خیلی آروم و بدون اینکه نشون بدم عجله ای در رفتنم دارم ، به طرف دایی رفتم و عمو سهند فوراً خودشو کشید کنار و وسط کاناپه واسه م جا باز کرد و با خنده گفت :-بشین عمو جون ... بشین و بگو چه خبر از اونور؟ ... اوضاع احوال چطور بود؟عمو سهند همینطور حرف میزد و منم سر سنگین جوابشو میدادم. استرس هم گرفته بودتم ... حال و حوصله ای برام نمونده بود ، چون میدونستم بعد از تموم شدن حرفای اون ، باید به طومار نصیحت های دایی و حرفای قلمبه سلمبه ای که فقط خودش می فهمید ، گوش بدم و بعد از اونم باید مرتب بگم شما درست میفرمایید ، بله بله ... چشم ... هرچی شما میگید ... آخرم یه طوری مثل همین خارج یا مثل سربازی یا مثل خیلی چیزای دیگه ، از زیر ازدواج با مونا در برم. من نمیفهمم! ... چرا وقتی مامان هم ناراضیه ، باید انقدر این قضیه کش پیدا کنه؟! ... اصلاً شده یه بار از دخترش مونا بپرسه که تو با این وصلت راضی ای؟ ... نه عمراً اگه بپرسه. این دایی که من دارم و این همه ساله که میشناسمش ، حتی یه بارم با دخترش دو کلام حرف نزده ، چه برسه به اینکه بخواد نظرشو در مورد شوهر آینده اش بدونه! ... از سیبیلاش معلومه که باباش نمیذاره دو دقیقه از خونه بدون اجازه ی هیچ کدومشون بیرون بره ، چه برسه به اینکه بخواد باهاش بشینه پای درد و دل و صحبت!بالاخره بعد از حدود 10 دقیقه حرفای عمو ته کشید و وقتی دید چیزی واسه گفتن نداره ، ساکت شد و دایی سرفه ای کرد و ظرف میوه ش رو کنار گذاشت و دفتر دستکش رو هم روی میز عسلی کنارش گذاشت و یه پاشو انداخت رو یه پای دیگه ش و خیره به من شد و گفت :-خُب ... تعریف کن مهندس!به قیافه ش نگاه کردم. هیچ تغییری در چهره ش دیده نمیشد. درست مثل سابق. موهای جوگندمی با چشم های تقریباً ریز که ازش حساب کتاب میبارید ... ریش های پرپشت با جدولکاری کاملاً دقیق ... بینی چاق و گودی همیشگی زیر چشمهاش و گوشهایی دراز که همیشه مثال زدنی بود و مامان میگفت داییت عمرش زیاده!مثل همیشه با جمله ی همیشگی تعریف کن شروع کرد!بچه که بودم اصلاً تحویلم نمی گرفت و فقط سال به سال یه عیدی میذاشت کف دستم و میگفت عیدت مبارک دایی جان.یه خورده که بزرگ شدم و پشت لبم سبز شد ، با نگاهی مهربون و در عین حال جدی هر از گاهی بهم میگفت :-خُب ... تعریف کن دایی جون!دانشجو که بودم ، هر از گاهی که کنار همدیگه میشستیم ، میگفت :-خُب ... تعریف کن جوون!سرباز که شدم ، آخرین کلمه ی جمله ش میشد سرباز یا گاهی وقتا هم آش خور! ... همون آش خور رو هم با لحن جدی میگفت و اصلاً شوخی تو وجود این مرد جایی نداشت! درست عین خاله نگین سرد و بی روح!فقط یه بار با محبت باهام حرف زد. اونم سه سال پیش بعد از فوت بابا بود که گفت :-بذار من برات تعریف کنم تا تو!اون بار اون بود که برام تعریف کرد و از خوبی های بابا بهم گفت. همه شو خودم میدونستم ... ولی گفتنش برام مسکن بود تا دردمو تسکین بده.حالا این همه سال گذشته و با مهندس گفتناش ، اول از من میخواد تا سر صحبت رو باز کنم.نگاهی به جمع کردم ... هرکس با بغل دستیش مشغول صحبت بود و عمو سهند هم دیگه از کنار ما رفته بود و هر وقت میبینه دایی میخواد با من صحبت کنه ، میدون رو خالی میکنه و پشتم رو خالی تر!عرفان هم مشغول پذیرایی بود و ستار هم تو آشپزخونه به الناز کمک میکرد ...من بودم و دایی ناصر و باز هم دنبال بهونه ای بودم تا اونو بپیچونم و خیال خودمو راحت کنم!ساعت حدود 9 شب به خانه برگشت. خسته و کوفته از کارهای امروز در خانه را باز کرد. همه جا تاریک بود. کنار در ، کلید برق را زد و لامپ های لوستر وسط پذیرایی روشن شدند. خمیازه ای کشید و نگاهی سرسری به آینه قدی کنار بوفه انداخت و وسایلش را روی اُپن آشپزخانه که تا پذیرایی راهی نبود ، گذاشت و نگاهش به میز تلفن دوخته شد.به سمت تلفن رفت و دکمه ی قرمز پیغام گیر را فشار داد. دو پیام داشت.اولی از طرف مادرش بود :-الو نسیم ... نسیم مادر نیستی؟ ... شرکتی؟ ... خواستم بگم من و بابات دو روز دیگه میایم. مراقب خودت باش مادر ... کاری داشتی به من یا بابات زنگ بزن. خاله اینا هم سلام میرسونن. خداحافظاما پیام دوم :بعد از کمی سکوت که صدای نفس های فرد پشت تلفن بود ، صدای خشن و مردانه ای این سکوت را شکست :-سلام ...نسیم سر جای خود میخکوب شد. پلک هایش از تعجب به هم نمی خورد و چشمهایش گرد شده بود و ابروهایش هم بالا رفته بود و دهانش باز مانده بود.بعد از کمی سکوت ، همان صدا گفت :-من دارم میام تهران نسیم ... میام که جبران کنم ...ابتدا انگشت اشاره ی دست راستش را با دهانش گاز گرفت و بعد از آن به خاطر به یاد آوردن خاطرات گذشته ، از شدت عصبانیت انگشتش را فوراً از میان دندانهایش بیرون کشید و با مشت محکم بر ران پایش زد ...زیر لب زمزمه کرد :-کثافت!پیام تمام شد و صدای مکرر بوق به گوش میرسید. آخرسر هم صدای همیشگی زنی که میگفت :-پایان پیام آخر ...آمد و همین باعث شد تا نسیم آهی از روی درماندگی بکشد و با حالتی کلافه روی صندلی کنارش بشیند. نگاهش به تلفن بود و باز هم پیام را خواند تا باور کند :اول از همه نفس های مکرر ... بعد سلام ... و بعد :-من دارم میام تهران نسیم ... میام که جبران کنم ...این چه معنی ای داره؟ ... چی میتونه باشه؟ ... با خودش فکر میکرد :-یعنی بعد از 2 سال تازه یادش افتاده زنگ بزنه؟ ... نه خبری ، نه چیزی!طولی نکشید که به خاطر یادآوری گذشته ، دو قطره اشک از گوشه ی چشمهایش سر خورد و به آنها اجازه داد به راحتی به پایین گونه هایش بلغزند ...قطره های بعدی ... بیشتر و بیشتر سر خوردند ... طوری که تقریباً زار میزد و به در و دیوار لعن و نفرین میفرستاد ...با دست راستش روی پیشانی خود را گرفته بود و موهایش به صورت نامرتبی به اطراف سرش ریخته بودند و سیل اشکی بود که بر گونه های استخوانی او جاری میشد و او را ناراحت تر از قبل میکرد.نیم ساعتی گذشت تا آخر تصمیم گرفت گریه را کنار بگذارد و برای تعویض لباس به اتاقش برود.تا به اتاق رسید ، عکس سه نفری او ، پدر و مادرش روی میزش ، لحظاتی او را در همان حال رها کرد و به محض باز کردن در کمد ، نگاهش به عکس بزرگی از یک پسر افتاد ...پوزخندی زد و گفت :-خیلی بی معرفتی آقا بردیا ...با صدای دایی به خودم اومدم :-چی شد مهندس؟!با عجله گفتم :-هان؟ ... ببخشید یعنی جان؟دایی همونطور خشک و سرد گفت :-گفتم تعریف کن از اوضاع احوالت ... همینطوری به بازی ساسان و سامان خیره شدی که چی؟-بله ... ببخشید حواسم نبود.دایی : معلومه ... خُب؟!یه پاشو رو یه پای دیگه ش انداخت و همینطور به من خیره شده بود ...نخیر ... مثل اینکه آقا دست بردارم نیست. دوست داره واسه ش یه مثنوی هفتاد من تعریف کنم!لبخندی زورکی زدم و گفتم :-خبری نیست ... سلامتی ... امن و اماندایی : یعنی تو جوجه مهندس این مملکت پاشدی رفتی فرنگستون هیچ خبری نیست؟!از لحن بازاریش خوشم نمی اومد. همیشه با طرز صحبت کردنش مشکل داشتم.دست به سینه نشستم و با خونسردی گفتم :-نه دایی ... خبر که بود. ولی فقط خبر کاری بود.
دایی هم همینطور که یه سیب قرمز تو دستش گرفته بود و گاز میزد ، با لحن مسخره ای گفت :-جون من؟! ... یعنی فرنگ مرنگ دختر مختر نداره؟-چرا ... مگه میشه نداشته باشه؟سگرمه هاش رفت تو هم و گفت :-خُب پس چی؟ ... اگه داره تعریف کن ...لبخندی از روی شیطنت زد و گفت :-باحال بودن یا نه؟تعجب کردم. تا حالا اینطوری حرف نمیزد. سرفه ای کردم تا شاید بحث رو عوض کنه ولی بیخیال نشد و گفت :-وقت زن گرفتنته احسان ... مگه نه؟-نه ...یه دفعه چشمای دایی گرد شد و گفت :-چی گفتی؟واقعاً حرف زدن باهاش مشکله. هول شدم و گفتم :-جان؟ ... نه منظورم اینه که وقتش که هست. ولی من فعلاً قصدشو ندارم. باید پولامو جمع کنم تا بتونم یه سر و سامونی ...نذاشت حرفم تموم بشه و قیافه شو یه جوری کرد که تمسخر ازش میبارید و همونطور که سیب گاز میزد ، گفت :-بشین بچه ... پولامو جمع کنم پولامو جمع کنم! ... دور و اطرافت دختر خوب ریخته ، اونوقت تو هنوز به فکر پول جمع کردنی؟ ... ماشالا هزار ماشالا آقات به اندازه کافی واسه ت گذاشته. خونه خوب ... ماشین خوب ... حساب بانکی خوب ... دیگه چی میخوای؟خودمو کشیدم جلوتر و دستامو از هم باز کردم و گفتم :-چیزایی که آقاجون گذاشته ، مال مامانه نه من! ... من باید مستقل باشم.دایی : مستقل هستی ... مگه نیستی؟ ... کار از خودت داری. تازه شم دزدی که نمیکنی. دار و نداره یه پدر واسه بچه هاشم هست.تو دلم گفتم :-میبینم خیلی جنابعالی دار و ندارت واسه بچه هاته! ... فعلاً که هرچی در میاری ، میندازی تو دخل خودت و حساب بانکیت و انگار نه انگار زن و بچه ای هستن! ... ماه به ماهم یه پول میذاری بالا طاقچه که زن دایی برش داره و به زخم زندگی بزنه!دوباره تو افکار خودم بودم که با صدای دایی به خودم اومدم :-هان؟ ... چی شد؟-چی چی شد؟دایی پوزخندی زد و گفت :-لیلی زن بود یا مرد و میگم.منم خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم :-آهان ...یه دفعه خشم عجیبی تو چشمای دایی دیدم. ابروهاشو در هم کشید و اخمی به صورتش داد و مچ دست راستمو با دست راستش گرفت و انگشت اشاره ی دست چپشو به نشانه تهدید به طرف صورتم گرفت و گفت :-مگه با مامانت توافق نکردیم واسه مونا؟!از عصبانیت داشتم میترکیدم. دندونامو با حرص روی هم گذاشتم و نفس هایی که از حرص میدادم بیرون ، تو صورت دایی میخورد و با همه ی اینها سعی کردم چیزی نگم تا حرمتا نشکنه و ازم ناراحت نشه. اونم فقط و فقط به خاطر مامان! ... چشمامو رو هم گذاشتم و به آرومی بازش کردم و برای اینکه از شر دایی خلاص بشم ، گفتم :-من یکی رو در نظر دارم ...قیافه ی دایی هم مشابه چند لحظه ی پیش من شد و خوب میتونستم عصبانیت رو تو چشماش ببینم. مچ دستمو به آرومی ول کرد و با لحنی که ناراحتی ازش میبارید ، گفت :-خوبه که عاقل شدی!بعد هم خیلی راحت خودشو زد به کوچه ی علی چپ و اصلاً به روی خودش نیاورد که تا همین یه دقیقه پیش چی بهم گفته و خیلی ریلکس گفت :-من تلاشم خوشبختی توئه ... حالا مونا نشد ، یکی دیگه. دخترمم هنوز جوونه و نترشیده!لبخندی مجبوری زد و از جاش بلند شد.فقط مونده بودم منظورش از این کارا چیه؟! ... اما حرفی که زدم و چیکارش میکردم؟مثل خر تو گل گیر کرده بودم.هی به خودم لعنت فرستادم و گفتم :-پسره ی خل و چل واسه چی گفتی یکی رو در نظر داری؟ ... تو که کسی تو زندگیت نیست! ... پس چرا دروغ گفتی؟با کلافه گی کف دست راستمو محکم زدم به پیشونیم و نگاهم روی طرح فرش زیر پام قفل شد ...
قسمت ششــــــمبا صدای ستار به خودم اومدم :-یه حلقه طلاییاسمتو روش نوشتمبدو بیا پاکش کنریدی تو سرنوشتمبا اخم بهش نگاه کردم که اونم بیخیال یه خیار گذاشت تو دهنش و گفت :-به من هیچ ربطی نداره! ... خودت مشکل خودتو درست میکنی!-زهرمار ... خجالت نمیکشی تو؟ستار : من چرا خجالت بکشم؟ ... اون قیافه ی غم زده ی توئه که باید خجالت بکشه! ... عالم و آدم و آدم و عالم میرن خارج با هفت هشت ده بیست سی چهل پنجاه تا زن و بچه برمیگردن ... اونوقت توی بز! رفتی هلک و هلک خارجه و دست از پا درازتر برگشتی اونوقت انتظار داری واسه ت بندری برقصم؟-روانیستار با ناز گفت :-جان؟-من شعرتو گفتم.ستار : کدوم شعر ... همون یه حلقه طلایی؟-نخون ادامه شو ... آبرومونو میبری با این ادبت!ستار : شعر به این قشنگی.بعد خیار رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :-یه حلقه طلاییاسم داییتو روش نوشتم-ستار با همین میز عسلی میزنم تو سرتا ...ستار : آقا به من هیچ ربطی نداره که تو بی عرضه ای ... برو بگیر این مونا رو شرشو بکن دیگه.-هیچ معلوم هست تو طرف کی ای؟ستار دهن کجی کرد و گفت :-نه ... طرف کی ام مگه؟-عمه ی من بود میگفت مادرتم راضی نیست و نرو مونا رو بگیر؟ستار : والا عمه تو نمیدونم ...یه دفعه صدای مامان اومد که میگفت :-احسان؟ ... ستار؟ ... بچه ها بیاین شامو کشیدیم ...ستار با صدای بلند گفت :-الان میایم.-زهرمار و عمه تو نمیدونم.ستار : من چیکار به عمه ی تو دارم آخه؟ ... تو که عمه نداری بچه جان!-پس چرا حالا هی میگی برو این مونا رو بگیر؟ ...ستار پوزخندی زد و گفت :-با اون سیبیلاش!خنده م گرفت و گفتم :-زهرمارستار : بابا یه واژه دیگه استفاده کن. هی میگه زهرمار زهرمار ... همینو بلدی فقط؟-ستار حوصله ای داریا ... الان فکرم بابت یه چی دیگه مشغوله.اومد کنارم نشست و گفت :-بابت چی عزیزم؟خودشو بهم نزدیک کرد و منم زود زدم تو سرش و گفتم :-برو اونورتر ببینم. مثل این تیتیش مامانیا چسبیدی به آدمستار : میخوام فکرتو بخونم ببینم چی توش میگذره.-لازم نکرده. خودم بهت میگم.ستار : میخوای زن بگیری؟-نهستار : میخوای اتم بشکافی؟-کوفتستار : پس میخوای زن بگیری؟-اونو که گفتم ... نه!ستار : پس میخوای اتم بشکافی؟-ستار به خدا میگیرم میزنمتاستار : بابا من از کجا بدونم توی کله پوک میخوای چیکار کنی!-به دایی دروغ گفتم.ستار فوراً لبشو گاز گرفت و دست راستشو به علامت تأسف تکون داد و گفت :-خاک به سرم شد!-چیه؟ستار : حالا دروغم میگی؟-برو بابااز جام بلند شدم و فوراً مچ دستمو گرفت و به سرعت منو نشوند رو مبل و گفت :-خیلی خُب بابا ... زودم قهر میکنه-آخه مثل آدم نمیشه باهات حرف زد که ...ستار : پس مثل حیوون حرف بزن.بعد با اخم بهم زل زد و گفت :- هو هو هو هو ...-چی میگی روانی؟ستار : صدای جغده-جغد چرا؟ستار : مگه قرار نشد عین حیوون حرف بزنیم؟دیگه کاملاً از دستش عصبی شدم و از جام بلند شدم و به سرعت خودمو به بقیه رسوندم و ستار هم پا به پای من اومد و منم مدام بهش اخم میکردم.تو این فکر بودم که چطوری این حرفی که زدم رو راست و ریستش کنم.خیلی کم بدبختی دارم ، اینم بهش اضافه شده.شرکت و مناقصه و پست هیئت مدیره یه طرف! ... گیر دادنای خان دایی ناصر و زن گرفتن یه طرف!
سر شام دایی اصلاً به روی خودش نیاورد که چه حرفایی بین مون رد و بدل شده.شاید اینم ترفندشه. نمیدونم ... ولی من یکی که فکرم خیلی مشغول بود.غر غر کردنای زندایی هم داشت دیگه واقعاً میرفت رو اعصابم ... از یه طرفم خاله نگین مدام از کار دیشبم گفت و با خودم گفتم :-همین تو نبودی که دیشب گفتی دیگه پامو تو این خونه نمیذارم؟ ... چی شد حالا؟ تا دایی ناصر با دختر جونش اومد خونه مون ، تو هم این آزیتای بدبخت رو کشوندی آوردی اینجا که مثلاً یه بار دیگه منو ببینه؟کاشکی سامان و ساسان 20 و 17 ساله شون نبود و سن شون به اینا میخورد که برن بگیرنشون. عمو سهند هم که اصلاً حرف نمیزنه و فقط میخنده. دنیا رو آب ببره ، این آدمو خواب میبره. زن عمو هم که مثل همیشه جلوی خاله نگین و دایی ناصر ساکته و لام تا کام صحبت نمیکنه و جیکش در نمیاد.میمونه آقا طاهر که اونم نیومده و تنها عضوی که میتونست یه کم قابل تحمل باشه ، همین آقا طاهره که به گفته ی خاله نگین سرش درد میکرد و حوصله نداشت! ... آره جون خودت ...====================بالاخره دو ساعتی طول کشید تا مهمونا هم رفتن و من که دیگه واقعاً خسته و کوفته بودم یه شب بخیر گفتم و اومدم سمت اتاقم.بلافاصله مامان دنبالم اومد و گفت :-چیکار میکنی احسان؟بی حوصله برگشتم طرفش و گفتم :-چی و چیکار میکنم؟مامان : همین قضیه ی مونا رو دیگه ... دلت راضی هست؟با کلافه گی گفتم :-مامان خود دایی هم ناراضیه!مامان هم لبخندی زد و گفت :-آره ... منم فهمیدم اینطوریه. خود منم زیاد رضایت خاطر ندارم.-خُب پس چی میگین؟مامان با لحن خاصی گفت :-آزیتا هم که منتفی شد ... نه؟با تحکم گفتم :-بله!مامان : پس ...انگار منتظر بود اسم یه دختر رو ببرم.منم برای خاتمه دادن به قائله ، گفتم :-من به دایی گفتم یه نفر رو در نظر دارم.اِ اِ اِ ... پسره ی خل و چل! دوباره که اینو گفتی! ... اصلاً نمیدونم چه مرگم شده؟ ... اختیار این زبون صاب مرده رو هم ندارم. بعضی وقتا چیزی که نباید ازش بیرون بیاد ، میاد ...هم به دایی اینو گفتم ، هم به مامان ...مامان یه لبخندی زد و یه دستی به شونه م زد و گفت :-مبارکه ... کی هست حالا؟برای در رفتن از زیر قضیه ، دوباره شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق ...اما مامان دست بردار نبود و داخل اتاق شد و پشت بندش ستار و الناز هم که هنوز خونه شون نرفته بودن ، اومدن تو ... کم مونده بود عرفانم می اومد و یه عروسی راه مینداختن تو اتاقم ...مامان : بگو دیگه احسان ... کیه این دختر؟ستار : من میدونم مامان ... دختر خوبیه. نجیب ... خانم ... تحصیل کرده ... خانواده دار ...مامان با خوشحالی هرچه تمام تر ستار رو نگاه کرد و دوباره برگشت سمت من و گفت :-راست میگه ستار؟-چرت محض میگهالناز که تا اون موقع ساکت بود ، اومد جلو و گفت :-یعنی چی احسان؟-یعنی همین ... چرت میگه دیگه.الناز : راجع به شوهر من درست حرف بزناستار هم جوگیر شد و سینه شو جلو داد و دستاشو آورد بالا و مثلاً داشت زور آزمایی میکرد و در همون حال گفت :-راست میگه همسر گلم ...-بابا برین راحتم بذارین. من یه چیزی گفتم حالامامان : من ته توی این قضیه رو در میارم.با تمسخر گفتم :-از کی میخوای بپرسی؟مامان : حالا میبینیم.پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.الناز هم همراه مامان بیرون رفت و من موندم و این ستار از خدا بی خبر ...اومد رو صندلی نشست و زل زد بهم ... منم روی تخت نشسته بودم و سرمو با دستام گرفته بودم و داشتم به فردا فکر میکردم.جالبه ... من به چی فکر میکنم؟ اینا به چی فکر میکنن؟ستار : نگفتی چرا به دایی ت دروغ گفتی؟-به خودم مربوطهستار : احسان؟انقدر جدی گفت که باعث شد واسه چند ثانیه سرمو بالا بیارم و نگاهش کنم. بهم لبخند زد و گفت :-خره من بعضی وقتا شوخی میکنم باهات ... دیگه قرار نیست که هیچ وقت هیچی بهم نگی که ...-برو گمشو ... با اون شوخیاتستار : حالا قهر نکن دیگه. مثل آدم حرف بزن ببینم حرف حسابت چیه-من حرف حساب ندارم. بدبختی دارم فقط از دست شماهاستار : تو بگو واسه چی دروغ گفتی! ... بگو چه مرگته تا من یه راه حل بذارم جلو پات-تو راه حل بذاری جلو پام؟ ... تو؟ ... آره حتماً میذاریستار : وقتی من نفهمم دردت چیه! ... اونوقت چطوری میتونم کمکت کنم؟ ... خودت باید بگی که نمیگی ... اصرار نمیکنم.از جاش بلند شد و قدمهاشو میشنیدم که داشت از در بیرون میرفت.-صبر کن ...فوراً برگشت و اومد روی صندلی نشست و گفت :-بگو-بار آخرته از این کارا میکنیا ... عین بچه های 4-5 ساله قهر میکنی میذاری میری.ستار : باشهسرمو دوباره بلند کردم و یه نگاه بهش انداختم که دیدم همینطوری منتظر و دست به سینه نشسته.-من به دایی گفتم یکی رو سراغ دارم. درست مثل همین حرفی که به مامان زدم. حالا هم موندم بگم طرف کیه؟! ... چون هیچ کس رو ندارم.ستار : آخی ... الهی مادر برات بمیره ...بهش اخم کردم که زود گفت :-نه ... الهی ستار دورت بگرده ... هیچ وقت غصه ی این چیزا رو نخور ... چیزی که زیاده دختر-چرت نگو خواهشاًستار : به جان خودم ... من چند موردی که میخواستم و قسمتم از بخت بدم شد الناز ، حالا تو بگیرشون!
-ستار همچین میزنم که با دیوار یکی بشیا ...ستار : بابا دروغ که نمیگم. اون قسمت بخت بد رو حالا شوخی کردم. ولی قبل از الناز یه 20-30 باری خواستگاری رفته بودم. برو از بین اونایی که من رفتم خواستگاری ، دختر انتخاب کن. شاید قسمت شد یکی این وسط ازدواج نکرده بود و تونستی بگیریشون.-آره جون خودت ... توی بز 20-30 بار قبل از الناز رفته بودی خواستگاری؟ستار : نه دیگه در اون حد ... صفراشو برداردوباره نگاهش کردم که گفت :-ولی خیلی خری-خودت خریستار : خُب ابلهی دیگه ... کی میاد همچین حرفی بزنه که تو زدی؟ ... ناسلامتی تحصیل کرده ای و آدم پخته ای هستی. اونوقت زر زدی که من یکی رو دارم. تو غلط کردی اینو گفتی.یه مشت زدم به بازوش و گفتم :-برو گمشو اصلاً ... نخواستم بابا ... عوض راه حل دادناته؟ستار : نه نه صبر کن ... میگم میگم-بنالستار : ندامت خوبه؟-هان؟ستار : همین دختره تو شرکتتون ... همین رقیب کاریت دیگه-بیخود ... من که گفتم ازش خوشم نمیاد.ستار : من آدم دیگه ای به ذهنم نمیرسه. خود دانییه دفعه ای صدای الناز اومد که گفت :-ستار بیا بریم. فردا مگه نمیخوای بری سرکار؟-پاشو برو گمشو با این تز دادنات ... زنت احضارت کرد.ستار همینطور که به طرف در میرفت ، گفت :-ولی پیشنهاد خوبی بودا ... بهش فکر کن.از اتاق رفت و دوباره غرق در افکارم شدم.حالا که مامان هم پاپی شده ته توی این دختری که تو در نظر داری رو میخوام دربیارم. چه همه بیکار شدن واسه من یکی زن انتخاب کنن؟ ... عجب بدبختی گرفتار شدیم ...نیم ساعتی طول کشید تا تونستم بخوابم. ولی نمیتونستم از فکر فردا خلاص بشم.نمیدانست تا چه زمانی به همان حال روی زمین بود ... موهایش به طرز شلخته ای روی شانه ها و صورتش ریخته بودند و دستهایش می لرزید و صدای بردیا در گوشش می پیچید ...-نسیم بریم دیگه ... بابا حالا چیزی نمیشه که ... به مامانت زنگ بزن بگو شام میریم بیرون ...با یاد آوری خاطرات گذشته ، زهرخندی زد و ناخن انگشت شستش را با حرص جوید ...یاد زمانی افتاد که بردیا ایران بود و با هم چه خوش بودند ...اما به یک باره ...اصلاً چرا اینطوری شد؟ ... چرا یک دفعه زیر همه چی زد و رفت؟با حسرت گفت :-من که زنت بودم! ... عقد کرده ت بودم نامرد!این موضوع همیشه یک راز بود و هیچ یک از همکارانش خبری نداشتند. سعی کرده بود چیزی از زندگی اش به همکارانش نگوید و همه وقتی میفهمیدن که او تو دار است و حرفی نمی زند ، اصراری برای دانستن نمی کردند. دو سال از این ماجرا گذشته و حالا که با آن کنار آمده ، دوباره سر و کله ی بردیا پیدا شده ...سعی کرد خودش را از افکار بیهوده خلاص کند و برای همین از جایش بلند شد و به طرف دستشویی رفت. آبی به سر و صورتش زد و با قیافه ای درمانده به آینه ی رو به رویش نگاه کرد ...در افکارش غرق بود که صدای زنگ در آمد ...ناخود آگاه کمی عقب رفت و ترسید ... قلبش شروع به تپش شدید کرد و مرتب بر شدتش اضافه میشد ...زیر لب گفت :-کیه این وقت شب؟به سمت آیفون رفت و لحظاتی با تردید چهره ی مردی را که پایین منتظر ایستاده بود ، از نظر گذراند. اول درست نشناخت. مردی حدود 30 سال با موهای پر پشت و چشم هایی به نظر درشت که زیرشان کبود بود. شاید هم رنگ طبیعی پوستش اینطور بود. دوباره زنگ زده شد و این بار مرد جلوتر آمد و نسیم خشکش زد. درست می دید ... بردیا بود ...دهانش برای لحظاتی باز مانده بود و به تلفن نگاه کرد.دکمه ی پیغام گیر رو زد و به حرفهای بردیا دقت کرد که گفته بود :-من دارم میام تهران ... میام که جبران کنم.به همین زودی رسید؟ ... چطور ممکنه؟ ... چرا بی خبر؟شک داشت که در را باز کند یا نه!خیلی دلش برای بردیا تنگ شده بود ... اما نباید به همین سرعت رام میشد و یک جوری باید تلافی این دو سال را در می آورد ...به آیفون خیره شد و کاری نکرد ...شاید در آن لحظه دوست داشت عکس العمل بردیا را متوجه شود.از ضعف و گشنگی دقایق پیش هم خبری نبود و انقدر گریه کرده بود و استرس داشت که چیزی میلش نمیشد.بردیا از جلوی آیفون کنار رفت و در باز شد ...با خودش گفت :-چطوری در باز شد؟ ... یعنی زنگ همسایه ها رو زده؟ ... اگه بیاد بالا چیکار کنم؟هول شده بود. مدام از یک طرف پذیرایی به طرف دیگر میرفت و نمیدانست چه کار کند تا اینکه زنگ در خانه زده شد ...از توی چشمی نگاه کرد ...بردیا بود ...
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. مدام لبش را گاز میگرفت و نگاهی به چشمی می انداخت تا بداند خواب نیست و هرچه می بینید ، حقیقت است.چند قدم به عقب رفت و روی مبل نشست.حرفی نمی زد و صداهای مکرر زنگ و درب خانه سوهان روحش شده بودند.احساس لرزش شدیدی در عضلاتش کرد و فوراً به اتاقش پناه برد و پتو را در خود پیچید و متکایش را روی سرش گرفت تا از شر صدای زنگ خلاص شود.اما بردیا بیخیال نبود ...مدام با خودش میگفت :-چطور به همین سرعت برگشته؟! ... اینکه تازه تلفن زد! ... نکرد یه خبری تو این مدت به من بده! ... آخرین خبری م که ازش داشتم ، مربوط به 1 ماه پیشه که اونم با چند تا واسطه خبردار شدم. حالا اومده که چی؟ ... اصلاً فکرشم نمیکردم تا دم در بیاد و من باید منتظر شنیدن زنگ زدناش باشم!در دلش هرچه لعنت و فحش بود به بردیا میداد و آرام آرام اشک میریخت.تمامی اتفاقات این چند وقت جلوی چشمانش آمد.از روزی که بردیا به بهانه ی ادامه ی تحصیل برگشت آمستردام و خبری ازش نشد ...یعنی اوایل سراغی از نسیم میگرفت ... ولی بعد دیگه خبری از بردیا نشد!نه تماسی نه پیامی ... هیچی!به اندازه ی کافی تو این مدت خانواده و اطرافیان حرف پشت سر بردیا و زندگی ای که قرار بود با نسیم داشته باشه ، زده بودند و نسیم بیش از اندازه تحقیر شده بود! پس دیگه نیازی نبود که به این پسر فکر کنه ...زیر لب میگفت :-خیلی بی انصافیه ... خیلی نامردیه که اینطوری شده ... نمی بخشمش ...دوباره اشک هایش سرازیر شدند و زار زار گریه کرد. متکایش را جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه هایش بلند نشود تا مبادا بردیا نشنود.کمی که گذشت ، صدای در زدن قطع شد. گریه های نسیم هم کمتر شده بود و کنجکاو از اینکه چرا صدا قطع شده ، از جایش بلند شد و به طرف در رفت ...***** ***** *****نفس عمیقی کشیدم و در زدم.خیلی آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. اتاق که چه عرض کنم؟! ... یه سالن بزرگ که میز بزرگی وسطش بود و سمت چپش نسیم و دکتر و مزدک و وسط میز هم مهندس طلبه و همکاراش و سمت راست هم مهندسای شرکت رقیب بودن و منم بعد از سلامی که کردم ، روی صندلی کنار مزدک نشستم و اونم آروم زد به بازوم و طوری که کسی نفهمه گفت :-چرا انقدر دیر کردی؟همینطور که به بقیه لبخند میزدم و تو کیفم دنبال خودکار میگشتم ، آروم گفتم :-چیکار کنم خُب؟ ... ترافیک بود.مزدک : خاک تو سرت کنن ... دیروزم که گند زدی! ... کی میخوای آدم بشی؟-اِه ... بس میکنی یا نه؟مزدک : مناقصه رو باختیم دیگه ابله ... الانم ساعت 11 شده ... نمیبینی رئیس قیافه ش شده عین برج زهرمار؟نگاهی به رئیس انداختم.چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.نسیم هم رو به روم نشسته بود و بدجوری تو لاک خودش رفته بود.درسته مناقصه رو باختیم ، ولی حتماً پست هیئت مدیره به نسیم میرسید. پس دلیل نمیشد انقدر ناراحت باشه!تا به خودم اومدم ، مهندس طلبه گفت :-دیر کردین جناب مهندس!بعد چند تا برگه و نقشه از جلوی دستش برداشت و بلند شد که همزمان با اونم بقیه بلند شدن و منم به تابعیت از جمع بلند شدم و بعد از یه ربع صحبت پیرامون شرایط کار ، همه با هم خداحافظی کردن و رئیس و مزدک هم از روی اجبار تبریکی به شرکت رقیب گفتن و اتاق رو ترک کردن.چرا انقدر یهویی همه چی تموم شد؟! ... من که هنوز کلی نقشه تو ذهنم داشتم و دارم!حیرون و هاج و واج روی صندلی نشسته بودم که نسیم اومد جلو و گفت :-نبینم پکر باشی احسانبا تعجب بهش نگاه کردم که زود اومد صندلی کنارم نشست و یه نگاه معنی دار بهم کرد و گفت :-بیخیال ... مهم اینه که من و تو همو داریم. مگه نه؟خندید و صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت :-دوستت دارم احسانیه مرتبه از خواب پریدم.خیس عرق بودم. دو سه بار سرمو تکون دادم تا حالم جا بیاد.اطرافم تاریک بود و چراغ مطالعه ی بالا سرم رو روشن کردم و با اینکه نورش چشمامو میزد ، سعی کردم ساعت رو بخونم :-3 و نیم صبح بود!نفس عمیقی کشیدم و روی تخت ولو شدم. دستمو دراز کردم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم.با خودم گفتم :-یعنی فردا چی میشه؟سعی کرد بر اعصاب خودش مسلط باشد. آرام آرام به طرف در میرفت.نفس عمیقی کشید و کف دستانش را روی در گذاشت و چشمانش را به چشمی در نزدیک کرد.همه جا تاریک بود. چراغ های راه پله خاموش بودند و نمی توانست واضح بیرون را نگاه کند.با ترس و لرز دستانش را روی دستگیره ی در گذاشت و سعی کرد در را به آهستگی باز کند.آب دهانش را قورت میداد و می ترسید از آنکه بردیا پشت در باشد و وقتی بفهمد که در را رویش باز نکرده ، چه جوابی به او بدهد.به سرعت پشیمان شد و دستگیره را رها کرد و پشتش و سرش را به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید.از ذهنش گذشت :-اصلاً من چرا باید بترسم که در رو باز نکردم؟ ... اون چرا نمیترسه با من رو به رو بشه؟ ... بعد از این همه مدت پا شده سر زده اومده ایران اصلاً اومده پشت خونه مون که چی؟! ... میخواد چی رو با این کارش ثابت کنه؟ ... میخواد قهرمان بازی دربیاره و بگه انقدر عاشقتم که میخواستم سورپریزت کنم؟هرچه بیشتر فکر میکرد ، بیشتر از بردیا متنفر تر میشد و لحظه به لحظه بر عصبانیتش اضافه میشد.برای همین با اعتماد به نفس دوباره به دستگیره ی در نگاهی انداخت و نفسی با صلابت بیرون داد و گفت :-من که از چیزی نمی ترسم.دستگیره را چرخاند و در را کامل باز کرد ...اما کسی پشت در نبود!چراغ های راه پله را روشن کرد تا کاملاً مطمئن شود ...ولی باز هم کسی نبود ...پس خواب میدید؟ ... بردیا پشت در بود! ... درست چند دقیقه پیش! ... پس حالا کجا میتوانست برود؟احساسی از ترس و دلهره در وجودش داشت. کمی هم نگران از اینکه چرا باید امروز انقدر اتفاق عجیب و غریب برای او بیفتد ...اول از صبح و گرفتن ماشینش ...بعد جلسه کاریش که خوب پیش رفت و کلی روحیه گرفت.وقتی هم خانه رسید ، فهمیدن موضوع تأخیر دو سه روزه ی پدر و مادرش!حالا هم بردیا ...نه این یکی از همه بدتر بود!باورش سخت بود.در را بست و به طرف دستشویی رفت. فوراً چند مشت آب روی صورتش پاشید و دو سه بار به صورتش سیلی زد و چند باری هم خودش را نیشگون گرفت تا باور کند که بیدار است. اما بیدار بود و همه ی اتفاقات دور و برش هم واقعیت داشت.شیر آب باز بود و در افکار خودش غرق شده بود که با صدای زنگ تلفن به خود آمد ...فوراً به طرف تلفن رفت و حواسش به شیر آب هم نبود ...همین عجله اش باعث شد تا پایش به میز تلویزیون بخورد و فوراً آخ بلندی بگوید و با یک لنگ در هوا به سمت تلفن رفت و گفت :-بله ... بفرماییدصدای بردیا در تلفن پیچید :-سلام نسیم
قسمت هفتمبا عصبانیت گوشی را سرجایش گذاشت. تند تند و با حرص نفس می کشید. دوست داشت کل وسایل خانه را به هم بریزد ... اما وسایل چه گناهی کرده اند؟! ...دو بار دیگر تلفن زنگ زد ولی نسیم جوابی نداد و گوشه ی پذیرایی روی مبل نشسته بود و به ضعف دلش هم توجهی نمی کرد و فقط به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود ...به خاطراتی که با بردیا داشت ، فکر میکرد.از سال اول دانشگاه او را می شناخت. دانشکده فنی دانشگاه ... پسری خوش تیپ که هر بار با یک تیپ به دانشگاه می آمد و دل دخترهای دانشکده را ربوده بود.سر و وضع مناسبی داشت و موهایش لخت بودند و همیشه یک ریش کوچک یا به اصطلاح جوانها ریش بزی زیر لبش داشت. چشم و ابروی مشکی و صورتی زیبا که چشمهایش زیبایی آن را دو چندان میکرد.گونه ای خوش فرم و بینی گوشتی ، نه چندان درشت و نه چندان کوچک و عقابی!اعضای صورتش طوری بود که چهره ای جذاب از او ساخته بود. به خصوص وقتی عینک دودی اش را میزد و اخمی که به ابروهایش میداد ، جذابیتش را دو چندان میکرد.چند باری هم به خاطر جزوه گرفتن با او هم صحبت شده بود. همیشه هم عادت داشت جزوه هایش را از نسیم بگیرد. هرچند این موضوع نسیم را خوشحال میکرد ، ولی به ظاهر با اخم و سرسنگینی به او جزوه میداد. همیشه سر وقت جزوه ها را پس میداد و نمره اش هم با اینکه سر کلاس نمی آمد ، از بقیه بیشتر میشد.پسر دختر بازی نبود و همین نکته برای جلب توجه کردن پیش دخترهای کلاس ، شرط لازم بود! اما کافی نبود!شاید ویژگی های دیگری هم باید در بردیا بردبار میبود تا بیش از پیش بر جذابیتش اضافه کند.بردیا بردبار پسری 19 ساله ای که دل دختر 18 ساله ای به نام نسیم ندامت را ربوده بود!نسیم هرگز پا پیش نگذاشت و حرفی نزد. روزها و هفته ها و ماهها هم سپری شد و ترم آخر رسید.نه نسیم با پسری دوست شده بود و نه بردیا طرف دخترها میرفت و به آنها شماره میداد.انگار همه چیز به روز آخر و تحویل پروژه ی استاد ناظمی ختم میشد!کلاس شلوغ بود و همه برای تحویل پروژه آمده بودند.نسیم به دلیل حرف اول فامیلش مجبور بود صبر کند تا نوبتش شود. اما برعکس او ، بردیا همان ابتدا پروژه اش را تحویل داد و نمره ی ماکزیمم را گرفت. استاد ناظمی هم عادت داشت همیشه به یک نفر نمره ی ماکزیمم میداد و حالا بردبار همان یک نفر بود.همه من جمله نسیم هم همین حدس را میزدند که کسی جز بردبار نمره ی ماکزیمم را نگیرد.بالاخره نوبت به نسیم رسید و با اعتماد به نفس پروژه اش را به استاد تحویل داد و مشغول دفاعیه شد.دل تو دلش نبود. استرس زیادی داشت. همه ی نگاهش به استاد و تأییدهای او بود. چون آخرین نفر بود ، استاد با چند تا غلطی که از پروزه اش گرفت ، نمره ی 17 را منظور کرد ولی بردیا بردبار سر رسید و وقتی استاد مشغول وارد کردن نمره ها در لیست بود ، با لحنی که استاد بشنود ، گفت :-ممنون خانم ندامت بابت تلاش های شما در مورد پروژه ام.استاد خیره به بردبار نگاه کرد که بردبار این بار رو به استاد ادامه داد :-استاد نمیدونین چقدر ایشون از روز اول دانشگاه تا الان تو روند تحصیلی من تأثیر گذار بودن. واقعاً ازشون ممنونم. نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! ... همین پروژه ی امروز ...بعد دستش را به سمت پروژه گرفت و رو به بچه ها هم که مات و مبهوت داشتند به حرفهای بردبار گوش میدادند ، گفت :-همین خانم ندامت بود که باعث شد من این پروژه رو توجیه بشم.خلاصه آنقدر از ندامت و لطف های او در این چهار سال تعریف کرد تا ندامت هم نمره ی ماکزیمم را گرفت و این دو دانشجو بعد از چندین و چند ترم برای اولین بار دو دانشجویی شدند که از ناظمی یک نمره و آنهم به طور مشترک یعنی 20 دریافت میکردند!بعد از این ماجرا ، درست در پارکینگ دانشگاه و دور از چشم کسی ، بردیا از راز دلش با نسیم گفت و بعد از آشنایی های بیشتر ، به خواستگاری او آمد.ذهن نسیم غرق ماجراهای گذشته بود و زهرخندی زد و باز هم گریه ش گرفت.اشک هایش با شدت بیشتری روی گونه ش سر میخوردند.با خودش میگفت :-من همون نسیمم؟ ... بردیا چی؟ ... اونم همون بردیاست؟نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمتر به این موضوع فکر کند. ولی نمیشد!یک ساعتی به همین وضع گذشت تا چشمهایش کم کم گرم شدند و به خواب رفتند.====================-احسان؟ ... بیدار نمیشی مادر؟ ... نماز صبحه!چشمامو آروم باز کردم و با پشت دستام به چشمام کشیدم و بعد دستامو به اطراف باز کردم و خمیازه ی بلندی کشیدم و روی تختم نشستم.به ساعت رو میزی نگاه کردم :-5 و نیم بود ...دوباره یاد خواب دیشب افتادم و پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.کمتر پیش می اومد واسه نماز صبح پاشم ولی حالم از دیشب بهتر شده بود و هوس کرده بودم نماز بخونم.مامان هم مشغول دعا خوندن تو اتاقش بود و فعلاً که پاپی ماجرای دیشب نشده بود و منم با خیال راحت نمازم رو خوندم و برگشتم تو اتاقم و یه سر به وسایل و کیفم زدم و همه چی رو واسه جلسه ی امروز آماده کردم.5-6 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ولی روحیه خوبی داشتم و کاملاً سرحال بودم. برای همین ترجیح دادم دیگه نخوابم و پتوم رو آنکارد کردم و رفتم آشپزخونه و کتری برقی رو روشن کردم و یه چایی لیپتون انداختم داخل لیوان و نون تست هم بیرون گذاشتم و در عرض یکی دو دقیقه همه چیز برای یک صبحانه ی خوب آماده بود.دوست داشتم همین روحیه رو حفظ کنم تا امروز تو جلسه خوب خودمو نشون بدم و پست رو از نسیم بقاپم.با انرژی زیادی نشستم پشت صندلی و مشغول خوردن صبحانه شدم.ساعت یک ربع به 6 بود ...با انرژی صبحانه رو خوردم و مامان هم حتماً حدس میزد به این زودیا نمیرم و تو اتاقش خوابیده بود و منم ترجیح دادم بیدارش نکنم و از خونه زدم بیرون و به طرف شرکت حرکت کردم.اون وقت صبح ترافیک نبود و راحت تونستم خودمو برسونم شرکت و حتی آقا رمضون هم نیومده بود.
دکتر یه کلید واسه روز مبادا به تک تکمون داده بود و منم دیدم وقت خوبیه و فوراً کلید انداختم داخل شرکت و وارد شدم.اول از همه رفتم تو اتاق مشترک خودم و خسروی ...هیچ وقت با این مرد اخلاقم جور در نیومد. خیلی اخلاقش تنده و همیشه نسبت به آهنگ گذاشتنام تو اتاق حساسه و مجبورم با هدفون آهنگ گوش بدم.با ورود به اتاق و نگاه کردن به صندلی خسروی ، یاد این چیزا افتادم.سعی کردم زودتر کارامو انجام بدم که اول از همه تو دفتر حاضر بشم و خدایی نکرده خواب دیشبم تعبیر نشه که حسابی بدبخت میشم!کیفمو گذاشتم رو صندلی خودم و کتم رو آویزون کردم تا خیالم از بابتشون راحت باشه و واسه م دست و پاگیر نشن.با ناخن انگشت اشاره م ، گونه راستمو آروم خاروندم و بعد دست به کمر وسط اتاق وایسادم و به این فکر میکردم که اگه نسیم بفهمه من امروز زودتر رسیدم و با این روحیه ی خوب میتونم مناقصه رو انجام بدم ، چه حالی میشه؟!نفسم رو به آرومی فوت کردم و با صدای بلندی خطاب به خودم گفتم :-خُب ... میریم که داشته باشیم پرونده های امروزو ...کامپیوترم رو روشن کردم و از داخل فایل های مربوط به پروژه ی برج ، برگ ریز متره و شرایط پیمان رو پرینت گرفتم و به طور اجمالی نگاهشون کردم تا مطمئن بشم چیزی کم و کسر نیست.سراغ کشوی میز رفتم و پوشه ی مربوط به مناقصه رو بیرون کشیدم و بعد از تموم شدن کارام ، رفتم تو آبدارخونه و کتری رو آب کردم تا چایی درست کنم و حتی آقا رمضون رو هم شگفت زده کنم.احساس خوبی داشتم. حسی که کمتر در من دیده میشد. دیگه روحیه ی باخته ی دیروز رو نداشتم. همه چی حاضر بود برای یک روز خوب تا بتونم همینطور خوب ادامه ش بدم و یه خاطره ی شیرین ازش برام بمونه.داشتم همینطور به پرونده ها نگاه میکردم که گفتم یه دستشویی برم.خونه هم دستشویی نرفته بودم و از بس هول بودم که برسم شرکت ، دستشویی رو به کل فراموش کرده بودم و حتی نماز رو هم نخوندم.====================داشتم از دستشویی می اومدم که دیدم آب قطعه!آب گرم رو هم باز کردم ولی فقط چند ثانیه ای ازش آب اومد و فوراً قطع شد. همینطور الاف و سرگردون تو دستشویی بودم.هی شیرها رو امتحان میکردم ولی آب قطع بود.آفتابه هم آب نداشت. شیر روشویی هم قطع بود.-وای ... حالا چیکار کنم؟! ... کسی هم شرکت نیست! ساعت چنده؟به دستم نگاه کردم ولی ساعتم روی میز اتاق کارم جا مونده بود.بدتر از این نمیشه. من باید زودتر از نسیم و بقیه خودمو حاضر کنم. حالا وقت آب قطع شدن بود؟!محکم زدم به شیر و همینطور معطل مونده بودم چیکار کنم.اصلاً فکرشم نمیکردم این وقت صبح آب قطع باشه! ... اصلاً واسه چی باید قطع بشه؟ ... این آب وامونده که تا دیروز سالم بود و شُر شُر از این شیر می اومد!اَه احسان ... چقدر بهت گفتم همون خونه دستشویی برو!اعصابم داشت خورد میشد.همینطوری معطل مونده بودم که صدای در اومد ...حدود ساعت 6 از خواب بیدار شد و به محض اینکه سرش را از روی مبل جدا کرد ، درد شدیدی را در سرش حس کرد.دیشب هم غذا نخورده بود و دلش ضعف میرفت. دهانش خشک شده بود و طولی نکشید که اتفاقات دیشب به ذهنش هجوم آوردند و سعی کرد گریه نکند.اول از همه تلفن را چک کرد. خبری از پیام جدید نبود!دست و صورتش را شست و بعد به اتاقش رفت. نمازش را خواند و به ساعت نگاه کرد.تازه یادش افتاد که امروز جلسه ی مهمی دارد. لبش را گاز گرفت و با خودش گفت :-وای ... مناقصه!فوراً لباسهایش را پوشید. مانتوی سرمه ای رنگش را به تن کرد و مقنعه ی هم رنگ آن را سرش کرد و شلوار جین آبی اش را پوشید.خودش را در آینه دید. کمی رنگ و رویش باز شده بود ولی باز هم کلافه به نظر می رسید.نفس عمیقی کشید و آرایش ملایمی کرد و کمی کرم ضد آفتاب به صورتش زد.موبایلش شارژ نداشت و شارژر را داخل کیفش گذاشت تا در شرکت شارژ کند.همه ی وسایل را مرتب کرد و به محض اینکه به جلوی در رسید ، متوجه نبود سوئیچ و جریان دیروز شد!فوراً به آژانس محل زنگ زد و در عرض 5 دقیقه یک پراید طوسی جلوی در آمد و آدرس شرکت را داد و 20 دقیقه بعد به شرکت رسید.ساعت 6 و 40 دقیقه بود و زودتر از همیشه به شرکت رسیده بود.روحیه ی خوبی نداشت ... ولی سعی کرد با چند نفس عمیق و فرستادن هوای تازه به درون شش هایش ، موضوع دیشب را از یاد ببرد.جلوی ساختمان شرکت ایستاده بود. هوا تازه روشن شده بود و کمی سوز داشت.دستش را محکم تر در بند کیفش فشرد و پله ها را با آرامش بالا رفت.چند دقیقه بعد آسانسور جلوی در شرکت نگه داشت.زنگ زد ... کسی جواب نداد. حدس زد آبدارچی هنوز نیامده است.مشغول بازرسی کیفش شد. خوشبختانه کلید یدکی را در کیفش داشت. در را باز کرد و وارد شرکت شد.ابتدا به سراغ اتاق مشترکش با خانم نواب رفت و از خلوت بودن شرکت تعجب نکرد. چون آن وقت صبح کسی نمی توانست در شرکت باشد.روی صندلی نشسته بود و درگیر افکار خودش بود.با خودش فکر میکرد :-چرا بردیا انقدر سر زده اومده؟ ... نشد یه خبر بده؟ ... اصلاً این پسره ی کم عقل چرا تو این مدت یه خبر از من نگرفته؟سعی کرد گریه نکند و با خودش فکر کرد همان روحیه ای که تا به اینجای صبح به آن اجازه داده خوب باشد ، تا آخر هم خوب بماند.بغضش را فرو داد و سعی کرد سنگینی بغضش برایش دردسر ایجاد نکند.دستهایش را در هم حلقه کرد و این بار سعی کرد با آرامش بیشتری به موضوع خودش و بردیا فکر کند.شاید شرکت بهترین جا برای این کار بود. چون خانه ی خودش مدام ماجرای دیشب و بردیا را به یاد او می آورد.میز خودش در شرکت ... محیط دل انگیزش و از همه مهمتر پیروزی نصفه و نیمه اش در روز قبل مقابل مهندس ارادت دلیلی شده بود تا احساس آرامش بیشتری در شرکت داشته باشد.در افکار خودش غرق بود که صدایی به گوشش رسید.با کنجکاوی از جایش بلند شد و صدای در شنید.به سمت در خروجی رفت. کسی پشت در نبود!کمی سالن شرکت را جلو رفت. صدا از دستشویی می آمد :-کسی اونجا نیست؟!درست رو به روی درب دستشویی ایستاده بود و از شنیدن صدای احسان سر جایش میخکوب شد.چشمانش را بست و دوباره باز کرد و سرفه ای کرد تا واکنشی در قبال سرفه اش بشنود.
صدای احسان بار دیگر آمد که گفت :-آقا رمضون تویی؟ ... جان هرکی دوست داری بیا یه کمک به من بکن. آب قطع شده. یه تشت آبی چیزی نداری واسه م بیاری؟از شنیدن این جملات بی اختیار خنده ش گرفت و سعی کرد خودش را کنترل کند.با اینکه حال روحی اش مساعد نبود ... ولی همین اتفاق باعث شد تا برای لحظاتی اتفاقات دیشب را فراموش کند.به دیوار تکیه داد و دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام آرام مشغول خندیدن شد.با خودش گفت :-این پسره فکر کرده خیلی زرنگه؟ ... زودتر از من پاشده اومده شرکت که بگه من این کاره ام؟ ... آخ آخ که چه ضایع شده!باز هم به عمد سرفه ای کرد و احسان این بار با عصبانیت گفت :-چرا مسخره بازی در میاری؟ ... مگه نمیگم یه ظرف آب بده؟ ... مزدک تویی؟از اینکه حرص خوردن احسان را می دید ، خنده اش گرفته بود. این بار بیشتر از قبل می خندید و نزدیک بود قهقهه بزند که جلوی خودش را گرفت.کمی از دستشویی دور شد و به طرف وسط سالن رفت. روی یک صندلی نشست و آن را چرخاند.حالا صدای خنده هایش کمتر به گوش احسان می رسید. فاصله بیشتر شده بود و هرچه احسان ناله میکرد ، او بیشتر می خندید.دو سه بار به خاطر همین خنده هایش ، نزدیک بود از صندلی پرت شود. ولی زود خودش را کنترل کرد و دسته ی صندلی را گرفت.فوراً فکری به ذهنش رسید.با سرعت به داخل اتاقش رفت و گوشی اش را آورد.به قسمت تنظیمات رفت و دکمه ی رکورد را فشار داد و با دست دیگرش ، دهانش را گرفت تا صدای خنده اش پخش نشود.منتظر ماند تا احسان حرفی بزند.صدای ناله های احسان بعد از چند دقیقه به گوش رسید :-پس کجایی؟ ... چرا رفتی؟ ... بابا بیا منو نجات بده! ... نیم ساعته تو این خراب شده اسیر شدم. دلت میاد؟در دلش جشنی به پا بود. با خودش فکر کرد :-اگه بقیه اینو بشنون چه حالی میشن؟! ... چقدر بخندیم با بچه هاچند دقیقه ای گذشت و دوباره سرفه ای کرد. باز هم احسان با عصبانیت حرف میزد و این بار تهدید آمیز صحبت میکرد :-اگه بفهمم کی هستی بیچاره ت میکنم! ... به رئیس میگم امروز میخواستی آبروی منو ببری! ...بعد با التماس گفت :-بابا باز کن این لامصبو! ... اگه این دختره ی خیر ندیده ندامت بیاد و بفهمه من این توأم برام بد میشه!یک مرتبه چهره ی نسیم تغییر پیدا کرد. صورتش قرمز شد و دندانهایش را با حرص روی هم می فشرد.در دلش گفت :-خیر ندیده خودتی و هفت جد و آبادت! ... حالا که شد عمراً اگه کمکت کنم! ... منو بگو گفتم یکی دو دقیقه صداتو ضبط میکنم و بعدش یه بطری آب معدنی برات میگیرم که نجاتت بدم! ... حالا میگی خیر ندیده؟ ... حقته! ... بمون اون تو تا جونت بالا بیاد.این را گفت و نفس عمیقی کشید و به طرف اتاقش رفت.ساعت 7 و نیم بود و هنوز خبری از آبدارچی شرکت نشده بود.احسان همینطور ادامه میداد :-بابا مزدک مسخره بازی در نیار دیگه! ... خیر سرم پرونده ها رو آورده بودم تا حال این دختره گرفته بشه! ... بابا دیشب مگه نگفتی اون پرونده مهمه رو بیارم که تا حالا نسیم ندیده؟!گوشهای نسیم تیز تر شد. آرام از روی صندلی اش بلند شد و به طرف دستشویی رفت.قدمهایش را آهسته بر میداشت تا احسان متوجه نشود.نزدیک تر شد و گوش چپش را روی در دستشویی گذاشت تا صدای احسان را واضح تر بشنود.دلش میخواست از ماجرای پرونده مطلع شود. شاید برگ برنده ی مناقصه دست احسان بود و نسیم از آن خبری نداشت!پس با این فکر سعی کرد حرفهای احسان را واضح بشنود ...دستهایش را به آرامی روی درب دستشویی گذاشت و گوشش را محکم به در چسباند.احسان : بابا مگه خودت نگفتی پرونده رو بیارم؟! ... باز کن دیگه این لامصبو! ... مزدک باور کن اگه بیام بیرون بلایی به سرت میارم که حظ کنی! ... حالا ببین.کمی گذشت و احسان ادامه داد :-چیه؟ ... باور نمیکنی پرونده رو آورده باشم؟ ... برو تو اتاق مشترک من و خسروی تا ببینیش! ... خوبه حالا خودت گفتی بیارمشا ... چطور یادت رفته؟! ... اصلاً نمیفهمم چرا حرف نمیزنی! ... برو یه دقیقه پرونده رو بیار تا خودت باور کنی.نسیم آرام از در فاصله گرفت و به آهسته به طرف اتاق مشترک احسان و خسروی رفت.صدای احسان می آمد که میگفت :-کیفمو باز کن میفهمی.یک آن پیش خودش فکر کرد :-این پسره چقدر خل وضعه! ... همینطوری داره میگه. از کجا میدونه مزدک پشت در وایساده که حرفاشو بشنوه؟ ... دیوانه ست به خدا ... اونوقت این همه هم ادعاش میشه!پوزخندی زد و کیف احسان را باز کرد.آرام کیف را با خودش تا جلوی دستشویی آورد و احسان ادامه داد :-اومدی؟وقتی صدایی نشنید ، گفت :-چه قهرم میکنه حالا ... کیفمو باز کن تا بهت بگم ...نسیم کیف را باز کرد ...احسان : پشت اون سالنامه ...نسیم پشت سالنامه را نگاه کرد ...احسان : چند تا برگه هست ...نسیم برگه ها را بیرون کشید و یک مرتبه کیف از دستش پرت شد.آرام هینی گفت و ترسید از اینکه احسان بشنود.احسان با خنده گفت :-خاک تو سر بی عرضه ت کنن! ... یه کیف نمیتونی نگه داری.با عصبانیت کیف را از روی زمین برداشت و روی شوفاژ کنارش گذاشت.در دلش گفت :-حالا هی فحش میدی دیگه! ... وقتی بیچاره ت کردم اونوقت میفهمی!به برگه ها نگاهی انداخت و ابروهایش از تعجب بالا رفتند.تمامی شرایط مناقصه و برآوردهای مالی را در آن برگه ها نوشته بود. چیزی که تا آن روز نسیم در اختیار نداشت و قرار بود دکتر همین امروز این برگه ها را به آنها بدهد تا بداند چطور از پس کار بر می آیند. برگه هایی که اصل کار بودند و وقتی به نسیم و احسان داده میشد که درست در جلسه باشند تا مشخص شود در آن شرایط سخت و پر استرس ، چه کسی بهتر عمل میکند؟!اما احسان از قبل اینها را داشت و می توانست به راحتی خودش را در این مدت برای جلسه ی امروز آماده کند.با خودش فکر کرد :-یعنی مزدک این کارو براش کرده؟ ... معلومه که کرده. رفیقشه دیگه. اون این کارو نکنه ، کی بکنه؟
حرصش گرفته بود. احساس میکرد رو دست خورده است. همیشه در زندگی از پسرها رو دست میخورد و این موضوع آزارش میداد.احسان : ببین ریز متره ها هم تو اتاقمه. امروز پرینت گرفتم.به اتاق احسان برگشت و برگه های ریز متره را هم برداشت و بعد به اتاق خودش رفت و همه را کپی کرد.بعد از کپی کردن ، نسخه ی اصلی برگه ها را در کشوی خسروی گذاشت.هنوز خواستگاری چند وقت پیش خسروی را به یاد داشت و برای تلافی کردن با او ، تصمیم گرفت برگه ها را در کشوی او قرار دهد تا مقصر خسروی شناخته شود. به اندازه ی کافی هم از خسروی بدش می آمد. دیگر با این کار می توانست انتقام شیرینی از خسروی بگیرد.احسان که به نظر کارش تمام بود. خسروی هم همینطور ... می ماند بردیا که باید برای او فکری اساسی میکرد.خوشبختانه کلید کشوی خسروی هم بر حسب اتفاق روی میزش افتاده بود و به نظر کار سختی نداشت.بعد از تمام شدن کارش ، کیف احسان را سر جایش گذاشت و کلید خسروی را هم روی میزش.باز هم به آهستگی حرکت کرد و این بار به اتاق خودش رفت و کیفش را برداشت و در را به آرامی باز کرد و از شرکت خارج شد.در را هم به آرامی پشت سرش بست و از پله ها پایین رفت تا مبادا نگهبان او را ببیند. چون جایگاه نگهبان مشرف به آسانسور بود و اگر از پله ها پایین میرفت ، نگهبان نمی فهمید که او از طبقه ی بالا آمده.به پارکینگ رسید. نگهبان تازه آمده بود و با دیدن نسیم تعجب کرد و گفت :-صبح بخیر خانم مهندس ... چه زود اومدین.نسیم خیلی خونسرد و عادی گفت :-سلام ... صبح شما هم بخیر ... کلید بالا رو دارین؟نگهبان : بله ... مگه شما ندارین؟یک مرتبه هول شد و با کمی معطلی گفت :-نه ... یعنی چیزه ... جا گذاشتم. آقا رمضونم که نیست. لطف میکنید برام بازش کنید؟ امروز یه مناقصه دارم. باید زود برسم.نگهبان هم در حالیکه به کلیدهایش نگاه میکرد ، گفت :-چشم چشمدو دقیقه بعد نگهبان در را برای نسیم باز کرد و او هم تشکری کرد و وارد شد.قیافه اش هم طوری بود که انگار نه انگار اتفاقی افتاده ...