فوراً بحث رو عوض کردم و رو به مامان گفتم :-عرفان چی شد مامان؟ ... کجا غیبش زده این پسره؟مامان با تعجب گفت :-تو خونه ست. داره دوش میگیره.ستار با شیطنت گفت :-جواب الی رو بده ...با لبخند به الناز گفتم :-چه لباست بهت میاد الی ... ست آبی زدی کلک ...ستار : واسه اینکه شوهرش اینطوری میپسنده ...متأسفانه دیگه کوسَن دم دستم نبود. برای همین یه دونه مُهر رو که روی میز عسلی افتاده بود ، به طرف ستار پرت کردم که اونم جا خالی داد و خورد به دیوار ...مامان به خشم اومد و گفت :-چته احسان؟ ... باز تو اینو دیدی بهش پریدی؟بعد رو به ستار گفت :-تو هم آروم بگیر دیگه ستار ...خوشبختانه تو این یه مورد مامان با کسی شوخی نداشت. یعنی وقتی عصبانی میشد ، راحت به مقصر کار میپرید و داد و بیداد میکرد.الناز دو بار زد به دسته ی مبل و گفت :-احسان خوب قضیه رو میپیچونیا ... ساکت ببینم ...در همین لحظه زنگ خونه به صدا در اومد.-ستار بپر بازش کن.ستار شونه هاشو با بی خیالی بالا داد و گفت :-خودت بازش کن.گلدونی رو که کنارم بود ، گرفتم دستم و گفتم :-بازش میکنی یا نه؟مامان در حالیکه چایی تو دهنش بود ، گفت :-آ ... ر ... و ... م ... ب ... گ ... ی ... ر ...بعد چایی پرید تو گلوش و نتونست حرف بزنه. چند تا سرفه کرد و الناز فوراً از جاش پرید و همینطور که میزد پشت مامان ، با اخم بهم گفت :-باز اومدی آتیش به پا کردی احسان؟ ... یالا درو باز کن دیگه ...من و ستار جفتمون بلند شدیم و به طرف آیفون هجوم آوردیم.همینطور که پله ها رو پایین میرفتم ، حواسم به عقب بود که مامان طوریش نشده باشه. با استرس گفتم :-مامان چطوره الی؟یه مرتبه بین دو تا پله ی آخر پام گیر کرد و سُر خوردم رو کف سالن ...ستار زد زیر خنده و به آیفون رسید و گفت :-اول ...براش دهن کجی کردم و گفتم :-چیه؟ ... خوشحالی؟در رو باز کرد و اومد طرفم. جلوم زانو زد و نشست و گفت :-عشقت اومد ...با اضطراب گفتم :-کی؟ستار : آزیتاتو دلم چند تا لعنت فرستادم و یه سیلی به ستار زدم و گفتم :-غلط کردی! ... اون کجا عشق منه؟ ... باز از خودت حرف بیخود زدی؟ستار : شواهد و قراین اینطور نشون میده.با ناراحتی از جام بلند شدم و به طرف پذیرایی رفتم. مامان حالش خوب شده بود و مرتب میگفت :-احسان برو لباستو عوض کن ...-خُب بابا ... چند بار میگی؟این دفعه با عصبانیت گفت :-میگم برو عوضش کن!-حالا مگه کی اومده؟ ... دختره ی ایکبیری!فوراً مامان و الناز لب پایینشونو گاز گرفتن و همزمان گفتن :-هیس! ... صدات بیرون میره.ستار زد زیر خنده و منم بهش اخم کردم و گفتم :-خفه!ستار : دی ری ری دی دیم ... دی ری دی دیم دی ری دی دیم ... عروسی شاهانه ایشالا مبارکش باد ... جشن بزرگانه ایشالا مبارکش باد ...به طرف ستار هجوم بردم و مامان و الناز هم مرتب میگفتن :-بسه ... الان میان توآ ... زشته ... مگه بچه شدین؟ ... خرس گنده ها خجالت بکشین!همینطوری داشتیم دنبال هم میکردیم که رسیدیم جلوی در و منم سرِ ستار رو گرفته بودم و تو موهاش چنگ زده بودم. اونم بازومو گرفته بود و ول نمیکرد ...یه دفعه ای در ِ نیمه باز ، کاملاً باز شد و چهره ی جدی و تو هم رفته ی خاله نگین رو دیدم که وارد خونه شد ...من و ستار اومدیم کنار و خاله نگین هم با عصبانیت در رو باز کرد و سر تا پای منو برانداز کرد. مثل همیشه خال زیر لبش تو ذوق میزد و از اونجایی که من بهش میگفتم زیگیل ، یه آن خنده م گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و به لبخندی اکتفا کردم و گفتم :-سلام خاله ... خوش اومدینپشت سرش آقا طاهر وارد شد و نفر آخر هم آزیتا بود ...خاله نگین دو سال از مامان بزرگتر بود و تو خونه ش زن سالاری حکمفرما بود. همیشه باید حرف ، حرف اون میشد. در مورد هرچیزی هم نظر میداد و کسی نمیتونست بهش بگه بالا چشمت ابروئه ...مثل همیشه یکی از اون لباسای شیک و چند صد هزار تومنیش رو پوشیده بود و شال سبزی روی سرش انداخته بود و دستشو تکیه داد به کمرش و شیکم گنده ش رو انداخت جلو و عین یه بشکه شروع به حرکت کرد. جواب سلام من و ستار رو هم نداد و فقط گفت :-باز مثل بچه ها دنبال این ستار وامونده کردی که چی؟ ... خجالت بکش ... 35 سالته ... وقت زن گرفتنته ... تا اومدم بگم که همه ش 29 سالمه و برام زوده ... بی توجه بهم از پله ها بالا رفت و مدام غر میزد که این چه خونه ایه که دارین؟! ... حالا خوبه خونه مون بزرگ و میلیاردیه ... وگرنه از قیمتش هم ایراد میگرفت ...ستار با آقا طاهر مشغول احوالپرسی بود و منم یه لحظه به خودم اومدم و رو به آقا طاهر کردم و یه آن از تعجب خشکم زد.
بنده خدا بینیش رو چسب بارون کرده بود. چشماش گود رفته بود و دیده نمی شد ... لب و لوچه ش هم طبق معمول آویزون بود و فکش 20 متری از لبش جلوتر بود و به قول ستار واسه خودش یه زمین فوتباله! ... بازم داشت خنده م میگرفت که بینیش منو از خنده وا داشت و پرسیدم :-چی شده آقا طاهر؟ ... کشتی گرفتی؟آقا طاهر به سختی نفس می کشید و گفت :-نَ نَ نَ نه ... ب ب ب با با ... یه کَ کَ کَ کَ کَ کم حَ حَ حَ حواس پَ پَ پَ پَ پرتی ...بنده خدا لکنت زبون نداشت که هیچ! ... این بینی وامونده هم به اون فکش اضافه شده بود و کلاً صورتش داغون داغون شده بود ...دستی به شونه ش زدم و گفتم :-فهمیدم ... فهمیدم ... نمیخواد توضیح بدی. ایشالا که خوب میشی.به خودم گفتم :-این خاله نگین چی تو این دید که رفت زنش شد؟ ... با این همه پز و دبدبه کبکبه رفت زن یه کی شد که اولاً 10 سال از خودش بزرگتره و الانم که بنده خدا پاش لب گوره و دوماً این همه اشکال تو صورتش هست ... این همه از مردم ایراد میگیره ، اونوقت شوهر خودش سر تا پا ایراده ...آقا طاهر هم آروم آروم از پله ها بالا میرفت و نوبت به آزیتا رسید که برخلاف این دو نفر ، انصافاً هم قیافه ش قشنگ بود و هم مؤدب ...نمیدونم چرا از این دختر خوشم نمی اومد؟! ... شاید به خاطر حرفای خاله که از بچگی یادمه میگفت احسان دامادمه ... منم لج کردم و نمیخواستم با آزیتا ازدواج کنم ...آزیتا اومد جلو و سلام کرد.من و ستار هم فوراً جوابش رو دادیم و ستار ازش خواست که بره تو پذیرایی ...طبق معمول آرایش ملایمی کرده بود و موهای طلاییش رو مثل چتری آورده بود جلوی پیشونیش و حتی روی چشماشم گرفته بودن ... چشمای عسلی و ابروهای کمونی قهوه ای با صورتی خوش ترکیب و بینی قلمی داشت. وقتی هم میخندید ، قیافه ش قشنگ تر میشد ... ولی این خوبیایی که تو چهره ی این دختر بود ، باعث نمیشد تا من ازش خوشم بیاد. یه کم محافظه کار بودم و حساب اینو میکردم که اگه بخوام روزی روزگاری باهاش ازدواج کنم ، باید یه عمر به خاله نگین بگم :-چشم ... هرچی شما می فرمایید ...-امشب زنمو نبینم؟ ... چشم ... امر ، امر شماست ...-امشب زنم میاد پیش شما؟ ... چرا آخه؟ ... آها چرا نداره؟ ... حرف ، حرف شماست؟ ... چشم چشم ... هرچی شما دستور میدین ...-زنم از دست همسایه شاکیه و باید طلاقش بدم؟ ... من چه گناهی کردم؟ ... آها حرف زیادی موقوف؟ ... چشم چشم ... شما درست می فرمایید ...از این چشم گفتنا خوشم نمی اومد و برای همین از بچگی خودمو شوهر و صاحب اختیار آزیتا نمیدونستم و الانم واقعاً هیچ حسی بهش نداشتم و مثل یه آدم معمولی باهاش برخورد میکردم.ستار منو کنار کشید و گفت :-چه واسه تو خودشو خوشگل کرده ...-کی؟ستار : عمه ی من!-آزیتا؟ستار : یه کم فکر نکنی یه وقتا ... خوب نیست واسه سلول های خاکستریت عزیزم!-خوشگل کرده که کرده ... منو سنَنَ؟!ستار : بدبخت برو همینو بگیر قال قضیه رو بکن دیگه ... دختر به این ماهی ... به این خوشگلی ...بعد لحنش عوض شد و گفت :-آخ آخ آخ ... پدر سوخته چقدر خوشگله!زدم پس کله ش و گفتم :-هوی ... تو خودت مگه زن نداری؟ستار هم با شیطنت گفت :-آره ... دارم خوبشم دارم.بعد با لحنی که مشخص بود میخواد حرص منو دربیاره ، گفت :-بدبخت! ... خواهرت زن منه ... میفهمی؟ ... خواهرت!زود فرار کرد و رفت سمت اتاق پایین ... دوباره خواستم دنبالش کنم که الناز رو دیدم همینطوری داره منو نگاه میکنه. دست و سرش رو همزمان به نشانه ی تأسف تکون داد و گفت :-واقعاً که احسان! ... مامان امشب اینا رو واسه خاطر تو دعوت کرده ... اونوقت تو عین بچه ها داری دنبال این ستار بنده خدا میکنی؟ستار اومد جلو و گفت :-میبینی خانمم؟ ... اصلاً دوماد پرست نیست لامسب!خواستم بهش چیزی بگم که الناز با اخم گفت :-پاشو بیا بالا ببینم ... کاشکی من ازت بزرگتر بودم تا ازم حساب میبردی. حیف که دو سال ازت کوچیکترم ... پاشو بیا تا اون روی مامان بالا نیومده.خلاصه من و ستار هم رفتیم بالا و کنار هم روی دو تا مبل تک نفره نشستیم.جو ِ ساکتی بود و همه خاله نگین رو نگاه میکردن. مشغول پوست کندن یه سیب چاق و چله تو تیپ وقیافه ی خودش شده بود ... ستار که کنارم نشسته بود ، آروم گفت :-سیبه مثل خودشه! ... گرد و قلنبه ...آروم خندیدم که یه مرتبه خاله نگین برگشت طرفم و گفت :-خُب کی به سلامتی؟با تعجب گفتم :-با منید؟خاله نگین : مگه داماد دیگه ای غیر از تو ، تو این جمع هست؟-عرفان هنوز هستا ...ابروهاشو در هم کشید و با اخم گفت :-جدی صحبت میکنم احسان ...مامان لب پایینشو گاز گرفت و با اشاره ازم خواست تا مثلاً مؤدب باشم!حرفی نزدم و دوباره جو ساکت بود و همین باعث شد خاله نگین بگه :-نشنیدم ...-چی رو؟خاله نگین : مراسم هفتم منو!همه یه مرتبه خدا نکنه ای گفتن و خاله نگین هم که از این حمایت جمع راضی بود ، پیاز داغش رو بیشتر کرد و رو به مامان گفت :-پسره ی خنگ هرچی میگم درست حسابی که جواب آدمو نمیده ...مامان هم مشغول آروم کردن خاله نگین بود و میگفت :-نه خواهر ... تازه از راه اومده ، خسته ست ... شما ناراحت نشو ...دوباره مامان به من اشاره کرد که مؤدب باشم ... ولی من عین خیالم نبود و گفتم :-مراسم من دیگه چه صیغه ایه خاله؟خاله نگین در حالیکه یه تیکه سیب دهنش میذاشت ، گفت :-خودت بهتر میدونی ...بعد با همون دهن پر گفت :-آزیتا هم که درسش تموم شده ...-به سلامتی ... ایشالا همین روزا یه خواستگار خوب از دانشگاهشون پیدا میشه و ایشون هم یه سر و سامونی میگیرن ...آزیتا لبخندی زد و حدس زدم اونم زیاد موافق این وصلت نیست ...خاله نگین : ولی من ترجیح میدم این آدم از قوم و خویشم باشه ... همین نزدیکیا ... تو همین جمع ...-با ستار که نیستین احیاناً؟ ... چون ایشون زن دارن!خاله نگین با عصبانیت گفت :-از وقتی از فرنگ اومدی ، بدجوری لوس شدی احسان! ... خودتم خوب میدونی دارم چی میگم ...-من ازدواج زورکی نمیخوام خاله ...مامان برای درست کردن اوضاع فوراً گفت :-ای وای طاهر خان ... چرا چیزی میل نمی کنین؟ ... سیب و خیار براتون پوست بکنم؟ ...بعد آروم زد به الناز و گفت :-مادر پاشو برو 4 تا چایی بیار خاله اینا دهنشون خشک شد ...خاله نگین : شما بیجا کردی زن نمیگیری ...عجب گیری کردما ... بابا من زن نمیخوام! ... دردمو به کی بگم؟ ... کجای دنیا گفته شده که تا پسر سنش از یه حدی گذشت ، باید بره زن بگیره؟ ... من تا از کسی خوشم نیاد و عاشقش نشم ، باهاش ازدواج نمیکنم ... مگه زوره؟در همین لحظه عرفان با حوله ی حموم اومد پیشمون و همینطور که سرشو میتکوند ، گفت :-سلامبعد روی مبل ولو شد و خمیازه ی بلندی کشید و گفت :-آخیش ... حالی دادا ...اصلاً حواسش به خاله اینا نبود ... من و ستار داشتیم میخندیدیم که مامان آروم رو به عرفان گفت :-عرفان؟! ... عرفان؟! ... پاشو برو عوض کن لباستو ...عرفان دوباره خمیازه ای کشید که باعث شد خاله ناراحت بشه و با عصبانیت گفت :-نجمه این پسرات خیلی بی ادب شدن!تازه عرفان متوجه شد خاله اومده و فوراً خودشو جمع و جور کرد و گفت :-ای وای خاله ببخشید ... نفهمیدم اومدین ...خاله نگین : حالا که فهمیدی!
عرفان فوراً بلند شد و به خاطر خیس بودن دمپاییش ، رو کف سالن سُر خورد و من و ستار زدیم زیر خنده ... عرفان با دستپاچگی بلند شد و به طرف اتاق رفت ...خاله مدام از آزیتا و مدرکش تعریف میکرد و مامان هم تأیید ...داشتم حرص میخوردم ... ناسلامتی من اومدم ایران که کلی به کارای شرکت برسم و یه سر و سامونی به وضع کاریم بدم و بشم یکی از اعضای هئیت مدیره! ... اونوقت این دو تا خواهر واسه من تدارک مهمونی میبینن و در مورد آینده م با خودشون فکر میکنن! ...من که هیچ رقمه حاضر نیستم زیر بار برم! ... مگه دختر 15-16 ساله م که هرچی مامانش و خاله ش گفتن ، بگم چشم؟ ... در ثانی اون آزیتای بدبختو بگو که به خاطر یک دنده بودن مادرش ، پاشده اومده خونه مون ...دیگه حوصله ی حرفای ستار رو هم نداشتم. از جام پاشدم که خاله فوراً گفت :-کجا میری احسان؟با بی حوصله گی گفتم :-خیلی خسته م ... فردا کلی تو شرکت کار دارم. ببخشید ... شب بخیرساعت تازه 9 بود ... من کی این ساعت میخوابیدم که بار دومم باشه؟! ... ولی مجبور بودم الان بخوابم. تنها راهش بود ... داشتم سالن رو ترک میکردم که مامان حرفی رو زد که نباید میزد :-احسان تو که تازه از خواب پا شدی! ...با عصبانیت بهش نگاه کردم که ادامه داد :-ببین آزیتا واسه خاطر تو اومده!تو دلم گفتم :-میخواست نیاد ... اصلاً به من چه که اومده؟!بهش نگاه کردم. خیلی مظلوم بود. دختر به این مظلومی تو این دوره زمونه پیدا نمیشد به خدا ... دلم براش سوخت ... طفلک بازیچه ی دست مادرش شده بود ...یه آن یه فکری به کله م زد ...دستی به موهام کشیدم و قیافه ی عصبانی مامان و خاله نگین رو از نظر گذروندم و به آزیتا گفتم :-بریم قدم بزنیم؟چهره ی خاله نگین از این رو به اون رو شد و مامان هم با شوق گفت :-تا شما برین و بیاین ... منم شام رو آماده میکنم.خاله نگین : آره ... برین حرفاتونو بزنین.زهی خیال باطل ... فکر میکرد من میخوام برم در مورد ازدواجم با آزیتا حرف بزنم! ...آزیتا هم از جاش بلند شد و کیفش رو دو دستی چسبیده بود و خاله گفت :-برو مادر ... برو سنگاتو باهاش وا بکن ...آقا طاهر هم سوئیچش رو از جیبش درآورد و گفت :-اَ اَ اَ اگه م م م ما شی شی شین میخ خ خ واین ... م م م مال مَ مَ مَ من هَ هَ هست ... اِ اِ اِ احسان ج ج ج ج جون ...دستشو به طرفم دراز کرده بود و منم رفتم سمتش و دستشو مشت کردم و گفتم :-نه آقا طاهر ... ماشین هست ... ممنون=====================با آزیتا از خونه بیرون اومدم و اون بنده خدا هم سرش پایین بود ...با خنده بهش گفتم :-چته دختر؟ ... مگه غریبه دیدی؟لبخندی زد و چهره ش جذاب تر شد و گفت :-احسان ... من ... من ... راستش ...فهمیدم چی میخواد بگه و گفتم :-نگران نباش ... منم راضی به این وصلت نیستم ... حالا چرا اینجا وایسادی؟ ... چهار قدم بریم اونورتر تا مامانت از پشت آیفون صدامونو نشنیده ...خندید و همراه با من مشغول قدم زدن شد ...دستامو تو جیبم کردم و گفتم :-ببین آزیتا ... من واسه آینده م کلی برنامه چیدم و اگه خدا بخواد ، میخوام تو شرکتی که کار میکنم ، یه سمتی بگیرم. دوست ندارم فعلاً با ازدواج و شلوغ بازیای کنارش ، این موقعیت رو از دست بدم. حساسیت مادرم و مادرت رو هم میفهمم. اونا الان دلشون میخواد بچه هاشون سر و سامون بگیرن ... ولی خودت به من بگو ... تو راضی هستی که بری تو خونه ی مردی که یه عمر با چشم خواهری بهت نگاه کرده و هیچ احساسی در قبال اینکه تو همسرشی ، بهت نداره؟حرفام باعث شد تا آزیتا انگار دنبال بهونه ای باشه و خدا خدا میکرد که من این چیزا رو بگم ، فوراً با ذوق گفت :-وای احسان ... مرسی که اینا رو گفتی ... به خدا نمیدونستم چطوری به مامانم بفهمونم که با این وصلت راضی نیستم؟! ... من تازه 24 سالمه ... بابا دختر تو این دوره زمونه از 28 سالگی تصمیم به ازدواج میگیره ... من هنوز ارشد قبول نشدم ... میخوام واسه ارشد بخونم ... دوست دارم برم سر کار ... ولی چه میشه کرد که آرمان و آرمین خارجن و مامانم دلش به من و ازدواج کردنم خوشه ... فکر کرده چون از بچه گی با هم بودیم و بزرگ شدیم ، حالا هم باید با هم ازدواج کنیم! ... تازه خیلی هم با هم نبودیما ... من 5 سال از تو کوچیکترم ...بعد دستاشو به هم زد و گفت :-وای احسان میشه همینا رو به مامانم بگی؟خیلی دلش میخواست که از دست کارای مادرش راحت بشه ... حدس زدم تازه یه راهی پیدا کرده که میتونه راحت بشه و اون منم ... تهِ دلم خوشحال شدم که اونم هیچ احساسی نسبت به من نداره و منو مثل برادرش میدونه ...لبخندی بهش زدم و گفتم :-خیالت تخت ... من درستش میکنم.نیم ساعت بعد رسیدیم خونه و منم بعد از شام همه چیز رو تمام و کمال برای خاله و مامان تعریف کردم.چهره ی خاله به قدری برافروخته شد که هرچی مامان اصرار کرد میوه و چایی بخورین ... گوش نکرد و گفت :-همون شامم زیادی موندیم ...بعد مدام غر میزد و میگفت :-پسره ی احمق! ... رفته خارج فکر کرده کسی شده! ... حیف دختر دسته گلم نیست؟!بعد از رفتن خاله اینا ، مامان اومد طرفم و گفت :-این چه کاری بود کردی؟!چنان عصبانی بود که یه لحظه ترسیدم سکته کنه. خیاری از تو ظرف میوه برداشتم و گفتم :-من به شما گفتم که زن بگیر نیستم ... شما گوش نکردی ... آزیتا هم علاقه ای به من نداره ... خیالتون راحت ...در همین لحظه لرزشی رو تو جیب شلوارم حس کردم ... عادت داشتم گوشیمو همه جا با خودم ببرم ... مزدک پیام داده بود :-فردا ساعت 10 صبح پا میشی با این دختره میری سر برج واسه نظارت ... نبینم دیر کنیا ... قدم اول رو گند بزنی ، تا آخر گند میزنی ... میخوام از یه ماه بعد ، تو رو کنار خودم تو هیئت مدیره ببینم.مامان همینطور سرم داد میزد و من توجهی نمیکردم. الناز هم مدام آرومش میکرد ... ستار هم واسه ش یه لیوان آب از تو پارچ ریخت.برای مزدک پیام دادم :-یه ماه که سهله داداش ... تو بگو یه هفته! ... اصلاً همین فردا ... چنان سر برج پوزشو بزنم که از همون بالای برج خودشو پرت کنه پایین ... خیالت تخت ... به آقا رمضون بگو صندلی منو تو هئیت مدیره تمیز کنه که میخوام روش بشینم ...بعد نفس راحتی کشیدم و خودمو رو مبل جا به جا کردم و حس کردم پشت میز مدیریت نشستم ...داشتم تو رویاهام غرق میشدم که یه دفعه احساس کردم زیر دوش حمومم! ... ولی نه! ... حموم نبود ... تازه به خودم اومدم ... ستار بالا سرم بود و داشت پارچ آب رو روم خالی میکرد ...مثل اینکه میخ زیرم گذاشته باشن ، فوراً از جام بلند شدم و با حرص بهش نگاه کردم ... اونم با اخم گفت :-مردک برو ببین مامانت چی میگه!حواسم به مامان جلب شد ...مامان با اخم گفت :-هر غلطی خواستی بکنی ، بکن.منم با لبخند گفتم :-چشم!مجبور شدم دوباره یه ربع بشینم پیش مامان و از آینده کاریم براش توضیح بدم تا دیگه گیر نده ...الناز و ستار هم بعد از نیم ساعت خداحافظی کردن و رفتن.با آسودگی به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف شیری رنگ بالا سرم خیره شدم و تو دلم گفتم :-میریم که داشته باشیم فردا رو نسیم خانم!
قسمت چهارمچشمانش را به آرامی باز کرد ... بدنه ی میز کامپیوتر استخوانی رنگش ، اولین چیزی بود که به چشمان خواب آلودش میخورد ... با پشت دست نوازشی به چشمانش داد و آرام سرش را بلند کرد و کش و قوسی به اندامش داد ... خمیازه ای طولانی کشید و ساعت رومیزی اش را نگاهی انداخت. با خودش گفت :-نه ... مثل اینکه بازم خواب موندی!دو سه بار مثل کینگ کونگ بر سینه اش زد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت :-امروز به خدمتت میرسم آق مهندس!از جایش بلند شد و رخت خوابش را آنکارد کرد. خواست به عقب برگردد که پشتش به دسته ی صندلی اش خورد و روی صندلی ولو شد و از ترس اینکه بیفتد ، با صدای هراسناکی گفت :-وای ...به موقع دست چپش را به میز و دست راستش را به دسته ی صندلی تکیه داد و بین صندلی و هوا معلق ماند ...با یک حرکت از جایش بلند شد و دست راستش روی دسته ی صندلی سر خورد و با سر به تختش خورد ...دست راستش را مشت کرد و بر تخت کوبید و گفت :-اَه ... دست و پا چلفتی! ... روز اول که اینطوری باشی وای به حال روزای بعد ...سرش را بلند کرد و ابروهایش را در هم کشید و به دیوار سفید رنگ اتاقش خیره شد ... با لحنی که نشان از غرور داشت و تصویر مخاطبش را در ذهنش مرور میکرد ، گفت :-من پیروز میشم ... حالا میبینی.راست ایستاد و به طرف آینه اش رفت. موهای ژولیده و پولیده اش را دستی کشید و لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت :-حموم برم؟ ... نرم؟ ... چیکار کنم؟ ...کمی فکر کرد و گفت :-میرم ...اما همچنان لب و لوچه اش آویزان بود ... نفسش را به آرامی فوت کرد و هر دو دستش را روی دراورش گذاشت و مثل اینکه در فکر فرو رفته باشد ، چشمانش را بست و با انگشتان دستش ، آرام و ضرب گونه روی دراور میزد ... سرش را به حالت ریتم و گویی تمرکز گرفته باشد ، اینور و آنور میکرد و دست آخر مثل اینکه تصمیمش را گرفته باشد ، چشمانش را به یک مرتبه باز کرد و به سراغ کشوی سوم دراور رفت و مشغول وارسی لباس هایش شد.یک دست لباس مناسب برای حمام انتخاب کرد و رویش را برگرداند تا ساعت را نگاه کند ...هومی گفت و از اتاق خارج شد ...====================نمیدونم چه وقت از روز بود که از خواب بلند شدم و روی تخت نشستم و همینطور به فکر فرو رفته بودم. کشوی میز کامپیوترم رو مرتب جلو و عقب میبردم و به موس و کیبرد مشکیم نگاه میکردم. تو این فکر بودم که چطوری جلوی نسیم در بیام تا قدم اول رو با موفقیت پشت سر بذارم! ... انصافاً کار آسونی نداشتم. به هر حال اونم چند سال سابقه داشت. نمیدونم چند سالش بود ... ولی هرچی بود آدم کم تجربه ای نبود ...از این فکرا اومدم بیرون و پیراهنم رو که روی دسته ی فلزی تخت بود ، برداشتم و جلوی آینه رفتم. همینطور که دگمه های پیراهنم رو میبستم ، سرمو اینور و اونور میکردم و تمام اجزای صورتم رو از نظر میگذروندم. ته ریشم در اومده بود و باید اصلاح میکردم. اگه اصلاح میکردم ، جوش روی گونه ی راستم خودنمایی میکرد ... ولی مهم نیست! ... مگه من دختر 17-18 ساله م که جوش رو صورت واسه م مهم باشه؟! ... پوزخندی زدم و به خودم گفتم :-کی تا حالا این چیزا واسه م مهم بوده که بار دومم باشه؟ولی یه چیزی ته دلم میگفت که جلوی این دختره هیچ رقمه نباید کم بیارم! ... حتی یه جوش هم نباید تو صورتم باشه ...گونه م رو باد کردم و به یک باره مثل فوت دادمش بیرون ... هاله ای از بخار آینه رو گرفت و منم روی بخار نوشتم :-روز اول ...از اتاق بیرون اومدم و یه راست رفتم تو حموم و از جلوی آینه ، ظرف شیشه ای رو برداشتم و کمی از خمیر ریش توش گذاشتم و روی صورتم کشیدم و تیغ رو برداشتم و مشغول اصلاح شدم. نیم ساعتی حموم کردنم طول کشید و اومدم بیرون و رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم.بعد از کشیدن سشوار از اتاق بیرون اومدم و مامان رو دیدم که تو آشپزخونه تدارک صبحونه رو میدید. با لحنی که نشون از صمیمیت زیاد میداد ، گفتم :-سلام مامان ...صدایی نشنیدم ... آروم سرش رو بالا آورد و زیر لب چیزی تو مایه های سلام زمزمه کرد. هنوز از اتفاق دیشب ناراحت بود. برای اینکه اوضاع رو درست کنم ، گفتم :-خودم صبحانه درست میکنم ... شما استراحت کن.مامان : لازم نکرده ... درست کردم. بشین بخور.از داخل مشما ، یه نون بربری درآورد و گذاشت جلوم و گفت :-اینم نون ...نون تازه خریده بود. با ذوق گفتم :-دست شما درد نکنه ... زحمت کشیدی حاج خانممامان با خودش ولی طوری که من بشنوم ، میگفت :-دو تا پسر بزرگ کردم ... یه کدومشون صبح پا نمیشه بره نون تازه بگیره ...برگشت سمت من و همینطور خیره به صورتم نگاه کرد و گفت :-امروز باید زنگ بزنم به خاله ت گند دیشب جناب عالی رو ماستمالی کنم. از دیشب دارم فکر میکنم چه بهونه ای براش بیارم.بعد به زمین خیره شد و دست راستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت :-بگم مست بوده ... بگم خسته بوده ... یا بگم از خاله ش بدش میاد! ...لبشو گاز گرفت و زد پشت دستش و گفت :-اِ اِ اِ ... پسره ی بی عقل نه گذاشت نه برداشت ... هرچی دلش خواست ، گفت.منم چیزی نمی گفتم و مشغول خوردن صبحانه بودم.روی صندلی نشست و گفت :-این چه کاری بود کردی؟نون تو دستم مونده بود. چاقو رو گذاشتم رو میز و نون رو هم همینطور ... آرنجامو گذاشتم رو میز و دستامو در هم قفل کردم و زیر چونه م گذاشتم و به طرزی مهربون به مامان نگاه کردم و گفتم :-من که دیشب برات توضیح دادم مادر من ...
مامان با حالتی کلافه دستشو روی میز گذاشت و گفت :-ببین احسان؟ ... الان دارم بهت میگم که نگی نگفتی ... الناز رو زودتر از تو شوهر دادم. با اینکه راضی نبودم زودتر از تو شوهر کنه ... ولی با اصرار تو و اینکه ستار هم دانشگاهیت بوده و پسر خوبیه ، شوهرش دادم.-حالا مگه ستار بچه بدیه؟مامان : یه کم شیطون هست ... ولی بد نیست. شکر-خُب؟!مامان : خُب به جمالت ...کمی نزدیک تر شد و با حالت تهدید آمیزی گفت :-کاری نکن که عرفان زودتر از تو زن بگیره ... یعنی من نمیذارم اینطوری بشه ... حالا دیگه خود دانی ... در کنار کارت ، به فکر زن گرفتنم باش که الان هر قدمی که برمیداری ، فرشته ها دارن برات لعن و نفرین میفرستن ... چرا که عذب موندی!لقمه تو دهنم مونده بود و آروم آروم میجویدم. اول صبحی بعد از یه دوش مشتی ، زد تو پرم. حرفای مامان باعث شد دوباره خلقم تنگ بشه. اصرارش برای ازدواج رو نمیفهمم. نفسم رو با آرامش فوت کردم و به نگاه منتظرش گفتم :-باشه ... سعی خودمو میکنم.لبخندی زد و از جاش بلند شد و رفت.موقع رفتن گفت :-این دختره تو شرکتتون اسمش چی بود؟ ... نادم؟ ... ندیم؟ ... کی بود؟با بی حالی گفتم :-ندامتمامان : آهان همون ... ببین این چطوره واسه ازدواج؟ ... به نظرم امروز بهش بگو ... یه قرار واسه عید هفته ی بعد جور کنیم ، بریم خونه شون. چطوره؟***** ***** ***** ***** *****تقریباً 1 ساعت طول کشید تا از حمام برگشت. هنوز تنها بود. پدر و مادرش به دلیل فوت یکی از اقوام ، به شهرستان رفته بودند. برادرش هم ازدواج کرده و دیگر با آنها زندگی نمی کند.مشغول خشک کردن موهای سرش بود و مدام به نظارت برج امروز فکر میکرد. کمی دلهره داشت. از اینکه امروز نتواند کارش را خوب پیش ببرد. شوخی نبود ... ساختمان بلند مرتبه و 80 طبقه ای که در اطراف تهران بود و باید برای نظارت میرفت ... شاید این نظارت و خوب در آمدن در آن ، اولین گام برای موفقیت باشد. از خودش میپرسید :-چرا باید رئیس همچین کاری کنه؟ ... چرا یه رأی گیری ساده نمیکنه و الکی ما دو تا رو به جون هم میندازه؟ ... هیچ جا ندیدم واسه پست هیئت مدیره اینطوری رقابت باشه!سرش را بلند کرد و متوجه ساعت شد ...از 8 گذشته بود و ساعت 10 باید به برج میرسید ... یک آن خشکش زد و دهانش از تعجب بازمانده بود ... فوراً لباسهایش را پوشید و با عجله به آشپزخانه رفت. خانه ی 100 متری و دوخوابه با یک دست مبل جدید و یک میز غذاخوری در آشپزخانه و دکوراسیون خوبی که همگی به سلیقه ی دختر خانواده چیده شده بود. حواسش به کنار کشیدن پرده های آشپزخانه نبود و چون منزل آنها جنوبی بود ، با وجود ساعت 8 صبح همچنان فضای خانه تاریک بود و او در تاریکی همه کارش را انجام میداد.تمام فکر و ذکرش به نظارت امروز بود و اینکه در کمتر از دو ساعت باید خود را به محل برج برساند و نقشه های موجود در ذهنش را عملی کند.بسته ی نان را از فریزر بیرون آورد و آن را در چند ثانیه گرم کرد و به درست کردن لقمه ای نان و پنیر برای خودش مشغول شد. با عجله لقمه ها را برداشت و کیفش را مرتب کرد و جلوی آینه ایستاد. مقنعه اش را سر کرد. آرایش ملایمی انجام داد و نفس عمیقی کشید و تقویم رومیزی اش را برداشت و دور تاریخ امروز را با خودکارش خط کشید و بالای آن نوشت :-این اولیش ...یک بار دیگر جلوی آینه آمد و نگاهی گذرا به سر و وضع خود انداخت و طولی نکشید که به پارکینگ رسید و پراید سفید یخچالی خودش را بیرون آورد و ظرف چند ثانیه از کوچه ی خلوت محله شان گذشت.ضبط را روشن کرد و مشغول شنیدن آهنگ مورد علاقه اش شد. بعد از گذر از چند خیابان ، سرعتش به تدریج کم شد. ماشین ها پشت سر هم صف کشیده بودند و او هم مثل آدمهایی که کلی بدبختی روی سرشان ریخته باشد ، با حالت کلافه ای به ترافیک وحشتناک رو به رویش خیره شد و قیافه ی ماتم زده ها را به خودش گرفت و چند باری هم ناله کرد و نزدیک بود گریه اش بگیرد.با شدت بر فرمان اتومبیلش کوبید و با ناله گفت :-ای خدااااااااااااااا ... حالا چیکار کنم؟ ... من همش تا ساعت 10 وقت دارم! ...بعد گویی که ماشین ها آدم باشند ، آنها را مخاطب قرار داد و گفت :-تو رو خدا راه بیفتین ... من نباید دیرتر از این پسره برسم ... تو رو خداااااااااا ...حسابش را که میکرد ، اگر به ترافیک نمیخورد ، نیم ساعت با شرکت فاصله داشت. حال که ترافیک هست و احتمال دیر رسیدنش زیاد ...ماشین ها در هم قفل شده بودند. از سمت راست ، راننده ی یک هیوندای نقره ای مرتب بوق میزد و پنجره ی ماشینش هم که پایین بود و مرتب فحش نثار ماشین ها و آدم ها میکرد و به هر طریقی سعی داشت از ماشین های در هم قفل شده ، سبقت بگیرد. کاری که در چنین وضعیتی آن هم در شهری به نام تهران غیر ممکن است!سمت چپ یک پرادوی مشکی بود و راننده اش خانمی بود که سیگاری بر لب داشت و خیلی خونسرد دستش را به دستگیره ی کنارش گرفته بود و هر از گاهی پُکی به سیگارش میزد.ماشین رو به رو مرتب بالا پایین میرفت. انگار زلزله ی هشت ریشتری در ماشین آمده باشد. دو جوان که قیافه ی آنها برایش قابل تشخیص نبودند و فقط حدس میزد دو پسر حدود 20 سال سن ، ماشین را با پیست اسبدوانی اشتباه گرفته اند.صدای بوق ماشین عقبی هم که قطع نمیشد و مدام روی اعصباش بود.معلوم نبود این ترافیک از کجا سر راهش سبز شده که خیال تمام شدن ندارد. یک مرتبه صدای عجیبی شنید. صدا از خودش بود. انگار به دلیل ضعف معده ، شکمش مرتب هشدار میداد که چیزی به او برساند. با حرص رو به شکمش گفت :-چی میگی تو؟نگاهش به لقمه های نان روی صندلی شاگرد افتاد. از همه چیز بهتر بود. شاید خوردن یک لقمه نان در این شرایط به هضم و قبول این ترافیک کمک کند.چند دقیقه بعد ماشین ها با سرعت کمی شروع به حرکت کردند. ساعت از 9 گذشته بود. فرصت زیادی نداشت. باید اول به شرکت میرفت و برگه های مربوط به نظارت را با خودش به برج میبرد.راننده ی هیوندا به محض باز شدن راه ، با سرعتی عجیب از او جلو زد و نزدیک بود به پرادوی سمت چپش برخورد کند.از اینکه راه باز شده بود ، خوشحال به نظر می رسید و خوشحالی اش را با بلند کردن صدای ضبط نشان داد. لقمه هایش نیز تمام شدند و گویی که انرژی تازه ای گرفته باشد ، ماشین را به دنده ی 5 برد و سرعتش از 120 هم گذشت ...شاید فکرش را نمیکرد که به همین زودی از دست این ترافیک خلاص شود. نزدیکی های شرکت بود که حس کرد ماشینی در کنارش بوق میزند. ابتدا بی توجه به سمندی که کنارش بود ، حرکت کرد و وقتی فهمید دست بردار نیست ، سرعتش را کم کرد و منتظر عکس العمل راننده شد.اما نه ... انگار دو نفر بودند. سمند گوشه ای پارک کرد و او هم داخل ماشین منتظر حرکت مردی بود که به او نزدیک میشد. فوراً صدای ضبط را کم کرد ... کمی ترسیده بود ... شیشه را پایین داد و مردی که در کنارش بود ، با لبخندی بر لب گفت :-مدارک ماشین لطفاً ...با لحنی که سرشار از تعجب بود ، گفت :-ببخشید شما؟مرد هم سرش را پایین انداخت و نفسی از روی آرامش فوت کرد و گفت :-خانم محترم! ... شما سرعتتون خیلی زیاده ... هیچ دقت کردین؟ ...کارتی از جیبش بیرون آورد و به او نشان داد و گفت :-سروان طاهری هستم ... حالا مدارکتون رو مرحمت کنید.مدارکش را به سروان طاهری داد. سروان هم به جلوی ماشین رفت و مشغول نگاه کردن پلاک شد.
قلبش به شدت می تپید ... نزدیک بود گریه کند. آن از دیر آمدنش ... این هم از گرفتاری اش در ترافیک و حالا هم پلیس ... اما سعی کرد حرفی نزند و منتظر سروان طاهری بماند تا به او نزدیک شود.طولی نکشید که سروان نزدیکش شد و گفت :-متأسفانه ماشین باید بره پارکینگ ... سرعت غیر مجاز ... سبقت غیر مجاز ...-ببخشید ولی ... شما رو ندیدم!سروان خنده ای کرد و به کارت ماشین نگاهی انداخت و گفت :-خانم ندامت! ... ما کنترل نامحسوسیم. بایدم کسی ما رو نبینه. خواهش میکنم پیاده بشین تا ماشین بره پارکینگ جهت اعمال قانون ...با شنیدن این حرفای مامان ، دست راستم که توش لقمه بود ، معلق مونده بود و نفهمیدم چطوری نون بربری خورد به لبه ی استکان چایی م و با تعجب زیاد گفتم :-هان؟!مامان کمی نزدیک شد و آرنجاشو گذاشت روی اُپن و از روی تعجب ، صورتش رو عقب داد و گفت :-وا ... چرا خشکت زد یهو؟ ... نون و چرا انداختی رو سفره برکت خداست؟! ... گفتم این دختره ...چهره ی نسیم اومد جلو چشمام ... کاراش ... رفتاراش ... اخلاقی که داشت ... رقیب شدن من و اون برای پست هیئت مدیره ... قرار نظارت امروز ... همه و همه جلوی چشمام اومد و یه آن چشمامو بستم و باز کردم.نه ... خیال فرار کردن از ذهنم رو نداشت ... انگار دوست داشت همینطور رو اعصابم راه بره و دائم جلوی چشمام باشه! ... به ساعت نگاه کردم و دیدم از 8 گذشته! ... هول شده بودم ... فوراً از روی صندلی بلند شدم و با سرعت به طرف اتاقم رفتم.صدای مامان می اومد که مرتب میگفت :-چی شد احسان؟ ... چرا هول کردی مادر؟دنبال لباس مناسب میگشتم. کت و شلوار مشکی م رو بیرون آوردم ... ولی یادم افتاد اونجایی که میرم ، محیط کارگاهیه و بهتره کت و شلوار نپوشم! ... برای همین دوباره گذاشتمش بین لباسام و فکر کردم محیط اونجا اگرم کارگاهی باشه ، ما که قرار نیست خیلی اونجا باشیم و میریم تو دفتر مهندس کلانی میشینیم ... پس بهتره با کت و شلوار برم!خدایا من چرا انقدر گیج شدم؟ ... اَه مامان هم که ول نمیکنه با این سؤالاش!مامان اومد تو اتاق و این بار صداش کاملاً واضح بود :-مادر؟ ... احسان؟ ... چرا جواب منو نمیدی؟با حالت کلافه ای گفتم :-دیرمه مامان ... چی شده حالا مگه؟مامان : میگم این دختره ...نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم :-ببین این لباس خوبه؟کت و شلوارم رو گرفته بودم جلوم و لبخند زدم.مامان با تعجب به من خیره شده بود و دستاشو معلق در هوا نگه داشته بود و همینطور که چهره اش سؤالی بود ، گفت :-نمیدونم والا ... من که نمیدونم اونجا چه خبره که بدونم چه لباسی مناسبه! ... تو که هیچ وقت از قرارای کاریت چیز درستی به من نمیگی ...حدس زدم نسیم و ماجرای خواستگاری و این چیزا از ذهنش بیرون رفته. خیلی حالا از این دختره خوشم میاد ، بیام برم خواستگاریش بگم چند منه؟! ... تازه مامان اگه به چیزی گیر بده ، ول کن که نیست! حالا دلیل از کجا بیارم که ازش خوشم نمیاد؟ ... مطمئناً مامان برمیگرده میگه رو دختر مردم عیب نذار ... خوب نیست اینطوری میگی ... باید ببینی مامان باباش چی میگن! ... سن و سالی ازت گذشته و داری پیر میشی ... پیر پسر شدی! ... چمیدونم والا ... از این چیزا میگه دیگه ...همینطور تو فکر بودم :-ولمون کن بابا ... حوصله ی این چیزا رو ندارم. الان برام این مهمه که ساعت 10 برسم اونجا و ماشینم جلوی برج قبل از ماشین این دختره پارک باشه و عینکمو بردارم و با لبخندی بر لب دیر اومدنش رو ببینم. ای خدا چه کیفی میده اگه اینطوری بشه! ... وای یعنی میشه؟ ...تو خیالات خودم بودم که با صدای مامان به خودم اومدم :-احسان؟ ... کجایی احسان؟فوراً سرم به طرف مامان چرخید و گفتم :-هان؟ ... چی؟ ... همین جام ...نگاهم به کت و شلوار در دستم افتاد. معطل نکردم و تو یه چشم به هم زدن لباسامو عوض کردم و کیفم رو برداشتم و باز به ساعت نگاه کردم که 8 و ربع بود ...جلوی در که رسیدم ، مشغول شونه کردن موهام شدم و بعد واکس آماده یا به قول مامان واکس تنبلی رو برداشتم و تند شروع کردم به تمیز کردن کفشهای مشکی م و مامان همینطور داشت به من نگاه میکرد و گفت :-باز با این واکس؟ ... چند بار بگم این واکسا تمیز نمیکنه؟ ... یه بار باید روزنامه بیاری اینجا جلوی در پهن کنی و کفشتو درست حسابی واکس بزنی! ... چیه آخه این واکسای تنبلی که میخری؟!بی توجه به حرفای مامان مشغول کارم بودم و 5 دقیقه نکشید که از در بیرون اومدم و مامان هم با عجله گفت :-وایسا وایسا ...-دیگه چیه مامان؟مرتب به ساعت مچیم نگاه میکردم و مشغول تمیز کردن کتم بودم ... هرچند تمیز بود ... ولی الکی روش دست میکشیدم تا پرزهاش برداشته بشه ...یه دقیقه بعد ، مامان با یه قرآن اومد و گفت :-از زیر قرآن رد شو ...میدونستم مقاومت کردن فایده ای نداره! ... برای همین با همون کفشا اومدم روی موکت جلوی پام تا از قرآن رد بشم که مامان فوراً فریاد زد :-آهااااااااااای کجا؟ ...سریع پامو گذاشتم بیرون و گفتم :-تو میگی بیام از زیر قرآن رد شم!مامان : آره ... ولی نه اینطوری! ... کفشتو در آر ...با ناله گفتم :-ول کن مامان ... دیرمه ... تو راه صلواتشو میفرستم.مامان لبشو گزید و با اخم گفت :-صلوات چیو میفرستی؟ ... نماز که درست حسابی نمیخونی. لااقل از زیر این قرآن رد شو که زحمتی واسه ت نداره. قرار نیست که رکوع سجده بری!قرآن رو دو بار بوسیدم و لبخندی به مامان زدم و گفتم :-دستت درد نکنه ... خداحافظهمینطور که پله ها رو پایین میرفتم ، گفت :-ندامت چی شد؟هنوز دو تا پله پایین نرفته بودم که از شنیدن این جمله ی مامان ، اعصابم ریخت بهم و بدون اینکه فکری کنم ، فوراً با حرص گفتم :-وای مامان! ... بسه دیگه ... باز رفتی سراغ خواستگاری؟ ...بعد عصبانیتم بیشتر شد و با صدای بلندتری ادامه دادم :-خیلی از این دختره خوشم میاد ، توأم گیر دادی به این؟بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم ، پله ها رو با سرعت پایین رفتم ... ولی صدای مامان می اومد که میگفت :-من اگه تونستم به تو سر و سامونی بدم هنر کردم. جوونای مردم ...دیگه صداش رو نمی شنیدم و تو پارکینگ بودم.خیر سرم پیش خودم می گفتم بعد از برگشتنم ، دیگه به زن گرفتن من کاری نداره و الکی گیر نمیده که برو زن بگیر ... سنت بالاست ... آقات وقتی اومد خواستگاری من ، 20 سالش بود! ... آخه یکی نیست بگه مادر من ، کدوم آدم عاقلی تو این دوره زمونه تو 20 سالگی زن میگیره که من دومیش باشم؟ ... پسر جماعت چشم رو هم میذاره میبینه شده 18 ساله و کنکوری! ... شانس بیاره مثل من باشه و همون سال اول قبول بشه ، بعد از اون چی؟ ... باید 4 سال بشینه بخونه و واحدای دانشگاهیشو خوب و درست درمون پاس کنه و چیزی نیفته! ... دست آخر یه تیکه کاغذ بهش میدن میگن این مدرکته! ... حالا مدرک گرفت چی میشه؟ ... هیچی! ... یا باید بره دنبال کار! ... یا مثل خیلیا بره سربازی! ... یا اگه خیلی زرنگ باشه ، مثل من بره ادامه تحصیل بده و کارشناسی ارشدشو بگیره ... حالا یکی مثل ما میره کارشناسی ارشد رو هم میگیره ... سربازی هم میره ... شغل خوب هم به دست میاره ... فکرش تو اینه که یه ارتقایی به شغلش بده بلکه بتونه هم حقوق ماهیانه ش رو از این وضع چندرغازی در بیاره ، هم بعداً فکر سر و سامون خودش باشه و زندگی مشترکش با همسر آینده! ... حالا ما هنوز با همون فوق لیسانسمون تو حقوق 600-700 هزار تومنی ماهیانه موندیم ، اونوقت مادر ما به جای اینکه بیاد بگه سعی کن حقوقت بره بالاتر تا واسه خودت یه جایی رهن کنی ، اصلاً رهن چرا؟ ... بری بخری! ... از بعدِ لیسانس یه ریز درِ گوش ما میخونه که زن بگیر ، زن بگیر! ... کل عالم و آدم مادرشون بهشون میگه سن پایین زن نگیر! ... مادر ما میاد میگه زن بگیر! ... عجب گیری کردیم ...
داشتم به حرفای مامان و سرگذشت خودم فکر میکردم که یه آن متوجه شدم جلوی ماشین تو پارکینگ وایسادم و یه مرتبه یادم افتاد که امروز قراره برم سر نظارت برج!ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ زدم بیرون ...تو راه با مزدک صحبت کردم و در جریان همه ی کارا قرار گرفتم. فهمیدم هنوز نسیم نیومده. واسه خودم یه نفری جشن گرفته بودم. هی بشکن میزدم و میگفتم :-نسیم نسیم کچل بشی الهی!ماشین ِ تو پنچر بشه الهی!نسیم نسیم ندامتی همیشهتو قرارات دیر میای همیشهمیدونستم شعرم من درآوردیه و قافیه درست حسابی نداره ... ولی از اینکه قدم اول رو جلو افتادم ، خوشحال بودم.20 دقیقه ای گذشت تا به شرکت رسیدم و بعد از اینکه ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم ، سوار آسانسور شدم و بالا رفتم.پامو گذاشتم تو شرکت و آقا رمضون اومد جلو و همینطور که سینی چایی دستش بود ، با لبخند گفت :-سلام آقا مهندس ... صبح بخیر ... دیر اومدین امروزتو دلم گفتم :-تو چیکاره ای آخه؟ولی از اونجایی که به خاطر دیر رسیدن ندامت خوشحال بودم ، لبخندی به آقا رمضون زدم و گفتم :-امروز من شرکت نیستم آقا رمضون ... مأموریتم چیز دیگه ایه. اومدم یه سری ...مزدک از اتاقش اومد بیرون و به محض اینکه دیدمش ، از خدا خواسته حرفمو نیمه تموم گذاشتم و رفتم جلوش و خیلی صمیمی زدم به پهلوش و با خنده گفتم :-یک هیچ به نفع منه هامزدک خیلی جدی یه تای ابروشو بالا داد و گفت :-مؤدب باشید آقای ارادت!جا خوردم و گفتم :-هان؟!مزدک پقی زد زیر خنده و گفت :-خوب بود ، نه؟با اخم گفتم :-چی خوب بود؟ ... مسخره! ... اصلنم خوب نبود! ... مدارکو بده کار دارم باید برم.مزدک : هوووووووووی ... من جزء هئیت مدیره ام ناسلامتی ... احترام بذار خره!براش دهن کجی کردم و گفتم :-بیشین بینیم بابا ... خوبه خودتم میدونی ، من کشیدم کنار تا بشی جزء هیئت مدیره!با شیطنت ابرویی بالا داد و گفت :-و منم قبول کردم!پوزخندی زدم و گفتم :-هرکی هم جای تو بود ، قبول میکرد.مزدک : پس چرا حالا میخوای بیای تو هیئت مدیره؟-اون موقع فرق داشت که نیومدم. بابا فوت شده بود و حوصله ی شرکتم نداشتم چه برسه به هیئت مدیره ش! ... اما الان بحث ، بحث رقابت بین من و این دختره ست! ... فرق داره.قبل از اینکه مزدک حرفی بزنه ، با کلافه گی گفتم :-میگم بده مدارکو!دستاشو از پشتش بیرون آورد و یه پوشه نارنجی بهم داد و گفت :-برو پیش رئیس تا امضا بزنه!فوراً پوشه رو ازش قاپیدم و رفتم جلوی اتاق رئیس ... آروم به در زدم و رئیس گفت :-بفرمایید ...تو اتاق جز رئیس ، کس دیگه ای نبود ... از اینکه همه چیز داشت بدون حضور نسیم ندامت انجام میشد ، خوشحال بودم. بیش از اندازه هم خوشحال بودم و نمیشد وصفش کنم ... با صدایی رسا گفتم :-سلام جناب رئیس ...رئیس عینکش رو برداشت و سرش رو بالا آورد و با لبخندی بر لب گفت :-بشین احسان جاناز صمیمیت بیش از حدش جا خوردم و روی صندلیِ کنار میزش نشستم و پوشه رو روی میزش گذاشتم.مثل همیشه چشمهای ریزش و ابروهای در هم گره خورده اش ، چهره ی با جذبه اش رو به تصویر می کشید و با صدای گرم و رسای خودش گفت :-وقتی تنها هستیم که اشکالی نداره با اسم کوچیک صدات کنم؟خنده ای کردم و عرق روی پیشونیم رو با پشت دستم پاک کردم و عجولانه گفتم :-نه نه ... خواهش میکنم ... راستش جا خوردم دکتر فلاح ...فلاح هم لبخندی زد و گفت :-آها ... این شد ... تو هم به من بگو فلاح ... چیه بابا این رئیس رئیس بازیاتون؟! ... فقط تو جلسه ها اینو بگین. دیگه آدم با کارمندای خودش که تعارف نداره ...-بله ... درست می فرمایین.نگاهی به پرونده انداخت و سرفه ای کوتاه کرد و گفت :-خُب ... اینطور که پیداست شما یه پوأن مثبت داری و اونم اینه که ...نگاهش رو از روی پوشه و محتویات داخلش برداشت و به صورتم زل زد و در حالی که دستاشو زیر چونه ش تکیه داده بود ، گفت :-خانم مهندس ندامت هنوز تشریف نیاوردن و شما میری واسه نظارت ... هرچند ایشون هم هرجا باشه پیداش میشه ... ولی خودتم خوب میدونی که من رو خوش قولی بدجور حساسم و همین سر وقت اومدن شما میتونه منو دلگرم کنه که روت حساب ویژه ای باز کنم.پوشه رو بست و به طرف من گرفت و گفت :-هرچند قبلاً هم آزمایش شدی و میدونم که خودت واسه خاطر مهدوی کشیدی کنار ... ولی این دفعه دوست دارم خودت بیای این سمتو بگیری ، چون لایقش هستی.ازش تشکر کردم و پوشه رو گرفتم و خواستم از اتاق خارج بشم که دکتر فلاح همینطور که لیوان چای در دستش بود ، با خنده گفت :-البته ... اینو بگم که مهندس ندامت هم خیلی زرنگه ... نباید ازش غافل بشی!با اینکه با شنیدن اسم این دختره و تعریف فلاح از اون ، حرصم گرفته بود ؛ ولی به زور لبخندی زدم و گفتم :-بله ... همینطوره که می فرمایید. من با اجازه رفع زحمت کنم.فلاح : به سلامت ... موفق باشید-لطف شما کم نشه ... خدانگهدارفلاح : خداحافظاز اتاق بیرون اومدم و مزدک هنوز سر جای قبلیش نشسته بود و به محض اینکه منو دید ، اومد سمتم و گفت :-بدو دیرت شد!-خیلی خُب میرم ... تو چرا اینجایی؟ ... برو تو اتاقت ...مزدک : میرم ... منتظر جنابعالی بودم.باهاش خداحافظی کردم و داشتم از در بیرون می اومدم که گفت :-به مهندس طلبه سلام برسون-باشهمزدک : ببین ببین؟!برگشتم و با کلافه گی گفتم :-هان؟مزدک : هان نه ... بلهنفسی از حرص بیرون دادم و گفتم :-دیرمه مزدک ... بگو کارتومزدک : میخوای منم باهات بیام؟-سرمو به طرف در چرخوندم و گفتم :-لازم نکردهمزدک : پس ببین؟!با حرص گفتم :-اَه ...مزدک هم سرشو به طرف آبدارخونه چرخوند و گفت :-آقا رمضون؟!آقا رمضون از تو آبدارخونه بیرون اومد و همینطور که داشت با دستمال ، استکانی رو تمیز میکرد ، گفت :-جونم آقا؟مزدک : چاه تؤالت درست شد؟ ... آخه بند اومده بود!-اَه ... مزدک حالمو بهم زدی!مزدک : تو داری مرتب اون واژه رو به زبون میاری ، به من چه؟!صدای خانم نواب اومد :-چی شده آقای مهدوی؟ ... شرکتو گذاشتی رو سرتا ...مزدک : تقصیر این آقاست!-سلام خانم نواب ... خسته نباشیدنواب با قیافه ای حق به جانب گفت :-سلام آقای ارادتبا تعجب گفتم :-چیزی شده خانم نواب؟نواب لباشو غنچه کرد و ابرویی بالا داد و همینطور که داشت زور میزد خودشو خونسرد نشون بده ، گفت :-نه ... نه ...-پس چرا انقدر رسمی و خشک؟!نواب : من همیشه خشکم!مزدک : بر منکرش لعنت! ... شما رو نمیشه با یه من عسلم خورد!نواب با اخم گفت :-آقای مهدوی؟!مزدک بی خیال تر از قبل گفت :-چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است!از بحث الکی این دو نفر و تلف شدن وقتم ، حرصم در اومد و گفتم :-من رفتم.منتظر مزدک و حرفای بیخودی و وراجی همیشگی ش نشدم و فوراً پله ها رو پایین رفتم و اصلاً حواسم به آسانسور نبود ... طبقه ی اول بودم که تازه به خودم اومدم سوار آسانسور نشدم! ... فوراً ماشین رو از پارکینگ در آوردم و به طرف برج حرکت کردم. آدرسش تو پوشه بود. سه ربع طول کشید تا رأس ساعت 10 و ربع به برج رسیدم.ماشین رو یه جای مناسب پارک کردم. تو آینه وسط ماشین ، نگاهی به خودم انداختم. موهامو دستی زدم تا از روی پیشونیم بره کنار و ابروهامم با انگشت اشاره م مرتب کردم و عینکم رو کمی بالاتر دادم. دستی به بینی و ریشم کشیدم و دو سه بار از قصد سرفه ای کردم تا صدام رساتر و تقویت بشه. نفس عمیقی کشیدم و همراه با پوشه و کیفی که تو دست راستم بود ، از ماشین پیاده شدم. دزدگیر ماشین رو زدم و به طرف دفتر مهندس طلبه حرکت کردم.جلوی کانکس که رسیدم ، صدای صحبت مهندس می اومد. لبخندی روی لبهام نشست و در زدم.-بفرمایید ...لبخندم بیشتر شد و ذهنم رو برای جور کردن کلمه هایی که قراره از تو دهنم بیرون بیاد ، آماده کردم. با آرامش خاطر عینکم رو برداشتم و تا خواستم به مهندس سلام کنم ، نگاهم به کسی که روی صندلی نشسته بود ، افتاد.درست کنار میز مهندس طلبه ، نسیم ندامت روی صندلی نشسته بود و به محض اینکه منو دید ، لبخندی روی لبهاش نشست و ابرویی بالا داد و گفت :-سلام مهندس ارادت!
قسمت پنجـــــمنسیم ندامت همان خانوم مهندسی که چهره ای لاغر اندام ، صورتی کشیده ، قد و قامتی به نسبت بلند با چشمهایی وحشی و مشکی رنگ و ابروهای کمونی که در مجموع چهره ی جذاب و زیبایی از او ساخته بود ، لبخند فاتحانه ای بر لب داشت و سر تا پای مهندس ارادت را که از بهت و حیرت به او خیره مانده بود ، برانداز میکرد.ابروهای احسان از شدت تعجب بالا رفته بود و چشمهایش از حدقه در آمده بودند. دهانش چند ثانیه ای باز بود و به سختی آب دهانش را قورت داد و بعد از سلامی کوتاه ، با کمی تعلل گفت :-شما ... چطور ... اومدین ... اینجا؟!همانطور که کیفش در دستهایش بود ، آنها را تکانی داد و مستأصل و درمانده گفت :-من که الان ... شرکت بودم ... اونوقت ... شما؟! ... اینجا؟!نسیم خنده اش گرفته بود ... ولی خودش را کنترل کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت و چند تا سرفه ی مصلحتی کرد تا حالت چهره اش تغییری نکرده باشد. احسان خیره به او نگاه می کرد که با صدای مهندس طلبه به خود آمد :-بفرمایید بشینید مهندس ارادت ... حالا چرا سرپا ایستادین؟مهندس طلبه تقریباً نیم خیر شده بود و با دست به صندلی کنار میزش اشاره میکرد. احسان همینطور که به نسیم نگاه میکرد ، روی صندلی کنار میز مهندس طلبه و دقیقاً رو به روی نسیم نشست و منتظر شنیدن جواب او بود.نسیم هم دست به سینه به صندلی تکیه داد و پاهایش را تا زیر میز رو به رویش دراز کرد و همینطور به چهره ی در هم رفته ی احسان خیره شده بود.پیش نظرش آن چشمهای عسلی رنگ با ابروهای پیوسته ی بالای آن که حالا از حدقه در آمده بودند و آن ریش پروفسوری که نشانه ی غرور همیشگی اش بابت عنوان مهندسی اش بود و در آخر آن بینی صاف و کشیده اش که حالا انگار بوی سوختن میداد ، همه و همه کوچک جلوه کردند و ضایع شدن احسان و پیدا نشدن رنگ شادی در چهره ی مغرورش ، پیروزی را به کام نسیم در گام اول شیرین تر میساخت.بعد از لحظاتی ، نسیم این سکوت را با بیرون دادن نفسی آرام از جانب خود ، شکست و گفت :-من قرار بود بیام شرکت ... ولی ماشینم رو گرفتن.پوزخندی زد و با طعنه ادامه داد :-یعنی یه جناب سروان محترم به دلیل سرعت زیاد ، ماشینم رو اعمال قانون کرد و همین که داشتیم میرفتیم سمت پارکینگ ، با خودم گفتم من که طرفای برج رسیدم و راهی هم تا اینجا نمونده ... واسه همین ماشین و سوئیچ رو سپردم به جناب سروان و خودم راهیِ اینجا شدم.چشمهای احسان مات و مبهوتِ حرفهای نسیم بود که او هم بعد از نگاهی که به مهندس طلبه کرد ، با لبخند ادامه داد :-البته چون جلسه م مهم بود و باید سر وقت میرسیدم ، جناب سروان هم لطف کردن گذاشتن من اول بیام اینجا و بعد برم سراغ کارای ماشین ...بعد نفسش را به آرامی فوت کرد ، چشمهایش را قدری ریز کرد و با شیطنت و طوری که احسان را کلافه کند ، گفت :-همه میدونن که خانومها اصولاً اگه سرشونم بره ، قول و قرارشون نمیره.بعد با لحن شرمنده و در عین حال شیطنت باری اضافه کرد :-منم پیش خودم گفتم مهندس منتظر ما هستن. به هرحال زشته اگه دیر برسم.مهندس طلبه فوراً پرید وسط حرف نسیم و گفت :-خواهش میکنم ... این چه حرفیه؟نسیم هم پیاز داغش را زیادتر کرد و ادامه داد :-نه نفرمایید مهندس ... به هر حال تو همین یه ربع بیست دقیقه ای که در محضرتون بودم ، کلی بابت شرایط مناقصه ی فردا توجیه شدم. مطمئن باشید هرکاری میکنم تا شرکت ما برنده بشه.مهندس طلبه هم لبخندی زد و گفت :-امیدوارم مناقصه ی فردا با حضور به موقع مهندس ارادت تشکیل بشه!احسان از طعنه ی طلبه به جوش آمد و کیفش را که تا آن لحظه در دستش بود ، روی صندلی کنارش گذاشت و گفت :-من دیر نکردم مهندس! ... من فقط به خاطر این پرونده که تو شرکت بود ، معطل شدم. همین!مهندس پوشه را از احسان گرفت و گفت :-شوخی کردم مهندس جان ... دست شما درد نکنه. یه نسخه دیگه از همین پوشه رو اینجا داشتیم. من یادم رفت به جناب دکتر اطلاع بدم و البته تلفنی هم میشد از جزئیاتی که دکتر داخل پوشه نوشتن ، جویا بشم.اخمهای احسان بیشتر شد و ابروهایش بیش از پیش در هم گره خورد و از اینکه نیم ساعت وقت خود را در شرکت تلف کرده بود ، حسابی ناراحت به نظر می رسید. از طرفی به خاطر وراجی های مزدک هم حرصش گرفته بود و تصمیم داشت بعد از رسیدن به شرکت ، حسابی حالش را جا بیاورد. شاید همین معطل کردنهای مزدک بود که باعث شد دیر به اینجا برسد!بعد از صحبت های اولیه و شوکی که به احسان وارد شده بود و به تدریج با آن کنار آمد ، نیم ساعتی پیرامون مناقصه ی فردا صحبت شد و بعد با اضافه شدن دو سه نفر از اعضای پروژه و دو نفر از شرکت دیگری که برای جلسه ی فردا باید حضور پیدا میکردند ، همگی از کانکس خارج شدند و به طرف برج حرکت کردند.فضای بسیار بزرگی بود. یکی از خوش آب و هوا ترین مناطق تهران که اطرافش بزرگراه بود و کلی زمین دست نخورده در کنارش بود که تنها پل ارتباطی ساختمان های این برج و مردمی که قرار هست روزی در آنها ساکن شوند با فضای بیرون ، خیابانی بود که منتهی به یکی از معروفترین پارکهای تهران میشد و در کنار آن چند خیابان و کوچه ی دیگر وجود داشت و از این نظر نمی توانست برای اهالی آن سخت باشد. هرچند سوت و کور بودن این منطقه یکی از دلایل زیر بار نرفتن شرکت های مختلف برای پشتیبانی از ساخت این برج بود. ولی شرکتی که ارادت و ندامت در آن کار میکردند ، سعی داشت با قبول هزینه های این پروژه ، کارنامه ی موفق خود را موفق تر از قبل کند.ساختمانهای بلند مرتبه ی 20 طبقه که کنار هم بالا آمده بودند و چهار ساختمان 20 طبقه که دو تای آنها در سمت چپِ برج 50 طبقه ای و دو تای دیگر هم در سمت راست آن بودند. مهمترین ویژگی این ساختمانها ، ضد زلزله بودن آنها بود که در تهران کمتر روی این قضیه کار میشد.اما برج 50 طبقه ای که در وسط قرار داشت ، دارای نقشه های زیادی بود که یک نقشه ی بزرگ از آن رو به روی برج بر روی تابلویی بزرگ نصب شده بود و جزئیات آن به خوبی قابل نمایش بود.همه ی افراد حاضر در آنجا کلاه ایمنی به سرشان گذاشتند و در زمین خاکی اطراف برج مشغول حرکت شدند تا به نزدیکی آسانسور رسیدند. تنها زنی که در نظارت این برج نقش داشت ، نسیم بود که با شوق و ذوق در مورد پروژه با سایر مهندسان مشغول صحبت بود و احسان هم برای اینکه کم نیاورد ، هر از گاهی سؤالهایی در مورد نحوه ی کار می پرسید ... ولی از ظاهرش پیدا بود که با تأخیر امروزش و عقب ماندن از نسیم ، به کلی روحیه ی مبارزه در میدان تصاحب پست هیئت مدیره را از دست داده است.
کارم تو برج طول کشید. قبل از ناهار نسیم رفت تا به کارای ماشینش برسه و منم مجبوری تعارف زدم تا برسونمش ولی قبول نکرد و رفت. تو دلم گفتم :-همون بهتر که قبول نکردی! ... خیلی خوشم میاد ازت؟! ... حالا بیام برسونمت که چی؟!خلاصه یکی دو ساعتی بعد از رفتن نسیم ، پیش مهندس طلبه و چند تا از همکاراش نشستم و در مورد مناقصه صحبت کردم. آخر سر قرار شد ساعت 11 فردا بریم دفتر مهندس طلبه تو شمال شهر تا جلسه برگزار بشه. هرچند دکتر فلاح هم فردا باهامون می اومد ولی اینطور که پیدا بود ، ریش و قیچی رو میداد دست من و نسیم تا ببینه ما دو تا چند مرده حلاجیم ...امروز که کلی حالم گرفته شد ... اصلاً فکرشو نمیکردم بتونه زودتر از من بیاد اینجا ... خیلی جا خوردم! ... ببین چه حواسش به جلسه بوده که خودشو فوراً رسونده ... اینطوری نمیشه! ... بالاخره یه روزی حالشو میگیرم ... اون روی سکه هم معلوم میشه! ... هرچند رئیس امروز خیلی رو من حساب کرد. بالاخره من خودمو پیشش نشون دادم. اصل کاری فرداست ... فردا هم باید خوب جلوی رئیس دربیام.تو همین فکرا بودم و داشتم آروم آروم به طرف ماشینم میرفتم تا سوار بشم و برم خونه که گوشیم زنگ خورد :-الو احسان؟ ... مادر کجایی؟-سلام مامان ... نیم ساعت دیگه خونه ام ... چطور؟مامان : پس سر راه که میای ، یه جعبه شیرینی هم بگیر مهمون داریم.-مهمون؟ ... باز کی میخواد بیاد؟ ... نکنه خاله نگین اینا؟ ...مامان : تازه اصل کاریا موندن!-یعنی چی؟مامان : یعنی خانواده ی عمو سهند و دایی ناصر امشب میان. تو هم سعی کن مثل دیشب آبروی منو نبری!با عصبانیت گفتم :-برای چی باید بیان؟مامان : وا ... برای چی داره؟ ... خُب فهمیدن از خارج اومدی ، میخوان بیان دیدنت دیگه! ... تازه داییت کلی شاکی شده که چرا دیروز بهش خبر ندادیم!-خیلی از خانواده ش خوشم میاد!مامان : احسان؟! ... این چه حرفیه؟ ... اومدیا ... خداحافظنذاشت بقیه ی حرفمو بزنم! ... جلوی ماشین بودم. با پای راستم محکم زدم به چرخ جلوی ماشین که فوراً دردم گرفت و چشمامو از شدت درد برای لحظاتی روی هم گذاشتم. کیفم رو روی سقف ماشین گذاشتم و دستام رو در هم حلقه کردم و چونه م رو گذاشتم روی دستام و به برج خیره شدم ... تو دلم گفتم :-یعنی میشه یه روزی بشم مدیر پروژه ی همچین برجی؟!با حسرت به برج نگاه کردم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم.کیفم رو برداشتم و در ماشین رو باز کردم و داخل شدم.نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونه و به محض اینکه پیاده شدم ، گوشیم زنگ خورد :-آیا میدانستید قورباغه به اندازه قدمهای یک اسب می جهد؟-سلام بزمجه! ... چی میگی باز تو؟ستار : سلام ... داشتم نکته ی روز میگفتم. اینو دانشمندا ثابت کردن. کجایی؟-تو رو سنَنَ؟! ... سر قبر خودم!ستار : ببین پس یه کاری کن. یه بسته خرما بخر و خیرات کن. به نیابت از من!-زهر مارستار : نه بابا ... زهر مار رو کسی نمیخوره. خرما بهتره.-ستار حوصله شوخی ندارم. قطع کن حال ندارم.ستار : مگه خودت دستت کجه؟ ... خُب خودت قطع کن!-خیلی خُب ... پس فعلاًستار : وایسا وایسا ... حدس بزن کجام؟با لحنی کلافه گفتم :-من چمیدونم ... سر قبر من!ستار : اون که خودت بودی! ... من یه جا دیگه م. درست رو به روی یه نفر نشستم.نفسم رو به آرامی فوت کردم و گفتم :-میگم چرا انقدر آروم حرف میزنیا ... نگو تو یه جمع شلوغی! ... خُب حالا کی رو به روته؟ستار : مونا سگ سیبیل!زدم زیر خنده و گفتم :-جدی؟ستار : آره بابا ...-پس تو و النازم امشب خونه ی مایین؟! ... دایی ناصر اومده؟ستار : آره دایناسورم اومده!-هوی ... درست حرف بزن.ستار : چی چی آورده؟ ... نخود و کیشمیش! ... با صدای چی؟ ...-کوفت! ... درو باز کن بیام بالاپنج دقیقه بعد وارد خونه شدم و از تعداد کفشایی که جلوی در بود ، حدس زدم امشب همه ی اینا منو میندازن وسط و سؤال پشت سؤال :-آقا احسان چه خبر از اونور؟-احسان جون گیرین کارد گرفتی؟-احسان کار و بار اونورا چطوره؟حالا خوبه یه ماه رفتم و دو شب پشت سر هم مهمون داریم! اگه میخواستم واسه چند سال برم و حالا بعد از سالیان دراز با کوله باری از علم و دانش ِ از کف رفته ، به میهن باز می گشتم ، دیگه بدتر از اینا بود! ... حتماً همه شون می اومدن فرودگاه! ... بعد از اون با کلی سلام و صلوات و گوسفند کشون جلوی در و یه شام حسابی توسط مامان خانم ، تقاضای سوغاتی تپل مپل از من میکردن!نفس عمیقی کشیدم و اگرچه به خاطر امروز یه کم حال و روزم خوش نبود ، ولی سعی کردم با روحیه ی خوب برم تو خونه ...کفشامو گذاشتم تو جا کفشی و دمپایی خونه رو پام کردم و از پله های ورودی بالا رفتم تا به سالن پذیرایی برسم. به محض اینکه پامو تو سالن گذاشتم ، خانواده عمو سهند و دایی ناصر و خاله نگین و خودمون رو دیدم که حدود 15 نفری می شدیم.حوصله شمارش آدما رو نداشتم. ولی با یه نگاه سرسری ، همه رو شناختم و کسی برام غریبه نبود.عمو سهند طبق معمول با صورتی شیش تیغ و تمیز ، روی مبل تک نفره کنار میز تلفن نشسته بود و داشت موز می خورد. کنارش دایی ناصر نشسته بود و چون دو نفرشون سالهاست تو بازار رفیق گرمابه و گلستانن ، معمولاً تو هر مهمونی کنار هم میشینن و حسابای بازار رو بررسی میکنن. دایی ناصر هم از اون حاجی بازاریای همه فن حریفه که حرفش بدجوری تو فامیل برو داره ، چون دایی ارشد و بزرگ فامیله.عرفان و ستار کنار هم نشسته بودن و تخته بازی میکردن. سامان و ساسان پسرای عمو سهند هم کنار اون دو تا نشسته بودن و بازیشون رو تماشا میکردن.به جمع خانمها هم زیاد توجهی نکردم و فقط قیافه ی مونا دختر داییم بود که باعث شد لبخندی روی لبام بیاد. یاد حرف ستار افتادم که بهش گفت سگ سیبیل! ... همچینم سیبیلاش پرپشت نیست! ... ولی واسه یه دختر خیلی تابلوئه و باعث خنده ست.با صدای بلندی گفتم :-سلام ...بقیه هم جوابمو دادن و سامان و ساسان هم اومدن جلو و باهام احوالپرسی کردن. اما سلامم یه جورایی جون دار نبود و همین باعث شد تا عمو سهند که طبق معمول میخنده ، بیاد جلو و باهام دست بده و بگه :-سلام عمو جون ... خوش اومدی ... چه بی حال حالا؟!لبخندی زدم و گفتم :-هیچی ... یه کم فشار کاریه ... خسته ام.مامان اومد جلو و گفت :-سلام مادر ... برو لباساتو عوض کن ، بعد بیا.بعد رو به عمو گفت :-راست میگه والا ... یه کم کارش زیاده ... دیگه وقتی میرسه خونه ، خسته و کوفته ست.عمو سهند : عمو جون انقدر خودتو خسته نکن ... به اندازه کار کن.لبخندی زد و رفت سر جاش نشست. دایی ناصر فقط زیر چشمی نگاهم میکرد و حرفی نمیزد. خاله نگین هم یه گوشه نشسته بود و خبری هم از آقا طاهر نبود!خواستم برم که زندایی پروین انگار خطاب به مامان ، ولی با صدای بلند گفت :-با این همه حجم کار و ماشالا حقوق خوبی که آقا احسان میگیره ، باید به حال خانومش غبطه خورد ... خوش به حال زنش.
هیچ وقت از این زن خوشم نیومد ... همیشه هر حرفی که میخواد بزنه ، با نیش و کنایه میزنه. من که میدونم منظورش چیه! ... میدونم دلش میخواد برم دخترش رو بگیرم! ... میدونم خیلی نقشه ها تو سرشه! ... ولی کور خونده ... من آدمی نیستم که به این راحتی دم به تله بدم. یه عمری هرجا نشست ، گفت احسان داماد منه! ... همه رو هم با گوشه کنایه گفت و پیش این و اون کلی پز داد که احسان دامادمه ، مثل پسر نداشتمه ... اینطوری اونطوری! ... جوابی بهش ندادم و یه ببخشید گفتم و وارد اتاق شدم تا لباسم رو عوض کنم.داشتم لباس عوض میکردم که ستار بی هوا اومد تو اتاق و همینطور که خونسرد سرشو انداخته بود پایین ، گفت :-چه شود امشب!با عصبانیت گفتم :-این اتاق در نداره همینطوری سرتو میندازی پایین میای توش؟ستار به در نگاه کرد و گفت :-چرا ... در که داشت ... منم بازش کردم اومدم تو دیگه. مگه نباید در رو باز کرد تا اومد تو؟فقط نگاهش کردم که دوباره گفت :-داییت بدجور داغونه!شلوارم رو عوض کردم و گفتم :-چرا؟ ... چی شده مگه؟ستار : میگه پس کی احسان دست این دختره رو میگیره میبره سر خونه زندگیش؟! ... کیو میگه احسان؟ ... مونا سگ سیبیل منظورشه؟-زهرمار ... اینطوری میگی عادت میکنی جلوی خودشم میگیا ...ستار : نه بابا ... من فقط جلوی زنداییت و خود مونا گفتم. جلوی داییت نگفتم.-خفه نشی الهی! ... چی شد حالا بازیتو ول کردی اومدی اینجا؟ستار : اومدم یه موضوع مهم رو باهات در میون بذارم.-چی شده؟ستار روی تختم نشست و ازم خواست روی صندلی کنار میز کامپیوتر بشینم.روی صندلی نشستم و گفتم :-هان؟ ... چی میگی؟ستار ابروهاشو بالا داد و گفت :-چطوره؟-چی چطوره؟ ... ابروهاتو چرا اینطوری میکنی؟ستار : بابا این خانم مهندسه رو میگم دیگه. مامان از صبح پاپی شده میگه بیام دنبالت ببینم اوضاع چطوریه؟ ... فکر کنم مامانم از مونا خوشش نمیاد. البته اگه داییت اجازه بده!-من نمی فهمم چی میگی ستار!ستار : بابا مهندس ندیمه رو میگم.-ندیمه کیه دیگه؟ستار دستشو بیخودی تو هوا تکون میداد و با حالت گیج و گنگی پیش خودش میگفت :-ندیمم؟ ... نادمم؟ ... ندیمه ام؟ ... ندیده ام؟ ... نبیره ام؟ ... چی چی ام نمیدونم! ... فقط میدونم یکی بود تو این مایه ها!تازه فهمیدم نسیم رو میگه. خنده م گرفت و گفتم :-ندامت رو میگی؟ستار : آها ... آ ماشالا ... آره همین ندامت ...دوباره چشماش رو ریز کرد و گفت :-چطوره؟ ... هوم؟ ... ای کلک! ... کیس مناسب داشتی و رو نمیکردی؟نگاه عاقل اندر سفیهی به ستار انداختم و با دست راستم ، موهامو که رو پیشونیم ریخته بودن ، کنار زدم و گفتم :-چرت و پرت موقوف! ... خودتم خوب میدونی که حالم از این دختره به هم میخوره. برو کنار بذار به کار و زندگیمون برسیم تا داد داییم در نیومده.داشتم از در می اومدم بیرون که ستار با پاش زد به پشتم و گفت :-خر خودتی ... میدونم ته دلت از این دختره خوشت میاد.بعد اومد نزدیک تر و در گوشم گفت :-به حاج خانم بگم؟با حرص بهش نگاه کردم و گفتم :-ستار میزنم شل و پلت میکنما ... چقدر زر میزنی؟بی توجه از پله ها رفتم بالا و وارد سالن شدم. ماشالا مهمونا خوب پذیرایی هم میشدن ... الناز و مامان مدام پذیرایی میکردن و عرفان تله لشم که یه گوشه نشسته بود و با سامان و ساسان حرف میزد. رفتم سمتش و گفتم :-خجالت نمیکشی اینجا نشستی و مامان و الناز دارن پذیرایی میکنن؟همیشه ازم حساب میبرد. یه چشم گفت و منم یه چشم غره بهش رفتم و فوراً از جاش بلند شد و رفت وسط سالن و یه دفعه پاش گیر کرد به گوشه ی فرش و تالاپی افتاد رو زمین. سامان و ساسان خندیدن و منم پوزخندی زدم و در حالیکه سرمو با تأسف تکون میدادم ، با صدای تقریباً بلندی گفتم :-یکی بیاد این پسره رو جمعش کنه! ... آبرومونو برد. دست و پا چلفتی!تا خواستم بشینم ، دایی ناصر با چشماش بهم اشاره کرد که به طرفش برم. خانوما هم که ماشالا انقدر صداشون بلند بود که حد نداشت!دلم نمی خواست برم پیش دایی ... چون میدونستم الانه که کلی نصیحت بارم کنه و با حرفاش بهم بفهمونه که زندگی فقط درس و کار نیست و باید متأهل شد ... باید پای بند به خانواده بود ... باید خودتو واسه شرایط سخت زندگی آماده کنی و چی و چی و چی ...اما چه میشه کرد؟ ... داییه و بزرگ فامیل ... همیشه هم باید بهش احترام گذاشت و بدتر از همه اینکه اگه باهاش یکه به دو کنی ، مامان خانم به تیریش قباش بر میخوره که چرا با خان داداشم اینطوری تا میکنی؟! ...