انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

Mrs. CEO | خانم مدیر عامل


زن

 
خانم مدیر عامل


مقدمه :
فکر کردی همه اینا نمایشه؟!
نه جونم ... تمامش واقعیته
حقیقت محضه
حالا بهت ثابت میکنم کی راست میگه!
حالا مشخص میشه که کی بهتره؟
این رقابته یا جنگ؟
این غروره یا چاپلوسی؟
بهتره بدونی که من میبرم
تو هنوز تیتیش مامانی و لوسی!





نوشته سعیدفولادی سپهر
یه جورایی تو سبک م.مودب پور رفته ..

لحن داستان : اول شخص (پسر) و در بعضی قسمتها سوم شخص مفرد (دانای کل)
موضوع داستان : پسری که به همراه اکیپی از همکارانش از خارج برمیگرده و قرار هست برای تعیین سِمَتِ جدید در شرکت با همکاراش به رقابت بپردازه. فضای طنز و کَل کَلی که تو داستان هست ، موضوعات جالبی رو برای شما تو این داستان نشون میده. در ضمن آخر داستان هم اصلاً با روند داستان قابل تشخیص نیست


۱۵قسمت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت اول


-چیکار میکنی؟ ... هنوز درگیر اونی مزدک؟
مزدک : بابا دارم این لامصبو میتکونمش ... ناسلامتی سوغات عمه خوشگله ست.
-اَه ... توأم با اون عمه ت!
مزدک : خفه بمیر ... عمه به این نایسی ... مدونا جلوش لنگ میندازه.
زدم زیر خنده و گفتم :
-آره ... با اون قیافه ی انترش!
مزدک : به عمه ی من توهین کنی ، انگار به فیض بن بنت ناصر توهین کردیا!
جفتمون خندیدیم و نواب رو دیدم که داره آروم و با ناز میاد سمت ما.
-به به خانم نواب ... خوش آمدید
نواب : شماها هنوز از گِیت خارج نشدین؟
مزدک : چرا بابا ... یه چایی هم زدیم تو رگ!
من آروم خندیدم و نواب با لبخندی بر لب گفت :
-هنوز که مزه میریزی آقای مهدوی!
-این داره میتکونه!
چشمای نواب چهار تا شد و گفت :
-میتکونه؟ ... چی رو میتکونه؟
-سوغات عمه خوشگله شو.
مزدک : هوی ... درست حرف بزن.
-من چیکاره ام؟ ... خودت میگی!
مزدک : من یه چی گفتم. تو چرا باور کردی؟
نواب : خُب حالا هرچی هست ... زود عجله کنید. آقای رئیس منتظرمونه.
-میخواد بدونه من موفق تر بودم یا نسیم؟
نواب اخمی کرد و گفت :
-خانم ندامت!
-به حق که فامیلی ایشون شایسته شه.
مزدک : بله بله ... کاملاً صحیح می فرمایند ایشون.
نواب ایشی گفت و رفت.
مزدک : تو چرا سر به سرش میذاری؟ ... کرم داریا!
-بابا به جون تو این نسیمه روانیم کرده. مگه ندیدی چه مسخره بازیایی در می آورد؟ ... هی خودشو خوب نشون میداد! ... اگه گذاشتم جلوی رئیس کاری کنه! ... حالا ببین.
مزدک : بابا نترس ... خودم میگیرمش.
-چی رو؟
مزدک : چی نه! ... باید بگی کی؟!
-خُب کی؟
مزدک : نسیمو دیگه
-میگیریش؟ ... یعنی چی؟
مزدک : بابا احسان قاط میزنیا ... یعنی باهاش مزدوج میشم.
زدم زیر خنده. طوریکه چند نفر اونجا چپ چپ نگاهم کردن و مزدک فوراً گفت :
-چته؟ ... آروم بابا
-فکر کن اون بیاد زن توی دلقک بشه!
مزدک : چمه؟ ... بر و رو ندارم که دارم ... خوش تیپ نیستم که هستم. مایه دار نیستم که هستم. زبون چرب و نرم و چاپلوسی ندارم که دارم. دیگه چی میخواد؟
-هیچی والا ... ولی احتمالاً بچه هاتون خل و چل میشن.
مزدک : چرا؟
-چون تو زیادی جوکی! ... اون زیادی عبوسه!
مزدک : آره اینم هست. بدمسب با هیچ کس جور نیست!
-کارت تموم شد؟
مزدک دستاشو تکونی داد و کُتِش رو مرتب کرد و دسته ی چمدون رو گرفت و گفت :
-آره بریم.
خواستیم بیایم که نسیم رو دیدم. داشت با قیافه ای حق به جانب منو می پایید.
-مَزی؟ ... پیس پیس ... مَزی؟
مزدک داشت با یه خانومی حرف میزد.
زدم به پهلوش که گفت :
-ای بابا احسان جان ... دارم با ایشون اختلاط میکنما
بعد برگشت سمت اون خانومه و گفت :
-بله بله ... می فرمودین. بله قبول دارم. تورم شده. ولی شما اصلاً خودتونو ناراحت نکنینا ... به نظرم که ...
باز زدم پهلوش و به اون خانومه که حدود دو برابر ماها سن داشت ، گفتم :
-ببخشید ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد درِ گوشِ مزدک گفتم :
-چیه؟ ... اینجا هم ول نمی کنی؟
مزدک : بابا اونجا که همه ش جلسه کاری بود و مخ نزدم. بذار اینجا بزنم دیگه.
-بزن ... ولی نه با ننه بزرگت!
مزدک : حالا چیکار داری؟
-نسیمو دریاب!
مزدک : عجب باد خوبی میاد. آره نسیم خوبیه.
-احمق! ... نسیم رو میگم. نسیمِ شرکت!
مزدک : هنوز که نرسیدیم.
-مزدک؟!
مزدک : آهان ... فهمیدم. کجاست؟
-اونجا
با دستم اشاره کردم و مزدک پوزخندی زد و گفت :
-داره ثانیه ها رو میشماره که برسه شرکت و پوزِ ما رو بزنه. عددی نیست داداش ...

بعد از چک کردن چمدون و پاسپورت و این چیزا از گِیت خارج شدیم و داخل سالن شدیم. موقعی که از پله ها پایین می اومدیم ، مزدک گفت :
-احسان خیلی نامردی!
-واسه چی؟
مزدک : بابا مرتیکه من میخواستم مخ زنه رو بزنم. تو نذاشتی.
-چرت و پرت نگو ... تو که میخواستی دو دقیقه پیش مخ نوابو بزنی.
مزدک : نواب خر کیه بابا؟! ... عشق است سالومه!
زدم زیر خنده و گفتم :
-سالومه کیه؟
مزدک : همین زن مسنه بود ... سالومه بود اسمش!
چنان قهقهه ای سر دادم که پشت سریم گفت :
-آقا شما بعد از چند سال از خارج اومدین؟
برگشتم نگاهش کردم. هم سن و سال خودم میزد. با یه قد بلند و ریش پروفسوری.
-چطور مگه؟
عینکشو جابجا کرد و گفت :
-آخه خیلی خوشحالین.
مزدک چند تا سوت زد و بعد گفت :
-فضولو بردن زیر زمین ... پله نداشت خورد زمین!
زدم به پهلوش و بهش اخم کردم.
-چی میگی؟ ... زشته دیوونه!
مزدک برگشت عقب و گفت :
-بد گفتم آقا؟
طرف سری تکون داد و گفت :
-نه به جا بود. در واقع بهتره بگم ، جواب ابلهان خاموشی ست.
خنده م گرفت و مزدک هم به یارو چشم غره رفت و به من گفت :
-هیس!
بعد زیر لب گفت :
-بیشعور!
-ولی خوب گفت! ... یکی گفتی ، یکی شنیدی.
مزدک : نسیمو دریاب بابا
رفتیم پایین و به محض اینکه خارج شدیم ، عرفان اومد جلو و گفت :
-سلام مهندس ... سلام قهرمان ... سلام دلاور ... سلام ...
مزدک : بسه دیگه ... خوبه حالا یه ماه بودیم. یه سال میرفتیم چیکار میکردی؟
عرفان : چیه؟ ... حسودیت میشه به داداشم خوش آمد میگم؟
-با مامان که نیومدی؟
عرفان : نه ... خونه ی النازه
نفس راحتی کشیدم و گفتم :
-خُب خدا رو شکر
مزدک : چیه؟ ... میترسی جلوی نسیم ضایع شی؟
-همینطوری دست این دختره کلی آتو دارم. بخواد بهم تو شرکت بگه بچه ننه دیگه واویلا!
عرفان : کدوم دختره؟ ... چی شده داداش؟
مزدک : جلو پاتو نگاه کن عرفان جون ... شما هنوز جوجه ای عمو
عرفان : ببین مزدک خان!
مزدک با اخم گفت :
-هان؟
عرفان دست و پاشو گم کرد و گفت :
-هیچی هیچی ... خواستم خوش آمد بگم بهت.
مزدک : گفتی دیگه ... برو کنار

***** ***** ***** ***** *****

رفتیم جلوتر که نسیم و بچه ها بودن. با همه سلام و علیکی کردیم و طبق معمول همگی از دیر اومدن من و مزدک شاکی بودن.
نواب : این دو نفر کار همیشه شونه!
آقای اقبالی : راست میگه خانم نواب ... شماها دیگه شورشو درآوردین!
خانم حق جو : آره دیگه ... کلی منتظر شدیم.
خلاصه هرکی یه چی میگفت. منتظر بودم ببینم نسیم چی میگه.
با همون چشمهای وحشی و قیافه ی از خود راضیش ، ابروهاشو بالا داد و گفت :
-اونوقت میگین اسم خانما بد در رفته!
بعد بی توجه به ما ، دسته ی چمدونش رو گرفت و به طرف درب خروج رفت.
مزدک که از روی حرص لباشو بالا پایین میداد ، گفت :
-دختره ی چشم سفید! ... بذار پام برسه شرکت!
بی توجه به کار نسیم ، دسته ی چمدون رو بالا آوردم و با دست چپم گرفتمش. چمدون رو به حرکت درآوردم و دست راستمو داخل جیب شلوارم بردم و همینطور که خونسرد تو سالن راه میرفتم و سوت میزدم ، به عقب برگشتم و گفتم :
-بیخیال حاجی ... به قول خودت عددی نیست!

جمعیت زیاد بود. طبق معمول ... فرودگاهه و ازدیاد جمعیت ...
خیلی خونسرد جلوی نسیم راه میرفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم که اونم هست. راحت از جلوی مرد و زن و بچه رد میشدم که یه دفعه چمدونم گیر کرد به جایی ... دستم از دسته ی چمدون جدا شد و برگشتم عقب ... دیدم یه خانمی داره سعی میکنه چمدونش رو از چمدونم جدا کنه. خواستم برم کمکش که یه دفعه جیغ زد :
-برو عقب آقا ... معلوم نیست حواست کجاست؟ ... واسه من سوت میزنی تو فرودگاه؟ ... این حراست کجاست بیاد جواب شما جوونای خیره سرو بده؟ ... خوبه والا ... دوره زمونه ای شده.
بعد برگشت بهم نگاه کرد. چادرشو جمع کرد ... به طوریکه فقط تونستم دماغشو ببینم!
بعد با صدای کلفتی که شبیه میرغضبا بود ، گفت :
-واسه چی منو نیگا میکنی؟
مزدک اومد جلو و گفت :
-ننه کاری نکرد که این طفلک!
-ننه خودتی! ... میخواستی چیکار کنه؟ ... حواسش پرته! ... تا کی شما جوونا باید زن و دختر مردمو دید بزنین؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-من کی دید زدم خانم؟
مزدک : بیا بریم شرش گردنمونو میگیره!
همینطور غر میزد که یه دفعه ای یه صدای آشنا به گوشم رسید که میگفت :
-من از جانب ایشون عذر میخوام. هنوز رشد عقلی این آقا به حد معمول نرسیده!
برگشتم دیدم نسیم داره اینا رو میگه. نگاهی از روی غرور بهم کرد و گفت :
-آقای مهندس زشته زن و بچه ی مردمو اذیت میکنیدا ... واسه کسی که تا چند سوا دیگه میخواد یه سمتی بگیره ، اصلاً خوب نیست!
مردم دورمون جمع شده بودن و یه خانمی از میون جمعیت گفت :
-خُبه والا ... این آقا سمت بگیره؟ ... ببین زده چمدون این طفلکو آش و لاش کرده!
عرفان : جوش نزن همشیره ... من خسارتشو میدم.
مزدک : خسارت چیه بابا؟!
بعد مزدک رفت جلوی اون خانمه و گفت :
-ننه کروکی بکشم؟
عرفان با خنده گفت :
-آقا مزدک بیخیال
زنه به مزدک پرید و با همون لحن تند و زننده ش گفت :
-تو کروکی بکشی؟ ... لازم نکرده! ... توأم لنگه ی همونی.
آقای اقبالی اومد جلو و گفت :
-بابا صلوات بفرستین
مزدک : صلوات!
جمع زد زیر خنده و آقای اقبالی گفت :
-الان وقت شوخیه آقای مهدوی؟
مزدک : شما گفتین صلواتو بفرستیم.
آقای اقبالی خنده کوتاهی کرد و گفت :
-از دست شما
بعد چمدون اون خانمه رو گذاشت کنار و گفت :
-مادر ... به خدا چیزی نشده ها.
-من مادرت نیستم.
آقای اقبالی : ای بابا ... شما خیلی بدخلقیا
-بیخیال آقای اقبالی ... این خانم بهونه داره میگیره ... اونم الکی!
نسیم : قبول کنین که اشتباه کردین آقای مهندس!
با حرص نسیم رو نگاه کردم و اونم به اطراف نگاه کرد و به روی خودش نیاورد.
دوست داشتم یه روزی میرسید ... فقط یه روزی میرسید و چنان حال این آدم گرفته میشد که خودش نفهمه چطوری گرفته شد؟! ... میخواستم یه چی بهش بگم که ضایع بشه ... ولی نگفتم و خودمو کنترل کردم.
رو به اون خانمه کردم و با صدایی که جمعیت بشنوه ، گفتم :
-خسارتش چقدر میشه؟
خانمه هم گفت :
-من اینو هفته پیش از بازار سد اسمال گرفتم 25 تومن!
مزدک : ننه بیا ببرمت کوچه برلن ارزون تر از سد اسماله! ... اسمت چیه شما؟
-چیکار به اسم من داری خیر ندیده؟!
مزدک : ای بابا ... خُب گفتم به رفیقم اسمتو بگم که مشتری بشی دیگه! ... حیف کوچه برلن که واسه ت مثال زدم!
دختر پسرایی که اونجا بودن یه صدا گفتن :
-کوچه برلن ... کوچه برلن
مزدک هم همینطور دست میزد.
بهش گفتم :
-چی میگی دیوونه؟ ... باز یه جا چند نفرو دور خودت جمع کردی ، شروع کردی به خزعبلات گفتن؟!
مزدک : بابا خوبه دیگه ... داریم شاد میشیم. خستگی سفر از تنمون در میره.
آقای اقبالی اومد جلو و گفت :
-یه 25 تومن بده این بره
مزدک : پول زوره ها! ... از من گفتن بود.
آقای اقبالی : معلوم نیست اینا چه نقشه ای میکشن که اینطوری پول به جیب بزنن! ... نگاه کن تو رو خدا ... هیچی نشده چمدونش ... این همه گیر میده چمدونم ، چمدونم.
بعد با لحنی مسخره گفت :
چقدرم به قول خودش زوارش در رفته! ... بده بهش بره انقدر آبرو نریزه!
-بیخیال آقا اقبالی جون ... مهم نیست.
خنده ای روی لبای آقای اقبالی نشست و دستی به سیبیل جوگندمی و پر پشتش کشید و گفت :
-مثل همیشه از همه چی میگذری!
رفتم جلو و 25 تومن دادم به زنه و گفتم :
-بفرما ... اینم خسارت
اونم فوراً پولو ازم گرفت و مثل ندید بدیدا شروع کرد به شمردن.
جمعیت هم نچ نچ کنان اونجا رو ترک کردن.
==========
====================
==========
از سالن بیرون اومدیم.
جمعیت زیادی جلوی فرودگاه و مخصوصاً قسمت تاکسیرانی بود.
راننده های تاکسی مدام می اومدن جلومون و میگفتن :
-دربست ببرم؟
-آقا دربست؟
-آقا تا کجا میری؟ ... ارزون حساب میکنما
به طرف عرفان رفتم و گفتم :
-ماشین کجاست؟
عرفان سرشو پایین انداخت و آروم گفت :
-نیاوردم داداش ... با آژانس اومدم.
از دستش عصبانی شدم. پسره ی ابله معلوم نبود باز ماشینو به کی داده؟!
یه دونه آروم زدم تو سرش و گفتم :
-ای خاک بر سرت! ... باز دادی به علیرضا؟
عرفان : نه به جون خودم ... دادمش ... دادمش به ستار
-ستار واسه چی ماشین میخواست؟
مزدک : ای بابا ... بیخیال دیگه! ... با آژانس میریم.
-پسره ی خنگ این همه پول آژانس داده اومده استقبال ما!
مزدک : این عِرق ملیشو میرسونه احسان جون!
پوزخندی زدم و گفتم :
-بله کاملاً ... وقتی با رفقاشم میره بیرون ، عرق ملیشو میرسونه ، الانم عرق ملیشو میرسونه! ... به ما که میرسه ، عرقش میخوابه!
عرفان سرشو انداخت پایین و نسیم هم اومد جلو و گفت :
-آقای رئیس منتظر تشریف فرمایی شمان آقای مهندس! ... دیر میشه ها ...
-بهشون بگید به زودی قدوم مبارکمون رو به شرکت نهادینه میکنیم خانم مهندس!
نواب اومد جلو و گفت :
-کجایین شماها؟ ... بیاین دیگه ... 3 تا تاکسی گرفتم.
مزدک : چشم چشم ... الان میایم خانم مدیر مالی!
آروم به مزدک گفتم :
-باز تو به نواب رسیدی ، چاکرم نوکرم بازیت شروع شد؟ ... عمه ی من بود چهار دقیقه پیش ازش بد میگفت؟!
مزدک : باز خوبه من سالومه به اون ماهی رو دارم. نواب به این گلی رو دارم. تو چی؟ ... گیر یه آدم چفت و چول افتادی که 25 تومن بابت خسارت چمدون ازت گرفت! ... الحق که بی عرضه ای! ... لااقل مخ این نسیمو بزن که زنت بشه!
-من بمیرمم با این دختره حرف نمیزنم ... چه برسه به مخ زدن!
رفتیم سمت ماشینا که عرفان و مزدک و اقبالی تو یه ماشین نشستن و یکی دیگه از آقایون هم با اونا نشست و من این وسط تنها موندم.
نواب سرشو از شیشه ی ماشین وسطی آورد بیرون و گفت :
-همه نشستین؟
مزدک هم سرشو از شیشه ی ماشین جلویی آورد بیرون و گفت :
-مگه داری میری اردو خانم نواب؟
نواب : میخوام خیالم جمع بشه از همه!
مزدک : شما اونجا هم هی سرشماری میکردیا ... بابا ول کن این سرشماری کوفتی رو ... بذار جوونا کنار هم بشینن ، یه کم عشق و حال کنن.
نواب : شما خیلی آتیش سوزوندیا آقای مهدوی ... به آقای رئیس گزارش میدم.
همینطور وایساده بودم که نواب گفت :
-چرا وایسادی آقای ارادت؟
دستامو تو جیب شلوارم بردم و گفتم :
-من کجا باید بشینم؟
خانم حق جو سرشو از شیشه ماشین آخری آورد بیرون و گفت :
-عقب این ماشین جا هست آقای ارادت
رفتم سمت اون ماشین که دیدم نسیم وسط نشسته و فقط یه جای خالی کنار پنجره هست! ... یکی دیگه از خانما هم کنارش نشسته بود و تنها جای خالی ، همون بود ...
رفتم جلوی ماشین و دیدم نسیم همینطوری نشسته و داره با مرادی حرف میزنه.
حرصم گرفت و دستامو مشت کردم و به طرف ماشین خانم نواب رفتم. تا رسیدم به ماشین ِ اونا ، حرکت کردن و رفتن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خانم حق جو دوباره سرشو از شیشه آورد بیرون و گفت :
-آقای ارادت بشینید دیگه
برگشتم سمتش و گفتم :
-میشه شما ...
باقی حرفمو خوردم و حق جو گفت :
-من چی؟
-هیچی ...
میخواستم بهش بگم آخه دختره ی خیر ندیده واسه چی میری جلو بشینی؟ ... شما سه تا که خانمید ، بشینید عقب دیگه ... اونوقت منم جلو میشینم. خیلی راحته! ... مثل هرجای دیگه ...
حالا واسه من رفتی جلو نشستی که چی؟
حالا باز اگه حق جو یا مرادی جای نسیم بودن ، اشکالی نداشت ... دیگه چرا این زلزله رو گذاشتی کنار من؟!
ای خدا هیچ راهی هم ندارما ... باید یه جورایی تحملش کنم.
اه اه اه ... مزدک عوضی منو تنها گذاشت رفت! ... اون عرفان احمقو بگو که بیخودی پاشده اومده فرودگاه ... حالا با ماشین اونا رفته ... من چه گناهی کردم باید این دختره رو کنار خودم تحمل کنم؟
بیخیال بابا احسان ... یه نیم ساعت تحملش میکنی ، بعد میرسین شرکت دیگه!
خدا به خیر بگذرونه ...
نفسی از روی حرص بیرون دادم و داخل ماشین شدم.
سلامی کردم و راننده هم فوراً اومد تو ماشین نشست و استارت زد.
راننده : آقا دیر اومدیا ... مسافر داریم بابا جون ... یه کم عجله کن
-ببخشید
راننده : حالا خوب شد من کار داشتم ، یه کم دیر رسیدم. وگرنه این خانما رو میرسوندم ، شما جا میموندی.
نسیم : ایشون عادتشونه آقا ... شما به دل نگیرید.
پامو کشیدم اینوتر تا به پاش نخوره ... نگاهی از رو حرص بهم کرد و ایشی گفت و روشو برگردوند.
-حالا هم دیر نشده آقا ... میتونی منو پیاده کنی.
حق جو : آقای ارادت بیخیال دیگه ... الان میرسیم.
آروم گفتم :
-شما چرا ...
باز حرفمو خوردم. میخواستم بگم آخه واسه چی میری جلو میشینی؟
شیطونه میگه ...
یه چی بهم میگفت :
-نه احسان ، اینا دارن اُسِت میکنن! ... باور کن. دارن تو دلشون میخندن بهت ... نقشه کشیدن بابا ... تابلوئه ...
اینطوری به قیافه شون نگاه نکن. خودشونو زدن به موش مردگی!
اون مرادی دیگه چرا قاطی ِ بازی این نسیم خیر ندیده شده؟!
نسیم : آقای مهندس؟!
یه دفعه ای جا خوردم و گفتم :
-هان؟ ... یعنی ببخشید ... بله؟
نسیم : شما همیشه انقدر تو تاکسی معذبید؟
-نه ... چطور؟
نسیم : آخه میبینم که هی این پا و اون پا می کنید ... دستشویی که ندارید احیاناً؟!
مرادی با خنده گفت :
-آقای مهندس الان میرسیم ... نگران نباشید ...
تحمل تیکه پرونی نداشتم ... لبخندی اجباری زدم و گفتم :
-نه ... من اصولاً وقتی کنار افرادی میشینم که اخلاقشون با من جور نیست ، حالم بد میشه!

نسیم با اخم بهم نگاه کرد و گفت :
-ببخشید آقای مهندس؟! ... شما میشه بگید از چی حالتون بد نمیشه؟ ... تو سفر هم زیادی از همه چی ایراد می گرفتین! ...
-نه ... من وقتی با مزدک بودم ، مشکلی نداشتم.
از قصد سرفه ای کردم و دستمو موقع سرفه جلوی دهانم گذاشتم و یقه ی کُتَمو دادم بالا و خیلی خونسرد گفتم :
-من معمولاً از خانم هایی که با بی علمی به جایی میرسن ، مشکل دارم.
بعد لبخندی زدم که باعث شد نسیم بیش از پیش عصبانی بشه و حق جو هم از جلو گفت :
-مهندس ارادت شما هم حوصله داریا ... کم واسه شام و ناهار کشیدیم ... دیگه تو تهران بذارید راحت باشیم.
-من واسه شام و ناهار مشکلی نداشتم خانم حق جو ... مثل اینکه خانم ندامت مشکل داشتن ...
به نسیم نگاهی کردم و گفتم :
-اینطور نیست خانم ندامت؟!
جوابمو نداد و خوب میتونستم حرص خوردنشو تشخیص بدم.
همچین دندوناشو روی هم میذاشت و فشار میداد که صدای سابیده شدنشونو راحت میشنیدم.
تو دلم عروسی بود. همچین که دوست داشتم همونجا چند تا بشکن بزنم. دلم میخواست میپریدم رو هوا ... همچین کنف شده بود که تا وقتی میخواستیم برسیم شرکت ، هیچ کدومشون جیک نزدن و صدا از کسی در نیومد.
راننده هم حرفی نمیزد و زیر لب با صدای آهنگ میخوند.

***** ***** ***** ***** *****

پول تاکسی رو حساب کردم و موقع حساب کردن ، حق جو و مرادی آروم گفتن :
-مرسی
ولی نسیم حرفی نزد و فقط نفسی از حرص بیرون داد.
چمدون رو برداشتم و با خونسردی به طرف بچه ها رفتم.
تو دلم خوشحال بودم که حال نسیم گرفته شده ... ولی دلیل نمیشد که به مزدک و عرفان نتوپم و چیزی از قال گذاشتنشون بهشون نگم ...
وقتی رفتم جلوشون ، روی عرفان به طرف مزدک بود و پشتش به من ...
قبل از اینکه بفهمه ، گوشش رو کشیدم و اونم فوراً برگشت سمتم و هی میگفت :
-آخ آخ ... داداش ضایعست ... تو رو خدا داداش ...
-من جلوی همکارام شوخی زیاد دارم. هیچم ضایع نیست. بار آخرته سر خود میای فرودگاه و منو میپیچونی ... شیرفهم شد؟
گوشش رو ول کردم.
دستش روی گوشش بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مزدک : چته به این زبون بسته گیر دادی؟ ... برو گوش نسیمو بپیچون!
-نامحرمه!
مزدک چشماشو ریز کرد و با لحن شیطونی گفت :
-حالا یه زمانی محرم میشه!
-بیخود! ... همینم مونده برم با این دختره ی از خود راضی ازدواج کنم! ... سایه همو با تیر میزنیم ... واسه پست هیئت مدیره چه نقشه ها که نکشیدم ، اونوقت بیام عاشقش بشم؟
مزدک : خُبه خُبه ... یه چی گفتم جو گرفتتا ... مثل اینکه بدتم نمی اومد! ... هرچی باشه خوش تیپ ترین و خوشگلترین دختر شرکته ... کلی طرفدار داره ... مگه ندیدی سینا بهش پیشنهاد ازدواج داد و رد کرد؟ ...
بعد دستاشو گذاشت جلوی دهنش و سری تکون داد و همینطور گفت :
-آخ آخ آخ ... دیدی دیدی؟ ... دختره ی زبون نفهم! ... همه عالم و آدم دنبال سینان ... اونوقت سینا که روی این دست گذاشته ، ردش کرده!
به نسیم نگاه کرد و گفت :
-خیلی خره!
عرفان زد زیر خنده و من به عرفان اخم کردم که فوراً خنده ش رو خورد و با لحن عصبی بهش گفتم :
-تو مگه امسال کنکور نداری؟ ... واسه هرچیزی مامانو میپیچونی میای بیرون؟
عرفان : داداش به خدا ...
-قسم خدا رو نخور ... برو خونه ببینم. تا همین جاشم زیادی اومدی.
مزدک : بابا خره این دوستت داره ... عاشقته که واسه ت اومده. قضیه ی عرق رو یادت رفت؟
-ای خاک تو سر تو و اون عرقتم کرده!
مزدک با ناله گفت :
-خیلی بی احساسی ... حیف اون همه محبتی که در حقت کردم ... حیف اون همه جوونی که پات گذاشتم ... حیف اون همه عشق و علاقه م به تو ... به توی نامرد ... بترکی ایشالا ... ایشالا یه بمب بچسبونن به ماشینت دو دقیقه ای سقط شی!
-از این دعاها واسه من نکن ... من با این چیزا از بین نمیرم.
مزدک : معلومه که نمیری! ... بس که اخمو و عبوسی! ... درست عین نسیمی!
عرفان : داداش به هم میاینا ... تو اخمو و گنده دماغ ، اونم همینطور!
خواستم یه چیزی بهش بگم که فوراً گفت :
-نیم ساعت دیگه خونه ام.
بعد سریع خداحافظی کرد و رفت.
تا عرفان رفت ، نواب با عجله اومد سمتمون و گفت :
-ماشین رئیس تو پارکینگه ... اقبالی دیدتش ... بریم بالا تا عصبانی نشده!
مزدک : یعنی باید خودمونو برای دیدن دیو سه سر آماده کنیم؟
نواب اخمی کرد و گفت :
-جلوی خودشم همینو میگی آقای مهدوی؟
مزدک : من جلوی بابامم همینو بهش میگم ، چه برسه به اون!
نواب : باباتون که به آقای رئیس مربوط نمیشن!
مزدک : همون دیگه ... چون مربوط نمیشه گفتم.
نواب : خیلی لوسید آقای مهدوی ، می دونستین؟
مزدک : اوهوم ... همچنین شما خیلی اخمویی همیشه! ... سعی کنید کمی بخندید تا شاید شوهر نصیبتون شد ...
نواب با حرص گفت :
-بعداً جوابتونو میدم. حیف که ...
مزدک: حیف که چی؟
نواب : حیف که شما تو پشتیبانی شرکتی ، وگرنه چنان سر ماه باهاتون تسویه حساب میکردم که حالشو میبردین.
مزدک : این تهدید رو جدی بگیرم؟ ... چون میدونید که آقای رئیس از تهدید همکارا خوششون نمیاد.
نواب با ناراحتی از پیشمون رفت و من یکی زدم به پهلوی مزدک و گفتم :
-اگه این سِمت رو نداشتی ، چیکار میکردی؟ ... گناه داره بنده خدا ... چرا اذیتش میکنی؟
مزدک : تو چرا نسیم ندامت رو اذیت میکنی؟
-به خودم مربوطه
مزدک : پس این قضیه هم به خودم مربوطه
-پسره ی لجباز 8 ساله!
مزدک : از اسلام آباد غرب!
-از دست تو
==========
====================
==========
به سمت ساختمون حرکت کردیم.
رسیدیم طبقه همکف و هر 10 نفرمون جلوی آسانسور بودیم.
من ، مزدک ، اقبالی ، فرتاش و خسروی از مردا یه طرف و نواب ، حق جو ، مرادی ، سعادت و نسیم ندامت هم از خانما یه طرف واستاده بودن.
در آسانسور باز شد و مزدک فوراً گفت :
-آقایون بفرمایید
خسروی طبق معمول با همون لحن جدیش گفت :
-اول خانمها آقای مهدوی!
مزدک : ای بابا خسروی جون ... انقدر به خودت و زندگی سخت نگیر ، آخر سر این خانم سعادت از دستت دق میکنه ها!
زدم به پهلوش و لبمو گاز گرفتم که چیزی نگه ... ولی چشمک زد و آروم گفت :
-بیخیال ... به شوخیام عادت دارن.
آقای اقبالی : خانمهای محترم بفرمایید
وقتی خانمها رفتن داخل آسانسور ، ما هم وارد شدیم و مزدک روی طبقه دوم زد.
نسیم فوراً گفت :
-اِ ... آقای مهدوی چرا طبقه دوم؟
مزدک : میزنم که آقای رئیس کمی معطل بشه
حق جو : واسه چی اونوقت؟
مزدک : فکر کنید ما 10 نفر از شرکتش بریم یا یه روزی واسه ش طاقچه بالا بذاریم. ببین چه حالی ازش گرفته بشه! ... پس بذارید یه کم منتظر بمونه.
فرتاش : مزدک خان شما جاسوس دو جانبه ای ها
مزدک : چطور؟
فرتاش : این کارا رو میکنی که ببینی ما چه نظری داریم تا فوراً به رئیس گزارش بدی.
مزدک : الحق و والانصاف که فقط یک مرد میتونه فکر یک مرد رو بخونه ...
بعد براش دست زد و گفت :
-آقای سامان فرتاش شما امروز برنده ی یک تخم مرغ شانسی شدی! ... به خاطر این هوش و ذکاوت
سامان هم زیر لب غر میزد و بقیه میخندیدن.
شرکت ما طبقه پنجم بود.
کل ساختمون 12 طبقه داشت و دو طبقه متعلق به شرکتِ ما بود.
طبقه پنجم مربوط به دفتر کارمندا و رئیس ... طبقه ششم هم مربوط به جلسه های شرکت و بایگانی بود. البته اولش اینطوری نبود ... ولی بعداً هئیت مدیره تصمیم گرفت طبقه بالا رو هم بخره تا جلسه های شرکت تو فضای جدایی تشکیل بشه.
منم که از سومین سال تأسیس شرکت اینجا مشغول به کار شدم.
راستی فکر کنم منو تا اینجای داستان شناختین.
احسان ارادت هستم ... فوق لیسانس سازه ... 29 سال دارم.
قدم 175 سانته و وزنم 70 کیلو ... عشق ریش پروفسوری هستم و همیشه همین شکلی ام. با موهای مشکی و پوستی گندمی.
یه مشکل هم همیشه دارم و اون اخمو بودنمه. اخمو که نه! ... ولی زیادی دیگه جدی ام. زیاد اهل خنده نیستم. تو کارم جدی ام و با هیچ کس شوخی ندارم. تا حالا هم چند تا ساختمون 7-8 طبقه رو نظارت کردم و تو پروژه ی دو تا برج نقش مهمی داشتم.
این مدت هم با 9 تا از همکارام رفته بودم سفر کاری یک ماهه به روسیه تا زمینه همکاریمون رو با شرکتی که از طریق ایمیل باهاش در ارتباطیم ، گسترش بدیم و یه جورایی به قول مزدک ، تو کارشون فضولی کنیم و ازشون فکر بدزدیم!
با صدای مزدک به خودم اومدم که میگفت :
-آقای مهندس رئیس داره اسپند دود میکنه.
نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم همه رفتن و من و مزدک تو آسانسور وایسادیم. به خودم اومدم و گفتم :
-هان؟ ... چی؟ ... چرا اسپند؟
مزدک : هیچی ... دیده شما یه ماه دور از میادین بودی ، خواسته خودشو بهت نشون بده.
-واسه چی باید رئیس همچین کاری کنه؟
مزدک : چون میخواد از سمت ریاست بکشه کنار ... دلش به حال تو یکی سوخته. دوست داره جاشو بده بهت.
-کجاست؟
مزدک : خوبی احسان؟
-هان؟
مزدک : کجایی؟
-تو روسیه!
مزدک : پس لابد ما الان تو مسکوییم ... نه؟
-ای بابا ... ما تهرانیم گیج ... فکرم اونجاست.
مزدک : چطوره؟
-کی؟
مزدک : ای شیطون ... اون زنه رو میگم. همون منشی آقای راخمانینُف!
-راخمانینُف که آهنگسازه ... چی میگی تو؟
مزدک : منشی رو میگم. اسمش اسکُلُف نبود؟
از آسانسور اومدم بیرون و گفتم :
-خُل شدی؟
مزدک خیلی جدی گفت :
-روانی ... یه ساعته دارم سرکارت میذارم ، اونوقت میگی من خل شدم؟ ... بیا بریم تو شرکت که همه نشستن و منتظر پشتیبان فنی و جناب ناظر هستن! ... خیر سرت میخوای بری خودی نشون بدی و جزء هیئت مدیره ی این خراب شده بشی که با کلی علاقه ی وافر خدمت به مملکت کنی و واسه خودت کسی بشی.
انقدر حرف زد که نفهمیدم داشتم به چی فکر میکردم ...
رفتیم تو شرکت و آقا رمضون اومد جلو و اسپند دور سرمون گردوند و لنگشو انداخت رو دوشش و گفت :
-ای به قربانتان آقا مهندس ... صفا آوردین.
مزدک : به به آقا رمضون ... چه دودی به پا کردی. آقای رئیس ناراحت میشه میزنه لهت میکنه ها!
رمضون : نه آقا مهدی ...
مزدک : مهدوی!
رمضون : ها من دیگه زبونم نمی چرخه! ... چند صد بار بِشِت بگم؟!
مزدک : بابا یه واو لامصب رو بذار تنگ دال و ی ... نمی میری که! ... ملت این همه تو کاراشون نون و واو و لام و چی و چی و چی به هم اضافه و کم میکنن. تو یه واو نمیتونی بذاری کنار اینا؟
-بسه دیگه ... انقدر سر به سرش نذار
یه هزاری دادم به آقا رمضون و گفتم :
-دستت درد نکنه آقا رمضون ... لطف کردی
آقا رمضون خوشحال شد و رفت تو آشپزخونه و مزدک فوراً گفت :
-چی چی رو لطف کردی؟ ... این همه دود به پا کرده واسه چی بهش مزد میدی؟
بعد دستشو گذاشت جلوی دهنش و دودا رو اینور و اونور میکرد تا از جلوی صورتش کنار برن. بعد ادامه داد :
-این آقا رمضونی که اینجا میبینی از من و تو بیشتر حقوق نگیره ، کمترم نمیگیره. ندیدی مگه؟
-چی رو؟
مزدک : بابا جدیداً با پرشیا میاد شرکت ... آقا پزش بالاست. ادکلن خفن میزنه به خودش. به این لنگ و چایی و استکانش نگاه نکن. یه جشن عروسی واسه دختر بزرگش گرفت که نصف شهر فهمیدن. آبدارچی و مستخدم تو این دوره زمونه از من و تو بیشتر در میاره. تازه ماهایی که فوق لیسانسیم و مسلط به زبان انگلیسی!
-مزدک بریم تو یا نریم؟
مزدک : بذار از آقا رمضون واسه ت بگم.
-بابا اونا منتظرمونن. چرا نمیفهمی؟
مزدک : خوبه حالا من از خماری درت آوردما ... تا چند دقیقه پیش عمه ی من بود که تو قرار روسیه و تو نخ اون منشیه بود؟
-ای بابا ... من که رفتم.
بهش توجهی نکردم و به طرف اتاق رئیس رفتم.
در زدم و وارد شدم.
بقیه بچه ها روی صندلی نشسته بودن و فقط جای من و مزدک خالی بود ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دوم



تا رئیس چشمش به من افتاد ، صحبتش رو قطع کرد و با همون صدای رسای همیشگی خودش ، گفت :
-به به ... جناب آقای ارادت ... خوش آمدید مهندس
رفتم جلو و باهاش دست دادم و احوالپرسی کردم. طبق معمول به گرمی دستم رو فشار داد و با چشمهای ریزش ، هیکلم رو برانداز کرد و گفت :
-سفر خوب بود؟
-بله ... خدا رو شکر ... تجربه خوبی بود.
رئیس : بفرمایید بشینید ... دوستان هم تازه رسیدن.
عادت داشتیم جلسه های بین خودمون رو تو اتاق رئیس تشکیل بدیم و به طبقه بالا نریم.
دنبال جای خالی می گشتم و از شانس بدم ، فقط کنار نسیم خالی بود.
روی صندلی نشستم و مزدک هم بعد از احوالپرسی با رئیس ، اومد کنارم نشست و آروم گفت :
-مار از پونه بدش میاد ... جارو به دمش میبندن!
-دم لونه ش سبز میشه آی کیو
مزدک : جفتش دو تاست.
نسیم : آقای مهندس! ... جناب رئیس شما رو نگاه میکنن.
رئیس چشمش به ما بود و به محض اینکه بهش نگاه کردم ، گفت :
-شروع کنیم؟
مزدک : اجازه ی ما هم دست شماست قربان ... بفرمایید

***** ***** ***** ***** *****

بعد از سه ربع حرف زدن در مورد سفر و شرح کار ، مزدک گفت :
-راستش جناب رئیس ... خودتون هم مستحضر هستین که شرکت تو بخش هئیت مدیره نیاز به یه همکار قوی داره ... کسی که بتونه به جلو بردن کارا کمک کنه. به نظرم دور و برمون افراد شایسته زیادن.
در حین صحبت به من اشاره میکرد و میگفت :
-به نظرم نباید زمان رو از دست داد و دست دست کرد ... امروز و فردا نداره. یه نفر انتخاب بشه تا واسه ریاست هیئت مدیره تصمیم بگیریم.
رئیس : بله ... درسته جناب مهدوی ... ولی باید رأی گیری بشه ... شما که در جریانید ...
بعد با حالت سؤالی دستش رو تکون داد و گفت :
-آقای ارادت طوریشون شده؟
مزدک : نه ... چطور؟
رئیس : آخه هی با دست به ایشون میزنید و اشاره میکنید ...
مزدک : من نیست تازه از خارجه برگشتم ، یه کم تیک پیدا کردم.
رئیس : چرا تیک؟
مزدک : خُب اونجا که بودیم ، هر جا میخواستیم بریم با مهندس ارادت میرفتیم و من مثل این دخترایی که تازه شوهر میکنن ، بهش میچسبیدم و اینه که هی دستم بهش میخوره و تیک عصبی گرفتم!
رئیس لبخندی زد و گفت :
-شما هنوز شوخ طبعید ...
نواب : یه کم لوس هم هستن جناب رئیس!
رئیس : البته ایشون از افراد کاری و مجرب ما هستن.
مزدک درِ گوشم گفت :
-ضایع شدی نواب جون؟!
من آروم خندیدم و برای اینکه قیافه م تابلو نشه ، دستمو گذاشتم جلوی دهنم.
رئیس : خُب پس به نظرم رأی گیری بهترین روشه
مزدک : بله بله ... اما انتخاب مهندس ارادت به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره که دیگه رأی گیری نمی خواد. دوستان هم ایشون رو میشناسن و به صلاحیتشون واقفن.
نسیم پرید وسط حرف مزدک و گفت :
-جناب مهدوی؟! ... به نظرم رأی گیری بشه ، بهتره! ... جناب رئیس هم روی همین موضوع تأکید داشتن.
رئیس دستاشو در هم قلاب کرد و با پوزخندی گفت :
-مطمئنید همه موافقن جناب مهدوی؟!
-خیر رئیس ... افرادی هستن که مخالفن ... بنده هم با کمال میل حاضرم به رقابت بپردازم.
رئیس : خُب شماها خودتون این بحث رو پیش کشیدین ... من میخواستم یکی دو روز دیگه بگم. ولی حالا که گفتین ، چه بهتر که رقابت باشه. هرکی از دوستان حاضره ، دستش رو بالا ببره. غیر از من و آقای اقبالی و آقای مهدوی ، به یه نفر دیگه هم نیاز داریم. همگی هم ماشالا تو این سفر کاری تجربه کافی کسب کردین. حالا که جمعتون جمعه ، میتونیم افرادی رو که نامزد هستن ، مشخص کنیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
جمع ساکت شد و رئیس گفت :
-خُب ... کیا حاضرن تا رأی گیری بشه؟

قبل از اینکه حرفی بزنم ، نسیم دستشو بالا آورد و گفت :
-من هستم جناب رئیس ...
به صندلی تکیه دادم ... عرق سردی روی پیشونیم نشست ...
میدونستم یکی از رقیبای من همین دختره ست ...
یه لحظه نا امید شدم. به قیافه تک تک افراد حاضر در اتاق نگاه کردم.
اقبالی ، نسیم رو مثل دخترش دوست داره ... رئیس که بارها از نظم کاریش تعریف کرده ... نواب و مرادی و حق جو هم رفیق جون جونیاشن ...
از آقایون هم لابد بهش رأی میدن دیگه ...
فقط یه مزدک میمونه که اونم شخصیتش چند گانه ست و ممکنه خر بشه و بره بهش رأی بده! ...
پس کی با منه؟!
اصلاً دستمو بالا ببرم یا نه؟!
هیچکس جز نسیم دستشو بالا نیاورده و رئیس هم که چهره ی شاد و رضایت بخشی تو صورتشه!
یعنی همه چی تمومه؟!
نه ... نباید اینطوری بشه!
اگه من برم تو هئیت مدیره خیلی خوب میشه ... خیلی امتیاز داره ... به درد پروژه های بعدیم میخوره ...
کلی جون کندم تا تو این سن به اینجا رسیدم و حالا باید هرجوری شده به حقم برسم ... باید ثابت کنم که میتونم ...
باید جواب این همه زحمت رو بدم ... این همه تلاش واسه رسیدن به یه پست خوب تو شرکت خصوصی به این خوبی!
یه آن دلمو زدم به دریا و دستمو بردم بالا و گفتم :
-تنها نیستید خانم مهندس ندامت! ... بنده هم کاندیدم.
نسیم برگشت طرفم و با چهره ای مغرور منو نگاه کرد و گفت :
-خوشحال میشم با شما به رقابت بپردازم جناب مهندس ارادت!
رئیس : خُب دیگه کسی نیست؟
مثل اینکه بازی من و این خانم شروع شده بود ...
کسی غیر از ما دو نفر اعلام آمادگی نکرد ...
من موندم و نسیم و کلی نقشه تو سرم که هر طوری شده ازش سبقت بگیرم تا عضو هیئت مدیره بشم ...
==========
====================
==========
مزدک آروم گفت :
-برو تا تهش باهاتم!
اطرافمو نگاهی انداختم و دیدم همه رفتن. فقط من و مزدک و رئیس تو اتاق بودیم.
مزدک یه لیوان آب بهم داد و گفت :
-پاشو مهندس ... باید بریم. جلسه تموم شده ها
رئیس کیفش رو از روی میز برداشت و به طرفم اومد و گفت :
-خیلی خوشحالم که دو عضو توانمند شرکت ما ، کاندید شده ... موفق باشید مهندس!
باهاش دست دادم.
همیشه از روحیه ی کاریش خوشم می اومد.
خیلی با جذبه و خوش اخلاق و منضبط بود.
همین اخلاق رئیس بود که به من انگیزه میداد تا تو کارم جدی باشم.
از اتاق رئیس بیرون اومدیم و به محض خروج ، نواب اومد جلو و یه فرم بهم داد و گفت :
-اینجا رو پر کنید مهندس ... خانم ندامت هم در جریان این فرم هستن ... باید این فرم پر بشه. موفق باشید
مزدک : هنوز هیچی نشده کارنامه بهت دادن؟
-چی؟
مزدک : زمان ما از این کارنامه ها نبود ... یه سری آدم چفت و چول منو کردن جزء هیئت مدیره تا من به شماها خدمت کنم.
-چقدرم خدمت میکنی!
مزدک : دلتم بخواد ... از فردا کارت شروع میشه ها.
-باید چیکار کنم؟
مزدک : با همدیگه باید برین واسه نظارت یه برج!
-برج؟
مزدک : آره ... تو مناقصه باید شرکت کنین.
-یعنی چی؟
مزدک : یعنی دو نفری از طرف شرکت تو مناقصه شرکت کنین.
-خُب بعدش؟
مزدک : هر کدومتون زورتون بیشتر بود و تونست واسه شرکت امتیاز بیاره و تو مناقصه برنده بشه ، یه امتیاز بهش اضافه میشه.
-مگه شهربازیه؟
مزدک : این دستور العملیه که رئیس گفت. مگه خواب بودی؟
-حواسم به حرفاش نبود.
مزدک : خسته نباشی ... باید تو اولین قدم بری واسه مناقصه داداش! ...
چشمکی بهم زد و آروم زد به شونه م و گفت :
-عصر بخیر ... ما رفتیم.

حدود ساعت 5 بود که به خونه رسیدم. خونه ما تو یکی از محله های بالای شهره و ویلاییه ... پدرم 3 سال میشه که فوت کرده و با مادر و برادرم زندگی میکنم. خواهرمم دو ساله ازدواج کرده و ستار هم شوهرشه ... همونی که اول ازش گفته بودم. بعضی وقتا هم بدجنس بازیش گل میکنه ... آخه عادت داره گاهی ماشین منو میگیره و باهاش میره اینور و اونور ... از اون بدجنسای روزگاره ... ولی به زن و زندگیش پای بنده ... حالا اینا رو بیخیال ... بریم سر وقت خونه زندگی این جانب که واسه خودش داستانیه ...
جلوی درب ورودی خونه رسیدم و به محض اینکه وارد شدم ، بوی قرمه سبزی مامان منو مست کرد. داشتم از هوش میرفتم. کل جریان سفر و جلسه امروز کاملاً یادم رفت. یه ماه تو مملکت بیگانه غذا خوردیم یه طرف ... قرمه سبزی مامان یه طرف ...
تا مامان منو دید ، اومد جلو و با هم سلام علیکی کردیم و بعد فوراً گفت :
-وایسا وایسا ... جایی نرو تا بیام.
-خسته ام مامان ... چیکار میخوای بکنی؟
همینطور که صداش ضعیف تر میشد و تو کابینتا رو میگشت ، گفت :
-دارم اسپند میارم.
-وای مامان ... بیخیال
به یه دقیقه نکشید که با بساط اسپند و جا اسپندی و کلی دود اومد سمتم و گفت :
-اللهم صل علی محمد و آل محمد ...
بعد دو سه بار فوت کرد تو جا اسپندی و دور سرم گردوند و گفت :
-بترکه چشم حسود و بخیل ایشالا ... خودم همین روزا واسه ت آستین بالا میزنم.
بعد با ذوق و شوق زیاد گفت :
-پسرم مهندس که بود ... حالا خارجه هم که رفته. یه پارچه آقاست ...
-باز این بحث رو پیش کشیدی؟ ... ول کن بابا ... تازه دارم تو کارم جا میفتم. زن میخوام چیکار؟
یه دفعه قیافه ش وا رفت و گفت :
-همیشه میزنی تو ذوق آدم ...
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
-من میرم بخوابم. واسه شام بیدارم کن. عرفان اومد؟
مامان : رفته پیش دوستش درس بخونه ...
-دوستش یعنی علیرضا دیگه؟
مامان هول کرد و گفت :
-نه ... چیزه
-مادر من ... چند بار بگم این پسره کنکور داره؟! ... شما که تو خونه ای باید مواظبش باشی که درس بخونه ... چرا حواست بهش نیست؟
مامان : میخونه بچه م ... اشکال نداره ... یه ساعت رفته بیرون ... الاناست که پیداش بشه.
-خود دانی ... ما که حریف شما نمیشیم.
رفتم تو اتاق و صدای مامان اومد که میگفت :
-چیزی میخوری برات بیارم؟
-نه ... سیرم ... خوابم میاد.
==========
====================
==========
روی تختم ولو شدم و به اتفاقات امروز فکر کردم. دیگه فکرم از سفر اومده بود بیرون و حواسم به چند روز دیگه بود. اینکه چی میشه؟ ... مناقصه ی چند روز دیگه ... نظارت برج فردا ... کلی کار داشتم که جلوی رئیس خوب در بیام و حال این دختره گرفته بشه ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو به آرومی بستم که با صدای مامان از جام پریدم ...

با ریتم خاص خودش گفت :
-احسان؟ ... مادر؟ ... پاشو برات یه چیزی آوردم بخوری. پاشو مادر ...
بلند شدم و روی تختم نشستم و دیدم جلو روم وایساده و داره لبخند میزنه. تو دست راستش دو تا پیش دستی با چاقو و نمکدون بود و تو دست چپشم یه ظرف میوه ...
با بی حوصله گی گفتم :
-میذاشتی یه ساعت بخوابم. بعد بیدارم میکردی.
بی توجه به حرفم نشست روی صندلی پشت میز کامپیوتر ... هرچی هم دستش بود ، گذاشت روی میزم. فوراً یه پیش دستی برداشت و یه خیار هم گرفت دستش و شروع به پوست کندن کرد و گفت :
-امروز رفتم خونه خانم صدیقی!
حدس زدم میخواد چی بگه! ...
تو دلم گفتم :
-وای ... باز شروع شد ...
با حالت کلافه ای سرمو گذاشتم روی متکا و رومو به طرف دیوار کردم.
مامان هم بی توجه میگفت :
-همینی که خونه شون نبش کوچه هفتمه ... تازه سه چهار روزه که با دخترش از مکه برگشته ... نمیدونی که؟! ... یه تیکه جواهره ... خانم ... تحصیل کرده ... مؤمن ... از هر انگشتش هزار تا هنر میباره ... خواستم بگم ... اگه تو بخوای ... یعنی من با خانم صدیقی حرف بزنم ...
با صدایی خواب آلود گفتم :
-الناز و ستار چطورن؟ ... نمیان اینوری؟
مامان هم بی توجه به حرفم گفت :
-پنج شنبه ی هفته ی بعد هم عیده ... میتونیم بریم خونه شون ... خدا رو چه دیدی؟ ... شاید قسمت بود که ...
سرمو کردم زیر متکا و شروع کردم به خرناس کشیدن.
یه دفعه احساس کردم مامان میزنه پشتم.
سرمو از زیر متکا بیرون آوردم و دیدم مامان خیار گرفته جلو روم و میگه :
-اسمش بتوله ...
چنان قهقهه ای سر دادم که مامان گفت :
-وا ... چته احسان؟
با خنده گفتم :
-بتول؟ ... تو این دوره زمونه کدوم آدمی اسم بچه شو میذاره بتول؟
لب و لوچه ی مامان آویزون شد و گفت :
-الان که به دنیا نیومده ... 30 سال پیش به دنیا اومده بود ...
با تعجب گفتم :
-30 سال پیش؟!
مامان : چرا اینطوری میگی؟ ... همش یه سال ازت بزرگتره ...
پوزخندی زدم و گفتم :
-به به ... اینجور وقتا مادرا میگن دختره بزرگتره ... پیرتره ... چمیدونم ترشیده ست ... از این چیزا میگن ... اونوقت شما میگی همش یه سال بزرگتره؟ ... انقدر مزاحمم که میخوای ردم کنی برم؟
مامان لبشو گاز گرفت و زد پشت دستش و گفت :
-وا ... خدا مرگم بده ... من کی اینو گفتم؟
-والا شما که داری هر روز واسه من زن انتخاب میکنی. آمار کل دخترای محلم که داری ... معلوم نیست تو این جلسه ملسه هاتون چیکارا میکنین؟! ... به جای جلسه و روضه خونی ، یا شوی لباس دارین ... یا دختر مردمو نشون میکنین ... بابا ول کنین دیگه.
دستی به موهام کشیدم و خیار رو از مامان گرفتم و همینطور که میخوردم ، منتظر عکس العملش بودم.
مامان نفس عمیقی کشید و با اخم گفت :
-باز واسه خودت حرفی زدیا ... چهار سال دیگه که موهای سرت مثل دندونات سفید شد ، اونوقت همین بتولم نمیاد زنت بشه!
-مادر جان ... عزیز من ... الان موقعیت شغلی و سِمَتم تو شرکت از همه چی واجب تره ... کی زن خواست؟ ... بیخیال بابا
مامان : حیف من که به فکر توأم
-شما تاج سری
مامان : خُبه خُبه
بعد ادامو درآورد و گفت :
-تاج سری!
همینطور که از اتاق بیرون میرفت ، گفت :
-روز و شب دعا میکنیم این پسره عاقل بشه ، بره زن بگیره ... ازدواج کنه ... از بلاتکلیفی دربیاد ... آخرش اینه جواب ما؟ ... کاش آقات زنده بود ، یه کم باهات حرف میزد ... سر عقل می اومدی.
میدونستم با یادآوری بابا ، حالش بد میشه. برای همین حرفی از بابا نزدم و فقط گفتم :
-من الانشم عاقلم مادرِ من ... شما به جای دعا کردن برای زن گرفتنم ، دعا کن که موقعیت کاریم درست بشه.
مامان : چمیدونم والا ... ایشالا همه ی جوونا عاقل بشن!
-ایشالا ایشالا ... حالا ما بخوابیم؟
صداشو از تو پذیرایی میشنیدم که میگفت :
-امشب الناز و ستار میان ... بخواب که کسل نباشی.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت سوم

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ... تو رختخواب مخمل آبی خوابیده
یه روز مامان رفته بازار اونو خریده ... قشنگتر از عروسکم هیچکس ندیده
عروسک من چشماتو وا کن ... وقتی که شب شد اونوقت لالا کن
حس کردم دارم خواب میبینم.
دوباره همون صدا گفت :
-عروسک من؟ ... عروسک نازم؟
یه دفعه صدا تغییر کرد و خشن شد :
-هوی عروسک لامسب من؟ ... پاشو ببینم ...
چشمامو به آرومی باز کردم و دیدم ستار روی صندلی نشسته و داره با اخم منو نگاه میکنه. بلند شدم روی تخت نشستم و گفتم :
-سلام
یه دفعه چهره ش خندون شد و دستی به موهام کشید و گفت :
-سلام کوچولوی من ... خوبی عزیزکم؟
دستشو رد کردم و گفتم :
-اَه ... مردک لوس ... باز من چشمم به تو افتاد اینطوری حرف زدی؟
ستار : خفه خفه ... پاشو ببینم. سوغاتیت کو؟ ... از خارج اومدی بدون سوغاتی بیشعور؟
ستار هم سن من بود و تو دوران دانشگاه ، هم کلاسی بودیم.
نگاهی به چشمهای درشت و مشکیش انداختم و بینی عقابیشو کشیدم و اونم دادی زد و گفت :
-ول کن روانی
یه سیلی بهش زدم و گفتم :
-روانی خودتی مرتیکه ی چیز
ستار دستامو گرفت و پرتم کرد روی تخت ...
با حالت کلافه ای گفتم :
-ول کن جون ستار ... تازه از خواب پاشدم حوصله ندارم. ول کن میگم.
اونم یه حرکت ناجور کرد و منم هلش دادم به طرف کمد و گفتم :
-خاک بر سرت کنن ... الان بوش کل اتاقو میگیره بوگندو
ستار خیلی خونسرد گفت :
-تو گفتی ول کن!
-خاک تو سر دهاتی بی سر و پات کنن. حیف خواهر من که زن توئه!
ستار : حیف من که شوهر خواهرتم!
-الناز کجاست؟
در همین لحظه الناز وارد اتاق شد. یه شال آبی با لباس و شلوار آبی به تن داشت. کلاً سِتِ آبی پوشیده بود. رفتم جلو تا باهاش دست بدم که یه دفعه دستشو گرفت جلوی دهنش و گفت :
-پیف پیف پیف ... باز به جون هم افتادین ، یکیتون غیر قابل تحمل شد؟
ستار اومد کنارم وایساد و با انگشت اشاره منو نشون داد و گفت :
-این بود ... این بود ...
بعد هلم داد و گفت :
-بوگندو بوگند ... پسره ی 6 ماهه ... دو دقیقه نمیتونستی خودتو نگه داری چُسو؟!
زدم پس کله ش و گفتم :
-خفه شو ... خودت بودی.
الناز همینطور دستش روی دهنش بود و گفت :
-خوبه حالا ... بیاین بیرون ... اون پنجره رو هم باز کن حالمونو به هم زدی!
==========
====================
==========
از اتاق اومدیم بیرون و منم الناز رو بوسیدم و یه احوالپرسی برادر خواهری کردیم و ستار هم با دیدن این وضع گفت :
-کاشکی یه نفر هم به ما می رسید.
یه کوسَن سمتش پرت کردم و گفتم :
-برو گمشو ... چشم نداری ببینی با خواهرم احوالپرسی میکنم و میبوسمش؟
ستار : هوی ... حرفای خاکبرسری ممنوع!
-شما زرِ زیادی نزن عزیزم ... قبل از اینکه زن تو باشه ، خواهر من بوده.
ستار دستشو به نشانه ی تهدید به سمتم گرفت و گفت :
-بدبخت ... من خواهرتو گرفتم. باهاش تنها زیر یه سقف زندگی میکنم. بیشعور ... خواهرت ... میفهمی؟
رفتم سمتش و با هم کتک کاری میکردیم.
مامان که تو آشپزخونه بود ، گفت :
-خوبه حالا ستار جون ... یه طوری میگی باهاش زیر یه سقفم ، انگار به هم نامحرمین!
ستار همینطور که زیر مشت و لگدهای من بود ، گفت :
-آخه مامان جون ... این پسره خنگ شما که این چیزا حالیش نیست! ... چمیدونه زن و زندگی چیه؟ ... حلال بودن چیه؟ ... محرم و نامحرمی چیه؟ ... فکر میکنه من خواهرشو بردم تو یه خونه خالی ...
الناز با عصبانیت گفت :
-بسه دیگه ... هرچی هیچی نمیگم ، ول کن نیستینا ...
ستار رو پرت کردم رو مبل و گفتم :
-من واسه ت دارم. حالا ببین.
اونم زبون درازی کرد و گفت :
-عمراً ... مال این حرفا نیستی!
الناز رو به من گفت :
-خُب داداشی! ... چه خبرا؟ ... سفر خوب بود؟
منم همینطور که داشتم تند تند نفس میزدم و موهامو مرتب میکردم ، گفتم :
-اِی ... خوب بود.
ستار پرید وسط حرفم و گفت :
-چند بار؟
-چی چند بار؟
ستار با لحن شیطنت آمیزی گفت :
-چند بار رفتی کاباره شیطون؟ ... خانماش خوب بودن؟
یه کوسَن دیگه به طرفش پرت کردم و گفتم :
-آره ... چندین و چند بار رفتم. تا ... بسوزه!
ستار ابروهاش بالا داد و گفت :
-نسوخته ... نسوخته!
مامان همینطور که می خندید و با سینی چایی می اومد سمتمون ، گفت :
-پسرم اهل این کارا نیست ستار جون ... خودت که خوب میدونی ...
پوزخندی زدم و گفتم :
-تازه اونم روسیه! ... با اون قیافه های سفید برفیشون! ... آدم رغبت نمیکنه تو صورتشون نگاه کنه. هرکدومم ماشالا هزار ماشالا کک مکی تر از اون یکی ... ایییییییییییی!
الناز یه استکان چایی برداشت و گفت :
-پس همینجا واسه ت زن بگیریم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Mrs. CEO | خانم مدیر عامل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA