ارسالها: 593
#41
Posted: 30 Jul 2012 11:36
قسمت چهل و یکم
_______________________
روز ها يكي بعد از ديگري ميومدن و ميرفتن...........من و نازنين دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش ميكرديم تا به موفقيت هاي مورد نظرمون دست پيدا كنيم.............
تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان ..........
من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ................،تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم............
بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم ..............يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر ميگشتم..............
مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي ، مثل گذشته به راه بود............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم ...................بيشتر وقتمون توي اين مدت ، به مهموني بازي گذشت............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد...........
نازنين من..... علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف ميزد ..... خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم.................
همه چيز بر وفق مراد بود ...................
آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه دايي اينا برگشتيم..........به اتاقمون كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم.............
نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم.............
گفتم : چيه نازنين من ..............
خنده اي كرد و گفت : ميخوام امشب .................. و لباشو روي لبام گذاشت و من رو بوسيد.................و من هم اورا ميبوسيدم................در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره اونشب زن و شوهر شديم..................
ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم..................
صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من و تو خواب شيريني غرقه ............
آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن..............
چشماش رو لحظه اي باز كرد و نگاهي به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا كرد و محكم به من چسبوند..............
نيم ساعتي در همين حالت بدون اينكه حرفي با هم بزنيم قرار داشتيم.
بالاخره صداي زن دايي كه مارو صدا ميزد ، ناچارمون كرد از هم
جدا شيم . از تو رختخواب بلند شديم من براي استحمام به حمام رفتم و نازنين پايين رفت تا ببين زندايي چيكار داره .
من دوش آبگرمي گرفتم و بعد از پوشيدن لباس خودم رو به پايين رسوندم ...............
ميز صبحانه آماده بود .
نازنين گفت : عزيزم تو صبحونتو بخور تا من برم يه دوش بگيرم و بيام...........
گفتم : نه عزيزم صبر ميكنم تا بيايي............
هرچه اصرار كرد قبول نكردم. واونقدر صبر كردم تا اون در حاليكه خودش رو تو حوله پيچيده بود اومد و سر ميز كنارم نشست...........
بعد از صبحانه براي ديدن سپيده و ليلا به خونه ليلا رفتيم............ و تا ساعت دونيم اونجا بوديم و نهار رو با هم خورديم بعد همه دسته جمعي به خونه ما رفتيم ....دايي اينا و خاله ها همه خونه ما جمع بودن و منتظر رسيدن ما ................ زمان زيادي نداشتم بايد آماده ميشدم و به فرودگاه ميرفتم.............
يك ساعتي طول كشيد تا مامان چمدونهاي منو كه پر از چيزهايي كه خودش تهيه كرده بود ، بست.............
بالاخره وقت رفتن رسيده بود..........و باز چهره غمگين نازنين در حاليكه سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه . من رو منقلب كرد .
بغلش كردم و گفتم عزيزم ..............عشق من ................فقط دو ماه و نيم ديگه...........فقط دوماه و نيم..............
ماشين ها پر و پيمون به طرف فرودگاه را افتاد ............
توي فرودگاه . درست زماني كه بايد ميرفتم ...............نازنين ناگهان شديدا زد زير گريه................ و با حالتي كه تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ريختن كرد...............بيشتر از هرچيز ديگري تعجب كرده بودم ...............اون نه تنها تو اين مدت دوري من رو خيلي محكم و استوار تحمل كرده بود ، بلكه من رو هم به اينكار واداشته بود...........
پس حالا براي چي اينقدر بيتابي ميكرد.......................
به گوشه اي خلوت بردمدش و در حاليكه گونه هاش رو ميبوسيدم.......... گفتم عزيزم ديگه تموم شد..... چيزي نمونده تا چشم به هم بزنيم اينم گذشته..............
در حاليكه بشدت گريه ميكرد .............. گفت : احمد ميترسم......نميدونم چرا ........و از چي ؟............ اما ميترسم..........
باز دلداريش دادم و گفتم : محكم باش .............. اون كمي آرام شد . با هم به طرف مامان اينا رفتم و نازنين رو به مامان سپردم
مامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند..............
من در حاليكه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظي با همه ، به طرف جايگاه خروجي رفتم ...................
جرات نميكردم پشت سرم رو نگاه كنم....................نمي تونستم اندوه بزرگي رو كه تو چهره نازنين وجود داشت تحمل كنم...............
سوار هواپيما شدم و در حاليكه آخرين نگاه هاي نازنين رو حتي از پشت ديواره هاي فلزي هواپيما كه منو بدرقه ميكرد حس ميكردم ...... در دل آسمون آبي بهار هزارو سيصدو پنجاه و هفت .......خودم رو به دست سرنوشت سپردم ............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#42
Posted: 30 Jul 2012 11:36
قسمت چهل و دوم
_______________________
زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد ...............صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد................
نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم..............خوبي ؟ ............چي ميگي؟............
گفت : سلام همسرم ...........
سلام عزيزم.............سلام بابا احمد..........
گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟.........
آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم................
پرسيدم : من؟..............
پاسخ داد : آره تو...............بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا ميشي...............
يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن......من دارم بابا ميشم............من دارم بابا ميشم...............من دارم بابا ميشم..........
يه مرتبه داد كشيدم ..........من دارم بابا ميشم................من دارم بابا ميشم.....................نازنين ................نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ...........
نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم............من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي ميشيم.......................
نميدونستم چي بگم زبونم بند اومده بود......................نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون ميايم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم.................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي...............در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه ميتونستم بشنوم ...............
گفت : ناراحت نشدي؟.....................
گفتم : چرا بايد ناراحت بشم....................
گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم..............
گفتم : نه عزيزم................اين يه خبر فوق العاده بود..................
راستي امتحانات چي شد ؟..........
گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته.............. و من دارم كارام رو ميكنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم....................دلم برات يه ذره شده.....................
گفتم : منم همينطور....................
گفت : راستي ما فردا ميخوايم بريم شمال ........واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه.................
وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال ميرفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع ميشد.............
گفتم : حالا چند روزه ميرين ؟
گفت سه چهار روزه...............جات خيلي خاليه.............. همه هستن ............همهّ ........ همه.............
گفتم دوستان به جاي ما .................
گفتم : با كيا ميايي اينجا ؟
خنده اي كرد و گفت : همه خانواده من و تو............ضمناُ سپيده و ليلا و داريوش هم ميان..................سعيد هم گفته ممكن بياد .......الان مشغول بازي تو يه فيلمه .........اگه تموم بشه اونم مياد................
خنديدم و گفتم : پس لشگر كشي دارين ؟..............
غش غش خنديد و گفت: نه عزيز دلم.................عروس كشونه ......................
جواب دادم : البته ........البته...................
بعد از كمي خنده و شوخي گفت : اين همه آدم رو كجا ميخواي جا بدي ؟
گفتم خودمون كه تو خونه جا ميشيم ..............سپيده و ليلا و داريوش سعيد رو هم ..............اگه البته اومد ميفرستيم خونه سحر ..............
بعد از تلفن تو با هاش تماس ميگيرم و خبرش ميكنم..................
نازنين پرسيد : مزاحمش نيستيم ..........................
گفتم : نه عزيزم ........................دندش نرم ميخواست با ما رفيق نشه....................
روابط ما بعد از او باري كه باهم حرف زده بوديم صميمانه و گرم ...................و البته منطقي شده بود.......................جالب بود سحر از اون تاريخ كاملا عوض شده بود .............به هيچ عنوان ، هيچ شباهتي به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضي قبلي نداشت....................
بهر صورت بعد از كلي راز و نياز عاشقانه و حرف زدن از اين در و ... اون در.................خدا حافظي كرديم و قرار شد وقتي نازنين از شمال برگشت دوباره همه چيز رو با هم هماهنگ كنيم...................
من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و كل ماجرا را براش شرح دادم .........
گفت خونه من در بست در اختيار شماست......................حتي اگه لازم باشه............. و براي اينكه بچه ها راحت باشن من ميتونم به خونه آن شري برم................آن شري دوست مشترك فرانسوي ما بود . كه در حقيقت همشاگردي من بود و از طريق من با سحر هم دوستي محكمي برقرار كرده بود ...................
گفتم : نه لازم نيست .................خونه تو كه بزرگه ..................
گفت : نه از اون جهت مشكلي نيست.....................من براي راحتي بچه ها گفتم.....................
پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن.......................فقط بايد يه قرار بزاريم يه روز بريم يه ذره خريد كنيم ...................كه ميان خونه خالي نباشه............
گفت : حتما................. هر موقع خواستي بگو برنامه ريزي ميكنيم............
بعد در حاليكه دل تو دلم نبود....................بهش گفتم : ببين يه خبري ميخوام بهت بدم كه هنوز جز من و نازنين هيشكي از اون با خبر نيست..................
گفت : خب بگو ..................
بعد از كمي منومن گفتم : من دارم بابا ميشم.......................
جيغ بلندي از خوشحالي كشيد و گفت : نه........................ تو رو خدا راست ميگي ؟
گفتم :: اره اله سحر..................چيه تو هم كه مثل سپيده اينا لاي در موندي
گفت : جان من ....تو رو خدا؟..................
پاسخ دادم : آره الان نازنين بهم خبر داد...................
گفت : نازنين كجاست الان.....................
جواب دادم : خب معلومه خونه ....................
با عجله گفت : خداحافظ.................
پرسيدم : چي شد؟........................
گفت : ميخوام بهش زنگ بزنم و اولين كسي باشم كه بهش تبريك بگم........................ خداحافظ ..........................
تلفن رو قطع كرد .........................
گفتم : آدم نميتونه سر از كار شما زن ها در بياره.................صداي بوق ممتد تلفن كه نشانه پايان مكالمه بود منو وادار كرد گوشي رو رو زمين بذارم.
تو آسمونا بودم........................فقط ده روزه ديگه..................فقط ده روز................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#43
Posted: 30 Jul 2012 11:38
قسمت چهل و سوم (قسمت آخر)
______________________
بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد..............با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن.............
از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما بايد به دانشكده ميرفتم..................
بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم .....چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم
مي بودم ...........
نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم.............. اما به روي خودم نياوردم ............
براي خريد به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم............اما چون تعداد كسايي كه ميومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم...............از مواد خوراكي گرفته ......تا وسايل خواب................
بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم...................حس بدي داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشوره بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .................
همين كار رو هم كردم......................يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم ..........
حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون .................داشتم كفشم رو ميپوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز كردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفيد شده بود........................................با ترس پرسيدم : چي شده ؟ ..................... نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد..........................بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم ......................با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم ......................اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چي شده ......................
اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ....................داريوش به طرفم اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ...................سحر و سپيده زدن زير گريه.................يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟................هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم...............
دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟.................
اونم به گريه افتاد........................همينجور كه گريه ميكرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............
نا......ز............نين......................
مثله منگا نيگاهش كردمو با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟..............
در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد...................
ديگه چيزي نفهميدم ..........................
نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك تصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست...............
روحشان شاد
پایان
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "