انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
گردنم را به طرف دهانش پایین آورد و بوسید . به نرمی گازم گرفت. با گاز ومپایرها فرق می کرد اما هر تماسش دلچسب بود. " نگران نباش. یه روزی مال تو از منم بیشتر می شه. "

" در موردش احساس گناه می کنی ؟ "

" هومم ؟ "

" در مورد کشتنشون . توی وَن گفتی که کشتنشون کار درستیه ، اما هنوز باعث ناراحتیت می شه. واسه همین به کلیسا می ری نه ؟ تو رو اونجا می بینم ، اما واقعا به نظر نمی رسه که داری دعا می کنی. "

از اینکه رازی دیگر را در موردش حدس زده بودم متعجب و مبهوت شده بود ، لبخند زد . " این چیزها رو از کجا می دونی؟ در حقیقت احساس گناه نمی کنم ... فقط یه موقع هایی ناراحتم. همه ی اونها یه زمانی انسان ، دمپایر یا موروی بودن. موضوع از بین بردن اون چیزهاست همش همینه ، اما همونطور که قبلا هم گفتم مجبورم این کار رو بکنم. هممون مجبوریم یه کاری بکنیم. گاهی وقتا باعث ناراحتیم می شه و کلیسا جای خوبیه واسه فکر کردن به اینجور چیزها . یه موقع هایی آرومم می کنه اما نه همیشه. با تو بیشتر آروم می شم. "

من را از روی خودش برگرداند و دوباره روی من قرار گرفت. بوسیدن ها دوباره شروع شد. اما این دفعه محکم تر . شدید تر. با خودم فکر کردم : اوه خدای من ، بالاخره انجامش می دم ، خودشه ، می تونم اینو حس کنم.

مطمئنا تصمیم را در چشمانم دیده بود. لبخند زنان دستانش را پشت گردنم برد و گردنبند ویکتور را باز کرد و روی پاتختی گذاشت . به محض اینکه انگشتانش زنجیر را رها کرد احساس کردم سیلی محکمی به صورتم زده شد. با ناباوری چند بار چشم هایم را روی هم فشار دادم.

دیمیتری هم باید همین احساس را داشته باشد. پرسید : " چی شد ؟ "

" من ... من نمی دونم " احساس کردم در تلاشم تا از خواب بیدار شوم ، انگار دو روز است خواب هستم . باید چیزی را به یاد می آوردم. لیزا. چیزی در مورد لیزا.

در سرم حس عجیبی داشتم. درد یا گیجی نبود ، اما ... آن صدا را به خاطر می آوردم. صدایی که من را پیش دیمیتری کشانده بود دیگر وجود نداشت. اما باز هم به این معنا نبود که او را نمی خواهم ، دیدن او در آن شلوار راحتی بلند و سکسی ، با آن موهای قهوه ای که یک طرف صورتش ریخته شده بود خیلی عالی بود اما دیگر خبری از آن عامل بیرونی که من را به طرفش می کشاند وجود نداشت. عجیب بود.

او آن حالت مشتاق را نداشت، متفکرانه اخم کرد . اندکی بعد خم شد و و گردنبند را بالا گرفت. تا انگشتانش گردنبند را لمس کرد دیدم دوباره آن اشتیاق درونش جاری شد.
دست دیگرش را به آرامی از پهلویم به سمت پایین سر داد و ناگهان آن میل سوزان به شدت برگشت. در حالی که پوستم داغ و مور مور می شد ، دلشوره داشتم. دوباره لبانش به سمت لبانم آمد . بخشی از درونم در من مقاومت می کرد.

چشمانم را محکم فشار دادم و زمزمه کردم : " لیزا. باید چیزی در مورد لیزا بهت بگم اما ... یادم نمیاد ... احساس عجیبی دارم ... "

همانطور که من را نگه داشته بود گفت : " می دونم. " گونه اش را به پیشانی ام تکیه داد " یه موضوعی هست ... یه چیزی اینجاست ... " صورتش را بلند کرد و چشمانم را باز کردم. " این همون گردنبندیه که ویکتور بهت داد ؟ "

به نشانه ی تایدد سرم را تکان دادم. در پشت چشمانش کشمکش ذهنی بی حدی که سعی می کرد هوشیار شود را می دیدم. نفس عمیقی کشید ، دستش را از روی بدنم برداشت و از من دور شد.

با تعجب گفتم: " چی کار می کنی ؟ برگرد ... "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
جوری نگاهم کرد انگار خودش هم شدیدا همین را می خواهد اما در عوض از روی تخت بلند شد . گردنبند به همراه او از من دور شدند. احساس کردم جزئی از من را دارد دور می کند، اما همزمان همان احساس عجیب هوشیار شدن را داشتم ، انگار که بار دیگر به وضوح می توانستم فکر کنم ، بدون اینکه بدنم آن همه تصمیمات را بگیرد.

از طرف دیگر ، دیمیتری همان نگاه مشتاق را به چهره داشت و به نظر می رسید همانطور که طول اتاق را طی می کند تلاش بسیاری برای مهار کردن آن دارد. به پنجره رسید و توانست با یک دست آن را باز کند. هوای سرد با فشار به درون اتاق آمد و من برای مقابله با آن دستانم را دور بازوانم کشیدم.

" می خوای چی کار کنی ؟ " جوابش را خودم فهمیدم و درست هنگامی که گردنبند از پنجره به بیرون پرتاب شد از روی تخت پریدم. " نه ! می دونی چقدر باید ... ؟ "

گردنبند ناپدید شد و دیگر از آن حس بیدار شدن ار خواب خبری نبود چون به طرز دردآوری هوشیار و مبهوت بودم.

موقعیت اطرافم را درک کردم. اتاق دیمیتری . برهنه . تختخواب نامرتب. اما آن مسائل با توجه به مساله ی بعدی که به ذهنم خطور کرد اهمیتی نداشتند.

نفس زنان گفتم : " لیزا ! "

همه چیز به سمتم هجوم آورد، خاطرا و احساسات. و در حقیقت احساساتی که او از من دور نگه داشته بود ناگهان با شدت بیشتری به درونم کشیده شدند. وحشت زیاد. وحشت شدید. آن احساسات من را به درونش می کشاندند اما نمی توانستم اجازه ی این کار را بدهم . هنوز نه. از آن جایی که نیاز بود در شرایط فعلی باشم با او جنگیدم. با سیل کلمات ، تمام وقایع را برای دیمیتری تعریف کردم.

قبل از تمام شدن حرفهایم او به حرکت در آمده بود ، لباس هایش را به تن می کرد و در همان حال نگاهی روی صورتش بود که او را مانند خدای ترسناکی جلوه می داد. دستور داد لباس هایم را بپوشم ، سیوشرتی که رویش نوشته ای به زبان سیرلیک بود را به سمتم پرت کرد که روی پیراهن تنگ و کوتاهم بپوشم.

موقع پایین آمدن از پله ها به سختی می توانستم به او برسم و این دفعه به خاطر من سعی نکرد که سرعتش را کم کند . هنگامی که به آنجا رسیدیم به همه آماده باش داده شد. دستورات با فریاد گفته می شد و چیزی نگذشت که من با او در مرکز اصلی نگهبانان حضور یافتیم.

کایروا و دیگر معلمان نیز در آنجا بودند. اکثر نگهبانان آکادمی . همه همزمان به گفتگو مشغول بودند که ناگهان ترس لیزا را احساس کردم که دورتر و دورتر می شد.

بر سر آنها فریاد زدم عجله کنند و کاری انجام دهند اما جز دیمیتری کسی ماجرای دزدیدنش را نمی پذیرفت تا وقتی که یکی کریستین را در کلیسا پیدا کرد و تایید شد که لیزا واقعا در خوابگاه نبوده است.

کریستین در حالی که دو نگهبان او را همراهی می کردند تلوتلو خوران وارد شد. دکتر اُلندزکی اندکی بعد آمد. او را معاینه کرد و خون پشت سرش را پاک کرد. سرانجام فکر کردم کاری خواهند کرد.

یکی از نگهبان ها پرسید : " چند تا استریگوی اونجا بودن ؟ "

کس دیگری گفت : " چطوری آخه تونستن وارد بشن ؟ "

به آنها زل زدم : " چی ؟ اونجا اصلا استریگویی نبود. "
چندین جفت چشم خیره نگاهم کردند. خانم کایروا پرسید : " چه کس دیگه ای می تونه اونو برده باشه ؟ مطمئنا از طریق ... تصورات ِ ذهنی ت اشتباه متوجه شدی. "

" نه. من درست دیدم. اون ... اون ها نگهبان بودن. "

کریستین من من کنان تحت مراقبت دکتر گفت : " اون درست می گه. " زمانی که دکتر کاری با پشت سر و موهایش می کرد صورتش را در هم کشید و گفت : " نگهبان ها بودن. "

کسی گفت : " غیر ممکنه. "

پیشانیم را مالیدم در حالی که به سختس از رفتن به درون ذهن لیزا و از دست دادن این گفتگو مقابله می کردم گفتم : " اونا نگهبان های مدرسه نبودن. " ناراحتیم شدت یافت. " می تونین عجله کنین ؟ اون داره دورتر می شه. "

" داری میگی یه گروه از نگهبان های ِ خصوصی ِ اجیر شده اومدن و اونو دزدیدن ؟ " لحن کلام کایروا کنایه ای بود . انگار لطیفه ی بامزه ای تعریف کرده بودم.

از بین دندان های به هم فشرده ام جواب دادم : " آره ، اونا ... "

به آرامی و با دقت مقاومت ذهنیم را کاهش دادم و به درون لیزا لغزیدم. من درون ماشین گرانقیمتی نشسته بودم که پنجره های آیینه اش بیشتر نو را بیرون نگه می داشت. در حقیقت این وقت از روز باید شب باشد ، اما برای بقیه ی دنیا کاملا روز بود. یکی از نگهبانان جلو نشسته بود و دیگری کنارش روی صندلی لم داده بود ، یکی از آن نگهبانانی که می شناختم ، اسپریدون. در صندلی عقب ماشین لیزا با دستانی بسته چمباتمه زده بود ، در یک طرفش نگهبانی نشسته بود و در طرف دیگرش ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با تمرکز روی کایروا و دیگران ، نفسم را بیرون دادم : " اونا برای ویکتور داشکوف کار می کنن. اون نگهبان ها مال اونن. " یکی از نگهبانان با خس خسی پرسید : " شاهزاده ویکتور داشکوف؟ " انگار که ویکتور داشکوف وحشتناک دیگری هم وجود داشت.

با دستانم سرم را محکم گرفتم : " خواهش می کنم ، یه کاری بکنین. دارن خیلی دور می شن. اونا توی ... " تصویر مختصری که از شیشه های ماشین دیده بودم به ذهنم خطور کرد. " ... جاده ی هشتاد و سه هستن. دارن می رن به سمت جنوب . "

" هشتاد و سه ؟ مگه کی راه افتادن ؟ نمی تونستی زودتر بیای سراغمون ؟ "

چشمانم با اضطراب به سمت دیمیتری چرخید.

دیمیتری به آرامی گفت : " یه افسون اغوا کننده . یه افسون اغوا کننده روی گردنبند رُز پیاده شده بود که باعث می شد به من حمله کنه. "

کایروا بیان کرد : " هیچ کس نمی تونه یه همچین جادو هایی اجرا کنه ، مدت هاست که کسی همچین کاری نکرده. "

دیمیتری ادامه داد و حالت صورتش کاملا تحت کنترل بود ، هیچ کس به داستان شکی نکرد. " حالا که می بینید کسی این کار رو کرده . به هر حال جلوشو گرفتم و گردنبند رو ازش دور کردم. به همین خاطر زمان زیادی از بین رفت. "

سرانجام و بالاخره گروه وارد عمل شد. هیچ کس نمی خواست من هم همراهشان بروم ، اما دیمیتری زمانی که فهمید می توانم آن ها را به سمت لیزا راهنمایی کنم اصرار کرد وجودم لازم است . سه دسته از نگهبانان وارد اس یو وی های مشکی رنگی شدند. من در اولین ماشین ، روی صندلی کنار راننده ، که خود دیمیتری بود نشستم. دقایق می گذشتند. زمان ارائه ی گزارشات من ِ از وضعیت لیزا ، تنها زمان هایی بود که با یکدیگر صحبت می کردیم.

" اونا هنوز توی جاده ی هشتاد و سه هستند ... اما دارن به پیچ می رسن ، سرعتشون رو زیاد نکردن ، اما قصد کنار زدن هم ندارن. "

دیمیتری بدون اینکه به من نگاه کند ، با سر تایید کرد . او واقعا داشت با تمام سرعت می راند.

با نگاهی که به او انداختم اتفاقاتی که پیش تر افتاده بود در ذهنم تداعی گشت. درون ذهنم می توانستم او را ببینم ، اینکه چطور به من نگاه می کرد و مرا می بوسید.

اما آنها چه بودند ؟ یه فریب ؟ یه حقه ؟ در راه برای سوار شدن به ماشین به من گفته بود که گرنبند افسون شده بود ، یک افسون ش.ه.و.ت زا . تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم ، وقتی اطلاعات بیشتری از او خواستم فقط گفت که این جادو نوعی افسون است که متخصصان عنصر زمین تمرین می کنند ، اما هیچ وقت انجام نمی دن.

" اونا پیچیدن ، نمی دونم تو چه جاده ای هستن ، اما نزدیک که بشیم می فهمم. "

دیمیتری با ناله ای پذیرفت و من بیشتر در صندلی فرو رفتم.
همه ی آن اتفاقات چه معنی ای می دادند؟ آیا برای او معنی خاصی داشتند یا نه ؟ مسلما برای من که معانی بسیاری داشتند .

حدود بیست دقیقه ی بعد گفتم : " اونجا. " به جاده ی ناهمواری اشاره کردم که ماشین ویکتور در آن گم شده بود . جاده ای آسفالت نشده که سطحش با سنگریزه پوشیده شده بود و اس یو وی به ما فرصت این را می داد که سریعتر از ماشین لوکس آن ها حرکت کنیم.

ما در سکوت به رفتن ادامه دادیم و تنها صدایی که شنیده می شد از غلتیدن لاستیک ها روی جاده ی خاکی بود که باعث می شد گرد و خاک اطرافمان را بگیرد.

" اونا دوباره پیچیدن. "

آن ها از جاده ی اصلی دورتر و دورتر می شدندو ما هم تمام مدت با استفاده از بینش های من در تعقیبشان بودیم. سرانجام دیدم که ماشین ویکتور توقف کرد.

گفتم : " اونا بیرون یه کلبه دارن. دارن لیزا رو می برن به ... "

" چرا این کار رو می کنین ؟ چه خیره ؟ "

صدای لیزا بود ، هق هق می کرد و ترسیده بود. احساساتش مرا به سمت خودش می کشاند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ویکتور در حالی که با عصایش به سمت کلبه لنگ می زد گفت : " بیا بچه. " یکی از نگهبانانش در را باز نگه داشت و نگهبان دیگر لیزا را به داخل هل داد و او را روی صندلی کهنه ای نزدیک میزی نشاند. آن جا سرد بود ، مخصوصا در لباس مهمانی . ویکتور رو به روی او نشست. وقتی سعی کرد بلند شود نگهبان نگاه هشدار آمیزی به او انداخت.

" فکر می کنی واقعا بهت آسیب می رسونم ؟ "

او بدون توجه به سوال ویکتور فریاد کشید : " با کریستین چی کار کردی ؟ اون مرده ؟ "

" پسر اُزرا ؟ برای این کار منظوری نداشتم . اون نباید اونجا می بود ، انتظار داشتیم تو رو تنها گیر بیاریم. باید بقیه رو متقاعد می کردیم تو دوباره فرار کردی ، که البته از قبل مطمئن شدیم این شایعه ها سر زبون ها بیافته. "

ما ؟ ... به یاد آوردم که این هفته داستان مشابه با این سبک تعریف کردن شنیده ام ... از ناتالی شنیده بودم.

" و حالا ... " ویکتور دستانش را به شکل درمانده و نمایشی از هم باز کرد. " ... کی فکر می کنه ممکنه کار ما بوده باشه و باور نکنه که تو فرار کرده باشی ؟ البته احتمال اینکه رُز این تفکر رو بکنه هست. پس می خواستیم کلک اونو بکنیم تا بقیه فکر کنن اونم فرار کرده ، که با اون نمایشی که موقع رقص تو نشون داد غیر ممکنش کرد. اما من نقشه ی دیگه ای داشتم تا مطمئن بشم برای مدتی سرش مشغوله ... احتمالا تا فردا. بعدا به حسابش می رسیم. "

اینجای نقشه اش را حساب نکرده بود که دیمیتری متوجه افسون بشود. تصور کرده بود آنقدر مشغول هستیم که آن را از گردنم در نمی آوریم.

لیزا پرسید : " چرا ؟ چرا تموم این کارها رو کردی ؟ "

چشمان سبزش گشاد شدند که لیزا را یاد پدرش می انداخت .

شاید آن ها رابطه ی نزدیکی با هم نداشتند. اما این چشمان سبز یشمی رنگ هم در خاندان دراگومیر ها و هم داشکوف ها مشترک بود.

" حتی از اینکه می پرسی هم متعجب شدم ، عزیزم. من بهت احتیاج دارم. بهت احتیاج دارم تا درمانم کنی. "
فصل بیست و دوم

" تو رو شفا بدم ؟ "

اون رو شفا بده ؟ افکارم را افکار لیزا را منعکس می کرد.

ویکتور صبورانه گفت : " تو تنها چاره ای. تنها راه برای درمان این مرض . من تو رو سال ها زیر نظر داشتم ، انتظار می کشیدم تا وقتی که مطمئن شدم. "

لیزا سرش را تکان داد. " من نمی تونم ... نه. نه من توانایی انجام این کار رو ندارم. "

" نیروی شفابخشی ِ تو باور نکردنیه . هیچ کس نمی تونه تصور کنه چقدر قویه. "

" نمی دونم راجع به چی حرف می زنی. "

" بی خیال . وازی لیزا من راجع به اون کلاغ می دونم ، ناتالی تو رو دیده که اون کار رو می کنی. اون تو رو دنبال می کرده و من می دونم تو چطوری رز رو شفا دادی. "

لیزا متوجه شد انکار کردن قدرتش فایده ای ندارد. " اون فرق می کرد. رُز این قدر آسیب ندیده بود ولی تو ... من هیچ کاری راجع به سندروم سندروزکی نمی تونم بکنم. "

ویکتور خندید. " این قدر آسیب ندیده بود ؟ من که راجع به قوزک پاش حرف نمی زنم ، البته اون هم تحسین برانگیز بود. ولی من دارم راجع به تصادف صحبت می کنم. حق با توئه ، مطمئنا رُز اینقدر آسیب ندیده بود ، اون مرده بود ! "

ویکتور اجازه دا تا کلماتش تاثیر خود را بگذارند.

لیزا سرانجام گفت : " اون ... نه ، اون زنده موند. "

" نه . در واقع بله ، اون زنده موند ، ولی من همه ی گزارش ها را خوندم ، هیچ راهی وجود نداشته که اون زنده مونده باشه ، به خصوص با جراحات زیادی که داشته . تو اون رو شفا دادی ، تو بر گردوندیش. "

ویکتور آرزومندانه و با خستگی آهی کشید. " من از خیلی وقت پیش شک کرده بودم که تو می تونی این کار رو بکنی و به سختی تلاش کردم تا دوباره اون کار رو انجام بدی ، تا ببینم چقدر می تونی نیروت رو کنترب کنی. "

لیزا دچار خفقان شد. " اون حیوون ها . این تو بودی. "

" البته با کمک ناتالی. "

" چرا این کار رو کردی ؟ چطور تونستی ؟ "

" برای اینکه باید می فهمیدم می تونی یا نه. من فقط چند هفته ی دیگه زنده ام وازی لیزا ، اگه تو واقعا می تونی مرده ها رو به زندگی برگردونی پس می تونی ساندوزکی رو شفا بدی. من باید قبل از اینکه تو رو می بردم می فهمیدم که می تونی به اراده ی خودت شفا بدی و نه فقط در مواقعی که دچار وحشت می شی. "

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" اصلا چرا منو ببری ؟ " جرقه ای از خشم در لیزا زبانه کشید. " تو فامیل نزدیک من هستی ، اگه می خواستی من این کار رو بکنم ، اگه واقعا فکر می کنی من می تونم ... " صدا و احساساتش به من نشان می داد که واقعا باور ندارد می تواند ویکتور را شفا بدهد. " چرا منو دزدیدی ، چرا فقط درخواست نکردی ؟ "

" چون این کاری نیست که فقط یک بار انجام بشه . فهمیدن این که تو چی هستی زمان زیادی برد ، ولی من تونستم بعضی از کتیبه های تاریخی رو که خارج از موزه ی موروی ها نگهداری می شه بدست بیارم و وقتی راجع به این که روح چقدر خوب و کامل کار می کنه ... "

" چی به خوبی کار می کنه ؟ "

" روح. چیزی که تو توش تخصص پیدا کردی. "

" من تو هیچ چیزی تخصص پیدا نکردم ، تو دیوونه ای! "

" فکر می کنی این نیروی شفا دهیت از کجا اومده ؟ روح یکی دیگه از عناصره که عده ی خیلی ناچیزی از مردم توش تخصص پیدا می کنن. "

ذهن لیزا هنوز هم از آدم ربایی و احتمال حقیقت داشتن اینکه مرا از مرگ برگردانده بود گیج بود. " این منطقی نیست ، حتی اگه این عنصر متداول هم نباشه من راجع به عنصر دیگه ای به جز چها تای اصلی و اینکه کسی توی اون عنصرها تخصص داشته باشه چیزی نشنیدم. "

" دیگه کسی راجع به روح چیزی نمی دونه ، اون فراموش شده. وقتی مردم در اون تخصص پیدا می کنن هیچ کس متوجه نمی شه ، بقیه فکر می کنن که اون آدم خیلی ساده تخصصی پیدا نکرده. "
" ببین اگه داری تلاش می کنی احساس منو ... " لیزا ناگهان متعجب شد ، او عصبانی و ترسیده بود ، اما پشت این احساسات عقل سلیمش در حال تحلیل حرف های ویکتور بود. " اوه خدای من ، ولادمیر و خانوم کارپ . "

ویکتور نگاهی حاکی از دانستن به لیزا انداخت. " تو تمام مدت راجع به این می دونستی. "

" نه ، قسم می خورم. این فقط چیزیه که رز داشت دنبالش می گشت ، توی ... اون گفت اونا شبیه من بودن. " لیزا دیگر کاملا وحشت کرده بود ، اطلاعات خیلی تکان دهنده بودند.

" اونا شبیه تو بودن ، کتاب حتی گفته ولادمیر سرشار از روح بود. " به نظر می آمد که این موضوع از نظر ویکتور جالب است. دیدن آن لبخند باعث می شد بخواهم سیلی محکمی به صورتش بزنم.

" من فکر می کردم ... " لیزا هنوز هم دلش می خواست ویکتور اشتباه کرده باشد. نظریه ی تخصص پیدا نکردن امن تر از تخصص پیدا کردن در یک عنصر عجیب و ترسناک بود. " من فکر می کردم معنی اون چیزی شبیه روح مقدسه. "

" بقیه هم همین فکر رو می کنن ، اما نه. این کاملا یه چیز دیگه ست. با عنصری که درون بقیه هست متفاوته. عنصر برتری که می تونه بهت کنترل غیرمستقیم بر بقیه ی عناصر بده. "

ظاهرا تئوری من درباره ی تخصص پیدا کردن لیزا در همه ی عناصر خیلی هم اشتباه نبوده. لیزا به سختی تلاش کرد تا این اطلاعات را درک کند و همزمان خودش را هم کنترل کند. " این سوال ِ منو جواب نمی ده . اهمیتی نداره که من این روح یا هر چی که هست رو دارم ، باز هم تو مجبور نبودی منو بدزدی. "

" روح همونطور که دیدی می تونه جراحات فیزیکی رو شفا بده ، متاسفانه روح فقط در جراحات بحرانی خوب عمل می کنه ، چیزهایی که فقط یک بار اتفاق می افتن ، قوزک پا ، جراحات روز تصادف . برای چیزهای مزمن یا در واقع یک بیماری ژنتیکی مثل ساندروزکی شفابخشی مداوم نیازه. من به تو احتیاج دارم وازی لیزا ، من به تو احتیاج دارم تا بهم کمک کنی با این بیماری بجنگم اون رو دور نگه دارم ، تا بتونم زنده بمونم. "

" این هنوز هم توضیح نمی ده که چرا منو گرفتی. " لیزا دلیل آورد : " اگه درخواست می کردی بهت کمک می کردم. "

" اونا هرگز اجازه نمی دادن تو این کار رو انجان بدی . آکادمی . مجلس. به محض اینکه از شوک پیدا کردن یک متخصص روح بیرون می اومدن توی اصول اخلاقی گیر می کردن ، از این ها گذشته ، چطور کسی انتخاب می کرد چه کسی باید شفا داده بشه ؟ اونا می گن این منصفانه نیست ، این مثل دخالت در کار خداست ، تازه به خاطر عوارضی که روی تو داره هم نگران می شدن. "

لیزا از دانستن این که ویکتور دقیقا به چه عوارضی اشاره می کرد به خود پیچید.

با دیدن حالت لیزا ویکتور با سر تایید کرد. " بله ، من به تو دروغ نمی گم ، این چیز سختیه. این تو رو جسما و روحا از پا در میاره ، اما من باید این کار رو بکنم ، خیلی متاسفم . برای این که کمکت کنم ، خون دهنده و چیزهای دیگه برات فراهم می شه. "

لیزا از روی صندلی پرید . بِن ناگهان جلو آمد و او را به زور روی صندلی برگرداند.

" بعدش چی ؟ تصمیم داری منو اینجا زندانی کنی ؟ پرستار خصوصی خودت ؟ "

ویکتور دوباره آن قیافه ی بی تقصیر و آزار دهنده را به خودش گرفت. " متاسفم ، چاره ی دیگه ای ندارم. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دهــــم و آخـــــر


خشمی درخشان و داغ ترس درون لیزا را سوزاند و برد. لیزا با صدایی مشتعل گفت : " بله تو چاره ای نداری چون این منم که راجع بهش صحبت می کنیم. "

" اینطوری برات بهتره ، می دونی که دیگران چطوری از آب در اومدن ، چطوری ولادمیر آخرین روزهای خودش رو با سختی سپری کرد در حالی که دیوانه شده بود و هذیان می گفت ، چطور سونیا کارپ مجبور شد از اینجا برده بشه. آسیب روحی ای که از زمان تصادف داری تجربه می کنی دلیلی بیشتر از فوت خانواده ت داره ، این به خاطر استفاده از روحه. تصادف روح رو در تو بیدار کرده ، ترس تو به خاطر مرده دیدن رُز باعث بیرون پاشیدن روح شده و به تو اجازه داده که رز رو شفا بدی. روح پیمان بین شما رو ساخت و به محض اینکه بیرون اومد دیگه نمی تونی به جایی که بود برش گردونی. روح عنصری قدرتمنده اما همزمان خطرناک هم هست . استفاده کننده گان از عنصر زمین قدرتشون رو از زمین می گیرن ، استفاده کنندگان از عنصر هوا از هوا اما روح ، فکر کردی اون از کجا میاد ؟ "

لیزا خیره شد.
" از وجود خودت. برای شفا دادن دیگران تو باید بخشی از خودت رو بدی ، در طول زمان هر چه بیشتر این کار رو بکنی اون بیشتر تو رو از بین می بره ، خودت باید تا حالا متوجه باشی. دیدم که چقدر بعضی چیزها تو رو افسرده می کنه ، چقدر شکننده هستی. "

لیزا فریاد زد : " من شکننده نیستم و تصمیم ندارم دیوونه بشم ، من استفاده از روح رو قبل از این که اوضاع بدتر بشه متوقف می کنم. "

ویکتور لبخند زد. " استفاده از روح رو متوقف می کنی ؟ تو می تونی به همون صورت نفس کشیدنت رو هم متوقف کنی. روح قوانین خودش رو داره ، تو همیشه اصرار داری که شفا بدی و کمک کنی. این بخشی از وجودته . تو در مقابل شفا دادن حیوانات مقاومت کردی اما برای کمک کردن به رز تامل هم نکردی. حتی نمی تونی برای متوقف کردن وسوسه کاری بکنی. چیزی که قدرت روح بهت داده همیشه می مونه ، نمی تونی از روح دوری کنی. بهتره که اونجا بمونی ، تو قرنطینه. دور از منابع بیشتر استرس . علاوه بر این ممکنه توی آکادمی به طور فزاینده ای ناپایدار باشی ، یا اینکه ممکنه اونا تو رو تحت درمان قرار بدن ، اونم با قرص هایی که باعث بشه احساس بهتری داشته باشی ولی جلوی قدرتت رو بگیره. "

رشته ای آرام از اطمینان در درون لیزا ته نشین شد ، چیزی بسیار متفاوت از آنچه من در طی چند سال گذشته دیده بودم.

" عمو ویکتور ، من تو رو دوست دارم ، ولی من کسی هستم که باید با این چیزها کنار بیاد و تصمیم بگیره چی کار کنه ، نه تو. تو داری منو مجبور می کنی به خاطر زندگی تو از زندگی خودم دست بکشم ، این عادلانه نیست. "

" مساله اینه که کدوم زندگی بیشتر ارزش داره ، منم تو رو دوست دارم ، خیلی زیاد ، اما موروی ها دارن از هم می پاشند. تعداد ما داره کم می شه ، به خاطر اینکه اجازه می دیم استریگوی ها بر ما غلبه کنند. ما در گذشته اون ها رو فعالانه پیدا می کردیم ، حالا تاتیانا و بقیه ی رهبران مخفی شدن . اون ها تو و همسن و سال های تو رو در قرنطینه نگه می دارن. اون قدیم ها کسایی که شبیه تو بودن تعلیم داده می شدن تا همپای نگهباناشون بجنگن. اونا آموزش داده می شدن تا از جادو به عنوان یک اسلحه استفاده کنن ، اما دیگه نه. حالا ما فقط منتظر می مونیم. ما قربانی هستیم. "

وقتی نگاه او خیره ماند ، هر دوی ما

( لیزا و من ) می توانستیم ببینیم که او چقدر در احساسات خودش غرق شده است.

" اگه من پادشاه بودم این رو عوض می کردم ، انقلابی به پا می کردم که نه موروی ها و نه استریگوی مثلش رو ندیده باشن. قبل از اینکه اونا بیماری من رو کشف کنن ، وارث تاتیانا بودم. اون آماده بود تا اسم من رو اعلام کنه ولی بعدش با فهمیدن بیماری من تاتیانا دیگه این کار رو نکرد . اگه من درمان شده بودم می تونستم جایگاه مناسبی رو بگیرم. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کلمات ویکتور چیزی را درون لیزا برانگیخت. توجه ی ناگهانی به جایگاه موروی ها. او هرگز به چیزی که ویکتور گفت نیاندیشیده بود ، راجع به این که چقدر اوضاع می توانست متفاوت باشد اگر موروی ها و نگهبانانشان شانه به شانه مبارزه می کردند تا جهان را از استریگوی ها و وجودشان پاک کنند. این لیزا را به یاد کریستین انداخت و چیزی که او راجع به استفاده از جادو به عنوان اسلحه گفته بود . اما حتی اگر لیزا عقیده ی ویکتور را تحسین می کرد هیچ کدام از ما فکر نمی کردیم که این ارزش چیزی را که ویکتور از لیزا می خواست داشته باشد.

لیزا نجوا کرد : " متاسفم ، برات متاسفم. اما خواهش می کنم منو مجبور به این کار نکن. "

" مجبورم. "

لیزا مستقیم در چشم های او نگاه کرد. " من این کار رو نمی کنم. "

ویکتور سرش را کج کرد و کسی از گوشه ای دیگر وارد شد. موروی دیگر . از افرادی که من می شناختم نبود ، پشت سر لیزا رفت و دست هایش را باز کرد.

" این کنیسه. " ویکتور دستش را به سمت دست های آزاد لیزا دراز کرد. " خواهش می کنم وازی لیزا ، دست منو بگیر و جادو رو به سمت من بفرست ، همون طور که با رُز این کار رو کردی. "

لیزا سرش را به نشانه ی منفی تکان داد. " نه . "

صدای ویکتور وقتی دوباره شروع به صحبت کرد حالت دوستانه اش را کمی از دست داده بود. " خواهش می کنم . به هر حال تو منو شفا می دی ، ولی من ترجیح می دم با اراده ی خودت باشه ، نه ما. "

لیزا دوباره سرش را تکان داد. ویکتور مقدار ناچیزی به سمت کنیس اشاره کرد و آن موقع بود که درد آغاز شد.
لیزا جیغ کشید. من هم جیغ کشیدم.

در ماشین ، دیمیتری غافلگیر شد و به فرمان چنگ زد . باعث شد منحرف بشویم. نگاهی آگاه از خطر به من انداخت و شروع کرد به متوقف کردن ماشین.

" نه نه ، به رفتن ادامه بده. " کف دستم را به شقیقه هایم فشار دادم. " ما باید به اونجا برسیم. " از پشت صندلی ِ من آلبرتا جلو آمد و دستش را روی شانه ی من گذاشت. " رُز ، چه اتفاقی داره می افته؟ "

جلوی اشک هایم را گرفتم. " اونا داران لیزا رو شکنجه می دن ... به وسیله ی هوا . این یارو ... کنیس ... اون با فشار هوا به لیزا حمله می کنه ... به سرش. فشار دیوانه کننده ست ، مثل این میمونه که سر من ... سر اون داره منفجر می شه. " شروع به هق هق کردم.

دیمیتری از گوشه ی چشمش به من نگاه کرد و پدال گاز را محکم تر فشار داد.

کنیس فقط به نیروی فیزیکی هوا بسنده نکرد ، او از هوا استفاده کرد تا روی تنفس لیزا اثر بزاره ، بعضی وقت ها لیزا رو با اون خفه می کرد ، مواقع دیگه تمام هوا رو از بین می برد ، طوری که لیزا به نفس نفس زدن می افتاد. اگر من جای لیزا بودم بعد از تحمل همه ی این ها به طور مستقیم ( در حالی که حس کردنش از طریق پیمان هم به اندازه ی کافی بد بود ) کاملا مطمئن بودم هر چیزی که از من می خواستند را انجام می دادم.

و در آخر لیزا این کار را کرد.

آسیب دیده و با چشمانی تیره و تار ، لیزا دستان ویکتور را گرفت ، هیچ وقت در هنگامی که لیزا از جادو استفاده می کرد در ذهن او نبودم و نمی دانستم انتظار چه چیزی را باید داشته باشم ، اول چیزی را حس نکردم ، فقط احساس تمرکز . بعد ... شبیه این بود که ... حتی نمی دانم چه طور توصیفش کنم. رنگ و نور و موسیقی و زندگی و لذت و عشق ... یک عالمه چیزهای شگفت آور ، تمام چیزهای دوست داشتنی که جهان را می سازند و به جهان ارزش زندگی کردن در آن را می دهند. لیزا تمام آن چیزها را به اندازه ای که می توانست احضار کرد ، و آن ها را به درون ویکتور فرستاد. جادو درون هر دوی ما جاری شد ، درخشان و شیرین. جادو زنده بود ، در واقع زندگی لیزا بود و هر چقدر که شگفت انگیز احساس می شد لیزا هم ضعیف تر و ضعیف تر می شد. اما هر چه همه ی عناصری که به وسیله ی روح به هم متصل شده بودند درون ویکتور جریان می یافت او قوی تر و قوی تر می شد.

تغییر آغاز شده بود، پوست ویکتور لطیف شد و دیگر چروک و چرک دار نبود ، موهای نازک و خاکستری پر شده و یک بار دیگر مشکی و درخشان شدند ، چشمان سبز یشمیش دوباره تلالو پیدا کردند و آگاه و زنده شدند ، او تبدیل به همان ویکتوری شد که لیزا از زمان بچگی می شناخت . لیزا از پا در آمد و غش کرد.

درون ماشین سعی می کردم چیزهایی رو که در حال رخ دادن بود به هم ارتباط بدم. صورت دیمیتری تاریک تر و تاریک تر می شد و یک سری از فحش های روسی رو که هنوز معنی اش رو به من نیاموخته بود بیرون می ریخت .

وقتی یک چهارم مایل از کلبه فاصله داشتیم آلبرتا با تلفن همراهش تماس گرفت و تمام همراهان ما ماشین ها را متوقف کردند. تمام نگهبانان ( بیش از دو جین ) بیرون آمدند و برای دریافت دستور جمع شدند. در حالی که تدابیر جنگی را برنامه ریزی می کردند کسی مستقیم رفت تا اوضاع را بررسی کند و با گزارشی از تعداد افراد داخل و خارج کلبه برگشت. وقتی گروه برای پراکنده شدن آماده به نظر می رسید من هم شروع کردم از ماشین بیرون آمدن.

دیمیتری جلویم را گرفت.

" نه رزا ، تو اینجا بمون. "

" لعنت به این ، من باید کمکش کنم. "

دیمیتری صورتم را در دستانش گرفت ، نگاهش رو روی من ثابت کرد. " تو به اون کمک کردی ، کار تو تموم شده و تو اون رو خوب انجام دادی. از اینجا به بعد دیگه جایی برای تو نیست ، لیزا و من هر دو می خوایم تو در امنیت باشی. "

تنها درک این مطلب که بحث کردن عملیات نجات را به خطر می انداخت من را سکات نگه داشت. هر گونه مخالفتی را در درون خودم نگه داشتم ، سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. او هم سرش را تکان داد و به بقیه ملحق شد. همه ی آنها به درون جنگل خزیدندو با درختان در هم آمیختند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در حالی که آه می کشیدم صندلی مسافر را عقب کوبیدم و دراز کشیدم ، خیلی خسته بودم. اگر چه نور خورشید در میان شیشه ی جلوی اتومبیل پاشیده شده بود، ولی برای من شب بود و بیشتر آن را بیدار مانده بودم. خیلی چیزها در آن زمان اتفاق افتاده بود، ممکن بود با توجه به آدرنالین وجود خودم و حس کردن درد لیزا ، درست مثل او غش کنم.


با این وجود لیزا اکنون هشیار بود.

کم کم بار دیگر ادراک او بر من مسلط شد. او بر روی مبلی دراز کشیده بود . یکی از نوکران ویکتور باید او را بعد از اینکه ضعف کرده بود تا آنجا حمل کرده باشد ، خود ویکتور اکنون زنده و سرحال ( به لطف سوء استفاده اش از لیزا ) با بقیه توی آشپزخانه ایستاده بود و مراقب او بود . وقتی دیمیتری و تیم نگهبانان به داخل هجوم ببرند ، شکست دادن او باید کار آسانی باشد.

لیزا تنها نگهبان را بررسی کرد و سپس به پنجره نگاهی انداخت . در گوشه مبل در حالی که هنوز به خاطر شفا دادن سر گیجه داشت سعی کرد بنشیند . نگهبان چرخید و لیزا را محتاطانه نگاه کرد ، لیزا چشم های او را دید و لبخند زد.

لیزا به او گفت : " تو ساکت می مونی ، هیچ اهمیتی نداره که من چی کار می کنم. وقتی من می رم تو کمک صدا نمی زنی و به کسی نمی گی متوجه چیزی شدی ، روشنه ؟ "

قدرت به بند کشیدن وسوسه بر نگهبان غلبه کرد و او در موافقت سرش را تکان داد. لیزا به سمت پنجره حرکن کرد قفلش را باز کرد و شیشه را آهسته بالا داد ، وقتی این کار را کرد آشفتگی اینکه کسی متوجه فرارش بشود درون ذهنش ظاهر شد. لیزا ضعیف بود او نمی دانست از آکادمی ( یا از هر مکان دیگری ) چقدر فاصله دارد . او از اینکه قبل از متوجه شدن کسی چقدر می توانست دور بشود آگاهی ای نداشت . ولی از طرفی می دانست ممکن است شانس دیگری برای فرار به دست نیاورد ، لیزا اصلا خیال نداشت بقیه ی عمرش را توی این کلبه در جنگل بگذراند.

در هر زمان دیگری من با بی باکی لیزا را تشویق می کردن ، اما نه الان. نه وقتی همه ی آن نگهبان ها نزدیک بود او را نجات بدهند. باید همانجا می ماند. متاسفانه لیزا نمی توانست نصیحت من را بشنود.

خودش را از پنجره بیرون کشید و من با صدای بلند فحش دادم.

صدایی از پشت سر من پرسید : " چی؟ چی می بینی ؟ "

همانطور که توی ماشین لم داده بودم به هوا پریدم و سرم به سقف خورد . وقتی به پشتم نگاه کردم کریستین رو پیدا کردم در حالی که از قسمت باربری ِ پشت آخرین صندلی قرار داشت ، نمایان شد.

پرسیدم : " تو اینجا چی کار می کنی ؟ "

" به نظر میاد دارم چی کار می کنم ؟ مسافر قاچاقی ام دیگه. "

" تو یه ضربه ی مغزی یا همچین چیزی برات اتفاق نیافتاده؟ "

کریستین شانه اش را بالا انداخت. طوری که انگار مهم نبود . به درستی که او ولیزا زوج خوبی بودند ، هیچ کدام نمی ترسیدند شاهکار دیوانه واری انجام بدهند ، آن هم در حالی که به طور جدی آسیب دیده اند.

هر چند اگر کایروا منو مجبور کرده بود بمونم الان دقیقا کنار کریستین در عقب ماشین بودم.

کریستین پرسید : " چه اتفاقی داره می افته ؟ چیز جدیدی دیدی ؟ "

با عجله برایش تعریف کردم و همان طور که داشتم صحبت می کردم از ماشین خارج شدم و او هم دنبالم آمد.

" لیزا نمی دونه افراد ما همین الان دارن برای نجاتش میان ، من دارم می رم قبل از اینکه خودش رو از خستگی بکشه بگیرمش. "

" نگهبان ها چی ؟ نگهبان های آکادمی. منظورم اینه که تصمیم داری بری بهشون بگی لیزا رفته ؟ "

سرم را تکان دادم. " اونا احتمالا همین الان دارن درب کلبه رو می یارن پایین ، من دارم می رم دنبال لیزا. "

او جایی در سمت راست کلبه بود ، می توانستم به سمت آن منطقه بروم ، اما قادر نخواهم بود تا وقای به او نزدیک نشده ام جای دقیقش را پیدا کنم. با این وجود این موضوع اهمیتی نداشت . من باید لیزا را پیدا می کردم. با دیدن قیافه ی کریستین نتوانستم در مقابل تحویل دادن یک لبخند خشک به او مقاومت کنم.

" آره ، می دونم ! تو هم می خوای باهام بیای. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بیست و سوم

قبلا برای اینکه خارج از ذهن لیزا بمانم اینقدر دردسر نداشتم . علاوه بر این ما قبلا در چنین شرایطی قرار نگرفته بودیم. هنگامی که در جنگل می دویدم ، نیروی افکار و احساساتش مرا وادار می کرد تا وارد ذهنش شوم. من و کریستین در حالی میان بوته ها و درختان می دویدیم که از کلبه دورتر و دورتر می شدیم. پسر ، ای کاش لیزا آنجا می ماند. یورشی را که در چشمانش می دیدم دوست داشتم ، اما در حال حاضر این خصوصیت کمکی به ما نمی کرد ، بلکه اوضاع را بدتر هم می کرد. همانطور که می دویدم ، متوجه شدم تمرین های دیمیتری بر روی ماهیچه های رانم جواب داده است. او خیلی سریع حرکت نمی کرد و من می توانستم حس کنم با کمتر شدن فاصله ی میانمان ، اطلاعات دقیق تری در مورد مکانش به دست می آورم. ولی از طرفی ، کریستین نمی توانست به من برسد. سعی کردم سرعتم را برای او کم کنم ولی به سرعت حماقت این عمل را فهمیدم.

او در حالی که نفس نفس می زد ، من را به سمت جلو هل داد و گفت : " برو ! "

وقتی به جایی رسیدم که فکر می کردم امکان دارد صدایم را بشنود ، اسمش را صدا زدم ، و امیدوار بودم با این کار او به اطراف بچرخد. به جای آن به عنوان پاسخ صدای زوزه ای راشنیدم ، زوزه ی آرام یک سگ.

نوعی سگ شکاری ، البته ، ویکتور گفته بود که همراه با آنها شکار می کرده. او می توانست حیوانات را کنترل کند. ناگهان به یاد آوردم که چرا هیچ کس در آکادمی فرستادن سگ ها را به دنبال من و لیزا وقتی در شیکاگو بودیم به خاطر ندارد. آکادمی آنها را نفرستاده بود ،بلکه کار ویکتور بوده.

دقیقه ای بعد ، به زمین مسطحی رسیدم که لیزا آنجا پشت درختی پناه گرفته بود. با توجه به سر و وضعش و احساسات پیوسته اش ، باید خیلی وقت پیش غش کرده باشد. فقط به خاطر عزم آشکارش بود که سر پا مانده بود. با چشمانی گشاد و در حالی که رنگش پریده بود ، ترسان به چهار سگ شکاری که در چهار طرف او بودند خیره شده بود. با توجه به نور کامل خورشید ، متوجه شدم که او و کریستین مانع دیگری برای بودن در این محیط خارجی دارند.

فریاد کشیدم : " هی " ، سعی می کردم توجه آن سگ ها را به خودم جلب کنم. ویکتور آن ها را فرستاده بود تا لیزا را به دام بیاندازند ، ولی امیدوار بودم توجه آن ها به چیز دیگری معطوف شود . چیزی مثل یک دمپایر. این گونه سگ های شکاری همانند دیگر حیوانات از ما خوششان نمی آید.

همانطور که انتظار داشتم ، آن ها به سمت من برگشتند . با دندان هایی عریان و بزاقی که از دهانشان خارج می شد. آن ها به گرگ ها شباهت داشتند ، با موهایی قهوه ای و چشمانی که مانند آتشی نارنجی رنگ می درخشیدند. ویکتور احتمالا به آنها دستور داده بود به لیزا آسیبی نزنند ، ولی فکر نمی کنم در مورد من هم چنین دستوری داشته باشند.

گرگ ها. مانند کلاس علوم . خانم میسنر چه گفته بود ؟ که خیلی از مبارزاتشان به خاطر نشان دادن نیروی اراده ی شان بود ؟ با قبول این ایده ، سعی کردم حالت الفت را طرح ریزی کنم ، ولی فکر نمی کنم گول این حقه را می خورند. هر کدام از آن ها مرا ارزیابی کردند. اوه آره ، آنها تقریبا مرا دست کم نگرفته بودند. ولی نه ، چیزی برای ترسیدن نداشتند.

در حالی که سعی می کردم وانمود کنم که این هم مانند یکی از مبارزه های آزاد با دیمیتری است ، شاخه ای را از روی زمین برداشتم که وزن آن حدودا مانند وزن یک چوب بیسبال بود. تازه آن را در دستم قرار داده بودم که دو تا از آن سگ ها به طرفم حمله ور شدند.

پنجه ها و دندان هایشان را در بدنم فرو بردند ولی من به طرز شگفت انگیزی خودم را خوب نگه داشتم در حالی که سعی داشتم چیزهایی را که در این دو ماه در مورد مبارزه با حریف های قوی تر یاد گرفته بودم به خاطر بیاورم.

علاقه ای به شکار کردن آنها با دندان هایم نداشتم. من را زیادی به یاد سگ ها می انداختند. ولی یا من زنده می ماندم یا آنها ، و بالاخره غریزه ی نجات بر من غلبه کرد . یکی از آن ها را به زمین کوبیدم ، نمی دانم مرده بود یا بیهوش شده بود . دیگری هنوز رویم بود ، هنوز با خشم و به سرعت به طرفم هجوم می آورد. همراهانش آماده بودند تا به او ملحق شوند که ناگهان مبارز دیگری روی صحنه پرید. کریستین.

فریاد زدم : " برو عقب! "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در حالی که گرگ ، پوست لخت رانم را می درید ، سعی کردم او را پس بزنم ولی تقریبا واژگونم کرد.هنوز هم آن لباس تنم بود ، در حالی که کفش ها را چند وقت پیش در آورده بودم.

ولی کریستین ، مانند دیگر عاشقان دیوانه، گوش نداد. او شاخه ای را برداشت و به سمت یکی از سگ ها نشانه گرفت. شعله های آتش از روی چوب جرقه زدند. سگ عقب پرید ، هنوز مجبور بود دستورهای ویکتور را اجرا کند ، ولی از طرفی از آتش می ترسید. همراه او ، سگ چهارم ، شعله را دور زد و پشت سر کریستین قرار گرفت.
ح.ر.ا.م.ز.ا.د.ه ی کوچک باهوش!

او به سمت کریستین پرید و اول به پشتش ضربه زد. شاخه از دستش افتاد و شعله ها به سرعت خاموش شد. هر دو سگ بر روی کریستین که روی زمین افتاده بود پریدند. کار سگ رو به رویم را تمام کردم ( و هنوز از کاری که باید برای رام کردنش آنجام می دادم ناراحت بودم ) و به سمت آن دو سگ دیگر رفتم ، نمی دانستم که نیروی کافی برای شکست دادن این دو را هم دارم یا نه.

خوشبختانه نیازی به این کار نبود زیرا کمک به شکل آلبرتا ظاهر شد که با عجله میان درخت ها می دوید.

با اسلحه ای که در دست داشت ، بدون مکث به سگ ها شلیک کرد. مانند جهنم کسل کننده بود و در رو به رویی با استریگوی ها به درد نخور ... ولی در مقابل چیزهای دیگر مفید بودنش ثابت شده بود.

سگ ها از حرکت ایستاده و کنار بدن کریستین روی زمین افتادند.

و بدن کریستین ...

هر سه ی ما راهمان را به سوی او باز کردیم ، من و لیزا در واقع چهار دست و پا می رفتیم. وقتی دیدمش ، رویم را برگرداندم. معده ام به هم خورد ، و به زحمت توانستم جلوی خودم را بگیرم تا بالا نیاورم. هنوز نمرده بود ، ولی وقت زیادی هم نداشت. چشمان لیزا ، در حالی که گشاد شده و متحیر بودند ، او را در خود غرق کردند. به طور آزمایشی ، لیزا خودش را به او نزدیک کرد ، سپس دستش را پایین انداخت.

با صدایی آرام گفت : " نمی تونم. هیچ نیرویی برام نمونده. "

آلبرتا با صورتی مانند چرم سخت و همزمان با دلسوزی ، بازوی او را کشید. " بیا پرنسس. ما باید از اینجا خارج بشیم. بعدا کمک می فرستیم. "

به سمت کریستین برگشتم و خودم را مجبور کردم نگاهش کنم ، تا ببینم لیزا چقدر ب او اهمیت می دهد.

با درنگ گفتم : " لیز ... "

طوری به من نگاه کرد که گویی فراموش کرده بود من هم آنجا بودم. بدون گفتن حتی یک کلمه ، موهایم را از کنار گردنم کنار زدم و آن را به سمتش خم کردم. او برای لحظه ای با چهره ای خالی نگریست ، سپس در چشمانش دیدم که متوجه منظورم شده است. آن نیش ها که پشت لبخند زیبایش پنهان شده بودند ، گردنم را سوراخ کردند و ناله ی کوچکی از درونم بیرون آمد . متوجه نشده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده بود ، آن درد فوق العاده و شیرین که با تعجبی حیرت انگیز دنبال می شد. خوشی مرا در بر گرفت. همراه با گیجی ، انگار که خواب می دیدم.

دقیقا یادم نمی آید لیزا چقدر از خونم را نوشید. خیلی هم طول نکشید. او حتی کمیت های نوشیدن را در نظر نگرفت که چه میزانی باعث می شود آدم به استریگوی تبدیل شود. او کارش را تمام کرد و آلبرتا به موقع مرا در حالی که تلو تلو می خوردم گرفت.

با حالتی گنگ ، لیزا را تماشا می کردم که کنار کریستین نشست و دستانش را رویش قرار داد. در فاصله هایی بیشتر هم صدای نگهبانان را می شنیدم که در جنگل به طرفمان می آمدند. هیچ درخشش یا جرقه ای به دلیل درمان ایجاد نشد. همه ی اینها نامرئی اتفاق افتاد ، بین لیزا و کریستین. با اینکه آندروفین تولید شده توسط گاز ارتباط میان ما را بی حس کرده بود ، ولی درمان ویکتور را به خاطر آوردم و رنگ های اعجاب انگیز و موسیقی که او باید برای تمام کردن کار به وجود می آورد. معجزه ای جلوی چشمانم آشکار شد ، آلبرتا نفسش را حبس کرد. جراحت های کریستین بسته شدند. خون خشک شده از بین رفت.

رنگ ( حداقل به میزانی که موروی ها داشتند ) به گونه هایش برگشت. پلک هایش لرزیدند و زندگی دوباره در چشمانش نفوذ کرد. در حالی که روی لیزا تمرکز کرده بود لبخند زد. مانند تماشا کردن فیلم های دیزنی بود.

باید بعد از آن غش کرده باشم ، چون چیز دیگری به خاطر نمی آورم.
***

سرانجام ، در درمانگاه آکادمی به هوش آمدم ، جایی که برای دو روز به زور به من مایعات و شکر می دادند. لیزا تقریبا تمام روز را در کنار من می گذراند ، و به آرامی حقایق آدم ربایی آشکار شدند.

ما باید به کایروا و چند نفر معدود دیگر در مورد قدرت های لیزا می گفتیم ، اینکه چگونه او ویکتور ، کریستین ، و خب، من را درمان کرد. خبر متعجب کننده بود ، ولی مدیرها توافق کردند که بقیه ی افراد آکادمی چیزی نگویند. هیچ کس حتی به اینکه لیزا را همانند خانم کارپ از اینجا دور کنند ، فکر نکرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA