ارسالها: 338
#11
Posted: 10 Jul 2012 07:03
فصل ششم
در ماه های باقی مانده از فصل تابستان جنب و جوش زیادی در دراگون ویک به چشم میخورد. مهمانان گروه گروه در رفت و آمد بودند . جشن و سرور از سپیده صبح تا پاسی از نیمه شب ادامه داشت. نیکولاس بعضی از مهمانانش را برای گردش دسته جمعی شنا و قایق سواری به رود هودسون می برد. آب های رودخانه محلی مناسب برای شنای نیکولاس بود گرچه هیچ یک از مهمانان مهارت او را در شنا نداشتند. او فن شنا را در خارج از کشور و در آب های دریای مدیترانه آموخته بود و پیروزی بلامنازع و تفوق بر موانع طبیعی جزئی از تجلی جوهر فردی او بود.
در تمام این مدت میراندا بسیار گرفته بود. از شبی که یوهانا او را به طور غیر مستقیم از مجلس جشن بیرون کرد او نیکولاس را کمتر می دید. احساس می کرد که ناجوانمردانه از پشت به او خنجر زده اند. در این مدت با معدودی از مهمانان آشنا شده بود و در فرصت هایی نادر که کاترین هم حضور داشت او را در گردش های گروهی شرکت می دادند. میراندا اکنون غذایش را بیشتر اوقات با دختر کوچولو در کلاس درس صرف می کرد.
گرچه این شیوه زندگی دقیقا خواسته خود او و خانواده اش بود اما چنین استدلالی باعث نمی شد که او احساس تیره بختی نکند.
میراندا از این که نیکولاس کمتر او را می دید شگفت زده بود. تنها دو چیز بود که میراندا را تسکین و به او قوت قلب می داد. نخست اطمینان ذاتی از این که نیکولاس آن طور که ظاهرش نشان می دهد واقعا مردی خشک و بی عاطفه نیست و دیگر این که نیکولاس روز تولدش را به او یادآوری کرده بود.
در تاریخ سیزدهم ماه سپتامبر میراندا وارد نوزدهمین سال زندگیش شد. آن روز ظهر پس ا ز اینکه از آموزش های کاترین فراغت یافت و به اتاقش رفت یک شاخه گل رز سفید رنگ همراه با کتاب داستان های بازگفته نوشته ناتانیل هاثورن روی میزش دید. در لابه لای صفحات کتا یادداشتی با این مضمون به چشمش خورد:
تو مثل این شاخه گل شادابی امیدوارم قصه های کتاب را بپسندی هر دو هدیه حامل پیام تبریک من به مناسبت روز تولدت هستند
ن-و-ر
در روز اول ماه اکتبر خانواده وان رین برای صرف شام به خانه اربابی وان رتسلر واقع در کلاوراک دعوت شدند. میراندا که جزو مدعوین نبود با دلی شکسته عزیمت آنها را از پنجره اتاقش نظاره گر بود.
پس از اینکه ارباب و خانم خانه را ترک کردند او بی اختیار به طبقه پایین رفت . خانه ساکت و ترسناک به نظر می رسید. او به طرف پله های زیرزمین رفت. به جز کاترین کس دیگری از اعضا خانواده به زیرزمین که محل اقامت خدمتکاران بود پا نمی گذاشت . وقتی به آخرین پله رسیدتامپکینز که روی زمین نشسته بود نیم خیز شد و با تعجب پرسید:
-دوشیزه می تونم کاری براتون انجام بدم؟
میراندا جواب داد:
-اگه ممکنه می خوام سلی رو ببینم.
پیشخدمت با دستش به گوشه ای اشاره کرد و گفت:
-اون جاست گوشه اشپزخانه
میراندا وارد آشپزخانه شد. او سلی پیر را دید که کنار تنور روی یک صندلی راحتی نشسته بود. در کنار دیوار نیز یک پیرزن سفیدروی هلندی که با دوک نخ ریسی کار می کرد دیده می شد. این پیرزن آنتیه بود و کاترین در آغوش او به یک لالایی قدیمی هلندی گوش می داد. میراندا با خود گفت پس عجیب نیست که کاترین اینجا رو ترجیح میده .
میراندا به روی بچه لبخند زد. کاترین که تقریبا خواب آلود بود با لبخند پاسخ او را داد اما از جایش حرکت نکرد . سلی با دیدن میراندا سرش را بلند کرد و خطاب به او گفت:
-با من چه کار داری کوچولو؟ من که قبلا بهت گفتم آسیلد یه روز دوباره خوشحال میشه و از شادی به قهقهه سرمیده .
میراندا در حالی که عصبانی شده بود فریاد کشید:
-اوه خواهش می کنم دوباره شروع نکنید من این جا نیومدم که این حرف ها رو بشنوم واقعا نمی دونم چرا اومدم فقط احساس تنهایی کردم.
سلی گفت:
-تنهایی تو اصلا میدونی تنهایی یعنی چی ؟ چرا بر نمی گردی خونه تون؟
میراندا سرش را پایین تر برد دستانش راروی دامنش گذاشت و به فکر فرو رفت. خونه آره من باید پیش مادرم برگردم تا دوباره احساس آرامش کنم اما اگه برگردم دیگه باید دست از دراگون ویک بکشم و از آرزوهام دست بردارم.
سلی با دیدن قیافه درهم و گرفته میراندا قهقهه بلندی سر داد و گفت:
-شیطان داره افکار تورو میخونه مطمئن باش هر وقت در آرزوی چیز باطلی بودی شیطان همون رو بهت میده .
میراندا سری تکان داد و گفت:
-سلی این چرندیات چیه که داری می گی ؟
پیرزن عصبانی شد و سرش را جلو برد و با چشمان براق و خشمناکش به میراندا خیره شد. اما لحظه ای بعد عصبانیت او فرونشست . آهی کشید و دوباره به عقب لم داد.
سکوتی در آشپزخانه حکم فرما شد. کاترین از دامان آنتیه فاصله گرفت به طرف سلی رفت و دستش را با نوازش روی زانوی استخوانی پیرزن گذاشت و گفت:
-سلی یه قصه از زمان های گذشته برام بگو قصله آسیلد از همه بهتره فکر می کنم میراندا هم دوست داره که این قصه رو بشنوه این طور نیست میراندا؟
میراندا تکانی به خود داد و بدون هیچ احساسی گفت:
-آره منم دوست دارم بشنوم.
میراندا دیگر نسبت به داستان آسیلد کنجکاو نبود زیرا فکر می کرد این داستان خرافاتی بیش نیست اما با این وجود ترجیح می داد به جای این که به طبقه بالا برود و تنهاباشد همان جا بماند و به قصه گوش دهد.
سلی گفت:
-ولی ارباب دوست نداره من راجع به آسیلد حرف بزنم آخه اون می ترسه.
میراندا لبخندی زد و گفت:
-مسخره س ارباب از هیچ چیز نمی ترسه.
سلی آهی کشید و گفت:
-امان از دست شما جوونا که این قدر خام و بی فکرید کوچولو هر کسی بالاخره از یه چیزی می ترسه خوب حالا گوش بده می خوام قصه رو تعریف کنم.
او برای چند دقیقه ساکت ماند. سپس باصدایی آرام و شمرده شروع به حرف زدن کرد. انگار کلماتی را که سال ها پیش حفظ کرده بود تکرار می کرد:
-سال ها پیش در شهر نیواورلئان دختری به اسم آسیلد که چشمانی درشت و قشنگ داشت زندگی می کرد.
ابتدا صدای لهجه دار سلی برای میراندا نامفهوم بود اما به تدریج به صدای او که نیروی جذب کننده ای داشت عادت کرد. گویی آسیلد از میان کلمات سلی عینیت پیدا می کرد و میراندا نمی دانست آیا به سرگذشت غم انگیز دختری گوش می دهد که صد سال پیش زندگی می کرد و یا این که سلی داستانی را بازگو می کند که از زبان مادرش شنیده است.
سلی ادامه داد:
-آسیلد عاشق جوان زیبایی به نام کرئول شد و گاهی اوقات اونو کنار چشمه وسط نخلستان می دید . تا این که یکی از روزهای ماه اکتبر سال 1752 پیتر وان رین وارد نیواورلئان شد. اون سوار یک کشتی بادبانی متعلق به خودش بود و می خواست یک محموله لاجورد از ایلت لویزیانا بخره و در بازار نیویورک با سود هنگفتی بفروش برسونه . در اون زمان چون لویزیانا جزو مستعمرات فرانسه بود قانونا کسی نمی تونست محصولی رو صادر کنه به جز به کشور مادر یعنی فرانسه اما راه های غیر قانونی هم برای این کار وجود داشت. به هر حال پیتر با اون چشم های آبی نافذ و سماجتش تونست هم صاحب لاجورد بشه هم صاحب آسیلد.
میراندا با اشتیاق پرسید:
-منظورتون اینه که پیتر وان رین عاشق آسیلد شد؟
سلی کمی قوز کرد و با خنده جواب داد:
-ارباب که اصلا عشق سرش نمی شد اون فقط می خواست مالک اون دختر قشنگ باشه وقتی پدر و مادر آسیلد پی بردند که داماد پولداری گیرشون اومده دخترشونو راحت به پیتر دادند. وقتی آسیلد و تایتین رو با کشتی به طرف شمال می بردند کنیز کم کم متوجه شد که خانمش داره پژمرده میشه دیگه از اون طراوت سابق در آسیلد خبری نبود . اون روزهای سرد زمستون کنار بخاری می خزید و در خودش فرو می رفت. نه به موهایش شونه ای می کشید نه به صورتش پودر می زد و نه اصلا به خودش می رسید. همیشه هم یک دست لباس سیاه بدقواره تنش بود که هیچ وقت اونو عوض نمی کرد. تا این که پاییز سال بعد پسرشون آدریان به دنیا آمد . ارباب خیلی خوشحال شد و به خاطر تولد بچه یک سینه ریز الماس و یه چنگ موسیقی به هنوز در اتاق پذیرائی باقی مونده به همسرش هدیه داد. اما آسیلد هرگز به سینه ریز دست نزد. حتی بعد از تولد بچه هم آسیلد عوض نشد. ارباب می دید که نه تنها جسم همسرش بلکه روح اون هم داره به تدریج ازش فاصله می گیره روحی که مثل یک سرزمین غبارگرفته شده بود و آسیلد هرگز سعی نکرد از اون حالت خارج بشه . آسیلد هر روز کنار پنجره می نشست و به نقطه ای دور دست خیره می شد. با هیچ کس حرف نمی زد فقط گاهی اوقات که ارباب بیرون از خونه بود به اتاق نشیمن می رفت و همراه با چنگ برای خودش آواز می خوند . همیشه هم فقط یه آواز می خوند که در اون چند بار اسم کرئول برده می شد تا این که یک روز....
میراندا سرش را جلو برد و با هیجان پرسید:
-ادامه بده سلی بعد چی شد؟
پیرزن سری تکان داد و به آرامی پاسخ داد:
-یه روز اتفاق وحشتناکی افتاد. کشتی ارباب با صخره ها برخورد کرد.بیشتر سرنشینان کشتی غرق شدند و همه محموله از بین رفت . وقتی ارباب خودشو به خونه رسوند با عصبانیت سراغ همسرش رفت شونه های اونو محکم گرفت و تکان داد و در حالی که سرش داد می کشید گفت:
-من بیچاره شدم زن احمق
در ابتدا آسیلد فقط به اون خیره شد اما بعد آرام آرام شروع به خندیدن کرد. دست های ارباب از روی شونه های آسیلد افتاد و در حالی که داشت عقب عقب می رفت پرسید : چرا می خندی؟
آسیلد بعد از ماه ها که با هیچ کس حرف نزده بود با خنده ای بلند جواب داد: برای این که بدبختی و نکبت وارد این خونه شده من همیشه به این خونه می خندم.
ناگهان صدای سلی متوقف شد میراندا نفس عمیقی کشید و گفت:
-چقدر وحشتناک حتما طفلک در اون لحظه دیوونه شده بود.
سلی گفت:
-اره اون از این همه بیچارگی و بدبختی دیوونه شد. همون طور که یه گل گرمسیری نمی تونه بدون نور خورشید زنده بمونه روح انسان هم بدون عشق میمیره.
میراندا گفت:
-اما اون مادر یک بچه بود.
سلی سینه اش را صاف کرد و گفت:
-درسته اون یه مادر بود اما دیگه دیر شده بود. آسیلد عقلشو از دست داد و بالاخره همون شب به اتاقش رفت و با چاقو خودشو کشت.
میراندا آب دهانش را فرو برد و با قیافه وحشت زده هم چنان به سلی خیره شد.
سلی با صدایی آرام گفت:
-هر وقت که بدبختی به این خونه پا میذاره اون میخنده فقط اون هایی که با آسیلد همخون هستند میتونند صدای خنده هاشو بشنوند. اما بقیه هم میتونند گاهی هشدارهای اونو احساس کنند بدون این که صداشو بشنوند. من خودم اینو احساس کردم و فکر می کنم تو هم احساس می کنی.
میراندا در حالی که تظاهر به پختگی می کرد گفت:
-سلی این داستان خیلی تکان دهنده س اما سال ها پیش اتفاق افتاده ما باید سعی کنیم داستان های غم انگیز رو فراموش کنیم . من کاملا با نظر آقای وان رین موافقم که معتقده نباید این داستان تکرار بشه .
سلی بی اعتنا به حرف های میراندا یک چپق و کیسه توتون از جیبش بیرون آورد چپق را روشن کرد سپس پلک های چروکیده اش را روی هم گذاشت پکی به چپق زد و دود آن را به درون ریه هایش فرستاد.
میراندا که از شنیدن سرگذشت آسیلد منقلب شده بود از جایش بلند شد. او هرگز چنین خرافاتی را به ذهنش راه نداده بود. به طرف کاترین رفت و گفت:
-عزیزم میخوام برات داستان بخونم بیابریم بالا
بچه سرش را با تمرد تکان داد وگفت:
-نمیخوام آنتیه قراره برام شیرینی زنجبیلی درست کنه.
ظاهرا کاری از دست میراندا ساخته نبود. راهش را گرفت و از پله های زیزمین بالا رفت.
هنگامی که میراندا در زیر زمین بود خدمتکاران شمع های اتقا ها را روشن کرده بودند او ا زکنار اتاق های طبقه اول گذشت و در حالی که سرش را با اعتماد به نفس خاصی بالا گرفته بود گویی همه را به مبارزه می طلبید.
میراندا با خود گفت: من به اینجاتعلق دارم من دخترعمه نیکولاس هستم چطور این عجوزه جرات میکنه منو بترسونه .
نگاهی به اثاثیه مجلل فرش های گل دار مجسمه های مرمرین ظروف چینی زیبا و پرده های زربفت نقش دار انداخت. انگار همه با رایحه سکر آور به او سلام می کردند.
فصل هفتم
آن سال آب رودخانه زودتر از سال های گذشته یخ بست. رفت و آمد کشتی ها متوقف شد و دراگون ویک دیگر پذیرای هیچ مهمانی نبود. نیکولاس که به هجوم سیل آسای مهمانان عادت کرده بود افسرده به نظر می رسید. میراندا علت افسردگی او را نمی دانست.او اکنون در ماه نوامبر خودش را با خانواده وان رین تنها می دید و از این جهت بسیار خوشحال بود.
پس از هفته ها فاصله یک بار دیگر نیکولاس حضور میراندا را درخانه احساس کرد.
صبح یکی از روزهای ماه نوامبر ماگدا در اتاق میراندا را محکم زد و وقتی وارد شد بدون مقدمه گفت:
-خانم میخواد فورا شما رو ببینه.
میراندا از جا پرید . خودش را در مقابل آئینه مرتب کرد به موهایش شانه ای کشید و به دنبال ماگدا راه افتاد . سابقه نداشت یوهانا صبح زود او را به اتاق خوابش احضار کرده باشد.
یوهانا روی تخت اجدادی دراز کشیده بود. هرکس دیگری روی این تخت می خوابید در آن گم می شد اما جثه بزرگ یوهانا تمام تخت را اشغال کرده بود.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#12
Posted: 10 Jul 2012 07:04
اتاق خواب یوهانا بزرگ بود اما به دلیل درهم ریختگی و نامرتبی اثاثیه قدیمی که از شهر آبانی باخود به همراه آورده بود بزرگی اتاق به نظر نمی رسید. علی رغم تلاش خدمتکاران همیشه در اتاق همه چیز نامرتب و درهم ریخته بود و جعبه خالی شیرینی بریده مجلات و تکه های موم رنگی در گوشه و کنار دیدیده می شد . به تازگی ساختن گل با موم رنگی بین زنان ثروتمند متداول شده بود و یوهانا به خاطر چشم و هم چشمی خود را علاقمند به ساختن این نوع گل وانمود می کرد.
میراندا با خود فکر کرد اگه این اتاق من بود قشنگ ترین اتاق اینجا می شد.
یوهانا با قیافه ای عبوس میراندا را ورانداز کرد و در یک لحظه نگاهش روی کمر باریک میراندا ثابت ماند سپس به تندی گفت:
-میراندا این لباس تنگ که پوشیدی اصلا بهت نمیاد. این مدل مو هم برای تو مناسب نیست. باید موهاتو با یک تور سرببندی.
میراندا از خجالت سرخ شد وبا کمی ترس پرسید:
-ببخشید خانم به خاطر همین منو احضار کردید؟
یوهانا با خشونت جواب داد:
-نه من از وضع درسی کاترین اصلا راضی نیستم معلومه به اندازه کافی به اون توجه نمی کنی.
میراندا با اندوه رویش را برگرداند و گفت:
-ولی خانم من تمام سعی خودمو می کنم.
یوهانا بی اعتنا به او گفت:
-صدات کردم تا امروز اونو به هودستون ببری مثل اینکه انگشتش میخچه درآورده بروپیش دکتر هامیلتون در خیابان یاموند تا اونو ببینه.
میراندا گفت:
-خانم وان رین من فکر نمی کنم میخچه باشد.فقط شیشه رفته بود توی دستش که من اونو در آوردم به هر حال فکر می کنم چیز مهمی نباشه.
یوهانا لباش را گرد کرد و گفت:
-ولی ماگدا میگه اون یه میخچه س در ضمن من چیزهایی لازم دارم که باید برام بخری بیا این هم لیست چیزهایی که میخوام.
یوهانا دستش را دراز کرد تکه کاغذی را که روی آن با خطی بد نوشته شده بود به دست میراندا داد و گفت:
-فورا حرکت کنید.
ناگهای صدای پای یک نفر از پشت سر شنیده شد که پرسید:
-قراره میراندا با این عجله کجا بره؟
هر دو زن برگشتند و یکه خوردند. نیکولاس در حالی که لبخند می زد در چهارچوب در ایستاده بود و همسرش را نگاه می کرد.
قیافه یوهانا در هم رفت. لب هایش را خیس کرد و گفت:
-منو ترسوندی نیکولاس تو معمولا سرزده وارد اتاق نمیشی
نیکولاس هم چنان بی حرکت ایستاده بود تا پاسخ همسرش را بشنود . یوهانا لباس خوابش را محکم به دورش پیچید شب کلاهش را صاف کرد و جواب داد:
-میراندا و کاتری قراره با هم برن هودسون بچه به دکتر احتیاج داره.
نیکولاس ابروهایش رابالا برد و پرسید:
-مگه دکتر نمی تونه بیاد اینجا؟
یوهانا با لحنی خصمانه جواب داد:
-طول میکشه تا دکتر بیاد در ضمن قراره میراندا برای من چیزهایی بخره کالسکه دم در منتظره.
نیکولاس سرش را به حالت مایل نگه داشت و گفت:
-اتفاقا من هم با کلانتر کار دارم. خوبه همراهشون برم.
یوهانا نفسش را فرو برد و گفت:
-متوجه منظورت نمیشم نیکولاس
نیکولاس به آرامی گفت:
-جاده ها نا امن هستند در ضمن هنگام برگشت اون ها هوا تاریک میشه همین هفته پیش بود که شورشی ها جلوی کالسکه خانواده لیوینگستن رو گرفتند.
یوهانا بیش از این حرفی نزد. میراندا حالتی از درماندگی و عجز را در سیمای او دید. با خود گفت آیا یوهانا از شوهرش می ترسه؟ولی عجیبه نیکولاس همیشه با اون رفتاری محبت آمیز داره یعنی همون رفتاری که یوهانا انتظار داره .
آن روز یکی از روزهای خاطره انگیز زندگی میراندا بود. آن ها نزدیک ظهر به هودسون رسیدند. میراندا با مشاهده بندر زیبای هودسون بی اختیار با صدای بلند گفت:
-چقدر این بندر قشنگه .
او قبلا تصور می کرد شهر مجتمعی از کلبه های ساخته شده از خشت و گل است اما منظره خانه های آجری و سنگی زیبا که مهاجرین انگلیسی را در خود جای داده بودند برایش شگفت انگیز به نظر می رسید و اکنون هودسون به شهری پر رونق برای صیادان نهنگ تبدیل شده بود. گرچه کشاورزان هلندی شهر را احاطه کرده بودند اما در طول پنجاه سال گذشته صید نهنگ توسط خانواده های فولگر میسی و کافین اداره می شد.
در حالی که سوار بر کالسکه بودند میراندا رو به نیکولاس کرد و پرسید:
-خیابان دیاموند کجاست؟ دختر دایی یوهانا گفتند که مطب دکتر هامیلتون اونجاست.
نیکولاس سری تکان داد و جواب داد:
-هامیلتون یه حکیم قدیمی بیشتر نیست و به جز جیوه پوست درخت گنه گنه و کنیاک داروی دیگه ای نمی شناسه . کاترین رو ببر پیش دکتر ترنر اون دکتر حاذقی به نظر می رسه.
میراندا با تعجی گفت:
-ولی پسردایی اون خیلی بی ادبه ضمنا با پرداخت اجاره زمین ها مخالفه.
نیکولاس به آرامی گفت:
-مطمئن باش وقتی پزشک خانوادگی ما شد افکار احمقانه شو کنار میذاره.
سپس نیکولاس دستورات لازم را به درشکه ران داد بعد به طرف میراندا برگشت و گفت:
-من باید شهردار و کلانتر رو ببینم. وقتی کار شما تموم شد بیایید هتل هودسون من اون جا منتظرتون هستم.
او از درشکه پیاده شد . کلاهش را برداشت و همان جا ایستاد تا درشکه دوباره حرکت کرد. چند دقیقه بعد درشکه به طرف خیابان یونیون پیچید و در مقابل یک خانه اجری نزدیک رودخانه توقف کرد. بر سر در خانه یک تابلوی حلبی آویزان بود که روی آن نوشته شده بود :مطب دکتر جفرسون ترنر.
میراندا آهی کشید رو به کاترین کرد و گفت:
-مثل اینکه رسیدیدم این هم مطب دکتر.
میراندا از درشکه پایین رفت و بچه که عروسکش را در بغل گرفته بود به دنبال او آرام از درشکه پیاده شد. میراندا در حالیکه چکش در مطب را به صدا در می آورد متوجه همهمه ای از درون مطب شد . صدای مردانه ای رساتر از صدای بقیه بود به گوش می رسید که با فریاد می گفت:
-اون ها رو باید داغون کرد الان وقت مماشات و محافظه کاری نیست.
با شنیدن صدای چکش در ناگهان همهمه درون مطب خاموش شد. چند لحظه بعد یک نفر از پشت در گفت:
-هیس
میراندا چند دقیقه منتظر ماند تا این که بالاخره جف با موهای قهوه ای ژولیده اش در را باز کرد. آستین های بالا زده اش ماهیچه های ورزیده او را بیشتر نشان می داد.
میراندا در حالی که دستش را روی شانه کاترین گذاشته بود با تکبر خاصی گفت:
-انگشت دوشیزه وان رین درد می کنه ارباب گفتند نگاهی به آن بیندازید.
جف از روی شانه های آنها نگاهی به درشکه انداخت که نشان خانوادگی وان رین روی بدنه آن دیده می شد. سپس به طرف میراندا و کاترین برگشت و باخنده گفت:
-چه بدشانسی خیلی خو بیاین تو
میراندا نگاهی غضبناک به جف انداخت در حالی که دست کاترین در دستش بود از کنار او گذشت . مطب دارای چهار اتاق به علاوه یک آشپزخانه در قسمت انتهایی بود. در اتاق انتظار و اتاق معاینه افراد زیادی نشسته بودند که در میان آنها یک زن گریان دیده می شد. او به محض دیدن میراندا اشک هایش را پاک کرد.
جف در حالی که هنوز می خندید رو به بقیه همقطارانش کرد و با صدای بلند گفت:
-بچه ها ببینید کی اومده دوشیزه وان رین.
سپس به حالت تعظیم در مقابل کاترین که با حیرت و انگشت در دهان به دامن میراندا چسبیده بود خم شد.
سپس کنایه بیشتری اضافه کرد.
-و دوشیزه عالی مقام و نازک نارنجی ولز اون هم خلق و خوی اشراف رو پیدا کرده بالاخره هرچه باشه دختر عمه اربابه دیگه .
زمزمه ای در اتاق پیچید. مردی کوتاه قامت با سبیل های موشی زرد رنگ جف را به کناری کشید و آهسته در گوش او چیزی گفت.
چند لحظه بعد زن از جایش بلند شد. شال نخی خاکستری رنگی روی شانه های نحیفش انداخته بود. او با لحنی اندوهگین گفت:
-خانواده وان رین باید غرق در ناز و نعمت باشند در حالی که من و بچه هایم داریم گرسنگی می کشیم.
سپس از کنار میراندا و کاترین گذشت و از در خارج شد.
جف رو به دوستانش کرد و گفت:
-دوستان بهتره بعدادر این مورد با هم حرف بزنیم.
سپس به کالسکه خانواده وان رین اشاره کرد. نگاه هایی حاکی از درک اوضاع بین آنها رد و بدل شد. چند نفر به نشانه تایید سرهایشان را تکان دادند. چند لحظه بعد مردها آرام از اتاق خارج شدند و فقط جف و مرد کوتاه قامت باقی ماندند.
میراندا با مشاهده این وضع نتوانست خودش را کنترل کند با صدایی خشمناک گفت:
-حتما جلسه تون راجع به پرداخت اجاره زمین بود.
هر دو مرد به او نگاه کردند. جف خنده ای کرد و جواب داد:
-درسته شاهزاده خانم اجازه بدین دکتر اسمیت رو بهتون معرفی کنم.
مرد قد کوتاه سرش را با سردی در مقابل میراندا پایین آورد.
میراندا به یاد حرف های فنیمور کوپر در مجلس ضیافت افتاد که گفته بود یک دکتر کوتوله پیدا شده که رعیت ها را علیه قانون زمین داری دعوت به شورش می کنه میراندا با خود گفت پس اون شخصی که شورش رعیت ها رو سازماندهی می کنه همینه .
او در حالی که به هیجان آمده بودبا صدای بلند گفت:
-شما خجالت نمی کشید مردمو به کارهای خلاف قانون و خرابکاری تشویق می کنید. قبل از این که شما این کارها رو شروع کنید رعیت ها راضی تر بودند.
هر دو دکتر نگاهی به هم انداختند. سن اسمیت از جف بیشتر بود اما زمانی که هر دو در شهر کسلتون واقع در ایالت ورمونت دانشجوی پزشکی بودند با هم دوست بودند. اسمیت زودتر فارغ التحصیل شد و از زمانی که به حومه کلمبیا نقل مکان کرد راه مبارزه را در چیش گرفت. جف آن چه را که در توان داشت به کار برد تا به اهداف و آرمان دوستش خدمت کند.
دکتر اسمیت بوتون جلوتر آمد و با چهره ای برافروخته بر سر میراندا فریاد کشید:
-تو داری حرفهایی که طوطی وار یاد گرفتی تکرار می کنی اینو بدون که رعیت ها هیچ وقت روی زمین های ارباب ها راضی نبودند. پدر من هم رعیت خانواده رنسلر بود دختر کم عقل تو میدونی چرا اجداد تو کشور انگلیس را ترک کردند؟ برای این که از زیر بار ظلم ارباب ها بیرون بیان و آزاد زندگی کنند در حال حاضر همه سفید پوست های این کشور آزادند به جز رعیت هایی که روز زمین اربابی کار می کنند. ما الان در یک مرحله سیاه و پوسیده از تاریخ قرار داریم میراثی تلخ از گذشته .
سپس مشتش را گره کرد. میراندا یک قدم عقب رفت . کاتری هم در حالی که به میراندا نگاه می کرد یک قدم عقب گذاشت.
میراندا در دفاع از خود با صدایی ضعیف گفت:
-ولی قانون این اجازه رو به ارباب ها میده .
دکتر بوتون با هیجان بیشتری گفت:
-قانون اشتباه میکنه ما این قانون رو عوض می کنیم.
جف که نظاره گر بحث بین دوستش و میراندا بود جلو آمد و گفت:
-البته بدون توسل به زور با خشونت مبارزه ما لوث میشه و هدف ما ضربه میخوره.
دکتر بوتون سرش را به نشانه تایید گفته دوستش تکان داد و گفت:
-خوب جف بعدا می بینمت.
سپس با سرعت از اتاق خارج شد.
جف در حالی که لبخند می زد رو به کاترین کرد و گفت:
-خوب خانم کوچولو حالا بیا جلو تا انگشتتو معاینه کنم.
او دست دختر بچه را گرفت و او را به طرف اتاقی که به عنوان اتاق معاینه از آن استفاده می شد برد. فرش قرمز رنگی روی کف اتاق پهن بود و نیمکتی از چوب بلوط در آن قرار داشت که روی آن چند چاقو و پنس جراحی دیده می شد. علاوه بر این ها کمدی پر از شیشه های حاوی قرص یک هاون سنگی با دسته آن چند جلد کتاب پزشکی در گوشه اتاق وجود داشت .
میراندا چالاکی جف را در باز کردن باندپیچی و تسلط او را هنگام حرف زدن با کاترین ستود اما در وجود جف چیز بیشتری ندید که از نظر او قابل تحسین باشد.
جثه زمخت و مردانه جف رفتار خشن او و از همه بدتر همکاریش با شورشیان دل او را زد. ساعت یک و نیم بعد از ظهر شده بود و میراندا مشتاق بود که هر چه زودتر نزد نیکولاس بر گردد و مسائلی را که در مطب دکتر شاهد آن بود برای او بازگو کند.
جف پس از معاینه دقیق کاترین سرش را بالا برد و گفت:
-چیز مهمی نیست.
میراندا با بی تفاوتی گفت:
-به نظر من هم چیز مهمی نبود.
جف کمرش را صاف کرد دستانش را صلیب وار روی سینه اش کذاشت و گفت:
-اگر اشتباه نکنم این جا اومدی تا منو دوباره ببینی چشمهات اینو به من میگن .
میراندا با شنید این حرف از کوره در رفت و گفت:
-این حرف های مزخرف دیگه چیه شما می زنید؟
ولی در یک آن از گفته اش احساس ندامت کرد. با خود گفت: یک خانم متشخص هیچ وقت چنین حرف هایی به زبان نمیاورد.
او متوجه شد که جف با خونسردی او را نگاه می کند و می خندد.
میراندا دستکش هایش را بالا کشید کلاهش را مرتب کرد و گفت:
-دکتر ترنر ما امروز اینجا اومدیم چون نیکولاس ....
اما بلافاصله متوجه اشتباهش شد جمله اش را اصلاح کرد و ادامه داد:
-چون ارباب این طور می خواست خوب ما دیگه باید بریم امیدوارم روز خوبی داشته باشید.
لحن گفته میراندا به خصوص وقتی به جای کلمه ارباب اسم نیکولاس را به زبان آورد جف را از حال خود بیرون آورد. او با دقت بیشتری میراندا را ورانداز کرد. انگار با آن لباس های گران قیمت او را در زورق پیچیده بودند. این زیبایی مصنوعی به دل جف نمی نشست او دخترهای چاق و تپل را که روحیه ای زنانه داشتند می پسندید درست مثل فیت دختر خانواده قولگر که گونه هایی صورتی رنگ داشت و همیشه موهایش را با روبان آلبالوئی رنگ می بست.
میراندا با رفتار کودکانه اش جف را به خشم آورده بود گرچه او نیز میراندا را حسابی عصابی کرده بود. جف به فکر فرو رفت. او در وجود میراندا دختری را میدید که به طبقه اش پشت پا زده و به دنبال تجملاتی می گردد که چشم او را کور کرده است .
او با خود گفت شاید موضوع از این هم جدی تر باشه و اگر این اردک کوچولو عاشق وان رین شده باشه بدون شک دختر بازنده س ولی اگه وان رین قصد اغفال او را نداشته باشه....
جف از این حد فراتر نرفت. از افکارش بیرون آمد رو به میراندا کرد و پرسید:
-آیا وان رین هم با شما به هودسون آمده؟
میراندا جواب داد:
-بله آقای وان رین هم همراه ما اومده
چشمان او با اشتیاق به طرف ساعت دیواری برگشت و سپس با قدم های مصمم به طرف در اتاق حرکت کرد.
جف بی اختیار بازوی میراندا راگرفت و با صمیمت خاصی پرسید:
-دوشیزه ولز چرا دوست دارید در دراگون ویک بمونید؟ آیا دلتون برای خانواده تون تنگ نمیشه؟
میراندا از شدت عصبانیت سرخ شد و درحالی که دست جف را عقب می زد گفت:
-شما خیلی بی ادبید اصلا این موضوع به شما ربطی ندارد.
سپس دست کاترین را گرفت و از مطب خارج شد .
در هتل هودسون ناهار در فضایی دل انگیز صرف شد. هنگام صرف نهار میراندا آن چه را که در مطب دیده بود برای نیکولاس تعریف کرد. نیکولاس پس از شنیدن حرف های میراندا موضوع را جدی تلقی نکرد و گفت:
-این کارها بچه گانس من نمی فهمم چرا دکتر ترنر خودش را وارد این جریانات کرده به هر حال من امروز با کلانتر صحبت کردم به زودی این بازی تموم می شه.
آن روز بعد از ظهر به سرعت گذشت آنجا به چند فروشگاه سر زدند. نیکولاس برای کاترین یک عروسک پارچه ای و یک جعبه آب رنگ خرید. سرانجام خورشید در پشت کوه های کنسکیلز پنهان شد و نسیم خنک رودخانه وزیدن گرفت نیکولاس در حالی که خود را آماده می کرد رو به میراندا کرد و گفت:
-دیگه باید برگردیم میراندا
با شنیدن این حرف قیافه میراندا در هم رفت و گفت:
-پسر دایی نیکولاس احساس می کنم دراگون ویک جای من نیست. یوهانا از من خوشش نمیاد.
و بلافاصله با خودش گفت نباید این حرف رو می زدم هرچی باشه یوهانا زن اونه .
نیکولاس عکس العملی از خود نشان نداد و هر سه سوار درشکه شدند. چند دقیقه بعد آنها در مسیر بازگشت به مقصد دراگون ویک بودند. تکان های موزون درشکه باعث شد تا کاترین چند خمیازه بکشد سپس روی تشک چرمی مقابل آنها به خواب فرو رود در حالی که عروسک پارچه ای و جعبه آب رنگ را محکم در بغل گرفته بود . میراندا با پتو روی بچه را پوشاند . بیرون هوا کاملا تاریک بود روشنایی اندکی از فانوس های درشکه به درختان صنوبر که در حاشیه جاده قرار داشتند می تابید.
چند لحظه بعد درشکه وارد جنگل انبوهی شد و اسب ها سرعتشان را کم کردند. میراندا که نمی توانست سکوت نیکولاس را بیش از این تحمل کند به آرامی از او پرسید:
-پسر دایی نیکولاس شما از حرف من ناراحت شدید؟
اما قبل از اینکه نیکولاس پاسخی به او بدهد صدای شیپوری از جنگل به گوش رسید و لحظه ای بعد درشکه توسط مردانی نقاب دار محاصره شد که چوب دستی و چنگگ های خود را در بالای سرشان می چرخاندند. اسب جلویی که وحشت کرده بود ایستاد و کالسکه متوقف شد. از میان مردان نقاب دار یک نفر با صدای بلند گفت:
-درشکه رو داغون کنید.
بلافاصله ضربه محکمی به سقف درشکه وارد شد.
یکی از مردان که نقاب آبی رنگی به صورت داشت فریاد کشید:
-نه این کار رو نکنید. این کار اشتباهه مرگ بر ارباب ها وان رین بیا بیرون میخوایم با شما حرف بزنیم.
نیکولاس با خونسردی از درشکه پیاده شد. میراندا به طرف کاترین که سروصدا او را از خواب بیدار کرده بود رفت و گفت:
-عزیزم چیز مهمی نیست بگیر بخواب
بچه اطاعت کرد و دوباره چشمانش را بست . میراندا از روی کنجکاوی به دنبال نیکولاس از درشکه پایین رفت در حالی که مردان نقاب دار حلقه محاصره را تنگ تر می کردند. نیکولاس به طرف مردی که نقاب آبی به صورت داشت و به نظر می رسید باید سر دسته آنها باشد رفت و گفت:
-منظور شما از این کارها چیه؟
قبل از اینکه مرد نقاب آبی جواب دهد یکی از مردان که لباس قلمکاری صورتی رنگی به تن داشت و چند پر بوقلمون به سرش بسته بود مشعل دستی اش را به طرف صورت نیکولاس برد و گفت:
-تو خوب مارو می شناسی ما سرخ پوستیم و متحد شدیم تا با شما ارباب ها مبارزه کنیم.
نیکولاس نگاهی به پوتین های روستایی و گل آلود مرد نقاب دار و کمربند چرمی او انداخت و گفت:
-من اعتراضی ندارم از این که شما خودتون رو به شکل سرخپوست ها درآوریدگرچه این کارها بچه گانه س فقط اگه ممکنه جای دیگه ای رو برای این کار انتخاب کنید چون شما راه رو بند آوردید.
مردی که نقاب صورتی رنگی داشت به طرف مرد نقاب آبی برگشت و گفت:
-تو جوابشو بده شاهین آبی
شاهین آبی دستش را بلند کرد و باصدای خشن و آمرانه گفت:
-وان رین ما به تو اخطار می کنیم که دیگه حق نداری از رعیت ها اجاره بگیری فرمانده ما رعد بزرگ اینو به رعیت ها قول داده . تو می تونی همه کلانترها و همدست ها تو بسیج کنی اما ما اجازه نمی دیم از رعیت ها اجاره بگیری.
نیکولاس ژستی گرفت و در جواب با تمسخر گفت:
-جدا ؟ خوب اگه پیغامتون رو ابلاغ کردید پس فکر می کنم ما می تونیم به راهمون ادامه بدیم.
برای چند لحظه سکوت برقرا شد . میراندا با تحسین به نیکولاس نگاه کرد . مرد نقاب آبی که ظاهرا رضایت داده بود گفت:
-بله شما می تونید به راهتون ادامه بدین.
در حالی که نیکولاس و میراندا به طرف درشکه برمی گشتند چند تن از مردان نقاب دار شیپورهایشان را به صدا در آوردند . سرانجام آنها در درشکه جای گرفتند و میراندا با لحنی خاصی گفت:
-اوه پسر دایی نیکولاس خوب جلوشون ایستادید اون ها....
اما جمله ناتمام ماند صدای شکستن شیشه های دو طرف درشکه شنیده شد و گلوله ای از بالای سرشان گذشت در همین لحظه در سمت چپ درشکه باز شد و جف که همان مرد نقاب آبی بود در حالی که نقاب را از صورتش برداشته بود و نگرانی در چهره اش موج می زد سرش را به داخل برد و پرسید:
-آسیبی به کسی نرسید؟
ناگهان مشاهده کرد که میراندا با حالتی خاص به او نگاه می کند با خود گفت پس بی دلیل نیست که این دختر از اربابش حمایت می کنه.
جف رو به آنها کرد و با هیجان گفت:
-متاسفم یکی از افراد ما نتونست خودش رو کنترل کنه و شلیک کرد. البته اون فرد مورد بازخواست قرار می گیره چون ما به هیچ وجه موافق خشونت نیستیم.
نیکولاس با لحنی خاص گفت:
-پس شاهین آبی همون دکتر ترنر خودمون هستند بهتر نیست به همقطاراتون نظم بیشتری آموزش بدین.
جف با بی حوصلگی جواب داد:
-من هم از این حادثه متاسفم ولی خوشبختانه به کسی آسیب نرسید . البته نباید تعجب کرد ازاین که یکی از افراد ما کنترل خودشو از دست داد شما با کارهاتون اونارو تحریک می کنید وان رین شما آدم های احمق فقط خودتون رو می بینید و قادر به درک این آدم های از خود گذشته نیستید.
نیکولاس بی اعتنا به حرف های جف گفت:
-احمق شما هستید دکتر ترنر
سپس به درشکه چی اشاره کرد تا حرکت کند درشکه با سرعت از جا کنده شد و در میان درختان صنوبر از نظر ناپدید شد . نه تنها نتیجه مثبتی از این عملیات نصیب مردان نقاب دار نگردید بلکه آنها با شلیک گلوله و حمله مسلحانه به درشکه از دید قانون خود را در معرض تهدید قرار دادند.
جف تلویحا شکست عملیات را پذیرفت رو به سوی رفقایش کرد و گفت:
-دوستان روحیه خودتون رو حفظ کنید بالاخره ما پیروز می شیم.همگی باید هفته آینده در آنکرام جمع بشیم.
میراندا سعی می کرد کاترین را که به شدت می گریست آرام کند.
او با خود فکر کرد من باید به خونه خودمون برگردم و باید قبل از این که اعتماد به نفس خودمو ا زدست بدم این موضوع رو به نیکولاس بگم خوبه فردا صبح بهش بگم اما نه بهتره همین حالا بگم.
سپس با صدایی نسبتا بلند و محکم به نیکولاس گفت:
-پسر دایی نیکولاس کریسمس نزدیکه و من باید پیش خانواده ام باشم. مادرم به کمک من نیاز داره فکر می کنم بهتر باشه هرچه زودتر برم پیش اونا مثلا همین فردا و یا پس فردا
نیکولاس نگاهی به او کرد و به آرامی گفت:
-صبر کن میراندا وقتش که شد تو هم میری پیش خانواده ات
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#13
Posted: 10 Jul 2012 07:05
فصل هشتم
زندگی در خانه اربابی همان روال سابق را به خود گرفت. نیکولاس چندین جلد کتاب از نیویورک و بوستون برای مطالعه خود سفارش داد. خدمتکاران جعبه های محتوی کتاب را پس از تخلیه از قایق مستقیما به تنها اتاق روی پشت بام که اکنون نیکولاس بیشتر وقتی را در آن جا می گذراند منتقل کردند یک کشتی بادبانی نیز که از مشرق زمین باز می گشت حامل محموله ای از نهال ها و گل های خارجی برای خانه اربابی بود. میراندا با افسوس می دید که خرزهره های ایرانی از گل خانه کنده شدند تا برای نخل های تزئینی درخت عود و چند سرخس پیاز دار سیلانی که به نظرش زشت می رسیدند جا باز شود. از نظر او شکوفه های صورتی رنگ خرزهره ها و رنگ سبز روشن برگ های نیزه ای شکل آنها تحسین انگیز تر بودند.
شورش رعیت ها علیه اربابان اوج بیشتری به خود گرفته بود. نیکولاس نسبت به حوادثی که در شرف وقوع بود حساسیت از خود نشان نمی داد او چشمانش را به روی واقعیات بسته بود و نمی دانست که چند روز آینده زندگی او را دست خوش تغییر خواهد کرد .
دامنه ناآرامی ها به زمین های خانواده وان رنسلر نیز کشیده شد.
در تاریخ دوازدهم دسامبر در شهر کوچک کوپیک کلانتر هنری میلر و معاونش قصد داشتند با زور اسلحه دو رعیت را که اجاره عقب افتاده داشتند از زمین هایشان بیرون کنند که با مقاومت سایر رعیت ها مواجه شدند. دکتر اسمیت بوتون که اکنون با نام رعد بزرگ رهبری حدود سیصد رعیت را به عهده داشت دستور داد تا کلانتر را دستگیر کنند و اوراق قانونی او را در قیر مذاب بیندازند. سپس رعیت ها او و معاونش را سوار بر اسب کرده و در حالی که آنها را با شیپور و استهزا مشایعت می کردند به هودسون فرستادند.
در تاریخ هجدهم ماه دسامبر شورش به اوج خود رسید. رعدبزرگ همه رعیت ها را برای شرکت در یک میتینگ همگانی در دهکده اسموکی هالو واقع در حومه شهر کلاوراک فراخواند. حدود هزار مرد نقاب دار در مقابل مهمانخانه جمع شدند.
هنوز چند دقیقه از شروع میتینگ نگذشته بود که کلانتر و پنج نفر از دستیارانش وارد دهکده شدند. کلانتر با دیدن دکتر اسمیت بوتون در روی بالکن مهمانخانه با خوشحالی فریاد زد:
-بچه ها بیائید ببینید کی رو به دام انداختیم رعد بزرگ
کلانتر و همراهان با تپانچه های پر و آماده شلیک به مهمانخانه حمله بردند. دکتر بوتون مقاومتی از خود نشان نداد و دستیاران کلانتر دستهای او را با طناب بستند و با خود بردند. از دست جف کاری ساخته نبود . اگر او می خواست رعیت ها را به خشونت تحریک کند و با کلانتر درگیر شود مسلما جنبش آنان ضربه می خورد از طرف دیگر کلانتر حکم دستگیری جف را نداشت هدفش این بود که هر چه زودتر اسیر جنگی خود را به شهر منتقل کند.
سرانجام پس از این که اسمیت بوتون دستگیر و به شهر منتقل شد رعیت ها در فضایی غم انگیز متفرق شدند و جف نیز به شهر بازگشت.
رعد بزرگ به زندان افتاد اما مقامات از وضع موجود احساس خطر می کردند . در تمام طول شب صدای شیپور از تپه های مجاور قطع نمی شد. شورشیان نامه هایی تهدید آمیز ارسال می کردند و خواستار آزادی بی قید و شرط فرمانده شان شدند. آنها تهدید می کردند که شهر را به آتش خواهند کشید. برای پیشگیری از حملات انتقام جویان یک گروه سواره نظام به فرماندهی سروان کراک سوار بر یک فروند کشتی اجاره ای به سوی هودسون اعزام شدند.
روزی که سربازان سروان کراک از کشتی خارج و در امتداد خیابان فرانت با مارش نظامی روانه پادگان شدند جف در مقابل خانه اش ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد . او با خود فکر کرد آیا برای سرکوب چند رعیت گرسنه و یک رهبر اسیر این لشگر کشی لازم بود؟
جف به اتاقش برگشت و روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
ریلا پیرزن سیاه پوستی که خدمتکار او بود وارد اتاق شد. یک لیوان جوشانده خانگی کنار جف گذاشت و گفت:
-اینو بخورید آقا این قدر هم فکر نکنید.
جف سرش را بلند کرد و گفت:
-ریلا اگه تورو نداشتم چه کار می کردم؟
پیرزن در حالی که سرش را تکان می داد گفت:
-همون کاری که قبل از من می کردید اما من دیگه شمارو تنها نمی گذارم.
ریلا یکی از برده های فراری کشتزارهای ایالت جورجیا بود که سه سال پیش سعی کرد از طریق شبکه فرار سیاه پوستان موسوم به قطار زیرزمینی خود را به کشور کانادا برساند اما زمانی که به هودسون رسید خستگی راه و بیماری ذات الریه اش او را از ادامه سفر بازداشت.
جف او را درمان کرد و ریلا دیگر حاضر نشد او را تنها بگذارد.
ریلا در حالی که شانه های جف را ماساژ می داد گفت:
-زیاد فکر نکنید بالاخره روزی می رسه که رعیت ها و سیاه پوست ها همه آزاد میشن
جف لیوان جوشانده را سر کشید و لبخندی زد . با خود فکر کرد حق با اونه هنوز زمانش نرسیده بالاخره یه روز رعیت ها پیروز می شن اما این پیروزی با توسل به خشونت به دست نمیاد ما باید برای دموکراسی بجنگیم و از شیوه های دموکراتیک استفاده کنیم. انتخابات آزاد تنها راه پیروزی ماست . ما باید نماینده واقعی خودمون رو به عنوان فرماندار انتخاب کنیم. یک فرماندار لایق و عادل
جف از جایش بلند شد. کلاهش را بر سر گذاشت و پالتویش را پوشید. سپس از خانه بیرون رفت و به طرف زندان شهر به راه افتاد تا به ملاقات همرزمش دکتر بوتون برود. او در حالی که راهش را از میان جمعیت باز می کرد آشفته و پریشان به نیکولاس فکر می کرد و به رهگذران تنه می زد. جف با خود گفت: اون حتما از این وضع خوشحاله خدا لعنتش کنه.
اکنون نفرت جف نسبت به نیکولاس بیشتر شده بود.
خانواده های لیوینگستن و وان رتسلر از قیام شکل گرفته رعیت ها به وحشت افتاده بودند. اما نیکولاس بر خلاف آنها بسیار مطمئن به نظر می رسید و گویی هیچ خطری نمی تواند او را تهدید کند و کسی قادر نیست شکوه و جلالی را که به ارث برده از او پس بگیرد.
جف با خود فکر کرد نیکولاس آدم خطرناکیه خدا به کسی که میخواد مقابلش بایسته رحم کنه
و به یاد میراندا افتاد و با خود گفت: طفلک دختر بیچاره اون گول این تجملات رو خورده فکر می کنه با عیان دمخور شده اون داره چشم بسته خودشو بدبخت می کنه حتما تا وقتی که بخواد برگرده خونه شون اغفال شده این دختر یه شوهر وفادار میخواد فقط ایکاش یه کم چاق تر بود.
در خانواده وان رین هر سال رسم بر این بود که پس از تحویل سال نو اعضا خانواده همراه با خدمتکاران برای چند روز به خانه ای که در خیابان استویوازانت شهر نیویورک قرار داشت بروند اما آن سال نیکولاس این سنت قدیمی را بر هم زد.
یوهانا پس از این که از تصمیم شوهرش آگاه شد با ترشرویی از او پرسید:
-نیکولاس چرا امسال میخوای برنامه رو بهم بزنی؟ تو که می دونی زمستون این جا خیلی کسل کننده س اصلا ما برای چی توی شهر خونه خریدیم. من واقعا دلم برای تئاتر رفتن تنگ میشه در ضمن می خوام چند دست لباس نو برای خودم سفارش بدم.
نیکولاس در پاسخ گفت:
-من زمستون امسال ترجیح میدم در دراگون ویک بمونم اگه تو به لباس نو احتیاج داری می تونی دستور بدی خیاط بیاد اینجا.
یوهانا قیافه ای در هم بخود گرفت و گفت:
-تو همه نقشه های منو بهم زدی امیدوارم علت این تصمیم شورش رعیت ها نباشه اما تو که گفتی دکتر بوتون در زندانه از طرف دیگه می دونی من اگه اینجا بمونم سرمای شدیدی میخورم.
نیکولاس در جواب گفت:
-عزیزم مواظب باش سرما نخوری به هر حال ما امسال زمستون جایی نمیریم.
و به آرامی اضافه کرد:
-شب بخیر عزیزم خوب بخوابی
سپس روی پاشنه اش چرخید و از اتاق خارج شد.
نیم ساعت بعد که تامپکینز کیک بانوی خانه را به اتاق برد یوهانا هنوز خاموش و بی حرکت روی صندلیش نشسته بود.
ماه های ژانویه و فوریه به سرعت گذشت. رودخانه یخ بسته بود و رفت و آمد در جاده ها تقریبا غیرممکن شده بود. اکنون خانواد هوان رین هیچ مهمانی نداشتند و روزها کاملا یکنواخت و خسته کننده بود. میراندا هر روز صبح به امید یک تحول از خواب برمیخواست و بدون این که تغییری روی دهد روز را شب می کرد.
در اواسط ماه مارس برف سنگینی بارید و هوا بسیار سرد شد . یوهانا در بستر بیماری افتاد. یکی از همان سرماخوردگی های شدید که او سخت از آن وحشت داشت. صدای عطسه سرفه و ریزش آب بینی لحظه ای قطع نمیشد.
میراندا در مسیرش به طرف کلاس درس ماگدا را می دید که با ظرف خردل آب جوشانده مخصوص بخور دائما در جنب و جوش بود و صدای گرفته یوهانا را می شنید که علی رغم بیماری با عصبانیت از خدمتکاران می خواست شیرینی خامه ای برایش ببرند.
میراندا با خود می گفت با این حال بدش هم دست از پرخوری بر نمی داره
سپس از پله ها پائین رفت تا کاترین را برای حضور در کلاس صدا کند.
کلاس درس به وسیله یک بخاری که در گوشه ای قرار داشت گرم می شد. اکنون برف های پشت پنجره آب شده بودند و باد به شدت کمتری می وزید. یک روز هنگامی که میراندا و کاترین هر دو با موهای طلایی بلندشان مشغول نوشتن روی تخته سیاه بودند در باز شد و نیکولاس قدم به درون کلاس گذاشت.چشمان کاترین و میراندا از تعجب گرد شد.
میراندا که به لکنت افتاده بود گفت:
-چقدر .....چقدر خوشحالم که شمارو در کلاس درس می بینم پسر عمه نیکولاس من داشتم...داشتم ریاضیات کاترین رو تصحیح می کردم.
برای اولین بار بود که نیکولاس کلاس درس کاترین را می دید. تعجب میراندا وقتی بیشتر شد که حالتی از تردید در سیمای نیکولاس مشاهده کرد. احساس کرد نیکولاس میخواست مطلبی را به او بگوید ولی تصمیمش را عوض کرد.
نیکولاس به طرف پنجره رفت کنار آن ایستاد و به رودخانه که اکنون از برف پوشیده شده بود خیره شد.
سپس بدون این که به پشت سرش نگاه کند با بی علاقگی پرسید:
-آیا کاترین درسهاشو خوب یاد می گیره؟
میراندا در جواب گفت:
-اوه البته اون درسهاشو زود یاد میگیره و ریاضیاتش هم خیلی خوبه فکر می کنم برای امتحان آمادگی داشته باشه. وقتشه از شهر براش کتاب تمرین...
نیکولاس برگشت و نگاهی به دخترش کرد. گونه های کاترین قرمز بود و نوک انگشتانش از گچ تحریر سفید شده بود. او به روی کاترین لبخند زد.
سپس رو به میراندا کرد و گفت:
-چرا اینقدر خودتو به زحمت می اندازی ؟ یه جمع و تفریق ساده برای این دختر بچه کافیه
میراندا متوجه شد که نیکولاس روی کلمه دختربچه تکیه کرد. علی رغم اینکه نیکولاس سعی می کرد هیچ گاه احساسش را بروز ندهد اما میراندا در لحن صدای گرفته او غمی پنهان را احساس کرد.
میراندا با خجالت پرسید:
-پسر دایی نیکولاس آیا شما از این که صاحب پسر نیستید ناراحتید؟
ناگهان چهره نیکولاس تغییر کرد. به طرف بخاری رفت و در حالی که دستانش را روی شعله های آتش گرفته بود با صدای محکم گفت:
-من هنوز امیدوارم
ناگهان رنگ از چهره میراندا پرید . با خود فکر کرد سوال گستاخانه ای کردم. آیا منظورش اینه که نسل خانواده وان رین منقرض نمیشه شاید یوهانا باز هم بتونه ....
میراندا از افکارش دست کشید وبرای این که موضوع گفتگو را عوض کند گفت:
-من فکر می کنم دیگه برف نیاد چون از سمت غرب هوا باز شده
نیکولاس در تایید گفته میراندا سری تکان داد و گفت:
-امیدوارم در غیر اینصورت ممکنه دکتر تاخیر داشته باشه.
میراندا با تعجب پرسید:
-دکتر ؟
نیکولاس با خونسردی پاسخ داد:
-بله خانم وان رین بیماره و من دکتر خبر کردم تا بیاد اونو معاینه کنه .
میراندا با حالتی خاص گفت:
-پسر دایی نمی دونستم که حال خانم وان رین این قدر وخیم شده .
نیکولاس حرفی نزد. از بخاری فاصله گرفت و با قدم های تند به طرف پنجره برگشت. پرده را کشید سپس رو به کاترین کرد و گفت:
-وقتی درست تموم شد برو پیش مامانت تو خیلی کم پیش او میری
کاترین سرش را تکان داد و گفت:
-چشم بابا
سپس مکثی کرد و پرسید:
-آیا مثل پارسال که سرخک گرفتم دکتر هامیلتون اجازه میده من با ساعت قشنگش بازی کنم؟
نیکولاس ابروانش را درهم کشید و جواب داد:
-دکتر هامیلتون دیگه این جا نمیاد من دکتر ترنر رو خبر کردم.
میراندا با تعجب سرش را بالا برد و با خود فکر کرد چرا دکتر ترنر که این قدر بی نزاکته ؟ آیا دکتر دیگه ای نبود که نیکولاس خبر کنه ؟
نیکولاس توسط یکی از خدمتکاران یادداشتی برای دکتر ترنر فرستاده بود و از او خواست که فورا خودش را به دراگون ویک برساند. وقتی یادداشت نیکولاس به دست جف رسید او نگاهی به جاده پوشیده از برف انداخت قصد داشت بلافاصله به نیکولاس پاسخ منفی بدهد. اما فکر کرد اگر نیکولاس تا این حد به قابلیت پزشکی او اطمینان دارد که او را بر بالین همسرش فراخوانده و از ماجرای کمین در جنگل چشم پوشی کرده است پس لازم است او هم از خود انعطاف و گذشت نشان دهد.
وقتی جف به دراگون ویک رسید هوا کاملا تاریک شده بود. او نگاهی به خانه اربابی انداخت و زیر لب گفت بقایای یک سیستم در حال احتضار
سپس چکش نقره ای رنگ در خانه اربابی را به صدا درآورد.
بلافاصله در باز شد و تامپکینز که در مقابل او ظاهر شده بود با هیجان گفت:
-شب بخیر دکتر ارباب دو ساعته که منتظر شما هستند.
جف دستانش را با بخار دهان گرم کرد و وارد سالن شد. فضای غم انگیزی در خانه حاکم بود. حتی حرارت بخاری و روشنایی شمعدان ها نمی توانست این فضای سرد و بی روح را گرما بخشد.
جف در حالی که پشت سر تامپکینز راه می رفت گفت:
-امیدوارم حال خانم وان رین زیاد بد نباشه.
تامپکینز در پاسخ گفت:
-کمی بهتر شده ارباب نگران سلامتی همسرتون هستید منتظر بودند شما هرچه زودتر خودتون رو برسونید.
جف با خود فکر کرد آیا نیکولاس واقعا نگران همسرشه؟ شاید من بیش از حد بدبینم؟
تامپکینز جف را به طرف پله ها راهنمایی کرد. ماگدا که در مقابل اتاق بانوی خانه ایستاده بود به استقبال جف آمد جف وارد اتاق شد . یوهانا به دکتر سلام کرد و د رحالی که دست چاقش را جلو می برد تا جف نبض او را بگیرد گفت:
-نمی دونم چرا آقای وان رین مثل همیشه دکتر هامیلتون رو خبر نکرده ؟
جف محجوبانه گفت:
-از این بابت متاسفم خانم ولی من تمام سعی خودمو می کنم.
سپس معاینه کاملی از او به عمل آورد. به جز سرماخوردگی شدید مورد خاصی در یوهانا دیده نمی شد و علی رغم این که قلب او مجبور بود خون بیشتری به همه اعضا بدن فربهش برساند با این وجود وضع مزاجی او خوب بود.
جف پس از معاینه رو به یوهانا کرد و گفت:
-چیز مهمی نیست که نگران کننده باشه از شربتی که تجویز می کنم روزی سه قطره بخورید به زودی حالتون خوب میشه.
سپس به شیرینی هایی که روی میز کنار تخت یوهانا قرار داشتند نگاهی کرد و گفت:
-در ضمن باید تا چند روز رژیم غذایی سبک داشته باشید صبحانه فرنی و چای ناهار یک تخم مرغ پخته و شام هم اصلا نخورید.
ناگهان یوهانا با خودسری دهانش را باز کرد و گفت:
-من هرچی دلم بخواد می خورم ماگدا ببین کیک شرابی منو آماده کردند؟
سپس با بی اعتنایی نگاهی به جف انداخت.
جف در جواب گفت:
-بدون کیک هم حالتون خوب میشه.
او با کنایه این حرف را به یوهانا زد و آرزو کرد ای کاش در آن لحظه نزد بیماران محرومی بود که به کمک او واقعا نیاز داشتند. جف برای این که این گفتگوی بی نتیجه را خاتمه دهد نگاهی به اطراف اتاق انداخت. اتاق نسبتا در هم ریخته بود اما چشمان اوروی گلدان بزرگ ثابت ماند. در حالی که به گلدان اشاره می کرد به یوهانا گفت:
-چه گل های قشنگی
در یک آن عصبانیت از سیمای یوهانا محو شد. فضای اتاق آکنده از رایحه مطبوع شکوفه های قرمز رنگی بود که در پناه برگ های سبز رشد کرده بودند.
یوهانا به آرامی گفت:
-گل های خرزهره ایرانی آقای وان رین امروز گلدان رو به اتاق من آورد تا این جا روشن تر بشه. قشنگه این طور نیست؟
جف با خود گفت ارباب معمولا خودشو به زحمت نمیندازه تا برای اتاق همسرش گلدون بیاره البته من بهش حق میدم اگه من هم با یه کوه چربی ازدواج کرده بودم از این کارها نمی کردم.
جف در جواب یوهانا لبخندی زد و گفت:
-بله گل های قشنگی هستند.
جف بیش از از این حرفی نزد. از اتاق خارج شد و به طرف پله ها به راه افتاد. در پای پله ها نیکولاس به جف خوشامد گفت و از حال همسرش پرسید جف درجواب گفت:
-به خانم وان رین توصیه کردم تا مدتی رژیم غذایی سبک داشته باشه
نیکولاس پرسید:
-و آیا او قبول کرد؟
جف خندید و پاسخ داد:
-در واقع نه برعکس سفارش یک کیک خوشمزه داد.
نیکولاس قدری تامل کرد و گفت:
-متاسفانه همسرم شیرینی خیلی دوست داره.
و ناگهان تبسمی بر لبهایش نقش بست.
نیکولاس موفق شد دکتر ترنر را متقاعد کند تا شب را آن جا بماند زیرا به نظر او احمقانه بود که جف در آن سرمای طاقت فرسا مسیر برگشت را با اسب طی کند. هنگام صرف شما میراندا هم به آنها ملحق شد . پس از شام هر سه مشغول گفتگو شدند.
در حدود ساعت نه شب بود که نیکولاس از سر میز بلند شد و گفت:
-من میرم بالا سری به خانم وان رین بزنم.
جف هم سراپا ایستاد و گفت:
-اگه بخواهید می تونم نگاهی به او بیندازم؟
نیکولاس در پاسخ گفت:
-متشکرم دکتر اگه لازم بود صداتون می کنم.
سپس از اتاق خارج شد . میراندا به چشمانش نیکولاس را تعقیب کرد. جف که متوجه نگاه های میراندا شده بود با کنایه گفت:
-من هم قبول دارم که او مرد جذابیه.
میراندا از خجالت سرخ شد و با عصبانیت فریاد کشید.
-چرا سعی داری با من مثل بچه ها رفتار کنی ؟
جف صندلیش را کمی به عقب کشید و گفت:
-بهتر نیست علتشو خودت کشف کنی ؟
میراندا بدون اینکه حرف دیگری بزند از اتاق خارج شد و به طبقه بالا رفت . سراسر وجودش آکنده از خشم نسبت به جف بود.
او به طرف اتاق کاترین رفت تا به او شب بخیر بگوید اگر چه این احتمال را می داد که دختربچه در خواب باشد. در را آهسته باز کرد و به داخل سرک کشید. نور مهتاب به درون اتاق می تابید و با تعجب مشاهده کرد که کاترین در رختخوابش نشسته است.
میراندا با لحنی سرزنش بار گفت:
-تو که هنوز بیداری
کاترین در جواب گفت:
-خوابم نمیاد از پایین سروصدای زیادی شنیده میشه.
میراندا بالش او را مرتب کرد و با تعجب گفت:
-سروصدا ؟عزیزم حتما خواب دیدی
چشمان گرد بچه با ناباوری به او خیره شد و گفت:
-شما سروصدا رو نمی شنوید؟ یه نفر داره پیانو می زنه صدای خنده یک زن میاد.
میراندا یک لحظه گوش داد.فقط صدای چکیدن آب که از ذوب شدن برف های روی لبه بام بود به گوش می رسید. میراندا سری تکان داد و گفت:
-عزیزم تو نباید خیال بافی کنی.
کاترین با دست او را به عقب هل داد و با حالتی خاص گفت:
-تو داری بد میشی میراندا من صدا رو خوب می شنوم گوش بده
میراندا برای این که او را قانع کند در اتاق را باز کرد . هیچ سرو صدایی نبود خانه کاملا آرام به نظر می ریسید . هیچ یک از خدمتکاران در راهرو نبودند و درهمه اتاق ها بسته بود. دوست داشت بداند نیکولاس کجاست؟ آیا او هنوز در اتاق یوهانا بود؟ سکوت عجیبی بر خانه سنگینی می کرد. کاترین دوباره با صدای بلند گفت:
-صدا رو شنیدی میراندا؟ همون صدای بلند خنده اما انگار این خنده خنده خوشحالی نیست.
ناگهان عرق ترس بر پیشانی کاترین نشست و با ناله گفت:
-صدای خنده آسیلد میاد همون چیزی که سلی همیشه میگه لطفا جلوی خنده شو بگیر
ترس در چشمان کاترین موج می زد.
میراندا شانه های کوچک کاترین را گرفت و او را تکان داد.
سپس در حالی که سعی می کرد ترس را از او دور کند با صدای بلند گفت:
-گوش کن کاترین من هیچ صدایی نمی شنوم. سلی یه پیرزن احمقه و تو نباید قصه های اونو باور کنی.
کاترین نفس را در سینه حبس کرد و دوباره گوش داد. هیچ صدایی شنیده نمی شد. با خستگی آهی سرداد و به پشت دراز کشید لحظه ای بعد به آرامی گفت:
-مثل این که صدا قطع شد.
-اصلا صدایی شنیده نمی شد.
پلک های کاترین روی هم افتاد صدای نفس های بلندش به تدریج کم شد و چند لحظه بعد به خواب عمیقی فرو رفت.
میراندا به اتاق خودش بازگشت . دلش می خواست به راهرو برود و زنگ را به صدا در آورد تا یک نفر بیاید و با او حرف بزند.
با خودش گفت مسخره س من هیچ صدایی نمی شنوم حتما کاترین دچار خیالات شده .
او دستانش را زیر سرش گذاشت و روی تخت دراز کشید. خواب آلود بود پاهایش را به زیر ملافه برد ولی بعد بیرون آورد و روی تخت نشست.
پس از این که میراندا میز شام را ترک کرد جف هم به اتاقی که برای خواب او آماده کرده بودند رفت و کنار بخاری منتظر ماند تا نیکولاس او را صدا بزند. ساعتی گذشت و کسی او را احضار نکرد. جف می خواست خودش را برای خواب آماده کند که ناگهان صدای کوبیدن در اتاق شنیده شد. با عجله در را باز کرد و با تعجب ماگدا را دید که دستپاچه و هراسان در مقابل او ایستاده است. ماگدا بلافاصله با دیدن جف گفت:
-دکتر عجله کنید حال بانو خیلی بد شده .
جف به سرعت کیفش را برداشت و خود را به اتاق یوهانا رساند . میراندا هم که با سروصدای ماگدا از اتاقش بیرون آمده بود بلافاصله پشت سر او وارد اتاق شد. یوهانا استفراغ می کرد و از شدت درد به خود می پیچید.
جف برای لحظه ای وحشت زده ایستاد سپس نبض یوهانا را گرفت. نبض بیمار بسیار آهسته و غیرطبیعی می زد. او به طرف ماگدا که کنار تخت ایستاده بود و زار زار می گریست برگشت و پرسید:
-چه اتفاقی افتاده ؟
ماگدا در حالی که گریه می کرد جواب داد:
-تقریبا از یک ساعت پیش استفراغ و دل درد شروع شد. فکر می کردم این حالت به زودی برطرف می شه.
جف گفت:
-احتمالا علتش همون کیک شرابیه که سفارش داده بود.
ماگدا با تاسف سری تکان داد و گفت:
-بله آقای وان رین از خانم خواستند که همه کیک رو نخورید اما اون گوش نکرد.
جف پرسید:
-آقای وان رین الان کجا هستند؟
ماگدا جواب داد:
-در اتاق مطالعه من دنبالشون فرستادم که بیان .
جف بخار آمونیاک در مقابل بینی یوهانا گرفت اما به علت کاهش شدید ضربان قلب او قادر نبود عمل دم و بازدم را انجام دهد.
جف ناچار شد روی سر بیمار پارچه گرم بگذارد و تنفس مصنوعی دهد اما هیچ کدام تاثیری نبخشیدند.
جف با خود فکر کرد آیا می تونه علت سوهاضمه شدید باشه؟ و یا التهاب معده ؟ بالاخره کیک شرابی کار خودشو کرد. شوخی نیست این همه شیرینی یک دفعه وارد معده خالی بشه.
با این وجود جف قانع نمی شد. مردمک چشم های یوهانا متورم شدند به طوری که چشم های آبی رنگ او سیاه به نظر می رسیدند.
جف رو به ماگدا کرد و پرسید:
-آیا دارویی هم به بیمار دادید؟
ماگداسری تکان داد و جواب داد:
به جز همون شربت قطره ای که خودتون تجویز کردید داروی دیگه ای به او ندادیم.
شربتی که جف تجویز کرده بود صرفا یک داروی ضد نفخ بود.
جف دوباره از ماگدا پرسید:
-آیا چیز دیگه ای هم خورد؟
ماگداجواب داد:
-نه فقط همون کیک شرابی
جف برای نجات جان یوهانا به تلاش خود ادامه داد. حالت تهوع کمتر شد ضربان قلب هم به همان نسبت کاهش یافت. اکنون رنگ صورت یوهانا کبود شده بود. جف که می دانست هر لحظه ممکن است نیکولاس از راه برسد تصمیم گرفت سوالی را که در ذهن داشت از ماگدا بپرسید بنابراین گفت:
-آقای وان رین چیزی برای خوردن به همس
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#14
Posted: 10 Jul 2012 07:06
فصل نهم
دراگون ویک تا دوروز پس از مرگ ناگهانی یوهانا پذیرای خیل عظیمی از مردم اعم از غریبه و آشنا بود. کالسکه ها یکی پس از دیگری در حالی که پرده هایشان را پائین کشیده شده بود در مقابل خانه اربابی توقف می کردند تا خویشاوندان خانواده وان تاپن را پیاده کنند.
اتاق ها و سالن های پذیرائی مملو از دوستان آشنایان رعیت ها و همه کسانی بود که می خواستند برای آخرین بار بر بالین یوهانا حاضر شوند و با ادای احترام از او تجلیل به عمل آورند.
یوهانا در حالی که به جز صورت تمام بدن او را با پارچه مخمل سیاه رنگی پوشیده شده بود روی تخت اجدادی بین دو شمع روشن به خواب ابدی فرو رفته بود.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که میراندا لباس سیاهش را آماده کرد. برای اولین بار بود که از ظاهرش خوشش نمی آمد زیرا لباس سیاه بدقواره زیبایی او را پنهان می کرد. میراندا هنوز مرگ یوهانا را باور نداشت با خودش می گفت اون که زیاد حالش بد نبود پس چرا این قدر زود مرد؟
از آن شب که نیکولاس از او خواسته بود به اتاقش برگردد تا این لحظه میراندا از اتاق خارج نشده بود. غذایش به وسیله خدمتکاران به اتاقش برده می شد. نیکولاس طبق رسوم مردان عزادار خود را در اتاقش حبس کرده بود . ماگدا که در غیاب نیکولاس کنترل امور خانه را به دست گرفته بود به میراندا تذکر داد که به سراغ خویشاوندان یوهانا نرود زیرا آنها از او دل خوشی ندارند. اما اتاق خواب یوهانا به طرز افسون کننده ای میراندا را به سوی خود می کشید. سرانجام وقتی که هوا تاریک شد او از اتاقش بیرون خزید و به طور ناشناس همراه با گروهی از مهمانان غریبه وارد اتاق خواب یوهانا شد و پشت سر آنان تخت یوهانا را دور زد.
میراندا با خود گفت ای کاش این قدر از او متنفر نبودم.
ناگهان قطرات اشک از گونه هایش سرازیر شد . میراندا تا این لحظه نمی دانست چقدر از یوهانا نفرت داشت.
آن شب وقتی ماگدا خودش سینی شام میراندا را به اتاقش برد رو به او کرد و بی ادبانه گفت:
-تو باید بعد از مراسم تشییع جنازه به خونه تون برگردی
میراندا با عصبانیت آب دهانش را فرو برد و جواب داد:
-لازم نیست شما بگین خودم اینو خوب می دونستم.
وقتی ماگدا از اتاق خارج شد میراندا به خشم سینی غذا را دست نزده پس زد .
اکنون نیکولاس که یک مرد داغدار به حساب می آمد فاصله اش را از میراندا بیشتر کرد . میراندا که سعی می کرد این شرایط را بپذیرد با خود فکر کرد باید مرگ یوهانا ضربه سختی برای او باشه به هر حال یوهانا همسر او و مادر بچه اش بود.
میراندا با شکم خالی لباس سیاهش را بیرون آورد و به رختخواب رفت. بی خوابی شب گذشته او را کاملا خسته کرده بود.
نیمه های شب خانه آرام و خلوت بود و دیگر هیچ صدای پایی در راهرو شنیده نمی شد. خانواده وان تاپن ساعت ها پیش رفته بودند. میراندا در اتاقش به خواب سنگینی فرو رفته بود. حتی وقتی که در اتاقش باز و مجددا بسته شد او هنوز در خواب بود اما ناگهان چشمانش را باز کرد و با تعجب دید که نیکولاس کنار تخت او خم شده و او را به آرامی صدا می زند. میراندا در حالی که چشمان زیبایش هنوز خواب آلود بود خاموش ماند.
نیکولاس شمعی را که در دست داشت روی میز گذاشت و دوباره به طرف تخت میراندا برگشت. روی بازوی نیکولاس بازوبند سیاهی دیده می شد. او رو به میراندا کرد و گفت:
-میراندا به من نگاه کن.
سپس جلوتر آمد و دست چپ او را گرفت . حلقه ای را که در دست داشت در انگشت میراندا فرو برد و گفت:
-این حلقه نامزدی من و توست.
میراندا نگاه حیرت زده اش را از روی حلقه برداشت به قیافه نیکولاس خیره شد و گفت:
-من که اصلا سر در نمیارم.
نیکولاس به آرامی گفت:
-باید سر در بیاری میراندا
سپس گویی صیغه عقد را جاری می کند ادامه داد:
-آیا هر چی بگم گوش می کنی ؟
میراندا لحظه ای تردید کرد سپس آرام زیر لب گفت:
-بله گوش می کنم.
نیکولاس آرام گفت:
-حلقه رو مخفی کن و اونو به هیچ کس نشون نده تو باید روز جمعه برگردی خونه تون سال دیگه درست همین طور من و تو رسما زن و شوهر میشیم.
میراندا آرام زیر لب تکرار کرد:
-ساله دیگه ....
نیکولاس گفت:
-بله من باید یک سال عزادار باشم.
میراندا در حالی که انگشتانش را درهم فرو میبرد با ناامیدی به نیکولاس نگاهی کرد و با صدایی نسبتا بلندگفت:
-اما من باور نمی کنم آیا تو واقعا منو دوست داری نیکولاس ؟
نیکولاس لبخندی زد سپس دستانش را روی شانه های میراندا گذاشت و گفت:
-تو دیگه نامزد منی حرف های بچه گانه رو کنار بذار آینده به من و تو تعلق داره میراندا.
سپس اتاق را ترک کرد و میراندا راتنها گذاشت . میراندا کنار بخاری نشست و به حلقه نامزدی درون انگشتش که گویی او را افسون کرده بود خیره شد.
درست در همان لحظه جف آزمایش نهایی خود را در مطب شخصی اش در هودسون به پایان رساند. او در رابطه با مسمومیت غذایی کتاب مرجعی در اختیار نداشت اما توانست به اطلاعاتی مشابه در یکی از کتاب های داروشناسی دست پیدا کند.
در بشقابی که در مقابلش قرار داشت بقایای کیکی که از دراگون ویک با خود آورده بود قرار داشت . او قبلا مقداری از کیک را در زیر میکروسکوپ ضعیفش گذاشته بود و به جز دانه های سفید و یا خاکستری ریز چیز دیگری مشاهده نکرد.
جف مقداری از کیک باقی مانده را نیز طبق دستورالعمل کتاب و برای دست یابی به نتیجه سوازنده بود اما چیزی عایدش نشد. بشقاب مقابلش نیز آغشته به معرف های شیمیایی بود اما متاسفانه نتیجه همه آزمایشات منفی بود.
جف با ناراحتی از جایش بلند شد . بشقاب را برداشت و محتویات آن را در ظرف زباله خالی کرد.
او با خود فکر کرد من باید خجالت بکشم سوظن های بچگانه هرگز نمی تونند ضعف اطلاعات منو جبران کنند. چرا نتونستم جان یک بیمارو نجات بدم.
او کتاب را بست و مجددا آن را در قفسه کتاب هایش گذاشت تا خاک بخورد. سپس مطب را مرتب کرد و به رختخواب رفت و تصمیم گرفت دیگر به این موضوع فکر نکند.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#15
Posted: 10 Jul 2012 07:07
فصل دهم
یوهانا باشکوه خاصی که در خور موقعیت خانوادگی او بود به خاک سپرده شد.
میراندا در مراسم تشییع جنازه حضور نداشت. در واقع هیچ کس از او دعوت نکرد تا در مراسم شرکت کند. او در اتاقش تنها ماند و صبح روز بعد سفرش را به مقصد خانه شان آغاز کرد.
رودخانه به علت یخبندان بر روی تردد کشتی ها بسته شده بود. نیکولاس مستخدمه ای میان سال به نام گرتا را همراه با میراندا فرستاد تا او تنها نباشد. آن ها می بایست دو شب در بین راه اطراق می کردند و یک زن جوان نمی توانست بتنهایی در مهمانخانه های بین راه اقامت کند. میراندا از این که مجبور بود خانه اربابی را با عجله در ساعت هفت صبح ترک کند احساس حقارت می کرد. او ابتدا به اتاق کاترین رفت تا با او خداحافظی کند اما بچه هنوز در خواب بود. قرار بود او را نزد خاله اش به شهر آلبانی بفرستند. از نیکولاس هم خبری نبود. میراندا انتظار داشت در آخرین لحظه او را ببیند و کمی خصوصی با او حرف بزند. اما نیکولاس عمدا خود را از دید او پنهان کرده بود.
گرتا در لباس سیاه رنگش در کالسکه منتظر میراندا بود. بسته ها و چمدان های میراندا پر از لباس هایی بود که نیکولاس در دراگون ویک برای او سفارش داده بود. درشکه چی که صورتش از سوز سرما سرخ شده بود با بی حوصلگی انتظار می کشید. اسب ها نفس زنان پا بر زمین می کوبیدند و می خواستند که هر چه زودتر درآن هوای سرد صبحگاهی فصل بهار حرکت کنند.
میراندا چاره ای نداشت جز این که سوار درشکه شود. سرانجام در درشکه محکم بسته شد و درشکه چی تازیانه اش را فرود آورد. میراندا صورتش را به شیشه پنجره چسباند و برای آخرین بار به دراگون ویک نگاه کرد. دلتنگی عجیبی همه وجود او را در برگرفت و قطرات اشک نمای خانه اربابی را در مقابل دیدگانش محو کرد.
میراندا دستش را به طرف حلقه نامزدی برد و در حالی که به پشت تکیه می داد سعی کرد صورتش را از چشم گرتا پنهان کند. پیرزن در کیسه ای را باز کرد و نامه ای از درون آن بیرون کشید. سپس نامه را به دست میراندا داد و گفت:
-بفرمائید دوشیزه ارباب فرمودند بعد از این که حرکت کردیم نامه رو به شما تحویل بدم.
در قیافه ابلهانه پیرزن هیچ نشانه ای از کنجکاوی مشاهده نمی شد. او یک خدمتکار پخمه و مطیع بود وبه همین دلیل نیکولاس او را انتخاب کرد تا میراندا را همراهی کند.
میراندا پاکت نامه را باز کرد. ضربان قلبش تندتر شد. نیکولاس نوشته بود:
میراندا
خیلی متاسفم که نتونستم با تو خداحافظی کنم. موقعیت این چنین ایجاب می کرد. بین ما چیزی وجود داره که نیازی به بیان آن نیست. به هر حال یک روز از سال گذشت.
قربان تو
نیکولاس
میراندا در یک لحظه جانب احتیاط را از دست داد و نامه را به لب هایش چسباند. سپس نگاهی به گرتا انداخت تا ببیند آیا پیرزن او را دیده است؟ اما گرتا به خواب عمیقی فرورفته بود. میراندا نامه را در زیر پیراهنش و در کنار حلقه جای داد. احساس کرد دلتنگی او از میان رفته است . با خود گفت یک سال که چیزی نیست چشم به هم بزنی تموم میشه.
سپس به فکر فرو رفت در این مدت فرصت زیادی دارم که مطالعه کنم و افکار خودمو پرورش بدم. کارهای دیگه ای هم هست که باید انجام بدم. مثلا چند دست لباس زیر درست کنم و چند دست هم لباس خونه اسم نیکولاس و خودمو روی اون ها گلدوزی می کنم. من نباید دست خالی پیش نیکولاس برگردم.
میراندا هرچه از دراگون ویک دورتر می شد. ترس او از آخرین روزهای اقامتش از بین می رفت. اکنون روابط او با نیکولاس تغییر کرده بود. او نیکولاس را دوست داشت و نیکولاس هم به او علاقمند بود و آنها به زودی با هم ازدواج می کردند و به طور قانونی زن و شوهر می شدند. فرجامی خوش برای یک ماجرای عشقی
میراندا سعی کرد دیگر به یوهانا فکر نکند. او فیلسوفانه با خود گفت آدم نباید زیاد به گذشته فکر کنه همون طور که نیکولاس گفت فقط آینده س که مهمه .
ظهر روز سوم آن ها از میان روستای بدفورد گذشتند و راهشان را به طرف جاده شمالی منحرف کردند. چند کیلومتر بعد میراندا از فاصله نه چندان دور پستی و بلندی های اطراف خانه شان را دید. او بازگشت خویش را به فال نیک گرفت زیرا می دانست که سرانجام مادرش در اشتیاق و انتظاری خاموش او را طلبید. وقتی که به استانویچ رسیدند میراندا سرش را از پنجره بیرون برد. و با هیجان راه را به درشکه چی نشان داد. او چشمانش را کاملا بازنگه داشت تا ببیند خانه شان چه تغییراتی کرده است ؟
اما وقتی به نزدیک خانه مربع شکل سفید رنگشان که در زیر درختان نارون قرار داشت رسید وحشت کرد. خانه به نظرش کوچک شده بود.
درون حیاط و در مقابل آشپزخانه بخار کودهای حیوانی تازه از گاری بلند شده بود. کودها را پدر و برادرش تام از پشته کنار اصطبل جمع کرده بودند. به محض اینکه صدای چرخ های درشکه به گوش اهل خانه رسید افریم و تام سرهایشان را بالا بردندو میراندا با تعجب پدر و برادرش را دید که با سرو روی عرق کرده و کثیف و ریش نتراشیده به درشکه نگاه می کنند.
میراندا در حالی که همچنان سرش از پنجره درشکه بیرون بود با صدای بلند به درشکه چی گفت:
-همین جا بپیچید خونه مون همین جاست.
میراندا از نگاه شگفت زده درشکه چی خجالت کشید. درشکه چی اسب ها را از بین در کوچک حیاط وارد کرد. گرتا با چشمانی بی حالت به مزرعه نگاه می کرد.
سرانجام درشکه در مقابل پشته کودها ایستاد. درشکه چی در را باز کرد و در حالی که کلاهش را بر می داشت به حالت احترام در مقابل میراندا تعظیم کرد. نام و افریم در جایشان میخکوب شده بودند. تام رو به پدرش کرد و با صدای بلند گفت:
-خدای من رانی برگشته .
افریم از حالت تعجبی که داشت بیرون آمد و صورت های نتراشیده اش درهم شد. او به طرف میراندا که روی پله ها ی درشکه ایستاده بود و حاضر نبود کفش های چرمی زیباش را روی زمین بگذارد رفت و با لحن خاص گفت:
-خوب دوشیزه خانم حتما فامیل های خوبت از دستت خسته شدند و تورو برگردوندند؟
میراندا که انتظار داشت پدرش به گرمی از او استقبال کند از خجالت سرخ شد و پاسخ داد:
-نه بابا این طور نیست خانم وان رین چند روز پیش فوت کرد و من مجبور شدم برگردم . فرصت نشد با نامه بهتون خبر بدم.
افریم در حالی که دستانش را با دستمال قرمز رنگی پاک می کرد گفت:
-متاسفم که خبر فوت خانم وان رین رو می شنوم . همه ما روزی میمیریم و هر وقت خداوند اراده کنه می تونه عمر مارو بگیره. به هر حال به خونه خودت خوش آمدی مادرت در باغچه داره سبزی می کاره.
میراندا دامن پیراهن ابریشمی اش را جمع کرد و با احتیاط از پله های درشکه پایین آمد. افریم به طرف پسرش برگشت و گفت:
-تام فکر می کنم می تونیم جایی برای نگه داری اسب ها پیدا کنیم اما اتاقک درشکه باید بیرون بمونه .
سپس متوجه گرتا شد که هنوز در درشکه نشسته بود و چون نمی دانست برای او و درشکه چی چه فکری می تواند بکند مکثی کرد و گفت:
-واما در مورد شما دونفر میراندا شام شما رو حاضر می کنه جای خواب هم براتون هست.
میراندا متوجه نگاه متعجب درشکه چی شد. زیرا درشکه چی به خوبی نداشت که در دراگون ویک وظیفه خدمتکارهاست که شام را حاضر کنند. بنابراین با خجالت و صدای بلند گفت:
-نه پدر آقای وان رین دستور دادند که اون ها بلافاصله برگردند.
-نه پدر آقای وان رین دستور دادند که اون ها بلافاصله برگردند.
سپس رو به گرتا و درشکه چی کرد و گفت:
-متشکرم و خداحافظ برادرم در پائین آوردن چمدون ها به شما کمک می کنه.
و بلافاصله از مقابل چشمان آنها گریخت.
میراندا مادرش را در حالی که کلاه آفتابی تیره رنگ بر سرداشت و مشغول کار در باغچه سبزی کاری بود پیدا کرد. او فراموش کرد ممکن است کفش ها و لباسش کثیف و گل آلود شوند با بی احتیاطی به طرف مادرش دوید و با صدای بلند گفت:
-اون مامان عزیزم چه قدر خوشحالیم که شما رو دوباره می بینم.
ابیگیل قامت راست کرد و با تعجب دید که دخترش میراندا به دختری قلمی و شیک پوش تبدیل شده است. او بازوانش را گشود میراندا را در آغوش گرفت و سرش را روی سینه اش قرار داد.
میراندا یک بار دیگر دوران سخت تطبیق با شرایط جدید را آغاز کرد. تقریبا از روزی که خانه شان را ترک کرده بود یک سال می گذشت.
خانه شان اصلا تغییری نکرده بود اما میراندا تغییر کرده بود. و این تغییر باور کردنی نبود. در همان شب اول همه اعضا خانواده به جز مادرش در نظر او غریبه هایی زشت و ژولیده می ماندند. چریتی کوچولو اصلا خواهرش را نشناخت و با دیدن این خانم خوشبو در لباس سبز ابریشمی از وحشت جیغ کشید.
هر سه برادرش پس از یک احوالپرسی ساده با خجالت به او نگاه کردند. خواهرش تابیتا که صورتش از شعله چراغ خوراک پزی سرخ شده بود با صدای بلند گفت:
-خدای من اصلا نشناختمت رانی
بین دو خواهر بوسه کوتاهی رد و بدل شد. اما انگار هیچ حرارتی در خوشامد گویی تابیتا دیده نمی شد. او نگاهی از روی حسادت به میراندا انداخت. لباس ابریشمی یقه باز تور صورت کفش های راحتی چرمی و بالاخره پودرهایی که میراندا به صورتش زده بود حسادت تابیتا را بر انگیخت. او لب هایش را گرد کرد و درحالی که همگی برای صرف شام دور میز جمع شده بودند نگاهی به قیافه پدرش انداخت. او مطمئن بود که پدرش نیز از سرووضع تازه میراندا راضی نیست و دیر یا زود صدای اعتراضش بلند خواهد شد.
افریم زیاد میراندا را منتظر نگذاشت . وقتی که دعا تمام شد او کارد و چنگالش را در بشقاب گذاشت سپس رو به میراندا کرد و در حالی که او را ورانداز می کرد گفت:
-می خوای با همین سرووضع ظرف ها رو بشوری ؟
صدای خنده تابیتا بلند شد و پسرها هم با آرنج به یکدیگر سقلمه زدند.
قبل از اینکه میراندا پاسخی به پدرش بدهد ابیگیل سرش را جلو برد و با سرعت گفت:
-فقط یه امشبه افریم میراندا دو روزدر راه بوده و خیلی خسته س از فردا صبح می چسبه به کارهاش .
افریم غرولندی کرد و گفت:
-خیلی خوب من دوست ندارم دخترهای تنبل و سر بهوایی داشته باشم.
او کارد و چنگالش را برداشت و حرف دیگری نزد. اعضا خانواده که انتظار شنیدن یک نطق طولانی را داشتند با تعجب به غذا خوردن مشغول شدند.
سرووضع ظاهری میراندا موجب ناخشنودی پدرش شده بود. او می دید که دخترش فوق العاده زیب شده و اکنون به خانم های مرتبی شباهت دارد که در هتل آستور دیده بود. از طرف دیگر ورود میراندا همراه با دو خدمه و سوار بر درشکه خانوادگی وان رین با اسب های یراق دار او را به فکر واداشت. او با خود گفت: آقای وان رین باید نقشه ای در سر داشته باشه که چنین سرووضعی برای دخترم درست کرده .
اما میراندا اکنون در خانه پدرش بود و به نظر افریم هرچیز مزخرفی که در خانه آقای وان رین آموخته بود باید کنار می گذاشت. افریم مقداری سیب زمینی سرخ کرده خورد سپس بشقابش را به طرف همسرش عقب زد.
زندگی مجدد در منزل روستایی برای میراندا به منزله سقوط تدریجی به لوله تنگ و باریک یک قیف بود. اکنون همه چیز برای او غیر قابل تحمل به نظر می رسید. گفتگوهای روستایی دعای خانوادگی قرائت انجیل و خواب اجباری در ساعت هشت روی تختی مشترک با تابیتا.
پدرش در غیاب او عهد عتیق را ختم کرده و اکنون مجددا قرائت عهد جدید را آغاز کرده بود.
تابیتا که متوجه نگاه وحشت زده میراندا به تخت خواب شد رو به او کرد و گفت:
-نگران نباش میراندا به زودی همه تخت مال خودت میشه.
میراندا قیافه گوشتالو و فاتحانه خواهرش را ورانداز کرد و پرسید:
-منظورت چیه تیبی ؟
تابیتا جواب داد:
-قراره من و اوب ماه دیگه عروسی کنیم.
و با خود گفت: می دونم دلت داره میسوزه هرچی باشه من دوسال از تو کوچکترم.
میراندا روی لبه تخت نشست و سعی کرد قیافه اوبادیا را در ذهنش مجسم کند. صورت پهن دستهای زمخت و بدتر از همه لکنت زبانش او به آرامی از خواهرش پرسید:
-تیبی تو واقعا عاشق اوب هستی ؟
خواهرش با خجالت سری تکان داد . هیچ کس تا کنون این گونه با صراحت از عشق با او حرف نزده بود. اما میراندا همیشه دختر عجیبی بود.
میراندا در حالی که صدایش هنوز کمی لرزش داشت گفت:
-امیدوارم خوشبخت بشی .
سپس با اشتیاقی وصف ناپذیر به نیکولاس فکر کرد. ایکاش می توانست برای خواهرش از نیکولاس حرف بزنه ای کاش او هم ماه دیگه عروسی می کرد اما او می دانست که نباید در این مورد با کسی حرف بزند او قول داده بود حلقه نامزدی آنها در جای امنی در زیر لباس او پنهان بود.
میراندا با سرعت ادامه داد:
-تیبی من دو دست لباس ابریشمی دارم یکی از اونها رو انتخاب کن من اندازه شو درست می کنم.
تابیتا با شنیدن این حرف با صدای بلند گفت:
-اوه رانی متشکرم تو همیشه بهتر از من خیاطی می کردی .
و به محض اینکه متوجه شد میراندا قصد ندارد برتری خود را به او ثابت کند احساس حسادتش نسبت به او از بین رفت. میراندا علاقه ای نداشت از دراگون ویک تعریف کند و تجملات آن را به رخ خواهرش بکشد. در عوض ترجیح می داد با حوصله به حرف های تابیتا در مورد تقوی و دیانت اوب و کلبه دو اتاق کنار مزرعه که قرار بود برای زوج جوان آماده شود گوش دهد. تابیتا به خواهرش گفت:
-قراره اتاق نشیمن رو کاغذ دیواری کنیم.
و در حالی که رنگ صورتش از خجالت سرخ شده بود اضافه کرد:
-البته خونه مون زیاد بزرگ نیست اما اوب امیدواره بتونه هرسال خونه رو بزرگتر کنه منظورش اینه که ما هرسال یک بچه تازه میخوایم.
تابیتا هم چنان حرف می زد و میراندا به نشانه این که به حرف های خواهرش گوش می دهد سرش را تکان می داد در حالی که افکارش در جای دیگری دور می زد. میراندا سعی کرد خودش و نیکولاس را در یک کلبه دواتاقه مجسم کند. نه غیر ممکن بود تصویر نیکولاس با فضای غم انگیز ولی اشرافی دراگون ویک و در لباس های ابریشمی با خدمه و جواهرات در هم آمیخته بود.
او دستش را به زیر یقه لباس خوابش برد و به دنبال حلقه گشت. وقتی حلقه را احساس کرد انگشتش را از میان آن عبور داد . حرارت بدنش حلقه را گرم کرده بود.
پس از این که تابیتا به خواب رفت میراندا ساعت های متمادی و در حالی که به سقف کوتاه چوبی اتاق خیره شده بود بدون اینکه صدای گریه اش شنیده شود قطرات اشک آرام آرام از گونه هایش بر روی تشک کاهی فرو می غلتید.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#16
Posted: 10 Jul 2012 07:08
فصل یازدهم
مراسم ازدواج تابیتا و اوب روز شنبه سی و یکم ماه مه در کلیسای جامع برگزار شد. همه اهای گرینویچ شرکت داشتند. خانواده های مید رینالد پک کلوس و هاستد.
میراندا در حالی که با افتخار به دنبال خواهر و پدرش به طرف جایگاه می رفت احساس کرد تابیتا در این لباس زیباتر شده است.
تابیتا لباس ابریشمی سفید با حاشیه توری خواهرش را پوشیده بود. میراندا لباس را از قسمت پایین کوتاه کرده و سینه و کمر لباس را پایین تر آورده بود. برای یک دختر روستایی پوشیدن لباس سفید عروسی یک افتخار به حساب می آمد. تابیتا بدون کمک خواهرش مجبوب بود با یک دست لباس ترمه ساده و یا پشمی به حجله برود.
اوبادیا در کنار میز خطابه منتظر عروس بود در حالی که صورت پهن او براق و ریشش تراشیده بود.
افریم دست عروس را در دست داماد گذاشت و همراه با میراندا به عقب برگشت . کشیش کلارک انجیل را باز کرد و دستانش را برای دعا بالا برد. همه حاضرین در مراسم به جز ابیگیل سرهایشان را پایین انداخته بودند . اما او انگشتانش را روی نیمکت جلو قفل کرده و به عروس و داماد که در زیر جایگاه ایستاده بودند خیره شده بودند. مادر اوبادیا که کنار او نشسته بود سرش را نزدیک گوش او آورد و پچ پچ کنان گفت:
-ابی می دونم سخته که اونا دارند از پیش ما میرن اما اوب داماد خوبی برای تو میشه در ضمن خونه شون زیاد از ما دور نیست.
ابیگیل سری تکان داد حواس او اصلا متوجه تابیتا نبود بلکه فقط به دختر دیگرش میراندا فکر می کرد. او در قیافه گرفته میراندا رنجی عمیق احساس می کرد. رنجی آشکار که مادر را به سختی آزار می داد.
ابیگیل با خود گفت: می دونستم اگه دخترم از این جا بره گرفتار میشه حتما اتفاقی افتاده که حاضر نیست حقیقت رو به من بگه
او سعی کرد علت ناراحتی دخترش را جستجو کند. موضوعی که میراندا سعی داشت در طول ماه گذشته آن را از مادرش پنهان نگه دارد. سرانجام مراسم عروسی به پایان رسید و ابیگیل با نوعی احساس ندامت پی برد که حتی در لحظه جاری شدن صیغه عقد هم در فکر دخترش تابیتا نبود. حدود سی مهمان پس از پایان مراسم جاده استانویچ را به مقصد مزرعه خانواده ولز پیش گرفتند در حالی که هر کدام هدایایی شامل سیب هلوی خشک شده کلوچه ریواس راسته گوشت نان شیرینی و قهوه و شربت با خود آورده بودند. تا چند روز کار ابیگیل هر دو دخترش آشپزی و پخت و پز برای مهمانان بود.
زنان و مردان پیر زیر درخت ها می نشستند و به تماشای جوان تر ها که مشغول بازی بودند می پرداختند. حتی افریم هم بازی کردن جوان ها را در مراسم عروسی بلامانع می دید. سایر دهقانان که اصولا افرادی سخت گیر بودند از ورجه ورجه کردن و جست و خیز دختران و پسران و شادی آنها به وجد می آمدند.
میراندا دلش می خواست در اتاق کوچک زیر شیروانی که اکنون فقط به خودش تعلق داشت تنها بنشیند اما از سویی نمی خواخست غیبتش باعث عصبانیت پدرش شود بنابراین سعی کرد چندان در معرض دید نباشد و خودش رابا آوردن شیرینی و بردن بشقاب های خالی سرگرم می کرد. بعضی از مردها نگاه های خاصی به میراندا می کردند اما در عین حال ازاو واهمه داشتند. میراندا در لباس سبز ابریشمی دوست داشتنی تر شده بود.
در جایی که جوان ها مشغول بازی و جست و خیز بودند ژاک ویلسون چشمهایش را با پارچه بسته بود و به دنبال خواهرش دبورا و فیبی می گشت که در گوشه انبار مخفی شده بودند. زاک با چشمان بسته به این طرف و آن طرف قدم بر می داشت تا بتواند یکی از آنها را پیدا کند.
در همان لحظه میراندا کنار درختی ایستاده بود و بازی را تماشا می کرد . او به محض دیدن زاک که چشمانش بسته بود سعی کرد از او فاصله بگیرد تا به چنگ او نیفتد اما ناگهان اوب شوهر خواهرش او را گرفت و به طرف زاک هل داد. صدای خنده کسانی که ناظر این صحنه بودند به هوا برخاست. میراندا بدون اینکه خونسردی خود را از دست بدهد مانند یک ستون محکم و استوار در جایش ایستاد و در حالی که زاک سعی می کرد به او چنگ بیندازد.
در همین لحظه زاک پارچه را از روی چشمانش برداشت و فریاد زد:
-اوه بچه ها من رانی رو گرفتم.
ناگهان میراندا سیلی محکمی به صورت زاک نواخت و او را به عقب راند.
صدای یکی از پسران از میان جمع بلند شد که گفت:
-زاک مواظب خودت باش ممکنه دفعه دیگه بلای بدتری سرت بیاره
میراندا آهسته برگشت و متوجه نگاه غضب آلود خواهرش تابیتا شد. او با خودگفت حق با اونه چه کار بدی کردم. هرچی باشه جشن عروسی خواهرمه.
میراندا در حالی که گونه هایش از خجالت سرخ شده بود به خواهرش به آرامی گفت:
-منو ببخش تیبی .
سپس دامن پیراهنش را دردست گرفت و با عجله به طرف خانه دوید.
خوشبختانه افریم چون با بغل دستی اش گرم گفتگو بود این صحنه را ندید اما ابیگیل شاهد آنچه که اتفاق افتاد بود. او روبه شوهرش کرد و گفت:
-من میرم سری به اجاق بزنم.
او به دنبال دخترش وارد خانه شد . وقتی بالای سر میراندا رسید او را دید که با شکم روی تخت افتاده است. صدای گریه میراندا آن قدر بلند بود که وقتی مادرش وارد اتاق شد صدای قدم های او را نشنید.
میراندا تماس دست مادرش را بر روی شانه احساس کرد و از جا پرید ابیگیل دخترش را در آغوش گرفت و با ملایمت گفت:
-دختر عزیزم چی شده به من بگو از چی ناراحتی ؟ من می دونم که ....
ناگهان ابیگیل حرفش را قطع کرد. او متوجه یک حلقه طلای کنده کاری شده در زیر پیراهن دخترش شد. میراندا به سرعت حلقه را با دستش پوشاند. اما مادرش سری تکان داد. حلقه را از میان انگشتان او بیرون کشید و با تندی پرسید:
-این چیه میراندا؟ چرا اونو قایم می کنی ؟
میراندا خاموش ماند و حرفی نزد.
ابیگیل شانه های دخترش را محکم در دست گرفت و دوباره پرسید:
-چرا حرف نمی زنی ؟
میراندا سرش را روی سینه لاغر مادرش گذاشت و آهسته گفت:
-این حلقه به آقای وان رین تعلق داره
ابیگیل که با شنیدن این حرف کاملا گیج شده بود وحشت کرد و با خود گفت آیا ممکنه رانی حلقه را دزدیده باشه و نخواد کسی به این موضوع پی ببره؟ احتمالا این حلقه باید خیلی گران قیمت باشه.
ابیگیل دست هایش را از روی شانه های میراندا برداشت و با عجله پرسید:
-چه طور جرات کردی با این حلقه بیای اینجا؟
میراندا سرش را بالا نگه داشت اکنون که مجبور بود حقیقت را بگوید پس اگر قولش را زیر پا می گذاشت به نیکولاس خیانت نکرده بود. بنابراین با افتخار به مادرش گفت:
-اینو نیکولاس به من داد.
برای یک لحظه مادرش کمی آرام گرفت. با خود فکر کرد اگه آقای وان رین که مرد سخاوتمندی به نظر می رسه هنگام خداحافظی هدیه ای به میراندا داده باشه پس چندان عجیب نیست . نگرانی او اندکی برطرف شد اما با تردید پرسید:
-ولی چرا آقای وان رین یه حلقه نامزدی به تو هدیه داد؟ چیز دیگه ای نبود به تو بده ؟ در ضمن چرا حلقه رو قایم می کنی و به آقای وان رین می گی نیکولاس فکر نمیکنی مودبانه نباشه ؟
میراندا از جا برخاست به طرف میز کوچکی که لوازم آرایش خود را روی آن چیده بود رفت. بطری آب مخصوص شستشو را که جای آن عوض شده بود مرتب کرد شانه اش را که از جنس عاج بود برداشت موهایش را شانه کشید سپس آن را در جایش گذاشت و گفت:
-مامان من و نیکولاس قراره با هم ازدواج کنیم.
ابیگیل با تعجب و صدای بلند گفت:
-چی گفتی ؟
میراندا برگشت سرش را بالا گرفت و در حالی که چشمان کشیده اش از شادی برق می زد تبسمی کرد و گفت:
-ما بهار سال آینده با هم عروسی می کنیم.
ابیگیل انگشتانش را در هم قفل کرد و گفت:
-اما این غیرممکنه رانی تو باید دیوونه باشی دختر
و با حیرت ادامه داد:
-آخه اون نسبت به تو خیلی پیره.
تنها بهانه ای که به نظر ابیگیل رسید همین بود . یک نجیب زاده جا افتاده میان سال تنها تصویری بود که ابیگیل از نیکولاس در ذهنش داشت.
میراندا خنده ای بلند کرد و گفت:
-اوه مامان اون فقط سی و دوسال سن داره
ابیگیل به آرامی گفت:
-این موضوع خیلی عجیبه همسر ش روز جمعه فوت کرد و توهم چند روز بعد اونجا رو ترک کردی بعد از این که اون به تو یک حلقه نامزدی داد.
میراندا در حالی که برای دفاع از خود به دنبال کلمات می گشت آب دهانش را فرو برد و گفت:
-بله برای من هم این موضوع عجیبه
ناگهان به پای مادرش افتاد و زانوان لاغر او را دردست گرفت. ملتمسانه سرش را بالا نگه داشت و در حالی که به ابیگیل نگاه می کرد گفت:
-مامان من اونو خیلی دوست دارم خواهش می کنم منو درک کنید نیکولاس در کنار یوهانا به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
ابیگیل قدری آرام شد . علاقه اش نسبت به میراندا تردیدهایی را که آزارش می دادند برطرف کرد. او با خود گفت راه و رسم زندگی نجیب زاده ها با ما فرق داره من کی هستم که بخوام در مورد اونها قضاوت کنم.
ابیگیل ساکت ماند و شروع به نوازش کردن موهای نرم و طلایی دخترش کرد . به تدریج حس سربلندی و افتخار توام با گناه سراسر وجود او را در برگرفت. با خود گفت ازدواج باشکوهی میشه.
سپس در حالی که سعی می کرد خودش را مجاب کند رو به میراندا کرد و با دودلی گفت:
-ولی جواب پدرت را چی بدم؟
میراندا به سرعت گفت:
-اون نباید فعلا از این موضوع بویی ببره نیکولاس گفت هیچ کس نباید بدونه .
ابیگیل در حالی که اخم کرده بود رویش را برگرداند . او اکنون دلیل پنهان کاری دخترش را کشف کرده بود. ابیگیل با خود فکر کرد اگه جریان به بیرون درز پیدا کنه همه اهالی گرینویچ رسوا می شن من از عاقبت این کار می ترسم اما چه کنم که دخترم اونو دوست داره من نباید این شانس رو ازش بگیرم و مانع خوشبختی اون بشم.
ابیگیل با چابکی از جا برخاست . پیراهنش را مرتب کرد و گفت:
-برو یه آبی به سروصورتت بزن بعد ببین آیا کلوچه ها آماده هستن یا نه ؟ مطمئن باش من رازتو پیش خودم نگه میدارم و اونو فاش نمی کنم رانی .
میراندا نگاهی از روی حق شناسی به مادر ش انداخت . او از این که رازش را به مادر گفته بود احساس سبکی می کرد و اکنون که این راز را برملا شده می دید باور کردن آن برایش راحت تر بود. او هرگاه دراگون ویک را در خواب می دید و یا روزهای شیرینی را که در آن جا گذرانده بود بیاد می آورد با خود می گفت آیا ممکنه نیکولاس منو فراموش کرده باشه؟ و یا این که اصلا نخواد با من ازدواج کنه ؟
این افکار همیشه میراندا را رنج می داد.
فصل تابستان ادامه داشت و نگرانی میراندا روز به روز بیشتر می شد.
اواخر ماه سپتامبر بود میراندا دیگر نمی توانست این وضع را تحمل کند. او اشتها نداشت خوب نمی خوابید و طلسم هایش که همان حلقه نامزدی و یادداشت نیکولاس بود دیگر تسکین و مرهمی بر آلام او نبود. او این واقعیت را پذیرفته بود که در شرایط کنونی نیکولاس نمی تواند برای او نامه ای بفرستد.
میراندا با خود گفت: خوب حالا که اون نمی تونه برای من نامه بفرسته چرا من این کارو نکنم. فقط چند جمله تشکر آمیز به خاطر محبت هایی که نسبت به من داشته می نویسم و جویای سلامتیش میشم . مسلما هیچ کس با خوندن چنین نامه ای دچار سوظن نمیشه.
یک روز صبح که پدر و برادرانش برای کار به مزرعه رفته بودند و مادرش به خانه تابیتا رفته بود تا سری به او بزند میراندا به درون اتاق پدرش خزید و پشت میز او که از چوب گیلاس ساخته شده بود نشست.
او چهار بار نامه اش را نوشت و خط زد و سرانجام بار پنجم نامه اصلاح شده را بر روی یک کاغذ خط دار که از دفتر حساب پدرش کنده بود پاک نویس کرد . متاسفانه کاغذ دیگری نتوانست تهیه کند.
پسر دایی عزیز
انگار سالهاست دراگون ویک را ترک کرده ام امیدوارم حال شما و کاترین خوب باشه مهربانی و مهمان نوازی شما برای همیشه در خاطر من باقی خواهد ماند. موجب امتنان است چنانچه از حال خودتان مرا با خبر کنید.
او قلم را بر روی میز گذاشت و با چشمانی غم بار به آن سوی پنجره و به برگهای درخت نارون که به هم می خوردند خیره شد. با خود گفت: خوب آخر نامه چی بنویسم؟ اردتمند شما؟ نه قربان شما؟ باز هم نه مثل این که هیچ کدام مناسب نیست.
میراندا جرات نکرد به دنبال عبارت مشابهی بگردد و آن را در پای نامه بیاورد. سرانجام قلم را برداشت و با احتیاط نوشت میراندا سپس دور اسمش را با شکل هایی که در مدرسه آموخته بود زینت داد.
میراندا نامه را درون پاکت گذاشت در پاکت را چسباند و آدرس نیکولاس را روی آن نوشت. آن روز بعد از ظهر میراندا حدود پنج کیلومتر راه را پیاده طی کرد تا خود را به پست خانه هورس نک برساند. در آن جا نامه را تمبر زد و آن را در صندوق پست انداخت.
سپس از میان مزارع گندم به استانویچ بازگشت. احساس سبکبالی می کرد . با خود گفت حتما نیکولاس متوجه منظورم میشه و جواب نامه رو میده .
اما هفته ها گذشت و پاسخی از نیکولاس نرسید.
ابیگیل دائما در فکر دخترش بود با خود می گفت چرا میراندا این قدر خودخوری می کنه ؟ ای کاش به دراگون ویک نمی رفت و یا اصلا نیکولاس را نمی دید. دخترم بیش از حد خیالباف بود من مقصرم که به اون اجازه دادم بره.
در مقابل کم اشتهایی میراندا مادرش با عصبانیت سرش داد می کشید:
-غذاتو بخور دختر داری مثل یک گنجشک میشی که پرهاش ریخته .
یک شب هنگامی که همه دورمیز غذا جمع شده بودند افریم دهانش را پاک کرد و در حالی که میراندا را ورانداز می کرد به او گفت:
-رانی چند روزه اخلاقت عوض شده ؟ چرا ماتم گرفتی ؟ تو که این قدر کم اشتها نبودی
افریم اخیرا از رفتار دخترش میراندا رضایت داشت زیرا میراندا کاملا مطیع شده بود. افریم با خود گفت یک کمی افسرده شده همه دخترها این طور هستند دمدمی مزاج بدخلق و خیالپرداز
افریم که از میراندا انتظار پاسخ داشت وقتی سکوت او را دید قیافه اش درهم رفت و با عصبانیت دهانش را باز کرد تا حرف دیگری بزند که ناگهان پسرش نات در حالی که به بیرون از پنجره آشپزخانه اشاره می کرد با صدای بلند گفت:
-اون جا رو ببینید یک غریبه داره میاد طرف خونه ما
ناگهان قلب میراندا فرو ریخت. او از جاپرید و همزمان با بقیه اعضا خانواده به طرف پنجره هجوم برد. همه با تعجب به مرد غریبه ای که سوار بر اسبی قهوه ای رنگ به خانه نزدیک می شد نگاه کردند. ورود یک غریبه برای اعضا خانواده تازگی داشت.
نات گفت:
-نمی تونه دست فروش باشه چون هیچ بار و بندیلی همراهش نیست.
اسب قهوه ای رنگ به آرامی پیش می آمد و در حالی که سرش رو به پائین بود مرد سواره کلاه پشمی بر سر داشت و شنل پوشیده بود.
ابیگیل نگاهی به قیافه نومیدانه دخترش میراندا انداخت. هر دو متوجه شدند که مرد غریبه نیکولاس نیست. ابیگیل گفت:
-شاید مسیر رو اشتباهی اومده .
افریم در همان حال که از در خارج می شد گفت:
-من میرم ببینم چی میخواد
در همین لحظه مرد غریبه سرش را بالا برد و میراندا با تعجب فریادی کشید و گفت:
-اوه دکتر ترنر این طرفها چه کار می کنه ؟
میراندا با نفرت نگاهی به شانه های تنومند و صورت متبسم جف انداخت و با خود گفت شاید خبرهایی از نیکولاس داشته باشه بله حتما خبرهایی داره
در حالی که جف نزدیک تر می شد میراندابه طرف او دوید.
جف در ابتدا به سختی میراندا را شناخت . موهای طلایی میراندا که همیشه روی شانه هایش ریخته بودند اکنون در تور سر پیچانده شده و او سنجاقی به دور آنها بسته بود. میراندا یک دست لباس ساده صورتی رنگ و پیش بند به تن داشت. لاغر و رنگ پریده شده بود به طوری که چشمان میشی درشت او در صورت باریکش بیش از حد بزرگ به نظر میرسید.
میراندا زودتر از پدرش به نزدیکی جف رسید و باصدای بلند گفت:
-اوه دکتر ترنر شما از ...
او حرفش را قطع کرد زیرا متوجه شد که پدرش از پشت سر انها را زیر نظر دارد.
چشمان جف با دیدن میراندا از شادی برق زد. او کلماتی که از دهان میراندا خارج می شد به سختی شنید و با خود فکر کرد آیا ممکنه این همه اشتیاق به خاطر ورود من باشه؟آیا میراندا واقعا از دیدن من خوشحال شده ؟
احساس خوشایندی به جف دست داد. از نظر او میراندا در این لباس ساده زیباتر از روزهایی بود که در دراگون ویک لباس های ابریشمی فاخر می پوشید. اما گونه های افتاده و سیاهی زیر چشمان میراندا کمی او را لرزاند.
افریم که از آشنایی دخترش و دکتر ترنر کاملا بی خبر بود با صدایی بلند گفت:
-رانی این آقا کی باشند؟
جف با دستپاچگی لبخندی زد و گفت:
-ببخشید آقای ولز من جفرسون ترنر اهل هودسون هستم احتمالا میراندا در مورد من چیزهایی به شما گفته .
افریم به طور رسمی و خشک پاسخ داد:
-نه آقا اصلا چیزی نگفته .
افریم که از برخورد دخترش با جف دچار سوتفاهم شده بود با خود گفت حالا فهمیدم چرا دخترم این همه آه و ناله می کنه .
اگرچه افریم مانند سایرین از قیافه دوست داشتنی جف خوشش آمد اما او کسی نبود که به این سادگی دست بردارد مگر این که میراندا توضیحات کاملی به او بدهد.
سرانجام جف به آشپزخانه دعوت شد و ابیگیل با گوشت سرخ کرده و کلوچه از او پذیرائی کرد.
میراندا می دانست که باید گفتگوی پدرش و جف تمام شود تا نوبت او برسد. اوبی صبرانه به این طرف و آن طرف حرکت می کرد و منتظر بود تا عکس العمل پدرش را ببیند.
پس از این که جف غذایش را خورد با متانت شروع به حرف زدن کرد وگفت:
-من از نیویورک اومدم رفته بودم به دکتر جان فرانسیس که اخیرا روشی برای درمان بیماری وبا کشف کرده سری بزنم. آخه می دونید کشتی صیادی نلی بی که در ماه ژوئیه گذشته برای صید نهنگ در هودسون به آب انداخته شد این بیماری رو از کشور هندوستان برای ما به ارمغان آورد. خوشبختانه تنها پنج مورد بیمار مبتلا مشاهده شد که دو نفر از اون ها تلف شدند.
افریم گفت:
-امیدوارم اون ها پیروان خوبی برای حضرت مسیح بوده و با ایمان به خدا از دنیا رفته باشند.
جف در تایید گفته او سری تکان داد و گفت:
-البته روح اونها از گزند شیطان در امانه اما اون چه که به من به عنوان یک پزشک مربوط میشه سلامتی جسم اونهاست.
افریم غرولندی کرد و گفت:
-مردجوان چرا کفر میگی ؟ جسم آدم فقط از خاک درست نشده . ولی با این وجود هم چنان به حرفهای جف گوش می داد . از نظر او جف علی رغم اعتقادات مذهبی نه چندان محکم جوان خوب و پاکی به نظر می رسید.
افریم پرسید:
-بالاخره دارویی برای درمان بیماری وبا کشف گردید؟
جف جواب داد:
-بله دارویی به اسم گل چینی کشف شده دکتر فرانسیس این دارو را آزمایش کرده و جواب مثبت گرفته .
جف کاربرد گل چینی را در درمان بیماری وبا برای او شرح داد و از سفرش به نیویورک حرف زد. او گفت که در مسیرش در روستاهای پاوکیپسی فیشکیل و وایت پلینز توقف کوتاهی داشت تا بعضی از دوستانش را ببیند و با آنها در این مورد مشورت کند.
سپس در حالی که لبخند می زد ادامه داد:
-امروز صبح در روستای رای بودم و چون دیدم نزدیک گرینویچ هستم گفتم خوبه بیام سری به شما بزنم.
اما واقعیت این نبود . او از همان ابتدا قصد داشت سری به خانواده ولز بزند تا میراندا را ببیند . اما در عین حال دلیلی برای این کار خود نمی دید و این موضوع او را آزار می داد.
افریم با مهربانی گفت:
-به هر حال خوشحال میشم امشب پیش ما بمونید.
سپس به طرف میراندا که ساکت ایستاده بود برگشت و گفت:
-رانی امشب تخت خوابتو بده به دکتر تو می تونی روی تخت تام بخوابی در ضمن می تونی کمی با دکتر قدم بزنی و باغ میوه رو به او نشون بدی مطمئنم جایی که زندگی می کنه نمی تونند سیب هایی به این درشتی به عمل بیاورند.
افریم تصمیمش را گرفته بود . او شک نداشت که این مرد جوان برای خواستگاری از دخترش امده است . البته او پسران همسایه را ترجیح می داد اما جف هم پسر بدی به نظر نمی رسید .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#17
Posted: 10 Jul 2012 07:09
با خود گفت :من نباید در مورد دخترم این قدر سخت گیر باشم او در این یکسال خیلی کارها می تونست بکنه .
وقتی جف و میراندا به طرف باغ به راه افتادند جف به آرامی رو به میراندا کرد و گفت:
-میراندا مثل اینکه زیاد سرحال نیستی میخوای یه داروی تقویتی بهت بدم.
اما میراندا بی اعتنا به او با قدم های تند راه می رفت و علاقمند بود که هر چه زودتر خبری راجع به دراگون ویک از زبان جف بشنود. او بدون توجه به جف از پرچین سنگی بالا رفت جف هم به دنبال او از روی پرچین پرید. وقتی هر دو به یک سراشیبی که چند سیب زرد کرم خورده در آنجا دیده می شد رسیدند میراندا بلافاصله برگشت و بدون مقدمه پرسید:
-از دراگون ویک چه خبر ؟ آیا شما آقای وان رین رو دیدید؟
جف بهت زده شد. او تصور می کرد که همه اشتیاق میراندا به خاطر او بود اما اکنون می دید که دختر هنوز از فکر دراگون ویک بیرون نیامده است.
او در جواب میراندا گفت:
-از ماه ژوئن به این طرف در خونه اربابی بسته شده آقای وان رین هم به مسافرت رفتند مگه خودت اینو نمی دونستی ؟
میراندا سرش را به نشانه پاسخ منفی تکان داد و سعی کرد صورتش را از جف بپوشاند اما جف قطرات اشک را که از گونه هایش سرازیر شد دید.
جف با بی میلی ادامه داد:
-فقط یک بار اونو در ماه سپتامبر دیدم در جلسه محاکمه اسمیت بوتون بیچاره
جف قصد نداشت این موضوع را به میراندا گفته و پیغامی را که نیکولاس داده بود به او برساند زیرا فکر می کرد اکنون که میراندا به خانه پدرش بازگشته است احتمالا نیکولاس را فراموش کرده است و عمیقا معتقد بود که بهتر است میراندا شخصی مانند نیکولاس را فراموش کند اما با مشاهده چهره نگران میراندا در تصمیمش تجدید نظر کرد.
میراندا با اشتیاق پرسید:
-حالش چطور بود ؟خواهش می کنم برام تعریف کنید.
جف جواب داد:
-خیلی خوب به نظر می رسید البته من اونو برای چند لحظه بیشتر ندیدم.
سپس آهی کشید و به یاد سالن شلوغ و کوچک دادگاه شهر هودسون افتاد که در آن اسمیت بوتون به اتهام شورش علیه اربا ب ها در انتظار دور دوم جلسه محاکمه بود. در دور اول اعضا هیات منصفه به توافق نهایی دست نیافتند و جلسه بدون صدور رای خاتمه یافته بود.
نیکولاس با کت و شلوار تیره رنگش در لژنشسته بود و با خونسردی مراحل دادرسی را نظاره گر بود. چشمان آبی رنگش نشان میداد که رای دادگاه برایش هیچ اهمیتی ندارد.
به محض این که منشی دادگاه رای صادره را قرائت کرد نیکولاس از جایش برخاست و سالن را ترک گفت. جف هم که قبل از او از سالن خارج شده بود بی اختیار به طرف دوستش که به زندان شهرمنتقل میشد حرکت کرد اما نگهبانان به زور جلویش را گرفتند و مانع او شدند تا بتواند به دوستش نزدیک شود. جف ناچار شد برگرده او در حالی که با اندوه از پله های ساختمان دادگاه بالا می رفت احساس کرد که دستی به شانه اش خورد وقتی سرش را برگرداند با تعجب نیکولاس را دید که در مقابلش ایستاده است نیکولاس بی مقدمه گفت:
-روز بخیر دکتر ترنر ظاهرا امروز برای شما روز خوبی نبوده است ؟
جف با بی اعتنایی گفت:
-ولی برای شما روز خوبی بود.
نیکولاس به آرامی گفت:
-حکم دادگاه عادلانه و در عین حال سنگین بو من اگر به جای دوست شما بودم خودمو می کشتم برای آدم هایی مثل اون مرگ بهتر از زندانی شدنه
جف در جواب گفت:
-ولی من با نظر شما موافق نیستم آقای وان رین زندگی ارزش داره و دوست من بالاخره یک روز آزاد میشه ببخشید من دیگه باید برم چون در نیویورک برام کاری پیش اومده .
نیکولاس مودبانه گفت:
-واقعا؟
جف از روی شیطنت و برای این که عکس العمل نیکولاس را ببیند اضافه کرد:
-اگر فرصت کردم شاید سری به دوشیزه ولز بزنم.
نیکولاس با اشتیاق گفت:
-اگر مسیر شما اون طرف بود ممکنه به میراندا اطلاع بدید که من در ماه آوریل میرم پیش اون
جف جواب داد:
-سعی می کنم
و با خود فکر کرد این پیغام نمی تواند چندان مهم باشد اما وقتی پیغام نیکولاس را به میراندا رساند چشمان او از شادی می درخشید.
جف که از شادی میراندا حیرت زده شده بود بی اختیار به او گفت:
-میراندا چرا در آرزوی چیزهایی هستی که به تو تعلق ندارند؟ آیا نمی توانی همین جا راحت زندگی کنی ؟ شما این جا یه مزرعه قشنگ داری و...
میراندا در حالی که به اطرافش نگاه می کرد با تعجب تکرار کرد:
-مزرعه قشنگ !
باغ میوه که اکنون او و جف در آن ایستاده بودند خانه روستایی که مانند فاخته ای سفید در میان باغ قرار داشت و درختان نارون و شوکران که مانند چتر آن را استتار کرده بودند. مزارع که با سنگ چین از هم جدا شده و تا دور دست ها در امتداد آب راه نیلی رنگ ادامه داشتند.
مه اواخر ماه اکتبر همراه با رایحه سنبل از میان هوای صاف می گذشت و بوی خوش برگهای زرد پائیزی را می پراکند. پرتو خورشید از فراز تپه های کتراک بر درختان افرا می تابید و رنگ های سرخ و طلایی در انبوه سماق های کوهی و ساقه های طلایی گندم در کنار دیوار قبرستان کوچک با وضوح بیشتری تکرار می شد. از چراگاه مجاور صدای زنگوله گاوشان به طور موزون به گوش می رسید در حالی که برادرش ست گاو را به آرامی به طرف انبار کاه می برد تا هنگام غروب شیر آن را بدوشد.
ناگهان میراندا به طور نامفهوم گفت:
-من هم فکر می کنم روستا زیبایی های خاصی دارد اما در این جا از لطافت و تجملات خبری نیست.
سپس نگاهی به دستانش انداخت و ادامه داد:
-در روستا فقط باید کار کرد.
از زمانی که میراندا به خانه پدری برگشته بود علی رغم احتیاطی که به خرج می داد دستانش در زیر تابش آفتاب کمی سوخته بود و دو ناخن او شکسته شده بود.
جف گفت:
-میراندا تو خیلی ....
سپس خندید . احساس کرد نمی تواند میراندا را از مسیری که در پیش گرفته بازگرداند و از فکر نصیحت کردن او بیرون آمد.
او گفت:
-خوب بیا بقیه باغ رو به من نشون بده ممکنه تو علاقه ای به این کار نداشته باشی اما من دوست دارم همه باغ شما رو ببینم.
جف مجبور شد چند روز در مزرعه خانواده ولز اقامت کند زیرا در همان شب ورودش چریتی دچار گلودرد شدیدی شد. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که لکه های سفید رنگی در حلق بچه ظاهر شد و ابیگیل که قبلا یکی از بچه هایش را به علت همین بیماری از دست داده بود بلافاصله پی برد که این بار هم چریتی به دیفتری مبتلا شده است .
ابیگیل نیازی نداشت که جف بیماری را تشخیص دهد فقط میخواست که او بچه اش را از مرگ نجات دهد بخصوص وقتی که غشا متورم شده نزدیک بود راه تنفس بچه را مسدود کند جف با چالاکی تمام یک نی درست کرد و در قصب الریه بچه فرو برد و به این ترتیب او را از خطر خفگی نجات داد. او و ابیگیل سه شبانه روز تمام به مراقبت از کودک بیمار پرداختند پارچه خیس می کردند مرهم می گذاشتند و بخار تریانتین به درون ریه های بیمار می فرستادند.
میراندا که تا کنون به این بیماری دچار نشده بود علی رغم اعتراضی از اتاق بیرون فرستاده شد تا بیماری به او سرایت نکند.
سرانجام پس از سه روز حال چریتی با توجه به طبیعت انعطاف پذیر بچه گانه رو به بهبود گذاشت جف از اظهار لطف و قدرشناسی اعضا خانواده کاملا شرمنده شده بود . ابیگیل در حالی که هق هق گریه اش بلند شده بود با خستگی گفت:
- هیچ وقت محبت شما رو فراموش نمی کنم هیچ وقت
آن شب هنگام دعا افریم از خواندن باب هایی از انجیل که در رابطه با سامری نیکوکار بود و باید خوانده می شد صرف نظر کرد و به خواندن دعا اکتفا نمود. او در دعایش با پرهیزگاری از خدا سپاسگزاری کرد و گفت خداوندا تو را شکر می گوییم که در هنگام نیاز کسی را برای یاری نزد ما فرستادی
جف از دریافت حق الزحمه برای مداوای کودک خودداری کرد و افریم با این تصور که دکتر جوان به زودی داماد او خواهد شد اصرار بیشتری نکرد. اما صبح روزی که جف سوار بر اسبش شد و با اعضا خانواده خداحافظی کرد بدون اینکه حرفی از خواستگاری به میان آورد افریم پس از رفتن او با غرولند گفت:
-من از کار جوون های امروزی سردر نمیارم مثل این که خل شدند خودشون هم نمی دونند چی میخوان
اما لحظه ای بعد به همسرش گفت:
-شاید هم رفته خونشون که مقدمات خواستگاری رو فراهم کنه و بعد با خانواده اش بیاد که صحبت هامونو بکنیم احتمالا خیلی زود برمی گرده آره حتما برمی گرده
ابیگیل با صدایی آرام گفت:
-شاید
او که از ماجراهای میراندا آگاه بود نمی خواست قبل از آن که موعدش برسد شوهرش را آزرده خاطر کند
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#18
Posted: 10 Jul 2012 07:10
فصل دوازدهم
در روز دوم ماه آوریل نیکولاس وارد گرینویچ شد . درست یک سال از روزی که با میراندا خداحافظی کرده بود گذشته بود. او طبقه دوم یک مهمانخانه کوچک را که در مسیر استانویچ بود اجاره کرد و به محض اینکه مستقر شد یادداشتی برای خانواده ولز نوشت .
یک ساعت بعد پسر بچه صاحب مهمانخانه یادداشت را که خطاب به افریم بود به دست او داد . افریم که با تلمبه مشغول کشیدن آب از چاه بود همراه با یادداشت وارد آشپزخانه شد میراندا و مادرش مشغول چیدن میز غذا بودند. افریم یادداشت را در میان انگشتان خیسش گرفت و با صدای بلند گفت:
-ابی پسر دایی تو ورود خودشو اعلام کرده مثل این که میخواد راجع به موضوع بسیار مهمی با من صحبت کنه .
میراندا نگاهی به یادداشت که دستخط آن آشنا بود انداخت. ناگهان اجاق آشپزخانه و پدر و مادرش همه به دور سرش شروع به چرخیدن کردند. او دستش را به لبه میز گرفت و چشمانش را بست . سرانجام انتظار به پایان رسید. او با خود فکر کرد ممکنه اولش پدر کمی سخت بگیره اما می دونم نیکولاس بالاخره اونو راضی میکنه .
افریم در حالی که ریش هایش را با شانه مرتب می کرد با غرولند گفت:
-اون با من چه کاری می تونه داشته باشه؟
سپس به طرف میراندا برگشت و او را صدا زد:
-رانی
اما میراندا به اتاق خودش رفته بود او لباس سبز ابریشمی اش را به تن کرد و سپس حلقه نامزدی را از محل اختفا آن بیرون آورد و در انگشتش قرار داد.
در همین لحظه صدای چرخ های درشکه از بیرون شنیده شد. وقتی میراندا به آشپزخانه برگشت در پشتی خانه کوبیده شد. دری که اهل خانه بندرت از آن استفاده می کردند.
افریم به طرف در رفت تا آن را باز کند. همه به دنبال او به طرف در پشت هجوم بردند افریم در را باز کرد و نیکولاس وارد شد او ابتدا در مقابل افریم تعظیم کرد سپس در آستانه در ایستاد به قیافه تک تک اعضا خانواده نگاه کرد. هیچ کدام از اعضا خانواده او را نمی شناختند اما ناگهان چشمش به میراندا افتاد که پشت سر همه ایستاده بود و دستانش می لرزیدند. اکنون آن لحظه موعود فرا رسیده بود. چشمان نیکولاس از شادی برق می زد. او به طرف میراندا رفت. دست او را گرفت و به طرف لب هایش برد.
افریم با صدای بلند گفت:
-آقا معنی این کارها چیه؟
نیکولاس دست میراندا را رها کرد به طرف افریم رفت و گفت:
-ممکنه با شما چند لحظه خصوصی صبحت کنم آقای ولز ؟
لحن او نشان می داد که قصد دارد کاری را با عجله به اتمام برساند. پدر اشاره ای به بقیه کرد و همگی از اتاق خارج شدند ابیگیل از لحظه ای که نیکولاس وارد شد نفرت خاصی نسبت به او در خود احساس کرد. نفرتی که هیچ دلیلی برای آن نمی دید او خطاب به پسرها گفت:
-زود برین دنبال کارتون این موضوع به شما ربطی نداره
تام به طرف انبار کاه رفت تا شیر گاو را بدوشد و ست و نات هم به دنبال تهیه هیزم رفتند. مادر و دختر در آشپزخانه کنار هم نشستند . میراندا دست مادرش را محکم در دستانش گرفته بود. چند لحظه بعد در اتاق پذیرائی باز شد و افریم با صدای بلند گفت:
-میراندا بیا اینجا
وقتی میراندا وارد اتاق پذیرائی شد نیکولاس سراپا ایستاده بود اما پدرش به صندلی راحتی لم داده بود و با انگشتانش روی میز می زد.
افریم با ناباوری گفت:
-رانی این آقا میگه میخواد با تو ازدواج کنه ؟
سپس ابروان پرپشتش را در هم کشید و ادامه داد:
-و میگه تو همه چیز رو می دونی
میراندا لحظه ای مکث کرد وسپس سری تکان داد و گفت:
-بله پدر من قراره با نیکولاس ازدواج کنم.
افریم نگاهی به آنها کرد به دنبال کلمه ای می گشت تا مخالفت خود را به نحوی اعلام کند اما کلمه ای به ذهنش نرسید. او رو به همسرش که به دنبال میراندا وارد اتاق شده بود کرد و گفت:
-ابی نظر تو چیه؟
ابیگیل دستش را روی شانه شوهرش گذاشت و جواب داد:
-افریم من فکر می کنم این ازدواج باید صورت بگیره ما نباید مخالفت کنیم.
افریم دیگر اعتراضی نکرد او در مقابل قاطعیت نیکولاس و هیجان دخترش خود را درمانده می دید. حتی آن قدر غافلگیر شده بودکه نمی دانست پیشاپیش ترتیب همه چیز داده شده است . نیکولاس از کشیش بخش دعوت کرده بود که در ساعت یک بعدازظهر به مزرعه خانواده ولز بیاید.
سرانجام وقتی افریم متوجه این موضوع شد با اعتراض گفت:
-برای خانواده ما زشته دختر من باید مثل یک مسیحی مومن و معتقد در کلیسا ازدواج کنه
اما نیکولاس که معتقد بود با دعوت کشیش بخش به قدر کافی امتیاز داده است در پاسخ گفت:
-من دوست ندارم مراسم ازدواج مادر مقابل چشمان غریبه ها برگزار بشه
ابیگیل دخالت کرد و گفت:
-اما اون هنوز چیزی آماده نکرده در ضمن لباس عروسی هم نداره
نیکولاس پاسخ داد:
-میراندا به هیچ چیز احتیاج نداره یک کمد پر از لباس در نیویورک منتظرشه
دهان ابیگیل بسته شد به میراندا نگاهی کرد و با خود گفت ایکاش خود میراندا روی تاریخ و محل عروسی پافشاری کنه هرچی باشه این حق یه دختره
اما چشمان میشی میراندا روی نیکولاس ثابت مانده بود و گوشهایش چیزی نمی شنید.
در ساعت سه بعدازظهر روز یکشنبه چهارم آوریل میراندا به عقد نیکولاس درآمد. به جز اعضا خانواده کس دیگری در مراسم عقد شرکت نداشت.
تابیتا و شوهرش هر دو در گوشه ای کنار هم نشسته بودند درحالی که از این ازدواج عجولانه بهت زده به نظر می رسیدند. تابیتا با خود فکر کرد من به میراندا حسادت نمی کنم هرچی باشه زن دومشه در ضمن نیکولاس خیلی از اون بزرگتره
آن شب هوا بارانی بود و قطرات باران با صدایی آرام به شیشه های پنجره می خورد تاریکی شب از میان اتاق پذیرائی گذشت و به قلب ابیگیل راه پیدا کرد. او چشمانش را بست تا نیکولاس و میراندا را که با صدای خلسه مانند پاسخ کشیش را می دادند نبیند.
ابیگیل با خود فکر کرد نه تنها لباس سبز میراندا بلکه همه چیز این عروسی بدیمن به نظر می رسد اگرچه او به این گمان خود معتقد بود اما سعی کرد کلامی بر زبان نیاورد.
افریم در حالی که بازوی همسرش را می گرفت گفت:
-سرتو بالا بگیر فایده اش چیه که این قیافه رو به خودت گرفتی میراندا خودش بریده خودش هم دوخته حالا هم اگه از دستورات کتاب مقدس پیروی کنه مشکلی براش پیش نمیاد.
افریم که خود را در مقابل عمل انجام شده می دید بیش از این اعتراضی نکرد ابیگیل شام عروسی را آماده کرده بود اما نیکولاس قصد نداشت برای شام بماند. او آهسته به میراندا گفت:
-من دوست دارم زودتر حرکت کنیم می خوام با تو تنها باشم.
این ها اولین کلماتی بودند که او پس از مراسم عقد به میراندا زد.هنگام خداحافظی میراندا به مادرش چسبید اما نیکولاس به او فرصت زیادی برای ابراز احساسات در آن لحظه اندوهناک و تلخ جدایی نداد.
نیکولاس گفت:
-زود باش میراندا
و به درشکه چی که در انتظار آنها بود اشاره کرد.
میراندا در حالی که سوار درشکه می شد با صدای بلند به اعضا خانواده که ساکت ایستاده بودند گفت:
-زیاد طول نمی کشه به زودی میام پیشتون
اکنون همه اعضا خانواده حتی افریم و تیبی به طور وصف ناپذیری در نظر او عزیز شده بودند او با خود فکر کرد اوه من دارم چه کارمی کنم چرا دارم از پیش اونا می رم مامان خوبم او مشتاقانه و در حالتی تسلیم پذیر دستانش رابه طرف اعضا خانواده دراز کرد اما نیکولاس دستان او را گرفت و پایین آورد سپس در اتاقک را بست و به درشکه چی اشاره کرد که حرکت کند. لحظه ای بعد اسب ها شروع به تاختن کردند.
حسی وهم آور بر میراندا چنگ انداخت او به صندلی مخمل آبی رنگ تکیه داد و چشمانش را بست با خود فکر کرد این من نیستم این من نیستم که ازدواج کردم وقتی چشمامو باز کنم می بینم که توی همون اتاق زیر شیروانی هستم مادر داره توی آشپزخونه خمیر درست می کنه بچه هم داره توی گهواره گریه می کنه و منتظر منه که برم بغلش کنم.
میراندا چشمانش راباز کرد و نگاهی به نیکولاس انداخت. دست چپش را بالا برد و با ناباوری به حلقه طلایی درون انگشتانش خیره شد.
نیکولاس نگاه او را بر روی حلقه تعقیب کرد و گفت:
-درسته میراندا ما با هم ازدواج کردیم.
کلام نیکولاس وحشت او را بیشتر کرد.
میراندا با خود فکر کرد اما من هنوز او رو خوب نمی شناسم. چه طور می تونم زن اون بشم؟ سپس دوباره به حلقه نامزدی نگاه کرد.
نیکولاس با خنده رو به میراندا کرد و ادامه داد:
-ما به زودی میرسیم به خونه خودمون در نیویورک
خنده نیکولاس او را آزرد احساس کرد این خنده خنده ای فاتحانه پس از تصاحب اوست.
به یاد شب گذشته افتاد که به اتاق زیر شیروانی رفته بود تا مادرش با او حرف بزند مادرش در حالی که گونه هایش سرخ شده بود گفت:
رانی نمی دونم نمی دونم چه طور تورو آماده کنم تو باید تسلیم شوهرت بشی متوجه هستی ؟ میراندا در جواب گفته بود : بله مامان متوجه هستم.
او هم مانند مادرش نگران مراسم شب زفاف بود اما شاید مادرش نمی دانست که پس از آن چه پیوند باشکوهی بین او و نیکولاس به وجود می اید.
اکنون او و نیکولاس با هم زن و شوهر بودند با خود گفت من نباید ترس به دلم راه بدم همه عروس ها این راه رو می رن تابیتا هم همین راه رو رفت.
میراندا آهی کشید و به نیکولاس نگاه کرد.
وقتی انها به نیویورک رسیدند درشکه در خیابان دهم به سمت شرق پیچید و وارد خیابان استویوزانت شد. اسب ها که می دانستند به اصطبل خود نزدیک می شوند سرعتشان را کم کردند درشکه در مقابل خانه آجری سه طبقه ای با یک ایوان باشکوه متوقف شد.
نیکولاس بازوی میراندا را گرفت و او را از میان در جلو به یک سالن مستطیل شکلی راهنمایی کرد. اون در حالی که از هیجان و خستگی گیج شده بود آدم هایی را با تور سفید منگوله دار می دید. نیکولاس در حالی که بازوی میراندا هم چنان در دستش بود رو به خدمتکاران کرد و گفت:
-به بانوی خانه خوشامد بگید.
خدمتکاران هم صدا با هم گفتند:
-خوش آمدید خانم وان رین
میراندا نگاهی به شوهرش انداخت نیکولاس بازوی او را محکم تر گرفت و گفت:
-خدمتکارهای تو دارند بهت خوش آمد میگن.
میراندا با لبخند به خدمتکاران پاسخ داد.
خدمتکاران در لباس های زرشکی مخصوص با پیش بند و کلاه همه در یک صف منظم ایستاده بودند.
میراندابا خود گفت: پس من دیگه دوشیزه ولز نیستم از این به بعد من خانم وان رین هستم.
سپس رو به نیکولاس کرد و گفت:
-ولی مثل اینکه هیچ کدام از خدمتکارهای قدیمی نیستند.
نیکولاس در حالی که او را به طرف سالن غذاخوری می برد جواب داد:
-من همه خدمتکاران دراگون ویک رو بیرون کردم.
میراندا تکرار کرد:
همه رو بیرون کردی
و با خود فکر کرد تامپکینز آنتیه ماگدا خداروشکر که اونا رفتند. اون ها هیچ وقت به حرف من گوش نمی دادند. آیا به همین دلیل نیکولاس اونارو بیرون کرد؟
سپس نگاهی از روی حق شناسی به نیکولاس کرد و پرسید:
-حتی سلی پیر ؟
نیکولاس جواب داد:
-نه اون حاضر نبود از اون جا بره بنابراین در خونه تنها موند. پیشکارم بعدا برام نوشت که سلی زمستان گذشته مرد خوب بهتره گذشته رو فراموش کنیم.
سپس دست همسرش را گرفت و با هم از پله ها بالا رفتند.
فصل سیزدهم
هفته های اول ازدواج میراندا توام باشادی و هیجان بود.
نیکولاس در تمام این مدت همان شوهر ایده آلی بود که میراندا همیشه در رویاهایش به دنبال او می گشت.مهربان با گذشت وحشت شب زفاف او از بین رفت زیرا از آن پس دیگر خشونتی از نیکولاس سر نزد. زیبایی میراندا که اکنون دیگر زیبایی دخترانه نبود تبدیل به یک زیبایی زنانه شد و با کمد پر از لباسی که نیکولاس برای او تهیه کرده بود این زیبایی روز به روز بیشتر خود را نشان می داد. همه این لباس ها به وسیله مادام دوکلوس دوخته شده بود. با این وجود نیکولاس آدرس چند فروشگاه کیف و کفش و پوشاک را به او داد تا هرچه نیاز دارد بخرد. گاهی اوقات میراندا سفارش چیزهایی را می داد که حتی فرصت پوشیدن آنها را نمی یافت. در ابتدا میراندا نمی دانست لباس هایی از جنس تافته قرمز که موهای او را تیره تر نشان می داد با رنگ پوست او تناسبی نداشت اما به تدریج غریزه انتخاب لباس به کمک او آمد تا در سفارش لباس ها حساسیت بیشتری از خود نشان دهد. نیکولاس به هیچ وجه مانع این همه ولخرجی میراندا نمی شد و همیشه می گفت میراندا می خوام خوب لباس بپوشی تو باید در محافل خودتو به عنوان همسر من جا بندازی .
این پیش نگری میراندا را وحشت زده می کرد زیرا نیکولاس انتظارات زیادی از او داشت او می بایست زیبا با فرهنگ بذله گو و بالاخره میزبان قابلی باشد به طوری که اعتبار خانواده وان رین در مهمان نوازی نه تنها حفظ بلکه روز به روز بیشتر شود.
در طول حیات یوهانا تنها دغدغه خاطر نیکولاس مهمان نوازی او بود . بانوی خانه به مهمانانی احترام می گذاشت که از خانواده های حاشیه رود هودسون بودند و با سایر مهمانان رفتاری بی تفاوت داشت.
اما نیکولاس از میراند انتظاری بیش از این داشت. او باید مسائل سیاسی روز از جمله مشکل ایالت آشوب زده اورگون الحاق تگزاس به عنوان یک ایالت جدید و احتمال جنگی قریب الوقوع با مکزیک را در صورت انتخاب پولک به عنوان رئیس جمهور جدید آمریکا درک می کرد. او باید بتواندراجع به آثار شکسپیر بحث کند و درباره نتایج خواب مغناطیسی اظهار نظر کند.
از نظر نیکولاس او باید هم چنین به کتاب هایی که در کشور انگلیس منتشر می شد علاقه وافری نشان دهد. میراندا با علاقه کتاب هایی را که شوهرش به او می داد می خواند و به پاراگراف هایی که علامت زده می شد توجه بیشتری می کرد. آن ها هر روز صبح پس از صرف صبحانه به اتاق مطالعه کنار سالن پذیرائی می رفتند و یک ساعت را در آنجا می گذراندند.
نیکولاس معلم خوبی بود اما نسبت به هر گونه قصور همسرش سخت گیری م یکرد و در عین حال پاسخ سوالات او را به خوبی توضیح می داد. روابط آنها به عنوان شاگرد و معلم حسنه بود.
میراندا از این که شوهرش اشکالات او را برطرف می کرد حق شناس بود.
یک هفته پس از ورود انها به خانه استویوزانت نیکولاس جمعی از اعیان شهر نیویورک را برای شرکت در یک شب نشینی در تاریخ پنج شنبه بیست و هشت ماه مه ساعت هفت بعد ازظهر دعوت کرد.
نیکولاس لیست مهمانان را شخصا تهیه کرده بود زیرا نمی خواست اولین برخورد همسرش برای او دشوار باشد. مهمانان عبارت بودند از خانواده شرمر هورن خانواده بروورت و خانواده هامیلتون فیش که نماینده اشرافیت شهر نیویورک بودند. فیلیپ هون شهردار اسبق نیویورک و همسرش نیز در مجلس ضیافت شرکت داشتند هم چنین در لیست مهمانان اسامی دونفر شاعر و نویسنده به چشم می خورد. نخست خانم الیزابت الت شاعره ای منتقد از انجم ادبی بانوان و دیگری هرمان ملویل دریانوردی جوان که اخیرات کتاب تایپه از او به چاپ رسیده بود و دنیای کتاب و کتابخوانی را به شدت تکان داده بود. گیرایی کتاب نه تنها به خاطر نثر روان آن بلکه به خاطر توصیف عالی اهل برهنه جزیره پولینزی بود.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#19
Posted: 10 Jul 2012 07:10
نیکولاس در حالی که به لیست مهمانان نگاه می کرد به میراندا گفت:
-راستی کنت دگرنیه رو هم دعوت کردم البته این بار بدون همسرش میاد.
میراندا با تعجب گفت:
-اوه جدی میگی؟
و به یاد آن مرد گوشتالوی فرانسوی افتاد که در مهمانی آن شب در دراگون ویک دیده بود و با خود گفت چه قدر این یک سال طول کشید.
او ناگهان رو به شوهرش کرد و گفت:
-نیکولاس کی قراره بریم دراگون ویک؟
و در حالی که منتظر پاسخ نیکولاس بود قلب او به طپش افتاد با خود گفت چرا من باید از این سوال ساده بترسم؟
نیکولاس جواب داد:
-دراگون ویک تا پایان ماه ژوئن آماده نمیشه کارگرها دارند اون جا رو رنگ آمیزی می کنند و تعمیرات اساسی انجام میدن فکر می کنم دو هفته اینجا می مونیم و بعد میریم خارج از شهر برای گردش و هواخوری
میراندا آهی کشید فکر می کرد شوهرش دیگر از دراگون ویک اسمی نخواهد برد و فکر رفتن به آن جا را از سرش بیرون خواهد کرد. اما او کاملا در اشتباه بود همان طور که همیشه در مورد شوهرش اشتباه فکر می کرد با خود گفت من هم مثل مامان شدم دائما دچار خیالات میشم.
او به طبقه بالا رفت و نامه ای برای مادرش تهیه کرد. او در نامه از خوشبختی اش در کنار نیکولاس به طور مفصل نوشت.
سه روز بعد وقتی ابیگیل نامه را دریافت کرد و آن را خواند آرامشی در خود احساس کرد اونامه را به دست افریم داد.
افریم پس از آن که نامه را خواند آن را به همسرش برگرداند و گفت:
-مثل این که رانی خیلی راحته نگفتم زیاد نگرانش نباش !
اما ابیگیل در حالی که چشمانش را روی دست خط دخترش می گرداند اخمی کرد و گفت:
-نمی دونم شاید می خواد مثل من خودشو قانع کنه .
چند ساعت قبل از شب نشینی میراندا در اتاق خوابش دراز کشیده بود و استراحت می کرد آرایشگر موهایش را مرتب کرده بود و او سرش را حرکت نمی داد تا مبادا آرایش موهایش به هم بخورد. با مدیریت نیکولاس و تلاش خدمتکاران با تجربه همه چیز آماده شده بود. میراندا با خود فکر کرد جالبه که با دوستان شوهرم آشنا میشم. چشمانش را بست او به جز روزهایی که برای عبادت به کلیسای سنت مارک در نزدیکی خانه می رفت و مردم را می دید بقیه روزها فقط با نیکولاس و خدمتکاران سروکار داشت علی رغم این که نیکولاس در کنار او بود ولی گاهی اوقات آرزو می کرد یک دوست برای خود پیدا کند. یک زن دیگر که بتواند راجع به لباس و گل دوزی با او حرف بزند. اگر با یک زن دیگر دوست می شد می توانست به راحتی بخندد و اولین کلمانی که به ذهنش می رسید به زبان بیاورد به جای این که مراقبت حرکات خود باشد و احساس نگرانی کند.
میراندا غرق در افکار خود بود که ناگهان صدای در شنیده شد. خانم مکناب در حالی که نامه ای در دستش بود وارد اتاق شد و گفت:
-خانم همین حالا رسید.
و نامه را به دست میرانداداد.
میراندا با خود فکر کرد شاید نامه مامان باشه
اما دست خط ناآشنا بود و روی پاکت مهر اداره پست هودسون دیده می شد.
او پاکت را باز کرد نگاهش به امضا فرستنده نامه افتاد جفرسون ترنر
عجیب به نظر می رسید که جف برایش نامه ای بنویسد . از آن روز که جف مزرعه آنها را ترک کرد میراندا دیگر به او فکر نکرده بود. آن قدر افکارش متوجه شوهرش بود که حتی نجات جان چریتی توسط جف تاثیری بر او نگذاشته بود.
او شروع به خواندن نامه کرد:
میراندای عزیز
خبر ازدواج تو را شنیدم اعتراف می کنم این خبر برایم تکان دهنده بود. به هر حال برایت آرزوی خوشبختی می کنم. زمانی که به شهر هودسون وارد شوی دیگر در اینجا نیستم تا به تو تبریک بگویم . من به ارتش ملحق شده ام و به زودی عازم کشور مکزیک می شوم نمی دانم در جبهه چه کاری از دستم ساخته است اما تصور می کنم به پزشک نیاز داشته باشند.
سلام گرم مرا به خانواده ات برسان امیدوارم دنیا به کامت باشد.
خدانگهدار جفرسون
برای جف نوشتن این نامه چندان آسان نبود. اگر قصد نداشت به جبهه برود این نامه را نمی نوشت اما او می دانست احتمال بازگشتش از جبهه بسیار ضعیف است اگر مکزیکی ها با گلوله کارش را نسازند ممکن است بیماری تب زد و یا اسهال خونی او را از پای در آورد.
او واژه تکان دهنده را عمدا به کار برد تا میراندا به عمق تاسف او پی ببرد. ازدواج میراندا خشم او را نسبت به نیکولاس بیشتر کرد او نمی توانست بپذیرد که میراندا همسر نیکولاس باشد.
پس افریم چندان در اشتباه نبود وقتی که به همسرش ابیگیل گفت که جف برای خواستگاری برمی گردد زیرا واقعا چنین قصدی داشت اما اکنون جف پی برده بود تمام این مدت که روزشماری می کرد تا میراندا از نیکولاس دست بکشد در واقع وقت خود را تلف کرده بود با این حال این احساس چنان در او ریشه دوانده بود که خود از عمق آن خبر نداشت.
او از خودش سوال کرد چرا با این وجود من این دخترو میخوام؟
اما جف کسی نبود که دلسرد شود او احساس را فدای عقلش کرد . کشور در حال جنگ بود و جبهه ها نیاز به نیروهای داوطلب داشتند جف در لیست داوطلبین اعزام به جبهه قرار گرفت و بعد از آن برای میراندا نامه نوشت.
میراندا از این موضوع بی خبر بود با خواندن نامه شگفت زده شد. او بین جف و خودش از همان ابتدا خصومتی عجیب احساس می کرد حتی در مدت اقامت جف در خانه روستایی آنها میراندا فکر می کرد که جف از او متنفر است اما اکنون می دید که این طور نیست.
او هم چنان هاج و واج نامه را نگاه می کرد که ناگهان نیکولاس در را باز کرد و وارد اتاق شد و گفت:
-فکر می کردم داری استراحت می کنی ؟
سپس به طرف او رفت و ادامه داد:
-چی داری می خونی ؟
میراندا پاسخ داد:
-یه نامه از دکتر ترنر
مکثی بین آنها برقرار شد. سپس نیکولاس دستش را دراز کرد و گفت:
-نامه را بده ببینم.
میراندا نامه را به دست شوهرش داد در حالی که متعجب بود زیرا نیکولاس معمولا نامه های شخصی او را نمی خواند.
نیکولاس مشغول خواندن نامه شد . میراندا متوجه شد که قیافه نیکولاس هنگام خواندن نامه تغییر کرد با خود گفت چه احساسی داره؟رضایت؟آرامش ؟ و یا...
نیکولاس نامه را پس داد و گفت:
-نسبتا خودمونی نوشته از کی تا حالا اون قدر تورو میشناسه که برات آرزوی خوشبختی کرده ؟
میراندا نسبتا با عصبانیت جواب داد:
-اون پائیز گذشته یک هفته مهمون خانواده ام بود.
نیکولاس با کنایه این سوال را پرسیده بود میراندا نمی دانست که آیا واقعا شوهرش از خواندن آن آزرده شده است؟ با خود گفت پس چرا نشانه ای از رضایت و آرامش در صورتش دیده شد؟
نیکولاس لبخندی زد و گفت:
-نمی دونستم یک هفته پیش شما بوده به هر حال اون یک میهن پرسته خوب از هم نشینی با اون لذت بردی ؟
این بار لحن کنایه آمیز نیکولاس آشکارتر بود.
میراندا سرش را با خستگی روی بالش گذاشت و گفت:
-نه من فقط به تو فکر می کردم.
اولین مهمانی که وارد مجلس شب نشینی شد کنت دوگرنیه بود که نسبت به سال گذشته چاق تر به نظر می رسید. او که در حال حاضر در شهر لیون فرانسه به تجارت ابریشم مشغول بود برای صدور این کالا به نیویورک آمده بود کنت دوگرنیه یا آن کت و شلوار طوسی آلویی رنگ و جلیقه گل دوزی شده اش مانند یک سوسیس شده بود اما چشمان او هنوز زیرک و کنجکاو بودند و سبیل های براقش با هیجان تکان می خوردند.
او علاقمند بود میراندا را در نقش جدیدش به عنوان بانوی خانه دراگون ویک ببیند. وقتی که میراندا همراه با شوهرش برای خوشامد گویی به طرف کنت دوگرنیه رفتند او به حالت تعظیم در مقابل میراندا خم شد و با خود گفت واقعا عوض شده .
لباس اطلسی سفید رنگ میراندا با موهای طلایی و سینه ریز الماس به او زیبایی خاصی بخشیده بود. میراندا برای اولین بار بود جواهراتی به خود آویزان می کرد که شوهرش به او هدیه کرده بود.
امشب نیز این سینه ریز الماس را بنا به اصرار نیکولاس اویزان کرده بود در ابتدا چون این جواهرات را متعلق به یوهانا می دانست به ان ها دست نمی زد اما وقتی دید سینه ریز الماس چقدر برازنده اوست نتوانست مقاومت کند و آن را روی سینه اش آویزان کرد. اما به سینه ریز یاقوتی که یوهانا در آن شب میهمانی به خود آویزان کرده بود دست نزد و آن را از جعبه جواهرات بیرون نیاورد.
میراندا لبخندی زد و گفت:
-خوشحالم شمارو دوباره می بینم کنت
کنت متوجه شد که نه تنها لباس جواهرات و مدل آرایش میراندا تغییر کرده بلکه لهجه روستایی او نیز از بین رفته است.
او از کنار زن و شوهر گذشت و با خانم شرموهورن شروع به گپ زدن کرد.
چندلحظه بعد کنت دوگرنیه متوجه شد که در کنار پیانو میراندا سرگرم حرف زدن با یک مرد قوی هیکلی است با ریش زرد و در کنار آنها یک زن ریز نقش قرار دارد که شبیه به سنجاب است و با اشتباث خاصی به آن مرد نگاه می کند.
او به میراندا و آن زن و مرد نزدیک شد . میراندا بلافاصله از جایش بلند شد و گفت:
-کنت معرفی می کنم خانم الت که شعرهای قشنگ می سرایند و آقای هرمان ملویل که اخیرا کتاب تایپه از ایشان به چاپ رسیده .
سپس رو به زن و مرد کرد و گفت:
-معرفی می کنم کنت دوگرنیه.
کنت در دل به میراندا آفرین گفت و او را تحسین کرد. با خود گفت او در این مراسم معارفه مانند یک دوسش رفتار کرد آیا این همون دختر زبان بسته س که من سال گذشته دیدم واقعا چقدر پیشرفت کرده .
کنت در حالی که در مقابل خانم الت تعظیم می کرد به دروغ گفت:
-من شعرهای زیبای شما را شنیده ام برای من باعث خوشحالیه که دو نویسنده آمریکایی رو ملاقات می کنم من همیشه آرزوی چنین روزی را داشتم.
او هرمان ملویل را کنجکاوانه ورانداز کرد . کنت کتاب تایپه را نخوانده بود اما راجع به آن چیزهایی شنیده بود. کتاب با توجه به الگوهای انگلوساکسون که ملکه ویکتوریای جوان وضع کرده بود از لطافت و نزاکت برخوردار نبود اما به قدری زیبا نوشته شده بود که بسیاری از منتقدین ادبی تردید داشتند کتاب می تواند اثر یک دریانورد فاقد تحصیلات کلاسیک باشد.
کنت به هرمان ملویل که به نظر می رسید تمایل به حرف زدن ندارد رو کرد و گفت:
-شما زندگی پرماجرایی داشتید مسیو
خانم الت در تایید گفته کنت انگشتانش را درهم فرو برد و با صدای بلند گفت:
-همین طوره کنت من و خانم وان رین از شنیدن خاطرات آقای ملویل در جزیره آدمخوارها داریم شاخ درمیاریم خیلی خیلی وحشتناکه
هرمان ملویل سرش را برگرداند با چشمان آبی رنگش به او نگاه کرد و گفت:
البته اگه قبایل آدمخوار میسیونرهای مذهبی رو می خوردند من اونا رو سرزنش می کنم.
خانم الت خنده ای کرد و گفت:
-اوه عزیزم شما چقدر شوخ طبعید من هر یکشنبه پنج دلار به صندوق کلیسا کمک می کنم تا برای میسیونرهای مذهبی بفرستند و این لامذهب های برهنه رو به کیش مسیحیت دعوت کنند.
هرمان ملویل نگاهی به لباس خانم الت انداخت و گفت:
-توصیه می کنم پولتونو پس انداز کنید و سپس با حالت خاصی اضافه کرد:
-البته شما هم دست کمی از اونها ندارید.
وقتی مهمانان به طرف سالن غذاخوری پیش می رفتند نیکولاس رو به میراندا کرد و گفت:
-همه از دیدن تو خوشحال هستند و جشن هم خوب برگزار شد.
این اظهار نظر میراندا را به وجد آورد و هنگام صرف شام در حالی که می خندید و حرف می زد اضطرابش از میان رفت.
سرمیز شام وقتی نیکولاس راجع به ادگار پو از خانم الت پرسید او در حالی که خودش را کنترل می کرد به موهای پراکنده اش دستی زد و گفت:
-بیچاره آقای پو بدشانسی آورده همسرش در حال مرگه و اونا کیلومترها دنبال یه جای مناسب می گشتند که بالاخره پیدا کردند.
سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
-من واقعا براش متاسفم شکست اون بخصوص بعد از رابطه نامشروع به خانم....
ناگهان احساس کرد ممکن است دیگران متوجه او بشنوند حرفش را قطع کرد.
اما هیچ کس به جز نیکولاس به سرنوشت ادگار الن پو شاعر معروف علاقمند نبود. او از خانم الت خواست که روز دوشنبه آنها را به روستای فوردهام محل اقامت ادگار آلن پو ببرد.
پس از این که مهمانان مجلس را ترک کردند میراندا از شوهرش پرسید:
-چرا میخواهی سری به آقای پو بزنیم آیا مصاحبت با خانم الت برای تو کسل کننده نیست؟
نیکولاس جواب داد:
-درسته میراندا اما باید کسی باشه که بتونه مارو معرفی کنه .
میراندا که هنوز متقاعد نشده بود پرسید:
-اصلا چرا باید بریم اون جا؟
برای او سرزدن به یک آلونک در حومه شهر و دیدن یک دائم الخمر نامتعادل که همسرش بر اثر ابتلا به بیماری سل در حال مرگ بود هیچ جذابیتی نداشت.
نیکولاس لب باز نکرد. او از این که مرود سوال و استنطاق قرار بگیرد نفرت داشت و هیچ گونه مخالفتی را نمی توانست تحمل کند. میراندا در مقابل میز آرایش نشست و به موهایش که مانند آبشار به زمین می رسید شانه ای کشید. او در لباس توری کرم رنگش با نشاط تر به نظر می رسید. به علاوه امشب با آموزش هایی که نیکولاس به او داده بود مهمان نوازی خود را در حد کمال به همه نشان داده بود.
نیکولاس از پاسخ کنایه آمیزی که می خواست به همسرش بدهد منصرف شد و جواب داد:
-عزیزم تو هنوز زوده این موضوع رو درک کنی
میراندا شانه را روی میز گذاشت و با صدای بلند گفت:
-چرا درک نمی کنم؟چرا اجازه اعتراض به من نمیدی ؟تو باید به من بگی چه کار می خوای بکنی قبل از این که ....
ناگهان حرفش را قطع کرد می خواست بگوید قبل از اینکه دیر بشه و با خود فکر کرد چرا با یه چیز جزئی و پیش پا افتاده از کوره در رفتم؟
نیکولاس با تعجب به همسرش خیره شد . او برای چند ثانیه ساکت ماند سپس روی یک صندلی مقابل میراندا نشست و در حالی که لبخند می زد گفت:
-عزیزم من اطلاع نداشتم که تمایل من به ملاقات با ادگار الن پو تو رو ناراحت می کنه خوب اجازه بده برات توضیح بدم من نبوغ این شاعر را تحسین می کنم و احساس می کنم که یه رابطه قوی بین شعرهای اون و افکار من وجود داره شعرهای پو از ویژگی خاصی برخوردار هستند یک طعم شیرین از راز و شرارت که واقعا منو جذب می کنه به همین دلیل میخوام وضع فلاکت بار اونو از نزدیک ببینم.
لحن کنایه آمیز او متوقف شد. میراندا حرکتی ناامیدانه به خود داد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود . ذهن پاک و بی آلایش میراندا با مفهوم کلمات شوهرش بیگانه بود. او از بعضی از کلمات شوهرش مانند طعم شیرین و راز و شرارت ابدا سر در نمی آورد. میراندا برای یک لحظه فکر کرد که نیکولاس به او اعتماد خواهد کرد و پاسخ او را با صداقت خواهد داد اما هرگز به ذهنش خطور نکرد که شوهرش در لفافه حقیقت محض را به او گفت.
نیکولاس که متوجه این موضوع شده بود خندید و گفت:
-عزیزم دیر وقته برو بگیر بخواب و فکرتو با مسائلی که درک نمی کنی مشغول نکن
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#20
Posted: 10 Jul 2012 07:11
فصل چهاردهم
دیدار از کلبه غم زده ادگار آلن پو آن چنان تاثیری بر زندگی میراندا گذاشت که او سه سال بعد به آن پی برد.
کلبه هیچ شباهتی به یک خانه نداشت بیشتر به یک آلونک می مانست که روی تپه کوچکی واقع شده باشد. همزمان با رسیدن درشکه وان رین به آن جا صدای زنگ های بزرگ مدرسه دینی سنت جان به صدا در آمد که آرامش محیط زندگی روستایی را برای چند لحظه به هم زد.
علی رغم محیط دل انگیز روستایی اطراف درون آلونک از آرامش و زیبایی اثری نبود آلونکی که یک زن در حال مرگ و یک نابغه نیمه دیوانه همراه با مادر همسرش در آن زندگی می کردند. خانم کلم مادر همسر ادگار آلن پو با سرعت به طرف خانم الت که خانواده وان رین را معرفی می کرد رفت تا به آنها خوشامد بگوید.
خانم کلم پس از معارفه گفت:
-از دیدار شما خوشحالم دامادم ادی از مهمون خوشش میاد و دختر بیچاره ام ویرجینیا هم همین طور اگر چه اون داره روزهای بدی رو میگذرونه در ضمن دکتر فرانسیس هم اینجاست.
نگرانی در چهره اش به وضوح دیده می شد او در لباس چرک و سیاهش معصوم به نظر می رسید و میراندا با دقت متوجه شد که یک لنگه کفش او وصله دار بود.
خانم کلم مهمانان را به درون آلونک راهنمایی کرد. ویرجینیا با بدن نحیف روی تخت دراز کشیده بود. علی رغم بیماری و ضعف موهایش تمیز و مرتب بود که نشان می داد مادرش کاملا از او مراقبت می کند. چشمان تب آلود او به دکتر پیری که کنارش بود دوخته شده بود.
به محض اینکه مهمانان وارد اتاق شدند ادگار آلن پو از پشت میز مستعملی که روی آن قوز کرده بود بلند شد. میراندا با دیدن او با خود گفت چه قد کوتاهی داره زیرا متوجه شد که خودش و خانم کلم چند سانتی متر از او بلندترند و قد شوهرش هم دو برابر اوست.
میراندا ظاهر همه مردها را در مقایسه با مشخصات ظاهری همسرش مورد ارزیابی قرار می داد.اگرچه زنان بسیاری ادگار آلن پو را مرد جذابی می دانستند اما میراندا از او خوشش نیامد پیشانی بلند او در زیر موهای ژولیده اش متورم به نظر میرسید و صورتش را گلابی شکل نشان می داد. سبیل هایش هم نامرتب بودند و در اثر بیماری زیر چشمانش گود رفته بود چشمانی که روزگاری نافذ و جذاب بودند اما اینک افیون فروغ آنها را گرفته بود. با وجود این که سی و هفت سال بیشتر نداشت اما پیرتز به نظر می رسید.
او با سردی از خانم الت استقبال کرد زیرا به نظرش خانم الت زنی وراج و بدطینت بیش نبود. میراندا با دیدن برخورد سرد شاعر آروز کرد ای کاش مزاحم این خانواده دردمند و بخت برگشته نمی شد.
اما با دیدن نیکولاس و میراندا چهره گرفته پو از هم باز شد و در حالی که در مقابل میراندا تعظیم می کرد گفت:
-لطف کردید به این جا اومدید.
سپس با نیکولاس دست داد و به او گفت:
-می بخشید که نمی تونیم از شما خوب پذیرائی کنیم.
و به تخت اشاره کرد که همسرش ویرجینیا روی آن دراز کشیده بود.
نیکولاس در پاسخ با متانت گفت:
-آقای پو من آثار شما رو تحسین می کنم و خواستم این افتخار نصیبم بشه که قبل از ترک نیویورک شما رو ملاقات کنم و اینو به شما بگم
ادگار آلن پو که گوشش با تملق و چاپلوسی آشنا بود این بار صداقت خاصی رادر کلام نیکولاس احساس کرد او مشتاقانه پرسید:
-شما هم چرندیات منو خوندید.
و با تلخی اضافه کرد:
-مردم به من میگن کلاغ سیاه این لقب شاید برای همیشه روی من بمونه
نیکولاس در حالی که با راهنمایی پو روی یک صندلی حصیری فرسوده می نشست گفت:
-من همه آثار شما رو خوندم اعم از شعر و داستان داستان های شما واقعا جذاب هستند گرچه من اشعار شما رو ترجیح میدم نبوغ شما در شعر به اوج خودش میرسه
ادگار آلن پو نیز همین نظر را داشت و وقتی پی برد که نیکولاس می تواند بیشتر اشعار او را از حفظ بخواند حتی اشعار گمنامی مانند خفته یا تیمور لنگ که مردم مدت ها پیش آن ها را از یاد برده اند صندلیش را پیش کشید و با صمیمیت بیشتری به گفتگو با نیکولاس ادامه داد.
در حالی که پو و نیکولاس مشغول گفتگو بودند خانم الت کنار آنها نشست و در فاصله بین حرفهای آنها سعی می کرد اظهار فضل کند و کلماتی می پراند.
خانم کلم به طرف میراندا رفت و او را به نزدیک تخت ویرجینیا برد. دکتر فرانسیس مشغول معاینه ویرجینیا بود. همسر پو نگاهی به میراندا کرد و با صدایی ضعیف گفت:
-خوشحالم که به دیدن ما اومدید.
سپس اضافه کرد:
-شما چقدر زیبائید!
میراندا تبسمی کرد و دستان کوچک او را با دستانش نوازش کرد. او تحت تاثیر صورت بچه گانه ویرجینیا قرار گرفت زیرا علی رغم این که سن او از میراندا بیشتر بود با این وجود فقر و بیماری نتوانسته بود صورت کودکانه او را پیر کند. گویی ویرجینیا همان دختر بچه سر به زیر مطیعی بود که ده سال پیش با پسرعمویش ادگار ازدواج کرد.
میراندا گفت:
-نگران نباشید به زودی حال شما خوب میشه
میراندا بلافاصله دریافت که این تعارفات متداول و جملات قراردادی چه قدر پوچ و میان تهی هستند زیرا لکه های قرمز ناشی از بیماری سل به گونه های زرد رنگ ویرجینیا سرایت کرده بود. سرفه های پی در پی او را رها نمی کردند حتی دستمالی که با آن دهانش را پاک می کرد آغشته به خون بود.
دکتر فرانسیس رو به میراندا کرد و گفت:
-خانم اون نباید زیاد حرف بزنه
سپس دست او را گرفت و به طرف آشپزخانه برد.
او دوباره رو به میراندا کرد و گفت:
-شما چه قدر زیبائید خانم من دکتر فرانسیس هستم جان ویک فیلد فرانسیس فکر می کنم اسم منو شنیده باشید.
سپس چانه او را گرفت.
میراندا چانه اش را از دست دکتر فرانسیس رها کرد اما نفرتی نسبت به او در خودش ندید.
میراندا در پاسخ گفت:
-فکر نمی کنم من تازه وارد نیویورک شدم
نام دکتر به گوش او آشنا بود اما به خاطر نمی آورد به تازگی آن را از زبان کسی شنیده باشد.
دکتر فرانسیس در حالی که سرش را تکان می داد گفت:
-من برای آدم های این خونه متاسفم این جا به جز بدبختی و بیماری چیز دیگه ای نمی بینی
و در حالی که به لباس صورتی رنگ کلاه توری گوشواره های مروارید و سنجاق سینه میراندا چشم دوخته بود ادامه داد:
-فکر نمی کنم تو این چیزها را درک کنی
میراندا در حالی که لرزشی در خود احساس می کرد پاسخ داد:
نه
دکتر فرانسیس با دستش روی میز کوبید و گفت:
-آدم تا این چیزها رو لمس نکنه قدر زندگی راحت رو نمی دونه زندگی صرفا مرفه آدم رو تی تیش مامانی بار میاره تو هم که نمی خوای تی تیش مامانی بار بیای می خوای ؟
میراندا خندید و گفت:
-معلومه که نمی خوام
او متوجه شد که دکتر فرانسیس تصور می کند او یک دختر نازپرورده شهری است و این موضوع میراندا را خوشحال کرد.
و با خود فکر کرد دیگه از کارکردن در خونه و دیدن رنگ مزرعه سیب زمینی راحت شدم من این ها رو مدیون شوهرم هستم.
دکتر فرانسیس در حالی که با سیخ آتش اجاق را به هم میزد گفت:
-هوس یه فنجون چای کردم باید راه زیادی رو برای برگشت طی کنم چون مریض های زیادی امشب منتظرم هستند راستی به نظر نمی رسه تو زیاد سردی و گرمی روزگار را چشیده باشی ؟
میراندا مکثی کرد. از نظر دکتر فرانسیس دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده باشد قادر نیست حتی زغال های اجاق را به هم بزند. میراندا می توانست به دکتر پاسخ منفی بدهد سپس دستانش را به سینه بزند و منتظر خانم کلم بماند تا به آشپزخانه برگردد.
اما دکتر پیر خسته به نظر می رسید و او را به یاد پدرش می انداخت.
میراندا رو به دکتر فرانسیس کرد و گفت:
-اونو بدین دست من
و سیخ را از دست دکتر گرفت و با مهارت شروع به هم زدن زغال های اجاق کرد.
دکتر فرانسیس گفت:
-اون قدرها هم که فکر می کردم بی عرضه نیستی
سپس بسته ای از جیب برآمده اش بیرون کشید و گفت:
-این هم چای فکر کردم شاید میزبان ما به قدر کافی چای در خانه نداشته باشه بنابراین با خودم چای آوردم.
در حالی که میراندا فنجان را برای دکتر فرانسیس پر می کرد آن خاطره فراموش شده را به یاد آورد. در پائیز گذشته زمانی که در آشپزخانه خانه شان برای جف چای می ریخت او از بیماری وبا و پزشکی به نام فرانسیس حرف می زد.
ناگهان میراندا از این که به یاد جف افتاد وحشت زده شد اما تنها حضور دکتر فرانسیس نبود که او را به یاد جف انداخت.
میراندا با اشتیاق پرسید:
-شما دکتر جفرسون ترنر رو میشناسید؟
دکتر فرانسیس جواب داد:
-البته ولی تو اونو از کجا میشناسی ؟ اهان حالا یادم اومد جف هم مثل شما در بالای رود هودسون زندگی می کنه سال گذشته جف اومد پیش من اون دکتر خوبیه و من می خواستم اونو در نیویورک پیش خودم نگه دارم اما جف به زادگاهش علاقه خاصی داره و در ضمن زیاد هم دنبال پول نیست.
میراندا در حالی که حوصله اش تقریبا سر رفته بود گفت:
-همین طوره
از لحظه ای که جف تجملات دراگون ویک را به باد مسخره گرفت اصطحکاک بین او و میراندا شروع شد.
ناگهان دکتر فرانسیس چای را پس زد و با عصبانیت گفت:
-جنگ لعنتی حتی نمی دونی که جف به مکزیک رفته من هم اگه لازم باشه میرم جبهه اما حیفه که این دکتر جوان در جبهه کشته بشه.
میراندا لبخندی زد و گفت:
-من حدس می زنم زنده برگرده
دکتر فرانسیس از این حرف میراندا خشمگین شد نگاهی به او انداخت و گفت:
-تو از جنگ چی می دونی خانم؟اصلا تو و امثال تو که در زرورق پیچیده شدید از زندگی چی می دونید؟ جنگ یعنی خطر خونریزی و کشت و کشتار جف ممکنه کشته بشه چون دل و جرات داره او نه تنها از زخمی ها مراقبت می کنه بلکه در خط مقدم هم داره با دشمن می جنگه
سپس مکثی کرد و دوباره با صدایی آرام تر پرسید:
-از کجا اونو میشناسید؟
میراندا با چشمانی از حدقه در آمده به دکتر فرانسیس نگاه کرد و گفت:
-اون برای شوهرم دردسر زیادی در زمین های کشاورزی به وجود آورده ولی در عوض خواهر کوچکم رو هم از مرگ نجات داد.
دکتر فرانسیس گفت:
-خوب خانم من دیگه بایدبرم تو دوست داری به جمع شاعرانه شوهرت و پو ملحق بشی متاسفم از اینکه سرت داد کشیدم خانم های اشرافی مثل تو عادت ندارند که با سختی ها رو به رو بشن
سپس کیف دستی اش را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
میراندا بلند شد و فنجان چای را شست تکه چوب دیگری در اجاق گذاشت و از آشپزخانه را مرتب کرد. او به هیچ وجه مایل نبود وارد بحث شوهرش و ادگار پو شود. میراندا دیدار از آلونک پو را تنها یه صورت یک تنوع تلقی می کرد تنوعی که پس از آن بتواند با نیروی بیشتری در اعماق قلب شوهرش نفوذ کند. آرزویی که هر نوعروسی دارد.
با توجه به شناخت نسبی که میراندا از شوهرش پیدا کرده بود برای او عجیب به نظر می رسید که چگونه نیکولاس اجازه داده همسرش دور از چشم او تنها بماند. سعی کرد خودش را متقاعد کند که مصاحبت با ادگار آلن پو برای نیکولاس جالب و اقناع کننده است.
سرانجام وقتی میراندا از آشپزخانه خارج شد و قدم به اتاقی گذاشت که شوهرش و پو در آن جا بودند پی برد که اشتباه نکرده است. نیکولاس با حرکت چشمانش از او دعوت کرد تا بنشیند. سپس هر دو مرد صندلی های خود را به میز نزدیک تر کردند. روی میز یک بطری مشروب و دولیوان نیمه پر دیده میشد. خانم الت که می دید نیکولاس و پو نسبت به او بی توجه هستند در گوشه ای نشسته بود و با بادبزن دستی خودش را باد می زد. ویرجینیا نیز به وسیله مادرش به اتاق خواب برده شده بود.
میراندا در یک صندلی خالی فرو رفت. گوشه اتاق تاریک بود اما در همان روشنایی اندک او می توانست ظاهر افسرده پو لرزش لب ها و دستان و چشمان بی فروغش را ببیند.
میراندا با ترحم سرش را برگرداند. با وجود این که او زن بی تجربه ای بود اما به خوبی پی برد که حالت پو چیزی فراتر ازمستی ساده است با ضعف بدنی که او داشتی حتی چند قطره الکل مانند سم مهلکی بر سیستم تعادلی شاعر اثر منفی می گذاشت و اختیار او را سلب می کرد. با خود گفت: شاید ادگار آلن پو از آرام بخش دیگه ای استفاده کرده اما او نمی دانست این آرام بخش چیست نام تپنت مایع آنودین و افیون تاکنون به گوشش نخورده بود زیرا در محیط روستا از چنین چیزهایی اثری نبود.
نیکولاس در کمال آرامش و در حالی که دست هایش را به سینه زده بود با علاقه به چهره مقابلش نگاه می کرد او فقط یک چهارم محتوی لیوانش را نوشیده بود.
پو در حالی که دستانش می لرزید لیوان را به طرف دهانش برد و فریاد کشید:
-شهرت من از شهرت متنفرم من حماقت کردم که به دنبال شهرت رفتم.
او به طرف جلو تلوتلو خورد و لیوان از دستش روی زمین افتاد و شکست.
با صدای شکستن لیوان خانم کلم با عجله وارد اتاق شد و نگاهش به آن صحنه افتاد. او در حالی که بطری مشروب را از دست پو می گرفت با صدای بلند گفت:
-ادی عزیزم تو به من قول دادی
سپس نگاهی از روی عذرخواهی به مهمانان انداخت .
پو دست پیرزن را گرفت و با عصبانیت گفت:
-مامان اونو به من پس بده اون آرام بخشه مگه نمی بینی که من با خوردن اون مایع زرد رنگ یک سلطان میشم و خودمو در دنیای فراموشی غرق می کنم.
خانم کلم پیشانی پو را نوازش کرد و گفت:
-عزیزم می دونم چیزهایی که گفتی یه قطعه از شعر جدیدت بود. چراشعرتو برای مهمون ها نمی خونی ؟
سپس بطری را پشت سرش پنهان کرد کشوی میز را کشید و مقداری کاغذ از آن بیرون آورد نیکولاس پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
-خواهش می کنم مارو مفتخر کنید.
شاعر ابرو در هم کشید و سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
دست او هنوز به بازوی خانم کلم چسبیده بود از اتاق خواب صدای سرفه دردناک ویرجینیا بلند شد.
لرزش و تشنج عجیبی به شاعر دست داد. سرش هنوز تکان می خورد اما نگاهش به تدریج آرام شد.
پیرزن تکرار کرد:
-ادی شعرو بخون دیگه
خانم کلم در اثر تجربه این روش پی برده بود تا بتواند شاعر را از حالت مستی بیرون بیاورد در غیر این صورت ممکن بود ادگار آلن پو حتی تا چند روز در حالت خلسه و مستی خود باقی بماند. پیرزن به سختی این اشعار غامض و پیچیده را درک می کرد زیرا نمی دانست اشعار راجع به چه چیزی سروده شده اند اشعاری که مانند روزنه خروج از مصائبی بود که شاعر از آن ها رنج می برد روزنه ای هم چونان آرام بخش زردرنگ .
شاعر آرام شد و اهی کشید سپس بازوی پیرزن را رها کرد دستش را روی برگ های کاغذ گذاشت آن ها رابه طرف خود کشید و سپس شروع به خواندن کرد:
آسمان آرام و گرفته بود
و برگ ها خشک و پژمرده
صدای شاعر در ابتدا خشن و ناموزون بود اما به تدریج وزن پیدا کرد. چیزی نگذشت که سیلاب های کلمات با ظرافت خاصی تلفظ می شدند و هر کلمه با نوای کامل ادا می شد. او استعداد ارتباط حسی با مخاطب را از پدر و مادر هنرمندش به ارث برده بود.
خانم الت دست از باد زدن خود کشید و سرش را جلو برد. همگی ساکت شدند در حالی که صدای جادویی شاعر در سکوت طنین می انداخت.
شعری که ادگار آلن پو برای آنها می خواند اولالوم نام داشت. مرثیه ای که پیشاپیش مرگ ویرجینیا و خودکشی شاعر را خبر می داد.
بندهای اول برای میراندا بدون مفهوم بود تنها آهنگ گریز ناپذیر آنها بود که میراندا را جذب می کرد.
و اکنون که شب رو به پایان است
و سوسوی ستارگان در راه خبر از سپیدی صبح می دهند
در انتهای راه سرابی خود را می نمایاند.
و جلوه های ابر مانندی می افریند.
اما بندهای بعدی شعر بود که معنی آنها میراندا را به سوی خود جذب کرد. انگار شاعر با صدایش در اعماق قلب او نفوذ می کرد و از یک در آهنی می گذشت تا او را در میان غبار و سرزمین افسوس رها کند. اندوه هم چون تابوت او را احاطه کرد. برای چند لحظه به یاد شبی افتاد که یوهانا در حال مرگ در اتاقش خوابیده بود و احساس کرد هر بند شعر به سوی او نشانه می رود.
اما شاهزاده خانم زیبا انگشت را بالا برد
و اندوهناک گفت: من به این اختر بدگمانم
من غریبانه به فروغ از دست رفته آن بدگمانم
آری بشتابید درنگ جایز نیست
بیایید پرواز کنیم گریزی نیست
شاهزاده خانم با وحشت گفت: بگذارید بال هایم را بگسترانم تا غمگنانه در غبار امتداد یابند.
آنگاه با عذاب گریست و گفت: بگذارید پرهایم را نیز بگسترانم تا غمگنانه در غبار امتداد یابند.
میراندا بی اختیار چشمان وحشت زده اش را به طرف شوهرش برگرداند. پژواک این بند هنوز در ذهنش بود: من به این دختر بدگمانم
ادگار آلن پو ادامه داد:
من اکنون این دریاچه سرد و بی روح
و درخت زاری که دیو به آن قدم گذاشته
بخوبی می شناسم
شعر به اتمام رسید.
نیکولاس با حرارت گفت:
-عالی بود
و از جایش برخاست.
خانم الت هم در حالی که بلند می شد گفت:
-معرکه بود
او دست ادگار الن پو را با نوک انگشتانش با احتیاط فشرد و از پذیرائی او تشکر کرد سپس با عجله به طرف ویرجینیا رفت تا با او خداحافظی کند.
پو با لحنی خشک گفت:
-می خوام تغییرات زیادی در این شعر بدم هنوز کامل نیست.
گویی آثار حیات از او دور شد و کلام او دوباره صلابت خود را از دست داد. او روی دست نوشته اش چند علامت گذاشت سپس سرش روی میز افتاد و صدای خس خس سینه اش شنیده شد.
خانم کلم گفت:
-طفلک ادی الان میگیره می خوابه
سپس ملتمسانه به نیکولاس نگاه کرد و پرسید:
-آقا واقعا از شعرش خوشتون اومد؟
نیکولاس جواب داد:
-فکر می کنم یکی از بهترین شعرهای اون بود.
نگرانی از چهره پیرزن دور شد و گفت:
-ممکنه به اون کمک کنید تا این شعر رو به چاپ برسونه ؟
نیکولاس پاسخ داد:
-البته خیلی هم خوشحال میشم.
سپس پیرزن را با دختر و دامادش تنها گذاشت.
آن شب وقتی میراندا و نیکولاس در سالن غذاخوری مشغول صرف شام بودند میراندا به خود جرات داد تا علت دیدن آلونک ادگار آلن پو را از شوهرش بپرسد. بنابراین رو به او کرد و گفت:
-نیکولاس آیا ملاقات تو با شاعر مورد علاقه ات همون چیزی بود که انتظار داشتی ؟ آیا خوشحالی که ما به اون جا رفتیم؟
او فنجان قهوه را روی میز گذاشت ابروانش را در هم کشید و مغرورانه گفت:
-اون شاعر از نظر من یه موجود بی ارزشه ولی من به رویاهای او غبطه میخورم
میراندا که از حرف های نیکولاس چیزی دستگیرش نشد تکرار کرد:
-رویاهایش ....
نیکولاس سری تکان داد ولی دهانش را قفل کرد و توضیحی نداد.
وضع ادگار آلن پو موجب دلسردی نیکولاس شد. او از شاعر انتظار روحیه ای مشترک با خودش را داشت روحیه ای بی تفاوت نسبت به اخلاقیات پیش پا افتاده و دست و پا گیر و فارغ از عقاید کلیشه ای که مردم معمولا در مواجه با خیر و شر از خود نشان می دهند. در عوض او مردی رانده شده و مطرود را می دید که برای تسکین و آرامش روحش به افیون پناه آورده و آن را از یک پیرزن طلب می کند مردی که اندیشه مرگ او را به وحشت انداخته بود.
نیکولاس در خلال گفتگو با ادگار آلن پو به یک آگاهی تازه ولی منفی دست یافت. آگاهی –ولی مردود-از این که افیون انسان را به قلمرو اسرار آمیز قدرت و حس مضاعف می کشاند. و با خود فکر کرده شاید....
میراندا که شوهرش را غرق در فکر دید گفت:
-می تونی برای خانواده پو کمی پول بفرستی ؟البته به طور ناشناس
نیکولاس شانه هایش را بالا انداخت و فنجان قهوه اش را برداشت و گفت:
-بهتره هرچه زودتر اون زن مسلول بمیره اما اگه تو بخوای می تونم به مباشرم بگم به اونا کمک کنه .
میراندا هم مانند شوهرش مشتاق بود که هر چه زودتر خاطره دیدار از آلونک ادگار آلن پو را فراموش کند. اما ملاقات او با دکتر فرانسیس از ذهنش پاک نمی شد این ملاقات بار دیگر او را به یاد جف انداخت. گرچه به او زیاد فکر نمی کرد اما بی اختیار اخبار مربوط به جنگ را در روزنامه ها دنبال می کرد و هر گاه لیست کشته شدگاه چاپ می شد میراندا اسامی را با نگرانی می خواند و وقتی به آخرین نفر می رسید و مطمئن می شد اسم جف در میان کشته شدگان نیست نفس راحتی می کشید.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20