انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
لبخند زد و دندان های بی نقص و مرتبش را به نمایش گذاشت. " تو خیلی از اون جذاب تری. "
" خوشحالم که توجهت رو جلب کردم "
نوعی گرما درون چشمانش وجود داشت که حواسم را به خودش جلب می کرد، دستش را به آرامی روی پاهایم بالا می کشید.اما اول باید کاری را تمام می کردم، وقت انتقام بود . " میا هم باید جذاب باشه ، چون شما اجازه دادین باهاتون باشه در حالی که حتی موروی هم نیست. "
دستش پشت ساق پایم بازی می کرد و مرا قلقلک می داد. " اون با آرونه، و در ضمن من کلی دوست و رفیق دارم که موروی نیستند.و دوست هایی که دمپایر هستند.کلا آدم گوشه گیری نیستم. "
" خب آره، اما می دونستی والدینش عملا نوکر درُزداوها هستند؟ "
دستش روی پایم متوقف شد.کمی اغراق کرده بودم، اما او شایعه ها را زود باور می کرد.
" جدا؟ "
" آره، زمین رو می شورن و از این کارها. "
" هاه. "
می توانستم چرخش چشمانش را ببینم و این که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند. نقشه ام گرفته بود.
همانطور که روی پاهایش نشسته بودم نزدیک تر شدم و پاهایم را دور کمرش محکم تر کردم.دستانم را دورش حلقه کردم و بی درنگ تفکرات میا از ذهن جسی پاک شدند. تحریکش کرده بودم.مشتاقانه مرا بوسید، آن هم با آه و ناله.مرا به سمت پشت کاناپه چرخاند.
همانطور برای مدتی همدیگر را بوسیدیم و تا زمانی که پیراهنم را از تنم در آورد متوقف نشدم.
بین بوسه ها هشدار دام. " من تا حالا س.ک.س نداشتم. " هیچ قصدی نداشتم که پاکی ام را روی یک کاناپه آن هم در یک اتاق پر از گرد و غبار از دست بدهم.
مکثی کرد، داشت راجع به حرفم فکر می کرد و سرانجام تصمیم گرفت کاری نکند. " باشه. "
اما من را روی کاناپه گذاشت و خودش روی من خوابید، هنوز هم با همان حالت مرا می بوسید.لب هایش پایی تر رفت و به گردنم رسید و زمانی که دندان های نیش تیزش را روی پوستم احساس کردم نمی توانستم به تنفس پر از هیجانم کمکی کنم.
سرش را بالا آورد و با تعجب آشکار به من نگاه کرد.برای یک لحظه به سختی می توانستم نفس بکشم، با به خاطر آوردن لذتی که گاز خون آشام می توانست در من ایجاد کند، تعجب مرا فرا گرفتو به خودم یاد آوری کردم این اشتباه است.حتی اگر ما س.ک.س هم نمی داشتیم باز هم دادن خون اشتباه بود، کار کثیفی بود.
با صدایی که هیجان زده و متعجب بود گفت: " خودت هم می خوای، تو چشات می بینم. "
" نه نمی خوام. "
چشمانش برقی زد. " می خوای. چطور ... هی! تا حالا این کارو کردی؟ "
با حالت تمسخر جواب دادم: " نه، البته که نه. "
آن دو چشم آبی شگفت انگیز مرا تماشا می کرد و من می توانستم اراده ای که پشت آن ها بود را ببینم.جسی شاید زیادی ل.ا.س می زد و دهان بزرگی هم داشت، اما آدم احمقی نبود.
" طوری رفتار می کنی انگار تا حالا این کارو کردی.به گردنت که رسیدم طوری نفس نفس می زدی که انگار هیجان زده شده باشی. "
جواب داد. " خب تو خوب بوس می کنی. " اگر چه کاملا حقیقت نداشت.او بیشتر از حدی که لازم بود بزاغ تولید می کرد. " فکر کردی که اگه من به کسی خون می دادم کسی نمی فهمیدم؟ "
منظورم را فهمیده بود. " تو این کار رو توی آکادمی انجام ندادی، وقتی از این جا رفته بودین انجامش دادی.تو لیزا رو تغذیه می کردی. "
تکرار کردم : " البته که نه. "
اما او می دانست. " این تنها راهشه.شما خون دهنده نداشتید، اوه، پسر. "
دروغ گفتم. " اون چند تا پیدا کرد. "
این همان بحثی بود که با ناتالی کرده بودیم و هیچ کس دیگری، به جز کریستین، راجع به آن سؤال نکرده بود. " چند تا انسان گیر آورده بود. "
با لبخند گفت: " البته. " دهانش را دوباره روی گردنم برگرداند.
پرخاش کردم: " من یه ه.ر.ز.ه ی خون دهنده نیستم. " خودم را عقب کشیدم.
" اما خودت هم می خوای.خوشت میاد.همه ی شما دخترای دمپایر خوشتون میاد. " دندان ها ی نیشش دوباره روی گردنم بود، به طرز شگفت انگیزی تیز بود.
احساس کینه ای داشتم که فقط همه چیز را خراب تر می کرد بنابراین آن را مخفی کردم.به نرمی گفتم: " صبر کن. "
نوک انگشتانم را روی لب هایش کشیدم. " بهت گفتم، من اونطوری نیستم. اما اگه تو اصرار داری با دهنت یه کاری بکنی می تونم چند تا پیشنهاد بهت بدم. "
این حرف علاقه اش را جلب کرد. " ها؟ مثل چی ... ؟ "
و در آن لحظه بود که درب اتاق باز شد.
به سرعت با یک جهش از هم جدا شدیم.انتظار ارشدها و یا سرپرست خوابگاه را داشتم،اما به هیچ وجه انتظار نداشتم دیمیتری در آستانه ی درب ایستاده باشد.
طوری ما را نگاه می کرد که انگار انتظار دیدنمان را داشت،و در آن لحظه ی وحشتناک طوری به نظر می رسید که انگار طوفانی در راه اسن.حالا می فهمیدم چرا جیسون او را خدا می نامید.در یک چشم به هم زدن طول اتاق را طی کرد و جسی را با گرفتن پیرهنش بلند کرد، نزدیک بود او را کاملا از زمین جدا کند.
با صدا بلند گفت: " اسمت چیه؟ "
" ج ... جسی قربان.جسی زکلوس قربان. "
" آقای زکلوس شما اجازه داری توی این قسمت از خوابگاه باشی؟ "
" نه قربان "
" در مورد قوانین حاکم بر ارتباطات دخترها و پسرها توی این قسمت اطلاع داری؟ "
بله، قربان "
" پس بهت پیشنهاد می کنم با بیشترین سرعتی که می تونی از اینجا دور بشی و گرنه می دمت دست کسی که متناسب با این قانون شکنی تنبیهت کنه.اگه هم یه بار دیگه اینطوری ببینمت، " به جایی که من بدون لباس چمبره زده بودم اشاره کرد. " خودم کسی هستم که تنبیهت می کنه.مطمئن باش درد آوره.متوجه شدی؟ "
جسی غلتی زد و چشمانش گشاد شد.از اعتماد به نفسش خبری نبود.اعتماد به نفسی که تصور می کردم همیشه داشت، اما حالا در میان دستان دیمیتری قد بلند و بی نقص محو شده بود. " بله قربان "
" پس برو! " دیمیتری او را رها کرد و اگر جس می توانست حتی سریعتر از ورود دیمیتری خارج می شد.مربی ام به سمت من برگشت، درخشش خطرناکی در چشمهایش وجود داشت.او چیزی نگفت اما خشم و ناراحتی اش همه چیز را کاملا رسا و واضح بیان می کرد.
و سپس آن درخشش تغییر کرد.
طوری که انگار تعجب کرده بود، گویی تا به حال مرا ندیده بود.اگر کس دیگری جای دیمیتری بود می گفتم در حال دید زدن من است و چون این فرد خود دیمیتری بود می دانستم که قطعا در حال بررسی ام است.بررسی چهره و بدنم.ناگهان متوجه شدم که تنها یک شلوار جین به پا دارم و یک س.و.ت.ی.ن مشکی رنگ هم تنها چیزی بود که بالا تنه ام را می پوشاند.می دانستم که دختران زیادی در این مدرسه حضور دارند اما هیچکدام در این س.و.ت.ی.ن مثل من به نظر نمی رسیدند.حتی آدمی مثل دیمیتری که تمام حواسش را روی وظیفه و تمرینش می گذاشت نمی توانست این را نادیده بگیرد.
و در نهایت متوجه شدم قرمز شده ام، نگاه دیمیتری از بوسه های جسی بیشتر رویم تأثیر داشت.دیمیتری ساکت بود و گاهی حتی سرد، اما فداکاری و جوش و خروشی که در او دیده بودم در هیچ شخص دیگری وجو نداشت.متعجب بودم چطور آن قدرت و نیرو می توانست به ... در واقع س.ک.س ، ترجمه شود.با خودم گفتم من باید چه شکلی باشم که او مرا لمس کند و ... لعنتی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
من داشتم به چی فکر می کردم؟ عقلم را از دست داده بودم؟ خجالت آور بود، احساساتم را با رفتارم مخفی کردم.
پرسیدم: " چیزی دیدی که خوشت اومده؟ "
" لباستو بپوش. "
فکش سخت شد و احساساتی که همین چند ثانیه قبل وجود داشتند از بین رفت.تند خویی صدایش مرا مجبور به بلند شدن کرد و ذهنم را از آن تفکرات آزاد ساخت.به سرعت پیراهنم را در حضور او پوشیدم.
" چطوری پیدام کردی؟ تعقیبم می کردی تا مطمئن شی فرار نمی کنم؟ "
غرولند کرد: " ساکت باش، " به پایین خم شد، بنابراین نگاه هایمان در یک سطح قرار گرفت. " سرایدار تو رو دید و گزارش داد.به این فکر کردی که کارت چقدر احمقانه بوده؟ "
" می دونم، می دونم، آزادی مشروطم رو نقض کردم، نه؟ "
" فقط این نیست.منظورم درگیر کردن خودت تو این موقعیت احمقانه اونم توی اولین محیطی که گیر میاد. "
" من همیشه توی اون موقعیت قرار دارم، رفیق.اون قدرها هم اهمیت نداره. " خشم جای ترسم را پر کرد.من که بچه نبودم.
" دیگه اونطوری صدام نکن.تو نمی دونی، حتی نمی دونی داری راجع به چی صحبت می کنی. "
" البته که می دونم.پارسال مجبور شدم به روسیه و آر. اس. اس. آرگزارش بدم. "
" آر . اس . اس. آر برای موروی هایی هستند که با دمپایرها هستند اهمیت داره و یه مشکل بزرگه .اون ها دوست دارن لاف بزنن. "
" خب؟ "
" خب؟ " با تنفر نگاه می کرد. " تو هیچ احساس مسئولیتین ها راآن ها
نداری؟ راجع به لیزا فکر کن.خودتو بی ارزش جلوه می دی.تو طوری زندگی می کنی که مردم معمولا راجع به دختر های دمپایر فکر می کنن و این روی لیزا تأثیر می ذاره، و روی من. "
" اوه، می بینم. چی کارت کردم؟ غرور زیادیتو شکستم؟ می ترسی شهرتتو خراب کنم؟ "
" من خیلی وقت قبل شهرتمو ساختم، رُز . اهدافم رو انتخاب کردم و بهشون رسیدم.تو با اهداف باقی مونده ت چی کار کردی؟ "
صدایش دوباره سخت شده بود. " حالا برگرد به اتاقت، البته اگه توی راه خودتو در اختیار کس دیگه ای نمی ذاری. "
" منو اینطوری صدا می زنی؟ یه ه. ر. زه؟ "
" داستان هایی رو که شما ها می گید شنیدم، داستان هایی هم راجع به تو شنیدم. "
می خواستم فریاد بزنم و بگویم کاری که با بدنم می کنم به هیچ کس مربوط نیست، اما عصبانیت و نا امیدی درون چشمان دیمیتری مرا سست می کرد.نمی دانستم چه چیزی بود.نا امید شدن کایروا از من حتی مهم هم نبود، اما دیمیتری ... لحظه ای را به یاد آوردم که در آخرین تمرینم مرا تشویق کرده بود. به نظر نا امید شدن او از من ... خب، ناگهان به همان اندازه احساس بی ارزش بودن کردم که او گفته بود.
چیزی در درونم شکست. اشک هایم را پس زدم. گفتم: " چرا این همه بده که آدم ... نمی دونم خوش بگذرونه؟ من هفده سالمه ، خودت می دونی. باید از این چیزا لذت ببرم. "
" تو هفده سالته،و مرگ و زندگی یک نفر دست توئه. " صدایش باز هم جدی بود، اما این بار کمی محبت هم همرایش بود. " اگه تو موروی یا انسان باشی می تونی خوش بگذرونی. می تونی کارایی رو انجام بدی که بقیه ی دخترها انجام می دن. "
" اما آخه الان چرا نمی تونم؟ "
نگاهش را دور کرد و چشمانش نامتمرکز شدند.راجع به چیز دیگری بسیار دورتر از اینجا فکر می کرد.
"وقتی من هفده ساله بودم ایوان زکلوس رو ملاقات کردم.ما مثل تو و لیزا نبودیم، اما با هم رفیق شدیم و بعد از فارغ التحصیلی ازم خواست تا نگهبانش باشم.من بهترین شاگرد مدرسه م بودم.به همه چیزهایی که تو کلاسم گفته می شد توجه می کردم، اما آخرش ، اون اطلاعات کافب نبودن.زندگی اینجوریه.یه لغزش یه اشتباه ، " آهی کشید " و اونوقت دیگه خیلی دیره. "
همانطور که راجع به لغزش یا اشتباهی که ممکن بود جان لیزا را بگیرد فکر می کرد بغضی در گلویم شکل گرفت.
گفتم: " جسی هم جزو خانواده ی زکلوس هاست . "
" می دونم. "
" اذیتت نمی کنه؟ منظورم اینه که تو رو یاد ایوان نمی اندازه؟ "
" اما اذیتت می کنه. "
ناگهان برایم آشکار شده بود. می توانستم درد را در صورتش بخوانم، هرچند ظاهرا خیلی تمرین کرده بود تا آن را مخفی کند. " تو عذاب می کشی، هر روز، مگه نه؟ دلت براش تنگ می شه. "
دیمیتری متعجب بود، انگار نمی خواست من از آن چیزی بدانم، انگار بخشی از راز هایش را کشف کرده بودم. به این فکر می کردم که او فرد ضد اجتماعی ، محکم و گوشه گیری بود، اما شاید به این خاطر خودش را از دیگران جدا می کرد چون طاقت از دست دادنشان را نداشت.مرگ ایوان مطمئنا زخم ماندگاری را برای او به جا گذاشته بود.
تعجب می کردم اگر دیمیتری قبلا هم تنها می بود.
نگاه متعجبش ناپدید شده و بخش جدی وجودش دوباره برگشته بود. " مهم نیست من چه احساسی دارم.اون ها اول و آخرش میان و ما کسایی هستیم که وظیفه ی محافظت روی دوشمونه. "
دوباره به لیزا فکر می کردم. " آره ، اونا میان. "
سکوت بلندی حکم فرما شد و در نهایت دیمیتری سکوت را شکست.
" تو به من گفتی می خوای بجنگی،واقعا بجنگی. هنوز هم می خوای؟ "
" آره ، صد در صد. "
" رُز .... من می تونم بهت آموزش بدم، اما باید صلاحیتت رو ببینم، یه صلاحیت واقعی.من نمی تونم حواس تو رو با چیزایی مثل این پرت کنم. " حالت راحت تری به خود گرفت. " می تونم بهت اعتماد کنم؟ "
دوباره انگار داشتم زیر نگاه خیره اش گریه می کردم، زیر اهمیت چیزی که پرسیده بود. نمی دانستم او چطور می توانست تا این حد و با این قدرت روب من تأثیر بگذارد.مهم نبود شخص دیگری به جز دیمیتری چه فکری می کند. " بله، قول می دم. "
" بسیار خب.من بهت آموزش می دم، اما نیاز دارم محکم باشی.می دونم از فرار کردن و دویدن متنفری، اما لازمه.نمی دونی استریگوی ها چطوری هستن.آکادمی سعی می کنه تو رو آماده کنه، با وجود اینکه بهت گفتن اونا چقدر قوی و سریع هستند ... اما در هر حال نمی تونی تصورشم بکنی.بنابراین نمی تونم تمرین دویدنتو متوقف کنم.اگر می خوای بیشتر راجع به جنگیدن یاد بکیری ، باید تمرینات بیشتری رو به برنامه اضافه کنیم.نباید زیاد از زیر تمرینات و تکالیف شونه خالی کنی، باید تلاش کنی، زیاد. "
فکر کردم، راجع به او، راجع به لیزا. " مهم نیست، اگه تو بگی، انجامش می دم. "
مرا بررسی کرد، گویی هنوز هم سعی می کرد به من ایمان بیاورد.در نهایت انگار رضایتش را جلب کرده بودم با سر تأیید کرد. " فردا شروع می کنیم. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل دهم

" ببخشید آقای ناگی؟ من واقعا نمی تونم با وجود لیزا و رُز روی متن تمرکز کنم. "

میا سعی می کرد تا حئاس بقیه را از خودش ( و همچنین ناتوانیش در جواب دادن به سؤال آقای ناگی ) پرت کند، و این چیزی بود که یک روز امیدوار کننده ی دیگر را خراب می کرد.

تعداد کمی از شایعه های مربوط به روباه همچنان بر سر زبان ها می گذشت اما با این وجود بیشتر دانش آموزان می خواستند راجع به حمله ی کریستین صحبت کنند.هنوز ذهنم در رابطه با دخالت کریستین در حادثه ی روباه متقاعد نشده بود، کاملا مطمئن بودم که او به اندازه ی کافی اختلال روانی دارد که برای جلب توجه لیزا این کار را کرده باشد، اما به هر حال انگیزه اش هر چه که بوده فعلا ذهن لیزا را راجع به خودش دگرگون می کرد.

آقای ناگی برای توانایی تحقیر کردن دانش آموزان به وسیله ی بلند خواندن متن های خاص خودش مشهور بود( متن هایی که در آن دانش آموزان خطاکار را مسخره می کرد. و این بار خطاکار من بودم و البته جسی.متن راجع به ما بود. ) که این توانایی را با خراب کردن ما به دست آورده بود.

او متن را قاپید و کلاس برای یک جنجال کامل آماده شدند.

آه و ناله های شکوه مانندم را فرو بردم، سعی می کردم با بی توجهی و بی علاقگی تمام به نگاه کردن ادامه دهم.کنار من لیزا طوری به نظر می رسید انگار می خواست بمیرد.

آقای ناگی با نگاهی به متن گفت: " بَه بَه! "

سپس نگاهش را از متن گرفت. " فقط دانش آموزها می خواهن یه همچین مطلبی رو توی آزمون هاشون بنویسن.هر کدومتون بدتر از اون یکی می نویسین.بگذریم، به هر حال اگه هنگام خوندن جایی رو اشتباه کردم ببخشید. "

گلویش را صاف کرد و شروع به خواندن متن کرد. "

من دیشب جِی رو دیدمُ ،چقدر هم آدم بد خطیه! خب، مکالمه شروع شد تا به جایی رسید که جوابی در پی پنج علامت سؤال کوتاه دیگر آمده بود: , چه اتفاقی افتاد ؟ , یکی از آن پنج سؤال قابل درک کلیشه ای، که تازه نکته رو هم پوشش نمی داد. ها؟ "

کل کلاس خندیدند، متوجه شدم میا لبخند معنی داری را نثارم کرد. " گوینده ی اول جواب داد: ,فکر می کنی چه اتفاقی افتاده ؟ , ما توی یه اتاق خالی عشق بازی کردیم. "

آقای ناگی بعد از شنیدن پچ پچ ها و خنده های زیر لبی نگاهی به کلاس انداخت.لهجه ی بریتانیایی او به تنهایی کلی خنده دار بود.

" می شه بگید چرا زمانی که از کلمه ی عشق بازی یا همون عملیات بدنی و چیزهای مربوط به اون حرف می زنم، یه همچین عکس العملی نشون می دید؟ ... خب، خانم هاتاوی، شما این عملیات بدنی آمده در متن رو تأیید می کنید؟ "

صدای خنده ی بیشتری در اتاق پیچید. بدنم را صاف کردم و گستاخانه گفتم: " بله قربان، آقای ناگی. درسته قربان. " تعدادی از دانش آموزان بلند خندیدند.

آقای ناگی گفت: " ممنون که تأیید می کنید، خانم هاتاوی.خُب، کجا بودم؟ آها، گوینده ی دیگه پرسید: , چطور بود؟ , جواب: , خوب , که لبخند روی صورت گوینده ی اول مهر تاییدی بر این حرف بود.خب، من فکر می کنم این لبخند برای جی که شخصیتی اسرار آمیز داره پاداش خوبی باشه ، هوم؟ , پس که این طور، چقدر جلو رفتید؟ , آه، دخترها! امیدوارم دیگه وارد قضایای بالای هجده سال نشیم. , نه ، خیلی، مچمون رو گرفتن. , و دوباره ما در شرایط بدی قرار گرفته بودیم، با این تفاوت که دیگر لبخندی روی لب های گوینده ی اول خودنمایی نمی کرد. , چه اتفاقی افتاد؟ , , دیمیتری یه دفعه ظاهر شد. اون جس رو بیرون کرد و بعدش به من گفت هرزه. , "

کلاس از خنده غش کرده بودند، مخصوصا با شنیدن کلمه ی هرزه!

" چرا آقای زکلوس ؟ آیا منظور از جِی شما بودین؟ همون شخص که گوینده ی اول بهش لبخندی تحویل می داده؟ "

صورت جسی مانند لبو سرخ شد، اما به خاطر اینکه در معرض دید دوستانش قرار داشت عصبانیت و ناراحتی اش را مخفی کرد.حداقل قضیه ی گردن و خون لو نرفته بود، اگر دیمیتری می دانست جهنم را روی سر جسی خراب می کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" خُب از اونجایی که من به عنوان دبیر لحظات ناگوار شناخته می شم، به دوستانتون می فهمونم کلاس من چت روم نیست. "
برگه را روی میز بیزا گذاشت و رو به من گفت: " خانم هاتاوی، از وقتی که شما مدام قوانین رو نقض می کنین به نظر من هیچ راه عملی برای تنبیه شما وجود نداره.بنابراین یک راه باقی می مونه ... "

به سمت لیزا برگشت: " شما خانم دراگومیر، در ازای دوستتون به جای یه بار ، دوبار مجازات می شید.بعد از پایان کلاس بمونید لطفا. "

***

بعد از پایان کلاس، جسی قبل از خروج من را پیدا کرد، نگاه معذبی روی صورتش بود. " هی، اِمم، در مورد اون متن ... می دونی که تقصیر من نبود.راستی اگه بلیکوف چیزی راجع به اون قضیه بفهمه ... تو که بهش نگفتی؟ منظورم اینه که نمی ذاری بفمه که ... "

حرفش را قطع کردم. " آره، آره. نگران نباش، کسی با تو کاری نداره. "

لیزا کنارم قرار گرفت و خارج شدن جسی از کلاس را تماشا کرد.

با فکردن به این که چطور دیمیتری جسی را از اتاق بیرون کرده بود و ترس آشکار او از دیمیتری نمی توانستم بودن با جسی در آن اتاق را برای لیزا توجیه کنم، به همین دلیل گفتم:" می دونی، فکر نمی کنم جسی به اون اندازه که تصور می کردم جذاب باشه. "

لیزا فقط خندید. " تو باید بری، من حالا حالاها این جا کار دارم. "

او را ترک کردم و به سمت خوابگاه به راه افتادم.در میان راه از کنار دانش آموزانی که گروه گروه بیرون از شاختمان جمع شده بودند ، عبور کردم.مشتاقانه آن ها را زیر نظر گرفتم و آرزو کردم کاش وقتی برای گذراندن با بقیه و معاشرت با دیگران داشتم.

صدایی که اعتماد به نفس در آن موج می زد گفت : " نه،حقیقت داره! " کامیل کُنتا بود.

یکی از زیباترین و مشهورترین اعضای خانواده ی کُنتا.قبل از اینکه آکادمی را ترک کنیم او و لیزا نوعی رابطه ی دوستی با هم برقرار کرده بودند، چشم همه روی آن ها بود.

" اون توالت ها یا همچین چیزی رو تمیز می کنه. "

دوستش گفت :" اوه خدای من.اگه من جای میا بودم خودمو می کشتم. "
لبخند زدم.ظاهرا جسی بعضی از داستان هایی را که از من شنیده بود، دیشب به دوستانش گفته بود.

سرانجام پس از تلاش زیاد به پیروزی رسیده بودم.

" هنوز که زنده است.شنیدم توی رخت خوابش تقلای زیادی می کنه. "

" خیلی ناجوره که.چرا ولش نمی کنن؟ "

" نمی دونم. "

" فکر می کنی رالف راست می گه؟ که اون و رُز این کارو کردن تا ... "

آن ها من را دیدند و ساکت شدند.

با اخم از محوطه عبور کردم .هنوز زنده است، هنوز زنده است.

نمی خواستم اجازه بدهم لیزا راجع به شباهت قضیه ی روباه و اتفاقی که دو سال قبل افتاده بو صحبت کند.نمی خواستم بائر کنم این دو قضیه با هم ارتباط دارند، و مطمئنا نمی خواستم لیزا همچین چیزی را باور کند.

اما قادر نبودم فکر کردن راجع به آن حادثه را کنار بگذارم، نه به خاطر این که دلسرد کننده بود، بلکه واقعا یادم می انداخت چه اتفاقی در اتاق لیزا رخ داد.

ما یک شب، هنگام غروب در میان درختان نزدیک محوطه بودیم.از آخرین کلاسمان جیم شدیم.من یک جفت صندل که با سنگ راین ( سنگ راین نوعی جواهر مصنوعی ساخته شده از شیشه است. ) و گل میخ تزیین شده بود را در عوض یک شیشه مشروبی با اَبی بادیکا عوض کردم، آره ، چه توقعی دارید؟ مگر در مونتانا چه کارهایی می توان انجام داد؟ وقتی به لیزا گفتم کلاس را بپیچانیم و از خجالت آن بطری مشروب در بیاییم، سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد، اما در آخر مثل همیشه دنبالم آمد.

یک کنده ی درخت قدیمی نزدیک مرداب لجن گرفته پیدا کردیم تا روی آن بشینیم. قرص نیمه کامل ماه نور نقره ای اش را نثار ما می کرد، اما همان نور برای خون آشام ها و نیمه خون آشام ها کافی بود تا ما را ببینند.
همینطور که گیلاس هایمان را پر می کردم با لیزا در مورد آرون حرف می زدم.زیرا به من گفته بود که آخر هفته ی گذشته با هم س.ک.س داشته اند.

" خب چطوری بود؟ "

شانه ای بالا انداخت و یک گیلاس دیگر نوشید. " نمی دونم، طور خاصی نبود. "

" منظورت چیه طور خاصی نبود؟ زمین از جاش تکون نخورد یا سیاره ها روی سرت پرواز نکردند؟ "

با خنده ای که نمی توانست آن را پنهان کند گفت: " نه، معلومه که نه. "

نمی دانستم کجای حرفم خنده دار است، اما ظاهرا لیزا نمی خواست راجع به آن صحبت کند.آن زمان تازه پیمان بینمان در حال شکل گرفتن بود، و احساساتش شروع به خزیدن به سمت ذهن من می کردند.بطری مشروب را بالا نگه داشتم و به آن چشم دوختم.

" فکر نکنم این تأثیری داشته باشه. "

" به خاطر اینکه توش الکل درست و حسابی نمی ریزند که ... "

صدایی در میان درختان در همان نزدیکی شنیده شد. من به سرعت از جا پریدم و خودم را بین لیزا و محل صدا قرار دادم.

دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه او گفت: " یه جور حیوونه رُز. "

اما این به معنی بی خطر بودنش نبود.محافظان و نگهبانان آکادمی استریگوی ها را بیرون نگه می داشتند اما حیوانات وحشی عموما خارج از محوطه ی مدرسه دیده می شدند.شیرهای کوهی، خرس ها.

به او گفتم. " بیا، باید برگردیم. "

زیاد دور نشده بودیم که دوباره صدایی از اطراف شنیدیم و یک نفر جلوی راهمان سبز شد.

" خانم ها. "

خانم کارپ بود.

خشکمان زد.با وجود واکنش سریعی که برای پنهان کردن بطری از خودم نشان دادم اما دیر شده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لبخند نصف و نیمه ای روی لبان خانم کارپ پدیدار شد و دستش را دراز کرد.

با خجالت بطری را دستش دادم.برگشت و ما هم بدون هیچ حرفی به دنبالش حرکت کردیم.می دانستیم که پیامدهای بعدی را به جان بخریم.

بعد از مدت کوتاهی خانم کارپ پرسید: " فکر می کنید هیچ کس شک نمی کنه وقتی نصف کلاس ناپدید بشن؟ "

" نصف کلاس؟ "

" تعدادی از شما ظاهرا همگی امروز رو برای جیم شدن انتخاب کردید. "

من و لیزا مدتی راتلو تلو خوران طی کردیم.

از وقتی که خانم کارپ مچم را هنگام فرار در آن شب گرفته بود، هیچ وقت اطرافش احساس خوبی نداشتم.رفتار عجیب و کج خیالانه ی او تأثیر ناجوری روی من داشت، بدتر از قبل.حتی مرا می ترساند.بعدها نمی توانستم بدون نگاه کردن به علامت های روی پیشانی اش به صورتش چشم بدوزم.موهای قرمز رنگش اکثر اوقات آن ها را می پوشاند، اما نه همیشه.گاهی زخم های جدیدی به آن ها اضافه می شدند، و گاهی همان قدیمی ها هم ناپدید می شدند.

صدایی از سمت راست شنیده شد.هر سه نفرمان ایستادیم.

خانم کارپ زمزمه کرد: " فکر می کنم یکی دیگه از همکلاسی هاتون باشه. " و به طرف صدا حرکت کرد.

وقتی به محل صدا رسیدیم پرنده ی بزرگ مشکی رنگی را یافتیم که روی زمین دراز کشیده بود.پرنده ها ( و اکثر حیوانات ) به وجود من اهمیتی نمی دادند، اما اگر به آن ها نزدیک می شدم یا عملی اضافی انجام می دادم خودشان را عقب می کشیدند و گاهی آماده ی حمله می شدند.این پرنده به نظر در عرض سی ثانیه می توانست چشم های یک نفر را از کاسه در بیارد، البته اگر طرف زنده بماند.پس از چند بار بال بال زدن سرانجام آرام گرفت.

پرسیدم: " اون چیه ؟ یه کلاغ؟ "

خانم کارپ جواب داد: " نه، یه زاغه. "

لیزا پرسید: " مرده؟ "
به پرنده خیره شدم: " آره، مسلما مرده، بهش دست نزن. "
خانم کارپ بیان کرد: " شاید توسط یه حیوون دیگه مورد حمله قرار گرفته باشه، اونا به خاطر قلمرو و منبع غذا با هم می جنگن. "
لیزا زانو زد، احساس ترحم از صورتش می بارید.
تعجبی نکردم، چون او همیشه به حیوانات اهمیت می داد.بعد از اینکه آن همستر ( نوعی موش صحرایی جونده ) و خرچنگ را به جان هم انداخته بودم، چند روز مدام برایم سخنرانی می کرد.من به آن جنگ کوچک به چشم مسابقه ای ارزشمند نگاه می کردم و او آن را ظلم به حیوانات می دید.
لیزا همانطور که مبهوت زاغ بود به سمت آن خرامید.با صدای نگران و وحشت زده ای اخطار دادم: " لیز! شاید یه مرضی چیزی داشته باشه. "
اما دستش را به سمت آن پرنده دراز کرد، انگار که اصلا صدای من را نشنیده بود.خانم کارپ مانند مجسمه ای آنجا ایستاده بود، صورتش به سفیدی یک روح به نظر می رسید.انگشت لیزا به بال زاغ رسید.
تکرار کردم: " لیز، " و یه سمتش رفتم تا او را عقب بکشم.
ناگهان احساسی به نرمی و زیبایی تمام از طریق پیمان وارد ذهنم شد.احساسی آنقدر درست و کامل که مرا همانجا متوقف کرد.
سپس، زاغ تکان خورد.
لیزا جیغ ریزی کشید و دستش را عقب برد، و هر دو با چشمان گشاد شده به آن پرنده چشم دوخته بودیم.
زاغ بال هایش را به هم زد و سعی کرد روی پاهایش بایستد.زمانی که موفق شد به سمت ما برگشت، چشمش روی لیزا ثابت شد، نگاهی که برای یک پرنده بیش از حد زیرکانه به نظر می رسید.نگاه آن دو در هم گره خورده بود و من نمی توانستم عکس العمل و احساسات لیزا را که از پیمان منتقل می شد درک کنم.
بعد از مدتی نسبتا طولانی، سرانجام به هوا پرید و بال های قدرتمندش او را از اینجا دور کردند.
صدای شکافتن هوایی که بر اثر رفتنش ایجاد شده بود تنها صدای باقی مانده در محیط اطرافمان بود.
لیزا نفسی کشید: " اوه خدای من ، چه اتفاقی افتاد؟ "
ترس شدیدم را پنهان کردم و گفتم: " به گمونم آخر زمون اومد سراغمون. "
خانم کارپ به سمت لیزا رفت و بازویش را گرفت، او را برگرداند تا با هم دیگر روبه رو شوند.آماده شدم تا اگر کارپ دیوانه حرکت اضافه ای انجام دهد به او حمله کنم، هر چند زمین زدن یک معلم ایده ی استرس برانگیزی بود.
خانم کارپ با چشمان گشاد شده و صدایی متقاعد کننده گفت: " هیچ اتفاقی نیافتاد، شنیدی چی گفتم؟ هیچی. و به هیچ کسی هم نمی تونی بگی چی دیدی.هر دو تاتون.بهم قول بدید.قول بدید هرگز راجع به چیزی که الان دید حرفی نمی زنید. "
نگاه سخت من و لیزا تغییر کرد و لیزا به آرامی زمزمه کرد:" باشه. "
چنگال خانم کارپ کمی شل تر شد. " و دیگه اینکارو نکید.اگر این کار رو انجام بدید اونا می فهمن.پیداتون می کننند. "
به سمت من برگشت: " نمی تونی بهش اجازه بدی دوباره این کارو انجام بده، هیچ وقت. "
***
خارج از خوابگاهم، درون محوطه ی آکادمی، کسی نام مرا صدا کرد.
" سلام.رُز؟ صد بار صدات کردم. "
افکارم راجع به خانم کارپ و زاغ رها کردم و به صورت میسون نگاهی انداختم.ظاهرا او زمانی که پا به محوطه گذاشته بودم کنارم راه افتاده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
من و من کردم: " شرمنده ام، ذهنم درگیره، فقط ... خسته ام. "
" دیشب خیلی هیجان انگیز بود؟ "
با چشمان باریک شده ام نگاهی به او انداختم. " چیزی نبود که نتونم از پسش بر بیام . "
" حدس می زدم . " خندید، اما صدایش طوری نبود که انگار واقعا خندیده باشد. " به نظر جس نتونسته از پسش بر بیاد. "
" نه، خوب انجامش داد. "
" اگه تو می گی باشه.اما به نظر من حتما تو مزه ی بدی میدی. "
از راه رفتن دست کشیدم. . " و منم فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه. "
با عصبانیت نگاهش را به دور دست دوخت. " یک کاری کردی که به همه ی کلاس مربوط می شه. "
" هی، من که از عمد این کارو نکردم. "
" به هر حال مربوط شده.جس نخود تو دهنش نمی خیسه. "
" اون به کسی چیزی نگفته. "
میسون گفت:" آره.چون خیلی جذابه و خانواده ی اصیلی هم داره، نباید این چیزا رو خراب کنه. "
پرخاش کردم:" این احمق بازی رو تمومش کن.اصلا چرا واسه ی تو اهمیت داره؟ حسودی می کنی که با تو این کارو نکردم؟ "
صورتش قرمز شد، تقریبا هم رنگ موهایش. " من نمی خوام بشنوم مردم راجع به تو چیزهای مزخرفی بگن، همین. جک های ناجوری راجع بهت ساخته شده. اونا تو رو ه.ر.ز.ه صدا می کنن. "
" برام مهم نیست اونا چی صدام می کنن. "
" اوه، آره.تو خیلی محکمی.به کسی احتیاج نداری. "
ایستادم. " نه، ندارم.من یکی از بهترین دانش آموزان این خراب شده ام.من نمی خوام تو همیشه ازم دفاع کنی.طوری باهام رفتار نکن که انگار یه دختر ترحم برانگیزم که همیشه احتیاج به کمک داره. "
برگشتم و به راهم ادامه دادم، اما او به راحتی کنارم قرار گرفت.
" ببین ... من نمی خواستم ناراحتت کنم.من فقط راجع بهت نگرانم. "
خنده ای هیستریکی نثارش کردم.
دوباره شروع کرد. " دارم جدی می گم.صبر کن ... من، آه ، یه کاری برات انجام داد.یه جور، اِم ... دیشب رفتم کتابخونه و سعی کردم اطلاعاتی راجع به سنت ولادیمیر بدست بیارم. "
دوباره ایستادم. " جدی می گه؟ "
" آره، اما چیز زیادی راجع به آنا وجود نداشت. بیشتر کتاب ها یه چیز کلی گفته بودن.مثلا اینکه سنت ولادیمیر مریض ها رو شفا می داده، اونا رو از لبه ی پرتگاه مرگ نجات می داده و این چیزا ... "
قسمت آخر عجیب بود.
با لکنت پرسیدم: " چیز دیگه ای هم بود؟ "
سرش را تکان داد: " نه. تو احتمالا به چند تا منبع اصلی احتیاج داری که اینجا وجود نداره. "
" منبع ِ چی چی ؟ "
او لبخندی زد که صورتش را تغییر داد. " تو هر کاری کردی به جز مطالعه، نه؟ ما یه روز دیگه توی کلاس اندرو راجع بهشون صحبت کردیم.اونا کتاب هایی هستن که دقیقا از همون دوره ی زمانی ِ مورد نظرت اطلاعاتی دارن.نسخه ی فرعیشون توسط مردمی که همین الان زنده ان نوشته شده.توی کتاب هایی که طرف خودش راجع به اتفاقات دوره ی زمانی خودش نوشته اطلاعات بهتری پیدا می کنی، یا اگر کسی رو که اونا رو می شناسه پیدا کنی هم خوبه. "
" آهان، باشه.حالا تو چی هستس؟ یه پسر نابغه؟ "
میسون مشت آرومی به بازویم زد. " من فقط توجه می کنم، همین. تو خیلی بی اعتنایی.خیلی چیزها رو از دست می دی. "
لبخند مضطربی زد. " و ببین ... من واقعا راجع به چیزی که گفتم متأسفم.من فقط ... "
حسودی!
می دانستم، از چشم هایش هم می شد فهمید.چطوری قبلا متوجه این نشده بودم؟ او دیوانه ی من بود.فکر کنم واقعا راجع به اطرافم بی اعتنایی می کنم.
" چیزی نیست میس، فراموشش کن. " لبخندی زدم. " و واسه ی اطلاعات و زحمتی که کشیدی ممنون ."
او هم جواب لبخندم را داد.اما برخلاف لبخندم احساس ناراحتی می کردم، زیرا چنین احساسی راجع به او نداشتم. من دیوانه ی میسون نبودم.
فصل یازدهم
لیزا پرسید:" چیزی احتیاج داری بپوشی؟ "
" هوم؟ "
به او نگاه کردم.ما در انتظار شروع کلاس هنر اسلاوی که توسط آقای ناگی تدریس می شد، بودیم، میا آن طرف تر داشت برای دوستانش دلایلی را بیان می کرد تا حقیقت را راجع به پدر و مادرش کتمان کند و من هم در حال گوش دادن آن دلایل بودم.به این خاطر حواسم به لیزا نبود.
میا توضیح داد: اینطوری نسیت که اونا خدمتکار یا یه همچین چیزی باشن، " به وضوح عصبی بود. صورتش را طوری جمع کرد تا غرور در آن موج بزند. " اونا مشاورن. درُزداوها بدون اونا هیچ تصمیمی نمی گیرن. "
لیزا سرش را تکان داد و من جلوی خنده ام را گرفته ام.
" خوشت میاد ها! "
" خب خیلی باحاله. اصلا چرا می پزسی؟ "
شلخته وار کوله ام در کوله ام به دنبال برق لبم می گشتم.وقتب آن را پیدا کردم صورتم در هم رفت، برق لبم تمام شده بود.نمی دانستم کی از آن استفاده کرده بودم و کجا می توانستم یکی دیگر پیدا کنم.
" دارم ازت می پرسم امشب چیزی داری واسه پوشیدن؟ "
" خب، آره، البته که دارم. اما هیچ کدوم از لباس های تو اندازه ی من نمی شه. "
" پس می خوای چی کار کنی؟ "
شانه هایم را بالا انداختم. " یه کاریش می کنم، مثل همیشه. در واقع زیاد هم اهمیت نمی دادم چی بپوشم، همین که کایروا اجازه داده بروم خیلی عالیه. "
ما امشب یه گردهمایی داشتیم.امروز اول نوامبر بود، روز بزرگ داشت سَنت ها.البته از طرف دیگر یکم نوامبر به آن معنی بود که یک ماه از برگشتن ما به آکادمی می گذشت.در این گردهمایی گروهی از سلطنتی ها مدرسه را بازدید می کردند که خود ملکه تاتیانا هم جزوشان بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اگر بخواهم صادقانه بگویم، این چیزی نبود که من را تا این حد هیجان زده کرده بود.ملکه قبلا هم از آکادمی دیدن کرده بود.من خیلی آرام تر و معمولی تر از چیزی بودم که نشان می دادم.
علاوه بر آن پ، بعد از زندگی در کنار انسان ها، کمتر راجع به سلطنتی ها فکر می کردم.به هر حال من هم اجازه ی رفتن داشتم، زیرا امشب همه همه آنجا بودند.برای من بیرون رفتن از این خوابگاه تکراری و دیدن سلطنتی ها شانس بزگی بود.
یک ذره آزادی قطعا ارزش نشستن روی صندلی و گوش دادن به سخنرانی های کسل کننده را داشت.
دیگر برای ادامه ی گفت و گو با لیزا نماندم.
دیمیتری سر قول خودش، یعنی تمرینات اضافی با من مانده بود، و من هم سعی می کردم سر قولم برای شانه خالی نکردن از زیر آن ها بمانم.می دانستم که هر روز دو جلسه تمرین اضافی خواهم داشت، یکی قبل از مدرسه و یکی بعد از آن.هر چقدر بیشتر حرکات دیمیتری را نگاه می کردم، بیشتر به شهرتش ایمان می آوردم.او چیزهای زیادی بلد بود ( که شش علامت مولینجایش به تنهایی این را ثابت می کرد ) و من هم با تلاش هایم او را تشویق می کردم که آن ها را به من بیاموزد.
وقتی به سالن ورزش رسیدم متوجه شده که دیمیتری برخلاف همیشه تی شرتی همراه با یک شلوار گشاد مسابقه ای پوشیده است و این در حالی بود که اغلب او را با شلوار جین دیده بودم، با این وجود شلوار جدید شدیدا به او می آمد.عالی شده بود.به سرعت به خودم گفتم:
نگاه کردن رو تموم کن.

او مرا سر جایم قرار داد، بنابراین ما روبروی هم بر روی کف سالن ایستاده بودیم.دست هایش را به سینه زد. " اولین مشکل که موقع رو به رو شدن با یه استریگوی داری چیه؟ "
" نامیرا بودنشون؟ "
" به یه چیز اساسی تر فکر کن. "
از اون اساسی تر؟ اشاره کردم: " اونا می تونن از من بزرگتر باشن. قوی تر. "
بیشتر استریگوی ها ( به غیر از آن هایی که در ابتدا انسان بوده و بعد به استریگوی تبدیل می شدند ) قدی به بلندی موروی ها داشتند، اما بر خلاف آن ، قدرت ، سرعت عمل و احساساتی حتی قوی تر نسبت به دمپایرها ( چه برسد به موروی ها ) دارند.به همین دلیل است که نگهبانان به سختی تمرین می کنند، ما یک , منحنی آموزشی , برای رسیدن به قدرت آن ها داریم.
دیمیتری تأیید کرد : " این کارتو سخت می کنه، اما غیر ممکن نیست. معمولا می تونی از قد و وزن خودت بر علیه شون استفاده کنی. "
او برگشت و چند نوع آرایش حمله را به نمایش گذاشت.یه جاهایی که باید حرکت کرد و چگونگی ضربه زدن به حریف را نشان داد.در میان انجام این حرکات با او ، فهمیدم که چرا ضرباتم در تمرینات گروهی آن همه منظم است.من به سرعت تکنیک ها را یاد می گرفتم و برای استفاده از آن ها لحظه شماری می کردم.در پایان جلسه یمان دیمیتری اجازه داد تا سعی خودم را بکنم.
او گفت: " خب، شروع کن، سعی کن منو بزنی. "
احتیاجی نبود تا دوباره حرفش را تکرار کند. به سمت جلو خیز برداشتم، سعی کردم تا ضربه ای به او وارد کنم، اما ضربه بی درنگ دفاع شد و من هم رو ی کف پوش سالن کوبیده شدم.
درد تمام بدنم را فرا گرفت، اما آن را نادیده گرفتم.مجددا بلند شدم، به امید آن که او را از حالت دفاع خارج کنم، اما ... موفق نشدم.
بعد از چندین تلاش ناموفق دیگر، ایستادم و دستم را به نشانه ی آتش بس بالا نگه داشتم. " خیلی خب، کجای کارم اشتباه بود؟ "
" هیچ کجاش. "
متقاعد نشده بودم. " اگر اشتباهی مرتکب نشدم پس الان تو باید اینجا بیهوش می افتادی. "
" اون که بعیده. اما حرکات تو همگی درست بودن، این اولین باریه که تو واقعا سعی کردی.مشکل اینجاست که من سال هاست دارم این کارو می کنم. طبیعیه که دفعه ی اول نتونی از پس من بربیای. "
سرم را تکان دادم و چشم هایم را به سمت مربی بزرگتر و باتجربه تر چرخاندم.یک بار به من گفته بود بیست و چهار سال سن دارد. " هر چی تو بگی ، پدربزرگ.می تونیم دوباره امتحان کنیم؟ "
" وقتمون تموم شده.تازه مگه نمی خوای واسه گردهمایی آماده بشی؟ "
به ساعت غبار گرفته ی روی دیوار نگاهی انداختم.تقریبا زمان مهمانی بود.ناگهان فکر کردم سیندرلا هستم و از مهمانی عقب مانده ام، آن هم بدون لباس.
" لعنتی، آره، باید حاضر شم. "
پشتش را به من کرد و به راه افتاد.به دقت او را زیر داشتم، نمی توانستم اجازه بدهم فرصت پیش آمده از دست برود.به سمت کمرش یورش بردم، دقیقا در نقطه ای قرار داشتم که خودش به من آموزش داده بود.همه چیز عالی بود و او حتی حمله ی من را ندیده بود.
قبل از اینکه بتوانم او را لمس کنم با سرعت وحشتناکی چرخید.با یک حرکت ماهرانه مرا گرفت؛ انگار که اصلا وزنی نداشتم و سپس مرا نقش زمین کرد.
نالیدم: " هیچ جای کارم اشتباه نبود، ها؟ "
همانطور که در یک سطح قرار داشتیم مچ دست دست هایم را نگه داشته بود و به چشم هایم نگاه می کرد.اما این بار نگاهش مانند همیشه جدی و رسمی نبود.حرکتم و حرفم به نظرش جالب می آمد.
" حالا گریه نکن! دفعهی بعدی موقع حمله فریاد نکش. "
" جدا فکر می کنی اگه در سکوت حمله کنم تفاوتی هم می کنه؟ "
در موردش فکر کرد. " نه، احتمالا فرقی نمی کنه. "
با صدای بلند آه کشیدم، اما همچنان روحیه ام آنقدر خوب بود که شکست خوردن در این حمله نا امیدم بکند.داشتن یک همچین مربی ِ فوق العاده ای به اندازه ی کافی عالی بود. کسی که تقریبا 40 سانتی متر بلند قدتر و به احتمال زیاد سنگین وزن تر از من بود، در مورد قدرتش هم که حرفی برای گفتن نداشتم.
بد قواره و گندبک نبود، اما ماهیچه های سختی داشت.اگر من روزی موفق می شدم او را زمین بزنم ، می توانستم هر کس دیگری را هم از پا در بیاورم.
ناگهان متوجه شدم او هنوز من را روی زمین نگه داشته است. پوست انگشتانش گرم بود و باآن ها مچ دست هایم را گرفته بود.با فاصله ای چند سانتی متری از صورت من قرار گرفته بود و پاها و نیم تنه اش من را پایین نگه داشته بودند.دسته ای از موهای قهوه ای رنگش روی صورتش ریخته شده بود.چشمانش همان نگاهی را داشت که آن شب در آن اتاق دیده بودم.اوه، خدایا. عجب بوی خوبی می داد. نفس کشیدن برایم سخت شده بود، شش هایم در حال از بین رفتن بود!
حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا بتوانم همین حالا ذهنش را بخوانم .متوجه شده بودم که از آن شب به بعد من را همین طوری نگاه می کند.
یا قیافه ای کاوشگرانه. هیچ وقت در طی تمرینات این کار را نمی کرد، زیرا تمرینات جدی بودند.اما قبل و بعد از تمرینات می دیدم که مرا طور دیگری نگاه می کند، تحسین برانگیز. گاهی اوقات اگر خیلی خیلی خوش شانس می بودم لبخندی هم روی صورتش نقش می بست.
یک لبخند واقعی، نه از آن لبخندهای خشکی که اغلب می زد.
نمی خواستم در برابر هیچ کس ( نه لیزا و حتی به خودم ) اعتراف کنم که بعضی روزها به خاطر همین لبخند زندگی می کردم.با این لبخندها صورتش درخشش خاص پیدا می کرد، به قدری شگفت انگیز می شد که نمی توانستم توصیفش کنم.
به امید آنکه او را در همین حالت نگه دارم سعی کردم چیزی بگویم که به نگهبانان ارتباطی داشته باشد، اما به جای آن گفتم: " پس ... اِممم ... حرکت دیگه ای هم داری که بخوای بهم یاد بدی؟ "
لب هایش باز شد و برای یک لحظه تصور کردم یکی دیگر از آن لبخندها نصیبم می شود.قلبم جست و خیز می کرد.سپس با حرکت محسوسی لبخندش را مخفی کرد، یک بار دیگر همان مربی محکم و دوست داشتنی من بود.همانطور که مرا رها می کرد، روی زانوهایش برگشت و بلند شد. " بیا، باید بریم. "
روی پاهایم برخاستم و به دنبالش از سالن ورزش خارج شدم.دیمیتری هنگام رفتن نگاهی به پشت سرش، نیانداخت، به همین خاطر خودم را مجبور کردم به سمت خوابگاهم برگردم.
من به مربی ام دل داده بودم.
به مربی بزرگترم.احتمالا خل شده بودم، او هفت سال از من بزرگتر بود.به اندازه ای که نمی توانستم ... خیلی خب، باشه، هیچی.اما هنوز هم از من بزرگتر بود.هفت سال اندازه ی کمی نبود.احتمالا خواندن و نوشتن را زمانی که من به دنیا آمده بودم آموخته بود و زمانی که من در حال یادگیری خواندن و نوشتن و تحویل دادن تکالیفم به معلم ها بودم او در حال بوسیدن دخترها بوده است.احتمالا دخترهای زیادی را هم بوسیده بود، از طرز نگاه کردنش می شد فهمیدو
در حال حاضر در زندگی ام نیازی به دردسر نداشتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هفتـــــــم



سوئی شرت قابل قبولی را در اتاقم پیدا کرده بودم و بعد از یک حمام فوری در حال عبور از میان محوطه به سمت مهمانی بودم.
بر خلاف نمای دیوارهای سنگی، مجسمه های پر نقش و نگار و برج و بارو های کوچک بیرون ساختمان ها، داخل آکادمی کامل پیشرفته و مدرن بود.
ما اینترنت بی سیم پر سرعت داشتیم،لامپ های فلوئورسان و خیلی امکانات پیشرفته ی دیگری که فکرش را بشود کرد.تالار ناهار خوری شبیه کافه تریاهای فوق العاده زیبای پورتلند و شیکاگو شده بود.میز مستطیلی شکل ساده ای وسط سالن قرار گرفته بود و دیوارها رنگ خاکستری مایل به قهوه ای آرامش بخشی داشتند.
یک نفر سلیقه ی قابل توجهی برای زدن تابلوهای ی که گل های زینتی و یا درختان بی برگ را نشان می دادند ( تابلوهای هنری طبیعی ) زیاد توجه نمی کردم.
امشب با وجود این تابلوها باز هم سالن ناهار خوری از حالت کسل کننده اش در آمده و به سالن مجللی تیدیل شده بود.گل های درون تابلوها عموما رُزهای قرمز و یا سوسن های سفید رنگ بودند.شمع های نورانی در همه جای سالن دیده می شدند.رومیزی ها از جنس کتان هایی به رنگ خون بودند که تاثیرشان بر محیط فوق العاده بود.باورش سخت بود که اینجا همان مکانی بود که ساندویچ جوجه ام را در آن می خوردم.تزیینات سالن کاملا شایسته ی یک ملکه بود.
میزها در یک امتداد چیده شده بودندو راهروی باریکی را وسط سالن برای رفت و آمد به وجود آورده بودند.
محل نشستن هر کس هر کس از قبل تعیین شده بود و طبیعتا صندلی من به هیچ وجه نزدیک صندلی لیزا قرار نمی گرفت.او کنار بقیه ی موروی ها در قسمت جلویی سالن قرار دادشت و من هم قسمت عقبی همراه با نوآموزان دیگر می نشستم.هنگامی که وارد سالن شدم لیزا نگاه من را دید و لبخندی تحویلم داد.لباسی را که تنش بود را از ناتالی قرض گرفته بود، لباس آبی رنگی از جنس ابریشم، بدون هیچ گونه نوار اضافی که روی پوست رنگ پریده ی او بی نظیر شده بود.در واقع سوئی شرت من در مقابل آن هیچ بود.
محیط مهمانی ها همیشه یه همین شکل طراحی می شدند.میز روی سکوی جلوی سالن قرار می گرفت تا همه ی بتوانیم زمانی که ملکه تاتیانا و دیگر سلطنتی ها ناهار می خوردند آن ها را ببینیم و آه و اوه راه بیاندازیم.نگهبان ها محکم و رسمی کنار دیوار جای می گرفتند.دیمیتری هم در بین آن ها بود، با به خاطر آوردن اتفاقی که در سالن ورزشی روی داده بود حس عجیبی معده ام را پیچاند.نگاهش مستقیم به سمت جلو بود و به هیچ چیز توجهی نداشت.
هنگامی که زمان ورود سلطنتی ها فرا رسید همگی ما محترمانه از برخاستیم و آمدن آن ها از راهرو را تماشا کردیم.تعداد کمی از آن ها را می شناختم، بیشترشان فرزندانی در آکادمی داشتند.ویکتور داشکوف هم در بینشان بود، به آرامی و همراه با عصا راه می رفت.از دیدنش خوشحال شدم، اما این خوشحالی زیاد دوام نیاورد زیرا متوجه شدم در برداشتن قدم هایش زیادی تقلا می کند.
زمانی که گروه سلطنتی ها از جلوی ما عبور کردند ، چهار نگهبان با کت های های قرمز و مشکی ِ راه راه ، موقرانه وارد سالن شدند.همه حاضران در سالن ، به جز نگهبانان کنار دیوار، بر اساس نمایشی وفادارانه و بی مزه جلوی آن ها زانو زدند.با خستگی تمام فکر کردم ، رسم و رسومات زیاد و تقریبا پیچیده ای در مورد سلطنتی ها وجود داشت.فرمانروای موروی ها توسط فرمانروای قبلی از میان خانواده های سلطنتی انتخاب می شد.شاه یا ملکه ی زمان ِ حاضر نمی توانست فرمانروای بعدی را از میان فرزندان یا نسل خودش انتخاب کند، و انجمنی متشکل از افراد برجسته و خاندان سلطنتی وجود داشت که می توانست انتخاب فعلی را با دلایل کافی رد کند.هر چند این اتفاق تا به حال نیافتاده بود.
ملکه تاتیانا به دنبال نگهبانان و محافظان خودش وارد شد، لباس ابریشمی قرمز رنگی همراه بانیم تنه ای به همان رنگ پوشیده بود.تازه وارد شصت سال شده بود و موهای خاکستری رنگی روی سرش دیده می شد که البته زیر تاجش گم می شد.به آرامی وارد سالن شد، انگار در حال قدم زدن است.چهار نگهبان دیگر هم پشت سرش حضور داشتند.
از قسمت نوآموزان نسبتا سریع عبور کرد، هر چند در کل مسیر سر تکان می داد و لبخند می زد.شاید دمپایرها نیمه انسان باشند و یا فرزندان نامشروع موروی ها، اما در هر حال ما تمام زندگی و جانمان را برای محافظت و خدمت به آن ها می گذاریم.احتمال مرگ بعضی از نگهبانانی که اینجا جمع شده اند آن هم در سنین جوانی زیاد است، و ملکه باید برای آن احترام قائل شودونباید با ما چنین رفتاری بکند.
زمانی که به قسمت موروی ها رسید سرعتش را تا حد امکان کاهش داد و در واقع حتی با بعضی از دانش آموزان هم کمی صحبت کرد.این مشکل بزرگی بود، در حقیقت نشانه ای برای رابطه ی والدین و فرزندشان بود،اگر والدین درست و حسابی نداشته باشید توجهی به شما نمی شود.ملکه با موروی ها طور دیگری رفتار می کرد، حتی حرف هایش با آن ها حرف های رسمی یا چیزهایی از این قبیل نبود، با آن ها احوالپرسی می کرد و بیشتر می خندید تا صحبت کند.
" وازی لیزا دراگومیر. "
سرم به سرعت بالا آمد.زنگ خطری که بر اثر آوردن نام لیزا ایجاد شده بود از طریق پیمان به من منتقل شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قوانین را شکستم و ازجایم برخاستم، آرام جا به جا شدم تا دید بهتری داشته باشم، می دانستم با وجود ملکه کسی به من توجهی ندارد،آن هم زمانی که ملکه انگشت روی آخرین بازمانده ی خاندان دراگومیر گذاشته بود.همه مشتاق بودند تا ببینند ملکه چه چیزی می خواهد به لیزا، پرنسس فراری، بگوید.
" شنیده بودیم که برگشتی.خوشحالیم که دراگومیرها برگشتن، حتی اگه فقط یه نفر ازشون باقی مونده باشه.واقعا متأسفیم که والدین و برادرت رو از دست دادی، اونا از موروی های ِ واقعی و انگشت شمار باقی مانده بودند.مرگشون یه تراژدی واقعی بود. "
هیچ وقت نفهمیده بود چرا موروی ها به جای استفاده از من می گفتند ما، اما به هر حال خوشحال بودم که همه چیز رو به راه است.
ملکه ادامه داد : " تو اسم جالبی داری، بعضی از قهرمانان و اسطوره های زن روسیه ای اسمشون وازی لیزا بوده.وازی لیزای شجاع ، وازی لیزای زیبا.اونا دخترهای متفاوتی بودند اما همگی یک اسم داشتند و البته ویژگی های مشترکی مثل: هوش، انضباط و نجابت.همگی با همین ویژگی ها بر دشمنانشون پیروز شدند.نام خانوادگی دراگومیر هم احترام خاص خودش رو داره.پادشاهان و ملکه های دراگومیر در طول تاریخ خردمندانه و منصفانه حکومت می کردند.اونا از قدرتشون برای رسیدن به اهداف شگفت انگیز استفاده می کردند.استریگوی ها را سلاخی کردند و درست در کنار نگهبانانشون جنگیدند.به همین دلیل سلطنتی بودند. "
لحظه ای صبر کرد تا سنگینی حرف هایش هضم شوند.می توانستم حس کنم حال و هوای سالن تغیرر کرده بود، همانطور که می توانستم فشار خجالت و هیجانی که از لیزا بیرون می خزید حس کنم.احتمالا از فردا خیلی ها با لیزا خوب می شدند و سعی می کردند به او نزدیک شوند.
تاتیانا باز هم ادامه داد : " بله، تو اسم و فامیلی ِ پرقدرتی داری.اسم و فامیل تو نشانه ی بزرگی و رشادته . " لحظه ای مکث کرد. " اما همونطور که می دونی اسم و فامیل یک نفر اون رو نمی سازه . رفتار و منش یک شخص اون رو می سازه. "
با انداختن این تیکه ( یا در واقع توهین ) چرخید و به راهش ادامه داد.
شوک ِبزرگی سالن را فرا گرفت. لحظه ای به حرفش فکر کردم و سپس فکر رفتن به سمت سکو و وگلاویز شدن با ملکه را از ذهنم بیرون کردم.دو جین از نگهبانان حتی قبل از این که پنج قدم بردارم مرا زمین می زدند.بنابراین برخلاف میلم نشستم و در تمام طول صرف ناهار احساس شرمی که از لیزا دریافت می کردم مرا آزار می داد.
زمانی که ضیافت ناهار به پایان رسید، لیزا از جایش بلند شد و به سمت درب خروجی حرکت کرد.به دنبالش راه افتادم اما به خاطر جمعیتی که همه جا در حرکت بودند با تأخیر به در رسیدم.
او بی هدف به سمت گلخانه ی بزرگ نزدیک سالن می رفت، همان گلخانه ای که زمین بزرگ آکادمی را به سالن ناهار خوری وصل می کرد و مانند باغ بزرگ و سرپوشیده ای می ماند . سقفی از چوب های کنده شده و در هم پیچیده محیط گلخانه را احاطه کرده بود.سوراخ هایی در جای جای آن تعبیه شده بود تا نور خورشید اجازه ی ورود به محیط را داشته باشد، اما نه به آن حدی که به موروی ها آسیبی وارد کند.
درختان حالا به خاطر زمستان بی برگ مانده بودند، اما با این وجود آراستگی خوبی داشتند و درمیانشان راه هایی وجود داشت که باغچه ها، گلخانه ها و در نهایت محوطه ی اصلی را به هم وصل می کرد.آب نمای گلخانه هم خالی و بی رنگ و رو گوشه ای آرام گرفته بود، روی آن مجسمه ی سنت ولادمیر خودنمایی می کرد.مجسمه ای که سنگ های خاکستری کنده شده بود، با ریش و سبیلی متناسب و ردایی قرمز رنگ.
داشتم از کنار آبنما رد می شدم که ناتلی را کنار لیزا دیدم.چند قدم عقب رفتم و شرایط را بررسی کردم، نباید من را می دیدند.فال گوش ایستادن کار بدی بود، اما بدجور کنجکاو بود تا ببینم ناتالی چه چیزی می خواهد به لیزا بگوید.
ناتالی گفت: " ملکه نباید همچین حرفی می زد، " لباس زرد رنگی تقریبا شبیه لباس لیزا پوشیده بود، اما به متانت و و قار لیزا نمی رسید.از طرفی دیگر رنگ زرد به ناتالی نمی آمد.با موهای مشکی رنگش در تضاد بود، هر چند که آن ها را پشت سرش را جمع کرده بود. " کارش درست نبود.نذار حرفش اذیتت کنه. "
چشمان لیزا بی روح روی دالان سنگی کوچکی ثابت مونده بود. " طول می کشه یادم بره. "
" اون اشتباه می کرد. "
لیزا گفت: " نه، راست می گفت.وادینم ... آندره ... از کاری که کردم متنفرن. "
ناتالی با صدای نرمی گفت: " نه ، اینطوری نیست. "
" فرارمون احمقانه بود. "

خب که چی؟ تو یه اشتباه کردی.من همیشه اشتباه می کنم.مثلا اون روزی که تکلیف داشتم، قرار بوده فصب ده رو بنویسیم، من فصل یازده رو نوشتم، بعد ... " ناتلی جلوی خودش را گرفت و این در واقع قابل توجه بود! ادا مه داد : " مردم تغییر می کنن.ما همیشه در حال تغییریم درسته ؟ تو فردا شبیه امروزت نیستی.من هم همین طور. "

البته به نظر من ناتالی همیشه مثل دیروزش بود و تغییری نمی کرد، اما این چیزی نبود که من را اذیت بکند.
اضافه کرد: " علاوه بر اون ... فرارتون واقعا اشتباه بود؟ تو بنا به دلایلی فرار کردی.باید یه چیزی رو می فهمیدی.اون بیرون خیلی بلاها سرت اومد، مگه نه؟ با وجود دور بودن از پدر و مادر و برادرت خیلی سختی کشیدی.منظورم اینه که حتما کار درستی بوده که با وجود این سختی ها بازم تسلیم نشدی. "
لیزا لبخندش را پنهان کرد هر دوی ما مطمئن بودیم که ناتالی سعی دارد دلیل رفتن ما را بفهمد، درست مانند بقیه ی دانش آموزان مدرسه.منتهی ناتالی واقعا راه تابلویی را انتخاب کرده بود.
لیزا پاسخ داد: " نمی دونم کار درستی کردم یا نه.من ضعیف بودم، اما آندره نه.اون هیچ وقت فرار نکرد.اون خیلی خوب بود، هر کاری رو خوب انجام می داد.با همه ی بچه ها و مخصوصا موروی ها رابطه ی خوبی داشت. "
" تو هم همینطور هستی. "
" شاید، اما من از این کارا خوشم نمیاد.منظورم اینه که ، خب از مردم خوشم میاد ... اما بیشترشون چیزی که وانمود می کنن نیستن.این چیزیه که من ازش خوشم نمیاد. "
ناتالی گفت: " پس از این که باهاشون رابطه نداری ناراحت نباش.من هم با همه ی اونا دوست نیستم، حالا به من نگاه کن، حالم خوبه.بابایی من می گه براش مهم نیست که من با سلطنتی ها رابطه داشته باشم یا نه.اون فقط می خواد من خوشحال باشم، همین. "
سرانجام خودم را نشان دادم گفتم: " و به همین خاطر هم هست که نظر اون مهمه، نه نظر اون ملکه ی کوفتی. "

ناتالی تقریبا دو متر به هوا پرید.کاملا دایره ی لغاتش را بلد بودم، بنابراین می دانستم در حال حاضر ذهنش حول کلماتی مانند لعنتی! و ای بابا! می چرخد.

لیزا گفت: " ترسیدم، کجا بودی تو؟ "

ناتالی چرخید و بین ما قرار گرفت، لحظه ای بعد ناگهان متوجه شد بین دو تا از بهترین دوستان دنیا فاصله انداخته ، به همین خاطر ادکی خجالت زده شد.جایش را عوض کرد و دسته ای از موهای آشفته اش را پوشت گوشش راند. " خب ... من دیگه باید برم بابایی رو پیدا کنم، توی خوابگاه می بینمت لیزا. "

لیزا گفت: " می بینمت و اینکه، ممنونم . "

ناتالی با عجله دور شد.

گفتم: " واقعا پدرش رو بابایی صدا می کنه؟ "

لیزا نگاهی به من انداخت: " تنهاش بذار، اون دختر خوبیه. "

" در واقع همین طوره.شنیدم چی می گفت و با وجود این که اصلا نمی خوام اعتراف کنم، باید بگم هیچ کجاش خنده دار نبود، همه ی حرف هاش درست بود. " مکثی کردم. " می کُشمش، ملکه رو می گم.دهن نگهبان هاش رو سرویس می کنم، حالا می بینی. "

" خدایا! رُز، این حرفو نزن.برای شکستن قوانین توقیفت می کنن.بی خیالش شو . "

" بی خیالش بشم؟ بعد از اون حرفی که بهت زد؟ اونم جلوی همه؟ "

جوابم را نداد، حتی نگاهی هم به من نکرد.به جای آن با حواس پرتی شاخه ی درختی را در دست گرفت و با آن بازی کرد.شاخه ای که به خاطر زمستان در خواب بود.نگاه آسیب پذیری روی صورت لیزا وجد داشت که من را می ترساند.

" هی ، " صدایم را پایین تر آوردم. " اون طوری نگاه نکن.اون نمی دونه راجع به چی صحبت می کنه،خب؟ نذار حرف مسخره ش خرابت کنه. "

سرش را بالا آورد و دوباره به من نگاه کرد.زمزمه کرد: " دوباره داره اتفاق می افته، مگه نه؟ " آن دستی که در حال بازی با شاخه ی درخت بود، به لرزش افتاد.

" اگه تو اجازه ندی، نه. " سعی کردم طوری به دست هایش نگاه کنم که متوجه نشود. " تو که نمی خوای ... ؟ "

" نه! " سرش را تکان داد و اشکی که در چشمش در حال شکل گرفتن بود، پاک کرد. " منم نمی خوام.بعد از اون اتفاقی که واسه ی روباه افتاد ناراحت بودم، اما الان خوبم. وقتی تو توی خوابگاهت هستی دلم واسه دیدنت تنگ می شه، اما بازم حالم خوبه. از اینکه دارم عادی زندگی می کنم خوشم میاد، از ک ... " مکث کردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
می توانست در ذهنم شکل گرفتن کلمه ی نیمه تمام لیزا را ببینم.

گفتم: " کریستین. "

" امیدوارم دوباره شروع نکنی. "

" متاسفم، باید دوباره یکی از سخنرانی های کریستین،بازنده ی روانی رو تحویلت بدم. "

غرولند کرد: " فکر کنم بعد از ده دفعه ی قبل حفظ شده باشمش. "

می خواستم برای بار یازدهم بحث را شروع کنم که صدای خنده و به زمین خوردن پاشنه ی کفش هایی را شنیدم.میا همراه با تعداد کمی از دوستانش به سمت ما می آمد، اما آرون بینشان نبود.بلافاصله حالت دفاعی به خودم گرفتم.

لیزا همچنان به خاطر حرف های ملکه می لرزید.احساس تاسف و حقارت درونش موج می زد.از این که دیگران چه فکری در مورد او می کنند، خجالت می کشیداز نظر من این احساس درست نبود، اما در هر حال برای او واقعی بود.در واقع نیمه ی تاریک احساساتش دائم در حال خروشیدن بود.حالش خوب نبود، می ترسیدم کار اشتباهی انجام دهد.میا آخرین نفری بود که انتظار دیدنش را داشت.

پرسیدم: " چی می خوای؟ "

میا مغرورانه لبخندی زد و مرا نادیده گرفت.چند قدم جلوتر آمد. " فقط می خواستم بدونم این همه مهم بودن و این همه سلطنتی بودن چه احساسی داره! حتما خیلی هیجان زده ای که ملکه باهات صحبت کرده. " صدای خنده های ریزی از گروه پشت سرش شنیده شد.
" زیادی نزدیک شدی. "

با گفتن این حرف بین لیزا و میا قرار گرفتم.میا خودش را کمی عقب کشید، شاید می ترسید دستش را بشکنم. " و راستی ، حداقل ملکه اسم و فامیل لیزا رو می دونست، فکر نمی کنم تو یا حتی خانواده ات رو بشناسه. "

می توانستم دردی که او را آزار می داد ببینم.خدای من، میا بدجوری می خواست سلطنتی باشد. " حداقل من پدر و مادرم رو می شناسم، هر دوشون رو، تو چی؟ فقط خدا می دونه پدرت کیه.مادرت جزو بهترین نگهبان های این اطرافه ، اما فکر نکنم دیگه به تو اهمیتی بده.همه می دونن اون هیچ وقت برای دیدن تو نمیاد.شاید خوشحال بشه وقتی بفهمه ناپدید شدی، تازه اگر اهمیتی بده. "

درد داشت، حرصم گرفت.دندان هایم را به ساییدم. " آره خب، اما باز مادر من مشهوره، واقعا به سلطنتی ها مشاوره می ده، نه این که پشت سرشون زمین رو لیس بزنه. "

خنده ی یکی از دوستانش را شنیدم. میا دهانش را باز کرد تا یکی از آن جواب هایی را که قبلا آماده کرده بود، بگوید.

با چشم های گشاد شده گفت: " اون تو بودی، یکی به جسی موضوع رو گفته بود، خود جسی هیچ چیزی در مورد من نمی دونست.از تو شنیده.موقعی که باهاش خوابیده بودی. "

واقعا داشت می رفت روی اعصابم. " من باهاش نخوابیدم. "

میا با انگشت به لیزا اشاره کرد و دوباره نگاه خیره اش را به من دوخت. " پس قضیه اینهريال نه؟ تو کارهای کثیف اونو انجام می دی چون خودش بدبخت تر از اون چیزیه که بتونه انجامشون بده.تا آخر عمر که نمی تونی ازش محافظت کنی، " به لیزا هشدار داد: " دیگه جات امن نیست. " حرفش تماما منظور داشت، می خواست بلایی سر لیزا بیاورد.

به سمت جلو خم شدم، صدایم را تا آنجا که می شد ترسناک نشان دادم.با وجود روحیه ی خرابم کار سختی نبود." جدا؟ چرا همین الان خودت به من دست نمی زنی تا بفهمی می تونم ازش محافظت کنم یا نه. "

امیدوار بودم این کار را بکند.خودش هم این را می خواست.میا یکی از آن کسایی بود که واقعا می خواستم مشتی به صورتش بکوبانم.پشت سر میا دیمیتری را دیدم که وارد گلخانه شد، با چشم هایش دنبال چیزی می گشت، شاید هم دنبال کسی.

می توانستم حدس بزنم آن یک نفر کیست.زمانی که مرا دید به سمتم حرکت کرد و با دیدن گروهی که اطراف ما ایستاده بودند صورتش تغییر کرد.نگهبانان بوی دعوا را از چند متری تشخیص می دادند.

دیمیتری کنار من ایستاد و دست هایش را به سینه زد. " همه چی رو به راهه؟ "

با لبخند جواب دادم: " البته، نگهبان بلیکوف. " با وجود لبخندم هنوز عصبانی بودم.بحث با میا فقط حال لیزا را خراب تر کرده بود. " فقط داشتیم قصه های خانوادگیمون رو واسه هم تعریف می کردیم. قصه ی میا رو شنیدی؟ خیلی قشنگه! "

میا به دوستانش گفت: " بیاید. "

اما خودش تا لحظه ای که نگاه سردی به من نیانداخته بود تکان نخورد.نیازی نبود ذهنش را بخوانم تا ببینم چه جمله ای در آن شکل گرفته است.

هنوز تموم نشده.سعی می کرد تا یکی از ما یا حتی هر دوتایمان را گیر بیاندازد.باشه، سعی خودت رو بکن میا.

دیمیتری با لحن خشکی گفت: " فکر کنم باید بَرِت گردونم به خوابگاه.تو که نمی خوای دعوا راه بندازی، می خوای؟ "

چشمانم هنوز روی درب ِ ورودی گلخانه بود، جایی که میا لحظه ای پیش از آن رد شده بود.

" البته که نمی خوام.در معرض دید مردم این کارو نمی کنم. "

لیزا نالید:" رُز. "

دیمیتری گفت: " بیا بریم، شب بخیر پرنسس. "

او برگشت، اما من از جایم تکان نخوردم. " حالت خوبه رُز؟ "

سر تکان داد و گفت: " خوبم. "

دروغ بود، برای فهمیدنش نیازی به پیمان نداشتم، می دانستم سعی دارد اضطرابش را پنهان کند، می دانستم اشک هایش را پس می زند. هیچ وقت نباید برمی گشتم.

" لیز ... "
لبخند کوچک و غم انگیزی تحویلم داد و با سر به سمتی که دیمیتری در آن قرار داشت اشاره کرد. " بهت که گفتم، حالم خوبه.تو باید بری. "

بر خلاف میلم به سمت دیمیتری رفتم . او مرا به سمت دیگر گلخانه و باغ راهنمایی کرد. " فکر کنم به تمرینات اضافی کنترل احساسات شخصی نیاز داشته باشیم. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA