انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
تمام چیزی که بقیه ی دانش آموزان می دانستند این بود که ویکتور داشکوف ، لیزا دراگومیر را دزدیده بود. نمی دانستند چرا. وقتی که گروه دیمیتری حمله کردند ، خیلی از نگهبان های او مردند ، که این اتفاق واقعا خجالت آور است. چون همین حالا نیز تعداد نگهبان ها کم است . ویکتور تحت حفاظت گارد 24/ 7 در مدرسه بود و انتظار می کشید تا گروهی از نگهبانان او را از اینجا ببرند.

قوانین موروی ها باید احتمالا سمبلی از قوانین حکومتی دیگر باشد ، ولی آنها سیستم های دادگستری دارند و من در مورد زندان های موروی ها چیزهایی شنیده ام. جایی نیست که دلم بخواهد در آن باشم.

و در مورد ناتالی ... حقه باز بدتری بود. او هنوز به بلوغ نرسیده بود ، ولی در توطئه چینی های ِ پدرش دست داشت. او حیوانات مرده را داخل می آورد و مواظب رفتار لیزا می بود ، حتی قبل از موقعی که ما اینجا را ترک کنیم.

ویکتور متخصص زمین بود و کسی که باعث شکسته شدن مچ پایم توسط نیمکت پوسیده شده بود. بعد از اینکه او مرا دید که از لیزا در برابر آن پرنده محافظت می کردم ، او و ویکتور متوجه شدند که باید به من آسیب بزنند تا لیزا را به دست بیاورند ، این تنها شانس آنها بود تا لیزا را مجبور به استفاده از قدرت هایش کنند. ناتالی به راحتی منتظر یک شرایط مناسب می نشست. او هنوز حتی دستگیر هم نشده بود ، و آکادمی نمی دانست چه کار کند تا اینکه یک دستور سلطنتی آمد.

نمی توانستم هیچ کمکی به او بکنم ولی برایش متاسف بودم. او نسبت به خودش خیلی خام و بی اطمینان بود . هر کسی می توانست او را به راحتی بازی دهد ، چه برسد به پدرش ، کسی که ناتالی عاشق او بود و نا امیدانه طالب توجه او بود. ناتالی برای این هر کاری انجام می داد. شایعه شده او در مرکز بازداشت ایستاده بوده ، فریاد می کشیده و خواهش می کرده اجازه بدهند پدرش را ببیند. آنها پیشنهادش را رد کرده و او را از آنجا دور کردند.

ضمنا من و لیزا به راحتی به رابطه ی قبلیمان برگشتیم ، انگار اتفاقی نیافته بود. در بقیه ی قسمت های دنیایش ، اتفاق های زیادی افتاده بودند. بعد از آن همه هیجان و درام ، به نظر می آمد احساس جدیدی نسبت به چیزهایی که برایش اهمیت داشتند پیدا کرده. او با آرون به هم زد. مطمئنم این کار را با ملایمت انجام داده ، ولی حتما برای آرون سخت بوده . او حالا آرون را دو بار ترک کرده بود. حقیقتی که آخرین دوست دخترش به او خیانت کرده ، به اعتماد او هیچ کمکی نمی کرد.

لیزا بدون هیچ تاملی شروع کرد به قرار گذاشتن با کریستین ، بدون اینکه در مورد تاثیرات این کار روی شهرتش فکر کند . دیدن آنها در جمع در حالی که دستان یکدیگر را گرفته اند ، باعث می شدد حالا از دو نفر محافظت کنم. به نظر نمی آمد کریستین خودش را باور داشته باشد. بقیه ی همکلاسی هایم آنقدر گیج به نظر می رسیدند که نمی توانستند قضیه را درک کنند. آنها به سختی می توانستند حضور کریستین را باور کنند ، چه برسد به اینکه او را با کسی مثل لیزا ببینند.

شرایط رمانتیک من به اندازه ی او پر رنگ نبود ، البته اگر می شد آن را شرایط رمانتیک صدا کرد. دیمیتری در طول مدت درمانم به من سر نزده بود ، و تمرین هایمان به طرز نا محدودی معلق شده بودند. این تا زمانی بود که من در روز چهارم ِ بعد از دزدیدن لیزا با او در باشگاه برخورد کردم. ما تنها بودیم.

برگشته بودم تا کیف باشگاهم را بردارم و وقتی او را دیدم یخ زدم ، نمی توانستم صحبت کنم. او خواست برود ولی لحظه ای بعد ایستاد.

بعد از لحظاتی نا آرام گفت : " رُز ... تو باید گزارش بدی که چه اتفاقی افتاد. بین ما. "

من مدت زیادی را منتظر بودم تا با او صحبت کنم ولی این مکالمه ای نبود که تصورش را می کردم.

" نمی تونم این کار رو بکنم. اونا اخراجت می کنن. شاید هم بدتر. "

" باید اخراجم کنن . کاری که کردم اشتباه بود. "

" نمی تونستی انجامش ندی. به خاطر طلسم بوده ... "

" مهم نیست. کارم اشتباه بود ، و البته احمقاته. "

اشتباه ؟ احمقانه ؟ لبم را گاز گرفتم و چشمانم پر از اشک شدند . به سرعت سعی کردم تسلطم را باز یابم.

" ببین ، مساله ی مهمی نیست ! "
" مسئله ی مهمیه ! من از تو سوء استفاده کردم. "

به زور گفتم : " نه ، تو این کار رو نکردی. "

باید صدایم نشان دهنده ی چیزی بوده باشد ، زیرا او با نگاهی عمیق و جدی به من نگاه کرد.

" رز، من هفت سال از تو بزرگترم. در ده سال آینده ، این زیاد نیست ، ولی برای حالا ، واقعا زیاده ! من یه بزرگسالم. تو یه بچه ای. "

آخ ! به خودم پیچیدم. اگر به من مشت می کوبید راحت تر بودم تا این حرف را بشنوم.

حالا او به خود پیچید. " فقط به خاطر اینکه بدن تو ... خب ، این باعث نمی شه که تو یه بزرگسال به حساب بیای. ما در دو جایگاه کاملا متفاوت قرار داریم. من بیرون در دنیا بودم. مستقل بودم. رز ، من آدم کُشتم ، نه حیوون ! و تو ... تو تازه داری شروع می کنی. تمام زندگیت در مورد تکالیف و لباس و رقصه! "

" و اینها تمام چیزهایی هستن که تو فکر می کنی من بهشون اهمیت می دم ؟ "

" نه. البته که نه. قطعا نه. ولی این بزرگترین بخش دنیای توست. تو هنوز هم داری بزرگ می شی و می فهمی کی هستی و به چی اهمیت می دی. تو باید به اون کار ادامه بدی. باید با پسرای همسن خودت بگردی ! "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
من پسرهای همسن خودم را نمی خواستم . ولی این را نگفتم. هیچ چیز نگفتم.

او اضافه کرد : " حتی اگر دلت نمی خواد اینو بگی ، ولی باز هم باید بفهمی که این یه اشتباه بوده. و قرار نیست هیچ وقت دیگه اتفاق بیافته. "

" چون تو خیلی از من بزرگتری ؟ چون این یه عمل مسئولانه نیست ؟ "

صورتش به طرز شگفت انگیزی خالی بود.

" نه، چون من اونطوری بهت علاقه مند نیستم. "

به او خیره شدم. پیغامش ، عدم پذیرش ، واضح و رسا بود. همه چیز در آن شب ، همه چیزی که باور کردم بسیار زیبا و پر معنی هستند ، در مقابل چشمانم به گرد و خاک تبدیل شد.

" فقط به خاطر طلسم بود . می فهمی ؟ "

تحقیر شده و عصبانی بودم ، سعی نکردم با خواهش کردن یا دعوا کردن خودم را احمق جلوه بدهم. فقط شانه هایم را بالا انداختم . " آره . فهمیدم. "

تمام روز را با اخم کردن گذراندم و تلاش های لیزا و میسون برای اینکه مرا از اتاق بیرون ببرند نادیده گرفتم. اینکه داخل خوابگاهم بمانم طعنه آمیز بود. کایروا به اندازه ی کافی با اجرای من موقع نجات تحت تاثیر قرار گرفته بود که بازداشت خانگی من را پایان دهد.

روز بعد ، قبل از مدرسه ، به سمت جایی که ویکتور زندانی شده بود رفتم. آکادمی سلول هایی برای افراد مخصوص و محترم داشت ، پر از بار ، و دو نگهبان در تالار ورودی نگهبانی می دادند. کمی طول کشید تا نقشه ای بکشم که آن ها به من اجازه ی ورود بدهند. حتی ناتالی هم اجازه ی ورود نداشت. ولی یکی از نگهبان ها در اس یو وی با من همراه بود و مرا در حال تحمل شکنجه های لیزا دیده بود. به آنها گفتم که باید از ویکتور بپرسم که چا بلایی سر لیزا آورده بود.

این یک دروغ بود ، ولی نگهبانان قبول کردند و برای من تاسف خوردند . آنها به من پنج دقیقه وقت برای صحبت دادند. باید از یک راهروی مجزا می رفتیم ، به جایی که آنها می توانستند ما را ببینند ولی نمی توانستند صدایمان را بشنوند.

در حالی که بیرون سلول ویکتور ایستاده بودم ، باورم نمی شد که لحظه ای برای او احساس تاسف کردم. دیدن بدن جدید و سالم او مرا خشمگین کرد. در حالی که پایش را روی پایش انداخته بود ، روی تختی نشسته بود و کتاب می خواند. وقتی صدایم را شنید که نزدیک می شدم ، سرش را بالا آورد.

" رز ، چه سوپرایزی ! نبوغ تو همیشه باعث متاثر شدن من می شه. فکر نمی کردم اجازه ملاقات داشتم باشم. "

دست به سینه ایستادم و سعی کردم نگاهی مانند نگهبانان خشم آلود به او بیاندازم. " ازت می خوام که طلسم رو بشکنی. تمومش کن ! "

" منظورت چیه ؟ "

" طلسمی که روی من و دیمیتری اجرا کردی. "

" طلسم تموم شده . از بین رفته. "

سرم را تکان دادم. " نه . من هنوز هم به اون فکر می کنم. هنوز هم می خوام ... "
وقتی که جمله ام را تمام نکردم لبخندی به من زد ، به این معنی که منظورم را فهمیده است.

" عزیز من ، قبلا هم همین جوری بودی ، قبل از اینکه من به وجودش بیارم. "

" اینطوری نیست. قبلا اینقدر بد نبود. "

" شاید از قصد نبوده. ولی هر چیز دیگه ای ، جاذبه ... چه فیزیکی و چه ذهنی ... قبلا در تو بوده . و البته در وجود اون . در غیر این صورت طلسم عمل نمی کرد. اون طلسم چیزی رو اضافه نمی کرد ... فقط محدودیت ها رو از بین می برد و احساساتی رو که به هم داشتید قوی تر می کرد.

" داری دروغ می گی. اون گفت که من رو اون طور دوست نداره. "

" دروغ می گه. دارم بهت می گم ، در غیر این صورت طلسم عمل نمی کرد ، و رو راست بگم ، اون باید خودش بهتر بدونه ، باید بدونه که نباید همچین احساسی در مورد تو داشته باشه . به هر حال تو به عنوان یک دختر مدرسه ای عاشق بخشیده می شدی. ولی اون ؟ اون باید برای کنترل و پنهان کردن احساسش بیشتر تلاش می کرد. ناتالی اینو دیده بود و به من گفت. بعد از چندین بار که خودم هم دیدم ، برای خودم هم آشکار شد . این یک فرصت فوق العاده به من می داد تا هر دو شما رو همزمان گیج کنم. گردنبند دلربایی رو برای هر دوی شما دستکاری کردم و خودتون دو تا باقی کارها رو انجام دادید.

" تو ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه ی دیوانه ای ، این کار رو با من و اون کردی. همچنین لیزا. "

او در حالی که به دیوار تکیه می کرد ادعا کرد : " من از کاری که با لیزا کردم پشیمان نیستم. اگر می تونستم باز هم انجامش می دادم. اون چیزی که می خوای رو باور کن ، من عاشق مردمم هستم. چیزی که من می خواستم انجام بدم بهترین کاری بود که می شد برای اونا کرد. حالا ؟ گفتنش سخته. آنها هیچ رهبری ندارند. هیچ رهبر واقعی ای ندارند. واقعا ، هیچ شخص با ارزشی وجود نداره. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

در حال تفکر دستش را به سمت من خم کرد. " وازی لیزا در واقع می تونست بشه ، اگه همچین چیزی رو در خودش می دید و به اون باور می کرد. بر تاثیرات روحش غلبه می کرد . این واقعا کنایه آمیزه. روح می تونه یک نفر رو به رهبر تبدیل کنه و همچنین می تونه به قابلیت یکی بودنش ضربه بزنه. ترس ، افسردگی و عدم قطعیت می تونن کنترل رو به دست بگیرن و قدرت واقعی اون رو در خودش مدفون کنن. هنوز هم خون دراگومیر ها رو در رگ داره و این چیز کمی نیست. البته ، اون تو رو داره ، یک نگهبان بوسیده شده ی سایه. کی می دونه ؟ اون هنوز هم مس تونه ما رو شگفت زده کنه ! "

" بوسیده شده ی سایه ؟ "

حالا دوباره با نامی که خانم کارپ مرا صدا زده بود ، خوانده شده بودم.

" تو توسط سایه ها بوسیده شدی. تو از مرز مرگ رد شدی ، به طرف دیگه ، و دوباره برگشتی. فکر می کنی همچین چیزی اثری روی روحت نمی ذاره ؟ تو حس عمیق تری نسبت به زندگی و دنیا داری ، از من هم بیشتر ، حتی اگر متوجه اون نشده باشب. تو باید یک مرده می موندی. وازی لیزا مرگ رو کنار زد تا تو رو برگردونه و تا ابد تو رو کنار خودش نگه داره. تو در واقع در آغوشش بودی ، و قسمتی از تو همیشه این رو به خاطر میاره. همیشه سعی می کنه به زندگی بچسبه و هر چیزی که داره رو تجربه کنه . به همین دلیله که نسبت به کارهایی که انجام می دی بی ملاحظه ای. تو جلوی احساسات ، هوس و خشمت رو نمی گیری . این تو رو قابل توجه می کنه. این تو رو خطرناک می کنه. "

نمی دانستم چه چیزی باید بگویم. چیزی از دهانم خارج نشد و فکر کنم این را دوست داشت.

" این چیزی بود که ارتباطتون رو هم به وجود آورده. احساسات اون ازش خارج می شن ، به سمت بقیه . اکثر مردم نمی تونن این احساسات رو درک کنن ، مگر این که اون خودش بخواد به اجبار افکار و احساساتش رو به کسی تحمیل کنه. تو ، به هر حال ، ذهنی حساس نسبت به احساسات ماورای معمولی داری ، مخصوصا احساسات اون. "

او آهی کشید ، تقریبا با شادی ، و من به یاد آوردم که خوانده بودم ولادمیر ، آنا را از مرگ نجات داده بوده. حتما این هم باعث ارتباط آنها بوده.

" بله ، این آکادمی مسخره نمی دونه چه چیزی در وجود تو و اون هست. اگر لزومی نداشت که تو رو بکشم ، حتما وقتی بزرگ می شدی تو رو بخشی از نگهبانای سلطنتی قرار می دادم. "

" تو هیچ وقت یک گارد سلطنتی نخواهی داشت. فکر نمی کنی مردم متعجب می شدن وقتی تو به صورت ناگهانی بهبود پیدا می کردی ؟ حتی اگر کسی در مورد لیزا نمی دونست ، تاتیانا هیچ وقت تو رو پادشاه نمی کرد. "

" ممکنه درست بگی. ولی مهم نیست. راه های دیگه ای هم برای قدرتمند شدن وجود داره. بعضی مواقع لازمه که بری بیرون ، به کانال های تاسیس شده . فکر می کنی کنیس تنها موروی هست که دستورات من رو اجرا می کنه ؟ بزرگترین و قدرتمند ترین انقلاب ها خیلی آرام شروع شدند. پنهان شده در سایه ها . "
او به من نگاه کرد . " این رو به خاطر داشته باش . "

صداهایی عجیب از در ورودی مرکز بازداشت آمد ، و من به جایی که از آن داخل شدم نگاه مختصری انداختم . نگهبانانی که به من اجازه ی ورود دادند رفته بودند. در اطراف گوشه ای ، صدار خر خر تلپ تلپ شنیدم. سرم را بلند کردم و اخم کردم تا بهتر بتوانم ببینم.

ویکتور از جایش بلند شد. " بالاخره ! "

ترس مانند میخی بر ستون فقرات کوبیده شد. حداقل تا زمانی که ناتالی را در آن گوشه دیدم. هم حس همدردی و هم خشم در من جای گرفت ، ولی به زحمت لبخند زدم. تقریبا از وقتی که پدرش را گرفته بودند ، او را ندیده بودم. بد ذاتی باشد یا نباشد ، آنها باید به او اجازه ی خداحافظی کردن را بدهند.

در حالی که با گام هایی بلند به سمتم می آمد او را تماشا می کردم ، گفتم : " سلام . "

چیزی در حرکت هایش وجود داشت که بخشی از من می گفت درست نیست. " فکر نمی کردم بهت اجازه بدن بیای داخل. "

گرچه ، آنها اجازه نداشتند به من هم اجازه ی ورود بدهند.

او به سمتم آمد و بدون هیچگونه درنگی ، مرا به سمت دیوار پرت کرد . بدنم به شدت با دیوار برخورد کرد ، و ستاره هایی مشکی پشت سر هم در اطرافم شروع به چرخش کردند.

" چی ... ؟ "

یک دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و سعی کردم بلند شوم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در حالی که تمرکزش روی من نبود ، سلول ویکتور را با یک دسته کلید که روی کمربند یکی از نگهبانان دیده بودم ، باز کرد. لنگ لنگ کنان به او نزدیک شدم.

" داری چی کار می کنی ؟ "

نگاه مختصری به من انداخت و من او را دیدم ، حلقه هایی قرمز در اطراف چشمانش. پوستش خیلی رنگ پریده بود ، حتی برای یک موروی. خون اطراف دهانش را لکه دار کرده بود. از همه مهمتر ، نگاهش. نگاهی سرد و شیطانی ، طوری که قلب من تقریبا داشت از حرکت می ایستاد . نگاهی که نشان می داد مدتی است میان زنده ها نبوده ، نگاهی که می گفت او حالا یک استریگوی است.
فصل بیست و چهارم

علی رقم تمام تمرین هایی که داشتم ، تمام درس هایی که در مورد عادت های استریگوی ها و چگونگی دفاع در برابر آنها ، تا به حال حتی یک استریگوی هم ندیده بودم. ترسناک تر از چیزی بود که انتظارش را دشام.

این دفعه ، وقتی او دوباره به طرفم هجوم آورد ، من آماده بودم. جا خالی دادم و از دسترسش خارج شدم ، خودم هم متعجب بودم که چه شانسی آورده ام ! شوخی دیمیتری را در مورد فروشگاه به خاطر آوردم . بدون هیچ گونه چوبه ی نقره ای . بدون چیزی که سرش را با آن ببرم. بدون هیچ راهی برای سوزاندنش . دویدن بهترین راه به نظر می رسید ، ولی او راهم را سد کرده بود.

در حالی که حس بی مصرف بودن را داشتم ، وقتی او به طرفم می آمد ، به عقب راهرو قدم بر می داشتم . حرکاتش از همیشه برازنده تر بودند.

سپس ، سریع تر از همیشه ، او به طرفم پرید ، مرا گرفت و سرم را محکم به دیوار کوبید. حس کردم از درد جمجمه ام منفجر شد ، و مطمئنم آن مزه ای که در عقب دهانم حس کردم ، خون بود. در حالی که از کوره در رفته بودم ، سعی کردم با او مبارزه کنم ، و سعی کردم چند حرکت دفاعی اجرا کنم ، ولی این مانند مبارزه با دیمیتری بود.

ویکتور زمزمه کرد : " عزیزم ، اگر مجبور نیستی سعی کن نکشیش ، ممکنه در آینده بتونیم ازش استفاده کنیم. "

ناتالی در حمله اش مکث کرد ، و به من فرصت عقب نشینی داد ، ولی هیچ وقت چشمان سردش را از من بر نداشت.

" سعی می کنم این کار رو نکنم ! "

شکی در صدایش بود. " از اینجا برو بیرون. وقتی کارم تموم شد اونجا می بینمت ! "

به سمت ویکتور فریاد کشیدم : " نمی تونم باور کنم ! تو از دختر خودت استفاده کردی تا به استریگوی تبدیل بشه ؟ "

" آخرین راه. یک فداکاری لازم برای نتایجی بهتر. ناتالی اینو درک می کنه. " و آنجا را ترک کرد.

" درسته ؟ " سعی کردم با این کار او را از حرکت باز دارم. درست مانند فیلم ها. و همچنین امیدوار بودم سوالم باعث پنهان شدن وحشتم شود.

" اینو درک می کنه ؟ خدایا ناتالی! تو ... تو تبدیل شدی ! فقط به خاطر این که اون بهت گفت ؟ "

او پاسخ داد : " پدر من مرد بزرگیه . اون قراره موروی ها رو از شر استریگوی ها نجات بده. "

هق هق کنان گفتم : " دیوونه شدی ؟ " دوباره داشتم عقب نشینی می کردم که از پشت با دیوار برخورد کردم. ناخن هایم را به آن فشار دادم ، مثل اینکه می توانستم تمام راهم را در آن حفر کنم. " تو یه استریگوی هستی ! "

شانه هایش را بالا انداخت ، تا حدودی مشابه ناتالی سابق. " باید این کار رو انجام می دادم ، تا اونو از اینجا بیارم بیرون ، قبل از اینکه بقیه برسن. یه استریگوی برای نجات همه موروی ها. ارزششو داره ، ارزش از دست دادن خورشید و جادو . "

" ولی تو باعث کشتن موروی ها می شی ! نمی تونی جلوش رو بگیری ! "

" اون کمکم می کنه تحت کنترل باشم. اگر نه ، مجبورن منو بکشن. "

او به من رسید و شانه ام را گرفت ، و من از صراحت صحبت کردن او در مورد مرگش به خود ارزیدم. به همان آسانی که در مورد مرگ من فکر می کرد.

" تو دیوونه شدی ! نمی تونی اینقدر عاشقش باشی ! تو واقعا نمی تونی ... "

او دوباره مرا به سمت دیواری پرت کرد ، روی توده ای به زمین خوردم و این بار نتوانستم بلند شوم. ویکتور به او گفته بود مرا نکشد ، ولی چیزی در نگاهش بود ... چیزی که نشان می داد می خواهد مرا بکشد. او می خواست از من تغذیه کند ، عطش آنجا بود. این روش استریگوی ها بود. متوجه شدم که نباید با او صحبت می کردم. درنگ کرده بودم ، همانطور که دیمیتری هشدار داده بود.

و سپس ، ناگهان، او آنجا بود ،مانند خود مرگ که در لوله ی تفنگ کابوی ها پنهان شده است از انتهای راهرو نمایان شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ناتالی چرخید او خیلی سریع بود ، خیلی. ولی دیمیتری هم سریع بود و از حمله ی او دوری کرد. در چهره اش قدرت خالص دیده می شد. با هیجانی وهم آور ، حرکت آن دو را تماشا می کردم ، دور یکدیگر می چرخیدند ، مانند دو رقاص قاتل. ناتالی از دیمیتری قوی تر بود ، این کاملا روشن بود ، ولی او تازه استریگوی شده بود . به دست آوردن قدرت های خارق العاده به معنی دانستن چگونگی استفاده از آنها نیست.
به هر حال ، دیمیتری می دانست چگونه از قدرت هایش استفاده کند. بعد از اینکه هر دو برخوردهایی تبهکارانه را رد و بدل کردند ، دیمیتری حرکتش را انجام داد . چوبه ی نقره ای در دستانش مانند باریکه ای از نور درخشید و سپس به جلو خزید و وارد قلب ناتالی شد.

به شدت چوبه را عقب کشید و قدمی به عقب برداشت . صورتش وقتی که ناتالی فریاد زنان روی زمین افتاد خونسرد بود. بعد از چند لحظه ی وحشتناک ، ناتالی از حرکت ایستاد.

به سرعت ، به سمتم خم شد و دستانش را زیر بدنم قرار داد. بلند شد و مرا با خود حمل کرد ، درست مانند وقتی که مچم شکسته بود.

با صدایی خواب آلود زمزمه کردم : " هِی ، رفیق ! در مورد استریگوی ها درست می گفتی ! "

دنیا شروع به تاریک شدن کرد ، و پلک هایم افتادند.

" رز ، رزا ! چشماتو باز کن ! " تا به حال صدایش را اینقدر با تقلا و عصبانی نشنیده بودم.

" تو بغل من نخواب. هنوز نه ! "

چشمانم را بالا بردم و به او نگاه کردم ، در حالی که مرا از ساختمان خارج می کرد و تقریبا به طرف درمانگاه می دوید.

" درست می گفت ؟ "

" کی ؟ "

" ویکتور ... گفتش که کار نمی کرد. گردنبند. "

داشتم از هوش می رفتم ، و در تاریکی ذهنم گم می شدم ، ولی دیمیتری مرا به هوشیاری باز گرداند.

" منظورت چیه ؟ "

" طلسم. ویکتور گفت تو منو دوست داشتی ... و بهم اهمیت می دادی ... وگرنه طلسم کار نمی کرده. "

وقتی جوابی نداد ، سعی کردم به لباسش چنگ بزنم. ولی انگشتانم خیلی ضعیف بودند.

" حقیقت داره ؟ تو منو می خواستی ؟ "

کلماتش عمیقا بیرون آمدند. " آره رزا. من تو رو می خواستم. هنوز هم می خوام . ای کاش ... می تونستیم با هم باشیم. "

" پس چرا بهم دورغ گفتی ؟ "

به درمانگاه رسیدیم ، و او سعی کرد در حالی که مرا گرفته بود ، در را باز کند . به محض اینکه وارد شدیم ، برای کمک فریاد کشید.

دوباره زمزمه کردم : " چرا دروغ گفتی ؟ "

در حالی که هنوز مرا در بازوهایش گرفته بود ، به من نگاه کرد. می توانستم بشنوم صدای قدم ها به ما نزدیک تر می شوند.

" چون ما نمی تونیم با هم باشیم. "

پرسیدم : " به خاطر سن هامون. درسته ؟ چون مربی من هستی ؟ "

با سر انگشتش به آرامی اشکی را که بر گونه ام غلتیده بود زدود.

گفت : " این بخشی از دلایلشه. ولی علاوه بر اون ... خب ، من و تو ، یه روز هر دومون نگهبان لیزا می شیم. من باید به هر قیمتی از اون محافظت کنم. اگه عده ای از استریگوی ها بیان، من باید خودمو بین اونا و لیزا بندازم ! "

" اینو می دونم . در واقع این کاریه که باید انجام بدی. "

جرقه های مشکی دوباره در اطراف سرم شروع به چرخیدن کردند. داشتم از هوش می رفتم.

" نه . اگه به خودم اجازه بدم عاشقت بشم ، خودمو جلوی اون نمی اندازم ، می اندازم جلوی تو ! "

تیم پزشکی رسیدند و مرا از او گرفتند.

اینگونه بود که دو روز بعد از مرخص شدنم ، دوباره سر از درمانگاه در آورده بودم. برای بار سوم در دو ماهی که از بازگشتمان می گذشت . باید رکورد شکانده باشم. من قطعا ضربه ی مغزی شدم و حتی خونریزی داخلی داشتم ، ولی هیچ وقت متوجه نشدم ، زیرا وقتی دوستی داشته باشید که بدترین بیماری ها و جراحات را درمان می کند ، لازم نیست نگران این جور چیزها باشد.
باید چند روزی آنجا می ماندم ، ولی لیزا ( و کریستین، دوست جدیدش ) وقتی کلاس نداشتند هیچ وقت تنهایم نگذاشتند. از طریق آنها ، خبرهای کوچکی از دنیای بیرون می گرفتم. دیمیتری وقتی فهمیده بود در آکادمی استریگوی وجود دارد که بدن قربانی ِ ناتالی را مرده و خالی از خون پیدا کرده بود. از بین همه آقای ناگی . انتخاب تعجب برانگیزی بود . البته از آن جایی که آقای ناگی پیر بود ، نمی توانست مبارزه کند و احتمالا به همین دلیل ناتالی سراغ او رفته بود .

دیگر از هنرهای اسلاوی برای ما خبری نبود . نگهبانان ِ مرکز بازداشت زخمی شده بودند ، ولی نمرده بودند. او به راحتی ، همانطور که به من ضربه زده بود ، به آنها نیز ضربه زده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ویکتور در حالی که سعی کرده بود از محوطه فرار کند ، دستگیر شد . خوشحال شدم ، اگر چه این اتفاق به این معنی بود که فداکاری ناتالی بیهوده بوده. شایعه ها می گفتند که ویکتور زمانی که نگهبانان سلطنتی او را می بردند اصلا نترسیده بوده. او به راحتی تمام مدت را لبخند می زده ، گویی رازی را می دانست که بقیه نمی دانستند.

بعد از آن ، زندگی تا جایی که می توانست به حالت عادی اش برگشت. لیزا دیگر خودش را با تیغ زخمی نکرد. دکتر چیزی برای او تجویز کرد ، ضد افسردگی یا ضد تنش ، به خاطر ندارم ، و بیشتر باعث می شد او طبیعی و استوار بماند.

این چیز خوبی بود ، چون او وظایف دیگری نیز داشت که باید با آنها دست و پنجه نرم می کرد. مانند آندره. او بالاخره داستان کریستین را باور کرد و به خودش اجازه داد که تصدیق کند آندره قهرمانی که او همیشه تصورش را می کرد نیست. برایش سخت بود. ولی در آخر به تصمیم صلح آمیزی رسید ، که او خصوصیات بد و خوب را با هم داشته ، مانند همه ی ما. کاری که او با میا کرده بود ، لیزا را ناراحت می کرد ، ولی این حقیقتی را که او برادری بوده که دوستش داشته ، تغییر نمی داد. از همه مهمتر ، این باعث شد که او از حس اینکه باید مانند آندره باشد تا خانواده اش به او افتخار کنند ، رهایی یافت. حال می توانست خودش باشد ، همانطور که هر روز در کنار کریستین ثابت می کرد.

مدرسه هنوز نمی توانست این مساله را هضم کند. لیزا توجهی نمی کرد. او می خندید و به همه ی نگاه های بهت زده و تحقیر های سلطنتی ها به خاطر دوستی اش با یک خانواده ی اهانت شده بی توجهی می کرد. البته همه همین حس را نداشتند. بعضی ها که در زمان کوتاه گردباد اجتماعی اش او را شناخته بودند، به خاطر خودش دوستش داشتند. دیگر نیازی به وسوسه نبود. آنها صداقتش را دوست داشتند و این را به نقش ها و اداهایی که اکثر سلطنتی ها بازی می کردند ترجیح می دادند.

خیلی از سلطنتی ها به او بی محلی می کردند و پشت سرش به طرز بدی صحبت می کردند. از همه عجیب تر این بود که میا با اینکه کاملا تحقیر شده بود ، باز هم با گروهی از سلطنتی ها می چرخید و بین آن ها می لولید . این نظریه من را اثبات می کرد : میا برای مدتی طولانی آرام نمی ماند.

یک روز در راه کلاس از کنارش گذشتم و اولین نشانه های انتقام جویی که در وجود او کمین کرده بودند را دیدم. با چند نفر ایستاده بود و بلند صحبت می کرد ، واضح بود که می خواست من هم بشنوم.

" ... جفت خوبی هستن . هر دو شون از خانواده های کاملا خفت بار و ترد شده هستن ... "

دندان هایم را بر هم ساییدم و به راه رفتن ادامه دادم. به سمتی که او خیره شده بود ، جای که لیزا و کریستین ایستاده بودند رفتم. آنها در دنیای خودشان گم شده بودند و تصویری جذاب را بوجود آورده بودند ، لیزا بور و لطیف ، کریستین با چشمان آبی و موهای مشکی.نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم که من هم خیره نشوم. میا درست می گفت. خانواده ی هر دو آنها خفت بار بودند. تاتیانا علیه لیزا اظهار نظر کرده بود ، و در حالی که هیچ کس اُزرا را به خاطر اتفاقی که برای والدینش افتاد سرزنش نمی کردند، باز هم همه موروی ها سعی می کردند فاصله خود را از او حفظ کنند.

به هر حال میا در مورد قسمت های دیگر هم درست می گفت . یک جورهایی لیزا و کریستین واقعا به درد هم می خوردند. شاید طرد شده باشند ، ولی دراگومیرها و اُزراها زمانی قدرتمند ترین رهبران موروی ها بودند. حال در زمانی خیلی کوتاه ، لیزا و کریستین شروع کردند و با کمک یکدیگر همانند اجدادشان شدند. کریستین مقداری از جلا و احترام اجتماعی لیزا را به دست می آورد ، و لیزا داشت یاد می گرفت چگونه از خواسته هایش دفاع کند . هر چه بیشتر تماشایشان می کردم ، انرژی بیشتری که از آنها ساطع می شد حس می کردم.

آنها هم ساکت نمی ماندند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فکر می کنم چیزی که باعث می شد همه به لیزا جذب شودند ، مهربانی او بوده. دایره اجتماعی ما شروع به رشد کرد . میسون هم به ما ملحق شد و هیچ رازی در مورد علاقه اش به من را مخفی نگه نداشت من هنوز نمی دانستم در موردش چه کار کنم. بخشی از وجودم میگفت شاید وقتش است به عنوان یک دوست پسر واقعی به او فرصت بدهم ، ولی بخشی دیگر آرزوی دیمیتری داشت.
از همه مهمتر ، دیمیتری با من همانطور که از یک مربی انتظار می رفت رفتار می کرد. او با کفایت بود. مشتاق . سختگیر. فهمیده. چیز غیر معمولی وجود نداشت ، چیزی که باعث شود بقیه گمان کنند چیزی بین ما گذشته ... به غیر از تلاقی گاه و بی گاه چشم هایمان.

و من بر واکنش احساسی اولم چیره شدم ، می دانستم او قاعدتا درست می گفت. سن مشکل بود ، بله ، مخصوصا وقتی که من هنوز دانش آموز آکادمی بودم. ولی چیز های دیگری که او اشاره کرده بود ... هیچ وقت از ذهنم عبور نکرده بودند ، که البته باید می کرد. رابطه ی دو نگهبان با هم ممکن بود باعث شود موروی تحت محافطتشان را فراموش کنند. ما نمی توانستیم اجازه دهیم چنین چیزی اتفاق بیافتد . نمی توانستیم زندگی لیزا را به خاطر خواسته های شخصی خودمان به خطر بیاندازیم. از طرف دیگر ، بهتر از نگهبانان بادیکا نمی شدیم که اینجا را ترک کردند. یک بار به دیمیتری گفته بودم که خواسته هایم برایم مهم نیستند. لیزا مهم تر است. فقط امیدوار بودم که بتوانم ثابتش کنم.

لیزا به من گفت : " در مورد درمان خیلی بده. "

" هومم ؟ " در اتاق او نشسته بودیم و وانمود می کردیم درس می خواندیم ، ولی ذهن من به دیمیتری مشغول بود. برای او توضیح داده بودم که باید رازها را نگه دارد ، ولی در مورد دیمیتری یا اینکه چقدر به از دست دادن پاکی ام نزدیک شده بودم ، چیزی نگفته بودم . به خاطر دلایلی ، نمی توانستم خودم را مجبور کنم که به او بگویم.

کتاب تاریخی که در دست داشت را انداخت. " که من باید درمان و وسوسه رو کنار بذارم. و در مورد اخطار. " او اخمی کرد.

شفا دادن موهبتی شگفت انگیز بود که نیاز به تحقیق بیشتر داشت. وسوسه هم با اخطارهای جدی از طرف کایروا و خانم کارمک مواجه می شد.

" منظورم اینه که ، الان خوشحالم. من باید کمک رو خیلی وقت پیش می گرفتم ... تو درست می گفتی. خوشحالم که تحت درمانم . ولی ویکتور هم درست می گفت . نمی تونم دیگه از روح استفاده کنم. می تونم هنوز حسش کنم ، اگر چه ... دلم برای تماس باهاش تنگ شده. "

نمی دانستم دقیقا چه بگویم. اینطوری او را بیشتر دوست داشتم . تهدید افسرده شدن از او یک موروی کامل ساخته ، مورویی اجتماعی و با اعتماد به نفس ، درست مثل لیزایی که همیشه می شناختم و دوستش داشتم. آن زمان که او را می دیدم ، باور کردن اینکه ویکتور گفته بود او یک رهبر می شود راحت بود. او مرا به یاد والدین و برادرش می انداخت ، اینکه چگونه صمیمیت را در کسانی که که می شناختن تحریک می کردند.

او ادامه داد :" و یه چیز دیگه. او گفت نمی توانستم ترکش کنم. او درست می گفت . نداشتن جادو آسیب می رسونه. بعضی مواقع خیلی دلم می خواد ازش استفاده کنم ! "

گفتم : " می دونم. " می توانستم آن درد را درونش حس کنم. قرص ها جادویش را ضعیف کرده بودند ، ولی ارتباط بین ما را نه.

با پشیمانی نگاهم کرد " تمام مدت به کارهایی که می تونستم انجام بدم فکر می کردم ، به کسانی که می تونم نجاتشون بدم. "

حریصانه گفتم : " تو باید اول به خودت کمک کنی. نمی خوام دوباره آسیب ببینی . نمی ذارم. "

" می دونم. کریستین هم همین حرف رو می زنه. " لبخند احمقانه ای را که هر وقت به او فکر می کرد یا راجع به او حرف می زد تحویلم داد. اگر می دانستم عشق چه انسان های احمقی می سازد ، هیچ وقت برای برگرداندن آنها به هم اینقدر مشتاق نمی شدم.

" و فکر کنم شماها درست می گید. بهتره بخوام جادو رو نداشته باشم و عقلم سالم باشه تا اینکه داشته باشمش و دیوانه باشم. هیچ وضعیت عادی ای وجود نداره. "

موافقت کردم : " نه. در مورد این نه. "

سپس، بی هیچ دلیلی ، فکری به سرم زد. یک حد وسط وجود داشت. کلمات ناتالی مرا به یادش انداختند. ارزشش رو داره ، ارزش از دست دادن نور و جادو.

جادو.

خانم کارپ به راحتی استریگوی نشد چون دیوانه شده بود. او استریگوی شد تا سالم بماند. استریگوی شدن ارتباط یک فرد با جادو را کاملا قطع می کند. با این کار ، او نمی توانست از آن استفاده کند. نمی توانست حسش کند. دیگر هیچ وقت آن را نمی خواست . در حالی که به لیزا خیره شده بودم ، ذره ای نگرانی در وجودم پیچید.

اگر امتحانش می کرد چی ؟ نکند لیزا هم بخواهد این کار را بکند ؟ سریع تصمیم گرفتم ، نه! لیزا هیچ وقت چنین کاری را انجام نمی داد. او فردی خیلی قوی و عاقل بود. تا وقتی که از قرص ها استفاده کند ، دلایل برترش او را از انجام کاری جدی دور می کردند.

پایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA