فصل (9)1 برای اینکه جیم زیاد خودمانی نباشد و از مصاحبت با او سوء استفاده نکند مارینا تصمیم گرفت با وقار و متانت در مورد چگونگی بوجود آمدن سیرک از او سوالاتی بکند بخصوص که از رشد سریع سیرک در تعجب بود. جیم در جواب گفت:پدر پیرم سالهاست که سیرک را برپا کرده هر وقت هم که بمیرد من فکر نمیکنم دنبال کارش را بگیرم. اینکه به سیرک لطمه خواهد زد و شاید هم موجب بسته شدن آن شود. در آمد چندانی ندارد.من دوست داشتم چند تا از آن وجود داشت و در سالنهای موزیک برپا میشد.تازه زنی هم باید باشد تا کمک کند. لحظه ای مکث کرد و پرسید:چرا با مردی که اهل آمریکای جنوبی است ازدواج کرده اید؟ بخاطر عشق بخاطر اینکه دوستش داشتم. جیم در حالیکه سعی میکرد او را تحقیر کند گفت:من زیاد از او خوشم نمیاید.نباید به آنها اعتماد کرد.شرط میبندم که الان شوهر شما چند تا زن هم در کشور خودش دارد. همه آدمها اینطوری هم که شما فکر میکنید نیستند. جیم خنده ای کرد و گفت:شما حق دارید منهم عاشق همسران این نوع افراد هستم. این هوس عاقبت سر شما را به باد میدهد.انرژی خودتان را برای سیرک نگه دارید.کارلوس میگفت که حرکات عجیب و غریبی بلد هستید. جیم با لحن مغروری جواب داد:چه چیزهایی گفته است نه او و نه شما اصلا حرفه ای نیستید .اگر پدرم مرد دست ودلبازی نبود مطمئنا شما را استخدام نمیکرد. حالا که استخدام کرده..تازه!کارلوس هم در کارش وارد است و تاحالا هم کوتاهی نکرده اگر باور نمیکنید میتوانید از آقای هاندرادی بپرسید . جیم حرف او را قطع کرد و گفت:به حرفهای او اهمیت نمیدهم. جیم سعی میکرد حرفهایش را کوتاه کند.لحظه یا بعد با صدای تغییر یافته ای پرسید:از کجای انگلستان آمده اید؟ لوندرس. حداقل چیزی از خودتان برایم بگویید شاید کمکم کند. مارینا برای اینکه جواب دندان شکنی داده باشد گفت:عادت ندارم در مورد زندگی خود به غریبه ها چیزی بگویم. مارینا فکر کرد همراه شدن با جیم کار اشتباهی بوده است.ناگهان جیم دستش را بطرف او دراز کرد و با لحن خشنی گفت:این جر و بحثهای الکی را بگذارید کنار و آدم حرف شنویی باشید. مارینا با تمام نیرو دست او را پس زد و با لحن جدی گفت:بمن دست نزن!قباحت دارد اگر یکبار دیگر از این غلطها بکنی پیاده میشوم.خیلی پشیمانم که با شما آمدم. جیم ماشین را متوقف کرده سعی کرد با دو دست مارینا را بطرف خود بکشد آهسته زمزمه کرد:آرام باش. مارینا با لحن تندی گفت:ولم کن. جیم خود را کنار کشید و گفت:حیف است که شما عصبانی شوید.هنوز زیباتر و جوانتر از آن هستید که از کوره در بروید.هر چند کمی هم مثل غزال وحشی هستید. مارینا با لحن عصبانی گفت:گوش کنید اگر مثل آدم سر براه رانندگی نکنید یک لحظه هم در ماشین نمیشینم. یعنی اصلا از من خوشتان نمی آید؟ این بحث دیگری است.من نمیخواهم با خشونت با شما رفتار کنم .شما هم نباید بمن نزدیک شوید. جیم فهمید که توپ مارینا پر است و نمیتواند با او کنار بیاید بنابراین پوزخندی زد و گفت:قبول...اما بدانید که شما خودتان مرا فریب دادید. اگر اینطوری فکر میکنید پس من عذر میخواهم. بنظر شما مجرد بودن بهتر است یا متاهل بودن؟البته معلوم است که زنها بیشتر ازدواج را ترجیح میدهند ولی با مردهای دیگر هم گاه رابطه ای برقرار میکنند. شاید نظر شما صحیح باشد ولی من استثنا هستم و شوهرم را هم بسیار دوست دارم و غیر از او به کس دیگری فکر نمیکنم.واضح بود؟ یک کمی.چون فکر میکنم همه تان زا یک قماش هستید. شما زنها را خیلی بی ارزش به حساب می آورید. هیچوقت افسار خودم را بدست موجودی به نام زن نمیدهم.البته اگر فردی مثل شما باشد بحث دیگری است. شما با خودتان مشکل دارید حرفهایتان هم بوی ریا و دروغ میدهد . شما چطور؟شما هم چیزی بلد نیستید جز اینکه ایراد بگیرید. جیم با این حرف سعی کرد او را تحقیر کند و برای اینکه بیشتر مسخره اش کرده باشد پوزخندی زد و گفت:شما خیلی عجیب هستید آدم به قیافه تان که نگاه میکند احساس میکند آدم شهوت پرستی هستید اما وقتی چنین برخوردهای سرد و خشنی را از شما میبیند نظرش عوض میشود. مارینا رک و پوست کنده گفت:من بجز کارلوس با همه سرد و خشن هستم. مارینا د رفکر خود غرق گشت.کارلوس چگونه او را مجذوب خود کرده بود چرا براحتی به او اعتماد کرده و از همه دل بریده و او به او پیوسته بود؟او همه مردان را بخوبی میشناخت .میدانست که آنها برای رسیدن به هدف پست خودشان فقط تظاهر به علاقه میکنند.کارلوس چه فرقی با آنها داشت ایا زیبا بود نه!دیگران هم زیبا بودند.این متانت و وقار او بود که باعث جذب مارینا شده بود.در چهره او نوعی مردانگی نمایان بود که او را شیفته و مفتون کرده بود.علاوه بر اینها رفتار و منش او هم در نظر مارینا بسیار خوشایند بود.شاید دلایل دیگری هم وجود داشت.موقعیکه با او حرف میزد در کنار او مینشست او را در آغوش میگرفت تن مارینا به لرزه می افتاد و از همه آنچه که در اطرافش میگذشت بیخبر میشد.در واقع کارلوس دنیا را برای او بهشت کرده بود. مارینا چشمهایش را بست و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد.در خیالش خود و کارلوس را تصور کرد که روی تخت دراز کشیده اند.مارینا حاضر بود همه چیزش را به پای او بریزد هر آنچه کارلوس بخواهد از جان و دل میپذیرفت فقط بخاطر یک چیز این عشق برای او شگفت انگیز ترین اتفاق در زندگی اش به شمار میرفت واقعه ای که پیش از این هرگز رخ نداده بود. جیم نگاهی به او انداخت و پرسید:به چی فکر میکنید؟ بخودم مربوط است. جیم باحالتی مغرورانه گفت:میدانم داشتید بمن فکر میکردید. بهمین خیال باشید.داشتم به شوهرم فکر میکردم که چگونه با اسبها سر میکند. با اون شوهرت حالم را بهم میزنی مثل اینکه نوبرش را آوردید.ببین چطور تو را مطیع خودش کرده. مارینا خاموش ماند.جیم خنده ای کرد و ادامه داد:زنها عین حیوانات هستند هیچ چیزی را نمیفهمند و از آدم اطاعت نمیکنند مگر اینکه بزور و کتک چیزی را به آنها حالی کنی. از حرفهایتان تعجب نمیکنم چون هنوز زن نگرفتید که ارزشش را بدانید زن بازیچه دست مرد نیست. جیم تصمیم گرفت با او به تفاهم برسد از اینرو گفت:خیلی خوب...حرف شما صحیح است...مرا به فکر انداختید. مارینا دست او را خواند.از اینرو با نیشخندی جواب داد:چاپلوسی نکنید. من از عشق و علاقه ای که بخاطر هوی و هوس است خوشم نمیاید.شاید برای مردان خوب باشد اما زنان فقط باید مهربان و ملایم باشند. هر لحظه برنگی در می آیید.البته جای تعجب هم نیست افرادی مثل شما زیاد هستند که التقاطی فکر میکنند. آن یکی چطور؟مرد ایده آل شما!میدانید آنها چطور با زنانشان رفتار میکنند؟نخست در گوششان میخوانند که خیلی زیبا هستند.همیشه قسم میخورند که عاشق واقعی هستند .هر روز در زیر گوشهایشان قصه عشق میخوانند اما مدتی که گذشت و به خواسته هایشان رسیدند وقتی از چشمه وجودشان سیراب شدند دنبال عشق دیگری میگردند. بس کنید از فلسفه بافی تان خسته شدم. پسر لبخندی زد و گفت:این یکی واقعیت است.از واقعیت نهراسید.شما هم درست در چنین موقعیتی قرار گرفته اید.یکی از همان قماش مردها است که مدام در گوشتان میخواند که بدون شما نمیتواند زندگی کند.هزار جور قربان صدقه شما میرود شما هم با شنیدن این حرفها شیفته و واله اش شده اید. جیم سکوت کرد و منتظر واکنش مارینا ماند چون جوابی از او نشنید پرسید:حق با من است مگر نه؟ این حرفها در دل مارینا وحشت و هراسی انداخته بود شاید که او واقعیت را میگوید...با چنین افرادی که جیم تعریفشان را میکرد در بین دوستانش برخورد کرده بود ولی اکنون او تمام زندگی و امیدش را بدست تقدیر و سرنوشت سپرده بود.آیا کارلوس هم چنین مردی است یا خواهد بود؟ جیم سعی میکرد تا مارینا را به حرف زدن وادارد پس با لحن تحریک آمیزی گفت:به فکر فرو رفتید نگران چیزی هستید؟ دست از سرم بردارید شما مرا تحریک میکند. چرا نمیخواهید به حرفهایم گوش کنید؟چونکه حرف زدن دردی را درمان نمیکند؟نمیخواهید بیایید کنار من؟ او برگشت و دستش را بطرف مارینا دراز کرد.مارینا بتندی گفت:دستتان را بکشید والا پیاده میشوم. دیگر خیلی دیر شده. آنها همچنان پیش میرفتند.مارینا دست پیش آمده جیم را پس زد و پرسید:راه زیادی مانده...؟چه موقع میرسیم؟ عجله نکنید باید به موتور ماشین هم نگاهی بیندازم. وقتمان را زیاد میگیرد؟ چطور؟دلتان برای شوهرتان تنگ شده است.او الان آنقدر خسته است که نمیتواند از شما استقبال کند... آره بعد از اینهمه راه.کار کردن خسته کننده است. البته حق خودشان را هم میگیرند. شما چطور؟در سیمایتان که غبار خستگی دیده نمیشود. برای اینکهب یشتر یک ناظر هستم و هر چه به پدرم بگویم گوش میکند.مثلا اختیار شوهرتان دست من است که کار بکند یا نکند. حق السکوت میخواهید؟آدم رشوه خواری بنظر میرسید. رشوه خواری که واژه پستی است.فرض کنید که خانه شما را به کنار قفس حیوانات انتقال بدهند...حیوانات سر و صدا میکنند...بخصوص تمام شب. جیم نگاهی دوباره به مارینا انداخت تا جوابی بشنود ولی چون جوابی نشنید ادامه داد:راحتی و آسایش خودتان را دوست دارید مگر نه؟به پول هم که احتیاج دارید اگر با من کنار بیایید به نفعتان خواهد بود. من اسم اینکار را باج گیری میگذارم.فکر هم نکنید که میتوانید با این حرفهایتان مرا بترسانید. دودش به چشم خودتان خواهد رفت .آدمهای کله شق و خطرناکی در سیرک وجود دارند که شوهرتان خوب نیست با آنها برخورد کند. مارینا با شنیدن این حرف نگاه عجیبی به او انداخت و با سردی جواب داد:شما در ضمن آدم رزل و پستی هم هستید که بویی از انسانیت نبرده. برایم مهم نیست که در مورد من چگونه فکر میکنید ولی بدانید که زنها هم موجودات صادقی نیستند. فکرتان کاملا احمقانه است.چندبار به شما بگویم که من شوهرم را دوست دارم و یک زن شرافتمند به شوهرش خیانت نمیکند. جیم دوباره بطرز وقیحی خندید:آگر شوهرتان به دردسر افتاد مرا ملامت نکنید. تهدیدهای جیم روح مارینا را می آزرد.از پنجره به بیرون نگاه کرد تا قیافه پست او را نبیند.دیگر خاموش ماند.دلش نمیخواست با او حتا یک کلمه هم صحبت کند. مرام جیم این بود که به هر وسیله ای به خواسته هایش برسد از نظر او هیچ زنی نمیباید در مقابل او مقاومت کند.اما مارینا چگونه میتوانست اور ا متقاعد کند تا دست از سر او بردارد.اما او حرف حالی اش نمیشد.جیم مطمئن بود که میتواند مارینا را وادار به همخوابی کند .مارینا برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید:چه موقع میرسیم؟ جیم نگاهی به ساعت خود انداخت و گفت:یک ساعت دیگر.بیایید جلو بنشینید میخواهم با شما صحبت کنم. مارینا بدون اینکه از جایش تکان بخورد گفت:دوباره میگویم اگر بس نکنید پیاده میشوم. چرا سخت میگیرد چند تا بوسه که آدم را نمیکشد. من از کسی که در آغوش غریبه ها بخوابد متنفرم. ما دیگر با هم غریبه نیستیم تازه من سرویس شخصی شما هستم. مطمئن باشید که انعامتان را خواهم داد. جیم مزورانه خندید. اگر خاطرتان باشد یکبار به شما گفتم که چه انعامی میخواهم. مارینا میتوانست هویت خود را بازگوید تا او چنین جسارتی نیابد که در مقابل مارینا با غرور و تکبر چنین خواستهایی را مطرح کند.چرا که هم از ثروتمند تر بود و هم با سواد و قدرتمندتر و هم نیرویش از او بسیار بالاتر بود اما در چنین موقعیتی باید سکوت اختیار میکرد.اینک آنها دو همسفر بودند که با فریب و حقه قماربازی میکردند و هر دو تمام ترفندهای خود را بکار میگرفتند تا حریف را مغلوب کنند. مارینا میکوشید از جواب دادن به سوالهای جیم طفره رود پس لحظه ای سکوت پرسید:واقعا در زندگی چه هدفی را دنبال میکنید؟ با شما عشق بازی کنم. نه جدی پرسیدم. پول زن مشروب غنیمت شمردن لحظه ها ...میبینید...خیلی کم توقع هستم. مارینا خنده اش گرفت از اینکه میدید او چقدر رک و صادقانه در مورد خودش صحبت میکند.مارینا تصمیم داشت با این سوالات او را سرگرم کند تا دیگر فرصتی برای تکرار و خواسته اش نیابد ...اما چه باید میپرسید؟چه چیزی در پشت شخصیت ظاهری او پنهان بود؟ مارینا با او روراست نبود.همانطور که میتوانست مقابل ویکتور مقاومت نشان ندهد و با تظاهر کاری کند که او تا ابد وی را خوشبخت کند.مارینا جیم را در نحوه رفتار و شخصیتش مقصر نمیدانست بخصوص که در چنین طبقه خانوادگی رشد و نمو کرده بود. جیم نگاهی به مارینا انداخت و پرسید:به چی فکر میکنید؟بشما گفته باشم که دیگر به سوالهایتان جواب نخواهم داد پس بیایید کنار من و همه چیز را فراموش کنید. هرگز چنین خواهشی نکنید. ترجیح میدهید فقط حرف بزنید؟بیچاره شوهرتان حتما شبها تا صبح سرش را میخورید؟ فهم تو از زندگی زناشویی خیلی پایین است. از من چنین برداشتی دارید؟ولی برداشت من از شما اینست که شما در دنیا لنگه ندارید...راستی شما بدون آنکه مرا امتحان کرده باشید چگونه به چنین قضاوتی رسیده اید؟ مارینا نیشخندی زد و گفت:هیچوقت اصلاح نمیشوید حالا هم اگر درست سر جای خودتان بنشینید میتوانیم احتمالا دوستان خوبی برای هم باشیم. جیم سری تکان داد و گفت:حالا شد...به یک خانمی برخورد کردم که از من راضی است و پیشنهاد دوستی میدهد...نکند دارم خواب میبینم؟ مارینا دنباله حرف او را گرفت و گفت:تو هم داری یواش یواش بچه خوبی میشوی. خیلی حاضر جوابی. خانه هایی کنار جاده به چشم میخوردند جیم از سرعت خود کاست.مارینا شیشه پنجره را پایین کشید و سرش را بیرون برد و گفت:به یک شهر نزدیک میشویم. آره رسیدیم.نمیخواهم از شما بخاطر اینکه همسفر ساکتی بودید تشکر کنم. مارینا در جواب گفت:خطرناک نیست که با یک دست رانندگی میکنید؟ نه به آن اندازه که آدم با آتش بازی کند.من هنوز آخرین حرفم را به شما نزده ام. بار دیگر مارینا از حف او چندشش شد اما چاره ای جز تحمل نداشت چون فردا یا پس فردا برای همیشه از شر او خلاص میشد. مارینا گفت:خیلی مشتاق هستم تا محل جدید را ببینم. چند دقیقه بعد آنها به مقصد رسیدند.چادرهایی بطور حلقه وار در یک زمین بایر بزرگ برپا بودند.بطوریکه با محل قبلی خودشان فرق داشت.در این محل خانواده زیادی دیده نمیشد فقط خانوارهایی بودند که نمیتوانستند راه دوری رابروند و بازگردند. مارینا در این فکر بود که ایا کارلوس توانسته بود هواپیمای شخصی اجاره کند یا نه.برای اینکه از زیر زبان جیم حرفی کشیده باشد پرسید:فکر میکنم این اطراف جایگاهی برای فرود هواپیما باشد.از یک دوست خلبانم شنیدم. یک دوست؟درست شنیدم؟شما را هم دوست داشت؟ نه از آن دوستانی که تو فکرش را میکنی. شما کفتید منهم باور کردم شرط میبندم که شوهرتان اولین معشوقه تان نیست. مارینا با لحن اطمینان بخشی گفت:اتفاقا چرا!اصلابتو چه ربطی دارد؟من فقط دارم از یک فرودگاه صحبت میکنم. آخر این موضوع اصلا خوشایند نیست.ببینید پاسی از شب را با هم گذرانیدم ولی من چیزی از تو نفهمیدم. مارینا پوزخندی زد و گفت:منهم همینطور!جز اینکه فهمیدم تمام هم و غم تو اینست که دنبال زن دیگری بدوی. چقدر خوب!منکه اشکالی در اینکار نمیبینم.این شما هستید که میتوانید بجای موعظه نظرتان را عوض کنید. مارینا دوباره سرش را از پنجره بیرون کرد تا نگاهی به اطراف بیاندازد ناگهان احساس کرد که جیم دستهایش را دور کمر او حلقه کرده و قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد او را بطرف خود کشید و گفت:نمیدانم چرا ولی دیوانه ام کردی.من هیچوقت زنهای دیگر را نیازردم.از تو یکی نمیتوانم بگذرم. مارینا که نمیتوانست خود را رها کند فریاد زد:ولم کن والا خودم را می اندازم پایین. نخواستم در طول سفر بتو دست بزنم ولی حالا رسیدیم میتوانی پیاده شوی و تنهای بروی ولی دوباره به چنگت می آورم. از گفته های جیم مارینا فهمید که او فعلا قصد هیچکاری را ندارد.از اینرو گفت:فقط ولم کنید جایی نمیروم. جیم در حالیکه سعی میکرد او را بطرف خود بکشد پرسید:چرا؟ برای اینکه با زور هیچ چیز عایدت نمیشود. جیم او را رها کرد و با تندی غر زد:لعنت به این بحثهای پلید تو! مارینا احساس کرد که جیم قصد یورش مجدد دارد. جیم گفت:زنهایی مثل شما مجبور هستند دین خودشان را بمن ادا کنند. بهتر است برویم. تو ابلیس واقعی هستی.کمی صبر کن.چیزی را از دست نمیدهی. مارینا دوباره سرش را از پنجره بیرون برد و گفت:قفس حیوانات را ببینید کجا گذاشته اند! در این فکر هستم که نعره شیرها مزاحم خواب شما خواهد شد. جیم اتومبیل را در قسمت ناهموار محوطه متوقف ساخت.مارینا دلش میخواست که روی دریا در قایق کوچکی مینشست و در طوفان عظیمی غرق میشد تا اینکه در این چادرها زندگی کند او بزودی با قیافه عبوس و سرخ آقای جانسون برخورد خواهد کرد. جیم ماشین را در مکان دورتری پارک کرد .رویش را بطرف مارینا برگرداند و گفت:بفرمایید نمیخواهید حداقل تشکری بکنید. چرا خیلی ممنون. خودت را به کوچه علی چپ نزن خوب میدانی منظورم چیست. مارینا در را گشود و پیاده شد.ساک و جعبه ارایشش را برداشته و بطرف چادرها رفت. مارینا وارد چادری شد.همه چیز بنظرش روبراه بود.کسی در چادر نبود وسایلش را زمین گذاشت و لبه تخت نشست. خارج از چادر جیم بدون اینکه اتومبیلش را خاموش کند بطرف چادر قدم برداشت. مارینا احساس میکرد از دست او خلاص شده است داخل چادر شد.مارینا به خیال اینکه کارلوس آمده از خوشحالی فریاد زد:کارلوس. الان وقت آمدن او نیست. مارینادر حالیکه بشقابی در دست داشت با دیدن جیم خشکش زد .چرا او در را محکم نبسته بود.احساس خطر کرد.برای اینکه از شر جیم خلاص شود گفت:از کمکت خیلی ممنونم.بهتر است تنهایم بگذاری چون میخواهم استراحت کنم. منهم همینطور. بنظر میرسید مارینا منظور او را نفهمیده است. بهتر است زیاد حاشیه نروید.خیلی خسته هستم هنوز خیلی کار دارم که باید انجام دهم. بشقاب را با حالتی تهدید امیز جلوی چشمان او گرفت تا نشان دهد که میتواند از خود دفاع کند.اما جیم خیلی به او نزدیک شده بود.بشقاب را از دست مارینا گرفت و به کناری پرتاب کرد.دستهایش دور مارینا حلقه شد. مارینا سعی کرد خود را از بازوهای قوی او رها کند.مثل گنجشک کوچک به دام افتاده ای دست و پا میزد اما جیم او را رها نمیکرد انگار حیوانی طعمه ای به چنگ انداخته است. مارینا احساس کرد نمیتواند در مقابل او مقاومتی نشان دهد.در مقابل بازوان و هیکل قوی او ناتوان بود.به سر و صورتش چنگ انداخت و با سماجت د ر مقابل او ایستادگی کرد اما وقتیکه جیم او را بلند کرد و به طرف تخت برد تمام امیدش را از دست داد و فریاد زد:نه خواهش میکنم ولم کن. تو بحد کافی مرا دنبال خودت کشیده ای... او را روی تخت خواباند و بطرف صورتش خم شد .مارینا ارزو کرد که کاش از لبه پرتگاه خطرناکی فرو می افتاد و جان میباخت چون دیگر مرده ای بیش نبود.ناگهان فریادی خشم آلود زیر چادر پیچید:بی شرف ولش کن. و متعاقب آن جیم سریع از مارینا کنده شد ضربه مشت کارلوس درد را با تمامی شدتش توی صورت او دوانید جیم فریاد زد:از این کارت پشیمان میشوی. کارلوس فرصت نداد که جیم تکان بخورد روی او پرید و ضربه ای به شکم و ضربه ای دیگر به چانه او زد. مارینا میلرزید.جیم قوی تر از کارلوس بود و میتوانست براحتی کارلوس را بکشد اما کارلوس به او امان نمیداد با تمام خشم او را زیر مشت و لگد گرفت تا اینکه جیم زمین افتاد و دیگر از جایش تکان نخورد.مدتی سکوت بین آنها حکم فرما شد کارلوس با لحن خشنی گفت:یک طناب برایم بیاور.آن روسری ات را هم بمن بده. مارینا وحشت زده پرسید:میخواهی چکار کنی؟ طنابی وجود نداشت ولی ناگهان بیاد مارینا افتاد پرده ای که از خانم جانسون خریده ریسمان دارد. کارلوس دوباره فریاد کشید:عجله کن. مارینا در حالیکه ریسمان را به کارلوس میداد گفت:فقط همین را داریم. کارلوس بتندی آنرا گرفت و پاها و دستان جیم را محکم بست و گفت:روسری ات... مارینا به سرعت روسری اش را از ساک درآورد .کارلوس آنرا گرفت و دهان قربانی خود را بست. نگاهی به چهره متوحش مارینا انداخت و گفت:ما دیگر او را نخواهیم دید زود باش برویم. برویم!کجا؟ جایش مهم نیست...هر جا که باشد...فقط تا بویی نبرده اند باید فرار کنیم. مارینا به دامن خود نگاهی کرد و گفت:با این سر و وضع کجا برویم.
فصل(9)2 پس زودتر لباست را عوض کن بجنب! مارینا بخوبی میدانست که نباید یک دقیقه هم وقت تلف کند.سریع لباس دیگری پوشید .کارلوس گفت:عجله کن. ساک و بعضی وسایل مورد نیاز خود را برداشتند و از چادر بیرون زدند.از دور صداهایی بگوش میرسید مارینا از ترس میلرزید.آیا قبل از اینکه جیم بهوش بیاید آنها خواهند توانست خود را از این مخمصه نجات دهند؟اگر نتوانند به موقع از مهلکه بگریزند چه خطری آنها را تهدید خواهد کرد؟ کارلوس دست او را کشید تا تندتر حرکت کند.در بین راه مارینا پایش لیز خورد کمی بعد از کارلوس پرسید:کجا میرویم؟ فعلا تا میتوانیم باید از این معرکه دور شویم. خدا را شکر که به موقع رسیدی. کارلوس با خشم گفت:موضوع چه بود؟این مرد آنجا چه غلطی میکرد؟ خشم کارلوس باعث شد تا مارینا دست و پایش را گم کند در حالیکه زبانش بند آمده بود گفت:آمد....وسایل را آورد...چکار میتوانستم بکنم؟ کارلوس با همان لحن خشن گفت:یک نفر را میفرستادی دنبال من یا حداقل با یکی از زنهای دیگر می آمدی. فکر چنین چیزی را نکرده بودم. واقعا؟میدانی او چه جور آدمی است؟ منکه نمیدانستم. آنها به جاده ای رسیدند که به شهر منتهی میشد .کارلوس گفت:من روی او بیشتر از اینها حساب میکردم.هاندرادی بمن گفته بود که او هر وقت زنی را ببیند خوی حیوانی پیدا میکند.تا حالا چند بار هم مرتکب قتل شده است.فکر نمیکردم دیوانگی کرده و با او بیایی. مارینا ایستاد تا کمی خستگی در کند در حالیکه نفس نفس میزد گفت:خیلی تند راه میروی از دست من عصبانی نباش.تقصیر من نبود...نمیدانستم که او چنین آدمی است ...بتو گفته بودم که مرا تنها مگذار. هاندرادی مرا امیدوار کرد که کسی تو را می آورد. حالا خوشجالم که کسی ما را ندید تازه!اگر به موقع نرسیده بودی... مارینا دنباله حرفش را نگرفت و سکوت کرد و با لحن گله مندی به کارلوس گفت:اوه کارلوس!خسته شدم. کارلوس به حرف او اعتنا نکرد.همچنان که دست مارینا را گرفته بود با شتاب براه خود ادامه داد و گفت:باید هر چه زودتر و هر چه بیشتر از اینجا دورتر شویم. شرمنده ام کارلوس باور تقصیر من نبود. حالا در سیرک هم پناهگاهی نداریم پس باید بیشتر مواظب خودمان باشیم. از این طرف هم در خطر هستیم؟ کارلوس نیم نگاهی به او انداخت و با طعنه گفت:تعجب میکنم که به این زودی فراموش کردی. در سیمای کارلوس هنوزم نقشی از خشم بچشم میخورد .مارینا از اینکه او را در چنین وضعیتی میدید بسیار افسرده و ناراحت بود.احساس کرد کارلوس دیگر او را دوست ندارد. بدون آنکه کلمه ای بین آنها رد و بدل شود در جاده پیش میرفتند.مارینا چندین بار سکندری خورد اما کارلوس نه تنها اعتنا نکرد بلکه تلاشی هم برای کمک به او از خود نشان نداد .مارینا دیگر نتوانست این شرایط آزار دهنده را تحمل کند:تو نباید از دست من دلخور باشی اینطوری من عذاب میکشم. کلام آخر مارینا هق هق زنان خاتمه یافت.نزدیک بود مثل بچه ها گریه کند.آیا این مارینا مارتین بود که اینگونه صحبت میکرد؟چرا چنین رنجور و فرو دست شده بود که جرات بلند صحبت کردن هم از دست داده بود؟و تمام اختیارش بدست جوانی ناشناس افتاده بود.هیچ دلیلی نمیتوانست وجود داشته باشد جز آنکه او واقعا عاشق شده بود. در حالیکه لبانش میلرزید گفت:خواهش میکنم کارلوس حرفی بزن من نمیتوانم سکوت تو را تحمل کنم. کارلوس گفت:شرم دارم نمیتوانم. او به سرعت خود اضافه کرد و گفت:چرا اجازه دادی که با تو بدرفتاری کنم در حالیکه انقدر مهربان و نازنین هستی؟ صدای کارلوس به مارینا قوت قلب بخشید.نیم نگاهی به کارلوس انداخت که روشنایی ماه زیبایی خاصی به چهره او بخشیده بود با ناباوری پرسید:دیگر از دستم عصبانی نیستی؟ کارلوس دست او را فشرد و جواب داد:خیلی عصبانی بودم.وقتی آن صحنه را دیدم.میخواستم او را بکشم.شک ندارم.اگر اسلحه ای دستم بود حتما اینکار را میکردم نمیدانی چقدر دوستت دارم. مارینا از شادی و هیجان میخواست پرواز کند.لحظه ای سکوت بین آنها مستولی شد سرش را به شانه های کارلوس تکیه داد و گفت:کارلوس خیلی دوستت دارم. میخواست هزاران بار دیگر این جمله را تکرار کند.کارلوس نگاهی به او انداخت و گفت:باید عجله کنیم زود باش. بنظرت جیم هم ما را تعقیب میکند؟ نمیدانم تنها چیزی که میدانم اینست که باید تا میتوانیم از اینجا دور شویم و فرودگاهی پیدا کنیم. آنها وارد شهر شدند سکوت بر خیابانهای شهر سایه افکنده بود.تنهای صدای پای آنها بود که در دل شب بر سنگ فرش خیابانها طنین می انداخت. مارینا به ارامی گفت:شاید این اطراف فرودگاهی باشد. در پاهایشان سنگینی و خستگی احساس میکردند.حتا لباسهایشان به تنشان سنگینی میکرد.کارلوس گفت:تا آنجا که اطلاعات کسب کرده ام فرودگاه باید در قسمت جنوب شهر باشد. فقط امیدوارم زیاد دور نباشد. کاش کسی را پیدا میکردیم تا راهنمایی مان کند. صدای موتوری بگوش رسید.پشت سرشان را که نگاه کردند اتومبیل کهنه ای را دیدند که بصورت مارپیچی جلو می آمد. مارینا با تعجب گفت:راننده اش باید مست باشد. کارلوس بجای جواب او را در آغوش گرفت و به کنار خیابان کشید و خودشان را پشت دیوار کلیسا مخفی کردند.مارینا پرسید:چکار میخواهی بکنی؟ نیمخواهم به خطر بیفتیم. اتومبیل آرام به آنها نزدیک شد.مارینا گفت:فکر میکنی که... کارلوس برای اینکه او را ساکت کرده باشد دستش را روی دهانش گذاشت. اتومبیل اکنون جلوی آنها بود.در مرد در جلو و یک نفر دیگر در عقب نشسته بودند.مارینا نگاهی به راننده انداخت.او کسی جز جیم نبود. سرنشینان اتومبیل از میان پنجره باز خودرو هر گوشه ای را جستجو میکردند.مارینا ناخودآگاه صورتش را میان بازوان کارلوس مخفی کرد.از ترس میلرزید.صدای ترمز ماشین بگوش رسید. مردی که روی صندلی عقب نشسته بود گفت:بهتر است نگاهی به کلیسا بیندازیم. مارینا صورتش را بیشتر به کارلوس چسباند. جیم در جواب مرد گفت:فکر میکنم آنها به ایستگاه قطار رفته باشند. کارلوس تبسمی کرد و گفت:شانس آوردیم عزیزم. کارلوس در بزرگ کلیسا را هل داد در آهسته روی پاشنه چرخید معلوم بود که آنرا قفل نکرده اند:بیا!میرویم داخل. بجز چند شمع که کنار مجسمه های قدیسین سو سو میزدند بقیه کلیسا در تاریکی فرو رفته بود.احساسی از آرامش و امنیت در قلبهای آنان جاری شده بود.انگار در کشتی شکستگانی درمانده توانسته بودند در دامان ساحلی ایمن چنگ د راندازند. کارلوس گفت:نباید وقت را تلف کرد هر چه زودتر لباسهایمان را عوض کنیم. حق با او بود.لباسی که پوشیده بودند به هیچ وجه مناسب شرایط آنها نبود مارینا پیراهن و شلواری که برای کارلوس آورده بود به او داد سپس خودش از آنجا دور شد تا در تاریکی دامنش را عوض کرده و جلیقه دامن بپوشد. کارلوس به تماشای تندیس مقدس ترز دولیزیو مشغول بود.پرتو شمع بر صورت هر دوی آنها و گل سرخی که در دست مارینا بود نوری لرزان و رقصان تابانده بود. کارلوس سکه ای داخل یک ظرف خاکستری انداخت:دعاهایت را مستجاب میکند؟ کارلوس با حالتی جدی گفت:هیچوقت مرا از درگاهش نرانده است نمیتوانیم زیاد بمانیم بهتر است برویم. کارلوس بطرف مارینا برگشت .مارینا نفس ارامی کشید و گفت:فراموش کردم کراوات تو را بیاورم فکری دارم...چاقو داری؟ کارلوس دست به جیب برد و چاقویی فنری بیرون اورد. مارینا با تعجب گفت:یک چاقوی ضامن دار! کارلوس با کمی عصبانیت گفت:اگر میدانستم اینرا دارم زودتر از آن استفاده میکردم.الان هم جیم جانسون در تعقیبمان نبود. مارینا با لحن محکمی گفت:آنموقع هم پلیس دنبالمان میکرد.اینطوری صحبت نکن تحمل شنیدنش را ندارم. مارینا با احتیاط سلاح سرد را در دست گرفت و به سراغ دامن کولی اش رفت.آنرا برید پس از مدتی چیزی شبیه کراوات درست کرد .آنرا بطرف کارلوس گرفت و گفت:بیا به گردنت بیاویز بهتر از آن است که یقه ات باز باشد. کارلوس خندید و گفت:دو دل مانده ام بهتر است فعلا خارج نشویم. چرا؟جیم و دار و دسته اش دنبال یک زوج کولی میگردند. مارینا زمین نگاه کرد .لباسهایشان مثل اشغال روی زمین ریخته.رو به کارلوس کرد و گفت:اینها را چکار کنم؟ جایی بگذار که حالا حالاها کسی نتواند پیدایشان کند. مارینا آنها را مثل توپ گلوله کرد و با تمام نیرو در وسطی به حیاط پرت کرد. کارلوس دست مارینا را گرفت و گفت:امیدوارم چند ساعتی کسی آنها را پیدا نکند .حالا بهتر است بزنیم به چاک. بار دیگر آنها قدم بر سنگفرش خیابان گذاشتند.مارینا به اسمان نگاهی کرد و گفت:صبح نزدیک است. کارلوس چیزی نگفت مارینا دوباره پرسید:کجا میرویم؟ نمیدانم فقط میخواهم این دوست فلک زده تو جلویمان سبز نشود. هیچ خشم یا عصبانیتی در لحن کارلوس احساس نمیشد.آنها به جاده بزرگی رسیدند که در حاشیه اش خانه ای وجود داشت و اطرافش را درختان پرکرده بودند.از پنجره یا بسته اش معلوم بود افراد خانواده هنوز در خواب هستند.مارینا مایوسانه گفت:اگر بنده خدایی را پیدا میکردیم مشکلمان حل میشد. در همان لحطه یک اتومبیل پژو از چهارراه مقابل وارد خیابان شد.چند خانه پایین تر ایستاد مرد جوانی از آن خارج شد.معلوم بود که بسیار خسته است کارلوس آرام به او نزدیک شد و به زبان فرانسه گفت:ببخشید آقا ممکن است ما را به فرودگاه برسانید من و خانمم تصادف کردیم و دیرمان شده است میترسیم پروازمان را از دست بدهیم. متاسفم آقا میخواهم بخوابم یک نفر دیگر را پیدا کنید. کارلوس پافشاری کرد و گفت:جوانمردی میکنید اگر بما کمک کنید. در همان حال چند اسکناس از جیبش د رآورد. ببینید 400 فرانک هم به شما میدهم. چشمان مرد جوان از شنیدن کرایه برقی زد:اینکه خیلی زیاد است تا فرودگاه فقط یکربع فاصله است. مهم نیست من این مبلغ را بشما میدهم. ناشناس نگاهی حسرت امیز بخانه انداخت.سپس به مارینا اشاره کرد و گفت:خانم خسته بنظر میرسند. کارلوس در عقب را باز کرد و به مارینا کمک کرد تا بنشیند.مرد جوان پشت رل نشست و حرکت کرد.لحظه ای بعد مودبانه از کارلوس پرسید:شما شبها کار میکنید؟ بله در یک کارخانه.واقعا خسته کننده است که آدم تا اینموقع کار کند بخصوص در خارج. در آمدش خوب است؟ ای...بد نیست. مارینا که حوصله حرف زدن نداشت پرسید:فرودگاه شخصی است مگر نه؟ بله خوب هم کار میکند.تازه 5 سال است افتتاح شده اوایل یک هواپیما بیشتر نداشتند اما حالا دست کم 15 هواپیما دارند. کارلوس پرسید:صاحبش را میشناسید؟ نه اما هر کسی هست آدم موفقی بنظر میرسد. مرد ناشناس زیر لب غر غر میکرد.مثل اینکه موفقیت یک شخص دیگر او را عذاب میداد. مارینا هم با خودش گفت همه چیز بخوبی پیش میرود مثل اینکه ترز دولیزیدی مقدس دعای آنها را مستجاب کرده بود. نرده های فرودگاه را پشت سر گذاشتند .چند ساختمان چوبی...بعد دو تا آشیانه هواپیما دیده شد.هوا گرگ و میش بود.دو هواپیما در میدان فرود به چشم میخورد. مرد جوان اتومبیل را متوقف کرد و گفت:بفرمایید رسیدیم. کارلوس در حالیکه مقداری اسکناس به او میداد گفت:خیلی ممنون واقعا لطف کردین. مرد جوان که بسیار راضی بنظر میرسید گفت:خدانگهدار سفر خوبی داشته باشید. پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد.آنها بطرف فرودگاه رفتند.به محض رسیدن مشاهده کردند که ورودی بسته است مارینا با ناامیدی پرسید:بنظر تو چه موقع باز میکنند؟ کارلوس او را بطرف کلبه ای چوبی هدایت کرد و گفت:باید نگهبانی باشد. حق با کارلوس بود.بمحض رسیدن.به آنجا مردی را دیدند که روی تخت خوابیده بود.از رنگ لباس کهنه اش معلوم بود که نگهبان است.کلاهش را تا گوشها پایین کشیده بود. کارلوس محکم داد زد:سلام آقا. مرد از جا جهید و با صدای کلفتی پرسید:شما اینجا چکار میکنید؟نباید کسی به اینجا بیاید. ما میخواهیم مدیر اینجا را ببینیم.میخواستیم یک هواپیما کرایه کنیم. اوه شما مشتری هستید؟ مرد کلاهش را روی سرش مرتب کرده به دقت آن دو را برانداز نمود.مثل اینکه میخواست از وضعیت ظاهری آنها تشخیص دهد که آیا افراد ثروتمندی هستند یا نه...
فصل (9)3 بخستی از جایش بلند شد و گفت:صبر کنید الان می آیم و شما را به سالن انتظار میبرم.اولین پرواز ساعت 6 انجام میشود.هیچکس هم نباید تاخیر کند. کارلوس پرسید:اولین پرواز به کجاست؟ نگهبان جواب داد:این دیگر کار من نیست که بدانم. آنها آشیانه هواپیما را پشت سر گذاشته به اتاقی رسیدند .مرد لحظه ای با قفل در ور رفت بالاخره در باز شد مرد گفت:شما همینجا منتظر بمانید. اتاق سرد بود و کسی وجود نداشت تا به امور آنجا رسیدگی کند.خرت و پرتهایی روی زمین ریخته شده بود و یک مجله کهنه هم بچشم میخورد.فروشگاه سالن هم بسته بود. کارلوس انعامی به مرد داد و گفت:خیلی ممنون. مرد پول را گرفت و در در جیبش گذاشت و گفت:متشکرم آقا. مرد آنجا را ترک کرد و دوباره آنها تنها شدند.مارینا گفت:ساعت چند است؟ کارلوس نگاهی به ساعتش انداخت:کار نمیکند.شاید موقعیکه با جیم درگیر بودم خراب شده باشد حدس بزن دیگر نگهبان گفت زیاد طول نمیکشد. در ورودی سالن چراغ کم نور وجود داشت که به سالن نور ضعیفی میبخشید مارینا به وضوح چهره کارلوس را میدید.همان سیمایی بود که موقع ترک سیرک مهتاب به آن میتابید نگاهی به چهره کارلوس انداخت و گفت:بعد از اینهمه فرار و گریزقیافه ات خیلی قشنگ شده کراواتت هم که حرف نداره. مارینا در حالیکه بطرف دستشویی میرفت ادامه داد:بتو حسودیم میشود ...بروم موهایم را درست کنم. صبر کن. کارلوس دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:باید مطلبی را بتو بگویم. چه چیزی میخواهی بگویی؟ فقط میخواستم در مورد روزهای گذشته که تو را دیدم صحبت کنم بنظرم توو خیلی زیبا بودی شبی که از لیسبون خارج شدیم مدتی را که با موهای ژولیده و خواب آلود در قطار گذراندیم موقعیکه در سیرک با دامن کولی ات بودی و حالا... مارینا تکرار کرد:و حالا؟ قابل ستایش هستی. داری تملق میگوی...مطمئن هستم که زن زیبایی نیستم اما خوشبختانه وسایل ارایشم را همراه دارم. مارینا با طناری حرف میزد احساس میکرد که کارلوس دیگر نمیخواهد چیزی بگوید.به او نزدیک شد و سرش را به سینه او گذاشت کارلوس بوسه ای از او گرفت.چنان بوسه ای که تمامی شور و نشاط هستی در آن نهفته بود.کارلوس گفت:عزیزم تو فرشته ای...تو تنها کسی هستی که حتا در سخت ترین شرایط ترکم نکردی. مهم اینست که ما با هم هستیم نه؟ آره این نعمیت بزرگی است. یکبار دیگر ترس از اینده تمام وجود مارینا را گرفت در حالیکه قلبش میتپید با خود گفت او مرا ترک خواهد کرد.شاید این پایان سفرمان باشد شاید او از لیسبون به کشور خودش برود اما من چه خواهم کرد. به چشمان کارلوس خیره شد و گفت:اوه کارلوس عزیزم من از هیچ چیز پشیمان نیستم... در همان لحظه که سر مارینا روی سینه او بود در باز شد آنها سریع از یکدیگر جدا شدند. مردی وارد سالن شد قدی کوتاه و شانه هایی پهن داشت و سیگاری گوشه لب گذاشته بود بنظر میرسید که از دیدن آنها یکه خورده است چون به سرعت گفت:فکر نمیکردم کسی اینجا باشد. کارلوس پرسید:شما مدیر اینجا هستید؟منتظر شما بودیم تا یک هواپیما کرایه کنیم. مرد در حالیکه بسمت در دیگری میرفت گفت:بیایید داخل صحبت کنیم. در همان حال کلیدی از جیب بیرون آورد و در را باز کرد..دفتر کوچکی در گوشه ای از سالن بود هر سه وارد اتاق شدند. مدیر پرسید:کجا میخواستید برید؟ کارلوس همه اتاق را با دقت از نظر گذراند تقریبا بی نظم بنظر میرسید دیوارها مملو از کاغذ و کرتهای تزیینی بودند. کارلوس جواب داد:لیسبون. مرد در حالیکه پشت میز مینشست گفت:عجیب است. کارلوس با تعجب گفت:منظورتان را نمیفهمم؟ مرد بادی به غبغب انداخت و گفت:دو نفر آمده بودند و از من پرس و جو میکردند که آیا من مسافرانی دارم که به مقصد لیسبون یا ژنو فرستاده ام؟ بله ما میخواستیم به لیسبون برویم.اگر لازم باشد یک چیزی هم میپردازیم تا سفر ما سری بماند. مرد با تعجب پرسید:شما با پلیس مشکل داری؟ کارلوس سرش را تکان داد و گفت:نه از این بابت خیالتان کاملا راحت باشد. پس چرا انقدر مضطرب و نگران هستید؟ از سیمای مارینا واضح بود که ترس تمام وجودش را فرا گرفته است میترسید مبادا این مذاکره به فاجعه ای ختم شوداما متعجب بود که کارلوس چگونه با تبسم و خونسردی صحبت میکند. کارلوس به مرد گفت:رک و پوست کنده خدمتتان عرض کنم.همسر من و بنده همانطور که شما فکرش را کرده اید در حال گریز هستیم. مرد متکبرانه گفت:یک رابطه نامشروع عاشقانه! دقیقا...راستش را بخواهید تا دیروز ازدواج نکرده بودیم.پدر ایشان مردی ثروتمند و سرشناس است از اینرو میخواستند دخترشان با فردی از طبقه خودشان ازدواج کند اما بنده از قشر پایین هستم.بخاطر همین چون به مشکلات بسیاری برخوردیم تصمیم گرفتیم فرار کنیم. پدر ایشان کار اشتباهی میکند. البته...شاید حق داشته باشد ولی ما همدیگر را دوست داریم و این از مهم تر است. مرد از اینکه میدید کارلوس صادفانه با او حرف میزند خوشحال بود.چشمهای مارینا هم از شادی میدرخشید. مرد خنده ای کرد و گفت:شما را درک میکنم بخصوص که این خانم بسیار جذاب و افسونگر است. اجازه بدهید همسرم را به شما معرفی کنم آقا.خانم آیلو. مرد بلند شد و مودبانه دست مارینا را بوسید و گفت:بوساک چاکر شما. و به این شکل آنها یکبار دیگر از مخمصه نجات یافتند. مرد گفت:یک هواپیما برای لیسبون برایتان گران تمام میشود.منظورم فروش نیست ولی خلبان پول بیشتر میگیرد. کارلوس گفت:مهم نیست. مرد گفت:فکر هم نکنید که آنجا کارهایتان براحتی پیش میرود.با مشکلاتی مواجه خواهید شد از جمله...گذرنامه ها اینها روبراه است؟ کارلوس گفت:فقط نام خانوادگی همسرم هنوز عوض نشده است چون فرصت نداشتیم که تغییرش بدهیم. زیاد مهم نیست حالا ببینیم... مرد اعدادی را با خطی بد روی یک کاغذ کاهی جمع زد و گفت:میشود هشت هزار فرانک. مارینا از شنیدن مقدار مبلغ یکه خورد اما کارلوس عکس العملی از خود نشان نداد با خونسردی گفت:چک مسافرتی هم قبول میکنید؟ حتما. کارلوس به مارینا نگاه کرد و دستش را بطرف او برد و گفت:میترسیدم قبول نکنید. اولین باری بود که تقاضای پول میکرد.شیطان بد گمانی برای لحظه ای در وجود مارینا رخنه کرد.آیا کارلوس آنرا برای خوشبختی خودش میخواهد؟اما بزودی این افکار مبهم را از کله اش بیرون انداخت کیفش را گشود و گفت:هم چک مسافرتی دارم هم پول نقد ولی نمیدانم دقیقا چقدر میشود. کارلوس چشمش به اسکناسهای مخصوصی افتاد آنها را در آورد و جلوی آقای بوساک گذاشت و گفت:همسرم فقط این پول اسکودو را دارد شما نرخ معاوضه آنها را میدانید؟ مرد نگاهی به پولها انداخت و گفت:دیروز از اینها داشتم ولی در بانکها زیاد مورد استفاده قرار نمیگیرند. بله درست است. مارینا گوشه ای از چکها را به کارلوس نشان داد.او هم آنها را گرفت و جلوی آقای بوساک گذاشت آقای بوساک چکها را همراه با اسکناسها داخل کیفش گذاشت سپس گوشی را برداشت.مدتی تلفنی با مسئول هواپیما صحبت کرد تا بداند ایا هواپیمای آماده دارند و چه موقع آماده پرواز میشود.مارینا کم کم مایوس میشد بوساک صحبتش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت و گفت:یک ربع دیگر آماده میشود.تا آن موقع در خدمتتان هستم.میتوانیم با هم گپی بزنیم و ضمن آن چیزی هم بنوشیم. بوساک از جایش بلند شد بطرف قفسه ای رفت لحظه ای بعد با یک بطری شامپاین بازگشت.کارلوس زیاد هم از این پذیرایی بدش نمی آمد.برای اینکه تعارفی کرده باشد گفت:اگر وقت زیادتری داشتیم به شما زحمت نمیدادیم و در همین اطراف قهوه ای میخوردیم. مارینا یک لحظه هم آرام و قرار نداشت.تشویش و اضطراب درون سینه اش غوغا میکرد.در این میان اصلا مایل نبود با اقای بوساک صحبت کند برای پرواز و خلاص شدن از مخمصه لحظه شماری میکرد.کارلوس هم اگر هم درونش را فاش نمیساخت و بسیار خونسرد به نظر میرسید اما همان تشویش و اضطراب را در سینه داشت مارینا از این تعجب میکرد که چرا او چندین بار با زیرکی از پنجره به بیرون نگاه کرده است. زیاد به وقت پرواز نمانده بود.آقای بوساک آنها را به طرف جایگاه هواپیما هدایت کرد کارلوس هنوزم خونسرد بود و هیچ دلهره ای از خود نشان نمیداد .آنها کمی منتظر ماندند تا خلبان هواپیما را به پیش آنها هدایت کند هر دو با تکان دست از اقای بوساک خداحافظی کردند.ناگهان چشمان مارینا به جاده افتاد و اتومبیل سبز رنگی را دید که وارد فرودگاه میشد.او قبلا این ماشین را ندیده بود اما حسی غریب و عجیب در دل مارینا نشست.سریع به داخل هواپیما هجوم برد موقعیکه میخواست در جای خود بنشیند از پنجره نگاهی به بیرون انداخت اتومبیل سبز توقف کرده و دو مرد از آن خارج شده بودند از دیدن آنها بیاد مردانی افتاد که در هتل با آنها برخورد کرده بود.شاید عوضی گرفته شاید هم اعصابش آنقدر بهم ریخته است که به تمام اطرافش بدبین بود. مارینا میلرزید ناخودآگاه دستش را میان دست کارلوس فرو برد .کارلوس متوجه وضعیت او شد و برای اینکه او را دلداری دهد گفت:خیالت راحت باشد بوساک حرفی نمیزند. بار دیگر مارینا چیزی برای گفتن نداشت چرا که کارلوس ذهن او را مثل یک کتاب خوانده بود ولی برای حصول اطمینان پرسید:مطمئن هستی؟ آدم خوش خلقی نبود اما آدم با شرفی بنظر میرسید. اما اگر او را با پول بخرند شاید حرف بزند؟ فقط ممکن است او را بترسانند ولی گمان نمیکنم که این کارشان هم ثمربخش باشد. حق با توست. مارینا زیاد از آقای بوساک خوشش نمی آمد اما قبول داشت که او آدم با شرفی بنظر میرسید.از طرف دیگر او هم مثل تمام فرانسوی ها علاوه بر اینکه احترام خود را نگه میدارند به ماجراهای عاشقانه هم بسیار دلبستگی دارند.مارینا تبسمی کرد و گفت:خودمانیم فرانسوی ها افراد دلسوز و احساساتی هستند بخصوص موقعیکه بدانند آدمی با مسائل روحی و قلبی مشکل پیدا کرده است. کارلوس جواب داد:ما همه اینطوری هستیم. مارینا سرش را روی شانه کارلوس گذاشت تبسم ملایم لبانش حاکی از رضایت او در شرایط فعلی بود. در اوج اسمان در یک هواپیمای کوچک بدور از تمام مردم تقریبا تنها بودند جایی دیگر دست هیچسک به آنها نمیرسید. مارینا با لحنی رویایی پرسید:اینبار در لیسبون چکار خواهیم کرد؟ بستگی به پدرو دارد.مطمئن هستم که پیغامی برایم خواهد فرستاد. مارینا تاکید کرد:پس منظورت اینست که بزودی عازم کولونا میشوی نه؟ بدون شک بله! پس محال است که بمانی؟ مارینا نتوانست حرف بزند و کارلوس هم در آن لحظه احساس او را درک نکرد. اگر بمانم مردی غریب میشوم یک مرد بی فایده و بی ثمر. مارینا به چشمان او نگاه کرد آری بکلی او را از یاد برده بود.دیگر بار دیواری از جدایی بین آنها قد خواهد کشید.دیواری که هرگز از بین نخواهد رفت و برای همیشه پا برجا خواهد ماند.
فصل (10) خلبان اعلام کرد:تا چند دقیقه دیگر به زمین خواهیم نشست.لطفا کمربندهایتان را ببندید. کارلوس خم شد تا در بستن کمربند به مارینا کمک کند.از تماس انگشتانش با او مارینا لذتی حس کرد که تحمل ناپذیر بود.افکارش پریشان شده بود.اینده ای دردناک را مقابل خود میدید.هیچ مردی نخواهد توانست جای کارلوس را پر کند.او شگفت انگیز و فوق العاده بود اما همانند موج وحشتناک اقیانوس بی رحم و سنگدل. غم و اندوه در سینه اش طوفان بپا کرده عاقبت بخود فشار آورد و پرسید:رسیدیم آنجا چکار کنیم؟ به کارهایمان رسیدگی میکنیم.برنامه هایی در ذهن دارم که باید اجرایشان کنیم البته اگر پدرو در فرودگاه باشد هیچکاری نمیکنیم. مارینا با تعجب پرسید:چرا؟چه مانعی دارد؟ قرارمان اینست که اگر شکست خورد همدیگر را در لیسبون ببینیم. مارینا با لحن سرزنش کننده ای گفت:بمن نگفته بودی. برای اینکه نمیخواهم با شکست مواجه شوم. اگر آنجا نباشد چکار میکنیم؟ در یکی ازهتلهای کوچک اطراف شهر مخفی شده و خودمان را بین توریستها گم و گور میکنیم. پس باید یک کیف بزرگ بخرم چون اگر اینطوری برویم بما مظنون میشوند. کارلوس نگاهی به اثاثیه مارینا انداخت و گفت:اینها چه هستند که با خودت حمل کردی؟همه چیز تو برای من جالب و زیبا است. مارینا چطوری میتوانست این حرفها را باور کند.میخواست از او بپرسد که چرا اینچنین آزارش میدهد ولی زبانش برای گفتن چنین سخنانی الکن بود.نگاهی به کارلوس انداخت و گفت:و بعد؟وقتی که در هتل مستقر شدیم تو چطوری با پدرو تماس خواهی گرفت؟ کارلوس مستقیم در چشمان او خیره شد و گفت:تو که جواب سوالها را میدانی؟ مارینا میدانست که باید سکوت اختیار کند اما ناامیدی توام با هراس در دلش طوفان بپا کرده بود.میخواست بدست و پای کارلوس بیافتد تا با او حرف بزند از او بخواهد که ایا تمام شب و روزهایی که با او گذرانده همه اش به باد فنا خواهد رفت؟همه بوسه های او فقط بخاطر یک عشق گذرا بوده است؟احساس میکرد که همه غروری را که به پای او ریخته در حال شکستن است.چشمانش پر از اشک شده بود و بغض اش داشت میترکید. خلبان اعلام کرد:هواپیما فرود می آید. مارینا چشمانش را بر چهره کارلوس دوخت و برای لحظاتی محو تماشای او شد. فضای فرودگاه مزارع و جنگل اطراف آن سرسبز بودند.مرغان دریایی بر روی اقیانوس های و هوی راه انداخته بودند و گاهی با حیله و نیرنگ بر لب آب بوسه ای میزدند و طعمه ای اط دهانش میربودند .زیر آسمان آبی خانمی جوان در کوچه های غربت غرق در اندوه لحظه هایی بود که معشوقش برای همیشه با او خداحافظی میکرد.چطور دلش قبول خواهد کرد تا بگوید خداحافظ و برای همه چیز متشکرم.نه!این غیر ممکن است. مارینا به لوندرس فکر میکرد به نیویورک پاریس...به مکانهایی که میخواست خود رادر آنجا گم و گور کند. او با صدای کارلوس بخود آمد:بهتر است پیاده شویم. دست مارینا را گرفت و به او کمک کرد تا پیاده شود.آنها از خلبان خداحافظی کردند و از هواپیما پایین آمدند.مارینا چنددقیقه ای از جایش جم نخورد بخاطر اولین باری که به لیسبون آمده بود در ذهنش زنده شد. آنها بطرف داخل فرودگاه حرکت کردند بدون آنکه کسی آنها را کنترل کند وارد سالنی شدند که کوچک ولی مملو از جمعیت بود با اینحال راحت میشد کسی را پیدا کرد.کارلوس با چشمانش دنبال پدرو میگشت لحظه ای بعد با خود گفت خدای من !مثل اینکه اینجا نیست.ناگهان چشمش در کنار کیوسک تلفن به پدرو افتاد و فریاد زد:او آنجاست. مرد کوچک اندامی با پوست گندمی و سنی متوسط کنار کیوسک ایستاده بود کارلوس او را صدا کرد:پدرو. آنها به یکدیگر نزدیک شدند و دست همدیگر را فشردند. مارینا چشمهایش را بست و آه سوزناکی کشید.دیگر از جایش تکان نخورد تنها و مردد خشکش زد .الان در چه نقطه ای از سرنوشت خود ایستاده بود و تقدیر برای او چه رقم میزد. مارینا نمیداست برود یا تا آخر بایستد حتا اگر ناگوار و تلخ باشد.دلش میخاست بهنگام خداحافظی تمامی درد و همه محنت را یکجا با نگاهش به کارلوس نشان دهد ولی آیا تحمل خواهد کرد؟براستی که این درد هزار مرتبه از شکنجه بدتر خواهد بود. هنوزم مارینا در جای خود میخکوب شده بود نه راه پس داشت و نه راه پیش. ناخودآگاه کیفش را باز کرد تا وسایلش را مرتب کند.ناگهان چشمش به دفترچه چک مسافرتی افتاد حرف کارلوس یادش آمد که موقع پرداخت پول به اقای بوساک گفت پولت را پس میدهم. چرا این حرف را زد؟چگونه میتوانست در مقابل عشقش چنین حرفی بزند. مارینا آنموقع نمیتوانست بگوید که پولها برای او ارزش چندانی نداشته و به هزاران برابر آنها پشت پا زده است.چون خوشبختی رادر آنها نمیجست.بدتر اینکه آن پولها نمیتوانستند او را خوشبخت کنند اما اینک حس میکرد آینده او در دریایی از بدبختی غوطه ور است.چکار میتوانست بکند؟ ناگهان صدایی شنید که او را میخواند.بطرف صدا برگشت.یکباره ویکتور را مقابل خود دید. از تعجب نزدیک بود شاخ د ربیاورد.همان ویکتور بود با همان تیپ و قیافه بدون هیچ تغییری. ویکتور به او نزدیک شد و گفت:مارینا!تو کجا بودی؟از دلواپسی داشتیم دیوانه میشدیم. چرا؟ چرا؟خودت را به کوچه علی چپ نزن .بعد از رفتن تو سیبل دنبالت گشت تا پیدایت کند چون نامه بسیار مهمی داشت که باید امضا میکردی.همه هتلهای لیسبون را زیر و رو کردیم تا اینکه فهمیدیم بدون اطلاع همه کارهایت را رها کرده و ناپدید شده ای. اینها را او بتو گفته است. بله تو فکر میکنی سیبل کجا زندگی میکند؟بگذریم...بگو ببینم تاحالا کجا بودی؟ ویکتور سعی میکرد با لحنی تحقیرانه به او خرده بگیرد. دوباره پرسید:چه بر سرت آمده بود میخواستم پلیس رادر جریان بگذارم. مارینا پرسید:پس چرا اینکار را نکردی؟ فکر میکنی برای چه اینجا هستم؟بدون اینکه لباسهایت را برداری فرار کرده بودی و بهمین خاطر زیاد نگران نشدم البته...برایت لباس آورده ام. مارینا کیفی را دیدکه کنار او قرار داشت به ارامی گفت:انگار باید از شما تشکر کنم. فکر میکنی دوری ات خیلی راحت بود؟سیبل نزدیک است دیوانه شود خود منهم حال و روز بهتری نداشتم دیگر حق نداری از اینکارها بکنی. مارینا آه سوزناکی کشید و گفت:دیگر هیچوقت اینکار را نخواهم کرد. نگاهش را بطرف کارلوس و پدرو برگرداند و با لحنی که انگار از زندگی سیر شده است گفت:همه چیز مرتب است ویکتور بخانه برمیگردم. خدا را شکر. مارینا متوجه شد کارلوس طبق معمول آرام و خونسرداست ولی دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود. ویکتور گفت:بیا!اتومبیل منتظرمان است. اما در همین لحظه کارلوس به آنها نزدیک شد .مارینا از جایش تکان نخورد.نگاه کارلوس سرشار از عشق و علاقه بود.در چشمانش شادی برق میزد با خوشحالی به مارینا گفت:عزیزم یک خبر بسیار خوب برایت دارم. چه شده است؟ تمام شد!شورش مردم به همه چیز خاتمه داده است رهبر کمونیستها فرار کرده و بیشتر افرادش کشته شده اند.بتو گفته بودم که پدرم را دوست دارند.مردم انتقامش را گرفته اند. مارینا با خوشحالی جواب داد:اوه خیلی خوشحال هستم. ویکتور پرسید:آقا کی هستند مارینا؟ کارلوس دستهای مارینا رادر دست گرفت و فشرد.مارینا حتا سرش را هم بطرف او برنگرداند کارلوس ادامه داد:آنها مرا خواسته اند بطور غیابی بعنوان رییس جهمور انتخاب شده ام.اوه خدای من!نمیدانی از این خبر چقدر خوشحالم. هیجان او آنقدر زیاد بود که توجه اطرافیانش را هم جلب کرد. ویکتور با ناراحتی پرسید:این کارها چه معنی دارد؟ اینبار هر دو به او نگاه کردند کارلوس از مارینا پرسید :آقا چه کسی هستند؟ ویکتور هاریسون یک دوست. ویکتور با تعجب گفت:یک دوست؟میدانید آقا حالا اسمتان هی چی که هست بنده مسئول خانم مارتین هستم و از انگلستان آمده ام تا او را همراه ببرم. کارلوس بدون آنکه متوجه قضایا شده باشد با تعجب تکرار کرد:خانم مارتین؟ مارینا سریع گفت:فرصت نداشتم تا برایت همه چیز را توضیح دهم. ویکتور حرف او را قطع کرد و با صدای محکمی گفت:بله مارینا مارتین تظاهر هم نکنید که نامش برای شما اهمیتی ندارد ظاهرتان نشان میدهد که چه شخصیتی دارد .یک آدم مکش مرگ ما! مارینا در آن لحظه آرزو کرد کاش آب میشد و بزمین فرو میرفت.چطور میتوانست به کارلوس توضیح دهد که نباید به او بدگمان و ظنین شود هویت و شخصیت آن چنان نبود که موجب بدبینی شود. مارینا در حالیکه لبهایش میلرزید با صدایی که میخواست ویکتور نشنود گفت:گوش کن کارلوس خواهش میکنم... کارلوس در حالیکه مبهوت مانده بود به مارینا گفت:از این کارها سر در نمی آورم مارینا من باید با تو صحبت کنم.یک پرواز برای بعدازظهر وجود دارد. اوه!کارلوس! تو که میدانی من باید برگردم مگر نه؟ ویکتور با تلخی گفت:بمن هم گوش کنید؟بگویید ببینم اینجا چه خبر است؟ مارینا مثل بچه ی عجول گفت:یک دقیقه ساکت باش ویکتور. ویکتور سریع جواب داد:این چه حرفی است که میزنی من مسئول تو هستم.خودت میدانی که حرفهایت را بدل نمیگیرم اما قبل از رفتنت باید میدانستی که به یک محافظ احتیاج داری. کارلوس به ارامی دستهای مارینا را رها کرد و پرسید:این مرد از تو چه میخواهد؟ هیچ چیز ایشان فقط موقعیکه کارم را ول کردم و رفتم نگران شده بهمین خاطر دنبالم آمده اند. کارلوس گفت:که اینطور. مارینا ادامه داد:باید مدتها پیش بتو میگفتم که مارینا مارتین هستم اما بنظرم زیاد مهم نیامده بود. کارلوس با تعجب گفت:اما باید میگفتی. ویکتور با لحن مغرورانه ای گفت:بهتر است جدی صحبت کنیم یعنی شما او را نمیشناسید؟ کارلوس گفت:شرمنده ام نمیدانم راجع به چه چیز صحبت میکنید .اصلا این مارینا مارتین کیست و چه کاره است؟ستاره سینماست؟جای تاسف است که چنین فرد مشهوری را در اروپا من نمیشناسم. مارینا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد با نگاهی به کارلوس گفت:خواهش میکنم با حرفهای ویکتور اعصاب خودت را خراب نکن. واقعا اهمیتی دارد؟ بی خیال شو اصلا حرفش را هم نزن. پس مشکلی نداریم...تا 3 ساعت دیگر باید حرکت کنیم. مارینا از حرف او تعجب کرد و پرسید:حرکت کنیم؟ بله...البته دیگر در کولونا خطری نیست من بدون تو نمیتوانم بروم. برای مارینا باور کردنی نبود زبانش بند آمده بود. اما...فکر میکردم... میدانم چه میخواهی بگویی عزیزم امادر کشورم جنگ داخلی بیداد میکرد نمیتواستم آینده روشنی داشته باشم ...بنابراین دلم نمی آمد در آن شرایط تو را گرفتار مشکلات کنم. مارینا با حیرت گفت:دارم خواب میبینم من... میخواست بگوید من هر جا که تو میخواستی می آمدم مهم نبود که جنگ باشد یا نه اهمیتی نداشت...اما حرفش نیمه تمام ماند چون کارلوس فکر او را خوانده بود: میدانم بهمین خاطر است که دوستت دارم.چیزی که حالا اهمیت دارد اینست که هر چه زودتر به کشورم برگردیم و با هم ازدواج کنیم.برای مردم کشورم ازدواج یک رییس جمهور از تاجگذاری برتر است. چشمان مارینا از شادی برق میزد.چیزی شنیده بود که اصلا انتظارش را نداشت.اینک روی ابرها گام میزد...خورشید عشقی پر شور زندگیش را چنان روشن ساخته بود که انعکاسش میتوانست چشم هر حسودی را کور کند..عشق آنها میتوانست موجب غبطه همه عاشقهای دنیا باشد...نیازی نبود تا محبوبش نظر او را برای ازدواج جویا شود...بی شک از عشق مارینا و تمایلش برای عروسی مطمئن بود. مارینا دیگر نمیتوانست حرفی بزند فقط یک کلمه بر زبان راند. اوه کارلوس. در این میان صدای ویکتور بگوش رسید:من گیج شده ام این مرد کیست؟چطور میتوانی با او ازدواج کنی؟ پرسشهای او در هیاهوی فرودگاه گم شد.مارینادلش بحال او سوخت اما نمیتوانست دنیای تازه ای که یافته بود قربانی عشق خودخواهانه آدم دیگر نماید.بنابراین نگاهی به ویکتور انداخت و با صدای مهربانی گفت:شرمنده ام ویکتور ولی دیگر خیلی دیر است.در هر صورت از همه چیز متشکرم حالا هم باید بروم کولونا. کولونا!آمریکای جنوبی؟اما این غیر ممکن است. مارینا جواب داد:ولی واقعیت دارد. مارینا به جانب کارلوس برگشت و گفت:داشتی با پدرو صحبت میکردی دوست دارم او را ببینم. پس بیا حرفهای زیادی دارد که بما بگوید حقیقتا آنچه اتفاق افتاده باور نکردنی است. مارینا رو به ویکتور کرد و گفت:خداحافظ ویکتور...از اینکه به استقبالم آمدی ممنونم برایتان نامه مینویسم همچنین برای سیبل...راستی به او بگو دیگر دلیلی برای نگرنی وجود ندارد. اما مارینا! مارینا منتظر بقیه حرف ویکتور نماند.دست در دست کارلوس گذاشت و هر دو بسوی پدرو راه افتادند .کارلوس در بین راه برای اینکه سر به سر مارینا گذاشته و کمی او را اذیت کند گفت:این مرد عاشقت بود چرا با او ازدواج نمیکنی؟ مارینا با شیطنت تبسمی به او تحویل داد و گفت:برای اینکه من دلباخته او نیستم. عاشق من چطور؟ سوال او شوری در دل مارینا انداخت:به اندازه ی تمام دنیا دوستت دارم. کارلوس بنرمی جواب داد:منهم همینطور. پایان