ارسالها: 593
#11
Posted: 24 Jul 2012 17:13
قسمت دهم
________________
صبح ساعت شش بود كه از خواب بيدارشدم.كمي خسته بودم. اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت.
با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم.چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزيزم.
گفتم سلام نازنينم.بلند شو كه بايد بري مدرسه.
لباش رو جمع كرد وگفت : من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم سر كلاس.
دستي به موهاش كشيدم ونوازشش كردم. و گفتم : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن.
يكم دلخور شد اما پذيرفت.
يه بوسه ديگه به لبهاش زدم وگفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.
صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد وآماده رفتن شديم.
با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم.
اينبار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با افتخار و محكم دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد. من زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.
معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر ميرسيد و براي خوش آمد گويي وكنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود وقتي رسيديم دم در خنده اي كرد وگفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ،رومئو رو به دام انداخت. بعد رو به نازنين كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.
نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد.
خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت سلام رمئو.
دست دادم و گفتم ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.
بشدت تعجب كرده بودم........ من را ميشناخت ، خيلي هم خوب ميشناخت.
گفت بالاخره بدستت آورد. گيج شده بودم.
متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .
احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....
خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....
شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت.
خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد وگفت خب چه خبر ؟
نازنين آروم وبا غروري توام با حيا دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد .
در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورت خانم جهانشاهي خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد. بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.
دسپاچه گفتم حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هاي نازنين دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف من سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيدم پاسخ همه رو بدم هر كي يه چيزي ميگفت.
جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . من براي اينكه قائله بخواب به نازنين گفتم تو با دوستات برو تو من ميرم يه جعبه شيريني بگيرم بيارم . با اين حساب ما بايد همه مدرسه رو شيريني بديم.
نازنين لبخندي زد و در اين لحظه توسط دوستاش كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا رسيده . به داخل مدرسه كشيده شد.
منم رفتم ده كيلو شيريني تر خريدم و به مدرسه برگشتم .
وقتي رسيدم زنگ خورده بود و بچه ها به كلاس رفته بودند مستخدم مدرسه رو صدا زدم وگفتم از خانم جهانشاهي خواهش كنين يه لحظه بيان دم در.
مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت خانم مدير گفتن شما تشريف ببرين داخل .
ورود آقايان به داخل مدرسه ممنوع بود اما من به داخل دعوت شده بودم.
درحاليكه سنگيني جعبه هاي شيريني خسته ام كرده بود.به اتاق مدير مدرسه رسيديم معلمين هنوز سر كلاس نرفته بودند وبراي تبريك سال نو تو اتاق خانم مدير كه بعدا" فهميدم خانم جنت نام دارند جمع شده بودند.با ورود من معلمين كه انگار ياد شيطنت هاي دوران جواني خودشان افتاده بودن شروع كردند دست زدند.
خيس عرق شده بودم راستش دنبال يه راه گريز ميگشتم كه از اون مهلكه خودم رو خارج كنم.
تازه فهميدم رسواي خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم.
يكي از معلم ها كه مشخص بود معلم ادبيات نازنينه با من دست داد و سلام وعليك كرد و گفت: اگر بيرون از اين مجلس هم شما رو ميديم باز ميشناختمتون اونقدر كه نازنين شمارو توي قصه هايي كه برام بعنوان تكليف مياورد دقيق تشريح كرده بود.
نميدونستم چي بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر كلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهي تو دفتر تنها مونديم.
خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت: قبل از هر چيز بهتون تبريك ميگم . شما بهترين ،خوش اخلاق ترين و مهربانترين شاگرد من رو به همسري گرفتين
تشكر كردم.
ادامه داد : حتما تعجب كردين چطور اينقدر شما براي كادر و بچه هاي مدرسه ما آشنا هستين.
مو دبانه با سر اين جمله اونو تاييد ميكردم
خانم جنت ادامه داد نازنين دانش آموز منظم ومرتبي بود تا اينكه اواسط سال گذشته تحصيلي دچار يه افسردگي شد و ما نفهميديم چشه تا يه روز در حاليكه مشغول تماشاي يه آلبوم عكس سر كلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عكساي شما بود.
من با نازنين خيلي صحبت كردم تا سر درد دلش باز شد و گفت كه عاشق شما شده .
خيلي از شما تعريف ميكرد. بهش گفتم اين مطلب رو با خانواده ات در ميون بزار اما بشدت مخالفت كرد ظاهرا" دلش نمي خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نكردين اين مطلب تو خانواده اش مطرح بشه.
من خيلي باهاش صحبت كردم هرراهنمايي كه به ذهنم ميرسيد به او دادم .
اما روز بروز اون افسرده تر و غمگين تر ميشد. تا اينكه ديدم ديگه تامل جايز نيست . يه روز بعد ازطهر در ساعت تعطيلي مدرسه بدون اينكه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت كردم و كل ماجرا را برايش شرح دادم.
ايشون با توجه به علاقه شديدي كه به نازنين داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگي او شده بودم اما هر چه كردم نتوانستم دليل آن را بيابم. وبعد اضافه كرد . من ميون همه خواهر وبرادرزاده هايم احمد را بيش از همه دوست دارم ، جواني فعال وشايسته است اما تا زماني كه خود احمد احساسي متقابل نسبت به نازنين پيدا نكرده هيچكاري از دست هيچكس بر نمي آيد .
خانم جنت بعد از گفتن اين مسئله اضافه كرد . در اين مورد خواهش ميكنم به پدر نازنين نگوييد كه من شمارو در جريان مطلع بودن ايشون از عشق نازنين گذاشتم.
من خوشحالم...نه من همه كساني كه توي اين دبيرستان هستند از كادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنين.
اما چند تا خواهش دارم .حالا كه به سلامتي اين ماجرا ختم بخير شد و با هم نامزد شدين. بايد رعايت يك سري مقرارت اداري مارو هم بكنين تا خداي نكرده باعث سوء استفاده ديگران نشه
نازنين بايدهر روز به موقع به مدرسه بياد و راس ساعتي كه مدرسه تعطيل ميشه
از مدرسه خارج بشه .
هرگونه غيبت از مدرسه بايد با اطلاع از طرف پدر و يا مادر نازنين همراه باشه.
و شما هم با اينكه همه مدرسه شمارو ميشناسند بايد از مراجعه مجددبه مدرسه خود داري كنيد
بردن و آوردن نازنين هم بعد از خروج از مدرسه ، نبايد باعث ايجاد مسئله اي بشه.
و بالا خره اينكه نازنين بايد سرو ساماني به وضع درساش كه مدتي است چنگي بدل نميزنه بده البته باكمك شما
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#12
Posted: 25 Jul 2012 14:09
قسمت یازدهم
________________
حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.......دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل شهرستان رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم. هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون واسم هر كاري بكنه.
سلام كردم. با لحجه شيرين خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم كه حب جيم خوردي پسر . وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد.
گفتم :به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.
ذوق زده گفت : جان من ....خانم هايده جان ترانه جديد خونده.
خنده ام گرفت .
گفتم نه بابا از اينم مهمتر
با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجود نداره . فهميدي . بعد با دلخوري گفت:از چشمم افتادي .
به شوخي گفتم كجا آقا ، رو دماغتون.هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش ميذاشتم . تا اينو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره .
گفتم : با اجازتون زنم گرفتم.
از تعجب گفت:ا........ووووووو.....بگو جان من......
گفتم بجان شما.........
گفت: سر بسرم ميزاري
گفتم : بخدا نه.......
گفت: ضرغامي بميره راست ميگي؟
گفتم خدا نكنه آقا بله راست ميگم .
پرسيد تو قبل از عيد كه آدم....ببخشيد مجرد بودي
گفتم : يه دفعه پيش اومد .
گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و.... سر كار نذاشتي .
نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم: آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها .گفتم نه.يكدفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادن
خودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله ...بله.. فهميدم.بعد با لحني كه معلوم بودخيلي خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پس شيريني رو افتاديم.
گفتم چشم روي دوتا تخم چشمام. بعد اضافه كردم من امروز وفردا كار دارم نميتونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست وريس كن
گفت: آهان اما راست وريس كردن كار ها براي دو روز خرجت رو ميباره بالا. گفتم باشه قبولت دارم .گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جان.
گفتم باشه چشم .
گفت چشمت بي بلا . برو خيالت تخت. آب از آب تكون نميخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسه بشو نيست. فقط قولت يادت نره ها
گفتم : نه .....مگه تا حالا بد قولي هم داشتيم ؟
گفت الحق و والانصاف...نه
گفتم : پس فردا وپس فردا نه چهارشنبه ميبينمت.
گفت: باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روز
خنديدم و گفتم امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانم هايده جان هستم.(اين تكه رو مثل خودش بيان كردم) خداحافظ
گفت: خيلي بد جنسي اگه دوستت نداشتم ميدونستم چه پوستي ازت بكنم.
گفتم دل بدل راه داره آقاي ضرغامي خداحافظ
خدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آينده به طرف جام جم حركت كردم.
راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم.اول يه سر رفتم امور اداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار داشتم ، رديف كردم. راجع به ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قولهايي بهم داده بودند كه اعلام كردند مصوبه اش را از مديريت گرفته اند وبمحض ارائه مدرك ديپلم ميتونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلات دانشگاهيم رو شروع كنم خيلي خوشحال شدم .بچه ها با اينكه نبايد اينكار را ميكردند اما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند.
با دمبم گردو ميشكوندم خدارو شكر كردم به خاطر اين همه محبت كه در حقم كرده بود اين دومين هديه مهم زندگيم بود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم.
خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در واحد كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي (آژير) رو ديدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعد يه ورقه تكست داد دستم گفت بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط و بگو.
گفتم سلام.
گفت عليك سلام.
گفتم بزارين من بد بخت از راه برسم .
گفت خوب رسيدي.........حالا برو تو.....
بعد منو بزور داخل استوديو فرستاد. مازيار بازياران و تورج نصر داشتند طبق نقشهايي كه داشتند تو سرو كله هم ميزدنند ونقششون رو ميگفتن . با سر سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كه آقامهدي ميگفت :يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا سينك بزنيم و بگيم يه چيزي نزديك دوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرون به آقا مهدي گفتم خب اگه من نرسيده بودم چيكار ميكردي
نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب ميداديم يه خر ديگه ميگفت .بعد هم زد زير خنده .
كمي شوخي كرديم و گفت تو كجا بودي پسر ، باز غيبت زده بود .
گفتم راستش گرفتاري خانوادگي داشتم .اين جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم
جوري كه با حالتي جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي ؟
مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا ميكردن و منتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش ميدم .
آخه ما هميشه كر كري داشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگ من رو داشت
من قيافه اي گرفتم وگفتم البته بچه كه نه ، در همين حال شروع كردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب يه جورايي بله .
يه نيگاهي به من كرد و يه نيگاه به حلقه، چند لحظه سكوت و بهت و در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ......ا..ا..ا.......فاتحه ؟........
گفتم : فاتحه ........
گفت :بالاخره كدوم يكي ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بود) گفتم : عمرا".....هيچكدوم .
گفت: پس كي ؟
گفتم : دختر داييم .
گفت : اميدوارم ....ولش كن نفرينت نمي كنم بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشي .خوب كاري كردي.
در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچ وبوسه كردن و تبريك گفتن .بعدهم نوبت تورج رسيد .
در همين حال آقا مهدي شروع كرد به جار زدن كه: آهاي ايهاالناس . آخه من دردم رو به كي بگم . ما اين احمد به اين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد ميكنن. اصلا" انگار نه انگار اين همون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته.
بچه هاي يكي يكي جمع مي شدندكه بين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده كه متوجه ماجرا شده ومي اومدن به من تبريك ميگفتن.
خلاصه تا سرم رو چرخوندم. ديدم ساعت دوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين.واسه همين از بچه ها خداحافظي كردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم .
اينم اضافه كنم مازيار از كهنه كاراي دوبلاژ و صميمي ترين دوست من تو واحد بود با اينكه اختلاف سني زيادي با هم داشتيم اما دوتا رفيق خوب بوديم.
وقتي رسيدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلي كه قرار گذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اول كه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت: سلام.
گفتم سلام خوشگل من. خيلي كيفت كوك تر از صبحه .
گفت خبر نداري امروز خيلي ها رفتن تو خماري .بعد با دست چند تا از همكلاسيهاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچ آبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيابرام يعني تو بود و هم براي كم كردن روي اون بچه ها بود
پرسيدم دوستات هستن گفت آره ولي حسابي حسوديشون شده.
بعد گفت ماشين رو روشن كن برو بغل دستشون
گفتم هرچي شما دستور بدين قربان دوباره ماچم كرده وگفت دوستت دارم منم گفتنم : منم
راه افتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنين
شيشه رو داد پايين وگفت ببخشين بچه ها شوهرم عجله داره وگرنه ميرسونديمتون.
يه دستي تكون داد و شيشه داد بال و گفت برو .
از خنده مرده بودم . گفتم تو اينقدر بدجنس نبودي نازنين من
گفت: هنوزم نيستم عزيزم اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيلي من و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد خداجون ازت ممنونم وباز پريد ومن رو يه ماچ ديگه كرد.
خيلي احساساتي شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.
گفت : خيلي خبر ها ،خيلي . اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي ميخورم تا برات تعريف كنم
گفتم : اي بچشم با حاتم چطوري .
گفت با تو تو جهنم هم خوبم ،حاتم كه بهشته.
گاز ماشين رو گرفتم و به طرف ونك رفتيم. براي خوردن جوجه كباب حاتم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#13
Posted: 25 Jul 2012 14:10
قسمت دوازدهم
___________________
به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم وداخل رستوران شديم.
رفتيم يه گوشه اي نشستيم. بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت .
رستوران شلوغ بود ، ميدونستم بيست دقيقه اي طول ميكشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبر بود.
نازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : ميخوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .
گفتم : باشه عزيزم هرجور كه تو دوست داري.
گفت : ميخوام مثل خودت قصه پردازي كنم.
خنديدم و گفتم : من كي چنين كاري كردم.
گفت : خودت متوجه نميشي ولي وقتيكه ميخواي يه ماجرايي رو تعريف كني اونقدر جز به جز و قشنگ شرحش ميدي كه آدم فكر ميكنه خودش وسط اون ماجرا وايساده و داره تماشاش ميكنه .
دستش رو كه تو دستم بوسيدم و گفتم : خيلي ازم تعريف بكني باورم ميشه ،............... بسه ماجرا رو برام بگو .
خنديد و شروع كرد.
ساعت حدود شش صبح بود كه بوسه گرم احمد رو روي لبام حس كردم ، احساس خيلي خوبي داشتم و نميخواستم به اين زودي ها اون حس رو از دست بدم ، واسه همين چند لحظه اي خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست مي كشيد به موهام واونارو بو ميكرد.چشمام و باز كردم و گفتم : سلام عزيزم ، اين جمله رو با تموم وجودم بهش گفتم.
اونم متقابلا"گفت : سلام نازنينم....و بعد با مهرباني ادامه داد :بلند شو كه بايد بري مدرسه .
خودم رو لوس كردم و مثل بچه كو چو لو ها لبام رو جمع كردم و گفتم: من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم مدرسه.
دستي به موهام كشيد و نوازشم كرد و گفت : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن. يكم دلخور شدم اما پذيرفتم.
يه بوسه ديگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم... از جا بلند شد م و با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، مامان يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،بابا ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.
صبحانه رو كه خورديم كارهام رو كردم و آماده رفتن شديم.
با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان رسيديم.
اينبار بدون ترس و لرز و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، محكم دست احمد رو گرفته بود تو دستم و شونه به شونه اش راه مي رفتم ميخواستم به همه دنيا بگم اين منم نازنين عاشق و دلخسته احمد ، وحالا اون ماله منه.... فقط مال من.......
زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هام دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.
خانم جهانشاهي ناظم مون و بهترين راهنما و سنگ صبور من . براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود . وقتي رسيديم دم در. خنده اي كرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت.
بعد رو به من كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.
با خنده اي همراه با خجالت سلام كردم .
خانم جهانشاهي دستش رو بطرف احمدم دراز كرد و گفت سلام رمئو.
احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد. گفت: ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.
بشدت تعجب كرده بود از اينكه او را ميشناخت ، اونم خيلي خوب .
گفت بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابي گيج شده
خانم جهانشاهي كه متوجه گيجي احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .
احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....
خلاصه همه فكر وذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....
احمد حسابي از خجالت سرخ شده بود.
خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : خب چه خبر ؟
آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهي نشون دادم .
در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد.
و بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.
احمد دستپاچه گفت : حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هام كه همه احمد رو ميشناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف ما سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيديم پاسخ همه رو بديم . هر كسي يه چيزي ميگفت.
جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . احمد به بهانه شيريني خريدن از معركه در رفت .
بچه ها هم كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن.
تو حياط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون همه بچه هاي مدرسه آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام.
يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه بچه ها . ميرفتن امامزاده شمع نذر ميكردن واسه من ، گندم ميريختن جلوي كفترا .
حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعه ميره و براي رسيدن احمد به من شمع روشن ميكنه.
خانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم.
بهرصورت هركي سوالي ميكرد .
يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا ميكرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو........
بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا ميرفتن. صورتم گز گز ميكرد . از بس ماچم كرده بودند.
خانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي ميكرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه با من حرف بزنه.
خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده .
بچه ها يكمرتبه زدن زير جيغ و بد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شد.
خانم مدير ادامه داد :چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه از خدا ميخواستيم بوقوع پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه به آرزوي قلبيش رسيده .
من از طرف خودم و همه همكارا ي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك ميگم .
باز مدرسه منفجر شد.
اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي حياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ،
بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي ميكرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد وگفت: خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد .
بچه با صداي بلند يك صدا گفتند : ب....ع.......ل.......ه.
خانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت.......بعد از كمي مكث گفت: خب حالا برين سركلاسهاتون.
هيچكس سر جاش ننشسته بود. همه دور ميز من جمع شده بودن و ميخواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد.
مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن .
بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن . خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم.
من از پشت ميزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند.
بعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي كرد و گفت : فرشته خانوم نميخواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟
فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و شروع به توزيع بين بجه ها كرد.
خانوم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجور كه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.
خانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از آخر ماجرا هم باخبر بشن.
من شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود .
مثل افسانه ها بود وقتي حرفام تموم شد نزديك ده دقيقه صدا از هيچكس در نمي اومد حتي خانم صالحي وجهانشاهي .
هركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه ميكرد .
فقط صداي زنگ بود كه تونست رشته اين افكار رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس
عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت وخانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند.
من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.
خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد..
تا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت ميكردن و دق و درد بهم ميدادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.
لبخندي زدم و جوابشون ندادم ميدونستم از حسوديشونه
دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها همين جور بر خورد ميكردند.
تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالا.
زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم. ميدونستم عزيز ترين كسم توي دنيا . دم در منتظرم.
از در كه خارح شدم ديدم دو تا همكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشينشو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه ميكنند . با خودم گفتم اينم لحظه اي كه ميخواستم.
به طرف ماشين احمد دويدم و بعد از سوار شدن يه ماچ يواشكي كه فقط اون دوتابدجنس ميتونستن ببين احمد رو كردم و بهش گفتم كه بره بغل دست اونا نگه داره .
احمدهم يه چشم بلند بالا گفت و ماشين رو درست جلوي اونا نگه داشت.
من شيشه رو پايين دادم و سرم رو از اون بيرون بردم و با غرور و جوري كه لجشون در بياد گفتم : بچه ها ببخشين شوهرم عجله داره و گرنه ميرسونديمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حركت كن.
انگار كه يه ليوان شربت بيد مشك يخ خورده باشم همه جيگرم خنك شد.
حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم .
گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟
نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن.
و امشب اون شبه.
بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد ...ميدونم تو اهل اين چيزا نيستي . اما ميشه به خاطر من امشب با ما بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بچه ها نذرم رو ادا كنم.
حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم هستي ام را هم بدم . اين كه چيزي نيست . قرار گذاشتيم راس ساعت هفت كه بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بريم امامراده صالح.
بعد از اين شروع كرديم به خوردن اولين نهار تنهاي زندگييه مشتركمون.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#14
Posted: 27 Jul 2012 11:58
قسمت سیزدهم
___________________
بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.
وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم .
نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته .
تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا .
نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.، كاملا" اندازم بود .
گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم . ميدونستم آخرش مال خودم ميشي . بهم الهام شده بود.
نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود.
اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم.لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم .و اين هر لحظه اونو برام عزيز تر و دوست داشتني تر ميكرد.
بهر صورت رفتم حموم فكر ميكنم يكساعتي شد وان رو پر آب گرم كرده بودم توش دراز كشيده بودم. وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود . و اومد بود بالا دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده خودم رو خشك كردم ، نازنين هم اومد و موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد.
با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه پاپيون رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك.نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ،گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو ميپوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد . خيلي زيبا شده بود درست مثل فرشته هاي توي فيلم ها .
دست همديگر و گرفتيم و به طبقه پايين رفتيم. وقتي داخل شديم دايي بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسيد و گفت : بنشينيد خودش هم نشست.
زن دايي شربت آورد وخورديم .
بعد شروع به صحبت كرد و گفت : قرار بود امروز من شرايط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنيده همه اونا رو قبول كردين بنابراين لازم الاجراست براي تاييد سرهامون رو تكون داديم .
دايي گفت :
شرط اول : بنا به دستور خان داداش كه بزرگتر همه ماست و انجام دستوراتش بر هممون واجب ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعي يعني من وشوكت وبچه هاو نصرت خان ونزهت وبچه ها وخان داداش به محضر حاج آقا كتابچي توي خيابون سي تير ميريم و شما هارو براي سه سال به عقد موقت هم در مياريم.كه شما مطمئن بشين ديگه مال هم هستين.
بنا به دستور خان داداش مهريه اين عقد فقط پنج سكه پهلوي طلاست كه احمد آقا بايد از جيب مبارك خودش اين پنج سكه رو بخره و هنگام عقد به نازنين بده.چون مهريه يه حق ، گردن داماد وبايد بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.
شرط دوم: شما ها بايد قول بدين درسهايتان را باجديت بخونيد ، واين ازدواج نبايد باعث افت تحصيلي شما بشه بلكه بايد با كمك هم كاري كنيد كه در شما ايجاد رشد كنه.
و من بيشتر از احمد توقع دارم كه ضمن برخورد جدي با امتحانات نهايي ، امكان ورودش به دانشگاه رو هم فراهم كنه و در ضمن مشوق وراهنماي نازنين براي برگشتن به روزهاي ايده ال درسيش باشه . چون متاسفانه مدتي بود كه نازنين اونطور كه بايد وشايد به درساش نميرسيد . حالا كه همه چيز به خوبي و خوشي گذشته بايد اين مافات رو جبران كنه.
شرط سوم : شما ميتوانيد در خانه ما يا نصرت خان باشيد . اما يادتون باشه بايد عدالت رو بين ما رعايت كنين. چون هردو خانواده شما رو خيلي دوست دارن . بعد اضافه كرد اين آخري شرط خودم بود .و همراه با لبخندي كه حاكي از عشق زياد به ما بود اشك ازچشمش خارج شد ما بلند شديم به طرفش رفتيم . و اينبار من هر طوري بود دستش رو بوسيديم. نازنين هم همين كار رو كرد.
من گفتم : دايي جان من به شرافتم قسم ميخورم و قول ميدم كه تمام سعي و تلاشم را درجهت انجام اين تعهدات ومهمتر از اون خوشبختي نازنين به كار ببندم. بعنوان تقدير و پيش در آمد اين قول اين رو هم به شما تقديم ميكنم.
دست كردم تو جيبم و كپي نامه واحد اداري سازمان رو كه صبح گرفته بودم به دايي دادم . دايي اشكاش و پاك كرد و عينك مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع كرد به خوندن نامه با صداي بلند .
بدينوسيله مجوز استخدام رسمي آقاي احمد نور جمشيد جهت اطلاع و اجرا ابلاغ ميگردد بديهي است نامبرده در صورت ارايه پايان نامه دوره دبيرستان در پايان تحصيلي سال جاري از اين حق ويژه كه بدون شركت در آزمون عمومي دانشگاه ها در دانشكده راديو تلويزيون ملي ايران مشغول به تحصيل گرددبر خوردار ميباشد. معاونت امور اداري و پرسنلي منصور عدالتخواه.مورخ بيست وسوم اسفند ماه دوهزارو پانصدو سي وچهار شاهنشاهي.
نازنين نامه رو از دست دايي گرفت ودايي مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ كرد و گفت : ميدونستم روسفيدم ميكني پسرم.
نازنين به طرفم برگشت و گفت :ناقلا چرا اينو قبلا" به من نشون ندادي .
گفتم امروز صبح كه رفتم اداره اين نامه رو به من دادن سر نهار هم فرصت نشد.
نازنين رو به دايي وزن دايي كرد گفت باباجون مامان جون ببخشيد ميدونم جلو بزرگتر اينكارا زشت اما نميتونم جلوي خودم رو بگيرم به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزديك كرد . اما تا رسيد به صورتم يه گاز كوچولو از لپام گرفت .
من كه شوكه شده بودم يه جيغ كوچولوي نا خودآگاه زدم و صورتم گرفتم .
نازنين گفت : اين گازو ازت گرفتم كه ديگه چيزاي به اين مهمي رو يادت نره اول به من بگي . همه زديم زير خنده . زن دايي به طرف من اومد وگفت منم كه حق دارم دوتا ماچ دومادم و بكنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ كرد و گفت : مادر انشالله خدا هميشه دلت رو شاد كنه .......و زد زير گريه . حالا گريه نكن كي گريه كن.
جوري كه همه منقلب شدن . از جمله خود من.بي اختيار اشكام سرازير شد.
بعداز مدتي بر گشتيم اتاق نازنين كه حال اتاق هر دوتامون بود. نازنين در اتاق رو كه بست گفت : خوتو آماده كن كه ميخوام گاز دوم زن وشوهري مونو ازت بگيرم.
گفتم : نميشه عفوم كني ؟
گفت بخشش در كار نيست فقط بهت ارفاق ميكنم اجازه ميدم چشماتو ببندي و گازت بگيرم كه زياد دردت نياد.
تسليم شدم و خودم رو آماده گاز كردم .گرماي لبهاي نازنين رو كه به صورتم نزديك ميشد حس كردم چشمامو به هم فشار بيشتري آوردم كه گونه هام منقبض بشه و درد كمتري احساس كنم.كه نازنين لبهاشو روي لبهام گذاشت وشروع كرد به بوسيدن من.يك بوسه گرم و طولاني. حس ميكردم از روي زمين كنده شده ام و حداقل يك متر با اون فاصله دارم.
بيش از نيم ساعت اين بوسه طول كشيد.
ساعت شش ونيم بود كه نازنين يه چادر سفيد گذاشت تو كيفش و راه افتاديم به طرف امامزاده صالح.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#15
Posted: 27 Jul 2012 11:59
قسمت چهاردهم
__________________
وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .
جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه ميكردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند بشكل يك هلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط هلال هدايت كردن .
اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.
خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.
وقتي ما وسط حلال قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد.
همه ميدونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم. ....براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش ميكنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده ميكنه.
همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ،.......... دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت .
دلي كه خيلي پاك و بي آلايش بود ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نميكرد.
ما همه مون اونو دوستش داريم رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خودما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون ميديديم........... و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل با هم بسته بوديم ادا كنيم.
شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونميتونستم جلوي اشكم رو بگيرم نه من ، همه كساني كه اونجا بودن .حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن ، بي اختيار گريه ميكردن . انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه ميكرد.
خانم صالحي وجهانشاهي دوتا تاج گل كوچيك وقشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو رو ي سر من گذاشتن.
بعد از اون بچه ها يكي ،يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هر كدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي شمعش رو زمين ميگذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نور قرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم.
بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه ميكردند و اشگ شوق ميريختند هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحطه اي گريه ميكرد.
شور ي به پا بود وهمه به خاطر نازنين من.به خودم ميباليدم مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم وبدينوسيله ميخواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا و دلپاك منه.
تمام كساني كه اونشب اونجا بودن فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و در دفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#16
Posted: 27 Jul 2012 12:00
قسمت پانزدهم
___________________
مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن.
در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد.
بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه ....خدا هر آرزويي كه داري بر آورده كنه،..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .........
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم
اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم......... احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته......... پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه ميكرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم .......
دستش رو از تو دستم كشيد و مادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كرد............
ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم وبراي استراحت به اتاقمان رفتيم. فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت وتوي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ماشين.........
.......وبعد خوابيديم در حاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم. روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول از حسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ، با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهار ميريم خونه. مامان گفت : اگر غير از اين ميكردي پوستت رو ميكندم .
يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو بر اومدم كه الان بربيام ؟.......بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نميشه......... خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي .........گفته باشم............
گفتم : چ.........ش..........م اوچيكتم ننه.
لجش ميگرفت . بهش ميگفتم ننه اما من خودم خيلي خوشم ميومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم...... خنديدم وگفتم: ن.....ن.....ه ....مي.......خوا.....مت..... خداحافظ.
و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما ميگذاشت.
سر راه گفت : احمد ميشه يه دسته گل بگيريم....
گفتم : هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو ميخواي چشم .
دسته گلي گرفتيم و ساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نميدونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچار دكمه اف اف رو فشار دادم. اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش .
يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن .........و بدون اينكه در رو باز كنه گوشي اف اف و گذاشت زمين .
من و نازنين خندمون گرفت.... نازنين دوباره زنگ و زد . اينبار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت گفت : بله
نازنين گفت : سلام اشكان جان .
اشكان جوابداد : سلام زن داداش الان اومدم
وبدون اينكه در رو باز كنه. گوشي رو گذاشت زمين.
در اين لحطه در خونه از پشت باز شد. همين كه در و هول داديم كه داخل بشيم ديدم اردشير پشت در .........
دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد .
اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود. شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وبابا و اردشير هم از راه رسيدن اردشير يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا ميرفت دستش بود در همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول ميداد و به طرف ما ميومد.
نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته .
منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد.
در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) وبچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد.
با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم من ونازنين فورا"رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم وسر سفره نشستيم. نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من. يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن.
بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود.
بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف وباباي اردشير آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.
شيش و ده دقيقه ام سرد كله اردشير كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد. ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن . طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان ده دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر زنانه.
منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم .
با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد و
گفت : ا.....و.......مردني از من داريش ها...... داريوش با همه شوخي داشت حتي با آقا دايي كه هيچكس جرائت نميكرد حتي توچشماش مستقيم نيگاه كنه........ چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود اداريوش مردني صداش ميكرد .
بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . اينم اسم من بود تو لغتنامه داريوش . (به دو دليل اين اسم و رو من گذاشته بود يكي اينكه من تو اين فيلم به جاي يكي از شخصيتهاي اون حرف مي زدم و دوم به خاطر عينكم) تو ام اگه روتو زياد كني يه فن كنگ فو بهت ميزنم كه از قدقد بيافتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ور ميداري كه بره محفل نسوان خودتم دنبال من ميايي كارت دارم. بلند شدم يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم و دستمو انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : بابا شوخي كردم شما كه ميدونين ما زمين خورده شما هستيم يه ذره بيشتر دستشو پيچوندم گفت عبدم عبيدم خوارم ذليلم فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي........... ازكي؟ گفت چشم...چشم......... نازنين خانم من خر شوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.
نازنين كه خيلي داريوش اذيتش ميكرد فرصت مناسبي پيدا كرده بود گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايف سازمانيته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري اونم با صداي بلند .
گفت: تخفيف با يه فشار به دستش شروع كرد به بع بع كردن نازنين گفت: عزيزم بخشيدمش.
گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي و اضافه كردم خب حالا نوبت چيه. گفت : بدبختي و بيچارگي من.
دستش رو ول كردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
يه خورده كت وكولش تكون دادتا فشار ناشي دست منو از بدنش خارج كنه
بعد گفت : باشه عفو ميكنم.
پامو زدم زمين خيز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه دايم دهنش ميجنبيد يا ميخورد يا بع بع (حرف ميزد.)
بهر صورت نازنين رو يه ماچ كردم وگفتم : عزيزم تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم. . نازنين كه متوجه شده بود مابايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : قضيه مراسم عقد ما رو كه ميدوني . در حاليكه به پولا نگاه ميكرد گفت آره. گفتم آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر ميكنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي .
گفت : خودم بلدم عقل كل مگس بي باك.
يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري بامن شوخي كني . ا لبته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم. يكي ديگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا ميخري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن ميشه ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقيه رو هم بند و بساظ يه مهموني رو جور ميكني براي شب جمع خونه ما . منم هيچ كمكي نميرسم بكنم مسئول همه چي خودتي .
گفت : زياد نيست .
گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه ها هم با خودت. منم چندتا از دوستاي اداره رو ميخوام بگم كه فردا اينكارو ميكنم.
بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي ميكنيم.
بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
گفت : سپيده زنگ زد.
زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز....
گفت : آره........
گفتم : چي گفت.
داريوش گفت: هيچي تبريك گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگيري . از قبل از عيد دنبالت ميگرده. باهات كار واجب داره .
پرسيدم : ناراحت نشد .
گفت : يه كم تو لک رفت اما ناراحت نشد.
خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.
سپيده دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس ميگرفت . چون با هم بيرون زياد ميرفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود. سپيده دو سال پيش با پيشنهاد من وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چندتا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نميخورد. به اردشير گفتم جلو زبونتو ميگري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.
گفت : خرج داره .
يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش .
گفت : چرا ميزني ؟
گفتم : براي اينكه حقته.
گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
گفتم: آخه توفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟خوش تيپي ؟.....
پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم .
گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت .
گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.
گفتم : ببر صداتو ..... حالا م بجاي پر حرفي بلند شو بريم پايين .
فقط ديگه سفارش نكنم ها. حرفا ماباهم شوخي بود .هم من وهم او خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم. بلند شديم و رفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همين زمان چند سيخ دل وجيگر و گذاشتن جلوي من و نازنين.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#17
Posted: 27 Jul 2012 12:00
قسمت شانزدهم
__________________
صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام ميرسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،
آرايشگاش توي ميدون ونك بود .
خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و خودم ساختم.
وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.
آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت.
سلام كردم.
جواب بلند بالايي داد و گفت: به به شاه دوماد ................. بي معرفت ......يواشكي..........بي سر وصدا....... باشه....باشه .......
حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم، گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله.......
گفت : شوخي كردم پسرم....خوشبخت باشي.......خيلي خوشحال شدم ، شنيدم....
تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست؟
گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست....چند لحظه گوشي رو نگهدار .........
بعد از مدت كوتاهي، آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.....
گفتم :بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي......
عصباني گفت: اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم....
گفتم : چيه؟
گفت : اين حيدري ......بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه........دوييدم.......
يك بلايي سرش بيارم كه مرغا كه هيچي.....مرغانه هام به حالش گريه كنن.....
بعد ادامه داد : خوب .......... خوبي پسر؟......
گفتم : ممنون......
گفت : بگو ....چيكار داري؟.....
گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟
گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم.....كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون..........معرف حضورتون كه هستن ؟.......
گفتم: ب.......ل......ه.
گفت : خب كارت رو بگو كه حسابي سرم شلوغه......
گفتم : ميخواستم به اطلاعتون برسونم. تعداد كاستهاي خانم هايده جان دوبرابر شد........
خوشحال گفت : جان من.......احمد جان تو چقدر ماهي ........
گفتم : قابل شما رو نداره.......
گفت : خب حالا چيكار بايد بكنم ........
گفتم : هيچي اين پسر خاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمياد.....
ناگهان لحنش عوض شدو گفت :.....احمد آقا جان ببخشيد معامله بي معامله....منم يه سنگ ميزارم رو دلم و از خير نواراي خانم هايده جان كه الهي فداش بشم من..... ميگذرم.......
گفتم : واسه چي؟..............
گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم...........اما داريوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد ميده........آقا فرداس كه تو مدرسه چو بندازه ...... كه آقاي ضرغامي نوار خانم هايده جان گرفت و .....خلاصه ديگه........
گفتم : آقاي ضرغامي ....اين حرفا چيه؟ ..........من چيزي بهش نمي گم........مطمئن باش .......
گفت : احمد آقا جان .....خر ما از كره گي دم نداشت.......
گفتم :......آقاي ضرغامي........
گفت: احمد آقا جان اصرار نكن............
با لحجه رشتي گفتم : آقاي ضرغامي جان تي بلا مي سر گوشت بدم من.....و ادامه دادم ، من يه كارت افتخاري دارم براي كاباره ميامي...........
گفت : خب مبارك باشه........من چيكار كنم.......
گفتم : سلامت باشين....... آخه نميدونين آقاي ضرغامي جان ......خانم هايده جون هر شب اونجا برنامه زنده داره......
اينو كه شنيد......نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : راست ميگي احمد آقا جان.......
گفتم : دروغم چيه؟ .........
گفت :يعني ........
گفتم : ب....ل.....ه ........خود خودش از نزديك ميشه ديدش حتي شايد بشه يه چند دقيقه اي بشه دعوتش كرد سر ميز......
آه بلندي كشيد و توي رويا فرو رفت.......
گفتم : آقاي ضرغامي پشت خطي .......دوباره آهي كشيد وگفت : آره احمد آقا جان......بگو گوش ميكنم........
گفتم : آقا وقتتون رو نگيرم ،آخه گفتين خيلي كار دارين.....
گفت : گور پدر كار....اصلا از قديم گفتن كار مال تراكتوره...... داشتي ميگفتي........در همين زمان گفت : زهر مار.......
مگه نمي بيني دارم در مورد يه موضوع بسيار مهم با تلفن حرف ميزنم......برو پشت در واسا تا بيام .
فهميدم با يكي از بچه هاس.....
گفتم : چيزي شده.......
گفت نه اين رسولي كلاس سوم بود.......ميبينه دوتا مهندس دارن با هم حرف ميزنن ، اومده ميگه بيلم كو.......شيطونه ميگه.......استغفرالله.......تو بگو عزيز جان.......
گفتم : ميخواستم بگم اگه افتخار بدين در خدمت شما هم باشيم.........
مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان......به سرت قسم....من هميشه گفتم و بازم ميگم ، اگه توي اي بيست وچند سال خدمتم ....چه اون موقع كه رشت بودم و چه از زماني كه اومدم اين تهرون خراب شده......يه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودي و بس.......
گفتم : شما لطف دارين.....پس انشالله برنامه اش رو مي چينم...... اين داريوش....... گفت : فقط محض گل روي احمد آقا جان خودم..........وگرنه اگه به خود نكبت دهن لقش اگه بود صد سال سياه.......
گفتم : دستت درد نكنه آقاي ضرغامي.......
گفت :خواهش ميكنم.......فقط نوارها يادت نره.....
گفتم : اونم به چشم........ و خداحافظي كردم .
به طرف آرايشگاه حركت كردم ............ساعت هشت و ده دقيقه بود كه به اونجا رسيدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت كركره رو ميداد بالا.
هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسي كرد. با خودم گفتم...اي داريوش ...........فكر كردم هوشنگ رو هم با خبر كرده .اما خيلي زود فهميدم نه........در جريان نيست.....
يه يك ربعي طول كشيد تا هوشنگ آماده شد. يه دستي به موهاي سرم و صورتم كشيد و مرتبشون كرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد.
همينجور كه كار ميكرد ماجرا رو آروم آروم براش تعريف كردم و بهش گفتم كه براي پنجشنبه بعد از ظهر يه وقتي برام بذاره.
خيلي خوشحال شده و تبريك گفت ، يه وقت واسه چهار بعد از ظهر پنجشنته برام گذاشت .
موقع خارج شدن هم هر كاري كه كردم پول نگرفت......خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت........به شوخي گفت: پنجشنبه دوبله ميگيريم.....ديدم اصرار بي فايده است. تشكر كردم و از آرايشگاه خارج شدم......
ساعت از ده و نيم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپيده ديگه بايد از خواب بيدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم يه زنگ بزنم......
بعد تلفن سپيده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشي رو برداشت.......هنوز خواب آلود بود گفتم : سلام.
گفت : زهر مار و سلام........ مگه گيرت نيارم........
گفتم : سپيده.........
گفت : همون كه گفتم. زهر مار.........بد نقشه اي برات كشيديم......
خنديدم و گفتم كشيدين.......
گفت : اره ........كشيديم.......منو ليلا..........
گفتم : آخه چرا؟..........
جواب داد : ميفهمي............
پرسيد : كجايي ......
گفتم : ونك هستم..........
گفت : بيا خونه كارت دارم.......
گفتم : بايد برم دنبال .................
نذاشت حرفم تموم بشه ، گفت : آهان.............دنبال دختر شاه پريون.........نازنين خانم...........
گفتم : آره .....اشكالي داره.........
گفت : نه ..........چه اشكالي داره ......هرچي نباشه همسرت ديگه.............پوستت رو غلفتي ميكنم . مگس بيباك.........دم درآوردي واسه من.........
گفتم : سپيده........گوش كن........
قهقه خنديد وگفت : نه تو گوش كن........... شوخي كردم باهات ، بهت تبريك ميگم ، نميتونم بگم خيلي خوشحال شدم ..........اما خوشحالم ، برات آرزوي خوشبختي ميكنم.............. ببين ما هنوز دوست هستيم.......مثل قبل . نازنين هم به جمع مون اضافه شده.....قبول .
گفتم : قبول...............
ادامه داد : ببين از شوخي گذشته، يه پيشنهاد كاري بهم شده ميخوام باهات مشورت كنم.......واسه همين امروز بايد حتما ببينمت........ساعت چهار با ليلا ............. تريا شاه عباس قرار دارم منتظرت هستم..........البته با عروس خانم خوش شانست.......
گفتم : كلكي كه در كار نيست؟
گفت : نه به جون تو.........
گفتم : باشه...... خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#18
Posted: 28 Jul 2012 11:04
قسمت هفدهم
_______________
چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي....
لبخندي زد و دوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نميشم. نفست كه بهم ميخوره زنده ميشم......جون ميگيرم......سبك ميشم و ميخوام پرواز كنم......
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟
جواب دادم : براي خريد ، عزيزم....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها.......يادت رفته........
گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.
گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد. يه چيز مناسب اين روز بپوشيم.........
ديگه چيزي نگفت..............
حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت 3.5 بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم. رسنوران ، ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما در سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت. خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.
وقتي وارد شديم. سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته بود و تو فكر بود.....مدتي بود باهم حرف نميزديم....به همين دليل به طرف ديگه سالن رفتيم و پشت يه ميز نشستيم. آقاي دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد. فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بيارن.
پرسيدم : سپيده اينا نيومدن.
كفت : نه خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك و هم بگم . سپيده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقيقه تاخير ميرسن.....ولي گفتن حتما ميان منتظرشون بمونين.
تشكر كردم و آقاي دلدار به دفترش رفت.....
در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد و گفت : احمد سعيد كنگرانيه ها.
نميدونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منو نميشناخت . ميدونست دوستان زيادي دارم .اما .....
گفت : احمد ناراحت نميشي برم يه امضا ازش بگيرم......
خودم زدم به اون را و گفتم از كي ؟.......
گفت : از آقاي كنگراني.....
گفتم : آدم قحط تو ميخواي از اون امضا بگيري....
كفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش ميميرن.......
گفتم واسه كي . اين ........
گفت : اره.........
پرسيدم تو چي؟
گفت : من فقط واسه تو ميميرم.......
گفتم : حالا كه اينطور برو بگير........
نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و ميخواست حرف بزنه كه من باصداي بلند گفتم : ا.....و ....... احترام بذار........
ملكهُ سر ورته........
نارنين خشكش زد.........مونده بود چي بگه........
سعيد سرش و برگردوند و گفت: با كي بودي؟............
گفتم : مگه غير از ما اينجا كس ديگه اي هم هست.......
از جاش بلند شد و به طرف من اومد .......در همين حال گفت : چي گفتي؟
نازنين رنگش پريده بود...........نميدونست چه اتفاقي افتاده......
من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته احترام بذار......
در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت: ايشون تاج سرمان . اما بنده ولينعمت حضرتعالي هستم..... بعد پرسيد : كي تا حالا ...........
گفتم : چهار پنج روزه.........
گفت: آشتي ؟
گفتم : جهنم ....آشتي.......
منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي؟ گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم.......الانم پشت سر ت واساده و از ترس قالب تهي كرده..........
فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم.......
گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم......
دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت: ببخشين نازنين خانم مقصر اين.........
نذاشتم ادامه بده . گفتم: بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشين . هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشين....
گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينمتون .
گفتم : پنجشنبه خونه ما.........منتظرت هستم......يه جشن كوچولو داريم......
گفت : باشه......پس تا پنجشنبه......
رفت و وسايلش رو جمع كرد و دستي تكون داد و به طرف صندوق رفت......
بعد داد زد و گفت : من حساب ميكنم.
گفتم پولاتو خرج نكن.......تو ميدوني ما چيزي نخورديم حساب ميكني.....هردو خنديديم.......
گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.
جواب دادم گفتم : كه ول خرجي نكن ............. به اين سادگي و ارزوني نميتوني سر وته قضيه رو هم بياري ........بايد درست حسابي بندازمت تو خرج..........
دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج ميشد . گفت : من پس زبون تو بر نميام.......خداحافظ..........
به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه هفته با هم آشتي كرديم.
نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر ميشد و از شوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهم دوستين....
گفتم : ساعت خواب عزيز دلم.........
گفت : يعني سعيد كنگراني تو جشن ما هست.......
گفتم : سعيد كنگراني ليلا فروهر ، سپيده.....و خيلي هاي ديگه......
الان هم ليلا و سپيده دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم.......مثه آدماي منگ گفت: جدي ميگي؟........
سرم رو بردم جلو لپش رو يه گاز كوچولوي با مزه گرفتم......يه جيغ كوچولو كشيد......گفتم : حالت جا اومد..........آره جدي ميگم.....
گفت : اما من.......لباسام........
گفتم : خيلي هم خوبه........
گفت : ولي .......
گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي و البته مالك شش دانگ قلب من.......من تورو همين جور دوست دارم..........
همين موقع داريوش از در تريا اومد تو .........ورودش يعني سرو صدا با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه.......بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن ميان.........
دارن ماشين و پارك ميكنن.........
منظورش ليلا و سپيده بود.........و ادامه داد :راستي سعيد و دم در ديدم.......
گفت شب جمعه ميبينمتون......آشتي كردين..............
گفتم : چيه؟............ فضولي؟..........
رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنياست...........به نقل از داريوش پرس .........
در همين زمان سپيده و ليلا از در وارد شدن.......از همون دم در عين بچه گربه اي كه لاي در گير كرده باشه شروع كردن ريز ريز جيغ و داد كردن و خوشحالي.......از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون......چه عروس خانم خوشگلي..........چه نازه...........و از اين حرفا........
ماهم يك كناري واساديمو..........بروبر نيگاشون كردم.......
بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد......سپيده رو به من كرد و گفت : پوست كنده است.......غلفتي..........
گفتم : ديگه چرا ؟
گفت : بعد از اينكه كندم بهت ميگم چرا؟
ليلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال ميكنم......و ادامه داد ما از شيش سالگي با هم دوستيم.......زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره.....من ........بايد از دهن اين........... بزغاله .......كجاست؟.......كدوم گوري رفته قايم شده؟........
داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت: در خدمت گزاري حاضرم.......
ليلا ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته.........همين موقع با كيفش يه دونه زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش........
سپيده رو به نازنين كرد و گفت: نازنين جون ما دوتا خواهر شوهرات هستيم...........اما طرف توييم.....سه تايي باهم پوستش رو ميكنيم......
نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره.......من نميتونم ناراحتيش رو ببينم.......اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه ليلا و سپيده باز دور و برش گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن....خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن.........
بالاخره قربون صدقه رفتن هاي ليلا و سپيده تموم شدو نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا رو براشون شرح بدم......
بعد سپيده راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم........بعد يه ليست از كساني كه بايد اونا دعوت ميكردن تهيه كرديم و ليلا گفت : منم چندتا مهمون ميخوام دعوت كنم......از دوستام......گفتم باشه........
بالاخره مراسم آشنايي نازنين با سپيده و ليلا به خير وخوشي تموم شد ............قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم و همگي ساعت شيش از تريا خارج شديم..............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#19
Posted: 28 Jul 2012 11:05
قسمت هجدهم
____________________
ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروش .
باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.
جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ، سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست
مي خوامش.......كارش رو تموم كن.........گفت براي فردا قرارش رو ميزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط ميخوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشه.
گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي ميتونم الان رديف كنم ماشينو ببري.
گفتم : ميشه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفتر انبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....ميتونيم ببريم. فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برم.
سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت. دلم ميخواست فقط ساعتها وايسم ونيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين با چند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه ميكرد. جلوي پاش ترمز كردم .
چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود روش رو برگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي؟
تا صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت: عزيزم تويي...........بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد و سوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟
گفتم : مال تو..............
گغت : نه ........جدي؟ ...............
گفتم : خريدمش..............چطوره؟...............
گفت : خيلي قشنگه.........معركه است.........
گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش............
گفت : ممنونم .............به خاطر همه چي...............
گفتم : خب چيكار كنيم ؟
گفت : ميشه يه سر بريم خونه ما ؟..............
گفتم : چرا نشه......... بريم. دور زدم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.
وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ،كه رو به كوچه باز ميشد . به دماغم خورد.
نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم..........كاري كه نداري؟ ........دير كه نميشه؟.................
گفتم : نه برنامه خاصي نداريم...
گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ...........و از ماشين پياده شد..............
منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم
زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد وگفت : دلمون تنگ شده بود.
گفتم : زن دايي ما يكشب پيش شما نبوديم .
گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهميين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونه............
بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.
نازنين گفت : ميدونيم........تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم.........
بعد از نهار با زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرف زدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار . و گفت البته فكر ميكنم. مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم.....بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه.
ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.
گفتم : عوضش كردم.............يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.........
گفت : مبارك باشه............چرا نياورديش توي پاركينگ؟..................
گفتم : با اجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا.........
گفت : پس ميخواين برين ؟.............
گفتم : اگر شما اجازه بدين..................
گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين......براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين..........همين..........
تا ساعت شش خونه دايي بوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون ..........................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#20
Posted: 28 Jul 2012 11:05
قسمت نوزدهم
____________________
نازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .
با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.
با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي ميخواين خونه بخرين .
منم به شوخي با لهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بسونم.
قاه قاه زد زير خنده و گفت : خبس، مباركس ايشالا .
و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم.........دروغس يا راستس.
گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .
گفت : خبس .........، اينم مباركدون باشه.
تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.
ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاك گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .
براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم و گفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.
به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و رفتم يه راست سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم.
عاشق كله پاچه بودم. البته كله پاچه خوردنم هم تشريفات خاص خودش رو داشت.
شكرالله هم كه از اهالي كرمانشاه بود و پاي ديگ واي ميسّاد ميدونست چيكار بايد بكنه.
نون رو كه تريت ميكردم . سه بار آب ميگرفت رووش و خالي ميكرد تا به اصطلاح نون سنگك ريز شده با آب كله پاچه نرم بشه و زهرش رو كه منظور خشكيش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداري خوواك و گوشت شله رو با كمي آب با هم ميساييد و مثل حليم نرمش ميكرد و روي نون ها ميريخت بعد يه ته ملاقه آب و يه ملاقه هم آب روغن روش.با آبليمو وفلفل فراوون.
اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد.
بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم .
زود بود اما كار ديگه اي نميشد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد. صداش زدم : محسن.....
منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد و گفت : آقا سيامك................ احمد آقا .
دست داديم ..................
محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رو ميخواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار . گفتم ريش و
قيچي دست خودته هر كار لازمه انجام بده.
رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك زديم.
داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود .
در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .
محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد. درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .
آخرين امضا رو كه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفي كرد : احمد آقا.......سحر خانم.......
سلام كردم و دست داديم. داشتم فكر ميكردم اون كي ميتونه باشه . كه محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
من تا اون لحظه فكر ميكردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرد . اصلا نميتونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت.
بد جوري حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغتو خاك مال ميكردم كه همدمت ميشد آهنگ هاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .
انگار متوجه شده بود كه باخودم چي فكر ميكنم ،براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.
از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفا رو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه.
منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه......
اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........سكوتش هم مويد اين مطلب بود .
محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه ميكرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد . اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين .
سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه و سند ماشين رو در آورد و داد دست محسن.
محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه......
سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا بهتون نمي آد.
با اينكه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خريد جگوار .
نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.
گفتم : نيستم .
يه برقي تو چشماش زد.
ادامه دادم. اما پس فردا ميشم. پنجشنبه عقد كنونم.
انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد .حريف كوچيكي نيستم .
گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .
گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخار بدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.
گفت : اين دعوت تون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .
جواب دادم من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال ميشيم . هم من هم نازنين.
گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند.
بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته .
پاسخ دادم : والله چه عرض كنم.
در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعد هم نوبت من شد..
پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره فكر كردم سر مبلغ كميسيونش .
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما . گفتم : چي شده ؟
گفت : هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.
گفتم : از شما ممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.....
گفت : براي من مهم نيست پولش . گفتم ميدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .
متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود....
گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.
ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق با شماست.
كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون .
موقع خداحافظي دستش رو دراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .
نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .
پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .
گفتم : ده شب.
گفت : پس ميبينمتون.
گفتم : خواهش ميكنم.....حتما ؛
خداحافظي كرد و رفت.
محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....
گفتم : چيزي گفتي؟
خودش رو جمع و جور كرد و گفت :نه ...نه....
بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم بسته يا بازم بدم...
گفت زياد هم هست......از شما خيلي به ما رسيده....
احمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم ميدادي ميگفتم خدا بده بركت... چون كار ده هزار تومن رو ميكنه....
بعد از تشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "