انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

عروسی به نام میراندا


مرد

 
فصل پانزدهم

تا اواسط ماه ژوئن هنوز روزها گرم و شب ها مرطوب و خفه کننده بود.
هر کس که می توانست شهر را به مقصد ییلاق های اطراف و نواحی مرتفع ترک می کرد. میراندا و شوهرش نیز تصمیم به ترک شهر گرفتند. صبح یک روز سه شنبه آنها سوار کشتی راین دیر شدند. کشتی در طول رود هودسون به حرکت در آمد قرار بود آنها در اسکله کتسکیل از کشتی پیاده شوند و حدود بیست کیلومتر راه را با دلیجان تا هتل پاین آرچرد طی کنند.
میراندا امیدوار بود تا وقتی که دراگون ویک آماده نشده است شوهرش او را به مسافرت ببرد. در طول دو هفته گذشته میراندا به مجالس میهمانی که خانواده های شرمر هورمن و بروورت ترتیب داده بودند دعوت شده بود. در آن جا او با افرادی ملاقات کرد که برای فرار از گرما و گذراندن تعطیلات نقشه های جالب تری کشیده بودند.
بعضی از آنها قصد داشتند به ساحل راک اوی و کوه های وایت بروند و دو زوج دیگر نیز عازم آبشارهای نیاگارا و دریاچه اری بودند.
میراندا با اشتیاق به شوهرش گفت:
-نیکولاس چقدر دوست دارم آبشار نیاگارا و یا سواحل اقیانوس رو ببینم.
اما نیکولاس در برنامه سفر هیچ تغییری نداد. او در طول یکسال گذشته بقدر کافی مسافرت کرده بود به علاوه میل داشت که زیاد از دراگون ویک دور نشود تا بتواند در مراسم پرداخت اجاره زمین ها در روز چهارم ژوئیه شرکت کند و بر امر بازگشایی خانه اربابی نظارت داشته باشد.
نیکولاس در پاسخ به همسرش گفت:
-اگه از هتل خسته شدی می تونیم برای چند روز به شهر ساراتوگا بریم.
میراندا بیش از این حرفی نزد.
او در حالی که به نرده کشتی تکیه داده بود و صخره های مشرف بر رودخانه را تماشا می کرد با خود فکر کرد شاید سطح توقع من خیلی بالا رفته .
برای دومین بار بود که میراندا سوار بر کشتی از رود هودسون می گذشت با یاد اولین سفرش افتاد که همراه با نیکولاس سوار بر کشتی پرستو شد تا به عنوان معلم کاترین به دراگون ویک برود. اما اکنون از کشتی پرستو جز چند تکه چوب در اعماق رودخانه هودسون اثری باقی نمانده بود. پرستو سال گذشته نزدیک جزیره ای کوچک با صخره ها برخورد کرد و دو تکه شد و مسافران زیادی در رودخانه غرق شدند.
میراندا با با خود گفت آیا وحشتی که از مسابقه کشتی پرستو با کشتی اکسپرس به من دست داد یک هشدار نبود؟
او سرش را برگرداند و گوشه ای از عرشه را دید که شبیه به استراحتگاه کشتی پرستو بود جایی که دوسال پیش نیکولاس برایش در نظر گرفته بود. به یاد آورد که لباس پشمی به تن داشت و زنبیلش را محکم در دست گرفته بود. چه قدر نقش و نگار شمعدان ها و فرش های قرمز مخملی کشتی پرستو در آن زمان برایش جاذبه داشت اما علی رغم این که کشتی راین دیر از زیبایی و ظرافت بیشتری برخوردار بود اما این ظرافت دیگر برایش گیرایی نداشت زیرا میراندا با تجملات خو گرفته بود.
میراندا با خود فکر کرد چقدر من عوض شدم.
اما در ورای این غرور سطحی اضطراب و ناآرامی احساس می شد. او اکنون آرزوهایی را که دوسال پیش در سر داشت و بهشتی که برای خود ساخته بود برآورده می دید ثروت موقعیت و نیکولاس .
اما چرا به طور ناگهانی به یاد آن ضرب المثل معروف اسپانیایی افتاد که سال ها پیش در کتاب انتقام کولی خوانده بود. ضرب المثلی که می گوید: شاید آرزوهای تحقق یافته خود مصیبت باشند.
در حالی که نیکولاس به او نزدیک می شد میراندا از نرده ها فاصله گرفت . شوهرش بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت:
-عزیزم بیا بریم شام بخوریم کاپیتان در کابین کشتی منتظر ماست.
نیکولاس علاقه زیادی به رود هودسون داشت که از کنار دراگون ویک می گذشت. وی علی رغم این که با دیگران چندان معاشرت نمی کرد اما این بار تصمیم داشت کاری کند که در این سفر به او و میراندا خوش بگذرد. آنها با خوشحالی وارد کابین شدند.
شادی سفر دریایی سرانجام با پهلو گرفتن کشتی پایان یافت و زن شوهر سوار بر دلیجان شدند تا به هتل بروند.
هتل پاین آرچرد یکی از شگفتی های شرق آمریکا بود و همه توریست های خارجی بدون استثنا به آنجا برده می شدند . شهرت این هتل تنها به خاطر غذاهای خوشمزه و سردر یونانی آن نبود بلکه به خاطر واقع شدن روی یک پرتگاه به ارتفاع هشتصد متر بود که به آن نمای ترسناکی می داد.
وقتی که میراندا پا از هتل بیرون گذاشت و وارد محوطه باز شد نفس عمیقی کشید . کاری که معمولا همه میهمانان هنگام ورود به محوطه هتل می کردند. دره هودسون درست زیر پای او بود. زمین های حاصل خیز اطراف در زیر اشعه خورشید قهوه ای به نظر می رسیدند. دوازده کیلومتر آن طرف تر رو به سمت شرق رودخانه به یک نهر کوچک تبدیل می شد و مانند خط نقره ای رنگ مارپیچی از شهر آلبانی تا راین یک ادامه داشت.
هفتاد کیلومتر دورتر به طرف ایالت ماساچوست رشته کوه برکشایر به طور نامنظم در مقابل افق امتداد داشت هر چند لحظه یک بار مه مزارع اطراف را می پوشاند و بر هیبت ارتفاع می افزود.
میراندا آهی کشید و با خود گفت: آدم از این جا هوس پرواز به سرش می زنه .
او که همیشه تحت تاثیر طبیعت پیرامونش بود اکنون در برابر این منظره احساس شادی جاودانه می کرد با خود گفت در این جا آدم خوشو به خدا نزدیک تر احساس می کنه .
او اکنون از معنویت قدری فاصله گرفته بود دعاهای شتاب زده اش این را به خوبی نشان می داد.
بی تفاوتی شوهرش نسبت به مذهب تاثیر خود را بر او گذاشته بود. او دیگر انجیل نمی خواند و هر سه هفته یک بار به کلیسا می رفت اگرچه نیکولاس ظاهرا مانع رفتن او به کلیسا نمی شد اما به نظر می رسید که در باطن موافق نیست با وجود این که کلیسای سنت مارک در چند قدمی خانه آن ها قرار داشت شوهرش تاکید می کرد که میراندا برای عبادت حتما همراه با یکی از خدمتکاران و بادرشکه به آن جا برود اما خودش به کلیسا نمی رفت.
به علاوه میراندا صبح ها دیر از خواب بر می خواست زیرا غالبا شب نشینی آن ها تا دیروقت ادامه داشت و در مواردی که شب نشینی نداشتند معمولا نیکولاس تمایل نداشت که قبل از نیمه شب به رختخواب برود.
میراندا از سوئیت سه اتاقه هوای خنک کوهستان و مردم شیک پوشی که در سالن غذا خوری و یا در حیاط هتل می دید لذت می برد او مشتاق بود که با بعضی از مردم به خصوص خانم و آقای بنتون که چهار بچه شیطان و بازیگوش داشتند و یا با پیرزن هایی که در گوشه ای از محوطه هتل روی صندلی گهواره ای نشسته و بافتنی دستشان می گرفتند و لیموناد می نوشیدند از نزدیک آشنا شود.
اما نیکولاس ظاهرا قصد نداشت با کسی طرح دوستی بریزد. البته به دونفر از مهمانان هتل کمی نزدیک شد اما ناگهان آنها را رها کرد.
این اقدام نیکولاس نه تنها مایه آزردگی خاطر آنها نشد-زیرا همه می دانستند که نیکولاس و میراندا برای گذراندن ماه عسل به هتل آمده اند-بلکه علاقه مهمانان را به این زوج رمانتیک بیشتر می کرد.
دو هفته گذشت و طی این مدت میراندا متوجه شد که نیکولاس در مورد روابط زناشویی توجهی به خواسته های همسرش ندارداو معصومانه تصور می کرد که این رفتار کاملا طبیعی است و به زودی جای خود را به هیجان و حرارتی دوجانبه خواهد داد.
و این دور تسلسل در طول ازدواج او ادامه داشت و میراندا چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته شوهرش نمی دید. میراندا با خود فکر کرد همیشه این طور بوده آدم باید ازدواج کنه تا بفهمه ازدواج یعنی چی و بهتره بمیره تا این که بخواد راجع به روابط زناشویی با کس دیگه ای حرفی بزنه .
او بندرت در روابط زناشویی با نیکولاس احساس لذت و آرامش می کرد و بیشتر خودرا به عنوان وسیله ای در اختیار شوهرش می دید.
در اولین روز ماه ژوئن نیکولاس به همسرش گفت که قصد دارد فردا صبح به مدت سه روز به دراگون ویک برود یک احساس آرامش پنهانی به میراندا دست داد.
نیکولاس گفت:
-دستور دادم در غیاب من غذاتو بیارن به اتاقت دوست ندارم تنهایی بری سالن غذاخوری
میراندا چاره ای جز تسلیم نداشت. او امیدوار بود طی این سه روز با خانواده بنتون یایکی از آن پیرزنها آشنا شود. با خود فکر کرد ای کاش کسی بود با او حرف بزنم اما لحظه ای بعد خود را سرزنش کرد و گفت یه تازه عروس نباید با غریبه ها بجوشد.
نیکولاس در حالیکه زنگ اتاق را به صدا در می آورد تا پیشخدمت بیاید به میراندا گفت:
-خوب عزیزم لباس بپوش بریم پیاده روی
برنامه هر روز صبح پیاده روی بود و آنها کیلومتر ها از نواحی کوهستانی را در این مدت طی کرده بودند.
نیکولاس که خدمات هتل را برای خود و همسرش کافی می دانست خدمتکارانش را به دراگون ویک فرستاده بود تا در آماده کردن خانه کمک کنند.
در واقع میراندا احتیاج چندانی به خدمتکار شخصی نداشت وی تقریبا کارهایش را خودش انجام می داد اما اکنون مقداری کار روی هم تلنبار شده بود که باید انجام می شد لباس ها باید شسته و سپس اطو می شدند زیرپوش ها آهار زده می شد و او نمی توانست همه این کارها را به تنهایی انجام دهد دو نفر خدمتکار مسئول رسیدگی به سوئیت آنها بود که میراندا توجهی به آنها نداشت و فقط می دانست یکی از آنها از ناحیه پا معیوب است و هنگام راه رفتن می لنگد.
وقتی میراندا انبوه لباس های شسته و اطو کشیده را وارسی کرد متوجه شد که یکی از لباس های زیرش براثر اطوی ذغال سوزانده شده و سپس آن را با بدسلیقگی دوخته اند. او زنگ اتاق را فشار داد و لحظه ای بعد همان خدمتکار که می لنگید وارد شد.
میراندا در حالی که با عصبانیت به لباس اشاره می کرد پرسید:
-تو می دونی چه کسی این کارو کرده ؟
خدمتکار پاسخی نداد و پیش بندش را با انگشتانش چنگ زد.
میراندا این بار آرام تر پرسید:
-خوب تو این کارو کردی ؟
دختر بیش از حد لاغر بود روپوش صورتی رنگش برای اندام تحیف او بسیار گشاد بود. کلاهش را روی موهای قهوه ای رنگش کج گذاشته بود صورت گرد و گونه های برجسته اش چشمان وحشت زده او را بیشتر نشان می داد.
میراندا منتظر ماند و سرانجام خدمتکار لب هایش را خیس کرد و در حالی که پیش بند را در دستش مچاله می کرد آب دهانش را فرو برد و گفت:
-خانم اطو خیلی داغ بود خواهش می کنم به مدیر هتل چیزی نگید و گرنه منو اخراج می کنه
سپس با صدایی گرفته اضافه کرد:
-متاسفم که لباس قشنگ شما رو سوزانده ام من برای اولین بار بود که اطو دستم می گرفتم.
میراندا لباسش را روی تخت گذاشت و پرسید:
-مگه مدیر هتل نمی دونه تو اتو کردن بلد نیستی ؟
خدمتکار گردنش را کج کرد و با چشمان کشیده اش نگاهی به میراندا انداخت و گفت:
-نه خانم من مجبور شدم برای استخدام شدن دروغ بگم خدامنو ببخشه
میراندا سرووضع خدمتکار را ورانداز کرد به نظر او اگر دختر این قدر لاغر نبود بسیار زیباتر نشان می داد او احساس کرد مجذوب این خدمتکار شده است بنابراین پرسید:
-مگه این شغل برات مهمه ؟راستی اسمت چیه؟
خدمتکار پاسخ داد:
-پگی اومالی من ماه گذشته از ایرلند با کشتی اومدم این جا تنها چیزی که توی دنیا دارم همین شغله مشکله بتونم شغل دیگه ای برای خودم دست و پا کنم.
ناگهان میراندا به یاد آورد که خدمتکار از ناحیه پا می لنگید. برای یک مهاجر تازه وارد ایرلندی چندان ساده نبود که شغل تازه ای برای خود بیابد به خصوص در شرایطی که خیل عظیمی از افراد سالم و قوی جثه آماده کار بودند.
میراندابه آرامی گفت:
-این بار مهم نیست ولی دفعه بعد باید بیشتر مواظب باشی پگی
خدمتکار دست میراندا را گرفت آن را بوسید و گفت:
-خدا به شما خیر بده خانم دفعه دیگه اطورو اول روی دست خودم امتحان می کنم و بعد می گذارم روی لباس شما
سپس تعظیم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت.
روز بعد ساعت هفت صبح نیکولاس هتل را به مقصد اسکله کتسکیل ترک کرد تا در آن جا با کشتی به دراگون ویک برود. پس از این که او رفت میراندا با بی قراری به دور اتاق ها قدم می زد نمی توانست آرام بگیرد اگر می خواست مطالعه کندکتاب های زیادی در دسترس بود به علاوه شماره جدید مجله گودی نیز در اختیارش بود که می توانست آخرین مدهای روز را در آن ببیند کار گل دوزی نیز قرار بود یک باغچه گل از ابریشم های رنگی درست کند کناری افتاده بود حوصله نداشت به آن دست بزند.
چیزی نگذشته بود که میراندا متوجه شد بی حوصلگی او می تواند ناشی از یک علت فیزیکی باشد علت روحی ندارد احساس کرد معده اش سنگین شده و حالت تهوع دارد.
فکر کرد شاید شب گذشته پرخوری کرده و می خواست زنگ اتاق را فشار دهد و از خدمتکار کمک بخواهد اما منصرف شد و ترجیح داد روی تخت دراز بکشد.
میراندا حدود دوساعت خوابید . وقتی بیدار شد احساس کرد حالش بهتر شده و گرسنه است. زنگ اتاق را به صدا در آورد و سفارش شام مفصلی شامل گوشت بریان زبان جوجه و خامه داد . خدمتکار با سینی پر از غذا وارد شد میز را چید و از اتاق بیرون رفت. میراندا بلافاصله مشغول غذا خوردن شد اما پس از چند لقمه متوجه شد که اشتها ندارد دیدن این همه ظرف پر از غدا حالش را به هم زد.
او صندلیش را عقب کشید از جا برخاست و زنگ اتاق را فشار داد لحظه ای بعد پگی وارد شد و در حالی که تعظیم می کرد پرسید:
-بله خانم چیزی احتیاج دارید؟
میراندا سری تکان داد با بی حوصلگی به ظرف های غذا اشاره کرد و گفت:
-زودتر اون غذاها رو ببر بیرون
سپس سرش را به ستون اتاق تکیه داد و چشمانش را بست.
پگی نگاهی از روی تعجب به میراندا انداخت سپس لنگان لنگان به طرف میز غذا رفت. او چشمش به تکه های گوشت بریان جوجه سرخ کرده زبان سیب زمینی های پخته که کره از آنها سرازیر بود افتاد و با ناباوری فریاد خفیفی سرداد.
میراندا با شنیدن صدای فریاد خفیف پگی چشمانش را باز کرد و گفت:
چی شده پگی ؟
پگی لبهایش را گاز گرفت و شروع به برداشتن بشقاب ها کرد و گفت:
-خانم داشتم فکر می کردم این همه غذا...
میراندا دستش را به آرامی روی شانه پگی گذاشت و پرسید:
-منظورت چیه پگی ؟
پگی سرش را بالا برد و جواب داد:
-در ایرلند قحطی اومده و مادر و خواهرم در اثر گرسنگی در روز سنت پاتریک مردند.
میراندا وحشت زده به خدمتکار نگاه کرد گاهی اوقات در روزنامه ها اخباری راجع به کمبود مواد غذایی در کشور ایرلند منتشر می شد اما این اخبار نه تنها میراندا بلکه سایر مردم آمریکا را نیز تحت تاثیر قرار نمی داد آن هم در شرایطی که برداشت محصول سیب زمینی بیش از حد نیاز بود و مازداد آن می توانست با کشتی به کشور قحطی زده ایرلند ارسال شود.
میراندا به آرامی گفت:
-ای کاش می تونستم بهت کمک کنم.
سپس با خود فکر کرد خوبه بهش انعام بدم.
اما او بیش از یک دلار در کیفش نداشت نیکولاس با توجه به کارایی خدمتکاران هتل شخصا به آنها انعام می داد . وی قبلا گفته بود که پگی خدمتکار با تجربه ای نیست.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
پگی لبخندی زدو گفت:
-نه خانم من دو تا دست سالم دارم و به زودی می تونم پولی رو که از کشیش دونوان برای سفر با کشتی گرفتم بهش پس بدم.
سپس دست میراندا را گرفت و گفت:
-دارم پرحرفی می کنم ولی چرا رنگتون پریده ؟بهتره دراز بکشید.
سپس پگی به دور میز چرخی زد بشقاب ها را برداشت و از اتاق بیرون رفت. لحظه ای بعد وقتی وارد اتاق شد میراندا را دید که دستش را به یک صندلی گرفته و دچار حالت تهوع و سرگیجه شده است .
پگی سینی را روی میز گذاشت و به طرف میراندا دوید.
علی رغم احساس تهوع و سرگیجه میراندا متوجه شد که دست های نوازشگر پگی شانه هایش را گرفته و صدای او را می شنید که می گفت:
-عزیزم حالت خوب میشه الان یه پارچه خیس می کنم می گذارم روی پیشونیت.
پگی او را به طرف تخت برد و میراندا روی تخت داز کشید. احساس کرد حالش کمی بهتر شده است پگی با نگرانی روی او خم شده بود در حالی که پارچه ی خیس روی پیشانی اش گذاشته بود و موهایش را نوازش می کرد.
میراندا در حالی که سعی می کرد لبخند بزند با صدایی ارام گفت:
-متشکرم فکر می کنم دیشب پرخوری کردم.
چشمان پگی برقی زد و گفت:
-ولی خانم من فکر نمی کنم سرگیجه شما در اثر پرخوری باشه .
میراندا که ترسیده بود با صدای بلند گفت:
-نکنه وبا گرفتم.
پگی بلافاصله خنده اش گرفت و گفت:
-نه وبا گرفتید و نه چیز دیگه
سپس سرش را جلو برد و آهسته در گوش میراندا گفت:
-خانم فکر می کنم حامله باشید
میراندا که هنوز متعجب بود در ذهنش شروع به شمارش روزها کرد و گفت:
-شاید اما چطور ؟
میراندا نگاهی از روی تعجب به سراپای خودش انداخت تنها اطلاعاتی که داشت مربوط به زایمان حیوانات مزرعه شان بود اما ناگهای به یاد حالت های مادرش در زمانی که خواهرش چریتی را در شکم داشت افتاد.
در حالی که هر دوزن متعجب و تحت تاثیر قرار گرفته بودند پگی گفت:
-خوب خانم دیدید درست حدس زدم
میراندا که کمی به خود آمده بود آهسته گفت:
-اما من نمی تونم باور کنم.
او در آن لحظه نه احساس خوشحالی می کرد و نه در اندیشه نیکولاس بود بلکه فقط ناباورانه به این اتفاق تازه فکر می کرد.
پگی که متوجه حالت میراندا شده بود با خوشحالی گفت:
-خانم طبیعت همینه همون طور که مادر بیچاره ام می گفت اول تخت خواب و بعد گهواره حالا بهتره من برم تا شما بتونید استراحت کنید.
میراندا دستش را گرفت و گفت:
-خواهش می کنم نرو نمی خوام تنها باشم من با مدیر هتل صحبت می کنم نگران کار نباش فقط این جا بمون و با من حرف بزن
پگی نگاهی به میراندا انداخت لحن آرام او در دلش نشست. تا جایی که پگی می دانست میراندا به جز حالت تهوع و سرگیجه ناراحتی دیگری نداشت. اما اکنون می دید که میراندا خوشحال به نظر نمی رسید و برای پگی مشکل بود بتواند این را باور کند.
او به آرامی پرسید:
-خانم راجع به چی با شما صحبت کنم؟
میراندا در جستجوی یک هم صحبت بود تا بتواند خود را با وضعیت جدید که آمادگی آن را نداشت وفق دهد گفت:
-راجع به خونه تون در ایرلند حرف بزن البته اگه ناراحت نمیشی ؟
و پگی شروع به حرف زدن کرد لهجه او غلیظ تر شد در حالی که خودش و میراندا را که در بستر دراز کشیده بود فراموش کرد. او اهل یکی از زیباترین نقاط کشور ایرلند در سواحل دریاچه لین یعنی روستای کیلارنی بود .در زیر سقف کاه گلی کلبه آنها همیشه فقر وجود داشت اما در کنار آن شادی هم بود. مهم نبود چقدر شیرهای درون ظرف های چوبی آبکی بودند و یا سیب زمینی زیاد و یا کم داشتند بلکه مهم مادری مو قرمز بود که با بذله گویی سعی می کرد کاری کند تا آنها شکم های خالی خود را فراموش کنند. اما وقتی گاو کوچک آنها مرد دیگر از شیر خبری نبود. چیزی نگذشت که دیگر اثری از سیب زمینی هم نبود یک روز مادر در حالی که بچه یک ماهه اش را در آغوش داشت به آرامی سربرتشک کاهی گذاشت آغوش داشت به آرامی سر بر تشک کاهی گذاشت و دیگر بیدار نشد. همسایه ها هم که در وضعیت یکسانی بودند کاری از دستشان برنمی آمد. اگر کمک های کشیش دهکده نبود همگی از گرسنگی می مردند. کشیش که از این فاجعه در روستا وحشت زده شده بود آن چه را که در توان داشت انجام داد. او پدر پگی را به بلفاست فرستاد زیرا در آنجا هنوز کار و مواد غذایی یافت می شد. سه کودک باقی مانده خانواده اومالی را در مدرسه خیریه شبانه روزی جاداد و پگی و سایر جوانان هم سن و سال او را با کشتی به آمریکا سرزمین نعمت و فراوانی فرستاد.
پگی تنها از سفر بیست و نه روزه اش درون انبار کشتی همراه با سایر مهاجران و بهار وحشتناکی که پشت سر گذاشت حرف نزد بلکه از زیبایی های روستای کیلارنی با سه دریاچه زیبایش که همچون نگینی در کوهپایه ها می درخشید حرف زد. او از گل های رز خودرو که بندرت در آن هوای معتدل و مرطوب نیاز به مراقبت داشتند و از درختانی که او و برادرانش از آنها جعبه های چوبی می ساختند حرف زد.
میراندا خندید و گفت:
-پگی تو چقدر مهربونی
او دیگر به پگی به عنوان یک دختر ناآگاه و معیوب نگاه نمی کرد بلکه او را یک دوست می دانست . احساس همدردی اختلاف موقعیت موجود بین آنها را از میان برداشت. میراندا با خود فکر کرد من هم تقریبا شرایط اونو داشتم من هم در یک مزرعه سیب زمینی بزرگ شدم.
او ناگهان پرسید:
-پگی این جا هرماه چقدر حقوق می گیری ؟
پگی جواب داد:
-چهار دلار درماه البته بدون انعام هایی که میگیرم
میراندا در رختخواب نشست و پرسید:
-دوست داری خدمتکار شخصی من بشی ؟ من به تو....
او مکثی کرد به خوبی می دانست که نیکولاس عصبانی خواهد شد اما به سرعت ادامه داد:
-بیست دلار در ماه میدم با این پول میتونی طلب کشیش رو پس بدی
پگی از تخت فاصله گرفت و در حالی که به میراندا که به نظر می رسید خواهشی را طلب می کند خیره شده بود گفت:
-یامریم مقدس شما که قصد ندارید منو دست بندازید؟
میراندا جواب داد:
-معلومه که قصد ندارم تورو دست بندازم.
در حالی که میراندا پاسخ می داد به نظر می رسید کلماتی را که ادا می کند تبلور خواسته های او هستند. او پگی را به عنوان یک متحد نیاز داشت او نیاز به کسی داشت تا در دنیایی که نیکولاس برایش ساخته بود و مقتدرانه بر آن حکم می راند در کنارش باشد به خصوص در دراگون ویک تا این لحظه میراندا پی نبرده بود که چقدر از بازگشت به دراگون ویک وحشت دارد.
پگی کنار تخت زانو زد و دستان زمختش را آرام روی انگشتان باریک میراندا گذاشت سپس آب دهانش را فرو برد و گفت:
پگی کنار تخت زانو زد و دستان زمختش را آرام روی انگشتان باریک میراندا گذاشت سپس آب دهانش را فرو برد و گفت:
-خدایا شکر اما شما می دونید که یه پای من لنگه ده سال پیش از پشت علوفه ها افتادم پائین و پایم ناقص شد اما من به قدر کافی قوی هستم که بتونم کار کنم.
او دوجمله آخر را عمدا گفت تا ترحم میراندا را که از آن وحشت داشت جبران کند.
میراندا گفت:
-اصلا مهم نیست
سپس دست او را که روی دستش بود فشار دادو گفت:
-خوب پس قبول کردی ؟
و بدین ترتیب تا دوروز بعد که قرار بود نیکولاس با دلیجان برگردد پگی به عنوان خدمتکار شخصی به استخدام میراندا در آمد. میراندا روپوش تازه ای به تن پگی کرد. او یکی از لباس هایش را بریده و برای پگی کوتاه کرده بود و یک کلاه و پیش بند هم برای او درست کرد و به او آموزش داد تا موهایش را با سنجاق به صورت دوگوشی درآورد. این تغییر قیافه هر دو آنها راخوشحال کرد. پگی اکنون مرتب و آراسته تر به نظر می رسید. متقابلا پگی دوباره که میراندا مجددا دچار حالت تهوع و سرگیجه شد به کمک او رسید از او پرستاری کرد و کمد لباسهایش را مرتب نمود. البته پگی ناشی گری خاص خود را داشت و چند خطا از او سر زد. مثلا بهترین کلاه سفید میراندا را درون جعبه ای گذاشت که مخصوص روکفشی بود و دکمه سینه بند را اشتباها به دستکش میراندا دوخت. اما به زودی با رمز و رموز کار آشنا شد و ترس او پس از این ناشی گری ها با بذله گویی میراندا از بین می رفت زیرا هدف میراندا این بود که سرگرم باشد و از بابت این اتفاقات عصبانیت به خود راه نمی داد.
میراندا با ظرافتی خاص همه چیز را برای بازگشت نیکولاس مهیا کرد. ظرافتی که از خودش انتظار نداشت او سفارش غذاهایی را داد که می دانست شوهرش دوست دارد. جگر سرخ کرده فیله ماهی و شربت سیب با کمک پگی موهایش را شست و بیش از صد بار شانه کشید.
او به پگی گفت:
-می دونم این دفعه شوهرم از موهای بلندم بیشتر خوشش می آید.
پگی به موهای آبشار مانند میراندا که تا کمرش می رسید نگاه کرد و گفت:
-خانم پس حتما نمی تونید موهاتونو جمع کنید؟
با این حرف به نظر می رسید هر دو زن وارد دسیسه مشترکی شدند آنها می دانستند که ادامه این رابطه با مفهوم عمیق آن بستگی به رازداری هر کدام و استفاده از هر اسلحه ممکن را دارد.
میراندا سری تکان داد و گفت:
-میترسم خوب از آب درنیاید.
اما پگی موهای روشن او را در یک تور صورتی رنگ جمع کرد.
رنگ تور با رنگ لباس پف کرده او هماهنگ بود.
پگی در حالی که با دستانش کف می زد و به میراندا نگاه می کرد با صدای بلند گفت:
-خوب حالا نوبت جواهرات شماست
میراندا تبسمی کرد سرش را تکان داد و گفت:
-این لباس بدون جواهرات قشنگ تر به نظر می رسه چندلحظه صبر کن شاید اون سنجاق سینه کافی باشه .
سپس انگشتانش را به حالت وصل کردن سنجاق روی سینه نگه داشت.
با خود گفت فقط همین سنجاق سینه کافیه
اما مکثی کرد و ابرو درهم کشید و دوباره با خود گفت چرا از جعبه جواهراتم استفاده نکنم ؟
او پگی را به دفتر هتل فرستاد تا جعبه جواهرات را که در گاوصندوق نگهداری می شد بیاورد. وقتی پگی جعبه را بالا آورد میراندا در آن را باز کرد. درون جعبه دو جعبه کوچکتر قرار داشت. یکی از آن جعبه ها مخملی بود که سینه ریز یاقوت درون آن بود و درون جعبه دوم جواهرات دیگر قرا رداشتند . او سینه ریز را از جعبه بیرون آورد آن را در کف دستش گذاشت و با نفرتی عجیب به سینه ریز نگاه کرد. با خود گفت از این سینه ریز تا به حال چند نفر استفاده کرده اند ؟
انگار سینه ریز یاقوت با تمسخر داشت به او نگاه می کرد.
پگی آرام پرسید:
-چی شده خانم ؟
میراندا جواب داد:
-آخرین زنی که سینه ریز مال او بود مرده
پگی در حالی که صلیب بر سینه اش می کشید گفت:
-یا مریم مقدس خانم اونو بگذارید سرجاش
میراندا از جایش حرکتی نکرد و هم چنان به سینه ریز خیره شده بود. سپس چشمانش را به آرامی به طرف جعبه باز جواهرات گرداند و گفت:
-همه این جواهرات به اون زن تعلق داشتند و حالا به من رسیدند.
پگی معقولانه گفت:
-بیشتر وسایل آدمهای پولدار بعد از مرگ به افراد دیگه میرسه بهتره به گذشته زیاد فکر نکنید مهم زندگی آینده شماست.
سایه غم به تدریج از چهره میراندا محو شد.
میراندا گفت:
-فکر می کنم حق با تو باشه پگی
او سینه ریز را به گردنش آویزان کرد و سرش را پائین آورد تا پگی بتواند زنجیر آن را ببندد.
پگی در حالی که نتیجه کار را تحسین می کرد گفت:
-حالا مثل ملکه ها شدید
میراندا لبخندی زد و به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
-تو میتونی بری الان دیگه نیکولاس برمیگرده
پگی سری تکان داد و با عجله به اتاقک کوچک زیر شیروانی برگشت. او به دنبال تسبیح در زیر بالش کاهی گشت که مهره های آن از چوب درخت توت ساخته شده بود. تسبیح را بوسید و شروع به دعا خواندن کرد.
میراندا با یک نگاه سریع متوجه شد که شوهرش راضی و خوشحال برگشته است.روز پرداخت اجاره بها بدون هیچ دردسری به پایان رسیده بود همه رعیت ها اجاره سالانه خود را همراه آورده بودند. گزارش پیشکار حاکی از این بود که کارها خوب پیش می روند و خانه برای بازگشت میراندا آماده است.
به محض اینکه نیکولاس به همسرش سلام گفت و از لباسش تعریف کرد چشمانش برای یک لحظه روی سینه ریز ثابت ماند.
میراندا احساس کرد که شوهرش ساکت شده است. او در آن لحظه فکر می کرد که نیکولاس به سینه ریز خیره شده و قصد دارد از همسرش بخواهد تا آن را از سینه اش باز کند. اما او در اشتباه بود در عوض نیکولاس خندید و گفت:
-بالاخره سینه ریز جای واقعی خودشو پیدا کرد.
پس از شام که مورد پسند نیکولاس بود او همسرش را به طرف پنجره برد. آن شب آسمان پر از ستاره بود و هلال ماه نو میان ستارگان چشمک زن می درخشید.
میراندا بدون مقدمه خنده ای کرد و گفت:
-نیکولاس می خوام به چیزی اعتراف کنم وقتی که نبودی ....
ناگهان دستان نیکولاس از روی شانه های همسرش افتاد او پنجره را بست و پرده ها را کشید . سپس در حالی که سعی می کرد آرام باشد پرسید:
-عزیزم چی شده ؟
با کشیده شدن پرده ها زیبایی شب از بین رفته بود. میراندا موضوع استخدام پگی را به شوهرش گفت.
نیکولاس ناباورانه گفت:
-تو اون دختر نامرتب رو به عنوان خدمتکار شخصی استخدام کردی ؟
میراندا دستانش را در هم فرو برد و گفت:
-پگی دیگه نامرتب نیست اون یه زندگی رقت بار داشته اون ...
نیکولاس روی کاناپه نشست پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
-عزیزم اگه تو بخوای همه کسانی رو که زندگی رقت بار داشتند
استخدام کنی ما باید یک شهر درکنار دراگون ویک بسازیم
میراندا با صدای بلند گفت:
-چرا سفسطه می کنی ؟ خواهش می کنم منو درک کن من پگی رو می خوام تو همیشه می گفتی که من می تونم یه خدمتکار شخصی داشته باشم.
نیکولاس جواب داد:
-خوب من قبلا یک نفر برای این کار استخدام کردم یک خانم فرانسوی با تجربه اون به زودی به دراگون ویک میاد.
صدای شیون نومیدانه و کودکانه میراندا در فضای اتاق طنین افکند.
-اما من اونو نمی خوام من فقط پگی رو می خوام
یاس سراسر وجود او را فرا گرفت. نیکولاس از گریستن بیزار بود. دیدن قطرات اشک برای او چیزی جز سرگرمی و تفریح نبود میراندا خودش را کنترل کرد.
او به طرف شوهرش رفت دستانش را به طرف او دراز کرد و در حالی که سعی می کرد از آخرین حربه زنانه اش استفاده کند گفت:
-نیکولاس خواهش می کنم اگه منو دوست داری
نیکولاس خندید و در حالی که همچنان با سنگدلی به همسرش نگاه می کرد گفت:
-اوه عزیزم تو واقعا دوست داشتنی هستی اما با وجود این خدمتکار شخصی تو فردا اخراج میشه
میراندا آه عمیقی کشید و با عصبانیت به شوهرش نگاه کرد. تنها یک راه باقی مانده بود او نمی خواست از این راه وارد شود زیرا امیدی نداشت که موثر افتد.
میراندا خود را عقب کشید و با لحنی که با خصوصیات او بیگانه بود گفت:
-این چندروز من مریض بودم و حالت تهوع داشتم فکر می کنم حامله ام
میراندا با دیدن قیافه شوهرش از تعجب خشکش زد نیکولاس از جا پرید بازوی همسرش را گرفت و گفت:
-چی گفتی میراندا؟ تو مطمئنی ؟
میراندا سری تکان دادو با عصبانیت گفت:
-آیا خوشحالی ؟ آیا این خبر تورو خوشحال کرد؟
او شادی را در چهره شوهرش دید و اکنون با وجود این که نیازی به پاسخ او نداشت مغرورانه پرسید:
-حالا می تونم پگی را داشته باشم؟
نیکولاس دست همسرش را گرفت و گفت:
-میراندا اگر برام یک پسر به دنیا بیاری می توانی همه چیزهای دنیا رو داشته باشی
در طول ماه های بعد میراندا در بسیاری اوقات به این جملات و لحن گفتار نیکولاس فکر می کرد. در آن لحظه که نیکولاس این جملات را بر زبان آورد میراندا از مبارزه اش برای به دست آوردن پگی و پیروزی غیر منتظره اش آن چنان به وجد آمده بود که به اهمیت گفته شوهرش پی نبرد. او می دانست که شوهرش مانند بسیاری از مردها بخصوص آنهایی که ثروت زیادی دارند در آرزوی فرزند پسر هستند تا ثروت خود را برای او به ارث بگذارند و این کاملا طبیعی به نظر می رسید. اما عکس العمل نیکولاس در برابر شنیدن این خبر از حد طبیعی آن بسیار فراتر بود.
از آن شب به بعد رفتار نیکولاس با همسرش در هتل کاملا تغییر کرد. بدون استثنا هر کلمه و رفتار او در جهت مراقبت از سلامتی و آرامش میراندا بود نیکولاس برخلاف گذشته که از سرکوب کردن امیال همسرش لذت می برد این بار سعی می کرد با شوخ طبعی و بذله گویی او را به وجد آورد.
او همسرش را نوازش و از او مراقبت می کرد درست همان طور که شخصی به ناچار وسیله ای را گرامی می دارد تا خواسته هایش را برآورده کند.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
فصل شانزدهم
هفته های بعد حالت تهوع و سرگیجه میراندا به حدی بود که به او اجازه نمی داد به چیز دیگری فکر کند. او از بازگشت به دراگون ویک وحشت داشت اما به محض اینکه کشتی اکسپرس به اسکله مخصوص رسید و میراندا دوباره نگاهش به دراگون ویک افتاد خانه چیزی را در ذهن او القا نکرد جز این که در یک اتاق تاریک روی تخت دراز بکشد و با حالت تهوع خود بجنگد.
نیکولاس همسرش را روی دست گرفت و به طرف خانه برد.
میراندا در حالی که ضعف داشت با صدای نسبتا بلند گفت:
-نه خواهش می کنم می تونم راه بروم زشته
او ردیف خدمتکاران را می دید تا به زن و شوهر خوشامد بگویند.
نیکولاس در پاسخ گفت:
-یک داماد حق داره همرشو روی دست ببره به خونه جدید بدخلقی نکن عزیزم
حالت تهوع کمی فروکش کرد. میراندا چشمانش را باز کرد و از کنار صورت آرام شوهرش به جلو چشم دوخت او سه پنجره بزرگ در مقابلش و دو پنجره شمالی در سمت راستش می دید.
این جا اتاق یوهانا بود. ناگهان میراندا لرزشی در خود احساس کرد با خود گفت من نباید احمق باشم.
او سرش را کمی بالا نگه داشت و سعی کرد اتاق را از نظر بگذراند با آرامشی خاص دید که همه چیز در اتاق تغییر کرده است . به جای پرده های مخمل قرمز رنگ پرده های اطلس سبزرنگ نصب شده بود و یک فرش حنایی رنگ کف اتاق را می پوشاند. دیگر اثری از اثاثیه نامرتب یوهانا نبود و به جای آن یک میز و چند صندلی چوبی نفیس دیده می شد اکنون اتاق بزرگی خود را بیشتر نشان می داد.
به جز یک مورد همه چیز تغییر کرده بود چشمان او به دور اتاق چرخید و ناگهان روی تخت یوهانا ثابت ماند نه اشتباه نمی کرد نشان خانوادگی کاملا مشخص بود.
میراندا سرش را با عصبانیت برگرداند و چشمانش را بست .
نیکولاس پرسید:
-باز هم حالت بد شد؟
میراندا جواب داد:
-نه نیکولاس من نمی خوام روی اون تخت بخوابم
نیکولاس با بردباری تمام گفت:
-میراندا این تخت آبا و اجدادی منه نسل های زیادی از خانواده وان رین روی این تخت به دنیا آمدند و یا از دنیا رفتند. من خودم روی این تخت به دنیا اومدم و پسرم هم باید روی این تخت به دنیا بیاد.
میراندا با خود فکر کرد زیاد مهم نیست به زودی خاطره مرگ یوهانا رو فراموش می کنم.
آدم نباید زیاد به گذشته فکر کنه من دیگه بانوی خونه هستم من نباید احساس گناه یا ترس بکنم باید با کمک شوهرم خاطرات تلخ گذشته رو فراموش کنم.
اما هنوز میراثی از گذشته وجود داشت که میراندا نمی توانست آن را نادیده بگیرد و این میراث کسی جز دختر نیکولاس یعنی کاترین نبود اکنون زمان آن رسیده بود که دختربچه نزد پدرش بازگردد.
دو روز بعد میراندا این موضوع را با شوهرش در میان گذاشت.
نیکولاس در پاسخ گفت:
-اگه تو دوست داری کاترین بیاد اینجا سری بزنه من اعتراضی ندارم اما دلیلی نمی بینم اون بیاد در حال حاضر خاله اش از اون به خوبی مراقبت می کنه و من مستمری قابل توجهی بابت این کار به اونا می پردازم در ضمن کاتری پسرخاله و دخترخاله های زیادی داره که با اونا بازی کنه .
پاسخ ظاهرا منفی به نظر می رسید اما در پشت این کلمات میراندا همان بی علاقگی همیشگی را که نیکولاس نسبت به دخترش داشت احساس کرد.
اما میراندا با هیجان خاصی گفت:
-کاترین دختر توست آیا دلت براش تنگ نمیشه نیکولاس ؟
برای چند لحظه نیکولاس ساکت شد و سپس گفت:
-من تردید دارم که اون دلش بخواد به این جا بیاد اون شدیدا تحت نفوذ فامیل های مادرشه
میراندا که هنوز متوجه منظور شوهرش نشده بود گفت:
-منظورت اینه که کاترین حتی نمی خواد منو ببینه
نیکولاس شانه هایش را بالا انداخت و به نامه های اهانت آمیزی که پس از ازدواج مجدد از طرف بستگان یوهانا دریافت کرده بود فکر کرد سپس گفت:
-می ترسم کاترین مورد خشم اون ها قرار بگیره به علاوه اون جا بهش خوش می گذره ولی سعی می کنم یه روز سری به اون بزنم
میرانداسکوت کرد و به فکر فرو رفت ممکن بود کاترین پس از بازگشت خاطره مرگ مادرش را به یاد بیاورد و یاشاید اکنون از میراندا به عنوان جانشین مادرش بیزار باشد.
تنها خانواده یوهانا نبود که از ازدواج مجدد نیکولاس به خشم آمده بود بلکه خبر ازدواج مجدد نیکولاس همه خانواده هایی را که در بالای رود هودسون سکونت داشتند به واکنش واداشته بود.
این خبر موضوع بحث خانواده های کلاوراک کیندرهوک و گرین بوش بود. وقتی این خانواده ها مجالس چای ترتیب می دادند و در اتاق پذیرائی جمع می شدند راجع به میراندا می گفتند : تازه دوران رسیده توطئه گر نه اصل و نسب داره نه تربیت درست و حسابی فقط یه کم خوشگله چرا باید بعضی مردها این قدر احمق باشند؟
خانم وان رنسلر که انتظار داشت نیکولاس به خواستگاری دخترش بیاید بیش از سایرین از ازدواج نیکولاس و میراندا یکه خورده بود او می گفت حتی در زمان مرحوم یوهانا یه سرو سری بین نیکولاس و اون دختره بود من با چشمهای خودم دیدم. اصلا باور کردنی نیست من که دیگه سراغشون نمیرم.
دیگر هیچ کس به سراغ نیکولاس نیامد. او عمیقا از این موضوع آزده خاطر بود اما سعی می کرد آن را از میراندا پوشیده نگه دارد زیرا نمی خواست در شرایطی که او حامله بود این مسائل آرامش او را بر هم بزند. نیکولاس غذاهای مورد علاقه همسرش را سفارش می داد هر شب او را در ساعت نه به رختخواب می فرستاد و با هم به پیاده روی سبک می رفتند و قبل از این که میراندا خسته شود او را بر می گرداند.
همه این مراقبت ها باعث تسکین و آرامش میراندا می شد علاوه براین که زندگی آنها به مراتب باشکوه تر از زوج های دیگر بود اکنون نام خانواده وان رین در همه حال یک شادی درونی را برای همه تداعی می کرد. انگار زمان متوقف شده بود و یکنواختی دلپذیر بر همه چیز سایه افکنده بود. هیچ خشونت و دغدغه ای وجود نداشت گذشته و آینده در حال خلاصه شده بود.
اکنون برای میراندا دنیای بیرون غیرواقعی به نظر می رسید. او به طور مبهم مطلع شده بود که وضعیت جنگ با کشور مکزیک امیدوار کننده است در ماه سپتامبر نیروهای اعزامی به یک پیروزی نظامی در مونتری دست یافتند ولی با این وجود میراندا هنوز از سرنوشت جف بی اطلاع بود. تنها می دانست که پیروزی به مفهوم این است که خطری نیروهای داوطلب را تهدید نمی کند. او در این شرایط حتی غیبت مادرش را فراموش کرده بود.
نیکولاس خاطرنشان کرده بود اگر میراندا به وجود مادرش نیاز دارد می تواند او را به دراگون ویک دعوت کند اما وقتی پاسخ مادرش به دست او رسید در نامه هیچ اشاره ای به بیماری ابیگیل نشده بود.
سال ها بود که ابیگیل از بیماری درد مفاصل رنج می برد و سعی می کرد با شکیبایی این درد را تحمل کند. اما بار دیگر بیشتر شده بود.
انگشتان و زانوهای ابیگیل متورم شده بود و در قسمت ران پای راستش درد شدیدی احساس می کرد. او مجبور در اتاق روی دست و پا راه برود و در نتیجه نمی توانست با این وضع دعوت دخترش را قبول کند و به دراگون ویک برود.
ابیگیل برای این که میراندا به بیماری او پی نبرد مجبور شد دلیل دیگری بیاورد او در پاسخ نوشت:
میراندای عزیز
تابیتا به زودی وضع حمل می کنه و من باید این جا باشم. او مثل تو خدمتکار نداره که ازش مراقبت کنند. به احتمال زیاد بعد زایمان تابیتا سری به تو می زنم . مواظب خودت باش دختر قشنگم اما زیاد خودتو لوس نکن خدا را شکر که شوهری به این خوبی گیرت اومده .
مارت ابیگیل
در نامه هایی که میراندا برای مادرش می نوشت از مراقبت و مهربانی های شوهرش حرف می زد.
در ماه نوامبر حتی خواسته نیکولاس مبنی بر این که همسرش دور از هرگونه جار و جنجال باشد تا به بچه درون شکم او لطمه ای نرسد نتوانست جلوی طوفان را بگیرد.
یک روز که آنها مشغول صرف ناهار بودند ناگهان در باز شد و درک دیکمان پیشکار نیکولاس خود را به داخل اتاق کشاند و در حالی که لباس او بوی عرق اسب می داد و نفس نفس می زد با صدای بلند گفت:
-ارباب خبر بدی براتون دارم
میراندا بی تفاوت نگاهی به هر دو آنها انداخت. او متوجه تشنج در چهره شوهرش شد.
نیکولاس سرش را بلند کرد و گفت:
-حرفتو بزن چی شده ؟
پیشکار با دستمالی کثیف عرق صورتش را پاک کرد و گفت:
-یانگ به عنوان فرماندار انتخاب شده و فرمان عفو عمومی داده حتی بوتون هم آزاد میشه قانون اساسی داره تغییر می کنه
میراندا نفسش را بیرون داد و به شوهرش نگاه کرد که مانند سنگ خارا ایستاده بود. هفته گذشته نیکولاس به هودسون رفته بود تا رای بدهد اما راجع به اهمیت انتخابات چیزی به میراندا نگفت. او تردید نداشت که فرماندار رایت ممکن است در انتخابات مجدد شکست بخورد و حریف او یانگ مخالف سرسخت زمین داری بود قدرت را به دست گیرد.
میراندا به شوهرش کرد و پرسید:
-نیکولاس من متوجه نمی شم چه اتفاقی افتاده
نیکولاس که هم چنان سرپا ایستاده بود با چشمان باریکش به هر دو آنها نگاه کرد میراندا به طرف پیشکار برگشت که با نگرانی به نیکولاس خیره شده بود.
سرانجام وقتی پیشکار دید نیکولاس پاسخ همسرش را نداد رو به میراندا کرد و گفت:
-خانم وان رین زمین ها باید به رعیت ها واگذار بشه بالاخره مخالفین زمینداری پیروز شدند.
نیکولاس به آرامی گفت:
-هرگز
این لحن آرام نیکولاس پیشکار را بیشتر وحشت زده کرد.
او لبهایش را خیس کرد و گفت:
-ارباب دیگه کاری نمیشه کرد قانون اینو میگه خانواده وان رنسلر قبلا خودشونو آماده واگذاری زمین ها کردند.
میراندا محجوبانه گفت:
-نیکولاس شاید این طور بهتر باشه اگه قبول نکنی دوباره دردسرها شروع میشن به علاوه ما این همه زمین هنوز اطراف خونه داریم.
نیکولاس به طرف همسرش رفت با خشم به او چشم دوخت و گفت:
-کوچولو تو فکر می کنی من به خاطر حرف یک احمق باید عقب نشینی کنم؟....
ناگهان احساس همسرش وحشت زده شده است بنابراین با لحن آرامی گفت:
-منو ببخش عزیزم کنترل خودمو از دست دادم.
و سپس رو به پیشکار کرد و گفت:
-تو می تونی بری
پیشکار از اتاق بیرون رفت و زیر لب گفت اگه ارباب بخواد با قانون بجنگه این به خودش مربوطه من دخالتی نمی کنم این همه تهدید و ارعاب رو تحمل کردم حالا می تونم برم غرب کشور و برای خودم آقایی کنم.
میراندا عصبانیت شوهرش را نادیده گرفت. او می دانست که سیستم اربابی برای نیکولاس مفهومی عمیق دارد و هرگونه سلب قدرت برای او غیر قابل تصور است. احتمال هرگونه تغییر و تحول در این سیستم نیز برای او قابل تصور نبود . میراندا تا حدی درک کرده بود که سیستم اربابی برای شوهرش یک سمبل و نشانه بود و یک قلمرو و میراث به شمار می رفت اگر نیکولاس پادشاه آلمان یا ایتالیا بود باز دیدگاهش همین بود.
اما این جا اروپا نبود و آمریکا هم نه یک کشور پادشاهی بلکه یک جمهوری بود. مردم چه بخواهند و چه نخواهند باید تابع قوانین دموکراسی باشند که تحت آن زندگی می کنند سیستم اربابی انگلی به جای مانده از گذشته وبقایای عقیم مانده اروپای قرون وسطی به شمار می رفت و جمهوری می خواست مانند یک شاخه زائد آن را قطع کند.
در واقع میراندا باید پذیرش شرایط جدید را توسط خودش مدیون جف می دانست.
همان چند روز که جف مهمان آنها در خانه پدری بود از فساد سیستم اربابی حرف زد اما میراندا سرسختانه مقاومت می کرد و اکنون به نظر می رسید که حرف های جف بی تاثیر نبود.
با این وجود او با ذکاوت زنانه اش درک کرد که فروپاشی سیستم اربابی نه تنها بر زندگی و ثروت آنها اثر نخواهد گذاشت بلکه خصومت رعیتی را به یک همجواری و همزیستی مسالمت آمیز تبدیل خواهد کرد.
میراندا با خود گفت ای کاش شوهرم این شکست رو قبول می کرد.
او مشتاقانه به نیکولاس نگاه می کرد و پی برد چقدر آرزویش بیهوده است. نیکولاس هرگز خدشه و یا شکست اراده اش را نمی توانست بپذیرد. و اگر هم در ظاهر امر چنین نشان می داد مطمئنا در پشت آن هدفی مرموز و مهم تر در سر می پروراند.
میراندا ارام گفت:
-نیکولاس نمی دونم می خوای چه کار کنی ولی اگه قانون اجازه داده پس تو باید از زمین های کشاورزی چشم بپوشی
نیکولاس با همان آرامی برگشت و گفت:
-من هرگز زمین ها رو واگذار نمی کنم اون ها دست نخورده به پسر من خواهند رسید.
سپس به طرف میراندا رفت دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
-میراندا آیا تردید داری که من همیشه مسلط بر امورهستم ؟ آیا قول می دید اگه من زنده نبودم این جا بمونی تا پسرم به دنیا بیاد؟
میراندا وحشت زده نگاهی به همسرش کرد کلمات نیکولاس حقیقت محض بودند با این وجود به نظر می رسید که در صدای او رازی نهفته است گویی میراندا زنگ هشداری را از میان غبار می شنید که بدخواهانه به صدا در آمده بود.
میراندابا چشمان از حدقه در آمده گفت:
-چرا این سوال رو می کنی ؟
نیکولاس شانه همسرش را گرفت و با تبسم گفت:
-نگران چیزی نباش عزیزم مسائل زمین ها به من ارتباط دارند تو نباید راجع به اونا فکر کنی حالا بهتره بری به رختخواب داره دیر می شه
او خم شد و پیشانی همسرش را بوسید.
میراندا به آرامی از کنار او گذشت و از پله های مارپیچ بالا رفت.
طبق معمول پگی در اتاق میراندا منتظرش بود. لاغری صورت پگی در این چند ماه اخیر از بین رفته بود و صورتش زیبایی خاصی به خود گرفته بود . پگی خودش را در دراگون ویک خوشبخت احساس می کرد زیرا در خدمت میراندا بود سایر خدمتکاران نیز به او علاقمند بودند چون با لهجه ایرلندی تندی حرف می زد و پای لنگش نیز همدردی آنها را بر می انگیخت . پگی اجازه نمی داد خدمتکار دیگری کارهای میراندا را انجام دهد او از این که خدمتکار شخصی میراندا بود احساس غرور می کرد و خدمتکاران دیگر با دیده اغماض به این موضوع می نگریستند.
وقتی که میراندا با سری افتاده وارد اتاق شد پگی با نگرانی پرسید:
-امشب خوابتون دیر شده خانم اما انگار زیاد خسته نیستید.
میراندا لبخندی زد اما پاسخی نداد وحشت او هنگامی که نیکولاس شانه هایش را گرفت اندکی کاهش یافت اما هنوز تاثیر آن از بین نرفته بود.
او خودش را روی یک صندلی دسته دار انداخت چشمانش را بست و پگی به آرامی مشغول شانه کردن موهای بلندش شد. چند لحظه بعد آرامش جسمی به یک آرامی روحی منجر شد. قطعه چوب درون آتش بخاری صدایی کرد و دو تکه شد. اتاق کاملا مرتب بود رو تختی برگردانده شده بود و یک آجر داغ در یک پارچه پشمی پیچانده شده بود تا سردی روتختی گرفته شود پگی چیزی را فراموش نکرده بود شیر داغ که میراندا باید می نوشید و مرتب کردن بالش ها به طوری که بتوانند تکیه گاهی مطمئن برای یک زن حامله باشند.
پس از اینکه میراندا به زیر ملافه رفت پگی پتو را روی او کشید و با ملایمت پرسید:
-بهتر شدید خانم؟
میراندا سری تکان داد اما ناگهان فریادی از تعجب سرداد دستش را به طرف شکمش برد و با صدای بلند گفت:
-پگی من یه چیزی احساس کردم
پگی سوال کرد:
-درد هم داشت؟
-میراندا سرش را تکان داد و گفت:
-نه مثل بال و پر زدن یک پرنده بود.
پگی دستانش را به هم زد و گفت:
-خداروشکر داشتم نگران می شدم بچه داره حرکت می کنه خانم
میراندا ملافه و پتو را کنار زد و با تعجب به خودش خیره شد.
سپس در حالی که متحیر بود با خنده گفت:
-باور کردنی نیست.
قبل از اینکه بچه در شکم میراندا حرکت کند و موجودیت خود را به او نشان دهد از نظر میراندا بچه یک مفهوم ذهنی داشت حتی اتاقی که برای بچه در نظر گرفته بودند قبلا چندان درکی از این واقعیت به او نمی داد.
اما با حرکت بچه یک شادی مبهم به سراغ او آمد و این شادی آخرین آثار اضطرابی را که نیکولاس در او به وجود آورده بود از بین برد.
میراندا پرسید:
-پگی چرا داشتی نگران می شدی این احساس شادی بخشه و اصلا نگران کننده نیست.
پگی مکثی کرد اکنون می توانست آن چه را که لازم بود به میراندا بگوید بنابراین در جواب گفت:
-شما وارد هفت ماه شدید ولی بچه تازه حرکت کرد من شش هفته پیش منتظر حرکت بچه بودم
پگی اضافه نکرد که او اطلاعات مامایی خود را طی مشورت هایش با خانم مکناب بیشتر کرده است.
میراندا با خوشحالی خندید و گفت:
-شاید بچه خیلی چاق و تنبله که زودتر حرکت نکرده
پگی هم خندید اما به محض این که پرده ها را کشید و حفاظ سیمی را جلوی آتش بخاری گذاشت به فکر فرو رفت از خدا می خوام اونو در پناه خودش بگیره طفلک نمی دونه بچه اش آن قدر ضعیفه که تازه حرکت کرده.
ماه نوامبر که سراسر برف و کولاک بود تمام شد و دسامبر سرد فرا رسید.
نیکولاس فایده ای نمی دید که به صورت علنی در برابر قانون جدید سرسختی کند و از خود مقاومت نشان دهد اما قانون هنوز به تصویب نهایی نرسیده بود و از طرفی فرماندار جدید هنوز در پست خود مستقر نشده بود. سرانجام پس از هشت سال دعاوی قضایی و دادخواهی زمین داران برای حفظ زمین ها سروصداها خوابید و قانون جدید به تصویب رسید.
رعیت ها که در آستانه پیروزی قرار داشتند نسبت به سال های پیش آرامتر شده بودند.
روز ششم ماه دسامبر به مناسبت روز مقدس سنت نیکولاس خانه دراگون یک به روی میهمانان که غالب آنها کودکان بودند باز شد اما امسال هیچ یک از کودکان ساکن بالای رود هودسون به جشن دعوت نشده بودند زیرا نیکولاس مایل نبود والدین آنها به دعوت او پاسخ منفی بدهند و اگر به خاطر شرایط میراندا نبود او سعی می کرد با دعوت از شخصیت های برجسته نیویورک و ترتیب دادن یک میهمانی باشکوه خانواده هایی را که علیه او موضع گرفته اند گوشمالی بدهد. اما بایدتا فصل بهار که میراندا وارثی برای دراگون ویک به دنیا می آورد صبر می کرد.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
فصل هفدهم شوخ طبعی گفت:
-حتما با یک گلوله جنگی کشتی گرفتی ؟چیز دیگه ای پیدا نکردی ؟
دکتر فرانسیس با انگشتان زمختش زخم های بازو و گیجگاه جف را وارسی کرد سپس کیفش را روی تخت انداخت یک نیشتر از آن بیرون آورد و گفت:
-خوب تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده ؟
جف با غصه گفت:
-فقط یک گلوله به من اصابت کرد
و انگشتش را به سرعت به طرف محل اصابت گلوله حرکت داد.
دکتر فرانسیس نیشتر را در زخم فرو برد و پرسید:
-کجا بودی که گلوله به تو اصابت کرد؟
جف از شدت درد ناله ای کرد و گفت:
-روی یه پشت بوم بودم داری چه کار می کنی دکتر فکر می کنم کمپرس حوله خیس کافی باشه
دکتر فرانسیس اخمی کرد و گفت:
-بگذار به کارم برسم مگه نمی خوای بازوت خوب بشه ؟
جف لبخندی زد و گفت:
-بله ولی اون مرهم قهوه ای رنگ دیگه چیه ؟ مثل یه سیخ داغ داره منو می سوزونه
دکتر فرانسیس بازوی جف را بست و گفت:
-این مرهم از جلبک دریایی و الکل بوسیله یه پیرمرد چینی درست شده زیاد سوال نکن فقط می دونم که جلوی چرک زخم را می گیره
سپس شیشه مرهم نیشتر و لوازم پانسمان را درون کیفش گذاشت سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
-تا چند وقت دیگه حالت کاملا خوب میشه البته به شرطی که استراحت کنی خوب بگو ببینم توروی پشت بوم چه کار می کردی؟
در ابتدا جف به دنبال کلمات می گشت در حالی که مایل نبود راجع به جنگ با کسانی حرف بزند که چیزی از آن نمی دانند اما اشتیاق دکتر فرانسیس او را وادار کرد که حرف بزند افکار جف از چهاردیواری اتاق گذشت و به میان صحرا و غبار و آفتاب سوزان مکزیک رفت.
فرمانده تیلور نقشه زیرکانه ای برای تصرف مونتری کشیده بود. او ژنرال وورث را همراه با هزار و هشتصد نفر که جف هم جزو آنها بود برای یک حمله گازانبری به آن سوی شهر فرستاد در حالی که از قسمت شرق آنها را پشتیبانی می کرد. روز بیستم ماه سپتامبر ژنرال وورث با نیروهایش در نزدیکی شهر مستقر شدند و حملات خود را شروع کردند. پایگاههای مکزیکی ها یکی پس از دیگری سقوط می کرد.پایگاه های فدراسیون استقلال و کاخ اسقف در قسمت غرب و پایگاه های تنریا و لیبرتاد در قسمت شرق
صبح روز بیست و سوم ماه سپتامبر نیروهای ژنرال وورث از دو جناح وارد شهر شدند ولی برای اینکه در خیابان ها در معرض گلوله های توپ و یا تک تیرانداز های دشمن قرار نگیرند در خانه ها مستقر شدند و با گذشتن از دیوار خانه ها راه خود را به سوی میدان اصلی شهر بازکردند.
نزدیک غروب نیروهای فرمانده تیلور و ژنرال وورث از دو جناح به نزدیکی میدان اصلی شهر رسیدند . در آن جا نیروهای شکست خورده مکزیکی منتظر دستور رهبر بی تجربه ولی شجاعشان به نام آمپودیا بودند.
ژنرال وورث به چند نفر داوطلب از جان گذشته نیاز داشت تا یک قبضه خمپاره روی یکی از پشت بام های مشرف بر میدان شهر نصب کند .
در این جا فرانسیس حرف جف را قطع کرد و گفت:
-حتما تو هم مثل یک وروجک پریدی و اعلام آمادگی کردی در صورتی که می تونستی پشت جبهه در خدمت زخمی ها باشی
جف از خجالت سرخ شد ولی خندید و گفت:
-خوب ما خمپاره رو بردیم بالا و جایی نصب کردیم که دید کافی نسبت به میدان داشته باشیم و می تونستیم با یک گلوله نفرات زیادی از اونا رو نقش بر زمین کنیم اما مکزیکی ها هم بیکار ننشستند.
جف مکث کوتاهی کرد و متفکرانه ادامه داد:
-من دیدم یه نفر گلوله تفنگشو به طرف من نشونه رفته ولی نمی دونم چرا سعی نکردم سنگر بگیرم گلوله به طرف من اومد و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم راهبه های نیواورلئان دورم حلقه زدند.
دکتر فرانسیس عبوسانه گفت:
-لازم بود این گلوله را نوش جون کنی تا حواست سرجاش بیاد. گوش کن تو باید فردا بیای به مطب من تا فوت و فن کارو یاد بگیری البته تا زمانی که از این گیجی بیرون نیومدی زیاد بهت فشار نمیارم.
جف نگاهی محبت آمیز به دکتر فرانسیس انداخت و به فکر فرو رفت اگر او دستیار دکتر می شد مطمئنا تجربیات زیادی می اندوخت و این تجارت ارزنده برای او ثروت به همراه داشت تا بتواند در سایه آن به تحقیق بپردازد.
اما روحیه مستقل و آزادیخواه جف به او اجازه نمی داد تحت سیطره شخص دیگری باشد او می خواست در مطب خودش به معالجه بیمارانی بپردازد که به وجود او نیاز داشتند.
دکتر فرانسیس افکار او را خواند و گفت:
-خیلی خوب برگرد به شهر خودت
پاسخ منفی جف برای دومین بار دکتر فرانسیس را مایوس کرد. هر پزشک زبر دستی خواهان آن است که تجربیات و دانش خود را در اختیار پزشکی جوان تر که این لیاقت را در او می بیند قرار دهد و فرانسیس می دانست که جف این شایستگی را دارد تا به عنوان دستیار در کنارش باشد. اما او دلایل شخصی جف را درک می کرد و آنها را می ستود.
جف و دکتر فرانسیس برای چند لحظه ساکت شدند. فرانسیس خود را در حلقه ای از دود سیگار محاصره کرده بود و جف با خاطری پریشان به سقف اتاق زل زده بود.
ناگهان دکتر فرانسیس گفت:
-راستی تابستان گذشته یکی از دوستان تورو دیدم
جف با تعجب برگشت و نگاهی به دکتر فرانسیس انداخت.
دکتر فرانسیس ادامه داد:
-منظورم همون دختر خانومیه که با نیکولاس ازدواج کرده همون کسی که تو اونو ارباب کثیف صدا می کنی
جف نفسش را بیرون داد و با عجله گفت:
-منظورت میرانداست؟اونو کجا دیدی؟
دکترفرانسیس ابروهای پرپشتش را بالا برد و گفت:
-پس اسم اون میرانداست من اونو در کلبه ادگار آلن پو دیدم. اتفاقا با اون دست های لطیفش برام یه فنجون چای ریخت.
جف مشتاقانه پرسید:
-خوب سرو وضعش چه طور بود؟
دکتر فرانسیس صدایی از حنجره اش بیرون داد و جواب داد:
-تا اون جایی که به یاد دارم یه دست لباس اطلسی صورتی رنگ به تن داشت با یک کلاه پردار کمرش هم باریک بود و خیلی سرحال به نظر می رسید.
سپس پوزخندی زد و ادامه داد:
-البته کمرش الان دیگه باریک نیست چون چندماه از حاملگیش گذشته
جف فریادی کشید و گفت:
-چی داری می گی ؟
دکتر فرانسیس خندید و گفت:
-تا به حال شنیدی وقتی زن و مردی با هم ازدواج می کنند و به هم نمی خورند یعنی برای هم ساخته نشده اند لک لک بالهاشو از هم باز می کنه و شروع به راه رفتن می کنه
جف با بی صبری پرسید:
-از کجا می دونی که اون ....اون حامله س ؟
جف سعی داشت مدتی که در جبهه بود میراندارا فراموش کند. اما اکنون از این که میدید او قرار است برای نیکولاس فرزندی به دنیا بیاورد سخت برآشفته به نظر می رسید.
دکتر فرانسیس پاسخ داد:
-چون اقای وان رین برام نامه ای نوشت و از من خواست که برای چند هفته برم دراگون ویک و پیشش بمونم تا زنش وضع حمل کنه
جف به آرامی پرسید:
-وتو هم قبول کردی ؟
دکتر فرانسیس جواب داد:
-نه من مودبانه جواب رد ددم وقت من با ارزش تر از اونه که بیام و ضربان نبض یک دختر سالم رو بگیرم اون می تونه بره دنبال یه پزشک که از من بیکارتر باشه خوبه تو این کارو بکنی جف
جف از کوره در رفت و گفت:
-هرگز
دکتر فرانسیس به پشت تکیه داد نگاهی به جف انداخت و گفت:
-نکنه می ترسی ؟
جف گفت:
-به هیچ وجه نیکولاس وان رین نمی خواد من اون جا باشم آخه من شاهد مرگ همسر اولش بودم
دکتر فرانسیس سری تکان داد و گفت:
-راستی علت مرگش چی بود؟آیا به نظر تو مرگ همسر اولش ناگهانی نبود؟
جف جواب داد:
-سوهاضمه شدید مرگش واقعا ناگهانی بود.
اکنون خاطره سوظن هایش نسبت به نیکولاس او را شرمنده ساخت این سوظن ها احتمالا از احساس حسادتش نسبت به او نشات می گرفتند. وقتی به یاد آزمایش های ناشیانه اش افتاد صورتش از خجالت سرخ شد.
دکتر فرانسیس سیگارش را خاموش کرد دستش را روی شانه جف گذاشت و گفت:
-جف تو چرا ازدواج نمی کنی ؟بالاخره یک دختر پیدا میشه که باب میلت باشه و اگه اولش به اون علاقمند نبودی کم کم وقتی پی بردی که اون به تو تعلق داره بهش علاقمند میشی مگه نشنیدی که بنجامین فرانکلین گفته همه گریه ها در شب سیاه به نظر می رسند.
جف لبخندی زد و به یاد فیت فولگر افتاد. روزی که او سوار کشتی شد تا به ارتش ملحق شود فیت روی اسکله در کنار مادرش ایستاده بود و در حالی که چشمان سیاهش پر از اشک بود آهسته گفت: جف منتظرت می مونم تا برگردی
در آن روز جف امیدی به بازگشت نداشت ولی اکنون خاطره فیت دوباره برایش شیرین و آرام بخش به نظر می رسید.
جف رو به دکتر فرانسیس کرد و گفت:
-توصیه شما رو فراموش نمی کنم به محض این که دستم خوب شد بساط عروسی را راه می اندازم.
جف در شهر هودسون با استقبال گرم مردم مواجه شد و اگر اجازه می داد با او همچون یک قهرمان رفتار می کردند اما او تن به این کار نداد و مردم با ازدحام در مقابل خانه کوچک او واقع در خیابان فرانت و آوردن هدایا از او قدردانی کردند. خدمتکار سیاهپوست او ریلا نیز کار دیگری نداشت جز این که دور و بر او بپلکد و با خوردنی هایی که مردم آورده اند از او پذیرائی کند.
تا اولین روز سال نو بازوی چپ جف قدرت خود را باز یافت و حالت سرگیجه او تا حدی زیادی از بین رفته بود به طوری که می توانست به تدریج کار طبابت را شروع کند.
اما جف هنوز به خواستگاری فیت نرفته بود. او کتاب گلچین های ادبی را که در آن سال حسابی گل کرده بود به عنوان هدیه سال نو برای فیت فرستاد. کتاب به طرز زیبایی با جلد قرمز و نوشته طلاکوب صحافی شده بود. فیت با خود گفت: ای کاش کتاب تابوت عشق و یا مهمان عروسی را برایم می فرستاد که بیشتر معنی می داد او خودش را برای ازدواج در ماه ژوئن آماده کرد و به همین دلیل به سه نفر از خواستگاران پر و پا قرصش جواب منفی داد. اکنون آن لحظه سرنوشت ساز برای جف فرارسیده بود.
اما ماه ژانویه گذشت و جف هیچ قدمی برای خواستگاری برنداشت او دعوت به میهمانی ها را رد می کرد و بهانه می آورد که نیاز به استراحت بیشتری دارد ولی هرگاه که فیت به بهانه سردرد در میان برف ها خودش را به مطب او می رساند. جف با گرمی از او استقبال می کرد اما هیچ کلمه ای راجع به ازدواج به میان نمی آورد. جف از او می خواست که از غذاهای سرخ کرده پرهیز کند داروی مسکن به او می داد و هیچ گاه او را دل شکسته روانه خانه شان نمی کرد فیت در این فکر بود که رقیبی نمی تواند داشته باشد زیرا هیچ دختری در هودسون نتوانسته بود توجه جف را نسبت به خود جلب کند.
در حقیقت جف تصمیم داشت موضوع ازدواج را مطرح کند اما یک احساس مردانه به او اجازه نمی داد کاری کند که پشیمانی در بر داشته باشد.
ولی سرانجام تصمیم گرفت در روز سنت والنتین دل به دریا بزند یک شاخه نبات برای فیت ببرد و به طور رسمی از او خواستگاری کند.
جف تصمیم گرفته بود به هر ترتیبی شده میراندا را فراموش کند و تا حدی موفق شده بود. شیوع بیماری آنفولانزا در هودسون و معاینه بیماران وقت او را کاملا گرفته بود.
در همین ایام نامه ای از دکتر فرانسیس به دست او رسید. دکتر پس از تعارفات مرسوم نوشنه بود:
تعجب نکن از این که بالاخره به خانه اربابی وان رین دعوت شدی من به خودم اجازه دادم تا مهارت های شغلی تو رو به ارباب توصیه کنم. در حال حاضر دکتر ویلیام براون اون جاست . اون دکتر ماهریه اما ظاهرا وان رین اونو ترسوند دکتر براون معتقده که بچه حالت طبیعی نداره ولی جرات نمی کنه این موضوع رو به ارباب بگه او مخفیانه برای من نامه ای نوشته و از من راهنمایی خواسته به نظرم زن ارباب یک زایمان طبیعی خواهد داشت من در جواب نوشتم (البته فکر می کنم حق الزحمه بسیار کلان عقل از سر دکتر براون برده ) که نگران نباشه چون به دنیا آوردن بچه مثل غلت دادن یه تنه درخت می مونه خلقت خودش کارو آسون کرده (اگرچه ما پزشکان نباید اجازه بدیم افراد ناوارد دست به این کار بزنند)من در نهایت گفتم اگه به کمک نیاز داشتند با تو تماس بگیرند. چند روز بعد نامه ای از وان رین دریافت کردم که در نامه از دکتر براون شکایت داشت و از من می خواست که برم اون جا من هم تورو بهش معرفی کردم نمی دونی ارباب برای داشتن یه وارث چکار می کنه
جف نامه را روی میزش پرت کرد.حتی اگر به دنبالش می فرستاند باز هم حاضر نبود به آن جا برود. هیچ چیز نمی توانست او را اغوا کند تا مجددا میراندا و یا سیاهی اسرار آمیز دراگون ویک را ببیند. دکتر فرانسیس حق داشت یک پزشک قابل در حال حاضر از میراندا مراقبت می کرد و جای هیچ گونه نگرانی در مورد او نبود.
میراندا یک دختر روستایی بود که علی رغم ظرافت قدرتی مانند اسب داشت.
ساعت هشت صبح روز بعد زنگ در مطب جف به صدا در آمد و وقتی او در را باز کرد نیکولاس را دید که خود را در یک کت خز پوشانده و در مقابل پله های مطب ایستاده بود . در پشت سر نیکولاس یک درشکه و یک اسب قهوه ای رنگ دیده می شد که در حال نفس زدن بود.
هر دو مرد یک لحظه با سکوت به یکدیگر نگاه کردند. نیکولاس متواضعانه دستش را جلو آورد و گفت:
-آقای ترنر من به کمک شما واقعا نیاز دارم خواهش می کنم با من بیائید.
جف اخمی کرد یک قدم به عقب گذاشت و گفت:
-یه دکتر پیش شماست دکتر فرانسیس اینو گفته من کاری بیشتر از اون از دستم بر نمیاد.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
نیکولاس سری تکان داد و گفت:
-دکتر براون یک احمقه من اونو قبول ندارم خواهش می کنم همراه من بیایید عجله کنید همسرم میخواد وضع حمل کنه
نیکولاس با لرزش حرف می زد صورت او تکیده بود با چشمانی عاری از هرگونه کنایه به جف التماس می کرد.
جف به عنوان یک پزشک با مردان زیادی برخورد کرده بود که مشتاق پدر شدن بودند اما تشنج نیکولاس کاملا غیر طبیعی بود.
جف به آرامی پرسید:
-چرافکر می کنید جان همسرتون در خطره ؟
نیکولاس به او نگاهی کرد و با تردید گفت:
-میراندا؟نمی دانم عجله کنید دکتر ترنر خواهش می کنم
جف در جا خشکش زد پس نگرانی نیکولاس تنها به خاطر بچه بود ناگهان نسبت به میراندا که مانند یک زندانی در چهاردیواری دراگون ویک محاصره شده بود احساس ترحمی عمیق کرد.
جف آهی کشید کت بلندش را برداشت و در حالی که دستش را به سختی در آستین چپ فرومی برد گفت:
-من نمی دونم چه کاری از دستم برمیاد ولی با شما میام
سرانجام وقتی روز سنت والنتین یعنی چهاردهم ماه فوریه فرا رسید بیچاره فیت هیچ شاخته نباتی از جف دریافت نکرد زیرا در آن روز جف در دراگون ویک بود.
به محض اینکه درشکه به زیر ایوان دراگون ویک رسید نیکولاس افسار را کج کرد تا اسب توقف کند سپس در خانه به شدت باز شد و پگی قدم بیرون گذاشت.
پگی در حالی که لب هایش می لرزیدند گفت:
-آقای وان رین حال خانم بده نمی گذارند من برم پیش شون خواهش می کنم اجازه بدید من برم پیش خانم
نیکولاس بدون این که پاسخ پگی را بدهد با خشونت او را کناری زد و هر دو مرد با عجله از پله ها بالا رفتند.
دکتر براون و دایه آلمانی که نیکولاس استخدام کرده بود در کنار تختی که میراندا روی آن دراز کشیده بود و ناله می کرد ایستاده بودند. دکتر براون در حالت عادی یک مرد کوتاه قد شیک پوش بود که موفق شده بود در میان بیماران متنفذ جایی برای خود باز کند اما اکنون موهای روغن زده او ژولیده بودند و عرق از سروصورتش روان بود.
نیکولاس با عصبانیت رو به دکتر براون کرد و پرسید:
-حال میراندا چطوره؟
دکتر براون در حالی که ترس در چهره اش مشهود بود با لکنت گفت :
-چیزی .......چیزی نیست آقای وان رین درد زایمان تازه شروع شده و همه چیز خوب داره پیش میره
اما ظاهرا پاسخ دکتر براون نتوانست اطرافیان را فریب دهد زیرا دایه آلمانی زیر لب چیزی گفت و با چشمان متعجب به نیکولاس خیره شد. جف برای اینکه جو متشنج را کاهش دهد به آرامی گفت:
-آقای وان رین ممکنه شما و خانم چند لحظه بیرون باشید تا من با دکتر صحبت کنم مطمئنم جای نگرانی نیست.
به محض اینکه در اتاق بسته شد دکتر براون صورتش را از عرق پاک کرد نفس راحتی کشید و گفت:
-دکتر ترنر خداراشکر که شما اینجا هستید من نمی تونم به تنهایی این مسئولیت را به عهده بگیرم.
او دیگر به این موضوع فکر نمی کرد که باید دستمزد قابل توجه خود را با پزشک دیگری تقسیم کند. او در این شرایط حتی حاضر بود از تمام دستمزدش صرف نظر کند ولی در عوض به او اجازه دهند به مطبش واقع در میدان گرامرسی برگردد.
دکتر براون با حالتی غم انگیز گفت:
-نیکولاس واقعا یک دیوانه است می ترسم اگه اتفاقی بیفته منو بکشه
جف در حالی که به طرف تخت می رفت گفت:
-مزخرف نگو
دکتر براون درحالی که با عصبانیت به در اتاق نگاه می کرد با صدایی آهسته گفت:
-عزیز من تو که نمی دونی اینجا چه خبره ؟اون وقتی شنید که من می خوام از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کنم منو زندانی کرد اون با چشم های بی روح آبی رنگش دائما مراقب منه گاهی اوقات فکر می کنم منو داره هیپنوتیزم می کنه
جف لبخندی زد و گفت:
-مسخره است
سپس انگشتش را به نشانه سکوت روی لبهایش گذاشت میراندا ناله ای کرد و چشمانش را گشود.
میراندا مانند یک کودک شگفت زده نگاهی به جف انداخت و آرام گفت:
-جف مگه تو نرفته بودی مکزیک؟
جف تبسمی کرد و جواب داد:
-بله رفته بودم
او موهای میراندا را که روی شقیقه های خیس او چین خورده بودند صاف کرد و ادامه داد:
-ولی الان پیش تو هستم
دوباره دردها شروع شد و دیگر مجالی برای هیچ چیز باقی نگذاشت میراندا دستش را به طرف دکتر جف برد درد زایمان لحظه به لحظه بیشتر می شد.
دکتر براون با تعجب گفت:
-دکتر ترنر نمی دونستم شما خانم وان رین رو می شناسید؟
جف سری تکان داد و به آرامی گفت:
-بله اونو می شناسم
او در فاصله بین دو درد زایمان فرصت کرد تا یک معاینه سریع از میراندا به عمل آورد همه چیز کاملا طبیعی بود و به خوبی پیش می رفت او هیچ دلیلی برای نگرانی ندید و این موضوع را به دکتر براون گفت:
دکتر براون با خوشحالی رو به جف کرد و گفت:
-خوشحالم که اینو می شنوم شاید فضای این خونه منو خیالاتی کرده اما من احساس کردم باید یه چیز غیر عادی در مورد ضربان جنین وجود داشته باشه .
جف گفت:
-اما چیز مهمی نمی تونه باشه
او اکنون به صحت گفته های دکتر فرانسیس و نیکولاس پی برد که معتقد بودند دکتر براون یک پزشک احمق است و ترس او باعث شده که قوه تشخیص خود را از دست بدهد.
در ساعت چهار صبح روز بعد که مصادف با روز سنت والنتین بود میراندا پسری به دنیا آورد. نوزاد خوش ترکیب و زیبا بود موهای مشکی و ابروهای بلندش مانند نیکولاس بود و در کنار لبش خالی مانند خال میراندا داشت تولد او دراگون ویک را غرق در شادی کرد ناقوس کلیسا به مناسبت تولد نوزاد به صدا در آمد که بدین وسیله به رعیت ها اعلام می کرد ارباب مجلس جشن و پایکوبی برپا کرده است خدمتکاران بدون اینکه نگران توبیخ باشند از خودپذیرائی می کردند.
پگی به اتاقش رفت تا برای حضرت مریم دعا کند. جف در آخرین لحظات زایمان وقتی احساس کرد که میراندا به پگی نیاز دارد به او اجازه داد وارد اتاق شود.
نیکولاس که در کنار گهواره بچه ایستاده بود حاضر نشد. اتاق بچه را که از اتاق میراندا جدا بود ترک کند و بی حرکت به صورت کوچک نوزاد خیره شده بود.
تنها کسی که در اتاق میراندا در کنار او مانند جف بود. میراندا حتی در آرامش پس از زایمان به این موضوع توجه نکرد که چرا نیکولاس پس از زایمان به سراغ او نیامد و مستقیما به اتاق نوزاد رفت اکنون میراندا نسبت به دکتر جف احساس قدردانی بیشتری می کرد زیرا بسیاری از مادران هنگام زایمان به پزشکی که بربالین آنهاست و نوزاد را به دنیا می آورد با دیده قدردانی می نگرند و در تمام مدت زایمان دکتر جف تنها تکیه گاه میراندابود.
جف کنار تخت میراندا نشست و به فکر فرو رفت.
ترس و پیشکویی شوم دکتر براون چندان هم بی پایه و اساس نبود گرچه او فرد احمقی بود تا این موضوع را عمیقا درک کند.
جف پس از تولد نوزاد متوجه لکه های آبی رنگ روی پوست و لخته گی خون در نوک انگشتان او شد. به محض این که او اتاق میراندا را ترک کرد به سراغ گهواره نوزاد رفت و گوشی پزشکی را روی سینه کوچک نوزاد گذاشت ضربان قلب نوزاد طبیعی نبود و آن قدر ضعیف شنیده می شد که انگار آخرین نفس های نوزاد بود.
جف به فکر فرو رفت. با خود گفت آیا ممکنه من اشتباه کرده باشم؟
اما این بار او مطمئن بود که اشتباه نمی کند. نوزاد نارسایی قلبی داشت ممکن بود نوزاد یک ساعت دیگر زنده بماند و یا یک ماه دیگر اما بیشتر از این غیر ممکن بود.
جف رو به نیکولاس که هم چنان بالای گهواره ایستاده بود کرد و گفت:
-آقای وان رین مجبورم موضوعی رو به شما بگم حال بچه خوب نیست اون نارسایی قلبی داره
جف لحظه ای مکث کرد زیرا لرزش صورت نیکولاس او را به هراس انداخت . نیکولاس با وحشت نگاهی به نوزاد درون گهواره انداخت . اما نوزاد هنوز نفس می کشید.
جف ادامه داد:
-من متاسفم ولی گاهی اوقات پیش میاد خوشبختانه همسرتون سالمه و می تونه بچه دیگه ای به دنیا بیاره
نیکولاس سرش را با تندی بالا برد و جف بی اختیار یک قدم به عقب برداشت او وحشتی موروثی را در چهره نیکولاس مشاهده کرد.
نیکولاس به آرامی گفت:
-حال پسر من کاملا خوبه شما می تونید برگردید من زحمات شما رو جبران می کنم.
خشم عجیبی به جف دست داد و درد ناحیه شقیقه اش دوباره تیر کشید او با عصبانیت فریاد زد:
-چرا حرف منو باور نمی کنید؟
او دندان هایش را روی هم فشرد و سعی کرد خودش را کنترل کند.نوزاد صدای ضعیفی از گلویش بیرون داد صدایی که شباهت به صدای گریه هیچ نوزاد دیگری نداشت جف به سرعت روی گهواره خم شد سپس سرش را بالا برد و گفت:
-گوش کنید آقای وان رین شما باید این موضوع را قبول کنید بچه شما زنده نمی مونه فقط یه معجزه می تونه اونو از مرگ نجات بده هیچ کس مقصر نیست آئورت نوزاد تنگه کاری از دست هیچ کس ساخته نیست.
جف کلمات را با دقت انتخاب می کرد تا بتواند نیکولاس را متقاعد کند اما می دید که گفته هایش هیچ تاثیری در او ندارد.
نیکولاس مودبانه گفت:
-دکتر ترنر من اعتقادی به نظریه شما ندارم
سپس از گهواره فاصله گرفت به طرف پنجره رفت و گفت:
-درشکه پایین منتظر شماست
جف با صدای بلند گفت:
-پس لااقل اجازه بدید من میراندا رو از نظر روحی آماده کنم اون به عنوان یک مادر حق داره از این موضوع باخبر بشه
نیکولاس به طرف جف برگشت و گفت:
-من دلیلی نمی بینم شما دوباره خانم وان رین رو ببینید.
او جف را به طرف پله ها راهنمایی کرد جف بالاجبار از پله ها سرازیر شد او با خود گفت من باید هر طور شده این موضوع را به میراندا بگم .
جف معتقد بود که نیکولاس یک دیوانه نیست بلکه از بسیاری جهات از مردان دیگر عاقل تر است. او فردی است که تنها از امیال خود تبعیت می کند و در قلمروش فقط منافع خویش را می بیند و به هیچ چیز دیگری فکر نمی کند اما اکنون وقت تجزیه و تحلیل نبود و باید دست به کاری می زد. جف در پای پله ها مردد ایستاده بود. ناگهان با دیدن یکی از خدمتکاران فکری به مغزش خطورکرد. او با صدایی آرام به خدمتکار که از کنار او می گذشت گفت:
-ممکنه خواهش کنم به پگی بگید من باش کار دارم
چند دقیقه بعد صدای قدم های سبک پگی به گوش رسید او به طرف جف رفت و پرسید:
-بله دکتر بامن فرمایشی داشتید؟
جف سری تکان داد و گفت:
-بله فقط تو می تونی به میراندا کمک کنی
او همه ماجرا را برای پگی تعریف کرد پگی در حالی که چشمان قهوه ای رنگش پر از اشک شده بود گفت:
-طفلک خانم من از همون اول می دونستم نوزاد شرایط طبیعی نداره
جف گفت:
-پگی تو باید مواظب اون باشی و بهش کمک کنی تا بتونه این وضع را تحمل کنه
سپس کیفش را برداشت و ادامه داد:
-خوشحالم که تو پیش میراندا هستی اگه روزی گذرت به هودسون افتاد بیا سری به من بزن تا نگاهی به پات بندازم شاید بتونم کاری برات انجام بدم.
بعد از این که جف خداحافظی کرد پگی بدون این که کسی او را ببیند با عجله به اتاق میراندا رفت.
نیازی نبود پگی حقیقت را به میراندا بگوید. خود میراندا از لحظه ای که نوزاد را در آغوش گرفت به این موضوع پی برد. میراندا پس از زایمان حدود دوازده ساعت در خواب بود وقتی بیدار شد دایه آلمانی نوازد راکه درون قنداق بود کنار میراندا گذاشت و گفت:
-بانوی من بچه سینه رو نمی گیره
میراندا چشمانش را بست و جواب داد:
-خواهش می کنم منو تنها بگذارید
وقتی که پگی دزدانه وارد اتاق شد دید میراندا در حالی که نوزاد را در آغوش دارد چشمانش را بسته و اشک می ریخت.
پگی با دیدن این وضع با صدای بلند گفت:
-گریه نکنید خانم هرچی خواست خدا باشه
میراندا چشمانش را باز کرد و گفت:
-بچه من باید فورا غسل تعمید داده بشه لطفا کشیش خبر کنید. در طول مراسم شتابزده نامگذاری بود که میراندا پی برد شوهرش حاضر نیست این واقعیت را بپذیرد که نوزاد در شرایط طبیعی نیست.
میراندا در میان اشک و اندوه رضایت داد که مراسم نامگذاری به صورت غیررسمی برگزار شود. نیکولاس به او قول داد که یک یا دو ماه دیگر مراسم به طور کامل در کلیسا برگزار شود و همه اهالی به عنوان شاهد در مراسم شرکت کنند. نام نوزاد را آدریان وان رین گذاشتند.
کشیش نزد همسرش بازگشت تا این خبر غم انگیز را به همه جا برساند.
نوزاد فقط شش روز زنده ماند در تمام این مدت علی رغم اعتراضات نیکولاس میراندا لحظه ای بچه را از خویش دور نکرد و به هیچ کس جز پگی اجازه نداد به نوزاد دست بزند. او نگذاشت که دایه به نوزاد شیر بدهد و بچه توانست فقط مقدار بسیار اندکی از سینه خودش شیر بمکد. اما نوزاد قدرت مکیدن به قدر کافی نداشت و سرانجام در شب جمعه نوزاد گریه ای کرد و قلب او از طپش ایستاد.
در تمام این شش روز میراندا بیشتر به خدا فکر می کرد. او پگی را فرستاد تا انجیل پدرش را بیاورد انجیل ماه ها بود که در کشو خاک می خورد اما اکنون او آن را زیر بالش می گذاشت و همیشه آن را می خواند. اکنون ایاتی که زمانی از نظر او بی معنی بودند به کمک می آمدند تا رنج و اندوه او را تسلی دهند.
او نوزاد را در آغوش می فشرد و باب شصت و یکم را برای خودش و بچه می خواند:
خدایا صدای گریه ام را بشنو دعایم را استجاب کن من از اعماق زمین تو را طلب می کنم وقتی که قلبم گرفته است مرا به جایی هدایت کن که رفیع تر باشد.
وبه تدریج آرامش خاصی به او دست می داد.
اما نیکولاس شرایط دیگری داشت وقتی که او در آن شب جمعه وارد اتاق شد و چهره میراندا را دید از وحشت فریادی کشید.
میراندا سرش را تکان داد و در حالی که با اندوه به شوهرش نگاه می کرد به آرامی گفت:
-هیس خدا اونو برد
نیکولاس ملافه را کنار زد و به صورت خاموش و کوچک نوزاد خیره شد . چهره نیکولاس متشنج بود او به طرف پگی که کنار تخت گریه می کرد رفت و گفت:
-تو بچه منو کشتی بچه از دست تو افتاد روی زمین بچه ....
پگی در حالی که خود را جمع می کرد با صدایی آرام گفت:
-یا مریم مقدس
پگی دستانش را به طرف گلویش برد تا در مقابل قیافه خشمگین نیکولاس از خودش دفاع کند.
میراندا در حالی که سعی می کرد از جایش بلند شود با صدای بلند گفت:
-نیکولاس
در یک لحظه نیکولاس مکث کرد پگی از وحشت نفسی کشید. چند لحظه بعد خشم نیکولاس فروکش کرد و از اتاق خارج شد.
تا سه روز بعد نیکولاس آفتابی نشداو خودش را در اتاق مطالعه زندانی کرد میراندا هنوز قادر نبود از جایش بلند شود او دائما برای شوهرش پیغام می فرستاد که از اتاق مطالعه بیرون بیاید جرات نمی کرد پگی را بفرستد در مقابل این پیغام ها نیکولاس از پشت در بسته جواب می داد که میراندا اختیار دارد هر کاری دلش می خواهد انجام دهد.
نوزاد درون کفن سفید کوچکش به گورستان منتقل شد در حالی که خدمتکاران و پگی همراه تابوت بودند پگی به زور مانع شده بود تا میراندا در مراسم تدفین شرکت کند.
روز پس از مراسم تشییع جنازه نیکولاس از اطاق مطالعه اش بیرون آمد او وارد اتاق میراندا شد و به او سلام کرد و گفت:
-صبح به خیر عزیزم چقدر زیبا شدی لباس سفید خیلی به تو میاد
میراندا در حالی که گیج شده بود به شوهرش نگاه کرد چشمانش را به طرف لباس سفید زایمانش برد سپس به قیافه نیکولاس خیره شد. صورت شوهرش کشیده و باریک شده بود و رگه ای زرد رونگ روی پوست او دیده می شد که میراندا قبلا آن را تجربه نکرده بود لباس نیکولاس مچاله شده بود و بوی خاصی می داد.
میراندا با صدای بلند گفت:
-نیکولاس من خیلی نگران تو بودم
نیکولاس جواب داد:
-عزیزم نیازی نبود نگران باشی
سپس لبخندی زد در پشت این لبخند یک هشدار احساس می شد.
او به طرف پنجره رفت پرده ها را کنار زد و گفت:
-یخ رودخانه حداقل یک متر ضخامت داره ما باید یک جشن اسکیت ترتیب بدیم من فورا یه لیست تهیه می کنم
میراندا با تعجب گفت:
-جشن اسکیت
سپس رویش را برگرداند و اضافه کرد:
-من که اصلا سردر نمی آوردم
میراندا اطمینان داشت وقتی که اولین نشانه های خشونت و اندوه نیکولاس از بین رفت آنهامجددا به هم نزدیک تر می شوند.
اکنون میراندا می دید که نیکولاس قصد داشت دوباره از مهمانی ها وضع جاده ها و احتمال بارش برف حرف بزند.
در طول باقی مانده زندگی مشترکشان نیکولاس دیگر حرفی از بچه به میان نیاورد گویی اصلا نوزادی به دنیا نیامده بود.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
فصل هجدهم

خویشاوندان یوهانا از شنیدن خبر مرگ نوزاد خوشحال شدند. یکی از روزهای دلپذیر ماه مارس بیوه ماری لیوینگستن در حالی که خود را با زیباترین کلاهش آراسته بود به طرف دراگون ویک به راه افتاد.
او پس از این که میراندا و شوهرش را ملاقات کرد و برگشت برای همه تعریف کرد خانم وان رین زنی بسیار زیباست و رفتار زنان اشرافی را به خود گرفته است
بیوه آقای رابرت لیوینگستن که برای صرف چای به مهمانی آمده بود گفت:
-پس من نیکولاس را سرزنش نمی کنم از این که با میراندا ازدواج کرده فکر می کنم نیکولاس احساس خوشبختی کنه اون آدم مشکل پسندیه یادم میاد مادرش همیشه نگرانش بود و تنها کسی بود که می تونست با اون کنار بیاد آخه می دونید نیکولاس آدم کله شقی بود و به حرف پدرش اصلا گوش نمی داد
بیوه ماری لیوینگستن در حالی که خط فکری خودش را دنبال می کرد گفت:
-نمی دونم آیا وافعا یوهانا در کنار نیکولاس احساس خوشبختی می کرد یانه ؟
بیوه رابرت لیوینگستن گفت:
-مطمئنا یوهانا عاشق شوهرش بود و نیکولاس هم اونو دوست داشت.
بیوه ماری لیوینگستن سرش را با وقار خم کرد و گفت:
-می دونم اما یوهانا خیلی وقت پیش یکبار به من گفت-البته قبل از این که خیلی چاق و پخمه بشه-و ناگهان یادش افتاد دارد راجع به یک مرده حرف می زند بنابراین حرفش را اصلاح کرد و گفت:
-منظورم اینه قبل از این که چاق و سنگین بشه-گفت که شوهرش از این که براش یه پسر به دنیا نیاورده هرگز اونو نمی بخشه یادم میاد عین گفته هاش این بود اون هرگز منو نمی بخشه البته یوهانا دیگه نگذاشت بچه دار بشه می دونی ....
بیوه ماری لیوینگستن سرش را جلو برد و چیزهایی آهسته زیر لب گفت او که پا به سن گذاشته بود گاهی اوقات چیزهایی را بی پرده مطرح می کرد بیوه رابرت لیوینگستن از خجالت سرخ شد و با عجله گفت:
-خوب حتما دیگه قطع امید کرده بود اما برای خیلی ها این وضع پیش میاد.
بیوه ماری لیوینگستن گفت:
-اتفاقا همینو به یوهانا گفتم اما اون نشست و با چشم های گردش به من زل زد و بعد گفت تو نیکولاس رو نمی شناسی طوری حرف زد که من واقعا جا خوردم.
بیوه رابرت لیوینگستن که خانواده وان رین را به خوبی نمی شناخت حوصله اش سر رفته بود گفت:
-جدی میگی ؟اگه این طوره پس نیکولاس صاحب یک پسر سالم میشه و حالا که تو از همسرش این قدر تعریف می کنی پس لازمه یه سری بهش بزنم.
او به دیدن میراندا رفت و به دنبال او سایر خانواده های اشرافی همین کار را کردند.
میراندا و همسرش تمام آن سال را به تفریح گذراندند. نیکولاس به نظر می رسید سرشار از انرژی است . روزهای آرام و بی سروصدایی که قبل از تولد نوزاد می گذراندند به سر رسیده بود. نیکولاس افراد زیادی را از هر طبقه و در یک زمان به مجالس مهمانی دعوت می کرد اشراف زاده های نیویورک یا شهر آلبانی و یا نجیب زاده های انگلیسی در آن روزها همیشه یک یا دو خارجی با یک کیف پر از یادداشت هایی با عنوان مشاهدات من از زندگی آمریکایی دیده می شد او هم چنین از نظامیان نیز دعوت به عمل می آورد که البته هیچ کس با درجه ای کمتر از سروان در میان آنها نبود. در ماه سپتامبر مکزیک تسلیم شد و ایالت های شرقی خود را آماده استقبال از قهرمانان فاتحی کردند که از جبهه بر می گشتند.
دراگون ویک مملو از مهمانانی بودند که تا پاسی از شب مشغول خوردن و نوشیدن بودند میراندا فرصت سر خاراندن نداشت . در بیرون از اتاقش او همیشه مواجه به مهمانان بود و درون اتاق نیز نیکولاس همیشه کنارش بود.
میراندا با هیچ کس دوست نبود. گاهی اوقات یکی از مهمانان توجه او را جلب می کرد او همیشه در این فکر بود که سرانجام یکی از آنها پی خواهد برد که او شخصیتی جدا از شخصیت شوهرش نیکولاس دارد اما چنین موقعیتی هرگز برای او پیش نیامد. نیکولاس بدون این که در ظاهر نشان دهد همیشه در این گونه موارد دخالت می کرد و مهمانان تازه آشنا را مجبور به عقب نشینی می کرد در حالی که آن مهمانان میراندا را زنی زیبا می دیدند که شوهرش را می پرستید ولی چیزی در مورد خودش نداشت که بگوید.
دیدار ابیگیل مادر میراندا از دراگون ویک کرارا به تعویق می افتاد ابیگیل اکنون می توانست به دیدن دخترش بیاید درد مفاصل او کمتر شده بود و حال بچه تابیتا هم خوب بود. وقتی که ابیگیل نامه ای دریافت کرد که در آن از مرگ بچه میراندا خبر داده شده بود او انتظار داشت که بلافصله عازم دراگون ویک شود اما ماه ها گذشت و خبری از دعوت او نشد نامه های میراندا به تدریج کوتاه تر و کمتر می شد نثر نامه ها شیوه روزنامه ای و خلاصه پیدا کرده بود مثلا دیروز ما میزبان رئیس جمهور اسبق وان بورن و عده ای دیگر که در انتخابات نقش دارند بودیم و یا ما فردا به یک مجلس جشن در هتل آستور خواهیم رفت. هیچ جنبه شخصی در نامه های میراندابه چشم نمی خورد.
ابیگیل رنج خود را با رفتار خشونت آمیزش با دیگران تسکین می داد افریم پسرها و حتی چریتی کوچک هم از بدزبانی ابیگیل در امان نبود.
میراندا تا پایان پائیز سال 1849 جف را ندید. او تصور می کرد پس از مرگ نوزاد موفق می شود گاهی جف را ببیند. وی فکر می کرد نیکولاس به جف علاقمند است و چون در لحظه بحرانی زایمان از او کمک خواسته پس او را به دراگون ویک دعوت خواهد کرد.
اما نیکولاس نه تنها جف را دعوت نکرد بلکه میراندا را هم از دیدن جف تحت هر عنوانی منع کرد و حتی به او اجازه نداد پگی را به مطب جف ببرد تا پایش را معاینه کند. از نظر نیکولاس همسرش با جف کاری نداشت.
میراندا از مدت ها پیش به دنبال دلایلی می گشت تا تغییر رفتار شوهرش را درک کند اما موفق نشد و فقط پی برد نیکولاس مایل نیست کسانی را ببیند که او را به یاد فرزند مرده اش می اندازند و به تدریج میراندا تسلیم این شرایط شد. او از این که به جف فکر کند احساس گناه می کرد زیرا خود را یک زن شوهر دار می دانست بنابر این آنچه که شوهرش می خواست را انجام می داد.
در روز دهم ماه مه سال 1849 زندگی میراندا وارد مرحله تازه ای شد که قتل عام تئاتر آستون پلیس علت اصلی آن بود.
در این روز میراندا و همسرش توسط خانواده واندرگریو برای تماشای نمایش به تئاتر آستون پلیس دعوت شدند جایی که نمایش مکبث اجرا می شد. همه هنر دوستان شهر نیویورک برای تماشای نمایش آمده بودند البته علت تنها سالن باشکوه تئاتر که دو سال قبل توسط صدو پنجاه نفر از شخصیت های برجسته شهر ساخته بود نبود بلکه علت اصلی این بود که نقش اول نمایش را ویلیام چارلز مک ردی به طور تحسین آمیزی ایفا می کرد. سه روز قبل در تاریخ هفتم ماه مه خصومت دیرینه بین مک ردی انگلیسی و ادوین فارست امریکایی به اوج خود رسیده بود. هر دو آن شب نقش مکبث را اجرا می کردند. مک ردی در هتل آستور و فارست در تئاتر برادوی اجرای هر دو نمایش همراه با اضطراب بود و هر کدام طرفدارانی داشتند که هورا می کشیدند و دشمنانی که غر غر می کردند و صدای گریه در می آوردندهمه مردم شهر راجع به نظرات موافقین و مخالفین بحث می کردند در هر حال اشراف زاده ها بیشتر از همه از این وضع سود می بردند.
صرف نظر از توانایی هنری که هر دوبازیگر دارا بودند این اختلاف نظر به هیچ کسی آسیبی نمی رساند تا این که از محدوده خود فراتر رفت و تبدیل به یک جنگ طبقاتی شد.
مک ردی انگلیسی مورد علاقه اشراف زاده های نیویورک بود ولی فارست از سوی طبقات متوسط جامعه حمایت می شد نه تنها به صرف این که یک هموطن آمریکایی بود بلکه به این دلیل که او در کلیه نقش هایش همچون جک کید و اسپارتاکوس که سمبل مبارزات طبقاتی بین تهیدستان و ثروتمندان بود خوب می درخشید.
نیکولاس و میراندا سوار بر درشکه چهارچرخ در ساعت چهار بعد از ظهر از مقابل خانه شان واقع در خیابان استویوزانت به مقصد خانه آقای واندرگریو واقع در میدان گرامرسی حرکت کردند آن روز میراندا خوشحال بود و هوای بعد از ظهر تازگی و طراوت خاصی داشت نیکولاس نیز سرحال به نظر می رسید.
میراندا بهترین لباسش را پوشیده بود. هر دولباس کاملا رسمی به تن داشتند و تماشاچیانی که برای خرید بلیط در جلوی گیشه صف بسته بودند با تحسین به این زن و شوهر نگاه می کردند . همین تاکید بر لباس رسمی بود که بسیاری از مردم طبقه متوسط و فرودست را از دیدن نمایش های دیدنی در بهترین تئاتر شهر محروم و خشمگین می کرد.
بدون یک دست کت و شلوار مشکی جلیقه سفید و دستکش چرمی هیچ مردی حق ورود به سالن را نداشت نیکولاس برای این که تیرگی رنگ لباسش را تعدیل کند یک گل میخک بسیار کوچک در سوراخ دگمه اش گذاشته بود و چند دگمه سرآستین یاقوتی رنگ نیز به کتش بسته بود.
میراندا به تحسین به شوهرش نگاه می کرد. بدون توجه به نآرامی در روابط آنها و یا شاید به خاطر همین روابط او هیچ گاه شوهرش را یک ولی نعمت در زندگی اش نمی دانست اکنون به شوهرش آگاهانه و با چشمانی باز نگاه می کرد اما با این وجود سیمای نیکولاس با موهای سیاه و چشمان آبی رنگ ترسناک و ابروان پرپشت هنوز آن قدر هیبت و قدرت داشت که قلب او را بلرزاند.
میراندا تشنه تعریف و تمجید شوهرش بود ولی نیکولاس اغلب از این کار طفره می رفت با این وجود او رو به شوهرش کرد و گفت:
-از لباسم خوشت میاد نیکولاس ؟
اما گویی آن روز نیکولاس سرحال تر از همیشه بود او برگشت و در حالی که لبخند می زد همسرش را ورانداز کرد رنگ لباس او آبی تیره بود این لباس برای زنهایی با موهای طلایی و پوست سفید واقعا برازنده بود این مدل لباس به تازگی در پاریس مد شده بود و هنوز واردنیویورک نشده بود به همین دلیل میراندا از داشتن آن احساس غرور می کرد. او جسورانه تمام چین ها و حاشیه های لباس را دور ریخته بود و یک پاپیون الماس به عنوان زیور آلات و یک پر آبی رنگ کوچک به موهایش بسته بود.
نیکولاس در جواب گفت:
-سلیقه تو عالیه عزیزم من همیشه از لباس پوشیدن تو لذت می برم.
میراندا مشتاقانه پرسید:
-نیکولاس آیا من همیشه تورو خوشحال میکنم .
نیکولاس به ندرت همسرش را تحسین می کرد و فقط در مواقعی مانند امروز که سرحال به نظر می رسید این کار را می کرد.
نیکولاس برای چند لحظه ساکت ماند. میراندا با خود فکر کرد چرا این سوال احمقانه رو از شوهرم کردم؟
تا به حال هیچ کدام چنین سوالی از دیگری نکرده بود . میراندا دید که شوهرش دارد فکر می کند. می دانست که هنوز موفق نشده پسر دیگری برای نیکولاس به دنیا بیاورد. او مخفیانه برای مشورت نزد دکتر فرانسیس رفته بود و مطمئن شد که می تواند دوباره بچه دار شود. پس مشکلی در میان نبود و فقط نیاز به زمان داشت طبیعت اجتناب ناپذیر است.
نیکولاس گفت:
-اگه خوشحالم نمی کردی اینجا روی صندلی درشکه کنارم نبودی
سپس خندید.
آن شب نیکولاس با شب های دیگر تفاوت داشت و کاملا شاد به نظر می رسید.
درشکه در ضلع غربی پارک گراموسی در مقابل پله های سفید رنگ خانه آقای واندرگریو توقف کرد. خانم و اقای واندرگریو هر دو افرادی دوست داشتنی بودند چهره متبسم ریکا همسر آقای واندرگریو با آرایش ساده اش شباهت زیادی به چهره متبسم شوهرش با سبیل های موشی براق او داشت.
در ساعت شش و نیم وقتی که قرار شد خانه را به قصد تئاتر ترک کنند میراندا از ته دل راضی نبود که آن مجلس صمیمی را ترک کند. علی رغم این که غذا خوب طبخ نشده بود و گفتگو ها باب میل میراندا نبود اما او از آن مجلس لذت برد زیرا خوش خلقی ربکا و تصور او مبنی بر این که همانند خودش خوب و خوشبخت هستند یک فضای دلنشین برای میراندا فراهم کرد.
سرانجام همگی سوار بر درشکه خانواده واندرگریو شدند و وقتی به خیابان چهاردهم رسیدند ریکا که مشغول صحبت کردن راجع به واندر بیلت رئیس پلیس شهر بود ناگهان نگاهی به خودش و سپس نگاهی به خیابان انداخت و گفت:
-خدای من این آدم های عصبانی چه نگاه های عجیبی به ما می کنند شما فکر می کنید ما امشب دچار دردسر بشیم آقای واندرگریو؟
آقای واندر گریو دست همسرش را گرفت و گفت:
-عزیزم نگران نباش هیچ اتفاقی نمی افته
در همین حال درشکه توقف کرد تا دلیجان شهری از کنار آنها بگذرد که ناگهان یک پوستر تبلیغاتی توجه چهار سرنشین درشکه را به خود جلب کرد:
مردم آمریکا بپاخیزید
بحران بزرگ فرارسیده است
بیائید ببینیم آیا اشراف زاده های انگلیسی
در این شهر آمریکا پیروز خواهند شد
کارگران ازادگان بپاخیزید
شما فرزندان نسل انقلاب سال 1776 هستید
ربکا دوباره از ترس فریادی کشید و گفت:
-خدای من اونا چه نقشه ای کشیدند؟ بهتر نیست برگردیم خونه ؟
نیکولاس گفت:
-نه خانم شما نباید اجازه بدید مشتی اوباش ولگرد بعد از ظهر شمارو خراب کنند. این نزاع احمقانه بین بازیگران تئاتر هیچ ارتباطی به ما ندارد.
هر دو زن نفس راحتی کشیدند و آرام شدند. آقای واندرگریو سینه اش را صاف کرد و دستوری را که می خواست به درشکه چی بدهد فرو داد.
تعداد تماشاچیان سالن آستور پلیس لحظه به لحظه بیشتر می شد. درشکه ها یکی پس از دیگری توقف می کردند تا سرنشینان خود را در مقابل فرش قرمز رنگی که روی پله های سنگی تئاتر پهن شده بود پیاده کنند. جمعیت خشمگین خارج از سالن فقط به وسائط نقیلیه اجازه تردد می دادند.
به محض این که خانم و آقای واندرگریو وارد سالن تئاتر شدند یک مرد با لباس قهوه ای رنگ به طرف آنها آمد و در حالی که انگشتش را به طرف صف مقابل گیشه نشانه می گرفت گفت:
-شما احمق ها نمی تونید وارد سالن بشید من پول بلیط رو دادم ولی به من اجازه ورود نمیدن چون دستکش چرمی و جلیقه سفید ندارم اونا درو به روی من بستند. لعنت بر شما پولدارهای کثیف
صدای رعد آسای مردم در بیرون از سالن نمایش بلندتر به گوش می رسید.
میراندا نگاهی به شوهرش انداخت وگفت:
-ظاهرا باید موضوع بیشتر از یک جنگ بین هنرپیشه ها باشه منظورم اینه که شاید هدف اصلی این درگیری آدم هایی مثل ما باشند.
نیکولاس در حالی که همسرش را به طرف جایگاه مخصوص راهنمایی می کرد گفت:
-همین طوره طبقات تهیدست همیشه حسودند و سعی می کنند ادای ما پولدارها را در بیاورند.
ناگهان صدای شکستن چند شیشه از بیرون شنیده شد.
پچ پچ حاضران در سالن بلند شد . همه چشم ها به طرف گروه پلیس ملبس به لباس رسمی برگشت که در زیر بالکن و در یک صف منظم ایستاده بودند . فرمانده آنها ناخن های انگشتش را می جوید و وانمود می کرد که خونسرد است. تماشاچیان مجددا با یکدیگر مشغول حرف زدن شدند.
در همین لحظه پرده بالا رفت و سه خواهر جادوگر در یک خانه آرام روی صحنه ظاهر شدند. در صحنه دوم مک ردی که یک زره آهنی به تن دشت وارد صحبنه شد و با صدای بلند رو به بنکو گفت:
روزی به این زشتی و زیبائی ندیده بودم
او مورد استقبال قرار گرفت و به دنبال آن صدای هیس طرفدارانش شنیده شد و چند نفر از طرفداران او با پلاکاردی که روی آن نوشته شده بود دوستداران نظم سکوت را رعایت کنند به طرف صحنه رفتند.
تماشاچیان درون سالن ساکت ماندند اما جمعیت بیرون هنوز خشمناک بود. در صحنه هفتم درست در لحظه ای که مک ردی بر سینه اش می کوبید و چشمانش را بر هم می زد و گفت:
من مهمیزی ندارم
که در پهلوی مرکب عزم خود فرو کنم
مگر جاه طلبی فزاینده
چند تکه سنگ از میان پنجره های بالا سالن گذشت و بدون این که به کسی آسیبی برسد بر کف سالن سقوط کرد. سپس صدای مردی از بیرون شنیده شد که به طور واضح می گفت پلاکاردها را پاره کنید. این لانه لعنتی اشرافیت را به آتش بکشید.
مک ردی لحظه ای مکث کرد اما بلافاصله بازی را ادامه داد و به سرعت به طرف دوشیزه پاپ که نقش همسر مکبث را بازی می کرد رفت.
چند تکه سنگ دیگر به درون سالن تائر افتاد و یکی از آنها به شمعدان نفیسی برخورد و آن را سرنگون کرد.
جمعیت جلوی صحنه به طرف عقب هجوم بردند اما نمایش هم چنان ادامه داشت گرچه صدای بازیگران اصلا شنیده نمی شد و حرکات آنها مانند عروسک های خیمه شب بازی شده بود.
آقای واندرگریو از روی صندلی بلند شد و ارام به نیکولاس گفت:
-من می خوام همسرمو ببرم خونه شما هم بهتره همین کارو بکنید.
نیکولاس جواب داد:
-ولی من علاقمندم نمایش مکبث رو تا آخر ببینم.
آقای واندرگریو سری تکان داد سپس دست همسرش را گرفت و با عجله به طرف درخروجی که به خیابان هشتم باز می شد و یک گروه پلیس در آن جا جمع بود رفتند.
میراندا با عصبانیت به شوهرش گفت:
-فکر نمی کنی ما هم باید بریم؟
صدای پرتاب آجر به طرف سالن باز هم بیشتر شد. جمعیتی که در بالکن بودند به منظور همراهی با جمعیت بیرون از سالن پاهای خود را محکم بر کف بالکن می کوبیدند.
نیکولاس در حالی که می خندید گفت:
-می ترسی عزیزم؟
میراندا می دید که شوهرش به طور غیرعادی بانشاط است . نیکولاس که بندرت چیزی او را خوشحال می کرد اکنون از هیاهوی بیرون و بازیگران وحشت زده و جمعیت هراسان به وجد آمده بود.
ترسی ناگهانی همه وجود میراندا را در بر گرفت ترسی که ناشی از اوضاع به همریخته نبود و با آن تفاوت داشت.
در حالی که نمایش رو به پایان بود ناگهان به نظر رسید که اوضاع در بیرون آرام تر شده است زیرا بدون این که تماشاچیان متوجه شوند حدود شصت سواره نظام و سیصد پیاده نظام وارد تئاتر آستور پلیس شده بودند.
اکنون آخرین گفتگوهای بازیگران قابل شنیدن بود. سرانجام پرده پائین آمد و مک ردی در مقابل تماشاچیان ظاهر شد و مورد تشویق قرار گرفت.
مدیر تئاتر مراسم معرفی بازیگران را با عجله به پایان رساند و از همه حاضرین تشکر کرد و از آنها خواست که از در انتهای سالن خارج شوند زیرا در آن جا پلیس مراقب اوضاع بود.
همه به جز نیکولاس به طرف در عقب حرکت کردند او شنل سیاه رنگش را پوشید گرد و خاک دستکش هایش را پاک کرد و کلاه بلندش را زیر بغل گرفت.
سپس بازوی میراندا را گرفت و او را به طرف در جلو راهنمایی کرد.
میراندا با صدای بلند گفت:
-همه دارند از در پشتی خارج می شن چرا ما باید از در جلو بیرون بریم؟
نیکولاس گفت:
-ما از همون دری که وارد شدیم خارج میشیم
میراندا خود را عقب کشید و در حالی که سعی می کرد بازویش را از دست شوهرش رها کند گفت:
-خواهش می کنم نیکولاس بیا مثل بقیه از در پشتی خارج بشیم.
نیکولاس هم چنان بدون انعطاف گفت:
-سروصدا خوابیده بعلاوه آیا تو می خواهی ما مثل موشهای ترسو از در پشتی فرار کنیم؟
میراندا با خود فکر کرد بله من می خوام برم خونه من می خوام سالم به خونه ام برسم.
اما او چیزی نگفت و مانند همیشه بره وار ساکت ماند. از درون سالن و در مقابل در جلو مانعی گذاشته بودند تا تظاهر کنندگان نتوانند وارد سالن شوند. نیکولاس مانع را برداشت و در را باز کرد تا همسرش خارج شود.
اما ناگهان آنها متوجه علت آرام شدن اوضاع شدند. نیروهای پلیس در پای پله و رو به روی جمعیت صف بسته بودند جمعیت خشمگین و پلیس هر دو مردد بودند و یکدیگر را با احتیاط زیر نظر داشتند هر چند لحظه یک بار یک نفر از میان جمعیت خشمگین تکه چوب سنگ و یا میوه گندیده ای به طرف نیروهای پلیس که با خویشتنداری اوضاع را تحت کنترل داشتند پرتاب می کرد نیروهای پلیس دستور تیراندازی نداشتند.
روشنایی مشعل ها و چراغ های خیابان میدان را روشن کرده بود در گوشه میدان از یک شیر آتش نشانی شکسته آب فوران می کرد.
سایه درخت های اطراف سالن تئاتر مانع از ان بود که کسی متوجه نیکولاس و میراندا شود. آنها می توانستند از این تاریکی استفاده کرده و از پشت سر مامورین پلیس وارد خیابان لافایت شده و چند دقیقه بعد خود رابه خانه برسانند.
به نظر می رسید جمعیت نیز خسته شده و در لاک دفاعی فرو رفته بودند. نزدیک نیمه شب بود و به تدریج جمعیت به فکر عقب نشینی افتاد. آنها ماموریت خود را علیه نفوذ خارجیان و اشرافیت تمام شده می دانستند و به نظر می رسید خسارت زیادی به سالن تئاتر وارد کرده اند. شاید از نظر آنها همین قدر کافی بود شور و هیجان تخریب و ویرانی فروکش کرده بود بسیاری از این که خون کسی ریخته نشده خوشحال بودند.
اما ناگهان نیکولاس از پله های تئاتر پایین آمد و در حالی که راه خود را از میان دو پلیس باز می کرد به جمعیت خیره شد. برای یک لحظه جمعیت خاموش ماند سپس ناگهان صدای فریادهای وحشتناکی به هوا برخاست خونخوار کثیف لباس های فاخر اونو به تنش پاره کنید اما هیچ کس دست به اقدامی نزد. جمعیت خشمگین با مشت های گره کرده عقب و جلو می رفتند در همین لحظه یک پسربچه در حالی که یک سطل پر از آب حمل می کرد به طرف نیکولاس دوید.
پسربچه سطل را از شیر آتش نشانی پر کرده بود و در حالی که می خندید با صدای بلند گفت:
-همین سطل آب براش کافیه
سپس آب سطل را به طرف نیکولاس پاشید جمعیت با هیجان فریادی از خوشحالی سردادند.
ولی با این وجود جمعیت هنوز از این که تظاهرات به خشونت بیشتر نگرائیده خشنود بودند و تحقیر یک اشراف زاده که مثل موش آب کشیده شده بود برایشان کافی به نظر می رسید.
ناگهان نیکولاس با یک حرکت سریع تفنگ یکی از مامورین پلیس را از دستش بیرون کشید نشانه رفت و سپس شلیک کرد.
پسربچه در حالی که هنوز سطل خالی در دستش بود برزمین افتاد و خون از گلویش جاری شد . بلافاصله سایر پلیس ها شروع به تیراندازی کردند.
جمعیت هراسان آخرین تکه های سنگ را به طرف پلیس پرتاب کرده و پا به فرار گذاشتند یکی از این تکه سنگ ها به سینه نیکولاس اصابت کرد و او در فاصله چند متری پسربچه در حال مرگ به زمین افتاد.
دو نفر از نیروهای پلیس نیکولاس را بلند کردند و روی پله ها گذاشتند میراندا کنار همسرش زانو زد دست او را گرفت و سرش را روی زانویش گذاشت . وحشت چند لحظه پیش کاهش یافته بود دیگر صدای فریادی از میدان شنیده نمی شد. میراندا می دانست که شوهرش جراحت شدیدی برنداشته ولی باید هرچه زودتر او را به خانه برساند. او به یکی از پلیس ها گفت:
-لطفا هرچه زودتر از خونه ما در خیابان استویوزانت کمک بیارید.
سرانجام وقتی پلیس همراه با یکی از خدمتکاران برگشت دیگر شورش در آستور پلیس به پایان رسیده بود. درمیان پنجاه نفر زخمی که روی سنگفرش خیابان افتاده بودند بیست جنازه وجود داشت که در بین آنها دو رهگذر یک دختر بچه کنجکاو ساکن خیابان لافایت که می خواست علت تیراندازی را بداند و یک پیرمرد دیده می شد.
نیروهای پلیس به پادگان برگشتند.
در ضلع شمالی میدان برج مرمری کلیسای گریس همچون قندیلی معلق می درخشید.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
فصل نوزدهم

یک ماه بعد که میراندا و همسرش به طرف دراگون ویک حرکت کردند. نیکولاس ازاثرات ضربه ناشی از تکه سنگ که دو دنده او را شکسته بود کاملا بهبود یافته بود اما شخصیت او دستخوش تغییر شده بود. او دیگر دوست نداشت کسی را ببیند و اکنون که می بایست فعالیت اجتماعی او از سر گرفته شود به نظر می رسید تمایلی به انجام هیچ کاری ندارد.
در دوران نقاهت در نیویورک او روزها آرام و خاموش دراز می کشید و بدون هیچ عکس العملی شاهد مراقبت همسر و خدمتکارش خانم مکناب بود.
هیچ کس از نقش او در ماجرای قتل عام آستور پلیس اطلاعی نداشت و اگر کسی از دوستانش از این موضوع مطلع می شد مسلما اقدام او را توجیه و تاکید می کرد و شجاعت او را می ستود. از نظر آنها مرگ یک پسر بچه چه اهمیتی می توانست داشته باشد به علاوه گلوله از تفنگ یکی از نیروهای پلیس شلیک شده بود.
میراندا احساس می کرد شوهرش از عمل خود پشیمان است و از جنایتی که مرتکب شده رنج می برد. این احساس باعث می شد تا بتواند ترشرویی نیکولاس را راحت تر تحمل کند. او شب ها خواب می دید که خون از گلوی پسربچه فوران می زند و فکر می کرد که نیکولاس نیز شب ها دچار همین کابوس می شود.
اما کابوس نیکولاس چیز دیگری بود او در خواب مردی شکست ناپذیر را می دید که غرورش خدشه دار شده و برای اولین بار در طول زندگیش در دفاع از خود به دیگران پناه برده است به دیگران و به همسرش میراندا
آنها به دراگون ویک بازگشتند و سکوت و بدخلقی نیکولاس همچنان ادامه داشت یکی از روزها نیکولاس به اتاق مطالعه اش رفت خود را در آنجا حبس کرد و تا سه روز خارج نشد. میراندا که قبلا شاهد این رفتار شوهرش بعد از مرگ نوزاد بود حرفی نزد و او را راحت گذاشت.
پس از سه روز وقتی نیکولاس نزد همسرش برگشت به نظر می رسید آرام تر و طبیعی تر شده ولی باز همان بوی خاص از لباس ها و دهان او احساس می شد.
پگی نیز متوجه این موضوع شده بود اما نمی توانست بپذیرد که ارباب سه روز کامل خود را حبس کند.
یک ماه بعد دوباره همین اتفاق تکرار شد.
میراندا در سالن که اکنون غم انگیز و خالی از هیاهو بود قدم می زد و سعی می کرد خود را از چشم خدمتکاران دور نگه دارد او به آنها و حتی پگی وانمود می کرد که در رفتار شوهرش هیچ چیز عجیبی دیده نمی شود.
سرانجام در سپیده دم روز دوم فکری به ذهن میراندا رسید. او از پله ها بالا رفت در اتاق مطالعه از چوب محکم بلوط ساخته شده بود. در اتاق رابه صدا در آورد اما پاسخی نشنید او یک قدم به عقب گذاشت و به در اتاق خیره شد. یک سال پیش و یا حتی یک ماه پیش می توانست این سکوت شوهرش راتحمل کند و مطیع باشد اما اکنون دیگر نمی توانست او مشت هایش را گره کرد و محکم به در اتاق کوبید تا این که صدای خشمناک نیکولاس راشنید که گفت:
-کیه؟
میراندا به اراده ای مصمم پاسخ داد:
-منم میراندا میخوام بیام تو
سکوتی برقرار شد و چند لحظه بعد کلید درون قفل چرخید و باز شد. نیکولاس با لباس خواب ایستاده بود و در حالی که با حالتی عجیب به همسرش نگاه می کرد گفت:
-عزیزم بیاتو
او در را پشت سر میراندا قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت.
میراندا هاج و واج به همسرش خیره شد سپس نگاهی به اتاق انداخت او دنبال په چیزی می گشت؟
اتاق ریش آبی معروف با یک سمور آویزان شده و فضایی غم انگیز؟
اما این طور نبود در اتاق فقط یک میز و صندلی وجود داشت و روی میز چند کتاب قدیمی و یک شمع خاموش دیده می شد . خورشید در پشت کوه های گستکیلز غروب کرده بود اما از میان پنجره های اتاق روشنایی مهناب به درون می تابید.
چند لحظه گذشت تا این که میراندا متوجه دود نسبتا غلیظ و بوی تندی در داخل اتاق شد . او زمانی فکر می کرد اگر روزی پا به حریم این اتاق در بسته بگذارد حصار پیرامون روح شوهرش را خراب کرده است.
میراندا با تعجب پرسید:
-تو این جا سیگار میکشی ؟
نیکولاس به همسرش خیره شد و تکرار کرد:
-من اینجا سیگار میکشم؟
او دستش را دراز کرد مچ دست راست میراندا را گرفت و انگشتانش را محکم بست. سپس او را به طرف صندلی کشاند ناگهان میراندا چشمش به یک منقل و یک ظرف استوانه ای شکل افتاد که سه لوله باریک به آن وصل بود و یک آتشدان در بالای آن قرار داشت.
میراندا با دست به منقل که زغال های آن روشن بود اشاره کرد و پرسید:
-این چیه نیکولاس؟
نیکولاس دست همسرش را رها کرد و از میان آتشدان یک ماده سیاه رنگ برداشت آن را در دستش گلوله کرد و گفت:
-افیون عزیزم میوه پرشکوه خشخاش
میراندا نگاهی به همسرش و نگاهی به تریاک انداخت
سپس با عدم اطمینان گفت:
-اما اون مواد مخدره این طور نیست؟
میراندا تاکنون کلمه ای راجع به افیون نشنیده بود فقط دوسال پیش به سر مقاله یکی از روزنامه ها در رابطه با مضرات قاچاق تریاک چینی نگاهی سطحی انداخته بود.
نیکولاس جواب داد:
-اما از نظر من این مواد مخدر نیست بلکه مثل نیزه ای می مونه تا بر توهماتی که بر واقعیت سایه انداخته فرود بیاد همه چیز این ماده در خدمت منه چون من حاکم بر مرگ و زندگی هستم. تو اینو نمی دونی میراندا
میراندا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند بنابراین گفت:
-تو حالت خوب نیست نیکولاس من می دونم این ماده برای تو ضرر داره خواهش می کنم بیا بریم پائین
چندسال پیش وقتی نیکولاس به خانه ادگار آلن پو رفت به ذهنش رسید که می تواند از این ماده به عنوان یک ابزار قدرت استفاده کند مدتی بعد او به یکی از محل های فروش مواد مخدر در خیابان موت رفت اما تجربه استعمال تریاک به مذاق او سازگار نیامد و دیگر به سراغ تریاک نرفت تا این لحظه که شرمسارانه در مقابل آن ایستاده بود.
او نفرت خودرا نیست به تریاک حفظ کرد تا این که احساس کرد لازم است بر این ماده نیز غلبه کند و حاکم بر آن شود نیکولاس سرش را برگرداند و به میراندا نگاه کرد. سپس انگشتانش دوباره به دور مچ او قفل شد به طوری که میراندا حرکت مویرگ هایش را می توانست احساس کند.
او باترس گفت:
-بگذار برم نیکولاس تو داری مچ منو خرد می کنی
نیکولاس می دید که همسرش از ترس می لرزد ولی سعی دارد این ترس را در زیر پلک هایش مخفی کند.
این بار میراندا با صدایی بلندتر گفت:
-بگذار برم
نیکولاس جواب داد:
-اما تو نمی تونی بری روح و جسم تو تسلیم اراده من هستن
سپس او را به طرف صندلی کشاند بوی تند افیون از دهان نیکولاس کاملا احساس می شد.
ناگهان نیکولاس انگشتانش را کاملا باز کرد و در حالی که میراندا را به طرف در اتاق هل می داد گفت:
-منو تنها بذار تو منو خسته می کنی
نیکولاس کلید را از جیبش بیرون آورد و آن را کف اتاق انداخت
میراندا خم شد و کلید را برداشت.
او در اتاق را باز کرد و به طرف اتاق خوابش به راه افتاد.
پگی که مشغول انجام آخرین کارهای روزانه اش بود با دیدن میراندا فریادی سرداد و در حالی که از سرووضع او به وحشت افتاده بود گفت:
-چه اتفاقی افتاده خانم؟ چرا مچتون رو گرفتید؟
میراندابه طرف میز آرایش رفت موهایش را مرتب کرد و گفت:
-پگی من می خوام دکتر ترنر را ببینم خداکنه هنوز در هودسون باشه
پگی جواب داد:
-هنوز اونجاست همین دیروز بود که ما داشتیم در مورد طبابت عالی او حرف می زدیم حتما به خاطر مچ دستتون می خواید سری بهش بزنید؟
میراندا نگاهی به مچ دستش انداخت و گفت:
-آره مچ دستم باید باندپیچی بشه اما من جرات نمی کنم به هودسون برم باید به هر ترتیبی شده یه پیغام به اون برسونم ولی نمی دونم...
پگی که سریعا موضوع را درک کرده بود با دلسوزی گفت:
-خانم اینو بگذارید به عهده من شما یک یادداشت براش بنویسید من اونو تا شب به دستش می رسونم
میراندا در حالی که با تردید به او نگاه می کرد پرسید:
-اما چه طوری ؟ اگه نیکولاس بفهمه ؟
واقعیت این بود که در خانه هیچ حرکتی از چشم نیکولاس دور نمی ماند و هیچ دستوری بدون تصویب او قابل اجرا نبود و اکنون حتی جزئی ترین کارها هم باید با اطلاع او انجام می شد.
پگی با متانت لبخندی زد و گفت:
-من یه شاگرد آهنگر می شناسم که حاضره این کارو برام انجام بده اون کاملا قابل اعتماده
میراندا که اصلا به ذهنش نرسیده بود پگی هم می تواند برای خود یک زندگی داشته باشد با تعجب گفت:
-پگی تو که قصد نداری از پیش من بری
پگی افکار میراندا را خواند و گفت:
-خانم تا زمانی که به من احتیاج دارید پیش شما می مانم .
میراندا با خود گفت اما من نباید مانع خوشبختی اون بشم اگه اون قصد ازدواج داشته باشه و بخواد از پیش من بره باید بهش کمک کنم اما من چه طور می تونم بدون اون توی این خونه دوام بیارم. در یک لحظه احساس کرد از این شاگرد آهنگر که می خواهد پگی را از او دور کند متنفر است. اما لحظه ای بعد از خودخواهی خود خجالت کشید.
از همه دنیا تنها دونفر بودند که او بیشتر از همه آنها را دوست داشت پگی و ابیگیل
میراندا تا کنون پاسخ محبت های هیچ کدام از آنها را نداده بود زیرا سایه سنگین نیکولاس مانع بزرگی بر سر این راه بود.
پگی با ظرافت خاصی گفت:
-عجله کنید خانم یادداشت رو بدید من فکر می کنم شما باید دکتر رو بیرون از این خونه ببینید. چون ممکنه ارباب شمارو اینجا با هم ببینه و همه چیز خراب بشه
سپس کمی فکر کرد و ادامه داد:
-چطوره به محض این که هوا روشن شد شما کنار آسیاب قدیمی دهکده همدیگر رو ببینید خدا کنه ارباب متوجه نشه
دعاهای پگی مستجاب شد . در تمام طول شب صدایی از اتاق مطالعه نیکولاس شنیده نشد. میراندا بدون اینکه خوابش ببرد روی تخت دراز کشیده بود مچ ورم کرده اش آزارش می داد در ساعت پنج صبح او از جابرخاست و با کمک پگی لباس پوشید هوای صبحگاهی نوامبر سرد بود. انگشتان هر دو زن کرخت وبی حس شده بود.
ترتیب همه چیز داده شده بود شاگرد آهنگر که هانس کلوپبرگ نام داشت اسب پدرش را عاریه گرفت و به بهانه این که پایش درد می کند و باید آن را به دکتر نشان دهد به هودسون رفت و یادداشت را به دست جف داد.
پگی کنار در ایستاد و مراقب اوضاع بود تا میراندا بیرون بیاید. میراندا با احتیاط از خانه خارج شد و پس از عبور از روی چمن ها به طرف نزدیکترین درخت شوکران دوید و با عجله خود را از میان انبوه درختان به نهرکنار آسیاب قدیمی رساند. کفش های چرمی او روی زمین سخ زده صدا می کردند. در مقابلش خورشید از میان درخت های بلوط در افق نمایان شده بود.
جف زودتر از میراندا خود را به آسیاب قدیمی رسانده بود. او افسار اسبش را به درختی بست و وارد آسیاب شد.
شغل پزشکی برای جف اکنون مفهوم تازه ای به خود گرفته بود. او اخیرا از خبر مربوط به استفاده از اتر به عنوان یک ماده بیهوش کننده به وجد آمده بود عمل جراحی معروفی که در بیمارستان عمومی ایالت ماساچوست با اتر انجام شد این ماده را به مردم معرفی کرد و جف در آن زمان در مکزیک بود سال بعد او به بوستون رفت تا آخرین شیوه استفاده از این ماده معجزه گر را فرا گیرد. از آن زمان به بعد او در عمل هایش از این ماده بیهوشی استفاده می کرد و از این بابت خوشحال بود که بیماران هنگام عمل جراحی درد نمی کشند.
با این توصیف دوسال گذشته برای جف سال های خوبی بود او در این مدت کمتر به حال میراندا تاسف می خورد و با این تصور که او سرگرم خوشگذرانی با شوهرش است یاد او را از ذهنش پاک کرده بود.
اما به هر حال جف با فیت ازدواج نکرد و سرنوشت این دختر بود که با یک وکیل جوان که مورد علاقه اش بود ازدواج کند جف ترجیح داد طی این مدت مجرد بماند گرچه گاهی اوقات هوس ازدواج به سرش می زد.
اما وقتی شب قبل شاگر آهنگر جوان یادداشت میراندا را به دست او داد جف آن را خواند و تعجب کرد. تقاضای میراندا برای ملاقات مخفیانه با او برایش مضحک و تا حدی غم انگیز به نظر می رسید. وقتی که یادداشت را دوباره خواند نشانه هایی از فشار روحی و ترس را در آن احساس کرد. جف کسی بود که اگر دیگران از او تقاضای کمک می کردند با کمال میل می پذیرفت اما این بار چندان مایل به کمک به میراندا نبود زیرا نمی خواست دوباره خود را اسیر احساس و هیجان کند.
وقتی او میراندا را دید که با قیافه ای لاغر و تکیده از میان درختان خود را به آسیاب می رساند احساس کرد که میراندا هنوز قادر و متانت خود را حفظ کرده است. میراندا به محض این که نزدیک جف رسید گفت:
-جف از این که اومدی ممنونم لازم بود تورو ببینم و راجع به نیکولاس بات حرف بزنم.
جف که استیصال و درماندگی را در چهره میراندا می دید گفت:
-چی شده میراندا؟
میراندا چشمان وحشت زده اش را بی اختیار به طرف خانه برگرداند و در حالی که دستانش می لرزید لب هایش را خیس کرد و گفت:
-نمی دونم چی بگم؟
جف نگاهی دقیق به میراندا انداخت. احساس کرد او نیاز به استراحت و آرامش دارد. بلافاصله پتو را از روی زین اسبش پایین آورد و آن را روی چمن ها پهن کرد. سپس کنارش آتش روشن کرد.
میراندا دستانش را روی آتش گرفت و گفت:
-چقدر احساس سرما می کردم.
جف نگاهی به مچ ورم کرده او انداخت و پرسید:
-چه بلایی سر مچت آمده ؟
سپس دستمال نخی بزرگی از جیبش بیرون آورد و با آن دست مصدوم را به گردن او آویزان کرد و ادامه داد:
-تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده ؟
میراندا رویش را برگرداند و جوابی نداد. جف مطمئن بود که مچ دست نمی تواند بهانه ای برای ملاقات باشد. می دانست که شرایط روحی میراندا و وفاداری او نسبت به شوهرش موانعی هستند که اجازه نمی دهند او حرف بزند ولی با این وجود نیکولاس را عامل اصلی این قضایا می دید.
بنابراین جف به آرامی پرسید:
-با شوهرت اختلاف پیدا کردی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟مگه از من کمک نخواستی ؟ خواهش می کنم به عنوان یک پزشک به من اعتماد کن.
میراندا سری تکان داد و در حالی که به آتش خیره شده بود جواب داد:
-شوهرم این روزها اخلاقش خیلی عوض شده به خصوص بعد از اون اتفاقی که در تئاتر افتاد. نمی دونم اطلاع داری یا نه ولی نیکولاس در اون جا زخمی شد.
جف با حوصله تمام پرسید:
-شاید مشروب زیاد می خوره؟
میراندا جواب داد:
-نه اون به افیون پناه برده .
جف که از تعجب خنده اش گرفته بود گفت:
-افیون چی میگی ؟
جف می توانست باور کند که نیکولاس به مشروب خواری کشیده شده باشد اما اعتیاد به مواد مخدر هرگز به فکرش خطور نمی کرد.
میراندا در حالی که با نگرانی به جف نگاه می کرد پرسید:
-آیا این مواد واقعا مضرند؟
جف جواب داد:
-میراندا من یه دکتر روستایی هستم و اطلاعات زیادی راجع به مواد مخدر ندارم فکر می کنم خیلی از پزشک های شهری هم اطلاعات کافی نداشته باشند اما اگه همه چیزو از اول تعریف کنی شاید بتونم بهت کمکی بکنم.
سپس میراندا در حالی که به دنبال کلمات می گشت آرام شروع به حرف زدن کرد. او به طور خلاصه حادثه تیراندازی در آستورپلیس و تغییر حالت نیکولاس را پس از آن حادثه تعریف و این تغییر را نشانه ای از ندامت او تلقی کرد. میراندا هم چنین از انزواطلبی شوهرش در اتاق مطالعه و کشف منقل و الات استفاده از تریاک حرف زد ولی اشاره نکرد که نیکولاس او را در اتاق زندانی کرده است به هر حال جف در چهره میراندا خواند که چه اتفاقی افتاده است .
او بلند شد و خودش را با آتش مشغول کرد و مصمم بود که در این شرایط اسیر احساسات شخصی نشود و منطقی قضاوت کند او به عنوان یک پزشک می توانست به میراندا کمک کند جف به طرف پنجره بدون شیشه آسیاب رفت و به نهر آسیاب خیره شد که در زیر یک لایه نخ جریان داشت او برای چند لحظه میراندا را از ذهنش بیرون راند و سعی کرد منصفانه به نیکولاس فکر کند.
اگر جف صدسال دیرتر به دنیا می آمد از دانش عبارت شناسی که در آن زمان دانشی ناشناخته بود استفاده می کرد. اما در حال حاضر نیز چندان به تجزیه و تحلیل شخصیت و روان کاوی نیاز نداشت تا درک کند که استعمال مواد مخدر توسط نیکولاس در واقع میل او به گریز از شرایط غیرقابل تحمل و واقعیات زندگی بود.
جف با خود فکر کرد آیا مرگ نوازد و یا لغو قانون اجاره زمین هنوز برای او باور کردنی نیست؟
ناگهان جف برگشت و در حالی که به میراندا نگاه می کرد گفت:
-میراندا چرا دراگون ویک رو ترک نمی کنی تا برای مدتی بری پیش خوانواده ات ؟
میراندا سرش را بالا برد و با لبخندی غم انگیز گفت:
-این حرفیه که همیشه به من می زدی یادته سال اول که دیدمت همین حرف رو به من زدی اون موقع نمی تونستم و .....
میراندا لحظه ای مکث کرد کلاهش عقب رفته بود و شعله آتش صورت او را روشن کرده بود او ادامه داد:
-و حالا هم نمی تونم
جف با عصبانیت پرسید:
-چرا ؟ آیا اون اجازه نمیده ؟
میراندا جواب داد:
-نه اون اجازه نمیده اما خودم هم نمی خوام برم نمی تونم اونو تنها بگذارم اون به من احتیاج داره
جف با عجله پرسید:
-تو کاری از دستت برنمیاد مگه این که اون تصمیم بگیره اعتیاد رو ترک کنه در غیر اینصورت حتی اگه مواد مخدر رو ازش دور کنی اون میگرده و جای دیگه ای اونو پیدا میکنه مطمئن باش اون تورو هم بدبخت می کنه آیا دلت می خواد اون یکی مچت هم ورم کنه ؟
میراندا از جا برخاست و در حالی که با سردی به جف نگاه می کرد گفت:
-تو همیشه نسبت به او قضاوت بد می کنی من می دونم اون از تیراندازی به طرف اون پسربچه پشیمونه به همین دلیل من نمی تونم اونو تنها بذارم اون به کمک من احتیاج داره اون برای من شوهر خوبی میشه
جف که کاملا گیج شده بود گفت:
-تو که این چیزها رو می دونستی پس چرا برای من یادداشت فرستادی و خواستی منو اینجا ببینی ؟
میراندا به آرامی گفت:
-من دیگه باید برم جف
جف آتش را خاموش کرد و گفت:
-من اطلاعات بیشتری راجع به مواد مخدر کسب می کنم و برات در نامه می نویسم.
میراندا گفت:
-نه خواهش می کنم این کار را نکن اون می فهمه مهم نیست شاید خودش ترک کنه
سپس بدون اینکه به جف نگاه کند با صدایی آرام گفت:
-خداحافظ
و از میان درختان با عجله به طرف خانه دوید.
آن روز بعدازظهر نیکولاس از پله ها پایین آمد و بدون این که در بزند وارد اتاق همسرش شد. میراندا کنار پنجره نشسته بود و از روی بیکاری صفحات مجله گودی را ورق می زد زیرا مچ آسیب دیده اش اجازه گل دوزی به او نمی داد او دستمالی که به وسیله آن مچ آسیب دیده اش را به گردنش آویزان کرده بود زیر شالش مخفی کرد.
نیکولاس به همسرش گفت:
-عزیزم صورتت گل انداخته سرخاب مالیدی یا این که رفته بودی بیرون هواخوری؟
میراندا خودش را جمع کرد با خود گفت: شاید موقع بیرون رفتن منو دیده ؟
اما محکم جواب داد:
-صبح زود رفتم پیاده روی دیشب خوب نخوابیدم فکر کردم هوای صبحگاهی برام خوب باشه
نیکولاس گفت:
-چه جالب
اما میراندا پی برد شوهرش از مطرح کردن موضوع هدف دیگری دارد زیرا نیکولاس دوباره ادامه داد:
-عزیزم این روزها حالت چطوره؟ دوست دارم بدانم
رنگ صورت میراندا تغییر کرد. او منظور خاصی در گفته های نیکولاس احساس می کرد اما سعی کرد آن را نادیده بگیرد و پاسخ داد:
-من حالم خوبه عزیزم بهتره نگران خودت باشی
سپس با عجله از جا بلند شد و ادامه داد:
-ممکنه بیای کمی غذا بخوری بدن تو به غذا نیاز داره
رنگ پوست صورت نیکولاس به زردی گرائیده بود و زیر چشمانش گود رفته بود.
نیکولاس بدون اینکه حرکت کند پرسید:
-میراندا اگه یک زن نازا بودی چه می کردی؟
میراندا پیش خود گفت این اثر مواد مخدره اون حال عادی نداره در ضمن سه روزه که غذا نخورده
دوباره میراندا خودش را جمع کرد لبخندی زد و تا آن جایی که می توانست به آرامی گفت:
-لطف خدا شامل حال من شده که نازا نیستم از طرف دیگه من زن تو هستم و مطمئنم که تو به خاطر خودم با من ازدواج کردی نه به خاطر بچه
سکوتی برقرار شد. میراندا احساس کرد انگار شوهرش گفته او را نشنیده است بنابراین گفت :
-این طور نیست نیکولاس ؟سپس با عصبانیت اضافه کرد:
-تو منو به خاطر خودم دوست داشتی و هنوز هم منو دوست داری چرا این طوری داری به من نگاه می کنی ؟
نیکولاس بدون این که پلک هایش را تکان بدهد آرام گفت:
-چه طوری نگاه می کنم عزیزم؟
میراندا لب هایش را گاز گرفت و گفت:
-همین طور که الان داشتی نگاه می کردی بیا بریم پایین نیکولاس توباید چیزی بخوری
میراندا با دست چپ بازوی شوهرش را گرفت در همین لحظه شال توری او روی زمین افتاد و پارچه ای که به گردنش آویزان بود دیده شد.
نیکولاس شال را برداشت و با احتیاط آن را به دور شانه همسرش انداخت. میراندا متوجه شد که چشمان نیکولاس برای یک لحظه روی مچ ورم کرده ثابت ماند. نیکولاس چیزی نگفت اما میراندا احساس کرد که ندامت را در چهره شوهرش دیده است. نیکولاس به دنبال همسرش وارد اتاق غذاخوری شد و با اصرار او شروع به غذاخوردن کرد در حالی که سعی می کرد بی اشتهایی خود را از او پنهان کند.
زمستان آن سال میراندا و نیکولاس از دراگون ویک خارج نشدند. این خواسته نیکولاس بود اما میراندا هم قلبا مایل بود که در خانه بماند. او نمی خواست که حادثه قتل عام آستور پلیس برای او تداعی شود. تئاتر و تماشای نمایش ها که زمانی برای او گیرایی بسیاری داشت دیگر برای او مجذوب کننده نبود و تمام شهر نیویورک تحت الشعاع هراسی قرار گرفته بود که در طول آخرین روزهای اقامتش با آن مواجه بود.
نیکولاس دیگر از خود بدخلقی نشان نداد و رفتار متواضعانه ای پیش گرفته بود که از خشونت در آن اثری نبود . بی تفاوتی گذشته اش نیز از میان رفته بود.
میراندا که عمیقا از این موضوع خشنود بود خود را متقاعد کرد که سرانجام زندگی زناشویی آن ها به یک آرامش رسیده است .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
فصل بیستم

یکی از روزهای جمعه ماه مه میراندا به کشف عجیبی دست یافت.
اوصبح آن روز با شادی وصف ناپذیری از خواب برخاست. دلیل این شادی را هوای صبحگاهی بهاری تصور می کرد ولی در ضمیر ناخودآگاه از این که نیکولاس در خانه حضور نداشت خوشحال بود.
در طول هفته گذشته همان بدخلقی سابق به سراغ شوهرش آمد و دو روز قبل او به طور غیر مترقبه اطلاع داد که قصد دارد سفر کوتاهی به نیویورک داشته باشد. او از همسرش نخواست که همراه او باشد. میراندا آن قدر به شوهرش عادت کرده بود که در ساعات اولیه غیبت شوهرش احساس پوچی و بطالت می کرد اما چیزی نگذشت که احساس او به یک آرمش مطبوع تبدیل شد. برایش جالب بود که روی تخت بزرگش تنها بخوابد و هر وقت دلش خواست غذا بخورد پیاده روی کند و یا به حمام برود و چندساعتی در وان دراز بکشد.
آن روز صبح او خود را سرشار از انرژی می دید و میل داشت خود را با کاری سرگرم کند وقتی پگی با سینی صبحانه وارد اتاق شد میراندا را دید که شاد و سرزنده در رختخواب نشسته است .
میراندا به محض ورود پگی به اتاق با مهربانی با صدایی بلند گفت:
-صبح به خیر پگی چه هوای باطراوتی من بوی غنچه ها رو احساس می کنم
پگی جواب داد:
-همین طوره خانم شما خودتون هم با طراوت هستید
میراندا در حالی که از روی شیطنت لبخند می زد پرسید:
-پگی حال هانس چطوره؟ می خوای امروز بعدازظهر اونو ببینی ؟
پگی سرش را پایین انداخت و گفت:
-نه خانم من به قدر کافی اونو می بینم همیشه وقتی توی آشپزخونه هستم میاد پائین میایسته و با من حرف می زنه به این امید که بیاد اینجا خدمتکار بشه
میراندا با تعجب پرسید:
-ولی اون که یه آهنگره؟
پگی جواب داد:
-یه آهنگر خوب ولی به خاطر من می خواد بیاد این جا خدمتکار بشه چون می دونه من هیچ وقت شما رو ترک نمی کنم شاید هم....
میراندا فنجانش را پایین آورد و گفت:
-من چقدر خودخواه و احمقم تو واقعا اونو دوست داری پگی ؟آیا فکر می کنی اون می تونه تورو خوشبخت کنه ؟
پگی سری تکان داد و گفت:
-هانس به خاطر من حاضر شده کاتولیک بشه اون خیلی خوبه و تا به حال اصلا پای معیوب منو به رخم نکشیده
میراندا به سرعت گفت:
-اگه این طوره پس شما می تونید ماه دیگه ازدواج کنید اگه لازم باشه برات از هودسون و یا نیویورک کشیش میارم تو لباس سفید عروسی به تن می کنی راستی من یه قواره پارچه سفید در اتاق زیر شیروانی دارم
پگی در حالی که می خندید با صدای بلند گفت:
-ولی خانم لباس سفید عروسی مال پولدارهاست نه مال امثال من
میراندا گفت:
-ولی همه عروس ها باید لباس سفید بپوشند.
و مکثی کرد به یاد خودش افتاد که چهارسال قبل در لباس سبز رنگ زن نیکولاس شد در حالی که قطرات باران به پنجره می خورد با خود گفت انگار چهل سال گذشته
او از رختخواب پایین پرید کفش های راحتی اش را پوشید و گفت:
-بهتره بریم بالا و پارچه رو پیدا کنیم می دونم چه طوری لباستو بدوزم دورسینه تنگ دامن گشاد اما بدون پلیسه با تور دور یقه من توی جعبه ام یه بقه توری دارم.
چشمان پگی از شادی برق زدند.
پس از صرف صبحانه آنها به اتفاق به اتاق زیر شیروانی رفتند آنها از یک در منگوله دار گذشتند و به یک انباری رسیدند که چند راهروی خالی تو در تو داشت.
جعبه بدون هیچ زحمتی پیدا شد اما از قواره پارچه خبری نبود.
میراندا این قواره پارچه را در طول اولین ماه های ازدواجش خریده بود و تصمیم داشت بعدها با آن لباس بچه بدوزد احتمالا پارچه را همراه با سایر لوازم بچه در انبار گذشته بودند. خانم مکناب ترتیب این کار را داده بود. میراندا جرات نداشت در این مورد پرس و جو کند.
اما اکنون می دید که در میان اثاثیه مستعمل هیچ نشانه ای از وسایل نوزاد نیست نوزادی که به او امید زیادی بسته بود. حتی اثری از گهواره هم نبود.
میراندا با خود فکر کرد احتمالا نیکولاس این طور خواسته حتما داغ بچه اون قدر براش سنگین بود که دستور داده همه بقایای بچه رو از جلوی چشمانش دور کنند.
ناگهان چشمانش پر از اشک شد با خود گفت چرا من همیشه نسبت به او با دیده تردید نگاه می کنم فقط چون احساسش رو مخفی می کنه؟
میراندا به نشانه تاسف به حال شوهرش در یک صندلی شکسته گوشه انبار فرو رفت.
اما ناگهان چشمش به یک تشک افتاد پگی در گوشه ای هم چنان مشغول جستجو بود. نور خورشید از میان تارهای عنکبوت بر روی تشک می تابید تشک روی یک گنجه قرار داشت و گنجه به نظر میراندا آشنا بود. او سرش را جلو برد و با تعجب دید که گنجه به اتاق یوهانا تعلق داشته است. او بقیه اثاثیه نگاه کرد همه به یوهانا تعلق داشتند.
با عجله از جا برخاست و می خواست انبار را ترک کند که ناگهان چیز عجیبی او را متوقف کرد. موش ها و رطوبت چندین جای تشک را سوراخ کرده بودند و از یکی از این سوراخ ها دفتری با جلد چرمی بیرون زده بود. او با احتیاط به دفتر نزدیک شد و آن را بیرون کشید.
رنگ نوشته های دفتر در اثر مرور زمان به قهوه ای گرائیده بود. او در حالی که گیج شده بود شروع به ورق زدن کرد. روی آخرین صفحه ای که دارای نوشته بود یک جمله توجه او را به خود جلب کرد:
چرا نیکولاس برام گل آورد؟ اون قبلا از این کارها نمی کرد. اون گل خرزهره صورتی رنگ من خیلی می ترسم اما چرا باید بترسم؟ شاید چون سرما خوردم و تب دارم؟از روزی که اون دختر اومد پیش ما....
شوهرم دکتر خبر کرده اما من حالم زیاد بد نیست به جای اینکه دکتر خانوادگی بیاد یه دکتر تازه رو خبر کرده ....
چند سطر از صفحه خالی بود و یادداشت دوباره شروع می شد:
من خیلی احمقم نیکولاس چقدر مهربون شده اون کیک شرابی رو برای من بردی و روی او مغز گردو پاشید درست مثل روزهای اول ازدواجمون شوهرم میگه دختره تا چند روزه دیگه برمی گرده خونه شون من خیلی خوشحالم خیلی خوب میشه اگه دختره برگرده ....
چند صفحه بعد دفتر خالی بود.
دفتر خاطرات از دست میراندا روی زمین افتاد او بی حرکت ایستاد و به آن خیره شد . چند لحظه بعد آن را برداشت و در جیب پیش بندش که برای محافظت از گرد و خاک پوشیده بود گذاشت. سپس برگشت و بدون توجه به پگی که او را صدا می کرد از انبار خارج شد.
او دفتر را از جیبش بیرون آورد و دوباره با عجله شروع به خواندن کرد آخرین صفحه کرد. با خود گفت یوهانا شوهرشو درک نمی کرد در حالی که نیکولاس نسبت به اون مهربون بود. خود یوهانا اینو میگه .
او دوباره چشمانش را به آن جمله دوخت شوهرم میگه دختره تا چند روز دیگه برمی گرده خونه شون با خود فکر کرد نیکولاس از کجا می دونست که من قراره دراگون ویک رو ترک کنم ؟ اصلا قرار نبود من از اون جا برم شاید به خاطر مرگ یوهانا....
ناگهان با صدای بلند با خودش گفت: نه من باید آروم باشم من باید خوب فکر کنم
میراندا تصمیم داشت از هر گونه شتاب زدگی اجتناب کند.
او به فکر فرو رفت شاید نیکولاس منظور دیگه ای داشت شاید هم فقط می خواسته یوهانا رو خوشحال کنه
و با این افکار آرامش به او بازگشت.
او دوباره دفتر را باز کرد و بخش های اول آن را خواند یادداشت ها کوتاه و ناپیوسته ولی تمیز و زیبا نوشته شده بودند کسی باور نمی کرد نوشته ها دست خط یوهانا باشه در حالی که میراندا مشغول خواندن بود گلویش خشک شد زیرا آنچه می خواند نشانه ای از نگون بختی و یاس یوهانا بود.
فکر می کنم از وقتی این دختر به این جا اومده شوهرم از من بیزار شده من می دونم اون هیچ وقت منو دوست نداشته در حالی که من همیشه عاشق اون بودم اما روی هم رفته ما در کنار هم خوشبخت بودیم ای کاش می تونستم یک پسر به دنیا بیارم خدایا کمکم کن چرا باید این طور باشه؟
و خاطره بعدی غم انگیز تر بود.
من گلدوزی دستمال های نیکولاس رو تموم کردم و اونا رو بهش دادم اون گفت بهتره بگذارم میراندا بقیه کارهای گلدوزی رو انجام بده دختره گستاخ پز داد و لبخند زد. ای کاش هرگز به این جا نمی اومد اون مثل یک دیوار بلند بین من و شوهرم قرار گرفته .
میراندا سرش را بالا برد. به یاد گفته نیکولاس افتاد و به یاد آورد که آن روز چقدر از این پیروزی کوچک خودش را غرق در شادی احساس می کرد. آیا او گل دوزی بدقواره یوهانا را در آن روز به باد تمسخر گرفته بود و گل دوزی خودش را زیباتر از او می دانست؟ آیا در یک رقابت پنهان که بین او و یوهانا جریان داشت همه امتیازات خانه را تصاحب کرده بود؟
میراندا بار دیگر به این خاطره برگشت:
چرا نیکولاس برام گل آورده ؟ اون قبلا از این کارها نمی کرد اون هم گل خرزهره صورتی رنگ
به نظر او چیز خاصی در این کلمات وجود نداشت ولی با این حال خواندن آنها سرمای عجیبی به قلب او وارد می کرد.
تنها یک نفر بود که می توانست به او تکیه کند و از او تقاضای کمک کند کسی که از قبل در جریان مسائل بود.
او ناگهان تصمیم گرفت دست به اقدام بزند او به طرف اصطبل دوید و از درشکه چی تعجب زده خواست که سریعا او را به هودسون برساند.
کمتر از دوساعت طول کشید تا آنها به هودسون رسیدند. در طول راه میراندا چشمانش به جاده بود در حالی که دفتر خاطرات را محکم در بغل داشت.
دکتر ترنر در اتاقش مشغول غذا خوردن بود که میراندا در زد. وقتی ریلا در را باز کرد با تعجب زنی را دید که با لباس نامرتب در مقابلش ایستاده بود.
میراندا با دیدن ریلا گفت:
-من باید دکتر ترنر را ببینم لطفا بگید من خانم وان رین هستم.
ریلا سری تکان داد و به سراغ جف رفت. چند لحظه بعد جف در مقابل در ظاهر شد.
اودر حالی که هنوز لقمه در دهانش بود با تعجب گفت:
-میراندا از دیدنت خوشحالم امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده باشه
میراندا بدون مقدمه گفت:
-باید تنهایی با تو حرف بزنم.
جف سری تکان داد او را به داخل مطب راهنمایی کرد و در را پشت سرش بست.
میراندا صفحه آخر دفتر خاطرات را باز کرد آن را به دست جف داد و گفت:
-نیکولاس رفته نیویورک من اینو در اتاق زیر شیروانی پیدا کردم اونو توی یک تشک شکافته شده که متعلق به یوهانا بود گذاشته بودند.
جف نگاهی به میراندا و نگاهی به دفتر انداخت و کمی لرزید.
او آخرین صفحه دفتر خاطرات را خواند و به آرامی در صندلی پشت میز تحریر فرو رفت.
سپس خاطره را یکبار دیگر خواند و آرام گفت:
-خدای من گل خرزهره
میراندا با تعجب گفت:
-منظورت چیه؟
جف از جایش بلند شد و به سوی قفسه جدید کتاب هایش رفت در قفسه بیش از یک صد جلد کتاب وجود داشت در حالی که پنج سال پیش او صاحب این همه کتاب نبود کتاب سم شناسی توشته لانت را برداشت و به سراغ فصل گیاهان سمی رفت.
سپس به میراندا پشت کرد و در حالی که کتاب در دستش بود به طرف پنجره رفت و شروع به خواندن کرد: خرزهره سمی از خانواده آپوسینا سیا می باشد که نوعی گلوکزید مشابه گل انگشتانه بوده ولی دارای قدرت سمی بیشتری است . خوردن سه الی چهاربرگ این گل برای از بین بردن یک گله گوسفند کافیست شکوفه و پوست ساقه هر دو سمی هستند.
و در ادامه علائم مسمومیت ناشی از آن ذکر شده بود: استفراغ قولنج سرگیجه ضربان نامنظم و کند قلب گشادی مردمک چشم اسهال خونی اختلال در تنفس و به دنبال آن مرگ در این نوع مسمومیت ادرار ممولا از نظر رنگ و ظاهر طبیعی است تشخیص این نوع مسمومیت مشکل است و احتمال دارد با علائم التهاب شدید معده اشتباه گرفته شود.
عرق سردی بر پیشانی جف نشست و به یاد روزی افتاد که بر بالین یوهانا در حال احتضار ایستاده بود.
او کتاب را بست و آن را در قفسه گذاشت.
میراندا آرام پرسید:
-چی شده جف ؟ داشتی چی می خوندی؟
جف دوباره روی صندلی پشت میزش نشست و در حالی که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند او معمولا در چنین مواقعی با خونسردی راه حلی برای مشکل پیدا می کرد اما چنین قضیه ای تا کنون برای او بی سابقه بود.
میراندا سرش را جلو برد و در حالی که دستانش را روی میز فشار می داد دوباره پرسید:
-داشتی به چی فکر می کردی ؟ به من بگو
جف تصمیم ندشت چیزی به میراندا بگوید او می خواست در ابتدا میراندا را آرام کند و به خانه بفرستد تا بتواند راه حلی برای این مسئله بیابد اما او تصمیمش را گرفت و در حالی که سعی می کرد لحن صدایش عاری از هر گونه هیجانی باشد گفت:
-من فکر می کنم نیکولاس با خرزهره همسرشو گشت
صدایی خفه از گلوی میراندا خارج شد جف به طرف او دوید او را روی صندلی نشاند و ادامه دد:
-ولی ما هیچ مدرکی نداریم
و شروع به قدم زدن در کنار میز کرد
او اکنون نگران جان میراندا بود همان طور که نیکولاس یک بار دیگر قبلا مرتکب قتل شده بود پس احتمال آن می رفت که دوباره دست به این کار بزند.
جف کنار میراندا زانو زد و گفت:
-میراندا تو دیگه نباید پیش نیکولاس برگردی من سال ها پیش به مرگ یوهانا مشکوک شدم ولی اون موقع اطلاعات کافی نداشتم
سپس با لحن ملایم ادامه داد:
-احتمالا نیکولاس از مدت ها پیش تصمیم به قتل همسرش گرفته بود ولی صبر کرد تا یوهانا کمی بیماربشه و یک پزشک بر بالینش حاضر کنه تا مرگ اون مشکوک به نظر نرسه
جف مکث کرد از این که آلت دست نیکولاس قرار گرفته بود احساس سرافکندگی می کرد نیکولاس زیرکانه یک پزشک بی تجربه را به منزلش دعوت کرده بود تا قتل همسرش را مرگ طبیعی جلوه دهد.
جف اضافه کرد:
-شبی که نیکولاس باهمسرش تنها شد برگ گل خرزهره رو با هاون آسیاب کرد و روی کیک شرابی پاشید.
سپس به یاد جمله نیکولاس در آن شب افتاد که گفت: بالاخره شکم پرستی کار دستش داد.
اکنون او ذرات سبز ریزی را که به باقی مانده کیک چسبیده بود به یاد آورد او قبلا فکر می کرد که آنها ذرات پودر لیمو هستند شرابی را که روی کیک ریخته شده بود مزه هر چیز دیگری را خنثی می کرد
ناگهان جف با صدای بلند گفت:
-یوهانا هم که سرمای شدیدی خورده بود متوجه نشد شوهرش داره با اون هاون چه چیزی رو آسیاب می کنه
میراندا که کمی از حالت گیجی بیرون آمده بود با صدایی گرفته پرسید:
-چه فرقی می کنه که نیکولاس همسرشو چه طوری کشت؟
جف جواب داد:
-من فقط می خوام تو به حقیقت ماجرا برسی
میراندا لبخندی زد و گفت:
-حالا دیگه به حقیقت پی بردم
جف یکه خورد میراندا سرش را تکان داد و ادامه داد :
-من در ضمیر درونم که هرگز جرات کنکاش اونو نداشتم اینو کشف کردم
جف با صدای بلند گفت:
-این حرفها چیه می زنی میراندا؟ماباید فکرهامون رو روی هم بگذاریم و تصمیم بگیریم چه کار می تونیم بکنیم.
میراندا دیگر به حرف های جف گوش نمی داد او سرش را به زیر انداخت به حلقه ازدواجش خیره شد و آرام گفت:
-من چهارسال پیش زن یک قاتل شدم و در این مدت از ثمره یک قتل بهره می بردم
جف با تندی گفت:
-نه تو تقصیری نداری تو نمی دونستی
میراندا بدون اینکه به حرف او گوش بدهد ادامه داد:
-من خودمو مقصر می دونم ضعف من باعث شد که شرارت در نیکولاس زنده بشه سلی اینو می دونست ولی من گوش نکردم
جف که گیج شده بود پرسید:
-سلی آیا منظورت همون مستخدمه پیره؟ اون که عقل درست و حسابی نداشت گوش کن میراندا تو باید شجاع باشی تو اصلا مقصر نیستی ماباید راز این قتل رو برملا کنیم.
میراندا لب هایش را خیس کرد و گفت:
-اما ما مدرکی نداریم جف
قیافه جف در هم رفت و به فکر فرو رفت. آیا حرف یک دکتر روستایی علیه یک ارباب با نفوذ خریدار داره؟ اگر موفق بشم باید ابتدا کالبد شکافی کنند آیا تا به حال اثری از سم در امعا و احشا مقتول باقی مونده ؟ آیا دکتر فرانسیس می تونه در این مورد به من کمک کنه ؟ اما ما مدرک دیگه ای نداریم به جز یک دفتر خاطرات و با وکیل کارکشته ای که نیکولاس میگیره این مدرک هم چیز خاصی نیست که بتونه به ما کمک کنه
اما ناگهان به یاد ماگدا افتاد و به یاد آورد که او هم نسبت به مرگ یوهانا مظنون بود زیرا دیده بود که نیکولاس کیک شرابی را به همسرش داد. جف با خود فکر کرد شاید ماگدا بتونه به عنوان شاهد در دادگاه حاضر بشه و شهادت بده
ماگدا اکنون با کاترین در شهر آلبانی به سر می برد.
اما ناگهان جف از این فکر صرف نظر کرد زیرا در این صورت پای کاترین و میراندا هم به دادگاه کشیده می شد. او نمی خواست به هیچ وجه میراندا را در این بازی خطرناک شرکت دهد زیرا ممکن بود اونیز به عنوان شریک جرم در مظان اتهام قرار گیرد.
میراندا به جف نگاه کرد و ترس را در چهره او دید و بدون اینکه علت اصلی آن را بداند گفت:
-نیکولاس خیلی نفوذ داره و به راحتی تبرئه میشه
جف با خشم گفت:
-به هرحال از نظر قانون اون نباید با بقیه فرقی داشته باشه و در نتیجه نمی تونه از مجازات فرارکنه من فقط نگران تو هستم تو نباید پیش نیکولاس برگردی
میراندا گفت:
-من سزاوار اینم که تاوان پس بدم چون با اون ازدواج کردم
جف گفت:
-پس فکر می کنی سزاوار این هم هستی که کشته بشی ؟
و در حالی که صدای نفس های میراندا را می شنید ادامه داد:
-میراندا جان تو در خطره تو ناخواسته همسر اون شدی به علاوه تو که همیشه جوون نمی مونی فرض کن یه زن زیباتر از تو پیدا کنه و یا این که تو نتونی برای اون یه پسر به دنیا بیاری فکر می کنی از دستش در امان می مونی ؟
میراندا سرش را بلند کرد رعشه بر اندامش افتاد او می دانست که جف حقیقت را می گوید بنابراین آرام گفت:
-چه کار می تونم بکنم ؟
جف پرسید:
-نیکولاس چه موقع بر می گرده ؟
میراندا جواب داد:
-فردا بعدازظهر با کشتی برمی گرده
جف به آرامی گفت:
-قبل از این که اون برگرده برو خونه وسایلتو جمع کن و همراه با پگی برو پیش دکتر فرانسیس در نیویورک
سپس به طرف میزش رفت یادداشتی نوشت و آن را به دست میراندا داد و گفت:
-دکتر فرانسیس از شما نگهداری می کنه تا من خودمو به شما برسونم در ضمن صلاح نیست فعلا پیش خانواده ات برگردی اولین جایی که نیکولاس دنبالتون می گرده همون جاست
میراندا پرسید:
-پس تو چه کار می کنی جف ؟
جف جواب داد:
-بعد از اینکه شما پیش دکتر فرانسیس رفتید من هم به دراگون ویک میرم تا با نیکولاس روبه رو بشم.
میراندا آهسته پرسید:
-واقعا ازش نمی ترسی ؟
جف به فکر فرو رفت تردیدی نداشت اولین اقدام نیکولاس این بود که از شر مزاحمت او خلاص شود.اما جف نگران خودش نبود بلکه بیشتر نگران میراندا بود او می دانست که موانع زیادی برای اقامه دعوی علیه نیکولاس وجود خواهد داشت بهتر می دید که دراین مورد قبلا با کسی مشورت کند سرانجام در پاسخ میراندا گفت:
-ابتدا میرم سراغ فرماندار و همه چیز رو برای اون تعریف می کنم
میراندا از جایش بلند شد.
جف به آرامی گفت:
-شجاع باش میراندا
میراندا کمرش را صاف کرد دکمه های یقه شنلش را بست سپس به طرف در اتاق رفت دستگیره در را گرفت و با خنده ای مبهم گفت:
-حالا که پی بردم شوهرم یک قاتله واقعا باید شجاع باشم .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
فصل بیست و یکم

بر خلاف انتظار درست در لحظه ای که میراندا از مطب جف خارج شد نیکولاس به دراگون ویک بازگشت.
کاری که نیکولاس به بهانه آن به نیویورک رفته بود به سرعت انجام شد . سه جریب از زمین های نزدیک محله اودل ویل در خیابان چهل و نهم شرقی فروخته شده بود که اسناد آن باید امضا می شد.
در واقع حضور نیکولاس چندان ضرورتی نداشت زیرا سلیمان برونک بارها بدون حضور نیکولاس در مقام نماینده و مباشر املاک قراردادهای مهم تر را نیز امضا کرده بود اما این بار سلیمان برونک شگفت زده می شد از این که می دید نیکولاس وارد دفتر کارش شده و می خواهد قرارداد را بخواند و امضا کند.
سلیمان برونک در حالی که قرار داد را به دست نیکولاس می داد گفت:
-مطمئنا ارباب از کار من راضی هستند
نیکولاس در جواب گفت:
-البته من از کار شما همیشه راضی بوده ام .
سپس نگاهی سریع به قرارداد انداخت و آن را امضا کرد.
مباشر با خود گفت احتمالا ارباب برای کار دیگه ای به نیویورک اومده
او نیز متوجه پریشانی ارباش شده بود.
مباشر به آرامی رو به نیکولاس کرد و گفت:
-ارباب شما چرا با پولتون به فکر سرمایه گذاری بیشتر نیستید؟ من فکر کردم خوبه یه قطعه زمین در گوشه خیابان چهل و هفتم بخریم الان اون جا چیزی نیست جز یک کلبه و چندراس بز اما آینده خوبی داره
نیکولاس متقابلا گفت:
-بسیار خوب ترتیبشو بده و بعدا سند رو برام بفرست.
مباشر که برای اولین بار نرمش و انعطاف را در چهره ارباب می دید این بار گفت:
-راستی ارباب دلتون می خواد یه سهم در کشتی جدید ماری کلینتون بخرید؟ صاحبانش دارند اونو می فروشند در ضمن کشتی روز جمعه اولین سفرشو به آلبانی شروع می کنه مردم معتقدند سرعت اون از همه کشتی ها بیشتره
نیکولاس سرش را بالا برد و گفت:
-حتی سریع تر از کشتی ریان دیر و یا یوتیکا؟
قیافه مباشر در هم رفت و گفت:
-نمی دونم ارباب اما امیدوارم پای این کشتی هرگز به مسابقه کشیده نشه به نظر من مسابقه بین کشتی ها چیز خوبی نیست و برای مسافرین خیلی خطرناکه ببینید چی به روز کشتی پرستو اومد.
نیکولاس خنده ای کرد و گفت:
-ولی من از مسابقه کشتی ها لذت می برم.
صورت مباشر از خجالت سرخ شد با خود فکر کرد حتما ارباب با این حرف می خواد بگه که من یه ادم ترسو و بزدل هستم اگه ارباب دنبال هیجان میگرده چرا باید جون دیگران رو به خطر بندازه؟
سپس نیکولاس در حالی که از جا بر می خاست گفت:
-من میرم نگاهی به کشتی بیندازم اگه خوشم اومد فردا معامله رو تمام می کنیم ضمنا از پیشنهادت متشکرم
نیکولاس پس از این که کشتی را از دماغه تا پاشنه آن وارسی کرد یک سهم آن را خرید. کشتی ماری کلینتون بسیار زیبا بود موتور و دودکش های کشتی بسیار مدرن بودند و عرشه آن به رنگ سفید بود. نیکولاس نمی توانست هیچ ایرادی از کشتی بگیرد. بنابراین برنامه بازگشت به دراگون ویک را یک روز جلو انداخت تا بتواند خود را برای روز جمعه به اولین سفر کشتی برساند. او در ابتدا فکر می کرد جان هال ناخدای کشتی بیش از حد جوان و بی تجربه است ولی وقتی با او صحبت کرد پی برد که ناخدا با جریان آب رودخانه کاملا آشناست و او هم عاشق سرعت است. بنابراین نیکولاس با رضایت خاطر کشتی را ترک کرد. او به طرف خیابان دسبروسس رفت و در تقاطع خیابان برادوی ایستاد. مسیر همیشگی اوبه طرف جنوب این خیابان و به سمت هتل بود محلی که معمولا در مسافرت های کوتاه مدت در آن جا اقامت می کرد خانه اش در خیابان استویوزانت اکنون بسته بود.
رهگذران با کنجکاوی به او که با ظاهری آراسته بی حرکت و مردد در تقاطع ایستاده بود نگاه می کردند.
دو زن ولگرد که از خیابان برادوی پایین می آمدند با مشاهده نیکولاس در تقاطع ایستادند وباصدای بلند شروع به خندیدن کردند یکی از آنها عمدا صدایش را بلند کرد و گفت:
-هی اونجا رو ببین چرا این اقا عین تابلو ایستاده؟
و زن دیگر گفت:
-نگاهی هم به دور و برش نمیندازه تا از خودش خوشگل تر ببینه
دوباره دو زن شروع به خندیدن کردند.
نیکولاس هم چنان بی حرکت به پیاده رو خیره شده بود.
یکی از زن ها دوباره گفت:
-شاید هم از زن ها می ترسه
گویی نیکولاس از تمام جملات آن دو زن فقط همین جمله آخر را شنید زیرا به طرف آنها برگشت و فریاد کشید:
-من از هیچ چیز در این دنیا نمی ترسم.
زنها وحشت زده پا به عقب گذاشتند و همزمان گفتند:
-ببخشید ما که حرفی نزدیم.
نیکولاس منتظر نماند تا ادامه عذرخواهی آنها را بشنود. او با گام های سریع حرکت کرد و درحالی که به دیگران تنه می زد وارد یک کوچه بن بست در خیابان موت شد . او چند ساعت در این کوچه توقف داشت و سرانجام وقتی از کوچه بیرون آمد یک ماده سیاه رنگ چسبنده را که در یک کاغذ پیچانده شده بود در جیبش گذاشت.
نیکولاس واقعا دلیل سفرش را به نیویورک نمی دانست.
او به محض این که به دراگون ویک رسید اعصاب متشنج و سلول های بدنش برای افیون بیشتر فریاد می کشیدند . وقتی پی برد که میراندا در خانه نیست از پله ها بالا رفت و وارد اتاق مطالعه شد . او در ان جا شروع به کشیدن تریاک کرد و بلافاصله پس از این که کارش تمام شد از پله ها پایین رفت و سراغ پگی را از خدمتکاران گرفت.
وقتی پگی احضار شد اودر پاسخ نیکولاس که سراغ میراندا را می گرفت گفت:
-آقا من نمی دونم خانم کجا رفتند شاید پیش یکی از همسایه ها رفته باشند.
و به سرعت از مقابل دیدگان نیکولاس دور شد.
پگی با خود گفت من دروغ نگفتم من نمی دونم الان خانم کجا هستند اما حدس می زنم پیش اون دکتر جوون رفته باشه باید هر طور شده اونو با خبر کنم ولی چرا ارباب زودتر از حد انتظار به خونه برگشت؟
او با عجله خود را به کنار یکی از پنجره های طبقه بالا رساند و منتظر ماند تا به محض دیدن کالسکه میراندا او را از بازگشت نیکولاس مطلع کند.
سرانجا م وقتی میراندا در ساعت هفت بعدازظهر برگشت به جای اینکه چشمان نگران پگی را در انتظار خود ببیند نیکولاس را دید که هراسناک در مقابلش ایستاده است او با دیدن چهره هراسناک نیکولاس احساس شجاعت کرد.
نیکولاس دستش را جلو برد و گفت:
-عزیزم بهت خوش گذشت؟
میراندا بدون اینکه جواب او را بدهد با سرعت از کنارش گذشت وارد خانه شد و می خواست از پله ها بالا برود که نیکولاس بایک حرکت سریع راه او را سد کرد و با نرمی گفت:
-میراندا تو سه روزه شوهرتو ندیدی چرا این قدر سرد برخورد می کنی ؟
نرمی نیکولاس بی سابقه بود.
دستان میراندا و پیش بندش که هنوز آغشته به گرد و غبار اتاق زیر شیروانی بود از چشم نیکولاس دور نماند.
او در اثر عجله حتی فراموش کرده بود پیش بندش را باز کند نسیم شامگاهی موهایش را در هم ریخته بود.
میراندا جواب داد:
-خسته ام بگذار برم استراحت کنم
نیکولاس به کناری رفت و درهمان حال گفت:
-با کمال میل من هم با تو میام نمی دونی امشب چقدر خوشحالم از این که تو رو می بینم.
میراندا به فکر فرو رفت این بازی موش و گربه چقدر نیکولاس رو خوشحال می کنه آیا من این جرات رو پیدا می کنم تا از زیر نفوذ این مرد بیرون بیام؟آیا واقعا عشق مارو به هم پیوند داده ؟ولی عشق نمی تونه بر پایه ترس استوار باشه؟
نیکولاس و میراندا هر دو وارد اتاق تاریک شدند نیکولاس شمع ها را روشن کرد و روی یک صندلی کنار بخاری نشست میراندا مقابل آیینه قرار گرفت تا موهایش را مرتب کند.
نیکولاس رو به همسرش گفت:
-نمی خوای لباستو عوض کنی عزیزم اون سنجاق زشت چیه که زدی به سینه ت تو که این همه جواهر داری
میراندا در حالی که از جا بلند می شد و به طرف بخاری می رفت گفت:
-این جواهرات هیچ کدوم به من تعلق نداره به جز همین سنجاق سینه
نیکولاس با تعجب به همسرش که چندقدم دورتر از او ایستاده بود نگاه کرد و ناگهان گفت:
-امروز کجا بودی میراندا؟اگه حرف نزنی درشکه چی همه چیزو میگه
میراندا جواب داد:
-رفته بودم پیش دکتر ترنر
او متوجه حرکتی ناگهانی از طرف نیکولاس شد احساس کرد انگار او منتظر شنیدن خبر خوشحال کننده ای است بنابراین با عصبانیت تمام داد کشید:
-نیکولاس من دیگه بچه دار نمیشم درست مثل یوهانا
ناگهان سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد جز صدای شعله بخاری صدای دیگری شنیده نمی شد.
نیکولاس از جا پرید کنار او ایستاد و گفت:
-منظورت چیه ؟
میراندا سعی کرد دستش را به طاقچه بالای بخاری برساند صدایی در درونش می گفت حرفی نزن میراند شاید تو داری اشتباه می کنی شاید جف اشتباه می کنه هرچی باشه ون شوهرته خوب یا بد.
میراندا ارام گفت:
-من خیلی خسته ام نیکولاس نمی فهمم چی می گم
تشنج نیکولاس کمتر شد خنده کوتاهی کرد و به طرف میراندا رفت و سعی کرد او را درآغوش بگیرد. یک بار دیگر میراندا احساس شجاعت کرد نیکولاس را کناری زد وگفت:
-نه نیکولاس همه چیز بین ما تموم شد من از تو متنفرم از خودم هم متنفرم
ناگهان دستان نیکولاس شل شدند و صورت او برای یک لحظه سیاه شد گویی یک دست قوی گلوی اورا می فشرد میراندا وحشت را در چشمان شوهرش به وضوح دید.
میراندا ادامه داد:
-آره نیکولاس تواون طور هم که فکر می کنی چندان قوی نیستی تو نمی تونی قوانین الهی و انسانی رو نادیده بگیری بدون اینکه تاوان پس بدی
آنها هر دو در دوسوی بخاری ایستاده بودند نیکولاس حرکتی کرد و گفت:
-من نمی دونم تو داری راجع به چی حرف می زنی عزیزم
سپس سرش را برگرداند و از اتاق خارج شد.
چشمان میراندا به در اتاق ثابت ماند او صبر کرد تا این که صدای قدم های نیکولاس در راهرو گم شد .
قطعه چوب بزرگی در آتش بخاری چند تکه شد و با صدای آن میراندا از جا پرید این صدای ناگهانی وحشت را در او زنده کرد او به طرف زنگ اتاق رفت آن را به صدا در آورد و منتظر ماند خبری از هیچ یک از خدمتکاران نشد صدایی جز صدای تیک تاک ساعت دیواری شنیده نمی شد پانزده دقیقه به همین حالت گذشت سرانجام او در اتاق را باز کرد و آهسته با پنجه پا وارد هال شد انتظار داشت حداقل پگی به سراغ او بیاید اما از او هم خبری نبود او دوباره و دوباره زنگ را به صدا در آورد.
تنها صدای تیک تاک ساعت دیواری شنیده می شد.
اما ناگهان صدایی از بیرون شنیده شد و به دنیال آن صدای ضربه ای آرام به گوش رسید او به طرف انتهای اتاق رفت و متوجه شد یک نفر او را صدا می کند پرده را کنار زد و به طرف پنجره رفت او با تعجب پگی را دید که با نگرانی زیر پنجره ایستاده است میراندا پنجره را باز کرد.
پگی با صدایی آرام گفت:
-خانم من بودم که سنگ ریزه پرت کردم به طرف پنجره آخه دسترسی به شما ندارم همه درهای بین اتاق خدمتکارها و اتاق شما بسته شده در بیرون هم قفله
میراندا میله های پنجره را چسبید و در حالی که سرش را به طرف پائین خم کرده بود پرسید:
-او الان کجاست؟
پگی سری تکان داد و گفت:
-صداتونو نمی شنوم لطفا بلندتر صحبت کنید
میراندا نگاهی به اتاق انداخت سپس سرش را از پنجره بیشتر خم کرد و این بار با صدای بلند گفت:
-گفتم نیکولاس الان کجاست؟
پگی جواب داد:
-در اتاق مطالعه خانم چه اتفاقی افتاده ؟
میراندا گفت:
-من باید بیام بیرون به یکی از خدمتکارها بگو یه نردبان گیر بیاره
پگی با ترس جواب داد:
-اونا جرات نمی کنند خانم همه ازش می ترسند میخواین من برم هانس رو پیدا کنم
میراندا گفت:
-آره زودتر برو
پگی در میان درختان ناپدید شد میراندابه اتاق برگشت او به طرف بخاری رفت و تکه الوار دیگری در آتش انداخت.
چندساعتی گذشت.
ناگهان صدایی از بالای پله ها به گوش رسید. میراندا می خواست فرار کند اما یک غریزه درونی او را از این کار بازداشت و منتظر ماند.
نیکولاس وارد اتاق شد کنار در ورودی ایستاد و در حالی که با حیرت به همسرش نگاه می کرد گفت:
-میراندا تو داری جشن می گیری ؟ من صدای خنده تورو شنیدم که داشتی پیانو می زدی
میراندا درخششی غیرعادی را در چشمان نیکولاس دید و لرزش ماهیچه های صورتش را احساس کرد ناگهان شجاعت از دست رفته به او بازگشت او سرش را بالا برد و گفت:
-نیکولاس تو امشب مواد مخدر مصرف کردی و خیال می کنی من داشتم می خندیدم و پیانو می زدم.
نیکولاس چشم از همسرش برداشت و بی حرکت در جایش ثابت ماند سپس در حالی که سرش رو به پائین بود و انگار به چیزی گوش می داد به نقطه ای خیره شد.
میراندا پرسید:
-چرا درها رو قفل کردی ؟
نیکولاس به او خیره شد و جواب داد:
-من با گوش های خودم شنیدم که داشتی می خندیدی و پیانو می زدی صدا خیلی واضح بود.
ناگهان میراندا همه چیز را درک کرد و به یاد آسیلد افتاد. احساس کرد ترس بر اتاق سایه افکنده است اما این بار شجاعت مانع از ترس او می شد و بجای آن ترس بر نیکولاس که هم چنان بی حرکت مانده بود چنگ می انداخت.
میراندا به آرامی گفت:
-نیکولاس فکر می کنم صدای آسیلد بود همون صدایی که کاترین شب مرگ مادرش شنید. آسیلد داره می خنده چون بدبختی دوباره به خونه ای پاگذاشته که اون ازش نفرت داشت.
نیکولاس گفت:
-تو داری دروغ می گی من صدای خودتو شنیدم.
میراندا گفت:
-نه
نیکولاس یک قدم به طرف همسرش برداشت میراندا متوجه شد شوهرش دست راستش را در جیب کرد و یک شیئی فلزی از آن بیرون آورد میراندا بدون اینکه از جایش تکان بخورد گفت:
-من کاملا بی دفاعم تو می تونی هر بلایی که بخوای سرم بیاری اما اینبار نمی تونی از چنگ قانون فرار کنی پگی می دونه تو منو این جا زندانی کردی و دکتر ترنر هم از قتل یوهانا به دست تو باخبر شده و قراره بره پیش فرماندار و همه چیزو براش تعریف کنه
ناگهان نیکولاس وا رفت و دستانش آویزان شد . میراندا متوجه شد که شوهرش سعی کرد خود را کنترل کند نیکولاس ژستی مثل گذشته گرفت و گفت:
-امشب چت شده میراندا؟ چرا از مرده ها حرف می نی ؟چرا....
ناگهان حرفش را قطع کرد و سرش را به طرف اتاقی برگرداند که زمانی متعلق به یوهانا بود.
شمع روی بوفه با نور کمی می تابید.
میراندا د رحالی که به قیافه وحشت زده شوهرش نگاه می کرد با خود گفت انگار داره به چیزی گوش میده
میراندا بهت زده کنار بوفه ایستاد و به شوهرش خیره شد او صدایی جز صدای نفس های نیکولاس نمی شنید.
نیکولاس در حالی که دستش را به لبه صندلی گرفته بود تا زمین نخورد آهسته گفت:
-صدا رو می شنوی میراندا؟
میراندا سرش را تکان داد.
نیکولاس گوشهایش را به طرف صدا نزدیکتر کرد با مشاهده این وضع میراندا دلش به حال همسرش سوخت او دستانش را به هم قفل کرد و آیاتی زیر لب زمزمه کرد:
به خدا توکل کن ایمان به خدا تورا حفظ خواهد کرد و وحشت شب در تو بی اثر خواهد بود...
ناگهان میراندا احساس کرد فضای اتاق تغییر کرد. سپس صدای نیکولاس را شنید که گفت:
-مثل اینکه صدا ایستاد
او دستانش را از روی لبه صندلی برداشت شانه هایش را صاف کرد و در حالی که می خندید گفت:
-همش در اثر این تریاک لعنتیه داشتم خل می شدم
او به طرف بوفه رفت و یک لیوان نوشیدنی برای خود ریخت سپس با همان تواضع قبل گفت:
-عزیزم نوشیدنی میل داری ؟
میراندا به همسرش خیره شدبا خود گفت آیا می خواد بگه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
او در جواب گفت:
-نیکولاس تو در ها رو قفل کردی چون می دونی من دارم این جا رو ترک می کنم .
نیکولاس به سرعت عکس العمل نشان داد و گفت:
-من این کارو کردم چون دیدم تو در حالت عادی نیستی میراندا تو هرگز منو تنها نمی گذاری یادته یه بار بهت گفتم که فقط مرگ می تونه مارو از هم جدا کنه
سپس سرش را جلو برد و لبخندی زد.
میراندا به فکر فرو رفت. نیکولاس این حرف را در شب ازدواج گفته بود ولی آیا همین مرگ نبود که آنها را به هم پیوند می داد؟
میراندا دستانش را به طرف سینه اش برد تا شوهرش صدای طپش قلب او را نشنود نیکولاس بین او و در ورودی اتاق ایستاده بود و پشت سر میراندا فقط گل خانه قرار داشت که فاقد راه خروجی بود.
حتی اگر گل خانه هم در خروجی داشت باز سایر درهای ساختمان قفل بودند و برای خدمتکاران هم این امکان نبود تا به او کمک کنند. او با خود گفت من باید شجاع باشم.
میراندا لبهایش را خیس کرد و گفت:
-نیکولاس ....
اما جمله اش را تمام نکرد زیرا در همین لحظه صدای کوبیدن در سکوت خانه را در هم شکست .
میراندا با خود فکر کرد حتما پگی به کمکم اومده
اما بلافاصله پی برد غیر ممکن است پگی به کمک او بیاید.
صدای کوبیدن در لحظه ای قطع نمی شد.
نیکولاس در حالی که به همسرش نگاه می کرد گفت:
-عزیزم مثل اینکه یه مهمون ناخوانده داریم دوست داری بدونی اون کیه ؟
نیکولاس دستش را به دور کمر همسرش گذاشت و او را به طرف در ساختمان کشاند. سپس با دست چپ کلید را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. به محض این که در باز شد با دیدن جف گفت:
-اوه دکتر ترنر حدس می زدم توباشی
دست او به دور کمر همسرش تنگ تر شد و در این حالت آنها مانند زن و شوهری بودند که در حال خوشامد گویی به یک تازه وارد هستند.
در یک لحظه جف دچارسوتفاهم شد ولی با دیدن چشمان وحشت زده میراندا به همه چیز پی برد. او بی اعتنا به نیکولاس به طرف میراندا دوید و با صدایی بلند گفت:
-من برای نجات جان میراندا به این جا اومدم.
نیکولاس کمر میراندا را رها کرد سپس با یک حرکت سریع در را پشت سر جف بست و گفت:
-اتفاقا کار خوبی کردی اومدی من یه نفرو فرستادم دنبالت احتمالا بین راه اونو دیدی
جف با تمسخر گفت:
-احتیاجی نبود کسی رو بفرستی این دفعه خودم اومدم.
او می دانست که باید در این شرایط نقش بازی کند و علی رغم این که هنوز به درستی موتجه موقعیت نشده بود اما انگار میراندا با چشمان وحشت زده اش به او هشدار می داد.
نیکولاس حرکتی به خود داد و گفت:
-نمی دونستم خودت قصد داشتی بیای اینجا حتما میراندا برات پیغام فرستاده بود؟
جف نگاهی به میراندا انداخت و میراندا سرش را تکان داد در حالی که لب هایش از ترس سفید شده بود جف متوجه برق اسلحه نیکولاس شد.
نیکولاس در حالی که شمعدان بر میداشت ادامه داد:
-بیائید بریم اتاق پذیرائی اون جا راحت تر می تونیم با هم حرف بزنیم.
سپس لبخندی به میراندا زد و گفت:
-این اتاق دنج ترین اتاق ما بوده این طور نیست میراندا؟
آنها وارد اتاق پذیرائی شدند. جف و میراندا روی صندلی قرار گرفتند نیکولاس شمعدان را روی میز وسط اتاق گذاشت سپس روی یک کاناپه نشست دستانش را به سینه زد و با تمسخر آنها را ورانداز کرد.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
میراندا با چشمان از حدقه در آمده به شوهرش نگاه می کرد. جف در حالی که به نیکولاس و اسلحه او نگاه می کرد مراقب اوضاع بود. با خود گفت ای کاش الان یه اسلحه داشتم.
اما او که سراسیمه به طرف دراگون ویک حرکت کرده بود هرگز فکر نمی کرد با چنین وضعی مواجع شود.
نیکولاس رو به جف کرد و گفت:
-میراندا معتقده شما فکر می کنید که به کشف عجیبی دست پیدا کردید.
جف با خونسردی گفت:
-من فکر نمی کنم بلکه مطمئنم
جف با خود گفت بهتره اونو سرگرم کنم تا فعلا به فکر تیراندازی نیفته اما باید قبل از این که اون اقدام بکنه من دست به کار بشم.
او فاصله بین خودش و نیکولاس را در نظر گرفت با یک حمله سریع می توانست اسلحه را از دست نیکولاس بگیرد اما احتمال این خطر نیز وجود داشت که تیرکمانه کرده و به میراندا اصابت کند.
نور شمع کمی بیشتر شد و در پرتو آن جف متوجه خماری چشمان نیکولاس که در اثر مصرف افیون بود شد. او با خود گفت زیاد نکشیده اما همین قدر هم میتونه جلوی سرعت عمل اونو بگیره .
بنابراین گفت:
-آقای وان رین شما مرد جالبی هستید ودر واقع یک نابغه اگه می تونستید این همه استعداد و نبوغ رو در یک راه صحیح به کار ببرید بدون شک قوی ترین مرد کشور می شدید.
نیکولاس لبخندی زد و گفت:
-این نظر لطف شماست .
سپس به طرف میراندا برگشت و گفت:
-نظر تو چیه عزیزم؟ آیا واقعا من یک نابغه ام ؟
میراندا ساکت ماند در این لحظه هر سه نفر ساکت بودند. میراندا بدون این که حرکتی از خود نشان دهد نفسش را بیرون داد.
نیکولاس سرش را جلو برد و گفت:
-چرا این قدر ساکتی عزیزم؟
لبخند از لب های نیکولاس محو شده بود او ادامه داد:
-ولی مثل این که تو با دکتر هم عقیده نیستی ؟
و ناگهان مانند یک پلنگ از جا پرید و سرپا ایستاد. در همین لحظه جف هم از جایش بلند شد نیکولاس روی پاشنه اش چرخید اکنون اسلحه کمری او کاملا دیده می شد نیکولاس با یک حرکت سریع تور سر میراندا را پاره کرد موهای طلائیش را چنگ زد و با صدای بلند گفت:
-خوب نگاه کن آیا از زن من زیباتر هست ؟
سپس با اطمینان از این که میراندا مانند همیشه چشم و گوش بسته در خدمت اوست اسلحه را از جلد آن بیرون آورد . اما ناگهان میراندا مشتش را گره کرد و از پشت ضربه ای به دست نیکولاس زد. ضربه باعث شد تا اسلحه به زمین بیفتد. گلوله ای از اسلحه به سقف اتاق شلیک شد جف به سرعت خودش را به نیکولاس رساند.
میراندا د رحالی که به سختی نفس می کشید خود را به طرف دیوار جمع کرده بود نیکولاس و جف با هم گلاویز شدند.
جف قدرت زیادی داشت اما هنوز از جراحت دستش خلاص نشده بود و نیکولاس هم در مواقعی که احساس خطر می کرد قدرتی مافوق تصور می یافت.
هر دو روی زمین غلتیدند ناگهان جف خود را نقش بر زمین دید و فشار پنجه های قوی نیکولاس را روی گلویش احساس کرد که لحظه به لحظه بیشتر شد . عرق از سرو روی او می ریخت و چشمانش از وحشت بیرون زده بود ناگهان احساس کرد فشار انگشتان نیکولاس کمتر شد.
او چشمانش را باز کرد و نیکولاس را دید که روی سینه او نشسته بود ترس در چهره نیکولاس موج می زد.
در همین لحظه نیکولاس گویی به چیزی گوش می دهد عقب نشست.
جف روی پاهایش پرید و با صدای بلند گفت:
-میراندا زود باش طناب بیار
در همین لحظه نیکولاس به خود آمد اما انگار قدرت او را گرفته شده بود. جف بازوهای او را محکم گرفت تا زمانی که میراندا رسید و طناب را به دستش داد او با انگشتان چالاکش دست های نیکولاس را با طناب بست. نیکولاس در حالی که نقش بر زمین شده بود تلاش می کرد دست هایش را باز کند.
جف با صدای بلند گفت:
-عجله کن میراندا
سپس کلید را از جیب نیکولاس بیرون آورد در را باز کرد و به اتفاق میراندا برای آخرین بار از در بزرگ دراگون ویک خارج شدند.
اسب جف در محوطه بیرون به آرامی مشغول چرا بود. هر دو سوار شدند و اسب شروع به تاختن کرد. همه این حوادث ظرف چند ثانیه اتفاق افتاد . سرانجام وقتی میراندا به خود آمد با ناامیدی از جف پرسید:
-جف حالا باید چه کار کنیم؟
جف کمی فکر کرد و جواب داد:
-من تورو نزدیک اسکله شوداک از اسب پیاده می کنم تا با کشتی مستقیم بری نیویورک پیش دکتر فرانسیس من هم از اون طرف میرم پیش فرماندار
میراندا با نگرانی گفت:
-ولی ممکنه نیکولاس فرار کنه
جف گفت:
-اون نمی تونه با دست های بسته فرار کنه مگه این که کسی بیاد به کمکش من سعی می کنم یه نفرو بفرستم مراقب دراگون ویک باشه تا اگه نیکولاس از خونه خارج شد اونو تعقیب کنه به هر حال نیکولاس نمی تونه زیاد از خونه ش دور باشه اون ترجیح میده در خونه ش بمونه و بجنگه نیکولاس به نفوذ و اعتبارش خیلی می نازه
میراندا گفت:
-ولی من دیگه این طور فکر نمی کنم
جف در حالی که گلویش را ماساژ می داد گفت :
-اون واقعا قدرتمنده ولی نمی دونم وقتی روی سنیه من نشسته بود چرا یک دفعه خودشو عقب کشید؟ فکر می کنم اثر مواد مخدر باشه
میراندا گفت:
-نه اثر مواد مخدر نبود اون صدای آسیلد رو شنید که داشت بهش می خندید نیکولاس از آسیلد می ترسه
در همین لحظه بغض در گلویش ترکید و شروع به گریستن کرد.
جف با اطمینان گفت:
-نگران نباش میراندا
صدای بانگ یک خروس از انباری نزدیک شنیده می شد و صدای گاوی که وقت دوشیدنش را اعلام می کرد بلند شد . خورشید صبحگاهی بر روستای زیبای شوداک نورافشانی می کرد و زندگی برای جف مفهومی دوباره یافت اکنون نیکولاس و فضای دراگون ویک به نظر جف غیرواقعی و پوشالی می نمود.
سرانجام وقتی آنها به اسکله رسیدند میراندا خود را در صف مسافران جای داد جف متوجه نشد که کشتی ماری کلینتون در حال پهلو گرفتن است .
به محض این که میراندا پا روی سکوی مخصوص سوار شدن گذاشت بازوی جف را چسبید و گفت:
-جف بگذار همراهت بیام من می ترسم
جف سری تکان داد و گفت:
-هیچ اتفاقی نمی افته نگران نباش نگاه کن به این مردم ببین همه دارند می خندند و تفریح می کنند بشین کنارشون و زیر نور خورشید از هوای آزاد استفاده کن من تا چند روز دیگه خودمو بهت می رسونم .
میراندا مانند یک کودک مطیع و آرام سرش را تکان داد و به طرف عرشه به راه افتاد. لحظه ای بعد کشتی سوت زنان از اسکله فاصله گفت و به طرف پائین رودخانه حرکت کرد.
میراندا در گوشه ای نشست و با خود گفت وقتی از کنار اسکله دراگون ویک گذشتیم من اصلا به اونجا نگاه نمی کنم .
اما وقتی کشتی از کنار جزیره هاوتیلینگ گذشت میراندا پی برد که نمی تواند دراگون ویک را نادیده بگیرد. او به کنار نرده کشتی رفت و همان جا ایستاد تا زمانی که نمای دراگون ویک از دور دیده شد کاپیتان کشتی با دیدن پرچم برافراشته اسکله اختصاصی دراگون ویک به آرامی پهلو گرفت و میراندا از روی عرشه قامت بلند شوهرش را دید که کنار اسکله منتظر ایستاده است.
یکی از باغبان های دراگون ویک که مشغول چمن زنی بود با شنیدن فریادهای نیکولاس به کمک او آمد و بدین ترتیب نیکولاس نجات یافت.
لحظه ای بعد کشتی متوقف شد. میراندا از فاصله نه چندان دور نیکولاس را دید.
میراندا با خود گفت فایده ش چیه بخوام از دست اون فرار کنم یا از مردم کمک بخوام؟
یک احساس تسلیم در مقابل تقدیر و سرنوشت به سراغش آمد و به او آرامش داد . انگار هنوز سرنوشت بازیش را برای میراندا تمام نکرده بود و رشته ای که او و نیکولاس را به عنوان زن و شوهر به هم پیوند می داد هنوز به قدر کافی سست نشده بود.
او کاملا بی حرکت ایستاد در حالی که نیکولاس پا روی عرشه گذاشت و به طرف او رفت.
در همین حال ناخدای جوان کشتی به طرف نیکولاس دوید و با صدای بلند گفت:
-قربان ما برای شما یک مسابقه ترتیب دادیم کشتی یوتیکا داره پشت سر ما میاد. همه شایع کردند که کشتی یوتیکا مارو پشت سر می ذاره ولی من مطمئنم ما تا نیویورک اونو شکست میدیم.
در حالی که او مشغول حرف زدن بود بدنه خاکستری رنگ کشتی یوتیکا از دور نمایان شد کشتی جزیره را دور زد و سوت خود را به صدا در آورد کاپیتان هال مشت گره کرده اش را به طرف کشتی حریف تکان داد و گفت:
-قربان اگه شما یکی از صاحبان کشتی نبودید من اصلا توقف نمی کردم حالا هم بهتره وقت تلف شده رو جبران کنیم.
سپس به طرف کابین رفت بدون توجه به اینکه نیکولاس اصلا پاسخی به او نداد.
نیکولاس در کنار میراندا روی عرشه ایستاد. لباس رسمی سرمه ای رنگی که شب گذشته پوشیده بود چروکیده و آستین کتش پاره شده بود.
او که اکنون خود را در شرایط تازه ای می دید رو به میراندا کرد و گفت:
-میراندا من ....من مجبور شدم از دراگون ویک فرار کنم.
صدای او لرزش داشت اما این لرزش ناشی از افیون نبود بلکه از درک این واقعیت بود که اوشکست خورده شکست از مردی که از او نفرت داشت و می رفت تا او را نزدفرماندار افشا کند.
میراندا خشمش را کنترل کرد و با کنایه گفت:
-پس اسلحه ت کجاست؟
سپس با بی اعتنایی اضافه کرد:
-آیا هنوز می خوای منو بکشی ؟
نیکولاس رویش را برگرداند و در حالی که چشمانش روی عرشه ثابت مانده بود گفت:
-من نمی خواستم تو رو بکشم....
میراندا بدون این که به او توجهی کند از او فاصله گرفت.
نیکولاس با صدایی گرفته گفت:
-تو هنوز زن منی میراندا وقتی رسیدیم نیویورک سوار یه کشتی میشیم و با هم میریم اروپا اون جا به ما خیلی ....
میراندا با لحنی سرد و ارام گفت:
-نه نیکولاس من دیگه از تو نمی ترسم وقتی رسیدیم نیویورک تو دیگه منو نمی بینی من ازت متنفرم
و بدون هیچ گونه ترحم اضافه کرد:
-واقعا ازت متنفرم
نیکولاس دستانش را به حالت التماس به طرف میراندا دراز کرد .
میراندا به شوهرش نگاه کرد و با خود گفت آیا این همون مردیه که من دوستش داشتم و براش فرزندی به دنیا آوردم.
سپس احساس کرختی و خستگی مفرط به او دست داد. در یک صندلی فرو رفت و چشمانش را بست.
نیکولاس کنار او نشست. میراندا متوجه حضور او شد صندلیش را جابه جا کرد و دوباره از او فاصله گرفت به طوری که پشتش به نیکولاس بود.
در اطراف آنها و روی عرشه سروصدای زیادی شنیده می شد . مسافران در طول عرشه به جلو و عقب کشتی می دویدند در حالی که فریاد می کشیدند و برای کشتی یوتیکا که پشت سر آنها بود دست تکان می دادند اکنون کشتی یوتیکا فقط دویست متر با کشتی ماری کلینتون فاصله داشت . هر چند لحظه یک بار مسافری کنجکاو به نیکولاس و میراندا که در گوشه ای تنها نشسته بودند نگاهی می انداخت.
همه مسافران نیکولاس و میراندا را می شناختند و حضور آنها در کشتی همانند مسابقه برایشان مغتنم بود. اما لباس ساده میراندا و رفتارش با نیکولاس باعث شد تا مسافران زن احساس کنند بر خلاف تصور عموم آنها زوج خوشبختی نیستند.
به محض اینکه کشتی ماری کلینتون به طرف اسکله هودسون مسیر خود را منحرف کرد سرنشینان آن نیکولاس و میراندا را فراموش کردند زیرا کشتی یوتیکا نیز به جای اینکه طبق مقررات مسابقه در اسکله توقف کند بر سرعت خود افزود و به مسیر خود ادامه داد.
مسافرانی که در اسکله منتظر بودند تا سوار کشتی یوتیکا شوند با عصبانیت شروع به فریاد کردند. اما عصبانی تر از همه آنها ناخدا هال بود که قبل از این که پل کشتی بالا رود دستور حرکت داد.
او زیر لب گفت:
-به خدا جواب تقلب اونا رو میدم.
حضور نیکولاس در کشتی بیشتر او را شرمنده کرده بود کشتی یوتیکا با پشت سرگذاشتن اسکله هودسون بدون توقف خطای بزرگی مرتکب شده بود که تاکنون هیچ کشتی دیگری نشده بود.
اکنون مسابقه سرعت دو کشتی از مرز یک مسابقه ورزشی فراتر رفته بود. ناخدا هال خودش را روی سکان کشتی انداخت در حالی که چشم از کشتی یوتیکا بر نمی داشت فقط هر چند لحظه یکبار سرش را خم می کرد و به وسیله بلندگو با مسئول موتور خانه صحبت می کرد.
در قسمت پشت کابین دکل کشتی همچون یک الاکلنگ بالا و پائین می رفت. رودخانه از میان پره های موتور می خروشید. در مقابل پاشنه تیره رنگ کشتی یوتیکا لحظه به لحظه بیشتر نمایان می شد.
مسئول کابین با صدای بلند به ناخدا گفت:
-مرد کشتی داره داغ می کنه من بوی اونو احساس می کنم تو نمی تونی به کشتی یوتیکا برسی
ناخدا هال جواب داد:
-زیاد طول نمیکشه مطمئن باش کشتی ما ازش سبقت می گیره
او مکثی کرد.ناگهان دندان هایش را از شدت خشم روی هم فشرد و دوباره به وسیله بلندگو با موتور خانه حرف زد.
مسئول موتور خانه دستور ناخدای کشتی را دریافت کرد و خطاب به همقطارانش گفت:
-بچه ها فرمانده کف کرده کشتی به بخار بیشتری نیاز داره
سپس شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد:
-خوب بهتره سوخت بیشتری بریزیم
بوی قیر مذاب فضای موتور خانه را اشغال کرد. مسئول موتور خانه سرعت کشتی بیشتر شد و مسافرانی که در طول و عرض عرشه تجمع کرده بودند شروع به ابراز احساسات کردند. بعضی از خانم های متشخص و مردان عاقل و جاافتاده از این وضع وحشت زده شدند. عرشه کشتی می لرزید نیمکت ها و چهارپایه ها به هم می خوردند و با نرده کشتی با صدایی موزون برخورد می کردند.
یک زن اهل ورمونت به نام خانم ادواردز که همراه با پسر بچه سه ساله اش تامی برای اولین بار سوار بر کشتی عازم نیویورک بود لحظه به لحظه آشفته تر می شد او در حالی که پسربچه را محکم در کنار خود گرفته بود با صدایی بلند گفت:
-چه خبره؟چرا اونا میخوان از اون کشتی جلو بزنند این کار خطرناکه
چند نفر که اطراف او بودند با او هم صدا شدند یکی از مسافران به نام آقای دیویس برای چند لحظه ناپدید شد و وقتی برگشت به آنها گفت که با فرمانده کشتی صحبت کرده است و هیچ خطری وجود ندارد.
مسافران خشمگین تقریبا قانع شدند و خانم ادواردز را آرام کردند او همراه با دیگران به طرف نرده کشتی رفت در همین لحظه کشتی ماری کلینتون به کشتی یوتیکا رسید و چند متر از او جلو زد.
ناخدای کشتی که در کابین ایستاده بود به قیافه وحشت زده مسافران هر دو کشتی که در روی عرشه جمع شده بودند نگاه می کرد در حالی که سکان را با تمام قدرت در دست گرفته بود ناگهان کشتی ماری کلینتون بر اثر سرعت زیاد منحرف شد و به طرف کشتی یوتیکا پیچید دماغه ماری کلینتون با بدنه کشتی دیگر برخورد کرد و شکافی نسبتا عمیق به وجود آورد.
برخورد هر دو کشتی باعث شد تا میراندا از روی صندلیش به کناری پرت شود بلافاصله نیکولاس بالای سرش رفت و خواست به او کمک کند. میراندا خودش را عقب کشید و با سردی گفت:
-من به کمک تو احتیاجی ندارم
نیکولاس با هیجان و با صدای بلند گفت:
-ما از کشتی یوتیکا جلو زدیم
میراندا احساس کرد دوباره هیجان به نیکولاس دست داده است .
نیکولاس با خوشحالی ادامه داد:
-ما اون کشتی رو غرق می کنیم مگر این که موتورشو خاموش کنه و پهلو بگیرهگاکنون پیروزی ناخدا هال قطعی به نظر میرسید او به رقیب شکست خورده اش پوزخندی زد و دستورات تازه ای صادر کرد. مسافران به طرف جلو کشتی هجوم بردند و چند لحظه بعد ماری کلینتون سوتی کشید و به میان رودخانه بازگشت.
نیکولاس به طرف نرده عقب کشتی رفت و به کشتی یوتیکا که با زحمت قصد مانور داشت نگاه کرد.
میراندا روی صندلیش قرار گرفت و در حالی که چشمانش را می بست از خود پرسید آیا این کشتی به مقصد میرسه؟
فرمانده هال یکبار دیگر با موتور خانه صحبت کرد مسئول موتور خانه نفس عمقی کشید و شیر اطمینان را باز کرد اما از فرمانده دستوری مبنی بر این که بخار کشتی کم شود صادر نشد. فرمانده نه تنها می خواستی از کشتی یوتیکا سبقت بگیرد بلکه می خواست رکورد زمان را نیز بشکند . تکان های شدید کشتی مجددا شروع شد و بوی بخار همه جا را گرفت. آتش از دودکش زبانه می کشید و جرقه های آتش روی عرشه پرتاب می شد گرمای خفه کننده سالن ها را تقریبا غیرقابل تحمل کرده بود.
در ساعت یک بعدازظهر پنج نفر از مسافران به نیکولاس نزدیک شدند این بار هم آقای دیویس به نمایندگی از دیگران حرف می زد او رو به نیکولاس کرد و گفت:
-آقای وان رین ما تازه مطلع شدیم شما یکی از سهامداران این کشتی هستید ما از شما خواهش می کنیم به ناخدا دستور بدین مسابقه رو متوقف کنه اون به حرف ما اصلا توجهی نمی کنه
نیکولاس در حالی که لبخند می زد گفت:
-آقایون اگه شما می ترسید می تونید دراسکله بعدی پیاده بشین
سپس متواضعانه به آنها تعظیم کرد.
مردها که احساس می کردن حریف او نمی شوند عقب نشینی کردند. رفتار نیکولاس باعث شد آنها احساس کنند که مورد استهزا قرار گرفته اند.
چند مسافر در اسکله بعدی از کشتی پیاده شدند اما خانم ادواردز هم چنان روی عرشه باقی ماند زیرا با دیدن میراندا که ارام روی صندلی قرار گرفته بود موقتا آرام گرفت.
در حالی که آنها از کنار چزیره پولوپل می گذشتند ناگهان سر و کله یوتیکا از پشت سر پیدا شد نیکولاس فریادی از تعجب سرداد و نرده عقب کشتی را گرفت ناخدا هال از درون کابین دماغه کشتی یوتیکا را دید و لحظه ای بعد سرعت کشتی ماری کلینتون بیشتر شد.
خانم ادواردز که روی عرشه خم شده بود تا بند کفش پسرش را ببندد متوجه شد که تکان های کشتی آن چنان شدید است که او قادر نیست پای پسرش را ثابت نگهدارد و وقتی دستش به کف عرشه خورد انگشتانش سوخت او به ناچار بلند شد و در حالی که پسرش تامی را همراه خود می کشید به طرف میراندا دوید.
وقتی به نزدیک میراندا رسید با صدایی بلند گفت:
- خانم آیا مطمئنید که هیچ اتفاقی نمی افتد؟ مسافرها می گن شوهر شما به این موضوع می خنده به همین دلیل من از کشتی پیاده نشدم. اما من خیلی می ترسم همه چای کشتی داغ شده .
میراندا سرش را بالا برد او ابتدا به قیافه وحشت زده زن و پسرش نگاه کرد. پسربچه جثه ای قوی و موهایی مجعد داشت.
میراندا با خود گفت اگه پسرم نمی مرد الان هم قد این بچه بود. خانم ادواردز با دیدن قیافه بهت زده میراندا وحشتش بیشتر شده بود با صدای بلند گفت:
-خانم چرا جواب منو نمی دید؟
سپس دامن میراندا را گرفت پسربچه هم به تقلید از مادرش دامن میراندا را گرفت خانم ادواردز ادامه داد:
-آیا هیچ اتفاقی نمی افته ؟
میراندا به دستان کوچک پسربچه که به دامنش چسبیده بود نگاه کرد و گفت:
-نمی دونم
خانم ادواردز در حالی که به نقطه ای اشاره می کرد با صدای بلند گفت:
-اون جا رو نگاه کن
حلقه ای از دود غلیظ از میان راهروی مشترک به بیرون نفوذ کرد و شعله زرد رنگی از پنجره مجاور زبانه می کشید.
ناخدا هال در کابین بی حرکت ایستاده بود و به شعله های آتش که از پنجره مجاور زبانه می کشید نگاه می کرد.
ناگهان مسئول کابین فریاد کشید:
-خدای من کشتی آتش گرفت احمق
سپس با خشونت سکان کشتی را از دست ناخدا بیرون کشید کشتی آرام به طرف جلو تغییر مسیر داد و با سرعت به طرف ساحل رفت باد تند جنوب باعث شد تا قسمت وسط کشتی نیز طعمه حریق شود آن دسته از مسافرین که تا این لحظه آرام بودند به محض این که آتش به دودکش های کشتی رسید متوجه عظمت حادثه شدند چند مسافر خوش شانس که در قسمت جلوی کشتی بودند موفق شدند به موقع از کشتی که در حال غرق شدن بود پائین بپرند و خود را با شنا به خشکی برسانند اما اکثریت مسافران که میراندا و نیکولاس هم در میان آنها بودند در قسمت عقب کشتی قرار داشتند . عقب کشتی به طرف رودخانه و جلو آن به طرف خشکی بود و دود و آتش قسمت میانی لحظه به لحظه به مسافرین نزدیک تر می شد.
وحشت عجیبی در دل مسافران افتاده بود در این لحظه نیکولاس که به آرامی مراقب اوضاع بود با صدایی بلند گفت:
-چهارپایه ها و صندلی ها رو بندازید توی آب
مسافرین به تبعیت از اوهمه چیزهای سبک و قابل شناور روی عرشه را که هنوز طعمه حریق نشده بود به میان رودخانه انداختند سپس دیوانه وار به دنبال قایق های نجات گشتند اما قایق های نجات قبلا طعمه حریق شده بودند.
نیکولاس دوباره با صدای بلند گفت:
-همه باید بپریم توی آب
مسافرین بی اختیار به او نگاه کردند و سپس به میان رودخانه پریدند به محض این که آخرین مسافر خودش را به میان آب انداخت نیکولاس به طرف میراندا که بی حرکت و وحشت زده ایستاده بود برگشت و در حالی که در لحن صدایش آثاری از شادی و آرامش بود گفت:
-بیا عزیزم ما هم باید بپریم توی آب
میراندا آرام گفت:
-من نمی تونم
پشت سر میراندا آتش و دود درهم فرورفته بود. ناگهان نیکولاس با حرکتی سریع میراندا را در بازوانش گرفت و به طرف نرده کشتی دوید. چند لحظه بعد امواج خروشان رودخانه میراندا را در آغوش گرفت.
صبح روز بعد جف از حادثه غرق شدن کشتی بخار باخبر شد او شب قبل را در هتل کنار اسکله گذراند و اکنون مشغول پوشیدن لباس بود تا به ملاقات فرماندار برود او صدای روزنامه فروش را از پنجره اتاقش شنید ابتدا توجهی نکرد اما وقتی اسامی ماری کلینتون و یوتیکا به گوشش خرود با عجله کتش را پوشید و به خیابان رفت.
چند نفر عابر وحشت زده به دور زوزنامه فروش جمع شده بودند.
جف روزنامه ای خرید و از میان کلماتی که از مقابل دیدگانش می گذشت نام وان رین توجه او را به خود جلب کرد روزنامه با تیتر درشت نوشته بود:
از جان گذشتگی یک نجیب زاده قهرمان
جف صفحات روزنامه را با انگشتان لرزانش گرفت متن خبر این بود:
هنوز از جزئیات حادثه اطلاعاتی دقیق در دست نیست. اما باید در این جا از فداکاری یک قهرمان یاد کرد آقای نیکولاس وان رین که ....
جف آهسته زیر لب گفت:
-خدای من
او در هتل را با آرنج باز کرد و وارد بوفه شد. بوفه هتل در این وقت روز کاملا خلوت و آرام بود او روی یک صندلی نشست روزنامه را باز کرد و سپس دنباله خبر را خواند:
تا کنون چهل جسد شناسایی شده اند که در میان اجساد قربانیان ناخدای کشتی نیز دیده می شود. آقای نیکولاس وان رین پس از این که جان همسر و یک زن و کودک را نجات داد به قصد نجات کسانی که هنوز در آب دست و پا می زدند به میان امواج سرد و خروشان برگشت ولی از آن به بعد دیگر اثری از او دیده نشد نجات یافتگان و قربانیان به وسیله قطار به نیویورک منتقل شدند.
جف عرق صورتش را پاک کرد سپس به اتاقش رفت کلاه و کیفش را برداشت و با قطار عازم محل حادثه شد.
در ساعت هشت بعداز ظهر قطار حامل جف به محل حادثه رسید تا چند جسد پیچیده شده در پتو را به شهر منتقل کند بوی تند چوب سوخته در فضای اطراف پیچیده بود وقتی او به سراغ کارگران کنار ساحل رفت تا اطلاعات بیشتری راجع به حادثه کسب کند آنها با انگشت مرد کوتاه قد رنگ پریده ای را نشان دادند که در کنار کشتی غرق شده ایستاده بود.
آن مرد کسی نبود جز آقای برونک مباشر املاک نیکولاس که از شب قبل در کنار لاشه کشتی بیدار مانده بود.
آقای برونک در پاسخ به سوال جف سرش را بالا برد و جواب داد:
-تا به حال جسد آقای وان رین پیدا نشده است و اجساد زیادی هنوز ته رودخانه س از تعدا قربانیان هم اطلاعی در دست نیست چون لیستی وجود نداشته
جف پرسید:
-پس خانم وان رین کجاست؟
مباشر با صدایی گرفته جواب داد:
-اونو بردند به منزل شخصی خیابان استویوزانت حدس می زنم حالش خوب باشه
سپس لرزشی روی
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عروسی به نام میراندا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA