انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
حلقه های موهای بلوندش کاملا آراسته و مرتب بود، و یک جفت کفش پاشنه دار هم پوشیده بود که از کفش های من خیلی بهتر به نظر می رسید.حداقل این طوری بلند تر معمول می شد.آرون چند قدم عقب تر از او بود اما به طرز شگفت آوری خیس نشده بود.با دیدن ظاهر تر و تمیز میا فهمیدم قضیه چیست.

پرسیدم: " فکر می کنم می خوای پیشنهاد سوزوندن پیرهنمو بدی، ها؟ "

سعی کردم نشان ندهم چه توهینی به من کرده.خودم می دانستم لباس هایم دو سال پیش از مُد افتاده.

" اوه، صبر کن، آتش عنصر تو نیست، هست؟ تو با آب کار می کنی.عجب تصادفیه که برف درست روی ما ریخت و شما هم یه قطره خیس نشدید، ها؟ "

طوری نگاه کرد که انگار به او توهین شده، اما درخششیکه در چشمانش بود می گفت که از این جر و بحث و تیکه پراندن خیلی لذت می بَرَد.

" خب حالا این یعنی چی اون وقت؟ "

" واسه من که معنی خاصی نداره، اما فکر کنم برای خانم کایروا جالب باشه که بفهمه از جادوت بر علیه دانش آموزان دیگه استفاده می کنی. "

طعنه زد: " اون سقوط برف ها یه حمله نبود، و در ضمن من هم این کارو نکردم.کار خداست دیگه. "

چند نفر دیگر خندیدند.در تصوراتم او را به یک طرف کلیسا کوبیدم.

اما در دنیای واقعیت لیزا به سادگی سقلمه ای به من زد و گفت: " بیا بریم. "

هر دو به سمت خوابگاهمان به راه افتادیم و آن ها را با خنده ها و مسخره بازی هایشان راجع به خیس شدن ما و اینکه لیزا هنوز تخصصش را نمی دانست، پشت سر گذاشتیم.

داخل خوابگاه خشمم را بروز دادم
باید راجع به میا فکری می کردم، همچنین راجع به لاس زدن با آرون.
نمی خواستم لیزا بیشتر از این اذیت بشود.اولین هفته یمان را زیاد بد نگذرانده بودیم و می خواستم این روند ادامه داشته باشد.

گفتم: " می دونی چیه، دارم راجع به این فکر می کنم که یه درس ِ درست و حسابی به این دختره ی هرزه ی نیم وجبی بدم.آرون هنوز از تو خوشش میاد . "

لیزا گفت: " من نمی خوام به کسی درس بدم. در ضمن من به آرون علاقه ای ندارم. "

" بس کن، اون دختره می خواهد باهامون بجنگه، تزه تی شرتمو مسخره کرد، منو متهم کرد که شلوار جینمو از سالویشن آرمی ( فروشگاهی با زیر قیمت بازار ) خریدم. "

" رُز، شلوار تو در هر صورت مال ِ فروشگاه سالویشن آرمی ِ. "

نفسی بیرون دادم.

" خب، آره. اما حق نداشت مسخره شون کنه در حالی که خودش یه مشت لباس از تارگت پوشیده. "

" هی، مگه تارگت چشه؟ من از تارگت خوشم میاد. "

" حالا هر چی، مسأله این نیستویه جوریخودشو می گیره انگار لباس ها ی ِ تنش کار ِ استِلا مک کارتِنی ِ ( طراح لباس ِ انگلیس.دختر پاول مک کارتنی بزرگ.استلا از سیزده سالگی طراحی ِ لباس رو شروع کرد و در حال حاضر یکی از بزرگترین طراحان مد لباس دنیا به حساب می آید.) . "

" خب حالا این جُرمه؟ "

قیافه ی حقبه جانبی به خودم گرفتم.

" معلومه که جرمه، اون آرون رو هوا زده.باید تلافی کنی. "

لیزا با نگاهی زیر چشمی حرفم ا قطع کرد.

" گفتم که، نمی خوام تلافی کنم، تو هم نباید کاری بکنی. "

" اگه کار به گیس و گیس کشی کشید چی؟ "

بعد از اینکه راهم را از لیزا جدا کردم، میسون را دیدم که بیرون خوابگاه منتظرم ایستاده.بامزه و صد البته تنبل به نظر می رسید، به دیوار تکیه داده و دست به سینه مانده بود.مرا تماشا می کرد.

" نفهمیدم منظورت چی بود. "

خودش را تکان داد و همراه من وارد ساختمان شد، چون به لیزا اجازه داده بودم با پالتوی خشکم از آن جا برود، میسون پالتوی خودش را در آورد به من دا.

" شماها رو دیدم بیرون ِ کلیسا جر و بحث می کردید.ببینم، شما هیچ احترامی واسه خونه ی خدا قائل نیستین. "

نفسی از سینه بیرون دادم.

" منم همون قدر احترام می ذارم که توی ِ غیر مسیحی می ذاری.حالا خودت که اصلا کلیسا نمی ری و این حرف ها رو می زنی.تازه، همونطوری که فرمودید ما بیرون ِ کلیسا بودیم. "

" خیلی خب، چقدر تو خشنی. "
لبخندی زدم و پالتو را از او گرفتم.

ما در قسمت عمومی خوابگاه ایستاده بودیم، جای گرم و راحتی بود.دانش آموزان ِ دختر و پسر را نگاه کردم که به همرا مهمانان موروی شان همه جا دیده می شدند.

یکشنبه بود و اتاق عمومی خوابگاه هم شلوغ و پر جنب و جوش.شلوغ تر از چیزی بود که بخواهم تکالیف فردایم را دقیقه ی آخر تمام کنم.میز خالی ِ کوچکی پیدا کردم، بازوی میسون را گرفتم و به آن سمت کشیدم.

میسون گفت: " الان تو نباید بری تو اتاقت؟ "

روی صندلی چمباتمه زدم، محتاطانه اطراف را زیر نظر گرفتم.

" امروز آدم های زیادی این جا هستن، یه مقدار وقت می بره متوجه ِ من بشن.وای خدا، از حبس بودن خسته شدم.حالا بدبختی اینکه تازه یههفته گذشته. "

" منم خسته شدم، خیلی بد شد دیشب نبودی.یه مشت از بچه ها رفتن تو اتاق تفریحات، بیلیارد ِ شرطی بازی کردن.اِدی روی دور بود. "

نالیدم: " ادامه نده، نمی خوام راجع به زندگی اجتماعی ِ شاد شما و آزادی شما چیزی بشنوم. "

آرنجش را روی میز گذاشت و دستانش را زیر چانه اش تکیه داد.

" خیلی خب، باشه، پس راجع به میا بهم بگو.بالاخره یکی از همین روزا حالشو می گیری،نه؟ یادم میاد حداقل با ده نفر از کسایی که سر به سرت می ذاشتن همین کارو کردی. "

سعی کردم حرفم بهترین تأثیرش را بگذارد.

" من الان رُز تازه ای شدم، در واقع اصلاح شدم. "

به نطر نمی رسید حرفم تأثیری گذاشته باشد، زیرا میسون زده بود زیر خنده.

" خب بعلاوه اگه کاری انجام بدم، همین آزادی مشروطی که کایروا بهم داده از دست می دم.نمی خوام کار به جاهای باریک بکشه. "

" پس به عبارتی می خوای یه جوری حال ِ میا رو بگیری که حودتم تو دردسر نیافتی. "

حس کردم لبخند شیطنت انگیزی گوشه ی لبم پدیدار شد.

" می دونی از چی ِ تو خوشم میاد مِیس؟ دقیقا به همون چیزایی فکر می کنی که من فکر می کنم. "

صاف و ساده گفت: " برداشت ِ وحشتناکه.خب ، ببینم، چطوره جواب ِ سؤالمو اینطوری بدی: شاید یه چیزایی راجع به میا بدونم، اما نباید به تو چیزی بگم ... "

به سمت جلو خم شدم. " ای بابا، تو که قبلا منو گیر انداختی، فهمیدی چی می خوام، حالا تویی که باید راجع به اون بهم بگی. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سر به سرم گذاشت: " نخیر، نمی شه.اگه از این اطلاعات در راه های غلط و شیطانی استفاده کنی چی؟ "

مژه هایم را بر هم زدم. " دلت میاد نگی؟ "

چند لحظه صورتم را بررسی کرد. " خب راستش نه، دلم نمیاد.خیلی خب، بفرما: میا سلطنتی نیست. "

روی صندلی خودمو عقب کشیدم.

" جون ِ من؟ اینو که خودم از قبل می دونستم.از وقتی دو سالم بود می دوسنتم کی سلطنتیه کی نیست. "

" خیلی خب، اما بازم هست.پدر و مادرش برای یکی از لردهای ِ دِرُزداو کار می کنن. "

سرم را تکان دادم.
خیلی از موروی ها با وجود شغل های زیادی که در دنیای خودمان وجود داشت،نزد انسان ها کار می کردن.یکی باید این شغل های دست نخورده را بر عهده می گرفت. " کارایی مثل تمیز کاری و این جور چیزا رو انجام می دن.تقریبا می شه گفت خدمتکارن.پدرش چمن ها رو کوتاه می کنه و مادرش هم کارای خونه رو انجام می ده. "

من در حقیقت احترام زیادی برای کسانی که تمام طول روز را کار می کردند، قائل هستم، فرقی نمی کند چه کاری.مردم در هر جایی برای گذراندن زندگی شان باید کار می کردند.اما مثل قضیه ی استلا مک کارتنی، وضعیت میا هم کاملا فرق می کرد، او سعی داشت تا خودش را چیز دیگری نشان دهد.در طی یک هفته ای که اینجا بودم فهمیده بودم چطور میا تلاش می کند خودش را گل سر سبد مدرسه نشان دهد.

متفکرانه گفتم: " هیچ کس این چیزا رو نمی دونه. "

میسون گفت: " و مسلما خودشم نمی خواد کسی اینا رو بدونه.خودت که سلطنتی ها رو می شناسی چه کارایی می کنن. " لحظه ای مکث کرد. " البته به جز لیزا.لیزا فرق می کنه.اونا اگه بفهمن یه بلایی سر ِ میا میارن. "

" تو خودت این چیزا رو از کجا می دونی؟ "

" عموی من برای دِرُزداو کار می کنه. "

" به خاطر همین بود که سعی داشتی این رازو نگه داری.ها؟ "

" اگه تو اجازه می دادی آره، هنوزم این مثل راز پیشم می مونه.خب بالاخره کدوم راهو انتخاب می کنی.راه خیر یا شر؟ "

" فکر کنم یه ادبی بکنمش ... "

" دوشیزه هاتاوی، خودتون می دونید که نباید اینجا باشین. "

یکی از سرپرست های خوابگاه کنارمان ایستاده بود، نارضایتی در تمام صورتش دیده می شد. "

وقتی می گویم میسون هم مانند من فکر می کند، شوخی نمی کنم.او همان قدر لاف می زد که من می زدم.بلافاصله گفت : " ما دو نفر یه پروژه ای برای یکی از کلاس هامون داریم.چطوری می تونیم تحقیقمونو وقتی رز تو حبس خانگیه ادامه بدیم؟ "

سرپرست چشمانش را باریک کرد. " به نظر نمی اومد داشتید کاری شبیه تحقیق یا همچین چیزی انجام می دادید. "

کتابی که کشیش به من داده بود را جلو کشیدم و تصادفا یکی از صحفه هایش را باز کردم.آن را روی میز در دیدرس قرار دادم. " ما داشتیم، اِم، روی این کار می کردیم. "

سرپیرست هنوز بدبینانه نگاه می کرد. " فقط یه ساعت.یه ساعت دیگه بهتون وقت می دیم این پایین بمونیند، و بهتره ببینم واقعا دارید روی پروژه تون کار می کنین . "

میسون با قیافه ای جدی گفت: " بله خانوم.حتما. "

از ما دور شد اما همچنان نگاهش روی ما ثابت بود.گفتم : " قهرمان منی تو. "

به کتاب اشاره کرد. " حالا این چه کتابی هست؟ "

" یه چیزیه که کشیش بهم داده.راجع به مراسم سؤال داشتم. "

هاج و واج به من خیره شد.

کتاب را ورق زدم. " اَه، این طوری نگاه نکن دیگه، یکم با علاقه تر.دارم سعی می کنم اسم یه زنی به اسم آنا رو پیدا کنم. "

میسون صندلی اش را حرکت داد و کنار من نشست. " حالا شد.پس بیا بگردیم. "

شماره ی صفحه ای را انتخاب کردم و ورق زدم، وقتی به صفحه ی مورد نظر رسیدم، تعجبی نکردم گه مطالب آن صفحه راجع به سنت ولادمیربود.شروع به خواندن آن فصل برای پیدا کردن اسم آنا کردیم.وقتی هم که بالاخره اسمش را یافتیم انگار نویسنده چیز زیادی برای گفت نداشت. فقط یک نقل قول، آن هم از شخصی که در همان زمان ولادمیر می زیسته، آمده بود:

و به همراه او کسی نیست، جز آنا، دختر ِ فایودور.عشق میان آن ها به همان پاکی و نجابت عشق برادرها نسبت به خواهرهایشان است.آنا بیشتر وقت ها ولادمیر را در برابر حمله ی استریگوی ها محافظت می کند.استریگوی ها که به قصد نابود کردن او و روح پارسایش، همواره در جستجو هستند.علاوه بر این در شرایط سخت هم آنا بود که دلداریش می داد.شرایطی مانند تلاش های تاریک شیطان برای مغلوب کردن او و تضعیف سلامتی و جسمش.زمان زیادی بود که آنا از او محافظت می کرد، درست از وقتی که ولادمیر او را در کودکی نجات داده بود و به دنبالش وابستگی میانشان به وجود آمده بود.این از لطف خدا بود کهبرای ولادمیر ِ مقدس نگهبانی مانند آنا فرستاده بود.کسی که بوسیده شده ی سایه بود و تمام چیزهایی را که در قلب و ذهن ولادمیر می گذشت، می دانست.
میسون گفت: " بفرما، نگهبانش بوده. "

" اما نگفته بوسیده شده سایه یعنی چی. "

" شاید معنی خاصی نمی ده. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چیزی در وجودم این را قبول نمی کرد.دوباره آن قسمت را خواندم، سعی کردم از این نوشته ی قدیمی سر در بیاورم.میسون از روی کنجکاوی مرا تماشا می کرد، انگار خیلی دلش می خواست کمک کند.

پیشنهاد کرد. " شاید آنا ... منظورم اینه که اونا فقط با هم عشق بازی می کردن. "

خندیدم. " ولادمیر یه قدیس بوده. "

" که چی؟ شاید قدیس ها هم س.ک.س دوست داشته باشن.اون قسمت ِ عشق خواهر و برادر انحرافی بوده. " به یکی از سطرهای کتاب اشاره کرد و ادامه داد: " می بینی؟ وابستگی میانشان به وجود آمده بود. " چشمکی زد. " این یه سرنخه. "

وابستگی، کلمه ی عجیبی بود، اما مفهومش این نبوده که مدام همدیگر را لخت می کرده اند.

" فکر نکنم این طوری باشه، اونا فقط به نزدیک بودن.پسرها و دخترها هم می تونن فقط با هم دوست باشن. " قسمت آخرش را گوشه دار گفته بودم و او نگاه خشکی به من انداخت.

ادای فیلسوف ها را در آورد. " اینطوریه؟ خب ما هم فقط دوستیم، ولی من چیزایی که او ذهن و قلبته نمی دونم.البته بعضی ها شاید دوست داشته باشن بدونن تو قلب دختره چی می گذره ... "

نالیدم: " اوه، خفه شو. " ضربه ای به بازویش زدم.

با همان صدای ِ به ظاهر عالمانه اش ادامه داد: " شاید اونا به نظر تو موجودات ِ عجیب و غریبی باشن، اما یه مرد برای این که طرفش رو خوشحال کنه باید بتونه ذهنشو بخونه. "

بحث غیر قابل اجتنابی را شروع کرده بودم و می دانستم از حالا گیر افتاده ام. " خب پس سعی کن ذهن منو بخونی و این حرفاتو تموم کن. "

از خندیدن دست برداشتم و دوباره سرم را به کتاب برگرداندم.

به هم وابسته بودند.تمام چیزهایی را که در قلب و ذهن ولادمیر می گذشت، می دانست.

اونا یه پیمان داشتن، فهمیدم.حاضر بودم تمام دارایی را ( که زیاد هم نبود ) روی آن شرط ببندم.آن ها هم یک پیمان داشته اند.فهمیدنش سوپرایزم کرده بود.داستان ها و افسانه های مبهم زیادی در مورد پیمان میان موروی ها و نگهبانان وجود داشت.اما این دفعه ی اولی بود که مشخصا می دیدم اتفاق افتاده.

میسون دید که چگونه یکه خورده بودم. " تو خوبی؟ یه جورایی عجیب و غریب شدی. "

شانه ای بالا انداختم و با بی توجهی گفتم: " آره، خوبم. "


فصل هفتم

چند هفته ی بعد، کم کم زندگی در آکادمی طوری اطرافم را گرفت که همه چیز راجع به آنا را فراموش کردم.شوک برگشتنمان به تدریج از حافظه ها پاک می شد و ما هم به روال عادی ِ نیمه راحتمان باز می گشتیم.روزهای من حول کلیسا، ناهار با لیزا و هر نوع فعالیت اجتماعی دیگری که در آن می توانستیم با هم باشیم، خلاصه می شد.نداشتن یک آزادی واقعی دشوار بود، اینجا و آن جا نگاه هایی به من می شد، اما حداقل زمان هایی که در معرض توجه همگان نبودم راحت تر می گذشت.با این که به لیزا گفته بودم از جشن و مهمانی دور بماند اما خودم نمی توانستم تحمل کنم.از ل.ا.س زدن و حرف زدن با دیگران خوشم می آمد، از گروه ها خوشم می آمد و دوست داشتم سر کلاس ها فعالیت بیشتری از خودم نشان بدهم.

نقش ِ جدید لیزا به عنوان یک ناشناس به سادگی توجهات را به خودش جلب می کرد، زیرا همگی لیزا را قبل از رفتنمان می شناختند و می دانستند با لیزای فعال و پر جنب و جوش گذشته و کسی که همیشه در مرکز سلطنتی ها می درخشید، کاملا فرق دارد.اما این هم طولی نکشید و اکثر دانش آموزان به این نتیجه رسیدند که پرنسس دراگومیر از رادار اجتماعات محو شده و وقتش را با ناتالی و گروهش می گذاراند.هنوز هم گاهی دلم می خواست به خاطر وراجی های ناتالی سرم را به دیوار بکوبم، اما در هر صورت او موروی ِ خوبی ود، حداقل بهتر از سلطنتی های دیگر، و من از اینکه بیشتر وقتم را با او می گذراندم خوشحال بودم.

درست از زمانی که که کایروا به من هشدار داده بود، عملا تمام وقت تمرین می کردم.همین طور که زمان می گذشت از تنفر بدنم نسبت به من کاسته می شد.عضلاتم محکم تر و استقامتم بیشتر می شد.هنوز هم سر جلسات تمرین کتک می خوردم اما دیگر به بدی ِ قبل نبودم.پوست بدنم زیاد آسیب می دید. همین بودن در سرمای بیرون که موجب ترک خوردن پوست صورتم می شد یکی از این آسیب ها بود. لیزا فقط می توانست با کرم محافظ پوست خودش صورتم را از پیری زود رس نجات دهد، اما با تاول های دست و پایم نمی توانست کاری بکند.

گذر زمان همچنین رابطه ی میان من و دیمیتری را بهبود بخشیده بود.حق بل میسون بود، دیمیتری یک ضد اجتماعی و گوشه گیر واقعی بود.او با بقیه ی نگهبانان زیاد رفت و آمد نمی کرد، اگر چه دیگران به وضوح برایش احترام خاصی قائل بودند.همینطور که تمرین های بیشتری را با او می گذراندم، احترام من هم نسبت به او بیشتر می شد، هر چند که هنوز هم روش های تمرین دادنش را نمی فهمیدم.روش هایش زیاد به درد بخور نبودند.مثلا ما همیشه ابتدا با حرکات کششی شروع می کردیم، و اخیرا ا. مرا برای دویدن بیرون می فرستاد، درست زمانی که زمانی که پاییز مونتانا رو به سردی می رفت.

سه هفته بعد از بازگشتمان به آکادمی، در حال رفتن به یکی از همین جلسات تمرین قبل از مدرسه بودم که دیمیتری را در حالی یافتم که روی کفپوش سالن ورزش ولو شده بود و یکی از کتاب های لوییس لامور ( نویسنده ی آمریکایی که اکثر کارهایش در واقع رمان هایی تاریخی راجع به غرب وحشی است و بعضی از آن ها توسط کارگردان های مختلف به صورت فیلم هایی که امروزه فیلم های کابویی می دانیم در آمده است.لوییس در سال 1998 فوت کرد و کوله باری شامل 98 رمان و 14 مجموعه داستان های کوتاه بر جای گذاشت. ) را می خواند.یک نفر دستگاه پخش قابل حملی را به آن جا آورده. اول خوشحال شدم که الان یکی از کارهای شاهزاده به اسم " وقتی کبوترها می گریند " پخش خواهد شد، اما متأسفانه صدایی از آن بیرون آمد که ترجیح می دادم نام آهنگش را ندانم.یکی از هم اتاق های قبلی مان هم به آهنگ های دهه ی هشتاد علاقه داشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کیفم را روی زمین انداختم و گفتم: " وواو، دیمیتری،احتمالا این زمان خودش یه آهنگ موفق بوده، اما می شه یه آهنگی گوش کنیم که حداقل قبل از به دنیا اومدن من ضبط نشده باشه؟ "

دیمیتری فقط چشمانش را باز کرد و به سمت من چرخاند، بقیه ی اعضای بدنش همانطور مانند قبل باقی ماندند. " واسه ی تو چه فرقی می کنه؟ منم که قراره آهنگ گوش کنم، تو قرار بیرون بدوی. "

صورتم را در هم کشیدم و یکی از پاهایم را روی وسیله ای در آن نزدیکی گذاشتم و سعی کردم با یک حرکت کششی زردپی ِ پشت زانوهایم را کش بدهم.همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود، این که حالا باید چه کاری انجام دهم.دیمیتری ذاتا مربی خوبی بود، من هم در این مدت هیچ گاه از تمریناتم شونه خالی نکرده بودم، به همین دلیل او دیگر مانند گذشته بالای سرم نبود.

همینطور که چند حرکت کششی دیگر را اجرا می کردم، پرسیدم: " این همه دویدن واسه چیه؟ منظورم اینه که خب ... اهمیت استقامت بدنمو درک می کنم، که باید مقاوم باشه و این چیزا.اما وقتش نیست که یه کار دیگه بکنیم؟ یه کاری که یکم خوشنتش بیشتر باشه؟ هنوز هم تو تمرین های مدرسه کتک می خورم. "

" شاید سر تمرین ها باید یکم محکم تر مبارزه کنی. "
" دارم جدی حرف می زنم. "

کتابش را بست و زمین گذاشت، اما از جایش تکان نخورد. " سخته که تفاوت جدی یا شوخی بودن تو رو فهمید.به هر حال، وظیفه ی من اینه که تو رو برای دفاع از پرنسس و مبارزه با موجدات تاریک آماده کنم.درسته؟ "

" اوهوم. "

" خب پس جواب منو بده : فرض کن دوباره لیزا رو از اینجا فراری داده باشی و با هم تو یه محل خرید باشین.وقتی دارین تو یک فروشگاه قدم می زنین یه استریگوی میاد سراغتون. چی کار می کنی؟ "

" بستگی داره تو چه فروشگاهی باشه. "

به من نگاه کرد.

" خیلی خب، با چوبه ی ( چوب یا فلز نوک تیزی را چوبه می گویند، در اینجا چوبه از جنس فلز نقره است. ) نقره ای می زنمش. "

دیمیتری حالا نشسته بود، پاهای بلندش را با یک حرکت موزون روی هم انداخت.من هنوز نمی توانستم تصور کنم چطور یک نفر با این قد ِ بلند می تواند موزون و زیبا عمل کند.ابروی تیره اش را بالا برد. " آها، تو یه چوبه ی نقره ای داری؟ اصلا می دونی چطوری باید ازشون استفاده کرد؟ "

چشمانم را از او برداشتم و اخم کردم.چوبه ی نقره ای توسط جادوهای اولیه و بنیادین ساخته شده بودند و جزو سلاح های مرگبار ِ نگهبانان به حساب می آمدند.فرو کردن یکی از آن ها در قلب یک استریگوی یعنی مرگ آنی او.از طرفی چوبه های نقره ای برای موروی ها هم مرگ آور بودند، بنابراین آکادمی به راحتی آن ها را در ختیار نوآموزان قرار نمی داد.هم کلاسی های من فقط طریقه ی استفاده ی تئوری آن ها را از روی کتاب ها فرا می گرفتند، نه طریقه ی استفاده ی عملی آن ها را.خودم قبلا با تفنگ تمرین کرده بودم اما هنوز هیچ اجازه نمی داد نزدیک چوبه ها بشوم.پس چوبه را بی خیال شدم.خوشبختانه دو راه دیگر هم برای کشتن استریگوی ها وجود داشت.

" خیلی خب، سرشو قطع می کنم. "

" فرض می کنم اسلحه ی این کارو هم داشته باشی که بخوای سرشو قطع کنی.اما اگه قدش از تو بلندتر بود چی؟ "

از کشیدن دستانم تا نوک انگشتان پا دست برداشتم، آزار دهنده بود. " خب پس می ندازمش تو آتیش. "

" دوباره می گم، با چی می اندازیش تو آتیش؟ چه جوری می خوای این کارو بکنی؟ "

" خیلی خب، خیلی خب، تسلیم! خودت جوابشو می دونی، فقط داری منو سردرگم می کنی.الان من تو یه محل خریدم و استریگوی دیدم.باید چی کار کنم؟ "

به من خیره شد و حتی پلک هم نزد. " فرار می کنی. "

تمایل شدید پرت کردن ِ چیزی به سمتش را سرکوب کردم.

وقتی حرکات کششی ام تمام شد گفت برای دویدن همراهم می آید.برای اولین بار بود که با هم می دویدیم.شاید دویدن کمی آگاهی در مورد آوازه ی کشنده ی دیمیتری به من می داد.این که ببینم چه توانایی های دارد.حداقل در دویدن.

در غروب سرد اکتبر می دویدیم.برنامه ی روزانه ی خون آشامی کمی مرا گیج می کرد.مدرسه حدودا یک ساعت دیگر آغاز می شد، و من انتظار داشتم خورشید به جای غروب، طلوع کند.در آن سوی افق ِ غرب کوه های برف پوشیده با نور نارنجی خورشید روشن شده بودند.واقعا نور باقی مانده ی خورشید هیچ گرمایی نداشت و درست زمانی که به اکسیژن بیشتری نیاز داشتم سرما درون شش هایم رخنه کرد.ما صحبت نمی کردیم.او سرعت گام هایش را کم تر کرده بود تا کنار هم قرار بگیریم.

این شرایط کمی مرا اذیت می کرد، این که دیمیتری سرعتش را به خاطر من کم کرده بود، ناگهان خواستم رضایتش را به دست آورم و خودم را به او ثابت کنم.بنابراین سرعتم را بیشتر کردم و روی شش ها و عضله هایم بیشتر فشار آوردم.دوازده دور اطراف محوطه می شد سه مایل ( حدودا پنج کیلومتر ) و هنوز نُه دور دیگر باقی مانده بود.

وقتی به سه دور پایانی رسیدیم عده ای از نوآموزان از نزدیکمان عبور می کردند، برای کلاس تمرین ، گروهی آماده می شدند، کلاسی که من هم باید حاضر می شدم.میسون مرا دید و با تشویق گفت: " رو فرمی رُز. "
لبخند زدم و دستی برایش تکان دادم.

دیمیتری حواسم را از پسرها پرت کرد و هشدار داد: " سرعتت داره کم می شه.به خاطر همینه که سر تمرین ها کتک می خوری، خیلی راحت حواست پرت می شه. "خشونتی که در صدایش بود من را تکان داد.

با وجود فریادهای بدنم، یک بار دیگر سرعتم را زیاد کردم.بالاخره دور دوازدهم را هم تمام کردیم و وقتی دیمیتری ساعتش را بررسی کرد فهمید دو دقیقه از آخرین رکوردم زودتر تمام شده بود.

وقتی به داخل سالن بر می گشتیم تا ریکاوری انجام دهیم گفتم: " بد نبود، نه؟ به نظر میاد قبل از اینکه اون استریگوی بخواهد منو توی محل خرید بگیره بتونم خیلی دور شم.البته در مورد لیزا مطمئن نیستم. "

" اگه با تو باشه، مشکلی براش پیش نمیاد. "

با تعجب سرم را بالا آوردم.این اولین بار از شروع تمرینمان بود که واقعا از من تعریف می کرد.چشمان قهوه ای رنگش مرا تماشا می کرد.هر دو چشمانش رضایت را نشان می داد، مرا گیج می کرد.

و آن موقع بود که اتفاقی افتاد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حس کردم کسی به من ضربه زد.ترس ِ تیز و برنده ای بدن و مغزم را فلج کرد.اندکی درد.دیدم تیره شد و برای یک لحظه من آن جا نایستاده بودم.داشتم به سرعت از پله ها پایین می رفتم، فرار می کردم، ترسان و نا امید.باید از آن جا خارج می شدم، باید رُز را ... خودم را پیدا می کردم.

دیدم محو شد و از درون ذهن لیزا بیرون آمدم.بدون هیچ حرفی با دیمیتری، با تمام سرعتی که می توانستم به سمت خوابگاه موروی ها شروع به دویدن کردم.مهم نبود که همین چند لحظه پیش پاهایم یک ماراتون کوچک را پشت سر گذاشته بودند، محکم و سریع حرکت می کردم.ناگهان احساس کردم دیمیتری خودش را به من رساند.راجع به این که چه اتفاقی افتاده بود پرسید، اما نمی توانستم جوابش را بدهم.در حال حاضر من فقط یک هدف داشتم،یک وظیفه، و تنها یکی: رساندن خودم به خوابگاه.

وقتی پیچک های دور دیوار خوابگاه از دور نمایان شدند لیزا ما را دید، صورتش با اشک پوشیده شده بود.نزدیکش ایستادم، شش هایم آماده سوختن بودند.

بازویش را گرفتم و مجبورش کردم در چشمانم نگاه کند. " چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ "

اما نتوانست جواب بدهد، فقط بازوهایش را محکم دورم حلقه کرد، مقابل سینه ام هق هق می کرد.همانجا نگهش داشتم و موهای ِ براق و ابریشمی اش را نوازش کردم.انگار تا زمانی که در آغوشم بود همه چیز مرتب بود، مهم نبود چه اتفاقی افتاده است و صادقانه خودم هم به هیچ چیز دیگری اهمیت نمی دادم.او اینجا بود، سالم بود، و این تمام چیزی بود که اهمیت داشت.دیمیتری اطرافمان می چرخید، هشیار بود، منتظر هر گونه نشانه ای.بدنش برای حمله کمی خم شده بود.با وجود او در کنارمان احساس امنیت می کردم.

نیم ساعت بعد، همراه با سه نگهبان، خانم کایروا و سرپرست خوابگاه، وارد اتاق لیزا شدیم.این اولین باری بود که اتاق لیزا را می دیدم.ناتالی طوری برنامه ریزی کرده بود که لیزا، هم اتاقیش بشود.دیوارهای دو طرف اتاق کاملا با یکدیگر متفاوت بودند، دیوار سمت ناتالی پوشیده از عکس و چیزهای تزیینی بود، روتختی اش هم به نظر متعلق به خوابگاه نبود.برعکس او لیزا هم مانند من دارایی های اندکی داشت.تنها یک عکس به دیوار زده شده بود،عکسی که از آخرین جشن هالووینی ( همانطور که می دانید، شب آخر اکتبر – شب سی و یکم – به شب هالووین معروف است و گفته می شود متعلق به جادوگران و ارواح آن هاست.به همین دلیل کودکان اغلب در جشنی که هر ساله در همین شب برگزار می شود لباس های جادوگران و یا لباس های عجیب و غریب می پوشند. ) گرفته شده بود که ما در آن لباس پری ها را پوشیده بودیم، با بال های کامل و آرایش براق.دیدن آن عکس مرا یاد گذشته انداخت و سینه ام را به درد آورد.

با همه ی اتفاقاتی که افتاده بود، هیچ کس به یاد نمی آورد من نباید ان جا، در خوابگاه موروی ها باشم.در سالن عمومی خوابگاه بقیه ی دخترها دور هم جمع شده بودند و سعی می کردند بفهمند چه اتفاقی افتاده است.ناتالی از میان آن ها راهش را باز کرد، از هیاهویی که در اتاقش جریان داشت تعجب کرده بود.وقتی به اتاق رسید دهانش از تعجب باز ماند.

هر کس تخت خواب لیزا را می دید، شوک و حالت تهوع به سراغش می آمد.صورت هایشان در هم کشیده می شد.یک روباه روی متکا بود.پوست نارنجی متمایل به قرمزی با ته رنگ سفید داشت.ملوس و ناز، طوری که می توانست یک حیوان خانگی باشد، مثل یک گربه، از همان هایی که هر کس دوست دارد در آغوش بگیرد.

به هر حال موضوع این نبود، مسأله گلویش بود که گوش تا گوش بریده شده بود.
پوست داخلی اش صورتی رنگ و ژلاتینی بود.خون،پوست لطیفش را لکه دار کرده و روی رو تختی ریخته بود و از آن جا به روی زمین می چکید.چشمان روباه به سمت بالا خیره مانده بود، بی حالت، شوکی دردناک در آن ها بود، انگار خود روباه هم باورش نمی شد این اتفاق افتاده بود.

حالت تهوع درون شکمم پیچید اما خودم را مجبور به دیدن کردم.نمی توانستم نازک نارنجی باشم.اگر روزی قرار بود یک استریگوی را بکشم باید از پس دیدن یک روباه خون آلود بر می آمدم.

بلایی که سر روباه آمده بود کاملا بیرحمانه بود، قطعا توسط شخص مهربانی انجام نشده بود، لیزل به روباه خیره ماند و رنگش به شدت پریده بود، چند قدم به سمتش برداشت.این کشتار وحشیانه روحش را آزرده بود.می دانستم.او حیوانات را دوست داشت، حیوانات هم او را دوست داشتند.وقتی بیرون از آکادمی زندگی می کردیم به یاد دارم که چطور برای داشتن یک حیوان خانگی به من التماس می کرد، اما من مخالفت می کردم و یادش می انداختم ما هر لحظه ممکن است مجبور به فرار شویم و در این لحظات نمی توانستیم از یک حیوان خانگی نگهداری کنیم.علاوه براین حیوانات از من متنفر بودند.بنابراین خودش را با حیوانات ولگردی که او را پیدا می کردند مشغول می کرد، از آن ها مراقبت می کرد، آن ها را تیمار می کرد.گاهی هم اگر دوستانمان و یا هم اتاقی هایمان حیوانی داشتند با آن ها ارتباط برقرار می کرد، مانند اُسکار، گربه ی هم اتاقی قبلی مان.

این بار نمی توانست کاری برای روباه انجام دهد، با این که برای آن روباه بیچاره هیچ بازگشتی وجود نداشت، اما صورت لیزا را می دیدم که می خواست کمکش کند، مانند همیشه.دستش را گرفتم و او را از آنجا دور کردم.ناگهان گفتگوی دو سال قبل به خاطرم آمد.

" اون چیه؟ کلاغه؟ "

" نه، یه زاغه. "

" مرده؟ "

" آره، مسلما مرده، بهش دست نزن. "

آن موقع به حرفم گوش نکرد، امیدوار بودم حال به حرفم گوش کند.

زمزمه کرد: " وقتی برگشته بودم هنوز زنده بود، " دستم را محکم گرفت. " اوه خدای من، حیوونی انگار بدجوری عذاب کشیده.روباه ِ بیچاره. "

احساس کردم بغض گلویم در حال شکستن است.بلندش کردم. " تو که ... ؟ "

" نه.می خواستم ... تازه داشتم ... "

با صراحت گفتم: " پس فراموشش کن.هر کی بوده، شوخی احمقانه ای کرده.اونا تمیزش می کنن.شاید اگه بخوای یه اتاق جدید بهت بدن. "

به سمتم برگشت، چشمانش گشاد شده بودند. " رُز، یادته ... اون بار ... "

گفتم: " تمومش کن، همه چی رو فراموش کن.این شبیه اون دفعه نیست. "

" اگه کسی دیده باشه چی؟ اگه کسی بدونه چی؟ "

دستم را دور بازویش محکمترکردم تا توجهش را جلب کنم.جا خورد. " نه، مثل اون دفعه نیست.هیچ ربطی به اون نداره. می فهمی چی می گم؟ " می توانستم نگاه ناتالی و دیمیتری را که به ما خیره شده بودند حس کنم. " درست می شه، همه چی درست می شه؟ "

با سرش تأیید کرد، هر چند که می دانستم مانند همیشه حرفم را باور ندارد.

کایروا به سرپرست خوابگاه گفت: " اینو تمیزش کنید و ببینید کسی چیزی دیده یا نه. "

سرانجام یک نفر فهمید من نباید آن جا باشم، بنابراین به دیمیتری دستور دادند که مرا از آنجا بیرون ببرد، مهم نبود چقدر به آن ها التماس کردم گذارند پیش لیزا بمانم.دیمیتری مرا به سمت خوابگاه نوآموزان برد.تا زمانی که به آنجا رسیدیم حرفی نزد.اما زمانی که رسیدیم گفت: " تو یه چیزی می دونی.یه چیزی راجع به اتفاقاتی که افتاده می دونی.این مربوط به صحبتت با مدیر کایروا نیست؟ همونی که می گفتی لیزا در خطره؟ "

" من چیزی نمی دونم.این فقط یه شوخیه مسخره بوده. "

" هیچ نطری نداری کی این کارو کرده؟ یا چرا کرده؟ "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در ذهنم جستجو کردم.اگر قبل از رفتنمان بود امکان داشت کار ِ چند نفر باشد.همیشه وقتی یک نفر محبوب و مشهور باشد بعضی ها او را دوست دارند، بعضی ها نه.اما حالا چی؟ لیزا کاملا از معرض توجه دور شده بود.تنها کسی که آشکارا از لیزا تنفر داشت، میا بود.اما میا مبارزه اش را با حرف ها و کلمات انجام می داد، نه با عمل.حتی اگر هم تصمیم گرفته بود کار بزرگ تری انجام بدهد چرا این کار را کرده؟ به نظر نمی رسید روشش این طوری باشد، میلیون ها راه برای عذاب دادن یک نفر وجود داشت.

به دیمیتری گفتم: " نه، سرنخی نیست. "

" رُز، اگه چیزی می دونی به من بگو.ما هر دو یه طرفیم. هر دوتامون می خوایم ازش محافظت کنیم.این موضوع جدیه. "

شروع به دور زدن اطرافم کردم، عصبانیتم از آن روباه را سر او خالی کردم. " آره، جدیه، همش جدیه.و تو هر روز به جای این که بهم یاد بدی مبارزه کنم و از خودم و اون دفاع کنم، مجبورم می کنی دور محوطه بدوم! اگه می خوای ازش محافظت کنی پس یه چیزی یادم بده! بهم یاد بده چطور مبارزه کنم.خودم می دونم چطوری باید فرار کنم. "

تا این لحظه نمی دانستم به این شدت می خواهم مبارزه کردن را یاد بگیرم، خودم را به او ثابت کنم، به لیزا و به هر کس دیگری.قضیه ی روباه به من احساس ضعیف بودن می داد و من از این احساس خوشم نمی آمد.می خواستم کاری بکنم، هر کاری.

دیمیتری خشمم را به آرامی تماشا می کرد، هیچ تغییری در صدایش ایجاد نشد.با سادگی با دست به من اشاره کرد و گفت: " بیا بریم، وقت تمرینه. "

با این که در خشم میسوختممحکم تر و بهتر از هر دفعه ی دیگر با نو آموزان مبارزه کرده بودم . آن قدر بهتر که برای اولین بار در مبارزه ی تن به تن به پیروزی رسیدم و شان ریز را مغلوب کردم . معمولا مبارزه ی من و او زیاد طول میکشید . این بار پس از این که او را شکست دادم با مهربانی مانند عده ی کمی از سایرین تشویقم کرد .
بعد از کلاس میسون را دیدم که با لبخند گفت:
((داری بر می گردی رو فرم ها .))
((ظاهرا همین طوره))
به نرمی بازویم را لمس کرد .
((لیزا چطوره؟))
تعجبی نکردم که او هم از جریان خبر دارد . اینجا گاهی خبر ها به سرعت نور پخش می شد . انگار همه با هم ارتباط ذهنی داشتند .
گفتم :
((خوبه با قضیه کنار اومده .))
اما به این که این را از کجا می دانم اشاره ای نکردم .
پیمان بین ما رازی بود که سایر دانش آموزان نباید به آن پی می بردند . ((میس!(خودمانی میسون)تو که ادعا میکنی میا رو میشناسی ، به نظرت می تونسته کار اون باشه ؟))
((اوهو ، من که کارشناس نیستم . اما صادقانه بگم ... نه . میا حتی تو زیست شناسی هم کالبد شکافی نمیکنه . چه برسه بخواد یه روباه و تنهایی بگیره و ... ممم ... بکشتش .))
((دوست هاش چی ؟ اونا این کارو براش نکردن ؟))
سرش را تکان داد .
((نه بابا . اونا دست به همچین کارایی نمیزنن ، لباساشون کثیف می شه . اما خوب کی می دونه ؟))
***
چند ساعت بعد وقتی که لیزا سر میز غذا لیزا را ملاقات کردم ، هنوز شوکه بود وچون ناتالی و اطرافیانش وراجی راجع به روباه راتمام نمی کردند ، حالش بدتر هم می شد . ناتالی در ظاهر انزجارش را از وضعیت روباه پنهان می کرد و از این که مورد توجه قرار گرفته راضی به نظر می رسید .
دستانش را در هوا تکان می داد تا حرفش تاثیر بیشتری داشته باشد . توضیح داد :
((همون جا بود ، درست وسط تخت . همه جا خون ریخته بود .))
صورت لیزا به رنگ پریدگی پیراهنش بود ، بنابراین او را قبل از پایان ناهارم او را از سر میز بلند کردم و با سرعتی که ناتالی نتواند ما را سین جیم کند از آن جا دور شدیم .
***
لیزا به ور خودکار گفت :
((اون دختر خوبیه ، خودت چند روز پیش گفتی ازش خوشت میاد .))
((ازش خوشم میاد ، اما تو مسائل جدی یه مقدار ناشیه . بعضی حرفارو نباید بزنه .))
ما بیرون از کلاس رفتار حیوانات و جانور شناسی مان ایستاده بودیم و به نگاه های کنجکاو و پچ پچ های بقیه هنگام عبور از کنارمان توجه می کردیم . نالیدم :
((راجع به این اتفاق ها چه حسی داری؟))
لبخند نصفه نیمه ای روی صورتش پدیدار شد .
((مگه خودت از قبل نمی دونی ؟))
((چرا ولی می خوام از زبون خودت بشنوم .))
((نمی دونم خوب می شم . فقط امیدوارم بقیه مثل یه آدم عجیب و غریب بهم نگاه نکنن .))
خشمم دوباره فوران کرد . آن روباه خون آلود چیز بدی بود . اما مردم و نگاه هایشان چیز بد تری بود . حداقل راجع به این یکی می توانستم کاری بکنم .
((کی اذیتت می کنه ؟))
((رز تو نمی تونی هر کی که با ما مشکل داره رو بزنی؟))
حدس زدم .
((میا ؟))
طفره رفت .
((و بقیه . ببین ... مهم نیست . چیزی که من می خوام بدونم اینه که چطوری می تونم ... که ... فکر کردن در موردش رو تموم کنم .))
پیشنهاد دادم .
((فقط بهش فکر نکن همین .))
((چرا سعی داری تظاهر کنی اتفاقی نیافتاده ؟ ناتالی هی راجع بهش حرف می زنه و تو هم یه جوری نشون می دی انگار داری خودتو کنترل می کنی تا بهش فکر نکنی . در حالی که اول و آخرش تو هم بهش فکر می کنی .))
((اما نه همیشه . باید اونو فراموش کنیم ، اون قضیه مال خیلی وقت پیشه . ما حتی نمی دونیم دقیقا چه اتفاقی افتاد .))
با آن چشمات سبز رنگش به من خیره شد . سند و مدرک بعدی را در ذهنش آماده می کرد تا دوباره بحث را شروع کند .
((سلام رز))
گفت و گویمان را به خاطر جسی که به سمتمان می آمد تمام کردیم . بهترین ل بخندم را تحویلش دادم .
((سلام))
از روی ادب برای لیزا سر تکان داد .
((امشب می خوام برای گروه مطالعه بیام خوابگاهت فکر می کنی که بشه ؟))
یک لحضه لیزا را فراموش کردم و تمام تمرکزم را روی جسی گذاشتم . ناگهان ، می خواستم یک کار بد و وحشیانه انجام دهم . امروز اتفاق های زیادی افتاده بود .
((حتما))
او گفت که چه ساعتی آن جا خواهد بود و من هم گفتم امشب او را در اتاق عمومی خوابگاه می بینم .
وقتی او رفت لیزا به من زل زد .
((تو مگه تنبیه نیستی که تو خوابگاهت بمونی ؟ اونا اجازه نمیدن که ببینیش یا باهاش حرف بزنی .))
((من که نمی خوام واقعا باهاش حرف بزنم . ما دو نفری می پیچونیم .))
غرولند کرد .
((من بعضی وقت ها درکت نمی کنم))
((به خاطر اینه که ، تو با احتاطی ، من به ملاحضه ام .))
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت ششم


وقتی کلاس رفتار حیوانات آغاز شد، در ذهنم شروع کردم به بررسی احتمال دست داشتن میا در این اتفاقات.با توجه به صورت از خود راضی و شادابش به نظر می آمد از قضیه ی روباه خونین لذن برده است.اما آن طوری که بتوان گفت کار خودش بوده و طبق اتفاقات چند هفته ی اخیر می دانستم که او به طور کامل از هر اتفاقی که من ولیزا را ناراحت کند، خوشش می آید.به هر حال به نظر نمی رسید او این کار را کرده باشد.

" گرگینه ها هم مانند دیگر گونه ها، خودشون رو به گله های آلفا ( سر دسته یا رئیس گله را آلفا می گویند. ) های مذکر و آلفاهای مؤنث متمایز کرده تا بقیه از آن ها پیروی کنند.آلفاها معمولا قوی ترین ها از نظر فیزیکی هستند، اگر چه گاهی اوقات مبارزات و نزاع ها بین گله قوی تر ها رو مشخص می کنه.وقتی آلفای جدید طی نبرد جایگزین قبلی می شه، گرگینه ی شکست خورده از گروه طرد می شه. "

از تفکراتم بیرون آمدم و حواسم را به صحبت های خانم میسنر دادم.

" این مبارزات بیشتر در طول فصل جفتگیری اتفاق میافته."

خنده های زیر لبی شروع شد.

" در اغلب گله ها آلفا فقط با زوج خودش جفت گیری می کنه.اگر آلفای مذکر پیر باشه معمولا رقیب جوانتر فکر می کنه که آلفای مورد نظر دیگه از کار افتاده، شاید این در بعضی مواقع درست باشه، اما آلفای پیر اونقدر تجربه داره که جوانتره رو چندین بار شکست بده. "

با اینکه صحبت راجع به گرگینه ها بود، اما می دانستم مطمئنا همین جا هم همین شرایط حاکم است. در آکادمی هم آلفاها و جنگ های زیادی وجود داشت.

میا دستش را بلند کرد. " روباه ها چطوری هستند؟ اونا هم آلفا دارند؟ "

همه ی کلاس دسته جمعی نفس هایشان را داخل دادند و چند گفتگوی کوتاه و نگران رد و بدل شد.

هیچکس نمی توانست باور کند میا این حرف را زده باشد.

صورت خانم میسنر از خشم برافروخته شد. " امروز بحث ما راجع به گرگینه هاست خانم رینالدی."

به نظر نمی رسید میا کم آورده باشد و زمانی که کلاس برای انجام تکالیف گروه بندی شد باز هم به سمت ما نگاه هایی می انداخت و با بقیه پچ پچ می کرد.

از طریق پیمان می توانستم ناراحتی لیزا را که هر لحظه با دیدن تصویر روباه در ذهنش،بیشتر و بیشتر می شد حس کنم.

به او گفتم: " نگران نباش، خودم ... "

" هی لیزا. " یک نفر حرفم را قطع کرده بود.

هر دو به سمتی برگشتیم که رالف سارکوزی کنار میزمان ایستاده بود.همان لبخند احمقانه ی همیشگی را بر لب داشت و احساسی به من می گفت او از طرف دوستانش آمده است.

شروع کرد. " پس اعتراف کردی، خودت روباه رو کشته بودی.سعی کردی کایروا رو متقاعد کنی که دیوونه ای تا بتونی دوباره از اینجا فرار کنی. "

با صدای آرامی گفتم. " برو تا ... "

" داری پیشنهاد می دی با هم بخوابیم؟ "

جواب دادم. " اونجوری که من شنیدم چیز زیادی نداری که ارزش هم بستر شدن داشته باشه. "

با پوزخندی گفت: " وای، خیلی عوض شدی. اونجوری که من یادمه این همه مشکل پسند نبودی، هر کی بود فرقی نداشت،واسش لخت می شدی. "

" اونجوروی هم که من یادمه تنها کسی که لخت دیدی تو اینترنت بوده. "

سرش را نمایش تکان داد. " هی خب اون یه نفر هم تو بودی، نبودی؟"

به سمت لیزا که پشت سرش بود نگاهی انداخت. " اون تو رو مأمور کرد روباه رو بکشی، مگه نه؟ بعضی از همجنس/ بازها رییس بازی در میان ... هاهاها. "

ناگهان رالف میان شعله های آتش در حال سوختن بود.

عقب پریدم و لیزا را هم دور کردم، البته چون پشت میزمان نشسته بودیم کار آسانی نبود و زمین خوردیم.همه مخصوصا رالف،جیغ و فریاد می کردند و خانم میسنر به سرعت به سمت کپسول آتش نشانی رفت.
اما به همان سرعتی که شعله ها به وجود آمده بودند، ناپدید شدند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رالف همچنان داد می زد و خودش را روی زمین می کشید، اما هیچ نوع جای سوختگی نداشت.تنها نشانه ی اتفاق چند ثانیه ی پیش ، بوی دود باقی مانده در هوا بود .برای چند ثانیه همه ی کلاس خشکشان زده بود.سپس همه کم کم هر کسی به سمتی رفت.

تخصص جادویی همه ی موروی ها مشخص بود و بعد از بررسی معلوم شد فقط سه نفر در اتاق متخصص آتش هستند.رالف، دوستش جیکوب و ...

کریستین اُزرا.

رالف و دوستش به هیچ وجه این بلا را سر خودشان در نمی آوردند، پس مجرم معلوم بود.این حقیقت که کریستین با خنده ای هیستیریکی آنجا ایستاده بود هم مهر تأیید دیگری بود.

رنگ چهره ی خانم میسنر از قرمز برافروخته به بنفش کبود تغییر یافت.

فریاد کشید: " آقای اُزرا.چطور جرأت ... می دونید چیکار کردین؟ ... همین الان می رین دفتر مدیر کایروا!"

کریستن کاملا از کارش راضی بود.

کوله پشتی اش را با یک دست روی شانه اش انداخت و بدون اینکه خنده از صورتش محو شود گفت: " چشم خانم میسر. "

به سمت درب کلاس حرکت کرد و وقتی از کنار رالف رد می شد او خودش را به سرعت تا جایی که می توانست کنار کشید.بقیه ی کلاس با دهان باز در حال نگاه کردن بودند.

بعد از آن خانم میسر سعی کرد روند کلاس را به حالت عادی خود در بیاورد، اما دیگر دیر شده بود.

هیچکس نمی توانست صحبت راجع به اتفاقی که افتاده بود را متوقف کند.


از چند لحاظ این اتفاق شوکه کننده بود.اول آنکه تا به امروز علنا کسی به دانش آموزان حمله نکرده بود و حالا کریستین این کار را انجام داده بود.


موروی ها هیچ گاه نباید جنین کاری انجام دهند.آنها بر این عقیده هستند که جادو برای حفاظت از بقیه است، برای اینکه دیگران بتوانند راحت تر و بهتر زندگی کندد.جادو هرگز به عنوان اسلحه استفاده نشده و نمی شود.

معلم های جادو هیچ وقت این نوع وردها و طلسم ها را آموزش نمی دادند؛ حتی فکر می کنم خودشان هم چیزی از این طلسم ها نمی دادند.اما در آخر کریستین، احمق ترین موروی دنیا، این کار را انجام داده بود، کسی که هیچکس تا به حال به او توجه نمی کرد.اما حالا ... خب، همه توجه ها به سمت او جلب می شد.

به هر حال معلوم شد که بعد از همه ی این حرف ها یک نفر افسون های تهاجمی را بلد است.هر چند که من از دیدن صورت رالف ناراحت نشده بودم اما به همه ثابت شد که کریستین یک روانی کامل است.
همانطور که از کلاس خارج می شدیم گفتم: " لیزا، خواهشا بهم بگو دیگه با اون رفت و آمد نمی کنی. "

حسی که از طریق پیمان دریافت کردم بیشتر از هر توضیح کاملی بود.

بازویش را گرفتم: " لیز! "

به سختی گفت: " اون اینطوری نیست ... واقعا پسر خوبیه ... "

" خوبه؟ خوبه؟ "

تمام کسانی که در راهرو حاضر بودند به ما خیره شدند.فهمیدم بدجوری داد زده ام.

" مخش معیوبه. اون رالف رو تو آتیش گذاشت.فکر کنم به توافق رسیدیم دیگه نمی ری ببینیش. "

تو توافق کردی رُز، نه من. " چیزی در صدایش بود که مدت ها نشنیده بودم.

" بین شما دو تا چه خبره؟ نکنه می دونه؟ ... "

با اصرار گفت: " نه ! قبلا هم بهت گفتم، خدایا. " نگاهی از سر تنفر به من انداخت. " هیچکس مثل تو فکر ... و عمل ... نمی کنه. "

از آن کلمات جا خوردم. سپس فهمیدم که میا از کنارمان در حال عبور است.اگرچه مکالمه ی بینمان را نشنیده بود اما حالت صورتمان را می دید.

لبخند نیش داری روی صورتش ظاهر شد. " چیزی شده ؟ دعوا کردین؟ "

گفتم: " گمشو برو پستونکتو پیدا کن و محکم بذار تو دهنت تا خفه نشی یه مدت. "

دهانش باز شد سپس با اخم دندان هایش را روی هم فشرد.بدون اینکه منتظر جوابش بمانم با لیزا به آرامی دور شدیم.کمی آن طرف تر لیزا زد زیر خنده ، ظاهرا دعوایمان تمام شده بود.

" رُز ... " صدایش دوباره آرام شده بود.

" لیزا، کریستین خطرناکه، ازش خوشم نمیاد.تو رو خدا مراقب باش. "

دستم را لمس کرد. " مراقبم. خودت گفتی من با ملاحظه ام.یادته اونی که بی ملاحظه ست تویی نه من. "

امیدوار بودم همینطور باشد.

کمی بعد، پس از پایان کلاس ها، باز هم نگران بودم.داخل اتاق خوابگاه نشسته بودم و تکالیفم را انجام می دادم که چیزی از طرف لیزا حس کردم .حواسم پرت شد.به سمت فضای خالی پیش رویم خیره شدم و سعی کردم اطلاعات بیشتری از اتفاقی که در حال افتادن بود به دست آورم.

اگر زمانی وجود داشت که واقعا می خواستم ذهنش را ببینم حالا بود، اما نمی دانستم چطور می شود به ذهنش راه یافت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ابروهایم را در هم کشیدم و سعی کردم بفهمم چه وقت هایی این اتفاق می افتاد؟ خب معمولا زمان هایی که احساساتش آنقدر شدید می شد که ذهن من را منفجر می کرد.آره، جواب همین بود. من در آن زمان ها باید به سختی مبارزه می کردم تا به ذهنش کشیده نشوم و دیواری بینمان به وجود می آوردم.

اما حالا، روی او تمرکز کردم و سعی داشتم دیوار بینمان را بردارم.نفس عمیقی کشیدم و ذهنم را خالی کردم. تفکرات حودم مهم نبود ، فقط ذهنیات او اهمیت داشت.باید ذهن خودم را باز می گذاشتم و اجازه می دادم ارتباط برقرار شود.

قبلا از این کارها انجام نداده بودم، در حقیقت حوصله ی آموختن مدیتیشن را نداشتم.

آنقدر می خواستم وارد ذهنش بشوم که به شدت تمرکز کرده بودم.باید می دانستم آنجا چه خبر است.بعد از چند لحظه ی کوتاه، سرانجام تلاشم نتیجه داد.

من داخل ذهنش بودم.

فصل نهم

به درون ذهنش سُر خوردمو یک بار دیگ تمامی اتفاقاتی که در اطرافش رخ می داد را می دیدم و حتی مستقیما تجزیه می کردم.

او دوباره پاورچین پاورچین وارد اتاق زیر شیروانی کلیسا شد، احساس خوبی نداشتم.درست مثل دفعه ی قبل.با خودم فکر می کردم: خدای من، این کشیش نمی تونه حداقل یکم بیشتر مواظب امنیت کلیسا باشه؟

پرتوهای حاصل از طلوع خورشید به پنجره ی رنگی اتاق می رسیدند و تصویر ضد نور کریستین جلوی ورودشان را می گرفت.او لبه ی پنجره نشسته بود.

گفت: " دیر کردی، یه مدتی میشه منتظرتم. "

لیزا یکی از آن صندلی های زهوار در رفته ی موجود در اتاق را جلو کشید و گرد و غبار رویش را پاک کرد. " فکر می کردم سرت یکم با مدیر کایروا مشغول باشه. "

سری تکان داد. " زیاد طول نکشید. فقط یه هفته اخراج موقت شدم، همین. اونجوری که خبرچین ها می گفتن خبری نبود. " دستش را به اطراف تکان داد. " می بینی؟ سالمم . "

" تعجب می کنم که بیشتر از این طول نکشید و تازه یه هفته اخراج شدی. "

دسته ای از پرتوهای خورشید چشمان کرسیتالی آبی رنگ کریستین را روشن کردند. " نا امید کننده است ؟ "

لیزا به نظر شوکه می رسید . " اما خب تو یه نفر رو آتیش زدی. "

" نه نزدم . روی بدنش جای سوختگی دیدی؟ "

" همه جاش با شعله های آتش پوشیده بود. "

" کنترل شعله دست من بود. نمی ذاشتم چیزیش بشه. "

لیزا آهی کشید . " تو نباید اون کارو می کردی. "

کریستین بدنش را صاف کرد و از لبه ی پنجره دور شد. خودش را به سمت لیزا خم کرد. " من این کارو به خاطر تو کردم. "

" به خاطر من به یه نفر حمله کردی؟ "

" معلومه! اون تو و رُز رو توی شرایط بدی قرار داده بود. حدس می زدم رُز از پسش بر میاد، اما با خودم گفتم شاید کمک بیاره.علاوه بر این یکی باید راجع به این قضیه ی روباه دهنشون رو می بست. "

لیزا چشمش را از او گرفت و تکرار کرد: " نباید این کارو می کردی. "

نمی دانست چه احساسی نسبت به این سخاوت دارد.

" و طوری هم رفتار نکن که انگار همش به خاطر من بوده. خودتم خوشت میاد از این کارها بکنی، بخشی از وجودت می خواد.تنها دلیلش همینه. "

حالت صورت کریستین عوض شد و جایش را تعجب ناخواسته ای گرفت.شاید لیزا غیب بین نباشد، اما قابلیت غافلگیر کننده ای برای خواندن ذهن مردم دارد.

وقتی کریستین را بی دفاع دید دوباره ادامه داد: " حمله کردن به یه نفر دیگه اونم با جادو ممنوعه، و این دقیقا چیزیه که تو دوست داری انجام بدی. "

" اون قانون ها احمقانه ان. اگر ما به جای گرم کردن و چه می دونم هر کوفت دیگه ای از جادو به عنوان اسلحه استفاده کنیم، دیگه استریگوی ها نمی تونن ما رو بکشن. "

لیزا محکم گفت: " این اشتباهه.جادو یه هدیه هست، یه هدیه ی مسالمت آمیز. "

" فقط به خاطر این که اونا این طوری می گن . تو داری چیزی رو تکرار می کنی که اونا تموم عمر بهمون قبولوندن. "

کریستین بلند شد و طول کم اتاق را قدم زد. " همیشه اینطوری نبوده، خودتم می دونی. ما قبلا از جادو برای جنگیدن در کنار نگهبانان استفاده کردیم، قرن ها قبل . بعد از اون مردم کم کم وحشت کردن و استفاده از جادو متوقف شد.فکر می کردن بهتره که جادوشون رو مخفی کنن. به همین خاطر افسون های حمله رو فراموش کردن. "

" پس تو چطوری افسون های حمله رو بلدی؟ "

کریستین لبخند کجی تحویلش داد. " همه فراموش نکردن. "

" مثل خانواده ت؟ پدر و مادرت؟ "
لبخندش ناپدید شد. " تو هیچی راجع به پدر و مادر من نمی دونی. "
صورتش تاریک شده بود و چشمانش سخت تر.برای بیشتر مردم این چهره باید وحشتناک و دلهره آور می بود، اما از نظر لیزا که در حال بررسی صورت کریستین بود ناگهان آسیب پذیر به نظر می آمد.
لیزا به نرمی موافقت کرد. " حق با توئه. " و بعد از چند لحظه اضافه کرد: " چیزی نمی دونم، شرمنده ام. "
برای دومین بار در این ملاقات کریستین متعجب شده بود.شاید اغلب کسی از او عذر خواهی نمی کرد.اصلا کسی با او صحبت هم نمی کرد و مطمئنا کسی هم به حرف خایش گوش نمی کرد.طبق معمول به سرعت قیافه ی مغرورانه اش را به خود گرفت.
ناگهان از قدم زدن دست برداشت و جلوی لیزا زانو زد ، طوری که هر دو می توانستند در چشم های یکدیگر نگاه کنند.
لیزا نفسش را به خاطر نزدیک بودن بیش از حد کریستین در سینه حبس کرد.لبخند خطرناکی روی صورت کریستین نقش بست.ادامه داد: " ولی واقعا متوجه نمی شم چرا تو یکی از بین همه آدم واسه ی استفاده کردن جادوهای ممنوعه این همه خشن برخورد می کنی. "
" من یکی از بین این همه آدم؟ منظورت چیه؟ "
" تو می تونی همیشه نقش آدم های معصوم رو بازی کنی، که البته خیلی هم خوب بازی می کنی.اما من حقیقت رو می دونم. "
" و حقیقت چیه؟ " لیزا نمی توانست اضطرابش را از من یا کریستین پنهان کند.
کریستین باز هم نزدیک تر شد. " حقیقت اینه که تو از وسوسه استفاده می کنی، اونم همیشه. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لیزا به سرعت گفت: " نه، نمی کنم. "
" البته که می کنی.من شب ها بیدار دراز می کشم و به این فکر می کنم که چطور شما دو تا تونستین اون بیرون جایی رو اجاره کنین یا برین دبیرستان بدون اینکه حتی کسی بخواد والدینتون رو ببینه.بعد متوجه شدم قضیه چی بوده.تو حتما باید از وسوسه ت استفاده کرده باشی.این طوری احتمالش وجود داره که شما همون مرحله ی اول موفق به فرار از اینجا شده باشین. "
" تو فقط فکر می کنی، بدون هیچ مدرکی. "
" من با نگاه کردن به تو هر مدرکی رو که نیاز داشته باشم بدست میارم. "
او شانه ای بالا انداخت. " نه.در واقع دارم نگاهت می کنم چون از این کار خوشم میاد.وسوسه یه پاداشه.من دیدم که تو اون روز برای در رفتن از زیر تکالیف ریاضی ازش استفاده کردی.دیدم که وقتی خانوم کارمک می خواست مجبورت کنه تا تست های بیشتری بدی وسوسه ش کردی. "
" خب شاید تو فکر می کنی اون وسوسه ست؟ شاید من فقط خوب آدم ها رو متقاعد می کنم. "
چیزی در صدای لیزا وجود داشت که قابل درک بود، ترس و عصبانیت.اما برخلاف چیزی که از صدایش برداشت می شد موهایش را طوری تکان داد که اگر او را نمی شناختم می کردم ل.ا.س می زند. اما او را می می شناختم ... مگه نه؟ اما ... ناگهان، مطمئن نبودم.
چیزی در چشم های کریستین بود که می گفت به حرکت موهای لیزا توجه کرده، در واقع به همه چیز او توجه می کرد.
" مردم هم همچین نگاه های احمقانه ای می کنن وقتی باهاشون صحبت می کنی. نه تنها مردم، بلکه تو می تونی موروی ها رو هم وسوسه کنی.شاید دمپایرها رو هم بتونی .دیوانه کننده ست.من حتی نمی دونستم همچین چیزی هم ممکنه.تو یه جورایی یه سوپر استاری.از نوع شیطانیش، یه سوپر استار وسوسه کننده ی خشن."
این یک تهمت بود،اما صدا و رفتار کریستین همان چیزی را داشت که حرکت موهای لیزا را داشت.
لیزا نمی دانست چه بگوید.حق با کریستین بود، هر چیزی که او می گفت حقیقت داشت.قدرت اجبار و وسوسه ی لیزا چیزی بود که به ما اجازه می داد صلاحیت ثبت نام در دبیرستان و اجاره ی خانه آن هم بدون کمک هیچ بزرگتری را داشته باشیم.و این همان چیزی بود که لیزا با آن بانکدار را مجبور می کرد تا به او اجازه ی دسترسی به پول ارث باقی مانده از والدینش را بدهد.
این به اندازه ی استفاده از جادو به عنوان اسلحه اشتباه بود، هر ذره اش کار غلطی بود.
اما چرا که نه؟ وسوسه یک اسلحه بود، آن هم از نوع قدرتمندش.قدرتی که به راحتی می شد از آن سوء استفاده کرد.
کودکان موروی ها از زمان خردسالی یاد می گرفتند که استفاده از وسوسه خیلی، خیلی اشتباه است.هیچ کس درست استفاده کردن از آن را نمی آموخت ، در حالی که تک تک موروی ها این قابلیت را دارا بودند.لیزا یکم زیادی درگیر وسوسه شده بود و همانطور که کریستین اشاره کرده بود، او می توانست حتی در برابر موروی ها هم آن را به کار ببرد، درست به خوبی نتیجه ای که روی انسان ها و دمپایر ها داشت.
لیزا پرسید: " حالا می خوای چی کار کنی؟ می خوای منو لو بدی؟ "
او سرش را تکان داد و لبخند زد. " نه، فکر می کنم این یه جورایی جذابت می کنه. "
لیزا به او خیره شدد، چشمانش گشاده شده بود و قلبش به سرعت می زد.شکلی که لب های کریستین داشت لیزا را خیره کرده بود.
بی اختیار گفت: " رُز فکر می کنه تو خطرناکی.اون فکر می کنه شاید تو روباهو کشته باشی. "
نمی دانستم وقتی به سمت این مکالمه ی عجیب و غریب کشیده شدم چجور حسی داشتم.بعضی از مردم از من می ترسیدند.شاید کریستین هم همینطور بود.
اما زمانی که شروع به صحبت کرد در صدایش گرمی خاصی موج می زد که خلاف این را می گفت. " بقیه فکر می کنن من بی ثباتم، اما دارم بهت می گم، رُز اشتباه می کنه. "
عقب رفت و روی زانوهایش نشست.سرانجام فاصله ی اندک بین خودشان را شکسته بود. " وبه اندازه ی خود جهنم مطمئنم یه همچین کاری نمی کنم.در هر حال باید کسی که این کارو کرده پیدا کنید ... و در ضمن کاری که من با رالف کردم اصلا شبیه اون مدل کارا نیست. "
پیشنهاد مودبانه ی انتقام از سوی کریستین دقیقا لیزا را خاطر جمع نکرده بود ... اما کمی او را سر شوق آور. " من ازت نمی خوام یه همچین کاری بکنی. و هنوز هم نمی دونم کی این کارو کرده. "
کریستین دوباره به جلو خم شد و مچ دستان لیزا را در دست گرفت. می خواست حرفی بزند که با تعجب به دستان او خیره شد، رنگ از انگشتان شستش رفته بود، انگار حس لامسه اش از لمس لیزا جا خورده بود.
دوباره به لیزا نگاه کرد، نگاه مهربانی روی صورت کریستین نقش بسته بود.
" شاید ندونی کی این کارو کرده، اما یه چیزی رو می دونی.چیزی که راجع بهش صحبت نمی کنی. "
لیزا به او خیره شد، موجی از احساسات مختلف درون سینه اش بازی می کردند.زمزمه کرد. " تو نمی تونی همه ی راز های منو بدونی. "
کریستین دوباره به مچ دست های لیزا نگاهی انداخت و این بار آن ها را رها کرد، همان لبخند خشک همیشگی روی لبانش ظاهر شد. " فکر می کنم همینطور باشه. "
احساس آرامش لیزا در بر گرفت، احساسی که فکر می کردم فقط من می توانم برای او به ارمغان بیاورم.به درون ذهن خودم برگشتم، ناگهان کف اتاق خودم نشسته و به تکالیف ریاضی ام خیره شده بودم.بعد به دلایلی که خودم هم نمی دانستم آن را به شدت بستم و به سمت دیوار پرتاپ کردم.

***
بقیه ی شب را هم با نگرانی و ناراحتی گذراندم تا زمانی که جسی به سالن عمومی خوابگاه آمد.
از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم، جایی که می توانستم گاهی اوقات وقتم را در آنجا بگذرانم.هنگامی که داشتم به آرامی فضای سالن عمومی را مخفیانه طی می کردم تا به او برسم مرا دید.همانطور که از کنارش عبور می کردم ایستادم و زمزمه کردم : " یه اتاق راحت توی طبقه ی چهارم هست که هیچ کس ازش استفاده نمی کنه. از پله های اون سمت حمام برو بالا و پنج دقیقه دیگه منو اونجا ببین.دربش هم قفل نیست. "
کاری را که گفته بودم انجام داد و ما کمتر از یک دقیقه ی بعد همدیگر را در اتاق تاریک و متروک و غبار گرفته ای ملاقات کردیم.
کم شدن نگهبانان طی این سال ها به آن معنی بود که اتاق های زیادی بلا استفاده مانده بودند.کم شدن نهگبانان نشانه ی خوبی برای موروی ها نبود، اما الان برای هر دوی ما چیز خوبی بود.
اوی روی کناپه ای لم داد و من هم خودم را روی او انداختم.پاهایم را دور کمرش انداختم.هنوز هم از رفتار عاشقانه ی لیزا و کریستین در آن اتاق زیر شیروانی عجیب و غریب اذیت بودم و تنها چیزی که می خواستم این بود که برای مدتی آن را فراموش کنم.
پرسیدم : " تو واقعا اومدی اینجا واسه گروه مطالعه یا اینکه اون بهانه بود؟ "
" نه.بهانه نبود. با مریدیث تکلیف داشتم. " از تُن صدایش معلوم بود که بابت آن خوشحال نیست .
سر به سرش گذاشتم: " اوه، کار کردن با یه دمپایر در شأن خون سلطنتی تو نیست؟ الان باید دلخور بشم؟ "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA