انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Mrs. CEO | خانم مدیر عامل


زن

 
  • قسمت نهــــــــــــم

از دستشویی بیرون اومدم و داشتم لباسامو میتکوندم که آقا موسی گفت :
-آقای مهندس کاری با ما نداری؟
-نه ... دستت درد نکنه آقا موسی.
داشت از در بیرون میرفت که یادم افتاد نسیم تو شرکت نیست و گفتم :
-راستی آقا موسی ... خانم مهندس کو؟
آقا موسی به اطراف نگاهی کرد. سرشو دو سه بار چرخوند و تو اتاقا رو وارسی کرد و وقتی چیزی دستگیرش نشد ، گفت :
-والا نمیدونم آقای مهندس ... تا یه ربع پیش همین جا بود.
-این آب وصل نشد؟
آقا موسی : وصل میشه ایشالا ... من یه تماس گرفتم با اداره آب و گفتن 2 ساعتی قطعه
-پس چرا بی خبر؟
آقا موسی لبخندی زد و گفت :
-دیگه نمیدونم.
-بابا منو سه ساعت اینجا الاف خودش کرد. نکنه خانم مهندس ...
رفتم تو فکر که نسیم احیاناً رفته واسه مناقصه که از من زودتر برسه. تو فکر بودم که با صدای آقا موسی به خودم اومدم :
-خانم مهندس چی؟
-هیچی هیچی ... احتمالاً رفته سر برج ...
آقا موسی : آره آره ... اتفاقاً گفت میخواد بره.
-پس چرا زودتر به من نمیگی؟
آقا موسی : آخه من نمیدونستم شما هم میخوای بری!
-خدا پدرتو بیامرزه ... مثل اینکه منم امروز باید اونجا باشما!
رفتم تو اتاقم و کیفم رو برداشتم و کتم رو پوشیدم و موقعی که داشتم از در بیرون میرفتم ، گفتم :
-هرکس اومد و دید من نیستم ، بگو رفته سر برج و واسه مناقصه میخواد شرکت کنه.
آقا موسی : ای به چشم
-اگه کارم داشتن ، موبایل همرام هست.
آقا موسی : باشه باشه
-اگه آقای مهدوی میخواست با من تماس بگیره ، بگو سر جلسه زنگ نزنه ها
آقا موسی : دیگه من آقای مهدوی رو کجا ببینم آقای مهندس؟
-نمیدونم. ممکنه ازت سؤال کنه.
یه دفعه یادم افتاد مزدک هم قراره بیاد. سرمو به نشانه ی حواس پرتیم تکون دادم و گفتم :
-مهدوی هم امروز میاد. پاک یادم رفته.
فکر کردم که چیزی واسه گفتن مونده یا نه! که دیدم نه! و گفتم :
-دستت درد نکنه آقا موسی ... کمکم کردی امروز ... یه روز جبران میکنم. خداحافظ
همینطور داشتم بیرون میرفتم که صدای آقا موسی اومد :
-کاری نکردم مهندس جان ... به امان خدا
دستمو براش تکون دادم و فوراً خودمو به ماشین رسوندم و کمتر از 5 دقیقه ، از شرکت خارج شدم و به طرف برج حرکت کردم.

تو راه همش داشتم به اتفاق امروز فکر میکردم. با خودم گفتم :
-اصلاً چرا باید یهویی این دختره پیداش بشه؟ ... چرا تا من اومدم شرکت ، اونم پا شده اومده!
-میخواد چی رو ثابت کنه با این کارش؟ ... میخواد بگه من زرنگم؟!
از دستش بدجوری شاکی بودم. امروز دیگه خیلی بیش از حد حالمو گرفت. آخه به تماس مادر من چیکار داری دیگه؟ ... عجب آدم پر روییه ها! ... هرچی هیچی بهش نمیگم ، هی پر رو بازی در میاره!
اِ اِ اِ ... پشت در وایساده هی میگه آقا موسی نیومده ، آقا موسی نیست! ، آقا موسی فلان!
ای کوفت! ... ای حناق! ... حالا اگه گذاشتم امروز خودتو اونجا نشون بدی!
فکر کردی خیلی کارت درسته! ... جوجه مهندس تازه واسه من مدرک گرفته ، پا شده اومده تو شرکت رقیب من میشه! ... فکر کردی کی هستی؟
همینطور با خودم حرف میزدم و به نسیم و کار امروزش فکر میکردم. مسیرم از شرکت تا برج سر راست بود و راه زیادی نداشتم.
بعد از یه ربع رسیدم برج و ماشین رو هم پارک کردم و رفتم سمت کانکس ... ولی کسی اونجا نبود!
حرصم گرفته بود. نکنه اینا پا شدن رفتن شرکت!
آخه شرکت یه کم با برج فاصله داشت و برای همین باید 10 دقیقه ای با ماشین میرفتم تا میرسیدم.
آخرم این دختره کار خودشو کرد! ... آخرم زودتر از من رسید. ای به خشکی شانس!
در همین لحظه صدای گوشیم اومد. مزدک بود ...
-الو ... کجایی؟
مزدک : سلام ...
-سلام ... کجایی؟
مزدک : صبح بخیر ...
-اَه ... وقت گیر آوردیا؟ ... صبح بخیر ... کجایی؟
مزدک : چه خبر؟
-مزدک به خدا میزنمتا
مزدک : خوبی؟
-هووووووووووووووو ... مگه با تو نیستم؟
مزدک : من شرکتم
-خُب؟
مزدک : آقای دکترم اینجاست.
-خُب؟ ... کی میرسی برج؟
مزدک : نه ... شرکت خودمون که نیستم. شرکت مهندس طلبه ام.
-اِ ... پس کی رسیدی که من نفهمیدم؟
مزدک : یه جت کرایه کردیم.
-زهرمار ... الان میام.
مزدک : تو کجایی؟
-دم برجم.
مزدک : باید یه راست می اومدی اینجا. پاشو بیا
-منتظر دستور حضرت عالی بودم.
مزدک : خُب الان دستور دادم دیگه.
-خدافظ
پسره ی خل و چل واسه من وقت گیر آورده دو ساعت احوالپرسی میکنه!
سوار ماشین شدم و 10 دقیقه بعد رسیدم شرکت مهندس طلبه و فوراً خودمو رسوندم طبقه دوم و پشت در رسیدم.
منشی هم گفت که هماهنگ شده و اجازه داد برم داخل.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
فقط خدا خدا میکردم نسیم زودتر از من نرسیده باشه ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آب دهانم رو قورت دادم و وارد شدم.
با خودم گفتم :
-پسر چته؟ ... چرا هول کردی؟ ... قراره حال گیری کنیا ... برو که رفتیم.
وارد شدم و مثل خوابم ، همه رو دیدم که کنار هم نشستن. یه آن پاهام شل شد. گفتم الانه که همه بگن جلسه تموم شد و دکتر یه چشم غره ی مشتی بهم بره!
پاهام طاقت نداشت جلوتر برم ولی باز یه چیزی بهم میگفت :
-احسان خاک تو سرت! ... ناسلامتی مردی گفتن چیزی گفتن! ... برو جلو خودتو لوس کردی!
رفتم جلوتر و تعجبم بیشتر شد!
نسیم نبود ...
واقعاً هم نبود! ... اول فکر کردم جایی رفته و میاد. ولی نه! ... خبری ازش نشد.
سر جام نشستم و با همه احوالپرسی مختصری کردم و باز هم اینور و اونور رو نگاه کردم تا از نسیم خبری بشه! ... ولی واقعاً نبود.
سرم اینور و اونور می چرخید تا خبری از نسیم بشه ولی پیداش نبود!
مزدک کنارم نشسته بود. نواب و اقبالی هم رو به روم نشسته بودن و دکتر هم وسط ماها نشسته بود و مشرف به بقیه بود. درست مثل خوابم!
مهندس طلبه و همکاراش وسط میز نشسته بودن و اونطرف هم شرکت رقیب!
همه چی حاضر بود تا از مزدک بشنوم که دیر رسیدم. ترسم بیشتر شد. عرق کرده بودم. دستمال کاغذی رو از جلوم برداشتم و عرقای روی پیشونیمو پاک کردم.
نفس عمیقی کشیدم و مزدک آروم زد به پهلوم ...
یه آن ترسیدم و گفتم :
-هان؟ ... چیه؟
مزدک : آروم تر بابا ... شنیدن همه!
نواب چشم غره رفت و مزدک ادامه داد :
-اینطوری تابلو بازی در نیار ... مگه نمی بینی نواب داره ما رو نگاه میکنه؟
-نسیم کجاست؟
مزدک : خانم ندامت!
-زهر مار ... تو هم نواب شدی؟
مزدک : احسان میگم یواش تر!
-بابا میگی نسیم کجاست یا نه؟!
یه نگاه سرسری به بقیه انداختم. مشغول صحبت بودن و دکتر هم داشت برگه هایی رو که جلوش بود ، مرتب میکرد.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
-الو مزدک!
مزدک : هان؟ ... گوشی دستمه بگو
نزدیک بود خنده م بگیره. خودمو کنترل کردم و گفتم :
-میگی این دختره کجاست یا نه؟!
مزدک : نمیرسه بیاد.
-یعنی چی نمیرسه بیاد؟
مزدک : هان؟
-میگم یعنی چی نمیرسه بیاد؟
مزدک : احسان گفتم آروم حرف بزن ، ولی دیگه نه در این حد!
با صدای بلندتری گفتم :
-میگم چرا نمیاد؟
مزدک : برای اینکه زیرا ... من چمیدونم! ... نواب گفت نمیرسه بیاد. انگار رفته بیمارستان.
-آهان ...
یه دفعه تو جام جا به جا شدم که این حرکتم باعث شد بقیه با تعجب به من نگاه کنن. سرفه ای کردم و یه ببخشید به جمع گفتم. بقیه هم به کارشون رسیدن و دوباره مشغول صحبت شدن.
کمی صندلیمو به مزدک نزدیک کردم و گفتم :
-چی؟!!!!!! ... مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده!
مزدک : بابا این دختره امروز صبح انگار داشته می اومده اینجا ، تصادف کرده رفته بیمارستان.
-پس شماها اینجا ...
مزدک : هیس! ... یواش تر
با صدای آروم تری گفتم :
-میگم پس شماها اینجا چه غلطی میکنین؟
مزدک : ما که اصلاً باید اینجا می اومدیم تا غلط ... ببخشید مناقصه رو انجام بدیم دیگه.
-پس کی پیش اون باشه؟
مزدک : پیش کی؟ ... نسیم؟
-آره دیگه
مزدک : همراه داره. نگران نباش.
-من فکر کردم نواب باهاش میره.
مزدک : نه ... همراهش مهم تر از نوابه. درجه یکه.
-کی؟
مزدک : نامزدش!
این دفعه دیگه واقعاً از تعجب نمی دونستم چیکار کنم! ... نامزددددددددد؟! ... نسیممممممممم؟! ...
زیر لب زمزمه کردم :
-پس چرا این مدت حرفی نزده بود؟!
مزدک : چیه؟ ... انتظار داری به رقیبش بگه نامزدم چه شکلیه!
-هان؟!
مزدک : هان و کوفت! ... بیا این برگه ها رو نگاه کن کار داریم بابا
-میگم مزدک!
مزدک حواسش به برگه های توی دستش بود و گفت :
-هان؟
-این نامزدش از کجا اومد یهو؟
مزدک : تو به نامزد نسیم چیکار داری؟ ... برگه های ریز متره رو آوردی؟
-آره آره همرامه.
هنوز تو فکر نسیم بودم. از شوکی که کرده بودم ، کم نشده بود! ... باورم نمیشد نامزد داشته باشه!
همینطور که دنبال برگه ها توی کیفم میگشتم ، گفتم :
-پس چرا شماها تعجب نکردین؟
مزدک خیلی خونسرد گفت :
-زندگی شخصی دیگرانه ... به ما چه ربطی داره؟!
راست میگفت. مهم نبود. زندگی دیگرانه! ... ولی چرا من یه حسی داشتم! ... نمیدونم چه حسی؟! ... ولی ته دلم یه جوری بود! ... هی پیش خودم میگفتم :
-نامزد؟! ... یعنی چه آخه؟!
مزدک : آوردی؟!
-الان الان میارم.
برگه ها توی کیفم نبود!
یعنی چی؟! ... دیگه تحمل این یکی رو نداشتم. بازم یه شوک دیگه! ... خدایا کمکم کن! ... اون از صبحم ، اینم از الان! ... هرچند الانم صبح بود. گیج شدم. هنگ کردم واقعاً!
با اضطراب گفتم :
-مزدک؟! ... مزی؟!
مزدک : هوم؟
-برگه ها نیست!
مزدک یه دفعه برگشت طرفم و گفت :
-چی گفتی؟!!!
-به جان مادرم برگه ها نیست!
نگاهشان برای لحظاتی به هم دوخته شده بود ، ولی نسیم این بار با تحکم بیشتری گفت :
-میخوام پیاده بشم. بزن کنار
بردیا با صدایی آرام و خیلی شمرده گفت :
-اجازه بده من برات ...
نسیم : هیچ اجازه ای در کار نیست. بزن کنار
بردیا این بار با صدای بلندتری گفت :
-آخه تو که هنوز حرفای منو ...
نسیم به صورت غیر منتظره ای یک سیلی نثار بردیا کرد و با انگشت اشاره به طور تهدید آمیزی به او گفت :
-اگه یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه ببینم طرفای شرکت یا خونه ی ما پیدات میشه ، پلیسو خبر میکنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بردیا سکوت کرد. به چشمهای نسیم خیره شده بود و حرفی نمیزد.
ماشین هم گوشه ای از خیابان پارک شده بود و نسیم در حالیکه با حرص نفس می کشید ، در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
بردیا او را زیر نظر داشت و مدام نگاهش میکرد. دوست داشت برایش توضیح دهد. تمامی اتفاقات این دو سال را مو به مو برای نسیم توضیح دهد. ولی نسیم اجازه ی حرف زدن به او نداد. حق هم داشت. دو سال بدون خبر!
شاید مهمترین دلیلی که باعث شد بردیا به ایران بیاید ، تقاضا نامه ی طلاق توسط نسیم بود!
نسیم با اینکه از دست بردیا ناراحت بود ولی با اصرارهای پدر و مادرش در این دو سال ، تقاضای طلاق نکرده بود!
اما کاسه ی صبرش بیش از حد لبریز شده بود و سرانجام درخواست طلاق داد و حالا بردیا با کلی سؤال بی جواب به ایران برگشته بود. چهره اش هم که داد میزد کلی سختی کشیده و تغییراتی که در صورتش بود ، به وضوح نشان میداد که چقدر در این دو سال عذاب دیده است. شاید دلیلی برای کارهایش داشته و نسیم بی جهت او را محکوم می کند!
بردیا غرق در افکارش بود و ناگهان دو قطره اشک از گوشه ی چشمانش سُر خوردند و راه رفتن نسیم در طول خیابان را تماشا میکرد.
باید پراید قرضی دوستش را تا عصر به دستش می رساند. از تنها فرصتی که برایش به دست آمد ، نتوانست درست استفاده کند. در فکر این بود که با چه راه دیگری می تواند با نسیم صحبت کند تا بلکه کمی از افکار مشوش خودش راحت شود.
راهی نیافت و ماشین را به حرکت درآورد. با سرعت کمی طول خیابان بلندی را که در آن قرار داشت ، پیمود تا به نسیم رسید. قدمهای تندی که او می گذاشت ، نشان از عصبانیتش داشت. بعد از 5 دقیقه هنوز از عصبانیت اولیه ش کم نشده بود و با قدمهایی که نشان از عصبانیت درونی اش داشت ، راه میرفت.
صدای ماشین به گوش های نسیم رسید ولی بی اعتنا همچنان در حال حرکت بود.
یاد روزی افتاد که بردیا بعد از تمام شدن پروژه ، به دنبال او رفت.
بردیا : خانم ندامت؟ ... خانم ندامت؟
نسیم به اطرافش نگاهی انداخت و حرفی نزد.
بردیا دوباره پیش دستی کرد و گفت :
-ببخشید یه لحظه ...
بردیا ماشین را گوشه ای پارک کرد و اینطوری به نسیم نزدیک تر شد. در حالی که با چشمهایش جلوی راهش را می پایید ، نگاهش هم هر از گاهی به نسیم بود که با تردید به ماشین او نزدیک می شد.
نسیم سرش را کمی خم کرد و گفت :
-بله؟! ... بفرمایید ...
اما نسیم کنونی واکنشی که نشان نداد ، هیچ! ... سرعتش هم بیشتر شد و از ماشین بردیا فاصله گرفت.
بردیا ناامید تر از قبل شد ... ولی با همه ی اینها باز هم کمی به ماشین سرعت داد تا بتواند از نسیم یک فرصت دیگر بگیرد.
اما بردیای آن روزها ، هرگز ماشینش را برای بار دوم به حرکت در نیاورد. بلکه با خوشحالی رو به نسیم گفت :
-ببخشید مزاحمتون شدما
نسیم : خواهش میکنم
بردیا : من در مورد کاری که جدیداً گرفتم ، میخواستم باهاتون مشورت کنم. یعنی بهتر دیدم که از یه خانوم مشاوره بگیرم. دیدم چه کسی بهتر از شما ... برای همین الان دیدم فرصت مناسبیه که بعد از تموم شدن پروژه راجع به این کار با شما صحبت کنم. امکانش هست؟ ... وقت دارید؟
نسیم نگاهی به ساعتش انداخت و کمی فکر کرد و در نهایت گفت :
-چقدر طول میکشه؟
بردیا در دلش عروسی بود. خوشحال از اینکه توانسته فرصتی از نسیم بگیرد تا با او حرف بزند. برای همین سعی کرد خوشحالی اش را کمی پنهان کند و گفت :
-وقتتون رو زیاد نمی گیرم. خوشحال میشم افتخار بدین تا در این مورد باهاتون صحبت کنم.
بعد لبخندی زد و نسیم هم متعاقباً با لبخند پاسخش را داد و سوار شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت دهــــــــــم

دقایقی گذشت و هیچ حرکتی از جانب نسیم دیده نشد. هنوز در نگاه بردیا با سرعت و عصبانیت راه میرفت و همین کار باعث میشد تا اجازه ی هیچ گونه صحبت و پیش قدمی از سمت بردیا نباشد!
متأسفانه شماره همراه نسیم هم این مدت عوض شده بود و نمی دانست چه کار کند. آه بلندی کشید و به تمامی اتفاقات این دو سال فکر کرد.
کجای ماجرا بود؟ ... تقصیر کار بود؟ ... پدر و مادرش مقصر بودند؟ ... چه باید میکرد تا ماجرای اختلافش با پدر و مادرش تمام شود؟ ... چرا باید ناخواسته و بدون توجه به او این کار را می کردند؟ ... چرا باید دو سال او را اسیر خود می کردند؟ ... اگر با ازدواج با نسیم مخالف بودند ، پس چرا برای مراسم عقد بردیا به ایران آمدند؟
سؤالهای زیادی که در ذهن بردیا شکل گرفته بود. چند باری با کف دست به پیشانی بلندش زد و دستی به جلوی سرش کشید و یاد آن زمانها افتاد که موهایش زیاد بودند ...
آن زمانها؟ ... فقط دو سه سال از آن روزها می گذرد و به همین زودی پیر شد؟ ... باید قبول کند که خیلی زجر کشیده؟!
اما زجرهای او برای نسیم چه نشانه ای دارند؟ ... مطمئناً هیچ نشانه ای جز بی محلی های نسیم ندارند!
بردیا مقصر بود ... دو سال! ... کم نیست! ... نامزدش را تنها گذاشته بود. شریک زندگی اش!
کسی که قرار بود از این به بعد با او زیر یک سقف زندگی کند و تا ابد ... تا ابد در کنار هم!
چه خیال خامی!
بردیا پوزخندی زد و ماشین را باز هم به حرکت در آورد ...
به یاد آن روزها لبخندی گوشه ی لبش آمد ؛
بردیا : ببخشید تو رو خدا مزاحم شما شدم خانم ندامت
نسیم : خواهش میکنم.
نسیم جلو نشسته بود و همین موضوع باعث شد تا بردیا راحت تر صحبت کند. تصمیم داشت از این اعتمادی که نسیم به او کرده ، به هیچ وجه سوء استفاده نکند و به بهترین شکل ممکن ماجرا را پیش ببرد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-شما نظرتون راجع به کار چیه؟
نسیم : چه کاری؟
بردیا : کار ساختمون ... پروژه ی نظارت
بردیای امروز پوزخندی زد و با صدای بلند گفت :
-پروژه ی نظارت؟! ... من و نسیم؟! ...
نگاهش به ساختمان بلندی که در کنارش بود ، افتاد و گفت :
-مثلاً همچین ساختمونی رو میخواستیم دو تایی نظارت کنیم! ... اما حالا چی؟
باز به آن روزها رفت ...
نسیم : منظورتون اینه که بریم ساختمون نظارت کنیم؟
بردیا : اوهوم ... چرا که نه؟
نسیم لبخندی زد و با هیجان گفت :
-نمیدونم. شوکه شدم. تا حالا تجربه ی چنین کاری رو نداشتم.
اما نسیم امروز ...
با عصبانیت گوشه ی خیابان راه میرود و دستهایش در جیبش است و سعی دارد بردیا را دک کند!
پس کجاست آن هیجان؟!
و باز هم افکار بردیا به آن روزها رفت ...
بردیا : خُب با هم امتحان می کنیم. امیدوارم رضایت خاطر شما رو فراهم کنه.
نسیم با تردید گفت :
-دو نفری؟!
بردیا : بله ... من و شما ...
بعد با زرنگی اضافه کرد :
-شاگرد زرنگای استاد ناظمی!
بردیا خنده ای کرد و نسیم هم لبخندی تحویلش داد.
این شروع همان رابطه بود. بردیا دلش را به آینده و روزهای خوشش با نسیم خوش کرد و نسیم هم شاید منتظر یک حرکت دیگر از جانب بردیا بود تا اعتمادش بیشتر جلب شود.
اما حالا اعتمادی هم مانده؟! ... اصلاً باید از اعتماد صحبت کرد؟! ... چیزی به اسم اعتماد وجود دارد؟!
بردیا باز هم آهی کشید و آرام حرکت کرد و این بار سرعتش را کمتر کرد.
نسیم برای عبور از عرض خیابان ، جلوتر آمد و نگاهش را به فضای اطرافش دوخت.
با نفرت به بردیا خیره شد و در حالی که او و ماشینش را می پایید ، یک طرف از خیابان را طی کرد و به محض اینکه از نیمه ی دیگر خیابان میرفت ، صدای شکسته شدن قلب بردیا آمد ...
شاید بهتر بود تا خودش نسیم را برساند.
کاش میگذاشت که نسیم از ماشین پیاده نشود ...
کاش به خارج نمیرفت ...
کاش نسیم را ندیده بود ...
و کاش عاشقش نبود ...
به سرعت خودش را به نسیم رساند و او را در صندلی عقب اتومبیلی که با او تصادف کرده بود ، نشاند و به طرف بیمارستان به راه افتاد.
با نگرانی به مزدک نگاه میکردم. انگشتای دستامو در هم گره زده بودم و گذاشته بودمشون بین پاهام و هی صندلی رو اینور اونور میکردم. پاهامو کمی به هم نزدیک کردم و روی صندلی میچرخیدم. قیافه مم مظلوم کرده بودم و مزدک رو نگاه میکردم.
با تعجب به من خیره شده بود و آخر سر گفت :
-بسه ... همه دیدنت دیگه!
فوراً یه نگاه به اطراف انداختم و وقتی فهمیدم بقیه یه جوری نگام میکنن ، آروم گفتم :
-جلسه کی شروع میشه؟ ... چرا همه فقط دارن حرف میزنن؟
مزدک : شما اجازه بدی یه ربع دیگه رسمی میشه. قبل از اومدنت ، دکتر باهاشون صحبت کرد و قرار شد همه چی رو مهندس طلبه چک کنه تا جلسه رو ترتیب بدیم.
-پس میشه یه دقیقه بریم بیرون؟
مزدک : چرا بیرون؟
-کارت دارم.
به هر زحمتی بود ، مزدک رو آوردم بیرون و بهش گفتم :
-ببین مزدک ... این دختره واقعاً چش شده؟
مزدک اول یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و بعد یه دونه آروم زد تو دلم و گفت :
-خاک تو سرت! ... تو نگران اونی؟
-بابا همکارمونه ناسلامتی ...
مزدک : چی شد؟ چی شد؟ ... یه دفعه ای ایشون شدن همکار جنابعالی؟!
-از اولم بود ...
مزدک : بود ... ولی تو انقدر جدی نمی گرفتیش!
-من نگرانش شدم. بنده خدا گناه داره الان بیمارستانه.
مزدک : گفتم که ... نامزدش الان پیششه. شما نمیخواد نگران باشی.
منشی ما رو با تعجب نگاه میکرد و مزدک هم که متوجه شده بود ، آروم گفت :
-بیا بریم تو تا تابلو نشدیم.
-آخه این نامزدش یهو از کجا پیدا شد؟
مزدک : به من چه که از کجا پیداش شد؟! ... شد دیگه!
بعد ابرویی بالا انداخت و گفت :
-ببینم! ... نکنه تو از این دختره ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با مِن مِن گفتم :
-من؟ ... من چی؟ ... کدوم دختره؟
مزدک : همین نسیم
-خُب؟
مزدک : نکنه ازش خوشت میاد! ... هان؟
خنده ای کردم و فوراً منشی ما رو نگاه کرد و سریع سرفه ای کردم و گفتم :
-نه بابا ... بچه ایا مزدک!
مزدک که کمتر انقدر جدی میدیدمش ، فوراً گفت :
-پس بریم تو
ولی ته دلم یه جوری بود. دوست داشتم اونم تو این جلسه باشه. جلسه ای که بدون ضایع کردن نسیم باشه ، برام معنی نداره. شاید بیشتر علاقه ی من واسه پست هیئت مدیره این بود که تو این جلسات ، حال نسیم رو بگیرم. میخواستم بدجوری حالشو بگیرم. باید حساب کار دستش می اومد و می فهمید که من تو کارم خبره ام و اون تازه کارتر از منه و هنوز باید کلی پیراهن پاره کنه تا به من برسه. ولی حالا که نیست و مزدک میگه بیمارستانه ...
وقتی دید نمیام تو ، آروم گوشه ی کتم رو گرفت و گفت :
-حالش خوبه. بیا تو ببینم.
با اکراه وارد شدم و مثل اینکه جلسه دیگه رسمی شده بود.
سر جام نشستم و دکتر شروع به صحبت کرد.

دکتر یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه کراوات زرشکی هم با پیراهن سفیدش ست کرده بود و مشغول صحبت شد :
-خُب ... ما مدارک رو تحویل مهندس طلبه دادیم. یعنی اسناد و قرارداد مناقصه و از اونجایی که باید برای توافق بین دو شرکت راجع به قرارداد و پیش فروش حرف زده بشه ، از مهندس ارادت خواهش میکنم که به نمایندگی ما شروع کنن.
هول شده بودم. عرق از پیشونیم می اومد و یه لحظه همه چی یادم رفت. مزدک آروم در گوشم گفت :
-کاغذا رو که نیاوردی! ... بگو به دکتر
تازه یاد کاغذا افتادم و آروم به دکتر گفتم :
-ببخشید دکتر
دکتر : بله؟ ... چیزی شده؟
-والا من برگه های ریز متره و اسناد و قرارداد رو نیاوردم. یعنی تو کیفم بودا ... ولی نمیدونم چی شد!
دکتر اخمی کرد و بعد از لحظاتی سری تکون داد. نفسش رو فوت کرد و گفت :
-از برگه هایی که من همراه خودم دارم ، استفاده کن. اون خانم که تصادف کرده و نیست! شما هم که یادت رفته! ... اونوقت اگه من با خودم یه کپی نداشتم چیکار میخواستی بکنی؟!
-شرمنده م دکتر
دکتر : این از امتیازاتی که من براتون قائل شده بودم ، کم میکنه ها
-سعی میکنم باقی جلسه رو خوب پیش ببرم.
دکتر برگه ها رو به من تحویل داد و منم از اونجایی که قبلاً یه نگاه به برگه ها انداخته بودم و تقریباً از زیر و بمش اطلاع داشتم ، نفس عمیقی کشیدم و شروع به صحبت کردم.
=====
==========
=====
جلسه حدود 1 ساعت طول کشید. حرفهای زیادی بین دو شرکت رد و بدل شد و یه چی ما میگفتیم و یه چی اونا ...
تا حالا مناقصه های زیادی شرکت کرده بودم ، ولی هیچ وقت به عنوان مجری مدافع شرکت نبودم!
برام خیلی سخت بود و اگه مزدک و تأییداتش نبود ، شاید به همین راحتی نمی تونستم جلوی شرکت رقیب دربیام.
هرچند حضور دکتر و آقای اقبالی و خانم نواب هم تأثیر زیادی تو اعتماد به نفس من داشت و همین باعث شد تا با روحیه ی بیشتری جلسه رو ادامه بدم.
مبلغ به دست اومده توسط شرکت ما خیلی به صرفه تر بود و از لحاظ اقتصادی واقعاً مناسب بود.
بعد از کلی صحبت ، سرانجام شرکت ما برنده شد و کمیسیون هم تصمیم گرفت تا با شرکت ما ادامه ی همکاری بده.
خیلی خوشحال بودم. سر از پا نمیشناختم. تونسته بودم شرکت رو جلو بندازم و از این جهت به نفع خودم و شرکت بود. یه گام دیگه تو عرصه ی کاریم برداشتم. دلم میخواست بقیه رو هم تو شادیم سهیم کنم.
وقتی بعد از تموم شدن جلسه مشغول خوردن کیک و چایی بودم ، دیدم خانم نواب داره با تلفن حرف میزنه و بعد فهمیدم که با نسیم صحبت میکرده. تازه یادم افتاد که نسیم بیمارستانه و اگه اون اینجا می بود ، ممکن بود باهاش دعوام بشه.
اصلاً ممکن بود چهره ی مهندسایی که واسه شرکت رقیب بودن ، با دفاعیات نسیم بیشتر از الان عصبانی بشه. چون همین الان که من کارم رو به نفع شرکتمون تموم کردم ، کارد میزنی خونشون در نمی اومد! ... چه برسه به اینکه نسیم هم میخواست باشه که با اون زبون درازش مطمئناً سر چند تاشونم می بُرید ...
جلسه که تموم شد ، همگی مشغول قرار گذاشتن برای جلسه ی بعدی با شرکت مهندس طلبه بودیم. بعد از حدود یک ربع ، آقای اقبالی گفت :
-کی میاد بریم بیمارستان؟!

همه مشغول صحبت بودیم و قرار گذاشتیم که با هم به عیادت نسیم بریم. داشتم از پله های شرکت پایین می اومدم که گوشیم زنگ خورد. ستار بود ...
-الو؟ ... بله؟!
ستار : سلام
-سلام
ستار : کجایی؟
-شرکت
ستار : اول شدی یا دوم؟
-یعنی چی؟
ستار : یعنی برنده شدی؟ ... کاپ دادن بهت؟
-تو که فقط چرت و پرت بگو
ستار خندید و گفت :
-بالاخره چی شد؟ ... آخه تو که زر نمیزنی!
-بیشعور ... شرکت ما برنده شد.
ستار : پس یک کیلو شیرینی بگیر بیار بیمارستان
-بیمارستان؟ ... واسه چی بیمارستان؟
ستار : عیادت دیگه
-تو از کجا میدونی؟
ستار : من خودم صبح فهمیدم.
-اصلاً تو کجای قضیه ای که فهمیدی؟ ... تو که تو شرکت نیستی.
ستار : شرکت چیه بابا؟ ... من داشتم میرفتم سر کار که عرفان زنگید.
-خُب؟!
ستار : هیچی دیگه. انگار داییت بد حال میشه ، آوردنش بیمارستان.
-سر چی؟
ستار : هیچی ... حرص دنیا رو خورد. مرد خوبی بود.
-زبونتو گاز بگیر
ستار : تو که ازش بدت میاد.
-هرچی باشه داییمه.
ستار : بود!
-حناق ... حالا کجا باید بیام؟
ستار آدرسو گفت که من فوراً گفتم :
-اتفاقاً همکار ما هم همون جاست.
ستار : کی؟
-همین خانم ندامت
ستار : اِ ... چه خوب! میریم خواستگاری همون جا
-چرت نگو ... نامزد داره
ستار : پس رکب زده بهت! ... تو رو عاشق خودش کرده کثافت! ... بعد رفته پی یللی تللیش
-تو نمیخوای آدم بشی؟ ... حیف خواهر من که زن توئه
ستار : آخ آخ گفتی احسان ... راستی احسان؟!
از ساختمون بیرون اومدم و داشتم با بقیه به طرف ماشین میرفتم.
-هان؟!
ستار با همون لحن بدجنس همیشگیش گفت :
-خواهرت زن منه بدبخت ... خواهرت! ... من باهاش تنها زندگی میکنم. زیر یه سقف! ... یادته انقدر سنگ انداختی جلوی پای من که خواهرمو بهت نمیدم. حالا خواهرت زنه منه! ... کثافت!
-برو گمشو که زیادی داری حرف میزنی. من نیم ساعت دیگه اونجام.
ستار : میخوای برم نامزدشو بُکُشم؟
-چرا؟
ستار : چون تو بهش برسی دیگه.
-خفه ... برو به کارت برس.
ستار : ببین احسان؟!
-هان؟
ستار با خنده گفت :
-میخوای مونا رو برات بگیرم پیر پسر؟
بدون اینکه جوابشو بدم تماس رو قطع کردم و زیر لب گفتم :
-پسره ی روانی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اومدم سمت ماشین خودم و به مزدک گفتم :
-ببین ... من میرم بیمارستان
مزدک : خُب ما هم میخوایم بیایم دیگه
-آخه دایی م هم اونجاست.
مزدک : دایی ت اونجا چیکار میکنه دیگه؟
-انگار صبح حالش بد شده. ستار میگفت سکته کرده. همچین چیزی
مزدک : خُب پس وقتی بهش سر زدی ، بعدش بیا پیش ما
-نه ... پیش شما که هستم.
مزدک : من نمیفهمم چی میگی
-آقا دایی من همونجایی بستریه که نسیم بستریه
مزدک : آها ... از اول همینو بگو ... خُب؟
-هیچی دیگه ... منم بدبخت شدم.
مزدک : چرا؟
-چون دیشب به دایی م گفتم یکی رو در نظر دارم.
مزدک : برای چه کاری؟
-ای بابا مزدک توأم خل و چل میزنیا! ... واسه ازدواج دیگه
مزدک : خُب تو که مثل آدم دردتو به من نمیگی! ... حالا کی هست طرف؟
-همین دیگه ... خودمم نمیدونم.
مزدک چند لحظه مات شد بهم و بعدش گفتم :
-چته؟
مزدک : یعنی خاک بر فرق سرت احسان
بقیه تو ماشین آقای اقبالی نشستن و من و مزدک سوار ماشین خودم شدیم. استارت زدم و راه افتادیم که گفتم :
-چرا خاک تو سرم؟
مزدک : تو واسه چی خالی بستی؟ ... اصلاً به دایی ت چه مربوط که تو زن میگیری یا نه؟!
-اِ ... نمیشه که
مزدک : چرا نشه؟
-آخه اون بزرگ فامیله و مامانم ...
نذاشت حرفم تموم بشه که فوراً خندید و گفت :
-ببینم نکنه شماها هنوز تو فاز این بزرگ سالاریا و این چیزایین ... هان؟
-نه به اون صورت ... ولی ...
مزدک : ولی و اما نداره. گندی که زدی ، تا آخرشم خودت میری.
-آخه چطوری برم؟ ... الان میدونم همه شون اومدن بیمارستان و به محض اینکه منو ببینن ، دوباره دورم میکنن. چون دیشب حرف تازه زدم و دایی فهمیده که من یکی رو در نظر دارم. دهنشم که چفت درست حسابی نداره ، کل فامیل تا الان فهمیدن احسان میخواد زن بگیره.
مزدک دوباره خندید و من این بار با عصبانیت گفتم :
-من موندم چه گِلی به سرم بگیرم ، اونوقت تو میخندی؟
مزدک : خیلی خری به خدا ... ببخشیدا ... ولی واقعاً کارت ابلهانه بوده. مثلاً تحصیل کرده ی این اجتماعی. تو این دوره زمونه که پسر جماعت از نداری و اجاره ی بالای خونه نمیتونه یه خونه واسه خودش دست و پا کنه ، همچین کسایی مثل حضرت آقا که پولش از پارو بالا میره ، میاد همچین حرفی میزنه. تازه اونم کاملاً بی سر و ته و فقط به خاطر ترس از خان دایی جان! ... مایه داریه دیگه! ... اگه یه لحظه فکر اینو میکردی که مثل 99 درصد جوونا خونه و کار و این چیزا نداری ، عمراً اگه همچین حرفی میزدی!
باز قهقهه زد و گفت :
-کاملاً حرکتت عین بچه های دبستانی بوده. اینایی که میخوان از زیر فشار چیزی دربیان و مجبوری یه چیزی تحویل بزرگترشون میدن. لااقل اونا یه حرف حساب شده میزنن. آخه پسر این چه حرفی بود تو زدی؟
-من نمیدونستم انقدر موضوع بزرگ میشه که!
مزدک : یعنی چی؟ ... تو مگه عقل نداری؟ ... آدمی به سن و سال ما ، ظرف 5 ثانیه میتونه هزار تا حساب کتاب پیش خودش کنه. مگه بچه ی دبستانی هستی که نسنجیده یه حرفی میزنی؟!
با حالتی کلافه گفتم :
-میگی حالا چیکار کنم؟!
مزدک : نسیمم که این وسط نامزد داره و فقط میمونه یه نفر ...
-کی؟
مزدک : خانم نواب!

فوراً ترمز گرفتم و نزدیک بود بزنم به ماشین جلوییم ...
راننده ش هم که آدم هیکی ای بود ، اومد پایین و گفت :
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-چته عمو؟!
منم با دست عذرخواهی کردم و یارو سوار شد و رفت.
با تعجب مزدک رو نگاه کردم و گفتم :
-چی؟!
مزدک خیلی خونسرد شانه ای بالا انداخت و گفت :
-فعلاً تو این وضعیتی که تو داری ، بهترین گزینه ست.
-مزدک نگو که من با ...
مزدک : همینی که هست! ... شما باید توی این گندی که زدی ، فعلاً سر کنی تا ببینیم بعداً چی میشه!
-میدونی که خانم نواب از من بزرگتره؟
مزدک : اوهوم اوهوم
-اینم میدونی که خواستگاراشو همیشه رد کرده؟
مزدک بازم خونسرد سرشو تکون داد و همزمان گفت :
-اوهوم اوهوم
-اینم میدونی که من الان چه وضعیتی دارم؟!
مزدک : بازم اوهوم اوهوم
-حتماً میدونی که خیلی خری؟
مزدک : این یکی رو تکذیب میکنم! شایعه ای بیش نیست.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و با عصبانیت گفتم :
-آخه مرد نا حسابی من برم به خانم نواب تو این مدتِ کم چی بگم؟
مزدک : میتونی چیزی نگی! ... کسی که مجبورت نکرده بود اون اراجیفو بگی! ... حالا هم که گفتی ، مثل مرد پاش وایسا و یهویی تو جمع بگو همین خانم نواب مد نظرم بوده. اونم دیگه تو جمع قرار میگیره و خلاصه جَو ِ جمع باعث میشه تو رودروایسی بمونه و قبول کنه!
همینطوری مات شدم بهش و گفتم :
-حقته به جای مزدک بهت بگم مردک!
مزدک خندید و گفت :
-حالا حرکت کن تا برسیم بیمارستان ، بعد تصمیم میگیریم.
-بابا مگه پیاز سیب زمینیه؟!
مزدک : حالا به جای اینکه من تو رو مؤاخذه کنم ، تو منو میکوبونی؟ ... اصلاً به من چه؟! ... گندیه که خودت زدی ، خودتم راست و ریستش میکنی.
خواست پیاده بشه که فوراً بازوشو گرفتم و گفتم :
-بشین بابا ... حالا من یه چی گفتم ، چه سریع بهش برمیخوره.
مزدک : پس چی؟ ... الافت که نیستم! ... کارمون تموم شده و واسه بردن تو مناقصه ، دکتر امروز مرخصی رد کرده برامون. میتونم تخت برم خونه بخوابم.
بعد با شیطنت اضافه کرد :
-ولی به خاطر حس انسان دوستی ، دارم میرم عیادت همکارم و بعد نمیدونم چرا انقدر حس رفیق پرستی م امروز گل کرده که میخوام واسه تو هم قدم خیر بردارم.
خنده م گرفت و گفتم :
-لازم نکرده ... اصلاً میگم قضیه مالید.
دوباره ماشین رو به حرکت درآوردم و به طرف بیمارستان رفتم.
مزدک : چرا بماله؟ ... میخندیما ...
-برو بابا ... با آبروی مردم که نمیشه بازی کرد! ... یه عمر زندگیه.
مزدک : چه عجب حضرت آقا اینو فهمید!
-کوفت!
مزدک : میگم چطوره با اون سالومه قرار بذاریم؟
-سالومه کیه دیگه؟
مزدک : بابا دو روز پیش تو فرودگاه مگه یادت نیست؟! ... زنِ مسنه؟! ... اسمش سالومه بود دیگه.
خندیدم و گفتم :
-نه ... لازم نکرده.
مزدک : اون زنه چادریه که ساکت به ساکش گیر کرد چی؟ ... اونم خوبه ها. ساک تو ساک شدین! ... همه چشم تو چشم میشن! ... شما ساک تو ساک!
جفتمون خندیدیم و گفتم :
-میذاری رانندگی کنم یا نه؟!
مزدک : دسته گل نمیگیری؟
-واسه کی؟ ... واسه نسیم؟
مزدک : خانم ندامت! ... مثل اینکه شوهر داره ها.
-خیلی خُب بابا
مزدک : همیشه انقدر سریع خودمونی میشی؟!
-گفتم که! ... باشه ... خانم ندامت
مزدک : آفرین ... حالا برو واسه دایی جونت یه کمپوت گلابی بگیر ، واسه نسیم یه دسته گل خوشگل!
همونطور که مزدک گفته بود ، دسته گل و کمپوت رو گرفتیم و نیم ساعت بعد رسیدیم بیمارستان ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت یازدهــــــم

ستار جلوی بیمارستان وایساده بود و تا منو دید اومد جلو و گفت :
-احسان بیچاره شدی! ... احسان بدبخت شدی! ... احسان خاک تو سر شدی!
همچین میزد تو سرش که گفتم الان واقعاً دایی یه طوریش شده. تازه پیراهن مشکی هم پوشیده بود. یه آن هول کردم و گفتم :
-چته؟ ... چی شده؟ ... مثل آدم حرف بزن ببینم.
ستار یه کم آروم شد و دوباره شروع کرد :
-احسان خاک تو سر شدی! ... احسان فرق سرت پر از خاک شد! ... احسان خدا به دادت برسه!
با اخم گفتم :
-کولی بازی در نیار زشته! ... ملت دارن میبیننت! ... دیوانه بگو چی شده؟ ... دایی طوریش شده؟ ... چرا مشکی پوشیدی؟
بی توجه به من با مزدک سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو به من گفت :
-احسان خونه خراب شدی ... احسان ...
نذاشتم ادامه بده و فوراً گفتم :
-به جان خودم اگه یه بار دیگه زر زیادی بزنی ، من میدونم و تو! ... آدم باش دیگه.
بعد فوراً آروم شد و گفت :
-آدم باشم دیگه؟
-آره
ستار : دایی ت حالش خوبه. ولی بدون که بدبخت شدی!
-پس چرا مشکی پوشیدی؟
ستار : نه! ... مشکی لباس زیریم بود. کتمو در آوردم تا مشکیه جلوه پیدا کنه و با این آه و شیونایی که میکنم ، رنگ و بوی واقعی بگیره.
-که چی؟
ستار : که بترسی
-خُب آخرش چی؟
ستار : هیچی ... بخندیم.
رو به مزدک گفتم :
-احمقو میبینی؟!
مزدک خندید و گفت :
-یه سری ویژگی هاش مثل منه. آفرین آفرین
-منو بگو گیر دو تا خل و چل افتادم. دایی کجاست؟
رفتم سمت درب ورودی و میخواستم برم قسمت پذیرش که ستار گفت :
-بیا طبقه ی بالاست.
با هم رفتیم بالا و دیدم همه جمعن. انگار نه انگار کار و زندگی دارن!
عمو سهند و زن عمو با زن دایی و مامان و الناز و مونا و حتی عرفان!
باز عرفان درسشو پیچونده بود! ... پسره ی بازیگوش فقط دنبال یه بهونه ست تا بپیچونه!
رفتم جلو و سلام و احوالپرسی با همه کردم و به مامان گفتم :
-چی شده؟! ... شما چرا به من خبر ندادی؟
مامان : مگه ستار بهت خبر نداد؟
ستار پرید وسط حرفمون و گفت :
-چرا من خبر دادم. من من
-خُب ... فهمیدم ... دایی چطوره؟
ستار : دایی تم حالش خوبه. من رفتم پیش دکترش ، من.
-دارم از مامان سؤال میکنما
ستار : من دامادشم ، من.
بعد آروم در گوشم گفت :
-و شوهر خواهرت ... خواهرت زنه منه ، میفهمی؟!
با کف دستم زدم به سینه ش و هولش دادم اونور تا حرفای من و مامان رو نشنوه.
زندایی و مونا هم یه گوشه روی صندلی نشسته بودن و گریه میکردن.
-اینا چرا گریه میکنن مامان؟!
مامان با بغض گفت :
-دایی ت حالش خیلی بده ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
راننده با سرعت حرکت میکرد و بردیا مرتب میگفت :
-تند تر برو ... تند تر ... سرش انگار خون ریزی داره
راننده هول کرده بود ... حدود 20 سال سن داشت و ماشین هم برای پدرش بود. با اضطراب زیاد گفت :
-آقا به خدا من داشتم راه خودمو میرفتم ... ولی نمیدونم چی شد که ...
بردیا به سرعت میان حرفهای او پرید و با عصبانیت گفت :
-اول صبحی تو این خیابون خلوت داشتی با 120 تا میرفتی. چه خبرته آخه مرد حسابی؟!
پسر جوان با تأسف سری تکان داد و حرفی نزد.
10 دقیقه ی بعد به نزدیک ترین بیمارستان آنجا رسیدند. بردیا به سرعت به اورژانس رفت و همراه دو پرستار به طرف ماشین آمد. نسیم را روی تخت خواباندند و به طرف اورژانس حرکت کردند. وقتی پرستارها به سمت اورژانس میرفتند ، یکی از آنها رو به بردیا که حالا تند تند نفس می کشید و فوق العاده ترسیده بود ، گفت :
-به نگهبانی بگید مواظب این آقا باشه تا پلیس بیاد.
پسر جوان با دو دستش بر سرش کوبید و با ناله گفت :
-پلیس؟! ... ای خدا ... به ابوالفضل این ماشین بابامه. داشتم باهاش میرفتم دانشگاه ... اگه بفهمه ماشینشو کِش رفتم ، منو میکشه! ... تازه حالا که تصادفم کردم ...
بی اختیار زد زیر گریه و پرستار هم گفت :
-در هر صورت خطاییه که مرتکب شدین! ... دعا کن زنده بمونه که اعدامت نکنن پسر جون!
این را گفت و پسر هم ناراحت تر از قبل کنار ماشین نشست و شروع به گریه کرد. بردیا برای لحظاتی دلش به حال پسر سوخت و خودش را مقصر می دانست که در آن لحظات اجازه داده بود تا نسیم از ماشینش پیاده شود. می توانست با کمی اصرار او را در ماشین نگه دارد. ولی حالا کار از کار گذشته بود و باید فکر چاره می بود. اما با همه ی اینها نگهبان را خبر کرد و او هم به پلیس زنگ زد و خودش به طرف اورژانس به راه افتاد تا پی گیر وضعیت نسیم شود.
بیمارستان بزرگی بود. از دو طرف پله میخورد تا به درب اصلی بیمارستان برسد. وسط هم راه مخصوص برای عبور افراد با ویلچر بود. بردیا از درب کشویی وارد شد و به محض ورودش ، نگاهش به پذیرش در سمت راستش افتاد. سالن بسیار بزرگی بود و گوشه ای از سالن ، تخت یک مریض بود و روی آن مریضی با سرم به دست خوابیده بود. گوشه ای دیگر ، چند خانم و آقا روی صندلی نشسته بودند و دارو و دفترچه بیمه دستشان بود. یک پسر نوجوان هم آن وسط با دست گچ گرفته ، نشسته بود. اما جلوی پذیرش خیلی شلوغ بود. تقریباً 10 دقیقه طول کشید تا نوبت به بردیا رسید.
در این 10 دقیقه مدام جایش را به بقیه می سپرد و به اورژانس سر میزد و بر میگشت. وقتی نوبتش شد ، جلوی باجه ی پذیرش رفت و به دختر جوانی که آنجا بود ، گفت :
-سلام خانم ... روزتون بخیر ... یه سؤال داشتم.
دختر جوان با روی خوش گفت :
-سلام ... بفرمایید
بردیا : میخواستم بدونم کار همسرم تا کی طول میکشه؟ ... دارویی چیزی باید بگیرم؟ ... چون اورژانس که جواب منو نمیده!
-همسرتون کی هستن؟!
بردیا : خانم نسیم ندامت!
-تازه آوردنشون؟!
بردیا : همونی که ...
-تصادف کرده بود؟!
بردیا : بله بله
دختر نگاهی به پرونده انداخت و گفت :
-نه ... فعلاً که دارویی چیزی لازم نداره. دکترش رو پِیج کردن ، داره میاد اورژانس تا به وضعیتش رسیدگی بشه.
-مرسی ... لطف کردین.
-خواهش میکنم.
بردیا فوراً به سمت اورژانس حرکت کرد که به یک باره تنه اش به تنه ی مردی خورد و جفتشان نقش بر زمین شدند. حواسش یک لحظه پرت شده بود و جلوی پایش را ندید.
آن مرد ستار بود ...

ستار از جایش بلند شد و لباسش را تکاند و رو به بردیا گفت :
-داداش یه وقت ما رو لِه نکنی!
بردیا بلند شد و به طرف ستار آمد و گفت :
-آقا شرمنده تو رو خدا ... من حواسم نبود.
ستار : دشمنت شرمنده ... ایشالا مریضتم خوب میشه. مریض داری دیگه؟
بردیا : بله ... تازه اومده. من برم که ...
ستار وسط حرفش آمد و گفت :
-کی هست؟ ... خانومته؟
بردیا : بله ... نامزدم هستن.
ستار : خدا بهت ببخشتش ... ایشالا که به زودی زود ، میرین سر خونه زندگیتون.
بردیا لبخندی زد و خواست به طرف اورژانس حرکت کند که ستار دوباره گفت :
-منم واسه خاطر دایی همسرم اومدم اینجا
بردیا بالاجبار لبخند دیگری زد و گفت :
-چی شدن مگه؟!
ستار : یه سکته ناقص کرده امروز صبح ... دیگه دنیاست دیگه. شاید همین امروز که ما خوردیم به هم ، یه طوریمون میشد. ولی خدا خواست و نشد!
بردیا : بله بله
بردیا فوراً سرفه ای کرد و گفت :
-من برم ... دیرمه
ستار : برو داداش ... برو ... فقط یه کم جلوی پاتو نگاه کن که یکی دیگه مثل ما رو شَل و پَل نکنی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بردیا باز هم لبخندی زد و سری تکان داد. این بار با دقت بیشتر به اطرافش که پر از بیمار و تخت های تکیه داده شده به دیوار بود ، به طرف طبقه همکف و بخش اورژانس به راه افتاد.
هنوز دکتر نیامده بود و نسیم هم روی تخت خوابیده بود. پرده را کنار زد تا واضح تر او را ببیند. سرم به دستش وصل کرده بودند و از آنجایی که تنفسش مشکلی نداشت ، دستگاه اکسیژن به او وصل نشده بود.
کمی هم از سرش خون آمده بود و این بردیا را بیشتر نگران میکرد. همه ش خودش را محکوم میکرد و مقصر میدانست :
-اگه من مثل آدم تو این مدت خبر میگرفتم ، اینطوری نمیشد!
-دو سال آزگار دختره رو ول کردی به امون خدا و هیچ خبری بهش ندادی ، معلومه اینطوری از دستت عصبانی میشه دیگه!
-ولی آخه مگه دست من بود؟! ... من از کجا میدونستم به محض اینکه میرسم اونور و خیر سرم بخوام چهار تا مقاله مو تأیید کنم ، مامان و بابا واسه م نقشه کشیدن؟!
-اصلاً یه لحظه پیش خودشون فکر نکردن که بابا من یه زن عقد کرده دارم! ... نسیم همسر قانونی منه! ... خودتون تو جلسه عقد شاهد بودین و دیدین و امضا کردین! ... حالا میگی بیا دختر عموتو بگیر؟!
-من چیکاره ام که اون موقع روابطتتون با عمو بد بود و حالا خوب شده؟! ... از کجا معلوم تا یه ماه دیگه خراب نشه؟! ... من شدم عروسک خیمه شب بازی شما دو نفر؟! ... طلاق غیابی از نسیم بگیرم که چی؟! ... من هنوز دوستش دارم. نمیتونم ولش کنم به امون خدا ...
-حالا کی میاد اینا رو به نسیم بفهمونه؟! ... از کجا باورش میشه که من با سورپریز کردنش اومدم ایران؟! ... منو بگو میخواستم با این کار آخریم خوشحالش کنم ... ولی ...
درگیر افکار مشوش ذهنش بود. نمیدانست این موضوع کی حل میشود ...
دقایقی گذشت تا اینکه دکتر آمد و بردیا فوراً به طرفش رفت.

با استرس به دکتر نزدیک شد. مرد کوتاه قد و تپلی که عینک زده بود و روپوش سفیدی به تن داشت. مخصوصاً ریش های پروفسوری اش طبق معمول نشان میداد که طرف یا دکتر است یا مهندس! ولی چون اینجا بیمارستان است ، قاعدتاً باید دکتر باشد.
با نگرانی گفت :
-آقای دکتر وضعیتش چطوره؟
دکتر امضایی زیر برگه ی در دستش زد و آن را به پرستار تحویل داد و وارد اتاقی شد که نسیم در آن بستری بود. سرم و وضعیت نسیم را چک کرد و بعد از آنکه دستهایش را در جیب روپوشش برد ، گفت :
-خوبه! ... یعنی شانس آورد که به خیر گذشت. وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش می اومد ... دعا کن باقیشم به خیر بگذره.
بردیا نفس راحتی کشید و گفت :
-یعنی هیچیش نیست؟!
دکتر : هیچی که نمیشه! ... وگرنه اگه چیزیش نبود که اینجا چیکار میکرد؟ ... ولی باید یکی دو روزی استراحت کنه تا دردش آروم بشه.
بردیا : سرش چی؟ ... خوب میشه؟
دکتر : شما نامزدش هستین؟!
بردیا : بله
دکتر : خُب جوون ... باید بیشتر به خانومت برسی!
لرزی تمام وجود بردیا را گرفت. شاید چند بار کلمه ی خانومت را در ذهنش تکرار کرد. در این دو سال هیچ کس او و نسیم را برای هم نمیدانست!
هیچ کس از نسیم به عنوان همسر بردیا یاد نکرده بود! ... و او چه خام بود که با حرفهای پدر و مادرش و ماجراهایی که از یادآوری آنها نفرت دارد ، به زودی واژه ی زیبای همسر را فراموش کرده بود.
با حسرت به نسیم نگاه میکرد. دکتر هم انگار فهمید که باید برود و با گفتن :
-مزاحمت نمیشم. برو پیشش! ... بهت احتیاج داره.
بردیا را تنها گذاشت و رفت.
بردیا پرده را کنار زد و به طرف نسیم رفت و نگاهش کرد. بغضی گلویش را گرفته بود. از خودش بدش می آمد. از اینکه این همه مدت او را تنها گذاشته و حالا چطور باید برایش توضیح دهد؟!
می خواست نوازشش کند ... ولی جرئت نمیکرد. شاید با نوازش نسیم ، خوابش را بر هم میزد و او را از پیش ، بیشتر ناراحت میکرد.
دستش را زیر چانه اش قفل کرد و به یاد روزهای خوبش با نسیم ، چشم هایش را روی هم گذاشت ...
نسیم : من همون مخصوص میخورم.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Mrs. CEO | خانم مدیر عامل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA