مهری: خب حتما لازم نیست که تکون بخوریم...
یه ذره فکر کرد و بعد با گفتن «فهمیدم» از جاش بلند شد و رفت تواتاقشون. همه با تعجب به هم نگاه میکردن که مهری با کیف بیرونش برگشت... یه cd در آورد و گذاشت تو ضبط... تلویزیونم خاموش کرد و با کنترل ضبط نشست سر جاش.
- کاوه: چرا تلویزیون و خاموش کردی؟
مهری بی توجه به اخم کاوه رو به ما گفت:
بیاین یه کار جالب بکنیم. این cd رو قبل از سفر خریدم و توش پر از تک اهنگ های جدیده البته مرده گفت آهنگ قدیمی هم توش داره که من خودمم گوش ندادم. نمیدونم چی توشه... حالا که همه اینجا دو به دو با همیم هر کدوم یه عدد بگین و منم به تعداد اون عدد میزنم ترک ها برن جلو و هر آهنگی که اومد حرف دل شما به همسرتونه. چطوره؟
قبل از ما کاوه با عصبانیت گفت:
- این بچه بازیا چیه؟ یه نگاه به خودت بنداز... یه ذره بزرگ شو.
پری هم سری تکون داد و گفت:
- واقعا پیشنهادت این بود؟
مهری که از ضایع شدنش توسط کاوه حسابی پکر شده بود کنترلوگذاشت رو میز و مظلوم گفت:
- خب حوصلم سر رفته.
آرتام با لبخند مهربونی به مهری گفت:
- اما من موافق انجام اینکارم... از بیکاری که بهتره. دور هم میخندیم. هوم؟
و به من نگاه کرد... چقدر این بشر مهربونه. دوست داشتم برم ماچش کنم... میخواست مهری رو از اون حات دربیاره. منم با اینکه دل خوشی از مهری نداشتم ولی از اینکه کاوه انقدر باهاش بد حرف زد ناراحت شدم. سرمو کمی کج کردم و گفت:
- منم موافقم.
آرتام رو به مهری گفت:
- مهری خانم بساطتو راه بنداز تا ببینم میتونم دو کلمه حرف عاشقونه از زیر زبون خانمم بکشم بیرون یا نه؟
مهری ذوق زده کنترل رو برداشت و پرسید:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- خب اول با کی شروع کنیم؟
پری هم که حالا مشتاق شده بود گفت:
- بخدا اگر بذارم زودتر از من کسی عدد بگه. من میکم 10 تا برو جلو.
Think I’m Ready Drums Confetti
فکر کنم اماده ام درامر شروع کن
Party People Crazy Party Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو
Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .
میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …
Party People Crazy Party Wow Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو
Wow Wow Wow Wow Wow Wow Eh Eh Eh
واووووووووووووووووووو ، اه اه اه اه اه
Baby Don’t Stop, Everybody Get Up
عزیزم وا نیسا
Put Your Money Here Uuh
پولتو بذار اینجا
Don’t You Leave Me.
منو تنها نزار
Baby Don’t Stop, Dj Let The Beat Drop
منو ایست نکن ، دی جی بهترین بیت خودتو اجرا کن
Put Your Money Here Uuh
پولتو ابنجا خرج کن
Don’t You Leave Me.
تو منو تنها نمیزاری
Now I Think I’m Ready Drums Confetti
حالا فکر کنم اماده ام درامر شروع کن
Party People Crazy Party Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو
Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .
میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …
Party People Crazy Party Wow Wow Wow
ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو
Come And Take Me Tonight
بیا و منو بغل کن امشب
Let Me Know, Let Me Know
بذار بفهمم ، بذار بفهمم
Come And Take Me Tonight
بیا منو بغل کن امشب
Let’s Rock It All Night Long
بذار تموم شب راک پخش بشه
Come And Take Me Tonight
بیا منو بغل کن امشب
Let Me Know, Let Me Know
بذار بفهمم ، بذار بفهمم
Come And Let’s Party Tonight
بیا امشب رو جشن بگیریم
با تموم شدن آهنگ پری با اعتراض گفت:
- اِاِاِ... قبول نیست این همه ش در مرد پارتی گرفتن بود.
- هیراد: اونی که باید ناراحت بشه منم نه تو... ببینم تو اصلا منو دوست داری؟
پری شکلکی برای هیراد در آورد و چیزی نگفت. هیراد گفت:
- این که منو دوست نداره. بریم ببینیم من چه کارم؟... 3 تا برگرد عقب.
پیرهن صورتی دل منو بردی
کشتی تو منو غممو نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی بر میگردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم
همه ی نگاه ها برگشت طرف من... آرتام سیبی رو که به قصد خوردن برداشته بود پرت کرد طرف هیراد و با اخمی مصنوعی گفت:
- ببینم تو به زن من نظر داری؟
هیرادم ادای آدمای دستپاچه رو در آورد و گفت:
- نه به جان تو... تو یه چیزی بگو آناهید جوون.
و چشمک آشکاری بهم زد که صدای خنده ی بقیه بلند شد...
- آرتام: امیدورام همینطور باشه که گفتی وگرنه گردنتو میشکنم... فهمیدی؟
- آره داداش... چرا عصبانی میشی؟
روی حرفش مستقیم با کاوه بود و این خود کاوه هم فهمید چون چند ثانیه ایی به آرتام نگاه کرد...پری بشگونی از بازوی هیراد گرفت و گفت:
- که گفتی اناهید جوون... آره؟
هیراد رو به مهری گفت:
- بابا مهری خانم 12 تا بزن بره جلو تا خونمو نریختن.
اینبار یه آهنگ سنتی از سالار عقیلی اومد که متنش این بود:
حاشا مکن دل را عاشق تر از ما نیست
تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست
افتاده ام در دام تو با این دل خسته
چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته
غم دیوانه واری دارد این عشق
چه شیرین انتظاری دارد این عشق
ببین هر جا دل درد آشنای خسته ای هست
اگرکهنه اگر رو یادگاری دارد این عاشق
اگر چه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست
برای زندگی عاشق تر از ما در جهان نیست
دل را از عشق شعله ور کن
ما را از دل بی خبر کن
چون شب عاشقان روشن باش
ماه غم تا ابد با من باش
درسته آرتام روی مبل کناریه هیراد نشسته بود ولی از نظر زاویه ی دید نوبت کاوه بود که صندلیش بین اون دو تا بود. مهری گفت:
- کاوه نوبت تویه
- آرتام: فکر کنم ایشون گفتن از این کار خوشش نمیاد
کاوه خونسرد از جاش بلند شد و اومد روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
- چرا اتفاقا جالب شد. 6 تا بزن بره جلو.
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی
هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی؟
گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم
به جز رهه او نه راهه دگر ، دگر نکنم ، خطای دگر
کاوه با چشمای غمگینش زل زده بود به من. مهری سریع زد آهنگ بره و گفت:
- ای وای یه دونه کمتر زدم
درد و بلات قصه هات به جونم
نزار بیشتر از این چشم به رات بمونم
مجنونم مجنونم عاشقونه میخونم
مجنونم مجنونم بی تو من نمیتونم
بزار دستاتو تو دستام تا یه زره آروم بشم
لیلی من باش تا مثل مجنون بشم
نزار بی تو تنها لحظه هامو پرپر کنم
دو روز دنیا رو بی تو عزیزم من سر کنم
بزار فردا باز دوباره آفتابی باشه
با تو شب و روزم روشن و رویایی شه
شیرین قصه های من باش ای نازنین
تک گل باغ گل من باش ای نازنی
تمام طول آهنگ چشم کاوه به من بود. آرتام حسابی عصبانی شده بود.اینو از مشتای گره کرده و حرکت عصبیه پاهاش میشد فهمید. بی توجه به کاوه به آرتام لبخندی زدم. آهنگ که تموم شد برای اینکه بحثی پیش نیاد سریع به آرتام گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- زود یه عدد بگو ببینم حرف حسابت چیه؟
لبخندی زد و گفت:
- 5 تا برگرد عقب.
یه اهنگ شاد ایرانی بود... نگاهش به من بود ولی حواسش به آهنگ تا ببینه چی میگه... انگار از شعر خوشش اومده بود چون لبخندش عمیق تر شد.
رفیق لحظه های من نبینی لحظه ایی تو غم
رفیق خستگیه دل، سرشتمون یه اب و گل
رفیق همه خاطره هام من فقط تو رو میخوام
زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه
عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه
خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین
دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین
پیشم بمون عزیز من طاقت دوری سخته
حالا دیگه خوشبختی به خونمون برگشته
رفیق لحظه های من تو بمون کنار من
عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من
داره بارون میباره دلم واست بی قراره
واسه ی دیدن تو یه احظه آروم نداره
قسمت میدم عزیزم قسمت میدم بمونی
اخه تو عزیز جونی مهربونی مهربونی... تو بگو پیشم میمونی...
زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه
عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه
خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین
دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین
رفیق لحظه های من تو بمون کنار من
عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من
با تموم شدن آهنگ ابرویی به نشونه ی استفهام بالا انداخت و لبخند زد. نوبت مهری بود... چشماشو بست و چند تا ترک جابجا کرد.
چرا هر وقت منو میبینی سرتو برمیگردونی
تو تمومه دنیای زیبامی شاید نمیدونی
اگه میخوای با غرورت از من فاصله بگیری
بدون بی فایدست تو هیچوقت از یادم نمیرییییی
من تورو میخوام نه ستاره شبارو
من تورو میخوام نه فرشه هارو
من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم
تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم
نگاهی به مهری انداختم... تمام خواسش به کاوه بود ولی کاوه به یه نقطه خیره شده بود...
یه دیوار کشیدی دورت با یه پنجره که بستس
پشت شیشرو نگاه کن یکی داره میره از دست
واسه اینکه با تو باشم من دارم به پات میوفتم
تو بی توجه به منو تمومه حرفایی که گفتم
رد میشیو میری ظاهران میخوای نباشم
ولی هرکاری کنی دوست ندارم از تو جداشـــــــــــم
من تورو میخوام نه ستاره شبارو
من تورو میخوام نه فرشه هارو
من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم
تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم
اهنگ که تموم شد رد اشک رو تو نگاه پر حسرت مهری دیدم وبرای یه لحظه... فقط یه لحظه دلم براش سوخت... اما با یادآوری کاری که باهام کرد دل رحمیه منم از بین رفت. پری دستاشو به هم کوبید و گفت:
- خب.. میبینم که نوبت آناهید خانمه...
نگاهی به آرتام انداختم و گفتم:
- اوووم... 8 تا برو جلو.
Heart beats fast
قلب تند می تپه
Colors and promises
رنگ ها و عهد و پیمان ها
How to be brave
چه طور باید شجاع باشم
How can I love when I'm afraid to fall
چه طور میتونم عشق بورزم وقتی از سقوط واهمه دارم
But watching you stand alone
اما تماشات میکنم درحالی که تنها وایسادی
All of my doubt suddenly goes away somehow
همه ی شک و تردید هام ناگهان به نحوی میرن کنار
One step closer
یک قدم نزدیک تر
I have died everyday waiting for you
من هر روز در انتظار تو مردم
Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم
For a thousand years
برای هزاران سال
I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم
برای آرتام گوش دادن به این آهنگ راحت تر بود و نیازی به دقت زیاد نداشت... معنیش خیلی قشنگ بود...
Time stands still
زمان هنوز وایساده
Beauty in all she is
زیبایی در هر چی اون هست
I will be brave
من شجاع خواهم بود
I will not let anything take away
اجازه نمیدم هیچ چیز ببره
standing in front of me What's
چیزی رو که که رو به روم ایستاده
Every breath
هر نفس
Every hour has come to this
هر ساعتی به این رسیده
step closer One
یه قدم نزدیک تر
I have died everyday waiting for you
من هر روز در انتظار تو مردم
Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم
For a thousand years
برای هزاران سال
I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم
And all along I believed I would find you
و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم
Time has brought your heart to me
زمان قلبت رو برای من اورده
I have loved you
من دوستت داشتم
For a thousand years
برای هزاران سال
I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم
بی حرف به همدیگه خیره شده بودیم... دیگه نمیخندیدم. ضربان قلبم رفت بالا... من این نگاهو خوب میشناسم... این نگاهو قبلا هم دیده بودم ولی تو چشمای یکی دیگه...
اما الان...
One step closer
یک قدم نزدیک تر
One step closer
یک قدم نزدیک تر
I have died everyday waiting for you
من هر روز در انتظار تو مردم
Darling don't be afraid I have loved you
عزیزم نترس. من دوستت داشتم
For a thousand years
برای هزاران سال
I love you for a thousand more
واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم
And all along I believed I would find you
و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم
Time has brought your heart to me
زمان قلبت رو برای من اورده
آهنگ تموم شده بود ولی ما هنوز به هم نگاه میکردیم... بالاخره آرتام طاقت نیاورد. از جاش بلند شد و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- موافقی بریم قدم بزنیم؟
- پری: داره بارون میاد...
آرتام بدون نگاه گرفتن از من گفت:
- آناهید بارون رو دوست داره.
سری تکون دادمو از پری خواستم تا باهامون بیاد که آروم زیر گوشمگفت:
- عمرا... با چشات پسر مردم و خوردی. حال دکتر خرابه، تنها برین بهتره. منم برم ببینم میتونم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و با اغفال کردن هیراد حال مهری رو بگیرم... البته بچه ی من باید 6 ماهه بهدنیا بیاد.
- خاک بر سر منحرفت کنن.
بدون معطلی لباسمو عوض کردم...
چند دقیقه ایی میشد که بدون حرف داریم قدم میزدیم... نگاهی به آرتام انداختم. یه شلوار لیِ مشکی با یه تیشرت سفید و یه سویشرت سرمه ایی کلاه دار پوشیده بود... آستیناشو کشیده بود بالا و دستاشو کرده بود تو جیب شلوارش... کلاه سرش نذاشته بود و نم بارون موهاشو خیس کرده بود. از قیافش معلوم بود کلافه ست.
از کنار جاده قدم میزدیم... کف کفشام گلی شده بود. هیچ کس نبود و پرنده پر نمیزد.
- کلاتو بذار سرت... سرما میخوری...
- بدون اینکه نگام کنه گفت:
- همینطوری خوبه... گرممه.
- نه به آفتاب صبح، نه به بارون الان. ولی خیلی بارونش خوشگله.
چیزی نگفت...
- راستی دیروز چی میخواستی بهم بگی؟
اخمی کرد و گفت:
- هیچی... فراموشش کن.
شدت بارون زیاد شد و داشتیم موش آب کشیده میشدیم... آرتام چند دقیقه ایی سر جاش وایستاد و سرشو گرفت رو به آسمون...
- میخوای برگردیم؟
اینبار نگام کرد... بارون کل صورتمو خیس کرده بود. به مسیری که اومده بودیم نگاه کرد... خیلی از خونه دور شده بودیم:
- بهتره تا خونه بدوییم...
موافقت کردم و شروع کردیم به دویدن ولی شدت بارون خیلی زیاد بود... آرتام به یه درختی که روش خونه درست شده بود و حکم سایه بون داشت، اشاره کرد تا بریم زیرش... بهتر از هیچی بود...
زیرش وایستادیم... بخاطر دویدنمون هر دو تا نفس نفس میزدیم... آرتام نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
- تا خونه خیلی راهه. بهتره صبر کنیم بارون بند بیاد.
سرمو چند بار تکون دادم:
- سردت نیست؟
- نه.
به صورتم خیره شده بود... اومد نزدیکتر... چشماشو روی تک تک اجزای صورتم چرخوند. دستشو آورد بالا و با انگشتش چتری هامو که چسبیده بود به پیشونیم، کنار زد... منم به چشماش خیره شده بودم...بازم همون نگاه... ته دلم لرزید... دستشو گذاشت کنار صورتم و دست دیگه شو دورم حلقه کرد... سرش داشت میومد جلو... فقط صدای نفس هاشو میشیدم... چشمامو بستم و حرکت لب هاشو رو لبام احساس کردم
منو بوسید... پرحرارت.
تکون نخوردم... مخالفتی هم نکردم...
باورم نمیشد؛ این من بودم که به لبه ی سویشرتش چنگ زدم و اونو به سمت خودم میکشم تا ازم جدا نشه...
برای لحظه ایی سرمو بردم عقب و همینطور که نفس نفس میزدم بیربط گفتم:
- داره تاریک میشه.
- میدونم
ودوباره منو بوسید... زمان و فراموش کرده بودیم. از این نزدیکیه زیاد احساس خوبی داشتم... خیلی خوب...
- میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟
سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟
سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.
با دیدن کاوه دستپاچه شدم. نگاهش یه جوری بود. مثل گناهکارا نگام میکرد، طوری که شک کردم کار اشتباهی انجام دادم. آرتام هم متوجه دستپاچگی من شد و چند ثانیه با تعجب نگام کرد. نا خود آگاه پشتش قایم شدم. کاوه که سکوت ما رو دید گفت:
- ببخشید مزاحم کارتون شدم.
آرتام نگاه بی تفاوتی بهش انداخت... دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش:
- خواهش میکنم! کاری داشتی؟ حواسمون نبود.
کاوه دوباره نگاهی به من انداخت و بعد رو به آرتام گفت:
- گفتم راهو گم کردم.
یکی از ابرو های آرتام از روی تعجب بالا رفت و پرسید:
- گم شدن تو این جاده ی مشخص و سر راست یه کم مسخره نیست؟
با اینکه کاوه از باز شدن مچش یه ذره دستپاچه شده بود ولی با این حال به روی خودش نیاورد. برعکس قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت:
- برای من که اولین باره اومدم اینجا چیز عجیبی نیست.
- به هوش خودم ایمان آوردم چون منم اولین باره اومدم اینجا.
پوزخندی به کاوه زد و بعد دستمو گرفت و گفت:
- بارون بند اومده ! بهتره برگردیم عزیزم.
سرمو کمی کج کردم و بی هیچ حرفی کنار آرتام راه رفتم. وقتی از کنار کاوه گذشتیم آرتام بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
- دنبالمون بیا.
با دیدن کاوه تمام خوشی های چند دقیقه پیش فراموشم شد. درسته از اومدن کاوه شوکه شده بودم ولی مشکل اینجا بود که الان از آرتام هم خجالت میکشیدم. هنوزم باورم نمیشه بوسیدمش. روی نگاه کردن بهشو نداشتم. فقط توی اون لحظه دوست داشتم میرفتم یه جایی که هیچ کس نبود و به اتفاق های امروز فکر میکردم. انگار آرتامممتوجه حالم شده بود چون چند لحظه ایی به صورتم نگاه کرد. بعد سرشو آورد نزدیکتر و با تعجب زیر گوشم گفت:
- دستات چرا یخ کرده؟
همونطور که به جلو خیره بودم گفتم:
- چیزی نیست. یه کم سردمه.
منو به خودش نزدیک تر کرد و دستشو چند باری روی بازوهام کشید. با صدای بلند تری رو به کاوه که پشت ما راه میومد گفت:
- حالا نگفتی چرا اومدی بیرون؟
- برای قدم زدن.
- تو این بارون؟
- انقدر عجیبه؟؟؟ فکر کنم شما هم اومدین بیرون بارون میومد.
- خب ما هدفمون قدم زدن نبود.
بهش نگاه کردم... بی صدا میخندید. از اینکه حال کاوه رو گرفته بود خوشحال بود. خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. فقط نگران بودم یه وقت بینشون درگیری لفظی بوجود بیاد. کاوه بعد از چند لحظه سکوت یا حرص گفت:
- اونو که فهمیدم.
- پس داشتی مارو دید میزدی؟
کاوه ساکت موند و چیزی نگفت. از اینکه اینجوری با کاوه حرف میزد خوشحال بودم. انگار داشت انتقام منو میگرفت. پسره ی بیشعور خودش با مهری خوشگذرونی میکنه بعد به من مثل یه خائن نگاه میکنه. برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:
- چرا خانومتو نیاوردی؟
- حالش برای قدم زدن مساعد نبود.
- من جای تو بودم تو این وضعیت تنهاش نمیذاشتم.
کاوه پوزخند صدا داری زد و گفت:
- چه خانواده دوست. فقط میتونم بگم برو خدارو شکر جای من نیستی.
جمله ی آخرشو با ناراحتی گفت... انگار که میخواست به من بفهمونه از زندگیش راضی نیست. برام مهم نیست چون خودش خواست.
- نگفتی؟
- چی رو؟
- اینکه چرا اومدی قدم بزنی؟
- فکر کن قدم زدن زیر بارون خاطرات شیرینی رو برام زنده میکنه.
دیگه رسیده بودیم به خونه. آرتام در رو باز نگه داشت و در حالی که به کاوه اشاره میکرد بره داخل گفت:
- امیدوارم آخر مرور این خاطرات شیرین با یه آه پر حسرت همراه نباشه.
کاوه چشمای به خون نشسته ش رو به آرتام دوخت و از بین دندونای بهم فشرده ش گفت:
- نمیذارم با حسرت تموم بشه.
و بی معطلی رفت تو...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فنجون چایی رو از توی سینی برداشتم و سری به عنوان تشکر تکوندادم... آرتام دستشو روی لبه ی مبل پشتم گذاشت، سرشو آورد نزدیک و آ روم زیر گوشم گفت:
- عمت آدم جالبیه...
با خنده پرسیدم:
- چطور؟
به عمه و مامان اشاره کرد که با هم حرف میزدن...
عمه- من همیشه و همه جا گفتم که سلیقه ی دخترت حرف نداره.
مامان که انگار مثل من تملق توی حرفاشو فهمیده بود لبخندی از روی اجبار زد و به تشکری اکتفا کرد ولی مثل اینکه عمه دست بردار نبود. رو به من گفت:
- هنوز اون فنجونایی که واسه ی تولدم خریده بودی نگه داشتم.
معلوم نبود با زدن این حرفا میخواد به چی برسه... با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم که کلا حرفی رو بی دلیل نمیزنه. بدون اینکه تغییری تو چهره ام بدم گفتم:
- جدی؟
- عمه: آره عمه... خیلی خوشگلن... هر کی اومد خونمون پرسید از کجا خریدمشون... خلاصه اینکه همیشه به مهری میگم تو که این همه سال دوست آناهید بودی چرا یه کم ازش سلیقه توی خرید رو یاد نگرفتی.
نگاه ها رفت سمت مهری و همه ساکت شدن. مامان سری از روی تاسف تکون داد. مهری رنگش سفید شده بود و با انگشتاش بازی میکرد... آرتام نگاه از مهری گرفت و رو به عمه گفت:
- چیدمان اینجا کار خودتونه؟
عمه ذوق زد خندید و گفت:
- آره عزیزم. چطور؟
- همینطوری... بنظرم حالا که به سلیقه ی آناهید اطمینان دارین بد نیست بذارین چیدمان اینجا رو عوض کنه.
عمه پنچر شد... از فکر اینکه آرتام میخواد ازش تعریف کنه کلی ذوق کرده بود... قیافش واقعا دیدنی بود. خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم.جای پری واقعا خالی بود...عمه لبخندی از روی اجبار زد و گفت:
- حتما.. خب دیگه بریم ناهار بخوریم.
با این حرف همه از جامون بلند شدیم و سمت میز رفتیم. آرتام صندلی روبرام عقب کشید... این کاری بود که کاوه همیشه برای من سر میز انجاممیداد... ناخود آگاه نگاهم سمت کاوه رفت. اونم داشت به من نگاه میکرد. سریع نگاهمو دزدیم و به روی خودم نیاوردم...
ایکاش امروز نمی اومدیم اینجا... از دیشب که عمه پیشنهاد داد دو روز آخر سفرمون بیایم ویلاشون حالم گرفته شد... چقدر برای خونه ی بابا بیژن زحمت کشیدیم تا چند روز با آرامش اونجا باشیم... حس خیلی خوبی نسبت به اونجا داشتم... انگار خونه ی من و آرتام بود. از قیافه ی آرتام هم میشد فهمید که از اومدن اینجا راضی نیست... بعد از اتفاق اون روز یه ذره ازش خجالت میکشیدم ولی اون اصلا اشاره ای به اون ماجرا نکرد. پری هم که تا پیشنهاد عمه رو شنید گفت اعصاب دیدن خانواده ی کاوه رو نداره چه برسه به اینکه بیاد ویلاشون... دست هیراد رو گرفت و برگشتن تهران تا این چند روز آخر رو هم برن دیدن اقوام شوهر... منم اگر بخاطر مامانی نبود نمی اومدم... میگفت بیا تا کدورت ها تموم بشه و اونا بفهمن که دیگه به قدیم فکر نمیکنم... مشغول غذا خوردن بودیم که عمه یهو گفت:
- آرتام جان غذا بکش. تعارف نکن.
آرتام که انگار اصلا حواسش نبود گفت:
- بله؟
- گفتم تعارف نکن غذا بکش برای خودت.
- من اهل تعارف نیستم.
عمه نیمچه لبخندی زد و گفت:
- آهان یادم نبود اینجا بزرگ نشدی و با تعارفات ما ایرانی ها آشنا نیستی.
بعد مکث کوتاهی ادامه داد:
- چند وقته برگشتی؟
- دو سالی میشه...
- اینجا بهتره یا اونجا؟
- نمیدونم... تو بعضی چیزا اینجا بهتره و تو بعضی دیگه اونجا...
- اتفاقا من خیلی اصرار داشتم کاوه درسشو اونور تموم کنه...
آه پر حسرتی کشید و گفت:
ولی نشد... یه نفر مخالف رفتنش بود. بدبختی این بود که از همون یه نفرم حرف شنوی داشت .
عمو شهرام تک سرفه ایی کرد که باعث شد عمه ساکت بشه... قربونش برم از رو نمی رفت... یکی به نعل میزد، یکی به میخ... حالا نوبت من بود گویا... مامانی به بابا که از حرف عمه عصبانی شده بود، اشاره کرد تا چیزی نگه...عمه دستشو جلوی دهنش گرفت و بلند خندید:
- شوخی کردم.
آرتامم لبخند شل و ولی زد و به من نگاه کرد. منظورش از اون یه نفر من بودم... حرصم گرفته بود. همونطور که چشمم به بشقاب بود قاشقو تو دستم فشار دادم. عمه همیشه برای بحث هاش یه پایان خوب در نظر میگرفت. ولی من دوست نداشتم اینقدر بهم توهین بشه.
*******
همه ی خانما جز من که مشغول کتاب خوندن بودم، رفته بودن استراحتکنن. آرتام و شوهر عمم داشتن تخته بازی میکردن... بابا بیژن و پدرمهم مشغول صحبت کردن بودن... فقط از کاوه خبری نبود که نمیدونم بعد از ناهار کجا رفت.
-راستی آناهید جان اسبمون بچه شو به دنیا آورد . دیدیش؟
با شنیدن صدای عم شهرام سرمو از روی کتاب بلند کردم:
- جدی؟ همون اسب قهویه؟
- آره دخترم. یه ماهی میشه بچه اش به دنیا اومده. الان تو اصطبله.
- عزیزم... میشه رفت دیدش؟
- آره.
- پس من میرم ببینمش.
عمو شهرام لبخندی بهم زد. بلند شدم... آرتام گفت:
- میخوای صبر کن بازی تموم شه باهات بیام.
از پشت دستمو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- تا بازیتون تموم بشه من رفتم و برگشتم.
نگاه مهربونی بهم کرد و با سر باشه ای گفت.
پالتومو برداشتم. وقتی دستم به دستگیره رفت دوباره صدای آرتامو شنیدم که میگفت:
- آناهاید مواظب باش زمین گِلیِِ ها.
- مواظبم.
در چوبی اصطبلو با هزار زور و زحمت باز کردم. رفتم سمت اتاقکی که اسبارو اونجا نگه میداشتن.
با دیدن کره اسب کوچولوی قهوه ای خنده رو لبام نشست. رفتم جلوتر... یه ذره بدنمو کشیدم تا دستم بهش برسه... نوازشش کردم و اونم بدون حرکت ایستاده بود و با یه چشمش به من نگاه میکرد.
مادرش هم کنارش بود. وقت 8 سالم بود به دنیا اومده بود با کاوه وباباش اومده بودیم همین جا... چقدر زود گذشت. با یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لبهام نشست.
- بچه که بودیم همینجا به مادرش سیب میدادیم...
با شنیدن صدای کاوه با ترس برگشتم و نگاهش کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
*********************
با یه لبخند تلخ داشت به من نگاه میکرد. آروم آروم اومد کنارم و گفت:
-یادته؟
-چرا اومدی اینجا؟
بی توجه به سوالم گفت:
- چرا همه چی بهم ریخت؟
- پرسیدم چرا اومدی اینجا؟
زیر لب چیزی رو زمزمه کرد که نشنیدم... انگار با خودش حرف میزد...رومو برگردوندم و بی خیال مشغول نوازش اسب شدم. توی چند قدمیم ایستاد. تکیه داد به ستون چوبیه کنار اتاقک...
- اینقدر از من متنفری که حاضر نیستی نگام کنی؟
چیزی نگفتم... نفس عمیقی کشید و گفت:
- اشکالی نداره. فقط اومدم باهات حرف بزنم.
باز شروع کرد... بی خیال نوازش کردن شدم و همونطور که داشتم بهسمت در میرفتم با حرص گفتنم:
- منو توحرفی نداریم که بزنیم.
کاوه بدون معطلی با کشیدن بازوم منو متوقف کرد. چشم تو چشم شدیم. من با عصبانیت نگاش میکردم و اون با التماس... فشاری به بازوم وارد کرد و گفت:
- چرا فرار میکنی؟ بذار حرفامو بزنم... چیه؟ نکنه از یادآوری گذشته میترسی؟
بازومو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- چرا باید بترسم؟
- خوب نقش بازی میکنی...
دیگه داشت پررو میشد...
- مطمئن باش ترسی وجود نداره فقط نمیخوام حماقتی که کردم یادم بیاد...
- اِ... آفرین به آرتام... ببین چیکار کرده که به این نتیجه رسیدی بودنت با من حماقت بوده...
پوزخندی زدم:
- همون روز که کارت عروسیتو دیدم به این نتیجه رسیدم...
- نمیخوای دلیل کارمو بدونی؟
سرشو کمی کج کرد و گفت:
- چه سوال احمقانه ایی... معلومه که نمیخوای... چون ممکنه خیلی چیزا در موردت روشن بشه... مگه نه؟
- معلوم هست چی میگی؟
- آره... تو هم میدونی چی میگم ولی داری خودتو میزنی به اون راه...
سری از روی تاسف تکون دادم و از کنارش گذشتم تا برم بیرون ولی خیلی سریع اومد رو به روم و سد راهم شد...
- کجا؟
- برو کنار..
- گفتم باید با هم حرف بزنیم...
سرمو انداختم پایین... نفس هام از عصبانیت کش دار شده بود...
- برو کنار کاوه...
- تا وقتی جواب منو ندی نمیذارم بری...
خواستم هولش بود که مچ دستامو گرفت... هر چقدر تقلا کردم نتونستم مچ دستامو از بین دستاش بیرون بکشم...
- ولم کن...
- باید حرف بزنیم...
- خیلی دیره... فکر نمیکنی زودتر باید حرف میزدیم؟ قبل از اینکه مهریرو به من ترجیح بدی؟ قبل از اینکه با آبروم بازی کنی؟
- من اون موقع انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم... وگرنه خودت که میدونی چقدر دوست دارم...
- دروغگو... تو منو دوست نداشتی؛ فقط یه مدت باهام سرگرم بودی... همین...
- من دوست نداشتم؟ یا تو که...
حرفشو قطع کرد... چشماش پر از غم شد... دستامو ول کرد و یه قدم رفت عقب تر...
- حق من این نبود که بهم خیانت کنی...
- چی میگی؟ کدوم خیانت؟
پوزخندی زد و گفت:
- کدوم خیانت؟ به این زودی میلاد و فراموش کردی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همونطور که داشتم لیست آدمایی که به اسم میلاد میشناسم رو تو ذهنم مرور میکردم گفتم:
- تو حالت خوب نیست... میلاد کدوم خـَ...
نتونستم ادامه حرفمو بزنم... تازه یادم اومد کی رو میگفت... پسر آقای مردانی... دوست خانوادگیمون... پدرش تقریبا تمام دوران بچگیشو تو خونه ی مامانی گذرونده بود و با هم بزرگ شده بودن... برام حکم یکی از عموهامو داشت و میلادم مثل یه پسر عمو دوست داشتم... ولی.
اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نداد و به حرفای خودش ادامه داد:
- چی شد؟ یادت اومد یا میخوای بیشتر فکر کنی؟
- تو چی در مورد میلاد میدونی؟
- اونقدری میدونم که کارمو توجیح کنه...
- تو هیچـ...
دستی لای موهاش برد و با ناراحتی گفت:
- چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ چیم از اون کمتر بود آناهید
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
- من دیدمت... با اون... تو حتی خونه ش هم میرفتی... اونم تنهایی...
از صورت منقبض شده ش معلوم بود که با یادآوری اون خاطرات عذاب میکشه...
- چقدر احمق بودم... اولین بار روزی که پشت تلفن یه دعوای کوچولو داشتیم با هم دیدمتون... یادته... بخاطر اینکه نیومدم سر قرار و چند ساعت علافت کردم باهام قهر کردی... منم که طاقت نداشتم یه روز نبینمت، بعد از ظهر اومدم دم خونتون... ولی دیدم سوار ماشین مدل بالایی شدی که دم خونتون منتظرت بود... نمیدونستم کیه ولی دیدم که مرد بود... تعقیبتون کردم... جلوی یه آپارتمان نگه داشت هر دوتونو دیدم که خوشحال رفتین تو خونه... انقدر شوکه شده بودم که نتونستم بیام جلو... برای اینکه مطمئن بشم اشتباه کردم چند روز دیگهایی هم تعقیبتون کردم... بازم همین اتفاقات تکرار شد. وقتی هم ازت میپرسیدم امروز جایی رفتی جوابت این بود که از صبح تو خونه بودی... ولی نبودی... دورغ میگفتی و من اینو میدونستم... داشتم دیوونه میشدم. بااینکه دیده بودمت ولی بازم باورم نمیشد و دنبال یه راهی بودم به خودم بقبولونم که هیچ اتفاقی نیفتاده... گفتم من اشتباه میکنم. ولی نشد... رفتم از مهری پرسیدم و اونم جواب سر بالا میداد. انقدر بهش اصرار کردم تا بالاخره بهم گفت تو به میلاد علاقه داری و باهاش دوست شدی... خرد شدم... این فکر که برات فقط یه عروسک خیمه شب بازی بودم و اینهمه سال منو بازی دادی منو میسوزوند... حرفایی که مهری میزد بیشتر عذابم میداد؛ از احساس واقعیت نسبت به من گفت و ازم خواست چشمامو بیشتر باز کنم... تا اینکه یه روز گفت با پسرهقرار ازدواج گذاشتی. بازم باور نکردم و زیر بار نرفتم ولی اون گفت میتونه ثابت کنه... گفت برای اینکه باورم بشه امروز برم در خونتون...اومدم؛ دیدم با خنده سوار ماشینش شدی. نمیدونی چطور جلوی خودمو گرفتم تا نیامو میلادو نکشم... هنوز ایمان داشتم که تو دوستم داری و مهری دروغ گفته... وقتی وارد پاساژ جواهر فروشی شدین دلم هری ریخت. به خودم میگفتم آناهید نمیتونه منو ول کنه. نمیتونه بدون من زندگی کنه ولی... تو با اون داشتین حلقه ی ازدواج انتخاب میکردین. تازهداشتم به حرفای مامان میرسیدم که همیشه میگفت تو دختر خوبی نیستی... چند روز مثل کابوس برام گذشت... عذابی که تو اون چند روز کشیدم رو با یه اس ام اس صد برابر کردی. یادته کدومو میگم؟؟؟؟ گفتی کاوه منو تو دیگه نمیتونیم با هم باشیم. یادته؟ با این اس ام اس مطمئن شدم که تو و اون...
سرشو انداخت پایین و آهی کشید:
- بعد اون قضیه تصمیم گرفتم برای اذیت کردنت با صمیمی ترین دوستت باشم تا همونطور که تو عذابم دادی عذابت بدم. دست خودم نبود... فقط میخواستم ازت انتقام بگیرم تا یه ذره آروم بشم... مطمئن بودم که به این زودیا نمی تونی منو فراموش کنی... وقتی به مامان گفتم میخوام با مهری ازدواج کنم بدون چون و چرا قبول کرد...بالاخره اون اولین نفری بود که از وصلت من و تو ناراضی بود... خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قرارها گذاشته شد و همه چی تموم شد... از انتقامی که گرفته بودم راضی بودم و منتظر بودم تا خبری از بهم خوردن رابطه ی تو میلاد بشنوم... اما همه چی با دیدن آرتام تو نمایشگاه بهم ریخت... گیج شده بودم. نمیدونستم چه خبره...تصمیم گرفتم برم سراغ میلاد. رفتم دم خونش که نبود... از پدرش پرسیدم که گفت برگشته سوئد... بعد پیش خودم گفتم حتما حق با مهری و مامانه که میگن تو اون دختر نجیبی که من فکر میکنم نیستی... اما با دیدن اتفاق های این مدت مطمئن شدم که یه جای کار میلنگه... واسه ی همین اصرار داشتم باهات حرف بزنم... خواهش میکنمتو بگو اینجا چه خبره؟؟؟
همه ی اتفاقات چند ماه اخیر جلوی چشمم بود... باورم نمیشد که اون به خاطر این چیزا ولم کرده... باورم نمیشد اینطوری در موردم فکر کرد و انقدر راحت منو قضاوت کرد... اون همه چی رو فهمیده بود... میتونست همه چی رو حل کنه ولی حرفی نزد... اگر سکوت نکرده بود و ازم توضیح میخواست... نگاه متعجبمو به چشمای پرسوالش دوختم... چرا باید الان براش توضیح میدادم... اون موقع که باید این حرفا رو میزد سکوت کرد و با سکوتش زندگیه جفتمونو بهم ریخت... اونوقت حالا اومده و میپرسه چی شد؟ سری از روی تاسف تکون دادم:
- واقعا برات متاسفم که اینطوری در موردم قضاوت کردی...
بی توجه به نگاه پرسوالش رفتم سمت در ولی لحظه ی آخر پشیمونشدم... چرا ندونه؟...بهتر بدونه تا بیشتر عذاب بکشه... بخاطر حماقتش... برگشتم و تو دو قدمیش ایستادم:
- ولی حیفه که ندونسته از اینجا بری...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
منتظر نگام میکرد...
- خیلی دوست داری بدونی من خونه ی میلاد چیکار داشتم؟ اون شب که مهمونیه عمو کامبیز بود و تو نیومده بودی یادته؟ بعد از مدتها میلاد رو اونجا دیدم... از پدرام شنیده بودم که یکسالی میشه درسش تموم شده و برگشته تا برای همیشه اینجا بمونه... یه ذره با هم حرف زدیم... خب تو اون دورانی که تو نبودی، من و میلاد و پدارم با هم صمیمی تر بودیم... آخر شب موقع خداحافظی ازم خواست همدیگرو بیرون ببینیم و تاکید داشت کسی چیزی نفهمه... نمیدونستم چیکارم داره... با هم قرار گذاشتیم و منم رفتم سر قرار... بعد از کلی صغرا کبری چیدن، شروع کرد با من من کردن بهم گفت از وقتی که برگشته عاشق یه دختر خیابونی شده... میگفت دختر خیلی خوبیه و از روی اجبار تن به این کار داده... الانم جایی برای زندگی نداره. اون اوایل فقط میخواست کمکش کنه و خونه شو در اختیارش گذاشت ولی به تدریج نتونست جلوی خودشو بگیره و کم کم عاشقش شد... یواشکی با دختره نامزد کرده بود و نمیخواست کسی بفهمه... تو که خانوادشومیشناسی... برای اونام اصل و نصب خیلی مهمه و اگر باد این خبر و بهگوششون میرسوند جنجال راه می افتاد... گفت این که میگه میمونه همه ش فیلمه... داره کاراشو درست میکنه تا زودتر دست دختره رو بگیره و با خودش ببره...
- خب این چه ربطی به تو داشت؟
- مشکل اینجا بود که دختره مریض بود و بغیر از اونم صاحب خونه ی فسادی که دختره براش کار میکرد در به در دنبالش میگشت... چون دختره یکی از بهترین آدمایی بود که از کنارش به یه نون و نوایی میرسید... میلادم از ترس اونو تو خونه حبس کرده بود تا موقع مناسب... چون چند تا از دوستای دختره اونا رو با هم دیده بودن و میترسید خونه تحت نظر باشه... میگفت من با فیلم بازی کردن و رفت و آمد تو خونه ش، هم میتونم شک اونا رو برطرف کنم، هم میتونم دختره رو معاینه کنم... منم قبول کردم کمکش کنم... میدونی چرا؟ چون اونم مثلمن عاشق بود... اینو میتونستم از بین تک تک کلمه هاش احساس کنم... وقتی میگفت نمیتونه بدون مینو زندگی کنه درکش میکردم چون منم همین حسو نسبت به تو داشتم... ازم خواست برم اونجا تا وضعیت مینو رو چک کنم اما قول گرفت که به هیچ کس چیزی نگم... البته در مورد تو گفت اشکالی نداره ولی من بهت نگفتم... چون از عادت بد تو خواب حرف زدنت خبر داشتم... غیر از اینه؟ مگه عمه از همین عادتت برای فهمیدن کارایی که انجام میدادی استفاده نمیکرد؟ اگر مامانت میفهمید میلاد همه چی رو از دست میداد... مامانتو که دیگه خوب میشناسی... دوست و دشمن سرش نمیشه و فقط اطرافیانشو آزار میده... تازه موضوع حساسیت زیادت روی منم بود... از نظر تو همه ی پسر ها به من نگاه بد داشتن... میدونستم اگر بفهمی مخالفت میکنی...میلادم همه ی امیدش به من بود... نمی خواستم ریسک کنم و زندگیه میلاد و خراب کنم... گفتم وقتی که رفتن همه چیز رو بهت میگم... اما به مامانم گفتم. چند باری اونجا رفتم. مینو دختر خیلی خوبی بود...بیچاره از ترس تو خونه حبس شده بود... یه روز که میلاد داشت منو میرسوند گفت که کاراشون داره درست میشه ولی قبل از رفتن باید با مینو ازدواجکنه. گفت که میخواد حلقه بخره ولی سلیقه ی خوبی نداره... منم گفتم میتونم کمکش کنم.... گفتم فردا بیاد دنبالم تا با هم بریم خرید. فکر نمیکردم که اینطوری بشه... مهری همه چیزو میدونست. میدونست میرم اونجا و از زنش پرستاری میکنم. یه بار منو با میلاد دیده بود و منم مجبور شدم همه چیز و بهش بگم. نمیفهمم چرا اون حرفا رو زد... ولی تو چرا ازم نپرسیدی؟ چرا بهم نگفتی؟
عصبانی بودم... نمیدونستم کی بیشتر مقصره؟ من، کاوه، مهری یا میلاد...دستمو رو پیشونیم گذاشتم. چرا یهو اینجوری شد. چرا این همه مدت نفهمیده بودم؟به کاوه نگاه کردم که حسابی گیج شده بود... وضعیت بدی بود. هر دو حرفایی رو میشنیدیم که تا الان نمیدونستیم... بالاخره کاوه تکونی خورد و گفت:
- یعنی میخوای بگی...
- همه چیزایی که گفتم واقعیت داشت.
- مهری...
- من نمیفهمم چرا اینکارو کرد.
- چرا بهم نگفتی؟
- تو چرا ازم نپرسیدی؟
عصبی شده بود... شروع کرد جلوی من قدم زد... دستی روی پیشونیشکشید و زمزمه کرد:
- باورم نمیشه... من احمق... وای...
یهو اومد روبه روم و گفت:
- آناهید من نمیدوستم...
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم...
- من تازه فهمیدم چه غلطی کردم... خیلی عصبی بودم و کارام دست خودم نبود. اما هنوزم دیر نشده. دوباره میتونیم با هم....
و به من نگاه کرد... دوباره؟ بعد همه ی این اتفاقات... بعد ازدواجش و با وجود بچه ایی که تو راهه... بعد ورود آرتام به زندگیم... کسی که تواین مدت بهم محبت کرده بود و حامیم بود... بعد از همه ی اینا؟؟؟ از سکوت پیش اومده خوشحال شد و یه قدم نزدیکتر شد که سریع خودمو کشیدم عقب.
- اشتباه نکن... رابطه ی ما خیلی وقته تموم شده...
- تو که حرفامو شنیدی... من نمیدونستم...
- الان هم که فهمیدی چیزی عوض نمیشه...
- چرا میشه... اگر بخوای میتونیم با هم...
- بس کن
- چرا بس کنم... حال و روز الانمون بخاطر پنهون کاریه توئه...
- پنهون کاریه من؟ من فقط میخواستم یه کار خیر بکنم...
- کار خیری که شرش دامن ما رو گرفته...
- نکنه فکر کردی تو بی تقصیری و همه ی گناه گردن منه؟
- نه... نه... منم مقصرم... منم احمق بودم... ولی میشه...
- نه دیگه نمیشه...
- واقعا اونو به من ترجیح میدی...
زل زدم تو چشماشو گفتم:
- اون اسم داره و اسمشم آرتامه... اگر راضیت میکنه باید بگم آره... میدونی چرا؟ چون مثل تو کله شق و البته مغرور نیست... چون اگر چیزیناراحتش کنه حرف میزنه تا سو تفاهما از بین بره و کار به اینجا نکشه... چون همه چی رو به بچه بازی نمیگیره...
چند لحظه ایی با بهت نگام کرد ولی زود به خودش اومد و گفت:
- آناهیدم... عزیزم. خودتو گول نزن... تو هنوزم منو دوست داری فقط کافیه به زبون بیاری.
دوباره نزدیک شد... دلم لرزید. دوباره شده بود همون کاوه ایی که جونمو براش میدادم. دیگه عقب نرفتم... پاهام به زمین چسبیده بود... اون هم تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم فشرد...باز هم برگشتم سر خونه ی اول.... دوباره رسیدم همونجایی که اینهمه مدت تلاش کردم تا ازش دور بشم... دستام بی حرکت کنار بدنم آویزون بود... آروم زیر گوشم گفت:
- من بهت احتیاج دارم آناهیدم... نمیدونی تو این مدت چی کشیدم... ترکم نکن .
از خوردن نفس هاش کنار گردنم حس بدی بهم دست داد... من چرا اینطوری شدم؟ چرا بهش اجازه دادم بغلم کنه؟ سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- میفهمی چی میگی؟
- آره میفهمم... اگر بخوای همه چی رو ول میکنم... مهری و زندگیه نکبتمو... کارام درست شده و اواخر همین ماه باید برم... بیا با هم بریم... میریم یه جا که دست هیچ کس بهمون نرسه... بذار مردم هرچقدر که دوست دارن پشت سرمون حرف بزنن... مهم نیست. فقط اینکه من و تو با هم باشیم مهمه...
میخواست مهری رو ول کنه؟ متعجب نگاش کردم که ادامه داد:
- اونجوری نگام نکن... نکنه توقع داری باهاش بمونم... اون با دروغ هاش زندگیمو بهم ریخت...
- باورم نمیشه این حرفو بزنی... تو داری پدر میشی...
- پدر...
پوزخند صدا داری زد...
- مهری حقشه... میای؟
نگاه ملتمسشو بهم دوخت... نمیتونستم چیزی بگم. خشک شده بودم. تمام اون لحظه هایی که با کاوه بودم اومد جلوی چشمام. خونه ی مامانی ... مسافرتامون... تنهایی هامون. جداییمون... آرتام... آرتام چی؟ احساس عذاب وجدان کردم. وقعا چرا تو گوش کاوه نزدم که بغلم کرد؟. سکوتم باعث شد با ناراحتی بگه:
- نگو که نمیای...
اومد جلوتر و بازوهامو گرفت... پیشونیه داغشو به پیشونیم چسبوند. سعی کردم خودمو بکشم کنار ولی نمیشد...
- ولم کن کاوه. همینجا این قضیه رو تموم کن.
- یه ذره فکر کن... ما میتونیم...
- مایی وجود نداره...
- آناهید من این همه مدت تو اشتباه بودم ولی توام بی تقصیر نبودی... اگه بهم میگفتی...
- گفتم ولم کن. برام مهم نیست کی مقصره مهم اینه همه چی تموم شده.
صبرش تموم شد و داد زد:
- ولت کنم بری پیش اون عوضی؟
- تو مشکلی داری؟
هر دو به طرف آرتام برگشتیم که با اخم داشت به کاوه نگاه میکرد....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 10 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sweet Lies | دروغ شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA