ارسالها: 338
#31
Posted: 10 Jul 2012 07:34
فصل بیست و دوم
میراندا به علت خستگی و شوک شدید در بستر بیماری افتاد اب سرد رودخانه او را دچار ذات الریه کرد و به دنبال آن تب شدید و هذیان به سراغش آمد او برای روزهای متمادی بدون این که کسی را بشناسد روی تخت ازدواجش در خانه استویوزانت و بی خبر از محیط اطراف و دستهای مهربانی که از او پرستاری می کرد خوابیده بود. وقتی جف به آن جا رسید زن سرایدار خانه را دید که از میراندا مراقبت می کرد بلافاصله ابیگیل و پگی را خبر کرد.
جف در این نه روز بیماری میراندا از خانه تکان نخورد شدت علاقه او نسبت به سرنوشت میراندا به حدی بود که جرات نکرد تنها بر مهارت خویش تکیه کند و طی این مدت نیز دکتر فرانسیس در کنارش بر بالین میراندا حاضر بود.
صبح روز دهم میراندا چشمانش را باز کرد نگاهی به اطراف اتاق انداخت و ناگهان فریاد کشید اما بلافاصله خودش را در میان آغوش پر مهر مادرش دید.
میراندا در حالی که هنوز گیج بود و فقط حضور مادرش را احساس می کرد با صدایی آرام گفت:
-اوه مامان من خواب دیدم تو پیش منی
ابیگیل با خود گفت خداراشکر بالاخره دخترم به هوش اومد
او ارام گفت:
-عزیزم من خیلی وقته پیش تو هستم بهتره فعلا استراحت کنی و آروم باشی
سپس با خود گفت اگه راجع به شوهرش سوال کنه چه جوابی دارم بهش بدم؟
پلکهای میراندا روی هم افتاد سرش را روی سینه مادرش گذاشت و به خواب فرو رفت.
ابیگیل آرام روی تخت نشست و چشمانش پر از اشک شد او اکنون به عزیزترین فرزندش نگاه می کرد که مانند یک کودک تنها و بی پناه روی تخت افتاده بود موهای طلائی میراندا را کوتاه کرده بودند تا درجه تب او پائین بیاید و اکنون موهایش مانند کلاهی گرد روی کاسه سر او بود.
ابیگیل به فکر فرورفت چگونه به میراندا اطلاع دهد که شوهرش زنده نیست؟
چیزهای زیادی بود که ابیگیل آنها را درک نمی کرد میراندا در میان هذیان ناشی از تب کلمات نامفهومی را به زبان آورده بود کلمات نامفهوم و بریده ای درباره اتاق زیر شیروانی افیون و گل خرزهره او همه این کلمات را به حساب گیجی دخترش گذاشته بود اما با این وجود یک جمله خاص در بین این کلمات بود که بارها و بارها به وسیله میراندا تکرار شد من باید فرار کنم باید فرار کنم اما نمی تونم من هم گناهکارم
در تمام این مدت میراندا حتی یک بار اسم نیکولاس را به زبان نیاورد.
پگی و جف که هر دو از ماجرا اطلاع داشتند هیچ کدام حرفی به ابیگیل نزدند.
بعد از ظهر روزی که میراندا سلامتی خود را بازیافت دکتر فرانسیس و جف پس از معاینه میراندا به طبقه پائین رفتند.
جف گفت: دکتر من باید باشما حرف بزنم.
دکتر فرانسیس از حالت جف خنده اش گرفته بود گفت:
-نگران اونباش او یک دختر سالم روستائیه و دوتا دکتر خوب دارند از او پرستاری می کنند.
جف گفت:
-اینو میدونم من نگران سلامتی میراندا نیستم.
سپس مکثی کرد لب هایش را گاز گرفت و گفت:
-بجز این که ....
دکتر فرانسیس گفت:
-منظورت اینه که چطور بهش اطلاع بدیم بیوه شده ؟ نگران نباش اون خیلی جوونه و قدرت تحمل زیادی داره به هرحال شوهرش جون اونو نجات داده و میراندا میتونه خاطره فداکاری شوهرشو برای همیشه جاودانی کنه
دکتر فرانسیس تعمدا با بی ملاحظگی حرف می زد فکر می کرد که مشکل جف به رابطه عاطفی بین او و میراندا ارتباط دارد.
جف با کمی عصبانیت گفت:
-نه من می خوام راجع به وان رین با شما حرف بزنم. چیزهایی هست که توی سینه ام نگه داشته ام و باید اونا رو بریزم بیرون
دکتر فرانسیس گفت:
-چرا معطلی ؟ من گوش می دم
جف خنده ای کرد و گفت:
-اون با نجات جان چند نفر خودشو تطهیر کرد اگه یادتون باشه یک بار از من سوال کردید همسر قبلی وان رین چطور مرد؟حالا میخوام جواب سوالتونو بدم
اما قبل از این که او شروع به حرف زدن کند ضربه ای به در اتاق نواخته شد و پگی وارد اتاق شد رو به جف کرد و گفت:
-خانم میخواد شما رو ببینه
سپس در مقابل قیافه نگران جف اضافه کرد:
-می خواد شما رو تنها ببینه در ضمن حالش خوبه
وقتی جف وارد اتاق میراندا شد او به پشت تکیه داده بود در حالی که هنوز رنگ صورتش پریده بود.
جف به محض دیدن میراندا با خنده گفت:
-میراندا مدل موهات پسرانه شده درست مثل مدل انقلاب فرانسه می مونه اما نگران نباش موهات به زودی رشد می کنند.
میراندا به شوخی جف توجهی نکرد آرام گفت:
-جف نیکولاس مرده این طور نیست؟
لحن گفته میراندا نشان می داد که او از مرگ شوهرش مطمئن است .
جف در پاسخ سری تکان داد.
میراندا پرسید:
-جف تعریف کن چه اتفاقی افتاد؟
جف جواب داد:
-اون زندگی تو و یک زن و بچه رو نجات داد و دوباره برگشت که چند نفر دیگر رو نجات بده اما دیگه کسی اونو ندید. من فکر می کنم اون روی قدرتش بیش از حد حساب می کرد.
میراندا گفت:
-نه اینطور نیست جف او نمی خواست دیگه زنده برگرده اون در آخرین لحظه ای که داشت منو نجات می داد گفت:
می بینی که من میتونم جان یک نفرو نجات بدم همون طور که می تونم جان یک نفرو بگیرم.
جف به فکر فرو رفت نیکولاس آن طور که می خواست زندگی کرد و آن طور که می خواست مرد و بدین ترتیب به دیگران ثابت کرد که او حاکم بر همه چیز است . حادثه آتش سوزی در کشتی برای او این فرصت را فراهم کرد تا از خودگذشتگی خود را نشان دهد.
میراندا افکار جف را خواند و ادامه داد:
-همه ما در مورد نیکولاس اشتباه فکر می کردیم همون طور که خودش هم اشتباه فکر می کرد او نه تنها قوی نبود بلکه مرد ضعیفی بود ضعیف ترین موجود دنیا مردی که فقط به خاطر خودش زندگی کرد.
جف با حیرت به میراندا نگاه کرد او میدید که در آن لحن خسته یک حقیقت ژرف نهفته است حقیقتی که پرده از شخصیت واقعی نیکولاس برمی داشت نه تنها قدرت بلکه ضعف و یا ترس از ضعف او را به سوی جنایت و استثمار دیگران سوق داده بود.
او به یاد کتابی به نام خود شیفتگی افتاد که اخیرا از زبان آلمانی ترجمه شده و در آن به فجایعی اشاره شده بود که در اثر خودخواهی بیمارگونه یک فرد و نادیده گرفتن حقوق دیگران رخ می دهد.
میراندا آهسته گفت:
-جف کی می تونم از این جا برم؟ می خوام هر چه زودتر به مزرعه خودمون برگردیم.
جف جواب داد:
-تو باید فعلا استراحت کنی
میراندا دستش را از روی ملافه برداشت حلقه طلایی ازدواج او هنوز در انگشتش می درخشید دستش را از زیر ملافه پنهان کرد و گفت:
-جف آرام جواب داد:
-ولی این جا خونه توست در حال حاضر همه دارایی وان رین به تو تعلق داره چون وارث اون هستی
جف نمی دانست باید چه چیز دیگری بگوید چندروز پیش وقتی که قطعی شد جسد نیکولاس هرگز پیدا نخواهد شد مباشر او برونک به خانه استویوزانت آمد و با جف حرف زد مباشر خودش پیش نویس وصیت نامه نیکولاس را تنظیم کرده بود و از شرایط آن کاملا آگاهی داشت.
وصیت نامه در تابستان سال 1846 تنظیم شده بود و طبق آن تمام دارائی نیکولاس به پسرش به ارث می رسید و اکنون در غیاب فرزند پسر میراندا وارث تمام اموال و دارائی شوهرش بود. نیکولاس قبلا سهم کلانی برای دخترش کاترین کنار گذاشته بود. مباشرش سعی کرد او را متقاعد کند که چنین تصمیمی غیر عقلایی و مخاطره آمیز است اما نیکولاس به حرف او مبنی بر این که ممکن است وارث پسری در میان نباشد توجهی نکرد.
جف در حالی که این موضوع را برای میراندا توضیح می داد سعی کرد ناراحتی خود را از این که ممکن است این همه ثروت بین او و میراندا جدایی بیندازد پنهان کند همین ثروتی که بین میراندا و نیکولاس فاصله انداخت.
وقتی حرف های جف تمام شد میراندا آرام گفت:
-آیا فکر میکنی من همه این ثروت را تصاحب می کنم ؟ همه دارایی وان رین به دخترش کاترین تعلق می گیره من تمام این اسناد مالکیت رو به نام اون منتقل می کنم به جز یک چیز دراگون ویک اون باید با خاک یکسان بشه تا دیگه هیچ اثری از تباهی و شرارت در آنجا وجود نداشته باشد.
جف با تعجب پرسید:
-پس تکلیف زمین ها چی میشه؟
میراندا جواب داد:
-من زمین ها رو به رعیت ها می بخشم که صاحبان اصلی اونا هستند.
جف لبخندی زد و گفت:
-واقعا....
جف باور نمی کرد که میراندا چنین قصدی داشته باشد. او فکر می کرد که ذهن میراندا هنوز از خاطره آتش سوزی رنج می برد. جف مطمئن بود که میراندا از انزوای روحی نیکولاس و فاصله اش با رعیت ها آگاه بود و او را مسئول آتش سوزی کشتی می دانست به نظر جف روش زندگی نیکولاس نوعی انحراف از انسانیت و اجتماع بود و با خود گفت خدا را شکر که اون مرد.
میراندا با متانت گفت:
-بله واقعا چنین تصمیمی دارم
سپس سرش را روی بالش برگرداند و ادامه داد:
-من خودمو سرزنش میکنم من دختر تنبلی بودم که به دنبال راحتی می گشتم و شیطان درونم باعث شد تا نیکولاس راه کج خودشو ادامه بده
سپس قطرات اشک آرام از گونه هایش سرازیر شد.
جف با صدای بلند گفت:
-میراندا خودتو آزار نده تو اصلا مقصر نیستی
میراندا جوابی نداد چندلحظه بعد جف او را تنها گذاشته و به سراغ دکتر فرانسیس رفت که هنوز در اتاق تنها نشسته بود و مشغول صرف نوشیدنی بود.
دکتر فرانسیس با دیدن جف سرش را بالا برد و گفت:
-فکر می کنم دختره باید زن ثروتمندی باشه
جف به آرامی جواب داد:
-فکر نمی کنم میراندا می خواد همه ثروتشو ببخشه
دکتر فرانسیس با تعجب گفت:
-چی گفتی ؟
جف گفت:
-بله اون قصد داره همه میراث وان رین رو ببخشه
دکتر فرانسیس خنده ای کرد و گفت:
-این افکار بچه گانه چیه اون الان یک بیوه ثروتمنده و مالک تمام دارایی شوهرشه نکنه تو رفتی افکار انقلابی خودتو به اون تزریق کردی ؟
جف تبسمی کرد و گفت:
-نه اون برای این کارش دلیل قانع کننده ای داره اجازه بده برات تعریف کنم
جف حدود یک ساعت با دکتر فرانسیس حرف زد و با شروع اولین جملاتش چهره دکتر تغییر کرد. او لیوان نوشیدنی را روی میز گذاشت سرش را جلو برد و با دقت تمام گوش داد تا این که سرانجام حرف های جف بپایان رسید سپس دستهایش را از جیبش بیرون آورد صورتش را پاک کرد و گفت:
-جف اگه کس دیگه ای این حرف ها رو می زد باور نمی کردم
جف سری تکان داد و گفت:
-بله می دونم
دکتر فرانسیس گفت:
-خوب شد اون روز نرفتی پیش فرماندار اگه می رفتی فکر می کرد تو یک دیوانه ای به خصوص این که نیکولاس بعد از مرگ یک قهرمان ملی قلمداد شد.
جف گفت:
-حق با شماست اون دونفر کشت ولی در عوض زندگی سه نفرو نجات داد نمی دونم آیا این کارش تلاشی برای جبران گذشته بود یا نه ؟ولی همون طور که مباشرش گفت حادثه آتش سوزی کشتی نتیجه غیر مستقیم اعمال اون بود.
دکتر فرانسیس سری تکان داد و گفت:
-فکر می کنم همه جنایات و فجایع این دنیا از خودخواهی یک فرد و زیر پاگذاشتن حقوق دیگران سرچشمه می گیره خدا را شکر که آدم هایی مثل وان رین زیاد نیستند.
هر دو مرد ساکت شدند دکتر فرانسیس سرش را بالا برد و به آرامی پرسید:
-جف نمی خوای با میراندا ازدواج کنی ؟
جف با خوشحالی جواب داد:
-از خدا می خوام البته امیدوارم اون قبول کنه
دکتر فرانسیس گفت:
-اون قبول می کنه فقط باید بهش کمی فرصت بدی
در ماه دسامبر پیشگویی دکتر فرانسیس به تحقق پیوست.
دوروز قبل از کریسمس کشیش جدید روستای گرینویچ در کلیسای جامع میراندا و جف را به عقد یکدیگر در آوردند.
ابیگیل در حالی که در کنار شوهرش در ردیف جلو ایستاده بود با خود گفت خدا را شکر چقدر این ازدواج میراندا با ازدواج قبلی اون فرق می کنه
او دستش را روی بازوی شوهرش گذاشت و افریم با مهربانی کمی غر زد. وقتی افریم پی برد که میراندا تمام دارائیش را بخشیده است یکه خورد. اما به زودی با توضیحات همسرش ابیگیل متقاعد شد که میراندا در کنار نیکولاس زندگی سعادتمندی نداشت مادرش نیز چیزی بیش از این نمی دانست و نمی خواست بداند.
و زمانی که به افریم اطلاع دادند میراندا و جف قصد ازدواج دارند او خوشحال شد و گفت:
-ای کاش از همون اول با این جوون ازدواج می کرد ولی اون موقع میراندا کمی سربه هوا بود.
اما اکنون پدرش پذیرفته بود که میراندا دیگر آن دختر سربه هوا نیست او اکنون به یک دختر جدی و فعال تبدیل شده بود که در کارهای مزرعه به مادرش کمک می کرد.
در ماه ژوئیه جف روی پای پگی یک عمل جراحی انجام داد میراندا همچون یک دستیار دستورات جف را هنگام عمل مو به مو اجرا می کرد. نتیجه عمل رضایت بخش بود و پگی در مراسم ازدواج میراندا با پای سالم لنگه عروس شده بود.
چند روز پس از ازدواج در یک روز زیبای تابستان میراندا و شوهرش از میان علفزار گذشتند و به طرف باغ سیب رفتند آنها روی یک تخته سنگ نشستند و در حالی که نسیم ملایمی می وزید میراندا گفت:
-جف نمیخوای مطبت رو از هودسون به جای دیگه ای منتقل کنی ؟
جف که از این سوال میراندا تعجب کرده بود سرش را برگرداند و به او نگاه کرد سپس جواب داد:
-هرکجا که تو بخوای من می تونم بیام
میراندا گفت:
-حتی حاضری مطب رو منتقل کنی ؟
جف جواب داد:
-بله حاضرم
میراندا لبخندی زد و گفت:
-جف در کالیفرنیا شدیدا به پزشک نیاز دارند من ...
او مکثی کرد سپس با لحنی خاص ادامه داد:
-من دیگه نمیخوام برگردم به هودسون شاید این فکر احمقانه باشه ولی قدرت تحملشو ندارم
جف گفت:
-نه عزیزم اصلا فکر احمقانه ای نیست
و به یاد منظره دراگون ویک افتاد که هفته قبل آن را دیده بود همه دستورات میراندا اجرا شد کلیه اثاثیه منزل حتی کمد لباس میراندا به حراج گذاشته شد و عواید آن به عنوان هدیه یک فرد ناشناس بین بیمارستان های شهر تقسیم گردید. مبلغی نیز برای کشیش روستای کیلارنی ایرلند فرستاده شد تا خوانواده پگی بتوانند سریعا به آمریکا مهاجرت کنند.
پگی قرار بود در فصل بهار با هانس کلوپیرگ ازدواج کند و میراندا ترتیب هدیه عروسی را داده بود گرچه خود پگی این موضوع را نمی دانست جریب های حاصلخیزی که زمانی محل کشت گل های عجیب و غریب نیکولاس بود هدیه عروسی پگی از طرف میراندا بود خانه دراگون ویک هم با خاک یکسان شد و اکنون علف های خودرو به جای آن در حال رشد بودند.
جف ادامه داد:
-من به تو حق میدم گذشته نباید دیگه تکرار بشه اگه تو قصد داری به کالیفرنیا بری من با نظرت موافقم.
میراندا با خود فکر کرد بله گذشته دیگه تموم شده دیگه نباید هیچ مانعی بین من و جف وجود داشته باشد.
جف گفت:
-میراندا داشتی به چیزی فکر می کردی ؟
میراندا جواب داد:
-داشتم فکر می کردم که وان رین چه قدر درمانده و تنهابود.
هر دوساکت شدند و از میان علفزار به خورشید در حال غروب کردن بود نگاه کردند.
جف با خود فکر کرد حق با اونه نیکولاس وان رین فقط یک احساس ترحم و دلسوزی از خودش بجا گذاشت و رفت.
میراندا چشمانش را بست و سرش را روی شانه همسرش گذاشت.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#32
Posted: 10 Jul 2012 07:36
فصل بیست و دوم
میراندا به علت خستگی و شوک شدید در بستر بیماری افتاد اب سرد رودخانه او را دچار ذات الریه کرد و به دنبال آن تب شدید و هذیان به سراغش آمد او برای روزهای متمادی بدون این که کسی را بشناسد روی تخت ازدواجش در خانه استویوزانت و بی خبر از محیط اطراف و دستهای مهربانی که از او پرستاری می کرد خوابیده بود. وقتی جف به آن جا رسید زن سرایدار خانه را دید که از میراندا مراقبت می کرد بلافاصله ابیگیل و پگی را خبر کرد.
جف در این نه روز بیماری میراندا از خانه تکان نخورد شدت علاقه او نسبت به سرنوشت میراندا به حدی بود که جرات نکرد تنها بر مهارت خویش تکیه کند و طی این مدت نیز دکتر فرانسیس در کنارش بر بالین میراندا حاضر بود.
صبح روز دهم میراندا چشمانش را باز کرد نگاهی به اطراف اتاق انداخت و ناگهان فریاد کشید اما بلافاصله خودش را در میان آغوش پر مهر مادرش دید.
میراندا در حالی که هنوز گیج بود و فقط حضور مادرش را احساس می کرد با صدایی آرام گفت:
-اوه مامان من خواب دیدم تو پیش منی
ابیگیل با خود گفت خداراشکر بالاخره دخترم به هوش اومد
او ارام گفت:
-عزیزم من خیلی وقته پیش تو هستم بهتره فعلا استراحت کنی و آروم باشی
سپس با خود گفت اگه راجع به شوهرش سوال کنه چه جوابی دارم بهش بدم؟
پلکهای میراندا روی هم افتاد سرش را روی سینه مادرش گذاشت و به خواب فرو رفت.
ابیگیل آرام روی تخت نشست و چشمانش پر از اشک شد او اکنون به عزیزترین فرزندش نگاه می کرد که مانند یک کودک تنها و بی پناه روی تخت افتاده بود موهای طلائی میراندا را کوتاه کرده بودند تا درجه تب او پائین بیاید و اکنون موهایش مانند کلاهی گرد روی کاسه سر او بود.
ابیگیل به فکر فرورفت چگونه به میراندا اطلاع دهد که شوهرش زنده نیست؟
چیزهای زیادی بود که ابیگیل آنها را درک نمی کرد میراندا در میان هذیان ناشی از تب کلمات نامفهومی را به زبان آورده بود کلمات نامفهوم و بریده ای درباره اتاق زیر شیروانی افیون و گل خرزهره او همه این کلمات را به حساب گیجی دخترش گذاشته بود اما با این وجود یک جمله خاص در بین این کلمات بود که بارها و بارها به وسیله میراندا تکرار شد من باید فرار کنم باید فرار کنم اما نمی تونم من هم گناهکارم
در تمام این مدت میراندا حتی یک بار اسم نیکولاس را به زبان نیاورد.
پگی و جف که هر دو از ماجرا اطلاع داشتند هیچ کدام حرفی به ابیگیل نزدند.
بعد از ظهر روزی که میراندا سلامتی خود را بازیافت دکتر فرانسیس و جف پس از معاینه میراندا به طبقه پائین رفتند.
جف گفت: دکتر من باید باشما حرف بزنم.
دکتر فرانسیس از حالت جف خنده اش گرفته بود گفت:
-نگران اونباش او یک دختر سالم روستائیه و دوتا دکتر خوب دارند از او پرستاری می کنند.
جف گفت:
-اینو میدونم من نگران سلامتی میراندا نیستم.
سپس مکثی کرد لب هایش را گاز گرفت و گفت:
-بجز این که ....
دکتر فرانسیس گفت:
-منظورت اینه که چطور بهش اطلاع بدیم بیوه شده ؟ نگران نباش اون خیلی جوونه و قدرت تحمل زیادی داره به هرحال شوهرش جون اونو نجات داده و میراندا میتونه خاطره فداکاری شوهرشو برای همیشه جاودانی کنه
دکتر فرانسیس تعمدا با بی ملاحظگی حرف می زد فکر می کرد که مشکل جف به رابطه عاطفی بین او و میراندا ارتباط دارد.
جف با کمی عصبانیت گفت:
-نه من می خوام راجع به وان رین با شما حرف بزنم. چیزهایی هست که توی سینه ام نگه داشته ام و باید اونا رو بریزم بیرون
دکتر فرانسیس گفت:
-چرا معطلی ؟ من گوش می دم
جف خنده ای کرد و گفت:
-اون با نجات جان چند نفر خودشو تطهیر کرد اگه یادتون باشه یک بار از من سوال کردید همسر قبلی وان رین چطور مرد؟حالا میخوام جواب سوالتونو بدم
اما قبل از این که او شروع به حرف زدن کند ضربه ای به در اتاق نواخته شد و پگی وارد اتاق شد رو به جف کرد و گفت:
-خانم میخواد شما رو ببینه
سپس در مقابل قیافه نگران جف اضافه کرد:
-می خواد شما رو تنها ببینه در ضمن حالش خوبه
وقتی جف وارد اتاق میراندا شد او به پشت تکیه داده بود در حالی که هنوز رنگ صورتش پریده بود.
جف به محض دیدن میراندا با خنده گفت:
-میراندا مدل موهات پسرانه شده درست مثل مدل انقلاب فرانسه می مونه اما نگران نباش موهات به زودی رشد می کنند.
میراندا به شوخی جف توجهی نکرد آرام گفت:
-جف نیکولاس مرده این طور نیست؟
لحن گفته میراندا نشان می داد که او از مرگ شوهرش مطمئن است .
جف در پاسخ سری تکان داد.
میراندا پرسید:
-جف تعریف کن چه اتفاقی افتاد؟
جف جواب داد:
-اون زندگی تو و یک زن و بچه رو نجات داد و دوباره برگشت که چند نفر دیگر رو نجات بده اما دیگه کسی اونو ندید. من فکر می کنم اون روی قدرتش بیش از حد حساب می کرد.
میراندا گفت:
-نه اینطور نیست جف او نمی خواست دیگه زنده برگرده اون در آخرین لحظه ای که داشت منو نجات می داد گفت:
می بینی که من میتونم جان یک نفرو نجات بدم همون طور که می تونم جان یک نفرو بگیرم.
جف به فکر فرو رفت نیکولاس آن طور که می خواست زندگی کرد و آن طور که می خواست مرد و بدین ترتیب به دیگران ثابت کرد که او حاکم بر همه چیز است . حادثه آتش سوزی در کشتی برای او این فرصت را فراهم کرد تا از خودگذشتگی خود را نشان دهد.
میراندا افکار جف را خواند و ادامه داد:
-همه ما در مورد نیکولاس اشتباه فکر می کردیم همون طور که خودش هم اشتباه فکر می کرد او نه تنها قوی نبود بلکه مرد ضعیفی بود ضعیف ترین موجود دنیا مردی که فقط به خاطر خودش زندگی کرد.
جف با حیرت به میراندا نگاه کرد او میدید که در آن لحن خسته یک حقیقت ژرف نهفته است حقیقتی که پرده از شخصیت واقعی نیکولاس برمی داشت نه تنها قدرت بلکه ضعف و یا ترس از ضعف او را به سوی جنایت و استثمار دیگران سوق داده بود.
او به یاد کتابی به نام خود شیفتگی افتاد که اخیرا از زبان آلمانی ترجمه شده و در آن به فجایعی اشاره شده بود که در اثر خودخواهی بیمارگونه یک فرد و نادیده گرفتن حقوق دیگران رخ می دهد.
میراندا آهسته گفت:
-جف کی می تونم از این جا برم؟ می خوام هر چه زودتر به مزرعه خودمون برگردیم.
جف جواب داد:
-تو باید فعلا استراحت کنی
میراندا دستش را از روی ملافه برداشت حلقه طلایی ازدواج او هنوز در انگشتش می درخشید دستش را از زیر ملافه پنهان کرد و گفت:
-جف آرام جواب داد:
-ولی این جا خونه توست در حال حاضر همه دارایی وان رین به تو تعلق داره چون وارث اون هستی
جف نمی دانست باید چه چیز دیگری بگوید چندروز پیش وقتی که قطعی شد جسد نیکولاس هرگز پیدا نخواهد شد مباشر او برونک به خانه استویوزانت آمد و با جف حرف زد مباشر خودش پیش نویس وصیت نامه نیکولاس را تنظیم کرده بود و از شرایط آن کاملا آگاهی داشت.
وصیت نامه در تابستان سال 1846 تنظیم شده بود و طبق آن تمام دارائی نیکولاس به پسرش به ارث می رسید و اکنون در غیاب فرزند پسر میراندا وارث تمام اموال و دارائی شوهرش بود. نیکولاس قبلا سهم کلانی برای دخترش کاترین کنار گذاشته بود. مباشرش سعی کرد او را متقاعد کند که چنین تصمیمی غیر عقلایی و مخاطره آمیز است اما نیکولاس به حرف او مبنی بر این که ممکن است وارث پسری در میان نباشد توجهی نکرد.
جف در حالی که این موضوع را برای میراندا توضیح می داد سعی کرد ناراحتی خود را از این که ممکن است این همه ثروت بین او و میراندا جدایی بیندازد پنهان کند همین ثروتی که بین میراندا و نیکولاس فاصله انداخت.
وقتی حرف های جف تمام شد میراندا آرام گفت:
-آیا فکر میکنی من همه این ثروت را تصاحب می کنم ؟ همه دارایی وان رین به دخترش کاترین تعلق می گیره من تمام این اسناد مالکیت رو به نام اون منتقل می کنم به جز یک چیز دراگون ویک اون باید با خاک یکسان بشه تا دیگه هیچ اثری از تباهی و شرارت در آنجا وجود نداشته باشد.
جف با تعجب پرسید:
-پس تکلیف زمین ها چی میشه؟
میراندا جواب داد:
-من زمین ها رو به رعیت ها می بخشم که صاحبان اصلی اونا هستند.
جف لبخندی زد و گفت:
-واقعا....
جف باور نمی کرد که میراندا چنین قصدی داشته باشد. او فکر می کرد که ذهن میراندا هنوز از خاطره آتش سوزی رنج می برد. جف مطمئن بود که میراندا از انزوای روحی نیکولاس و فاصله اش با رعیت ها آگاه بود و او را مسئول آتش سوزی کشتی می دانست به نظر جف روش زندگی نیکولاس نوعی انحراف از انسانیت و اجتماع بود و با خود گفت خدا را شکر که اون مرد.
میراندا با متانت گفت:
-بله واقعا چنین تصمیمی دارم
سپس سرش را روی بالش برگرداند و ادامه داد:
-من خودمو سرزنش میکنم من دختر تنبلی بودم که به دنبال راحتی می گشتم و شیطان درونم باعث شد تا نیکولاس راه کج خودشو ادامه بده
سپس قطرات اشک آرام از گونه هایش سرازیر شد.
جف با صدای بلند گفت:
-میراندا خودتو آزار نده تو اصلا مقصر نیستی
میراندا جوابی نداد چندلحظه بعد جف او را تنها گذاشته و به سراغ دکتر فرانسیس رفت که هنوز در اتاق تنها نشسته بود و مشغول صرف نوشیدنی بود.
دکتر فرانسیس با دیدن جف سرش را بالا برد و گفت:
-فکر می کنم دختره باید زن ثروتمندی باشه
جف به آرامی جواب داد:
-فکر نمی کنم میراندا می خواد همه ثروتشو ببخشه
دکتر فرانسیس با تعجب گفت:
-چی گفتی ؟
جف گفت:
-بله اون قصد داره همه میراث وان رین رو ببخشه
دکتر فرانسیس خنده ای کرد و گفت:
-این افکار بچه گانه چیه اون الان یک بیوه ثروتمنده و مالک تمام دارایی شوهرشه نکنه تو رفتی افکار انقلابی خودتو به اون تزریق کردی ؟
جف تبسمی کرد و گفت:
-نه اون برای این کارش دلیل قانع کننده ای داره اجازه بده برات تعریف کنم
جف حدود یک ساعت با دکتر فرانسیس حرف زد و با شروع اولین جملاتش چهره دکتر تغییر کرد. او لیوان نوشیدنی را روی میز گذاشت سرش را جلو برد و با دقت تمام گوش داد تا این که سرانجام حرف های جف بپایان رسید سپس دستهایش را از جیبش بیرون آورد صورتش را پاک کرد و گفت:
-جف اگه کس دیگه ای این حرف ها رو می زد باور نمی کردم
جف سری تکان داد و گفت:
-بله می دونم
دکتر فرانسیس گفت:
-خوب شد اون روز نرفتی پیش فرماندار اگه می رفتی فکر می کرد تو یک دیوانه ای به خصوص این که نیکولاس بعد از مرگ یک قهرمان ملی قلمداد شد.
جف گفت:
-حق با شماست اون دونفر کشت ولی در عوض زندگی سه نفرو نجات داد نمی دونم آیا این کارش تلاشی برای جبران گذشته بود یا نه ؟ولی همون طور که مباشرش گفت حادثه آتش سوزی کشتی نتیجه غیر مستقیم اعمال اون بود.
دکتر فرانسیس سری تکان داد و گفت:
-فکر می کنم همه جنایات و فجایع این دنیا از خودخواهی یک فرد و زیر پاگذاشتن حقوق دیگران سرچشمه می گیره خدا را شکر که آدم هایی مثل وان رین زیاد نیستند.
هر دو مرد ساکت شدند دکتر فرانسیس سرش را بالا برد و به آرامی پرسید:
-جف نمی خوای با میراندا ازدواج کنی ؟
جف با خوشحالی جواب داد:
-از خدا می خوام البته امیدوارم اون قبول کنه
دکتر فرانسیس گفت:
-اون قبول می کنه فقط باید بهش کمی فرصت بدی
در ماه دسامبر پیشگویی دکتر فرانسیس به تحقق پیوست.
دوروز قبل از کریسمس کشیش جدید روستای گرینویچ در کلیسای جامع میراندا و جف را به عقد یکدیگر در آوردند.
ابیگیل در حالی که در کنار شوهرش در ردیف جلو ایستاده بود با خود گفت خدا را شکر چقدر این ازدواج میراندا با ازدواج قبلی اون فرق می کنه
او دستش را روی بازوی شوهرش گذاشت و افریم با مهربانی کمی غر زد. وقتی افریم پی برد که میراندا تمام دارائیش را بخشیده است یکه خورد. اما به زودی با توضیحات همسرش ابیگیل متقاعد شد که میراندا در کنار نیکولاس زندگی سعادتمندی نداشت مادرش نیز چیزی بیش از این نمی دانست و نمی خواست بداند.
و زمانی که به افریم اطلاع دادند میراندا و جف قصد ازدواج دارند او خوشحال شد و گفت:
-ای کاش از همون اول با این جوون ازدواج می کرد ولی اون موقع میراندا کمی سربه هوا بود.
اما اکنون پدرش پذیرفته بود که میراندا دیگر آن دختر سربه هوا نیست او اکنون به یک دختر جدی و فعال تبدیل شده بود که در کارهای مزرعه به مادرش کمک می کرد.
در ماه ژوئیه جف روی پای پگی یک عمل جراحی انجام داد میراندا همچون یک دستیار دستورات جف را هنگام عمل مو به مو اجرا می کرد. نتیجه عمل رضایت بخش بود و پگی در مراسم ازدواج میراندا با پای سالم لنگه عروس شده بود.
چند روز پس از ازدواج در یک روز زیبای تابستان میراندا و شوهرش از میان علفزار گذشتند و به طرف باغ سیب رفتند آنها روی یک تخته سنگ نشستند و در حالی که نسیم ملایمی می وزید میراندا گفت:
-جف نمیخوای مطبت رو از هودسون به جای دیگه ای منتقل کنی ؟
جف که از این سوال میراندا تعجب کرده بود سرش را برگرداند و به او نگاه کرد سپس جواب داد:
-هرکجا که تو بخوای من می تونم بیام
میراندا گفت:
-حتی حاضری مطب رو منتقل کنی ؟
جف جواب داد:
-بله حاضرم
میراندا لبخندی زد و گفت:
-جف در کالیفرنیا شدیدا به پزشک نیاز دارند من ...
او مکثی کرد سپس با لحنی خاص ادامه داد:
-من دیگه نمیخوام برگردم به هودسون شاید این فکر احمقانه باشه ولی قدرت تحملشو ندارم
جف گفت:
-نه عزیزم اصلا فکر احمقانه ای نیست
و به یاد منظره دراگون ویک افتاد که هفته قبل آن را دیده بود همه دستورات میراندا اجرا شد کلیه اثاثیه منزل حتی کمد لباس میراندا به حراج گذاشته شد و عواید آن به عنوان هدیه یک فرد ناشناس بین بیمارستان های شهر تقسیم گردید. مبلغی نیز برای کشیش روستای کیلارنی ایرلند فرستاده شد تا خوانواده پگی بتوانند سریعا به آمریکا مهاجرت کنند.
پگی قرار بود در فصل بهار با هانس کلوپیرگ ازدواج کند و میراندا ترتیب هدیه عروسی را داده بود گرچه خود پگی این موضوع را نمی دانست جریب های حاصلخیزی که زمانی محل کشت گل های عجیب و غریب نیکولاس بود هدیه عروسی پگی از طرف میراندا بود خانه دراگون ویک هم با خاک یکسان شد و اکنون علف های خودرو به جای آن در حال رشد بودند.
جف ادامه داد:
-من به تو حق میدم گذشته نباید دیگه تکرار بشه اگه تو قصد داری به کالیفرنیا بری من با نظرت موافقم.
میراندا با خود فکر کرد بله گذشته دیگه تموم شده دیگه نباید هیچ مانعی بین من و جف وجود داشته باشد.
جف گفت:
-میراندا داشتی به چیزی فکر می کردی ؟
میراندا جواب داد:
-داشتم فکر می کردم که وان رین چه قدر درمانده و تنهابود.
هر دوساکت شدند و از میان علفزار به خورشید در حال غروب کردن بود نگاه کردند.
جف با خود فکر کرد حق با اونه نیکولاس وان رین فقط یک احساس ترحم و دلسوزی از خودش بجا گذاشت و رفت.
میراندا چشمانش را بست و سرش را روی شانه همسرش گذاشت.
پایان
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20