انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
"در همان حال مشتی به آنتونی کوبیدم.آنتونی گفت : " بی خیال. فکر می کردم بتونی همزمان با دو نفر باشی. "صدای دیگری فریاد زد : " اگه جفتتون این جا رو ترک نکنین خودم یه حالی بهتون می دم. " میسون بود ، قهرمان من.مایلز گفت : " تو هم مثل این احمقی آشفورد . "او بزرگتر از میسون و آنتونی بود ، مرا رها کرد و به سمت میسون رفت. آنتونی مرا عقب کشید ، برایش مهم نبود دعوایی صورت بگیرد یا نه. می خواست کارش را انجام بدهد. تستسترون زیادی در هوا جریان داشت.

بطوریکه احساس می کردم به ماسک احتیاج دارم.مایلز از میسون پرسید : " تو هم دوست داری با او باشی ؟ نمی خواهی اونو با ما شریک بشی. "" یک کلمه دیگر در این مورد حرف بزنی ، سر تو گوش تا گوش می برم. "" چرا ؟ اون فقط یه ه.ر.ز.ه ی خونی بی ارزش ... "میسون مشتی به سر مایلز کوبید. به نظر نمی رسید سرش شکافته شده باشد. هیچ نشانه ای از خون ریزی یا شکستگی دیده نمی شد ولی به نظر آسیب دیده بود. چشمهایش بیش از اندازه گشاد شدند و یک دفعه به طرف میسون حملخ ور شد. همزمان صدای باز شدن در سالن آمد و هر دو در سر جایشان خشک شدند.

مثل تازه کارهایی که در مبارزه دچار وحشت شده باشند.میسون پوزخندی زد." احتمالا نگهبانا هستن. نمی خوای بفهمن که یه دخترو کتک زدی. "مایلز و آنتونی نگاهی رد و بدل کردند.
آنتونی گفت : " زود باش بیا بریم ، وقت نداریم . "مایلز با میلی به دنبالش راه افتاد. " بعدا میام سراغت آشفورد. "موقعی که آنها رفتند ، من رو به میسون کردم و گفتم : " یک دخترو کتک زدی ، ها ؟ "او با سردی گفت : " قابلی نداشت! "" هیچ نیازی به کمک تو ندارم. "" معلومه که نداری ، تو همیشه هر کاری به تنهایی انجام می دی. "" اونا فقط منو گرفته بودن.آخرش خودم یه جوری باهاشون کنار می اومدم. نمی خوام رفتارم مثل ... مثل یک دختر باشه. "" تو یه دختری و منم فقط می خواستم کمکت کنم. "نگاهی به انداختم و چهره ی گرم و صمیمی اش را دیدم. و این به آن معنی است که از دستم عصبانی نبود. از نظر او من یک ه.ر.ز.ه نبودم ، در حالی که اخیرا خیلی ها این فکر را می کردند." خب ... متشکرم و متأسفم از اینکه سرزنشت کردم. "ما کمی دیگر صحبت کردیم و وادارش کردم بیشتر در مورد شایعاتی که در آکادمی هست حرف بزند. او به بالا رفتن محبوبیت لیزا اشاره کرد ، اما به نظرش چیزی عجیبی نبود در همین حین که صحبت می کردیم متوجه ی نگاه های عاشقانه ی او به خودم شدم و این احساس او ، من را ناراحت می کرد. من همیشه گناهکارم!مگر با او بودن چقدر می توانست برایم سخت باشد؟ واقعا از اینکه با او بیرون نمی رفتم شگفت زده بودم! زیرا آدم خوب و بامزه ای بود، نگاه های زیبایی هم داشت .

ما زمان زیادی با هم بودیم ... ولی چرا برخلاف بقیه درست زمانی که او مرا می خواهد ، احساسی نسبت به او ندارم؟ چرا من نمی توانستم احساساتش را جئاب بدهم!قبل از اینکه سؤال کردن از خودم را تمام کنم جوابش را گرفتم. من نمی توانستم دوست دختر میسون باشم . نه زمانی که فردی را تصور می کردم که مرا در آغوش گرفته و با لهجه ی روسی اش در گوشم نجوا می کند. میسون از روی تحسین مرا تماشا می کرد ، بدون اینکه بداند در سر من چه می گذرد ، ، نگاه هایی که عاشقانه و ستایشگر بودند. و من همان لحظه فخمیدم چطور می توانم از احساسش به نفع خودم استفاده کنم .با کمی احساس گناه، بحث را به موضوع های عاشقانه تغییر دادم که به دنبالش میسون برافروخته تر شد.کنار او به دیوار تکیه دادم ، طوری که آرنج هایمان در تماس باشند ، که این تماس باعث به وجود آمدن لبخند کمرنگی در او شد." میدونی ، من هنوز با کارهای قهرمانانه ی تو موافق نیستم.

ولی تو اون ها رو ترسوندی ، که تقریبا با ارزش بود. "" ولی تو موافق نیستی ؟ "انگشتانم را روی بازو او به حرکت درآوردم. " نه ، منظورم اینکه ، در اصل چیز خوبیه ، اما در عمل نه. "خندید. " اینطوری که می گی نیست. " دست مرا گرفت و نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت. " بعضی وقت ها باید نجاتت بدم. "" فکر کنم از اینکه دیگران رو مدام نجات بدی خسته می شی. "" منم فکر می کنم تو نمی دونی چی منو خسته می کنه. نجات دادن دوشیزه خانمی مثل شما باعث افتخاره. "بحث را تمام کردم تا میسون بیشتر از این از کلمه ی دوشیزه استفاده نکند.


" پس ثابت کن. یه لطفی در حق من بکن تا بهم ثابت بشه. "سریع گفت : " حتما فقط اراده کن . "" باید یه پیغام به کریستین ازرا بدی. "اشتیاقش با شک و تردید همراه شد. " چی ... ؟ تو که جدی نمی گی ؟ "" چرا کاملا جدی دارم می گم. "" رُز ... من نمی تونم با اون حرف بزنم . تو که می دونی. "" فکر کردم قراره بهم کمک کنی. فکر کنم کمک کردن به یه دوشیزه با افتخارترن کاریه که می شه انجام داد. "" الان دقیقا نمی دونم چقدر افتخار این وسط وجود داره. "با سوزنده ترین نگاه ممکن به او خیره شدم." می خوای چی بهش بگم ؟ "" بهش بگو من به کتاب های سنت ولادیمیر نیاز دارم . همونایی که توی جعبه ان . باید اونا رو سریعتر به من برسونه. بگو به خاطر لیزاست. بهش بگو ... بگو که شب ِ گردهمایی بهش دروغ گفتم. "تاملی کردم . " بگو متاسفم . "" این هیچ معنایی نداره. "" نباید هم داشته باشه. فقط انجامش بده ، لطفا ، باشه؟ "دوباره لبخند زیبایی زدم.وقتی دید چه کاری باید انجام دهد، با عجله به سمت تالار ناهارخوری حرکت کرد و من هم به سمت کلاس تمرینم رفتم.فصل پانزدهممیسون پیغام مرا رساند . او من را روز بعد ، قبل از مدرسه پیدا کرد . جعبه ای پر از کتاب را نگه داشته بود.گفت : " آوردمشون. زودتر بگیرشون قبل از اینکه برای صحبت کردن با من تو دردسر بیفتی. "جعبه را در دستم گذاشت ، از وزنش نالیدم .پرسیدم : " کریستین اینا رو بهت داد؟ "" آره ، یه جوری برنامه ریزی کردم که کسی نفهمه . اون برخورد خاصی داره ، تا حالا دقت کردی؟ "" آره ، کردم. " لبخندی به او جایزه دادم ، که با چشمانش آن را خورد . " ممنونم ، این خیلی ارزش داره. "کتاب ها را به اتاقم بردم . مسخره بود ، کسی که آن طور از درس خواندن گریزان بود ، می خواست کتاب های چرند و خاک گرفته ی قرن چهاردهم را بخواند. وقتی اولین کتاب را باز کردم ، حدس زدم این ها باید بارها از روی نسخه اصلی بازنویسی شده باشند ، احتمالا کتاب اصلی این قدر قدیمی و دست نخورده باقی مانده است که تکه تکه شده باشد.

بعد از بررسی کتاب ها فهمیدم آن ها به سه دسته تقسیم می شوند : کتاب هایی که بعد از مرگ سنت ولادیمیر نوشته شده بودند ، آن هایی که در طول حیات او توسط شخص دیگری نوشته شده بودند و یک دفتر خاطرات که توسط خود او نوشته می شده است.سعی کردم حرف های میسون راجع به منابع اولیه و ثانویه را به خاطر بیاورم . دو گروه آخر مطالبی بودند که من به آن ها احتیاج داشتم.هر کسی که این کتاب ها را بازنویسی کرده بود ، به حد کافی آنها را تغییر داده بود تا مجبور نباشم انگلیسی قرون وسطی را تحمل کنم ، یا حتی روسی ، احتمالا سنت ولادیمیر در چنین کشور کهنی زندگی می کرده.امروز ، مادر ساوا را که مدتی بود از درد معده اش رنج می برد شفا دادم . بیماری او کاملا از بین رفته است ، ولی خداوند نخواست که چنین کاری را به آسانی انجام دهم. احساس ضعف و سرگیجه می کنم و جنون سعی دارد ذهن مرا تسخیر کند . هر روز خدا را به خاطر آنا ، بوسیده شده ی سایه ، تشکر می کنم. بدون او ، هرگز نمی توانستم تحمل کنم.باز هم آنا ، بوسیده شده ی سایه. ولادمیر درباره او زیاد حرف می زد.

دفتر خاطراتش بیشتر پر از موعظه بود ، مانند آنچه در کلیسا شنیده بودم ، ولی در بقیه موارد مثل دفتر خاطرات بود : این که چگونه هر روزش را می گذرانده است و اگر این فشار روانی هولناک نبود ، تمام عمرش را به شفا دادن مردم مریض و حتی گیاهان می گذراند. در هنگام قحطی محصولات مزارع را بارور می کرد. ، و حتی گاهی غنچه را به شکفتن وا می داشت.در طول خواندنم ، بیشتر به فواید حضور آنا در کنار ولادمیر پی می بردم ، چون او واقعا دیوانه بود. هر قدر بیشتر از قدرتش استفاده می کرد مردم بیشتری به او مراجعه می کردند. بی هیچ دلیلی عصبانی و ناراحت می شد. او این را به شیاطین و موعوضات احمقانه دیگر ربط می داد ، ولی این بدیهی بود که او از افسردگی رنج می برد. حتی یک بار در خاطراتش به این اشاره کرد که قصد خودکشی داشته است ، اما آنا مانع او شده .زمانی که داشتم کتاب مردی درباره سنت ولادمیر را می خواندم متوجه نکته ایی شدم :و بسیاری از مردم گمان می کردند که این معجزه است . قدرتی که ولادمیر مقدس روی مردم داشت. موروی ها و دمپایرها دورادور او جمع می شدند و از اینکه در کنار او بودند لذت می بردند. بعضی گفته اند که او تنها یک دیوانه است ، اما بسیاری از مردم دستورات او را عمل می کنند.

این روشی است که خداوند کسانی که مورد علاقه اش هستند را انتخاب می کند و اگر چنین پیامدها و لحظات ناامید کننده ای را به دنبال دارد ، تنها قربانی کوچکی است که باید در قبال موهبت هایی که به او داده شده ، پرداخت کرد.این مطلب شبیه مواعظ کشیش بود ، ولی من چیزی بیشتر از یک " شخصیت برتر " را که مردم به او عشق می ورزیدند و از او اطاعت می کردند را در او حس می کردم . من مطمئن بودم که ولادمیر از وسوسه بر روی پیروانش اشتفاده می کرد. بسیاری از موروی ها قبل از این که وسوسه ممنوع شود از آن استفاده می کردند ، ولی نمی توانستند آن را روی موروی ها و دمپایرها به کار بگیرند. فقط لیزا می توانست. کتاب را بستم و به تخت تکیه دادم.ولادمیر گیاهان و حیوانات را شفا می داد. او می توانست هر کسی را وسوسه کند. و همه این کارها و استفاده از آن جادوها ، او را دیوانه و افسرده می کرد.عجیب تر از اینها ، مردم نگهبان ِ او را با نام بوسیده شده ی سایه می شناختند. این عبارت من را مضطرب می کرد ، حتی زمانی که برای اولین بار آن را شنیده بودم ..." تو بوسیده شده ی سایه هستی .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تو باید مراقب لیزا باشی! "خانم کارپ این جمله را با فریاد به من می گفت. دستانش لباسم را چنگ نزده بود و مرا تکان می داد.این حادثه دو سال پیش ، زمانی اتفاق افتاد که من کتابی را که به امانت گرفته بودم در طبقه دوم ساختمان اصلی پس می دادم.تقریبا نزدیک ساعت خاموشی بود و سالن خالی شده بود. صدای هیاهویی شنیدم ، سپس خانم کارپ با چشمان آشفته مرا به گوشه دیوار هل داد و گفت : " فهمیدی؟ "به حدی دفاع شخصی بلد بودم که او را به عقب هل دهم ، و لی منجمد شده بودم. گفتم : " نه. "" اونا دارن میان من رو ببرن، برای بردن اون هم میان. "" کی ؟ "" لیزا. تو باید از اون مراقبت کنی. هر چی بیشتر ازش استفاده کنه بدتر می شه ، رز. قبل از اینکه اون ها بفهمن متوقفش کن، قبل از اینکه بفهمن و اون رو هم ببرند . اون رو از اینجا ببر بیرون. "" من ... یعنی چی که ببرمش بیرون؟ بیرون از ... منظورتون آکادمیه ؟ "" آره ! شما باید اینجا رو ترک کنین ، تو در مقابل اون مسئولی ، همش به تو بستگی داره ، اونو از اینجا ببرش بیرون! "حرف هایش احمقانه بود. هیچکس تا به حال آکادمی را ترک نکرده بود .اما وقتی که او مرا گرفته بود و در چشمانم خیره شده بود ، چیز عجیبی را حس می کردم.

احساسات مبهمی که مثل ابر روی مغزم را می پوشاندند. ناگهان چیزی که می گفت به نظرم کاملا معقولانه آمد ، معقول ترین حرف دنیا. بله ، من باید لیزا را از اینجا بیرون ببرم، بیرون ...صدای پاهایی در سالن پیچید و گروهی از نگهبانان ما را محاصره کردند. آن ها را نمی شناختم ، زیرا در آکادمی کار نمی کردند. او را از من جدا کرده و دستگیرش کردند. یکی از نگهبان ها از من پرسید حالم خوب است یا نه ، ولی من فقط به خانم کارپ خیره شده بودم.


او فریاد زد : " نذار از قدرتش استفاده کنه ، نجاتش بده ، از دست خودش نجاتش بده ! "نگهبانان بعدا به من توضیح دادند که او حال خوشی نداشت و او را به محلی بردند که بتواند سلامتیش را به دست آورد. ان ها به من اطمینان دادند که در امنیت است و از او مراقبت می کنند.اما او باز نگشت.به زمان حال برگشتم و سعی کردم چیزهایی که در کتاب خوانده بودم را کنار هم بچینم. سنت ولادمیر ، خانم کارپ ، لیزا.چکار باید بکنم.یک نفر چند ضربه ی سریع به درب اتاقم زد و من را از خاطراتم بیرون کشید. در زمان تنبیهم ، هیچکس به دیدنم نیامده بود. حتی کارکنان . وقتی در را باز کردم میسون را دیدم که در سالن ایستاده بود.از او پرسیدم : " دوبار تو یه روز ؟ چطور تونستی بیای اینجا؟ "لبخند بی خیالی زد : " یه نفر تو سطل آشغال یکی از دستشویی ها کبریت روشن انداخته.چه آدمایی پیدا می شن. به هر حال یر همه ی کارکنان گرمه . زود باش.
"سرم را تکان دادم. آتش به پا کردن لطف بزرگی بود. کریستین آن را انجام داده بود و حالا هم میسون تا اینجا آمده بود.گفتم : " متاسفم. نمی شه منو آزاد کنید. اگر گیر بیفتم ... "" دستور لیزا ست. "دهانم را بستم و اجازه دادم که او مرا قاچاقی از ساختمان بیرون ببرد. به خوابگاه موروی ها رفتیم و به طرز معجزه آسایی مرا به اتاق لیزا برد، بدون اینکه کسی بفهمد.شواهد نشان نمی دادند که آتشی هم در ساختمان باشد. در اتاقش مهمانی بزرگی بر پا بود ، لیزا ، کامیل ، کارلی ، آرون و چند نفر دیگر از سلطنتی ها دور هم نشسته بودند و می خندیدند و به موسیقی بلند گوش می کردند و شیشه های ویسکی را رد و بدل می کردند. بدون میا ، بدون جسی.چند لحظه بعد متوجه ناتالی شدم. گوشه ایی خارج از گروه نشسته بود. کاملا واضح بود که نمی داند باید چطور با بقیه رفتار کند.


تردیدش کاملا واضح بود.لیزا روی پایش تلو تلو خورد ، احساسات محوش نشان می دادند مدتی است که مست کرده است.گفت : " رُز. " با لبخندی خیره کننده به سمت میسون برگشت و گفت : " تو آوردیش. "او خم شد و گفت : " در خدمتم. "امیدوار بودم میسون تنها این واکنش را برای هیجانش بروز داده باشد ، نه وسوسه ی لیزا.لیزا دستش را دور کمر من حلقه کرد و مرا به سمت بقیه کشید و گفت : " بیا پیش ما. "" برای چی دارین امشب جشن می گیرین ؟ "" نمی دونم. خلاص شدن تو برای امشب چطوره ؟ "چند نفر به سلامتی من لیوان هایشان را بالا گرفتند و نوشیدند . زندر بادیکا دو لیوان دیگر را پر کرد و به دست من و میسون داد . لیوانم را با لبخند گرفتم ، در حالی که اصلا حس خوبی نسبت به این مهمانی نداشتم. در زمانی نه چندان دور به چنین مهمانی خوش آمد می گفتم و در سی ثانیه مشروبم را می خوردم . این که سلطنتی ها با لیزا مثل یک الهه رفتار می کردند مرا اذیت می کرد ، انگار هیچ یک از آنها به خاطر نمی آورد من همان کسی هستم که متهم به ف.ا.ح.ش.ه خونی هستم.لیزا علی رقم اینکه لبخند می زد و می خندید کاملا ناراحت بود. پرسیدم : " ویسکی رو از کجا گیر آوردین ؟ "آرون که خیلی نزدیک به لیزا نشسته بود جواب داد : " آقای ناگی. "همه می دانستند که آقای ناگی بعد از مدرسه همیشه مست بود و انباری از مشروب در محوطه ی آکادمی نگه می داشت. او همیشه مکان های جدید برای پنهان کردن بطری هایش می یافت و دانش آموزان هم همیشه آنها را پیدا می کردند.لیزا به شانه آرون تکیه داد : " آرون کمکم کرد که برم تو اتاقش و اینارو بردارم . توی کمد رنگ ها قایمش کرده بود. "همه خندیدند و آرون نگاهی حاکی از پرستش مطلق به او انداخت . جالب اینجا بود که لیزا از هیچ وسوسه ای روی او استفاده نکرده بود. او دیوانه ی لیزا بود ، همیشه.چند لحظه بعد ، میسون آرام در گوشی پرسید : " چرا نمی خوری ؟ "نیم نگاهی به لیوانم انداختم و تقریبا غافلگیر شدم ، تقریبا پر بود. " نمی دونم . فکر نمی کنم نگهبان ها اجازه داشته باشند در حال خدمت مشروب بخورند. "" تو که هنوز نگهبانش نیستی. حالا حالا هم نمی شی. از کی تا حالا این قدر مسئولیت پذیر شدی؟ "من واقعا مسئولیت پذیر نبودم ، ولی داشتم به چیزی که دیمیتری درباره تعادل بین تفریح و وظیفه گفته بود فکر می کردم. تنها می دانستم که نباید با توجه به موقیعیت های آسیب پذیری که لیزا اخیرا در آن ها قرار می گرفت مست بشوم. از جای تنگی که بین میسون و لیزا داشتم بلند شدم و کنار ناتالی نشستم." سلام نات. امشب خیلی ساکتی. "لیوانش مثل من پر بود.
" تو هم همینطور. "بع نرمی خندیدم . " فکر کنم آره . "سرش را کج کرد و به میسون و سلطنتی ها نگاه کرد. از وقتی که من آمده بودم ویسکی بیشتری خورده بودند و مشخصا الان بیشتر مست بودند." عجیبه ، نه ؟ همیشه تو توی مرکز توجه بودی ، ولی حالا لیزا همه رو حلب کرده. "با تعجب پلک زدم . قضیه را از این زاویه بررسی نکرده بودم. " آره ، احتمالا. "زندر در حالی که به سمت من می آمد و نوشیدنی اش را روی زمین می ریخت گفت : " هی رز ، چه حسی داره ؟ "" چی چه حسی داره ؟ "" که بذاری کسی خونتو بخوره ! "همه ساکت شدند . انگار منتظر پاسخ من بودند." آره آره ، می دونم که کاری با جسی و رالف نکردی . ولی شما دو تا این کارو کردین ، درسته ؟ وقتی فرار کرده بودین ؟ "لیزا گفت : " راحتش بذار. " وسوسه خیلی خوب عمل می کند ، اما تنها در صورتی که با لیزا چشم در چشم باشی.

" منظورم این بود که خیلی باحاله . شما دو تا کاری رو کردین که باید می کردین ، درسته ؟ اون جوری نیست که انگار تو یه خون دهنده ایی. من فقط می خوام بدونم چه حسی داره.دنیله زلسکی یه بار اجازه داد که گازش بگیرم ، گفت شبیه هیچ چیزی نیست. "صدایی شبیه " ایییی " از همه دخترها شنیده شد. داشتن س.ک.س و خوردن خون دمپایرها کار کثبفی بود، ولی بین موروی آدم خواری بود.کامیل گفت : " داری دروغ می گی. "" نه ، جدی می گم. فقط یه گاز کوچولو بود. اصلا مثل خون دهنده ها خون زیادی نداد . تو دادی؟ "دست خالی اش را دور شانه ام انداخت. " خوشت اومده بود؟ "صورت لیزا رنگ پریده و آرام بود. الکل همه احساسات خشنش را خاموش کرده بود ، ولی هنوز می دیدم که چه حسی دارد. افکارش از خشم تاریک و ترسناک شده بود. او همیشه ادراک خوبی از احساساتش داشت – بر عکس من – و لی تنها یک بار احساساتش مثل این زبانه کشیده بود. دفعه قبل در یک مهمانی بود ، بسیار شبیه یه همین مهمانی . چند هفته بعد از بردن خانم کار.گِرِگ داشکوف ، پسر عموی دور ناتالی ، یک مهمانی در اتاقش بر پا کرده بود. ظاهرا والدینش در آکادمی آشناهایی داشتند ، چون او یکی از بزرگترین اتاق های خوابگاه را داشت. او قبل از تصادف با برادر لیزا دوست بود ، و دوست داشت خواهر کوچکتره آندره را نیز در جمع خود خود بپذیرد .

گِرِگ حتی من را نیز دعوت کرده بود و ما تمام شب کنار هم بودیم . برای یک سال دومی مثل من، وقت گذراندن با سلطنتی های سال سومی موفقیت بزرگی بود.آن شب در نوشیدن الکل زیاده روی کرده بودم، اما هنوز مراقب لیزا بودم. لیزا همیشه مرزی از ارتباط با مردم اطرافش داشت ، اما هیچکس متوجه نمی شد ، او خیلی راحت با بقیه ارتباط برقرار می کرد. گیجی من حجم زیاد احساسات او را از من دور نگه می داشت ، ولی تا زمانی که خوب به نظر می رسید نگران نبودم.در حین بوسیدن من ، گِرِگ ناگهان سرش را بالا آورد و به چیزی بالای شانه هایم نگاه کرد.در حالی که روی پاهایش نشسته بودم ، گردنم را چرخاندم : " چیه ؟ "او سرش را با تعجب تکان داد : " وید یه خون دهنده آورده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"نگاهش را تا جایی که " وید ودا " ایستاده بود دنبال کردم. دستانش را دور دختر شکننده ای هم سن و سال من حلقه کرده بود. او انسان زیبایی بود ، با موهای مواج بلند و پوستی سفید، مانند ظروف چینی ، که در اثر از دست دادن مقدار زیادی خون به این رنگ درآمده بود.چند پسر اطراف وید ایستاده بودند و می خندیدند و به صورت و موهای آن دختر دست می زدند.در حالی که نگاه بی رنگ و گیجش را تماشا می کردم ، گفتم : " اون همین جوریشم امروز خیلی حون داده. "گرگ دستش را پشت گردنم گذاشت و در حالی که مرا به سمت خود برمی گرداند گفت : " اونا بهش صدمه ایی نمی زنن.

"در حالی که طولانی تر از قبل یکدیگرا می بوسیدیم دستی به شانه ام خورد : " رُز. "به صورت لیزا نگاه کردم . حالت دلواپس او مرا وحشت زده کرده بود ، زیرا نمی توانستم احساسات پشت آن را بخوانم . خیلی آبجو خورده بودم. از روی پای گرگ پایین آمدم.گرگ پرسید : " کجا داری می ری ؟ "" بر می گردم . " لیزا را به طرفی کشیدم و ناگهان آرزو کردم که کاش هشیار بودم." چی شده ؟ "" اونا . "او به سمت پسرهایی که نزدیک خون دهنده ایستاده بودند اشاره کرد. هنوز پسرها دور او جمع شده بودند و وقتی تکان خورد تا به یکی از آن ها نگاه کند رد باریک قرمزی را دیدم که از خراشی در گردنش پایین می آمد.

آنها داشتند گروهی از او خون می گرفتند ، به نوبت او را گاز می گرفتند و درخواست کثیفی از او می کردند. او هم با بی خیالی به آنها جواب می داد.لیزا به من گفت : " اونا حق ندارن این کارو بکنن. "" اون یه خون دهنده است. هیچکس مانع اونها نمی شه. "او ملتمسانه به من نگاه کرد ، چشم هایش ترکیبی از آسیب ، عصبانیت و بی عدالتی بود. " تو جلوشونو می گیری ؟ "از زمان کودکیمان من همیشه شخصیت مهاجم بودم . نمی توانستم بنشینم و ببینم که او ناراحت است و از من می خواهد که همه چیز را درست کنم ، و کاری انجام ندهم.پرسیدم : " تو اینقدر بدبختی که مجبوری به دخترا مواد بدی تا چیزی رو که می خوای بهت بدن ، وید ؟ "او در حالی که داشت لب هایش را روی گردن دختر می گذاشت پرسید : " چیه ؟ کارت با گرگ تموم شده و دنبال چیز بیشتری می گردی ؟ "دست هایم را به کمرم زدم و امیدوار بودم خشمگین به نظر بیایم. واقعیت این بود که من به خاطر آبجوی زیادی که خورده بودم احساس تهوع داشتم.
" هیچ مخدری باعث نمی شه که من حتی به تو نزدیک بشم. "چند نفر از دوستانش خندیدند. " ولی شاید تو بتونی با اون ه.ر.زه ایی که اونجاست رو هم بریزی . به نظر میاد به اندازه ی کافی خوشحالت می کنه . این دخترو لازم نداری. " چند نفر دیگر هم خندیدند.آهسته گفت : " این دیگه به تو ربطی نداره . اون فقط ناهار منه. " غذا خطاب کردن یه خون دهنده چیزی بدتر از دمپایرهایی بود که ف.ا.ح.ش.ه خونی شده بودند." این اتاق جای خون گرفتن نیست. کسی نمی خواد اینو ببینه. "یک دختر سال سومی با من موافقت کرد : " آره کارت واقعا حال به هم زنه. "چند نفر از دوستانش تائید کردند.وید به همه ما نگاه کرد ، ولی نگاهش به من از همه بدتر بود. " باشه . هیچکدومتون اینو نمی بینین . بیا. "بازوی خون دهنده را گرفت و او را با خشونت به بیرون هل داد. دختر بی تعادل به دنبال او از اتاق بیرون رفت و به آرامی شروع به ناله کرد.به لیزا گفتم : " بیشترین کاری بود که می توانستم بکنم.

"در حالی که شوکه شده بود به من نگاه کرد : " اون داره دختره رو می بره به اتاقش . حتما می خواد کار وحشتناک تری باهاش بکنه . "" لیزا منم اینو دوست ندارم ، ولی نمی تونم که اونو فراری بدم. "پیشانیم را مالیدم : " می تونم برم بهش مشت بزنم یا چیزی شبیه این ، و لی حس می کنم دارم بالا میارم. "صورتش تیره شد و لبش را گاز گرفت : " اون حق نداره این کارو بکنه . "" متاسفم . "وقتی داشتم به صندلی گرگ بر می گشتم ، نسبت به آنچه اتفاق افتاده بود احساس بدی پیدا کردم. من هم به اندازه ی لیزا از این که ببینم خون دهنده ایی مورد سوء استفاده قرار بگیرد متنفر بودم .
این به من یادآوری می کرد که بیشتر پسرهای موروی فکر می کردند می توانند با دخترهای دمپایر همین رفتار را بکنند. ولی من نمی توانستم در این جنگ پیروز شوم. نه امشب.گرگ من را حرکت داد تا زاویه ی بهتری نسبت به گردنم داشته باشد ، که باعث شد به عقب نگاهی بیندازم و دیدک که چند دقیقه است که لیزا رفته است.از پاهای گرگ پایین آمدم و گفتم : " لیزا کجاست ؟ "" احتمالا دستشویی. "نمی توانستم چیزی از طرف پیمان حس کنم . الکل آن را بی حس کرده بود . بعد از اینکه به راهرو قدم گذاشتم، از فرار از موسیقی و صدای بلندش نفس راحتی کشیدم.
. راهرو ساکت بود ، اما سر و صدایی از چند اتاق آن طرف تر به گوش می رسید . در نیمه باز بود، خودم را به داخل کشیدم.دختر خون دهنده از ترس گوشه ای خم شده بود . لیزا با دستانی گره خورده و صورتی وحشتنکا ایستاده بود و با نگاهی مصمم به وید خیره شده بود. وید هم با چشمانی مسحور به او نگاه می کرد .

چوب بیسبالی در دست داشت که به نظر می رسید از آن استفاده هم کرده است. اتاق به هم ریخته بود. قفسه های کتاب ، استریو ، مثل ...لیزا به نرمی گفت : " چنجره رو هم بشکن. زود باش. مشکلی نیست. "وید ، بی اختیار به سمت چنجره بزرگ و رنگ شده حرکت کرد. به او خیره شدم ، و وقتی چوب را عقب برد و شیشه را خرد کرد ، دهانم ار تعجب باز مانده بود. تکه های تیز شیشه همه جا ریخته بود. نور صبحگاهی که همیشه مخفی می شد به داخل آمد . او در زیر نور خورشید به خودش لرزید ، اما حرکتی نکرد.به او گفتم : " لیزا ، بس کن . مجبورش کن بس کنه. "" اون باید خیلی زودتر از این بس می کرد. "حالت سخت چهره اش را شناختم . هیچ وقت او را تا این حد ناراحت ندیده بودم ، و اخیر هم دست به چنین کارهایی نمی زد. می دانستم که او چه می کرد. البته که می دانستم. وسوسه.

به خاطر تمام چیزی که می دانستم ، لیزا برای ثانیه ایی از فکر اینکه وید را مجبور کند با چوب خودش را بزند دور شد." خواهش می کنم لیزا . خواهش می کنم دیگه این کارو نکن. خواهش می کنم. "در بین سرگیجه ی ناشی از الکلم ، قطره ای از احساساتش را حس کردم.چنان قوی بودند که مرا شوکه کردند. سیاه ، خشمگین و بی رحم. احساسات تکان دهنده ایی از لیزای مقاوم و دوست داشتنی ساطع شد. من او را از دوران پیش دبستانی می شناختم ، آما در آن لحظه ، او را به سختی می شناختم.و من ترسیده بودم.تکرار می کردم : " لیزا، لطفا. ارزشش رو نداره . فراموشش کن. "او به نگاه نکرد. چشم های طوفانی اش روی وید متمرکز شده بود.او به آرامی چوب را برداشت، آن قدر بالا آورد که با جمجمه اش در یک سطح قرار گرفت." لیزا ، این کارو نکن. " خدا من . دیگر می خواستم با او گلاویز شوم.

یا چیزی شبیه این ، تا متوقفش کنم.لیزا گفت : " اون باید قبلا بس می کرد. " چوب حرکت کرد. دقیقا در فاصله ایی بود که می توانست ضربه اش را بزند. " نباید این کارو با اون دختر می کرد . کسی نمی تونه با کسی این رفتارو بکنه . حتی با خون دهنده ها. "آرام گفتم : " ولی تو اونو می ترسونی . نگاهش کن. "اون اتفاق نیفتاد ، ولی بعد لیزا اجازه داد که نگاهش به سوی دختر کشیده شود.دختر انسان هنوز در گوشه ایی کز کرده بود و دستانش را برای محافظت دورادورش گرفته بود. چشم های آبی خیسش هشیار شده بود و از آن ها نوری ساطع می شد. از ترس گریه می کرد.صورت لیزا بی حس بود. می توانستم کشمکشی را درونش حس کنم که سعی داشت آن را کنترل کند. قسمتی از او نمی خواست که وید صدمه بخورد و در مقابل ، خشمی کورکورانه وجودش را فرا گرفته بود.چشمانش را بست و پلک هایش را به هم فشرد ، دست راستش را به سمت چپش حرکت کرد و ناخن هایش در گوشت دستش فرو رفت.

از درد لرزید ولی از طریق پیمان ، حس کردم که شوک درد او را از فکر وید دور کرده است.اجازه داد که وسوسه از بین برود و وید چوب را انداخت. ناگهان به نظر گیج می رسید. نفسی را که حبس کرده بودم بیرون دادم . صدای قدم هایی در راهرو می آمد. من در را باز گذاشتهبودم و سر و صدا توجه بقیه را جلب کرده بود. دو نفر از خوابگاه به داخل اتاق آمدند و وقتی خرابی های رو به رویشان را دیدند شوکه شدند." چه اتفاقی افتاده ؟ "همه به هم نگاه می کردند.

وید کاملا بهت زده به نظر می رسید. او به اتاق ، چوب و سپس به من لیزا نگاه کرد.گفت : " نمی دونم ... نمی دونم. "او به من نگاه کرد و ناگهان خشمگین شد : " چه غلطی ... این تو بودی ! تو می خواستی که این خون دهنده بره ! "همه با حالت استفهامی به من نگاه می کردند. در عرض چند ثانیه مغزم را به کار انداختم .تو باید مراقب اون باشی ، رز. هر چی بیشتر ازش استفاده کنه بردتر می شه . جلوشو بگیر قبل از اینکه بفهمند و اونو ببرند. اونو از اینجا ببر.می توانستم صورت خانم کارپ را در ذهنم ببینم . دیوانه وار درخواست می کرد. نگاهی مملو از تکبر به وید انداختم.

می دانستم که کسی از لیزا سؤالی نمی کند. کسی سعی نمی کرد از او اقرار بگیرد . حتی به او مشکوک نمی شدند." آره ، خب ، اگه تو می ذاشی اون بره ، لازم نبود این کارو بکنم. "نجاتش بده . از دستش خودش نجاتش بده.بعد از آن شب ، من هرگز مست نکردم . دیگر اجازه نمی دادم که تسلطم بر روی لیزا از بین برود.دو روز بعد در حالی که تنبیهم به خاطر تخریب وسایل آکادمی را انجام می دادم ، با لیزا فرار کردیم. حواسم را به اتاق لیزا برگرداندم .

دستان زندر دور من و نگاه خشمگن لیزا. می دانستم که دوباره سعی می کند ، ولی این موقعیت مرا به یاد تفاق دو سال پیش انداخت می دانستم که خودم باید آن را درست کنم.زندر گفت : " فقط یه کم خون ، من خیلی نمی خورم . فقط می خوام بدونم دمپایرها چه مزه ایی می دن. اینجا کسی اهمیتی نمی ده. "لیزا غرولند کرد : " زندر ، تنهاش بذار . "از زیر دستش لیز خوردم و لبخند زدم. دنبال پاسخ تلافی جویانه ایی می گشتم که از یک دعوا جلوگیری کند .
" بی خیال ، می خواستم آخرین نفری که این درخواستو ازم کرده بود کتک بزنم. اما خب راستش تو خیلی خوشگل تر از جسی ، حیف که از دست بدمت. "زندر گفت : " خوشگل ؟ من جاذبه ی جنسی فوق العاده ای دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"کرلی خندید :
" نه ، تو فقط خوشگلی . تد به من گفت یه ژل موی فرانسوی گرفتی. "
زندر مثل یک مثت آشفته دور خودش چرخید و به بقیه نگاه کرد تا از غرورش دفاع کند و من را فراموش کرد.تنش ناپدید شد و سعی کرد طعنه ایی که در مورد موهایش شنیده بود را جواب بدهد.
و در آن سوی اتاق ، لیزا با آسودگی به چشمانم نگاه کرد. لبخند زد و قبل از اینکه به طرف آرون برگردد ، با حرکت سری تشکر کرد.فصل شانزدهمروز بعد این که چقدر همه چیز از بار اولی که شایعه های جس و رالف شروع شده بود ، تغییر کرده باعث شد جا بخورم.برای بعضی از مردم من منبع بی پایان پچ پچ ها و خنده ها باقی مانده بودم. از طرف دوستان جدید لیزا دوستی و بعضی مواقع هم حمایت می شدم. روی هم رفته فهمیدم هم کلاسی های ما توجه کمتری نسبت به قبل به من نشان می دهند و این موضوع هنگامی که که چیز جدیدی حواس همه را پرت کرد ، کاملا به حقیقت پیوست.لیزا و آرون.
ظاهرا میا درباره ی مهمانی شنیده بود و زمانی که فهمید آرون بدون او آنجا بوده از عصبانیت منفجر شد. سر آرون غر زد و گفت اگر می خواهد با او باشد نمی تواند به لیزا بچسبد و اطراف او باشد. بنابراین آرون تصمیم گرفت دیگر نمی خواهد با میا باشد و همان روز صبح با او به هم زد و ... خب ... دنبال کار خودش رفت.حالا او لیزا تماما با هم بودند .
آنها با دستانی که در هم حلقه شده بود ، در سرسرا برای ناهار می ایستادند ، می خندیدند و حرف می زدند . لیزا طوری به آرون خیره شده می شد گویی آرون جذاب ترین چیز روی زمین است ، در حالی که احساساتش از طریق پیمان ، فقط یک علاقه ی معمولی را نشان می دادند.بیشتر این کارها ظاهری بود ، بدون اینکه آرون بفهمد و طوری به نظر می رسید انگار آماده است هر لحظه یک معبد جلوی پاهای لیزا بساد.و من ؟ احساس بدی داشتم.احساسات من مهم نبود هر چند با احساسات میا تقریبا برابری می کرد . سر ناهار او در دورترین قسمت تالار نسبت به ما نشسته بود و مستقیم به رو به رو نگاه می کرد و دلداری های دوستانش را نادیده می گرفت . گونه های رنگ پریده و گردش صورتی بودند و دور چشم هایش قرمز شده بود. وقتی از آنجا رد شدم چیزی نگفت .
خبری از شوخی های خودبینانه و نگاه های خیره و تمسخر آمیزش نبود . لیزا او را نابود کرده بود ، همانطور که خود میا این کار را با ما کرده بود . تنها کسی که از میا هم حال بدتری داشت ، کریستین بود. بر عکس میا او هیچ مشکلی با نگاه کردن به آن زوج خوشحال نداشت ، با بیزاری آشکاری که بر روی صورتش نقش بسته بود به آنها نگاه می کرد.بعد از تماشای لیزا و آرون که برای دهمین بار همدیگر را می بوسیدند ناهار را زودتر ترک کردم و به دیدار خانم کارمک رفتم ، معلمی که مبانی اولیه را درس می داد. مدتی بود که می خواستم چیزی از او بپرسم." اسمت رُزه ، درسته ؟ " اون به نظر متعجب به نظر می رسید نه مثل نصف معلم های دیگر که اخیرا عصبانی و آزرده می شدند.
" بله ، من یه سؤال درباره ی ، اِم ، جادو داشتم. "یکی از ابروهایش را بالا برد . نوآموزها کلاس جادو را نمی گذراندند. " البته ، چی می خوای بدونی ؟ "" من چند روز پیش به صحبت های کشیش درباره سنت ولادمیر گوش می کردم .... شما میدونین اون توی چه عنصری تخصص داشته ؟ ولادمیر منظورمه نه کشیش . "اخم کرد : " خدای من ، با این شهرتش تعجب می کنم چرا هیچوقت تخصصش مطرح نمی شه . من متخصص نیستم اما توی همه ی داستان هایی که ازش شنیدم اون هرگز کاری کاری رو که من به عنوان ارتباط با یکی از عناصر ذکر کردم ، انجام نداده. یا همین طور بود یا طور دیگه ای که ثبتش نکرده.

"یکم بیشتر پیش رفتم . " درباره ی شفاهایی که می داد چی ؟ آیا این یک عنصره که به شما اجازه می ده اون کارها رو بکنین؟ "لخند کوچکی روی لب هایش به وجود آمد. " نه ، تا اون جایی که من می دونم ، نه. کسایی که عقاید دینی دارند ممکنه بگن اون این کارها رو از طریق قدرت خدا انجام می داد نه از طریق جادوی یکی از عناصر . بعد از همه این چیزی که داستان ها در موردش با اطمینان صحبت می کنند اینه که اون پر از روح بوده. "" یعنی این ممکنه که اون هیچ تخصصی نداشته ؟ "لبخندش ناپدید شد. " رُز این سؤال ها واقعا درباره سنت ولادمیره ؟ یا درباره لیزاست ؟ "من من کنان گفتم : " نه دقیقا ... "" می دونم که براش سخته اونم جلوی همه همکلاسی هاش اما باید صبور باشه.
" با ملایمت گفت : " اتفاق می افته ، همیشه اتفاق می افته . "" ولی بعضی وقت ها نمی افته. "" به ندرت. اما من فکر نمی کنم لیزا جزو اون ها باشه. استعداد اون در هر چهار عنصر بیشتر از حد معموله حتی اگه تو هیچ کدوم متخصص نباشه . همین روزها یکی از اون ها خودش رو نشون می ده. "این یک ایده به من داد :

" امکان داره که در بیشتر از یک عنصر تخصص پیدا کرد ؟ "خندید و سرش را تکان داد : " نه . قدرت زیادی می خواد . هیچ کس نمی تونه اون همه جادو رو کنترل کنه. نه بدون اینکه عقلش رو از دست بده.اوه ، عالیه." باشه ، ممنون. "می خواستم آنجا را ترک کنم که یاد چیز دیگری افتادم . " هی ، شما خانم کارپ رو می شناختین ؟ اون توی چی تخصص داشت ؟ "خانم کارمک همون نگاه ناراحتی رو که بقیه ی معلم ها وقتی کسی درباره ی خانم کارپ حرف می زد رو به خودش گرفت . " در واقع ... "" چی ؟ "" من تقریبا فراموش کردم . فکر می کنم اون واقعا یکی از کسایی بود که هیچ وقت متخصص نشد. اون همیشه کنترل کمی روی هر چهار تا عنصر داشت. "***در طول بقیه ی کلاس های بعد از ظهر درباره ی حرف های خانم کارمک فکر می کردم ، تلاش می کردم تا روی تئوری لیزا – کارپ – ولادمیر کار کنم.همچنین به لیزا نگاه می کردم . خیلی ها الان می خواستند با او حرف بزنند برای همین زیاد متوجه سکوت من نشد.

اما می دیدم که هر چند وقت یک بار نگاه گذرایی به من می انداخت و لبخند می زد . نگاهش خسته بود . تمام روز خندیدن و وراجی کردن با کسایی که فقط کمی دوستشان داشت ، در حال گذاشتن اثر خودش بود.بعد از مدرسه بهش گفتم : " ماموریت انجام شد. می تونیم پروژه ی مغزشویی رو متوقف کنیم. "روی صندلی های توی حیاط نشستیم. لیزا پاهایش را یه عقب و جلود تکان می داد. " منظورت چیه ؟ "" تو انجامش دادی . جلوی همه رو از این که زندگی من رو وحشتناک تر کنن گرفتی. میا رو نابود کردی . آرون رو پس گرفتی. چند هفته باهاش بازی کن و بعد ولش کن برای بقیه ی سلطنتی ها . این طوری خوشحال تری . "" فکر نمی کنی من الان خوشحالم ؟ "" می دونم که نیستی .

بعضی از مهمونی ها جالبن اما تو از تظاهر کردن به دوستی با کسایی که دوستشون نداری و می دونم که خیلی هاشون رو واقعا دوست نداری ، متنفری. می دونم زندر چند شب پیش چقدر حالت رو گرفته. "" اون یه احمقه ، اما می دونم چطور باهاش کنار بیام. اگه از بودن باهاشون دست بردارم همه چیز مثل قبل می شه . میا دوباره شروع می کنه. این طوری اون دیگه نمی تونه اذیتمون کنه. "" ارزشش رو نداره وقتی چیزهای دیگه اذیتت می کنه. "" چیزی منو اذیت نمی کنه. " لحنش یکم تدافعی به نظر می رسید.با بدجنسی گفتم : " جدا ؟ به خاطر اینکه خیلی عاشق اونی ؟ برای اینکه نمی تونی صبر کنی تا دوباره باهاش س.ک.س داشته باشی ؟ "بهم خیره شد. " تا حالا بهت گفته گفته بودم می تونی بعضی وقت ها یه ه.ر.ز.ه بزرگ باشی ؟ "اون رو نادیده گرفتم . " من فقط دارم می گم تو بدن همه ی اینها خیلی چیزها برای نگرانی داری . تو داری خودت رو با همه وسوسه ای که استفاده می کنی نابود می کنی. "با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت . " رز، ساکت باش.
"" ولی این حقیقته . استفاده از اون در تمام مدت مغزت رو واقعا داغون می کنه. ""
فکر نمی کنی داری منحرف می شی ؟ "" خانم کارپ چی ؟ "صورت لیزا یک دفعه ثابت موند .
" اون چی ؟ "" تو ... تو دقیقا مثل اونی . "چشم هایش با عصبانیت برق زد . " نه نیستم. "" اونم شفا می داد. "شنیدن این که من درباره این موضوع حرف می زدم شوکه اش کرد. این موضوع مدت زیادی بود که روی ما سنگینی می کرد وتقریبا هیچ وقت درباره اش صحبت نکرده بودیم." این هیچ معنی ای نمی ده. "" تو اینطور فکر نمی کنی ؟ کس دیگه ای رو می شناسی که بتونه این کار رو بکنه ؟ یا وسوسه روی دمپایرها و موروی ها رو اجرا کنه ؟ "مخالفت کرد . " اون هیچ وقت از وسوسه ای مثل این استفاده نمی کرد. "" می کرد . همون شبی که رفت تلاش کرد تا این کار رو روی من انجام بده . داشت کار می کرد اما اون ها قبل از اینکه تمومش کنه بردنش .

"یعنی بردنش ؟ با تمام این ها یک ماه بعد بود که من و لیزا از آکادمی فرار کردیم . همیشه فکر می کردم این ایده ی من بوده اما شاید پیشنهاد خانم کارپ محرک اصلی این بوده است.لیزا بازوهایش را حلقه کرد . چهره اش بی اعتنا بود اما احساس پریشانی می کرد . " خب ، که چی ؟ که اون یه دیوونه مثل من بوده ؟ این هیچ معنی ای نمی ده .اون دیوونه شد چون ... خب این فقط اون بود که این طوری شد و ربطی به چیزهای دیگه نداره. "آرام گفتم :
" اما فقط اون نیست ، کس دیگه ای هم مثل شماهاست. کسی که من پیداش کردم. "
کمی مردد بودم . " تو سنت ولادمیر رو می شناسی ... "و این وقتی بود که من بالاخره همه چیز را به او گفتم . گفتم که چطور او ، خانم کارپ و سنت ولادمیر می توانستند و می توانند همه چیز را شفا بدهند و از چیزی مافوق وسوسه استفاده کنند. با وجود اینکه باعث ناراحتیش می شد گفتم چطور آنها خیلی راحت ناراحت و افسرده می شدند .
تلاش کردند به خودشان آسیب برسانند .بدون اینکه به چشم هایش نگاه کنم گفتم : " اوت تلاش کرد تا خودش رو بکشه .

من حواسم به خراش های روی پوست خانم کارپ بود انگار که خودش رو چنگ انداخته بود. اون تلاش می کرد تا با موهاش پنهانش کنه اما من می تونستم زخم های قدیمی رو ببینم و بفهمم که کی زخم های جدید اضافه شده . "اصرار کرد : " بازم معنی نمی ده . این ... اینا همش تصادفیه. "به نظر می رسید که می خواهد باور کند و قسمت هایی از وجودش این را باور کرده بود اما یک قسمت دیگر از ... یک تکه ی نا امید از وجودش برای مدت زیادی بود که می خواست بداند دیوانه نیست ، که تنها نیست.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حتی اگر اخبار بدی هم بود حداقل الان می دانست که افراد دیگری هم مثل او وجود دارند." این تصادفیه که هیچ کدوم از اون ها تخصصی نداشته اند ؟ "گفت و گویم را با خانم کارمک برایش باز گو کردم و تئوریم درباره ی تخصص داشتن در هر چهار عنصر را برایش توضیح دادم و نظر خانم کارمک درباره ی این که چطور می تواند کسی را از بین ببرد.وقتی حرف هایم تمام شد لیزا چشمهایش را مالید و آرایشش را کمی خراب کرد . لبخند ضعیفی به من زد . " نمی دونم کدومش دیوانه کننده تره : این چیزهایی که داری بهم می گی یا این حقیقت که تو برای فهمیدن اینا رفتی سراغ مطالعه. "خندیدم . به خاطر همین شوخی احساس خلاصی می کردم . " هی ، منم می دونم چطوری کتاب بخونم. "خندید. " میدونم میتونی . اینم می دونم که یک سال طول کشید تا رمز داوینچی رو بخونی. "" اون تقصیر من نبود و تلاش نکن تا موضوع رو عوض کنی . "لبخندی زد و بعد آه کشید. " نمی کنم. فقط نمی دونم درباره ی همه ی اینها چه فکری بکنم. "" چیزی نیست که درباره اش فکر کنی . فقط کارهایی رو که ناراحتت می کنه انجام نده . یادت میاد قرار بود میانه رو باشی. همون طوری عمل کن. خیلی راحت تره . "سرش رو تکون داد . " نمی تونم انجامش بدم ، هنوز نه . "" چرا نه ؟ من قبلا بهت گفتم ... " ساکت شدم . تعجب می کردم که چرا تا حالا این را نفهمیدم. " فقط میا نیست. تو همه ی این کارها رو انجام میدی چون فکر می کنی که باید انجام بدی . هنوز تلاش می کنی تا مثل آندره باشی. "" والدینم می خواستن که من ... "" والدینت می خواستن خوشحال باشی. "" به این راحتی نیست رز. نمی تونم تا ابد مردم رو نادیده بگیرم. منم سلطنتی ام. "" بیشترشون عوضی ان. "" و بیشترشون دارن تلاش می کنن موروی ها رو سازمان دهی کنن. آندره این رو می دونست. اون مثل بقیه نبود و کاری رو که باید ، انجام می داد ، چون می دونست که چقدر اون ها مهمن. "" خب شاید این یه مشکل باشه . ما داریم فقط با توجه به خونواده تصمیم می گیریم که کی مهمه ، و با افراد سرخوشی که تصمیم ها رو می گیرن کاری نداریم. این همون دلیلیه که تعداد موروی ها داره کم می شه و ه.ر.ز.ه ای مثل تاتیانا ملکه اس. شاید یک سیستم سلطنتی جدید لازمه . "" دست بردار رز ، همیشه اینطوری بوده . برای قرن هاست که این طوریه . مجبوریم باهاش کنار بیایم. "بهش خیره شدم . ادامه داد : " باشه . این چطوره ؟ تو نگرانی مثل اون ها بشم ، مثل خانم کار و سنت ولادمیر ، درسته ؟ خب اون گفت که نباید از قدرت هام استفاده کنم چون ممکنه همه چی رو بدتر کنه اگه این کار رو بکنم . اگه متوقفش کنم چی ؟ وسوسه ، شفا دادن ، همه چی . "چشم هام رو تنگ کردم : " می تونی این کار رو انجام بدی ؟ "آسون شدن کارها با وسوسه به کنار ، تمام مدت این چیزی بود که من می خواستم انجام بده. افسردگی اون از وقتی شروع شد که این قدرت ها خودشون رو نشون دادند. درست بعد از تصادف. مجبور بودم باور کنم که این ها به هم ربط دارند مخصوصا با واضح بودن مدرک ها و همچنین هشدار خانم کارپ." آره. "صورتش خونسرد بود و حالت چهره اش محکم و جدی. با موهای مرتب و بافته شده اش که با روبان فرانسوی بسته شده بود و کت ابریشمی که روی لباسش پوشیده بود به نظر می رسید همین الان می تونه جای خانواده اش رو توی شورا بگیره.تذکر دادم : " مجبوری همه چیز رو بی خیال شی. هیچ شفایی ، مهم نیست که اون حیوون چقدر خوشگل و نازه و هیچ وسوسه ای برای ترغیب کردن سلطنتی ها در کار نباشه. "با جدیت سرش را تکان داد . " می تونم انجامش بدم. این باعث می شه احساس بهتری داشته باشی؟ "" آره ، اما وقتی احساس بهتری دارم که جادو رو کاملا متوقف کنی و دوباره با ناتالی باشی. "" می دونم اما الان نمی تونم متوقفش کنم، حداقل الان نه . "نمی توانستم او را وادار به انجام کاری بکنم ( فعلا ) اما همین که دیگر قدرت هایش را کمی کنار می گذاشت آرامم می کرد.کوله پشتیم را برداشتم ، دوباره برای تمرین دیر کرده بودم. گفتم : " بسیار خوب ، می تونی با اون دار و دسته ی لوس و بداخلاق بازی کنی تا زمانی که بتونی بقیه ی چیزها رو کنترل کنی. "با تردید گفتم : " و می دونی که واقعا به هدفی که با آرون و میا داشتی رسیدی مجبور نیستی با آرون باشی به خاطر اینکه می خوای با سلطنتی ها باشی. "" چرا من دارم احساس می کنم که تو دیگه از اون خوشت نمیاد ؟ "" من ازش خوشم میاد تقریبا به همون اندازه ای که تو ازش خوشت میاد ، و فکر نمی کنم مجبور باشی عشق آتیشینی نسبت به کسی که فقط یکم ازش خوشت میاد داشته باشی. "لیزا چشم هایش را گشاد کرد تا شگفت زده گیش را نشان بدهد : " این رز هاتاوی که داره صحبت می کنه ؟ تو اصلا ح شدی یا کسی پیدا شده که اون رو بیشتر از یکم دوست داری؟ "با ناراحتی گفتم : " هی ، من فقط دارم سعی می کنم مراقب تو باشم و قبلا متوجه نشده بودم که آرون چقدر کسل کننده است . "با تمسخر گفت : " تو فکر می کنی همه کسل کننده ان. "" کریستین کسل کننده نیست. "قبل از اینکه جلویش را بگیرم از دهنم پرید. خنده اش متوقف شد. " اون یه احمقه. یک روز بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشه دیگه با من حرف نزد. " دست هایش را به م قفل کرد ." و به هر حال تو ازش متنفر نیستی ؟ "" می تونم ازش متنفر باشم و بازم فکر می کنم اون جالبه . "اما من شروع کردم به فکر کردن راجع به اشتباه بزرگی که درباره ی کریستین مرتکب شده بودم.اون غیرعادی و تاریک بود و دوست داشت با آتیش به مردم حمله کنه ، درسته و لی از طرف دیگه باهوش و بامزه بود و بعضی وقت ها تاثیر آرامش بخشی روی لیزا داشت.ولی من همه چیز را خراب کرده بودم .اجازه داده بودم خشم و حسادتم بهترین کار ممکن را انجام بدهد و اون ها ر از هم جدا کنه. اگه گذاشته بودم اون شب توی باغ بره پیشش شاید لیزا آشفته نمی شد و حودش را زخمی نمی کرد . شاید الان با هم بودند ، دور از همه ی سیاست های مدرسه.احتمالا سرنوشت هم داشت به چنین چیزی فکر می کرد چون درست پنج دقیقه بعد از اینکه لیزا رو ترک کردم از کنار کریستین که توی محوطه قدم می زد گذشتم. نگاهمان قبل از این که از کنار هم بگذریم یک لحظه به هم افتاد . تقریبا به راه رفتن ادامه دادم ، تقریبا. نفس عمیقی کشیدم و ایستادم.صدایش کردم : " صبر کن ... کریستین. " لعنتی ، برای تمریت خیلی دیر کرده بودم . دیمیتری من را می کشت.کریستین چرخید تا با من روبرو بشود، دست هایش توی جیب کت مشکی بلندش بود. ژستش بی حوصله و بی اهمیت بود." بله ؟ "" ممنون برای کتاب ها . " چیزی نگفت . " اون هایی که به میسون داده بودی . "" آه ، فکر کردم منظورت کتاب های دیگه است. "زرنگ. " نمی خوای بپرسی برای چی بودند ؟ "" به خودت مربوطه . شاید از زیادی بیکار بودن خسته شدی. "" به خاطر اون کتاب هاست که باید زیادی خسته باشم. "به شوخیم نخدید. " چی می خوای رز ؟ من باید جایی باشم. "می دانستم دروغ می گوید. اما شوخی هایم دیگر بامزه نمی رسید . " ازت می خوام ... دوباره با لیزا باشی. "از نزدیک من را بررسی کرد و با سوءظن گفت : " داری جدی می گی ؟ بعد از چیزی که به من گفتی ؟ "" آره ، خب ... میسون بهت نگفت ؟ ... "لب های کریستین به یک پوزخند باز شد . " خب اون یه چیزایی گفت . "" خب ؟ "" خب من نمی خوام این رو از میسون بشنوم. " پوزخندش وقتی بهش نگاه کردم ناپدید شد." تو اون رو فرستادی تا به جات معذرت خواهی کنه. پاش وایسا و خودت این کار رو بکن. "" تو یه احمقی. "" آره ، و تو هم یه دروغگویی . می خوام ببینم که غرورت رو می شکنی . "با خشم گفتم : " من دو هفته اس که دارم غرورم رو می شکنم. "شونه اش را بالا انداخت و برگشت که برود.صداش کردم : " صبر کن . " دستم رو روی شانه اش گذاشتم. ایستاد و به طرف من برگشت ." بسیار خوب ، بسیار خوب. من درباره ی این که چه احساسی داشت دروغ گفتم . اون هیچ کدوم از اون چیزها رو درباره ی تو نگفت ، خب ؟ اون تو رو دوست داره . این کار رو کردم چون از تو خوشم نمی اومد. "" و هنوز از من می خوای که باهاش حرف بزنم. "" من فکر می کنم ... تو ممکنه ... براش خوب باشی . " وقتی آخرین کلمه از دهنم پرید به سختی می توانستم باورش کنم.برای چند لحظه ی خیلی سخت به هم خیره شدیم . لبخند مغرورانه اش محو شد . هیچ چیز به اندازه ی این متعجبش نکرده بود.بالاخره پرسید : " متاسفم ، نشنیدم چی گفتی . می شه دوباره تکرارش کنی ؟ "تقریبا به صورتش مشت زدم . " می شه تمومش کنی ؟ ازت می خوام که دوباره باهاش باشی . "" نه . "" ببین ، من بهت دروغ گفتم ... "" مسئله این نیست ، لیزا ست. فکر می کنی من الان می تونم باهاش صحبت کنم؟ اون دوباره پرنسس لیزاست . " از حرف هایش زهر می بارید . " نمی تونم نزدیکش برم ، نه وقتی اون همه سلطنتی دورش رو گرفتن . "گفتم : " تو هم سلطنتی هستی . " بیشتر به خودم هشدار دادم تا به او . تقریبا فراموش کرده بودم که ازرا ها یکی از دوازده خانواده ی اشرافی اند." این معنی زیادی توی یه خانواده پر از استریگوی نمی ده ، نه ؟ "" ولی تو استریگوی نیستی ... صبر کن . " یک لحظه متوجه شدم : به همین دلیله که اون با تو احساس نزدیکی می کنه. "با طعنه گفت : " چون می خوام به استریگوی تبدیل بشم ؟ "" نه ... چون تو هم خانواده ات رو از دست دادی . هر دوتون مرگشون رو دیدین . "" اون مرگشون رو دید ، من کشته شدنشون رو دیدم . "به خودم پیچیدم . " می دونم . متاسفم ، اون باید مثل ... خب هیچ نظری ندارم که چطوری بوده . "چشم های آبی و بلوریش نامتمرکز بودند. " مثل دیدن یک ارتش از مرگ بود که به خونمون حمله کردند. "" منظورت ... والدینته ؟ "سرش را تکان داد . " نگهبان هایی که اومدن اون ها رو بکشن. منظورم اینه که پدر و ماردم ترسناک بدند ، آره ، اما هنوز شبیه پدر و مادرم بودند. یکم رنگ پریده تر . چشماشون یه ذره قرمز بود. اما مثل قبل راه می رفتند و حرف می زدند . نمی دونستم چیزی درباره شون اشتباهه ، اما خاله ام فهمید . حواسش به من بود وقتی اون ها دنبالم اومدند . "" اون ها می خواستند تو رو هم تغییر بدن ؟ " هدف اصلی ایستادن در این جا رو فراموش کرده بودم. خیلی در داستان غرق شده بودم. " تو خیلی کوچیک بودی .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"" فکر می کنم اون ها می خواستند من رو نگه دارند تا وقتی که بزرگ بشم و بعد من رو تغییر بدن . خاله تاشا به اون ها اجازه نداد من رو ببرن. اون ها تلاش کردن تقاعدش کنن ، تا اون رو هم تغییر بدن . اما وقتی گوش نداد به زور متوسل شدن . باهاشون جنگید . خیلی وضعش بد بود و بعد نگهبان ها رسیدند. "چشم هاش دوباره به سمت من برگشت . لبخند زد اما هیچ اثری از شادی درونش نبود." همون طوری که گفتم ، یه ارتش مرگ . فکر می کنم تو دیوونه ای رز ، اما اگه شبیه بقیه ی اون ها بشی ، یه روز تواناییش رو پیدا می کنی که آسیب جدی ای رو به بار بیاری . حتی اگه من به هم نریخته باشمت. "احساس وحشتناکی داشتم. کریستین زندگی افتضاحی داشت و من یکی از معدود چیزهای خوب زندگیش را از او گرفته بودم ." کریستین من به خاطر خراب کردن همه چیز بین تو و لیزا معذرت می خوام . احمق بودم . اون می خواست با تو باشه. فکر می کنم الانم همین رو می خواد . اگه بتونی فقط ... "" گفتم که نمی تونم . "" من براش نگرانم . اون درگیر همه ی این مسائل سلطنتی شد چون فکر می کرد این طوری میا ننمی تونه دوباره کاری بکنه ... همه ی این کارها رو به خاطر من انجام می ده . "حالت طعنه آمیزش دوباره برگشت . " و تو ممنون نیستی ؟ "" نگرانم. اون نمی تونه همه ی این بازی های پست رو کنترل کنه. براش خوب نیست اما به من گوش نمی ده . می تونستم ... می تونستم از کمک استفاده کنم. "" اون می تونست از کمک استفاده کنه . هی ، خودت رو زیاد متعجب نشون نده ، می دونم چیزهای جالبی درباره ی اون وجود داره . تازه من درباره ی چیزهای دیگه حرف نمی زنم. "از جا پریدم . " اون بهت گفت ؟ ... " چرا که نه ؟ اون همه چیز رو بهش گفته بود.گفت : " لازم نبود اون بگه ، من چشم دارم. "باید خیلی رقت انگیز به نظر می رسیدم چون آهی کشید و و دستش را درون موهایش فرو برد." ببین ، اگه من لیزا رو تنها گیر بیارم ... سعی می کنم باهاش حرف بزنم . اما اگه راستش رو بخوای ... اگه واقعا می خوای بهش کمک کنی ... خب ، می دونم که باید تاثیر گذار باشم اما اگه کمک بهتری می خوای باید با یکی دیگه حرف بزنی . کایروا . یا دوست نگهبانت . نمی دونم. کسی که چیزی می دونه. کسی که بهش اعتماد داری . "" لیزا از این کار خوشش نمیاد . من نمیاد . "" آره خب ، ما همیشه مجبور می شیم کارهایی رو که دوست نداریم انجام بدیم . زندگی همینه . "گستاخیم دوباره شروع شد. " تو چی هستی ؟ مشاور مخصوص مدرسه ؟ "لبخند کم رنگی روی صورتش درخشید . " اگه این قدر روانی نبودی بودن باهات خیلی جالب می شد. "" بامزه بود . منم همین احساس رو درباره تو دارم. "چیز دیگری نگفت اما لبخندش بیشتر شد .فصل هفدهمچند روز بعد لیزا من را دور از بقیه پیدا کرد و حیرت انگیزترین خبرها را به من رساند. " عمو ویکتور آخر این هفته ناتالی رو برای خرید توی میسولا از کالج می بره بیرون . خرید برای مراسم رقص . اونا گفتن می تونم همراهشون برم. "چیزی نگفتم . او به خاطر سکوتم متعجب بود." باحال نیست ؟ "" فکر می کنم برای تو باشه ، تو آینده ی من هیچ تفریح و رقصی نیست. " او هیجان زده لبخندی زد." او به ناتالی گفته می تونه دو نفر دیگه رو هم به جز من با خودش بیاره. من متقاعدش کردم تو و کامیل رو بیاره. "دست هایم را انداختم . " خوبه ، مرسی ، اما من حتی اجازه ندارم بعد از مدرسه کتابخونه برم. هیچکس بهم اجازه نمی ده به میسولا برم. "" عمو ویکتور فکر می کنه می تونه کاری کنه که مدیر کایروا اجازه ت رو بده . دیمیتری هم داره سعی می کنه. "" دیمیتری ؟ "پوزخند زد. " آره ، اگه کالج رو ترک کنم اون مجبوره با من بیاد . " و علاقه ی من به دیمیتری را به جای علاقه به خرید گرفت . " اونا بالاخره حساب من رو بررسی کردن ... و من کمک هزینم رو پس گرفتم ، یعنی ما می تونیم همراه با لباس ها چیزهای دیگه ای هم بخریم . می دونی اگه اونا اجازه بدن به خرید بری مجبورن اجازه بدن به رقص هم بیای. "" یعنی الان مجلس رقص داریم؟ " قبلا مراسم و مجلس رقصی نداشتیم . یعنی خب مدرسه و رویدادهای اجتماعی ؟ امکان نداشت.با خوشحالی آهی کشید. " البته که نه ، اما تو می دونی همه جور پارتی مخفیانه هست. ما از رقص شروع می کنیم و دزدکی می ریم. میا خیلی حسودی می کنه و نمی تونه تحملش کنه. "او حرف هایش را درباره همه ی مغازه هایی که می رفتیم ، همه ی چیزهایی که می خریدیم ادامه داد. اقرار می کنم به نوعی از فکر خریدن لباس های تازه هیجان زده بودم اما شک داشتم که این آزادی افسانه ای را به دست بیاورم.هیجان زده گفت : " هی ، تو باید کفش هایی رو که کامیل اجازه داده قرض بگیرم ببینی. نمی دونستم هر دومون یک سایز می پوشیم. نگاه کن ! "کوله اش را باز کرد و شروع به گشتن درونش کرد. یک دفعه جیغ کشید و پرتش کرد. کتاب ها و کفش ها به بیرون پرت شدند. همین طور کبوتری مرده. یکی از آن کبوترهای قهوه ای کمرنگی بود که روی کابل های تو بزرگراه و زیر درخت های کالج می نشستند. آن قدر خون آلود بود که نمی توانستم تشخیص بدهم کجای بدنش زخمی شده. کی می دانست چیز به این کوچیکی این قدر خون دارد. با وجود همه ی این ها پرنده حتما مرده بود. لیزا دهانش را پوشانده بود و خاموش و بدون هیچ حرفی با چشم های گشاد شده خیره شده بود.فحش دادم : " لعنتی. "یک چوب برداشتم و آن بدن کوچک پردار را طرف دیگری پرت کردم. وقتی دیگر سر راه نبود شروع کردم وسایلش را درون کوله پشتیش انداختم. تلاش می کردم تا به پرنده ی مرده فکر نکنم ." چه کوفتی بود که ... لیزا ! " پریدم و او را گرفتم. او را به طرفی کشاندم. روی زمین زانو زده بود و کبوتر را با دستانش نگه داشته بود . فکر نمی کنم حتی خودش هم بداند چه کار می کند. غریزه ی درونش خیلی قوی بود ، او به روش خودش عمل می کرد.گفتم : " لیزت. " دست هایم را دور دست هایش محکم تر کردم. او هنوز به طرف پرنده خم شده بود. " نکن ، این کار رو نکن . "" می تونم انجامش بدم. "" نه نمی تونی. تو قول دادی، یادته؟ بعضی چیزها باید مرده بمونن. این یکی رو بی خیال شو. "هنوز اضطرابش را احساس می کردم. خواهش کردم : " خواهش می کنم لیز ، تو قول دادی هیچ شفای دیگه ای در کار نباشه ، گفتی این کار رو نمی کنی ، به من قول دادی . " بعد از چند دقیقه ی دیگر احساس کردم دست هایش شل شد و بدنش به طرفم خم شد." ازش متنفرم رز ، از همه ی این چیزها متنفرم. " بعد ناتالی بیرون آمد. بی توجه به صحنه ی وحشتناکی که منتظرش بود." هی بچه ها ... " کبوتر را مرده را دید و جیغ کشید . " آه خدای من ، اون چیه ؟ " موقع بلند شدن به لیزا کمک کردم." یکی دیگه ، اوم ... یه شوخی زننده ی دیگه. "از روی نفرت و بیزاری صورتش را جمع کرد. " اون ... مرده ؟ "با متانت گفتم : " آره. "ناتالی تنش بین ما را احساس کرد و به هر دویمان نگاهی انداخت. " اتفاق دیگه ای افتاده ؟ " کوله پشتی لیزا را به او دادم." هیچی ، فقط این که یه احمق وجود داره که شوخی های احمقانه می کنه و من هم دارم میرم به کایروا بگم . اون وقت اون ها می تونن پیداش کنن. "ناتای برگشت ، صورتش کمی سبز به نظر می رسید . " چرا مردم این کار رو با تو می کنن ؟ این وحشتناکه . "من و لیزا نگاهی رد و بدل کردیم. گفتم : " من هیچ نظری ندارم. "تا وقتی به دفتر کایروا می رفتم متعجب بودم. وقتی ما روباه را پیدا کردیم لیزا تذکر داده بود یکی باید قضیه ی کلاغ را بداند ، من او را باور نکرده بودم. ما آن شب توی جنگل تنها بودیم و خانم کارپ نباید به کسی گفته باشد . ولی اگر یک نفر واقعا ما را دیده بود چی ؟ اگر یک نفر این کارها را انجام می داد نه به خاطر اینکه او را بترساند بلکه به خاطر این که ببیند که او دوباره شفا می دهد ، چی ؟ یادداشت روی خرگوش چه گفته بود ؟من می دونم چی هستی.فقط ، وقتی زمانش رسید متوجه شدم آزادی ام با سرنخ هایی همراه شده.دیمیتری به من گفت : " مدیر کایروا فکر می کنه از وقتی که اومدی خوب رفتار کردی. "" با وجود راه انداختن یه دعوا توی کلاس آقای ناگی ؟ "" او تو رو به خاطرش مقصر نمی دونه. نه کاملا. من متقاعدش کردم که تو به یه استراحت احتیاج داشتی ... و می تونستی ازش به عنوان یک تمرین آموزشی استفاده کنی. "" تمرین آموزشی؟ "در حالی که به سمت همراهانم قدم می زدیم، او توضیح مختصری به من داد. ویکتور داشکوف ، مثل همیشه مریض ، همراه با نگهبانانش آنجا ایستاده بود ، و ناتالی هم به سرعت به سمتش حرکت می کرد.او لبخندی زد و ناتالی را با احتیاط در آغوش گرفت که با سرفه ای اتمام یافت. چشمان ناتالی گشاد شدند و با تمرکز منتظر شد تا سرفه هایش تمام شود.او ادعا کرد که حالش برای همراهی ما خوب است ، در حالی که تصمیمش را تحسین می کردم، با خود فکر کردم او خودش را به زحمت زیادی می اندازد تا برای خرید با چند نوجوان برود. ما سفر دو ساعته به میسولا را در یک وَن مدرسه سپری کردیم ، دقیقا بعد از طلوع خورشید به راه افتادیم. خیلی از موروی ها جدا از انسان ها زندگی می کردند ، ولی خیلی های دیگر نیز با آن ها شب و روزشان را سپری می کردند ، و وقتی می خواستند از فروشگاه های آنها خرید کنند، باید طبق ساعات شب و روز آن ها بیرون می رفتند. پنجره های عقب شیشه هایی مات داشتند و از عبور مستقیم نور خورشید و خطرات آن جلوگیری می کردند.ما نه نفر را در گروهمان داشتیم : لیزا ، ویکتور ، ناتالی ، کامیل ، دیمیتری ، من و سه نگهبان دیگر. دو نفر از نگهبانان ، بِن و اسپریدون همیشه با ویکتور سفر می کردند. نفر سوم یکی از نگهبانان مدرسه به نام استَن بود ، احمقی که در اولین روز بازگشتم من را تحقیر کرده بود.دیمیتری برایم توضیح داد : " کامیل و ناتالی هنوز نگهبان شخصی ندارند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هر دو نفرشون تحت مجافظت نگهبانان خانواده هایشان هستند. چون آن ها دانش آموزان آکادمی هستند که کالج رو ترک می کنند، یک نگهبان از مدرسه همراهیشون می کنه. استن. من هم می رم چون نگهبان اختصاصی لیزا هستم. اکثر دخترها در سن او نگهبان ندارن ، ولی شرایط اونو متفاوت کرده. "من همراه با دیمیتری و اسپریدن عقب ون نشسته بودیم ، پس آنها می توانستند مرا از دانایی نگهبانان به خاطر " تمرین های آموزشی " معاف کنند. بن و استن ردیف آخر می نشستند ، در حالی که بقیه وسط نشسته بودند. لیزا و ویکتور زیاد با هم حرف می زدند و خبر می گرفتند. کامیل، چون با ایده ی احترام به سلطنتی های بزرگتر ، بزرگ شده بود ، فقط لبخند می زد و سرش را تکان می داد. از طرف دیگر ناتالی که به نظر می رسید از جمع بیرون رانده شده ، سعی می کرد توجه پدرش را از لیزا به خودش جلب کند. موفق نشد. ویکتور ظاهرا یاد گرفته بود چطور طرف مقابل را ساکت کند.به سمت دیمیتری برگشتم : " اون باید دو تا نگهبان داشته باشه. پرنس ها و پرنسس ها همیشه اینطور بودن. "اسپریدن همسن دیمیتری بود ، با موهای لخت بور و رفتار غیر مجلسی تر. بر خلاف اسم یونانی اش ، لهجه ای جنوبی داشت .او گفت : " نگران نباش. وقتش که برسه خیلی نگهبان پیدا می کنه. دیمیتری حالا یکی از اون هاست. احتمال داره تو هم یکی از اون ها باشی. وبه همین خاطر تو امروز اینجا هستی. "حدس زدم : " پس قضیه ی تمرین آموزشی این بود. "" آره ، تو قراره دستیار دیمیتری باشی. "لحظه ای سکوت خنده داری برقرار شد ، و کسی متوجه آن نشد ، جز من و دیمیتری . نگاهمان با هم تلاقی کرد." دستیار نگهبانی. " دیمیتری بدون هیچ نیازی واضح ساخت . گویی فکرش بیش اندازه درگیر همراه ها و دستیارهای دیگر بوده.اسپریدن موافقت کرده : " آره. "وقتی متوجه تنشی که در اطرافش بود شد ، شروع کرد به توضیح دادن این که زوج های نگهبان چگونه کار می کردند. چیز استانداردی بود ، دقیقا از مطالب کتابهایم ، ولی حالا که در دنیای واقعی انجامش می دادم ، معنی متفاوتی داشت. نگهبانان ِ مختص ِ موروی ها بر اساس مهم بودنشان رده بندی می شدند. رده ی دوم گروه های معمولی بودند که من با لیزا زیاد در آن کار می کردم. یک نگهبان نزدیک هدف می ماند ، و دیگری عقب می ایستاد و مواظب اطراف می بود. به طرزی خسته کننده، به دو نفری که در این نقش ها عمل می کردند ، نگهبان دور و نزدیک می گفتند.دیمیتری گفت : " تو احتمالا همیشه نگهبان نزدیک خواهی بود. تو مؤنث هستی و همسن پرنسس. می تونی نزدیکش بمونی بدون اینکه نظر کسی رو جلب کنی. "اشاره کردم : " و من هیچ وقت نمی تونم چشم ازش بردارم. و همچنین تو. "اسپریدن دوباره خندید و با آرنج به دیمیتری سقلمهزد. " تو یه شاگرد ستاره داری ! بهش چوبه دادی؟ "" نه . هنوز آماده نیست. "مجادله کردم : " اگر کسی بهم یاد بده می تونم ازش استفاده کنم. "من می دانستم که همهی نگهبانان در این ون یک اسلحه و چوبه همراه خود دارند.دیمیتری با مدل خردمندانه ی همیشگی اش گفت : " برای داشتن یک خنجر باید چیزایی بیشتر از روش استفادش بلد باشی. اول باید بتونی بهشون قلبه کنی و باید خودت رو راضی کنی که اونو بکشی. "" چه دلیلی وجود داره که من در کشتن اون شک کنم؟ "" بیشتر استریگوی ها موروی هایی هستند که از روی عمد تغییر کردند. ولی بعضی مواقع آنها موروی ها یا دمپایرهایی بودن که به زور این کار رو انجام دادن. این مهم نیست. احتمال قوی وجود داره که تو یکی از اونا رو بشناسی. می تونی کسی رو که قبلا می شناختی بکشی؟ "در این دقایق سفرمان داشت هیجانش را از دست می داد." فکر کنم. باید این کار رو بکنم. درسته ؟ یا اونا یا لیزا ... "دیمیتری گفت : " هنوز هم ممکنه درنگ کنی . و این درنگ ممکنه تو رو بکشه . و لیزا رو. "" تو باید مکررا به خودت بگی که اونا دیگه همون آدمایی که تو می شناختی نیستن. اونا چیزی تاریک و پیچیده شدن . چیزی غیر طبیعی. تو باید هر چیزی که یهت چسبیده رو رها کنی و چیزی که درسته رو انجام بدی. اونا اگه چیزی از شخصیت قبلیشون باقی مونده باشه ، سپاسگذارت می شن. "" به خاطر کشتنشون از من سپاسگذار می شن؟ "او پرسید : " اگه کسی تو رو تبدیل به استریگوی کنه ، چه کار می کنی ؟ "نمی دانستم چگونه جوابش را بدهم ، پس چیزی نگفتم. در حالی که چشمانش را از رویم بر نمی داشت ، باز هم اصرار کرد." اگه می دونستی که قرار بر خلاف میلت به یه استریگوی تبدیل بشی چه چیزی می خواستی؟ و یا اگه می دونستی قراره همه احساس و وجدان و حس تشخیص خوب و بدی رو که در گذاشتی از دست بدی چی؟ و اگه می دونستی قراره باقی مانده ی زندگیتو ( زندگی جاویدانت رو ) با کشتن مردم بی گناه بگذرونی چی ؟ اونوقت چی می خواستی ؟ "سکوت ناراحتت کننده ای حاکم شد. سنگینی بار همه آن سوالها بر روی دیمیتری نمایان بود. ناگهان فهمیدم چرا بین من و او صرف نظر از خوش قیافگی این کشش غیرعادی وجود دارد. من هیچوقت ندیده بودم که یک نگهبان اهمیت و مفهوم مرگ و زندگی را تا این حد جدی بگیرد. مسلما در دوران من هنوز کسی این گونه نبود. میسون قادر نبود بفهمد که چرا من نمی توانستم در مهمانی بنوشم و آرامش داشته باشم. دیمیتری گفته بود من وظیفه ام را بهتر از بسیاری از نگهبانان بزرگتر درک کرده ام و من نفهمیدم چرا ، خصوصا وقتی آن ها خیلی بیشتر مرگ و خطر را دیده اند و حس کرده اند. اما من در آن لحظه می دانستم حق با او بود که احساس من در مورد اینکه مرگ و زندگی و خوبی و بدی با هم کار می کنند کمی غیرعادی است.ما گاهی اوقات ممکن بود احساس تنهایی کنیم. ممکن بود گاهی اوقات مجبور شویم وانمود کنیم خوشحالیم ، ممکن بود قادر نباشیم آنطور که دلمان می خواهد زندگی کنیم. اما این راهی بود که باید طی می شد و ما یکدیگر را درک می کردیم. می دانستیم که باید از دیگران محافظت کنیم. زندگی ما هیچ وقت آسان نخواهد بود. و گرفتن تصمیمی اینچنینی بخشب از آن بود." اگر من استریگوی بشوم ... دلم می خواد یکی منو بکشه. "او فورا جواب داد : " من هم همینطور. "می توانستم بگویم که او هم همان اندیشه ناگهانی را داشت که به ذهن من رسید. همان احساس اتصال و پیوستگی بین ما . ویکتور با حالت فکور و با صدای آرامی گفت : " این موضوع شکار میخاییل و توسط سونیا رو یادم میاره. "لیزا پرسید : " میخاییل و سونیا کی هستند ؟ "ویکتور با تعجب نگاه کرد. " ای بابا. من فکر می کردم می شناسیشون. سونیا کارپ. "" سونیا کار ... منظورت ، خانم کارپه ؟ در موردش چی می دونی؟ "او به جلو وعقب بین من و عمویش نگاهی انداخت. من بدون اینکه به چشم های لیزا نگاه کنم گفتم : " اون استریگوی شد. به انتخاب خودش. "می دانستم که لیزا این موضوع را می فهمد. این آخرین بخش از راز خانم کارپ بود. رازی که من آن را برای خودم حفظ کرده بودم . رازی که همیشه مرا نگران می کرد.چهره لیزا و پیمان بین ما نشان می داد که کاملا شوکه شده است. هیجانش بیشتر شد وقتی فهمید که من موضوع را می دانستم و به او نگفته بودم. اضافه کردم : " اما من نمی دونم میخاییل کیه؟ "اسپریدن در جواب گفت : " میخاییل تانر. "" اوه نگهبان تانر ! اون قبل از اینکه ما آکادمی رو ترک کنیم اینجا بود. " با ترشرویی اضافه کردم : " چرا اون خانم کارپ رو تعقیب می کنه؟ دیمیتری رک و پوسنده گفت : " برای کشتن اون. اونها عاشق هم بودند. "حالا مسائل مربوط به استریگوی ها نیز به تفکرات دیگرم اضافه شده بودند. تبدیل شدن به یک استریگوی ، آن هم در میدان جنگ چیز خوبی نبود.از روی عمد و آگاهانه به دنبال شکار کسی بودن ... کسی که زمانی عاشقش بودم ، خب من نمی دانستم که اگر جای او بودم می توانستم این کار را انجام دهم یا نه ؟ حتی اگر این کار از نظر حرفه ای درست ترین کار باشد.ویکتور با ملایمت گفت : " شاید وقتشه که در مورد چیز دیگه ای صحبت کنیم. امروز روزی نیست که در مورد موضوعات افسرده صحبن کنبم. "من فکر می کنم همه ما برای رفتن به مرکز خرید احساس شادی و سبک بالی می کردیم. طبق وظیفه ی نگهبانی ام ، کنار لیزا چسبیده بودم . ما بی هدف از مغازه ای به مغازه ی دیگر و با نگاه کردن به همه مدهای جدیدی که آن بیرون بود حرکت می کردیم. بودن ِ دوباره در مکان های عمومی خیلی خوب بود ، و انجام دادن کارها با لیزا بدون هیچ تاریکی و سیاست نا به هنجار در آکادمی فرح بخش بود. درست مثل زمان های گذشته با سماجت زیادی سعی می کردم آنها را فراموش کنم. دلم برای بهترین دوستم تنگ شده بود. با وجود گذشت تنها نیمی از ماه نوامبر مرکز خرید در حال حاضر تحت تاثیر تعطیلات آذین بندی شده بودند. تصمم گرفتم بهترین کار را انجام دهم. مسلما من کمی احساس رنجش کردم وقتی که فهمیدم نگهبانان مسن تر باید مدام از طریق دستگاه های ارتباطی در تماس باشند. و وقتی من برای نداشتن یکی از آن ها اعتراض کردم دیمیتری گفت که یادگیری من با نداشتن آن دستگاه ها بهتر خواهد بود. اگه من به روش قدیمی از لیزا محافظت می کردم می توانستم هر چیزی را بدست بیاورم.وقتی دیمیتری و بن در قسمت خروجی بودند ویکتور و اسپریدون با ما ماندند.سعی می کردند مانند خزنده های چندش آوری که مسئولیت مراقبت از دختران نوجوان را بر عهده دارند به نظر نرسند." این بهت میاد ! " لیزا این را در حالی گفت که تاپ بندی ای که با تور تزئین شده بود را به من می داد گفت : " برات می خرمش. " من با نگاهی خیره و آرزومند خود را در آن لباس تصور کردم. با چشم هایم به طور منظم به دیمیتری نگاه می کردم ، سرانجام سرم را تکان دادم و تاپ را به دست لیزا دادم." زمستون توی راهه و من توی این لباس سردم می شه. "" قبلا هیچ وقت درنگ نمی کردی ؟ " لیزا با بی اعتنایی سری تکان داد و دست از اصرار کشید. او و کامبل بدون لحظه ای درنگ شروع به نگاه کردن و امتحان کردن لباس ها نمودند. پول تو جیبی ِ زیادی که می گرفتند به آن ها اطمینان خاطر زیادی می داد ، به طوری که حتی به قیمت بالای لباس ها اعتنایی نکنند. لیزا پیشنهاد داد هر چیزی که می خواهم برایم بخرد. ما در تمام مدت دوران زندگیمان با هم سخاوتمندانه رفتار می کردیم. انتخاب من که هیچگاه در قبول پیشنهاد او تردید نمی کردم لیزا را شگفت زده کرده بود." رُز تو سه تا لباس گرم و یه سوئی شرت کلاهدار داری. " لیزا با عصبانیت در محل انباشته شده از جین های BCBG ( نوعی مارک برای شلوارهای جین ) به من یادآوری کرد : " دیگه بسه اونا رو پوشیدی ، حوصله ی منم سر بردن. "" هی ، ندیده بودم از این تاپ های س.ک.س.ی بخری . "لیزا گفت : " برای خودم که نمی خرمشون ، برای توئه. "" خیلی ممنون. "" خودت می دونی چرا دارم تاپ می خرم. تو موهای بلندت رو هم می پوشونی. "این حقیقت داشت. من به نصیحت دیمیتری گوش دادم و موهایم را بصورت گره ای در پشت سرم جمع کرده و پوشاندم. وقتی دیمیتری مرا دید لبخندی روی لب هایش آمد. اینطوری اگر نشان مولینجا روی گردنم داشتم کاملا به چشم می آمد.لیزا نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی صدای ما را نمی شنود. احساس پیمان به سمت چیزی بیشتر از نگرانی تغییر جهت داد." تو در مورد خانم کارپ می دونستی. "" آره ، تقریبا یک ماه بعد از رفتنش فهمیدم . "لیزا یک جفت شلوار جین گلدوزی شده روی دستش انداخت و بدون اینکه به من نگاه کند گفت : " چرا به من نگفتی؟ "" نیازی نبود بهت بگم. "" فکر کردی نمی تونم از پسش بر بیام ؟ "صورتم کاملا عادی بود . همانطور که خیره نگاهش می کردم یاد آن زمان ، یعنی دو سال پیش ، افتادم. زمانی که جشن سلطنتی در مدرسه برگزار می شد و من در دوم تعلیقم را آن طور که ادعا کرده بودند به خاطر داغون کردن اتاق وید ، می گذراندم. اجازه داشتم در آن مهمانی شرکت کنم اما برای اطمینان اینکه خرابکاری نکنم تحت مراقبت شدید نگهبانان قرار داشتم.در حالی که دو نگهبان در طی مسیر ، تا محل جشن اسکورتم می کردند ، آرام با یکدیگر حرف می زدند." اون دکتری که کمکش می کرده رو کشته و تقریبا توی راه ِ فرارش نصف ِ مریضها و پرستاره رو زخمی کرده . "" نمی دونن کجا رفته؟ "" نه ، تعقیبش کردن ... اما خب خودت می دونی چه جوریه. "" اصلا توقع نداشتم این کار رو بکنه . هیچ وقت به نظر نمی اومد که این تیپی باشه. "" آره خب ، سونیا دیوونه بود. یادته آخرا چقدر خشن شده بود ؟ توانایی انجام هر کاری رو داشت. "با بی حوصلگی در طی مسیر راه می رفتم که سرم را یکدفعه بالا آوردم .پرسیدم : " سونیا ؟ منظورتون خانوم کارپه ؟ اون کسی رو کشته ؟ "نگهبانان نگاهی به انداختند . بالاخره ، یکی از آن ها با صدای گرفته ای گفت : " اون تبدیل به یه استریگوی شده رُز. "از حرکت ایستادم و با ناباوری به آن دو خیره شدم. " خانم کارپ ؟ نه ... این امکان نداره ... "نگهبان دیگر در جواب گفت : " متاسفم ، اما ... به کسی نگو چی شنیدی. این یه فاجعه ست. "بقیه ی شب گیج بودم. خانوم کارپ . کارپ دیوانه. او یک نفر را کشته بود تا استریگوی شود. نمی توانستم باور کنم.هنگامی که مهمانی تمام شد ، توانستم از دست نگهبان ها فرار کنم و چند دقیقه ی ارزشمند را دزدکی با لیزا باشم. تا آن زمان پیمان بینمان قوی تر شده بود و برای فهمیدن اینکه چقدر ناراحت است نیازی نبود صورتش را ببینم.پرسیدم : " چی شده ؟ " ما در گوشه ی سالن درست بیرون مجلس بودیم.چشمانش خالی از احساس بود . می توانستم احساس کنم سرش چقدر درد می کند ؛ دردش به منتقل می شد : " من ... نمی دونم . حس عجیبی دارم. احساس می کنم یکی داره تعقیبم می کنه ، انگار باید مراقب باشم ، می دونی چی می گم؟ "نمی دانستم چه بگویم. فکر نمی کردم کسی او را دنبال می کند ، اما خانوم کارپ هم عادت داشت همین چیزها را بگوید. همیشه در توهم بود. به نرمی گفتم : " احتمالا چیزی نیست. "موافقت کرد : " ممکنه. " ناگهان چشمانش باریک شد. " اما وید یه چیزیش می شه. در مورد اون اتفاق دهنشو نمی بنده . نمی تونی باور کنی چه چیزهایی در مورد تو گفته. "می توانستم باور کنم اما در حقیقت اهمیتی نمی دادم. " اونو فراموشش کن. عددی نیست. "در حالی که صدایش از عصبانیت قابل تشخیص نبود گفت : " ازش متنفرم. برای موسسه ی جمع آوری پول با اون تو یک انجمنم و از شنیدن وراجی های هر روزش نفرت دارم ، از ل.ا.س زدنش با هر جنس مونثی که از کنارش رد می شه حالم به هم می خوره. نباید به خاطر کاری که اون کرده تو جریمه بشی. اون باید تاوانشو پس بده. "دهانم خشک شد. " همه چی خوبه ... واسم مهم نیست. آروم باش لیزا. "در حالی که عصبانیتش را روی من خالی می کرد جواب داد : " واسه ی من مهمه . آرزو داشتم یه راهی بود تا تلافیشو سرش در بیارم . اونجوری که تو رو اذیت کرد اذیتش کنم. " دستانش را در پشتش گره زد و با عصبانیت به عقب و جلو قدم می زد . قدم هایش سنگین و مصمم بود.تنفر و خشم درونش می جوشیدو می توانستم از طریق پیمان آن را حس کنم ، مانند طوفانی بود که درونش را شک و سستی احاطه کرده باشد. خود لیزا اقرار کرده بود نمی داند چه کند و نا امیدانه می خواست کاری انجام دهد ، هر کاری ، و این مرا تا سر حد مرگ می ترساند . یاد آن شب و چوب بیسبال افتادم. سپس خانوم کارپ به ذهنم آمد. اون تبدیل به یه استریگوی شده رُز.این وحشت آورترین لحظه ی زندگیم بود ، ترسناکتر از دیدن او در اتاق وید ، ترسناکتر از دیدن صحنه ی شفا دادن او ، ترسناکتر از دستگیر شدنم توسط نگهبانان. به خاطر اینکه درست در آن لحظه احساس کردم بهتریت دوستم را نمی شناسم. نمی دانستم او قادر به انجان چه کاری است. یک سال پیش به هر کسی می گفت او استریگوی می شود احتمالا می خندیدم. همچنین به کسی که می گفت او می خواهد رگ دستش را بزند یا از کسی انتقام بگیرد.آن وقت بود که ناگهان باور کردم احتمال دارد کار غیر ممکنی انجام دهد و مجبور بودم مطمئن شوم چنین فرصتی را هیچ وقت به دست نخواهد آورد . نجاتش بده . اونو از خودش نجات بده.بازویش را گرفتم و او را به سمت پایین سالن بردم. " ما از اینجا می ریم . همین الان. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت نهــــم


بلافاصله سردرگمی جای عصبانیتش را گرفت . " منظورت چیه ؟ می خوای بریم جنگل ؟ "

جوابش را ندادم. چیزی در گفته هایم یا نظرم وجود داشت که او را شگفت زده کرده بود ، چون در حالی که از جشن بیرون می آمدیم و به جای عبور از میان محوطه ی آکادمی از پارکینگ عبور کردیم او چیزی نپرسید. پارکینگ مملو از ماشینهای مهمانان بود. یکی از آنها ماشین تشریفاتی بود و به محض این که نگاهم به او افتاد راننده ماشین را روشن کرد.

در حالی که از میان دسته های درختچه ها به دقت به او نگاه می کردم گفتم : " یکی داره زود می ره . "

نگاهی به پشتمان انداختم و مطمئن شدم کسی تعقیبمان نمی کند. " اونها ممکنه هر لحظه سر برسن. "

لیزا تازه فهمید چه خبر است. " وقتی گفتی از اینجا می ریم ، منظورت این بود که ... نه. رز، ما نمی تونیم از آکادمی بریم. ما موفق نمی شیم از منطقه یا پست بازرسی رد بشیم. "

قاطعانه گفتم : " ما مجبور نیستیم رد بشیم. اون مجبوره . "
" اما اون چه جوری راضی می شه اینکار رو بکنه ؟ "

نفس عمیقی کشیدم ، از چیزی که باید می گفتم احساس تاسف کردم. اما با در نظر گرفتن این که کم ضررتر بود ... " می دونی چطور وید رو مجبور کردی او کارها رو بکنه؟ "

به خودش پیچید اما سرش را تکان داد.

" باید دوباره همون کار رو انجام بدی. برو پیش اون پسره و بهش بگو ما رو توی ماشینش مخفی کنه. "

شوک و ترس او را بر گرفته بود. نمی فهمید و ترسیده بود. به شدت ترسیده بود. الان برای هفته ها بود که به خاطر وید و آن حالت ها و شفا دادن می ترسید. شکننده بود و در شرف چیزی بود که هیچ یک از ما نمی دانستیم. با تمام این ها به من اعتماد داشت. باور داشت که من او را ایمن و سالم نگه می دارم.

گفت : " باشه. " چند قدم به طرف آن پسر رفت و بعد به من نگاه کرد. " چرا ؟ چرا داریم این کار رو می کنیم ؟ "

درباره ی خشم لیزا فکر کردم ، اشتیاقش برای انجام دادن هر کاری تا برود سراغ وید و درباره ی خانم کارپ فکر کردم ، خانم کارپ ِ بی اندازه بی ثبات که به استریگوی تبدیل شده بود. گفتم : " دارم از تو مراقبت می کنم. لازم نیست چیز دیگه ای بدونی. "

توی فروشگاه در میسولا ، در حالی که بین قفسه های لباس ایستاده بودیم لیزا دوباره این سوال را از من پرسید : " چرا به من نگفتی ؟ "

تکرار کردم : " لازم نبود بدونی. "

به سمت اتاق پرو رفت و هنوز آهسته با من حرف می زد. " تو نگرانی که من خودمو ببازم ، نگرانی که منم به استریگوی تبدیل بشم ؟ "

" نه ابدا . این ها همش درباره ی اونه ، تو هیچ وقت این کار رو نمی کنی . "

" حتی اگه دیوونه بودم ؟ "

گفتم : " نه . " سعی کردم یکم شوخی کنم : " تو فقط سرت رو می تراشیدی و با سی تا گربه زندگی می کردی. "

احساسات لیزا تیره تر شد و لی چیزی نگفت . درست بیرون اتاق پرو ایستاد . یک لباس مشکی را از قفسه بیرون کشید . احساساتش کمی روشن تر شد.

" این لباسیه که تو به خاطرش به دنیا اومدی . اهمیتی نمی دم که الان چقدر مشغول کاری. "

از ابریشم درست شده بود. پیراهن بدون یقه و براقی بود و تا زانوها می رسید. همچنین دنباله ی خیلی کوچکی هم در انتهایش بود و دقیقا طوری به نظر می رسید که انگار برای کار خیلی جدی درست شده است. فوق العاده س.ک.س.ی . حتی با کل لباس های س.ک.س.ی مدرسه مقابله می کرد.

اقرار کردم : " این پیراهن منه. " به خیره شدن ادامه دادم ، خواستنش در سینه ام دردی را به وجود آورده بود. از آن نوع لباس هایی بود که دنیا را عوض می کرد . آن هایی که باعث بوجود آوردن یک مذهب جدید می شد.

لیزا سایز من را برداشت. " امتحانش کن. "

سرم را تکان دادم و شروع به برگرداندن آن کردم. " نمی تونم. این دست و پامو می گیره و تو رو توی خطر قرار می ده. یه لباس ارزش مرگ وحشتناک تو رو نداره. "

" پس بدون این که بپوشیش می خریمش . " و لباس را خرید.

بعد از ظهر ادامه پیدا کرد و متوجه شدم هر لحظه خسته تر می شوم. ناگهان همیشه مراقب بودن و گارد گرفتن کمتر جالب به نظر می رسید . وقتی به آخرین مغازه ، یک مغازه ی جواهر فروشی، رسیدیم احساس خوشحالی می کردم.

لیزا به یکی از آنها اشاره کرد و گفت : " اوناهاش. این گردبند شدیدا به اون لباست میاد رُز. "

نگاهی کردم. یک زنجیر طلای نازک با یک آویز از جنس طلا با گل سرخ که باعث بیشتر جلوه دادن الماس می شد.

" من از چیزایی که گل سرخ دارن متنفرم. "

لیزا همیشه عاشق این بود برای من چیزهایی که گل سرخ دارند بخرد ، آن هم برای دیدن اینکه چه واکنشی از خود نشان می دهم. وقتی قیمت گردنبند را دید لبخندش از بین رفت.
با لحن نیشداری گفتم : " آه ، اینو نگاه کن ، حتی تو هم وسعت نمی رسه. خرج کردن دیوانه وارت بالاخره تموم شد. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ما منتظر ناتالی و ویکتور شدیم تا خریدشان را تمام کنند.ظاهرا ویکتور چیزهایی برایش خریده بود و ناتالی طوری به نظر می رسید که انگار ممکن است همین الان بال در بیاورد و با خوشحالی پرواز کند. خوشحال بودم. ناتالی برای جلب توجه ویکتور می مُرد. خوشبختانه او برایش چیزهای فوق العاده گران قیمتی خریده بود تا جبران کند.

با سکوت خسته کننده ای به سمت خانه رفتیم. برنامه ی خوابمان به خاطر سفر در روشنی روز به هم ریخته بود. کنار دیمیتری نشسته بودم. به صندلی تکیه دادم و خمیازه کشیدم با توجه به این که بازوهایمان به همدیگر می خورد. احساس نزدیکی و برخورد بین ما موج می زد.

ویکتور و نگهبانان بیدار بودند اما دخترها خوابیده بودند. خیلی آرام بدون اینکه بخواهم بقیه را بیدار کنم پرسیدم : " پس دیگه هیچ وقت نمی تونم لباسی رو پرو کنم؟ "

" وقتی در حال انجام وظیفه نیستی می تونی. می تونی توی مرخصی هات انجامش بدی. "

" من هیچ وقت مرخصی نمی خوام . می خوام همیشه از لیزا مراقبت کنم. " دوباره خمیازه کشیدم. " اون پیراهن رو دیدی ؟ "

" پیراهن رو دیدم. "

" خوشت اومد ؟ "

جواب نداد. به عنوان بله در نظرش گرفتم.

" اگه اون رو برای رقص بپوشم اعتبارم به خطر می افته ؟ "

وقتی حرف می زد صدایش را به سختی می شنیدم. " تو همه ی مدرسه رو به خطر می اندازی . "

لخندی زدم و خوابم برد.

وقتی بیدار شدم سرم روی شانه هایش بود . کت بلندش مثل یک پتو من را در بر گرفته بود. ون متوقف شد ، دوباره به مدرسه برگشته بودیم. کت را برداشتم و بعد از او از ون بیرون رفتم . یکدفعه احساس بیدار و خوشحالی کردم. چه قدر بد که آزادیم در حال تمام شدن بود.

با حسرت آهی کشیدم. " بازگشت به زندان. " کنار لیزا جلوتر از بقیه راه می رفتیم. " شاید اگه وانمود کنم حمله ی قلبی بهم دست داده بتونم فرار کنم. "

" بدون لباسات ؟ " کیفی به دستم داد و من با خوشحالی آن را تاب دادم. " نمی تونم برای دیدن لباس صبر کنم. "

گفتم : " منم همینطور. اگه بزارن به مراسم رقص بیام. کایروا هنوزم می گه اگه رفتار معقولانه و خوبی داشته باشم شاید بزاره. "

" یه کاری کن ! او تی شرت های کسل کننده ت رو بهش نشون بده تا بره توی کُما. منم کمکت می کنم. "

خندیدم و روی نیمکتی چوبی پریدم، با سرعتی معادل با لیزا در امتدادش لی لی می کردم . وقتی به ته نیمکت رسیدم مجددا روی زمین پریدم. " اونقدرها هم کسل کننده نیستن. "

" نمی دونم راجع به این رُز ِمسئولیت پذیر ِ جدید چه فکری باید بکنم. "

اسپریدن صدا زد : " هی . " او و بقیه ی نگهبان ها پشت سرمان می آمدند . " تو هنوزم در حال انجام وظیه ای ها ، اون بالا خوش نگذرون. "

با صدای بلندی جواب دادم : " این بالا که خوش نمی گذره .قسم می خورم ... لعنتی! "

من به انتهای نیمکت سوم رسیده بودم و زمانی که خواستم از روی آن پایین بپرم پاهایم مرا یاری نکردند. چوب نیمکت ناگهان سخت تر و بی رحم تر از چیزی بود که قبلا تصور می کردم از آن کاغذ می سازند. میز شکست. بدنم به یک سمت متمایل شد و در همین حالت مچ پایم به سختی با نیمکت ِ نصف شده برخورد کرد . سپس همراه با نیمکت به سمت زمین کشیده شدم. مچ پایم به صورت غیر طبیعی کج شده بود. به زمین خوردم و صدای شکستن چیزی آمد که مطمئن بودم از نیمکت نیست. بدترین دردی که در سرتاسر زندگی ام تجربه کرده بودم درون ِبدنم به جریان افتاد.

و سپس بیهوش شدم.

فصل هجدهم

چشم هایم را باز کردم و به سقف سفید رنگ و کسل کننده ی درمانگاه خیره شدم . نور کنترل شده ای ( که برای بیماران مورویِ داخل درمانگاه آرامش بخش بود ) از پشت پرده ، بر من تابید. حس عجیبی داشتم نوعی سردرگمی ، اما خوشبختانه آسیبی ندیده بودم.

" رُز "

آن صدا مانند ابریشمی بر پوستم بود. ملایم. غنی. وقتی سرم را چرخاندم ، چشمان تیره ی دیمیتری را دیدم . او بر روی صندلی کنار ِ تختی که رویش دراز کشیده بودم ، نشسته بود.موهای قهوه ای رنگش که تا شانه هایش نیز می رسید در اطراف سرش آویزان بود، مانند قابی اطراف سرش را در بر گرفته بود.

با صدایی مانند قورباغه گفتم : " سلام. "

" چه حسی داری؟ "

" عجیب . یه جورایی بی حالم. "

" دکتر اُلِندزکی یه مُسکن برای دردت داد، وقتی آوردیمت اینجا خیلی بد به نظر می رسیدی. "

" اون رو یادم نمیاد ... چقدر بیهوش بودم؟ "

" چند ساعت ! "

" حتما اون مسکن خیلی قوی بوده. هنوزم قویه. "

بعضی از جزئیات را به خاطر آوردم . نیمکت . مچ پایم در حال قطع شدن. چیز زیادی بعد از آن به خاطر نمی آوردم. حس گرما و سرما و بعد دوباره گرما. برای آزمایش ، سعی کردم انگشتان پای سالمم را تکان دهم.

" اصلا آسیب ندیده ام. "

او سرش را تکان داد . " نه. چون به طور جدی زخمی نشده بودی. "

صدای شکستن مچ پایم دوباره در گوشم پیچید. " مطمئنی ؟ من یادم میاد که ... که چطور خم شد. نه . مچم باید شکسته باشه. "

می خواستم بلند شوم تا نگاهی به مچ پایم بیاندازم.

" یا حداقل پیچ خورده. "

او خم شد تا جلوی مرا بگیرد. " مواظب باش. مچ پات چیزی نشده ، هر چند تو یکم شک داری. "

با دقت زیادی لبه ی تخت نشستم و به پایین نگاه کردم. شلوار جینم بالا زده شده بود. مچ پایم کمی قرمز شده بود ، ولی هیچ کبودی یا نشانه های مهمی نداشتم.

" خدایا ! واقعا شانس آوردم. اگه آسیب می دید ، باید برای مدتی از تمرین ها عقب می افتادم. "

او لبخند زنان روی صندلی اش برگشت. " می دونم. موقعی که می آوردمت اینجا هم همینو تکرار می کردی ! خیلی آشفته بودی. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" تو ... تو منو آوردی اینجا ؟ "

" بعد از این که نیمکت رو شکستیم و پای تو رو آزاد کردیم . "

پسر ! خیلی چیزها را از دست داده بودم. تنها چیزی که تصورش بهتر از تصور دیمیتری در حال حمل کردن من در بازوانش است ، تصور دیمیتری در حال حمل من در بازوانش بدون پیراهن است.

بعد حقیقت ماجرا به من ضربه زد.

ناله کنان گفتم : " از پس یه نیمکت بر نیومدم! "

" چی ؟ "

" من در تمام روز در حال محافظت کردن از لیزا بودم و شما پسرا گفتین کارم رو خوب انجام دادم . حالا سر از اینجا در آوردم و یه نیمکت این بلا رو سر من آورده ! آه ! می دونی این چقدر خجالت آوره؟ و همه ی اون پسرها هم دیدن ! "

او گفت : " این که تقصیر تو نبود. هیچ کس نمی دونست اون نیمکت پوسیده ست.به نظر سالم می رسید. "
" هنوز هم من باید مانند یک انسان احمق به پیاده رو می چسبیدم. بقیه ی نو آموزان وقتی برگردم کلی مرا مسخره می کنند. "

لبانش عقب رفتند و لبخندی زد. " شاید کادو ها حالتو عوض کنن ! "

صاف تر نشستم. " کادو ها ؟ "

لبخندش محو شد ، یک جعبه ی کوچک با یک کاغذ کوچکتر به من داد.

" این از پرنس ویکتوره ! "

در حالی که بسیار هیجان زده بودم از این که پرنس ویکتور چیزی به من داده ، یادداشت را خواندم. فقط چند خط بود که به سرعت با خودکار نوشته شده بود.



رُز ،

من خیلی خوشحالم که آسیب زیادی ندیدی. در واقع ، این یک معجزه ست. تو زندگی سحر آمیزی داری و وازی لیزا خیلی خوش شانسه که تو رو داره.



در حالی که جعبه را باز می کردم ، گفتم : " نشون دهنده ی لطفشه ! "

و دیدم چه چیزی داخلش بود. " واو ! خیلی قشنگه ! "

داخل جعبه گردن بند رُزی بود که لیزا می خواست برایم بخرد ولی نمی توانست پول آن را پرداخت کند. آن را بالا نگه داشتم و زنجیرش را دور دستم حلقه کردم تا رُز پوشیده شده از الماس درخشان آزادانه آویزان شود.

با به یاد آوردن قیمت آن اشاره کردم : " این برای یک کادو زیادی گرونه ! "

" در واقع او این هدیه رو به افتخار عملکرد خوبت در اولین روز به عنوان یک نگهبان رسمی داده. او تو و لیزا رو موقع نگاه کردن به این گردنبند دیده. "

" واو ! " این تمام چیزی بود که می توانستم بگویم.

" فکر نکنم کارم رو اینقدر خوب انجام داده باشم که مستحق این کادو باشم ! "

" ولی من بر خلاف تو فکر می کنم ! "

در حالی که لبخند می زدم ، گردنبند را داخل جعبه برگرداندم و روی یک میز در این نزدیکی قرار دادم. " تو گفتی , کادوها , درسته ؟ یعنی بیشتر از یک کادو ؟ "

او بی درنگ خندید و صدایش مانند نوازشی در اطرافم پیچید. خدایا ، من عاشق صدای خنده هایش هستم! " این از طرف منه . "

او یک کیف کوچک پهن را به من داد. متحیر و هیجان زده بازش کردم . برق لب بود ، همان مدلی که دوست داشتم. چند باری پیش او گله کرده بودم که برق لبم تمام شده ، ولی فکر نمی کردم اهمیتی بدهد.

" کی خریدیش ؟ من تمام مدت توی بازار دیدمت! "

" رازهای نگهبانها ! "

" این برای چیه ؟ برای اولین روزم ؟ "

او به سادگی گفت : " نه. چون فکر می کردم خوشحالت می کنه. "

بدون اینکه حتی فکر کنم ، به جلو خم شدم او را در آغوش کشیدم. " ممنونم! "

با توجه به سیخ نشستنش ، به طور واضح متوجه شدم متعجب شده است. آره ... خودم هم متعجب شده بودم. ولی چند ثانیه بعد او آرام شد و وقتی که دستانش را دور کمرم حلقه کرد ، فکر کردم قرار است بمیرم !

او گفت : " خوشحالم که حالت بهتر شده. " به نظر می آمد که لب هایش درون موهایم بود ، درست بالای گوشم.

" وقتی تو رو در حال افتادن دیدم ... "

" با خودت فکر کردی که وای ، این دختر یه بازنده است. "

" این چیزی نیست که من فکر می کردم. "
به آرامی عقب رفت که بهتر بتواند من را ببیند ، ولی هیچکدام از ما چیزی نگفت . چشمانش آنقدر تیره و عمیق بودند که می خواستم در آنها غرق شوم. با نگاه کردن به آنها در همه ی جای بدنم گرما را حس می کردم ، گویی در آن ها شعله های آتش وجود داشت . به آرامی و با دقت ، انگشت های بلند او بر روی گونه ام به طرف گوشه ای از صورتم کشیده شدند. با اولین تماس پوستش با پوستم ، به خود لرزیدم. او دسته ای از موهایم را دور انگشتانش پیچید ، مانند دفعه ی قبل در سالن ورزش.

آب دهانم را فرو بردم و چشمانم را به سمت بالا و لب هایش کشیدم. به این می اندیشیدم که بوسیدن او چگونه است. حتی فکر کردن به آن هم همزمان باعث هیجان و ترس می شد ، که احمقانه بود. من پسرهای زیادی را بوسیده بودم و هیچ وقت زیاد به آن فکر نکردم. دلیلی ندارد که یک نفر دیگر – حتی یک نفر بزرگتر – خیلی مهم باشد. هنوز هم فکر این که او فاصله ی بینمان را کم کند و لبانش را به لبانم نزدیک کند ، باعث می شذ دنیا دراطرافم شروع به چرخش کند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA