انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
ضربه ی آرامی به در زده شد و من به سرعت خودم را عقب کشیدم. دکتر الندزکی سرش را داخل آورد و گفت :

" فکر کردم شنیدم صحبت می کردید ، حالت چطوره ؟ "

او به طرفم آمد و وادارم کرد به عقب تکیه دهم. با لمس کردن و خم کردن مچ پایم ، آسیب را تشخیص داد و وقتی کارش تمام شد سرش را تکان داد.

" خوش شانس بودی. با سر و صدایی که موقع آمدنت به اینجا درآوردی ، فکر کردم مچت قطع شده ! "

همانطور که به سمت در می رفت گفت : " اگه فردا تمرین نکنی بهتره ، ولی اونقدر حالت خوب هست که بتونی بری. "

نفسی از روی راحتی و آرامش کشیدم. بیهوش شدنم را به خاطر نمی آوردم. در واقع خجالت زده بودم که آنقدر عصبانی شده بودم ، ولی در مورد مشکلاتی که در صورت شکستن یا حتی پیچ خوردن پایم بوجود می آمد حق با من بود. نمی توانستم زمانی را اینجا از دست بدهم.باید تمام تلاشم را می کردم تا بهار فارغ التحصیل شوم.

دیمیتری در حالی که یکی از کفش هایم را می پوشیدم تماشایم می کرد.

" تو یه فرشته ی نگهبان داری. "

به او گفتم : " من به فرشته ها اعتقادی ندارم. من فقط به کارهایی که خودم می تونم برای خودم انجام بدم اعتقاد دارم. "

" خب پس ، تو یه بدن شگفت انگیز داری. " به صورت سوال برانگیزی به او خیره شدم. " منظورم اینه که زیاد آسیب نمی بینی. در مورد اون تصادف شنیده بودم ... "

او مشخص نکرد منظورش کدام تصادف است ، ولی فقط می توانست یکی باشد ، به طور معمول صحبت کردن در مورد آن تصادف مرا معذب می کرد ، ولی در مقابل دیمیتری ، می توانستم هر چیزی را به راحتی بگویم.

توضیح دادم : " همه می گن من نباید نجات پیدا می کردم . به خاطر جایی که نشسته بودم و طوری که ماشین با درخت برخورد کرد . لیزا واقعا تنها کسی بود که در جاش امن بود. اون و من فقط چند تا خراش برداشتیم. "

" و تو به معجزه و فرشته اعتقاد نداری . "

" نه . من ... "

در واقع ، این یک معجزه است. تو یک زندگی سحر آمیز داری ...

و همانند آن ، میلیون ها فکر دیگر به ذهنم هجوم آورد. شاید ... شاید واقعا یک فرشته ی نگهبان دارم ...

دیمیتری سریعا متوجه ی تغییر احساساتم شد. " چی شده ؟ "

همانطور که چیزهایی به ذهنم می رسید سعی کردم محدودیت ها و مرز ها را گسترش دهم و اثر گیجی و مردد بودن به خاطر داروها را از خود دور کنم.

احساسات بیشتری از لیزا به درونم نفوذ می کردند. عصبی. آشفته.

" لیزا کجاست ؟ اینجاست ؟ "

" نمی دونم. وقتی آوردمت از کنارت دور نمی شد. تا زمانی که دکتر اومد کنار تختت نشسته بود. تازه وقتی کنارت نشست آروم شدی. "
چشمانم را بستم و حس کردم می خواهم غش کنم و وقتی لیزا کنارم نشست من آرام شدم ، چون او درد را از بین برده بود. او من را درمان کرده ...

درست مانند شب تصادف.

حالا همه چیز روشن شد. آن شب من نباید نجات پیدا می کردم. همه این را می گفتند . کی می دانست از چه جراحت هایی رنج می بردم؟ خون ریزی داخلی. شکستگی استخوان. اینها مهم نبودند ، چون لیزا آنها را ترمیم کرده بود، همانطور که همه چیز را درمان می کرد. به همین دلیل بود که وقتی بیدار شدم او نزدیک من بود.

. احتمالا به این دلیل هم بوده که وقتی او را به بیمارستان آوردند ، او از خود بی خود شده بود. بعد از آن شب ، او برای چند روز خیلی خسته بود . و این زمانی بود که افسردگی او شروع شد. این به نظر عکس العمل عادی نسبت به از دست دادن خانواده اش می آمد ، ولی امکان داشت افسردگی اش دلایل بیشتری داشته باشد ، شاید درمان من هم یکی از دلایلش بوده.

وقتی دوباره ذهنم را سر و سامان دادم ، حس کردم باید او را پیدا کنم . اگر او درمانم کرده ، در مورد این که الان چه شکلی شده نمی توان چیزی گفت. جادو و احساسات او به هم مرتبط هستند ، و این هم شدیدا نشان دهنده ی جادوست.

دارو تقریبا از سیستم بدنم خارج شده بود ، و به همین دلیل ، من در وجود او خزیدم. دیگر این کار برایم آسان شده بود. موج شدیدی از احساسات او با من برخورد کرد. بدتر از زمانی که کابوس های او مرا در خود فرو می بردند. هیچ وقت این احساسات شدید را از طرف او دریافت نکرده بودم.

او در اتاق زیر شیروانی کلیسایی کوچک نشسته بود و گریه می کرد. خودش هم دقیقا نمی دانست چرا گریه می کند. خوشحال و رها بود از این که از خطر دور بودم ، و اینکه توانسته بود مرا درمان کند . اما همزمان ، احساس ضعف می کرد ، هم ضعف بدنی ، و هم ضف ذهنی. او از درون می سوخت ، گویی بخشی از خودش را گم کرده بود. نگران بود که من به خاطر استفاده از قدرت هایش از دستش ناراحت باشم. او از اینکه فردا روز دیگری را در مدرسه بگذراند و ادعا کند دوست دارد با جمعیتی باشد که کار دیگری به جز خرج کردن پول خانواده شان ندارندو با افرادی که معروف و زیبا نیستند خوش بگذراند،بیم داشت. او نمی خواست با آرون برای رقص برود و او را در حالی که او می ستاید تماشا کند و حس کند که ، او را لمس می کند، در حالی که فقط یک رابطه ی دوستانه را داشتند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
همه ی اینها نگرانی هایی عادی بودند، ولی با شدت به او ضربه می زدند ، سخت تر از مردم معمولی. او نمی توانست خودش را با آن مشکلات وفق دهد یا راه حلی برای آنها پیدا کند.

" حالت خوبه ؟ "

او به بالا نگاه کرد و موهایی که به گونه ی خیسش چسبیده بودند را کنار زد. کریستین در چهارچوب درب ورودی اتاق زیر شیروانی ایستاده بود. لیزا حتی صدای او را موقع بالا آمدن از پله ها نشنیده بود . او در غم و اندوه خود گم شده بود. جنبشی از عصبانیت و هوس در او جرقه زد.

فورا گفت : " خوبم. "

دماغش را بالا کشید و سعی کرد اشک هایش را پنهان کند ، نمی خواست کریستین ضعف او را ببیند.

کریستین در حالی که به دیوار تکیه داده بود ، دست به سینه ایستاد و قیافه ی غیر قابل خواندنی به خود گرفت : " می خوای ... می خوای صحبت کنیم ؟ "

لیزا به تندی خندید : " اوه ... الان می خوای صحبت کنی ؟ بعد از اینکه من چندین بار سعی کردم ... "

" من این رو نمی خواستم ، این رُز بود که ... "

او صحبتش را قطع کرد و من به خودم پیچیدم. کاملا خشکم زده بود.

لیزا بلند شد و با قدم های بلند به سمت او رفت. " رُز چی ؟ "

" هیچی. " ماسک بی تفاوتی او دوباره سر جای خود لغزید. " فراموشش کن. ""

لیزا نزدیک تر آمد. " رُز چی ؟ " با اینکه عصبانی بود ، باز هم آن جاذبه ی غیر قابل توصیف را در مورد او حس می کرد . و بعد او حقیقت را فهمید. " اون مجبورت کرد ، مگه نه ؟ اون بهت گفت دیگه با من صحبت نکنی ؟ "

او مانند سنگی به جلو خیره شد. " این احتمالا بهترین کار بود. من فقط همه چیز رو برات به هم می ریختم . اون وقت تو دیگه این جایی که هستی ، نمی بودی . "

" این یعنی چی ؟ "
نمی تونه رابطشو به طور جدی با کسی که از یک خانواده ی خوب نیست ادامه بده. از اون جایی که من فهمیدم ، اون حتی یه ذره هم خوب نبوده ، حتی خودش رو اذیت نکرده که بگه بیا حداقل با هم دوست باشی. "

لیزا به سرعت صورتش را به او نزدیک کرد. " تو حتی اندرو رو نمی شناختی! اون هیچوقت یه همچین کاری رو نمی کرد. "

" این تویی که نمی شناختیش . من مطمئنم با خواهر کوچکش خوش برخورد بوده ، مطمئنم که عاشق تو بوده. ولی در مدرسه و بین دوستاش ، فقط مثل بقیه ی سلطنتی ها یه آدم احمق بوده. من اونو دیدم چون همه چیز رو می بینم. ساده ست ، وقتی کسی توجش بهت جلبه نمی شه. "

لیزا هق هق کنان قدمی به عقب برداشت، مطمئن نبود حرف کریستین را باور کند یا نه.

" پس این دلیل تنفر میا از منه ؟ "

" آره . میا به خاطر برادرت از تو متنفره. علاوه بر این تو یه سلطنتی هستی ، اون اطراف سلطنتی ها احساس ناامنی می کنه، به همین دلیل سخت تلاش می کرد تا امتیازش رو بالا ببره ، دوست اونها باشه. فکر کنم این یه تصادف بوده که با دوست پسر قبلی تو دوست شده ، ولی حالا که تو برگشتی ، شرایط رو بدتر کرده . بین دزدیدن آرون و پخش کردن اون داستان ها در مورد والدین میا ، شماها بهترین راه رو برای عذاب دادنش انتخاب کردین . کارتون رو خوب انجام دادید ! "

سوزشی کوچک از حس گناه درونش جریان یافت. " هنوزم فکر می کنم دروغ میگی. "

" من خیلی چیزها هستم ، ولی دروغگو نیستم . این تخصص توئه . و همچنین رُز. "

" ما این کار رو نمی کنیم ... "

" اغراق در مورد خانواده ی مردم ؟ گفتن اینکه ازم متنفری ؟ ادعا کردن اینکه با افرادی دوستی در حالی که فکر می کنی اونا احمقن ؟ قرار گذاشتن با پسری که دوستش نداری؟ "

" من دوستش دارم. "

" دوستش داری ، یا عاشقشی ؟ "

" اوه، مگه فرقی هم دارن ؟ "

" آره . عاشق بودن یعنی با یه پسر بزرگ بور موروی قرار بذاری و به جوک های احمقانه اش بخندی. "

سپس ، با ذهنی که بیرون از همه چیز سیر می کرد ، به سمت جلو خم شد و لیزا را بوسید. بوسه ای داغ ، سریع و آتشین. کریستین با این بوسه خشم و اشتیاق و هوسی که همیشه درون خودش زندانی کرده بود بیرون ریخت. لیزا هیچ وقت این گونه بوسیده نشده بود . من پاسخش را حس کردم ، پاسخش با کریستین را ... که چگونه باعث حس سر زندگی در او شده بود که هیچکس دیگر حتی آرون هم نتوانسته بودند این حس را در او بوجود بیاورد.

کریستین صورتش را عقب کشید ولی هنوز صورتش نزدیک به صورت لیزا بود.

" این کاریه که تو با کسی که عاشقشی می کنی. "

قلب لیزا همزمان با خشم و هوس تپید. " خب ، من نه تو رو دوست دارم نه عاشقتم. و فکر می کنم تو و میا هر دو در مورد اندرو دروغ می گید. آرون هیچ وقت همچین کاری نمی کنه. "

" به خاطر اینکه آرون هیچ وقت لغتی که بیشتر از یک بخش داشته باشه به زبان نمیاره. "

خودش را عقب کشید. " برو بیرون. از من دور شو ! "

او با حالتی مضحک به اطراف نگاه کرد. " نمی تونی من رو بیرون پرت کنی . ما با هم اجاره نامه رو امضا کردیم! "

او فریاد کشید : " برو بیرون ! ازت متنفرم. "

او تعظیم کرد. " هر چی شما بخواین ، اولیا حضرت. "

با نگاهی تیره ، اتاق زیر شیروانی را ترک کرد.

لیزا روی زانوهایش افتاد و شروع به ریختن اشک هایی کرد که از کریستین مخفی کرده بود. من به سختی می توانستم از چیزهایی که به او آسیب می رساند سر در بیاورم. فقط خدا می دانست چیزی مرا اذیت می کند – مانند حادثه ی جس – ولی آنها اینطور به من حمله نمی کردند. آنها دورش می چرخیدند و به سرش ضربه می زدند . داستان اندرو. تنفر میا. بوسه ی کریستین. درمان من. متوجه شدم افسردگی واقعا چه حسی دارد. ناراحتی چه حسی دارد.
" فکر می کنی چه معنی ای بده ؟ خدایا . الان مردم به دستور تو می میرند یا زنده می شن، اولیا حضرت. "
" تو دیگه داری یه جورایی بزرگش می کنی. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" واقعا ؟ تمام روز از مردم می شنوم که می گن چه کارایی می کنی ، به چیزی فکر می کنی و چی می پوشی. تاییدشون می کنی یا نه. چه کسی رو دوست داری. از چه کسی متنفری. اونا عروسک های خیمه شب بازیت هستن. "

" اینطوری ها هم نیست. من باید انجامشون بدم. تا حساب میا رو برسم ... "

با چرخاندن چشمانش نگاهش را از لیزا دزدید. " تو حتی نمی دونی چرا می خوای حسابشو برسی. "

شعله های عصبانیتش زبانه کشید. " او از رالف و جس استفاده کرد تا اون حرف ها رو در مورد رُز بزنن ! نمی ذارم از زیرش فرار کنن! "

" رُز محکمه ! حتما از پسش بر میومد. "

او با لج بازی جواب داد: " تو اونو ندیدی. داشت گریه می کرد. "

" خب ؟ مردم گریه می کنند. تو هم داری گریه می کنی . "

" ولی رُز نه. "

کریستین به سمتش برگشت و لبخندی بر لب هایش نشست. " من تا به حال کسی مثل شما دو نفر ندیده بودم. همیشه نگران همدیگه اید . قبلا متوجه شده بودم رُز یه جورایی مثل نگهبانای بیست و چهار ساعته ، کملا حواسش به توئه . اما حالا می بینم تو هم همینطور هستی. "

" اون دوستمه. "

" خوب شد گفتی . نمی دونستم! "

او آهی کشید و برای لحظه ای فکر کرد ، سپس به سرعت به حالت طعنه آمیزش برگشت. " بگذریم. میا. به خاطر کاری که با رُز کرد می خوای حسابش رو برسی . ولی داری یه نکته رو نادیده می گیری . چرا میا این کار رو با رُز کرد ؟ "

لیزا اخم کرد. " چون به خاطر من و آرون حسادت می کرد ... "

با حالتی کنایه آمیز اضافه کرد : " بیشتر از اینه ، پرنسس. چرا باید حسادت می کرد؟ همین الانشم آرون رو داره. لازم نبود برای داشتنش به تو حمله کنه. می تونست تمام مدت اطراف اون باشه. همینطوری که تو الان هستی. "

" باشه. پس چه دلیل دیگه ای می تونه داشته باشه ؟ چرا می خواست زندگی منو خراب کنه ؟ من هیچ وقت هیچ کاری باهاش نداشتم ... منظورم قبل از همه ی ایناست. "

او به جلو خم شد . چشمان آبی رنگ کریستال مانندش به چشمان لیزا خیره شد.

" تو درست می گی . هیچ کاری نکردی ، ولی برادرت کرد. "

لیزا از او دور شد. " تو هیچی رد مورد برادرم نمی دونی . "

" اما من می دونم که میا رو پیچونده . "

" تمومش کن ! دروغ گفتن رو تموم کن ! "

" دروغ نمی گم . به خدا یا هر چیز دیگه ایی که بهش اعتقاد داری قسم می خورم . من زمانی که میا دانشجوی سال اول بود باهاش صحبت می کردم. خیلی معروف نبود ، ولی باهوش بود. و هنوز هم هست. اون قبلا با سلطنتی ها توی گروه های زیادی کار می کرد ، مثل رقص . همه اش رو نمی دونم . ولی اون توی یکی از همین ها با برادرت آشنا شد و اونا با هم دوست شدن. "

" نه نشدن. به من چیزی نگفته بود. اندرو همیشه همه چی رو به من می گفت. "

" نه . به هیچکس نگفت. به میا هم گفت به کسی نگه. میا رو متقاعد کرد که این باید یه راز رمانتیک باشه ، در حالی که دلیلش این بود که نمی خواست دوستاش بفهمن که اون با یه دختر سال اولی غیر سلطنتی لخت می شه. "

" اگه میا این رو بهت گفته بود ، اون بود که داشته این کارها رو می کرده و قرار ها رو می ذاشته. "

" آره خب ، وقتی که دیدم گریه می کرد فهمیدم اون نبوده که این کارها رو می کرده . برادرت بعد از چند هفته ازش خسته شد و مثل یه آشغال دور انداختش. بهش گفت که زیادی کم سنه و

در نهایت ، در حالی کهدر دردهای خودش غرق می شد ، لیزا تنها تصمیمی که می توانست را گرفت. تنها کاری که می توانست انجام دهد تا این احساسات را ازبین ببرد. کیفش را باز کرد و تیغ کوچکی که همیشه همراه خود داشت را پیدا کرد ...

در حالی که حس ناخوشی داشتم نمی توانستم ارتباط را قطع کنم . حس می کردم بازوی چب خود را می برد ، حتی عمیق تر از جای نشانه های نگهبانان. تماشا می کردم چگونه خون روی پوست سفیدش جریانمی یافت. مثل همیشه ، از سیاهرگ دوری می کرد، ولی اینبار بریدگی هایش عمیق تر بودند. بریدگی سوزش شدیدی داشت ، با انجام این کار ، او قادر بود بر روی درد بدنی تمرکز کند و خود را از اضطراب های ذهنی جدا سازد و حس کند که کنترلش دست خودش است. قطره های خون روی زمین خاک گرفته می چکیدند ، و دنیا در اطرافش شروع به چرخیدن کرد. دیدن خون خودش باعث سرگیجه اش می شد. در تمام زندگی اش از بقیه ی خون می گرفت. خون دهنده ها. حالا ، اینجا بود ، بیرون می چکیدند. با خنده ای بریده بریده به این نتیجه رسید که شرایطش خنده دار است. شاید اگر بگذارد خون خارج شود ، در واقع دارد آنها را به صاحبانشان برمی گرداند ، خونی که از آن ها دزدیده است. شاید هم داشت هدرشان می داد ، خون دراگومیر های ترسیده ای که هر کس عقده اش را دارد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به روز وارد سرش شده بودم ، ولی بعد نمی توانستم خارج شوم. احساساتش مرا به دام اناخته بودند ، آنها خیلی خیلی قذرتمند و محکم بودند. ولی باید فرار می کردم ... این را با ذره ذره ی وجودم حس می کردم. باید او را متوقف می کردم . او به خاطر درمان من خیلی ضعیف شده بود و نمی توانست این میزان خون را از دست بدهد. وقتش بود که به یک نفر بگویم.

وقتی که بالاخره موفق شدم ، خودم را در درمانگاه یافتم. دستان دیمیتری در دستانم بودند ، و دیمیتری با ملایمت مرا در حالی که اسمم را تکرار می کرد تکان می داد تا توجهم را جلب کند. دکتر الندزکی هم با چهره ای تیره و نگران در کنارش ایستاده بود.

به دیمیتری خیره شدم ، و متوجه شدم که او واقعا چقدر نگرانم بود و به من اهمیت می داد. کریستین به من گفته بود که کمک بیاورم ، پیش کسی بروم که در مورد لیزا بهش اعتماد دارم . من به پیشنهادش اعتنایی نکردم چون به هیچکس غیر از لیزا اعتماد نداشتم . ولی با نگاه کردن به دیمتیری ، و با در اشتراک گذاشتن آن حس درک و فهمیدن ، متوجه شدم به یک نفر دیگر هم اعتماد دارم.

متوجه خش خش صدایم شدم وقتی که گفتم : " می دونم کجاست. لیزا. باید کمکش کنیم. "
فصل نوزدهم

خیلی سخت است که بگویم آخر سر چه چیزی مرا مجبور به این کار کرد. خیلی رازها بود که مدت طولانی پیش خودم نگه داشته بودم ، زیرا فکر می کردم با انجام این کار قادر به محافظت از لیزا خواهم بود. با این حال پنهان کردن موضوع خودکشی اش هیچ کمکی به محافظت از او نمی کرد. نمی توانستم جلوی او را بگیرم و حالا واقعا متعجب هستم که اصلا شاید تقصیر من است که او شروع به این کارها کرده. هیچ کدام از اینها تا زمانی که او مرا مداوا کرد اتفاق نیفتاده بود.

چه می شد اگر او مرا همانطور مجروح رها می کرد ؟ شاید بهبود پیدا می کردم ، شاید او الان سالم و سرحال بود.

من در درمانگاه ماندم و دیمیتری رفت تا آلبرتا را پیدا کند.

وقتی گفتم لیزا کجاست ، او یک ثانیه هم صبر نکرد. گفتم که او در خطر است و دیمیتری هم بلافاصله همه چیز را رها کرد و مثل کابوسی با حرکت آهسته جلوی چشمانم حرکت کرد . وقتی انتظار می کشیدم دقیقه ها برایم دیر می گذشت. بالاخره وقتی دیمیتری لیزا را که بیهوش بود آورد ، جنب و جوشی در درمانگاه به پا شد. هیچ کس نمی گذاشت داخل بروم.

لیزا خون زیادی از دست داده بود. یک سرُم غذایی به دست راست او زده بودند تا زمانی که بهوش آید بتواند غذا بخورد و بهبود پیدا کند.

اجازه ی دیدن او را به من ندادند، تا در نهایت نیمه شبی دکتر گفت حال لیزا به اندازه ی کافی برای ملاقات ثابت شده. زمانی که داخل اتاقش رفتم پرسید : " این درسته ؟ " روی تخت دراز کشیده و مچ دستش باند پیچی شده بود.

می دانستم که خون زیادی به او تزریق کرده اند اما هنوز هم به نظرم رنگ پریده می آمد. " اونا گفتن تو این کار رو کردی ، تو بهشون گفته بودی. "

تردید داشتم که به او نزدیک شوم. گفتم : " مجبور بودم. لیزا ، تو رگ خودتو زدی ، خیلی هم بدتر از قبل ... تو منو درمان کردی . بعدش هم که همه چیز دست کریستین بود ، تو نمی تونستی هیچ کاری بکنی. احتیاج به کمک داشتی. " چشمانش را بست.

" کریستین ؟ ... در موردش چیزی می دونی ... البته که می دونی . تو در مورد همه چیز می دونی. "

" متاسفم ، فقط می خواستم کمکت کنم. "

" پس اون حرف خانم کارپ چی شد ؟ اینکه همه چیز رو مخفی نگه داری. "

" اون چیزای دیگه رو می گفت. فکر نکنم ازت بخواد موضوع خودکشی خودت رو مخفی نگه داری. "

" تو به اونا در مورد بقیه ی چیز ها هم گفتی ؟ "

سرم را تکان دادم. " هنوز نه. "

به سمت من برگشت ، نگاهش سرد بود. " هنوز ؟ پس می خواستی این کار را بکنی. "

" مجبور بودم ، تو می تونی بقیه رو شفا بدی. اما این کار باعث از بین رفتن خودت می شه. "

" من تو رو مداوا کردم. "

" آخرش خودم خوب می شدم. قوزک پام خوب می شد. اما این ارزش چیزی که به سر تو میاد رو نداره. و فکر کنم می دونم از کجا شروع شد. وقتی اولین بار منو شفا دادی ... " همه ی حدسیاتم را راجع به تصادف و اینکه چطور همه ی قدرت های جادویی و افسردگی ِ او بعد از آن شروع شده بود ، شرح دادم. همچنین به اینکه چطور پیمان بین ما بعد از آن تصادف شکل گرفت ، اگر چه هنوز خودم هم نفهمیده بودم چرا ... ؟

" نمی دونم چه اتفاقی افتاده و یا داره می افته . هر چی هست در حد و اندازه ای نیست که خودمون بتونیم از پسش بر بیایم. نیاز به کمک داریم. "

با صراحت و قاطعانه گفت : " اونا منو هم سر به نیست می کنن ، مثل خانم کارپ "

" ولی من فکر می کنم اونا بهت کمک می کنن. واقعا نگرانت بودن لیزا. من این کار رو به خاطر تو انجام می دم. فقط می خوام تو خوب بشی. "

رویش را از من برگرداند. " برو بیرون رُز . "

به آرامی بیرون رفتم.
***

آنها او را مرخص کردند ، به شرطی که برای ملاقات روزانه با مشاور برگردد. دیمیتری به من گفت تصمیم گرفته اند نوعی روش درمانی برای کمک به افسردگیش ترتیب دهند. من به شخصه علاقه ای به دارو نداشتم ، ولی طرفدار هر چیزی بودم که به او کمک کند.

متاسفانه چند دانشجوی سال دوم به خاطر حمله آسم در درمانگاه بودند. پسری دیده بود که لیزا همراه با دیمیتری و آلبرتا به درمانگاه آمده. با اینکه نمی دانستند چه بلایی سر لیزا آمده ، اما باز هم این موضوع جلوی پخش کردن خبر بستری شدن لیزا را نگرفت. آنها در زمان صبحانه به بقیه گفته بودند. در زمان ناهار همه دانشجوها در مورد ملاقات های آخر شب در درمانگاه با خبر بودند. و مهم تر از این ، آنها می دانستند که او با من حرف نمی زند. هر چه ریسیده بودم ، پنبه شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
او مستقیما با من مخالفت نمی کرد ولی سکوتش این موضوع را به خوبی نشان می داد . تمام روز مانند یک روح در اطراف آکادمی قدم می زدم. مردم مرا می دیدند ولی تعداد کمی با من صحبت می کردند. آنها روش لیزا را در پیش گرفته بودند ، تقلید از سکوت او . ولی در حقیقت آنها نمی خواستند ریسک کنند که مبادا من و او دوباره اوضاع را درست کنیم. هنوز هم لغت ف.ا.ح.ش.ه ی خونی را این جا و آنجا می شنیدم ، زمان هایی که تصور می کردند آن اطراف نیستم.

با خودم فکر کردم سر میز ناهار پیش میسون بنشینم ، اما بعد به ذهنم رسید در صورت استقبال میسون از من دوستان دیگرش این کار را نخواهند کرد. نمی خواستم دلیلی برای هر گونه دعوا بین او و دوستانش باشم. پس به جایش ناتالی را انتخاب کردم.

ناتالی گفت : " شنیدم لیزا تلاش کرده دوباره فرار کنه ، اما تو جلوشو گرفتی. "

هیچکس نمی دانست چرا او هنوز در درمانگاه است . امیدوار بودم اوضاع همینطوری بماند.

فرار ؟ این قضیه دیگر از کجا سر در آورده بود ؟ " چرا باید یه همچین کاری بکنه ؟ "

ناتالی صدایش را پایین آورد. " نمی دونم. چرا قبلا اینجا را ترک کرده بود ؟ این چیزیه که من شنیدم. "

داستان در تمام طول روز ادامه داشت ، مانند شوخی ها و حرف هایی که در مورد لیزا و اینکه چرا به درمانگاه رفته است ؟ تئوری های حاملگی و زایمان ِ زودهنگام محبوب ترین شایعه ها بودند. بعضی می گفتند ممکن است او بیماری ویکتور را گرفته باشد. هیچکس حتی به واقعیت ماجرا هم نزدیک نشده بود. همانطور که آخرین کلاسم را سریعا ترک می کردم ، شگفت زده شدم که میا به سمت من می آید.

پرسیدم : " چی می خوای ؟ امروز وقت ندارم باهات بازی کنم دختر کوچولو. "

" مطمئنا برای کسی که الان اینجا حضور نداره هم همین کارا رو می کنی. "

پرسیدم : " برای تو چه فرقی داره ؟ "

یادم آمد که کریستین چه گفته بود. کمی برایش متاسف شدم. ولی وقتی به صورتش نگاه کردم احساس تاسف از بین رفت . او ممکن است یک قربانی باشد اما در حال حاضر یک هیولا است. نگاه سرد و مرموز و زیرکی در مورد او وجود داشت . بسیار متفاوت با نگاه افسرده و جدا افتاده ای که کریستین می گفت . او بعد از کاری که آندره با او کرده بود ، حتی اگر واقعیت داشته باشد و من معتقدم که دارد ، فرقی نکرده بود.

" از شرت راحت شده و تو از قبول این موضوع به خودت می بالی. " چشمای آبیش تقریبا از حدقه بیرون زد.

" نمی خوای حقشو کف دستش بزاری؟ "

" از قبل هم دیوونه تر شدی. اون بهترین دوست منه ، تو چرا هنوز دنبال منی ؟ "

میا گفت : " چون اون نیست که این کار رو بکنه . زود باش بگو توی درمانگاه چه خبره . مسئله مهمیه. این طور نیست ؟ اون واقعا حامله ست درسته ؟ بهم بگو جریان چیه . "

" گورتو گم کن. "

" اگه بهم بگی منم جسی و رالف رو مجبور می کنم بگن اون مزخرفات رو از خودشون سر هم کردهبودن. "

ایستادم و به سمتش چرخیدم که او را ببینم. ترسید و چند قدم عقب رفت . احتمالا چند تا از خشونت های فیزیکی من را به یاد آورده بود.

گفتم : " من از قبل می دونستم اونا این کار رو کردن . چون هیچ کدوم از اون چرندیات کار من نبود. اگه یه بار دیگه سعی کنی منو علیه لیزا تحریک کنی ، داستان بعدی در مورد توئه ، چون می خوام سر تو ببرم. "
صدایم با ادا کردن هر کلمه بلند تر می شد ، تا جایی که عملا فریاد می کشیدم. میا کاملا ترسیده بود عقب تر رفت.

شانه هایش را بالا انداخت و گفت : " تو واقعا دیوونه ای . تعجبی نداره که تو رو ترک کرده ، به هر حال بدون تو هم می تونم بفهمم جریان لز چه قراره. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وقتی زمان رقص آخر هفته رسید واقعا تصمیم گرفته بودم به جشن نروم . دوست داشتم آنجا باشم اما احمقانه به نظر می رسید کسی از بودن من در آنجا خوشحال شود. از طرف دیگر جشن بدون لیزا نمی شد.

خودم را توی اتاق حبس کرده بودم و به سختی سعی می کردم سرم را با کاری مشغول کنم . از طریق پیمان تمام احساسات لیزا را دریافت می کردم ، مخصوصا اضطراب و هیجان را . او واقعا از اینکه این گونه احساسات را می فهمیدم خوشش نمی آمد.

ده دقیقه بعد از اینکه رقص شروع شد تصمیم گرفتم دوشی بگیرم. وقتی کارم تمام شد با حوله ای که دور سرم پیچیده بودم پایین رفتم . ناگهان میسون را دیدم که بیرون در ایستاده بود ، زیاد خوش تیپ نکرده بود اما حداقل بر خلاف همیشه شلوار جین به پا نکرده بود. همین هم خیلی بود.

" تو اینجایی دختر ؟ کم کم داشتم بی خیال پیدا کردنت می شدم. "

تقریبا داشتم وا می رفتم.

" می خوای دوباره آتیش به پا کنی ؟ هیچ پسری حق ورود به این اتاق رو نداره. "

" حالا هر چی ريال یه همچین چیزی ، یه فرق هم داره ، درسته . مدرسه نباید اجازه ورود به یه استریگوی رو می داد. اما اونا کار خطرناکی کردند که باقی ما رو هم از هم جدا کردن. بزار بیام تو. تو باید آماده بشی. "

یک دقیقه طول کشید تا بفهمم منظورش چیست. " نه من نمیام. "

به زور پشت سرم آمد داخل و گفت : " بی خیال ، به خاطر اینکه با لیزا دعوات شده نمی خوای بیای ؟ باید سریع آرایش کنی ، دلیل نمی شه که کل شب رو اینجا بمونی . اگه می خوای دور و بر لیزا نباشی خیالت راحت ، اِدی همه رو جمع کرده توی اتاقش. "

روحیه ی دوست داشتنی ، سرگرم کننده و قدیمی من ، کمی سر ذوق آمد . اگر لیزا نبود ، یعنی از سلطنتی ها هم خبری نیست. " راست می گی ؟ "

دیدم که میسون با پوزخند آمد که مرا بگیرد . با نگاه کردن به چشم های او ، دوباره متوجه شدم که چقدر شبیه منه . دوباره تعجب کردم ، چرا نمی توانستم یک دوست پسر معمولی داشته باشم ؟ چرا من مربی قدیمی و جذابم را می خواستم ؟ همان مربی ای که آخرش من را اخراج می کرد.

میسون بی توجه به به افکار من ادامه داد : " آره ، فقط نو آموزان هستن. تازه وقتی برسیم اونجا یه سورپرایز برات دارم. "

" شراب ؟ " اگر لیزا می خواست به من بی اعتنایی کند، دیگر دلیلی نداشتم که جلوی خودم را بگیرم و مست نکنم . " نه. عجله کن و لباست رو بپوش. تو که نمی خوای با این لباس ها بیای. " من به جین پاره و تی شرت دانشگاه اوریگانم نگاه کردم. قطعا با این لباس ها جایی نمی رفتم.

پانزده دقیقه بعد ، ما داشتیم تقاطع پشتی محوطه رعمومی را طی می کردیم و با تعریف کردن اینکه چطور همکلاسی زمخت ویژه ما یک چشم سیاهش را در تمرین داده بود می خندیدیم. حرکت کردن سریع روی زمین یخ زده ی محوطه آسان نبود ، به همین خاطر او بازوی من را گرفته بود تا زمین نخورم و تقریبا مرا دنبال خودش می کشید. این بیشتر باعث خنده ی ما می شد . احساس شادی در من شروع شده بود. کاملا از دردی که برای لیزا می کشیدم خلاص نشده بودم اما حالم بهتر بود.

شاید من در کنار او دوستانش نبودم ، اما دوستان خودم را داشتم. البته به زودی به معنای نوشیدن شراب ، آن هم زیادتر از حد معمول بود ، شاید دردی از من دوا نمی شد ، اما حداقل خوش می گذراندم. آره . زندگی من می تونست بدتر باشه.

بعد ما به سوی دیمیتری و آلبرتا رفتیم.

بین آن ها بحثی راجع به موضوع دیگری در مورد نگهبانان در جریان بود. آلبرتا وقتی ما را دید لخند زد و نگاهی به ما انداخت ، نگاهی عاقل اندر سفیه . به هر حال با خودش فکر می کرد ما بامزه ایم . تا حدودی سر خوش. تصادفا سر خوردیم و میسون دستش را به بازوی من گرفت تا تعادلم را حفظ کنم.
" آقای آشفورد ، دوشیزه هاتاوی ، چه سوپرایزی ، تا الان توی سالن ندیده بودمتون. " میسون لبخندی فرشته گونه و معصومانه زد.

" نگهبان پترو، ما دیر کردیم . خودتون می دونین که بودن با دخترا چه مشکلاتی داره. همش جلوی آینه هستن ، مبادا بد به نظر برسن. "

معمولا در چنین مواقعی با آرنجم به میسون سقلمه می زدم ، اما در حال حاضر فقط به دیمیتری خیره شده بودم و قادر به حرف زدن نبودم. شاید مهمتر از آن ، او هم به من خیره شده بود.

همان لباس مشکی را پوشیده بودم و امیدوار بودم همه ی تاثیر خودش را بگذارد . در واقع ، تعجب آور بود که آلبرتا از لباسم تعریف نکرد.

هیچ دختر مورویی لباس چسبیده به سینه رو هر جایی نمی پوشه . گردنبند رُز ِ ویکتور دور گردنم قرار داشت و من شتابزده موهایم را سشوار کشیده بودم ، جوری که می دانستم دیمیتری خوشش می آید. تا به حال لباس تنگ نپوشیده بودم ، چون هیچ کس لباسی مثل این را نمی پوشید ، به همین خاطر پاهای برهنه ام در حال یخ زدن بود.

کاملا مطمئن بودم خیلی خوب به نظر می رسم ، اما چهره ی دیمیتری چیزی را نشان نمی داد. او فقط مرا نگاه می کرد و نگاه می کرد. شاید با خودش چیزهایی راجع به ظاهر من می گفت . با به خاطر آوردن اینکه چطور میسون دست مرا گرفته بود ، از او فاصله گرفتم. میسون و آلبرتا اظهاراتشان را تمام کردند و همه ما به راه های جداگانه ای رفتیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وقتی رسیدیم ، کل سالن از صدای بلند موزیک به لرزه در آمده بود ، لامپ های سفید کریسمس و ، اوه ، نورهای چرخان دیسکو فقط یک طرف آن اتاق تاریک را روشن کرده بود. بدن های همه در حال حرکت، چرخیدن و رقص بود. عده ای که هم سن و سال ما بودند گوشه ی اتاق خودشان را جمع کرده بودند و منتظر فرصتی بودند تا خودشان را پنهان کنند. مجموعه ای هم از اسکورت ها و نگهبانان و معلمان موروی آن دور و اطراف بودند. کسایی که بیش از اندازه می چرخیدند را متفرق می کردند. موقعی که من کایروا را در لباسی بی آستین و شطرنجی دیدم ، به طرف میسون چرخیدم و گفتم : " مطمئنی هنوز نمی تونیم زیاد مشروب بخوریم ؟ "

میسون دستم را محکم گرفت : " زود باش ، عجله کن ، الان زمان سورپرایز توئه. "

اجازه دادم که مرا با خودش ببرد ... ما در طول اتاق ها راه می رفتیم و گروهای تازه نفس بسیار جوانی را که با باسن خود حرکت هایی را نجام می دادند کنار می زدیم.

وقتی به نگهبان ها احتیاج هست ، کجا هستن ؟

همان موقع فهمیدم کجا می رویم و گفتم : " نه ! " ولی او هیچ تکانی نخورد و حتی دست مرا هم رها نکرد.

" زود باش عجله کن ، چیزی نیست ، عالی می شه. "

" تو داری منو می بری پیش رالف و جسی ، اگه دوباره ما رو با هم ببینن یه شایعه ی دیگه برام می سازنن. "

او دوباره مرا کشید : " همه چی رو به راهه ، بیا. "

با اکراه راه افتادم و همان موقع جفت چشمهایی به طرف ما چرخیدند. ترس بدی داشتم.

عالیه . دوباره همه چیز از اول شروع شد. جسی و رالف متوجه حضور ما نشدند ، اما وقتی ما را دیدند خشکشان زد . اول به بدن و لباسم نگاه کردن و بعد یک دفعه تستسترون به صورت های مردانه شان که از شهوت می در خشید هجوم آورد ، بعد به نظر رسید تازه متوجه شده اند من در آن لباس هستم.

میسون با نوک انگشتش به قفسه سینه ی جسی زد و گفت : " خیلی خب زکلس ، بهش بگو. "

جسی هیچ حرفی نزد و میسون همان حرکت را اینبار شدیدتر تکرار کرد.

" بگو دیگه. "

جسی بدون اینکه به چشم های من نگاه کند ، زیر لب نجوا کرد : " رُز ، ما از همه ی اتفاقاتی که افتاده بود خبر داشتیم. "

تقریبا خنده ام را خفه کردم : " خبر داشتید ؟ واو ... واقعا از اینکه این حرفو می شنوم خوشحالم. شما می دونین . خدایا متشکرم ، این دو نفر اینجا وایستادن و به من می گن چه کارهایی کردن یا نکردن. "

آنها به خودشان پیچیدند و صورت ِ درخشان میسون بیشتر از هر چیزی تیره و تار شد.

" منظورش این نیست. " زیر لب غرغری کرد. " بهش حقیقت رو بگو. "

جسی آهی کشید : " ما این کار رو انجام دادیم چون میا از ما خواسته بود. "

میسون سریع گفت : " و؟ "

" و اینکه متاسفیم . "

میسون برگشت به طرف رالف و بهش گفت : " می خوام همین حرف ها رو از تو هم بشنوم ، گنده بک. "

رالف هم بدون اینکه به چشم های من کند همان چیزها را نجوا گونه گفت و با صدایی مبهم معذرت خواهی کرد.

در حالی که مغلوب شدن آنها را می دیدم ، میسون گفت : " قسمت جالش رو هنوز نشنیدی . "

با نگاهی یک وری نگاهش کردم و گفتم : " یه چیز دیگه ؟ مثل اینکه زمان به عقب برگشته و هیچ کدوم از این اتفاق ها نیفتاده ؟ "

" از این هم بهتر . " او دوباره به جسی گفت : " بهش بگو چرا این کار رو انجام دادید؟ "

جسی نگاهش را بالا آورد و نگاهی با رالف رد و بدل کرد.

" بچه ها ! " میسون به آن ها هشدار داد همه چیز را واضح توضیح بدهند. " خیلی معطلش می کنین و این منو عصبانی می کنه ريال بهش بگین چرا یان کار رو انجام دادین. "

نگاهشان جوری شد که می شد فهمید چیزی بدتر از این نمی توانسته باشد ، جسی سرانجام به چشم های من نگاه کرد و گفت : " ما این کار رو انجام دادیم چون در عوضش اون با ما خوابیده بود ، با هر دو تامون. "
فصل بیستم

دهانم باز مانده بود. " اوه ... صبر کن ... منظورت س.ک.س.ه ؟ " بهت زدگی ، مرا از فکر کردن به پاسخ بهتر باز می داشت. به نظر میسون این خیلی خنده دار بود و از طرفی جس طوری به نظر می رسید که انگار دلش می خواست بمیرد.

" البته کخ منظورم س.ک.س.ه . اون گفت این کار رو انجام می ده ، در عوضش ما با هم باید بگیم که ... خودت می دونی دیگه ... "

من قیافه ای ساختگی به خود گرفتم . " شما پسرا که با هم ، اوه ... با هم در یک زمان انجامش ندادید ، انجام دادید ؟ "

جس با انزجار گفت : " نه ! "

به نظر می رسید که رالف نظر خاصی نداشت . در حالی که موهایم را از صورتم کنار می زدم زیر لب گفتم " خدایا ، نمی تونم باور کنم که اون دختر تا این اندازه از ما متنفر باشه . "

جس با فهمیدن کنایه من پرخاش کرد : " هی ، منظورت چیه ؟ ما که به اون بدی نیستیم. تازه من و تو هم ... تقریبا نزدیک بود ... "

" نه ما اون به هم نزدیک نبودیم. " میسون دوباره خندید و ناگهان چیزی به نظرم رسید.

" اگه این ... اگه این اتفاق قبلا افتاده باشه ، پس ... پس باید اون دختر بعدش هم در حال قرار گذاشتن با آرون بوده باشه. "

هر سه پسر سر تکان دادند.

" اوه . وای ! " میا واقعا از ما متنفر بود . او به خاطر اینکه برادر لیزا آن بلا سرش آورده بود همه جا به دنبال گرفتن انتقام از لیزا بود.

او با دو نفر خوابیده بود و به دوست پسری که وانمود می کرد او را می پرستد ، خیانت کرده بود. به نظر می رسید جس و رالف بطور باور نکردنی از این که ما بی خیال موضوع شدیم خیالشان راحت شد، میسون بازوی سنگینش را دور شانه های من انداخت . " خوب ؟ تو چی فکر می کنی ؟ حدس من درست بود ؟ می تونی به من بگی. من اهمیت نمی دم. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خندیدم. " بالاخره نگفتی چطور این موضوع رو فهمیدی؟ "

" من به این معروفم که جذبه ی زیادی دارم . با استفاده از کمی تهدید حقیقت روشن شد ، از طرفی می دونستم میا برای گرفتن انتقام احتیاج به کمک داشته. "

با یاد داشتم که میا در روزهای دیگر موی دماغ من می شد . تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم که او کلا درمانده و بدون کمک باشد اما این چنین نشان ندهد.

میسون در ادامه گفت : " اونا دوشنبه همه چیزو به همه می گن. قول دادن. همه موقع نهار می فهمن حقیقت چی بوده. "

من با ترشرویی گفتم : " چرا همین الان نمی گن ؟ اونها با یک دختر خوابیدن و آسیبی که به اون دختر رسیده بیشتر از آسیبی بوده که به اونا وارد شده. "

" آره ، حق با توئه. اونا نمی خواستن امشب با این کار معامله کنند. اگه تو بخوای می تونی از امشب موضوع رو به دیگران بگی. حتی می تونیم یه تابلوی تبلیغاتی درست کنیم. "

مانند اغلب اوقات که میا من را ف.ا.ح.ش.ه یا ب.د.ک.ا.ر.ه می نامید ؟ ایده ی بدی نبود . " ماژیک و کاغذ داری ؟ ... "

همانطور که به آن سوی ورزشگاه، جایی که لیزا در میان تحسین کنندگانش احاطه شده و بازوی آرون دور کمر او حلقه شده بود چشم دوخته بودم ، کلماتم رو به خاموشی می رفت.لیزا پیراهن شیک ، تنگ و چسبان ِ صورتی رنگ فامی از جنس کتان پوشیده بود که هرگز نمی توانستم در برابرش مقاومت کنم. موهای بلوندش را با استفاده از یک گل سر کوچک ِ کریستال به صورت گره ای بالای سرش جمع کرده بود که بیشتر به نظر می رسید تاجی بر سر گذاشته است. شاهزاده خانم وازی لیزا.

همان احساس قبل مانند اضطرا و شوریدگی درون من به صدا در آمد. او فقط امشب نمی توانست کاملا از خودش لذت ببرد. کریستین آن سوی اتاق در تاریکی کمین کرده بود و لیزا را تماشا می کرد. او تقریبا در تاریکی محو شده بود.

میسون با دیدن نگاه خیره ی من ، سرزنشم کرد. " بس کن. امشب نگران لیزا نباش. "

" سخت هم نیست. "

" وقتی نگاش می کنی به نظر افسرده می شی. البته اگه توی اون لباس می بودی حتی با اون نگاه افسرده هم خیلی جذاب به نظر می رسیدی . عجله کن. ادی اونجاست. "
میسون مرا به سختی دنبال خودش کشید اما در آخرین لحظه از روی شانه هایم نگاه دیگری به لیزا انداختم . چشمانمان بطور مختصری با هم تلاقی کرد و احساس تاسفی از طریق پیمان روانه شد. زمانی که وارد جمع دیگری از نو آموزان می شدیم با صورتی به ظاهر آرام فکر لیزا را از سرم بیرون راندم. با گفتن رسوایی میا به آنها بهره ی زیادی بردیم. دیدن پاک شدن اسم من از آن اتفاق و انتقام گرفتن از میا ، کم و بیش احساس خوبی داشت . نو آموزان در میان ما پرسه می زدند و با دیگران صحبت می کردند . می توانستم ببینم خبرها به سرعت پخش می شوند. انتظار کشیدن تا دوشنبه خیلی زیاد بود.

به هر حال من اهمیت نمی دادم و واقعا اوقات خوبی داشتم . همان نقش قدیمی خودم را ایفا می کردم و از اینکه می دیدم هنوز هم آن خنده ها و ل.ا.س زدن ها یادم مانده تعجب کردم.

همانطور که زمان می گذشت و جشن ادی کم جمعیت تر می شد احساس کردم نگرانی ِ لیزا رو به افزایش است. با ناخشنودی دست از صحبت کشیدم و به دنبال او نگاهی اجمالی به اطراف اتاق انداختم . آنجا. او هنوز آنجا بود ، با گروهی از افراد. مثل خورشیدی بود که در منظومه ی شمسی کوچک اطرافش می درخشید.

آرون یک طرف لیزا خم شده بود و چیزی در گوش او زمزمه می کرد . یک لبخند مستانه ی ساختگی که می شناختم روی صورتش جا خوش کرده بود و رنج و نگرانی لز سمت او در حال افزایش بود . ناگهان این احساس متوقف شد . میا داشت برای گفتن موضوعی به سمت آنها می رفت و هیچ زمانی را برای گفتن آن از دست نمی داد. در حالی که چشم های تحسین کننده ی لیزا روی او بود و میای کوچک در آن لباس قرمزش که وحشیانه دست و سرش را تکان می داد و دهانش زنده و پر حرارت می جنبید. نمی توانستم از آن سوی اتاق کلمات را بشنوم. اما از طریق پیمانی که بین ما بود احساس نسبتا تیره و تاریکی در من افزایش می یافت.

به میسون گفتم : " من باید برم. "

با سرعت به سمت لیزا دویدم . در انتهای سخنرانی آتشین و دنباله دار میا و در حالی که او با تمام قدرت بر سر لیزا فریاد می کشید و به سمت او خم شده بود به آن ها رسیدم. آن چه از کلمات می توانستم بفهمم این بود که میا به خیانت جس و رالف در مورد خودش پی برده بود.

" تو و اون دوست ف.ا.ح.ش.ه ت ! من قصد دارم به همه بگم چه روان پریش هایی هستین. اونا باید شما رو توی درمانگاه حبس کنن. شما خیلی دیوونه این. اونا باید شما رو تحت درمان قرار بدن. واسه همین هم بود که تو و رُز زود از درمانگاه جیم شدین تا کسی نفهمه تو خودکشی ... "

اوه. این خوب نیست. درست مثل اولین ملاقات ما در کافه تریا او را با حرکتی تند و ناگهانی تکان دادم. و گفتم : " هی . این دوست ف.ا.ح.ش.ه که می گفتی اینجاست. یادته که در مورد حفظ فاصله ات با لیزا بهت چی گفته بودم ؟ "

میا دندان قرچه ای کرد و دندان های نیشش را آشکار کرد. همانطور که قبلا گفته بودم نمی توانستم بیشتر از این برای او احساس تاسف بکنم. میا خطرناک بود. کمی به طرف من خم شد. حالا به طریقی در مورد لیزا و خودکشی او می دانست. نه فقط از روی حدس و گمان ، بلکه واقعا می دانست.

اطلاعاتی که او در حال حاضر داشت همان چیزهایی بودند که نگهبانان ِ حاضر در درمانگاه گزارش داده بودند ، همان چیزهایی که من راجع به گذشته لیزا به آنها گفته بودم. حتی به نوعی می توان گفت این اطلاعات جزو پرونده های محرمانه ی دکترها می باشد.

میا به هر نحوی بوده ، آن اطلاعات را گیر آورده است.

لیزا نیز متوجه این موضوع شد و نگاهی که روی صورتش بود ( نگاهی ترسیده و شکننده که دیگر شباهتی به یک پرنسس نداشت ) باعث شد تصمیم را بگیرم. دیگر مهم نبود کایروا قبلا در مورد آزادی من صحبت کرده بود ، که من تا به حال رفتار خوب و معقولی داشته ام و اینکه نگرانی هایم را امشب در این جشن از خودم دور کرده بودم، همه ی اینها دیگر مهم نبودند. می خواستم همه چیز را نابود کنم ، همین جا و همین الان.

واقعا کنترل انگیزه ام سخت بود.

با تمام قدرتی که داشتم مشتی به صورت میا کوبیدم ، فکر کنم محکم تر از ضربه ای که به جسی زده بودم. وقتی مشتم به بینی اش برخورد کرد صدای شکستن چیزی را شنیدم و خون بیرون زد. فردی جیغ کشید. میا به سمت عقب و بین دخترهایی که جیغ می کشیدند پرتاب شد. آن دخترها به سرعت خودشان را کنار می کشیدند تا لباس هایشان خونی نشود. خودم را رویش انداختم و قبل از اینکه کسی مرا از او جدا کند مشت دیگری نثارش کردم.
دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و با میل ِ به مبارزه ام بجنگم. دیگر برایم مهم نبود .
سرانجام نگهبانان رسیدن و به آنها اجازه دادم مرا از آنجا دور کنند. کایروا هم با آن قیافه ی حق به جانبش سر رسید. فرقی نداشت چه بلایی سرم می آورند ، تنبیه یا اخراج ، هر چه که بود می توانستم از پسش بر آیم.

روبروی ما و در بین موجی از دانش آموزان که به سمت ما می آمدند ، لیزا را دیدم. احساسات خارج از کنترلم نتوانستند جلوی ورود احساسات او به ذهنم را بگیرد. ویران شده ، نا امید . حالا دیگر همه راز کوچک او را می دانستند. صورتش بیشتر چیزی که نشان می داد درد داشت. در هم ریخته بود. چیزی نبود که بتواند تحملش کند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با اینکه می دانستم نمی توانم با وجود نگهبانان اطرافم جایی بروم ، به دنبال راهی گشتم تا به لیزا کمک کنم ، ولی در حال دور شدن از آنجا بود. شخص دیگری را دیدم که نزدیک لیزا در تاریکی ایستاده بود.

فریاد کشیدم : " کریستین. "

او به لیزا چشم دوخته بود ، اما با شنیدن نامش برگشت. یکی از نگهبانان ِ همراهم مرا تکانی داد و گفت : " ساکت باش ! "

او را نادیده گرفتم . " برو دنبالش ، بجنب! "

او فقط آنجا نشسته بود و چیزی در دلم می خواست بر سرش فریاد بکشم.

" برو ، احمق. "

نگهبان دوباره سقلمه ای به من زد تا مرا دعوت به سکوت کند ، اما چیزی در وجود کریستین بیدار شده بود. از جایش بلند شد و به سمتی که لیزا رفته بود حرکت کرد.

***

آن شب هیچ کس نمی خواست با من ارتباطی برقرار کند. احتمالا فردا برای من جهنم سوزانی بود ( صحبت هایی راجع به تعلیق یا اخراجم شنیده بودم. ) اما مدیر کایروا سرش کاملا با قضیه ی خونریزی میا و از حال رفتن بعضی از دانش آموزان به خاطر دیدن دعوای من گرم بود.نگهبانان مرا در حالی که سرپرست خوابگاه با چشمان گشادش به من خیره شده بود ، تا اتاقم همراهی کرده بودند. سرپرست خوابگاه به من هشدار داد که ساعتی یک بار به اتاقم سر می زند تا مطمئن شود در اتاقم باقی مانده ام. گروه دیگری از نگهبانان نیز اطراف ورودی ها و خروجی های محوطه پرسه می زدند. ظاهرا ریسک بزرگی کرده بودم. احتمالا جشن ادی را هم خراب کرده بود ، حالا دیگر عده ای را در اتاقش دور هم جمع نمی کرد.

لباس هایم را در آوردم و روی زمین پرت کردم . پاهایم خود به خود جمع شدند. خودم را به ذهن لیزا رساندم ، او حالا آرام تر شده بود. اتفاقات مراسم رقص هنوز هم او را اذیت می کردند ، اما به هر حال کریستین آنجا بود و با کلماتش او را آرام می کردم. من نمی توانستم چیزی بگویم ، مهم نیست. همین که بدانم حالش بهتر شده و کار احمقانه ای انجام نمی دهد برایم کافی است. به ذهن خودم برگشتم.

بله ، همه چیز آشفته بود. حرف ها و اتهامات میا و جسی مدرسه را در تب و تاب انداخته بود. احتمالا مرا هم از مدرسه بیرون می انداختند تا با زن های دمپایری که خود را در اختیار مردهای موروی قرار می دهند زندگی می کنم. حداقل لیزا به چیزی که می خواست رسیده بود ، او آرون را ترک کرده بود و با کریستین می گشت. اما حتی اگر این کار درست هم باشد هنوز به این معناست که ...

کریستین . کریستین.

کریستین صدمه دیده بود.

به سرعت به ذهن لیزا بازگشتم و با صحنه ای بهت آور مواجه شدم . او توسط مردان و زنانی که معلوم نبود از کجا سر و کله ی شان پیدا شده ، محاصره شده بود. آن ها پشت سر هم وارد اتاق زیر شیروانی کلیسا ، جایی که لیزا و کریستین برای صحبت رفته بودند ، شدند. کریستین از جا پرید و از سر انگشتانش شعله های آتش برخاست. یکی از نگهبانان او را به گوشه ای پرت کرد. نا امیدانه امیدوار بودم صدمه ای ندیده باشد ، اما بیشتر از نمی توانستم انرژی ام را صرف نگرانی در مورد او بکنم.نگرانی من در مورد لیزا بود .نمی توانستم اجازه دهم بلایی سرش بیاید. باید او را نجات می دادم ، باید او را از آنجا او دور می کردم. اما نمی دانستم چطور. او از من بسیار دور بود ، از طرفی من حق نداشتم حتی درب اتاق را باز کنم ، چه برسد به اینکه به سمت کلیسا بروم.

متجاوزان جلوتر آمدند و او را به اسم پرنسس صدا کردند، به او اطینان دادند که خطری او را تهدید نمی کند. شبیه نگهبانان بودند ، پس مسلما دمپایر هستند. حرکات و رفتارشان آشنا بود ، اما به نظر نمی آمد از نگهبانان آکادمی باشند. لیزا مقاوتی نکرد ، بنابراین آن ها نه لیزا را به اجبار حرکت دادند و نه دیگر به کریستین حمله کردند.
چیزی مرا مجبور کرد که از سر لیزا بیرون بیایم. اخمانم در هم رفت و اطراف اتاق را برای پیدا کردن دلیلش نگاه کردم. باید دوباره به ذهن لیزا بر می گشتم و می فهمی دم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. معمولا زمانی که خودم نمی خواستم و یا احساسات لیزا ضعیف بودند ، نمی توانستم ارتباطی برقرار کنم ، اما این بار فرق می کرد ، چیزی مرا بیرون می انداخت و جلویم را می گرفت. چیزی به زور عقب نگه می داشت.

اما این با عقل جور در نمی آمد. چه چیزی مرا ... صبر کن ببینم.

ذهنم کور شده بود.

نمی توانستم به یاد بیاورم همین الان به چه چیزی فکر می کردم . همه تفکراتم از بین رفته بود. گویی ذهنم ایستا شده بود. چه اتفاقی افتاده بود ؟ در مورد لیزا بود ؟ چی شده بود ؟ بلند شدم و دستانم را دور بازوهایم پیچاندم ، گیج شده بودم ، سعی می کردم بفهمم چه شده است . لیزا . چیزی در مورد لیزا وجود داشت.

ناگهان صدایی در سرم گفت : " برو ، برو پیش دیمیتری ! "

آره ، دیمیتری. ناگهان روح و بدنم هر دو در تب او می سوختند و بیشتر از همیشه می خواستم که با او باشم. نمی توانستم از او دور بمانم. او می دانست چه کار کند.

علاوه بر این خودش به من گفته بود هرگاه چیزی در مورد لیزا اشتباه بود پیش او بروم. خیلی بد بود که نمی دانستم چه چیزی راجع به لیزا اشتباه بود. با این وجود می دانستم که دیمیتری ترتیب همه ی کارها را می دهد.

بیرون رفتن از پنجره زیاد کار سختی نبود ، حالا که آن ها می خواستند مرا به زور داخل اتاقم نگه دارند چاره ی دیگری نداشتم . نمی دانستم اتاق دیمیتری کجاست، اما مهم نبود. چیزی مرا به سمت او می کشاند ، به او نزدیکتر می کرد. غریزه ام مرا جلوی درب اتاقی رساند و به سرعت آن را کوبیدم.

بعدر از چند لحظه ی کوتاه ، او درب را باز کرد ، وقتی مرا دید چشمان قهوه ای رنگش گشاد شدند .

" رُز ؟ "

" بزار بیام تو. در مورد لیزا ست. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
او فورا از جلوی در کنار رفت . واضح بود که من او را از رخت خواب بیرون کشیده بودم ، چون ملافه به گوشه ای از تخت جمع شده بود و فقط لامپ رومیزی کوچکی در تاریکی روشن بود. از این ها که بگذریم ، او شلوار راحتی پوشیده بود و سینه اش عریان بود ( چیزی که قبلا ندیده بودم و وای خدای من، عالی به نظر می رسید. ) موهایش تا نزدیکی چانه می رسید و به نظر خیس می آمد ، انگار مدتی نه چندان قبل ، دوش گرفته بود.

" چی شده ؟ "

صدایش مرا به لرزه انداخت و نتوانستم جوابی بدهم. نمی توانستم به او خیره نشوم. همان نیرویی که من را به اینجا کشانده بود حالا مرا به سمت او می کشاند. بدجوری دلم می خواست که او مرا لمس کند ، آنقدر که تحملش برایم سخت بود. به طور باور نکردنی دوست داشتنب بود.

می دانستم چیزی در جایی اشتباه است ، اما به نظر مهم نبود. نه وقتی با او بودم.

یک فوت بیشتر با هم فاصله نداشتیم ولی بدون کمک خودش نمی توانستم به راحتی لبانش را ببوسم. به جای این کار به سمت سینه اش رفتم ، می خواستم آن گرما و سطح صاف سینه اش را لمس کنم.

او از روی تعجب فریاد زد : " رُز ! " وعقب رفت . " چی کار داری می کنی ؟ "

" خودت چی فکر می کنی ؟ "

دوباره به سمتش رفتم ، باید او را لمس می کردم ، می بوسیدم و خیلی کارهای دیگر را انجام می دادم.

دستش را در حالت دیگری قرار داد و پرسید : " مشروب خوردی ؟ "

" نه، " دورش چرخیدم و سپس مکثی کردم ، یک لحظه دو دل شدم. " فکر می کردم تو هم می خوای که ... فکر نمی کنی من زیبا باشم ؟ " در تمام مدتی که همدیگر را می شناختیم ، در تمام مدتی که این جاذبه بینمان بوجود آمده بود ، او هیچ وقت به من نگفته بود زیبا هستم. اشاره هایی کرده بود ، اما این ها الان مهم نبودند . از نظر بقیه ی پسرها من جذاب و س.ک.س. ی بودم. می خواستم این را از تنها کسی که واقعا می خواستم بشنوم.

" رُز ، من نمی دونم چه اتفاقی داره می افته ، اما تو باید برگردی به اتاقت. "

وقتی دوباره به سمتش رفتم او مچ دستانم را گرفت. با همین لمس جریان الکتریسیته از هر دویمان گذشت و ناگهان دیدم که او دیگر چیزی که در موردش نگران بود را فراموش کرد. چیزی او را هم تسخیر کرد ، چیزی که حالا باعث شده بود او هم مرا همانقدر که می خواستمش بخواهد.

دستانم را رها کرد و دستانش را بالاتر و به سمت بازوهایم برد ، آرام بدنم را لمس می کرد. مرا زیر نگاه تیره و تشنه اش نگه داشته بود، آرام مرا به سمت خودش کشاند و به بدنش فشار داد.

آب دهانم را قورت دادم و دو مرتبه پرسیدم : " فکر نمی کنی من زیبا باشم ؟ "

او با جدیت بسیار به من نگاه کرد ، کاری که همیشه می کرد . " به نظر من تو فوق العاده زیبایی. "

" زیبا ؟ "

" انقدر زیبایی که بعضی وقت ها باعث رنجشم می شه. "

برای اولین بار لبانش به سمت لب های من حرکت کردند، لبانش تشنه بودند. بوسه اش مرا از پا در آورد. دستانش که روی بازویم بود پایین آمدند ، به سمت ران هایم و لبه ی لباسم.

او پارچه را گرفت و شروع کرد به بالا کشیدن آن از روی پاهایم. با لمس هایش آب می رفتم و با بوسه اش ذوب می شدم. دستانش بالا و بالاتر آمدند ، تا زمانی که لباس را از روی سرم درآورد و روی زمین انداخت.

بین نفس های سنگینم اشاره کردم : " تو ... چقدر سریع از دست اون لباس خلاص شدی. فکر می کردم ازش خوشت میاد. "

گفت : " خوشم میاد . " نفس های او هم مانند من سنگین بودند. " عاشقشم. "

و سپس مرا به تختخواب برد.
فصل بیست و یکم

تا به حال هیچ وقت جلوی پسری کاملا لخت نشده بودم. هر چند که خیلی هیجان انگیز بود اما تا سر حد مرگ من را می ترساند. در حالی که روی رخت خواب دراز کشیده بودیم به همدیگر چسبیده و به بوسیدن ادامه می دادیم ... بوسیدن و بوسیدن و بوسیدن. دست ها و لب هایش تمام بدنم را لمس می کردند و هر تماسی پوستم را به آتش می کشاند.

بعد از این همه مدت که در حسرت او بودم ، به سختی می توانستم آنچه را که در حال روی دادن بود باور کنم . هنگامی که از تماس بدن هایمان حس معرکه ای به من دست می داد فقط می خواستم کنارش باشم. حالتی که نگاهم می کرد را دوست داشتم ، انگار جذابترین شخص ، فوق العاده ترین چیز در دنیا هستم. طوری که اسمم را با لهجه ی روسی صدا می کرد دوست داشتم ، مثل یک دعا آن را زمزمه می کرد : " رُزا ، رُزا ... "

و در جایی، جایی در تمام این ها، همان صدای مشتاق که من را به اتاقش کشاند شنیدم، صدایی که به نظر نمی رسید مال من باشد ، اما قدرتی در ندیده گرفتنش نداشتم.

پیشش بمون ، پیشش بمون. به چیز دیگه ای جز اون فکر نکن . به لمس کردنش ادامه بده . همه چیز دیگرو فراموش کن.

به حرفش گوش دادم ، در حقیقت به نیروی بیشتری برای متقاعد شدن نیاز نداشتم. آتشی که در چشمانش بود نشان می داد بیشتر از آن کاری که می کردیم را می خواهد ، اما صبور بود ، فشاری نمی آورد شاید می فهمید که عصبی هستم. شلوار راحتیش را همانطور به حال خود گذاشت. در یک لحظه ، جا به جا شدم ، طوری که روی او قرار گرفتم ، موهایم دور او آویزان بود. کمی سرش را به طرفی چرخاند و در لحظه ی کوتاهی چشمانم به پشت گردنش افتاد. نوک انگشتانم را روی شش علامت کوچک خالکوبی شده کشیدم.

" واقعا شش تا استریگوی کشتی ؟ " او سرش را به علامت تایید تکان داد. " وای ! "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA