انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
" من کاملا می تونم خودم رو کنترل ... هِی! "

حرفم را با دیدن کریستین که در حال عبور از کنارمان بود و به سمت جایی می رفت که ما از آن آمده بودیم، قطع کردم.توی گردهمایی ندیده بودمش، اما اگر کایروا به من اجازه ی رفتن داده بود حتما او هم اجازه ی آمدن داشت.

با صدای نسبتا بلندی گفتم: " داری داری می ری لیز رو رو ببینی؟ " عصبانیتم را سر او خالی کردم.

دستانش را در جیبش چپاند و نگاه بی تفاوتی به من انداخت. " فرض کن همینطور باشه ، که چی؟ "

دیمیتری گفت: " رُز ، الان وقتش نیست. "

در واقع الان دقیقا وقت مناسبی بود.لیزا هفته ها حرف های من راجه به کریستین را نادیده گرفته بود، پس حالا وقتش بود تا کاری بکنم.حالا که به منبع مشکل دسترسی داشتم باید یک بار و برای همیشه آن ل.ا.س زدن های مسخره را تمام می کردم.

" چرا لیزا رو به حالش خودش نمی ذاری؟ از این که کسی بهت توجه نمی کنه اذیتی؟ حالا هم لیزا رو گیر آوردی تا بهش احساست رو بگی ، نه؟ "

اخم هایش را در هم کشید. " تو یه ولگرد احمقی، لیزا هم اینو می دونه.لیزا همه چیز رو در مورد اون دل مشغولی های عجیبت بهم گفته ... همه چیز رو راجع به وقت هایی که تو اتاق زیرشیروانی با هم هستید بهم گفته، راجع به اینکه چطوری رالف رو گذاشتی توی آتیش.فکر می کنه تو عجیب و غریبی، اما چون خیلی دختر خوبیه چیزی بهت نمی گه. "

صورتش چین خورد، و چیز تیره ای در چشمایش درخشید." اما تو مثل اون خوب نیستی. "

" نه، نیستم، نه زمانی که برای یه نفر احساس تاسف کنم. "

دیمیتری مرا عقب کشید و گفت: " کافیه. "

کریستین با لحنی که در آن تنفر موج می زد گفت: " به هر حال واسه کمکت ممنونم . "

زمانی که کنار دیمیتری راه می رفتم از روی شانه ام نگاهی به او انداختم و گفتم: " قابل نداره. "

کمی که دورتر شدیم نگاه دزدانه ای به پشت سرم انداختم و کریستین را دیدم که بیرون گلخانه ایستاده بود.یک قدم به سمت گلخانه برداشت و نگاهی به مسیری که او را به لیزا می رساند انداخت.سایه ای صورتش را هنگام فکرد کردن پوشانده بود، سپس برگشت و به سمت خوابگاهش به راه افتاد.

فصل دوازدهم

آن شب خواب با میلی سراغم آمد و آنقدر غلت زدم تا در نهایت به خواب رفتم.بعد از یک ساعت یا بیشتر، روی تخت خوابم نشستم.

سعی کردم خودم را آرام کنم و احساساتی که به سراغم آمده بود را هضم کنم.احساساتی که لیزا منبع آن بود.او ترسیده و ناراحت بود، بی ثبات.همانطور که با خودم فکر می کردم چه چیزی او را تا این حد اذیت کرده ناگهان اتفاقات شب گذشته به سرعت از جلوی چشمانم عبور کرد.

تحقیر شدن لیزا توسط ملکه.جر و بحث ها میا.شاید حتی کریستین . بنا به دلایلی که می دانستم سعی می کرد لیزا را پیدا کند.

با این وجود ... در حا حاضر هیچ کدام از این ها مسئله ای نبود.ناراحتی و عذاب لیزا از چیز دیگری بود.چیزی بسیار بدتر.

از تخت پایین آمدم.با عجله لباس پوشیدم و گزینه های پیش رو را بررسی کردم.اتاق من، طبقه ی سوم بود ... بلند تر از چیزی که بخواهم دزدکی از پنجره خودم را به محوطه برسانم، مخصوصا حالا که دیگر خانم کارپ نبود تا زخم هایم را درمان کند.هیچ وقت نتوانسته بودم مخفیانه از سالن عمومی عبور کنم، پس تنها راه باقی مانده راهرو ها بود.

" فکر می کنی داری کجا می ری؟ "

یکی از سرپرست های خوابگاه که مسئول نظارت بر طبقه ی سوم بود از روی صندلی اش این را گفت.او انتهای راهرو کنار پله هایی که به سمت طبقات پایین تر می رفت نشسته بود.در طی روز این راه پله ها خالی از هر سرپرستی بود، اما شب ها فرق داشت، شب ها انگار ما در زندان به سر می بردیم.

دست به سینه گفتم: " من لازمه که دیم ... نگهبان بلیکوف را ببینم. "

" دیره! "

" ضروریه. "

نگاهی به سر تا پای من انداخت. " از نظر من که تو مشکلی برای مطرح کردن نداری. "

" وقتی بقیه بفهمند شما بودید جلوی گزارش دادن اطلاعاتم رو گرفتید، توی دردسر بزرگی می افتین. "

" خب پس به من بگو. "

" خصوصیه، یه چیزیه بین نگهبان ها. "

تا می توانستم به او خیره شدم.ظاهرا تاثیر داشت، چون در نهایت از جایش بلند شد و تلفن را برداشت.به کسی زنگ زد ( امیدوار بودم آن یک نفر دیمیتری باشد ) .آرام صحبت می کرد، آرام تر از چیزی که یتوانم بشنوم. بعد از پایان مکالمه اش چند دقیقه ای صبر کردیم و بعد درب ورودی پله ها باز شد.در آستانه ی درب دیمیتری ایستاده بود، با وجود آنکه مطمئن بودم او را از تخت خوابش جدا کرده ایم، آماده و لباس پوشیده.

نگاهی به من کرد. " لیزا؟ "

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.

بی هیچ کلمه ی دیگری برگشت و شروع به پایین رفتن از پله ها کرد.دنبالش به راه افتادم.در سکوت از محوطه گذشتیم و به سمت خوابگاه موروی ها رفتیم.هوا روشن بود، و این برای خون آشامان به معنی شب بود، البته برای بقیه ی دنیا به معنی روز.

اواسط بعد از ظهر بود و خورشید با سردی تورهای طلایی رنگش را بر ما می تاباند. ژن های انسانی ام به نور خوشامد می گفتند، همیشه تاسف می خوردم که به خاطر حساسیت موروی ها به نور، مجبور بودیم در تاریکی زندگی کنیم.

وقتی به خوابگاه موروی ها رسیدیم، سرپرست خوابگاه ِ لیزا خمیازه می کشید، ولی چهره ی دیمیتری ترسناک تر از چیزی بود که بخواهد مانع ورود ما بشود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به آن ها گفتم: " تو حمومه. "

سرپرست خوابگاه بعد از من به سمت حمام آمد، اما جلوی ورودش را گرفتم.

" اون خیلی ناراحته.بذارید من اول با اون صحبت کنم. "

دیمیتری ارزیابی کرد. " حق با اونه.بهشون یک دقیقه وقت بده. "
در را باز کردم. " لیز؟ "
صدایی نرم مانند صدایی گریه از داخل حمام می آمد.پنج اتاقک حمام ( حمام های عمومی نیز مانند دستشویی های عمومی دارای چندین قسمت مجزا و در کنار هم هستند . ) را رد کردم و تنها درب ِ یکی از آن ها بسته بود. به نرمی در زدم.

گفتم: " بزار بیام داخل. " امیدوار بودم که صدایم آرام و قوی به نظر برسد .

صدای فین فینی شنیدم و بعد از چند لحظه ، قفل در باز شد.آماده ی دیدن این صحنه نبودم .لیزا رو به روی من ایستاده بود.

سر تا پا پوشیده از خون.

وحشت کردم ، صدای فریاد و در خواست کمک در گلویم خفه شد.وقتی با دقت نگاه کردم متوجه شدم آن همه خون متعلق به لیزا نبود . در واقع خون از شاهرگ دستانش سرچشمه گرفته و همه جا مالیده شده بود.

روی زمین نشسته بود، بنابراین کنارش زانو زدم.

نجوا کردم: " لیزا، خوبی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ "

فقط سرش را تکان داد، متوجه شدم از اشک ریختن زیاد صورتش جمع شده است. دستش را گرفتم.

" بیا بذار تمیزت کنم. "

متوقف شدم.او هنوز هم خون ریزی داشت.شیار های عمیقی روی مچش دیده می شد که خوشبختانه به شاهرگ اصلی نزدیک نبود، اما باز هم ردی خیس و قرمز رنگ بر جای گذاشته بود.شاهرگش را نزده بود زیرا هدفش خودکشی نبوده است. به چشمان نگاه کرد.

با گریه گفت: " متاسفم ... نمی خواستم که ... لطفا نذار بقیه بفهمند ... "

وقتی گریه اش را دیدم به شدت ناراحت شدم.

لیزا به دستانش اشاره کرد. " قبل از اینکه بتونم خودمو کنترل کنم اینطوری شد.ناراحت بودم ... "

به صورت خودکار گفتم : " اشکالی نداره .بیا. " هر چند متعجب بودم که اشکالی داشت یا نه.

ضربه ای آرام به در خورد. " رُز؟ "

جواب دادم : " فقط یه ثانیه. "

لیزا را به سمت سینک دستشویی بردم و مچ هایش را از خون شستم. بسته لوازم کمک های اولیه را برداشتم ريال به تندی چند باند روی محل بریدگی گذاشتم.خون ریزی قبلا کم شده بود.

سرپرست گفت: " ما داریم میام داخل. "

به سرعت سوئی شرت کلاه دارم را در آوردم و به لیزا دادم . درست وقتی که دیمیتری و سرپرست وارد شدند آن را به تن کرد.در یک لحظه دیمیتری به سرعت اومد و سمت ما و من فخمیدم که وقتی داشتم مچ های لیزا رو پنهان می کردماون خونای روی صورتشو یادم رفت که پاک کنم.

وقتی عکس العمل دیمیتری رو دید لیزا به سرعت گفت: " اینا مال من نیست مال ... مال خرگوشه. "

دیمیتری لیزا رو برانداز کرد، امیدوار بودم به دست های لیزا نگاه نکند.وقتی دید جای زخمی روی بدن لیزا دیده نمی شود خیالش راحت شد و پرسید: " یعنی چی خرگوش؟ "

من هم مانند دیمیتری متعجی بودم.

لیزا با دستان لرزانش به سطل آشغال اشاره کرد. " تمیزش کردم که ناتالی نبینه. "

من و دیمتیری هر دو به سمت سطل رفتیم و به دقت درون آن را نگاه کردیم.سریع خودم را کنار کشیدم، احساس کردم محتویات معده ام در حال بالا آمدن است.نمی دانم لیزا چطور تشخیص داده بود، آن حیوان خرگوش است.تنها چیزی که می توانستم ببینم خون بود.خون و دستمال های توالت خون بود.لخته های خونی که نمی تونستم شناسایی کنم.بوی وحشتناکی داشت.

دیمیتری به سمت لیزا رفت و خم شد، آنقدر که سرهایشان که در یک سطح قرار گرفت. به او چند دستمال کاغذی داد: " بهم بگو چه اتفاقی افتاد. "

" من تقریبا یک ساعت پیش برگشتم و دیدم یه چیزی روی زمین افتاده.دقیقا اونجا.تکه تکه شده. یه جوری که انگار ... منفجر شده بود. "

لیزا دناغش را بالا کشید و ادامه داد: " نمی خواستم ناتالی پیداش کنه، نمی خواستم از دیدنش وحشت کنه ... به خاطر همین ... من تمیزش کرد . و بعد نتونستم ... "
شانه هایش تکان خورد و شروع کرد به گریه کردن.

بقیه ی جمله اش را می توانستم حدس بزنم ، همان قسمتی را که به دیمیتری نگفته بود.او خرگوش را پیدا کرده، آن را تمیز کرده و کم کم شوکه شده بود.به همین خاطر دستانش را بریده، ولی این بار راه عجیبی برای رهایی از ناراحتی هایش در پیش گرفته بود.

سرپرستار اعلام کرد : " هیچ کس نمی تونسته بیاد اینجا ... چجوری یه همچین اتفاقی افتاده؟ "

صدای دیمیتری ملایم بود: " می دونی کار کی بوده؟ "

لیزا داخل جیب شلوار راحتی اش را جستجو کرد و یک تکه کاغذ مچاله شده در آورد.تکه کاغذ با مقدار زیادی خون آغشته شده بود.وقتی دیمیتری کاغذ را گرفت و آن را صاف کرد به سختی می توانستم متنش را بخوانم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
می دونم تو چی هستی . از این جا جون سالم به در نمی بری . از این مطمئن میشم. الان اونجا رو ترک کن. این تنها راهیه که می تونی باهاش زندگی کنی.



شک سرپرست باعث شد تصمیمی بگیرد و به سمت در برود. او گفت: " می روم اِلن رو بیارم. " چند لحظه ای طول کشید تا بفهمم اسم کوچک کایروا، اِلن است.

دیمیتری گفت: " به ایشون بگو ما داریم می ریم درمانگاه. " وقتی سرپرست رفت دیمیتری به سمت لیزا بر گشت و گفت: " بهتره دراز بکشی. "

لیا به آرامی یکی از وقتی او تکانی نخورد ، دستانم را به سمتش بردم. " بیا لیزا، بیا از اینجا ببریمت بیرون. "

لیزا به آرامی یکی از پاهایش را روی دیگری گذاشت و اجازه داد تا درمانگاه آکادمی همراهی اش کنیم.معمولا بیشتر اوقات دو دکتر در درمانگاه حضور داشتند و لی در این ساعت از شب، فقط یک پرستار سر پستش بود.پرستار پیشنهاد داد یکی از دکترها را بیدار کنند ولی دیمیتری مخالفت کرد. " اون فقط احتیاج به استراحت داره. "

لیزا تازه بر روی تخت باریک دراز کشیده بود که کایروا و چند نفر دیگر وارد اتاق شدند. همینطور که به سمت لیزا می آمدند شروع به پرسیدن سوال های بی شمارشان کردند.

خودم را جلوی آن ها انداختم و نگهشان داشتم. " تنهاش بزارین. نمی بینین که نمی خواد درباره ش صحبت کنه؟ اول بذارید یکم استراحت کنه. "

کایروا گفت: " دوشیزه هاتاویو شما دوباره قانون شکنی کردید، مثل همیشه. من حتی نمی دونم شما اینجا چیکار می کنید . "

دیمیتری خواست با کایروا به تنهایی صحبت کند، بنابراین او را به سمت سالن راهنمایی کرد. من پچ پچ های عصبانی مدیر و حرف های محکم دیمیتری را می شنیدم. وقتی برگشتند، مدیر خشک و رسمی گفت: " شما برای مدت کمی با دوشیزه دراگومیر می مونید. ما افرادی رو می فرستیم که کار نظافت اتاق دوشیزه دراگومیر رو انجام بدن و بعد با جزئیات حادثه امروز صبح رو بررسی می کنیم. "

لیزا زمزمه کرد: " ناتالی رو بیدار نکنین. نمی خوام بترسونمش. تازه همه چیز اتاق رو تمیز کردم. "

کایروا مشکوکانه نگاهی کرد. سرانجام زمانی که پرستار از لیزا پرسید چیزی برای خوردن یا نوشیدن احتیاج ندارد، کایروا و گروهش عقب نشینی کردند. او جواب منفی داد .وقتی تنها شدیم، کنارش دراز کشیدم و بازویم را دوش انداختم.

لیزا در حالی که چشمانش به جایی خالی خیره شده بودند گفت: " نمی خواستم این کارو بکنم . قسم می خورم نمی خواستم.. منظورم اینه که ... ناراحت بودم ... اما فکر کردم ... فکر کردم می تونم با حرف های ملکه و میا کنار بیام. خیلی سعی کردم ... واقعا می گم رُز ... سعی خودمو کردم. اما بعد ، وقتی برگشتم به اتاقم اون صحنه رو دیدم، بعد ... بعد ... دست و پامو گم کردم ... می فهمی؟ فقط می دونستم باید تمیزش کنم.باید قبل از این که کس دیگه ای ببینش تمیزش می کردم. اما بیش از حد خون ریخته بود ... و بعدش ... بعد از اینکه کارم تموم شد، شوکه شدم، درکش برام سخت بود ، دیدن اون صحنه ... حس می کردم انگار ... انگار دارم منفجر می شم ... حالم خیلی بد بود ، زیادی ترسیده بودم، باید یه جوری خودمو خالی می کردم ... باید ... "

حالت حرف زدن هیستریکی او را قطع کردم : " می فهمم. درک می کنم. "
و این یک دروغ بود ... اصلا بریدن دست هایش را درک نمی کردم. او گاه و بیگاه این کار را تکرار می کرد، در واقع از زمان تصادف به بعد . هر دفعه من را می ترساند .سعی می کرد توضیح بدهد قصدش خودکشی نبوده است.

فقط بعضی وقتا لازم بود خودش را خالی کند و به همین خاطر ناخواسته به خودش آسیب می رساند . خیلی احساساتی بود، خودش می گفت تخلیه ی فیزیکی ( درد فیزیکی ) تنها راهی بود که می توانست درد درونی اش را آرام کند. این تنها راهی بود که می توانست خودش را کنترل کند.

لیزا روی بالِشَش گریه کرد. " چرا این اتفاق ها برای من می افته؟ چرا من عجیب غریبم؟ "

" تو عجیب غریب نیستی. "

" برای کس دیگه این اتفاق ها نیافتاده. هیچ کی جادویی رو که من انجام می دم نداره. "

" تو جادوت رو امتحان کردی؟ " هیچ پاسخی نیامد. " لیز؟ سعی کردی اونو شفا بدی؟ "

" سعی کردم فقط ببینم می تونم درمانش کنم یا نه، اما یه عالمه خون ازش رفته بود ... نتونستم. "

هر چه بیشتر لیزا از آن استفاده می کرد بدتر می شد.

به خودم گفتم: متوقفش کن رُز.

لیزا درست می گفت.جادوی موروی ها فقط روی آتش، آب ، حرکت دادن سنگ ها و بقیه ی قسمت های زمین کارایی داشت.هیچ کس نمی توانست شفا بدهد یا حیوانات را از مرگ برگرداند.هیچ کس به جزء خانم کارپ.

دوباره با خودم گفتم: قبل از اینکه بقیه بفهمند و لیزا رو هم مانند خانم کارپ از آکادمی دور کنند، اونو از اینجا ببر بیرون.

از این که این راز را با خودم نگه داشته بودم حالم به هم می خورد، دوست نداشتم احساس ضعف کنم. نیاز داشتم لیزا رو از این جهنم نجات بدم ( و البته از دست خودش ) علاوه بر آن باید او را از چنگ استریگوی ها دور نگه می داشتم.

ناگهان گفتم: " باید بریم. از اینجا می ریم . "

" رُز ... "

" اون اتفاق دوباره داره تکرار می شه، این دفعه بدتر از قبل. "

" تو از یادداشت ترسیدی. "

" من از هیچ یادداشتی نمی ترسم. ولی اینجا ام نیست. "

باز هم به فکر پورتلند افتادم. درسته که اونجا شلوغ تر و بی روح تر از اینجاست، اما بر خلاف آکادمی، می دانی چه چیزی انتظارت را می کشد.

اینجا در آکادمی گذشته و حال با هم می جنگیدند.

با وجود دیوارها و باغ های قدیمی زیبایش فضای داخلی مدرن و تجهیزات پیشرفته ای وجود داشت.مردم نمی دانستند چگونه با این تضاد رفتار کنند، دقیقا مانند خود موروی ها.

موروی های سلطنتی قدیمی هنوز قدرت را در میان خودشان نگه داشته بودند و لی مردم هر روز ناراضی تر بودند.

دمپایرها احترام و امکانات بیشتری برای زندگی شان می خواستند.موروی هایی مثل کریستین می خواهند با استریگوی ها بجنگند. و این در حالی است که افراد سلطنتی هنوز به قدیسان خودشان چسبیده اند و هنوز قدرت هایشان را همه جا جار می زنند درست مثل درهای آهنی ِ استادانه درست شده ی ِ آکادمی که نشان دهنده ی قدیسان شکست ناپذیر بود.

و ، تازه ، دروغ ها و راز ها هم هستند.

آنها در سالن پخش می شوند و در هر گوشه و کناری کمین می کنند.یک نفر اینجا از لیزا متنفر بود، کسی که احتمالا جلوی رویش لبخند می زد و تظاهر می کرد دوستش است. نمی توانستم اجازه بدهم آن ها لیزا را نابود کنند.

به او گفتم: " باید یکم بخوابی. "

" نمی تونم بخوابم. "

" چرا، می تونی. من درست همین جام. تنها نیستی. "
اضطراب و ترس و بقیه ی احساسات وحشتناک به سرعت درون لیزا به وجود آمدند. و در آخر ، نیاز های جسمی اش پیروز شدند.

بعد از لحظه ای ، بسته شدن چشمانش را دیدم.

تنفسش منظم شد و پیمان بینمان آرام شد.

خوابیدنش را نگاه کردم، با وجود آدرنالین موجود در بدنم کاملا هشیار بودم، طوری که حتی فکر استراحت هم به ذهنم خطور نمی کرد.فکر می کنم حدود یک ساعت گذشته بود که پرستار برگشت و گفت باید آن جا را ترک کنم.

گفتم: " نمی تونم برم. بهش قول دادم تنهاش نزارم. "

پرستار قد بلندی بود، با وجود موروی بودنش باز هم بیشتر از حالت عادی قد بلند بود، با چشمهایی قهوه ای رنگ و مهربان. " تنها نمی مونه ، من پیششم. "

با تردید نگاهش کردم.

" بهت قول می دم. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به سمت اتاقم راه افتادم، وقتی رسیدم تازه به خودم آمدم. ترس و هیجان لیزا ، من را هم در بر گرفته بود و برای یک لحظه آرزو کردم ای کاش می توانستم یک زندگی معمولی با دوستان صمیمی معمولی داشته باشم.

فورا، این تصویر را از ذهنم زدودم.در حقیقت هیچ کس معمولی نبود. و من هیچوقت نمی تونستم کسی را بیشتر از لیزا دوست داشته باشم ... ولی خب، دوستی با لیزا گاهی اوقات خیلی سخت بود.

تا صبح خواب عقیمی داشتم.به طور آزمایشی خودم را به کلاس اول رساندم، نگران از این که حرفی از اتفاق های دیشب این طرف و آن طرف پیچیده باشد.مردم درباره ی دیشب صحبت می کردند ولی راجع به ملکه و مهمانی ، نه راجع به لیزا. آن ها چیزی درباره ی خرگوش نمی دانستند.آنقدر باورش سخت که تقریبا بقیه اتفاقات دیشب را فراموش کرده بودم. به هر حال، آن مهمانی و اتفاقات کوچکش در برابر انفجار خونین اتاق لیزا چیزی نبود.

همانطور که روز گذری می شد چیزی عجیبی توجهم را جلب کرد. مردم از نگاه کردن های زیاد به لیزا دست برداشته بودند.آنها به من نگاه می کردند.به هر حال آن ها را نادیده گرفتم. با جستجوی دور و برم سعی کردم لیزا را پیدا کنم و در نهایت او را در حالی دیدم که تازه کارش با خون دهنده را شروع کرده بود. آن احساس مسخره ای که همیشه موقع گاز گرفتن دهان لیزا در کنار گردن خون دهنده و مکیدن خونش در من ایجاد می شد، مجددا به سراغم آمده بود.یه قطره خون از روی گلویش پایین غلطید و مقابل پوست رنگ پریده ی او متوقف شد. خون دهنده ها ، حتی اگر انسان باشند، باز هم اگر خون زیادی از دست بدهند، به رنگ پریدگی موروی ها خواهند بود. به نظر نمی رسید آن پسر متوجه چیزی شده باشد؛ خیلی وقت بود که به خاطر گزیده شدن هوش و حواسش را از دست داده بود. در حسادت غرق شده بودم.

چند دقیقه بعد در حالی که به سمت کلاس می رفتیم ااز او پرسیدم: " خوبی؟ "

لیزا عمدا لباس آستین بلندی پوشیده بود تا مچ ها و جای بریدگی هایش را پنهان کند.

" آره ... هنوز نمی تونم درباره اون خرگوش فکر نکنم ... خیلی وحشتناک بود . توی ذهنم مدام اونو می بینم، بعد هر کاری که باهاش کردم رو ... " برای یک لحظه چشمهانش را با فشار بست و بعد دوباره آنها را باز کرد. " مردم دارن درباره ما صحبت می کنند. "

" میدونم ولشون کن. "

او عصبانی گفت: " از این کارشون متنفرم. "

موجی از تاریکی درونش خروشید و از طریق پیمان به من منتقل شد ، طوری که خودم را عقب کشیدم. بهترین دوست من مهربان و خوش قلب بود. او چنین احساساتی نداشت.

" من از همه ی دری وری ها بدم میاد. این خیلی احمقانست . چه طوری می تونن این همه سطحی نگر باشن. "

با حالت تسکین دهنده ای تکرار کردم. " ولشون کن. باهوش بودی که دیگه باهاشون رابطه ای نداری. "

بی توجهی به آنان سخت تر و سخت تر می شد، در حالی که پچ پچ ها و نگاه ها افزایش می یافت. درون کلاس جانو شناسی و رفتار حیوانات اوضاع بدتر شد. حتی نمی توانستم روی درس مورد علاقه ام تمرکز کنم .خانم مِیسنر شروع کرد به صحبت درباره ی تکامل و بقا حیوانات نر و اینکه چطور به سمت جفت های دارای ژن بهتر می رفتند!
کم کم مجذوب درس شدم، ولی حتی معلم هم برای ادامه ی مبحث مجبور می شد مدام سر بچه ها داد بزند که ساکت بمانند و به درس توجه کنند.

بین دو کلاس به لیزا گفتم: " یه چیزی هست . نمی دونم چی ، ولی همه سر یه چیز جدیده. "

" یه چیز دیگه؟ یه چیزی بدتر از اینکه ملکه از من متنفره ؟ بدتر از این دیگه چی می تونه باشه؟ "

" ای کاش می دونستم. "

بالاخره زنگ پایانی امروز قضیه روشن شد. سر کلاس هنر اسلاوی. قضیه اینطوری شروع شد : زمانی که در حال کار بر روی پروژه های شخصی مان بودیم، پسری که به سختی می شناختم پیشنهاد صریح و تقریبا زشتی به من کرد. به نرمی جوابش را دادم، می خواستم بفهمم دقیقا منظورش از این پیشنهاد چیست.

او فقط خندید. " یالا رُز. بهت خون می دم. "

صدای خنده بلند شد و میا نگاهی طعنه آمیز به ما انداخت : " اما، صبر کن. این رُزه که باید خون بده درسته؟ "

خنده ها بیشتر شد. حقیقت را فهمیدم. به سمت لیزا حرکت کردم. : " اونا می دونن. "

" چی رو؟ "

" درباره ما. درباره این که ... خودت می دونی ... اینکه ... وقتی رفته بودیم چطوری بهت خون می دادم. "

دهنش وا ماند . " چه طوری؟ "

" چی فکر می کنی؟ دوستت کریستین. "

با شدت گفت: " نه. اون این کارو نمی کنه. "

" دیگه کی می دونه؟ "

ایمانش به کریستین، هم در چشمهایش و هم در پیمان بینمان برق می زد. و لی چیزی راکه من می دانستم، نمی دانست.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نمی دانست چطور شب گذشته کریستین را عقب زده و مجبورش کرده بودم باور کند لیزا از او متنفر است. او پسر بی ثباتی بود. پخش کردن بزرگترین راز ما ( یکی از رازهای بزرگمان ) دلیل خوبی برای انتقام بود. شاید حتی خود کریستین خرگوش را کشته باشد. هر چه باشه، خرگوش دو ساعت بعد از اینکه به او گفتم بی خیال لیزا بشود ، مرد.

برای شنیدن اعتراض لیزا صبر نکردم و به سمت دیگر اتاق جایی که مثل همیشه کریستین تنها روی پرژه اش کار می کرد رفتم. لیزا هم به دنبالم آمد.اهمیتی نمی دادم ممکن است بقیه هم ما را ببینند. به میز رو به روی او تکیه دادم و صورتم را با فاصله ی چند سانتی متری مقبل صورتش قرار دادم.

" می کشمت. "

چشم هاش به سرعت به سمت لیزا حرکت کرد و سپس اخمی در صورتش پدیدار شد: " چرا ؟ نگهبان ها اختیارات جدید پیدا کردن؟ "

اخطار دادم : " خودتو به اون راه نزن! " صدایم را آرام کردم. " تو بودی ... تو بودی که گفتی لیزا چجوری از من تغزیه می کرده. "

لیزا به شدت گفت: " بهش لگو. بهش بگو اشتباه می کنه. "

کریستین نگاهش را از من به سمت لیزا چرخاند و زمانی که نگاه آن دو به یکدیگر افتاد ، موج ِ کششی ِ بسیار قوی ای را احساس کردم. جای تعجب بود که غافلگیرنشدم. قلب لیزا درون چشمانش نهفته بود. برایم مثل روز روشن بود که کریستین هم همان احساسی را داشت.کریستین هنوز هم داشت به او خیره نگاه می کرد.

گفت: " می دونی که می تونی تمومش کنی، لازم نیست بیشتر از این نقش بازی کنی. "

کشش لیزا از بین رفت و جایش را درد و شک از حرف کریستین پر کرد. " من ... چی؟ نقش بازی می کنم؟ ... "

" خودت می دونی چی می گم. فقط بس کن. این حرکاتت رو تموم کن. "

لیزا به کریستین خیره شد ، با چشم های گشاد شده و خسته. اصلا خبر نداشت شب گذشته به کریستین توپیده بودم.
به او گفتم: " از تأسف برای احساسات خودت دست بردار و بهمون بگو چه خبره. تو قضیه رو به اونا گفتی یا نه؟ "

او با نگاه اطمینان بخشی به من چشم دوخت. " نه ، نگفتم. "

" حرفتو باور نمی کنم. "

لیزا گفت: " من باور کنم. "

" می دونم براتون غیرممکنه باور کنین یک آدم ترسو مثل من بتونه دهنشو بسته نگه داره ( مخضوصا زمانی که هیچ کدوم از شماها نمی تونه ) ولی من کارا مهم تری برای انجام دادن دارم، بیکار نیستم شایعه های احمقانه رو پخش کنم. خیلی دلت می خواد یه نفر رو سرزنش کنی؟ دوست پسر مو طلاییت که اونجا وایستاده رو سرزنش کن. "

نگاه خیره اش را دنبال کردم و به جایی که جس با دوست احمقش در حال خندیدن یه چیزی بودند ، دوختم.

لیزا با اطمینان گفت: " جس که نمی دونسته. "

نگاه کریستین روی من ثابت شد: " اون می دونه. نه رُز؟ اون می دونه. "

دلم هری ریخت. اره . جس می دونه. همون شب توی ... اتاق فهمیده بود. " فکر نمی کردم ... فکر نمی کردم چیزی بگه. اون خیلی از دیمیتری می ترسید. "

لیزا فریاد زد : " تو به اون گفتی؟ "

احساس خوبی نداشتم. " نه. خودش حدس زد. "

کریستین زمزمه کرد : " مطمئنم بیشتر از یه حدس بوده. "

به سمت او برگشتم: " این قراره چه معنایی بده؟ "

" اوه نمی دونی یعنی؟ "

" به خدا قسم کریستین بعد از کلاس گردنتو می شکنم. "

اون با کمی خوشحالی گفت: " دختر تو واقعا بی ثباتی. "

ولی کلمات بعدیش جدی تر بود. او هنوز نیشخندش را داشت، هنوز هم خشمگین بود ولی هنگامی که شروع به حرف زدن کرد می شد ناراحتی کمی را هم در صدایش تشخیص داد. " اون یه جورایی روی حرف ها و کارات حساسه! یکم وارد جزئیات شو . "

" اوه،گرفتم حتما گفته ما با هم س.ک.س داشتیم. "

نیازی نبود که کلمات را عوض کنم، با او تعارف نداشتم. کریستین سرش را تکان داد. پس جس سعی می کرده شهرت و محبوبیتش رو بیشتر کنه. خیلی خب. این چیزیه که می توانستم درک کنم. . ولی شهرت من هم درخشان نبود و تقریبا همه باور داشتند دایم س. ک. س دارم.

" و تازه ، رالف هم همین طور . که تو و اون ... "

رالف؟ حتی یه بشکه الکل و ماده ی غیرقانونی نمی توانست من را مجبور کند به رالف دست بزنم. " من ... چی؟ که من با رالف هم س. ک. س داشتم؟ "

کریستین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

" اون کثافت! الان می رم ... "

" هنوز هم هست! "

" چی؟ نکنه با تیم بسکتبال هم خوابیدم؟ "

" اون گفت – در واقع هر دو تاشون گفتند – تو اجازه داد ... خب، تو اجازه دادی که اونا از خونت بخورند. "

این دیگه مثل پتک توی سرم کوبیده شد.

خوردن خون در طول س. ک. س ، کثیف ترین و بدترین کار دنیا. ه.ر.ز.ه .خیلی بدتر از زمان هایی بود که لیزا برای زنده ماندن خون من را می خورد . ف.ا.ح.ش.ه خونی.

لیزا فریاد زد: " این احمقانه است. رُز هیچ وقت ... رُز؟ "

ولی من دیگر گوش نمی دادم.
من در دنیای خودم بودم، دنیایی که مرا به سمت دیگر کلاس، جایی که جس و رالف نشسته بودند ، می کشاند. هر دوی آن ها سرهایشان را بلند کردند. صورت هایشان از خود راضی و ... نگران بود!

لااقل حدس من این بود. غیر منتظره نبود، نه وقتی از پشت دندان های نیش خند زنانشان دروغ می گفتند.

بقیه ی کلاس بی حرکت مانده بودند. یه جوارایی منتظر نبرد نهایی و رو کردن ورق های دو طرف بودند! آوازه ی بی ثباتی من در آزمایش بود.

با صدای آرام و خطرناکی گفتم : فکر می کنی داری چه غلطی می کنی؟ "

نگاه نگرا جس به نگاه وحشت زده ای تغییر یافت. جس ممکن بود بلندتر از من باشد، و لی هر دو می دانستیم زمانی که من عصبانی باشم برنده ی مبارزه کیست. با این وجود، رالف لبخند از خود راضی و مسخره ای تحویلم داد.

" ما کاری رو کردیم که خودت از ما می خواستی. " لبخندش تبدیل به لبخند ظالمانه ای شد. " و حتی فکر دست درازی به ما رو هم نکن ، چون در اون صورت این تویی که دعوا رو شروع کردی و کایروا پرتت می کنه بیرون پیش بقیه ی ف.ا.ح.ش.ه های خونی. "

بقیه ی دانش آموزان نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند و منتظر عکس العمل من بودند. نمی دانستم چطور آقای ناگی می توانست اتفاقاتی که در کلاسش در حال رخ دادن بود را نادیده بگیرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
می خواستم به هر دویشان مشت بزنم، محکم ضربه ای به آن ها بکوبم که دعوای با جس در برابرش تنها پس زمینه ی کم رنگی باشد. می خواستم. آن پوزخند مزک را از صورت رالف پاک کنم.

ولی حق با رالف بود ( گذشته از عوضی بودنش ) . اگر من به آن ها دست می زدم کایروا در یک چشم بر هم زدن اخراجم می کرد. و اگر مرا از آکادمی بیرون کند لیزا تنها می ماند.نفس عمیقی کشیدم ، سخت ترین تصمیم زندگی ام را گرفتم.

از کلاس بیرون رفتم.

بقیه ی روز عذاب دهنده بود. در راه یرگشت از دعوا ، خودم را در معرض مسخره دیگران قرار داده بودم. شایعه ها و پچ پچ ها بلندتر شده بودند. همه به وضوح به سمت من خیره می شدند. مردم می خندیدند. لیزا سعی کرد با من صحبت کنه تا روحیه ام رو تسلی بده ، ولی من حتی توجهی به او نمی کردم. بقیه ی کلاس هایم را مانند زامبی گذراندم. بعد تا آنجایی که می توانستم سریعا به سمت سالن ورزش رفتم تا تمرینم با دیمیتری را شروع کنم . او نگاه گیجی به من انداخت ولی سؤالی نپرسید.

بعد از تمرین ، برای اولین بار در عمرم گریه کردم ، آن هم تنها در اتاقم. وقتی از آن حالت در آمدم و در حال پوشیدن شلوار راحتیم بودم صدای تق تق در را شنیدم. دیمیتری بود. نگاهی به من کرد، بدیهی بود که فهمید گریه کرده ام. احتمالا شایعه ها به او هم رسیده بود. او می دانست.

" حالت خوبه؟ "

" اهمیتی نداره که خوب باشم یا نه ، یادته؟ " سرم را بالا آوردم و نگاهی به او انداختم. " لیزا خوبه؟ اتفاقات اخیر براش سخت بود. "

نگاه عجیبی از صورتش گذشت. فکر می کنم متحیر شده بود از اینکه می دید من در چنین زمانی هم برای لیزا نگرانم. به من اشاره کرد دنبالش برم و مرا به سمت درب پله های پشتی هدایت کرد ، دربی که معمولا برای دانش آموزان قفل بود. ولی ظاهرا امشب قفل نبود و دیمیتری با اشاره به من فهماند باید بیرون بروم ، همزمان اخطار داد : " 5 دقیقه. "

بیشتر از هر زمانی کنجکاو شده بودم، بیرون رفتم.

لیزا آنجا ایستاده بود . باید از قبل نزدیک بودنش را حس می کرم، اما احساسات خارج از کنترلم خودم ، احساسات او را مبهم کرده بود. بدون هیچ حرفی ، دستانش را دور من حلقه کرد و مرا برای چند لحظه در آغوش گرفت. باید اشک های بیشتری را نگه می داشتم. وقتی از هم جدا شدیم ، نگاهی آرام کننده به من کرد.

اوگفت: " متاسفم. "

" تقصیر تو نیست. اینم می گذره. "

کاملا به حرفم شک داشت، همانطور که خودم هم شک داشتم.

لیزا گفت: " این تقصیر منه. اون این کارو کرد تا منو بگیره. "
" اون؟ "

" میا. جس و رالف به اندازه کافی باهوش نیستند که یه همچین چیزی به مغزشون برسه. خودت می گفت : جسی خیلی از دیمیتری می ترسه که بخواد بگه چه اتفاقاتی افتاده. و به نظرت چرا تا الان صبر کرده و قبلش چیزی نگفته؟ یه مدت از اون اتفاقات می گذره. اگر می خواست چیزی بگه، خیلی وقت پیش می گفت. میا این کارو کرده تا تلافی کاری که تو کردی رو در بیاره. نمی دونم چطوری برنامه ریزی کرده، ولی اون کسیه که به اونا گفته یه همچین کاری بکنن. "

عمیقا می دانستم که لیزا درست می گوید. جس و رالف وسیله بودند. میا اصل کاری بود.

آهی کشیدم : " به هر حال دیگه نمی شد کاریش کرد. "

" رُز ... "

" فراموشش کن لیزا، قضیه تموم شده ست. خب؟ "

چند دقیقه ای در سکوت به من خیره شد : " خیلی وقت بود ندیده بودم گریه کنی. "

" گریه نمی کردم. "

احساس همدردی از طرف پیمان به سمتم روانه شد.

او بحث کرد : " اون نمی تونه این کارو با تو بکنه. "

خنده ی تلخی کردم. " قبلا هشدار داده بود، گفته بود که دوباره میاد سراغمون ، گفته بود که من قادر به مراقبت کردن از تو نخواهم بود. موفق شد. وقتی که برگردم به کلاس ها ... " حالت بیمار گونه ای به دلم افتاد.

راجع به دوستانم و احترامی که قرار بود برای خودم بوجود بیاورم فکر کردم، همه ی آن ها خراب شده بود. دیگر نمی توانستم این گند را درست کنم، نه آن هم در میان موروی ها. اگه یکبار ف.ا.ح.ش.ه خونی بشی، برای همیشه ف.ا.ح.ش.ه خونی می مونی. چیزی که حالم را بدتر می کرد این بود چیز تاریکی ، یا به عبارتی قسمت مرموز وجودم دوست داشت گزیده بشه.

لیزا گفت: " تو دیگه نباید از من مراقبت کنی. "

خندیدم. " این کار منه. من نگهبان توام. "

" میدونم، ولی منظورم اینه که تو نباید به خاطر من زجر بکشی. همیشه نباید مراقبم باشی ، در حای که هستی. تو منو از اینجا بردی. بیرون از اینجا ، تو همه چیز رو کنترل می کردی. حتی وقی که برگشتیم همه وظایف به گردن تو بود. وقت هایی که حالم خوب نبوده ، مثل دیشب ، پیشم بودی. من ... من ضعیفم. من مثل تو نیستم. "

سرم را نکان دادم. " ایرادی نداره. وظیفه ی من همینه. برام مهم نیست. "

" آره ولی نگاه کن چه اتفاقی افتاد. من تنها کسیم که میا ازش کینه داره ، اگر چه نمی دونم چرا. هر چی که هست. این قضیه باید تموم بشه. از این بعد منم که ازت مراقبت می کنم. "

حرفش محکم و قاطع بود، اعتماد به نفس بی نظیری که مرا به یاد لیزای قدیم، قبل از تصادف می انداخت. همزمان می توانستم چیز دیگری را هم درونش احساس کنم ، چیزی تاریک، احساسی که عصبانیتش را عمیقا پنهان می کرد. این روی دیگر لیزا را قبلا هم دیده بودم و و باید بگم چیزی نبود که دوس داشته باشم. نمی خواستم درگیر این جور چیزها بشود. فقط می خواستم امنیتش تضمین باشه.

" لیزا ، تو نمی تونی از من مراقبت کنی. "

خشمگینانه گفت: " می تونم. یه چیزی هست که میا بیشتر از خراب کردن من و تو می خوادش. می خواد که بپذیرنش. می خواد با بقیه ی سلطنتی ها رابطه برقرار کنه و احساس کنه یکی از اون هاست. می تونم این شانس رو ازش بگیرم. " لبخند زد. " می تونم اونا رو به جونش بندازم. "

" چطوری؟ "

چشمانش برقی زد. " کاری نداره که ، بهشون می گم به جونش بیافتند. "

مغز من امشب خیلی کار می کرد . لحظه ای طول کشید تا منظورش را متوجه بشوم. " لیزا ... نه . نو نمی تونی از وسوسه استفاده کنی ، مخصوصا اینجا. "

" می تونم به این قدرت احمقانه عادت کنم. "

هر چه بیشتر ازش استفاده کند ، بدتر می شد. جلوش رو بگیر رُز ، قبل از اینکه اونا بفهمند ، قبل از اینکه بفهمند و اون رو هم بیرون کنند. اونو از اینجا ببر بیرون.

" لیزا اگه گیر بیفتی ... "

دیمیتری سرش را بیرون آورد و گفت: " قبل از اینکه کسی پیدات کنه باید برگردی داخل ، رُز. "
فصل سیزدهم

پیامد دروغ های جس و رالف وحشتناک تر از آن چیزی بود که انتظار داشتم. تنها راهی که می توانستم در برابرش دوام بیاورم بستن چشم هایم و ندیده گرفتن همه کس و همه چیز بود. با اینکه از این کار متنفر بودم ولی حداقل باعث می شد سلامت عقلم را حفظ کنم.

احساس می کردم دوست دارم تمام گریه کنم . اشتهایم را از دست داده بودم و نمی تونستم خوب بخوابم . با این همه هنوز هم عواقب بد این موضوع برایم اهمیتی نداشت. آن اندازه که برای لیزا نگران بودم برای خودم نگران نبودم.

او روی قولش ایستاده بود و می خواست چیزهایی را تغییر بهد.ابتدا اوضاع را به کندی پیش می رفت ، اما به تدریج می دیدم که یک یا دو سلطنتی زمان ناهار و یا در کلاس ها پیش او می آمدند و سلام می کردند ، او با لبخندی تابناک جوابشان را می داد و با خنده شروع به صحبت با آن ها می کرد انگار که بهترین دوستان هم بودند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در ابتدا نمی فهمیدم که چطور می خواهد اوضاع را ردیف کند. به من گفت که از وسوسه برای غلبه کردن به دیگر سلطنتی ها و شوراندن آن ها بر علیه میا استفاده خواهد کرد اما من آنچه اتفاق می افتاد نمی دیدم.البته ممکن بود او حتی بدون استفاده از نیروی وسوسه به مردم غلبه کند. به هر حال لیزا یک دختر بانمک ، باهوش و حساس بود. همه او را دوست داشتند. چیزی به من می گفت او نمی تواند به آداب و رسوم قدیمی ِ دوستانش غلبه کند و سرانجام دلیلش را فهمیدم :

او زمانی از وسوسه استفاده می کرد که من در آن نزدیکی ها نباشم. لیزا را فقط مدت زمان های کمی از روز می دیدم و تا وقتی که به این موضوع واقف بود نمی توانستم هیچ چیز را اثبات کنم ، او تنها زمانی از نیرویش استفاده می کرد که از او دور باشم.

چند روز بعد از این مخفی کاری ها ( استفاده از نیروی وسوسه ) فهمیدم چه کار کنم. مجبور بودم با خواست خودم دوباره وارد افکارش بشوم. قبلا هم این کار را انجام داده بودم و حالا هم می توانستم دوباره آن را عملی کنم.

حداقل ، این چیزی بود که به خودم می گفتم ، داخل کلاس استن نشسته بودم ، اما بیرون از کلاس سیر می کردم.

به آن آسانی که فکر می کردم نبود. چون من عصبی تر و بی قرار تر از آن بودم که بتوانم ذهنم را روی افکار او باز کنم و همچنین احساس بدی داشتم چون زمانی را که انتخاب کرده بودم او تا اندازه ای در آن احساس آرامش می کرد.

وقتی احساساتش خیلی قوی ( شور و هیجانی ) می شد به یک محل پر سر و صدا می رفت. باز هم سعی کردم آنچه را که قبلا انجام می دادم را انجام بدم. ذهنم را باز کردم ، به زمانی که جاسوسی او و کریستین را می کردم . به اعماق افکارش . نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم را بستم.تمرکز ذهنی هنوز برایم آسان نبود اما در نهایت موفق به عبور از ذهنش شدم. داخل ذهن او بودم و دنیا را مانند او تجربه می کردم. او بر اساس برنامه ی کلاسی اش در کلاس ادبیات آمریکایی ایستاده بود ، اما او هم مثل اغلب دانش آموزها فعالیتی نمی کرد. او و کامیل کنتا در کنار یک دیوار ، دور از بقیه کلاس لم داده بودند و آهسته پچ پچ می کردند.

کامیل گفت: " خرس گنده. "

ابروهای صورت زیبایش در هم کشیده شد. یک دامن آبی مارک ویلولت لایک پوشیده بود که به اندازه ی کافی کوتاه هست که پاهای بلندش را نشان بدهد و همچنین احتمالا لباس فاخرش را به رخ کشید.

" اگه تو قبلا اونو گاز می گرفتی زیاد عجیب نیست که الان معتاد شده باشه و بخواد این کارو با جس انجام بده. "

لیزا با اصرار گفت: " اون این کارو با جس انجام نداده.تازه ما باهم س.ک.س نداشتیم . فقط تغذیه کننده نداشتیم. همین. "

لیزا همه توجهش را روی کامیل تمرکز کرده و لبخند زد. این مسئله آنقدرها هم که دیگران واکنش نشان می دادند مهم نبود. به نظر می رسید کامیل بطور جدی به این موضوع شک دارد.

هر چه بیشتر به لیزا زل می زد چشمانش خیره تر می شد.نگاهی خالی و تهی به او انداخت.

لیزا پرسید: " خب؟ "

صدایش مثل ابریشم لطیف بود. " این مسئله اونقدر ها هم مهم نیست. "

کامیل ابروهایش در هم رفت و سعی کرد نیروی وسوسه ی لیزا بشکند.
حقیقت این بود که این اتفاق به صورت باور نکردنی بعید به نظر می رسید.همانطور که کریستین گفته بود استفاده از آن روی موروی ها تا به حال اتفاق نیافتاده بود. اگر چه کامیل سرسختانه با آن مبارزه می کرد اما سرانجام به آرامی گفت: " بله واقعا مسئله مهمی نیست. "

لیزا گفت: " و جس داره دروغ می گه. "

کامیل سر تکان داد و گفت: " مطمئنا داره دروغ می گه. "

فشار ذهنی زیادی که لیزا برای مهار کردن نیروی وسوسه بکار می برد از درون او را می سوزاند. این کار انرژی زیادی می گرفت و هنوز لیزا در آن حرفه ای نشده بود.

" شما بچه ها امشب چکاره اید؟ "

" من و کرلی می خوایم برای امتحان مَتیسون تو اتاق کرلی درس بخونیم. "

" منو هم دعوت کنین. "

کامیل در مورد آن فکر کرد. " هی ، تو می خوای با ما درس بخونی؟ "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لیزا گفت : " البته . " و به روی او لبخند زد.کامیل هم در جواب به او لبخند زد.پلیزا از نیروی وسوسه کم کرد و موجی از سرگیجه او را در بر گرفت. احساس ضعف می کرد. کامیل نگاهی اجمالی به اطراف انداخت و برای یک لحظه تعجب زده شد و به طور مرموزی تکان خورد. " پس بعد از شام می بینمت. " لیزا با صدای آرام و خوشایندی گفت : " می بینمت. " و او را که داشت دور می شد تماشا کرد. لیزا موهایش را به صورت دم اسبی بست. همه ی موهایش بطور کامل بین انگشتانش جا نمی شد. ناگهان یک جفت دست دیگر موهای او را در دست گرفت و به او کمک کرد. لیزا با سرعت برگشت و خودش را خیره در چشمهای آبی یخی کریستین پیدا کرد.با یک حرکت تند خود را از کریستین دور کرد.

لیزا با تشر گفت : " این کارو نکن. " و تمام وجودش از حس لمس انگشتهای او به لرزه افتاد.

کریستین لبخند رخوتناک ، گرم و آرامی به روی لیزا زد و دسته ای از موهای سیاه و سرکش او را که بر روی صورتش رها شده بود نوازش کرد. " داری از من تقاضا می کنی یا بهم دستور می دی ؟ "

" خفه شو! " لیزا به اطراف نگاهی انداخت تا هم از چشمهای کریستین اجتناب کند و هم مطمئن شود که کسی آنها را با هم ندیده است.

" موضوع چیه ؟ نکنه نگران اینی که برده هات ببینن داری با من صحبت می کنی و اون وقت چه فکری در موردت می کنن ؟ "

لیزا برگشت و گفت : " اونا دوستای منن. "

" اوه البته که هستن . منظورم اینه که با اون چیزی که من دیدم کامیل احتمالا هر کاری برات می کنه . درسته؟ "

دوستی های تا آخر عمر . کریستین دستهاشو به سینه زد . در مورد لجبازی و خشم و لیزا، او نمی توانست کمکی بکند اما می دید که پیراهن مردانه خاکستری و نقره گونش با چشم های آبی و موهای مشکی اش هماهنگی دارد.

" حداقل اون شبیه تو نیست. امروز وانمود نمی کنه که دوست منه و فردا به هیچ دلیلی منو رد کنه. "

در پشت ظاهر سرد کریستین نگاه مبهمی سوسو می زد. کشمکش و خشمی که از هفته گذشته و بعد از مهمانی سلطنتی ها بینشان وجود داشت هر لحظه در وجود کریستین فریاد می زد. با اعتقاد به آن چیزی که من به کریستین گفته بودم اون دیگه با لیزا صحبت نمی کرد هر بار که لیزا شروع به صحبت با اون می کرد بطور گستاخانه ( خشونت آمیز ) با او برخورد می کرد. وضعیت بین آنها مدام بدتر و بدتر می شد. با نگاهی که در چشمهای لیزا می انداخت می توانستم ببینم که کریستین هنوز هم به لیزا اهمیت می دهد و هنوز هم او را می خواهد و اما غرورش آسیب دیده بود و نمی خواست ضعفش را نشان بدهد.

با صدای آرام و ظالمانه ای گفت : " بله ؟ فکر می کردم این همون راهی بود که سلطنتی ها معمولا پیش می گیرند.

مطمئنا اینطور به نظر می رسه که توی این کار استادی. یا شاید هم تو فقط از نیروی وسوسه ت روی من استفاده کردی که فکر کنم که تو یک ف.ا.ح.ش.ه دورو هستی . شاید هم واقعا نباشی . اما من در این مورد شک دارم. "

لیزا از بکار بردن کلمه وسوسه عصبانی شد و دوباره با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و تصمیم گرفت بیشتر از این دلیلی برای رضایت و خوشنودی دست او ندهد. قبل از آنکه گروهی از سلطنتی ها مثل طوفان و به طور ناگهانی وارد کلاس که من در آن بودم بشوند، لیزا به وضوح چشم غره ای به کریستین زد.
من بدون قصد و هدف به اطراف کلاس خیره شدم. پیش خودم چیزی که دیده بودم را پردازش کردم. یک بخش کوچک ، فقط یک بخش کوچک از من شروع به احساس تاسف برای کریستین کرد. هر چند فقط یک بخش کوچیک بود و به آسانی می شد آن را نادیده گرقت.

در شروع روز بعد رفتم تا دیمیتری را ببینم و سر تمرین حاضر شوم.این تمرین ها بخش مورد علاقه من در روز بودند. بخشی به دلیل دلدادگی احمقانه من به اون و تا حدی هم به دلیل اینکه دیگر مجبور نبودم نزدیک دیگران باشم. من او طبق معمول با دویدن تمرین را شروع کردیم. در تعالیمش او همراه با من ساکت و با نزاکت می دوید. احتمالا نگرانی او به خاطر برخی از جزئیات بود.به طریقی او در مورد شایعات شنیده بود اما هرگز در مورد آنها حرفی نمی زد. و قتی کارمان تمام شد. او در مورد اینکه در طی یک حمله تهاجمی چطور می توانستم از هر کدام از سلاح های موقتی در حمله به او استفاده کنم ، من را راهنمایی کرد. در یک غافلگیری با یک حمله ی ناگهانی او به زمین خوردم، اما به نظر می رسید دردرش کمتر از حرف ها و شایعه های دیگران در مورد من بود. این ضربه ها همیشه باعث می شد من تلوتلو بخورم اما دیمیتری هیچ وقت تکانی حتی جزئی نمی خورد و این هنوز باعث نشده بود که من از حمله های مداوم و جنگیدن با یک خشم کورکورانه دست بردارم. نمی دانستم در اون لحظه در حال جنگیدن با چه کسی هستم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هشتــــم


میا ، جس یا رالف؟شاید هم همزمان با همه ی آنها.دیمیتری بالاخره به من استراحت داد.باید تمام اسلحه ها و تجهیزاتی که استفاده کرده بودیم را سر جایش در اتاق تجهیزات بر می گرداندیم.در این فاصله دیمیتری نگاهی به من انداخت و دوباره مرا غافلگیر کرد.به زبان روسی ناسزایی گفت. " دستات. "حالا می توانستم منظورش را بفهمم، او به من نمی گفت این ناسزاهایی روسی چه معنایی می دهند. " دستکش هات کو؟ "نگاهی به دست های نابود شده ام انداختم ، آن ها در طی هفته ها دستخوش تغییر شده بودند . و امروز بدتر هم شده بود و سرما آنها را خشک و دردناک کرده بود. بعضی قسمت هایش کمی خونریزی کرده و تاول زده بود." هیچ وقت دستکش نداشتم، در واقع هیچ وقت توی پورتلند به دستکش نیاز نداشتم. "در حالی که به من کمک می کرد ، مرا به سمت صندلی کشاند و ناسزای دیگری گفت . دیمیتری خون ها ی روی دستم را با پارچه ی تمیزی پاک کرد و با تندی گفت : " یکی برات پیدا می کنم. "در حالی که مشغول بود به دستانم نگاهی انداختم و گفتم : " این تازه اولشه نه ؟ "" اول ِ چی ؟ "" من دارم می شم شبیه آلبرتا. اون ... و بقیه ی نگهبانا ، اونا پوستشون مثل چرمه و مدام در حال جنگیدن و آموزش دیدن و چرخیدن خارج از شهر هستن. اونا دیگه زیبا نیستند. " کمی مکث کردم.

" این ... این نوع زندگی اونها رو نابود کرده.منظورم اینه که اینطوری به نظر می رسه. "او برای لحظه ای مردد شد و نگاهش را از روی دست هایم بالا آورد.آن چشم های گرم و قهوه ای مرا برانداز کردند و چیزی در قفسه سینه ی من فشرده شد. لعنتی، باید جلوی احساسم را نسبت به او بگیرم." این اتفاق برای تو نمی افته. تو خیلی ... "دنبال کلمه ی مناسبی می گشت و من در ذهنم هر نوع کلمه ی ممکنی را جانشین کردم.الهه ، پرحرارت و جذاب.او به سادگی ادامه ی جمله اش را خورد. " این اتفاق برای تو نمی افته . "همه ی توجهش را به دستانم معطوف کرد. آیا او ... فکر می کرد من خوشگلم ؟ هیچ وقت نسبت به تأثیری که روی پسرهای هم سن خودم داشتم تردیدی نداشتم اما در مورد او ، من نمی دانستم . قفسه سینه ام بیشتر فشرده شد." این اتفاق برای ماردم افتاد. اون زیباییش رو در این راه صرف کرد. حدس می زنم هنوز هم یه جورایی خوشگل باشه. اما راهی که اون زیباییشو صرف کرد این نبود. "با یه حس قوی اضافه کردم : " تا به حال اونو ندیدی . می دونم که از نظر دیگران می تونه کاملا متفاوت باشه.

"دیمیتری گفت : " تو از مادرت خوشت نمیاد. "" تو هم اینو فهمیدی، هان ؟ "" به زحمت می شناسیش. "" نکته اینه که اون منو ترک کرد. گذاشت توی آکادمی بزرگ بشم. "وقتی کار پاک کردن زخم باز شده ی من تمام شد یک شیشه مرهم پیدا کرد و شروع کرد به مالیدن آن روی بخشهای ناهموار پوست من و من تقریبا در حسی که لمس دستهای اون به هنگام ماساژ به من می داد گم شدم." این چیزیه که تو می گی ... اما به نظرت چه کار دیگه ای می تونست بکنه؟ می دونم که می خوای یک نگهبان باشی و می دونم که چه معنی ای برات دراه فکر کردی که احساس اون طور دیگه ای بوده؟ فکر کردی به هر حال اون مجبور بودن تو رو ترک کنه وقتی که تو باید اغلب زندگیتو اینجا می گذروندی؟ "من دوست نداشتم با یک بحث منطقی گیج شودم. " داری میگی که من آدم دورویی هستم؟ "" من فقط می گم شاید تو نباید نسبت به اون این همه سخت بگیری. اون زن، دمپایر قابل احترامی هستش و تو رو در مسیری قرار داد که باید باشی. "با غرغر گفتم: " اگه بیشتر بیاد دیدنم که نم کشمش. اما فکر می کنم حق با تو باشه. یک کمی. حدس می زنم می تونست بدتر از اینا بشه. ممکن بود با یک ف.ا.ح.ش.ه خونی بزرگ شم. "دیمیتری به بالا نگاه کرد."

من با یک دمپایر عادی بزرگ شدم. اونها به اون بدی هم که تو فکر می کنی نیستند. "" اوه . " ناگهان احساس حماقت کردم . " منظوری نداشتم. "" عیبی نداره. " اون دوباره توجهش را روی دست من متمرکز کرد." پس تو اونجا خانواده ای داشتی که باهاشون بزرگ شدی؟ "او سرش را تکان داد. " مادرم و دو خواهرهام. بعد از رفتنم به مدرسه دیگه اونها را ندیدم اما هنوز باهاشون در تماسم، بیشتر وقت ها. خانواده ویژگی های مشترک زیادی داره و بین اعضای اون عشق زیادی در جریانه. مهم نیست چه چیزی در موردشون بشنوی. "ناراحتی ام بازگشت. نگاهم را به پایین دوختم تا خیره شدن به او را پنهان کنم.نسبت به رابطه ای که من با مادر نگهبان قابل احترامم داشتم، دیمیتری یک زندگی خانوادگی شاد با مادر بدنامش داشت. مسلما مادرش را بهتر از من می شناخت." بله اما ... این سرنوشت نیست؟

مردهای ِ موروی ِ زیادی اونجا برای ملاقات وجود ندارند. می دونی ... "ماساژ دستهایش چرخشی بود. گفت : " بعضی وقت ها. "چیز خطرناکی در صدایش وجود داشت . چیزی که به من می گفت موضوع خوشایندی نیست." من ... من متاسفم. نمی خواستم چیزهای بدی رو به یادت بیارم ... "تقریبا بعد از گذشت چند دقیقه گفت : " در واقع تو احتمالا فکرشم نمی کنی که این چیز بدی باشه. " یک لبخند روی لبهایش شکل گرفت. " تو پدرت رو نمی شناسی . میشناسی؟ "سرم را تکان دادم. " نه. همه اون چیزی که من می دونم اینه که اون موهای سرکش و آبی فام داشته. " دیمیتری نگاهش را بالا آورد و چشمانش من را جستجو کرد." آره ، حتما همینطور بوده. " دوباره روی دست های من برگشت و با دقت گفت :" من پدر خودم رو می شناختم. "من منجمد شدم.

" واقعا؟ بیشتر موروی ها نمی مونند – منظورم اینه که ، بعضی ها می مونند ، اما خودت می دونی اغلب اونا فقط ... "" خب اون ماردم رو دوست داشت. " دیمیتری کلمه دوست داشتن را با لفظ خوبی نگفت." اون خیلی مادرم رو ملاقات می کرد، تازه اون پدر خواهرهام هم هست. اما وقتی اون می اومد ... ، خب ، اون با مادرم خیلی خوب رفتار نمی کرد. یه سری کارهای وحشتناک انجام می داد. "" مثل ... " . دودل بودم. این مادر دیمیتری بود که داشتیم در موردش صحبت می کردیم. نمی دانستم تا چه اندازه می توانستم پیش بروم." چیزی مثل ف.ا.ح.ش.ه خونی؟ "او رک و پوست کنده گفت : " لگد زدن و آزار دادن مادرم یکی از کارهاش بود. "باند پیچی دستم را تمام کرده بود اما هنوز دستم را در دستهایش نگه داشته بود، حتی نمی دانستم خودش متوجه این موضوع شده است یا نه. دستهایش گرم و بزرگ بودند با انگشتهای موزون و بلند که ممکن بود در زندگی دیگری به عنوان انگشتان یک پیانیست استفاده بشه.گفتم : " اوه خدای من. " چقدر وحشتناک بود. با دستانم فشاری به دست های او وارد کردم و او هم در جواب فشاری به آنها وارد کرد. " این خیلی وحشتناکه . و اون ... اون فقط اجازه می داد که این اتفاق بیافته؟ "" اون این اجازه رو می داد. " بصورت بازیگوشانه ای در گوشه لبهاش یک لبخند غمگین ظاهر شد." اما من این اجازه رو نمی دادم. "موج بزرگی از هیجان من رو در بر گرفت. "

بگو . بگو که حساب اون آشغالو رسیدی. "لبخندش بزرگتر شد . " در واقع این کارو کردم. "" واو " فکرش را هم نمی کردم که دیمیتری بتونه مطبوع تر از این باشه اما من اشتباه می کردم." تو پدرت رو زدی ؟ منظورم اینه که ، این خیلی وحشتناکه ... چه اتفاقی افتاد. اما ، واو. تو واقعا یه خدایی. "اون چشماشو به هم زد.

" چی؟ "" اوه . هیچی. " من با عجله سعی کردم موضوع را نغییر بدهم. " اون موقع چند سالت بود ؟ "به نظر می رسید هنوز در مورد کلمه خدا حیرت زده است. " سیزده سالم بود. "واو ، اون قطعا یک خداست. " تو وقتی سیزده سالت بود پدرت رو زدی؟ "" اونقدرها هم سخت نبود. من از اون قوی تر و همچنین بلندتر بودم. و نمی تونستم اجازه بدم به کارش اداکه بده. باید یاد می گرفت که سلطنتی و موروی بودن به این معنی نیست که می تونه هر کاری دلش خواست با مردم دیگه انجام بده ، حتی با یک ف.ا.ح.ش.ه خونی. "خیره شده بودم . نمی توانستم باور کنم که دیمیتری یک همچین چیزی را در مورد مادرش بگوید." متأسفم. "" چیزی نیست. "ناگهان مطلبی برایم روشن شد. "

واسه همین بود که اینقدر در مورد جس عصبانی شدی . درسته ؟ اون هم یه سلطنتی دیگه بود که سعی داشت به یک دختر دمپایر فائق بشه. "دیمیتری چشمهایش را به طرف دیگری برگرداند. " من دلایل دیگه ای هم برای عصبانیت داشتم. علاوه بر اون ، تو قوانین رو شکسته بودی و ... "حرفش را تمام نکرد ولی نگاهش را به چشمانم برگردوند و گرمی و حرارتی بین ما بوجود آمد.متأسفانه فکر کردن به جسی ، روحیه ام را دوباره خراب کرد. به پایین نگاه کردم." می دونم چیزایی که دیگران در موردم می گن شنیدی. اینکه من ... "حرفم را قطع کرد و گفت : " می دونم که حقیقت نداره. "جواب فوری و مطمئنش مرا تعجب زده کرد و بطور احمقانه ای از شنیدنش هیجان زده شدم."

اما از کجا می دونه که ... "اون با متانت جواب داد : " چون میشناسمت. من شخصیت تو رو می شناسم و می دونم که می خوای یک نگهبان بزرگ بشی. "اعتماد او حس گرما را به من برگرداند. " خوشحالم که یه نفر اینو می گه. همه فکر می کنن مسئولیت سرم نمی شه. "" با این همه تو برای لیزا بیشتر از خودت نگرانی. "
سری تکان داد. "
نه. تو بیشتر از همه ی نگهبانای هم سن و سال دور و بر خودت معنی مسئولیت رو می فهمی. چیزی که برای رسیدن به موفقیت لازم باشه رو انجام می دی. "در مورد این موضوع فکر کردم. " نمی دونم می تونم کارایی که لازمه رو انجام بدم یا نه. "دیمیتری حرکت جذابی به ابروهاش داد.توضیح دادم : " نمی خوام موهامو کوتاه کنم. "به نظر حیرت زده می آمد. " مجبور نیستی موهاتو کوتا کنی. نیازی بی این کار نیست. ""
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
همه زنهای نگهبان دیگه این کارو می کنن. تازه خالکوبی هاشونم به نمایش می ذارن. "به طرز باور نکردنی دستهای من را رها کرد و به جلو خم شد ، به آرامی دستش را دراز کرد و طره ای از موهای من را نگه داشت ، با ملاحظه دور یکی از انگشتانش پیچید.منجمد شدم و برای یک لحظه هیچ چیز دیگری در این دنیا غیر از لمس موهای من توسط او وجود نداشت. او موهایم را رها کرد و به نظر از آنچه که انجام داده بود کمی متعجب و خجالت زده شده بود.با خشونت و تندی گفت : " کوتاهشون نکن. "هر طور شده خودم را مجبور کردم صحبت کردن را به یاد بیاوردم. " اما اگه این کار رو نکنم هیچکس خالکوبی منو نمی بینه. "او به طرف سرسرا حرکت کرد. لبخند کوچکی روی لبهایش نقش بست. " اونو بپوشون. "فصل چهاردهمدر حالی که کمی احساس گناه داشتم باز هم به جاسوسی لیزا در روزهای بعد ادامه دادم. او همیشه از من به خاطر اینکه بر حسب تصادف وارد ذهنش می شدم متنفر بود و حالا من از قصد این کار را می کردم.می دیدم که به طور مستمر دوباره خودش را با تک تک نیروهای سلطنتی همراه کرده است. او نمی توانست نیروی وسوسه اش را روی یک گروه آدم انجام دهد. اما گیر انداختن هر کدامشان تنهایی اگرچه زمان زیادی می برد اما مؤثرتر بود.در حقیقت برای خیلی از سلطنتی ها وسوسه لازم نبود تا دوباره با لیزا ارتباط برقرار کنند، آن ها خودشان هم این را می خواستند.بسیاری از آن ها طوری که به نظر می رسیدند ، آن ها لیزا را به یاد می آوردند و به عنوان کسی که قبلا دوستش داشتند . آنها دورش جکع می شدند و حالا بعد از یک ماه و نیم که از بازگشتمان به آکادمی می گذشت ، طوری به نظر می رسید که انگار اصلا اینجا را ترک نکرده بودیم .لیزا در طول افزایش شهرت ، از من در برابر میا و جسی حمایت می کرد.یک روز صبح ، در حالیکه برای صبحانه آماده می شدم ، خودم را دوباره به ذهنش متصل کردم. او بیست دقیقه صرف سشوار کشیدن و صاف کردن موهایش کرد ، کاری که برای مدتها انجام نداده بود. ناتالی در حالیکه روی تخت اتاقشان نشسته بود لیزا را با کنجکاوی نگاه می کرد.هنگامی که لیزا جابه جا شد تا آرایش کند ، ناتالی شروع به صحبت کرد : " هی ، ما می خوایم بعد از مدرسه ، توی اتاق ارین فیلم تماشا کنیم ، تو هم میای ؟ "من همیشه جوک هایی درباره ی شخصیت کسل کننده ی ناتالی می خواستم اما دوستش ارین شخصیت جالبی داشت." نمی تونم . می خوام برم کمک کامیل تا رنگ موهای کارلی رو روشن کنیم. "" تازگی ها وقت زیادی رو با اونا می گذرونی. "" آره، فکر کنم همینطوره. " لیزا ریملی روی موژه هایش کشید که باعث شد چشمهایش بزرگتر به نظر بیایند." من فکر کردم دوستشون نداری. "" نظرم عوض شده. "" به نظر میاد الان خیلی دوستت داشته باشن. مثل قبل. البته منظورم این نیست که کسی دوستت نداشته ها ، اما خب وقتی برگشتی و با اونها حرف نزدی ، اونها هم کامل نادیده می گرفتنت. چون اونا دوستای میا هم هستن اما خیلی عجیب نیست که حلا تو رو دوست دارند؟ مثلا ، من شنیدم که اونا همیشه قبل از اینکه برنامه ای بریزن ، منتظر می شن ببینن تو می خوای چی کار کنی. یه گروه از اونا در حال حمایت از رز هستند که واقعا دیوانه کننده است. نه اینکه به چیزهایی که در موردش می گن اعتقاد داشته باشم ها ، نه ، ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که امکان داشته باشه ... "پشت حالت پریشانی ناتالی ، بذر بدگمانی بود و لیزا این را متوجه شده بود. احتمالا ناتالی هرگز خواب این وسوسه را هم ندیده بود اما لیزا نمی توانست روی تغییر این سؤال های بی خطر به چیزهای دیگر ریسک کند." می دونی چیه؟ " مکثی کرد. " بعدش میام پیش شما و ارین . شرط می بندم موهای کارلی زیاد طول نمی کشه. "این پیشنهاد قطار تفکرات ناتالی را از ریل خارج کرد! " واقعا ؟ اوه ووه ! خیلی خوبه! اون به من گفته بود چقدر ناراحته که تو مثل قبل زیاد دور و برش نیستی و من هم بهش گفتم امروز میای. "***روزها گذشت و لیزا همچنان وسوسه اش را ادامه می داد و به محبوبیتش برمی گشت.من تمام حرکاتش و به اوج رسیدنش را تماشا کردم ، کاملا ساکت و نگران ، حتی با وجود اینکه تلاش او شروعی برای کم کردن بدگویی و خیره شدن بقیه نسبت به من بود.ولی انگار نتیجه ی معکوس داشت.روزی در کلیسا زیر گوش لیزا زمزمه کردم." نقشه ت داره نتیجه ی معکوس می ده . یه نفر شک کرده و شروع کرده به سؤال پرسیدن. "" اینقدر ملودرام نباش و غرغر نکن ، این اطراف قدرت مدام در حال تغییره. "" نه با وسوسه. "" تو که فکر نمی کنی شخصیت دلکش من بتونه این کارو به تنهایی انجام بده؟ "" معلومه که همچین فکری می کنم ! اما اگه کریستین همین الان این شخصیتتو لکه دار کرده باشه یه نفر دیگه ... "وقتی دو نفر در قسمت پایین تر نیمکت ها لبخند زدند ، حرفم را نیمه تمام گذاشتم.نگاهی اجمالی انداختم، آنها درست به من نگاه می کردند، حتی سعی نمی کردند پوزخندشان را مخفی کنند.به دوردست نگاه کردم، سعی کردم وجودشان را ندیده بگیرم.ولی لیزا نگاهشان را جواب داد . و خشمی ناگهانی صورتش را در برگرفت.چیزی نگفت اما لبخند پهن آنها زیر چشم غره ی لیزا کمرنگ شد.به آن ها گفت : " بهش بگین متاسفین . طوری هم بگین که باور کنه. "یک دقیقه بعد، آنها یه معذرت خواهی افتادند و تقاضای بخشش کردند.نمی توانستم باور کنم. او می توانست وسوسه را در اجتماع ، کلیسا ، و در مکان های دیگر نیز به کار ببرد.در نهایت نیروی آن دو برای عذرخواهی تمام شد، اما لیزا دست بردار نبود.با نیش و کنایه گفت : " از این بهتر نمی تونین عذر خواهی کنین؟ "چشمهایشان به خاطر احساس خطر گشوده شد. هر دو از این ترسیده بودند که ممکن است او را عصبانی کنند.سریع گفتم : " لیز. " بازویش را لمس کردم. " همه چی رو به راهه . من عذرخواهیشونو قبول کردم. "در صورتش هنوز هم عدم موافقیت دیده می شد تا اینکه سرانجام سرش را تکان داد و آن دو از فشار وسوسه رها شدند.آه ، هیچ وقت تا این حد احساس آسودگی برای شروعی دیگر نداشتم. احساس رضایت تاریک لیزا از طریق پیمان به سمتم هجوم آورد. این احساس برای او ناشناخته بود و من این را دوست نداشتم.باید حواسم را از رفتار دردسرساز او پرت می کردم. بنابراین شروع کردم به بررسی دیگران ، کار همیشگی ام.همان نزدیکی کریستین آشکارا به لیزا چشم دوخته بود. نگاه وحشتناکی روی صورتش بود. وقتی من را دید ، اخم کرد و رویش را برگرداند.دیمیتری مثل همیشه عقب نشسته بود. اولین بار بود که تمام گوشه و کنار کلیسا را برای وجود خطر جستجو نمی کرد، توی فکر بود ، حتی صورتش هم حاکی از درد بود. هنوز هم نمی دانستم برای چه به کلیسا می آمد. همیشه به نظر می رسید در حال کشمکش با چیزی است.در قسمت جلویی کلیسا کشیش دوباره در حال صحبت درباره ی سنت ولادیمیر بود." روح قوی او هدیه ای از سوی خداوند بود. وقتی او بیماران را لمس می کرد شفا می یافتند. فلج ها شروع به راه رفتن می کردند، و نابینایان می توانستند ببینند. هر کجا گام برمی داشت گلها شکوفه می دادند. "پسر ، موروی ها به سنت های بیشتری نیاز داشتند ...شفا دادن فلج و کور ؟تقریبا سنت ولادیمیر را از یاد برده بودم. میسون می گفت ولادیمیر مردم را زنده می کرده ، و این همزمان مرا یاد لیزا انداخت. سپس چیزهای دیگری حواسم را پرت کردند. مدتی بود در مورد سنت و آن نگهبان " بوسیده شده ی سایه " اش ( و پیمان بینشان ) فکر نکرده بودم. چطور تا به حال متوجه ی این نشده بودم ؟ خانم تنها کسی نبود که می توانست مانند لیزا دیگران را شفا بدهد ، سنت ولادیمیر هم می توانست ." مردم تمام مدت دور او جمع می شدند ، دوستش داشتند ، تعالیم او را دنبال می کردند و به موعظه هایش گوش می دادند. " برگشتم و به لیزا خیره شدم ، او هم نگاه حیرت زده ای به من کرد و گفت : " چی شده ؟ "وقت این را نداشتم که در جزئیات دقیق شوم ( حتی نمی دانستم می توانم واژه ها را کنار هم بگذارم یا نه ) زیرا به محض اینکه مراسم تمام شود باید به زندان خانگی ام برگردم.***بعد از برگشتن به اتاقم در اینترنت به دنبال ولادیمیر گشتم. اما جستجوی بی فایده ای بود. لعنتی.میسون زمانی که کتابخانه را گشته بود ، به من گفته بود که کتاب های کمی آن جا پیدا می شود. چرا هیچ کجا چیزی نبود ؟چرا راهی برای پیدا کردن اطلاعاتی راجع به این سنت خرفت وجود نداشت ؟ کریستین روز اول به لیزا چه چیزی گفته بود. آه جمله را به یاد آوردم." اونجا یه جعبه پر از دست نوشته های سنت ولادیمیر مجنونه. "دست نوشته در اتاق زیرشیروانی کلیسا بود. کریستین به آن اشاره کرده بود. باید نگاهی به آنها می انداختم ...نمی توانستم از کشیش بپرسم . چه عکس العملی نشان می داد وقتی می فهمید دانش آموزان آن بالا رفته اندو باید به خلوت کریستین خاتمه می دادم. اما شاید کریستین خودش هم کمک بکند.امروز یکشنبه بود و تا فردا بعد از ظهر نمی شد او را ببینم. از آن گذشته نمی داستم شانسی پیدا کنم که با او تنهایی صحبت کنم یا نه. در همان حال که آماده ی رفتن به سمت کلاس تمرینم می شدم جلوی آشپزخانه ی خوابگاه ایستادم تا یک گیلاس گرانول بردارم. از کنار مایلز و آنتونی ، دو نفر از نوآموزان گذشتم. مایلز وقتی مرا دید با صدای آرامی گفت : " چطور پیش می ره رز ؟ تنهایی اون کارو می کنی ؟ کمک نمی خواهی ؟ "آنتونی خندید. " نمی تونم گازت بگیرم ، اما به جاش می تونم یه چیز دیگه بهت بدم . "مجبور بودم از دربی عبور کنم که آنها نزدیکش ایستاده بودند. با نگاهی حاکی از خشم به سمت در حرکت کردم . اما میلز مچ دستم را گرفت و پیچاند. دستش روی باسنم سر خورد.خودم را عقب کشیدم و گفتم : " دستتو بکش تا صورتتو له نکردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA