ارسالها: 7673
#81
Posted: 16 Aug 2012 11:17
من رفتم عقب نشستم و مشت رحمت با کلی تعارف راضی شد جای من بشینه... راه زیادی تا خونه ی بابا بیژن نبود. وقتی رسیدیم دهنم با دیدن خونه از شگفتی باز مونده... خیلی خوشگل بود... یه خونه ی دو طبقه ی قدیمی... دور تا دور خونه چیزی به اسم دیوار وجود نداشت و همه ش حصار های چوبی بود... توی حیاطشم پر درخت... منظره ش فوق العاده بود...
آرتام نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید:
- چطوره؟
- اینجا یه تیکه از بهشته... ایکاش اینجا زندگی میکردم...
- مشت رحمت: امیدوارم وقتی رفتی تو خونه هم همین نظر و داشته باشی.
- آرتام: انقدر خرابه؟
مشت رحمت چیزی نگفت ولی با بالا دادن ابروهاشو کج کردن سرش خودمون فهمیدیم چه خبره... حق با اون بود... توی خونه افتضاح بود... بوی بد نا و تار عنکبوت های بسته شده روی در و دیوار... فکر کنم یه بند انگشت روی همه ی وسایل خاک نشسته بود... بدترین قسمتش چند تا موشی بود که داشتن برای خودشون تفریح میکردن...
آرتام نگاهی به همه جای خونه انداخت و گفت:
- این بابای منم فقط برای آدم کار درست میکنه...
و رو به مشت رحمت گفت:
- فکر میکنین چند تا کارگر برای روبراه کردنش تو دو روز لازمه؟
مشت رحیم بعد از کلی فکر کردن گفت:
- فکر کنم دو تا کافیه...
- باشه هر چی خودتون صلاح میدونین...
و با هم از خونه اومدیم بیرون... مشت رحمت و رسوندیم دم خونشون... خواستیم خداحافظی کنیم که پرسید:
- کجا؟
- آرتام: ما میریم شهر تو یه هتل... فردا یه سری تنقلات میخریم و میایم... کارگرام دیگه با شما...
- مشت رحمت: کارگرها رو که فردا میارم... ولی الان یه حرفی زدی که اگر بخاطر پدرت نبود نمیبخشیدمت...
آرتام یه لحظه هنگ کرد... منم دست کمی از اون نداشتم... داشتیم فکر میکردیم چه حرفی آرتام زده که ناراحت شده... انگار خودش از قیافمون فهمید اوضاع از چه قراره، گفت:
- وقتی خونه ی من هست تو اسم هتل و میاری؟
آرتام یه نفس راحت کشی و لبخند زد:
- مزاحم نمیشیم... باید بریم، فردا صبح زود میایم.
- مشت رحیم: باز که تکرار کردی... یالا ماشین و خاموش کن دست عیالتو بگیر بیا بالا...
و بدون اینکه منتظر ما بمون رفت تو... من و آرتام واقعا نمیدونستیم چیکار کنیم... بالاخره آرتام گفت:
- پاشو بریم تو...
فکر بدی نبود... هوا تاریک شده بود و جاده هم مه داشت...
توی خونه شون خیلی ناز بود... یه فرش دست بافت و چند تا تشک کنار دیوار روی زمین پهن شده بود که جای نشستن بود و یکی یه دونه پشتی هم روشون بود برای تکیه دادن... یه طاقچه و چند تا گلدون، یه تلویزیون قدیمی و یه بوفه و البته یه سری خورده ریز هایتزیینی، تنها وسایل تو خونه شون بود... ایکاش این خونه مال من بود... زن مشت رحیم گل نسا خانم خیلی گرم ازمون پذیرایی کرد... بغیر از اون و مشت رحمت دخترشون آهو هم تو خونه بود... البته بخاطر حاملگی و اینکه شوهرش ماموریت کاری رفته اونجا مونده بود... دختر خیلی خوب و خونگرمی بود... من که عاشقش شدم... وقتی فهمید عاشق بچم هر بار که بچه ش تو شکمش تکون میخورد بهم اشاره میکرد تا دستمو بزارم روی شکمش... انقدر از تکونای بچه خوشم اومده بود که گل نسا خانوم تو جمع گفت:
- ایشالله قسمت خودت بشه عزیزم. مادر خوبی میشی..
از خجالت نمی تونستم چیزی بگم و فقط لبخندی از روی اجبار زدم... همون برام درس عبرتی شد که جلوی خودمو بگیرم و انقدر تابلو بازی در نیارم... آرتامم که مثل سری قبل فقط خندید...
خیلی خوابم میومد... تو دو شب قبل که اصلا خواب راحتی نداشتم... اگر میتونستم همون وسط دراز میکشیدمو میخوابیم. آهو که کنارم بود رو به مامانش گفت:
- مار (مادر) جان... آناهید خانم خوابش میاد.
آخه من چقدر تابلو هستم... سریع گفتم:
- نه خوبه... من معمولا دیر میخوابم... مگه نه آرتام؟
و به آرتام که با لبخند نگام میکرد اشاره کردم یه چیزی بگه... قبل از اون گل نسا خانوم از جاش بلند شد و رفت توی یکی از اتاق ها... بعد از چند دقیقه در حالی که نفس نفس میزد اومد و گفت:
- بفرمایید... اون اتاق و براتون آماده کردم...
یه ربع دیگه هم نشستیم و بعد شب بخیری گفتیم و رفتیم تو اتاق...با دیدن یه تشک پهن شده کف اتاق، من و آرتام به هم نگاهی کردیم...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#82
Posted: 16 Aug 2012 11:18
آرتام شونه ایی بالا انداخت... لبخندی زد و گفت:
- برو بخواب...
- تو کجا میخوابی؟
به یکی از تشک های کوچیکی که توی هالم بود و برای نشستن استفاده میشد اشاره کرد و گفت:
- من رو اون میخوابم...
ایکاش میرفتیم هتل... یه دونه پتو بیشتر نبود... قربونش برم تشکشهم انقدر کوچیک بود که نمیشد بهش بگم بیاد با فاصله کنارم بخوابه...تشکش راست کار کفترهای عاشق بود... تنها شانسمون وجود دو تا بالشت بود... آرتام یکی از بالشت ها رو گرفت و رفت کنار دیوار دراز کشید... الهی بگردم که بچم انقدر مهربونه... یکی از چشماشو باز کرد و با دیدن من که سردرگم جلوی در ایستاده بودم لبخندی زد و گفت:
- چرا نمیخوابی؟ فردا باید زود بیدار شیااا. کلی کار داریم.
- آخه اونطوری تا صبح یخ میزنی.
- من پوستم خیلی کلفته... نگران من نباش و راحت بخواب عزیزم
چراغو خاموش کردم. مانتوم رو در آوردمو انداختم روش که باعث شد چشماشو باز کنه... با تعجب نگاهی به من و مانتوم که روی تنش بود کرد.
- مرسی.
سری تکون دادم و خزیدم زیر پتو... وای که چه لذتی داشت. چشمامو بستم ولی مگه خوابم میبرد؟همه ی حواسم پیش آرتام بود... نگران بودم سرما بخوره... هوا داشت سرد میشد و اونم هیچی روش نبود جز مانتوی کوتاه و نازک من که بود و نبودش فرقی نمیکرد... دوباره بهش نگاه کردم... از صدای نفس هاش میشد فهمید که خوابیده ولی مثل یه جنین تو خودش جمع شده بود... اینطوری نمیشه... از جام بلندشدم و نگاهی به دور و بر اتاق انداختم تا شاید چیزی پیدا کنم که بشه ازش به عنوان ملافه استفاده کرد... ولی هیچی نبود، یه راه بیشتر نموند... تشکو که خیلی هم سنگین بود کشیدم سمت آرتام... مشالله معلوم نیست توش چیه... کمرم درد گرفت.
اینطوری بهتره... پتوش برخلاف تشک خیلی بزرگ بود و برای جفتمون خوب بود. حالا خیالم راحت شده بود... آرتام انقدر خسته بود اصلا از سر و صدای من تکون نخورد... کنارش دراز کشیده بودم و بهش نگاه میکردم... به کسی که اسما خیلی بهم نزدیکه ولی از همه برام غریبه تره ... نفسمو یه جا دادم بیرون... دستامو تو هم قفل کردم تا با وسوسه ی لمس صورتش، مخصوصا استخون چونش که عاشقشم مبارزه کنم... انقدر نگاش کردم که کم کم خوابم برد.
*********************
با صدای خروسی که داشت حنجره شو پاره میکرد هوشیار شدم... اما دلم نمیخواست چشمامو باز کنم چون هنوزم خوابم میومد... دستامو گذاشتم رو گوشم تا دیگه صداشو نشنوم ولی مگه میشد... مثل اینکه این خروسه تا مطمئن نمیشد همه بیدارن کوتاه نمیومد... از کشتن حیوونا متنفرم ولی اگر همین الان یه چاقو داشتم میرفتم سرشو از تنش جدا میکرده که انقدر مردم آزار نباشه... دوباره صداش بلند شد... شکست و پذیرفتمو کلافه چشمامو باز کردم که با دو تا چشم آبی خندون مواجه شدم...از اینکه انقدر بهم نزدیک بود یه لحظه هول شدم و سریع گفتن:
- از خروس متنفرم
بلند خندید... تازه کم کم داشت موقعیتم یادم میومد... دیشب من بودم که اومدم کنارش. یه ذره آرومتر شده بودم...
- سلام... بیداری؟
تو صداش هنوز رگه هایی از خنده وجود داشت...
- صبح بخیر... همین الان بیدار شدم.
دقیق نگاهش کردم... بهش نمیومد تازه بیدار شده باشه. چیزی نگفتم و بجاش نگاهی به پنجره انداختم ... هوا روشن شده بود.
- ساعت چنده؟
دستشو از زیر پتو بیرون آورد و نگاهی به ساعتش انداخت:
- نزدیکه 7
یه ذره نگام کرد. بعد پتو رو کمی بالا آورد و گفت:
- بابت این ممنون.
- نمی تونستم بذارم اونطوری بخوابی... از سرما مچاله شده بودی.
چیزی نگفت... فقط نگام کرد. منم همینطور... ضربان قلبم بالا رفته بود... جالب بود حتی خوابیدنمون کنار هم مثل دو تا دوست بود که همه چی رو مساوی بین خودشون تقسیم میکنن. البته جای من گرم و نرم تربود... نمی دونم چقدر بهم خیره بودیم ولی اون زودتر به خودش اومد و تو جاش نیم خیز شد... بدون اینکه نگام کنه گفت:
- موافقی زودتر بریم شهر؟
- اوهوم.
از جام بلند شدمو بدون اینکه بهش نگاه کنم لباسامو پوشیدم... آرتام تشکو گذاشت سرجاشو با هم رفتیم بیرون... خدا رو شکر مش رحمت بیدار بود. بعد از خوردن صبحونه باهاشون خداحافظی کردیم تا ما بریم شهر و اونم بره دنبال کارگر...
*****************************
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#83
Posted: 16 Aug 2012 11:18
قبل از رفتن به شهر، اول رفتیم تا دوباره نگاهی به خونه بندازیم و ببینیم چه وسایلی لازم داره... من عاشق این خونه شده بودم... خیلی خوشگل بود... مخصوصا پله های چوبیش که به طبقه ی بالا منتهی میشد... دیروز انقدر ذوق زده بودم که زیاد به اطرافم توجه نکردم ولی حالا که قرار بود برای خونه اسباب و اثاثیه بگیریم باید بیشتر دقت کنم... طبقه ی پایین یه هال بزرگ داشت به همراه یه آشپزخونه ی دربو داغون و یه اتاق و البته یه سرویس بهداشتی...
طبقه ی بالا هم چند تا اتاق تو در تو داشت و یه هال کوچیکتر... یه دستشوایی هم توی حیاط بود... صدای آرتامو شنیدم که گفت:
- این خونه حداقل چند تا فرش میخواد...
حق با اون بود... کف خونه موزاییک بود و باید همه شو میپوشوندیم... یه ذره تو کیفم گشتم و بالاخره یه کاغذ و خودکار پیدا کردم... تمام وسایلی رو که لازم بود بخریمو نوشتیم تا چیزی از قلم نیوفته... کارمون که تموم شد مش رحمت همراه 3 نفر اومد... دو تا شون کارگر بودن و یکیشون کابینت ساز. از حرفای مش رحمت فهمیدیم همون روزی که بابا بیژن بهش زنگ زده، کابینت سازو اورده بود اینجا رو ببینه تا زودتر کابینت ها رو بسازه... اون کابینت ها باید عوض میشد...
قرار شد خود مش رحمت بالا سرشون وایسته و ما هم بریم خریدارو انجامبدیم...
اولین مغازه ایی که آرتام جلوش توقف کرد فرش فروشی بود... تمامفرشارو با سلیقه من خریدیم و قرار شد تا شب برامون بفرستنش... بعد رفتیم یه دست مبل و چند تا راحتی و یه میز ناهارخوری 12 نفره سفارش دادیم...یه سرس ظرف هم خریدیم... آخرین مغازه هم فروشگاه لوازم خونگی بود...
- صاحب مغازه با دیدنمون لبخندی از روی اجبار زد و گفت:
- خیلی خوش اومدین... برای خرید جهیزیه تشریف اوردین؟
آرتام نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت:
- بله.
صاحب مغازه تند تند بهترین اجناسشو رو معرفی میکرد و آرتامم هر چی رو که من انتخاب میکردم بدون چک و چونه به لیست اضافه میکرد... صاحب مغازه که از داشتن یه مشتری مثل آرتام، کِیفش کوک شده بود ولمون نمیکرد تا اینکه مشتری های جدید اومدن و مجبور به ترکمون شد. حس خوبی از این خرید کردن داشتم که همین باعث میشد یه لبخند از صبح روی صورتم باشه... داشتم نگاهی به گاز ها مینداختم که آرتام اومد کنارمو گفت:
- بالاخره رفت
خندیدم... نگاهی به دور برش انداخت و گفت:
- چیز دیگه هم مونده بگیریم...
- نه این آخریه...
- خسته شدی؟
- من از خرید کردن خسته نمیشم مخصوصا این خرید... احساس میکنم دارمبرای خونه ی خودم خرید میکنم.
شونه ایی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- فکر کن واقعا برای خونه ی خودته.
نگاش کردم... چشماش برق میزد... نمی دونم این برق از روی شیطنتبود یا خوشحالی... تنها چیزی که در مورد آرتام اذیتم میکرد این بود که نمیشد فهمید تو سرش چی میگذره... بخاطر رفتارش و شوخیاش حدس اینکه حرفش جدیه یا نه خیلی سخت بود... نگامو ازش گرفتم و به کارم ادامه دادم که دوباره سرو کله ی صاحب مغازه پیدا شد... برایخودشیرینی و اینکه یه حرفی زده باشه رو کرد به من کرد و گفت:
- معلومه آقا داماد خیلی دوست داره ها... رو حرفت نه نمیاره... از من میشنوی هر چی دوست داری الان بخر چون بعد از ازدواج دیگه انقدر حرف شنوی نداره ...
نگاهی به آرتام انداختمو هر دوتا خندیدیم... مردک چقدر دندون گرد بود... برای اینکه بیشتر جنس بفروشه منو مینداخت به جوون آرتام... گازم خریدیم و از مغازه اومدیم بیرون...
ساعت نزدیکه 4 بود و ما هنوز هیچی نخورده بودیم... انقدر درگیر بودیم که متوجه گذر زمان نشدیم...
آرتام میگفت بریم رستوران یه چیزی بخوریم ولی من چون خیلی ذوق داشتم که زودتر بریم خونه رو اماده کنیم، مخالفت کردم... به پیشنهاد من غذا و یه عالمه تنقلات خریدیم و برگشتیم سمت روستا...
وقتی رسیدیم تمام وسایل دور ریختنی جلوی ورودیه باغ تلنبار شده بود...
با دیدن توی خونه جیغ خفیفی از خوشحالی زدم... خیلی تمیز تر از صبح شده، البته هنوزم کلی کار داشت ولی الان میشد بهش گفت خونه... کار کابینت ساز هم تموم شده بود و آشپزخونه خیلی خوشگل شده بود... از سفره ی پهن شده گوشه ی حیاط معلوم بود غذاشون و خوردن... ولی چون کار میکردن بازم گرسنه میشدن... آرتام مشغول حرف زدن با مش رحمت بود که داشت در مورد درخت های باغ یه چیزایی بهش میگفت... سریع رفتم میوه ها رو تو حیاط شستم... کارگرها یه ذره استراحت کردن... نگاهی به همه جای خونه انداختم، اگر ما هم کمکشون میکردیم تا شب یا نهایت فردا ظهر تموم میشد. رفتم کنار آرتام:
- ارتام موافقی ما هم کمکشون کنیم؟
قبل از آرتام، مش رحمت گفت:
- چرا خانم جان؟ دارن کارشونو میکنن.
- اینطوری زودتر تموم میشه. ها؟
آرتام نگاهی به خونه و نگاهی به قیافه ی ملتمس من کرد. لبخندی زد وگفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#84
Posted: 16 Aug 2012 11:19
- خیلی خب... اونطوری نگاه نکن.
و زیر لب ادامه داد:
- امان از این چشما.
حرفشو شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم... خواستم مانتومو در بیارم. آرتام با دیدن لباسم که هم نازک بود هم آستین حلقه ایی، پیراهن چهارخونه ایی رو که روی تیشرتش پوشیده بود رو در آورد و داد به من... از خدا خواسته لباسو پوشیدم. حالا تمام مدت بوی ادکلون تلخش توی دماغم بود...
سرعت انجام کارا بیشتر شد... تو این بین فرشها و مبلا رو هم آوردن.... فقط مونده بود لوازم خونگی که گفتیم بهشون زنگ میزنیم تا برامون بفرستنش. با اینکه کلی خوراکی خردیم ولی بیشترش تموم شده بود.
خونه عالی شده بود... حالا فرش ها هم پهن کرده بودیم... برای شام ژامبون و الویه ی آماده ایی رو که خریده بودیم رو روی میز چیدم و بقیه رو صدا کردم... خیلی خسته بودم و دلم یه خواب اساسی میخواست... بحث خرید مواد غذایی پیش اومد و یکی از کارگرا یه چیزایی در مورد جمعه بازاری که فردا تو همین حوالی راه میوفتاد گفت. چشمام از خوشحالی برقی زد که از دید آرتام دور نموند و در حالی که سرشو به دوطرف تکون میداد خندید... خب چیکار کنم؟ من عاشق خرید کردنم...
ساعت نزدیکه 11 بود که کارگرا و مش رحمت رفتن... یه سری کار موند برای فردا و اونم تا ظهر تموم میشد...
آرتام روی یکی از کاناپه ها دراز کشید:
- دارم از خستگی میمیرم...
- منم.
و روی یکی دیگه از کاناپه ها ولو شدم... چشمامو بستم اما صدای خسته و خواب آلود آرتام و شنیدم:
- از دست تو... خب چی میشد انقدر خودمونو خسته نمیکردیم؟ فوقش دیرتر تموم میشد.
- من دوســــت دارم زودتر تموم بشــــــــه که تا... بقیه نیومدن یــــــه ذره...
از خستگی حال حرف زدنم نداشتم و همین باعث میشد حرفامو کشیده بگم.
- از اینجا... استفاده کنم. اینـجا جوون مـــ
و چشمام گرم شد و خوابم برد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#85
Posted: 16 Aug 2012 11:20
با احساس نور شدید آفتاب روی چشمام، بیدار شدم... آرتام هنوز خواب بود. یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم. تا یه ساعت دیگه سرو کله ی کارگرا پیدا میشد.
دستامو از دو طرف باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. بعد از شستن دست و صورتم رفتم تا یه چیزی برای صبحونه آماده کنم.... بعداز فعالیت های دیروز، شدیدا به حموم احتیاج داشتم ولی متاسفانه هنوز راه نیوفتاده بود. قرار بود امروز آماده ش کنن. آب چندتا از پرتقال هایی رو که دیروز خریدیم، گرفتم که گند زدم به کل کابینت های نو...
خب چیکار کنم؟ امکانات کمه...
رفتم کنار آرتام و کمی روش خم شدم... چندباری تکونش دادم که بالاخره زمزمه وار گفت:
- هوم؟
- آرتام پاشو... کلی کار داریم.
- نه.
از لحن ملتمسش خندم گرفت... چشماشو باز نمیکرد مبادا خواب از سرش بپره... میدونستم خیلی خسته س. بدتر از من؛ اونم تو این چند روز خواب درست و حسابی نداشت. اما با این حال ادامه دادم:
- چی چی رو نه... پاشو... باور کن منم خوابم میاد ولی باید بریم خرید... تو خونه هیچی ندار..
حرفم هنوز تموم نشده بود که آرتامو دستمو کشید و افتادم تو بغلش... یه دستشو دورم حلقه کرد و با دست دیگه ش سرمو روی سینه ش نگه داشت:
- پس بیا با هم بخوابیم.
- آرتام
- هیـــش... فقط ده دقیقه.
و شروع کرد به نوازش موهام... چشمامو بستم و چیزی نگفتم... همیشه از اینکه یکی با موهام بازی کنه لذت میبردم... از کارگرا شنیده باودم که این بازار فقط تا ظهر برپاست... بعد از چند دقیقه کهبه همون حالت موندم، برخلاف میلم سرمو آوردم بالا و نگاهی به آرتامانداختم... استخون خوش ترکیب چونش بدجور رو اعصابم بود... بی اراده سرمو بردم جلو و چونه ش رو بوسیدم... از کارم شوکه شد چون سریع چشماشو باز کرد... خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم... در جواب نگاه متعجبش سرمو کمی کج کردم و شونه ایی بالا انداختم...
دیگه خواب از سرش پریده بود... بی هیچ حرفی از جام بلند شدم تا حاضر شم اما صداشو که توش رگه هایی از خنده بود شنیدم:
- از این مدل بیدار کردنام بلد بودی و رو نمیکردی؟
وقتی رسیدیم بازار از دیدن اونهمه آدم به وجد اومدم... مثل این ندید بدید ها از جلوی این دست فروش میدوییدم جلوی اون یکی... ارتام بیچاره هم در حالی که دستاشو دورم نگه داشته بود، مواظب بود به کسی نخورم تا جایی که دستاش پر از کیسه های خرید شد... چون لباس ها و لهجه مون مثل بقیه نبود قیمت ها رو چند برابر با ما حساب میکردن. من کلی غر میزدم ولی آرتام بی خیال حساب میکرد و به اعصاب خورد شده ی من میخندید.
چندتا شیشه ترشی و تخم مرغ خریدیم و آرتام کیفشو در اورد تا حساب کنه... دیدم ممکنه طول بکشه رفتم کنار دست فروش بعدی که لباس های محلیش حسابی دلبری میکرد... خیلی دلم میخواست یکی شو بخرم ولی همه شون ناز بودن و همین انتخابو سخت میکرد... دستی که روی بازوم کشیده شد؛ به هوای اینکه آرتام با ذوق برگشتم:
- بنظرت کــ..
اما حرف تو دهنم ماسید... یه مرد هیکلی با نگاهی هیز و لبخند چندش تر از قیافه ش داشت سر تا پامو برانداز میکرد... نگاه شوکه شدموبه دستش که روی بازوم بود انداختم... اخمی کردم و خواستم چیزی بهش بگم اما صدای آرتام باعث شد به اون نگاه کنم:
- چه غلطی داری میکنی؟
مرد رد نگاهمو دنبال کرد و متوجه شد آرتام با اونه... سینه ایی سپر کرد و گفت:
- به تو چه؟
آرتام کیسه های خرید و ول کرد و یه مشت خوابون تو چونه ی مرده که افتاد رو زمین... چند نفری که دورمون بودن سریع رفتن جلوی آرتام و مانع از حمله ی دوباره ش به طرف مرد شدن... آرتام با اخم وحشتناکی فریاد زد...
- به چه حقی به زن من دست میزنی؟
من از داد آرتام ترسیدم چه برسه به اون مرده... مرد که از درد چشماشو جمع کرده بود با تته پته گفت:
- با.. با زن... خودم... اش... اشتباه گرفتمشون.
- پاشو گمشو تا فکتو نشکوندم.
مرد نذاشت به ثانیه بکشه... سریع از جاش بلند شد و تقریبا میتونم بگم غیبش زد... چندتا از خانم ها کمک کردن و خریدایی که رو زمین پخش شده بود رو دوباره جمع کردن و دادن دستمون... ارتا اومد کنارم. نگاه عصبانیش رو بهم انداخت و با صدایی که سعی میکرد پایین نگه ش داره گفت:
- مگه نگفتم کنار من وایستا؟
مثل بچه ایی که کار بدی کرده باشه سرم پایین بود... ولی چرا؟ من که کار بدی نکرم... اون حق نداره با من اینطوری حرف بزنه. اخمی کردم و رومو برگردوندم تا برم سمت ماشین... اما کشیده شدن بازوم توسط آرتام مانع رفتنم شد... همچنان با اخم به زمین خیره شده بودم... نفسشو یکجا داد بیرون و بعد از چند ثانیه پرسید:
- چی میخواستی از اینجا بخری؟
- هیچی
بازومو از دستش بیرون کشیدم و بی توجه بهش رفتم کنار ماشین... چون سوییچ نداشتم ده دقیقه ایی علاف شدم که اومد... الهی بگردم... دستاش پر از نایلون خرید بود ولی خودم رو از تک و تا ننداختم و کمکش نکردم... اصلا حقشه... من کف دست بو نکرده بودم که اونمردک اذیتم میکنه... یه جوری نگام میکرد انگار من مقصرم.
کل راه به سکوت گذشت... وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم که دوبارهبازومو گرفت و گفت:
- معذرت میخوام.
- من مقصر نبودم.
- میدونم... ولی بهم حق بده... نمی تونم ببینم کسی بهت دست میزنه... اونم یه آدم عوضی.
از نفس کشیدنش فهمیدم باز داره عصبانی میشه... یه ذره حق داشت... بالاخره مرده و غیرت داره. بهتر بود این بحث همین جا تموم بشه. لبخندی زدم و گفتم:
- فقط اینبارو می بخشمت.
دستمو بوسید:
- بانو لطف می فرمایند.
موقعی که ما نبودیم بقیه ی لوازم خونه رو آورده بودن، صبح آرتام باهاشون تماس گرقته بود... با کمک آرتام تمام وسایل چیده شد و حالا خونه آماده بود... عصرونه ایی آماده کردم تا کارگرا بخورن... وسایل خوراکی رو گذاشتم تو اشپزخونه... بین خریدا یه نایلون بود که توش لباس محلی بود... آرتام همون لحظه اومد تو آشپزخونه و دید که من با تعجب دارم به لباس ها نگاه میکنم... چون بجای یه دونه سه تا بود... لبخندی زد و گفت:
- همین و میخواستی بخری دیگه؟
خندیدم و سری تکون دادم:
- حالا چرا سه تا...
اخم بامزه ایی کرد:
- ببین یه قهر کردنت کلی خرج رو دستم گذاشت... من که نمیدونستم کدومو میخوای. از خانمی که فروشنده ش بود پرسیدم که گفت این سه تا رو پسندیدی... منم پولای نازنینمو دادم و خریدمشون...
میدونستم داره شوخی میکنه ولی با این حال مشتی تو قفسه ی سینه ش زدم و گفتم:
- پولشو بهت میدم.
- آی... دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا
چتریهامو بهم ریخت و قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم از آشپزخونه رفت بیرون...
کارا دیگه تموم شده بود و همه چیز مرتب چیده شده بود... آرتام پول کارگر ها رو حساب کرد و قرار شد تا یه جایی برسونتشون. منم بقیه ی خریدارو تو کابینت و یخچال جابه جا کردم... دیگه حالم داشت از بوی بدبدنم بهم میخورد... سریع چپیدم تو حموم... حمومم طولانی شد، اصلا فکر نمیکردم انقدر کثیف باشم... حوله ی استخریمو دورم پیچیدم... سرمو از لای در حموم آوردم بیرون... سکوت خونه نشونه ی این بود که آرتام هنوز نیومده... سریع رفتم تو اتاقی که ساکهامون توش بود... لباس زیرامو پوشیدم... یه شلوار لیِ تنگ و فاق کوتاه مشکی همراه با یه پیراهن مردونه ی چهارخونه که خط های قرمز و ابی داشت انتخاب کردم... ترجیح دادم لباس محلی رو فردا بپوشم... چون شب باید کنار ارتام میخوابیدم و به خوابیدنم اعتباری نیست...
شلوارمو پوشیدم اما پبراهنو گذاشتم کنار تا اول موهامو خشک کنم...دولا شدم و در حالی که زبر لب برای خودم اهنگی رو زمزمه میکردم، حوله رو چند باری بین موهام کشیدم... فکر کنم یه ذره نم موهامو گرفتم... سرمو با شدت بالا آوردم تا موهام بره پشتم
تازه متوجه آرتام شدم که بهم خیره شده بود...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#86
Posted: 16 Aug 2012 11:20
توی همون حالت خشک شده بودم. آرتام بدنم رو برانداز میکرد. نمیدونستم باید چی کار کنم. آب دهنش رو قورت داد و همینطور که به بدن نیمه برهنه ام خیره شده بود یه قدم اومد جلو.
هول شدم. یه لحظه ترس تمام وجودمو گرفت. ترس از نزدیکی زیاد...
تا حالا همچین چیزایی رو تجربه نکرده بودم... حتی با کاوه
نا خود آگاه حوله رو گرفتم جلومو یه قدم رفتم عقب. با حرکت من به خودش اومدو از حرکت ایستاد . چند لحظه به صورتم نگاه کرد. انگار تازه متوجه شرایط بوجود اومده شده بود... سرشو انداخت پایین و دستی به پیشونیش کشید... بعد از چند لحظه که آرومتر شده بود، بدون اینکه بهم نگاه کنه با لبخندی از سر اجبار گفت:
- معذرت میخوام... فکر نمیکردم تو ... توی اتاق باشی... اومدم.. حوله مو بردارم تا برم حموم.
منتظر جوابم نموند و بدون هیچ حرفی حوله شو برداشتو رفت بیرون. چند تا نفس عمیق کشیدم تا از شوک بیام بیرون... به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم... با این اوضاعی که من داشتم، حق داشت اونطوری نگام کنه... چنگی به پیراهنم زدم و سریع پوشیدمش تا دوباره نیومده... خجالت رو کنار گذاشتم و رفتم بیرون... با اینکه ترسیده بودم ولی از اینکه تونسته بودم روش تاپیر بذارم حس خوبی داشتم...
سعی کردم سرمو به درست کردن غذا گرم کنم تا دیگه بهش فکر نکنم... تصمیم گرفتم حالا که اینجاییم یه خوراک محلی درست کنم... قبلااز عمه کتایون میرزا قاسمی رو یاد گرفته بودم... چقدرم اونروز سرم منت گذاشته بود.
بادمجون ها رو تنوری کردم... نگاهی به ساعت انداختم... صدای شیر آب خیلی وقته که قطع شده بود ولی خبری از آرتام نبود... شونه ایی بالا انداختم و کارمو ادامه دادم.
داشتم تخم مرغ ها رو توی ماهیتابه میشکوندم که اومد تو آشپزخونه... یه گرمکن مشکی با تیشرت توسی پوشیده بود... موهای خیس و نمدارشم مرتب داده بود بالا. همچنان اصرار داشت که نگاهم نکنه... رفت سراغ یخچال و بطری آبو در آورد و یه نفس سر کشید...
این سکوت و دوست نداشتم... حالا که اتفاقی نیفتاده بود. منم به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- شام میرزا قاسمی گذاشتم... دوست داری؟
جوابی نشنیدم... نگاهش کردم... داشت بطری رو میذاشت تو یخچال ولی حواسش اینجا نبود...
- آرتام؟
سرشو آورد بالا و پرسشگرانه نگام کرد:
- چیزی گفتی؟
- گفتم شام میرزا قاسمی داریم... دوست داری؟
- نمیدونم... تا حالا نخوردم. ولی نگران نباش. من آدم بد غذایی نیستم.
از اینکه باهام سرد حرف میزد یه جوری شدم... یعنی از دستم ناراحت شده بود؟ منم چیزی نگفتم تا زمانی که ارتام از آشپزخونه رفت بیرون...
یه ذره بو کشیدم. بوش که خوب بود. غذا رو توی ظرف ریختم. در کابینت و باز کردم... نمک و فلفل رو هم همراه نون گذاشتم تو سینی... خواستم بشقاب ها رو بردارم که برقا رفت و آشپزخونه در تاریکی فرو رفت... از ترس هینی گفتم و دستم کشیدم عقب که با یکی از ظرفا برخورد کرد و صدای شکسته شدن شیشه ایی بلند شد... صدای آرتام و شنیدم:
- آناهید خوبی؟
بلند گفتم:
- آره... دستم خورد.
از جات تکون نخور تا شمع بیارم...
به حرفش گوش دادم. زیر پام پر از شیشه خورده بود... باز حداقل تو تهران وقتی برق میره خونه بخاطر نور لامپ های خیابون یه ذره روشنه، ولی اینجا تاریکه تاریک شده بود... بالاخره نور شمع و دیدم... و بعد از چند لحظه آرتام تو آستانه ی در ظاهر شد... از قیافش معلوم بود نگرانه... نگاهی به سر تا پام انداخت و آروم پرسید:
- چیزیت نشد؟
سری بالا انداختم... اومد جلو و دمپایی هامو گذاشت کنارم:
- اینا رو بپوش.
دستمو گرفت تا از آشپزخونه بریم بیرون که ایستادم و گفتم:
- وایستا ظرف غذا رو هم ببریم.
آرتام سینی رو برداشت و رفتیم تو هال...
الکی الکی محیط شام خوردمون شاعرانه شده بود... من و آرتام کف زمین نشسته بودیم و تمام شمع ها و دوتا فانوسی که دیروز تو بازار برای تزیین خونه خریده بودیم رو روشن کردیم و دورمون گذاشته بودیم...
آرتام اولین لقمه رو گذاشت توی دهنشو گفت:
- خوشمزه ست. خوشم اومد ازش.
- نوش جونت.
- اسمش چی بود؟؟؟
- میرزا قاسمی. یه خوراک محلیه.
- مال کجاست؟
- فکر کنم گیلان.
- تو مگه اهل شمالی؟
- نه ...
- پس از کجا یاد گرفتی؟
- عمم بخاطر شوهرش که شمالیه این غذا رو زیاد درست میکنه. اون بهم یاد داد
- مامان کاوه؟
- اوهووم.
چند لحظه ای ساکت شد... بعد پرسید:
- مگه تو با عمه ات لج نبودی؟
- عمه ام سیاست مدار خوبی بود. جلو رومون باهامون خوب بود ولی پشت سر زیر آب میزد.
- چی کار میکرد؟
باز متوجه نشده بود. خندیدم و گفتم:
- یعنی ... چه جوری بگم!!! یعنی ... پشت سرمون ازمون بد میگفت...
- آها...
آرتام بعد از سکوت چند دقیقه ایی که نشون از درگیری فکرش بود، گفت:
- آناهید یه سوال بپرسم؟؟
- آره . بپرس.
نگام کرد. پشیمون شد و گفت:
- هیچی ولش کن...
- اِ... بگو دیگه...
- چیز خاصی نبود. خواستم یه چیزی بگم ولی الان موقعیت مناسبی نیست.
- بگو آرتام... به خدا اگه نگی تا صبح ولت نمیکنم.
- چه بهتر پس نمیگم.
با مشت توی بازوش زدم و گفتم:
- بد جنس نباش... بگو دیگه...
- ناراحت نمیشی؟؟؟
یه لحظه فکر کردم چی میخواد بپرسه که من از شنیدنش ناراحت میشم. نکنه یه سوالی بپرسه که...
- تو رابطه ت با کاوه چه جوری بود؟؟؟
اولین بار بود که داشت در مورد کاوه و گذشتم کنجکاوی میکرد. نمیدونم چرا دیگه با اسم کاوه عصبانی نمیشم. با بی تفاوتی گفتم:
- مثل بقیه ی دوست پسر دوست دخترا. فقط یه کم صمیمی تر. چون فامیل بودیم و خانواده هامون خبر داشتن. حالا چی شد یهو یه همچین سوالی به ذهنت رسید؟
- آخه تو تا حالا راجع به رابطه ات با کاوه چیزی نگفتی.
- خب چون تو تا حالا چیزی نپرسیدی.
- حق با توِ
براش لقمه ایی درست کردم و دادم دستش... چشماش برقی زد. لبخند زدم و گفتم:
- چی میخوای بدونی. بگو تا بگم.
- یعنی ناراحت نمیشی؟
- چرا باید ناراحت بشم؟
- خب، هر موقع اسم کاوه میاد تو حالتت عوض میشه.نمیخوام اذیت بشی.
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
- دیگه مهم نیست. هر چی بوده تموم شده.
- خب... تو با کاوه تا چه حد صمیمی بودی؟
- منو کاوه 8 سال شب و روزمونو با هم گذروندیم. از صبح با هم بودیم تا زمانی که منو میرسوند خونه... دیگه صدای مامان اینا بلند شده بود. اصلا تو خونه بند نبودم. توی این 8 سال بیشتر وقتامونو باهم گذروندیم.
- با هم مسافرتم رفتین؟
خواستم جواب بدم که خودش زودتر گفت:
- دو نفره...
نگاهی بهش کردم. حسادت؟؟؟ پس زیادم نسبت بهم بی تفاوت نیست. گفتم:
- چند باری با دوستامون رفتیم ولی هر بار خواستیم دو تایی بریم نشد.
- که اینطور...
دیگه چیزی نپرسید. اشاره ایی به ظرف کرد و گفت:
- غذامون سرد شد. بخور.
- این غذا با فلفل سیاه زیاد میچسبه.
فلفلو گرفتمو چند باری گوشه ی ظرف، سمت خودم تکون دادم. برقا اومد. با خوشحالی گفتم:
- آخیش... کور شدم تو این تاریکی.
. چون به فلفل زیاد عادت داشتم کل قسمت جلویی ظرفو پر فلفل کردم. آرتام بلند گفت:
- آناهید...
از صداش یه لحظه شوکه شدم و گفتم:
- چی شد؟؟؟؟
- چی کار داری میکنی؟؟؟؟ بسه... چقدر فلفل میریزی؟
- خب فلفل دوست دارم.
- خودت میدونی فلفل زیاد ضرر داره. بده من اون ظرف فلفلو
- بذار یه کم دیگه بریزم که خوب تند بشه.
اومد ازم بگیره که دستمو کشیدم عقب.
- اونو بده من.
- بذار یه کم دیگه بریزم بعد میدم.
- نمیذارم بیشتر از این بخوری. همینشم زیاده.
دستشو دراز کرد تا ظرفو ازم بگیره. منم تقلا کردم. کارمون کشیده بود به لج بازی. خندمونم گرفته بود. گفت:
- بده... نذار به زور بگیرما.
- نه اینکه الان داری با ملایمت میگیری؟
-بده من... عجب دختره لجبازیه ها.
مثل دختر بچه های سرتق ابروهامو بالا انداختم. خندیدم و دستمو بیشتر ازش دور کردم. خودشو کشید جلوتر تا دستمو بگیره. منم خودمو عقب کشیدم. وزن زیادش باعث شد رو زمین بیوفتم. اون هم با وزن زیادش روی من افتاد.
دیگه هیچ کدوم به ظرف توجه نداشتیم . تنها نفسهامون بود که به صورت هم میخورد..
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#87
Posted: 16 Aug 2012 11:21
توی سکوت به هم خیره شده بودیم اما چشم هامون کار خودشون رو میکردن... قلبم مثل دفعه ی قبل تند نمیزد. برعکس آرامش خاصی داشتم. آرتام آرنجشو ستون بدنش کرده بود. دست آزادشو بالا آورد و صورتمو نوازش کرد... ته دلم یه جوری شد. بی توجه به زمان بهمخیره بودیم...
نگاهش گنگ بود... پر از سوال. سوالی که نتونست تو قاب چشماش نگه داره و به زبون آوردش:
- چه اتفاقی داره میوفته؟
فقط نگاش کردم... سردرگمی کاملا توی چهرش پیدا بود... با انگشتش چترهامو از روی پیشونیم زد کنار... پیشونیم رو بوسید:
- آخرش چی میشه؟
دوباره به چشمام نگاه کرد و پرسید:
- تو میدونی؟
انگار به دهنم قفل زده بودن. سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم...
- منم نمیدونم.
دوباره دستی روی گونم کشید که چشمامو بستم... پشت پلک هامو بوسید:
- ولی تو میتونی کمکم کنی.
نگاهش کردم. چشم به لبام دوخته بود و منتظر بود تا یه چیزی بگم... منتظر جواب بود. انگار اونم مثل من میخواست تکلیف خودشو بدونه... اونم مثل من سردرگم بود و نگران جدایی بود که خیلی نزدیکه. میخواستم حرف بزنم... میخواستم به هر دومون کمک کنم. الان وقتش بود.
نفسی گرفتم تا جوابشو بدم اما صدای زنگ موبایلش توجه هر دومون روجلب کرد. نگاهی کلافه بهم انداخت و از جاش بلند شد... منم سر جام نشستم و به مکالمه ش گوش دادم.
- سلام
- ....
- نه تهران نیستم. با آناهید اومدیم شمال.
- ....
خندید و گفت:
- نه جریانش مفصله...
- ....
- پس حسابی ادبت کرده؟ خدا رو شکر من برادر زن ندارم.
و بلند خندید.
- شما کجایین؟
-..........
- آره. نمیدونی چقدر اینجا با صفاست. دست پری و بگیر پاشین بیاین اینجا.
- ..........
- باشه. ببین برنامه هات چه جوری میشه.
یه ذره دیگه حرف زد و بعد گوشی رو گرفت طرفمو گفت:
- پری میخواد باهات حرف بزنه.
از جام بلند شدم و رفتم روی تراس تا یه بادی به کلم بخوره...
- سلام
- به سلام اناهید خانم... تنها تنها میری مسافرت... اونم دونفره.
- تا چشت در بیاد. نیست تو نرفتی مسافرت.
- هم مامان من هم خانواده ی هیراد همراهمون بودن. به ما نیومده تنهایی بریم جایی.
- انقدر غر نزن... خوش گذشت حالا؟
- خوش که گذشت ولی اینکه بخاطر مامان هیراد تمام مسیر و با ماشین رفتیم ستم بود... به هر شهری هم که میرسیدیم یه توقفی داشتیم... خودت حساب کن با این شلوغیه جاده حال و روز من چطوری بود.
خندم گرفت. پری داشت میخندید. پرسیدم:
- پرهام خوب بود؟
- آره خیلی دلم براش تنگ شده بود.
- نیومد تهران؟
- نه بابا... از جنوب دل نمیکنه. میگه حوصله ی شلوغی رو ندارم... واسه ی عروسیمونم استثنا قائل شد که اومد.
- اگر تونستین یه سر بیایین اینجا.
- والا ما که تو این عید سفرهای مارکو پولو راه انداختیم... از این شهر به اون شهر. حتما یه سر میایم اونجا.
خیلی دلم میخواست الان پری اینجا بود و باهاش حرف میزدم... واقعا به بودنش احتیاج داشتم... اون سنگ صبور خوبی برام بود.
- پری...
- هان؟
- هان نه بله...
- خب بله؟
- .... هیچی.
- بگو چی میخواستی بگی
- پری... بیا اینجا.
- چرا؟ چیزی شده؟
از صداش معلوم بود که نگران شده.
- نه... یعنی آره... نمیدونم... ولی بیا. باید باهات حرف بزنم.
- داری نگرانم میکنی.
- گفتم که چیزی نیست. میای دیگه؟
- معلومه که میام... همین فردا راه میفتیم.
- مرسی. ببخش که برات مایه ی دردسرم.
- گمشو... مگه من چند تا دوست مثل تو دارم؟ تازه یه مسافرت شمالم افتادیم... من برم چترامو آماده کنم که موقع پهن کردن اونجا مشکلی نداشته باشن.
خندیدم:
- دیوونه. پس میبینمت.
از پری خداحافظی کردم و رفتم تو. آرتام داشت با موبایل من حرف میزد. دیگه میلی به غذا نداشتم... با اشاره از اونم پرسیدم میخوره که با سرجواب منفی داد. وقتی تلفن و قطع کرد گفت:
- مادرت بود. گفتم خونه آماده س. قراره فردا ظهر راه بیفتن.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#88
Posted: 16 Aug 2012 11:22
از ساعت 7 صبح بیدار بودم. ذوق زده بودم که همه دارن میان. مخصوصا پری... خیلی دوست داشتم عکس العملشون رو بعد از دیدن خونه ببینم. تازه حسابی هم به خودم رسیده بودم... دامن یکی از لباسمحلی ها رو با یه تاپ بسکتبالی مشکی و بلند پوشیدم... بیشتر شبیه رقاصای اسپانیایی شده بودم... ولی خب چاره ایی نداشتم چون پیراهن اصلی لباس آستین بلند بود و هوا هم که امروز زیادی گرم بود. لحظه ی آخر تصمیم گرفتم جلیقه ی لباس رو هم بپوشم... رنگش خیلی شاد بود و همین روحیه مو بهتر میکرد. موهامو دو دسته کردم و تیکه ی بالایی رو شل پشت سرم جمع کردم... چتری هامم کج ریختم روی پیشونیم. یه آرایش ملایمم کردم و رفتم بیرون. آرتام تازه از بیرون اومده بود... از لباس گرمکنشو سر و صورت خیسش معلوم بود که مثل همیشه رفته ورزش.
چشمای آرتام لحظه ی اول با دیدنم برقی زد ولی خیلی زود نگاهش تغییر کرد... انگار ناراحت شده بود. با گفتن اینکه میره دوش بگیره ازم جدا شد... واسه ی چی ناراحت شد؟
وقت رو تلف نکردم و رفتم تو آشپزخونه تا هم صبحونه رو آماده کنم وهم یه چیزی برای ناهار بذارم... حس خیلی خوبی داشتم...
همه ش فکر میکردم رفتم سر خونه و زندگیم. مشغول کار بودم که آرتام اومد تو آشپزخونه و در حالی که تیکه ایی از نون میذاشت تو دهنش گفت:
- لباسه خیلی بهت میاد.
- مرسی.
- چرا پیراهنشو نپوشیدی؟
- هوا گرمه.
چیزی نگفت. حالا من فرصت داشتم تا خوب براندازش کنم. یه شلوار گرمکن اسپرت سرمه ایی با تیشرت سفید پوشیده بود. باید اعتراف کنم که خیلی بهش میومد... هیچکدوم اتفاق های دیروز رو به روی هم نمی آوردیم... دو تا چایی ریختم و پشت میز نشستم... آرتام پرسید:
- با مامانت اینا حرف زدی؟
- اوهووم. گفت تا عصر میرسن. ولی پری اینا زودتر راه افتادن.
نگاهی به ساعت کردم و ادامه دادم:
- تا یکی دو ساعت ساعت دیگه اینجان.
بدون نگاه کردن بهم پرسید:
- عمت کی میاد؟
- اونام با مامان اینا میان.
سری تکون داد... اخم کرده بود. امروز خیلی بد اخلاق شده بود.... یه قلپ از چاییش خورد:
- از اینکه کاوه داره میاد ناراحت نیستی؟ یعنی... خب میگم اگر دوست نداری ما با پری اینا از اینجا بریم یه شهره دیگه ویلا کرایه کنیم... هوم؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- نه چرا ناراحت بشم؟ برام مهم نیست. از اون گذشته من کلی اینجا رو درست نکردم که بذارم برم.
سرش پایین بود ولی هنوزم میتونستم اخمشو ببینم:
- آهان...
- تو حالت خوبه؟
قیافه ی خونسردی به خودش گرفت... به صندلی تکیه داد و گفت:
- آره...
دیگه چیزی نپرسیدم... بجاش آرتام شروع کرد به سر به سر گذاشتن من و از خاطرات دانشجوییش تعریف کرد... میگفت این و یکی از دوستاش که هم اتاقیشونم بوده چون به آناتومی بدن و تشریح خیلی علاقه داشتن با اجازه ی استاد کنار رزیدنت ها میموندن و جنازه ها رو برای کلاس های روز بعد آماده میکردن... یه شب همه رفته بودن و این دو تا مونده بودن داشتن کارشون و انجام میدادن که صدای پا میشنون ولی هر چی میگردن کسی رو پیدا نمیکنن... چند باری این اتفاق تکرار میشه و اونام با وجود اونهمه جنازه ایی که دورشون بود تا مرز سکته رفته بودن... بی خیال کارشون میشن و برمیگردن خونه... فردا استادشون با خنده بهشون میگه که اون بوده که اون صداهارو در میا.رده تا یه ذره این دو تا رو اذیت کنه...
انقدر بامزه تعریف میکرد که اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت...
با شنیدن صدای بوق دوییدم سمت تراس.... با دیدن ماشین هیراد جیغ خفیفی کشیدم و از پله ها پایین رفتم. آرتام هم پشت سر من اومد تا کمک کنه . تا پری پیاده شد خودمو انداختم تو بغلشو با ذوق گفتم:
- چرا اینقدر دیر کردین؟ کلی منتظرتون بودیم. خوبی؟ چه خبر؟
پری با خنده منو از تو بغلش کشید بیرون و زیر گوشم گفت:
- این کولی بازیا چیه؟ الان پسر مردم فکر میکنه این چند وقته اذیتت کرده که داری اینجوری تو بغل من ناله میکنی؟
همه با هم سلام علیک کردیم. تا اینکه چشم هیراد به خونه خورد. سوت بلندی کشید و گفت:
- اینجا چقدر قدیمیه؟
- آرتام: آره. بیرونش قدیمیه. ولی توشو درست کردیم. خوب شده.
- هیراد: پس کلی کار ریخته بود رو سرت.
پری با اکراه گفت:
- سوسکم داره؟
حندیدم و گفتم:
- تا دلت بخواد... تازه موشم داره.
پری خودشو چسبوند به هیراد و گفت:
- من تو نمیام. تو ماشین میمونم.
هیراد پری رو تو بغلش فشرد و گفت:
- نترس عزیزم. تو رو پای خودم بشین.
همه خندیدیم. پری اخمی کرد و با خجالت گفت:
- بی ادب.
- هیراد: ای بابا باز ناراحت شد... بیا ماچت کنم از دلت دربیارم.
صدای خندمون بلند شد.
لیوان آب میوه ای که خورده بودم توی سینی گذاشتم. خواستم سینی رو ببرم تو آشپزخونه که پری گفت:
- آناهید بریم یه ذره قدم بزنیم.
باشه ای گفتم و داشتیم میرفتیم که آرتام گفت:
- آناهید خودتو بپوشون. به پریم یه شالی چیزی بده یه وقت سرما نخورین.
پری خندید و گفت:
- چشم آقای دکتر...
با پری زیر یکی از دخت ها نشستیم. چقدر دلم برای خلوت کردن با پری تنگ شده بود. خیلی وقت بود دو نفری با هم حرف نزده بودیم. اون بهجای اینکه به درخت تکیه بده اومد رو به روم نشست و بهم خیره شد. مهربون نگام کرد. وقتی اینجوری نگام کرد بغضم گرفت. اشک جمع شده توی چشمام گونه هامو خیس کرد. خواستم چیزی بگم که پری گفت:
- هیش... چیزی نگو. گریه کن تا خالی شی.
سرمو روی شونه اش گذاشتمو آروم گریه کردم. چقدر خوب منو درک میکرد. بعد چند لحظه سرمو از تو بغلش کشید بیرون و گفت:
- باهام حرف بزن...
- پری خسته شدم. خیلی فشار رومه.
- از چی؟
- از این بلاتکلیفی... از از روزای نفرین شده که نمیدونم آخرش چی میشه.
- این انتخاب خودتون بود.
چیزی نگفتم. نگاهموازش گرفتم... دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرموبالا کشید.
- آناهید بهم نگاه کن... خودت میدونی من صلاحتو میخوام. پس هر چی هست بهم بگو.
کمی مکث کردو بعد گفت:
- همونی شد که نباید میشد؟؟؟
- پری....
- از آخرش میترسی؟ نه؟؟؟
- پری نباید این راهو انتخاب میکردم.
- چرا تلاش نمیکنی؟ چرا یه پایان دیگه انتخاب نمیکنی؟ خودت میدونی که آرتامم به تو بی میل نیست.
- نه... اون فقط....
- آناهید جون پری چرت و پرت نگو... اگه علاقه ای نبود پس این همه محبت برای چیه؟ اینهمه توجه؟ اینهمه حمایت. آناهید کاری نکن بعدا پشیمون بشی. غرورتو بذار کنار. برای رسیدن به اون چیزی که میخوای تلاش کن.
- کاوه...
- فراموشش کن. کاوه دیگه تموم شد... دفتر زندگیه تو و کاوه برایهمیشه بسته شده.
باز ساکت شد. بعد چند لحظه سکوت رو شکست:
- تو هنوز کاوه رو دوست داری؟
با گفتن این بغضم شدید تر شد.
- نمیدونم پری... نمیدونم. خیلی وقته دارم به این فکر میکنم که با آرتام این روزای خوبو تا آخر ادامه ولی از نگاهش هیچ چیو نمیفهمم. از یه طرف وقتی کاوه جلومو ظاهر میشه یاد گذشتم میوفتم. از یه طرف میترسم خودمو به آرتام نزدیک کنم ولی اون حسی به من نداشته باشه و همش ترحم باشه.
- دلت کدومو انتخاب میکنه؟
- .....نمیدونم.
- آناهید این سفر بهترین موقعیته. آرتامو اینجا بشناس.
- کاوه اینا دارن میان.
پری که شوک زده شده بود گفت:
- چی؟ کی؟ کجا میان؟ برای چی؟
تمام ماجرارو تعریف کردم. با حرص گفت:
- وای که جقدر دلم میخواد گیسای این عمه تو بکنم. خب یه چیزی میگفتی.
- چی میگفتم مثلا؟ میگفتم نه نیاین؟
- ای بابا. حالا میخوای چی کار کنی؟
- نمیدونم. کاوه مشکوک میزنه. اونروز خونه ی مامانی به گفت میخواد باهام حرف بزنه.
پری با عصبانیت گفت:
- غلط کرده. اصلا بهش رو نمیدیا. آناهید اومد اینجا جلوش تابلو بازی در نیاری بفهمه خبریه...
- نه بابا. حواسم هست. یه بار بازیم داد، دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته.
-آفرین. حالا سرتو بذار رو شونه ام و ادامه ی گریه تو بکن.
خندیدم و گفتم:
- توام خوشت اومده هاااا.
خندید و با مهربونی گفت:
- آناهید اینو بدون تو هر کاری کنی من پشتتم. حتی اگه اشتباهم بکنی... هیچ وقت تنهات نمیذارم.
با این حرفش دوباره بغضم گرفت و گفتم:
- پری تو خیلی خوبی. اینارو که میگی همش دلم میخواد گریه کنم.
دوباره با خنده گفت:
- پاشو جمع کن کاسه کوزه تو... نیومدم اینجا اشک و ناله تو ببینما... میخوام وقتی از اینجا میریم خبر خاله شدنمو بشنوم.
- گمشو...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#89
Posted: 16 Aug 2012 11:23
آبی به دست و صورتم زدم و رفتیم تو. معلوم نبود هیراد و ارتام در مورد چی حرف میزدن که داشتن میخندیدن. پری قبل از من گفت:
- اگر خنده داره بگین تا ما هم بخندیم.
- هیراد: شرمندم عزیزم... یه بحث مردونه بود.
- پری: اِاِ...که اینطور.. از همین حالا مردونه زنونش کردین؟
و نگاهی به من کرد و گفت:
- پس تو این چند روز زندگیه مجردی داریم... اتاق خانما از آقایون جدا میشه.
هیراد سریع گفت:
- بابا غلط کردم... من شبا تا برام لالایی نخونی خوابم نمیبره.
آرتام در حالی که میخندید گفت:
- تو اینهمه زن ذلیل بودی و من نمیدونستم؟
- هیراد: کجاشو دیدی؟
و با دوتا دستش به صورت نمایشی زد تو سرش.
ناهار چهارنفره مون عالی بود... انقدر خندیدیم که نتونستیم غذا بخوریم. ساعت نزدیک 5 بود که دوباره صدای ماشین اومد و باعث شد منو آرتام به هم نگاه کنیم. لبخندی زد و اشاره کرد بریم استقبال... ایکاش عمه نمی اومد... میدونم وجودشون خوشیه این چند روز رو از دماغم در میاره. پری و هیرادم اومدن. پری آروم زیر گوشم گفت:
- به کاوه محل نمیدیا...
و هولم داد سمت آرتام... وقتی دستشو گرفتم برای چند ثانیه نگام کرد ولبخندی زد. با هم رفتیم پایین. دوباره رسیدیم به بخش جذاب سلام و علیک... با همه گرم برخورد کردم بجز عمه و کاوه و مهری. آرتام سریعرفت در سمتی رو که مامانی نشسته بود باز کرد و رو به من گفت:
- آناهید؟
انقدر از دیدن خانوادم خوشحال شده بودم که به طور ناخودآگاه گفتم:
- جوونم؟
چند لحظه با لبخندی محو نگام کرد و ادامه داد:
- بیا کیف مامانی رو بگیر تا من بغلش کنم.
- مامانی: مرسی عزیزم.
صدای کاوه باعث شد همه بهش نگاه کنیم:
- لازم نیست زحمت بکشین، خودم میارمش.
آرتام توجه نکرد. مامانی رو رو دستاش بلند کرد و گفت:
- زحمتی نیست. شما به خانمت کمک کن... پله ها زیاده.
مهری که از حرف آرتام بُل گرفته بود سریع گفت:
- وای کاوه آقا آرتام راست میگن... پاهام واقعا درد میکنه.
با شنیدن حرفش پوزخندی زدم... حالا خوبه 3 ماهه بارداره انقدر خودشو لوس میکنه؛ تو ماه اخر میخواد چی کارکنه؟ خدا به داد کاوه برسه. نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم به آرتام خیره شده.
مامان که از دیدن پری تعجب کرده بود حال پروانه جوون رو پرسید و اینکه چرا نیومده... پری هم توضیح داد که پروانه جون تا آخر تعطیلاتپیش پرهام میمونه.
عمه شروع کرد به تعریف کردن از خونه اما مطمئنم که فقط برای چاپلوسیه چون عمه از خونه های قدیمی خوشش نمیاد.
من و پری رفتیم تو آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو آماده کنیم.
- پری: مهری خیلی نچسبه. تو چجوری با این دوست شدی؟
- تو دانشگاه زیاد بهم میچسبید. من کاری بهش نداشتم چون اخلاقش خاص بود همیشه تنها بود... واسه ی همینم دلم براش میسوخت.
- خب خری دیگه... وقتی دیدی کسی باهاش دمخور نمیشه باید میفهمیدی که یه مشکلی داره.
بعد یه ذره چونشو خاروند و گفت:
- البته حالا که فکر میکنم میبینم بدم نشد باهاش دوست شدی... اونطوری با کاوه ازدواج میکردی و آرتامی در کار نبود... من آرتامو بیشتر دوست دارم.
خندم گرفت. سینیه چایی رو برداشتم و پری هم شیرینی بدست پشتم اومد. بابا بیژن بلند گفت:
- به به... چایی از دست عروس خوردن داره... اونم یه همچین عروس باسلیقه ایی.
و اشاره ایی به خونه کرد.
- من کاری نکردم... بیشترش با آرتام بود.
- آرتام: منظور بخش باربریه وگرنه سلیقه من خیلی افتضاحه.
- بابا بیژن: خودم میدونم. فقط تو یه مورد ناپرهیزی کردی و سلیقه به خرج دادی اونم ازدواج با این دختر خوشگلم بود.
چایی رو به همه تعارف کردم... تنها کسی که برنداشت کاوه بود. وقتی بهش تعارف کردم با چشمایی به خون نشسته زل زد بهم اما من خیلی خونسرد رومو برگردوندم... بعد از تموم شدن کارم هم کنار آرتام نشستم. عمه نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:
- البته هنوز خیلی کار داره... میتونست خیلی بهتر از این باشه. راستش زیادبه دل من ننشست.
بیا نیومده شروع کرد... نگاهی به مامان که معلوم بود عصبانیه کردم و با اشاره خواستم چیزی نگه...
- بابا بیژن: اتفاقا من برعکس شما فکر میکنم. همه چیز عالیه.
مهری با اکراه گفت:
- حالا می ارزید انقدر وقتتون رو حروم کنین و بیاین اینجا رو سرو سامون بدین؟... یه خونه تو روستا؟ بنظر من بهتر بود میرفتیم ویلای کتایون جون... لب ساحلم بود.
آرتام دستمو گرفت و گفت:
- اتفاقا تجربه ی خیلی خوبی برای من و آناهید بود... بالاخره تا چند وقت دیگه میخوایم بریم سر خونه و زندگیه خودمون. این مثل یه امتحان بود برامون.
نگاش کردم... چیزی جز یه لبخند مهربون تو صورتش نبود. چرا نمیشه فهمید تو سر این بشر چی میگذره؟ مهری و عمه دیگه ساکت شدن. کاوه هم که از اول با اخم نشسته بود و با سوییچش بازی میکرد. خونه خیلی گرم بود طوری که بابا بیژن با اعتراض رو به آرتام گفت:
- چرا کولرو راه ننداختی...
- آرتام: این چند روز هی میخواستم راش بندازم ولی همه ش یادم میره.
- مامانی: تو این سن حواس پرتی؟
- آرتام: تقصیر آناهیده که برای آدم هوش و حواس نمیذاره.
بحث بالا گرفت ولی سکوت کاوه خیلی تو چشم بود طوری که بابا بیژن گفت:
- چرا ساکتی کاوه خان؟
- دارم از بحثتون در مورد سلیقه ی دختر داییم لذت میبرم... منم با شما موافقم. سلیقه ی آناهید فوق العاده ست.
با نگاهی به من ادامه داد:
- من تجربه زیادی تو خرید کرن باهاش دارم.
و با لبخندی از روی بدجنسی به آرتام خیره شد... حالا جای آرتام و کاوه عوض شد چون اینبار آرتام بود که با اخم به کاوه ی خندان نگاه میکرد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#90
Posted: 16 Aug 2012 11:27
آرتام با اخم گفت:
- خوبه... پس میدونی خرید کردن باهاش چه لذتی داره.
کاوه چیزی نگفت و بجاش رفت تو فکر... شام رو تو محیطی دوستانه خوردیم... همیشه بخاطر تک فرزند بودنم از اینکه بین یه جمعیت زیاد باشم خوشحال میشدم حالا برام فرقی نمیکرد که تو اون لحظه از کدومشون بدم میاد... بعد از شام چند ساعتی دور هم بودیم و بابا بیژن از جاهای دیدنی این دور و بر برامون گفت... تصمیم بر این شد که فردا بریم بازار توی شهر و یه کم خرید کنیم. البته پیرترهای جمع خستگی و بی حوصله بودن رو بهونه کردن و گفتن نمیان... عمه هم اول ادعا کرد که جوونه و میخواد بیاد ولی وقتی دید حتی شوهرشم فردا همراهیش نمیکنه منصرف شد...
قبل از خواب بحث این پیش اومد که کی کجا بخوابه... آرتامم بدون خجالت گفت:
- هر جوری میخواین تقسیم بندی کنین ولی اناهید پیش خودم میخوابه.
این حرفش باعث شد نیمچه لبخندی روی لبای بعضی ها و اخمی هم رویپیشونی بعضی های دیگه بشینه... میدونستم آرتام میخواست جلوی کاوه رژه قدرت بره... هرچند که منم از حرفش بدم نیومد چون یه بار خوابیدن تو بغلشو تجربه کرده بودم که فوق العاده بود.
قرار بر این شد که خانواده ی عمه تو یه اتاق برن... خانواده ی منم تو یه اتاق به جز بابا که میرفت پیش بابا بیژن تا تنها نباشه...
من و آرتامم همراه پری و هیراد میرفتیم تو یه اتاق... با اصرار ما پری هیراد رو تخت خوابیدن، من و آرتامم روی زمین... همین که کنارش دراز کشیدم بدون هیچ رودروایستی منو کشید تو بغلشو چشماشو بست... منم مخالفتی نکردم و خوابیدم. فقط نگران دامنم بودم که یادم رفته بود عوضش کنم و الانم دیگه نمیشد کاری کرد. پس بهترین راه بی خیالی طی کردن بود چون مطمئنم از اون دسته آدما نیستم که بتونم درست بخوابم... 800 باری تکون میخورم.
*********************
صبح با تکون های پری از خواب بیدار شدم. تا چشم باز کردم با اخم گفت:
- اووف. پاشو دیگه.
- پری بذار بخوابم.
- پاشو همه بیدارن دختر...
- مگه ساعت چنده؟
- نزدیکه 10
- پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
- زودتر؟ خیلی پررویی بابا... من تقریبا یه ساعته که بالا سرتم و دارم تکونت میدم... ماشالله نمیخوابی که میمیری. تازه آبروی شوهر جونتم رفت.
کنارم دراز کشید و گفت:
- پشت سرتون میگن معلوم نیست تا صبح داشتن چیکار میکردن...
- چرت و پرت نگو پری.
- برو چشمای قرمز و پف کرده ی شوهرتو که از سر بیخوابی اونطوری شده ببین. اگر بدونی چقدر پشت سرتون حرف زدن... همه فکر میکنن تا صبح بین شما دوتا... تو هم که تا الان خواب بودی مهر تایید و رو حرفاشون زدی.
بعد بلند بلند زد زیر خنده. منم خندیدم و گفتم:
- آخه دختره ی دیوانه با وجود تو و اون شوهر مزاحمت مگه ما میتونستیمکاری بکنیم؟
- اونش دیگه به من ربطی نداره...
- آرتام بیچاره انقدر خسته بود که همون لحظه ی اول خوابش برد.
پری با هیجان به نگاه کرد و گفت:
- نوچ
نگاه پر سوالمو بهش دوختم که ادامه داد:
- من نصفه شب بخاطر چکی که هیراد تو خواب زد تو گوشم بیدار شدم.
دستی روی گونش کشید و با اخم گفت:
- پسره ی بیشعور هنوز بلد نیست بخوابه...
هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرمو بلند زدم زیر خنده. پری هم خندید:
- زهر مار... اینارو ولش کن من سر فرصت اون هیراد و ادم میکنم... بگذریم... از ترس اینکه چک دومو نخورم رومو برگردوندم که دیدم ای دل غافل...
ساکت شد و با چشمای خندونش که معلوم بود میخواد اذیتم کنه بهم خیره شد.
- خب؟
- دیدم روی دستش تکیه داده بود وداشت نگات میکرد، البته یه کوچولوهم نازت میکرد.
- جدی میگی یا داری شوخی میکنی؟
- قیافه ی من شبیه آدمای شوخه؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم:
- خودت چی فکر میکنی؟
- من حرفام راسته حالا قیافم هر چی میگه دست من نیست. خدا خواسته مناین شکلی بشم... تازه مواظب بود با اون خر قلت هایی که میزدی و پاهاتو میریختی بیرون پتو روت بمونه تا سرما نخوری... آخ، جون میده تو و هیراد رو تو خواب بذارن کنار هم... رینگ بوکسی میشه واسه ی خودش.
- معلومه دلت پره ها؟؟؟
- والا هر شب زیر پوستی داره منو کتک میزنه.
تقه ایی به در خورد و باز شد. مامان بود:
- پاشو دختر... چقدر میخوابی.
- من خیلی وقته بیدارم تهمینه جوون. ولی این پری با پرحرفیاش نمیذاره من از جام بلند شم...
- دروغ میگه تهمینه جوون...
ضربه ایی زد تو پهلوم. پری نمیتونست زیاد از خودش دفاع کنه چون همین که کنارم دراز کشیده بود خودش گواه بر درستی حرفام بود... مامان با اخم ساختگی رو به من گفت:
- پاشو زودتر بیا بیرون.
چشم کشیده ایی گفتم و از جام بلند شدم... به پری گفتم بره بیرون تا لباس عوض کنم ولی مخالفت کرد و گفت:
- دکتر به همه محرمه از جنین گرفته تا میت.
- اوهوو... نیست که تو هم دکتری
- حالا هر چی...
دیدم محاله بره بی تفاوت مشغول به عوض کردن لباسام شدم. با فکر کردن به حرفای پری ته دلم یه جوری میشد... یه لذت شیرین... من فکر کردم خوابیده بود. دوست داشتم امروز خیلی خوشتیپ کنم... یهشلوار لیه مشکی تنگ و چسبون رو همراه یه بلیز خفاشی یشمی که آستین سه ربع و گشاد یود پوشیدم... دور آستیناش و پایین بلیز کش داشت و یقه ش هم دور گردنم کیپ میشد... تصمیم گرفتم موهامو با اتو لخت کنم... یرای اینکه زیاد وقت نگیره از پری خواستم با اتوی لباس این کارو برام بکنه... بعدم موهامو با کش پشت سرم بستم و چتر هامو ریختم تو صورتم. خط چشمی کشیدم و توی چشمام هم مداد سفید کشیدم تا درشت تر بنظر بیاد، رژ قرمزم هم تکمیل کننده ی کارم بود... از تو آینه نگاهی به پری انداختم و پرسیدم:
- چطوره؟ میپسندی؟
- مطمئنم که برای یکی دیگه اینکارو کردی که امیدوارم با دیدنت از خود بی خود نشه.
لبخندی زدم و با هم از اتاق رفتیم بیرون... از سرو صدا پیدا بود همه طبقه ی پایین جمع شدن... همینطور که از پله ها میرفتیم پایین با چشم دنبال ارتام گشتم تا عکس العملشو ببینم... داشت با لب تابش کار میکرد.
- مامانی: بالاخره این دختر تنبل ما هم بیدار شد.
لبخندی به مامانی زدم و دوباره به آرتام نگاه کردم که حالا متوجه من شده بود... چند ثانیه خیره نگاهم کرد ولی یهو یه اخم کوچیک روی پیشونیش پیدا شد و سرشو انداخت پایین. حسابی تعجب کرده بودم. به پری نگاه کردم، اونم دست کمی از من نداشت... شونه ایی بالا انداخت. دیگه از خوشحالیه چند دقیقه پیش خبری نبود. منو بگو واسه ی کی خودمو خوشگل کردم.
سریع رفتم تو آشپزخونه تا همه متوجه ناراحتیم نشدن... داشتم برای خودم چایی میریختم که یه نفر اومد کنارم وایستاد. با فکر اینکه آرتامه رومو برگردوندم ولی در کمال تعجب کاوه رو دیدم. یه جور خاصی بهم زل زده بود. یه کم ازش فاصله گرفتم و منتظر شدم تا بگه چیکار داره...
- خیلی خوشگل شدی...
- کاری داشتی اومدی اینجا؟
یه قدم اومد جلوتر و گفت:
- آناهید باید باهات حرف بزنم.
- من حرفی با تو ندارم. الانم برو بیرون. نمیخوام کسی من و تو رو باهم ببینه.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا؟ نامزدت بهت شک داره... یا شایدم میدونه هنوز به من فکر میکنی.
دستی به کمر زدم و با اخم گفتم:
- خیلی خودتو دست بالا گرفتی... من خیلی وقته که بهت فکر نمیکنم. آرتام به من اعتماد داره... از مادرت میترسم که دوباره رویا بافی کنه و همه جا بگه من چشمم دنبال دردونشه...
اخمی کرد و گفت:
- ما باید با هم حرف بزنیم.
لیوان چاییمو برداشتم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم:
- منم گفتم که حرفی با تو ندارم.
و از آشپزخونه خارج شدم... رفتم روی مبل نشستم و با اخم زل زدم به صفحه ی تلویزیون... چشمام به تلویزیون بود و فکرم پیش کاوه... فیلش یاد هندستون کرده... اون حرفا رو باید چند ماه پیش میزد نه الان...انگار نمیبینه هر دوتامون تو چه شرایطی هستیم... خیر سرش داره بابا میشه. دست پری که روی دستم قرار گرفت منو به خودم آورد:
- چاییت یخ کرد بده برم عوضش کنم.
یه قلپ خوردم و گفتم:
- نه خوبه...
- کاوه چی بهت گفت؟
- گفتم که میخواد باهام حرف بزنه...
پری اشاره کرد بریم تو حیاط، منم از خدا خواسته قبول کردم...
چن دقیقه ایی تو هوای آزاد نفس کشیدم تا یه ذره آروم بشم... دیگه این سفرو دوست ندارم... پری اومد روبروم وایستاد و پرسید:
- تو بهش چی گفتی؟ نمیخوای که باهاش حرف بزنی؟
- معلومه که نمیخوام... برای حرف زدن خیلی دیر شده اونم الان که من فقط به آرتام...
- پس آرتامو دوست داری؟
یه ذره مکث کردم :
- پری دیروز که کاوه رو کنار مهری دیدم اصلا ناراحت نشدم... یعنی خیلی وقته که با دیدنشون ناراحت نمیشم اما بعضی وقتا یه سری از خاطراتم جلوی چشمام رژه میره... همین. اگر دودلم... اگر حرفی نمیزنم... بخاطر خود آرتامه... چون اونم شک داره... شک داره که من هنوزم به کاوه فکر میکنم... من اینو از رفتاراش و حرفاش متوجه میشم... شاید اگر مطمئن بود تو این دو روز که تنها بودیم یه اتفاقایی میوفتاد...
پری با خنده گفت:
- مثلا خاله میشدم؟
- بی ادب...
- خوب مطمئنش کن. تو این چند روز تلاشتو بکن.
- فکر میکنی دلم نمیخواد اینکارو بکنم؟ همین الان اخمشو ندیدی؟ من برای اون این همه به خودم رسیدم ولی اون گذاشت به حساب بودن کاوه... مشکل اینجاست که من هرکاری بکنم اون اول به این فکر میکنه که من برای در آوردن حرص اون دو تا اینکارا رو انجام میدم. شایدم اصلا براش مهم نیست و من دارم خودمو اذیت میکنم؟
این تیکه آخرو با خودم بودم... شاید من بیخودی دارم تلاش میکنم.
- مهم که هست... وقتی کاوه اومد تو آشپزخونه خیلی عصبی بود... حتی یه بارم به قصد اومدن تو آشپزخونه از جاش نیم خیز شد ولی منصرفشد و دوباره نشست... حواستو جمع کن تا تو این چند روز تنها نمونی.
صدای آرتام اجازه ی ادامه ی حرفامون و نداد:
- عزیزم حاضر شو که بریم بازار... پری خانم شما هم مینطور.
*********************
- بنظرت این خوشگله؟
- نه پری... این چیه؟
- بی سلیقه... به این خوش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن