بردیا با خنده گفت :-ولی اینجا پپرونی هاش خوبه ها.نسیم با لحنی بچه گانه گفت :-نوموخوام ... بگو مخصوص بده بهم.بردیا : من واسه ت پپرونی میگیرم. یه بار امتحانش کن.نسیم : نخیرم ... مخصوص! ... دوزت ندارم!بردیا خندید و نسیم ادای او را در آورد و گفت :-یا مخصوص یا هیچی!بردیا دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گفت :-باشه باشه ... حالا زود ناراحت نشونسیم خندید و گفت :-مخصوص میخری؟بردیا : آره ... با نوشابه و سیب زمینینسیم : 5 تا دوستت دارم شوهریبردیا : همه ش 5 تا؟!نسیم : همینم بسته! ... زیادیت میکنه. حالا تو برو سفارش بده ، یهو دیدی نظرم عوض شدا ...بردیا : چشم رفتم.نسیم : آفرین آقا پسر خوب!بردیا : ولی من قد همه ی دنیا دوستت دارم.نسیم با خنده گفت :-وظیفته عزیزم!و جفتشان این بار خندیدند.با صدای ناله ی نسیم به خودش آمد :-آب ... آب ...نمیدانست چه مدت گذشته ... فوراً به ساعتش نگاهی کرد. 11 بود و در همین مدت نسیم به هوش آمده بود. نفس راحتی کشید و به طرف پرستار رفت.بردیا : ببخشید جناب ... یه لحظه میشه تشریف بیارین.پرستار مرد به سمتش آمد و گفت :-مریضتون به هوش اومده؟بردیا : بله ... آب میخواد. بهش بدم؟پرستار : آره مشکلی نیست. فقط آروم آروم بخوره که نپره تو گلوش.بردیا لبخندی زد و گفت :-بله ... چشم ... ممنونپرستار : خواهش میکنم.بردیا با شوق و ذوق به سمت نسیم رفت و لیوان آب را از آبسرد کن کنارش پر کرد و به طرف او گرفت.نسیم چشم در چشم بردیا شد و با عصبانیت و تمام زوری که داشت ، لیوان آب را پس زد و چند قطره از آن روی دست بردیا ریخت.بردیا با لحن آرامی گفت :-مگه آب نمیخواستی؟!نسیم با صدایی که از ته چاه در می آمد و به زور شنیده میشد ، گفت :-کی گفته بیای اینجا؟!بردیا : من فقط اومدم ...نسیم با صدایی بلندتر میان حرف او آمد و گفت :-بیخود اومدی! ... برو همون جایی که بودی!بردیا : ولی تو اصلاً اجازه نمیدی ...نسیم به سمت او برگشت و با اخم به چشم های بردیا خیره شد. شقیقه هایش تیر می کشید و همین باعث شد تا آخ بلندی بگوید و پرستار هم فوراً به اتاق آمد و گفت :-حالشون خوب نیست. گفتم که نباید اذیت بشه!بردیا با مظلومیت گفت :-به خدا من کاری نکردم!پرستار پرده را کشید و گفت :-شما بیرون باشین لطفاًبردیا هم مطیع دستور پرستار بیرون آمد و روی صندلی رو به رویش نشست و سرش را میان دستهایش را گرفت.بغضی راه گلویش را بسته بود و نمی توانست آن را بیرون بریزد. بعد از لحظاتی سرش را بالا آورد و انگشتهای دستانش را در هم گره زد و انگشت شستش را گاز گرفت.زیر لب با خود گفت :-لعنت به این زندگی!
قسمت دوازدهـــــم5دقیقه گذشت تا کار پرستار تمام شد و نسیم هم حالش بهتر شده بود. دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و چشمانش را به سقف دوخته بود.بردیا به آرامی پرده را کنار زد و وارد اتاق کوچکی که نسیم روی تخت خوابیده بود ، شد.به دیوار تکیه داد و دستانش را پشت کمرش قفل کرد و نسیم را نگاه کرد.دقایقی گذشت و هیچ گونه حرفی بین آن دو رد و بدل نشد. سرانجام بردیا سکوت را شکست و گفت :-هنوز انگشتری که برات گرفتم دستته.لبخندی زد و واکنشی از جانب نسیم ندید. کف کفش هایش را روی زمین می کشید و با موزاییک کف زمین ، بازی میکرد.منتظر جوابی از جانب نسیم بود. اما هیچ جوابی نشنید.سرفه ای کرد و ادامه داد :-راستی حال بابا و مامان چطوره؟!بعد اضافه کرد :-خیلی دلم براشون تنگ شده. یه بار باید حسابی از خجالتشون دربیام. سوغاتی هم براشون آوردم.انگار نسیم از دقایقی پیش روزه ی سکوت گرفته بود. هیچ حرفی نمی زد. بردیا هم هرچه سعی کرد ، نتوانست او را به حرف بیاورد.دستی به صورتش کشید و ادامه داد :-حداقل همون بد و بیراهایی که چند دقیقه پیش میدادی رو بده!سرانجام نسیم با صدایی گرفته گفت :-این بود قسمت من از زندگی؟!بردیا امیدوار شد. شاید همین را می خواست. همین سؤال و طرز صحبت نسیم نشان از آن میداد که هنوز راهی برای برگشت هست. در دلش احساس شادی کرد. باید قدر این فرصت را میدانست. کمی هول شده بود. فوراً روی صندلی ای که در کنارش بود ، نشست و انگشتهای دستانش را در هم قفل کرد و پای راستش را روی پای چپش گذاشت. انگشتهایش را هم روی زانوی پای راستش گذاشت و گفت :-باور کن هرچی که میخوام بهت بگم حقیقته ... هرچی که تو این دو سال ...نسیم میان حرفش آمد و گفت :-تو حتی یه زنگ هم نزدی!بردیا : زدم. به خدا زدم.نسیم دستانش را از روی پیشانی اش برداشت و با اخم رو به بردیا گفت :-نزدی! ... برو شماره تلفنایی که تو این دو سال به خونه مون شده رو از مخابرات پرینت بگیر ، اونوقت میفهمی که زنگ نزدی!بردیا با مظلومیت گفت :-ولی به خدا من زنگ زدم. تا اونجایی که میتونستم و اجازه شو داشتم زنگ زدم.نسیم با تمسخر گفت :-اجازه شو داشتی؟!بعد خنده ی تلخی کرد و گفت :-لابد مامان جونتون نمیذاشتن زنگ بزنی که میگی اجازه نداشتم دیگه!بردیا : نسیم باور کن من تو این دو سال تو بد شرایطی بودم.نسیم : اِ ... خارج که خیلی خوبه. کجاش بده؟!بردیا : آره ... خیلی خوبه. ولی نه اونجایی که من بودم.نسیم : کجا بودی؟!بردیا : نمیذاری که توضیح بدم.نسیم : هرچند میدونم توضیحاتت بیشتر توجیه نامربوطه!بردیا : من پیش عموم بودم. یعنی اولش نمیدونستم که قراره پیش اون باشم. ولی مجبوری رفتم. یعنی تو بد وضعیتی قرار گرفتم.نسیم دوباره به حالت قبل برگشت و گفت :-پیش عموت رفتی چیکار؟!بردیا نفس عمیقی کشید و گفت :-توی شرکتش بودم. برام نقشه کشیده بود. خبر نداشتم اوضاع چطوریه! ... من یه جورایی از دست اون و خانواده م فرار کردم. نمیتونستم اون وضع رو تحمل کنم. 2 سال پیش که میخواستم برم ، قرار شده بود به کارام تو اونور برسم و خودتم که میدونی باید یه هفته ای برمیگشتم.نسیم زهرخندی زد و گفت :-چه یه هفته ای هم برگشتی!بردیا چیزی نگفت و سکوت کرد.نسیم : خُب ... میگفتی!بردیا : هیچی. رفتم اونجا و به محض ورودم ، بابا و عمو و مامان ازم استقبال کردن. یه مهمونی خانوادگی ... یعنی اولش فکر کردم همین چهار نفریم. ولی عمو برای اون شبی که من رسیدم ، تدارک دیده بود. زن عموم و بچه های عمومم بودن.نسیم با حالتی که حسادت در آن موج میزد ، گفت :-فرانک جونم بودن؟!!!بردیا سکوت کرد و چیزی نگفت.نسیم هم با حرص نفس می کشید و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و گفت :-خُب؟! ... ادامه ش ...بردیا : اون شب حسابی ازم پذیرایی شد ...بردیا ماجرای آن شب را برای نسیم تعریف کرد. درست ساعت 8 شب منزل عموی بردیا رسید و زن عمویش اول از همه جلو آمد. پیراهن مجلسی شیکی پوشیده بود و طبق معمول هزار قلم آرایش و گردنبند و طلا و جواهرات و چی و چی و چی که این زن همراه خود یدک می کشید. موهای مش کرده و تیپی که بیشتر مناسب حال دخترهای جوان بود و این خانم 60 ساله که از عموی بردیا هم 5 سال بزرگتر بود ، زده بود و چنان ماچ و بوسه ای نثار بردیا میکرد که عمویش خجالت کشیده بود.عاقبت بعد از کلی خوش آمد گویی ، به داخل سالن رفتند و فرانک هم با چهره ای متفاوت نسبت به قبل سراغ بردیا آمد.دختری قد بلند با صورتی کشیده و چشمهایی درشت و مشکی رنگ که او هم مثل مادرش آرایش غلیظی کرده بود. موهای مشکی و بلندش را روی شانه هایش ریخته بود و با عشوه و لحنی دلبرانه گفت :-خوش اومدی بردیا جونبردیا که هیچ وقت چنین استقبالی ندیده بود ، خودش را جمع و جور کرد و کنار پدرش روی مبل دو نفره نشست. پدر بردیا به خاطر بدهی به عمویش و گرفتن مغازه و راه انداختن وضع خوب زندگی برای آنها ، تقریباً تا آخر عمر مدیون زحمات عموی بردیا بود و از این حیث زن عمویش مدام پُز میداد و مادر بردیا را شرمنده میکرد.مراسم خوش آمد گویی که تمام شد ، زن عموی بردیا رو به مادرش گفت :-خُب عاطی جون ... کی به سلامتی زنش میدی بردیامو؟!هیچ کس جز پدر و مادر بردیا در مراسم عقد او و نسیم حضور نداشتند. به خاطر اینکه همه ی فامیل های بردیا در خارج از کشور بودند و پدر و مادرش هم فقط دو روز آمدند و رفتند.عاطفه مادر بردیا با کمی تأخیر گفت :-بردیا خودش یه نفر رو داره ... یعنی چطور بگم؟!اشاره های پدر بریا مبنی بر اینکه مبادا حرفی از جانب همسرش عاطفه زده شود تا برادرش تمام زندگی شان را به باد دهد ، باعث شد تا مادر بردیا بحث نسیم را پیش نکشد.همین موضوع تعارف کردنها بیشتر باعث ناراحتی بردیا میشد و جمله ی بعدی زن عمویش بود که اعصاب بردیا را بیش از پیش به هم ریخت :-آره میدونم عزیزم ... فرانک جون هم که هنوز مجرده و ...
بعد زد زیر خنده ... خنده ای با عشوه و فوق العاده کریه که حال بردیا را بر هم میزد.او فقط برای یک هفته به اینجا آمده بود. میخواست هرچه سریعتر کارهایش را درست کند تا برای اقامت دائم در ایران باشد. ولی انگار در همین یک هفته اسیر حرفهای زن عمویش میشد. فرانک و پدرش هم به تبعیت از زن عمویش ، یک عمر زندگی شان را در زیر دستورات او اجرا کرده اند.فریبرز و فرامرز هم هنوز به مهمانی آن شب نرسیده بودند. دو پسرعمویی که سالها پیش ازدواج کرده بودند و آنها هم تابع حرفهای مادرشان بودند.تا اینجای صحبت های بردیا که رسید ، عرق پیشانی اش را پاک کرد و به صورت برافروخته ی نسیم نگاه کرد.نسیم با عصبانیت گفت :-پس یه اسم دیگه تو شناسنامه ت اومد ... آره؟!بردیا با لحنی که میخواست نسیم را به آرامش دعوت کند ، گفت :-به خدا من ...نسیم : حرف نزن بردیا ... خوب شناختمت تو این مدت ...بعد فوراً سرش را گرفت و آخ کوتاهی گفت.بردیا با عجله گفت :-طوریت شده؟ ... پرستار رو صدا کنم؟نسیم : نه ... خوبم. لازم نیست!بردیا : من تو این دو سال برخلاف اون چیزی که واسه م اتفاق افتاد ، میخواستم با سورپریز کردنت برگردم ایران.نسیم پوزخندی زد و گفت :-بله! ... دارم میبینم سورپریز جنابعالی رو!بردیا : اگه اجازه بدی بقیه شو بگم!نسیم : چه بقیه ای؟! ... لابد میخوای از شبهایی که در کنار شاهزاده خانومتون بودین ، برام بگین. هان؟!بردیا : نه به خداچهره ی بردیا خیلی مظلوم بود. انگار واقعاً گناهی نکرده باشد و بیهوده پای چوبه ی دار رفته باشد.با نگرانی گفت :-جاهای خوبم داره.نسیم جوابی نداد و بغض کرده بود.بردیا : نسیم ...نسیم با ناراحتی گفت :-اسم منو نیار ...بعد بغضش ترکید و فقط اشک ریخت. بردیا نُچی گفت و از آنجایی که پرستار هم به اتاق آمده بود و مدام بردیا را شماتت میکرد ، مجبور شد اتاق را ترک کند.آهی کشید و زیر لب گفت :-کاشکی میفهمیدی که چقدر دوستت دارم.====================دقایقی بعد ، نسیم بردیا را صدا کرد. بردیا فوراً به داخل اتاق آمد و گفت :-جانم؟!نسیم : بشین بقیه شو بگو ... میخوام از هووم بیشتر بدونم. چقدر بدبختم من!بردیا با ناراحتی روی صندلی نشست و ادامه داد :-یک ساعت بعد فرامرز و فریبرز با بچه هاشون اومدن و لااقل من اینطوری راحت تر بودم. چون دو تا هم صحبت پیدا کرده بودم. از بچه گی هم با هم خوب بودیم و راحت میشِستیم حرفامونو میزدیم. تصمیم داشتم یه جوری از طریق فرامرز و فریبرز به زن عمو بفهمونم که من زن دارم. زن عقد کرده و رسمی! ... نه کسی که فقط رفته باشم خواستگاریش و شیرینی خورده م باشه. کسی که زن خودمه!اینجای حرفهایش که رسید ، نگاهی به نسیم انداخت. نسیم دیوار کنارش را نگاه میکرد و روی آن خط می کشید ، ولی گوشش به بردیا بود.سر میز شام ، عموی بردیا گفت :-خُب مهندس جان ... اوضاع کار چطوره؟!بردیا : خدا رو شکر عمو جان. بد نیست. امیدوارم وقتی رسیدم ایران ، بهترم بشه.
بردیا سعی داشت با این حرف به زن عمویش بفهماند که ماندنی نیست. اما زن عمویش فوراً گفت :-اگه من گذاشتم تو بری! ... کجا میخوای بری؟ ... اینجا که ازدواج کردی ، زن و بچه تم همینجان. ایران میخوای بری چیکار؟! ... خیلی وضعیت اونجا خوبه؟ ... حوصله داریا ... نه عاطی جون؟! ... جوجه بکش عاطی جون ... چرا کم اشتها شدی؟!مادر بردیا که اتفاقاً خانم خوب و خوش برخوردی هم بود ، گفت :-مرسی میکشم نازنین جان ... راستش بردیا یه کم سرش تو ایران شلوغ شده. اینه که نمیتونه اونجا رو ول کنه. نه بردبار؟پدر بردیا با اینکه غذا در دهانش بود ، فوراً گفت :-آره آره ... کار مهمترهنازنین : ای بابا ... این پسر دیگه وقت زن گرفتنشه. چیزی هم که زیاده ، دختر خوب! ... دور و برش ریخته. مگه نه بردبار؟!عموی بردیا فوراً گفت :-بله بله ... راست میگن خانم.نازنین : من همیشه راست میگم. سالاد بکش برامرفتارش به گونه ای بود که بردیا را ناراحت میکرد. به راحتی هرچه تمام تر هر مجلسی را در دست خودش میگرفت. ادعای بزرگی میکرد. هیچ وقت بردیا نتوانست با اخلاق او کنار بیاید.====================بعد از صرف شام ، بردیا با صدای تقریباً بلندی رو به پدرش گفت :-بابا بریم خونه دیگه ... دیر وقته ... منم خسته م.پدر بردیا : آره راست میگی بابا ... بریم که توأم تازه رسیدی.نازنین : کجا کجا؟! ... مگه من میذارم دامادم بره؟! ... اون موقع ها که میذاشتم بری ، تموم شد. اون وقتا تو ایران درس میخوندی و بهونه می آوردی که درس داری ، پروژه داری ، فلان! ... اما الان دیگه نه درسی هست ، نه چیزی! ... همینجا میمونی. هیچ جا نمیری.بعد رو به عموی بردیا گفت :-بگو بردبارعموی بردیا : بله ... راست میگه زن عموت ، عمو جون. درس مرس که تموم شد. شدی آقا مهندس. حالا دیگه وقتشه بیای پیش خودم کار کنی.با این جمله ، انگار با پُتک محکم بر سر بردیا می کوبیدند. شرکتی که عمویش کار میکرد ، یک شرکت امنیتی بود که هرکس اگر پایش را آنجا میگذاشت ، محال بود که اجازه دهند از آن کشور خارج شود.اینها را که بردیا گفت ، نسیم پوزخندی زد و گفت :-چه جالب! ... پس شما الان چطوری اینجایی؟!بردیا با کمال صداقت گفت :-دنبالمن ... کلی اطلاعات از اون شرکت دارم که اگه دستشون بهم برسه ، معلوم نیست باهام چیکار کنن. با تغییر چهره برگشتم ایران.نسیم : یعنی چی؟!بردیا : یعنی این قیافه ای که میبینی ، همه ش به خاطر تغییر چهره ایه که دوستم برام انجام داده.نسیم خشکش زده بود و مات بردیا را نگاه میکرد. یعنی باید تمام حرفهای او را باور میکرد؟! ... یعنی این همه کج خیالی راجع به او غلط بود؟! ... پس جواب این دو سال انتظارش چه میشد؟! ... پاسخ این دو سال را چه کسی میداد؟!بردیا : حاضرم جبران کنم نسیم ... برای همینم اومدم. اومدم که جبران کنم.نسیم : پس زنت چی؟!بردیا : زنم؟!نسیم : فرانک!نگاهی به چهره ی نگران مامان کردم و گفتم :-ایشالا که طوریش نمیشه. دکترش کجاست؟الناز با دست یه اتاقی رو نشون داد و منم به همراه ستار وارد اتاق شدم. دکتر پشت میز نشسته بود و ما دو تا هم رفتیم روی صندلی نشستیم و من گفتم :-ببخشید آقای دکتر حال داییم چطوره؟ ... چیزی شده که به بقیه نمیتونین بگین؟ستار : آره دکتر ... اگه چیزی هست به ما بگین. این احسان تحملش کمه ، ولی من تحملش رو دارم.دکتر لبخندی زد و گفت :-فعلاً وضعیتشون خوب نیست.-یعنی چی خوب نیست دکتر؟!ستار : یعنی دار فانی را وداع گفت؟!-اِ ... زبونتو گاز بگیردکتر : نه خدا نکنه.دکتر از جاش بلند شد و اومد رو به روی ما رو مبل نشست و گفت :-یعنی معلوم نیست کی بتونن دوباره صحبت کنن!جفتمون با هم گفتیم :-چی؟!بعد من اضافه کردم :-یعنی چی آقای دکتر؟ ... دارین نگرانم میکنین.دکتر : نه ... نگران نشید. ولی میدونید ... ایشون یه سکته امروز کردن. برای همین فعلاً وضعشون مساعد نیست.-خُب کی مساعد میشه؟!ستار : دکتر مساعد هم نشد ، نشد. عمرشو کرده بود.-اِه ... تو اصلاً واسه چی اومدی؟ ... یه دقیقه برو بیرون من دارم با دکتر حرف میزنم.ستار : مثل اینکه دایی زنمه هادکتر : آقا دعوا چرا میکنید؟ ... ایشون به خاطر فشار عصبی که روی مغزشون اومده ، تا اطلاع ثانوی قادر به تکلم نیستن. یعنی زبونشون واسه صحبت نمیچرخه.با کف دست زدم تو پیشونیم که ستار فوراً گفت :-نکن همچین عزیزم ... نزن خودتو. چرا خود زنی میکنی آخه؟ ... چیزی نیست که. یه عمر حرف زد با زبون چرب و نرمش جیب این و اون و زد. حالا یه مدت حرف نزنه ، این و اون جیبشو بزنن.
دکتر خندید و گفت :-مگه شغلشون چیه؟!ستار : تو بازارن دکتر-ستار میشه تو حرف نزنی؟! ... ببین اصلاً حرف نزنی ، کسی نمیگه لالیا ...بعد رو به دکتر گفتم :-حالا من چیکار باید بکنم دکتر؟!دکتر : توکل به خدا-کی به هوش میاد؟دکتر : احتمالاً تا چند ساعت دیگه. البته اینطوری که تجربه دارم واسه این سکته ها همینطوری بوده. دعا کنید بتونه صحبت کنه.-ایشالا ... بعد الان بقیه هم اینو میدونن؟دکتر : خیر ... من گفتم فعلاً حالشون مساعد نیست و تا چند روز نمیتونن صحبت کنن. چند تا حرف تخصصی هم زدم که دیگه گیر ندن و فعلاً خیالشون راحت بشه.-ممنون از لطفتونبا ستار از اتاق بیرون اومدیم و چشمم خورد به مونا که کنار زن دایی روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود.نگاهم به مونا بود. دست راستشو جلوی دهنش گرفته بود و اون یکی دستش رو هم انداخته بود رو شونه ی زندایی و دلداریش میداد. دلم به حالشون سوخت. یاد وقتی افتادم که بابا فوت کرد. الناز دقیقاً کاری رو میکرد که مونا داره میکنه. یه آن دلم لرزید. دوست نداشتم واسه دایی م و خانواده ش هم این اتفاق بیفته. درسته خیلی دل خوشی از فامیل ندارم ، ولی هرچی باشه از یه ریشه ایم.عمو سهند اومد نزدیک من و منو با خودش اونور تر برد تا کسی صحبتامونو نشنوه.عمو سهند : چی شد عمو جون؟!آثار اضطراب و نگرانی در صورت عمو سهند مشخص بود. نمیدونستم چطوری براش توضیح بدم.با کمی معطلی گفتم :-هیچی عمو ... همون چیزایی که به شما گفته ، به ما هم گفت.عمو سهند : به ما گفت یه مدت انگار نمیتونه حرف بزنه.-آرهعمو سهند : نگفت واسه چی؟-والا انگار به دستگاه عصبیش فشار آورده. واسه همونهعمو سهند : هی بهش گفتم حرص و جوش این بازار رو نخور ... بیا اینم عاقبتش-کی اینطوری شد؟عمو سهند : همین صبحی ... یکی از حجره دارا زنگ میزنه میگه فلان قدر از جنسای دایی ت مرجوعی شده و کلی ضرر بهش زده ... اینم که حرص و جوشی! ... زد سکته رو ...-ایشالا حالش بهتر میشه.عمو سهند : ایشالا ایشالا-من برم پایین عموعمو سهند : پایین چرا؟-یکی از همکارام همین جا بستریه. میرم یه سر بهش بزنم و برگردم.عمو سهند : به سلامت عمو جون-خداحافظرفتم سمت پله ها و به مزدک زنگ زدم :-الو ... الو مزدک کجایی؟مزدک : سلام ... پیش یه خانوم محترم-نسیم؟مزدک : نه بابا ... یه خانومی هست که حدود 6-25 ساله شه و به نظرم کِیس مناسبیه.-اَه ... حالا وقت شوخیه؟مزدک : میگه بابام کارخونه داره. برم بگیرمش احسان؟-نسیم کدوم اتاق خوابیده؟مزدک : بیا اورژانس-شما اونجایین؟مزدک : داریم میریم اونجا-باشه اومدم.
قسمت سیزدهــــــمرسیدم اورژانس و مشخصات نسیم رو گفتم و اولش پرستار میگفت چند نفر میرین عیادت و نمیشه و این حرفا ... بعد از کمی صحبت اجازه داد منم برم. جلوی اتاق رسیدم و پرده رو کنار زدم. بقیه هم اونجا بودن. نسیم روی تخت خوابیده بود و دستش روی پیشونیش بود و داشت حرفای بقیه رو میشنید.با صدای بلند گفتم :-سلامهمه برگشتن سمت من و سلام کردن.مزدک اومد جلو و گفت :-به به مهندس جون کجا بودی تا حالا؟! ... سلام ... اُقر بخیر ... چه حال چه احوال؟!بی توجه به مزدک رفتم جلوتر و گفتم :-خوبین خانم مهندس؟!نسیم با خنده گفت :-مرسی ... شما نفرینم کردین. دیگه من افتادم گوشه ی بیمارستان.-این حرفا چیه؟! ... من چرا باید نفرین کنم؟!نسیم گوشی خودشو از تو جیبش بیرون آورد و صدای ضبط شده ی منو گذاشت. همه حتی دکتر که همیشه جدیه ، خندیدن. با دلخوری گفتم :-دستتون درد نکنه دیگه ... حالا صدای منو از اون تو ضبط میکنین؟مزدک : از اون تو نبود که احسان ... شما اون تو بودی ، ایشون بیرونش بود.-میشه شما ساکت؟!نواب با خنده گفت :-ولی خودمونیم آقای ارادت خیلی سوژه ی مناسبی شده.نسیم : میخواستم به عنوان مدرک جرم ازش استفاده کنم. حیف که نشد! ... تازه مدارکتونم قایم کردم که نتونید برید.رو به دکتر گفتم :-اونوقت شما هیچی بهشون نمیگین دکتر؟!دکتر : اشکالی نداره که مهندس ارادت ... اقلاً اینطوری یه کم خندیدیم.-حالا اگه من بودم این کار رو میکردم ، همه تون بهم میپریدینا.مزدک : آره دقیقاً خوب گفتی.نواب : اون که صد البته. شکی توش نیست.-بیا ... اونوقت میگن خانوما مظلومن! ... مردا که مظلوم ترن.دکتر : حالا بحث شوخی و این حرفا رو فراموش کنیم.بعد رو به نسیم گفت :-شما کی مرخص میشی خانم مهندس؟نسیم : والا نمیدونم. فکر کنم یه روزی باید اینجا باشم. باید از پرستار بپرسم.نواب : مگه شوهرت از پرستار نپرسید؟!قیافه ی نسیم یه دفعه ای درهم شد و حرفی نزد. من تازه یادم اومد که نسیم نامزد داره. پس نامزدش کجا بود؟!اطرافمو نگاه کردم. آقای اقبالی که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. نواب و مزدک و من و دکتر هم جلوی نسیم وایساده بودیم. پس نامزد نسیم کجاست؟!تو همین لحظه یه آقای تقریباً قد بلندی وارد شد. قیافه ی ژولیده پولیده ای هم داشت و یه کم ظاهرش نامناسب بود.اومد با تک تکمون دست داد و آخر سر گفت :-ببخشید که من وضعم الان مناسب نیست. جای درستی نبودم ، برای همین یه کم سر و وضعم به هم ریخته.با خودم گفتم :-نسیم با این همه دبدبه کبکبه ای که داره ، شوهرش اینه؟!تو کف قیافه ی پسره مونده بودم. اصلاً فکرشم نمیکردم همچین کسی نامزد نسیم ِ پر مدعا باشه!خودشو معرفی کرد. اسمش بردیا بود. بعد از دقایقی که حرف از مرخص شدن نسیم شد ، گفت :-یه روز باید اینجا بمونه. الانم یه تخت واسه ش تو بخش گرفتم. قراره چند تا آزمایش از سرش گرفته بشه. دکترش تازه اومده.
تقریباً بیست دقیقه ای اونجا بودیم و همه ش در مورد شرکت و جلسه صحبت کردیم. آخرسر نسیم گفت :-حالا من که نبودم چی دکتر؟!دکتر : شما عذرتون موجه بود.نسیم : یعنی امیدی هست؟دکتر لبخندی زد و گفت :-تا ببینیم خدا چی میخواد. امیدوارم این رقابت سالم باشه و ادامه پیدا کنه. شما که یه کم شیطونی کردین خانم مهندس.نسیم خندید و گفت :-ولی منظور بدی نداشتم.بعد رو به من گفت :-اگه اذیتتون کردم شرمنده آقای مهندسمن که هم از دستش دلخور بودم و هم از دیدن قیافه ی نامزدش در تعجب ، گفتم :-نه ... خواهش میکنم. بالاخره ایده ی جالبی بود. تو ذهنتون اومد دیگه.نسیم : فکر کنم ناراحتین.-نه ... مهم نیست.مزدک : حالا بیخیال این چیزا رو ... دکتر بریم شرکت؟ ... کلی کار داریم.دکتر : بله بله ...بعد جلوتر اومد و گفت :-خُب خانم مهندس با اجازه ... امیدوارم حالتون بهتر بشه.بعد دست بردیا رو گرفت و گفت :-مواظب این خانم مهندس ما باش.بردیا هم لبخندی زد و گفت :-چشمدکتر : مبارکتون باشه. به پای هم پیر شین ایشالابردیا : ممنوننسیم دمغ بود. حس میکردم فقط لبخند زورکی میزنه. خواستگارای قبلیش خیلی از این پسره سرتر بودن. واقعاً حیف شد.باهاشون خداحافظی کردیم و من و همکارام اومدیم طبقه ی بالا ... دکتر و بقیه ی همکارام با خانواده م سلام و علیکی کردن و بعد از احوالپرسی ، چون دیدم وضعیت دایی فرقی نکرده ، با همکارا به طرف اداره حرکت کردیم.تو راه به مزدک گفتم :-دیدی نامزدشو؟مزدک : آره ... خاک تو سرش با این انتخابش-جدی اینا کی نامزد کردن؟مزدک : نمیدونم والا ... نواب میگفت انگار دو سالی میشه!-دو سال؟!!!!مزدک : آره-پس چرا انقدر بی خبر؟مزدک : بابا گفتم که بهت ... زندگی خصوصی آدما به خودشون مربوطه. مگه من میام از زندگی شخصیم چیزی برات بگم؟-نه! ... فقط از عمه ت گفتی.مزدک با خنده گفت :-آره ... اون فرق داره.-ولی حیف شد به نظرم.مزدک : چیه؟ ... نکنه تو نسیم و میخواستی؟-من؟!مزدک : نه ... عمه م!-نه بابا ... دلت خوشه ها. من فقط یه طوری شدم وقتی نامزدشو دیدم. اولش که فکر کردم طرف معتاده!مزدک : حالا دیگه از این فکرا نکن. به فکر هیئت مدیره باش.-فعلاً که این دختره زنده ست و معلوم نیست ...مزدک پرید وسط حرفم و گفت :-چرا ... معلومه.-چی معلومه؟مزدک : جنابعالی میای تو هیئت مدیره. امروز شاهکار کردی. یادت رفته؟-فکر نکنم. نسیم هنوز ...مزدک : میگم میای ... یعنی میای.-نکنه تو یه چی میدونی که ...مزدک : اینو مطمئن باش که من یه چیزای دیگه ای هم میدونم که تو نمیدونی.-مزدک جون من راستشو بگومزدک : بذار برسیم شرکت ، خود دکتر بهت بگه.-ایولمزدک : حالا ما رو به کشتن نده بابا-بیشتر از این خوشحالم که بالاخره به چیزی که میخواستم ، رسیدم.مزدک : حالا قیافه تو تابلو نکن تا برسیم.-خوب شد امروز کسی نمیدونست.مزدک : چی رو؟-همین موضوعی که به دایی م گفتم.مزدک : که یکی رو در نظر داری؟-آره ... به هوشم بیاد ، دیگه نمیتونه صحبت کنه و همه چی منتفیه.مزدک : الان خوشحالی؟-برای دایی م که اینطوری شده ، نه! ... ولی اینکه نمیتونه به بقیه بگه که من چنین حرفی زدم ، خوشحالم.مزدک : مردتیکه ی جاه طلب! ... اصلاً هیئت مدیره کنسله!-اِ ... مسخره بازی در نیار دیگه.مزدک : همین که گفتم.-مثل اینکه من از تو سابقه م بالاتره ها.یه کم گذشت تا رسیدیم شرکت و منم با قیافه ای خوشحال که نمیتونستم پنهانش کنم ، رفتم بالا و فوراً رفتم تو اتاقم و خسروی رو دیدم که روی صندلی ش نشسته.تا رسیدم تو اتاق گفت :-مهندس من نمیدونم چطوری بهت بگم؟برگشتم طرفش و گفتم :-چی رو؟!
خسروی : نمیدونم چرا یهویی اینا تو میز من بود؟!-چیا؟خسروی یه سری برگه رو داد به من.برگه های ریز متره بود. یه لحظه یاد نسیم افتادم و خندیدم.خسروی : چرا به جای اینکه ناراحت باشی ، میخندی؟!-از دست این خانم مهندسخسروی : کدوم خانم مهندس؟!-ندامتخسروی : چرا؟ ... چی شده مگه؟-فکر کنم این برگه ها رو ایشون تو این میز گذاشته.خسروی : چرا باید همچین کاری کنه؟!-از لج و لجبازی با من که امروز تو مناقصه نتونم خوب کارمو پیش ببرم.خسروی : جداً؟!-آرهخسروی : اونوقت چرا تو کشوی میز من؟!-اونشو دیگه نمیدونم.چند دقیقه بعد وقتی میخواستم از در اتاق برم بیرون ، رو به خسروی گفتم :-شما چند وقت پیش از خانم ندامت خواستگاری کردی مهندس؟!خسروی یه لحظه هول شد و گفت :-بله بله-و ایشون هم جواب رد داد. درسته؟!خسروی با اخم گفت :-بلهمنم با خنده گفتم :-پس واسه همونه که اینا رو گذاشته تو کشوی میز شما ... میخواسته بعداً متهم بشی و اینجوری تلافی کرده باشه.خسروی : من متوجه نمیشم.-من ایشون رو خوب میشناسم. مهم اینه که من متوجه شدم.بعد با خنده از اتاق بیرون اومدم. آقا رمضون یه سینی دستش بود و داشت میرفت تو آبدارخونه که تا منو دید ، گفت :-آقای مهندس زود برین اتاق آقای رئیس که کارتون دارن.خوشحال شدم. حدس زدم رئیس میخواد چی بهم بگه. مزدک از اتاقش بیرون اومد و گفت :-نگران نباش. خبر خوشیه.-امیدوارم همینطوری باشه.مزدک : ببین؟!-هان؟!مزدک : اگه احیاناً حکم اخراجتو داد ، نگران نباش. خودم دوباره استخدامت میکنم.-خفه!خواستم برم که دوباره گفت :-ببین احسان؟!-دیگه چیه؟!مزدک : اگه گفت نسیم میاد تو هیئت مدیره ، بازم نگران نباش. چیزی که زیاده فرصت دوباره!-میشه بس کنی؟! ... میذاری برم یا نه؟!مزدک : بله بله بفرمایید.چند قدم دیگه رفتم که باز گفت :-احسان احسان؟!برگشتم سمتش و گفتم :-ای زهر ...صدام بلند بود و فوراً با صدای آرومی گفتم :-ای زهرمار ... چیه هی میگی احسان احسان؟!مزدک با خنده گفت :-موفق باشیمنم خندیدم و گفتم :-کوفت! ... حالا برم؟مزدک : آره برو-دیگه سؤالی درخواستی تهدیدی چیزی نمونده؟مزدک : نه نه ... برو خیالت راحت-پس اجازه هست دیگه؟!مزدک : اِه ... برو دیگه مردتیکهبا خنده رفتم جلوی اتاق رئیس و در زدم.دکتر : بفرماییدوارد اتاق شدم و با لبخندی که دکتر بر لبش داشت ، من بیشتر تو دلم احساس رضایت و خوشحالی کردم.
-اجازه هست دکتر؟!دکتر : خواهش میکنم. بفرمایید بشینید.روی مبل نشستم و دکتر دستاشو گذاشت روی میز و با خودکارش مشغول بازی کردن شد و گفت :-خُب مناقصه چطور بود؟!-عالی ... تجربه ی خیلی خوبی بود. اولین مناقصه ای بود که خودم با اعتماد به نفس ظاهر شدم.دکتر : خوبه. خوشحالم که چنین احساسی داری. امیدوارم همیشه موفق باشی.-ممنون. امیدوارم در کنار شمادکتر لبخندی زد و یه برگه به من داد و گفت :-اینو بی زحمت پر کن!یاد حرف مزدک افتادم و گفتم :-فرم اخراجه؟!دکتر ابروهاشو به نشانه ی تعجب بالا داد و گفت :-فرم اخراج؟! ... چرا اخراج؟خنده م گرفت و گفتم :-آخه این مزدک منو خیلی اذیت میکنه. گفت الان بری تو اتاق رئیس ، میخواد اخراجت کنه.دکتر خندید و گفت :-مهدوی شوخی زیاد میکنه. شما که دیگه باید تو این چند سال بشناسیش.-بله ... خُب اینو چیکار کنم؟دکتر : پُرش کن.-میشه بدونم چی هست؟!دکتر : یه نوع تعهد دیگه در زمینه ی کاری. تعهدی دوباره-چرا دوباره؟دکتر : چون شما الان عضو مهمی در شرکت هستین.-منظورتونو متوجه نمیشم.دکتر : این دو روز هم فقط یه نمایش برای این بود که بدونم کارمندام چطوری دل به کار میدن. دو تا از کارمندای پرتلاش و خوبم رو انتخاب کردم تا ببینم چطوری از پس نظارت یک پروژه ی بزرگ برمیان. از اولم تصمیم داشتم شما رو بیارم تو هیئت مدیره. چون هم سابقه ت بیشتره و هم کارت بهتر. خانم ندامت هم باشه ایشالا واسه آینده.همون چیزی که تو این چند دقیقه بهش فکر میکردم ، شد و با احساس رضایت و خوشحالی زیاد ، برگه رو امضا کردم و مشخصاتم رو توش نوشتم.دکتر نگاهی بهش انداخت و گفت :-یه چیز دیگه!-جانم؟ ... بفرماییددکتر : شما فعلاً میری بیرون از شرکت-بیرون؟! ... چرا؟استرس گرفتم. هول شده بودم و قبل از اینکه دکتر حرفی بزنه ، گفتم :-چیزی شده آقای رئیس؟!دکتر خندید و گفت :-نه ... چرا هول شدی؟ ... فقط گفتم یه توک پا برو بیرون تا بهت بگم.-خُب چیکار باید بکنم؟!دکتر : رو به روی شرکت ... میری پیش آقا رحیم شیرینی فروش ... یه کیلو شیرینی به مناسبت این عنوان جدیدت میگیری و میای شرکت.خنده م گرفت و گفتم :-شما که منو ترسوندی ... چشم همین الان میرم. اصلاً 2 کیلو میگیرم.دکتر : برو به سلامتاز اتاق بیرون اومدم و با خوشحالی خبر پست جدیدم رو به بقیه دادم. شیرینی رو که گرفتم ، از کارکنان شیرینی فروشی تا مردمی که اونجا بودن ، همه رو شیرینی تعارف کردم. نرسیده به شرکت انقدر همه هجوم آوردن که دو کیلو شیرینی م تموم شدم و مجبور شدم دو کیلو دیگه بگیرم. یه تعداد هم جلوی در شیرینی فروشی وایساده بودن ، فکر کرده بودن نذری ای چیزیه!آخرسر 10 تا دونه شیرینی از جعبه ی دوم باقی موند و آوردمش بالا و بین بقیه پخش کردم.بعد از نیم ساعتی که از این قضایا گذشت ، توی اتاقم به صندلی م تکیه دادم و مشغول نگاه کردن به عنوان جدیدم بودم.هدفون رو برداشتم و موزیک دلخواهم رو انتخاب کردم و مشغول شنیدن شدم.
قسمت چهــــــــاردهــــــمنسیم با برانکارد به داخل آزمایشگاه برده شد. بردیا هم روی یکی از صندلی های سالن نشست. سرش را پایین انداخت و گوشی اش در همان لحظه زنگ خورد.دوستش معین بود. تنها کسی که شماره ی جدیدش را داشت.بردیا : سلاممعین : سلام کجایی؟!بردیا : بیمارستانممعین : بیمارستان چرا؟بردیا : به خدا شرمنده ... من ماشین تو رو هم باید برسونم دستتمعین : خفه شو بابا ... من که واسه ماشین زنگ نزدم.بردیا : پس چی؟معین : نگران خودتم خره ... مگه قرار نبود بری دنبال نامزدت؟!بردیا : الان همون جام دیگه. یعنی پیش اونم.معین : پس چرا میگی بیمارستانی؟بردیا : چون ماشین زد بهش.معین حرفی نزد و بردیا ادامه داد :-زنده ست بابامعین : منو نگران کردی حسابی. پولی چیزی میخوای برات بیارم؟بردیا : نه دیگه. بیشتر از این مزاحمت نمیشم.معین : آدرس بدهبردیا : به جان معین لازم ندارم.معین : میگم آدرس بده.بردیا : آقا تو گوش بده به من.معین : همون قبلاً به حرفات گوش میدادم بسه.بردیا : بابا پول هست. پس اون شرکت رو از کجا آوردم؟معین : فعلاً که تو کاره ای تو اون شرکت نیستی!بردیا : آره ... همه شو زدم به نامش.معین : کار خوبی کردی. مگه پشیمونی؟بردیا : نه والامعین : پس دیگه نگرانی ت واسه چیه؟ ... آدرس بده.بردیا : دلم شور میزنه که قبول نکنه. میگم پول هست.معین : مگه میشه قبول نکنه؟!بردیا : نمیدونممعین : نمیدونم نداره. کدوم بیمارستانی؟!بردیا آدرس بیمارستان را به معین داد و تماس را قطع کرد.5 دقیقه بعد تخت نسیم به همراه پرستار از اتاق خارج شد.بردیا آمد جلو و گفت :-چی شد خانم پرستار؟!پرستار با بی تفاوتی گفت :-یک ساعت دیگه جوابش میاد.بردیا تشکر کرد و تخت نسیم را گرفت و آن را به بخش برد. به یکی از اتاق های طبقه دوم رفتند. خوشبختانه مریضی در اتاق نبود و بردیا می توانست در آنجا بماند.نسیم در تمام مدتی که به اتاق می آمد ، پتویش را روی خودش کشیده بود و حرفی نمیزد. وقتی به اتاق رسیدند ، زیر چشمی نگاهی به اتاق انداخت و باز هم حرفی نزد.بردیا نزدیک آمد و گفت :-پنجره رو برات باز کنم؟!نسیم سکوت کرده بود و بردیا به طرف پنجره رفت. کمی آن را باز کرد و روی صندلی کنار تخت نسیم نشست و گفت :-پرستار گفت یک ساعت دیگه ...نسیم : شنیدم!بردیا سکوت کرد و خیره به نسیم که زیر پتو برای خودش پناه گرفته بود ، نگاه میکرد.خودش را روی صندلی جا به جا کرد و گفت :-دوستم داره میاد اینجانسیم حرفی نزد و بردیا ادامه داد :-تو این دو سال خیلی کمکم کرده. یعنی طرح و برنامه ی من با اون بوده.نسیم باز هم چیزی نگفت. بردیا کلافه دستش را به موهایش کشید و با دندانهای جلویش ، انگشت اشاره ی دست راستش را گاز گرفت. بعد از آن لبش را هم گاز گرفت و عاقبت با لحن دلخوری گفت :-ادامه شو بگم؟!نسیم کاملاً بی تفاوت گفت :-هرجور راحتی!بردیا : من با هیچ دختری ازدواج نکردم نسیم!نسیم : تو که راست میگی!بردیا : اونا شناسنامه ی منو دیدن و همه چی به هم خورد.نسیم با طعنه گفت :-شما که میتونستی المثنی بگیری!بردیا : ولی نگرفتم! ... چون ...نسیم گوشهایش را تیز تر کرد تا حرف بردیا را واضح تر بشنود. بردیا نفسی از روی حرص بیرون داد و گفت :-من هرگز به فرانک فکر نکردم و نمیکنم. من تو رو دوســــ ...نسیم پرید میان حرفش و با عصبانیت گفت :-بسه!بردیا نگاهی به درب اتاق انداخت. خوشبختانه بسته بود و نفسی با آرامش بیرون داد و گفت :-من رفتم شرکت عموم این درست! ... ولی هیچ وقت با فرانک عقد نکردم! ... نامزد هم نبودیم. اون حرفایی که زدم ، تراوشات ذهن زن عموم بوده ، نه من یا خانواده م! ... اینو بفهم.نسیم فوراً سرش را از زیر پتو بیرون آورد. موهایش آشفته به اطراف صورتش ریخته بودند. با حرص نفس می کشید. چشمانش را برای لحظاتی بست و دوباره باز کرد. دندانهایش را روی هم فشرد و با ناراحتی گفت :-پس من برات مهم نبودم که حتی یه خبر ازم نگرفتی؟!