فصل (4) 3مردی که کنار او نشسته بود حرف او را تایید کرد .بله همینطور است فقط خدا کند که من از قرارم نمانم.دیگری گفت:فکر میکنم کسی چیزی ندیده است.کارلوس نگاهی به ساعتش انداخت و به مارینا گفت:دیر نمیکنیم به موقع میرسیم.کارلوس دستمالی ابریشمی از جیب خود بیرون آورد و دور گردن خود پیچید و به آرامی در گوش مارینا گفت:موقع پیاده شدن سعی کن خود را قاطی جمعیت کنی.اگر میتوانی پشت سر دانشجویان برو.مراقب اطراف هم باش.مارینا اصلا فکرش را هم نمیکرد که خطری آنها را تهدید کرده باشد.با اینکه کارلوس مدام بگوش او خوانده بود ولی حرفهای او را جدی نگرفته بود فکر میکرد همه اینها جز یک بازی چیز دیگری نیست.ولی حالا وضعیت بکلی فرق کرده بود دو نفر بجای آنها کشته شده بودند شاید موقعیکه مرگ وحشیانه و ناخوانده به سراغشان آمده بود هر دو در آغوش یکدیگر خفته بودند.آیا کارلوس مسئول مرگ آنها بود؟این او بود که کوپه را به آنها داده بود به شرطی که به مامور بازرسی چیزی نگویند و با اینکار به یک جنایت وحشیانه تن داده بود.اما نباید آنها را به قتل میرساندند پس این تقصیر کارلوس نبود که آنها را کورکورانه بکشند بدون اینکه...قطار در ایستگاه توقف کرد مسافرین پیاده شدند.باربرها به افراد کوپه درجه اول و دوم پیشنهاد میکردند که بارشان را حمل کنند اما هیچیک از آنها به فکر مسافرین کوپه درجه سوم نبودند.مارینا و کارلوس دست به دست هم پشت سر دانشجویان حرکت میکردند.کارلوس گفت:تند برو.با فشاری که کارلوس بدست او اورد مارینا تمام ناراحتی و اضطراب او را حس کرد شاید در قطار دنبال آنها میگردند.ژاندارمها و بازرسین غیر نظامی در واگن درجه اول دیده میشدند.مارینا به محض اینکه نگاهش به آنها افتاد رویش را برگرداند.نمیخواست صحنه جنایت به چشمش بخورد.بالاخره به انتهای راهرو رسیدند.خود را در وسط جمعیت پنهان کرده بودند.کارلوس مارینا را به جلوتر هل داد.خود را به خیابان رساند.کارلوس گفت:بهتر است سریع تاکسی بگیریم.یک تاکسی را متوقف کردند و سوار شدند.کارلوس آدرس را به راننده گفت و از او خواست که سریع براه بیافتد.شلوغی اطراف مانع از آن شد که مارینا آدرس را بشنود و بداند که مقصد کارلوس کجا بود.کارلوس مدام از شیشه عقبی به پشت سرش نگاه میکرد تا ببیند ایا آنها را تعقیب میکنند ولی وجود وسایل نقلیه مانع از دید او میشد.مارینا گفت:فکر میکنی همه چیز خوب پیش میرود؟کارلوس بخاطر اینکه دو دل بود گرهی به ابروهایش افکند و چیزی نگفت.هر دو بزبان انگلیسی صحبت میکردند ولی بنظر میرسید که راننده واژه هایی را میفهمید از اینرو کارلوس گفت:بله همه چیز رو براه است و اگر یک صبحانه حسابی بخوریم بهتر هم میشود.مارینا در جواب گفت:منکه گرسنه نیستم.هر دو سکوت اختیار کردند.در این موقع از صبح همه جا شلوغ بود.پاریس در نظر مارینا با آب و هوایی که داشت زیبایی خاصی داشت خانه های سبز بلوارها ایوان و باغها همه نشاط انگیر بودند.آفتاب بر گستره زمین پهن بود .واقعا مارینا در کنار کارلوس در پاریس بود و این درست چیزی بود که مارینا را خوشحال میکرد.در فکرش اینده را تجسم میکرد که دست در دست هم به ساحال ساین خواهند رفت به تماشای باغ تویلری و دیدن تابلوهای لوور خواهند رفت و گذشته ها را به باد فراموشی خواهند سپرد.کارلوس دستش را فشرد .مارینا فکر میکرد که آنچه را که در زندگی فاقد آن بود کارلوس با حضورش برآورده ساخته نگاهی به کارلوس انداخت و گفت:واقعا عجیب نیست؟تاکسی از خیابان رسان عبور کرد و وارد کوچه یی تنگ در سمت راست گردیده کمی جلوتر متوقف شد.هر دو پیاده شدند روی تابلویی نصب شده بر دیوار نوشته بود:اتاق اجاره داده میشود.مارینا با دیدن نقاشی های روی دیوار و شیشه های خرد شده پنجره های طبقه همکف نگاهی تردید آمیز به کارلوس انداخت.کارلوس با تیزی گفت:تعجب نکن.زمانیکه در سوربن دانشجو بودم اینجا زندگی میکردم.کارلوس کرایه تاکسی را پرداخت و مارینا را بطرف در چوبی هدایت کرد.چندین ورودی به داخل حیاط وجود داشت و آنها بسمت آخرین ورودی رفتند.از دیوارها و نمای ساختمانها معلوم بود که منطقه فقیر نشینی است.کارلوس دستش را روی زنگی گذاشت رویش را بطرف مارینا برگرداند و تبسمی کرد.کمی بعد زنی چاق با موهای قهوه ای در را باز کرد.کارلوس با دیدن او فریادی از شادی کشید:مامان!اصلا تغییر نکردی من کارلوس هستم.کارلوس!مرا بخاطر می آوری؟به یکباره شادی تمام وجود زن را گرفت و با صدای تقریبا کلفتی گفت:کارلوس!تو برای خودت مردی شدی.درست همانطور که شنیده بودم ...اوه کوچولوی من از دیدنت خوشحالم.رفتار زن کاملا واقعی و احساساتی بود.بدنش میلرزید و چشمانش از شوق برق میزد با عاطفه و محبت ادامه داد:یک روز همه بچه هایم برمیگردند .عزیزان من باورم نمیشود .اگر خبرم میکردی به استقبالت می آمدم.آنها را بداخل خانه دعوت کرد و ادامه داد:لولو را که بخاطر می آوری الان ازدواج کرده است و دو تا بچه دارد ژاک هم همان ژاک است که دیده بودی همیشه بدنبال خوشبختی میگردد که آنهم ناپیداست.زن چاق زیر خنده زد.مارینا به فکر فرو رفت که او واقعا مثل مادری رفتار میکند که فرزند عزیزش را بازیافته است.کارلوس گفت:مامان بگذار مارینا را بتو معرفی کنم.زنت است؟نه نه این یک دوستی است که زندگی ام را مدیون او هستم.با هم همسفر بودیم.میفهمم.مارینا دستش را بطرف او دراز کرد اما او بجای اینکه دستش رادراز کند مارینا را در آغوش کشید و صورتش را بوسید و گفت:همه دوستان کارلوس برای من عزیز هستند.بیا دخترم به آشپزخانه تا صبحانه حسابی برایت درست کنم.مارینا شرم زده گفت:ممکن است اول دوش بگیرم؟بله چرا که نه.پلکان مارپیچی را به مارینا نشان داد که به طبقه بالا ختم میشد و گفت:حمام آن بالاست.کارلوس راه را به او نشان بده و آب گرم را روشن کن تا منظم کار کند.کارلوس به او نگاه کرد و گفت:در این مدت اصلا تغییر نکرده اید.ای بابا بادنجان بم آفت ندارد.کارلوس رو به مارینا کرد و گفت:بیا طبق دستور مامان باید عمل کنم.یک چیزی هم باید بتو بگویم با او سرد برخورد نکن.مامان در حالیکه بطرف آشپزخانه میرفت داد زد:صبحانه تا 10 دقیقه دیگر آماده میشود.کارلوس مارینا را بغل کرده و از پیچ و خمهای پلکان بالا رفت.در میان راه با حالتی موقر و شهوانی گفت:مامان آدم عجیبی است.با مستاجرهایش طوری رفتار میکند که انگار بچه های خودش هستند .بچه های واقعی خودش لولو و ژاک هستند که هیچکدامشان آدم درست و حسابی نشدند لولو که فاحشه است ژاک که یک کلاهبردار بیش نیست همیشه از مادرش پول قرض میگیرد بدون آنکه پس بدهد دائم هم گدا گشنه است.مامان خیلی از دیدنت خوشحال شد.من او را خیلی دوست دارم.میتوانم بگویم دورانی را که اینجا گذرانده ام بهترین دوران عمر من بود.در سوربن که دانشجو بودم سعی کردم بدون تعصب زبان فرانسه را بخوبی صحبت کنم.به طبقه دوم رسیدند کارلوس ایستاد و دری را باز کرد و گفت:اینجا حمام است.از موقعیکه من رفتم اینجا رنگ هم نشده است.حمام محل کوچکی بدون هواکش بود وان کهنه ای هم در کنار آب گرم کن قرار داشت مارینا پرسید:حوله نیست؟چرا الان یکی برایت پیدا میکنم.قفسه لباس در دالان است.مامان آنرا قفل کرده و حوله هم داخل آن است ولی من روش باز کردنش را بلدم طوری باز میکنم که بویی نبرد راستش را بخواهی حوصله باز کردن را ندارم.کارلوس همینطوری صحبت میکرد انگار که دوران دانشجوی اش بود و مارینا بجای اینکه به حرفهای او گوش کند در فکر این بود که به هنگام بازگشت چطور پله ها را پایین خواهدرفت.علاوه بر آن چطور تحمل خواهد کرد که د رخانه با دوستان جدید به گفتگو بنشیند.مارینا از اینکه تا بحال در مورد خودش با کارلوس صادق نبود افصوص میخورد.به احتمال زیاد کارلوس در اینده به محض شناختن او تعجب و هیجان زده خواهد شد.مارینا به او گفت:کارلوس بیا بینم.حرف مارینا با صدای انفجاری در دهانش ماند صدای انفجار از روشن شدن آبگرمکن ناشی شد.کارلوس به عقب پرید انگار که برای یک بمب جا خالی داد با شادی فریاد زد:اینکار میکند.قطره قطره آب از شیر بداخال وان سرازیر شد.کارلوس گفت:زیاد طول نمیکشد تا این پر شود منهم میروم یک جایی پیدا کنم تا تو لباسهایت را عوض کنی.وارد راهرو شد لحظه ای بعد دوباره در را باز کرد و گفت:پیدا کردم بیا اینجا.مارینا بسمت صدای او رفت و دید که کارلوس مکان کوچکی را به او نشان میدهد که یک تخت خواب آهنی و یک گلیم فرسوده و یک کمد شکسته در آنجا وجود داشت کارلوس گفت:اینجا کسی ساکن نیست .لباسهایت را عوض کن و بگذار تا بعد از دوش گرفتنت اینجا بماند.پس از اینکه حرفش تمام شد آنجا را ترک کرد.چند لحظه بعد دوباره با حوله ای در دست سر و کله اش پیدا شد مارینا را صدا زد:بیا این هم حوله.مارینا حوله را گرفت و تبسمی کرد.کارلوس پیش زن چاق برگشت.ناگهان چشمان مارینا به اینه شکسته ای که بر روی دیوار نصب شده بود افتاد.از دیدن تصویر خودش متعجب ماند موهای ژولیده چهره خسته قیافه اش تغییر یافته بود پیش از اینکه کارلوس زیاد دور شود او را صدا زد:بگو ببینم کجا پیدایت کنم؟بیایم پایین؟آره در ضمن اگر با آب گرم کن مشکلی داشتی خبرم کن.فکر میکنم خودم از عهده اش بر آیم.نیم ساعت بعد مارینا احساس کرد که واقعا به حالت اولیه خود برگشته است.حلقه موهایش دوباره درخشش خاص خود را پیدا کرده بودند.با وجود اینکه پیراهن و دامنش چروک داشت اما جذابیت تازه ای پیدا کرده بود.او براحتی آشپزخانه را پیدا کرد کارلوس پشت میز نشسته بود و با مامان مشغول صحبت بود.مامان املت میپخت مارینا از دیدن املت دهانش آب افتاد کارلوس به محض اینکه چشمش به او افتاد گفت:اگر یک دقیقه دیگر دیر میکردی بدون تو شروع میکردم.خیلی گرسنه هستم.مامان رو به کارلوس کرد و گفت:کارلوس فرانسوی صحبت کن تا منهم بفهمم.هر دو زدند زیر خنده.مارینا بخودش فهمانده بود که باید در بین آنها شاد و خندان باشد.املت بسیار لذیذ بود و مربا هم به مذاق مارینا خوشمزه می آمد.مارینا با خوشنودی گفت:خیلی خوشمزه است.در همین موقع در باز شد و مرد جوانی وارد شد.مامان رو به او کرد و گفت:ژاک تا این موقع کجا بودی؟نمیدانستم که قرار ملاقات داری...چشمش به کارلوس افتاد و با شادی ادامه داد:اما اینکه دوست قدیمی مان کارلوس است.کارلوس مارینا را به او معرفی کرد از لحن کارلوس مارینا دریافت که ژاک زیاد آدم قابل اعتمادی نیست.
فصل (4)4مامان به ژاک گفت:پسرم دوست داری چیزی بخوری؟ژاک به علامت نفی سرش را تکان داد و گفت:متشکرم من تازه خوردم فقط یک فنجان مشروب میخورم.مامان از قفسه گنجه یک بطری شراب سرخ آورد.زاک مشغول وراجی کردن بود و از شکست کارهایش صحبت میکرد.دو لیوان پر کرد و گفت:ولی ایندفعه دارم مشهور میشوم با یکی از دوستانم شاهکاری اختراع کرده ایم که نانمان توی روغن است.کارلوس پرسید:چه شاهکاری؟یک دستگاه خفیف کن صدا اختراع کرده ایم که قابل نصب در تمام هواپیماها است.مارینا داخل بحث شد و پرسید:یعنی تا این مدت کسی رو این مسئله کار نکرده و راه حلی برایش نیافته؟ژاک با ژستی مغرورانه جواب داد:من چرا.ژاک لیوان خود را سر کشید و گرهی به ابروهای خود افکند و با تعجب پرسید:توی ساختمان که اتفاقی نیفتاده؟تا آنجایی که من میدانم نه چطور مگر؟توی حیاط دو نفر را دیدم که رفتارهای عجیب و غریبی داشتند.مثل اینکه از بلگار سراغ چیزی را میگرفتند.من فکر کردم اینجا می آیند.کارلوس با شنیدن حرفهای ژاک یکه خورد.با صدای محکمی پرسید:دو نفر؟مارینا به سرعت به چشمان ژاک خیره شد و پرسید:چه شکلی بودند؟تا آنجایی که من فهمیدم فرانسوی نبودند.کارلوس با اضطراب گفت:چه حماقتی!شک داشتم که اینجا هم بدنبال ما می آیند.دوباره ترس سراپای وجود مارینا را گرفت.رو به کارلوس کرد و با صدای لرزانی گفت:حالا چکار کنیم؟کارلوس رو به مامان کرد و با دستپاچگی پرسید:راه خروج دیگری است منکه اصلا یادم نمیاد.او به علامت نفی سرش را تکان داد و گفت:نه بجز در اصلی دری نیست.ولی میشود از پشت بام فرار کرد.از پشت بام؟یادم میاد که بچه ها قبلا در این مورد یک چیزهایی میگفتند.ولی من هیچوقت امتحان نکردم ژاک میتوانم از تو خواهش کنم که ما را به آنجا راهنمایی کنی.مامان مستقیم به چشمهای پسرش نگاه کرد و گفت:آره راه را به آنها نشان بده مطمئن هستم که راه را تو بهتر بلدی.زاک با بی میلی گفت:من خسته ام نمیتوانم از جایم جم بخورم.کارلوس با لحن سردی گفت:به تو پول میدهم.مگر تو اینرا نمیخواهی فرانک بتو میدهم خوب است؟ژاک طوریکه دوست نداشت چانه بزند جواب داد:800 فرانک.باشد 800 فرانک این شاهکارت هم بد نیست.زاک لبخندی به او زد و گفت:زود باشید.احتمالا تا چند لحظه دیگر سر برسند.مامان با عجله ظروف غذا را از روی میز جمع کرد .مارینا فهمید برای اینکه رد گم کند این کارها را انجام میدهد.معلوم بود که در این کارها تجربه زیادی دارد.اگر سر و کله دو مرد ناشناس پیدا میشد میتوانست از عهده شان بر آمده و آنها را سر درگم کند.مارینا به مامان گفت:بابت همه چیز متشکرم شما یک فرشته هستید.او لباس و جعبه مارینا را برداشت.ژاک گفت:بهتر است عجله کنیم.آنها پشت سر او از پله ها بالا رفتند.به طبقه دوم رسیدند.ناگهان زنگ در به صدا در آمد.دو طبقه دیگر را بسختی بالا رفتند دوباره صدای زنگ بگوش رسید مامان سعی میکرد باز کردن در را به تاخیر بیندازد.نردبان کوچکی وجود داشت که از پنجره شیروانی به سقف متصل بود.ژاک از آنجا بالا رفت سپس به مارینا کمک کرد تا بالا برود.بالای پشت بام ناگهان چشمان مارینا به منظره زیبایی که در جلویش قرار گرفته بود افتاد.از فرط هیجان فریادی از دل برآورد سن با قایقها و کرجی هایش شکوه و زیبایی خاصی به طبیعت بخشیده بود.آن طرف تر برج نتردام با عظمت و شکوه ویژه ای دیدگان را خیره میکرد...کارلوس در و پنجره شیروانی را بست و گفت:نباید یک لحظه هم وقت را تلف کنیم.هر 3 به سرعت خود را به پله های ساختمان بعدی رسانده و پایین رفتند.بهنگام پایین رفتن مارینا احساس میکرد که بارش سبک شده.او دائم بهنگام بالا رفتن از پله ها سرگیجه میگرفت.ولی بخاطر اینکه مسخره اش نکنند جرات نمیکرد بر زبان بیاورد.خودشان را به فضایی بسته رساندند که به حیاط کوچکی شبیه بود و در پشت یک مغازه نجاری قرار داشت.الوارهایی روی هم انباشته شده بودند و صدای برش اره از داخل مغازه بگوش میرسید.ژاک آنها را براهی که به خیابان ختم میشد هدایت کرد.کارلوس او را متوقف ساخت و گفت:صبر کن ما به یک ماشین احتیاج داریم میتوانی برایمان تهیه کنی؟رفیقی دارم که شما را به هر جا که بگویید میرساند ولی باید به او پول بدهید.کجا مینشیند؟راهش از اینجا دور است؟پیاده حدود 3 دقیقه طول میکشد.پس بجنب و پیدایش کن ما اینجا منتظرتان میمانیم.ژاک ایستاد و از جایش جم نخورد.کارلوس تاکید کرد:به او بگو پول خوبی خواهم داد چیزی هم برای تو میدهم.لحن کارلوس هیچ تاثیری روی او نگذاشت انگار نمیتوانست قبل از آنکه سهم خود را بگیرد از جایش تکان بخورد.کارلوس به او نگاه کرد و گفت:بمن اعتماد نداری تو که انقدر بد گمان نبودی.کارلوس دست به جیب برد و 800 فرانکی را که به او وعده داده بود از جیبش در آورد و کف دستش گذاشت.ژاک با دستپاچگی پول را گرفت.و د رجیبش گذاشت و با لحن موافقی گفت:شما اینجا منتظر باشید.اگر هنری باشد تا چند دقیقه دیگر او را با خود می آورم.کارلوس گفت:اگر پیدایش هم نکردی دستکم برگرد و بما اطلاع بده.ژاک بعلامت تایید سرش را تکان داد و از آنها دور شد.مارینا گفت:چه آدم سمجی است.هیچوقت به او محل سگ هم نمیگذارم.همیشه با مادرش بدرفتاری میکند .ولی بیچاره زن برای او میمیرد برای دیدنش لحظه شماری میکند او هم وقتیکه گیر میکند و احتیاجی دارد سراغ زن بیچاره می آید.که اینطور!پس بگو پول تو جیبی اش را از مادرش میگیرد .آره دارد دروغ سرهم میبافد که با دوستش هنری تو کار تجارت است و یک نان بخور نمیری هم در می آورد.مارینا موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:فکرش را نمیتوانم بکنم.آن دو مردی که دنبال ما میگردند چطور فهمیدند که ما اینجا هستیم یعنی از ایستگاه تا اینجا ما را تعقیب کردند.اصلا باورم نمیشود.تو از هیچ چیز خبر نداری مسئله از اینها هم پیچیده تر است.کارلوس خواهش میکنم بمنهم بگو جریان چیست؟کارلوس نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:عزیزم اینجا نمیتوانم ولی قول میدهم به موقعش همه چیز را برایت تعریف کنم.نگاهش را به چهره پر اندوه مارینا انداخت و گفت:خدای من من ترا با خودم در این ماجرا این طرف و آن طرف میکشم.تو خیلی ظریف و زیبا هستی.دوست دارم ترا روی دستهایم بردارم و با خودم به یک جای مطمئن و راحت ببرم.مارینا از شنیدن ای حرفها روح از بدنش خارج میشد این عبارات چنان بر دلش مینشست که انگار هیچ خطری وجود نداشت .مارینا موضوع صحبت را عوض کرد و پرسید:نمیتوانیم از یکی دیگر کمک بگیریم ؟به فرض یک دروغی هم سر هم میکنیم و میگوییم...کارلوس حرف او را قطع کرد و گفت:نه بی فایده است اینطوری به خطر می افتیم.اما...ناگهان به فکر مارینا رسید که افراد زیادی در پاریس او را میشناسند بیشتر صرافها سیاستمدارها و اشراف زاده او را میشناختند اما نمیتوانست با کارلوس به سراغ آنها برود.مارینا مایوسانه به کارلوس گفت:ولی بهتر است یک شخص دیگری را پیدا کنیم.کارلوس سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:ما بجز خودمان نمیتوانیم روی کسی حساب کنیم شاید فرصت نباشد که یک چیز را بتو بگویم من خیلی دوستت دارم.تو تمام آرزوهای من هستی.وقتی کارلوس صحبت میکرد فکر مارینا در عالم دیگری پرسه میزد .بر روی محوطه ای که در آن بودند سایه افتاده بود و پرتوی از نور آفتاب به نقطه ای که آنها نشسته بودند متابید.مارینا مستقیم در چشمهای کارلوس خیره شد مارینا احساس کرد که تابحال چنین سعادتی نصیب او نشده بود صدای بوق ماشینی آنها را بخود آورد.
فصل (5)1 در همان لحظه ژاک ظاهر شد و گفت:بیایید اینجا.زود باشید هنری فقط دو ساعت فرصت دارد که با شما بیاید بعد ازظهر قرار دارد. کارلوس گفت:خیلی ممنون ژاک. کارلوس اتومبیل پژو را دید که د رخیابان منتظر آنهاست.دست مارینا را گرفت و گفت:سرت را بیانداز پایین و تند حرکت کن. به محض اینکه آنها داخل خودرو نشستند هنری حرکت کرد و از آنها پرسید:کجا میخواهید بروید؟ راننده مردی جوان با موهایی بور بود و شانه های پهنی داشت. کارلوس بتندی گفت:بطرف جنوب از بزرگراه ها برو. مارینا نخست از این حرف متعجب شد و فکر کرد که او بهتر بود خیابانهای کوچک را پیش بگیرد اما بعد از کمی فکر کردن فهمید که او راه درستی را انتخاب کرده است.اگر کسی آنها را تعقیب میکرد در بزرگراه یک طرفه براحتی میشد آنها را شناسایی کرد. زن جوان دلش میخواست که وقت بیشتری را با کارلوس بگذارند تا در مورد مقصد و هدف او پرس و جو کرده باشد.میتوانست در مورد انگلستان از او سوالاتی بکند و بخوبی میدانست که از این به بعد برایش مهم نیست که کارلوس کجا میرود هر جا که برود با او خواهد رفت و آرزویی نداشت جز اینکه در کنار کارلوس باشد. او پاریس را دوست داشت به نمای ساختمانها مینگریست و آرزو میکرد که دررویای این شهر زندگی کند و هیچکس او را از این رویا بیرون نیاورد پاریس همیشه برای او به منزله یک هتل بزرگ یک رستوران زیبا و لوکس بود.آیا او حالا مثل یک جنایتکار در یک ماشین کهنه در حال گریز است؟ مارینا نگاهی به کارلوس انداخت و گفت:در عرض این دو ساعت کجا میتوانیم برویم. کارلوس با دو دلی جواب داد:خودم هم به این فکر میکنم هنری نقشه شهر را داری؟ هنری جعبه ای به او نشان داد که پر از اوراق باطله و کاغذ پاره های کهنه بود و گفت:باید یکی آنجا باشد. کارلوس خم شد و از زیر صندلی تکه های مختلفی از نقشه را پیدا کرد مارینا به ارامی به کارلوس گفت:چرا به انگلستان نمیرویم؟ کارلوس در جواب گفت:به چه حسابی این حرف را میزنی؟تو یک انگلیسی هستی مسلما آنها هم به این امر واقف هستن. مارینا با تعجب پرسید:آنها از کجا میدانند که من کی هستم و اصل و نسبم چیه؟ کارلوس سرش را تکان داد و گفت:آنقدرها هم که فکر میکنی احمق نیستند. مارینا یکبار دیگر به فکر فرو رفت و از خودش پرسید:یعنی تا این حد؟ کارلوس باید برای او توضیح بدهد تا بفهمد که چه اشتباهی مرتکب شده است که تا این حد او را تعقیب میکنند. دوباره خیالها بر افکار او هجوم آورد آیا ژاک در مورد آن دو مردی که حرف میزد دروغ میگفت؟ساختگی و الکی بود؟ مارجای شب گذشته را در کوپه قطار بخاطر آورد که کارلوس کوپه را با دو ناشناس عوض کرد و آن دو تن را شبانه به قتل رساندند دو نفر به جای آنها قربانی شدند.آیا کارلوس یک کمدی احمقانه بازی میکرد.مارینا از خود پرسید که آیا همه این ماجراها کابوس بود ولی نه تمام آنها واقعیت داشت اما چرا این اتفاقها می افتاد؟ مارینا با کمرویی دست روی دست کارلوس گذاشت و به او خیره شد که غرق د رمطالعه نقشه بود سپس پرسید:راه حلی پیدا کردی؟ نه هنوز آنها بخوبی میدانند کهمامیخواهیم از کشور خارج شویم بهمین خاطر الان در فرودگاه ها و ایستگاهای راه آهن کمین کرده اند.نمیدانم چکار کنم. یعنی انقدر تعدادشان زیاد است؟ کارلوس لبش را گزید و با ابروها به هنری اشاره کرد. مارینا به آرامی در گوش کارلوس گفت:مطمئن هستم که نمیتواند انگلیسی صحبت کند. احتیاط شرط عقل است. مارینا خیلی دلش میخواست که از ماجرای کارلوس سر در بیاورد و کارلوس را بشناسد ولی میدانست که بی فایده است و در چنین موقعیتی به او چیزی نمیگوید. هنری با سرعت و با اطمینان پیش میراند بنظر میرسید که تصمیم گرفته با تمام سرعت و هر چه سریعتر به مقصد برسد.کارلوس سر از نقشه بلند کرد و گفت:بالاخره نمیخواهی بگویی به چه قیمتی با ژاک کنار اومدی؟ هنری نگاهی از آینه به کارلوس انداخت و جواب داد:بمن گفت برای هر کیلومتر 300 فرانک ازتون بگیرم. کارلوس با نیشخند و طعنه جواب داد:فقط همینقدر؟ هنری د رحالیکه کمی از سرعت خود کاست گفت:چطور مگر مشکلی پیش آمده؟ نه! به هیچ وجه فقط خواستم ببینم که بنظر ما هم احترام گذاشته است.در طول صحبت چشمکی به مارینا زد .تبسم کمرنگی بر لبهای مارینا ظاهر شد.این راننده لعنتی هم دست کمی از ژاک نداشت و معلوم بود که قرار گذاشته اند که پول را بین خودشان تقسیم کنند.هنری برای اینکه عمل خود را توجیه کند گفت:البته کرایه برگشت را هم حساب میکنم.
فصل (5)2 کارلوس جواب داد:بله درست میفرمایید.ناراحت هم نباشید تا سانتیم آخرش پولتان را خواهم داد. هنری بر سرعت خود افزود چون خیالش تخت شد که آنها پولش را بالا نخواهند کشید. آنها از وسط فونتانبلو عبور کردند و مسیر جنوب را در پیش گرفتند.مارینا زمانی این مسیر را بخصوص با رولز-رویس و مرسدس برای رفتن به ساحل آزور در پیش گرفته بود و واقعا جذب مناطقی میشد که د رجلوی چشمش قرار میگرفت.حدود یکساعت بود که در راه بودند کارلوس به او نگاه کرد و پرسید:خسته هستی؟ نه آدم مگر در پاریس خسته میشود غیر ممکن است. در گفته های مارینا حسرت و افسوس احساس میشد.اگر کارلوس از او میپرسید که چه موقع به پاریس آمده و در کدام هتل اقامت داشته است چه جوابی برای او داشت.او جعبه ارایش خود را باز کرد دست به کرم پودر برد ولی ناگهان به فکرش رسید که یک اشتباه دیگر مرتکب میشود چون کارلوس به این پودر گیر میدهد.اشتباه هم فکر نکرده بود چون تا چشم کارلوس به آن افتاد گفت:معلوم است نمیتوانی از آن دل بکنی! مارینا نگذاشت جواب متلک او طول بکشد و با حاضر جوابی گفت:و معلوم است که زیاد حسود هستی .تازه اصلا هم اینطور که فکر میکنی نیست. مگر این چقدر ارزش داره که بخاطرش دروغ هم میگوی؟ اینقدر کش نده آن کسی که اینرا بمن کادو داده زیاد هم برایم مهم نیست ولی حداقل مثل تو فکر نمیکرد. پس اینقدرها هم تحفه نیست. نه به هیچ وجه حتی برایم ارزشی ندارد. او ساختمان بزرگی را که در آن زندگی میکرد بیاد آورد.همان مارینا مارتین حالا پنهان میشود .به کارلوس نگاه کرد و گفت:در ضمن اگر به پول احتیاج داشتی میتوانیم اینرا بفروشیم. پس در روزهای سخت به دردمان میخورد. میتوانیم یک ماشین کرایه کنیم. اره دیگر مردم انقدر احمق شده اند. مارینا نگاهی به کارلوس انداخت.در جعبه را طوری بست که انگار از این حرف کارلوس دلخور شده است.در همین موقع هنری گفت:من تا 10 دقیقه دیگر از شما جدا میشوم یکجا قرار واجب دارم باید برگردم. کارلوس با تعجب گفت:مگر دست خودتان نیست؟میتوانید بجای آنها ما را برسانید. نه قبلا کرایه شان را گرفته ام. که اینطور امیدوارم که به تاکسیمتر نگاه نکرده باشند. شکسته. آنها به دهکده ای نزدیک شدند ناگهان مارینا با خوشحالی گفت:نگاه کن!یک سیرک! در فضایی باز که بیشتر شبیه مزرعه بود کاروان بزرگی چادر زده بودند.همچنین چرخهای بزرگی به چشم میخوردند و تابلویی بود که روی آن نوشته شده بود سیرک تد جانسون. مارینا هیجان زده گفت:این یک سیرک انگلیسی است. کارلوس رو به هنری کرد و گفت:هنری اینجا نگه دار. مارینا با تعجب به کارلوس نگاه کرد و گفت:اینجا؟ کارلوس سرش را به علامت تایید تکان داد رو به هنری کرد و گفت:دور بزن و جلوی آنها نگه دار. هنری از سرعت خود کاست و گفت:باشد. کارلوس دست به جیب برد و کیف خود را در آورد و گفت:چند کیلومتر شد؟ هنری مثل اینکه از قبل حساب کرده بود بدون اینکه فکر کند یک قیمتی گفت و این قیمت بسیار بیشتر از آن بود که صحبت کرده بودند. کارلوس به صورت او خیره شد و گفت:حداقل ضریب 10 میکردید تو چرا قاضی نمیشوی؟ از ناهمواریها عبور کردند و در جایی که قفسه حیوانات داشت توقف کردند. با هنری خداحافظی کرده و از ماشین پیاده شدند.مارینا به صورت کارلوس نگاه کرد و گفت:چکار میخواهی بکنی؟میخواهی در چادرها بگردیم؟ یک فکری دارم اول میخواهم یک مکان امن برای تو پیدا کنم. مارینا با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:نمیخواهی که مرا اینجا تنها ول کنی؟ کارلوس در جواب گفت:فقط موقعیکه با رییس سیرک صحبت کنم. مارینا سعی کرد برای مزاح یک متلکی بیندازد. چه چیزی توی کله ات است؟میخواهی به او پیشنهاد خرید بدهی؟ کارلوس حالت جدی بخود گرفت و گفت:تو فقط بیا. آنها بطرف مردی رفتند که افسار اسبی را گرفته بود. مارینا با صدای خشنی گفت:اینجا ورود ممنوع است ما نمیتوانیم برویم. کارلوس بدون اینکه به حرف او توجهی کند گفت:میدانم ولی میخواهم با مدیر سیرک صحبت کنم. مردی لاغر اندام که ماسکی به چهره زده و موهای خود را رنگ کرده بود با رفتاری عادی که بیشتر شبیه کولی ها بود به طرف کارلوس آمد و با زبان انگلیسی پرسید:چه میخواهید؟ دنبال کار میگردیم؟ چکاری بلد هستید؟ هر کاری که با اسب سر و کار داشته باشد. یک نفر برای اصطبل نیازمندیم که به اسبها برسد. به هیچ وجه این حرف به کارلوس برنخورد و ادامه داد اسم مدیرتان چیست؟جانسون؟ آن مرد سرش را به علامت تایید تکان داد و با انگشت چادری را نشان داد و گفت:میتوانید در آن چادر قرمز او را ببینید. خیلی ممنون. مرد در حالیکه دور میشد گفت:فکر نکنم کاری برایتان انجام بدهد او از مانکنها خوشش نمی آید مارینا بطرف کارلوس برگشت و گفت:منظورش چیست؟ کارلوس لبخندی زد و گفت:هیچ چیز یعنی اینکه ما باید وانمود کنیم که زن و شوهر هستیم چون معلوم است که آقای جانسون زیاد به اصول اخلاقی پایبند است. مارینا با تعجب پرسید:تو چکاری میکنی؟کارهایت کاملا احمقانه است. کارلوس برای اینکه به بحث خاتمه دهد راه چادر را در پیش گرفت و گفت:همه کارها را بسپار بمن. مارینا با عجله دنبال کارلوس براه افتاد و زیر لب زمزمه کرد منکه سر در نمی آورم همه اینکارها احمقانه است.اما خدای من چقدر دوستش دارم.
فصل (6) مردیکه در چادر نشسته بود مرد مسنی بود و در صورتش جای زخمی وجود داشت.مارینا تصور کرد که او یک کولی خشن است.از طرفی به مامور مبادله و یا مدیر فروشگاههای زنجیره ای هم شبیه بود.از چهره اش پیدا بود از آن دسته آدمهایی است که عادت دارند فقط دستور بدهد. به محض دیدن آنها از سرتاپای کارلوس را برانداز کرد مثل اربابی که رعیت را نگاه میکند و پرسید:چه میخواهید؟ او انگلیسی صحبت میکرد.کمی مکث کرد و ادامه داد:میتوانید انگلیسی صحبت کنید؟ کارلوس محترمانه جواب داد:بله آقا. کارلوس بدون اینکه منتظر شود تا مرد سوال دیگری را مطرح کند ادامه داد:شنیدم که دنبال کارگر میگردید من مشتاقم هر کاری باشد انجام دهم. مارینا از لهجه صحبت آن مرد تعجب کرد و در پیش خود فکر کرد او نمیتواند کاملا یک انگلیسی باشد. جانسون دوباره سرش را بلند کرد :کی به شما گفت میتوانید به اسبها برسید/ من در بین آنها و با آنها متولد و بزرگ شده ام. راستش...چقدر تجربه کاری دارید؟ مدتی در مزرعه های آمریکای جنوبی کار کردم.دوره آموزش اسب سواری هم گذرانده ام طوری میپرم روی اسب که... جانسون حرف او را قطع کرد و با لحن خاصی گفت:تند نروید انرژیتان هدر میروم گواهی تعلیم دارید؟ بله اما بزبان اسپانیایی و پرتغالی نوشته شده اند در ضمن آنها را با خود نیاورده ام فکر کردم چون بزبان دیگر است بدرد نخورند. که اینطور ولی اشتباه میکنید سیرک ما در اسپانیا هم مستقر میشود و بنده بخاطر اینکار اسپانیایی یاد گرفتم. سپس نگاهی به مارینا انداخت و پرسید:این کیست؟ همسرم. جانسون گرهی به ابروهای خود انداخت و گفت:آهان!همسرتان؟سند ازدواج دارید؟من آدمهایی را که تفننی پیش من می آیند قبول نمیکنم. مارینا احساس کرد که دیگر خونش به جوش آمده چطور آن مرد جرات میکرد که با او اینطور برخورد کند؟ کارلوس بدون آنکه دستپاچه شود گفت:اگر بخواهید برایتان نشان میدهم ولی ما 10 روز است که ازدواج کرده ایم .الان در ماه عسل هستیم بهمین خاطر سندمان در پاریس است. جانسون از سرتا پا مارینا را برانداز کرد و تکرار کرد:10 روز؟برای این به همسرتان نمیتوانستید یک حلقه ازدواج بخرید؟ اینبار مارینا آنقدر عصبانی شد که دلش میخواست یک سیلی بگوش او بزند چون احساس میکرد که رفتار او واقعا بی ادبانه است. کارلوس با فروتنی و شرمندگی جواب داد:یکی داشت ولی مجبور شدیم یک جایی وثیقه بگذاریم.میدانید وضع مالی مان خوب نیست بهمین خاطر است که دنبال کار میگردیم. درک میکنم.تنها مسئله ای که در زندگی از آن فرار میکنم این است که یک خانم در سیرک من کار کند.این همیشه برای من آزار دهنده است. کارلوس سریع جواب داد:او میتواند برای شما خیلی مفید باشد.قبل از ازدواجمان او خیاطی میکرد فکر میکنم لباسهای هنری تان بعضی موقعها به تعمیر احتیاج داشته باشد. مارینا نفسی عمیق کشید کارلوس داشت حرفهای بیراهه میزد.او نقابی برچهره زده بود و تمام سعی اش این بود که جانسون را با حرفهایش جذب کند.درست به صورت او خیره شده بود و متواضعانه و مودبانه حرف میزد. مدتی سکوت بین آنها حکم فرما شد .مثل اینکه آنها موفق به جلب رضایت جانسون شده بودند چون جانسون با لحن تندی گفت:خیلی خوب اگر واقعا میخواهید خود را با اسبها مشغول کنید برای هر هفته 100 فرانک میدهم. کارلوس مغرورانه جواب داد:وحشی ترین حیوانها را بمن واگذار کنید ببینید که چطور از عهده کارها بر می آیم. جانسون برای اینکه او را تحقیر کند و جواب دندان شکنی دهد گفت:این افکار را از کله تان بیندازید بیرون من یک کارگر برای اصطبل میخواهم نه برای اسب سواری.اگر هم ببینم که خوب به حیوانات نمیرسید با بنده طرف هستید فهمیدید؟ کارلوس با پشیمانی گفت:بله قربان. منتظر چه هستید؟ راستش را بخواهید در این ماندیم که کجا سکونت کنیم نه چادر داریم نه بحد کافی پول داریم که بخریم. جانسون با لحن زننده ای ادامه داد:فکرش را میکردم افرادی را که من استخدام میکنم همیشه انتظار دارند که به آنها جا بدهم شک نکنم لازم است که غذایشان را هم بدهم.در هر حال شما شانس آوردید یکی از اتاقهایمان خالی است میتوانید از آن استفاده کنید ولی 10 فرانک از دستمزدتان کم خواهم کرد. بله آقا خیلی ممنون. هی لوک!کجا هستی لعنتی؟ آمدم. پسری حدود 16 سال دوان دوان از یک چادر دیگر خارج شد .موها و چشمانی سیاه داشت و صورتش کشیده و تیره بود . به کارلوس و مارینا تبسمی کرد و بطرف جانسون رفت. فرمایشی بود قربان؟ این آقا و خانم را که ادعا دارند زن و شوهر هستند به چادر ماریو هدایت کن سپس جای اسبها را به آنها نشان بده. جانسون پشتش را به آنها برگرداند و پرسید:شما نمیخواهید خودتان را بمن معرفی کنید؟ کارلوس آیلو. زیاد وقت تلف نکنید بهتر است سریع کارتان را شروع کنید. لوک جلو افتاد و گفت:از این طرف. ساقهای آن مرد از پارگی شلوارش بیرون زده بود که بیشتر جای بریدگی بود و آستینهایش را که بالا زده بود ماهیچه های بازوهایش بر خلاف هیکل لاغرش پر از عضله بود. مارینا با خودش فکر کرد که شاید این مرد سوء تغذیه دارد.چرا مارینا برای این افراد دلسوزی میکرد.او از این شرایط بسیار ناراحت بود آنها باید در یک دهکده زندگی و کار کنند تا به منظور خودشان برسند.اما چرا در یک سیرک؟کارلوس با چه نیت و امیدی روی اینکار حساب میکرد.از همه بدتر کار یاد گرفتن و کار کردن او بیش از پیش بیزار میکرد.به هر جا هم که میرسیدند کارلوس یک دروغ و کلکی سر هم میکرد... مارینا با خود تصمیم گرفت من دیگر اینجا نمیمانم.در همین زمان لوک مقابل خانه ای آجری ایستاد.از ظاهر خانه معلوم بود که به تعمیر احتیاج دارد خانه جدید بود و نمای زیبایی داشت با این وجود با شرایطی که داشتند ارزش زندگی داشت. به محض ورود آشغالهای زیادی دیدند که جمع شده بود و داخل چادر بسیار بی نظم بود.تهوع بدی به مارینا دست داد همه جا گرد و خاک بود و مشکل میشد جایی را دید.چند تا خرت و پرت و اثاثیه هم بچشم میخورد. مارینا گفت:اینجا نمیشود زندگی کرد. در همین لحظه شنید که کارلوس گفت:فقط همین هیچ چیز اینجا نیست.به جز آب و صابون که بتوانیم صورتمان را اصلاح کنیم .مثل اینکه ما به تشک نیاز داریم از کجا میتوانیم تهیه کنیم؟
فصل (6)2 لوک نگاهی بزمین انداخت که بجز خاک چیز دیگری نبود. باید به اقای جانسون بگویید ولی فکر نکنم بدهد.با اینحال امتحان کردنش ضرر ندارد. چادر شما کجاست؟ بغل چادر آقای جانسون شما میتوانید از او سطل آب و صابون هم بگیرید .لوک به دور و بر خودش نگاه کرد و ادامه داد:اینجا برای ماریو مناسب نبود. کارلوس پرسید:مگر او چکار میکرد؟ آکروبات در آن مکان روبرویی موقع انجام حرکات از روی طناب بزمین افتاد و کمرش شکست. چه شانس بدی! لوک لبخندی به کارلوس زد و گفت:از بی دقتی .با اینحال در کارش خیلی ماهر بود نمیخواهید اسبها را ببینید؟ حق با شماست برویم. به طرف مارینا برگشت و گفت:همین جا باش زیاد طول نمیکشد. بدون اینکه منتظر جواب شود از آنجا رفت. مارینا از پشت سر به او خیره شد.لباسهای شیک او به محیط نمیخورد ولی آنقدر تواضع و فروتنی نشان میداد که انگار در بین آنها بزرگ شده است.در بین راه کراواتش را باز کرده و داخل جیبش گذاشت.تبسمی بر روی لبهای مارینا نشست .بطرف پنجره رفت تا برای عوض کردن هوا آنرا بگشاید چون فکر میکرد که به هوایی تازه نیاز دارد تا از شر گرد و غبارهای داخل اتاق رها شود.آب و صابون آیا کارلوس انتظار دارد که او زمین سقف و دیوارها را بشوید؟ولی او که نمیتواند این کارها را انجام دهد آیا کارلوس واقعا توقع داشت که مارینا این وظایف را انجام دهد؟ خشم عجیبی بر مارینا مستولی شده بود.نباید در این ماجرا بدنبال کارلوس می افتاد .کارلوس آنقدر باهوش بود که براحتی با مدیر هتل صحبت کند و جای امنی گیر بیاورد.بخاطر بیم کارلوس یک زوج در قطار شب هنگام به قتل رسیدند و شاید بخاطر همین ترس برای همیشه در این سیرک پنهان شود. کیف پولش را از ساک در آورد تا ببیند چقدر پول دارد.حدود هزار دلار پول در آن بود که سیبل موقع حرکت بهمراه چند اسکناس دیگر در کیف او گذاشته بود. مارینا یک قوطی را که بزمین افتاده بود برداشت و باز کرد.یک آینه معمولی در داخل آن بود از تصویر خودش تعجب کرد آن مارینا مارتین مغرور مرده بود.از خستگی و اضطراب خطهایی روی چهره اش افتاده و ماتیک روی لبهایش پاک شده بود.احساس کرد که بعد از فرار از خانه رنجهای زیادی متحمل شده است.لکه های سیاهی که روی پیراهنش دیده میشد حکایت از آن داشت که لباسش حسابی کثیف شده است. مارینا مدتی بی حرکت ماند.نمیتوانست درک کند که کجاست و چکار میکند.چگونه کارلوس را پیدا کرد و چه چیز در مخیله اوست.موهای خود را مرتب کرد و روی لبهایش ماتیک زد.احساس کرد که حالش بهتر شده وقتی به اطراف نگاه کرد پیش خود فکر کرد واقعا مسخره است بهتر است به پاریس برگردد و به سفارت برود و شرایطش را برای آنها توضیح دهد میتوانست گفته های سفیر را حدس بزند مارینای عزیز مطمئن باشید که ما از شما محافظت میکنیم .همراه با یک محافظ به لوندرس بازمیگردید اما دوست شما در آمریکای جنوبی است چرا به سفارت آنها رجوع نمیکنید.اینها همه موانع سیاسی بودند که جلوی آنها را سد کرده بود و باید برای آنها عذر و بهانه هم آورد.بخصوص که مقامات ارشد بخوبی مارینا را میشناختند و حاضر بودند برای او هر کاری بکنند. ناگهان بادی وزید و در را بهم زد.مارینا با حالتی عصبانی بطرف در رفت و آنرا باز کرد و دید که کارلوس با لوک بازمیگردد.هر دو قیافه بشاشی داشتند معلوم بود که با هم به گرمی گفتگو میکنند.کارلوس کتش را به کمرش بسته بود و تنها یک پیراهن بتن داشت.بنظر میرسید که دروغ دیگری هم برای آن مرد سر هم میکند. پشت سر آنها دختر کوچکی به چشم مارینا خورد که دامن پاره ای پوشیده بود و سطل کوچکی رو دستهای ظریفش انداخته بود. مارینا با خودش زمزمه کرد او را پیش خودم می آورم.و با تمام شتاب در را بست مارینا صدای کارلوس را میشنید که به دخترک میگفت:از کمکت ممنونم النا برات آبنبات خوشمزه ای خواهم خرید. دخترک خندید سپس کارلوس در را باز کرد. تشک جدید سطل آب و صابون. کارلوس به او نزدیک شد و گفت:خیلی وقت بود که منتظر چنین لحظه ای بودم. مارینا حس میکرد که به یکباره خانه ی ویرانه اش به مکانی با شکوه و درخشان تبدیل شده چنان از بودن با کارلوس لذت میبرد که دیگر هیچ عامل بیرونی در فرانسه در سیرک در این کلبه کثیف نمیتوانست حال او را دگرگون سازد. کارلوس زمزمه کرد:دوستت دارم. کارلوس او را محکم فشار داد و گفت:مطمئن باش که هیچوقت تنها نیستیم و تنها نخواهیم ماند. لحظاتی بهمین منوال گذشت .مارینا کلامی برای گفتن احساسش پیدا نمیکرد اما طوفان عاطفه اش او را غرق کرده بود.تمام اراده اش را بکار بست به چشمان کارلوس خیره شد.چشمانی که از آن شهد عشق میبارید.با احساسی خاص و در حالیکه قلبش به شدت میتپید گفت:اوه کارلوس باور کن خیلی دوستت دارم. یکباره دیگر بگو. دوستت دارم. میخواهم دوباره و دوباره بشنوم.تو قابل پرستش هستی.آن بینی کوچکت را میپرستم آن کاکل هایت را که به روی پیشانی ات افتاده .سپس او را از خود جدا کرد و گفت:دیگر باید بروم سرکار. نه کارلوس تنهایم مگذار. مجبورم عزیزم مسئول اصطبل -یک مجارستانی دلسوز از من خواسته است که تا نیم ساعت دیگر غذای اسبها را بدهم فکر میکنم الان وقتش است. نگاهی به ساعت خود انداخت و ادامه داد:در اولین روز باید خودم را به او نشان بدهم. اما کارلوس میخواستم بگویم... کارلوس حرف او را قطع کرد و گفت:سعی میکنم زود برگردم .اگر به چیزی احتیاج داشتی میتوانی آن دختر بچه را به دهکده بفرستی تا برایت تهیه کند.فکر کنم ما به مسواک و خمیر دندان و هوله و یک زیر شلواری برای من و لباس خواب برای تو احتیاج داریم من راضی نیستم که تو اذیت شوی. کارلوس خم شد و او را بوسید و چند اسکناس از جیب خود خارج کرد و به مارینا داد و گفت:نگهدار برای برگشتنمان ...یک چیز دیگر خیلی دوستت دارم. کارلوس دور شد بدون اینکه به او اجازه دهد چیزی بگوید.تا زمانیکه کارلوس از دیدش ناپدید شد او را با نگاه دنبال کرد. ناگهان مارینا با صدایی بخود آمد. به کمک احتیاج دارید؟ زن جوانی با چشمان سیاه به در تکیه داده بود در حالیکه نوزادی در آغوش داشت مارینا از او پرسید:شما انگلیسی هستید؟ زن ناشناس سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:بله ما حدود 3 سال است که در این سیرک هستیم .من و شوهرم . او چکار میکند؟ با میمونهای خودش مشغول است.تمام وقتش را با آنها میگذراند از پدرش به ارث برده راسش را بخواهید من زیاد خوشم نمی آید .کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:شنیدم که شوهر شما کارش با اسبها است.بنظر من کار خوبی است. منهم همین فکر را میکنم. مارینا میدید که دیگر افرادی هم در اطراف او در چادرها و خانه ها زندگی میکنند و اکثر آنها کولی بودند.شاید جانسون فکر میکرد که آنها ریشه اصلی انگلستان بودند. زن جوان گفت:میبینم که تشک تازه ای گرفتید. بله الان هم مجبور هستم بلند شوم و خانه داری کنم. مارینا دید که زن در مقابل این حرف او چیزی نگفت .مارینا انتظار داشت تا زن برای کمک به او اصرار کند. کارلوس او را از پای انداخته بود ولی عشق او چنان در وجودش غوغا میکرد که حاضر بود همه جانش را فدای او کند. مارینا با اراده ای مصمم جلیقه اش را در آورد و با تبسمی گفت:کجا میتوانم اب پیدا کنم؟ با کمک دوست جدیدش شروع به انجام کارهای خانه نمود.کف اتاق را شستند پنجره ها را پاک کردند .برای خود تختخوابی با تشکهای جدید درست کردند. مارینا آنقدر سرگرم کار بود که متوجه زنان دیگر نشده بود.زنانی که برای کمک به او آمده بودند .همانطور که جارو را در دست گرفته بود پرسید:تا کی شوهر من کار میکند؟ یکی از خانمها جواب داد:تا نوبت نگهبان شب.حدود ساعت 7.تا آنوقت نمیتواند بیاید. یکی دیگر از زنها گفت:آره اینطور است.هندراشی به کسی تا زمانیکه به حیوانات غذا نداده و تا وقت شبش تمام نشده باشد اجازه رفتن نمیدهد. زن اول از مارینا پرسید:پس شما شام را چکار میکنید؟ مارینا جواب داد:فکرش را کرده ام. مارینا 100 فرانک بدست بچه ای داد تا به دهکده رفته و مایحتاج آنها را تهیه کند.ساعتی بعد کودک بهمراه مقداری تخم مرغ شیر نان و کره و گوشت برگشت.او همچنین به مغازه خانم جانسون رفت تا یک بخاری و یک آفتابه بگیرد ولی با یک پیغام برگشته بود خانم جانسون چون خسته بود حوصله باز کردن در را نداشت گفته بود تا فردا صبح صبر کنند.وقتی این خبر بگوش مارینا و دوستان جدیدش رسید یکی از کولی ها گفت:زیاد به حرفش توجه نکنید او زبانش تند است ولی آدم بدی نیست.شاید بخاطر اینکه وسایل را از جای دیگری خریدید لج کرده است.مغازه اش پر از جنس است شاید نخواسته است که همه اش را یکدفعه به باد دهد. یکی دیگر از کولی ها گفت:ماه گذشته یک رادیو بمن فروخت همان ماه هم بخودش برگرداندم شاید به شما هم نسیه بفروشد. کولی اولی گفت:ولی باید طوری باشد که خانم جانسون سود بیشتری ببرد. همه گفته او را تایید کردند. بالاخره 10 ساعت بعد مارینا همه کارهایش را تمام کرد و از فرط خستگی خود را روی تخت انداخت کمرش درد میکرد دستهایش هم زبر و خشک شده بودند.فکر میکرد که اگر سیبل او را در چنین وضعیتی میدید شاید به شکلی باور نکردنی بهت زده میشد.در یک کاروان کولی ها اما مارینا از یک چیز احساس رضایت میکرد که موجب میشد تا درد و رنج بدنش برایش بی اهمیت باشد .مارینا مارتینی که در تمام زندگی اش حتی یک بشقاب هم نشسته بود اینک یک خانه را تمیز و آماده کرده بود. از روی تخت بلند شد تا برای خودش شامی درست کند.در همان حال با خود زمزمه کرد:همه این کارها را من کردم؟ خوشبختانه در طول تحصیلاتش چند واحد آشپزی گذرانده و تا حدودی بلد بود که غذاهای ساده بپزد.پختن یک املت برایش کار چندان سختی نبود .او تخم مرغها را داخل ماهیتابه شکست سپس مقداری هم نمک اضافه نمود و منتظر پختن آنها شد.از اینکه از کارلوس خبری نشده بود دلشوره داشت.روی یک صندلی نشست تا رفع خستگی کرده و عضلاتش را آرام کند.خود را با موزیکی که از چادر بغلی بگوش میرسید تسلی میداد. کارلوس در را باز کرد و با دیدن خانه نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.مارینا از جا جست و به گرمی از او استقبال کرد انگار که مدتهاست با هم ازدواج کرده اند. مارینا با تصور اینکه او خسته است پرسید:حالت خوب است؟ خیلی خوبم. لبخندی روی لبانش نشست و بی آنکه به آشپزخانه نگاه کند گفت:خیلی گرسنه ام. الان شام را آماده میکنم. کارلوس به اطراف خود نگاه کرد و گفت:چقدر اینجا تغییر کرده همه این کارها را خودت انجام دادی؟ تقریبا. واقعا که یک زن نمونه هستی چطوری این کارها را کردی؟ زیاد هم سخت نبود. عکس العمل کارلوس برایش عجیب بود.او دیگر مارینا مارتین سابق نبود بلکه زنی بود مثل تمام زنهای دیگر که کانون خانواده را برای مردانشان گرم میکنند.کارلوس روی تخت دراز کشید و نفس بلندی را از درون ریه هایش بیروه فرستاد. مارینا شادمانه گفت:تا چند دقیقه دیگر شام حاضر است. آنها اینک در کنار یکدیگر بودند بدون آنکه کمترین گله ای از وضعیت فعلی شان داشته باشند.
فصل (7) کارلوس بعد از اینکه غذایش را تمام کرد با خشنودی و رضایت کامل گفت:خیلی خوشمزه بود فکر نمیکردم که یک چنین استعدادی داشته باشی. لبخندی روی لبهای مارینا نقش بست او نمیتوانست اقرار کند که این استعداد را برای اولین بار به بوته ازمایش گذاشته است.سپس با طنازی گفت:فکر کردی آنقدر دست و پاچلفتی هستم که از عهده یک خانه هم بر نمی آیم؟ قیافه ات اصلا به خانمهای خانه دار نمیخورد دوست دارم دستهایت را ببینم که... مارینا از پایین به بالا به او نگاه کرد و گفت:دیدنش زیاد هم جالب نیست.3 تا از ناخنهایم شکسته پوست دستهایم مثل تمساح شده فکر میکنم از اسیدی است که در صابون وجود دارد. این بویی که شبیه بوی بیمارستان است آنهم شاید از صابون باشد. الکی ایراد نگیر!من بخاطر اینکه تا الان کار کردم خیلی هم بخود میبالم. راستی؟کی خانه داری را بتو یاد داده است پدر و مادرت که مرده اند پس مادرت یاد نداده است.نکند برای خودت خانه دار گرفته بودی؟ مارینا برای اینکه از خودش دفاع کرده و جواب دندان شکنی بدهد گفت:شرایط اینطور ایجاب میکند. او همه ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. وقتی بازگشت کارلوس دستهایش را زیر سرش گذاشته و دراز کشیده بود و زمزمه میکرد:چاره دیگری نبود.حرفهایم را باور کن.میخواهم رک و پوست کنده با تو حرف بزنم خودم هم از پذیرفتن اینکار شرم دارم. بدن مارینا تا حدودی از سرما میلرزید ولی آنقدر سرگرم انجام کار بود که همه چیز را فراموش کرده بود. مارینا میز را بطرف دیوار هل داد و گفت:بنظر من مرد برای کار ساخته شده است. عجب جواب دندان شکنی.ولی عشق را نباید با چیزی مقایسه کرد بخاطر عشق من تن به این کارها دادم. با این حرفهایت بیشتر مرا بدنبال خودت میکشانی میخواهم تا آخرش بایستم. عزیزم چاره دیگری جز این نداری.نمیخواهم سربسرت بگذارم باور کن خیلی دوستت دارم.خودت میدانی من در مقابل خواسته های تو مقاومت نمیکنم اما خیلی خطرناک است که زیاد اینجا بمانیم. مارینا چیز ی نگفت. کارلوس دست او را گرفت و گفت:میفهمی که منظورم چیست؟باور کن خیلی دوستت دارم. مارینا با شنیدن این حرف به چشمهای کارلوس خیره شد و کنارش دراز کشید مردش را بخود فشرد و زمزمه کرد:و خیلی دوست داشتنی هستی تا ابد عاشقت خواهم ماند. مارینا به چشمان او خیره شد و گفت:ما همدیگر را خوب نمیشناسیم متوجه این قضیه هستی؟ درست است ولی در این مدت کوتاه طوری بهم انس گرفته ایم که انگار سالهاست همدیگر را میشناسیم. مارینا آهی از ته سینه کشید سرخوش و خرسند بود چون بخوبی میدانست که اگر کلامی در جواب کارلوس بگوید او با بوسه ای همه چیز را از یاد خواهد برد.سپس گفت:کارلوس این اولین باری است که با هم خلوت کرده و تنها هستیم و من حق دارم که ترا بخوبی بشناسم حالا بمن بگو قضیه این آرتیست بازیها چیست؟ کارلوس کمی بلند شد و گفت:مطمئنا حق داری. دوباره او را در آغوش کشید و ادامه داد:میخواهم یکباردیگر ببوسمت چون ممکن است بعد از اینکه از زندگی من آگاه شدی برای همیشه ترکم کنی.آه مارینا واقعا مرا دوست داری؟رفیق نیمه راه که نمیشوی؟ مارینا با صدای ارامی گفت:باور کن از ته دل دوستت دارم. چونکه مرا نمیشناسی این حرف را میزنی شاید من یک جنایتکار باشم و روزی به زندان بیافتم. مارینا به چشمهای او خیره شد و گفت:من خودم را برای همه چیز آماده کرده ام.هر کس و هر کاره ی باشی باز هم دوستت خواهم داشت. کارلوس از ته دل خندید و گفت:همین را میخواستم که از آن مطمئن شوم. بدون تردید روی حرفهایم ایستاده ام.هیچوقت تغییر عقیده نخواهم داد من با تو هستم حتی اگر غری منطقی و غیر قانونی باشد. کارلوس او را به سینه خود فشرد و با لحن غم انگیزی گفت:عشق ترا فقط در رویاها تصور میکردم میخواهم رک و پوست کنده با تو حرف بزنم .قبل از تو با زنهای زیادی آشنا شدم سعی میکردم بزور عاشقشان شوم اما نه از ته دل میدانستم که خودم را فریب میدهم ولی همیشه ارزو میکردم که فردی مثل ترا پیدا کنم. درست عین من چونکه... ناگهان جلوی دهانش را گرفت چون مطمئن بود که از دهنش میپرید چونکه من بخاطر آن فرار کردم.او نمیتوانست به این زودی راز خود را بر ملا کند.چرا که هنوزم به کارلوس بدگمان بود و بخوبی او را نمیشناخت آیا کارلوس واقعا برای او نقش بازی میکرد تا وی را بدام اندازد؟ اما به زودی تمام این بدگمانیها از ذهن مارینا محو شد و چنین فکر کرد که او تنها مردیست که توانسته است آتش عشقی را در سینه اش شعله ور سازد و این تنها عاملی بود که به مردش اعتماد میکرد.کارلوس هیچوقت به او صدمه نمیزند و حتما او را بخاطر جنایت تعقیب نمیکردند اما اگر او را میگرفتند...به زندان می انداختند ...یا میکشتند مارینا باید چه خاکی بر سرش میریخت؟نه او نمیتواند شاهد یک جنایت باشد. مارینا با تمام نیرو کارلوس را بخود فشرد و با شوق و حرارت بیشتر پرسید:بمنهم بگو چکار کردی؟هیچوقت ترکت نمیکنم.میتوانیم جایی برویم که هرگز نتوانند پیدایمان کنند.تازه با مرور زمان آنها خسته میشوند و دیگر بدنبالت نمی آید. کارلوس به آرامی پرسید:به حرفی که میگوی فکر کردی؟مطمئن هستی که زیر حرفت نمیزنی؟یعنی حاضری بخاطر من از همه چیز بگذری؟از دوستانت؟از زندگی ات؟از موقعیت خودت؟از همه چیز بیخیال میشوی تا مرا تنها نگذاری و هر جا که رفتم همراهم بیایی؟ مارینا بدون کمترین تریدی سریع جواب داد:آره. بوسه ای بر صورت او زد و ادامه داد:اوه کارلوس خیلی دوستت دارم تنها آرزویم این است که کنار تو باشم. ناگهان کارلوس خودش را از او کنار کشید و گفت:بهتر است دندان روی جگر بگذاری.فعلا دیر است مگر نگفتی که مردها برای کار ساخته شده اند.حالا باید بروم سرکار. کارلوس دستی به موهای او کشید و بلند شد و گفت:راحت بخواب.به محض اینکه برگردم همه چیزهایی را که برای شنیدنش لحظه شماری میکنی برایت تعریف خواهم کرد مارینا با لحن آرامی گفت:کجا میروی؟ باید برای آخرین دفعه به اسبها سر بزنم به هانداردی قول دادم. مارینا در حالیکه او را در آغوش میکشید گفت:نمیشود الان نروی؟ مجبورم عزیزم تو که خودت خانم فهمیده ای هستی. کارلوس بدون اینکه صبر کند از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.آهی از سینه مارینا بر آمد.برای مدتی به نقطه ای از سقف خیره شد .سپس لباسهایش را در آورد و لحاف را روی خود کشید.برای سوال بود که آیا در چنین لحاف و تشکی خوابش خواهد برد؟احساس میکرد که کمرش از درد میشکند و پاهایش کش می آیند اما نگاه دوست داشتنی کارلوس هنگام ورود به خانه آنقدر زیبا جلوه میکرد که تمام ناراحتی ها و غمها را جبران مینمود. بخودی خود تبسمی رو لبانس نقش بست و به آنچه که فردا باید انجام دهد فکر کرد.باید فهرستی از چیزهایی که کارلوس دوست دارد داشته باشد تا برای او فراهم کند.امشب که از قهوه خوشش آمده بود ولی شاید مشروب یا آبجو را هم برای نوشیدن ترجیح دهد... مارینا ناگهان از خواب پرید.احساس کرد که خوابیده است.خودش را سرزنش کرد که نباید میخوابید بهتر بود که منتظر کارلوس میماند .نور آفتاب از پنجره به داخل اتاق میتابید او سرش را برگرداند و به تخت کارلوس نگاه کرد تخت خالی بود. خود را ملامت کرد که چرا جلوی خوابش را نگرفته بود چون بهترین فرصتی را که مدتها منتظرش مانده بود تا سرگذشت کارلوس را بشنود از دست داده بود و او دوباره به سرکار رفته بود. نگاهی به ساعت خود انداخت حدود ساعت شش و نیم بود.صداهایی از بیرون اتاق بگوش میرسید بلند شد و از پنجره بیرون اتاق را نگاه کرد در دیگر خانه باز بودند و بچه ها با هیاهو مشغول بازی بودند و زنان مشغول تهیه صبحانه.مارینا خود را آرایش کرد و لباسهایش را پوشید نگاهی به پیراهن خود انداخت لازم بود که آنها را بشوید.پیراهن کارلوس را نیز باید میشست کارهایی که هیچوقت انجام نداده بود... خاطرش جمع بود که مقداری تخم مرغ برای صبحانه وجود دارد از این رو آستین بالا زد تا صبحانه ای آماده کند.در این هنگام چند ضربه ای بدر خورد و متعاقب آن کارلوس وارد اتاق شد. انگار با ورودش تمام لطفات و طراوت بهار را با خود بداخل اتاق آورد. مارینا به آرامی زمزمه کرد:شرمنده ای دیشب قبل از اینکه تو بیایی خوابم برده بود. طوری خر خر میکردی که جرات نکردم بیدارت کنم. مارینا ابروهایش را گره کرد و با خشم جواب داد:من هیچوقت خر خر نمیکنم. کارلوس با دیدن چهره او خنده ای کرد و گفت:شوخی میکنم مثل یک بچه راحت خوابیده بودی. دست کم صبح بیدارم میکردی. خواستم اینکار را بکنم ولی دلم نیامد. ولی بدتر از این نیست که تو بدون خوردن صبحانه سرکار بروی. کارلوس به آشپزخانه سر کشید و اطراف را گشت مارینا گفت:دنبال چه میگردی؟ دنبال خودتراش خودت خوب میدانی که به آن احتیاج دارم. مارینادستی به صورت او کشید و گفت:داخل کشو است.ولی قبل از آن بیا چیزی بخور.تخم مرغ درست میکنم تا چند دقیقه دیگر آماده میشود. مارینا تخم مرغها را داخل ماهی تابه شست و گذاشت تا بپزد سپس با عجله قهوه ای درست کرد و گفت:شیرمان تمام شده است. غصه نخور من دوست دارم قهوه سیاه بخورم.تو چرا نمیخوری؟ اشتها ندارم. باور کردنش مشکل است. کمی کره و مربا خواهم خورد. فنجان را پر از قهوه کرد و جلوی کارلوس گذاشت و گفت:باید بروم خرید کنم هیچ چیز در خانه نداریم. کارلوس سریع جواب داد:نه نرو. ابروهایش را درهم کشید و اضافه کرد:نمیخواهم که محوطه سیرک را ترک کنی حتا دلم نمیخواهد از خانه خارج شوی ولی این غیرممکن است.اگر بیرون خانه کوچکترین خطری احساس کردی بداخل اتاق برگرد و در را از پشت قفل کن. یعنی اینقدر باید محدودیت داشته باشیم؟ اینطور فکر میکنم. شب گذشته قرار بود همه چیز را برایم تعریف کنی ولی متاسفانه خوابم برد. هر دویمان بخواب احتیاج داشتیم. سپس به ساعتش نگاهی کرد و ادامه داد:من وقت زیادی ندارم.باید سر ساعت هفت و نیم به اسبها سر بزنم . مارینا با طعنه گفت:اینطوری که از پا در می آیی. آره ولی خیلی از کارم راضی هستم وقتی دست روی اسبها میکشم انقدر لذت میبرم که نگو مارینا نمیتوانست جلوی حسادت خود را بگیرد.او که جز کارلوس کس دیگری را نداشت اما کارلوس بدون او هم به خودش خوش میگذارند.کارلوس که تمام افکار او را خوانده بود با انگشتانش چانه او را بالا آورد و به صورت غمگین او نگاهی کرد و گفت:نازنینم.من بیش از همه عالم ترا دوست دارم باید به این وضعیت راضی باشی من چیزی ندارم که به پای تو بریزم. مارینا با ناراحتی گفت:باید همین حالا همه چیز را برایم توضیح بدهی دیگر نمیتوانم حتا یک روز هم دوام بیاورم. باشد همه چیز را میگویم. سیگاری از جیبش در آورد و ادامه داد:نام اصلی من کارلوس آیلو دوکوزا است. کارلوس با تاملی کوتاه به صورت مارینا نگاه کرد تا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد. مارینا جواب داد:عذر میخوام بنده اصلا این اسم را نشنیده ام. کارلوس شانه هایش را بالا انداخت و آهی کشید و گفت:اما خیلی چیزها را روشن میکند.شاید هم مهم نباشد.من از کولونا می آیم. پس بگو.مگر آنجا یک ایالت کوچک در آمریکای جنوبی نیست؟ درست است. یادم می آید که درباره اش فقط مقاله ای در یک روزنامه خواندم تازگی ها هم شاهد اغتشاشات و تظاهرات زیادی بوده است. خلاصه کنم یک انقلاب برای افکار عمومی شاید زیاد اهمیتی نداشته باشد ولی برای ما خیلی مهم است. از لحن او درد و اندوه احساس میشد مارینا دستهایش را میان دستهای او قرار داد و گفت:میخواهم از اول برایم تعریف کنی چرا برای شما اهمیت دارد؟ پدر من رهبر کولونا بود کولونا کشور کوچکی است مابین اروگوئه و برزیل فکر میکردیم که ملت از ما راضی هستند... کارلوس مکثی کرد انگار در رویاهایش غرق شده بود.مارینا برای اینکه او را بخود بیاورد دستهایش را فشرد کارلوس ادامه داد:خیلی از حکومت خودمان مطمئن بودیم ولی یکباره طوفان انقلاب برخاست.البته در ابتدا شبیه انقلاب نبود فکر کردیم همانطور که در آمریکای جنوبی مهار شد ما هم میتوانیم از پس آنها بر آییم ولی اینبار تظاهر کنندگان پدرم را کشتند... مارینا با خود زمزمه کرد:خدای من چقدر وحشتناک! پدرم 40 سال رهبری کرد مردم دوستش داشتند و به او اعتماد میکردند وقتی مشکلی پیش می آمد میگفتند ریش سفید آنرا حل میکند.او همیشه راه حلی برای مشکلات پیدا میکرد. پس چرا او را کشتند؟ مردم تحت تاثیر عوامل بیگانه قرار گرفتند بخصوص کمونیستها . آیا موفق هم شدند؟ آره بیشتر مردم خواستند که حکومت کمونیستی بین اروگوئه و برزیل برقرار کنند تا موقعیتی استراتژیک کسب کنند. به خواسته هایشان رسیدند؟ سوال مهم همینه.درست به این خاطر بود که مجبور شدم فرار کنم.چون مخالف آنها بودم تصمیم گرفتند که مرا هم بکشند .مشاور خارجه پدرم پدرو لایدوس مرا متقاعد کرد که اگر میخواهم کار مفیدی انجام دهم باید زنده بمانم. مارینا پرسید:مشاور پدرت آدم عاقلی است که فکر میکند تو با این شرایط نباید مقابل مردم قرار بگیری با مرگ تو هیچ چیز تغییر نمیکند. خودم به این امر واقف هستم.من میخواستم پیش مردم بمانم و دوباره آنها را متحد سازم اما پدرو گفت که خیلی دیر شده و نیازمند کم سازمان ملل هستیم. چه نوع کمکی؟ پدرو از سازمان ملل درخواست کمک کرد ولی آنها بخوبی میدانستند که این جنگ داخلی یک جنگ ساده نیست بلکه موضوع بیش از این حرفهاست جنگی که دخالت کشورهای کمونیست آمریکای جنوبی نشات گرفته بود. کاری هم پیش برد؟ تنهایی که نمیشود کاری کرد.خیلی دوست داشتم او را همراهی کنم ولی پدرو هیچوقت اجازه نداد و منهم نخواستم بر خلاف میل او عمل کنم. چرا؟نظر تو هم مهم بود. کارلوس سرش را تکان داد:پدرو در این کارها خیلی بیشتر از من تجربه دارد.به زیر و بم مسایل سازمان ملل هم اشناست تازه چیزی که زیاد اهمیت داشت این بود که فقط من زنده بمانم چون یک کوزای دیگر باید حکومت را در دست گیرد.اما خودت میبینی که اینکار خیلی هم راحت نیست.در استوریل دربدر دنبال من هستند. آنها چه کسانی هستند؟ ماموران کمونیست باید بفهمی که خطر بزرگی کولونا را تهدید میکند .مردم دارند از هم میپاشند مرگ من باعث خواهد شد تا حکومتی دیکتاتوی در آنجا حاکم شود. میفهمم ولی باید بدانی که جان خودت در خطر است. کارلوس با کمی عصبانیت جواب داد:درست است ولی چاره دیگری ندارم.فکر نمیکردم آنها بتوانند مرا در استوریل پیدا کنند.فکر میکنم کسی که مرا به فرودگاه آورده به آنها خبر داده باشد. مارینا با ناراحتی آهی کشید و گفت:آنها دو نفر را هم در قطار کشتند. کارلوس با لحن غمگینی اضافه نمود:میدانستند که ما به پاریس میرویم.آنها همه جا را زیر نظر گرفته اند.شاید یکی از این کولی ها هم عضوی از آنها باشد.کسی چه میداند که آنها کجاها مخفی هستند. یعنی تا این حد نفوذ و قدرت دارند که در هر کشوری دستور قتل ترا بدهند؟ بدون شک...بگویم حرفت درست است.بهمین خاطر خیلی احتیاط میکنم. دستهای مارینا را فشرد روی زانوهایش گذاشت و ادامه داد:من باید به کشورم برگردم و ملتم را نجات دهم.اکنون شرایط به نحوی است که دست کمونیستها رو شده و مردم از کارشان پشیمان شده اند.آنها منتظر من هستند مرا هم مثل پدرم دوست دارند.من امید آنها هستم.نمیتوانم رهایشان کنم. کارلوس بلند شد و قدم زنان ادامه داد:بعضی کارها است که باید انجام دهم.پدرم مرد بزرگی بود ولی پیر شده بود و خیلی دیر بود که بتواند عمرش را صرف رفع اشتباهات مردم کند.از این گذشته در پارلمان اختلاف افتاد.مدرسه ها دانشگاهها و حتا بیمارستانها شعار میدادند که صنعت باید شکوفا شود و از این حرفها...ولی پدرم نمیخواست گوش به این حرفها بدهد چون عمری از او باقی نمانده بود.از اینرو این وظیفه به گردن من افتاده است که یک روز آستین بالا بزنم و اوضاع کشور را بهبود بخشم. مارینا سکوت اختیار کرده و با حوصله گوش میداد.لحظه ای بعد کارلوس در حالیکه صدایش میلرزید ادامه داد:دنبال عفو و بخشش برای پدرم نیستم او به نوبه خودش عظمت خاصی در کشور داشت صلح را در کشور برقرار کرده بود و مردم در سعادت و خوشبختی زندگی میکردند اما دخالت کمونیستها باعث ایجاد اغتشاش و شورش شد. واقعا فکر میکنی که مردم از تو حمایت میکنند؟ من از مرگ نمیترسم اگر غیر از این بود میگذاشتم کمونیستها مرا بکشند و بروند پی کارشان.برای شروع کار هم میدانم که چطور حرکت کنم.طرحهایی دارم البته نمیخواهم با زور یک حکومت مستبد و دیکتاتور را بر مردم تحمیل کنم. کارلوس برگشت و پیش مارینا نشست و ادامه داد:مردم خیلی رئوف و مهربان هستند زندگی را دوست دارند هرگز لبخند از روی لبهایشان محو نمیشود به زنانشان عشق میورزند و تنها به یک اسب و یک مزرعه کوچک قانع هستند تا محصولات کشاورزی خود را رونق بخشند و شهر را توسعه دهند. در نگاههای کارلوس عزم و اراده موج میزد.لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد:و این من هستم که باید انجام همه این کارها را بر عهده بگیرم.نخست باید آنها را از دست این خون خوارهای حریص نجات دهم. کارلوس به نقطه دوری خیره شده بود.بنظر میرسید برای آینده نقشه میکشد. مارینا با حالت تحریک آمیزی گفت:تو عرضه اینکار را داری مطمئن هستم. بمحض آنکه بدانم پدرو توانسته است از سازمان ملل کمک بگیرد به کولونا برمیگردم. حسی از تنهایی تمام وجود مارینا را فرا گرفت.آیا کارلوس او را فراموش خواهد کرد؟آیا بدون مارینا عازم کولونا خواهد شد؟آیا عشقی را که این همه از آن دم میزند زیر پا خواهد گذاشت؟ کارلوس با لحن تغییر یافته ای گفت:این سرگذشت من بود واقعا شرمنده ام که تو را هم وارد این قضیه کرده ام کاش ترا نمیدیدم تقدیر چنین خواسته بود مگر نه؟شاید اگر با تو نبودم الان دچار مصیبت بزرگتری شده بودم یا اینکه از بین رفته بودم دنیا را چه دیدی؟ حق با توست.تو خودت برای من یک فرشته ناجی هستی فرشته ای که سعادت و خوشبختی را بمن بازگردانید... دستهایش را به دور گردن مارینا حقله کرد و ادامه داد:برای تشکر از تو زبانم عاجز از گفتن هر واژه ای است بخصوص بخاطر اعتمادی که بمن کردی بدون آنکه چیزی در مورد من بدانی مرا تنها نگذاشتی. مارینا با لحن طنازی که هوش ربا بود پرسید:حالا چه باید بکنیم؟ در اولین فرصت با پدرو تماس میگیرم ولی فکر نمیکنم تا دو سه روز خبری باشد چون انجام کارها در آنجا زمان میبرد. اگر پدرو موفق شد سریع برمیگردی؟ بستگی دارد که سازمان ملل چه تصمیمی بگیرد.اگر آنها به اشغالگران اولتیماتوم بدهند من مجبورم آنجا حاضر باشم تا از ملت جانبداری کنم. پس به یک مبارزه میروی؟ قطعا .ارتش کشور همه جا پراکنده شده اند.ظاهرا مردم در داخل شهر با یاس و ناامیدی با اشغالگران متحد شده اند اما وقتی با نیروهای خودی هستند سعی میکنند برخلاف آنها خود را سازماندهی کنند و بیشتر طرفدار من هستند. فکر خطر را هم کردی؟فقط امیدواری که... با نگاه پر اسرار کارلوس حرف مارینا در دهانش ماند و نتوانست ادامه دهد در آن نگاه اندوه بسیاری نهفته بود. کارلوس دنباله حرف او را گرفت و گفت:از ته دل مطمئن هستم که پیروز میشویم کشور من باید پیروز شود. قلب کارلوس از یاد آوردن کشورش فشرده میشد.به نقطه ای خیره ماند و آینده را در خیالش تجسم نمود.مارینا احساس میکرد او نمیتواند در آینده در چنین جایگاهی که فکر میکند قرار بگیرد.
فصل (8) 1 کارلوس ناگهان از جا جست:من باید سرکار بروم.تو هم ببین میتوانی از خانم جانسون برایم یک پلیور بخری. کارلوس در حالیکه میخواست خارج شود جیبهای خود را گشت و در همان حال ادامه داد:مامان موقع آمدنمان کمی پول بمن داد که مقداری از آنرا با هاندارادی معاوضه کردم و دلار گرفتم.به او هم گفتم که در پرتغال موقتی کار میکردم. اگر از من چیزی پرسید:تا میتوانی با او صحبت نکن البته اینجا آدمها عادت ندارند زیاد سوال کنند و اگر کسی هم از آنها سوال بپرسد ناراحت میشوند. کارلوس با تمام شدن حرفهایش از خانه خارج شد.مارینا از پشت پنجره تا آخرین لحظه یی که از نگاهش محو میشد به کارلوس خیره ماند.سپس برگشت و روی تخت نشست.آهی از ته دل کشید احساس میکرد همه امیدش پس از این همه رابطه و عشق در حال از بین رفتن است. او هرگز انتظار چنین چیز وحشتناکی را نداشت اما خیالش راحت شد که کارلوس یک جنایتکار نبود مطمئن بود که او در چنین ماجراهایی دست ندارد اما همیشه شکی برای همه کارها وجود دارد.اکنون با اطلاعاتی که از کارلوس کسب کرده بود همه چیز برایش روشن بود.به کارلوس اعتماد داشت منش و رفتار او همانند افراد قدرتمند بود که عادت دارند دستور بدهند.در برابر همه چیز مقاوم بود بصیرت و روشن بینی اش به او غرور خاصی بخشیده بود .مارینا در این فکر بود که چون کارلوس صادق و عادل وبی ریاست جایی برای مارینا در زندگی او نخواهد بود و از صحبتهایش به این مسئله پی برده بود که او در فرصتی مناسب به کشور خود بازخواهد گشت اما بدون مارینا. مارینا به عشق او نسبت به خودش هیچ شکی نداشت ولی رقیب دیگری در برابر او قدبرافراشته بود و آن چیزی نبود جز کولونا. مارینا در تنهایی خودش غرق بود دنیای تاریک و بدون امید.بی اختیار سرش را روی متکای کارلوس گذاشت قلبش فشرده شد.بوی خوش کارلوس او را مست کرده بود.با صدای شکسته ای نجوا کرد:کارلوس دوستت دارم خواهش میکنم تو هم مرا دوست بدار. کلماتی که او از زبانش بیرون میجهید بنظرش تکراری می آمد قبلا آنها را از زبان مردی که مارینا را ستایش میکرد شنیده بود. چهره ویکتور در نظرش مجسم شد صورت رنگ پریده چشمان شکاکش بهنگامی که خبر از جدایی به او داد .ویکتور خیال میکرد که میتواند مارینا را بازگردانده و عشق واقعی را به وی بشناساند. حال آنکه عشق واقعی هرگز فرمان نمیدهد بلکه انسان را از خود بیگاه میکند و اکنون مارینا مبتلای چنین عشقی بود.کارلوس همه وجود او را تسخیر کرده بود بر همه حیاتش حاکم شده و تمام ذرات وجودش از عشق او لبریز شده بود اینک مارینا زنی پاک باخته بود. آنگاه که به کارلوس نگاه میکرد و او را در آغوش میگرفت در اوج لذت و زیبایی سیر میکرد. با این وجود از اقبال بدش سرخورده و شکسته از عشقش جدا خواهد شد.چطور تحمل خواهد کرد؟چگونه به این جدایی تن خواهد داد؟نه این غیرممکن است! مارینادر حالیکه سعی میکرد واژه هایی را که ویکتور بکار میبرد فراموش کند با خود زمزمه کرد باید تمام سعی ام را بکنم که او هم مرادوست داشته باشد. بلند شد و پولی را که کارلوس داده بود در کیفش گذاشت و از خانه بیرون رفت.در جلوی خانه همسایه چند دختر جوان نشسته بودند و به پیرزنی کمک میکردند پیرزنی که نوزادی در بغل داشت نگاهی به کیف مارینا انداخت و پرسید:میخواهید خرید کنید؟ مارینا با لحن دوستانه ای جواب داد:میخواستم یک پیراهن دیگر بخرم بچه تان خیلی نازنین است. این هفتمین بچه ام است.شوهرم از 7 سالگی در اینکار است. چکار میکند؟ گربه ها را اهلی میکند.نگاهی به چشمهای متعجب مارینا انداخت و ادامه داد:میدانی منظورم ببرها و پلنگهاست اینها را گربه خطاب میکنند. باید کار خطرناکی باشد نه؟ زن کولی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:او برای اینکار خلق شده است ولی بیچاره شانس ندارد جایی که قبلا کار میکرد بسته شد و حیوانات زیبا از بین رفتند و مجبور شد مدتی بیکار بماند. مارینا تبسمی کرد و گفت:اما این کوچولوی ات دوباره شانس آورده است. در همین موقع بچه گریه کرد.مادرش در حالیکه بلند میشد گفت:وقت غذایش رسیده شیر میخواهد. مارینا براهش ادامه داد و مسیر مغازه خانم جانسون را پیمود .مغازه او برنگ آبی و سفید نقاشی شده بود. مارینا به ارامی ضربه ای به در کوچک زد لحظه ای بعد خانم جانسون در را باز کرد زنی کوچک که سینه های بزرگی داشت و تقریبا میانسال مینمود.موهای حنایی رنگ سرش را منظم آرایش کرده بود ولی در عوض شلواری فرسوده و کهنه بتن داشت نگاهی به مارینا انداخت و با بی میلی و ناخرسندی گفت:شما خیلی سحرخیز تشریف دارین. سپس تغیری حالت داد و با تبسم گفت:اوه شما همانی هستید که شوهرتان در اصطبل کار میکند مگر نه؟دیروز از اینجا خرید کرد امیدوارم شما پول داشته باشید چون من نسیه نمیفروشم. مارینا به سردی جواب داد:نگران نباشید. مارینا پشت سر او براه افتاد برای لحظه ای از دیدن اجناس و وسایلی که همه قفسه ها را پر کرده بود مبهوت ماند و گفت:مغازه تان خیلی جالب است. باید رضایت مشتریها را جلب کرد.اینها اجناسی هستند که مشتریها به آنها نیاز دارند. آفرین بر شما. بارها به آقای جانسون گفتم اینها همیشه مجبورند پولهایشان را تا آخرین سکه خرج کنند پس چرا ما صاحب این پولها نشویم. مارینا با تعجب پرسید:مگر پس انداز نمیکنند؟ حرف خنده داری میزنید .آنها پول را مثل سیگار لای انگشتانشان میپیچند و دود میکنند هوا.اگر برای امرار معاش چیزی نخرند همه را در قمار میبازند. مارینا زنی را که چند لحظه پیش با او صحبت میکرد در نظرش مجسم مرد بنظرش آمد اصلا به فکر فردای خود نبود. خانم جانسون ادامه داد:بهمین خاطر همیشه مقروض هستند اما شما با اینها فرق دارید شما از کجا آمده اید؟ من و کارلوس تازه با هم عروسی کردیم این اولین باری است که من در سیرک کار میکنم. با اینحا شوهرتان خیلی بکار اسبها وارد است هانداردی خیلی از او راضی است. آره تجربه زیادی در اینکاردارد. ما از اینکه با یک هموطن برخورد میکنیم خوشحال هستیم و مطمئن هستیم که همیشه با ما همکاری میکنند اما آنها را دوست ندارند در خارج اقامت کنند اینکار آنها را ناراحت میکند.بیشتر کارکنان ما لهستانی چک یا ایتالیایی هستند. در طول صحبت مارینا چند تا از اجناس را برداشت .خانم جانسون گفت:شما خیلی خوش برخورد هستید.اوه میبینم که دامنتان به یک زنجیر احتیاج دارد نمیخواهید یک زنجیر بخرید؟ چرا؟بگذارید داخل آن وسایل. شما از لوندرس می آیید؟ من آنجا کار میکردم. چکاری؟ قبل از اینکه مارینا چیزی بگوید او با سرعت افزود:البته نمیخواهم در زندگیتان دخالتی بکنم اما نمیدانم چرا کنجکاو هستم که بدانم.تا حالا کسی با افرادی مثل شما برخورد نکرده بود. چیز خاصی در زندگی ما نیست.شوهرم هم اهل آمریکای جنوبی است. مارینا چیز دیگری نگفت و ساکت ماند و به چشمهای خانم جانسون خیره شد که آز و طمع از آن میبارید. خانم جانسون گفت":واقعا؟من تاحالا به آمریکای جنوبی نرفتم و تنها جایی است که همیشه آرزویش رادارم. مارینا در حالیکه اطرافش را نگاه میکرد گفت:دوست داشتید سفری به آنجا بکنید؟ ای بابا!میدانی من از اول در این سیرک کار نکردم .اوایل بندباز بودم.بعد یک مرتبه پیشرفت کرده و د رسالنهای موزیک برنامه اجرا کردیم.اسم گروهمان هم تریو دومینو بود.بعد به بیشتر جاها سفر کردیم از جمله آلمان اسپانیا ایتالیا فرانسه حتا به فرانسه هم رفتیم.سپس این سیرک را راه انداختیم و پول خوبی هم در آوردیم. از کارتان راضی هستید؟ از اینکه خانم جانسون طفره میرفت و حرفش را کش میداد مارینا معذب میشد خانم جانسون جواب داد:کار و بارمان خوب است .یک شب چند تا از همکارهای جوانمان زیادی خورده و مست کرده بودند باعث شدند که من از طناب پایین بیفتم پایم شکست و بهمین علت یکی از رگهایم از کار افتاد.از آنموقع هم نتوانستم خوب به خودم سر و سامان بدهم. حدثه بدی اتفاق افتاده است جای تاسف است. خانم جانسون لبخندی زد و گفت:زیاد هم مهم نیست بهر حال من دیگر برای کارهای آکروباتیک پیر شده ام. چه سرگذشت غم انگیزی بهتر است همه اینها را بنویسید. توانایی اش را ندارم لازم است که کمی سوار بیشتری داشته باشم .متوجه هستید که چه میگویم؟ حتما. ولی متاسفانه در کار تجارت هم کسی نبود که بمن کمک کند. از صدایش یاس و تاسف میبارید سپس ادامه داد:چیز خاصی نمیخواهید؟ به کیفی که مارینا در دست داشت نگاهی کرد و د رحالیکه قیمت کالاها را حساب میکرد ادامه داد:کیف قشنگی دارید. مارینا سریع جواب داد:این را رییسم برای تبریک ازدواجمان کادو داده است. اینطور شنیدم که مشکل مالی دارید میتوانم آنرا به قیمت خوبی بخرم. اوه شما خوب متوجه منظور شوهرم نشده اید.درست است که ما حلقه ازدواجمان را گرو گذاشته ایم اما دلیلش این بود که پول خارجی داشتیم و نتوانستیم آنرا معاوضه کنیم. پس الان همه چیز خوب پیش میرود؟ بله د رغیر این صورت که نمی آمدم خرید. خوب است د رهر حال اگر عقیده تان عوض شد بمن خبر بدهید. مارینا سرش را تکان داد و شروع کرد به انتخاب جنسهای مایحتاجشان .پس از انتخاب چند خرت و پرت یک پیلور برای کارلوس یک پیراهن قرمز برای خودش و یک کلاه کابویی خرید.او همچنین ملحفه پرده هوله و تمام چیزهایی را که فکر میکرد برای خانه مورد نیاز است خرید.خانم جانسون در آخر برای اینکه متلکی بیندازد گفت:قبل از همه چیز بهتر است شما پرده را وصل کنید زوجهای جوان بیشتر به یک جای خلوت و دنج نیاز دارند. نگاهی به چشمان مارینا انداخت و اضافه کرد:سرخ نشوید آنقدرها هم پیر نشده ام که فراموش کنم این پرده به چه دردی میخورد به خصوص که شوهرتان جوان زیبایی است. ما باید از شما از شما و اقای جانسون قدردانی کنید که این فرصت را به همسرم دادید. آلفرد کسی را کورکورانه استخدام نمیکند ما به یک نفر احتیاج داشتیم شما موقع خوبی آمدید. مارینادر حالیکه پول را از کیفش در می آورد جواب داد:بله واقعا غیر منتظره بود. خانم جانسون حریصانه به کیف نگاه میکرد .مارینا هم متوجه نگاه او شد و در دل خود ارزو کرد که اگر دو تا از این کیف داشت یکی را به او هدیه میداد. خانم جانسون گفت:شما نمیتوانید اینهمه وسایل را با خود ببرید.بهتر است بخانه تان برگردید من اینها را با جیم میفرستم جیم پسر نازنین من است هر جا باشد الان پیدایش میشود. شما لطف دارید.پس فقط پیراهن و دامن را برمیدارم چون میخواهم لباسهایم را عوض کنم. خانم جانسون برای اینکه مزاحی کرده باشد گفت:حتما شما به آن احتیاج دارید چون بالاخره قرار است کسی را در آغوش بگیرید. سپس خنده ای کرد.مارینا در خیال خود به زن میخندید که چه فکرهایی میکند.چطور میتوانست بگوید که آنها فرار کرده اند و زن و شوهر نیستند. او لباسهای جدید خود را در کیف گذاشت و برای آخرین بار از خانم جانسون تشکر کرده و از مغازه خارج شد.موقعیکه از جلوی اتاق آقای جانسون میگذشت از پنجره صدای بحث و جدل دو نفر را شنید:شما حق ندارید در مورد کارگرهای من پرس و جو کنید. مارینا بر جای خود میخکوب شد آیا راجع به کارلوس صحبت میکنند؟ صدای دیگری که بزبان انگلیسی کامل حرف میزد گفت:من فقط میخواهم بدانم که شمادیروز یا امروز کسی را استخدام کرده اید یا نه؟ اقای جانسون با تعجب پرسید:منهم میخواهم بدانم شما کی هستید؟ این یک بازجویی قانونی است. پلیس هستید؟ کمی سکوت بین آنها حکم فرما شد و پس از لحظه ای صدای دیگری گفت:نه دقیقا. پس بروید پی کارتان.در این کشور من بجز پلیس به هیچکس دیگر جواب نمیدهم.همه مجوزهای من قانونی است حتا افرادی که استخدام میکنم. فقط از شما خواستیم که با ما همکاری کنید. چه غلطها!من از فضولی شما هیچ خوشم نیامد.یالله بزنید به چاک. اگر بما کمک کنید تا مردی که دنبالش میگردیم پیدا کنیم هرگز پشیمان نخواهید شد.چون آنها به شما هم ضرر میرسانند.این مرد با یک زن سفر میکند اما ما فقط بدنبال مرد هستیم. عجب!اگر حکم ماموریت دارید بمن نشان بدهید ببینم. دوباره سکوت در بین آنها مستولی شد.آن دو ناشناس مدرکی برای ارائه نداشتند.صدای خراشیده شدن میزی به زمین کشیده شد.بنظر میرسید که آقای جانسون از پشت میز برخاست لحظه ای بعد صدای اقای جانسون به گوش مارینا رسید که داد زد:بزنید به چاک به شما اجازه نمیدهم که در سیرک من دخالت کنید.اگر کفرم را بالا بیاورید گردنتان را میشکنم. مارینا لحظه ای درنگ نکرد با سرعت از آنجا دور شده خود را بخانه رساند و در را از پشت قفل کرد.لحظه ای بدر تکیه داد و همانطوری ماند. آنها کارلوس و مارینا را پیدا خواهند کرد.دیگر نمیتوانند از دست آنها فرار کنند.وحشت سراپایش را گرفته بود میخواست دنبال کارلوس برود و تمام ماجرا را برای اوتعریف کند اما اینکار دیوانگی بود.باید تا برگشتن او خونسردی خود را حفظ میکرد و منتظر میماند.ولی بعد از آن به کجا خواهند رفت؟فکرش از کار افتاده بود.یکبار دیگر باید دربدر شوند و فرار کنند... ضربه ای به در زده شد مارینا از ترس نزدیک بود زهره ترک شود همراه با ضربه ی دوباره ای که بدر نواخته شد صدایی نیز بگوش رسید:کسی در خانه نیست؟بسته هایتان را اوردم. مارینا نفس راحتی کشید بمحض اینکه در را باز کرد جیم گفت:اینها را کجا بگذارم؟ بگذارید روی تخت خواب خیلی ممنون. جیم با مهربانی گفت:این همه اش نیست بروم بقیه اش را بیاورم. مارینا جواب داد:لطف کردین. قلب مارینا فشرده میشد وقتی تصورش را میکرد که تمام خریدهایش به باد رفته است. جیم به اطراف خود نگاه کرد و دور تا دور اتاق را از نظر گذراند و گفت:اتاق خیلی قشنگی دارید. بله بد نیست.تصمیم گرفتیم اگر پولدار شدیم بیشتر به اینجا برسیم.مثلا سیم کشی کنیم و از برق استفاده کنیم. من بکار الکترونیکی وارد هستم اگر بخواهید میتوانم از خانه خودمان به اینجا سیم برق بکشم. فکر خوبی است من در موردش با شوهرم صحبت میکنم.مطمئن هستم که از شما قدردانی میکند. جیم در حالیکه میخواست خارج شود لبخندی زد و گفت:مهم نیست. مارینا شنیده بود که شوهرها دوست ندارند که جیم در اطراف زنان آنها پرسه بزند.چون از آن تیپ افرادی بود که برای خانواده ها خطرناک بود.تمام این خیالها برای لحظه ای از افکار مارینا گذشت. جیم دوباره در حالیکه بسته ها را در دست داشت جلوی در نمایان شد.بداخل خانه آمد و آنها را روی تخت خواب گذاشت و گفت:بمن انعام نمیدهید؟ چرا اما فکر کردم شاید ناراحت شوید. البته منظورم پول نیست. او سعی کرد مارینا را به تله بیندازد اما مارینا سریع جواب داد:شوهرم تا چند دقیقه دیگر پیدایش میشود باید بگویم که خیلی هم حسود است. جیم در حالیکه به مارینا نزدیک میشد گفت:یک بهانه برایش سر هم کنید. خیلی پررو هستید. در حین صحبت مارینا در را باز کرد و خارج شد.جیم نتوانست در مقابل همسایه ها پشت سر او برود و با خود زمزمه کرد دفعه بعد ترا بدست می آورم. مارینا بدنبال دختری میگشت که برایش از شهر خرید کرده بود.از خوش اقبالی خانه آنها دو چادر پایین تر بود و دختر هم مثل همیشه بود.آنها دو خواهر بودند یکی 6 ساله و دیگری 6 ماهه. نه تنها پیاده برگشتن برای دخترک یک تفریح بود .بلکه 5 فرانکی که به او میداد در نظرش پول کمی نبود.مارینا او را صدا کرد او هم بدنبال مارینا براه افتاد در بین راه مارینا پرسید:موقعیکه برای من خرید میکنی مادرت ناراحت نمیشود؟ نه در خانه نیست.رفته به دهکده تا لبی تر کند.اینکار همیشگی اوست. قلب مارینا بسختی فشرده شد.سردرگم مانده بود نمیدانست چه بگوید با چه کاری انجام دهد دست روی شانه دختر گذاشت و گفت:یک لیست برایت مینویسم... نه من نمیتوانم بخوانم سواد ندارم شما بگویید من حفظ میکنم. لحظه ای بعد دختر کوچولو پولها رادر جیب گذاشت و از مارینا دور شد.مارینا از پشت به او خیره ماند و با خود گفت:چرا این افراد را قبلا نشناخته ام میتوانستم به آنها کمک کنم.اما پول تنها راه حل همه مشکلات نبود.آنها بدون آنکه به فردای خود بیاندیشند بی هدف زندگی میکردند.عادلانه نیست که بچه ها ی آنها نه بتوانند بخوانند و نه بنویسند هر فرزندی حق تعلیم تربیت و آموزش دارد. حدود 1 ساعت بعد دخترک بازگشت.او هیچ چیز را فراموش نکرده بود و مارینا برای پاداش 5 فرانک دیگر به او داد اما دخترک از قبول آن امتناع کرد و گفت:این پول خیلی زیاد است یک فرانک کافیست. ولی من میخواهم تو قبول کنی.در ضمن به مادرت هم نده چون ممکنه یکروز به آن نیاز داشته باشی یا به درد خواهرت بخورد. خیلی ممنون میدانید خانم شما خیلی زیبا هستید منهم دوست دارم مثل شما باشم. مارینا دستش را روی شانه های او گذاشت و گفت:وقتی بزرگ شدی تو هم زیبا میشوی.من کولی نیستم ولی میتوانم آینده را بخوانم تو مهربان خواهی بود و همه ترا دوست خواهند داشت حاضری اینطور باشی؟ دختر کوچولو بجای اینکه جواب بدهد او را بغل کرد و گفت:من شما را خیلی دوست دارم. سپس پا به فرار گذاشت و از آنجا دور شد. مدتی سیمای کوچک دختر از ذهن مارینا محو نشد و تا زمانیکه شام درست میکرد به او فکر میکرد.مارینا تدارک غذایی مطبوع با گوشت و پیاز و شامپاین را دیده بود. وقتی کارلوس برگشت.همه چیز آماده بود مارینا را در آغوش کشید و بوسید انگار مدتها بود که یکدیگر را ندیده بودند. دوباره او را بوسید و گفت:خیلی دوستت دارم.تازه!صبح که رفتم فراموش کردم که بگویم دوستت دارم. هربار که کارلوس به او نزدیک میشد موجی از خیالهای مختلف به افکار او هجوم میبرد چگونه دوری او را تحمل کند؟چگونه بپذیرد که در زندگی او جایی نخواهد داشت؟آهی کشید و گفت:میخواهم چیزی را بتو بگویم یک خبر بد. کارلوس به سرعت جواب داد:چه خبری/ آنها آمده اند .موقعیکه با آقای جانسون صحبت میکردند حرفهایشان را شنیدم. مطمئن هستی؟چه میگفتند؟ مارینا همه چیز را برای او تعریف کرد کارلوس گفت:خوب جانسون آنها را دست بسر کرده است. ولی آنها دست بردار نیستند.هر طور باشد سر و گوشی آب میدهند تا از وجود ما در اینجا باخبر شوند باید هر چه زودتر اینجا را ترک کنیم. کارلوس از او دور شد و پشت میز نشست و گفت:بگذار کمی فکر کنم. مارینا سریع غذای او را کشید و هر دو شروع کردند به خوردن غذا. کارلوس گفت:شاید اشتباه کنم ولی حتم دارم آنها نمیتوانند از دهن افراد سیرک حرفی بیرون بکشند. حتا اگر بعنوان مشتری وارد بشوند؟ آنها آنقدر خود را کوچک نمیکنند.یکی از روشهای آنان اینست که هویت خود را برملا نمیکنند و تمام سعی شان را بکار میبرند تا خود را بعنوان پلیس جلوه دهند. اما اقای جانسون اصرار داشت که مدارک آنها را ببیند. رسمش هم اینست او نمیخواهد نیروهایش را از دست بدهد.پیش او ما در امنیت هستیم.با اینحال مجبوریم اینجا را ترک کنیم. کجا برویم؟ به ویژون.امشب بعد از آخرین نمایش حرکت میکنیم.با حرفهایی که تو گفتی باید بساطمان را ببندیم. چشم مارینا به بشقاب کارلوس افتاد که چیزی میانش باقی نمانده بود.برای اینکه متلکی انداخته باشد گفت:در هر حال حرفهایم خوب اشتهایت را باز کرد. چرا حسودی میکنی؟تو هم بخور.خوب نیست که شکم خالی باشد. مارینا به حرف او گوش کرده و بنا به خوردن کرد.البته نه بخاطر اینکه از او اطاعت کرده باشد بلکه برای جلب رضایت کارلوس تا مدت بیشتری روبروی او بنشیند و از مصحبتش لذت ببرد کارلوس در حالیکه بشقابش را کنار میکشید پرسید:چیز دیگری نداریم؟ پنیر هست. بلند و رفت مقداری پنیر توی بشقاب گذاشت و برگشت. کارلوس گفت:تو خلق شدی برای همسفر شدن فکر همه چیز را میکنی. نوشیدنی یادت نرود بهتر است یک فنجان قهوه بخوری. ترجیح میدهم شراب بخورم البته اگر باشد. کارلوس به مارینا نگاه کرد که در حال درست کردن قهوه بود پرسید:از ماجرای صبح ترسیدی؟ راستش را بخواهی آره. نباید ترا قاطی این ماجرا میکردم. تاسف نمیخورم.خیلی هم خوشحال هستم که با تو برخورد کردم و اگر هم ترسی دارم فقط بخاطر توست نمیخواهم بلایی سرت بیاید.چرا نمیتوانیم جایی پیدا کنیم که اسوده زندگی کنیم؟
فصل (8)2 این موضوع فکر مرا هم بخود مشغول کرده است فکر میکنم اگر از هم جدا نشویم در امان هستیم.بهتر است برای لحظه ای هم از خانه بیرون نروی. تبسمی بر لبان مارینا نقش بست و گفت:من تازه به این خانه دل بسته ام. کارلوس قهوه خود را سر کشید و سیگاری روشن کرد و گفت:سعی میکنم یک راه حل اساسی پیدا کنم. نمیخواهی سرکار بروی؟ نه خدا بزرگ است حوصله هم ندارم. مارینا را در آغوش کشید زن گفت:پس یک دقیقه بمن کمک کن تا پرده را وصل کنم. میخواهی که نبینند من ترا میبوسم؟ میخواهم آن دو مردی که دنبالمان هستند ما را نبینند. حق با توست.این پرده نازنین کجاست؟سریع وصل کنیم تا بوسه های من به تاخیر نیفتد. مارینا پرده را نشان داد و گفت:آنجاست الان می آورم. آنها به کمک یکدیگر پرده را وصل کردند.کارلوس مارینا را در آغوش کشید و گفت:واقعا که زنی وظیفه شناس هستی. مارینا از بودن با کارلوس انقدر لذت میبرد که ترس برایش مفهومی نداشت.آماده بود تا در مقابل تمام خطرها آستین بالا زده و با آن مبارزه کند. مارینا در آتش عشق کارلوس میسوخت و میخواست آنقدر بسوزد تا خاکستر شود تمام دردها و غمها همه ترسها را از یاد برده بود.زندگی برایش در همان لحظه ای مفهوم میافت که در کنار کارلوس بود. کارلوس نگاهی سرشار از معنی و اندوه به او انداخت و گفت:ترکم نکن عزیزم.باور کن خیلی دوستت دارم برای من عزیزترین عزیزی هستی که توی دنیا دارم. مارینا برای اطمینان بخشیدن به دل خود گفت:قول میدهی که فریبم ندهی؟ کارلوس جواب داد:این چه حرفی است که میزنی تو همه امید من هستی فکر میکنم زیاد هم مرا دوست نداری اینطور است؟ مارینا با سردی جواب داد:نه اصلا اینطور نیست.اما بهر حال تو باید میان من و کشورت یکی را انتخاب کنی. عزیزم چرا با این افکار خودت را ازار میدهی؟اگر زنده ماندیم و به اهدافمان رسیدیم تو دیگر مجبور نخواهی بود کار کنی. یعنی بمن پیشنهاد پول میدهی؟ پول نه... بلکه امنیت با هم خیلی فرق دارند. مارینا سر برگرداند و مستقیم به چشمان مرد خیره شد و با لحن ناراحتی گفت:تو را عاقلتر از اینها میدانستم که خانمها را درک کنی. کارلوس با تعجب پرسید:مگر من چیز بدی گفتم؟ بنظر تو شاید نه ولی بنظر من مطمئن باش که بله.من دوستت دارم و در مقابل آن توقع چیزی را ندارم همین و بس. مسئله اینده را حل نکردیم. طبیعی است آینده شما مشخص است و دائم فکرتان را مشغول کرده در مورد آینده من هم خواهش میکنم نگران نباشید. ولی مطمئن باش که من نگران هستم باور کن.بعد از این همه روزها و خطراتی که با هم بودیم چطور میتوانم بیخیال باشم؟باید تلافی همه کارها را در بیاورم. مارینا روی تخت دیگری نشست یکی از متکاها را زیر سر خود گذاشت و راحت دراز کشید و گفت:حالا بهتر است به مشکل اصلی مان فکر کنیم .چکار کنیم اینجا بمانیم و منتظر مرگ شویم؟ الان نمیخواهم به این مسایل فکر کنم.بیا کنار من میخواهم با تو باشم قول میدهم عفیف و با حیا باشم. فکر میکنی اینکار مرا راضی میکند؟ نمیفهمم تو چه میگویی.از حرفهایت سر در نمی آورم.تو همه تلاشت را کرده ای تا جذبم کنی و فکر میکنم توانسته ای مرادر چنگال خود اسیر کنی اصلا تو کی هستی؟در آن کله زیبا و کوچکت چه میگذرد؟ مارینا تا حدودی موفق شده بود کنجکاوی او را برانگیزد .این احساس تا حدودی او را بخود مغرور ساخت.یک زن زیبا میتواند یک مرد عاشق را به هر کاری وادار کند چون عاشق نمیتواند پریشانی معشوق را تحمل نماید. کارلوس از جایش بلند شد و دنبال پاکت سیگار خود گشت. مارینا گفت:چرا لباسهایی را که برایت خریدم نمیپوشی؟ کارلوس غر زد:اوه طوری با من صحبت نکن که انگار 20 سال است با هم ازدواج کرده ایم. با این وجود به داخل آشپزخانه رفت تا لباسش را عوض کند و پس از چند لحظه طوری برگشت که مارینا میخواست مثل یک قهرمان وسترن .خیلی بهت می آید میتوانی به جای یکی از اسبها ستاره سیرک باشی. هاندرادی هم درست همین حرف را بمن میگوید ولی من لیاقتش را ندارم. معلوم است بتو خیلی لطف دارند. کارلوس لبخندی زد و گفت:با تو موافقم خانم انگلیسی.شاید شنیده باشی که این سیرک یک سیرک درجه 1 است ولی نه.من فکر میکنم سیرک براترام میلز از اینهم بهتر باشد و من به فکر آنجا هستم.بالاخره یک حساب و کتابی است . تو از کجا براترام میلز را میشناسی؟ موقعیکه در انگلستان زندگی میکردم به آن رفتم.در عمرم چنین سیرک زیبایی ندیدم نمایش اسبها فوق العاده زیباست هاندرادی اینها را در نظر نگرفته بود. حالا اینقدر اسبها را دوست داری اگر نتوانستی رییس جمهور کشورت باشی بهتر است رییس جمهور اسبها شوی. با شنیدن این حرف کارلوس نه تنها نتوانست بخندد بلکه از رفتار و وضعیت ظاهری اش مشخص بود که خشم سراپای وجودش را فراگرفته.و خشم خود را روی سیگار خاموش کرد و با لحنی عصبانی پرسید:چکاری باید انجام دهم؟اول باید پدرو را پیدا کنم فردا یا پس فردا. فکر اینجا را بکن که ماندن ما هر لحظه اش خطرناک است. آنها جاهای دیگری بدنبال ما هستند. قبل از اینکه مارینا چیزی بگوید از جا جست و گفت:چقدر احمق هستم!چرا اینقدر دیر به فکرم رسید؟ در مورد چه چیز حرف میزنی؟ به محض اینکه با پدرو تماس بگیرم مستقیم به بوئنوس آیرس پرواز خواهیم کرد و از آنجا هم به کولونا.آیا اگر از پاریس یا از لوندرس مستقیم به کولونا برویم خطرش زیاد است؟ مارینا اضافه کرد آنها شاید به فکر اینجا هم باشند. معلوم نیست حسی بمن میگوید که آنهادر لیسبون دنبال ما میگردند. میخواهی مرا هم با خودت ببری؟ حتما.تا زمانیکه به هدفم نرسم نمیگذارم به انگلستان بازگردی.آنها گرگ باران دیده هستند تو را به گروگان میگیرند تا مرا گیر بیاندازند حتا لحظه ای هم نباید غفلت کنیم. حرفهای کارلوس برای مارینا خیلی سنگین بود .با لحن شکسته ای گفت:چطور میتوانی با من اینطور حرف بزنی و در عین حال وانمود کنی که مرا دوست داری؟ کارلوس کنار او نشست و گفت:اوه عزیزم نمیخواهم کار به آنجا بکشد تو برای من زیباترین و لطیفترین موجود روی زمین هستی که مرا از تنهایی و بدبختی نجات دادی.من نمیتوانم تحمل کنم که آنها آسیبی به تو برسانند. مارینا سرش را پایین انداخته بود.کارلوس چانه اش را گرفت و صورتش را بطرف خود چرخاند و ادامه داد:تو با تمام خانمهایی که با آنها برخورد کرده ام و حتا همه آدمهای دیگر فرق میکنی.حس میکنم وجود تو مسیر زندگی را عوض کرده است. بوسه ای بر چشمان او زد و اضافه کرد:تو در این دنیا یگانه هستی مارینا.واژه ای پیدا نمیکنم که بتواند عظمت تو را آنگونه که شایسته است توصیف کند. مارینا احساس کرد که صدای کارلوس بازتاب دردها و رنجهای بسیاری است.از اینرو صلاح دید که او را تسلی دهد اما میدانست که بی فایده است کارلوس باید در فکر یک راه حل اساسی باشد. مارینا در چشمهای کارلوس خیره شد و گفت:پس به لیسبون میرویم اما چطوری؟ کارلوس سیگاری روشن کرد و گفت:خودم هم نمیدانم. فکر نمیکنم در فرودگاه کمین کرده باشند. چرا؟حتما اینکار را میکنند.آنها بدون تردید تصور میکنند که ما قصد فرار به انگلستان را داریم. یک هواپیمای شخصی کرایه میکنیم. کارلوس مبهوت به او نگریست و گفت:تو نابغه یی؟عجب فکر بکری!اما اول باید آدرس فرودگاههای مربوط را پیدا کنیم فکر کنم چندتایی باشند. ممکنه هاندرادی بشناسد. امکان دارد.چون امروزصبح برایم تعریف کرد که قبلا یک مشتری داشتند که 3 سال متوالی با هواپیمای خصوصی اش برای تماشای سیرک می آمد علاوه بر آن جانسون هم چند باری با هواپیمای اختصاصی مسافرت کرده است. چه خوب میتوانی از آقای جانسون بپرسی .فکر میکنم بی فایده است که من از خانمها بپرسم. یک موضوع دیگر.فکر میکنم اگر کسی کارش را ترک کند معترض میشود شاید هم اگر بفهمد چنین قصدی داریم ما را لو دهد. پس اگر اینطور است فکر دیگری بکن سیرک چه موقع تمام میشود؟ به محض آنکه آخرین نمایش تمام شود چادرها را جمع میکنیم. بعد از آنهم کار میکنی؟ حتما باید چادرها را ببندیم و وسایلها را داخل ماشینها بگذاریم. مگر تو مسئول اسبها نیستی؟اینطوری که من تنها میمانم. من تابع دستور هستم. مدتی سکوت بین آنها حکم فرما شد مارینا برای اینکه سکوت را بشکند گفت:از کشورت تعریف کن. خیلی با شکوه است.تا چشم کار میکند همه جا اسب است و اسب سوار. درجاده های باریک چهار نعل میتازند.پدرم مخالف ابزار و آلات موتوری بود.درست بر خلاف نظر من که عقیده داشتم باید راه را برای توسعه و صنعت و تجارت باز کرد.بخصوص برای بهره برداری از معادن طلا و جواهرات مناطقمان. کارلوس هر بار که کولونا را در نظرش مجسم میکرد و یا از آن سخن میگفت شور و هیجانی وصف نشدنی سراپای وجودش را فرا میگرفت. کارلوس ادامه داد:آموزش هم در رده اول قرار دارد.باید تمام مدارس باز باشند.همه تکنسین ها و مهندسین باید در پیشرفت کشور نقش بسزایی داشته باشند. کمی مکث کرد صورتش تغییر حالت داد و اضافه کرد:از دست کمونیستها مجاتشان میدهم.تمام هدف آنها اینست که مردم را استثمار کنند.من چنین اجازه را به آنها نخواهم داد. فردی که جانشین پدرت شده است آدم مقتدری است؟ عین مترسک است.موجود بی لیاقتی که تابع دستورات کمونیستها ست پدرم خودش را فدا کرد. فکر میکنی میتونی در بین مردم محبوبیت پیدا کنی؟ اگر مردم را در انتخاب آزاد بگذارند حتم دارم آنها مرا انتخاب خواهند کرد تمام توانم را بکار میبرم تا احترام و محبت آنها را بخود جلب کنم. کارلوس به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.به آنهایی فکر میکرد که باید نجاتشان دهد و مارینا جایی در آن نداشت .مارینا نمیتوانست دور بودن او و حتا دور بودن افکارش را تحمل کند ولی کاری هم نمیتوانست انجام دهد جز اینکه از حسادت چشمهایش را ببندد.سکوتی طولانی بین آنها مستولی شد.کارلوس کاملا او را از یاد برده بود.او در کولونا بود.در بین افرادی که دوستشان داشت و میخواست نجانشان دهد.مارینا ناگهان با ترشرویی از جا جست و گفت:من میروم لباسهایم را عوض کنم.امروز صبح یک دامن کولی خریدم.چند دقیقه بعد مارینا برگشت یک دامن قرمز و بلوزی با رنگ دلگشا به تن کرده بود.نگاهی به کارلوس انداخت و در چشمهایش برق رضایت را حس کرد.کارلوس با دستهایش او را بطرف خود کشید و گفت:تو خیلی نازنین هستی.اصلا به قیافه ات نمیخورد کولی باشی. جدا؟ بیا کنارم.در کولونا رسمی وجوددارد که هر کس لباس تازه ای بپوشد او را میبوسند. یک کلمه اش را هم باور نمیکنم. با این وجود در کنار او نشست اما وقتی کارلوس خواست او را روی تخت هدایت کند امتناع کرد و گفت:میخواهم چای بنوشم.فراموش نکن که من یک انگلیسی هستم و زمان چای خوردن زمان مقدسی است. ما مثل اکثر کشورهای آمریکای جنوبی مشروب میخوریم.برای من جای سوال است که تو هم دوست داری؟ پس شانسی دارم که به کولونا بروم مگر نه؟ حتما.هر توریستی که به آنجا وارد شود به این زودیها نمیتواند دل بکند.
فصل(8)3 مارینا انتظار حرف دیگری را داشت.بهناگاه حالش پریشان شد از جای خود بلند شد و به آشپزخانه رفت تا آب را بجوشاند. زمانیکه چای آماده شد کارلوس نگاهی به ساعت خود انداخت و گفت:بهتر است به هاندرادی سری بزنم.کار زیادی داریم.تا تمام شدن کارها هم نگران نباش. مارینا با اضطراب جواب داد:تمام شب را باید تنها بمانم؟ چاره دیگری نداریم. میتوانم همراه تو بیایم؟ ترس وحشتناکی وجود مارینا را فرا گرفته بود.بخصوص اینکه کارلوس قصد داشت او را ترک کند کارلوس جواب داد:فکر نمیکنم کار خوبی باشد.دلیلی هم وجود ندارد که اینقدر دلواپس باشی.موقع رفتن با چند نفر دیگر خارج میشویم.نباید آنها از ماجرا بویی ببرند.باید وسیله ای پیدا کنیم و مخفیانه فرار کرده و خودمان را به فرودگاه برسانیم. پس تا برگشتن تو خودم را با لباسهایمان را سرگرم میکنم .آنها را میشویم و کارهای تو را هم روبراه میکنم. تو همتا نداری. راستش را بخواهی از ترس دارم میمرم.نمیدانم نبودن تو را چگونه تحمل کنم. عزیزم تمام ارزویم این است که کنار تو باشم.اگر اختیار دست خودم بود پیش تو میماندم. فقط یک چیز یادت نرود نمیتوانم بروم بیرون و از مردم بپرسم که چه خبرهایی است اگر اتفاقی افتاد سریع بمن اطلاع بده. خیالت راحت باشد.هیچ اتفاقی نمی افتد.فراموش نکن که آنها مرا نمیشناسند. شاید عکسی از تو داشته باشند. فکر نمیکنم.چون آنها 4 روز در لیسبون دنبال من بودند.اگر نشانی از من داشتند سریع پیدایم میکردند یا اگر مرا میشناختند آن دو نفر را در قطار نمیکشتند. حالت مارینا عوض شد و گفت:وقتی به آن زوجهای بیچاره فکر میکنم... کار دیگری که نمیتوانستیم بکنیم. همه این کارها وحشتناک است آنها چطوری ما را پیدا میکنند؟مگر کار و زندگی ندارند که بجان تو افتاده اند؟ مسئله ای نیست چیزی که من میخواهم اینست که باید زنده بمانم و مردم را نجات دهم. مارینا آهی کشید و گفت:امیدوارم حق با تو باشد. قلب مارینا از اندوه و درد مالامال تلمبار حرف بود.دوست داشت فریاد بزند و آرزو هایش را بر زبان آورد. کارلوس دست روی شانه هایش گذاشت و گفت:مواظب خودت باش عزیزم.اگر اتفاقی افتاد یک نفر را بفرست دنبالم تا خبرم کند.یادت باشد که خودت نیایی. مارینا بی اختیار دستهایش را دور گردن کارلوس انداخت و ضورتش را به صورت او چسباند و گفت:دوستت دارم خیلی دوستت دارم. کارلوس خانه را ترک کرد.چند دقیقه بعد در زده شد.مارینا در را که گشود در مقابلش همسایه بغلی را دید.به محض اینکه چشمش به دامن مارینا افتاد گفت:چقدر خوشگل شدی.این دامن را در مغازه خانم جانسون دیده بودم ولی نتوانستم بخرم. مارینا در جواب گفت:فکر کنم از این قشنگترش را هم داشت. قیمت هایشان خیلی بالاست نسیه هم که نمیفروشد. مارینا برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت:امشب به مکان دیگری حرکت میکنیم نه؟ آره بهمین خاطر است که آمدم.میخواستم بتو بگویم که در کارهایت خوب دقت کنی.موقع مسافرت اشیای بیشتری میشکند بهترین کار اینست که اشیای شکننده را داخل رختخواب بگذاری. از نصیحت ات ممنونم. مارینا به فکر فرو رفت که چطور و با چه کسی این مکان را ترک خواهد کرد و بجای دیگری خواهد رفت. زن همسایه گفت:به امید دیدار. مارینا بار دیگر خود راد راتاق تک و تنها یافت .تصمیم گرفت تا استین بالا زده همه شب تمام کارهای مربوط به عزیمت را انجام دهد .او نخست شروع کرد تا لباسهای کارلوس را بشوید لباسهای مخصوص و حتا لباسهای زیر او را با ناشیگری چندین بار لباسها را شست تا تمیز شوند گاهی خود را سرزنش میکرد که اگر زودتر به اینکار اقدام کرده بود میتوانست آنها را جلوی افتاب بخشکاند.سپس تصمیم گرفت بعضی وسایل و ظروف را با پارچه ای پوشاند ه بسته بندی کند اما بزودی از این تصمیم صرفنظر کرد زمانیکه تمام کارها را تمام کرد شب فرا رسیده بود. افکار بسیاری به ذهن مارینا هجوم می آورد.از خود میپرسید چند روز است که از خانه خارج شده ام؟براستی که زمان چه زود میگذرد راستی سیبل چه میکند؟بیچاره منتظر است تا از مارینا خبری دریافت کند .چه حالی به او دست میدهد اگر مارینا رادر چنین وضعیتی ببیند.مطمئنن از تعجب شاخ در خواهد آورد .مارینا مطمئن بود که این جمله را میشنود به حرفهایم رسیدی؟او اروپا را با ناشناش ماجراجویی که اهل آمریکای جنوبی بود طی میکرد و د رحال حاضر هم با او در یک سیرک اقامت داشت.آیا این میتواند برای او خوشایند و جالب باشد؟اما هوس دیگری... مارینا به تخت خوابی که ساعتی پیش با کارلوس روی آن دراز کشیده بود خیره شد و غرق در افکار خود گشت.نه!کسی نمیتواند او را درک کند او بخاطر دلش از همه چیز کنده بود.از همه آسایش و رفاه خود بریده بود.او هیچوقت خوشبخت نبود.احساس میکرد که تابحال اینچنین خوشبخت نبوده است چرا که عشق کارلوس هم چون انوار نورانی خورشید بر زندگی او تابیده بود و او را با مفهوم بهتر زیستن آشنا ساخته بود.حتا اگر اتفاقی برای او بیفتد باز تا ابد در قلب او جای خواهد داشت. بتندی پرده هایی را که بزمین افتاده بود جمع کرد حتا برای لحظه ای هم به فکرش خطور نکرد که دوباره آنها را نصب خواهد کرد چون هیچ چیز برایش اهمیت نداشت جز آنکه به کارلوس بیندیشد و در رویاهایش جز او کس دیگری یا چیز دیگری نباشد با اینکه او میخواست مارینا را ترک کند ولی مارینا قصد نداشت او را فراموش کند. روی تخت دراز کشید و به نور چراغی که از پنجره به داخل میتابید خیره شد در خیالش جزیره ای را تجسم کرد که آنجا زندگی میکند و هیچکس او را نمیشناسد .حسی غریب و بی دلیل...به تنها آرزوی خود رسیده و همسفر کارلوس شده بود. مارینا با های و هوی و صداهایی که از بیرون شنیده میشد از خواب پرید .صدای ترق و تروق ماشینی از بیرون شنیده میشد علاوه بر آن صدای بچه ها و زنان از دورتر صدای حیوانات بگوش میرسید. زمانیکه میخواست از تخت بلند شود صدای در بلند شد برخاست و بطرف در رفت وقتی در را گشود با لبخند مسخره امیز جیم روبرو شد.اتومبیلش پشت سرش پارک شده بود چراغهایش روشن بود به مارینا گفت:آماده هستید. مارینا با تعجب پرسید:الام میرویم؟ تا چند دقیقه دیگر شوهرتان سرش خیلی شلوغ بود قرار شد بنده کارهایتان را روبراه کنم. یعنی زحمت بردن اسباب را شما میکشید؟ دقیقا امیدوارم که شما هم قبول کرده باشید. راهشان دور است؟ بله شما نگران نباشید.لباسهایتان را بردارید و وسوار ماشین شوید. در حین گفتگو جیم مارینا را سرتاپا برانداز کرد.مارینا از این نگاه چندشش شد.بنابراین گفت:ترجیح میدهم خودم بروم یا همینجا میمانم تا کارلوس بیاید. حماقت نکنید.اگر اینجا تنهایی جایی بروید به دردسر می افتید.در ضمن میخواستم کمی با شما صحبت کنم. مارینا جیم را چنان پررو دید که احساس کرد نمیتواند از پس او بر آید و مجبور است حرف او را بپذیرد.چاره ای دیگری نداشت.کارلوس سرکار بود از همسایه ها نمیتوانست درخواست کند که او را پیش کارلوس ببرند. ولی با این حال میدانست از عهده چنین افرادی هم میتواند بر آید و از خود دفاع کند.جیم هم مثل یکی از آدمهایی بود که مارینا در محل کارش با آنها سر و کار داشت.همانهایی که میخواستند با او ازدواج کنند یا با او همبستر شوند ولی براحتی با نفی کردن آنها از پسشان بر می آمد. اما در چنین شرایط خاصی تنها بودن با جیم کار اشتباهی بود.جای خوشحالی اینجا بود که او راننده بود و تا حدودی خاطرش جمع بود که نمیتواند کاری انجام دهد. مارینا در حالیکه به داخل اتاق برمیگشت گفت:پالتویم را بردارم و بیایم. مارینا چند تکه اثاثیه از جمله ساک و جعبه ارایش و چند وسیله یی که از خانم جانسون خریده بود با خود برداشت.احساس کرد که دامن کولی کمی جلب توجه میکند از اینرو صلاح دید تا دامن ساده اش را نیز با خود بردارد. موقع خروج از در دوباره لرزشی بر اندامش افتاد شاید جیم تصمیم دارد او را به دام بیندازد از اینرو خواس از رفتن امتناع کند. مارینا آرزو میکرد کارلوس سر برسد صندلی های اتومبیل از چرم و بسیار جا دار بود.جیم گفت:چرا عقب نشستید؟ خودتان خوب میدانید. جیم لبخندی زد و گفت:میخواستم آن حس رفتنان را در چهره تان ببینم.امیدوارم که با هم به تفاهم برسیم. به شرطی که شما جلویتان را نگاه کنید و الا مجبور میشوم پیاده بروم. جیم تبسمی کرد و گفت:آدم لجبازی هستید مگر نه؟ تقریبا بله.خوب است که همه چیز از اولش روشن شود. عقیده تان عوض میشود مثل همه آدمهای دیگر. این باید برای شما آزاردهنده باشد. منظورتان را نمیفهمم. چیزی که براحتی بدست بیاید آدم قدرش را نمیداند. جیم با حالتی تمسخر آمیزی جواب داد:شاید حق با شما باشد اما بهتر است کمی مهربان باشید و با من کنار بیایید.بخاطر شما مادرم هزار تا حرف بارم کرد.او نمیخواست شما را برسانم. میفهمم.شما باید شرم میکردید میدانید مردم اگر ما را با هم ببینند چه میگویند؟ جیم برای آنکه جواب دندان شکنی داده باشد گفت:برای من حرف دیگران مهم نیست .تمام روز فکر تو در سرم بود.نه تنها تو بلکه فکر تمام خانمهای زیبایی که مثل تو همانند گنجشکی به این سوراخ وارد شدند. از اینکه دستتان را رو کردید خیلی ممنونم.داشتید از مادرتان صحبت میکردید اما بیراهه رفتید. جیم عصبانی شد و گفت:بس کنید.اولا او مادر من نیست.ثانیا اودیگر درست لب گور است.نباید به حرفهایش گوش کرد. چرا بجای اینکه دنبال زنان مردم باشید ازدواج نمیکنید. جیم زد زیر خنده و گفت:خیلی سمج هستید همه این حرفها را بگذارید برای وقتی دیگر. چقدر درس خوانده ای؟ جیم از این سوال تعجب کرد نگاهی به او انداخت و گفت:پدر و مادر من فقط به فکر مادیات بودند.حاضر نشدند مرا به مدرسه بفرستند حتا برایم معلم خصوصی هم نگرفتند .منهم فکر کردم دیوانگی است که برای ادامه تحصیل اصرار کنم.آدم که درس بخواند شخصیتش عوض میشود مگر نه؟ جای تردیدی نیست. اینطوری نمیتوانم دور و بر زنها بپلکم. همه فکر و ذکرت اینست که زنها را فریب دهی؟همه تحصیل و درس خواندنت برای همین است وبس؟بهتر نیست از علمتان بهره ببرید؟ جیم موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:باور نکردنی است.امروز بعدازظهر فکر میکردم چطوری میتوانم با شما حرف بزنم.اصلا نمیتوانم تصورش را بکنم که به این زودی به ارزوی خود رسیدم. شما چرا کتابی در مورد سیرک نمینویسید.شاید برای تبلیغ و رونق کارتان خوب باشد. شما میدانید چند تا سیرک وجود دارد؟دیروز وارد اینجا شدید و چیزی ندیده اید. من وارد یک سیرک بزرگ شده ام.پدرتان از کار نمایش راضی است شما هم بهتر است برای پیشرفت آن گامی بردارید. من به یک نفر مثل شما احتیاج دارم که بمن کمک کند .یک زن باهوش که عصای دست مردش باشد شما میتوانید به فکر من باشید. مارینا از شنیدن این حرفها ناراحت میشد ولی چاره ای نداشت جز آنکه دندان روی جگر بگذارد و چیزی نگوید مسیری را که میپیمودند برایش بسیار طولانی و عذاب آور بود.