انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
در حال حاضر کریستین چه استریگوی بود، چه نبود، به او اعتماد نداشتم.او یک احمق بود، آهسته به لیزا گفتم از آن جا خارج شود، اما انگار لیزا صدایم را نشنید.لعنت به این پیمان ِ یک طرفه.

لیزا پرسید: " تو اینجا چی کار می کنی؟ "

" خب معلومه!

منظره های این اتاق رو دید می زنم.اون صندلی که روش بِرِزنته رو می بینی؟

این موقع سال دوست داشتنی به نظر می رسه! اون طرف، یه جعبه داریم که توش پر از نوشته های سنت ولادمیر مقدس و احمقه.والبته اون میز منحصر به فرد ِ بدون پایه رو هم نباید فراموش کنیم! "

" حالا هر چی. "

نگاه لیزا به سمت در چرخید، می خواست آن جا را ترک کند اما کریستین سد راهش شده بود.

کریستین بحث را شروع کرد.

" خودت چی؟ چرا این بالایی؟ مگه جشنی چیزی نداری که بهش برسی؟ "

کمی از ناراحتی ِ قبلی ِ لیزا بازگشت.

" خنده دار بود.الان به نظرت من شبیه همون ستاره ی موفق ِ بزرگ ِ قبلم؟ بذار ببینم می تونی گند بزنی به لیزا دراگومیر تا ثابت کنی چقدر خونسرد و باحالی؟ بعضی از دخترهایی که من اصلا نمی شناسمشون، امروز سرم داد کشیدن، و حالا هم لابد اومدم اینجا با تو درد و دل کنم؟ خیلی جالبه. "

" اوهوريال پس واسه این اینجایی.یه پارتی تأسف بار داشتی. "

" شوخی نبود.دارم جدی حرف می زنم. "

می توانستم بگویم لیزا داشت عصبانی می شد.عصبانیتی که ناراحتی قبلش را از بین می برد.

کریستین شانه ای بالا انداخت و ناگهان به دیواری شیب داری تکیه داد.

" خب پس منم جدی ام.ولی من پارتی های این مدلی رو دوست دارم.کاش اون کلاه ها رو آئرده بودم.ببینم جز کلاه دیگه چیزی نمی خوای!؟ بگذریم، چقدر طول می کشه تا دوباره مشهور دوست داشتنی بشی؟ "

لیزا با عصبانیت گفت: " بذار برم. "

این دفعه او را به کناری هل داد.

وقتی به درب خروجی رسید، کریستین گفت: " صبر کن، " دیگر طعنه و کنایه ای در صدایش نبود.

" چه ... چه شکلیه؟ "

لیزا غرولند کرد: " چی چه شکلیه؟ "

" اون بیرون بودن.خارج از آکادمی. "

لیزا قبل از جواب دادن لحظه ای درنگ کرد.حالت دفاعیش را به خاطر صداقتی که در حرف کریستین بود از دست داد.

" عالیه، هیچ کس نمی دونه کی هستی.من که یه طور ِ دیگه ای بودم.نه موروی، نه سلطنتی.نه هیچ چیزه دیگه ای. "

سرش را پایین انداخت و زمین را نگاه کرد.

" هر کسی که اینجاست فکر می کنه منو می شناسه. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهارم


کریستین محکم گفت: " آره، یه جورایی سخته در برابر گذشته ی تو فکر کرد. "

ناگهان لیزا احسا کرد، ( من هم همینطور )، که در جای ِ کریستین بودن، چقدر سخت است.بیشتر وقت ها، مردم طوری با او رفتار می کردند که انگار اصلا وجود ندارد.انگار او یک روح بود.آن ها با او ، یا در مورد او حرف نمی زدند.فقط او را نادیده می گرفتند.بدنامی ِ والدینش خیلی قوی بود.سایه اش را روی تمام خانواده اُزرا انداخته بود.

هنوز هم کریستین او را عصبانی می کرد و لیزا نمی خواست برای او احساس شرمندگی کند.

" صبر کن، الان این همون جشن تأسف بارت نیست؟ "

خنده ای از روی تأیید و رضایت کرد.

" این اتاق الان یه ساله تبدیل به جشن ترحم انگیز من شده. "

لیزا گفت: " متأسفم. قبل از اینکه از آکادمی برم حق بیشتری داشتم. "

" حقوق ساکنین غیرقانونی را به رخ می کشی، ها؟ باید مطمئن می شدم که تا حد ِ ممکن کنار کلیسا می مونم، این طوری مردم می فهمیدن استریگوی نشدم یا ... هنوز نشدم. "

دوباره لحن زننده اش از بین رفته بود.

لیزا شروع به صحبت کرد.

" همیشه تو رو تو کلیسا می دیدم.این تنها دلیلی بود که می رفتی کلیسا؟ که خوب به نظر بیای و فکر کنن هنوز استریگوی نشدی؟ "

استریگوی ها نمی توانستند به مکان های مقدس وارد شوند، بیشتر به خاطر گناه هایی که مرتکب می شدند و یا شده بودند.

کریستین گفت: " معلومه، وگرنه چه دلیلی داشتم بیام کلیسا؟ برای پاکسازی روح؟ "

لیزا گفت: " چه می دونم. "

کریستین به طور کامل عقیده ی دیگری داشت.

" پس تنهات می ذارم. "

کریستین دوباره گفت: " صبر کن. "

به نظر نمی رسید بخواهد لیزا آنجا را ترک کند.

" یه معامله باهات می کنم.اگه یه چیزی رو بهم بگی می تونی بازم بیای اینجا. "

لیزا به سمتش زل زد. " چی ؟ "

کریستین به جلو خم شد.

" همه ی شایعه های امروز راجع به تو رو شنیدم.و باور کن، زیاد هم شنیدم، حتی اگه هیچ کی اونارو بهم نمی گفت، یه چیزی هست که زیاد جور در نمیاد.دانش آموزان همه چی رو موشکافانه بررسی می کردند، اینکه چرا رفتین، اون بیرون چی کار می کردین، چرا برگشتین، تخصصت، رُز به میا چی گفته بود و غیره و غیره.و توی همه ی اینها حتی یه یه نفر راجع به داستان ِ احمقانه ای که رز در مورد خون دادن ِ انسان ها گفته بود، سؤال نکرد. "

لیزا نگاهش را برگرداند، می توانستم سرخ شدن گونه هایش را حس کنم.

" احمقانه نیست.قصه هم نیست. "

کریستین به آرامی خندید.

" من با انسان ها زندگی کردم، من وخالم بعد از اینکه پدر و مادم ... مردند، رفتیم یه جای دور، پیدا کردن خون آسون نیست. "

وقتی لیزا جواب نداد دوباره خندید.

" رُز این کارو می کرد، مگه نه؟ رز بهت خون می داد. "

ترس تازه ای در بدن لیزا و من جریان پیدا کرد.هیچ کس در مدرسه نباید راجع به آن چیزی می دانست.کایروا و نگهبانان نقش بازی می کردند، چیزهایی را که می دانستند برای خودشان نگه می داشتند.

ادامه داد: " خب، همینه دیگه، به این می گن دوستی و رفاقت. "

لیزا بی اختیار گفت: " نمی تونی به کسی بگی. "

من هم اگر بودم همین را می گفتم.
به یاد آوردم خون دهنده ها به گاز خون آشام اعتیاد داشتند، یا شاید هم احتیاج.ما این وضع را به عنوان بخشی از زندگیمان پذیرفته بودیم، اما همچنان خون دهنده ها را مانند ِ عضو ِ پایینی از اجتماع نادیده می گرفتیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
برای دیگران، مخصوصا دمپایرها، خون دادن به موروی ها کار کثیفی بود.در حقیقت یکی از چیزهای عجیب و غریب و نامعمول راجع به دمپایرها این بود که آن ها در طول سکس اجازه ی خوردن خونشان را به موروی ها می دادند.

البته من و لیزا هیچ وقت سکس نداشتیم، اما می شد فهمید که دیگران راجع به خون دادن های من به لیزا چه فکری خواهند کرد.

لیزا تکرار کرد: " به کسی نگو. "

کریستین دستانش را در جیب پالتویش فرو برد و روی یکی از صندلی ها آن جا نشست.

" به کی می خوام بگم، ببین، اصلا برو بشین لب تاغچه ی پنجره، می تونی امروز و هر وقت می خوای اینجا بمونی.البته اگه هنوز از من نمی ترسی. "

لیزا مکثی کرد، دو دل بود.

کریستین به نظر تیره و بد اخلاق می رسید، لب هایش مانند لبخند سرکشی از همباز شده بود.اما به نظر خیلی ترسناک نمی رسید.به نظر استریگوی هم نمی رسید.لیزا محتاطانه روی لبه ی تاغچه نشست.به طور خودکار دستانش را به خاطر سرما به هم مالید.

کریستین نگاهی به او انداخت و لحظه ای بعد ناگهان هوا به طور قابل ملاحظه ای گرم شد.لیزا نگاهش به چشمان کریستین افتاد و تعجب کرد چگونه تا الان چشمان آبی ِ یخی اش را ندیده بود.

" تو تخصصت تو آتشه؟ "

کریستین با سر تأیید کرد و صندلی شکسته ای را بلند کرد.

" حالا یه محیط لوکس داریم. "

از دید ِ لیزا بیرون کشیده شدم.

" رُز؟ رُز؟ "

پلک هایم را بر هم زدم و روی چهره ی دیمیتری متمرکز شدم.به سمتم خم شده بود، با دستش شانه ام را گرفته بود.

من قبلا از حرکت ایستاده بودم، در محوطه ای ایستاده بودیم که ساختمان های بالایی را از هم جدا می کرد.

" حالت خوبه؟ "

یکی از دستانم را روی پیشانی ام گذاشتم.

" من ... آره. من ... با لیزا بودم ... "

هیچ وقت تجربه ای به این بلندی و شفافی نداشتم.

" تو ذهنش بودم. "

" توی ... ذهنش؟ "

واقعا احساس دقیقی نداشتم. " آره.این یه قسمتی از پیمانه. "

" حالش خوبه؟ "

" آره ... اون ... "

مکث کردم.واقعا حالش خوب بود؟ کریستین اُزرا او را دعوت کرده بود تا پیشش بماند.این چیز خوبی نبود.به لیزا گفته بودم آرام آرام پیش برود و حالا او، مستقیما به سمت تاریکی رفته بود.احساساتی که از طریق پیمان درک می کردم دیگر احساساتی ناراحت یا ترسیده نبود.اگر چه کمی دل نگرانی هم همراهش بود اما به نظر خوشحال می رسید.

سرانجام گفتم: " تو خطر نیست. " امیدوار بودم نباشد.

" می تونی راه بری؟ "

دیگر آن نگهبان جنگجوی محکم و خویشتن دار قبل محو شده بود ( البته برای یک ثانیه ) و در واقع دیمیتری نگران به نظر می رسید.واقعا نگران بود.حس اینکه چشمانش بر روی من ثابت مانده است چیزی را درونم به بال بال زدن می انداخت، که البته احمقانه بود.هیچ دلیلی برای این کار احمقانه ام وجود نداشت، فقط چون برای خودش زیبا بود نباید این حس را می داشتم.
علاوه بر این ها با توجه به حرف های میسون او ذاتا یک گوشه گیر ِ ضد اجتماعی بود.کسی که از قرار معلوم می خواست من را زمانی که در انواع مختلف درد گیر افتاده ام، ترک کند.

" آره، خوبم، می تونم راه بیام. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به سمت رختکن ِ سالن ِ ورزشی رفتم، وقتی به آنجا رسیدم لباسم را عوض کردم.سرانجام یک نفر ( احتمالا دیمیتری ) با خودش فکر کرده بود بعد از یک روز تمرین با شلوار جین تی شرت به این لباس های ورزشی احتیاج پیدا می کنم.لباس زمختی بود.بودن لیزا با کریستین برایم مشکل بود، اما فعلا این مسئله را از ذهنم عقب زدم، عضله هایم ملتمسانه می گفتند که برای امروز دیگر کافی است.نمی تواستند تمرین دیگری را تحمل کنند.

از رختکن بیرون آمدم و به دیمیتری پیشنهاد دادم که این بار را بی خیال ِ تمرین شود.

او خنده ای کرد.کاملا مطمئن بودم که قرار است بر ضد ِ من باشد، نه با من.

" کجاش خنده داره؟ "

گفت: " اوه. " لبخندش کمرنگ شد. " جدی گفتی پس. "

نالیدم: " البته که جدی می گم! ببین، از نظر فنی من الان دو روزه که بیدارم و نخوابیدم. چرا باید این تمرینو الان شروع کنیم؟ بذار برم تو تختخواب.فقط یه ساعته. "

دستانش را به سینه زد و مرا نگاه کرد.نگرانی اش راجع به من از بین رفته بود، حال کاملا داشت به وظیفه اش فکر می کرد.شدیدا دوست داشتنی بود.

گفت: " الان چه احساسی داری؟ بعد به نظرت فردا چه حسی پیدا می کنی؟ "

" دارم می میرم. "

" خب فردا و پس فردا هم بدتر می شی، بیشتر خسته می شی از کلاس ها. "

" خب؟ "

" خب، پس بهتره همیت الان که حالت ... زیاد بد نشده تمرینات رو شروع کنی. "

جواب دادم: " این دیگه چه جور منطقیه؟ "

اما وقتی مرا به سمت اتاق وزنه ها راهنمایی کرد دیگر بحثی نکردم.وزنه ها و کارهایی که می خواست برایش انجام دهم در اختیارم گذاشت، سپس مرا در گوشه ای پخش زمین کرد.

وقتی کارم تمام شد، کنارم ایستاد و چندین حرکت کششی آرام کننده نشانم داد.

پرسیدم: " تو چجوری به عنوان نگهبان لیزا انتخاب شدی؟ چند سال قبل که اینجا نبودی.اصلا ببینم، تو توی این مدرسه تمرین کردی؟ "

بلافاصله جواب نداد.حس کردم عادت ندارد اغلب راجع به خودش صحبت کند.

" نه، من توی یکی از آکادمی ها تو سیبری بودم. "

" وااای.تنها جایی که از مونتانا هم بدتره. "

برقی در چشمانش درخشید ( شاید درخشی از روی خوشحالی بود. ) اما فقط لبخند زد، نخندید.

" بعد از اینکه فارغ التحصیل شدم، نگهبان ِ لرد زِکلوس بودم.تازگی ها کشته شد. "

لبخندش فروکش کرد و صورتش تاریک تر شد.

" اونا منو اینجا فرستادن چون نیروی اضافی لازم داشتن.وقتی پرنسس به آکادمی اومد، وظیفه ی محافظتش رو به من سپردند، از اون موقع همین اطراف بودم.این چیزا تا زمانی که پرنسس آکادمی رو ترک کرد پا برجا بود. "

راجع به چیزهایی که قبلا گفته بود فکر کردم.استریگوی ها شخصی را کشته بودند که او مسئول محافظتش بود.

" این لردی که می گی، جلوی چشم تو کشته شد؟ "

سکوت کرد، معلوم بود که ذهنش جای دیگری است.موروی ها همیشه توقع زیادی از ما داشتند، اما خودشان هم قبول داشتند که ما، کم و بیش، یه انسان هستیم.

بناراین، محافظ و نگهبان کسی بود بودن هم مانند دیگر شغل ها بود.بعضی از نگهبانان سرسخت بودند، مانند مادرم.تعطیلات کمی داشتند و عهد کرده بودند هیچ گاه از کنار ِ موروی تحت محافظت شان دور نشوند.
دیمیتری هم حالا شبیه ِ همان ها بود، احساس می کردم به خوبی می تواند یکی از آن نگهبانان ِسرسخت باشد.

به نظر می رسید در یکی از غیبت های قانونی ِ دیمیتری، این اتفاق برای لرد تحت محافظتش افتاده و حال او خودش را مقصر می داند.ظاهرا هنوز هم به طریقی خودش را سرزنش می کند.در حقیقت اگر اتفاقی برای لیزا می افتاد، من هم خودم را سرزنش می کردم.

" هی، "

ناگهان می خواستم به او روحیه بدهم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" مگه تو واسه اینکه با نقشه بیای دنبال و ما رو برگردونی بهت کمک شد؟ به خاطر این می گم که کارت خیلی خوب بود.درسته مجبور بودی و از این حرفا، اما بازم کارت خوب بود.

ابرویش را کمی کج کرد.باحال بود.ای کاش من هم می توانستم همچین کاری بکنم.

" داری به خاطر اون کار ازم تعریف می کنی؟ "

" خب، آره.از اون جهنم ِ دفعه ی قبل بهتر بود که. "

" دفعه ی قبل؟ "

" آره، تو شیکاگو.با یه مشت سگ شکاری در افتادیم. "

" ولی آخه این دفعه ی اولی بود که ما شما رو پیدا می کردیم.تو پورتلند. "

از حرکات ِ کششی ام دست برداشتم و پاهایم را جمع کردم.

" امممم، فکر نکنم اون سگ های شکاری خواب و خیال بوده باشن.پس چه کس دیگه ای می خواسته اونا رو بفرسته؟ اونا فقط واسه ی موروی ها کار می کنن.شاید کسی راجع به فرستادنشون چیزی بهت نگفته. "

سهل انگارانه گفت: " شاید. "

از روی صورتش می توانستم بگویم باور نکرده است.

بعد از تمرین به سمت خوابگاه نوآموزان برگشتم.با خود فکر می کردم.

دانش آموزان موروی آن سوی محوطه، نزدیک به سالن ناهارخوری زندگی می کردند.زندگی سازمان دهی شده ای که بر پایه ی رفاه و آرامش شکل گرفته بود.

خوابگاه ما نوآموزان در اینجا بیشتر به سالن ورزش و زمین تمرین نزدیک بود.زندگی ما تقریبا جدا از یکدیگر بود تا خودمان را با مشکلات ِ نوع ِ زندگی موروی ها و دمپایرها وفق بدهیم.

خوابگاه آن ها پنجره نداشت ولی در عوض به جای آن شیشه های هاشور خورده ای داشتند که نور خورشید را کاهش چشمگیری می داد. علاوه بر آن این شیشه ها قسمتی داشت که خون دهنده ها می توانستند از آن جا خون رسانی کنند

خوابگاه نوآموزان برعکس آن ها در جای باز تری ساخته شده بودکه اجازه ی ورود نور بیشتری را به فضا می داد.

من اتاق خودم را داشتم، زیرا نوآموزان خیلی کمی وجود داشتند که بخواهند با من هم اتاقی شوند.اتاقی که آن ها در اختیارم قرار داده بودند، اتاقی کوچک و معمولی بود، با دو تا تخت و یک میز به همراه یک رایانه.دارایی های کوچکم که مخفیانه از پورتلند آورده بودم، حال درون جعبه های سربسته ای اطراف اتاق قرار داشتند.

آن ها را زیرو رو کردم تا تی شرت راحتی برای خواب پیدا کنم.وقتی در حال جستجوی وسایلم بودم چند تا عکس پیدا کردم.یکی از آن ها من و لیزا را در حال بازی فوتبال در پورتلند نشان می داد و بقیه مال زمانی بودند که همراه لیزا و خانواده اش در تعطیلات به سر می بردیم.

درست یک سال قبل از تصادف.

آن ها را روی میز گذاشتم و رایانه را روشن کردم.یک نفر از بخش فنی ِ آکادمی ورقه ای به من داده بود که حاوی دستورالعمل فعال سازی دوباره ی ایمیلم و گذاشتن رمز عبور برای آن بودهر دو تا کار را انجام دادم، خوشحال از این که هیچ کس نمی فهمد این ایمیل راهی برای ارتباطم با لیزا خواهد بود.اما الان خسته تر از آن بودم که برایش چیزی بنویسم.می خواستم رایانه را خاموش کم که متوجه شدم از قبل یک ایمیل دارم.از جانین هاتاوِی.کوتاه بود.

خوشحالم از اینکه برگشتی. کاری که کردی توجیه ناپذیر و نابخشیدنیه.
دوستت دارم .
مامان.
غرولند کنان رایانه را خاموش کردم.

به سمت تخت خوابم رفتم و قبل از اینکه روی متکا بیفتم بیهوش شدم.

همانطور که دیمیتری پیش بینی کرده بود، صبح روز فردا ده برابر حالم بدتر بود.روی تختم دراز کشیده بودم و دوباره به فرار فکر می کردم.

تصورش فقط اوضاع را خراب تر می کرد، اما به خاطر تمرین ِ قبل از مدرسه ای که با دیمیتری داشتم از شر آن تفکرات خلاص شدم.کلاس های بعدی هم بدون اینکه بیهوش شوم سپری شد.

موقع ناهار لیزا را از میز ناتالی دور کردم و یکی از سخنرانی های مدل کایروا را در مورد کریستین تحویلش دادم، به ویژه به خاطر اینکه اجازه داده بود کریستین راجع به خون دادنم بداند.اگر این موضوع به بیرون درز پیدا می کرد از کلک هر دویمان کنده بود و در این مورد نمی توانستم به کریستین اعتماد کنم.احتمالا قضیه را می گفت.

لیزا نگرانی دیگری داشت.

پرخاش کرد: " دوباره تو ذهن من بودی؟ اونم برای این مدت طولانی؟ "

با او بحث کردم. " از عمد این کارو نکردم فقط اتفاق افتاد.این مهم نیست، مهم اینه که بعدش چقدر با اون اونجا بودی؟ "

" نه خیلی زیاد.یه جورایی ... باحال بود. "

" خب به هر حال دیگه نمی تونی همچین کاری بکنی.اگه بقیه بفهمن با اون رفت و آمد داری به چهارمیخ می کشنت. "

با دقت نگاهش کردم." تو که از اون خوشت نمیاد ... میاد؟ "

مسخره کرد. " معلومه که نه. "

" خوبه، چون اگه بخوای بری دنبال یکی دیگه، آرون اذیت می شه "

آرون کسل کننده بود، اما بودن با او خطری نداشت.درست مانند ناتالی.چرا همه ی آدم های بی خطر شل و وِل هستند؟ شاید هم تعریف آدم بی خطر همین بود.

او خندید." میا می خواد چشمای منو از کاسه در بیاره. "

" می تونیم از شر اون خلاص شیم.آرون لیاقت کسیو داره که حداقل توی گَپ کیدز ( فروشگاهی که عموما لباس های بچه گانه دارد و یا سایز مدیوم دارد. ) خرید نمی کنه. "

" رز، دیگه این حرف ها رو تموم کن. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" به خاطر این می گی چون من دقیقا دارم چیزایی رو می گم که تو نمی خوای بشنوی. "

لیزا در حالی که می خندید گفت: " اون فقط یه سال از ما کوچیکتره.باورم نمی شه که تو همش فکر می کنی منم که ما رو به دردسر می اندازم. "

همینطور که به سمت کلاس حرکت می کردیم لبخندی زدم و نگاهی زیر چشمی به او انداختم.

" اما خودمونیم ها، آرون هم خیلی خوشگله.نه؟ "

لبخندم را پاسخ داد اما از چشمانم دوری کرد. " آره، خیلی خوشگله. "

" اوه، دیدی گفتم.پس باید بری سراغش. "

" دیگه چی؟ همینطور دوست بمونیم خوبه. "

" دوستایی که وقتی همو می بینن دست پاچه می شن؟ "

چشمانش را چرخاند.

از سر به سر گذاشتن با او دست برداشتم.

" خیلی خب.فقط اجازه بده آرون تو لیست بمونه، از کریستین هم دوری می کنی.اون خطرناکه. "

" تو داری بی خودی بزرگش می کنی.اون که استریگوی نشده. "

" تأثیر بدی روت می گذاره. "

خندید. " فکر می کنی من توی خطرم؟ اونم خطر تبدیل شدن به استریگوی؟ "

برای جوابم صبر نکرد و به جای آن درب کلاس را باز کرد.به دنبالش وارد کلاس شدم و سعی داشتم ادامه ی بحث مان را دنبال کنم که چیزی توجهم را جلب کرد.
سلطنتی ها در حال امتحان قدرت شان بودند و دخترها هم با حنده آن ها را تماشا می کردند.آن موروی را نمی شناختم، اما می دانستم به احتمال زیاد جزو سلطنتی ها نیست.گروهی هم که سر به سرش می گذاشتند متخصص های هوا بودند.آن ها کاغذ های میزش را با استفاده از جادوی ِ هوا به پرواز در می آوردند و اطراف کلاس پخش و پلا می کردند. وقتی آن موروی سعی می کرد کاغذ هایش را بقاپد و جمع کند، کاغذها را از دسترسش دور می کردند.

غریزه ام مرا وادار می کرد تا کاری انجام دهم، مثلا یکی از آن متخصصان هوا را کتک بزنم.

اما نمی توانستم جلوی گروهی از موروی ها، آن هم زمانی که لیزا تازه داشت از رادارهایشان خارج می شد، دعوایی راه بیاندازم.بنابراین فقط نگاهی از روی انزجار به آن ها انداختم و به سمت نیمکت رفتم.

وقتی روی نیمکت نشستم چیزی دستم را گرفت.

دست ِ جسی بود.

در حالی که گیج شده بودم گفتم: " هی. "

خوشبختانه او در برنامه ی سلطنتی ها شرکت نداشت.تصمیم گرفتم با او شوخی کنم.

به دستم اشاره کردمو گفتم: " به اجناس ویترین دست نزنید لطفا! "

صورتش با لبخند گسترده ای پوشیده شد، اما دستش را ازدستم بیرون نکشید.

" رز، در مورد اون موقعی که توی کلاس خانم کارپ شروع به دعوا کردی واسه پاول تعریف کن. "

سرم را به سمتش کج کردم و لبخند سرحالی تحویلش دادم. " تو کلاس ِ اون که خیلی چیزا رو شروع کردم. "

جسی گفت: " یه بار یه خرچنگ و یه موش صحرایی رو برده بود سر کلاس. "

خنده ام گرفت.جوابش را دادم." آره، ولی فکر کنم که موش صحرایی نبود، یه همستر بود.درست انداختمش توی شیشه ی خرچنگه، جفتشون از این که همدیگرو می دیدن شوکه شده بودند، بعد شروع کردن به دعوا، منم فقط داشتم بهشون می خندیدم. "

پاول، همان شخصی که روی نیمکت ِ نزدیکم نشسته بود نیز هرهر خنده اش شروع شد.ظاهرا سال ِ پیش به این جا منتقل شده بود و چیزی راجه به این موضوع نشنیده بود.

پرسید: " آخرش کی برنده شد؟ "

به شوخی نگاهی به جسی انداختم. " من که یادم نمیاد، تو یادته؟ "

" نه یادم نمیاد.فقط یادمه کارپ داشت دیوونه می شد. "

به سمت پاول برگشت. " پسر، باید این معلمه که دستش انداختیمو می دیدی.باعث می شه بچه ها پشتش فکرهای عجیب و غریب بکنند.خل و چله اصلا.وقتی همه خوابن تو محوطه پرسه می زنه. "

خنده ی بلندی کردم، انگار چیز خنده داری بود.در حالی که فکرم دوباره پیش خانم کارپ برگشته بود.از اینکه برای دومین بار در طی روز به او فکر کرده بودم، متعجب شدم.

حق با جسی بود، وقتی هنوز اینجا کار می کرد، همیشه در محوطه ی آکادمی پرسه می زد.آهسته و یواش.یک بار همدیگه رو دیده بودیم.البته ناخواسته.

قضیه مال زمانی بود که داشتم از پنجره ی خوابگاهم بیرون می رفتم تا پیش بچه ها بروم.از وقت خواب گذشته بود و ما همه باید توی اتاق هایمان می بودیم، در خواب ناز.

تاکتیک های فرار کردن یکی از تمرین ها منظم من بود! تو این یه کار خوب بودم.

اما از شانس من آن یک دفعه اوضاع خوب پیش نرفت.تقریبا به طبقه ی دوم رسیده بودم که جای دستم سر خورد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حس میکردم زمین به شدت به ستم می آید، خواستم با دستم چیزی را بگیرم تا سرعت سقوط را کم کنم اما سنگ های ناصاف ساختمان دست هایم را بریدند.سرانجام محکم به زمین ِ چمن پوسیده برخورد کردم.اول کمرم به زمین خورد و سپس تمام قسمت های پشتی بدنم ضربه دید.

" روش بدی بود، رُز ماری.باید بیشتر مراقب می بودی.معلمتو نا امبد کردی. "

از میان موهای در هم رفته ام خانم کارپ را دیدم که به سمت من خیره شده و نگاه متفکری روی چهره اش نقش بسته بود.درد به سر تا سر بدنم پخش می شد.

با بیشترین تلاشی که می توانستم سعی کردم وانمود کنم طوری نشده.
روی چهار دست و پا بلند شدم.بودن با کارپ ِ دیوانه سر ِکلاس، آن هم در میان دانش آموزان یک چیز بود، و بودن با او بیرون از کلاس، آن هم تنها، چیز دیگری.همیشه درخشش ِ گیج کننده و وهم آوری در نگاهش بود که آدم را دست پاچه می کرد.

احتمالش وجود داشت که برای تنبیه و توقیف مرا پیش کایروا ببرد.ترس آرام آرام وجودم را در بر گرفت.

در عوض او لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد.جاخوردم اما اجازه دادم دستانم را بگیرد.وقتی خراش های رو پوستم را دید صدایی از روی هم دردی د آورد.به آرامی دستش را روی خراش هایم کشید و اخم کوچکی کرد.

در اثر کشیده شدن دستش پوستم به شدت سوخت، سپس وزوز خوشایندی کرد و زخم هایم ترمیم شد.

سرگیجه ی مختصری داشتم.گرمای بدنم پایین آمد و خون روی ِ پوستم مانند درد ِ دست و پاهایم محو شد.

نفس نفس زنان دستانم را عقب کشیدم.من تا به حال جادوهای زیادی از موروی ها دیده بودم، اما هیچ کدام شبیه این یکی نبودند.

" تو ... چی کار کردی؟ "

باز هم همان لبخند غیر عادی را تحویلم داد.

" برگرد به خوابگاهت رز.چیزای بدی این بیرون وجود دارند. هیچ وقت نمی فهمی چی دنبالته. "

هنوز به دستانش خیره بودم. " اما ... "

سرم را به سمتش چرخاندم و برای اولین بار چشمم به جای زخم هایی که یک طرف پیشانی اش بود، افتاد.انگار رد ِ ناخن بود.

چشمکی زد و گفت: " اگه تو چیزی به کسی نگی، منم راجع به امشب حرفی نمی زنم. "

به زمان حال برگشتم، گیج از خاطره ی آن شب ِ عجیب و غریب.جسی در این فاصله داشت در مورد جشن صحبت می کرد.

" امشب دیگه باید بزنی به در بی خیالی.امشب تو جنگل، ساعت هشت و نیم برنامه داریم.مارک همه چی رو میاره. "

مشتاقانه آهی کشیدم، اما تأسف جایش را گرفت.از خاطره ی خانم کارپ هم کاملا بیرون آمده بودم.

" راستش امشب نمی تونم بیام.با زندان بان ِروسیم تمرین دارم. "

دستم را رها کرد و نا امبدانه نگاهم کرد.دستش را میان موهای برنزی رنگش کشید.

نبودن با او شرم آور بود.واقعا باید روزی این گندکاری را درست می کردم.

شوخی کرد: " نمی تونی یکم بهتر با من رفتار کنی؟ "

لخند وسوسه انگیزی به او زدم، چیزی که امیدوار بودم اثر کند.

گفتم: " البته که می تونم، البته اگه تا حالا خوب بوده باشم. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت پنجــــم


فصل ششم

دیدار لیزا م کریستین چنان مرا نگران کرده بود که روز بعد فکری به سرم زد.

" سلام کایروا، اِممم، خانم کایروا. "

من در دفترش ایستاده بودم.چشمانش را از روی چند ورقه بلند کرد و به من دوخت.واضح بود که از دیدن من خوشحال نشده است.

" بله، دوشیزه هاتاوی؟ "

" موضوع اینه که ... من توقیف شدم که تو خوابگاهم بمونم، این درسته ... ولی خب، کلیسا که می تونم برم؟ "

" می خوای برای گناه هات طلب مغفرت کنی؟ "

" شما گفتید وقت هایی که سر کلاس یا تمرین نیستم باید تو خوابگاهم بمونم، اما راجع به کلیسای یکشنبه ها چیزی نگفتید.فکر نکنم عادلانه باشه که بخواهید منو از ... اعمال دینی ِ خودم ... اِم، محروم کنید. "

یا در اصل مرا از یک شانس دیگر، برای بودن با لیزا محروم کنید، هر چند مدت ِ با هم بودنمان کوتاه و کسل کننده باشد.

عینکش را بالاتر گذاشت. " نمی دونستم شما اعمال دینی هم انجام می دید. "

" وقتی از آکادمی رفته بودم، به حضرت عیسی ایمان آوردم. "

شکاکانه پرسید: " مادر شما خدا را قبول نداشت و در ضمن فکر نکنم از دین خاصی هم تبعیت می کرد. "

" ولی پدرم با ایمان بود، به هر حال من راه خودمو پیدا کردم.نباید منو ازش دور کنید. "

صدایی از خودش در آورد که بیشتر به نوعی خنده ی زیر لبی شباهت داشت. " نه دوشیزه هاتاوی، من نباید شما رو از راهتون دور نگه دارم.خیلی خب، یکشنبه ها به نیایشتون می رسید. "
***********


پیروزی ام چندان طول نکشید، زیرا چند روز بعد، وقتی به کلیسا رفتم، همه چیز به همان کسل کنندگی قبل بود.کنار لیزا نشسته بودم، گر چه حس می کردم انگار در حال فرار از او هستم.عمدتا بقیه را نگاه می کردم.برای دانش آموزان آمدن به کلیسا اختیاری بود، اما با وجود خانواده هایی از اروپای شرقی، دانش آموزان ِ بسیاری از دین مسیحیت پیروی می کرد،حال چه خودشان اعتقادی به آن داشتند، چه خانواده هایشان آن ها را مجبور کرده بودند.

کریستین آن سوی کلیسا نشسته بود و تظاهر به نیایش می کرد.با اینکه از او خوشم نمی آمد اعتقاد دروغینش مرا وادار به خندیدن می کرد.

دیمیتری عقب تر نشسته بود، صورتش در سایه پنهان بود و همانند من ارتباطی با خدا برقرار نمی کرد.طوری در فکر فرو رفته بود که به نظر اصلا به مراسم توجهی نداشت.صدایی مرا به خودم آورد.

" پیروی از خدا کار آسونی نیست. "

کشیش داشت صحبت می کرد.

" حتی برای خود سنت ولادمیر، قدیس ِ حامی این مدرسه، اون هم لحظات سختی داشته.ایشون اونقدر روح بزرگی داشتند که مردم اغلب اطرافش جمع می شدند، شیفته ی سخنانش شدند و فقط می خواستن در حضورش باشن و حرف هاش رو بشنون.

روحش به قدری بزرگ بود که متون قدیمی می گن می تونسته بیماری ها رو شفا بده.با وجود همه ی این قدرت ها بعضی ها بهش بی احترامی می کردند، مسخره اش می کردند و دستش می انداختن. می گفتن گمراه شده. "

که البته راه خوبی برای برای بیان دیوانگی ولادمیر بود.همه این را می دانستند که ولادمیر دیوانه است.

او هم یکی از معدود قدیس های موروی بوده، به همین دلیل کشیش دوست داشت زیاد راجع به آن حرف بزند.

همه چیز را راجع به ولادمیر شنیده بودم،بارها و بارها،قبل از رفتنمان.عالیه.یکشنبه های زیادی برای شنیدن دوباره و دوباره ی داستانش داشتم.

" ... و سرانجام، همراه آنا، بوسیده شده ی سایه، ماند. "
سرم را به سرعت بلند کردم.

چون لحظاتی در فکر فرو فته بودم نمی دانستم کشیش در حال حاضر در مورد چه چیزی حرف می زد.اما آن کلمات در وجودم زبانه کشید.بوسیده شده ی سایه.مدتی می شد که این عبارت را نشنیده بودم، اما با این وجود هیچ وقت فراموشش نکرده بودم.به امید اینکه کشیش به سخنرانی اش ادامه دهد منتظر ماندم، اما او لحظاتی قبل برای اجرای مرحله ی بعدی مراسم حرکت کرده بود و این یعنی پایان موعظه هایش.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

مراسم لحظاتی بعد پایان یافت و همگی برگشتند تا کلیسا را ترک کنند.لیزا هم داشت بلند می شد که گفتم: " چند لحظه بیرون صبر کن، زود برمی گردم. "

راهم را از میان جمعیت باز کردم، مستقیم به سمت قسمت جلویی کلیسا، جایی که کشیش در حال صحیت با چند نفر بود، حرکت کردم.

بی صبرانه منتظر ماندم تا حرف هایش تمام شود.ناتالی هم آنجا بود، داشت در مورد کاری که داوطلبانه می توانست انجام دهد، می پرسید.

از دست این ناتالی!! همه جا مزاحم می شد.بالاخره سؤال هایش تمام شد و از کشیش فاصله گرفت، هنگام رد شدن از کنارم احوالپرسی ِ کوتاهی کرد.

کشیش مرا دید و یکی از ابروهایش بالا رفت.

" سلام رز، خوشحالم که دوباره می بینمت. "

گفتم: " آره، منم همینطور، شنیدم داشتید در مورد آنا صحبت می کردید.راجع به این که چطوری اون بوسیده شده ی سایه بوده.این یعنی چی؟ مفهومش چیه؟ "

اخمی کرد.

" کاملا مطمئن نیستم.آنا سال ها پیش زندگی می کرده.معمولا مرسوم بوده که مردم به خاطر بعضی اخلاق یا ویژگی های یه نفر بهش القابی رو می دادند.مثلا من خودم شاید به همین آنا می گفتم درنده خو. "

سعی کردم ناامیدی ام را پنهان کنم.

" آها.خب حالا کی بوده این آنا؟ "

این دفعه اخمش متفکرانه بود. " من که تو سخنرانی یه بار بهش اشاره کردم. "

" اوه، خب، فکر کنم من، اِم، نشنیدم. "

سرش را به نشانه ی نارضایتی تکان داد و برگشت. " یه لحظه همین جا صبر کن. "

از میان دری که نزدیک محراب ِ کلیسا بود نا پدید شد، همان دری که لیزا برای رفتن به اتاق زیر شیروانی از آن گذر کرده بود.

با خودم فکر کردم که از آن در عبور کنم اما گفتم شاید خدا مرا به خاطر این کار تنبیه کند! کمتر از یک دقیقه ی بعد، کشیش با کتابی در دستش برگشت.کتاب را به من داد.

قدیسان ( قدیس یا سنت : به شخصی که رسما از سوی کلیسا مقدس شناخته می شود سنت می گویند.عموما این لقب به خاطر ویژگی های فرد به او داده می شده، مثل روی بزرگ و فوق بشری، کارهایی مثل شفای مریضان و از این قبیل کارهایی که بیشتر مخصوص خود حضرت عیسی مسیح ( ع ) بوده. به اسم کتاب می توان سنت های موروی هم نوشت. ) موروی.

" می تونی راجع بهش تو این کتاب چیزایی بفهمی.دفعه ی بعد که دیدمت، دوست دارم بدونم چه چیزایی فهمیدی. "

همین طور که دور می شدم اخم هایم را در هم کشیدم.عالی شد. همین مانده بود که کشیش هم به من تکلیف بدهد.

در راه ورودی کلیسا لیزا را در حالی پیدا کردم که داشت با آرون صحبت می کرد.

همینطور که حرف می زد لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده بود و احساساتی که از طرفش حس می کردم شاد بودند، اگر چه مشخصا چیزی بیشتر از شادی نبود.

ناگهان با شور و حرارت گفت: " داری شوخی می کنی؟ "

آرون سرش را تکان داد. " نه. "

لیزا مرا دید که به سمتشان می روم، به طرفم برگشت و گفت: " رُز، باورت نمی شه چی شده.اَبی بادیکاس رو می شناسی؟ و زَندِر رو؟ نگهبان اونا می خواد استعفا بده و با یه نگهبان دیگه ازدواج کنه. "

شایعه هیجان آوری بود، یا در واقع، رسوایی بدی بود.
" جدا؟ دو تا نگهبان می خوان ... با هم از اینجا برن؟ "

لیزا تأیید کرد. " یه خونه گرفتن، فکر کنم می خوان پیش انسان ها کار کنن. "

به آرون نگاه کردم که ناگهان با حضور من در آنجا خجالت زده شده بود.

" اَبی و اکساندر چطوری باهاش کنار اومدن؟ "

" خب راستش از کاری که نگهبانشون کرده خجالت می کشن.فکر می کنن احمق بوده که یه همچین کاره کرده. "

ناگهان فهمید که در حال صحبت راجع به یک نگهبان است، کسی مثل من.

" اوه، البته منظورم این نبود که ... "

" عیبی نداره. " لبخند کاملی تحویلش دادم. " احمق بوده. "

حیرت زده شده بودم.بخش ِ سرکش ِ وجودم همه ی داستان هایی که در آن، مبارزه ای بر علیه ، روش ِ معمول ِ زندگی بود، دوست داشت، اما این یکی ... این داستان در مورد مبارزه علیه روش معمول ِ زندگی من و امثال من بود.دمپایرها، نگهبانان.روشی که در تمام طول عمرم به من تذکر داده شده بود.

دمپایرها و موروی ها روش عجیبی برای زندگی داشتند.

دمپایرها ثمره ی ازدواج موروی ها با انسان ها بودند.متأسفانه دمپایرها نمی توانند از ازدواج با یکدیگر یا با انسان ها بچه دار شوند.این یکی از عجیب ترین مغایرت های ژنتیکی دمپایرها بوده و هست.

قاطرها هم همین طور هستند، البته این از آن مقایسه هایی نیست که بخواهیم بشنویم.دمپایرها و موروی های ِ کامل، می توانند با هم ازدواج کرده و بچه دار شوند، و از طرفی دیگر، بر اساس یک حرکت ژنتیکی دیگر، بچه های آن ها دمپایرهای متعادلی خواهند شد، به طوری که نیمی از ژن هایشان انسانی و نیمی دیگر خون آشامی خواهد بود.

چون موروی ها تنها راهی هستند که دمپایرها از طریق آن ها می توانند تولید مثل کنند، ما باید نزدیک آن ها بمانیم و با آن ها معاشرت داشته باشیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به همن خاطر هم زنده ماندن آن ها برای ما مهم محسوب شده و از آن ها محافظت می کنیم.بدون آن ها، کار ما هم تمام است.و باز هم به همین دلیل استریگوی ها به دنبال موروی ها هستند.تا تعادل را بر هم بزنند و نسل نگهبانان را براندازند.

این طوری بود که نگهبانان از میان دمپایرها به وجود آمدند.

ما دمپایرها نمی توایم جادو کنیم اما از طرفی می توانیم جنگجویان بزرگی باشیم. ما حس ِ بهبود یافتن و سرعت عملمان را از ژن های خون آشامی و حس قدرت و شکیبایی را از ژن های انسانی مان به ارث برده ایم.

همچنین توسط خون و نور آفتاب محدود و آسیب پذیر نشده ایم.

مسلما ما به اندازه ی استریگوی ها قدرتمند نیستیم اما سخت تمرین می کنیم و به عنوان یک نگهبان شغل مشکل ِ حفظ ِ امنیت موروی ها را داریم. بیشتر ما دمپایرها بر این عقیده ایم که به خطر انداختن جانمان ارزش ادامه یافتن نسلمان را دارد.

از آن جایی که موروی ها دوست دارند با موروی های دیگر ازدواج کنند و بچه های خودشان را بزرگ کنند، نمی توان رابطه ی دراز مدتی بین موروی ها و دمپایرها پیدا کرد.

همچنین موروی های دختر ِ زیادی نمی توان یافت که با پسرهای ِ نژاد دمپایر رابطه برقرار کنند.اما به هر حال تعداد زیادی از پسرهای ِ موروی دیده شده اند که دور و بر دخترهای دمپایر می چرخند، اگر چه خود آن موروی ها هم در آخر با موروی های دیگر ازدواج می کنند.این وضعیت مادرهای ِ تنهایی از نژاد دمپایر بر جای می گذارد که باید تنهایی بچه هایشان را بزرگ کنند.ولی ما صبور و محکم هستیم و از پس آن هم بر می آییم.

به هر حال، بسیاری از همین دمپایرهای ِ مادر به منظور ِ بزرگ کردن بچه هایشان از نگهبانی استعفا می دهند.

این مادرها بعضی اوقات در شغل های منظمی با موروی ها و انسان ها کار می کنند.

بعضی از آن ها هم در جامعه ها و اجتماع های مختلف با هم زندگی می کنند.این اجتماع ها وجهه ی بدی دارد.نمی دانم چقدر از این ها حقیقت دارد، اما شایعه ها می گویند که آن ها همیشه برای س.ک.س، مردان موروی را ملاقات می کنند.در طی همین س.ک.س ها هم دمپایرها اجازه ی نوشیدن خونشان را به موروی ها می دهند.
خون یک هرزه.

در هر صورت تقریبا تمام نگهبانان، مرد هستند، که یعنی تمام موروی ها بیشتر از نگهبانان موجود است.

اغلب دمپایرها قبول کرده اند که بچه نداشته باشند.آن ها از موروی ها محافظت می کنند تا به جای ِ خودشان خواهرها و خواهر زاده هایشان دارای بچه باشند.

بعضی از دمپایرهای ِ زن هم مانند مادر من، احساس می کنند که این وظیفه ی آن هاست نگهبان بشوند، حتی اگر به منظور آن نتوانند بچه هایشان را بزرگ کنند.بعد از این که من به دنیا آمدم، مادرم مرا برای سرپرستی به یک موروی سپرده بود.دانش آموزان ( چه موروی و چه دمپایر ) مدرسه را از زمان خردسالی شروع می کنند.بنابراین من تنها زمانی که چهار سالم بود توسط والدینم به آکادمی آورده شدم.

در بین کار کردن مادرم به عنوان یک نگهبان و زندگی خودم به عنوان یک دانش آموز در آکادمی، با تمام وجود به این باور رسیده بودم که این وظیفه ی دمپایرها است تا از موروی ها محافظت کنند.

این بخشی از میراثمان بود، و تنها راه ادامه ی نسلمان.به همین سادگی.

به همین دلیل کاری که نگهبان بادیکاس انجام داده این همه شوکه کننده بود.او موروی تحت محافظتش را رها کرده، و همراه نگهبان دیگری از اینجا رفته بود.آن ها حتی نمی توانستند بچه دار شوند.

مگر رابطه شان آخر به کجا می رسید؟

برای کسی مهم نیست که دو دمپایر بخواهند با هم قرار بگذارند و یا دو دمپایر بزرگ سال عشق بازی کنند.اما اگر یه رابطه ی بلند مدت میان دمپایرها توجیح پذیر نیست.آخرش به فرار می کشد.به هر حال این یک رسوایی کامل بود، و مسلما هدر دادن وقت.

بعد از این که کمی دیگر راجع به بادیکاس حرف زدیم، من و لیزا آرون را تنها گذاشتیم.

وقتی از محوطه ی کلیسا خارج می شدیم صدایی شنیدم.

صدای سر خوردن چیزی.

تازه فهمیدم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما دیگر دیر شده بود.

توده ای برف در حال آب شدن از پشت بام کلیسا سر خورده و روی ما ریخته بود. اوایل اکتبر بودیم و برف زود هنگام دیشب، تازه داشت ذوب می شد.بنابراین توده ی برفی که روی ما ریخت بسیار سرد و خیس بود.لیزا سریع خودش را تکان داد، اما من هنوز داشتم بر اثر سر خوردن برف سرد بر روی موها و گردنم داد و بیداد می کردم.

چند نفر دیگر هم نزدیک ما جیغ کشیدند و به خاطر بهمن کوچکی که آمده بود سر و صدا راه انداخته بودند.

از لیزا پرسیدم: " تو خوبی؟ "

پالتویش کاملا خیس شده بود و موهای بلوند مایل به سفید او، یک طرف صورتش چسبیده بود.

از میان صدای به هم خوردن دندان هایش گفت: " آ آ ... آره. "

پالتوی خودم را در آوردم و به او دادم.سطح صاف و براقی داشت و تقریبا برف از سطحش نفوذ نکرده بود.

" پالتوی خودتو در بیار. "
" اما خودت چی ... "

" اینو بگیر گفتم. "

وقتی پالتوی من را گرفت سرانجام خنده ای کردم که همیشه به دنبال چنین شرایطی می آید.به چشماش نگاه نمی کردم و در عوض پالتوی خیسش را نگه داشته بودم تا مال من را بپوشد.

" کاش پالتو نمی پوشیدی رُز. "

صدای رالف سارکوزی بود، موروی گنده و چاق نامعمول همیشگی. از او متنفر بودم.

" اون پیرهنت به نظر خوب خیس شده ها. "

" پیرهنت که خیلی قناسه، باید بسوزونیش.راستشو بگو، پیرهنتو از کدوم بدبخت کارتن خوابی گرفتی؟ "

این یکی صدای میا بود.

در حالی که قدم می زد و دستش را دور بازوی آرون حلقه کرده بود، به سمتش خیره شدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA