بردیا فوراً گفت :-به خدا قسم من میخواستم خبر بگیرم. ولی دسترسی به هیچی نداشتم.نسیم پوزخندی زد و گفت :-مگه برده بودنت کویر؟! ... چه حرفا!بردیا : باور کن از کویر هم بدتر بود. تو تا حالا تو هیچ شرکتی نبودی که سِری باشه؟!نسیم با حالتی که حوصله ی شنیدن حرفهای بردیا را نداشت ، گفت :-تو رو خدا بس کن!بعد سرش را دوباره زیر پتو برد و گفت :-معلوم نیست دو سال تو اون شرکت کوفتی چه غلطی میکردی که اصلاً نمیتونی حرفی ازش بزنی!بردیا نزدیک بود بغضش بگیرد. نمیدانست چطور برای نسیم توضیح دهد. دستانش را به پنجره ی نیمه باز شده تکیه داد و سرش را پایین انداخت. آهی کشید و گفت :-دو سال پیش وقتی داشتم از کنارت میرفتم رو یادته؟!نسیم حرفی نزد. بردیا نگاهش کرد و گفت :-بهت چی گفتم؟!نسیم هم بغضش گرفت و پتو را کنار زد و چهار زانو روی تخت نشست.بردیا با صدای بلندتری گفت :-گفتم برمیگردم یا نه؟!نسیم با بغض گفت :-ولی کِی برگشتی؟!بردیا با لحنی آرام گفت :-عزیز من ...نسیم : به من نگو عزیزم!بردیا : چشمنسیم نگاهی به بردیا انداخت. یاد زمانی افتاد که بعد از عصبانیتش ، بردیا فوراً او را آرام میکرد و میگفت :-چشم!ذهنش به آن روزها رفت ...نسیم : گفتم که نمیخواد توضیح بدی!بردیا : ولی من باید برات بگم.نسیم : مخالفت پدر و مادرتو بهم بگی؟!بردیا : نه! ... من موافقشون میکنم.نسیم : چطوری؟بردیا : اونش با من!نسیم پوزخندی زد و بردیا دستانش را گرفت. نسیم فوراً دستانش را از او جدا کرد و گفت :-ما هنوز نامحرمیم!درب ماشین را باز کرد و وقتی داشت خارج میشد ، گفت :-شاید تا آخر نامحرم بمونیم.بردیا : ولی باید بگم که نمی مونیم.نسیم : با مخالفتای پدر و مادرت؟!بردیا : درست میشه.نسیم با حرص گفت :-با گیر دادنای مامان بابام؟!بردیا آرام تر از قبل گفت :-اونم درست میشه.نسیم با عصبانیت فریاد زد :-با این همه مشکل؟!بردیا لبخندی زد و گفت :-مشکلاتو به جون میخرم.نسیم : حتی به قیمت جونت حاضری؟!بردیا : حتی به قیمت جونم!نسیم : ولی من نمی تونم این وضعو تحمل کنم.بردیا : درست میشه نسیممنسیم : من تحملشو ندارم.بردیا : درستش میکنم.بعد با لحنی محکم تر گفت :-درستش میکنیم.نسیم برگشت و نگاهی به بردیا کرد و گفت :-بیخیال من شو ... برو پی زندگیتبردیا : نمیتونمنسیم با عصبانیت گفت :-پس فعلاً با من حرف نزن. لااقل تا یه هفته! ... بذار فکرامو بکنم و آروم بشم.بردیا فقط لبخند زد و گفت :-چشم!و حالا نسیم به یاد آن چشم ، بی اختیار لبخندی زد و بعد بغضش ترکید و گریه کرد. پتویش را جلوی خودش گرفت و به هق هق افتاد.بردیا نزدیک تر شد و لبه ی تخت نسیم نشست و دستانش را در هم حلقه کرد. نگاهی به دو تخت کنار نسیم و بعد هم به سه تخت پشت سرش انداخت و باز هم نسیم را نگاه کرد که گریه میکرد. لیوانی را که روی میز کنارش بود ، برداشت و به طرف یخچال رفت. هیچ چیزی داخل یخچال نبود. فقط یک پارچ آب که لیوان را پر از آب کرد و به طرف نسیم برگشت. لیوان را به سمتش گرفت و گفت :-بیا بخور ... چند ساعته چیزی نخوردی.نسیم دستانش را از روی صورتش برداشت و لیوان را از بردیا گرفت. یک نفس همه را خورد و بعد لیوان را به طرف بردیا گرفت. بردیا لبخندی تحویلش داد و گفت :-برم ناهار برات بگیرم؟نسیم حرفی نزد و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد و پنجره را نگاه کرد.بردیا دوباره روی تخت نشست و با لیوانِ در دستش مشغول بازی کردن شد. بعد از چند دقیقه ، نسیم سکوت را شکست و گفت :-گفتی یه سورپریز داری!بردیا سرش را بالا آورد و با لبخند گفت :-آره ... چه خوب یادته!نسیم با اخم نگاهی گذار به بردیا انداخت و گفت :-همه چی خوب یادم میمونه.بردیا : آره دارم. بگم برات؟نسیم : در مورد چی هست؟!بردیا : یه کارایی تو این دو سال ...نسیم فوراً دستانش را جلو آورد و گفت :-ببین! ... حرف از اون دو سال نزن.بردیا چیزی نگفت و فقط به نسیم خیره شد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد :-سعی کردم لااقل اون بدی رو با این خوبی جبران کنم.نسیم پوزخندی زد و گفت :-جداً؟! ... پس خوبه که هنوز خوبی یادته.بردیا سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.گوشی اش زنگ خورد. معین بود ...بردیا : جانم؟!معین : سلام ... کدوم طبقه بیام؟بردیا : سلام ... به همین سرعت رسیدی؟معین : آره دیگه ... کجا بیام حالا؟نسیم با شک بردیا را نگاه میکرد. نگاهش به پنجره افتاد و باز از روی تردید و سؤال بردیا را نگاه کرد. مشغول جویدن ناخن هایش شد و باز هم اشک ریخت.بردیا به طرف پنجره رفت و در حالیکه دست چپش را به پنجره تکیه داده بود ، گفت :-بیا طبقه ی دوم ... اتاق ...
معین : الان میام.بردیا تماس را قطع کرد و به طرف نسیم برگشت.بردیا : نمیخوای بدونی کی بود؟!نسیم شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :-تو این مدت با خیلیا آشنا شدی. مگه مهمه؟!بردیا : آره مهمه ... مثل همیشه.و لبخند دوباره ی بردیا ، او را بیش از پیش یاد گذشته می انداخت ...باز هم روزهای قدیم به یادش افتاد ...بردیا و نسیم در رستوران منتظر غذا بودند که گوشی بردیا زنگ خورد.بردیا : بله؟! ... سلام ... خواهش میکنم. قربان شما ... چشم چشم ... بله حتماً ... من خبرتون میکنم. باشه حتماً ... سلامت باشین ... خداحافظنسیم منوی رستوران را به طرف بردیا گرفت و با حالت تهدید گفت :-کی بود؟!بردیا با خنده گفت :-از همکارای شرکتنسیم در حالیکه با دستمال کاغذی جلویش بازی میکرد ، گفت :-خانوم یا آقا؟!بردیا بی تفاوت گفت :-خانوم قهرمانینسیم : به به ... چشم و دلم روشن!بردیا خندید و گفت :-موضوع کاریهنسیم : اِ ... بیا و کاری نباشه! ... چه رویی هم داره.بردیا خندید و نسیم هم با تهدید گفت :-نخند! ... بهش فکر میکنی؟!و این بار خودش هم خنده ش گرفت.بردیا خندید و گفت :-تو هم به همون چیزی که من فکر میکنم ، فکر میکنی؟!نسیم روی تخت دراز کشید و گفت :-چه روزای خوبی بود ...بردیا : هنوزم میتونه باشه.نسیم نگاهش را از بردیا گرفت و به پهلو خوابید. پتو را روی خودش کشید و بردیا با صدای در از جایش بلند شد ...بردیا در را باز کرد. پسری با قد و قواره ی کوتاه و کمی تپل به همراه عینک دودی که به پیراهن چهارخونه ی کرم رنگش آویزان بود ، وارد شد و با بردیا دست داد. آدامسی در دهانش بود و ملچ ملوچ میکرد. زنجیری هم به گردنش آویخته بود و به خاطر باز بودن دو دگمه ی بالایی پیراهنش ، راحت خودنمایی میکرد. ریش بزی و موهای فر مشکی رنگش ، در نظر جلب توجه میکرد.کمی جلو آمد و نسیم که متوجه حضور او شده بود ، از جایش برخاست و روی تخت نشست.معین بلافاصله جلو آمد و گفت :-خواهش میکنم بلند نشین ... بفرمایین تو رو خدابر خلاف ظاهر غلط اندازش ، گفتار و کلامش زیبا و دلنشین بود. همیشه نمی توان از ظاهر انسان ها قضاوت کرد. به نظر پسر خوبی می آمد. نسیم لبخندی زد و به چهره ی معین و بعد بردیا نگاه کرد.معین منتظر شد تا بردیا روی صندلی بنشیند و سپس خودش یک صندلی جلو کشید و نشست.شیرینی ای را که با خودش آورده بود ، روی میز جلوی تخت نسیم گذاشت و بعد با خنده گفت :-حالتون بهتره خانم بردبار؟!از اینکه نسیم را با نام خانوادگی بردیا صدا کرد ، باعث شد تا در چهره ی بردیا و نسیم تغییری صورت بگیرد. جفتشان مات به هم نگاه کردند و بعد از لحظاتی به خاطر حضور معین ، نگاهشان را از هم گرفتند.معین باز هم پیش قدم شد و گفت :-چه جای دنجی!بعد لبخندی زد و بردیا اضافه کرد :-هنوز جواب آزمایشش نیومده.معین : آها راستی ... حالتون چطوره؟!بردیا با خنده گفت :-الان پرسیدیا ...معین : آخه یه کم انگار خجالتی ان خانم بردبارنسیم سکوتش را شکست و گفت :-ببخشید من یه کم حالم خوش نیست. سرم درد میکنه.معین : خواهش میکنم. ببخشید که من مزاحمتون شدم. راستش خیلی دوست داشتم خانم بردیا رو ببینم. تو این دو ساله انقدر با هم رفیق شدیم که من خیلی دلم میخواست بدونم خانومش کیه که انقدر آقاشون رو خوب تربیت کرده؟!نسیم خنده ای زورکی کرد و معین ادامه داد :-البته خودشم بچه ی کاری ایه. باور کنید برای اینکه بتونه شرکت رو بخره ، انقدر به این در و اون در زد تا بالاخره موفق شد.نسیم با تعجب گفت :-شرکت بخره؟!بردیا لبش را گزید و حرفی نزد.معین نگاهی به بردیا کرد. بعد به نسیم نگاه کرد و در حالیکه متعجب شده بود ، گفت :-مگه ...بعد به بردیا نگاه کرد و با ایما و اشاره گفت :-حرفی نزدی؟!بردیا سرش را بالا گرفت و جواب منفی داد.معین زد زیر خنده و گفت :-عجب بچه ی شیطونیه این بردیا ...نسیم آب دهانش را قورت داد و گفت :-قضیه ی شرکت چیه؟!
قسمت آخـــــــــــــرمعین باز هم با حالت سؤالی بردیا را نگاه کرد و دستش را به نشانه ی تعجب برای او تکان میداد. ابروهایش در هم گره خورده بودند و با دست راستش ، ریش هایش را دست می کشید. سرانجام گفت :-این آقا بردیای ما واسه شما یه شرکت گرفته.نسیم با چشم های گرد شده به بردیا زل زده بود. بعد معین را نگاه کرد و گفت :-واسه من؟!معین با خنده ادامه داد :-چرا انقدر تعجب کردین خانم بردبار؟!نسیم : برای چی شرکت؟!معین : شما مگه تحصیل کرده ی عمران نیستین؟!نسیم : چرامعین : مگه تو یه دانشگاه با هم درس نخوندین؟!نسیم : چرامعین : مگه ایشون همسر شما نیست؟!نسیم به بردیا نگاه کرد. بردیا هم زیر چشمی او را نگاه کرد. بعد بلند شد و به طرف پنجره رفت و حرفی نزد. نسیم آرام گفت :-چرامعین : خُبنسیم : خُب؟!معین دوباره خندید که نسیم کلافه گفت :-چرا میخندین آقای ...معین خنده اش را کنترل کرد و گفت :-ملکی هستم.نسیم : آقای ملکی چرا میخندین؟!معین به طرف جعبه ی شیرینی آمد و در آن را باز کرد و بعد به سمت نسیم آمد و جعبه را به طرف او گرفت. شیرینی تر که یک ردیف ناپلئونی بود ، یک ردیف رولت سفید و دو ردیف لطیفه ... نسیم نتوانست دست رد به معین بزند. گشنه اش هم بود و چی بهتر از شیرینی؟! ولی خودش را کنترل کرد و سرش را به دیوار تکیه داد و گفت :-من باید درست حسابی بدونم قضیه چیه؟!معین لبخندی زد و گفت :-شما هنوز با آقا بردیای ما آشتی نکردی؟!بعد به بردیا نگاه کرد و گفت :-دست خوش رفیق! ... گفتم تا من برسم ، تو همه چی رو راست و ریست کردی که!بردیا برگشت سمت معین و تا خواست حرفی بزند ، معین دستش را بالا آورد و گفت :-نمیخواد نمیخواد ... این یه قلم رو بی عرضه بودی! ... قبول کن.بعد جعبه ی شیرینی را روی میز گذاشت و به طرف بردیا رفت و گفت :-پسر خوب! ... چرا نمیگی چقدر تو این دو سال به این در و اون در زدی تا مجوز این شرکت رو بهت بدن؟! ... هان؟!معین ، بردیا را از اتاق بیرون برد و هنگام خروج به نسیم گفت :-فکراتو بکن خانم مهندس ... این پسر ما خیلی سختی کشیده.بعد چشمکی به بردیا زد و با هم از اتاق بیرون رفتند.نسیم با خودش فکر کرد :-یعنی این همه سختی کشیده که برای من این شرایط رو فراهم کنه؟! ... یعنی اون شرکت اطلاعاتی که از عموش میگفت ، راست بود؟! ... یعنی باید حرفاشو باور کنم؟! ... پدر و مادرش چی؟!یک دفعه یاد پدر و مادر بردیا افتاد و فوراً موبایلش را از کیفش بیرون آورد. خوشبختانه در لیست شماره ها ، هنوز شماره ی منزل پدر و مادر بردیا را داشت. شاید ایران بودند. شاید هم نه! ... بردیا گفته بود پدر و مادرش ایران نیستند. ممکن هست که آمده باشند ...شاید مستخدم خانه شان هنوز باشد. شماره را گرفت. سر بوق چهارم خانومی تلفن را برداشت :-بله؟!صدای مستخدم منزل بردیا بود. بهجت خانم ... صدایش بعد از یک سال عوض نشده بود. تقریباً یک سال میشد که نسیم خبری از بهجت خانم نگرفته بود.با صدای آرامی گفت :-سلام بهجت خانمبهجت خانم با شور و شوق زیاد گفت :-سلام قربونت برم. نسیم تویی مادر؟!نسیم : بله خودممبهجت خانم : چطوری عزیزم؟ ... چه خبر؟ ... چرا سری به من نمیزنی بی وفا؟نسیم : درگیرم بهجت خانم. شرمنده ... فرصت نمیشه.بهجت خانم : بی معرفت من که شماره تو ندارم. لااقل تو یه زنگی به من پیرزن بزن.نسیم : شرمنده به خدا ... حلالم کن.بهجت خانم : دشمنت شرمنده ... این حرفا چیه؟! ... اصلاً ولش کن. از خودت بگو ... چیکار میکنی؟!نسیم : هیچی ... سلامتی ... هستم. خدا رو شکربهجت خانم : ایشالا همیشه زنده باشی مادرنسیم : ممنون ... بهجت خانم؟!لحن نسیم دل بهجت خانم را لرزاند. طوری بهجت خانم را صدا زد که پیرزن از پشت تلفن حدس زد سؤالش در مورد بردیاست. برای همین با ترس و لرز گفت :-جانم مادر؟! ... بگونسیم : شما از بردیا خبر داری؟!
نسیم قدم اول را خوب برداشت و بهجت خانم را خوب در منگنه گذاشته بود تا جوابش را بگیرد.بهجت خانم با من من گفت :-من؟! ... نــ نــ نمیدونم مادر ... یعنی چیزه ...نسیم : میدونم ایرانهبهجت خانم حرفی نزد. پشت تلفن خشکش زده بود.نسیم ادامه داد :-فقط میخوام بدونم چطوری اومده ایران؟بهجت خانم : بهت سر زده؟نسیم : ببین بهجت خانم ... تو جای مادرمی. همیشه هم بهم راستشو گفتی. میخوام این دفعه هم راستشو بگی. باشه؟!بهجت خانم : باشه مادر ... من دروغم کجا بود؟! ... فقط ...نسیم : فقط چی؟بهجت خانم : تو بالاخره چیکار کردی؟!نسیم : چیو چیکار کردم؟بهجت خانم با ناراحتی گفت :-هیچ وقت بار آخری که پدرت اینجا اومد رو فراموش نمیکنم. یادمه چقدر با لحن بد با من صحبت کرد که طلاق دخترمو از بردیا میگیرم. یادته مادر؟! ... یادته برات تعریف کردم؟نسیم : بله ... یادمهبهجت خانم : حالا طلاق رو چیکار کردی؟ ... دادخواستت چی شد؟نسیم : ندادم هنوزبهجت خانم با خوشحالی گفت :-راست میگی مادر؟نسیم : مامان و بابا اصرار کردن درخواست بدم. حتی رفتن برگه شو هم با کلی پارتی بازی گرفتن. ولی من امضا نکردم. اون برگه هم که اون روزی بابا آورد جلوی خونه ، بدون امضای من بود ...بهجت خانم با لحنی که سر از خوشحالی نمی شناخت ، گفت :-خیلی خوشحالم کردی نسیم جان ... فهمیدم هنوزم دوستش داری.نسیم : ولی باید یه چیزایی برام روشن بشه.بهجت خانم : چی؟! ... من هرچی بدونم بهت میگم.نسیم : اول اینکه بردیا تو این مدت ازدواج نکرده؟!بهجت خانم : نه مادر ... این حرفا چیه؟! ... بچه م این حرفا بهش نمیاد. نه به خدا ... اگه هرکی هم بهت گفته ، بشنو و باور نکن.نسیم : آخه یه دختر عمو داشت ...بهجت خانم با عشوه گفت :-ایــــــش! ... فرانک؟!نسیم خنده ش گرفت و گفت :-اوهوم ... همونبهجت خانم : شوهر کردهنسیم : جدی؟!بهجت خانم : آره به خدا ... همین پارسال شوهر کرد. بردیا چیزی بهت نگفته؟!نسیم پوزخندی زد و گفت :-بردیا چی به من گفته بود تو این مدت که این دومیش باشه؟!بهجت خانم : حق داری مادر ... تو ببخش ... تو بزرگی کن و ببخش. ولی بچه م تو این مدت خیلی درگیر کاراش بود. میگفت دارم یه شرکت میخرم.نسیم یاد حرف معین و شرکت افتاد.نسیم : یعنی شرکت خریده؟ ... برای چه کاری؟خوب به هدف زده بود. همان چیزی را که میخواست در موردش بداند ، بهجت خانم زودتر لو داده بود.بهجت خانم : چمیدونم مادر ... من که از کاراش سر در نمیارم. راستی؟!نسیم : جانم؟بهجت خانم : امروز قرار بود بیاد دنبالت ... یعنی صبح از خونه زد بیرون و گفت میخواد بیاد دنبال تو ... دیدین همدیگه رو؟!نسیم سکوت کرد و بهجت خانم ادامه داد :-چی شد مادر؟ ... نسیم جان هستی؟ ... گوشِت با منه؟نسیم : بله هستم.بهجت خانم : بردیا کجاست مادر؟نسیم : سالمه ... همین جاست.بهجت خانم : پیش توئه؟نسیم : بلهبهجت خانم : خُب حرفاتونو زدین؟نسیم : اوهوم ... یعنی تا حدودیبهجت خانم : میبخشیش؟نسیم : نمیدونم ... خیلی زوده که بخوام تصمیمی بگیرم. تازه همین دیشب ...بهجت خانم : بردیا یک هفته ست که اینجاست.نسیم با تعجب گفت :-چی؟! ... یک هفته؟بهجت خانم : آره مادر ... جرئت نمیکرد بیاد.نسیم با طعنه گفت :-از بزدل بودنشه!بهجت خانم : نه دخترم ... از شرم و حیاشهنسیم با لحنی عصبی گفت :-آخه شرم از چی؟ ... از کی؟ ... از زنش؟!بهجت خانم با بغض گفت :-میترسید کار بدتر از این بشه ... این یه هفته هم بیکار بیکار نبوده که! ... داشته کاراشو جفت و جور میکرده.نسیم : برای شرکت؟!در همین لحظه بردیا و معین به داخل اتاق برگشتند و نسیم با عجله گفت :-من فعلاً خداحافظی میکنم.بهجت خانم : باشه مادر برو ... ولی بدون که خیلی دوستت داره. یادت نره که فقط یک نفر تو این دنیا پیدا میشه که تو رو از خودت بیشتر دوست داره. اون یه نفر همین شوهرته. خدانگهدارتون باشه.بهجت خانم تماس را قطع کرد و نسیم خیره به بردیا چشم دوخت.بردیا برگه ای در دستش بود. سه ظرف غذا هم در دست معین بود.بعد از 10 دقیقه ، هم با برگه ی آزمایش برگشته بودند و هم با ظرف غذا ... ظرف غذا مشخص بود که برای بیمارستان هست.بردیا لبخندی زد و گفت :-خوشبختانه مشکلی نیست و آزمایشت چیزی نشون نداده. فقط باید استراحت کنی تا زخم سرت خوب بشه.معین با خنده ظرف های غذا را روی میز گذاشت و رو به نسیم گفت :-شروع کن خانم مهندس که از دهن میفته.نسیم به صورت بردیا خیره شده بود. یاد حرفهای بهجت خانم افتاد و یک آن دلش هوای بردیای سابق را کرد.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.بردیا نگاهی به غذا انداخت و گفت :-وای ببخشید ... حواسم نبود. یادم رفته بود جوجه دوست نداری.نسیم : نه! ... باشه ... میخورم.بردیا : آخه قبلاًنسیم سرش را بلند کرد و لبخندی زد و گفت :-قبلاً ، قبلاً بود.بردیا هم لبخندی تحویلش داد و گفت :-پس بخور تا از دهن نیفتاده.بعد از غذا ، معین خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن رو به نسیم گفت :-خانم مهندس حله دیگه؟!با گوشه ی چشم به بردیا اشاره کرد و نسیم فقط نگاهش را به پنجره دوخته بود و حرفی نمیزد.بردیا : برو زیادی صحبت میکنی بچه!معین خندید و خداحافظی کرد.نسیم همچنان پنجره را نگاه میکرد. بردیا گوشه ی تخت نشسته بود و کاغذی را از جیب پیراهنش بیرون آورد.کاغذ بزرگ و زرد رنگی بود. به نظر سند جایی می آمد.کاغذ رو به نسیم گرفت و گفت :-بگیرشنسیم نگاهی به کاغذ کرد و دستش به طرف آن رفت. یک لحظه انگشتان دستش با انگشتان بردیا تماس پیدا کردند. جفتشان به هم نگاه کردند. نگاهشان به هم دوخته شد. نسیم نگاهش را زودتر از او گرفت و به کاغذ چشم دوخت.بردیا هم دستش را عقب برد و با ریشه های پتوی نسیم مشغول بازی شد.نسیم برگه های در دستش را باز کرد. یک برگه ی بزرگ و زرد رنگ به همراه برگه ای سفید رنگ که زیرش بود و کپی همان برگه ی اول بود.سند یک آپارتمان 80 متری برای استفاده ی اداری!مکان : .........تاریخ تنظیم سند : .........مشاور املاک .........مالک : سرکار خانم نسیم ندامت (مدیر عامل شرکت توسعه راه)نگاه نسیم در ابتدا به مالک و سپس به عبارت داخل پرانتز دوخته شد.بردیا : چطوره؟!نسیم مات نگاهش کرد و بردیا گفت :-ببخشید که کوچیکه ... امیدوارم با کارایی که روز به روز میگیریم ، بزرگترم بشه. فقط ببخشید که تو تهران نیست. مجبور شدم به خاطر دلایل امنیتی که عموم دنبالمه ، جاشو بندازم تو شهرک صنعتی .........نسیم لبش را گزید ......... بردیا لبخند زد.نسیم نگاهش را به کاغذها دوخت ......... بردیا عمیق تر لبخند زد.نسیم دوباره به بردیا نگاه کرد ......... بردیا آب دهانش را قورت داد.نسیم لبخندی به بردیا زد ......... بردیا خندید.کمی بعد آرام و عاشقانه گفت :-خیلی دوستت دارم. پایانس.سپهر ؛ 28 اسفند 90 خورشیدی ؛ 23:35پایان خانم مدیر عاملبرگرفته از یک داستان واقعی