ارسالها: 7673
#111
Posted: 16 Aug 2012 16:57
آرتام نگام کرد و گفت:
- حتما نتونسته هضمش کنه و خواسته زهرشو بریزه...
- دلم براش میسوزه... فدای دروغ های عمه و مهری شد...
- پس همه چی رو فهمیدی؟
- آره... تو نبودت مهری هم اومد باهام حرف زد...
یاد حرفای آخرم با مهری افتادم...
*********************
رومو برگردوندم تا برم تو بیمارستان که صدای آخ گفتن مهری متوقفم کرد... نگاهش کردم... یه دستش روی زمین بود و یه دستش روی شکمش... خدای من... بچه ش...
از استرس زیاد با پام روی زمین ضرب گرفتم... یه ربعی میشد که دکتر نخعی رفته بود بالا سرش... اگر اتفاقی براش بیفته چیکار کنم؟ با کنار رفتنِ پرده و ظاهر شدن دکتر نخعی از دیوار جدا شدم و رفتم جلو...
- حالش چطوره؟
- خوبه... چیز خاصی نبود... بخاطر فشار عصبی اینطوری شد ولی به محض تموم شدن سرمش میتونه بره...
نفس آسوده ایی کشیدم و بعد از تشکر از دکتر رفتم بالا سرش... چشمای نیمه بازشو بهم دوخت و خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم:
- نمیخواد چیزی بگی... فعلا باید استراحت کنی....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش روی صورتش راه باز کرد... ترجیح دادم از اورژانس برم بیرون ولی دلم براش میسوخت... برای آروم کردنش گفتم:
- نگران نباش... من خیلی وقته که گذشتمو فراموش کردم... دیگه کسی به اسم کاوه برام مهم نیست... البته اینم برام مهم نیست که بین شما دو تا چی میگذره... این چیزی بود که خودت انتخاب کردی و بایدتاوانشم بدی... اما مطمئن باش که من با خراب کردن زندگیه دیگران برای خودم زندگی نمی سازم...
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- چون من مثل تو نیستم...
رومو برگردوندم تا برم بیرون که صداش متوقفم کرد:
- آناهید... منو میبخشی؟
بدون اینکه برگردم گفتم:
- نمی دونم...شاید یه روزی انقدر مهربون بشم که ببخشم ولی هیچ وقت فراموش نمیکنم...
با همه ی این اتفاقات باید یه چیزی رو بهش میگفتم... برگشتم و تو صورتش نگاه کردم:
- ولی ازت ممنونم چون آرتامو از تو دارم...
و دیگه منتظر جوابی نموندم و رفتم بیرون...
**************
وقتی کل داستانو خلاصه براش تعریف کردم، لبخندی زد و گفت:
- منو بگو فکر میکردم صبح به خاطر کاوه از خونه رفتی بیرون.
- تازه براشون یه یادگاری هم از طرف جفتمون فرستادم...
- پس فکر همه جا رو کرده بودی و دیروز بعد از حرفام چیزی نگفتی؟
اخمی کردم و گفتم:
- تو چطور تونستی اون حرفا رو بهم بزنی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#112
Posted: 16 Aug 2012 16:59
- همه ش تقصیر اون بردیای دیوانه ست... شبی که رسیدم، رفتم خونه ش... چون حالم خوب نبود باهاش دردو دل کردم و همه چی رو بهش گفتم... اونم مثلا اومد راهکار یادم بده گفت اون حرفا رو بزنم... اگر تو دوستم داشته باشی یه اعتراضی میکنی... پسره ی خل و چل فکر کردهچون دوست دختر خودش با هرسازش میرقصه تو هم همینطوری...
- اووم... پس سر و گوش دکتر زرافشانم میجنبه؟ ولی با این حال اگر حرفای دیشبش نبود شاید من امروز اینجا نمیومدم...
****************
صدای زنگ گوشیم بلند شد... این سومین بار... چقدر هم سمجه...
کلافه از جام بلند شدم و از خلوتم دل کندم... نگاهی به شماره نا آشنا انداختم... بعد از کمی تعلل دکمه ی سبز رو فشردم:
- الو؟
- دکتر زند؟
- بله خودمم.. شما؟
- سلام... بردیام... بخشید دیر وقت مزاحمتون شدم...
با لحنی متعجب و کشدار گفتم:
- خواهش میکنم... اتفاقی افتاده؟
- راستش اتفاق که افتاده... ولی
صاف نشستم و گفتم:
- دارین نگرانم میکنین... چی شده؟
- امم... امشب آرتام اومده بود اینجا پیش من.راستش زیاد رو به راه نبود... سر همین قضیه ی نامزدیتون...خیلی پریشون بود. میگفت تصمیمتون رو گرفتین و میخواین همه چی رو بهم بزنین...
از اینکه انقدر خونسرد داشت حرف میزد کلافه شدم و سریع رفتم میون حرفش:
- خب؟
دوباره آروم گفت:
- سعی کردم با حرف زدن یه ذره آرومش کنم که...
- تو رو خدا حرف بزنین... من دارم سکته میکنم...
- یکی به اسم کاوه زنگ زد و یه حرفایی بهش زد که از کوره در رفت...بعدم تا رفتم براش یه لیوان آب بیارم از خونه زد بیرون. مجبور شدم به بهونه ی کار زنگ بزنم خونه شون ولی گفتن هنوز برنگشته... واقعیتش من یه کم نگرانم آخه یه مقدار مشروب خورده بود و با اون اعصاب خرابش میترسم کار دست خودش بده...
نگران پرسیدم:
- کاوه؟؟؟!!!! نفهمیدین چی بهش گفت؟
- متاسفانه حرفاشونو نشنیدم ولی هر چی بود خیلی عصبانیش کرد. الان...
دوباره حرفشو قطع کردم:
- خیلی مشروب خورده بود؟
- تقریبا...
دلم هری ریخت... انگار فهمید خراب کرده چون سریع گفت:
- البته تا وقتی که پیشم بود حالش خوب بود.
دستپاچه شده بودم. حرفاش نگرانم کرده بود. صدای بردیا منو از فکر کشید بیرون:
- میدونین کجا ممکنه رفته باشه؟
- نه... نکنه براش اتفاقی بیوفته...
حال دگرگون منو درک کرد برای همین گفت:
- بهتره زود تر پیداش کنیم. من الان زنگ میزنم به چند نفری که احتمال میدم رفته باشه اونجا. شمام اگه میتونین خبری ازش بگیرین. تا زودتر بفهمیم کجا رفته.
خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:
- آناهید خانوم؟؟
- بله؟
- حالا که بحث به اینجا کشید بذارین یه چیزی رو بهتون بگم... هیچوقت تو این چند سال آرتامو اینجوری ندیده بودم... خیلی دوستتون داره... من یه پسرم و اینو خوب میفهمم. توی این مدتی که با هم بودین من یه آرتام جدیدو دیدم. امشب نبودین حالشو ببینین وگرنه دیگه به جدایی فکر نمیکردین. درسته که تصمیم گیرنده شمایین ولی امیدوارم اشتباه نکنین. خداحافظ...
به گوشیه توی دستم خیره شدم... وقتی دیروز انقدر راحت حرف از جدایی زدباورم شده بود که همه چی تمومه ولی این حرفا... لبخندی روی لبم نقش بست...
****************
- هیچ وقت بی خبر نرو...
دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش نزدیک کرد...
- تو جون بخواه عزیزم ...
سرمو بیشتر به سینه ش فشردم و چشمامو با لذت بستم... واقعا تو این لحظه خوشبختی رو احساس میکردم... الان مهری و کاوه هم از ایران رفتن... فقط میتونم بگم امیدوارم که خوشبخت بشن... فکر کنم یادگاری ایی که برای بچه شون خریدم به دستشون رسیده باشه...
چشمامو باز کردم اما با دیدن چیزی که روبروم بود هینــــــــــی گفتم و خودم از بغل آرتام کشیدم بیرون...
با چشمایی که از تعجب گرد شده بود نگام کرد و پرسید:
- چیه؟
به گلدون شکسته ایی که گوشه ی اتاق بود اشاره کردم و گفتم:
- چرا این شکسته... میدونی با چه علاقه ایی اونو خریدم؟
بلند خندید...
- جنجال نداره که... همین امروز میریم یکی دیگه برات میخرم...
همینطور با اخم نگاش میکردم که یه دست انداخت زیر زانوهامو و دست دیگه شو دور کمرم حلقه کرد و از زمین بلندم کرد:
- البته بعد از یه کوچولو خوابیدن... من این مدت اصلا درست و حسابی نخوابیدم.
پایان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن