ارسالها: 593
#11
Posted: 27 Jul 2012 12:05
قسمت دهم
_____________
و شيفتگي و عشق او را مشاهده مي کرد. گويي لال مي شد و هيچ گونه اراده اي از خود نشان نمي داد. هر چه سروين مي گفت، او با سکوت نگاهش مي کرد و با سر سپردگي تمام مطيع او مي گشت. در برابر سروين نمي توانست هيچ گونه مخالفتي کند. در مقابل او تسليم محض بود. نمي توانست به او بگويد که بايد به ديدار مادرش برود و دل وي را هم به دست آورد.
نمي توانست جلوي او بر زبان آورد که وجدانش به شدت تحت فشار و عذاب است و نامه هاي استغاثه آميز مادرش راحتي و آسايش را از او ربوده است. فقط نگاهش مي کرد، نگاهش مي کرد و هر آنچه او مي گفت، اطاعت مي کرد.
هر چه پايان سال تحصيلي نزديک تر مي شد. دلهره و اضطراب بيشتري وجودش را مي گرفت. اما به هر ترتيب،زمان مي گذشت و پيروز هر چه زودتر بايد با واقعيت زندگي اش رو به رو مي شد. در جشن فازغ التحصيلي او هيچ کس از نزديکان و فاميل شرکت نداشت. پيروز دوست داشت هر چه زودتر بساط خود را جمع کند و فرار کند، اما کارولين مانع اين کار او شد. به اصرار و تشويق او پيروز به تنهايي در جشن فارغ التحصيلي دانشگاه شرکت کرد و با دلي پر غم و چشمهاي اشک آلود آنجا را ترک گفت. نمي دانست چرا غمگين است. با وجود اينکه به يوي سروين مي رفت و ارزوي ديدار او را در دل داشت، باز هم از ترک امريکا و ترک کارولين احساس غم و اندوه مي کرد. دلش براي کارولين مي سوخت و تاب ديدن چشمان اشک آلود او را نداشت. نمي دانست دوباره به آنجا برمي گردد يا نه، و اين فکر ديوانه اش مي کرد، به آنجا و به دانشگاه عادت کرده بود و ترک آن محيط سرشار از تنوع و تازگي برايش مشکل مي نمود.
به هر ترتيب بود، از دوستان معدودي که پيدا کرده بود خداحافظي کرد و به سوي انگلستان پرواز کرد. در روز حرکتش کارولين با هديه اي کوچک او را تا فرودگاه مشايعت کرد و به او گفت که هميشه و در هر حال حاضر است به او کمک کند و هميشه به ياد او خواهد بود. پيروز به محض اينکه از کارولين جدا شد و روي صندلي هواپيما قرار گرفت، نفس راحتي کشيد و سعي کرد تمام خاطرات گذشته اش را به دست فراموشي بسپارد. شوق ديدار سروين قلبش را گرم و ملتهب ساخته بود. آرام آرام از بار غمها و دردهايش کاسته مي شد و جايش را به شور و شيدايي مي داد. به زودي مي توانست معبودش را ببيند و لحظات شيرين گذشته را تکراري کند.
در آخرين نامه اي که براي پدرش نوشته بود، متذکر شده بود که ديگر به نشاني قبلي برايش نامه ندهند. چون هنوز معلوم نيست برنام? آينده اش چه باشد و چه کند. اما در هر حال پدرش را مطمئن ساخته بود که به زودي سفري به ايران خواهد کرد و آنها را خواهد ديد.
اوايل تابستان بود. هوا رو به گرمي مي رفت و پيروز خوشحال بود که اين بار در هواي سرد و يخ زد? ژانويه به ديدار سروين نمي رود. مي دانست سروين مشتاقانه منتظر اوست. و نيز مي دانست که با ديدن سروين تمام مشکلات و ناراحتيهاي خود را از ياد مي برد و به دست فراموشي مي سپارد. حدسش درست بود. با ديدن سروين به سويش شتافت و هردو شتابان به سوي کلب? عشقشان حرکت کردند.
مادر پيروز. مهناز، که از نيامدن پسرش عصبي و تند خو شده بود، به هيچ وجه نمي توانست رفتن او را به انگلستان توجيه کند. پيروز براي آنها نوشته بود که براي پيدا کردن شغلي مناسب مدتي را هم در انگلستان سپري مي کند و بعد به ايران بر مي گردد. اما اين دليل به هيچ وجه براي مهناز قانع کننده نبود و او منتظر بازگشت بي چون و چراي پسرش بود و چون دو سه ماه سپري شد و از آمدن پسرش خبري نشد و پيروز فقط به نوشتن نامه و قول و قرارهاي هميشگي اکتفا کرد، کاس? صبر مهناز لبريز شد و تصميم گرفت اقدام جدي تري در اين مورد به عمل آورد.
از سوي ديگر، پيروز بعد از دو سه هفته توانست با پيگيري و تلاشي که سروين به خرج داده بود، شغل خوبي در يکي از دانشگاههاي آنجا به دست آورد و مشغول کار شود. سروين علاوه بر کار کوچکي که در يک مرکز درماني انجام مي داد، بقي? اوقاتش را به دانشگاه مي رفت و واحدهايي را که براي فوق ليسانس گرفته بود، مي خواند و اميدوار بود که بتواند او هم مثل پيروز ادام? تحصيل دهد و دکتراي خود را بگيرد.آمدن پيروز به منزل? نور اميدي بود که تمام زندگي او را روشن کرده بود. سروين به خاطر ورود او مجبور شده بود محل سکونتش را عوض کند و جاي ديگري بگيرد که دو نفري بتوانند به تنهايي و راحت زندگي کنند.
همان طور که پيروز خودش هم پيش بيني مي کرد، با ديدن سروين و پيدا کردن شغل نسبتاً خوبي که به او پيشنهاد شده بود و اميد پيشرفت و ترقي هم در آن وجود داشت، پيروز به تدريج بازگشت به ايران را به دست فراموشي سپرد. در عوض در نامه هايش متذکر شد که به محض دريافت اولين حقوق، مقداري از آن را براي پدرش مي فرستد تا به اين ترتيب به خانواده اش کمکي کرده باشد. رسيدن اين نامه به دست مهناز به منزل? بسته شدن تمام درهاي اميدي بود که مادر بيچاره سالهاي متمادي چشم به آن دوخته و با شور و شوق به انتظار آمدن پسرش و ديدار او نشسته بود، فهميد که ديگر بازگشتي در کار نيست. احساس کرد براي هميشه پسرش را از دست داده و ديگر هرگز نمي تواند او را ببيند.
از سوي ديگر، سروين آگاه شده که به زودي سروناز و مادرش براي ديدار او راهي لندن مي شوند. البته پيش از آن سرور به او گفته بود که اگر سروين بتواند براي تعطيلات تابستان به ايران بيايد، براي هم? آنها بهتر است و پدرش هم مي تواند او را ببيند. سروين از اين پيشنهاد چندان استقبال نکرده بود، و خودش هم مي دانست که دير يا زود مادش براي ديدار او به اروپا مي آيد. با وجود اين، خبر آمدن آنها باعث پريشاني و ناراحتي او شد. پيروز به ناچار تصميم گرفت براي مدت کوتاهي به جاي ديگري نقل مکان کند و از سروين دور شود.
سروناز و بهار و سرور، بر خلاف تصورشان، چندان با استقبال روبهرو نشدند.خواهر و مادر سروين هر دو احساس کردند که وجودشان براي سروين بيشتر جنب? مزاحمت دارد تا کمک و ياري، و ديد ند که دختر جوان از ديدار آنها هيچ شور و شعفي نشان نداد و گويي هر آن منتظر بازگشت و رفع زحمت آنها بود. حتي شيرين زبانيها و شيطنتهاي قشنگ بهار هم نتوانست لبخندي بر لبهاب او نمودار سازد. به ظاهر صحبت مي کرد وسعي داشت همراه خانواده اش باشد و با آنها رفتار خوبي داشته باشد، اما از چهره اش مشخص بود که تمرکز حواس ندارد و هوش و گوشش جاي ديگري کار مي کند و به هيچ وجه در حال و هواي سروناز وسرور نيست. مادرش که متوجه اين حالت او شده بود، با بدبيني او را تحت سوال قرار مي داد و گاهي او را سرزنش مي کرد که رفتارش سرد و بي مهر شده است. سروناز که همراه خودش عکسهاي نادر را آورده بود و قصد داشت رضايت خواهرش را براي ازدواج با او جلب نمايد، از رفتار دوگانه و سرد سروين دلخور و دلسرد شده بود و روز شماري مي کرد که به ايران برگردد. سروين به بهان? کار نيمه وقتي که گرفته بود، و نيز به بهان? چند واحدي که در ترم تابستاني بايد مي گذراند، از خانه خارج مي شد و در اين فرصتها به ديدار پيروز مي رفت. اما مجبور بود هر چه زودتر به خانه برگردد. تا هيچ شک و ترديدي در مادرش ايجاد نکند. مي دانست که مخالفت اصلي ازدواج او با پيروز مادرش است و اوست که بيش از هر کس به آتش اين اختلاف دامن مي زند و پدر سروين را در اين راه مصرّ تر و مصمم تر مي سازد. با وجود اينکه سروناز از ازدواج نادر با سروين دلسرد شده بود و خوش بيني خود را نسبت به آن از دست داده بود، سرور در اين مورد مصرّ و اميدوار بود و عقيده داشت اگر نادر به ديدن سروين بيايد و به بهان? مسافرت، دوباره پيشنهاد خود را مطرح سازد، چه با مورد قبول دخترش واقع گردد و وصلت آنها انجام پذير شود. سرور فکر مي کرد رفتار نامهربان و بيگان? دخترش ناشي از تأثير محيط خارج و افراد بيگانه است که او را منزوي و سرد بار آورده و آن کشش و گرمي سابق را از او سلب کرده است.
سر انجام بعد از حدود دو ماه، سرور و دختر و نوه اش سروين را ترک کردند و به سوي ايران پرواز کردند. فقط خدا مي داند که تحمل اين دوماه چقدر براي سروين ناگوار و کشنده بود. هر روز آن برايش سالي بود و هر چه سعي مي کرد، نمي توانست بر اعصاب و روان خود مسلط شود و دست کم ظاهر آرامي داشته باشد. بعد از رفتن مادر و خواهرش، نفس راحتي کشيد، او مجبور بود يک روز را براي نظافت خانه صرف کند و آنجا را تميز نمايد. همه جا به هم ريخته بود و ظاهر خانه بسيار آشفته مي نمود. به هر ترتيب بود آنجا را تميز کرد و به پيروز تلفن زد که هر چه زودتر وسايلش را جمع کند و به او بپيوندد.
بعد از اين اتفاق، پيروز به طور جدي به فکر افتاد که هر چه زودتر جنب? جدي تري به روابطشان بدهد و حتي اگر شده، مخفيانه با سروين ازدواج کند. تا تکليفش روشن باشد و در اين گونه مواقع مجبور نشود پنهان شود و با حقارت خود را از چشم خانواد? سروين دور نگه دارد.او اکنون ديگر مرد جوان تحصيلکرده اي بود که کار مي کرد و حقوق نسبتاً خوبي مي گرفت. اگر مي توانست بماند و بعد از مدتي موفق شود يک کار تحقيقاتي بگيرد. از هر نظر وضعش بهتر مي شد و ديگر به هيچ احدي نيازمند نبود. بنابراين يک روز به طور جدي از سروين تقاضا کرد که هر چه زودتر با يکديگر ازدواج کنند. و به طور رسمي و قانوني زن و شوهر شوند. سروين در دل حق را به او مي داد، اما هنوز جرئت و جسارت اين کار را در خود نمي ديد که بي اجاز? پدر و مادرش دست به چنين کاري بزند. به پيروز قول داد در اولين فرصت در اين مورد اقدام کند، اما خودش هم نمي دانست که چگونه مي تواند به رابطه شان سر انجام خوشي بدهد و هر چه زودتر به اين ترس و نگراني پايان دهد و با آرامش زندگي قشنگي را با پيروز شروع کند. از طرفي ديگر، سروين به خاطر مرد مورد علاقه اش با تمام دوستان دور و نزديک قطع رابطه کرده بود، مي ترسيد که مبادا پيروز را همراه او ببينند و خبر را به خانواده اش برسانند. همگان او را دختري مغرور و بي اعتنا مي پنداشتند که به هيچ وجه در قيد دوستي و محبت ديگران نيست.
تابستان گذشت و پاييز فرا رسيد. پيروز با علاقه و تلاش بي مانندي به دانشگاه مي رفت و مشغول کار شده بود. از وضعش راضي بود و هر روز عصر به شوق ديدار سروين راهي آپارتمان کوچک و ساده شان مي شد. او از وقتي که کار مي کرد، اجازه نمي داد سروين پولي خرج کند و سعي داشت خودش تمام هزين? خانه و زندگيشان را بپردازد، با وجود اينکه به پدرش قول داده بود از نظر مالي به او کمک کند هنوز نتوانسته بود به اين قول خود جام? عمل بپوشاند. بعد از مدتي متوجه شد که هر چه نامه مي دهد، به نلمه هايش هيچ گونه جوابي داده نمي شود. به تدريج به اين نتيجه رسيد که مورد بي مهري و خشم خانواده اش قرار گرفته است. هر چه سعي مي کرد، نمي توانست به اين موضوع بي توجه بماند. مدام چهر? زجر کشيد? مادرش جلوي چشمهايش نمودار مي شد و او را زجر مي داد.
از سوي ديگر، به تازگي نامه اي از کارولين رسيده بود که او را تشويق مي کرد همراه سروين به آمريکا برگردد و کار کند. پيروز گهگاه نامه اي براي او مي نوشت و دختر جوان با اشتياق جواب نامه هاي او را مي داد. وقتي پيروز آخرين نام? او را به سروين نشان داد و متذکر شد که در آمريکا بهتر مي توانند زندگي کنند و راه پيشرفتشان بزتر است، او را هم به فکر انداخت که هر چه زودتر تصميم خود را بگيرد و همراه پيروز انگلستان را ترک کند، کارولين براي آنها نوشته بود که حقوق و مزاياي کار در آمريکا بيشتر است و حتي سروين هم مي تواند مشغول به کار شود و حقوق خوبي دريافت کند. تنها چيزي که باعث مي شد. سروين در اين مورد ترديد کند. مهرو علاق? بي موردي بود که کارولين نسبت به آنها نشان مي داد. سروين احساس مي کرد که کارولين عشقي پنهان و دروني نسبت به پيروز دارد که باعث مي شود در هر موقعيتي به فکر او باشد و براي زندگي او طرح و برنامه بريزد، و اين موضوع چندان خوشايند سروين نبود.
سر انجام هر دو بعد از گفتگو و مشورت زياد به اين نتيجه رسيدند، که بهتر است براي تعصيلات سال نوي مسيحي راهي ايران شوند و خانواده هاي خود را در جريان ديد و بازديدهاي چند سال گذشت? خود بگذارند و در واقع آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. سروين از عملي شدن چنين برنامه اي احساس سبکي و راحتي مي کرد. با خود فکر مي کرد ديگر نيازمند ياري و کمک والدينش نيست و مي تواند همراه با پيروز گليم خود را از آب بيرون بکشند و زندگي خوبي را شروع کنند. ديگر برايش مهم نبود لباس عروسي بپوشد و آينه و شمعدان نقره خريداري کند.تمام آن آرزوها را به دست فراموشي سپرده بود و فقط و فقط به فکر زندگي اي شيرين و توأم با آرامش و راحتي با پيروز بود. ديگر از فراز و گريزها خسته شده بود. از پنهان کاريها و نگرانيها به تنگ آمده بود. حتي اگر والدينش مخالفت مي کردند. ديگر برايش مهم نبود. تا همان حد که آنها را در جريان مي گذاشت و به آنها مي گفت چه نقشه اي در سر دارد،کافي بود. بعد از آنکه ازدواج کردند. مي توانستند عاقلانه راجع به زندگي آينده شان و محل اقامت هميشگي شان تصميم بگيرند، چيزي که براي هردوشان مسلّم بود اين بود که آنها به راحتي و بدون دردسر نمي توانستند در ايران بمانند و زندگي کنند، و همان بهتر که دست کم چند سال اولي? زندگي شان را از خانواده هاي خود دور باشند.پيروز هم مصمم بود که به مجرد رسيدن به تهران، به طور جدي موضوع ازدواجش را مطرح کند و در هر صورت آن را عملي سازد، با اين قصد، هر دو برنامه هايشان را طوري ترتيب دادند که دست کم سه هفته اي را به ايران بروند و تکليفشان را از هر نظر روشن نمايند.
اما هنوز چند روزي از اين موضوع نگذشته بود که نامه اي بلند بالا از مادر سروين به دست او رسيد سرور با نگراني تمام اوضاع ايران و جوّ سياسي آن را که دستخوش دگرگونيهاي عجيبي شده بود، براي سروين شرح داده و گفته بود که گويي آنها خواب بوده اند و نفهميده اند چه انقلابي در ايران در حال رشد و ريشه گيري است. سرور به دخترش سفارش کرده بود مبادا از انگلستان خارج شود و حتي گفته بود ممکن است تمام خانواده راهي اروپا شوند تا اوضاع آرام گيرد و بعد به مملکت خود برگردند. بعد از آن هم طي يک تماس تلفني با دخترش به او متذکر شد که بهتر است منتظر بماند تا ببيند آيند? ايران چه مي شود و بعد تصميم به آمدن بگيرد.
اما محمود نسبت به اين دگرگوني و شلوغيها چندان بدبين نبود. او معتقد بود که اين جوّ ناآرام چند صباحي ادامه دارد و بعد دولت تمام مخالفان و شورشيان را سرکوب مي کند.هر چه همسرش به او اصرار مي کرد و پافشاري مي نمود که دست کم براي مدت کوتاهي از ايران بروند و بعد از برقراري آرامش برگردند، محمود قبول نکرد و سرور را زني ترسو و محافظه کار خواند که قدرت تخمل کوچکترين ناملايمتي را ندارد. از کساني که بيش از همه مي ترسيد و از آيند? انقلاب وحشت داشت، ساسان بود، او مرتب به انقلابيون و شورشيان فحش و بدو بيراه مي گفت و آنان را خرابکار و اوباش خطاب مي کرد، اعصابش به کلّي به هم ريخته بود و به شدت نگران آينده بود. در واقع در تمام شهر، هر جا که پا مي گذاشتي، صحبت از شورش و به خصوص جنبشهاي دانشجويي بود. احمد صباحي که ناظر اين گونه جنبشها بود، پيش بيني مي کرد که به احتمال قوي انقلابي در راه است که باعث از هم پاشيده شدن حکومت مي گردد. سرور با شنيدن حرفهاي او بيشتر نگران مي شد. اما شوهرش به او اطمينان مي داد که احمد بي جهت به انقلاب خوش بين است و به همسرش قول مي داد که اب از اب تکان نخواهد خورد. از طرفي هم با خودش فکر مي کرد او خطايي نکرده، نه آدم کشته و نه دزدي کرده، چرا بايد پريشان و نگران باشد؟
در هر حال هر چه بود، اخبار رسيده از ايران و نيز خبر هايي که از راديو هاي بيگانه به گوش پيروز و سروين مي رسيد، باعث شده که آنها در تصميم خود دچار تزلزل و دودلي شوند. پيروز از وقوع اين انقلاب خوشحال بود وحتي به سروين پيشنهاد کرد به ايران بروند و شاهد وقايع تاريخي کشورشان باشند، اما سروين که هيچ علاقه اي به اين گونه مسائل نداشت، با تعجب نگاهي به او کرد و گفت:«پيروز، براي من موضوع اصلي رابط? ماست، نه چيز ديگه، بعدش هم، معلوم نيست که اوضاع عوض بشه، پدرم مي گه از اين شلوغيها زياد به وجود اومده و همه هم سرکوب شده، بهتره فکر عاقلانه تري بکنيم، نه اينکه همه چيز رو ول کنيم و بدون طرح و نقشه برگرديم ايران.»
پيروز فکري کرد و پرسيد:« راستي، سروين فکر مي کني اگه انقلاب بشه، براي پدرت دردسر به وجود مياد؟»
سروين اخمهايش در هم رفت و گفت:«نه،فکر نمي کنم. مگه پدرم چي کار کرده که براش دردسر بشه؟»
پيروز سر تکان داد و پاسخ داد:«نمي دونم،همين طوري گفتم.»
سروين با دلخوري گفت:« نمي دونم چرا هر کسي که وضعش خوبه و پول داره، همه فکر مي کنن دزد و مال مردم خوره.»
پيروز بلافاصله گفت:«نه،نه،اصلاً اين طور نيست. سروين جون، در اين طور موارد همه چيز مشخص مي شه، خب...بعضيها نسل اند نسلشون پولدارن و مثل اينکه آي? قرآن اومده هميشه بايد اين طور باشن و تمام مشاغل و مناصب بالا مال اونها باشه. بعضيها هم يه شبه ره صد ساله پيموده ن، که خب اونها زير سوال قرار دارن. اما کسي که زحمت کشيده و طي ساليان دراز درس خونده و کار کرده و چيزي به دست آورده، به نظر من اون هم وضعش روشن و معلومه.»
سروين نگاه سرزنش آميزي به او کرد و گفت:«خب،به نظر تو پدر من جزو کدوم دسته س؟»
پيروز خنديد و پاسخ داد:«سروين جون، من قصد توهين و تهمت به پدر تو رو ندارم، اما خب، شما از فاميلهاي ثروتمند و سرشناس شيرازين، و همه تون هم مشاغل سطح بالا با در آمدهاي، کلانو در اختيار دارين، و اين ممکنه خطرناک باشه.»
سروين به فکر فرو رفت و چون از اين حرف پيروز به شدت عصبي و ناراحت شده بود، با دلخوري گفت:«در هر حال پيروز جون، اگه همين فاميل پولدار و بانفوذ من نبود، کسي پيدا نمي شد که براي تو و امثال تو دل بسوزونه و توي دانشگاه کار و پول و کمک هزين? تحصيلي درست کنه، مگه نه؟»
پيروز که متوجه کلام نيش دار و تحقير آميز سروين شده بود، سرخ شد و چون حرفهاي معبودش برايش گران آمده بود، به تندي جواب داد:«راستش بايد بدوني همه جاي دنيا از جوونهاي باهوش و بااستعدادشون تجليل مي کنن و به اونها کمک مي کنن که استعداد و نبوغشونو در زاه پيشرفت جامعه و کشور به کار ببرن خاطرات جمع، سروين جون، اگه عموي تو نبود، من به هر وسيل? ديگه اي ادام? تحصيل مي دادم و دکترامو مي گرفتم»
سروين با همان لحن عصبي و تند پاسخ داد:« من که شک دارم، چون خيلي دانشجوهاي زرنگ تر و درسخون تر از تو مجبور شده ن به همون مدرک ليسانس قناعت کنن و براي يه لقمه نون برن سر کار.»
پيروز بلافاصله گفت:«البته همين طوره که تو مي گي، اما اون دسته از دانشجوها به طور حتم نظرشون راجع به زندگي آينده شون با من و امثال من فرق داشته و نقشه هاي ديگه اي داشته ن».
اين اولين برخورد لفظي و اختلافي بود که بين آنها به وجود آمده بود، به طوري که تا چند روز بعد از آن سروين و پيروز همچنان با يکديگر سرسنگين بودند و حالت قهر و ناراحتي داشتند. بعد از مدتي کدورت به وجود آمده به دست فراموشي سپرده شد و رابط? گرم هميشگي شان جاي آن را گرفت، اما اين نکته اي بود که هميشه در زندگي آنها وجود داشت و حکايت از اختلاف طبقاتي آنها مي کرد، و هر کدام خود را محق مي دانستند و مصرّ بودند که اين حقانيت را به اثبات برسانند.
در هر حال هر چه که بود، اوضاع ايران هردوي آنها را دچار اضطراب و نگراني کرده بود. پيروز از جانب پدرش خيالش راحت بود و مي دانست که او هيچ گونه دردسر و مشکلي نخواهد داشت، اما باز هم فکر انقلابي بزرگ در کشورش او را مضطرب و نگران مي کرد. سروين که اطلاعات سياسي و اجتماعي اش بسيار اندک بود و خودش را درگير اين گونه موضوعات نمي کرد، بيشتر نگران وضع خودش و پيروز بود تا خانواده و کشورش. با وجود اين به سفارش مادرش گوش کرد و تصميم گرفت تا اطلاع بعدي از جانب خانواده اش به ايران برنگردد.
زمستان و عيد سال نوي مسيحي فرا رسيد. پيروز و سروين با خريدن هداياي کوچکي براي يکديگر سال نو را جشن گرفتنند. هنوز مدت کوتاهي از آن نگذشته بود که اخبار پي در پي و مهمي از ايران، آنها را تکان داد و به فکر و انديشه فرو برد.
فرار شاه و بعد از آ شکل گرفتن انقلاب اسلامي و ورود آيت الله خميني، اخبار مهمي بود که به گوش آنها مي رسيد و آنها را در جريان رويدادهاي کشورشان قرار مي داد. سروين مرتب با خانواده اش در تماس بود. حتي تا چند هفته بعد از انقلاب هم هيچ گونه تغيير بخصوصي در زندگي محمود و خانواده اش به وجود نيامد.
درست هنگامي که سروين فکر مي کرد پدر و عموهايش از گزند اين انقلاب مصون هستند، ناگهان سيل بلا و ناراحتيهاي پيش بيني نشده به سوي آنها جريان پيدا کرد، تنها کسي که از تمام اين دردسرها مصون ماند سهراب، برادر بزرگ سروين، بود که چند هفته قبل از وقوع انقلاب، همراه خانواده اش به امريکا رفت و هر چه را که داشت به پول تبديل کرد و وطن و زادگاه خود را به دست فراموشي سپرد، ساسان هم به اين نتيجه رسيد که رفتنش به نفع او و خانواده اش خواهد بود، اما آن قدر در اين کار ترديد به خرج داد و آن قدر امروز و فردا کرد که توفان انقلاب گريبان او را هم گرفت.
يک ماه و چند روز بعد از انقلاب، هنگامي که سروين به تدريج ناراحتي و نگراني اش از جانب خانواده، به خصوص پدرش، رو به کاهش مي گذاشت، يک تلفن از ايران تمامي آرامش و آسايش زندگي او را مختل کرد. مادرش بود که با چشم گريان و صداي تضرع آميز به او خبر داد که پدر و عموهاي او را گرفته اند وبه زودي تاريخ محاکمه شان را اعلام خواهند کرد. غير از آنها، ساسان هم اسمش جزو فهرست کساني بود که بايد دستگير و زنداني مي شد، اما هنوز موفق به دستگري او نشده بودند، زيرا او متواري شده و در جايي پنهان شده بود.
سروين بعد از شنيدن اين اخبار غم انگيز به فکر فرو رفت که چه کند و چگونه موضوع را به پيروز بگويد؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#12
Posted: 27 Jul 2012 12:06
قسمت يازدهم
________________
زندگي سرور در عرض مدت کوتاهي زير و رو شد و در کمال ناباوري تمام زندگي و متعلقات مادي و معنوي اش را از دست داد سروناز که با روحيه اي بدتر و ضعيف تر به او پناهنده شده بود. انتظار همدردي و کمک بيشتري از مادرش داشت، سرور که بزرگ ترين تکيه گاه زندگي اش، يعني شوهرش را از دست داده بود، احساس کرد اگر ضعف نشان دهد. قافيه را باخته و براي هميشه نابود خواهد شد.
هنوز يک ماه از دستگيري شوهرش نگذشته بود که خانه و زندگي و تمام پشتوان? مالي اش را از دست داد. او مجبور شد به خان? کوچکي که متعلق به مادرش بود نقل مکان کند و با مختصر اثاثي که داشت، با دختر و نوه اش به زندگي ادامه دهد. پدرش نيز با وجود کهولت سن زير سوال قرار داشت و امکان داشت که هر لحظه تمام هست و نيست او را هم تصاحب نمايند. تمام حسابهاي بانکي سرور و شوهرش بسته شده بود، او با ناباوري تمام شروع به فروش طلاهايي کرد که پنهاني با خودش به خان? جديد آورده بود. تنها دلخوشي اش به حسابهاي بانکي خارج از کشورش بود که از آنها هم معلوم نبود بتواند استفاده کند. از سوي ديگر، فکر سروين و هزين? زندگي او در کشور بيگانه زجرش مي داد. شايد اگر در آن لحظه از وجود پيروز و کمک و حمايت او از دخترش آگاه بود، خيالش از جانب فرزندش راحت مي شد و تا آن حد از تنهايي و بي پولي دخترش عذاب نمي کشيد. از آنجا که مادرش سالها پيش فوت کرده و پدرش دوباره ازدواج کرده بود، در خان? پدري جايي نداشت و مجبور بود همراه دختر و نوه اش در همان خان? کوچک و متروک مادرش زندگي کند که در واقع به مادربزرگ سرور تعلق داشت و سالها بدون استفاده خالي باقي مانده بود.
سروناز حالت جنون پيدا کرده بود و اوضاع جديد زندگي اش به هيچ وجه برايش قابل قبول نبود، دخترش،بهار، نيز با وجود کوچکي و خردسالي، دست کمي از او نداشت و سرور مجبور بود نه تنها به وضع تاز? زندگي اش خو بگيرد، بلکه مرهمي براي دردهاي دختر و نوه اش باشد، به هيچ کس حاضر به کوچک ترين کمکي نبود.
سال نو آمد و گذشت و سرور با حسرت و افسوس به ياد نوروزهاي گذشته افتاد آن سال عيد نوروز او و خانواده اش بدون کوچکترين مراسمي، همراه با درد و نگراني سپري شده بود ديگر خبري از سفر? باشکوه و پر ابهت هفت سين نبود. ديگر آن گلها و ماهيهاي رنگارنگ در ظروف زيباي نقره وجود نداشت.
ضربه آن قدر ناگهاني و کوبنده بود که حالت بهت و حيرتش بيش از غم و درد نهاني اش جلوه گري مي کرد، غير از آن ديدن چهره هاي مبهوت و زجر کشيد? سروناز و بهار بيش از هر چيز وجودش را به آتش مي کشيد و او را زجر مي داد.
هيچ گونه ملاقاتي با شوهرش نداشت، بيش از يک ماه بود که او را نديده بود هر گونه اميدي در دلش مرده بود و با نگراني و يأس چشم به آينده اي تاريک و سرد دوخته بود.هنوز يک ماه از سپري شدن بهار نگذشته بود که به او اطلاع دادند مي تواند براي آخرين بار شوهرش را ببيند و با او وداع کند، چون در سحرگاه روز بعد حکم اعدام او اجرا مي شد. سرور احساس مي کرد دچار کابوس شده است. نمي دانست چگونه موضوع را به سروناز بگويد. از دست رفتن شوهرش به منزل? از دست رفتن تمام زندگي و اميدهاي او بود، اگر کور سوي اميد و انتظاري در دلش وجود داشت، آن هم تبديل به تاريکي و سياهي شد. همه چيزش را از دست رفته مي ديد، چگونه مي توانست به ديدار شوهرش برود در حالي که مي دانست ديگر او را نخواهد ديد? به او چه بگويد و چگونه از او درخواست کمک و ياري کند؟ هر چه فکر کرد. در خود توان رفتن و ديدار محمود را نديد. همان بهتر که هرگز او را نبيند. همان بهتر که شاهد او در بدترين موقعيت و بدترين روز زندگي اش نباشد و او را درمانده و مصيبت زده مشاهده نکند. همان بهتر که براي هميشه قياف? مغرور و سرحال شوهرش در خاطرش نقش ببندد و او را همان طور باشکوه و پرقدرت در نظرش مجسم کند.
به اين ترتيب، روزي که قرار بود سرور به ملاقات شوهرش برود و آخرين ديدار را از او به عمل آورد، در مقابل بهت و انتظار بي حد محمود، هيچ خبري از همسرش نشد و او با ديدگان مأيوس و منظر، تن به مرگ سپرد. هنگامي که خبر اعدام محمود را به همسر و دخترش دادند، سرور شيون کنان بر سرش کوبيد و از حال رفت. او هرگز به سروناز نگفت که از قبل به او خبر داده بودند که حکم محمود اعدام است و به زودي اين حکم را در مورد او اجرا مي کنند. هرگز به دخترش نگفت که براي ديدار شوهرش به زندان نرفته و در پنهان و خلوت خود ساعتها گريسته و مبارزه کرده است. به هر ترتيب بود، در کمال ناباوري جسد شوهرش را تحويل گرفت و به خاک سپرد. بعد مجبور شد که اين خبر ناگوار را به سهراب و سروين که در خارج از ايران زندگي مي کردند برساند.
احمد را بعد از مدتي از زندان آزاد کردند، اما حق هر گونه فعاليت فرهنگي و آموزشي را از او سلب کردند. او به مرده اي مي مانست که فقط به ظاهر نفس مي کشيد و راه مي رفت. با وجود جستجو و تحقيقات زياد، هنوز موفق به پيدا کردن ساسان نشده بودند. او همچنان متواري و فراري محسوب مي شد و معلوم نبود در کجا پنهان شده است. سروناز اميدوار بود که شوهرش بتواند از مرز خارج شود و بعد ترتيب رفتن او و دخترش را هم بدهد. هر چند هنوز خبري از شوهرش نداشت،همچنان چشم اميدش به او بود و هر لحظه براي شنيدن خبري از او انتظار مي کشيد، دخترش،بهار،حالت افسردگي و انزوايش شدت پيدا کرده بود و به هيچ وجه نمي توانست با وضعيت زندگي جديدش کنار بيايد، مدام بهان? پدرش را مي گرفت و او را مي خواست. حتي ديدار عمه اش هم به او آرامش نمي داد.
در تمام اين لحظات سخت و ناگوار،خواهر ساسان تا آنجا که مي توانست با سروناز همدردي مي کرد و سعي داشت از تنهايي او بکاهد. وضعيت زندگي اش طوري بود که نمي توانست براي هميشه پذيراي سروناز و کودکش باشد.ساسان و زن و بچه اش مورد تأييد و مهر شوهر او نبودند و وي هميشه با ترديد و سوءظن به سروناز و خانواد? پدري اش نگاه مي کرد.
هرچه مي گذشت،زندگي براي سرور و دخترش مشکل تر مي شد. او مجبور بود تمام کارهاي خانه را خودش انجام بدهد و براي هزين? زندگي دخل و خرجش را محاسبه کند، کاري که در تمام عمرش با آن بيگانه بود. از سويي خواسته هاي نوه اش بي انتها بود و سرور مجبور بود تن به تقاضاها و بهانه هاي بي حساب او بدهد تا کمي از بدخلقي و افسردگي دخترک کاسته شود. سرور مي دانست که سروين مشغول کار است و حقوق دريافت مي کند، و نيز اطلاع داشت که به مقدار کافي در حساب بانکي اش پول موجود است. به همين خاطر خيالش از جانب او راحت بود و دغدغ? هزين? زندگي دختر کوچکش رنجش نمي داد. او نمي دانست که سروين تمام اندوخت? ما لي اش را صرف آمد و رفتهاي پيروز کرده و چيزي در حساب خود ندارد. مدتها بود که ديگر صداي سروين را هم نشنيده بود و تنها به نامه اکتفا مي کرد.
نوعي سرخوردگي و دلسردي از زندگي به سراغش آمده بود که تا آن هنگام برايش ناآشنا بود. در ميانسالي به پيري رسيده بود؛ پيري زودرسي که قبل از آنکه در چهر ه اش هويدا شود، دلش را فرا گرفته بود. ديگر نه ذوقي براي نقاشي داشت و نه امکانش را. بيشتر اوقات گوشه اي مي نشست و براي گذشت? نه چندان دورش آه مي کشيد و حسرت مي خورد تازه مي فهميد چه چيزي را از دست داده و در گذشته به خاطر چه موضوعاتي بي اساسي زندگي را بر خود و خانواده اش سخت مي گرفت و خوشبختي و نشاط را بر همه حرام مي کرد. هر چه فکر مي کرد چگونه از اين مشکل بزرگ زندگي اش رهايي يابد، راه به جايي نمي يافت. چه چيزي که هميشه از آن بي خبر و ناآگاه بود،فقر و تنگدستي، به سراغش آمده بود، هر چند به تازگي پدرش کمک قابل توجهي به او کرده بود و او هنوز اندوخت? بزرگي از جواهراتش با خود داشت، خوب مي دانست که آنها هم هميشگي نيستند و دير يا زود به پايان مي رسند. اميد کوچکي در دلش کور سو مي زد، و آن عوض شدن و تغيير ناگهاني اوضاع سياسي مملکت بود، اما هر چه مي گذشت، به باطل بودن افکار و خيالاتش بيشتر پي مي برد و مي فهميد که تا ابد بايد تسليم سرنوشت رقم خورده اش شود و دم برنياورد.
هيچ کدام از دوستان قديمي اش را نمي ديد و ملاقات نمي کرد. بيشتر آنها يا به خارج رفته بودند و يا به هر ترتيب بود در داخل کشور زندگي مي کردند، اما مي دانست که هيچ کس مثل او به خاک ذلت و تنهايي نشسته و هيچ کس مانند او بي شوهر و بي خانه و زندگي نشده است. در خيابان شرم داشت سرش را بلند کند. و به کسي نگاهي بيندازد، چيزي که برايش عجيب بود اين بود که ديگر مورد احترام و محبت کسي واقع نمي شد. حتي کارگران و زير دستانش او را به دست فراموشي سپرده بودند، اثري از هيچ کدامشان ديده نمي شد، آن قدر افسرده و نا اميد بود که حتي گاهي به فکر خودکشي مي افتاد. تنها نقط? روشن زندگي اش نو? کوچک و شيرينش، بهار بود. دخترک با شيرين زبانيها و حرکات قشنگش ساعاتي چند سرور را از دنياي تاريک و سياهش دور مي کرد و باعث خنده و نشاط او مي شد.
اما سروناز همچنان غمگين و سرد رو به روي مادرش مي نشست و زانو ي غم به بغل مي گرفت، او بي تابانه در انتظار خبري از جانب شوهرش بود، اما انتظارش بيهوده مي نمود. دلش براي ساسان به شدت تنگ شده بود و بديها و رفتار زشت او را به بوت? فراموشي سپرده بود، کمبود او را به شدت احساس مي کرد و در آرزوي ديدارش شبها را به روز و روزهايش را به شب مي رساند. سروناز مدتها بود که از منزل خارج نشده بود، به طور کلي از دنياي بيرون بريده بود و فقط به صداي زنگ تلفن از جا مي پريد و به سوي آن هجوم مي برد؛ زنگهايي که به ندرت زده مي شد و به جز خواهر شوهرش و يا عمويش شخص ديگري نبود که يادي از آنها بکند.
با شروع جنگ اوضاع بدتر شد. آن سال بهار بايد به مدرسه مي رفت، اما نه سرور و نه سروناز هيچ کدام تمايلي به فرستادن او به مدرسه نداشتند. آنها ناخودآگاه اميد داشتند اوضاع دگرگون شود و منتظر بودند تا برگشتن به وضع گذشته دخترک را به مدرسه نفرستند، اميدي که با شروع جنگ و تداوم آن به خاموشي گراييد بهار کوچک بي خبر از همه جا، در خانه ماندگار شد و به مدرسه نرفت.
يک سال از شروع انقلاب مي گذشت و سرور آرام آرام متوجه شد که چاره اي جز صبر و استقامت ندارد. احساس کرد بايد کاري بکند، احساس کرد اگر مثل يک سال گذشته بنشيند و چشم اميد به خيالات واهي هميشگي اش بدوزد، قافيه را مي بازد و هست و نيست خود را از دست مي دهد. با خودش فکر کرد که داراي تحصيلاتي است و مي تواند با اندک سرمايه اي که دارد، يک کار کوچک فرهنگي و آموزشي را شروع کند فکر مي کرد مي تواند با کمک برادر شوهرش موسسه اي تأسيس کند و در آن به آموزش هنر و نقاشي مشغول شود. حتي به داشتن يک موسس? کوچک و محدود هم راضي بود.
با وجود اينکه هرگز تمايلي به ملاقات و ديدار برادر شوهرش نداشت، به ناچار يک روز به آنها تلفن کرد و به خانه شان رفت. همسر او با سردي پذيزايش شد، سرور متوجه شد که آتش انقلاب به زندگي آنها هم دامن زده است. احمد و همسرش در آپارتمان کوچکي ساکن شده بودند که بسيار ساده و ابتدايي بود. سرور با خودش فکر کرده که دستکم آنها اين اقبال را دارند که با همديگر باشند و جانشان در خطر نباشد. بيش از دو ساعت آنجا نشست و با احمد صحبت کرد و بعد از آن دست خالي و نااميد با باري از غم و اندوه خانه را ترک گفت. برادر شوهرش آب پاکي روي دست او ريخته و سرور را از تأسيس موسس? هنري اش به طور کلي مأيوس و منصرف کرده بود.سرور فهميد که در وضعيت کنوني هيچ جا و مکاني براي اين گونه فعاليتها ندارد، با سابقه اي که داشت و با پروند? شوهر مرحومش، قادر نبود به هيچ گونه فعاليت اجتماعي دست بزند. وقتي به خانه رسيد، سروناز از چهر? دگرگون و رنگ پريد? مادرش درک کرد که خبر هاي خوشي براي او ندارد.
هر چه مي گذشت، اوضاع زندگي شان بدتر مي شد، غم مرگ محمود،همچنان بر دل سروناز سنگيني مي کرد و او را مي آزرد و او غمگين و افسرده همچنان چشم انتظار خبري از سوي شوهرش بود. جنگ همچنان ادامه داشت و سروناز از اينکه کودکش را به مدرسه نفرستاده بود، در دل احساس رضايت مي کرد. سرور ديگر از ديدار سروين نااميد شده بود، با ادام? جنگ مي دانست که فاصل? بيشتري بين او و دخترش به وجود خواهد آمد تنها به خواندن نامه هاي او اکتفا مي کرد و سعي مي کرد جوابهايي که براي او مي نويسد خالي از هرگونه دغدغه و نگراني باشد.
با سپري شدن يک سال ديگر و تثبيت وضعيت و حکومت جديد و ادامه يافتن جنگ،سرور کاملاً درک کرد که ديگر نبايد خودش را فريب بدهد و بايد به هر ترتيب شده،سروناز را متوجه وضعيت کنوني زندگي اش نمايد، سروناز که از يافتن شوهرش نااميد شده بود، به مادرش روي آورده بود و همانند کودکي ضعيف و بي دست و پا، تنها نقط? اميد و گرمي زندگي اش سرور شده بود و بس، زن جوان آن قدر سرخورده و نااميد مي نمود که سرور هراس داشت هر آن دست به خودکشي بزند. سروناز حتي کوچکترين مهر و علاقه اي به بهار نشان نمي داد.سرور به ناچار با شروع سال تحصيلي دست نوه اش را گرفت و به مدرسه برد.
بهار کوچولو با روپوش و مقنع? سرمه اي به فرشت? کوچکي مي مانست که پاکي و سادگي از وجودش هويدا بود. دخترک آرام آرام به وضعيت جديدش خو گرفته بود و شکايتي نمي کرد و اين قوت قلبي اي براي سرور محسوب مي شد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#13
Posted: 28 Jul 2012 11:11
قسمت دوازدهم
_________________________
اوضاع که آن قدر براي خانواد? پدري سروين بدو ناگوار شده بود، براي پدر و مادر و اقوام پيروز هيچ گونه صدمه و لطمه اي در برنداشت. حتي مي توان گفت وضع زندگي پدر پيروز بهتر شده بود و درآمد بيشتري کسب مي کرد. يکي از اقوام مادري پيروز که در جريان انقلاب فعاليت زيادي از خود نشان داده بوده. مقامي پيدا کرده و توانسته بود راهگشايي براي پدر پيروز باشد و او را کمک نمايد. وضع زندگي شان بهتر شده بود، اما مهناز همچنان در غم دوري پسرش مي سوخت و آه مي کشيد. آنها موفق شدند با کمک وامي که از بانک گرفتند، در شهرک اکباتان آپارتمان بهتري خريداري کند و از خان? قبلي شان به آنجا نقل مکان کردند. آقاي مفتاح حتي توانست اتومبيلي بخرد و ديگر براي رسيدن به محل کارش ساعتها در انتظار اتوبوس و تاکسي در خيابانها نايستد. دو فرزند ديگرش همچنان به تحصيل مشغول بودند و مثل پيروز، شاگردهاي زرنگ و موفقي محسوب مي شدند. اما مهناز بعد از تجرب? تلخي که از فرستادن پسر اولش به شيراز داشت به فرزندان ديگرش تأکيد کرده بود که براي ادام? تحصيل در دانشگاه فقط و فقط بايد در تهران نامنويسي کنند و حق رفتن به شهرستان را ندارند.
چند ماه بعد از شروع جنگ، مهناز نامه اي به پيروز نوشت و در آن متذکر شد که چقدر اوضاع کشور نابسامان شده و چقدر محروميت و فقر گريبان همه را گرفته است او به دروغ نوشت که وضع پدرش چه از نظر روحي و چه از نظر جسمي به هيچ وجه خوب نيست و خودش هم آن قدر بيمار است که اميدي به فردار ندارد مهناز در نامه متذکر شده بود که تمام جوانها براي دفاع از مملکتشان راهي جبهه ها شده اند و حتي تمام مهندسان و دکترها هم براي خدمت به کشورشان در کارهاي درماني و فني به پشت جبهه ها هجوم برده اند و مشغول سازندگي هستند مهناز به هيچ وجه به شغل جديدي که مفتاح گرفته بود و به وضعيت بهتر زندگيشان اشاره اي نکرد. او حتي براي اينکه پيروز از نقل مکانشان چيزي نفهمد، نشاني منزل سابق را روي پاکت نوشت و از ساکنان جديد آپارتمان قبلي شان خواهش کرد که به محض رسيدن نام? پسرش او را در جريان بگذارند تا براي دريافت آن اقدام کند.
نامه، همان طور که مهناز پيش بيني مي کرد، بسيار کوبنده و کاري بود. پيروز با خواندنش، آن قدر دگرگون شد و حالت و روحيه اش تغيير کرد که براي سروين باورنکردني بود. مهناز خودش هم نمي توانست حدس بزند که چه آشوبي در زندگي پسرش به وجود آورده است. در باورش هم نمي گنجيد که نوشتن آن نامه چگونه پسرش را منقلب و ناراحت مي کند و چگونه با تصميمي عجولانه و قطي، باعث تغيير و تحول عجيبي در زندگي خود و سروين مي شود. بي شک مهناز اگر موفق مي شد. پيروز را نزد خود و به خانه و زندگي خودش بکشاند، خوشبخت ترين زن دنيا محسوب مي شد. او غير از پيروز، هيچ کمبود ديگري در زندگي اش احساس نمي کرد. از آنجا که ديگر سالها بود تمام اميدهاي جواني در قلبش مدفون شده بود، به همان رونق اندکي که در وضعيتش به وجود آمده بود. قانع بود و دل خوش مي کرد، اکنون کاملاً محجبه شده بود و بيشتر ساعات خود را به نماز و دعا مي گذراند و از درگاه خداوند سلامتي و بازگشت پيروز را طلب مي کرد.، مهناز هنوز هيچ گونه اطلاعي از زندگي مشترک پسرش با سروين نداشت. هرگز به مخيله اش خطور نمي کرد که پسرش بي اجاز? او و پدرش دست به چنين کاري بزند، او هرگز از عمق عشق پيروز به دختر مورد
علاقه اش خبردار نشده و نفهميده بود که پسرش با چه شوق و اشتياقي سالهاي تحصيل خود را سپري کرده است تا هر چه زودتر به معبود و معشوقش برسد.
همانطور که او هيچ گونه اطلاعي از اين موضوع نداشت، سرور هم از زندگي مشترک دخترش با پسري بيگانه بي اطلاع بود او فقط مي دانست که سروين مشغول کار و تحصيل است و مي تواند به هر ترتيب که شده، زندگي خود را در خارج از کشور اداره کند، غير از دلتنگي براي سروين، ديگر هيچ گونه نگراني و هراسي از بابت او نداشت و مي دانست که دخترش در مکان جديدش کاملاً جا افتاده و به اوضاع آنجا آشنا شده است و مي تواند به هر ترتيب که شده، دور از خانواده اش از عهد? زندگي و هزين? تحصيلش برآيد.
سرور با وجود کين? شديدي که نسبت به دست اندرکاران حکومت جديد در دل احساس مي کرد، بالاخره بعد از مدتي مجبور شد با حجاب کامل راهي يکي از کميته ها شود و براي زندگي خود و دخترش، اقدامي انجام دهد. او زن بيوه اي محسوب مي شد که هيچ گونه درآمدي نداشت. يک روز که براي آوردن نوه اش به مدرسه رفته بود، با زني آشنا شد که او هم وضعي همانند سرور داشت، او تعريف کرد که شوهرش در بازرسي ارتش بوده و بعد از انقلاب به اعدام محکوم شده است و او مجبور شده براي ادار? زندگي خود و سه فرزندش دست کمک به سوي يکي از نهادهاي انقلابي دراز کند و ماهيانه حقوقي بگيرد و با آن زندگي اش را سپري کند.
سرور روزي که اين جملات را شنيد، در دل حرفهاي زن خنديد و با خود فکر کرد که اگر از گرسنگي بميرد، پا به اين گونه سازمانها نمي گذارد اما بعد از گذشت چند ماه و تحميل فشار بار زندگي، ناچار شد شال و کلاه کند و به سوي نشاني اي که آن زن داده بود رهسپار شود. تا آن روز چادر به سر نکرده بود وقتي از خانه خارج مي شد، سروناز مات و غمگين با بهت و حيرت او را بدرقه کرد. سرور چيزي به رويش نياورد محکم و استوار خانه را ترک کرده و به سوي مقصدش رفت، در راه با خود فکر مي کرد که چه بگويد و چگونه موضوع را مطرح کند. چندين بار احساس کرد که نمي تواند دست کمک به سوي آنها دراز کند، اين کار برايش گران مي آمد تصميم گرفت که برگردد. اما هر بار که به ياد باقي ماند? ناچيز پس اندازش مي افتاد، دوباره به راهش ادامه مي داد.
در راه سوار تاکسي شد، از هنگامي که جنگ شروع شده بود، عد? بسياري از اهواز و آبادان و ديگر شهرهاي جنوب به شيراز آمده بودند و جمعيت آنجا به طرز چشمگيري زياد شده بود، چهر ه هاي جديدي که در شهر ديده مي شدند، کاملاً مشخص بودند و معلوم بود که از استان خوزستان به آنجا پناه آورده اند. يرور با بي مهري و سردي به آنها نگاه مي کرد و از وجود آنها در شيراز راضي و خرسند به نظر نمي رسيد.
خان? سرور در قصرالدشت بود و کميته اي که بايد به آنجا مراجعه مي کرد در خيابان زند قرار داشت. بعد از دقايقي به مقصد رسيد، پول تاکسي را داد و مردد و دودل جلوي در کميته اين پا و آن پا کرد. بعد از مدتي ، يربازي که جلوي در کميته ايستاده بود و او را نگاه مي کرد پرسيد:«کاري داشتي،مادر؟»
سرور با نارضايي جلو رفت و گفت:«بله من...من با حاج آقا معين کار داشتم، همون که...همون که مسئول معاش خانواده هاي بي سرپرسته، با گفتن کلم? بي سرپرست سرخ شد و بغضش را قورت داد. احساس حقارت مي کرد، از ناراحتي گوشه هاي چشمانش چروک شده بود و لبهايش مي لرزيد و هر آن آماد? گريستن بود.
پاسدار جوان بي توجه به حالت و دگرگوني او گفت:«برو توي سالن، در سوم دست چپ»
سرور وارد ساختمان شد و به سوي نشاني اي که مرد جوان داده بود، حرکت کرد. کنار در اتاق نيمکتي بود که سه چهار نفر تنگ هم روي آن نشسته بودند، هم? آنها زن بودند و ظاهرشان نشان مي داد که در فقر کامل به سر مي برند، معلوم بود که آنها قبل از سرور آمده اند و در انتظار نوبت خويش هستند. سرور باز هم بر آن شد که برگردد و به خانه برود ديدن قياف? زنهايي که روي نيمکت نشسته بودند و مبهوت و بيگانه وار او را نگاه مي کردند، آزارش مي داد. مي دانست که از آنها نيست. مي دانست که چه فرقي فاحشي با آنها دارد. اما مي دانست که مجبور است همانند آنها به انتظار بايستد، و طلب کمک و ياري کند. مجبور شد بيش از يک ساعت انتظار بکشد. هر زني که وارد اتاق مي شد، با ورقه اي در دست، خوشحال و خشنود بر مي گشت، سرور نمي دانست که چقدر مي تواند از آنها دريافت کند، اما با خودش فکر مي کرد که اگر بتواند ماهيانه درآمدي هر چند اندک داشته باشد،باز هم برايش کمکي است. از سوي ديگر، کنجکاو بود که ببيند اوضاع چگونه است و چگونه مي تولند کمک بيشتري دريافت کند و راحت تر چرخ زندگي اش را بگرداند.
بالاخره نوبت او رسيد، در زد و وارد شد، رو به روي در ميز نسبتاً بزرگي قرار داشت که پشت آن مردي ميانسال با ريش بلند و پرپشت و هيکل چاق و درشت نشسته بود و مشغول نوشيدن چاي بود، به مجرد ديدن سرور، با تعجب نگاهش کرد و منتظر ماند. ظاهر زن ناشناس نشان مي داد که از خانواده اي مرفه و ثروتمند است، سرور با چادر مشکي کرپ دوشين و کفشهاي پاشنه بلند همانند وصل? ناجوري در ميان قشري بود که در آنجا رفت و آمد مي کردند. سلام کرد و بي درنگ روي صندلي رو به روي ميز حاج آقا معين نشست. حاج آقا چايش را تمام کرد و پرسيد:«خب،خواهر،مشکلت چيه؟»
سرور دوباره سرخ شد و با طمأنينه گفت:«راستش...راستش حاج آقا، من شوهرم فوت کرده و با دختر و نوه ام تنهايي زندگي مي کنم. هيچ منبع در آمدي ندارم، هر چيزي که داشتم، از من گرفته ن، شما فکر نمي کنين ما چطوري زندگي کنيم و از کجا خرج زندگي مونو فراهم کنيم؟»
حاج آقا با دقت نگاهي به سر و وضع او کرده و پرسيد:«منظورت چيه که همه چيزتونو گرفته ن؟»
سرور پاسخ داد:«شوهرم،به اعدام محکوم شد و تمام اموال ماضبط شد همين حتي خونه و زندگي من و بچه ها رو هم ازمون گرفته ن.»
حاج آقا معين توضيح بيشتري خواست،سرور از اول زندگي و فعاليتهاي شوهرش را براي او شرح داد و در انتها در انتظار جواب حاج آقا چشم به او دوخت. مرد بعد از شنيدن حرفهاي او باتعجب پرسيد:«يعني خواهر، تو انتظار داري دولت به تو کمک هم بکنه؟»
سرور بلافاصله پاسخ داد:«بله،چطور مگه؟»
حاج آقا پوزخندي زد و گفت:«عجب شما به عمر خون اين مردمو تو شيشه کردين و مال و اموال اين مردم بيچاره رو بالا کشيدين حالا انتظار کمک هم دارين؟»
سرور ناگهان از جايش پريد و فرياد زد:«اين چه حرفيه که مي زنين،حاج آقا؟انصاف هم خوب چيزيه به شما چه حق دارين شوهر مرحوم منو دزد و مال مردم خور قلمداد کنين؟ما مال کي رو خورده ايم؟چه دزدي اي کرده ايم؟ خودتون مي بريد و مي دوزين?آخه اين که درست نيست.»
حاج آقا معين که انتظار چنين واکنشي را از يک زن نداشت،ناگهان برافروخت و با عصبانيت پاسخ داد:«ساکت،خواهر،داد و فرياد نکن، و گرنه مي گم بيان از اينجا بيرونت کنن،شوهرت اگه خائن و مال مردم خور نبود،به اعدام محکوم نمي شد فهميدي؟تو هيچ ادعايي نمي توني داشته باشي و هيچ کمکي هم بهت تعلق نمي گيره، بهتره بلند شي بري پي کارت.»
سرور نمي توانست آنچه را مي ديد و مي شنيد باور کند. تمام بدنش مي لرزيد. رنگش پريده بود تا آن روز،هيچ کس،هيچ احدي،آن گونه با او صحبت نکرده بود. تا آن لحظه به خاطر نداشت هيچ شخصي جرئت اين گونه رفتار و گفتار با او را داشته باشد. لحظاتي مات و عصبي به مرد خيره شد و بعد با صدايي که مي لرزيد گفت:«چطور...چطور جرئت مي کني اين طوري با يه خانم صحبت کني؟»و بي درنگ اتاق را ترک کرد و رفت.
تمام راه خان? مادري اش را پياده طي کرد. در تمام طول راه اشک مي ريخت و به خودش بد و بيراه مي گفت که با چه بي تدبيري و بي فکري اي دست به چنين کاري زده،دوست نداشت هيچ کس از اين موضوع آگاه شود، احساس حقارت مي کرد. کوچک شده بود،سروري که تمام عمرش مورد احترام و محبت شوهرش و ديگر اعضاي خانواده اش بود،اکنون با اهانت روان? خانه اش شده بود،آن هم با دست خالي،نمي دانست جواب سروناز را چه بدهد و ماجرا را چگونه تعريف کند.
وقتي به منزل رسيد،حالش کمي بهتر شده بود،با وجود سردي هوا عرق کرده بود و گيسوانش زير چادر به هم چسبيده و نامرتب شده بود بر خلاف انتظارش،سرو ناز هيچ سوالي از او نکرد،سرور دست کم از اين مسئله احساس آرامش مي کرد و خوشحال بود که زير فشار سوالهاي فرزندش قرار نگرفته است.
هنوز چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود که يک روز صبح زنگ خانه اش به صدا در آمد و وقتي سرور با تعجب و هراس در را گشود، جواني را ديد که لباس فرم پوشيده بود و نامه اي در دست داشت. دلش در سينه فرو ريخت ناگهان به ياد آورد که آ روز نشاني و شماره تلفن منزلش را همراه با مشخصات خودش روي برگه اي نوشته و تسليم حاج آقا معين کرده بود،يک لحظه فکر کرد شايد براي دستگيري اش آمده اند. در حالي که لبهايش مي لرزيد،رو به جوان کرد و پرسيد:
«بله؟فرمايش؟»
جوان بدون هيچ حرفي،نامه را تسليم او کرد ورفت،سرور با عجله نامه را گشود و شروع به خواندن کرد:متن نامه گوياي اين بود که سرور مي بايستي در تاريخ تعيين شده خود را به کميت? امداد برساند. به فکر فرو رفت،هر چه بود بهتر از دستگيري و زندان بود. با خودش فکر کرد شايد حاج آقا معين تصميم گرفته به او کمک کند،اما سرور ديگر به هيچ وجه مايل نبود هيچ گونه کمکي دريافت کند. با خودش تصميم گرفت که خيلي موّدبانه و معقول هر پيشنهاد کمکي را رد کند و به خانه اش برگردد،اما تا آن تاريخ چند روزي فرصت داشت و مي توانست راجع به اين موضوع فکر کند،دوست نداشت کسي از تقاضاي او با خبر شود به خاطر همين هم نمي توانست با هيچ کس مشورت کند. هزار جور فکر از سرش گذشت و دست اخر بدون اتخاذ هيچ گونه تصميمي راهي کميت? امداد شد.
بر خلاف دفع? قبل،منتظر نشد و در نوبت نايستاد،به مجرد اينکه اسم خود را گفت مأموري که دم در ايستاده بود او را به درون دفتر کار حاج آقا معين راهنمايي کرد.گويي او هم انتظارش را مي کشيد.به محض ديدن سرور کمي نيم خيز شد و گفت:«خوش آمدين،بفرمايين.»لحنش دوستانه و مودبانه شده بود،به طوري که باعث تعجب سرور شد و بلافاصله ادامه داد:«حاج خانم،راستش من هرکار کردم،نتوانستم موافقت مقامات بالا رو براي کمک به شما جلب کنم.»
کلم? حاج خانم کمي سرور را تکان داد و چشمهايش گرد شد،با عجله از جا بلند شد و آماد? رفتن شد. مي خواست بگويد که ديگر هيچ توقع کمک و ياري ندارد اما حاج آقا با لحن آمرانه اي او را دعوت به نشستن کرد و گفت:«حالا کجا با اين عجل? هنوز حرفهام تموم نشده.»
سرور که نيم خيز شده بود،دوباره سرجايش نشست و منتظر چشم به دهان او دوخت.
حاج آقا با صراحت تمام اعلام کرد:«ولي من حاضرم شما رو به عقد نکاح خودم در بياورم تا هم کمکي به شما کرده،باشم و هم دختر و نوه تون از سرگردوني خلاص بشن.»
اگر برق دويست ولت به بدن سرور وصل مي کردند،اين گونه او را تکان نمي داد. سرخ شد،برافروخت و ناگهان از جا بلند شد لال شده بود،قدرت گفتن کوچک ترين کلمه اي را در خود نمي ديد،با چشمهاي گشاده و دريده به حاج اقا نگاه مي کرد و مي لرزيد. باورش نمي شد که چه شنيده است،حتي تصور ازدواج با اين مرد مشمئز مي شد،دلش مي خواست هر چه زودتر از آنجا فرار کند،دلش مي خواست هر چه زودتر به هواي آزاد برسد و خود را از خفگي نجات دهد،راه گلويش بسته شده و به نفس نفس افتاده بود.
سرانجام وقتي توانست از جايش بلند شود و به سوي در هجوم برد،صداي حاج آقا را شنيد که مي گفت:«لازم نيست عجله کنين،بهتره فکرهاتونو بکنين و به من خبر بدين.»
به هر ترتيب بود،سرور از اتاق خارج شد،هيچ پاسخي به حاج آقا نداد وقتي از ساختمان بيرون آمد و خود را در خيابان ديد،بي اختيار شروع به گريه کرد.هنوز چند قدمي نرفته بود که سينه به سين? يکي از آشنايان قديمش شد بي اختيار گفت:«سلام،خانم سرمدي،چطوري؟»
زن مزبور که چندان دوستي نزديکي با سرور نداشت و فقط گهگاه در بعضي مهمانيها او را ديده بود،کمي وراندازش کرد و به او خيره شد تا آن زمان سرور را با چادر مشکي و حجاب کامل نديده بود،بنابراين در شناخت او دچار ترديد شده بود،سرانجام او را به جا آورد و با تأثر و تأسف حالش را جويا شد و از اتفاقي که براي شوهرش افتاده بود اظهار ناراحتي کرد و تسليت گفت و چون حال سرور را دگرگون ديد و جايي که او را ملاقات کرده بود نزديک پله هاي ساختمان کميته بود،بي اختيار پرسيد:«ببينم،احضارتون کرده بودن؟حتماً خيلي اذيتتون کرده ن که انقدر ناراحتين و حالتون بده.»
سرور بلافاصله سر تکان داد و گفت:«بله،بله،همين طوره خيلي اذيتم مي کنن،نمي دونم چي از جونم مي خوان.»
خانم سرمدي شانه اي بالا انداخت و گفت:«در هر حال،عزيزم،هر انقلابي پيامدهايي داره،بهتره بعد از اين خودتونو براي اتفاقات بدتري آماده کنين.»
سرور با وحشت نگاهي به او کرد و پرسيد:«اتفاقات بدتر?ديگه چه اتفاقي بدتر از اينکه تمام هست و نيستمو ازم گرفتن و شوهرمو کشتن؟»
خانم سرمدي چشمهايش را تنگ کرد و به آرامي گفت:ببينين،عزيزم،بهتره چيزي به روي خودتون نيارين،من رئيس اين کميت امداد و مي شناسم.اسمش حاج آقا معينه،نمي دونين چقدر خرش مي ره.نمي دونين چه بودج? کلاني در اختيارش گذاشته ن. هنوز چيزي نشده. نمي دونين تو چه خونه اي زندگي مي کنه و چندتا آدم دور و برش هستن و ازش مراقبت مي کنن. البتّه آدم خيلي بدي نيست. امّا خب، با من و شما و آدمهاي مثل ما از زمين تا آسمون فرق داره. اون و امثال اون توي يه دنياي ديگه زندگي مي کنن و ما توي يه دنياي ديگه . بهتره تا مي تونين باهاشون راه بياين و سربه سرشون نذارين، وگرنه روزگارتون سياهه!»
بعد از دقايقي از يکديگر جدا شدند. سرور مانند دفعه ي پيش ترجيح داد پياده راهي خانه اش شود. حرفهاي خانم سرمدي او را به فکر فرو برده بود. او نمي دانست که حاج آفا معين تا اين حد قدرتمند و ثروتمند است. او که در سنين ميانسالي به سر مي برد و نوه داشت، مورد توجه مردي قرار گرفته بود به قول خانم سرمدي پولش از پارو بالا مي فت. او که تا آن زمان در رفاه و ناز و نعمت به سر برده بود، ترجيح مي داد باقي عمرش را نيز همان طور در راحتي و آسايش سپري کند. يکي دو سال گذشته سخت بر او اثر گذاشته و او را از نظر روحي و جسمي ضعيف و افسرده کرده بود. هر چه بيشتر به خانه نزديک مي شد، بيشتر راجع به پيشنهاد حاج آقا معين فکر مي کرد و آن را سبک و سنگين مي کرد . او که در لحظه ي اول نزديک به انفجار و سکته بود، اکنون با شنيدن وضعيت مالي و موقعيت اجتماعي حاج آقا همه چيز را به دست فراموشي مي سپرد و آرام آرام رام مي شد. براي سرور مسلّم بود که آن مرد داراي زن و مرد است، و در وهله ي اول همين موضوع او را آشفته و عصبي کرده بود. اما اکنون با خودش فکر مي کرد: من نباشم، يکي ديگه. در ثاني، اون مي تونه از من جوون تر و زيباتر بگيره. شايد اين فرصتي باشه که ديگه براي من تکرار نشه.
با همين افکار به خانه رسيد. امّا به محض اينکه چشمش به سروناز افتاد، عقيده اش عوض شد و با نفرت به پيشنهاد حاج آقا فکر کرد. چگونه مي توانست چنين کاري بکند؟ چگونه مي توانست در ميانسالي به عقد مردي متأهل و مؤمن درآيد؟ او که در عمرش يک رکعت نماز نخوانده بود، چگونه مي توانست محجّبه و مؤمنه شود و در خانه بشيند و دستورهاي شوهر جديدش را اطاعت کند؟ چگونه مي توانست در چشم برادرشوهرش و همسر او و يا ديگر اقوام شوهرش نگاه کند؟ به او چه مي گفتند و راجع به او چگونه قضاوت مي کردند؟ حاج آقا معين جزو کساني بود که حکم اعدام شوهرش را داده بود. حالا چگونه مي توانست با کسي که باعث و باني مرگ شوهرش شده بود، پيوند ازدواج ببندد؟
از افکار چند دقيقه قبل خودش شرمنده شد و لب گزيد و در مقابل سؤال دخرش که پرسيد با او چکار داشتند، فقط گفت:« هيچي، مادر. دوباره چند تا سؤال و جواب ديگه. همين. چيز مهمي نبود!»
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#14
Posted: 28 Jul 2012 11:12
قسمت سیزدهم
_____________________
وقتي خبر اعدام محمود به گوش سروين رسيد، دختر جوان تا ساعتها مات و مبهوت به نقطه اي خيره شده بود. نامه ي مادرش را بارها و بارها مرور کرد. باورش نمي شد که چه اتفاقي افتاده است. او تا آمدن پيروز همچنان مات ديده به در دوخت و پلک برهم نزد.
پيروز وقتي نامه را گرفت و از متن آن مطلع شد، ناگهان دلش فرو ريخت و با اضطراب و نگراني چشم به سروين دوخت. با آمدن پيروز و اظهار همدردي اش، ناگهان بغض سروين ترکيدو همانند ابر بهاران شروع به گريستن کرد . اين خبر ناگوار براي هردوي آنها تکان دهنده و غم افزا بود. پيروز بي اختيار به فکر خانواده اش افتاد و با وجود اينکه مي دانست هيچ گونه خطري پدرش را تهديد نمي کند. نگراني از چگونگي سرنوشت آنها، تمام وجودش را در بر گرفت.
سروين تا مدتها غمگين و سياهپوش بود. پيروز سعي مي کرد به هر طريق شده باري از غمهاي او بکاهد و حرفي نزند که دوباره کدورتي بينشان به وجود بيايد. او متعجب بود که چگونه سرور توانسته در نامه اي چند سطري خبر مرگ پدر سروين را له اطلاع او برساند. دست کم مي توانست تلفني بزند و آرام آرام ذهن دختر جوان را آماده ي شنيدن خبر اعدام پدرش کند. از طرفي، پيروز فکر مي کرد که به طور حتم سرور هم در وضع روحي نامساعدي به سر مي برد و بيش از اين از او انتظاري نيست.
چند ماه بعد مرگ پدر سروينف نامه اي از مهناز به دست پيروز رسيد. پيروز که در اين مدت از تظر روحي در وقع نا بساماني به سر مي برد،با خواندن نامه ي مادرش آن چنان دگرگون شد و آن قدر از خود شرمنده شد که ناگهان تصميم به مراجعت گرفت. سروين از آنچه شنيد حالت جنون پيدا کرد. او که هنوز از غم فقدان پدرش و وضعيت نابسامان مادر و خواهرش در رنج و افسردگي به سر مي برد، تصميم پيروز برايش به منزله ي مرگ و نابودي تمام آينده و خواسته هايش بود. او هرگز نامه ي مهناز را نخواند و هيچ تمايلي هم براي خواندن آن از خود نشان نداد. امّا برايش عجيب بود که پيروز با خواندن نامه اي اين گونه تغيير کند و زندگي او و خودش را دستخوش آشوب و تلاطم کند. باورش نمي شد. او براي اينکه پيروز را از تصميم خود منصرف کند، دست به هر کاري زد و از هيج کوششي براي نگه داشتن عشق بزرگ زندگي اش فروگذار نکرد. امّا همه ي آنها بي ثمر بود. نامه ي مهناز آن قدر کاري و گزنده بود و آن چنان وجدان خفته ي مرد جوان را تحت فشار قرار داد که هيچ کاري جز بازگشت به وطن و خدمت به مردم مرز و بومش آن را التيام نمي بخشيد.
سرانجام بعد از چند ماه کشمکش و بگومگو. سروين احساس کرد که هيچ قدرتي، حتي عشق او به پيروز نمي تواند مانع رفتن وي به ايران شود. پيروز مصرانه از سروين تقاضا مي کرد که همراه او به ايران رگردد و دو نفري زندگي جديدي را آنجا آغاز کند. او عقيده داشت که مي تواند شغل خوبي پيدا کند و دو نفري زندگي خوب و مستحکمي را پايه ريزي کنند. اما سروين چشم ديدن وطنش را نداشت. نامه هاي مادرش او را از برگشتن به ايران برحذر داشته بود و خودش هم بعد از مرگ پدرش کوچک ترين رغبتي به تازه کردن خاطره هاي از دست رفته ي کدوکي و جواني اش نداشت. مي دانست که در ايران هيچ چيز انتظار او را نمي کشد؛ نه خانه اي، نه خانواده ي مرفهي، و نه استقبال خوب و شاياني. مي دانست که تمام دارايي و املاک آنها را ضبط کرده اند و ديگر پشيزي برايان باقي نمانده است. سرور براي دخترش نوشته بود که آنها در خانه ي کوچک و قديمي مادر بزرگ سکونت دارند و سروناز بعد از گذشت بعد از يک سال همچنان افسرده و مبهوت براي بازگشت شوهرش چشم به در دوخته است. سروين هرگز حاضر نبود به ايران بازکردد، و برايش باورنکردني بود که پيروز در ايران ماندگار شود. او مطمئن بود که پيروز قادر به زندگي در ايران نخواهد بود و بعد از مدت کوتاهي دوباره نزد او برگردد. اما مي دانست که بازگشت پيروز به انگلستان به اين سادگيها و بدون مشکل نخواهد بود. از سوي ديگر، پيروز هم مطمئن بود که سروين بدون او حاضر به زندگي در خارج نيست و بعد از مراجعت او به ايران ، وي دنبالش مي آيد . پيروز روزها و شبهاي زيادي را با سروين صحبت کرده بود و مصراٌ از او مي خواست که همراهش به ايران برگردد. اما دختر جوان همچنان مخالفت مي کرد و حاضر نبود به چنين سفري دست بزند.
هر چه مي گذشت، رابطه شان سردتر و سردتر مي شد. هردو در دل از ديگري کينه و ناراحتي داشتند. هرکدام ديگري را خود خواه و بي مهر مي دانست و برايش عجيب بود که چرا در چنين موقعيتي او را درک نمي کند و نمي فهمد که چه احساسي دارد.
سرانجام پيروز براي پدرش نامه اي نوشت و به او نويد داد که تصميم دارد هرچه زودتر به ايران برگرددو تاريخ آمدنش را تلگراف مي کند. بعد از ارسال اين نامه، تمام اميد هاي سروين براي ماندن پيروز برباد رفت. دقايق طولاني مي نشست و با ياد خاطرات گذشته اشک مي ريخت. رنجيده بود . از ته قلب از پيروز رنجيده و از او دلسرد شده بود. پيروز تا آخرين لحظات تهيه ي بليت به او التماس مي کرد که همراهش به ايران باز گردد، اما سروين همچنان با سرسختي مقاومت مي کرد. پيروز نشاني منزل و تنها شماره تلفن تماسش را که متعلق به يکي از اقوام مادري اش بود، در اختيار سروين قرار داد و دست آخر چون از همراهي او نااميد شده بود.به سروين گفت:« هميشه و هميشه دوستت دارم و به يادت هستم. در اولين فرصت به ديدارت ميام و مي بينمت. اما سروين. بايد بدوني که هر لحظه، هر لحظه منتظر برگشتت هستم و چشم به راه آمدنت باقي مي مونم. مي دونم بالاخره پيشم برمي گردي و با هم زندگي مي کنيم. مطمئنم. سروين ، مطمئنم همون طور که من بدون تو نمي تونم زندگي کنم. تو هم نمي توني.»
اشک در چشمان سياه و عاشق سروين جمع شده بود. با بغض و غم نگاهي به پيروز کرد و پرسيد:« پس چرا مي ري. پيروز؟ چرا تنهام مي ذاري؟»
پيروز سر تکان دادو براي هزارمين بار توضيح داد:« عزيز دلم. سروين جون. ديگه نمي تونم بمونم. حال و هواي وطنم و اوضاع اونجا منو به طرف خودش ميکشونه. چرا نمي فهمي ؟ پدرم مريضه و مادرم حال خوشي نداره و شب و روز براي ديدن من آه مي کشه. باور کن. سروين، اگه بتونم اونها رو ببينم. چندسالي که بمونم و کار کنم، بر مي گردم. ولي بايد بدوني بدون تو هيچ وقت، هيچ وقت طعم خوشبختي و شادي رو نمي فهمم. فهميدي؟ اما اگه موافقت کني و با همديگه برگرديم ايران، خوشبخت ترين زوج دنيا مي شيم.»
سروين سر تکان داد و حرفي نزد. او بارها و بارها اين سخنان را از دهان مرد زندگي هش شنيده بود. اما تابلوي وحشتي که مادرش از اوضاع زندگي شان براي او کشيده بود، اميد هرگونه بازگشتي را در دل دختر جوان کشته و نابود کرده بود.
سرانجام در يکي از روزهاي اواخر بهار، که دومين بهار بعد از انقلاب محسوب مي شد. پيروز از سروين جدا شد و بعد از چند سال عشق و شيدايي، او را در سرزمين بيگانه رها کرد و به سوي خانواده اش پر کشيد. سروين او را تا فرودگاه بدرقه نکرد. حتي هنگام خداحافظي از روي تختش تکان نخوردو براي بوسيدن و بوييدن معشوقش او را در آغوش نگرفت. با لجاجت و سردي نگاهش کرد و فقط با قطرات اشکي که آرام آرام بر گونه هايش سرازير مي شد، با او وداع کرد.
حال و روز پيروز هم بهت از او نبود. فقط خدا مي داند که از ديدن چهره و غم سروين به چه حالي دچار شده بود و چگونه سراسر وجودش غم و افسردگي فراگرفته بود. اما او هيچ راهي جز برگشت به سوي ايران جلوي پايش نمي ديد. با دو چمدان سنگين و سياهش از سروين جدا شد، در حالي که نمي دانست مي تواند دوباره او را ببيند يا خير. هفته ي قبل وقتي استعفانامه اش را تقديم محل کارش کرد، گويي عمداٌ تمام پلهاي پشت سرش را خراب کرده بود تا ديگر راه بازگشتي نباشد. اما ته دلش اميد کوچکي داشت که سروين به سويش بازگردد و او را از تنهايي رهايي دهد.
مهناز وقتي از آمدن قريب الوقوع پسرش با خبر شد. سر از پا نشناخته شروع کرد به آماده کردن خانه براي ورود او. آپارتمان جديدشان سه اتاق خواب داشت و مهناز از بدو ورود به آنجا اجازه نداده بود فرزندانش هر کدام اتاقي جداگانه داشته باشند. پسر و دخترش را مجبور کرده بود در يک اتاق به ر برند و اتاق ديگر را همان طور خالي و دست نخورده به اميد آمدن پيروز بدون سکني نگه داشته بود. اين موضوع باعث دلخوري همگان شده بود. شوهرش اين کار را دور از عدالت و انصاف مي دانست و معتقد بود که مهناز حق و حقوق دو فرزند ديگر خود را ناديده گرفته و آسايش و راحتي را از َآنان سلب کرده است. اما مهناز گوشش به اين حرفها بدهکار نبود و در حدوداٌ يک سالي که به مکان جديدشان آمده بودند. اتاق پيروز را خالي نگه داشته بود و اجازه ي ورود به آن را به هيچ کس نمي داد.
هنگامي که فهميد پسرش به زودي برمي گردد، لبخند پيروزي روي لبهايش ظاهر شد و با خودش فکر کرد تدارکي که از پيش ديده بود. بالاخره به ثمر نشست. اتاق را که خالي و بدون اسباب و اثاث بود، فرش کرد و تختخواب و ميز کار کوچکي براي آن فراهم کرد. دو تابلوي زيباي منظره نيز خريداري کرد و بر ديوارها کوبيد. از اينکه دست و بالش تا حدودي باز شده بود و مي توانست براي پسرش آنچه را مي خواهد، خريداري کند، در دلش احساس رضايت و شادماني مي کد. پيروز ديگر مردي بيست و هشت نه ساله شده بود و مدرک دکترايش براي مهناز نشان افتخاري بود که مي توانست با غرور و شادماني آن را به رخ همه بکشد و به آن ببالد. او هيچ کس را لايق همسري پسرش نمي دانست مطمئن بود که به خواستگاري هر دختري برود، بي چون و چرا موافقت مي کند. گاهي در خلوتش، نگرانيهايي به سراغش مي آمد که او را زجر مي داد. مي ترسيد پيروز عاشق دختري شود که لياقت او را نداشته باشد و يک عمر باعث سرافکندگي اش گردد.
به هر ترتيب بود، تا آمدن پيروز هزاران هزار افکار خوب و بد خواب و راحتي اش را بر هم زد. روزي که قرار بود شب آن پيروز قدم به خاک وطن بگذارد، بي شک زيباترين م هيجان انگيزترين روز زندگي مهناز محسوب مي شد. شوهرش هم دست کمي از او نداشت. بهار بود و هوا بوي عشق و مستي مي داد. خواهر و برادر پيروز نيز در اين شادماني شريک بودند وهمگان آماده بودند که استقبال گرم و شاياني از مسافرشان به عمل آورند.
اما پيروز چندان حال مساعدي نداشت. چگونگي جدايي اش از سروين به شدت او را غمگين و عصبي کرده بود و لحظه اي نمي توانست چهره ي در هم و نا اميد او را در آخرين روزهاي اقامتش در لندن از ياد ببرد. احساس گناه مي کرد. از اينکه سالها با سروين زندگي کرده بود و دست آخر او را تنها گذاشته بود، احساس گناه مي کرد. اما مطمئن بود و تصميم جدي داشت که هر طور شده بعد از مدتي اقامت در ايران به سويش باز گردد و تکليف خود را روشن کند. پيروز مي دانست که سروين عاشق اوست و تاب دوري او را ندارد. چه بسا خودش از خر شيطان پايين مي آمد و به ايران برمي گشت. از سويي ديگر،به شدت نگران وضع سلامتي پدرش بود و در دل دعا مي کرد تا اتفاق بدي رخ نداده، بتواند او را ببيند. آن طور که مادرش نوشته بود، سلامتي پدرش به شدت در خطر بودو اميد چنداني به زنده بودنش نبود. پيروز در حقيقت شرمنده ي خانواده اش بود و مي دانست که در کمال بي مهري با آنان رفتار کرده است. سالها بود که انها را نديده بود و تمام آرزوهايي را که براي مادرش در دل داشت به دست فراموشي سپرده بود. حالا دوست داشت گذشته را جبران کند و به طور جدي فکري به حال پدر و مادرش بکند و وضع زندگي آنها را بهبود بخشد.
پرواز چندان طولاني نبود، اما همان پنج ساعت براي پيروز کشنده و طاقت فرسا بود . نيمه شب بود که به تهران رسيد. تا پايان کارهاي گمرکي و تحويل چمدانها، قلب مهناز از شدت هيجان در حال انفجار بود. بعد از ساعتي سروکله ي پيروز نمايان شد. اشک در چشمهاي جواد و همسرش حلقه زده بود. مهناز متوجه شد کمي موهاي جلوي سر پسرش ريخته و خالي شده است. اما مثل هميشه در نظر مادرش بلند قامت و زيبا جلوه مي کرد. پيروز به محض ديدن پدر ومادرش و ضاهر رو به راهشان، بي اختيار اشک شادي در ديدگانش نقش بست. از شدت خوشحالي چرخ دستي اش را با عجله به جلو هل داد و به سوي آنها دويد. جمعيت زباد بود و او گهگاه مجبور مي شد بايستد و بعد دوباره به راهش ادامه دهد. اول از همه مادرش را در آغوش کشيد و بوسيد و بوييد.متوجه شد که مهناز چقدر تکيده و پيرشده است. پدرش که تمام موهاي سرش به سفيدي گراييده بود، ظاهر بهتري داشت. خواهر و برادرش هم هر دو بزرگ شده و قد کشيده بودند و با لبخند نگاهش مي کردند.براي دقايق کوتاهي سروين را از ياد بردو شوق ديدار خانواده اش که بر خلاف آنچه فکر مي کرد، سر حال و خوب بودند. تمام وجودش را دربر گرفت.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#15
Posted: 28 Jul 2012 11:15
قسمت چهاردهم
_________________________
وقتي خبر اعدام محمود به گوش سروين رسيد، دختر جوان تا ساعتها مات و مبهوت به نقطه اي خيره شده بود. نامه ي مادرش را بارها و بارها مرور کرد. باورش نمي شد که چه اتفاقي افتاده است. او تا آمدن پيروز همچنان مات ديده به در دوخت و پلک برهم نزد.
پيروز وقتي نامه را گرفت و از متن آن مطلع شد، ناگهان دلش فرو ريخت و با اضطراب و نگراني چشم به سروين دوخت. با آمدن پيروز و اظهار همدردي اش، ناگهان بغض سروين ترکيدو همانند ابر بهاران شروع به گريستن کرد . اين خبر ناگوار براي هردوي آنها تکان دهنده و غم افزا بود. پيروز بي اختيار به فکر خانواده اش افتاد و با وجود اينکه مي دانست هيچ گونه خطري پدرش را تهديد نمي کند. نگراني از چگونگي سرنوشت آنها، تمام وجودش را در بر گرفت.
سروين تا مدتها غمگين و سياهپوش بود. پيروز سعي مي کرد به هر طريق شده باري از غمهاي او بکاهد و حرفي نزند که دوباره کدورتي بينشان به وجود بيايد. او متعجب بود که چگونه سرور توانسته در نامه اي چند سطري خبر مرگ پدر سروين را له اطلاع او برساند. دست کم مي توانست تلفني بزند و آرام آرام ذهن دختر جوان را آماده ي شنيدن خبر اعدام پدرش کند. از طرفي، پيروز فکر مي کرد که به طور حتم سرور هم در وضع روحي نامساعدي به سر مي برد و بيش از اين از او انتظاري نيست.
چند ماه بعد مرگ پدر سروينف نامه اي از مهناز به دست پيروز رسيد. پيروز که در اين مدت از تظر روحي در وقع نا بساماني به سر مي برد،با خواندن نامه ي مادرش آن چنان دگرگون شد و آن قدر از خود شرمنده شد که ناگهان تصميم به مراجعت گرفت. سروين از آنچه شنيد حالت جنون پيدا کرد. او که هنوز از غم فقدان پدرش و وضعيت نابسامان مادر و خواهرش در رنج و افسردگي به سر مي برد، تصميم پيروز برايش به منزله ي مرگ و نابودي تمام آينده و خواسته هايش بود. او هرگز نامه ي مهناز را نخواند و هيچ تمايلي هم براي خواندن آن از خود نشان نداد. امّا برايش عجيب بود که پيروز با خواندن نامه اي اين گونه تغيير کند و زندگي او و خودش را دستخوش آشوب و تلاطم کند. باورش نمي شد. او براي اينکه پيروز را از تصميم خود منصرف کند، دست به هر کاري زد و از هيج کوششي براي نگه داشتن عشق بزرگ زندگي اش فروگذار نکرد. امّا همه ي آنها بي ثمر بود. نامه ي مهناز آن قدر کاري و گزنده بود و آن چنان وجدان خفته ي مرد جوان را تحت فشار قرار داد که هيچ کاري جز بازگشت به وطن و خدمت به مردم مرز و بومش آن را التيام نمي بخشيد.
سرانجام بعد از چند ماه کشمکش و بگومگو. سروين احساس کرد که هيچ قدرتي، حتي عشق او به پيروز نمي تواند مانع رفتن وي به ايران شود. پيروز مصرانه از سروين تقاضا مي کرد که همراه او به ايران رگردد و دو نفري زندگي جديدي را آنجا آغاز کند. او عقيده داشت که مي تواند شغل خوبي پيدا کند و دو نفري زندگي خوب و مستحکمي را پايه ريزي کنند. اما سروين چشم ديدن وطنش را نداشت. نامه هاي مادرش او را از برگشتن به ايران برحذر داشته بود و خودش هم بعد از مرگ پدرش کوچک ترين رغبتي به تازه کردن خاطره هاي از دست رفته ي کدوکي و جواني اش نداشت. مي دانست که در ايران هيچ چيز انتظار او را نمي کشد؛ نه خانه اي، نه خانواده ي مرفهي، و نه استقبال خوب و شاياني. مي دانست که تمام دارايي و املاک آنها را ضبط کرده اند و ديگر پشيزي برايان باقي نمانده است. سرور براي دخترش نوشته بود که آنها در خانه ي کوچک و قديمي مادر بزرگ سکونت دارند و سروناز بعد از گذشت بعد از يک سال همچنان افسرده و مبهوت براي بازگشت شوهرش چشم به در دوخته است. سروين هرگز حاضر نبود به ايران بازکردد، و برايش باورنکردني بود که پيروز در ايران ماندگار شود. او مطمئن بود که پيروز قادر به زندگي در ايران نخواهد بود و بعد از مدت کوتاهي دوباره نزد او برگردد. اما مي دانست که بازگشت پيروز به انگلستان به اين سادگيها و بدون مشکل نخواهد بود. از سوي ديگر، پيروز هم مطمئن بود که سروين بدون او حاضر به زندگي در خارج نيست و بعد از مراجعت او به ايران ، وي دنبالش مي آيد . پيروز روزها و شبهاي زيادي را با سروين صحبت کرده بود و مصراٌ از او مي خواست که همراهش به ايران برگردد. اما دختر جوان همچنان مخالفت مي کرد و حاضر نبود به چنين سفري دست بزند.
هر چه مي گذشت، رابطه شان سردتر و سردتر مي شد. هردو در دل از ديگري کينه و ناراحتي داشتند. هرکدام ديگري را خود خواه و بي مهر مي دانست و برايش عجيب بود که چرا در چنين موقعيتي او را درک نمي کند و نمي فهمد که چه احساسي دارد.
سرانجام پيروز براي پدرش نامه اي نوشت و به او نويد داد که تصميم دارد هرچه زودتر به ايران برگرددو تاريخ آمدنش را تلگراف مي کند. بعد از ارسال اين نامه، تمام اميد هاي سروين براي ماندن پيروز برباد رفت. دقايق طولاني مي نشست و با ياد خاطرات گذشته اشک مي ريخت. رنجيده بود . از ته قلب از پيروز رنجيده و از او دلسرد شده بود. پيروز تا آخرين لحظات تهيه ي بليت به او التماس مي کرد که همراهش به ايران باز گردد، اما سروين همچنان با سرسختي مقاومت مي کرد. پيروز نشاني منزل و تنها شماره تلفن تماسش را که متعلق به يکي از اقوام مادري اش بود، در اختيار سروين قرار داد و دست آخر چون از همراهي او نااميد شده بود.به سروين گفت:« هميشه و هميشه دوستت دارم و به يادت هستم. در اولين فرصت به ديدارت ميام و مي بينمت. اما سروين. بايد بدوني که هر لحظه، هر لحظه منتظر برگشتت هستم و چشم به راه آمدنت باقي مي مونم. مي دونم بالاخره پيشم برمي گردي و با هم زندگي مي کنيم. مطمئنم. سروين ، مطمئنم همون طور که من بدون تو نمي تونم زندگي کنم. تو هم نمي توني.»
اشک در چشمان سياه و عاشق سروين جمع شده بود. با بغض و غم نگاهي به پيروز کرد و پرسيد:« پس چرا مي ري. پيروز؟ چرا تنهام مي ذاري؟»
پيروز سر تکان دادو براي هزارمين بار توضيح داد:« عزيز دلم. سروين جون. ديگه نمي تونم بمونم. حال و هواي وطنم و اوضاع اونجا منو به طرف خودش ميکشونه. چرا نمي فهمي ؟ پدرم مريضه و مادرم حال خوشي نداره و شب و روز براي ديدن من آه مي کشه. باور کن. سروين، اگه بتونم اونها رو ببينم. چندسالي که بمونم و کار کنم، بر مي گردم. ولي بايد بدوني بدون تو هيچ وقت، هيچ وقت طعم خوشبختي و شادي رو نمي فهمم. فهميدي؟ اما اگه موافقت کني و با همديگه برگرديم ايران، خوشبخت ترين زوج دنيا مي شيم.»
سروين سر تکان داد و حرفي نزد. او بارها و بارها اين سخنان را از دهان مرد زندگي هش شنيده بود. اما تابلوي وحشتي که مادرش از اوضاع زندگي شان براي او کشيده بود، اميد هرگونه بازگشتي را در دل دختر جوان کشته و نابود کرده بود.
سرانجام در يکي از روزهاي اواخر بهار، که دومين بهار بعد از انقلاب محسوب مي شد. پيروز از سروين جدا شد و بعد از چند سال عشق و شيدايي، او را در سرزمين بيگانه رها کرد و به سوي خانواده اش پر کشيد. سروين او را تا فرودگاه بدرقه نکرد. حتي هنگام خداحافظي از روي تختش تکان نخوردو براي بوسيدن و بوييدن معشوقش او را در آغوش نگرفت. با لجاجت و سردي نگاهش کرد و فقط با قطرات اشکي که آرام آرام بر گونه هايش سرازير مي شد، با او وداع کرد.
حال و روز پيروز هم بهت از او نبود. فقط خدا مي داند که از ديدن چهره و غم سروين به چه حالي دچار شده بود و چگونه سراسر وجودش غم و افسردگي فراگرفته بود. اما او هيچ راهي جز برگشت به سوي ايران جلوي پايش نمي ديد. با دو چمدان سنگين و سياهش از سروين جدا شد، در حالي که نمي دانست مي تواند دوباره او را ببيند يا خير. هفته ي قبل وقتي استعفانامه اش را تقديم محل کارش کرد، گويي عمداٌ تمام پلهاي پشت سرش را خراب کرده بود تا ديگر راه بازگشتي نباشد. اما ته دلش اميد کوچکي داشت که سروين به سويش بازگردد و او را از تنهايي رهايي دهد.
مهناز وقتي از آمدن قريب الوقوع پسرش با خبر شد. سر از پا نشناخته شروع کرد به آماده کردن خانه براي ورود او. آپارتمان جديدشان سه اتاق خواب داشت و مهناز از بدو ورود به آنجا اجازه نداده بود فرزندانش هر کدام اتاقي جداگانه داشته باشند. پسر و دخترش را مجبور کرده بود در يک اتاق به ر برند و اتاق ديگر را همان طور خالي و دست نخورده به اميد آمدن پيروز بدون سکني نگه داشته بود. اين موضوع باعث دلخوري همگان شده بود. شوهرش اين کار را دور از عدالت و انصاف مي دانست و معتقد بود که مهناز حق و حقوق دو فرزند ديگر خود را ناديده گرفته و آسايش و راحتي را از َآنان سلب کرده است. اما مهناز گوشش به اين حرفها بدهکار نبود و در حدوداٌ يک سالي که به مکان جديدشان آمده بودند. اتاق پيروز را خالي نگه داشته بود و اجازه ي ورود به آن را به هيچ کس نمي داد.
هنگامي که فهميد پسرش به زودي برمي گردد، لبخند پيروزي روي لبهايش ظاهر شد و با خودش فکر کرد تدارکي که از پيش ديده بود. بالاخره به ثمر نشست. اتاق را که خالي و بدون اسباب و اثاث بود، فرش کرد و تختخواب و ميز کار کوچکي براي آن فراهم کرد. دو تابلوي زيباي منظره نيز خريداري کرد و بر ديوارها کوبيد. از اينکه دست و بالش تا حدودي باز شده بود و مي توانست براي پسرش آنچه را مي خواهد، خريداري کند، در دلش احساس رضايت و شادماني مي کد. پيروز ديگر مردي بيست و هشت نه ساله شده بود و مدرک دکترايش براي مهناز نشان افتخاري بود که مي توانست با غرور و شادماني آن را به رخ همه بکشد و به آن ببالد. او هيچ کس را لايق همسري پسرش نمي دانست مطمئن بود که به خواستگاري هر دختري برود، بي چون و چرا موافقت مي کند. گاهي در خلوتش، نگرانيهايي به سراغش مي آمد که او را زجر مي داد. مي ترسيد پيروز عاشق دختري شود که لياقت او را نداشته باشد و يک عمر باعث سرافکندگي اش گردد.
به هر ترتيب بود، تا آمدن پيروز هزاران هزار افکار خوب و بد خواب و راحتي اش را بر هم زد. روزي که قرار بود شب آن پيروز قدم به خاک وطن بگذارد، بي شک زيباترين م هيجان انگيزترين روز زندگي مهناز محسوب مي شد. شوهرش هم دست کمي از او نداشت. بهار بود و هوا بوي عشق و مستي مي داد. خواهر و برادر پيروز نيز در اين شادماني شريک بودند وهمگان آماده بودند که استقبال گرم و شاياني از مسافرشان به عمل آورند.
اما پيروز چندان حال مساعدي نداشت. چگونگي جدايي اش از سروين به شدت او را غمگين و عصبي کرده بود و لحظه اي نمي توانست چهره ي در هم و نا اميد او را در آخرين روزهاي اقامتش در لندن از ياد ببرد. احساس گناه مي کرد. از اينکه سالها با سروين زندگي کرده بود و دست آخر او را تنها گذاشته بود، احساس گناه مي کرد. اما مطمئن بود و تصميم جدي داشت که هر طور شده بعد از مدتي اقامت در ايران به سويش باز گردد و تکليف خود را روشن کند. پيروز مي دانست که سروين عاشق اوست و تاب دوري او را ندارد. چه بسا خودش از خر شيطان پايين مي آمد و به ايران برمي گشت. از سويي ديگر،به شدت نگران وضع سلامتي پدرش بود و در دل دعا مي کرد تا اتفاق بدي رخ نداده، بتواند او را ببيند. آن طور که مادرش نوشته بود، سلامتي پدرش به شدت در خطر بودو اميد چنداني به زنده بودنش نبود. پيروز در حقيقت شرمنده ي خانواده اش بود و مي دانست که در کمال بي مهري با آنان رفتار کرده است. سالها بود که انها را نديده بود و تمام آرزوهايي را که براي مادرش در دل داشت به دست فراموشي سپرده بود. حالا دوست داشت گذشته را جبران کند و به طور جدي فکري به حال پدر و مادرش بکند و وضع زندگي آنها را بهبود بخشد.
پرواز چندان طولاني نبود، اما همان پنج ساعت براي پيروز کشنده و طاقت فرسا بود . نيمه شب بود که به تهران رسيد. تا پايان کارهاي گمرکي و تحويل چمدانها، قلب مهناز از شدت هيجان در حال انفجار بود. بعد از ساعتي سروکله ي پيروز نمايان شد. اشک در چشمهاي جواد و همسرش حلقه زده بود. مهناز متوجه شد کمي موهاي جلوي سر پسرش ريخته و خالي شده است. اما مثل هميشه در نظر مادرش بلند قامت و زيبا جلوه مي کرد. پيروز به محض ديدن پدر ومادرش و ضاهر رو به راهشان، بي اختيار اشک شادي در ديدگانش نقش بست. از شدت خوشحالي چرخ دستي اش را با عجله به جلو هل داد و به سوي آنها دويد. جمعيت زباد بود و او گهگاه مجبور مي شد بايستد و بعد دوباره به راهش ادامه دهد. اول از همه مادرش را در آغوش کشيد و بوسيد و بوييد.متوجه شد که مهناز چقدر تکيده و پيرشده است. پدرش که تمام موهاي سرش به سفيدي گراييده بود، ظاهر بهتري داشت. خواهر و برادرش هم هر دو بزرگ شده و قد کشيده بودند و با لبخند نگاهش مي کردند.براي دقايق کوتاهي سروين را از ياد بردو شوق ديدار خانواده اش که بر خلاف آنچه فکر مي کرد، سر حال و خوب بودند. تمام وجودش را دربر گرفت.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#16
Posted: 28 Jul 2012 11:16
قسمت پانزدهم
__________________________
وقتي از سالنانتظار خارج شدند و به فضاي باز رسيدند. پيروز نفسي تازه کرد و عاشقانه در چشمهاي مادرش خيره شد و دست در دست او به راه افتاد. هنگامي که متوجه شد پدرش اتومبيل نسبتاٌ خوبي دارد و آنها با ماشين شخصي خود به استقبال او آمدند. تعجب کرد، اما چيزي به رويش نياورد. فکر کرد پدرش به خاطر او ماشين را از کسي قرض گرفته باشد. اما وقتي حرکت کردندو مرد جوان متوجه شد که مسير هميشگي خانه شان تغيير کرده و پدرش راه ديگري را در پيش گرفته، ديگر نتوانست چيزي نگويد و با تعجب پرسيد:« باباجان، مثل اينکه راه رو عوضي مي رين؟»
مهناز قبل از اينکه شوهرش حرفي بزند. با عجله گفت:« راستش، پيروز جان من يادم رفت برات بنويسم که خونه رو عوض کرديم. البته تازگيها اين کارو کرديم. فقط چند ماهه.»
با اين دروغي که مهناز گفته بود. دو فرزند ديگرش به هم نگاهي کردند و سکوتي سنگين در ماشين حکمفرما شد. جواد چيزي به رويش نياورد.
پيروز دوباره با تعجب پرسيد:«عجيبه، اما من همين يه هفته پيش به اون نشوني تلگراف فرستادم. يعني شما...»
مهناز دوباره ميان حرفش او دويد و گفت:« راستش من از ساکنان جديد اونجا خواهش کردم هر وقت نامه اي از تو رسد . بهم تلفن بزنن و خبر بدن. چون مدتها بود که برات نامه نمي دادم. نشوني جديدو نمي دونستي.»
پيروز باز با تعجب پرسيد:« پس تلفن هم دارين؟ چه خوب! نمي دونستم!»
مهناز بلافاصله موضوع صحبت را عوض کرد، تا به خانه رسيدند. ديروقت بود و پيروز احساس خستگي شديد مي کرد. اما با ديدن آپارتمان جديدو اتاق نو و قشنگي که مادرش براي او تهيه ديده بود، غرق شعف شد. و از اينکه وضع زندگي پدر و مادرش رونقي گرفته بود. در دل احساس رضايت و شادماني مي کرد. در آن لحظه به فکرش خطور نکرد که چرا مادرش در آخرين نامه اي که براي او فرستاده بود، آن قدر ناله و نفرين کرده بود و آن قدر دروغهاي عجيب به هم بافته بود. پيروز آن قدر از ديدار خانواده اش خوشحال شده بود که همه ي گذشته را به دست فراموشي سپرده بود.
همان شب هدايا و سوغاتيهايي را که براي آنها آورده بود ، بينشان تقسيم کرد و دمدهاي صبح بود که با خستگي روي تخت دراز کشيد و به خواب عميقي فرو رفت. مهناز حتي آن موقع صبح هم خواب به چشمهايش راهي نداشت. سجاده اش را گستردو با رضايت و تشکر ، در برابر خداوندش به نماز ايستاد. بالاخره دعاها و التماسهايش مستجاب شده بود و او به بزرگترين آرزوي زندگي اش رسيده بود. روي جانمازش به سجده افتاد و هزاران هزار بار خدا را شکر و سپاس گفت. جواد که زودتر از همه خوابيده بود، براي نماز صبح بيدار شد و بعد از خوردن صبحانه راهي محل کارش شد. مهناز به بچه ها سفرش کرده بود که هر وقت از خواب بيدار شدند. مبادا سر و صدا به راه بيندازند، چون پيروز خسته است و شايد يخواهد تا ظهر بخوابد. همه چيز و همه کس براي راحتي و آسايش پيروز بسيج شده بود تا مرد جوان در خانه اش احساس راحتي و امنيت کند و هرگز به فکر بازگشت نيفتد، غافل از اينکه پيروز هنوز عاشق سروين يود و از نبود او رنج مي برد.
يک هفته از امدن پيروز به ايران مي گذشت و او هنوز مشغول ديد و بازديد فاميل و دوستان قديم بود.دوست داشت هر چه زودتر دست به کار شود و دنبال شغل مناسبي بگردد،اما در کمال ناباوري ديد که دوري از سروين،شوق هر گونه کار و فعاليت را از او سلب کرده است.تصميم گرفت هر چه زودتر سري به مخابرات بزند و دست کم چند کلمه اي با سروين صحبت کند.دلش براي ديدن او و شنيدن سخنانش پر مي زد.احساس پشيماني تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و رنجش مي داد.اما هيچ چاره اي نداشت.از سويي ديگر محبت هاي بي دريغ مادرش و احساس شادي و نشاطي که از وجود او در خانه پيچيده بود،مانع از اين مي شد که کوچک ترين حرفي از برگشتن به زبان بياورد.
اولين باري که توانست مخفيانه و دور از چشم مادرش با سروين صحبت کند،دوباره از او خواهش کرد که هر چه زودتر به ايران برگردد و با او ازدواج کند.به سروين گفت که زندگي بدون او برايش جهنم است و توانايي هيچ کاري ندارد.اما سروين با لجاجت تمام پافشاري کرد و به تقاضاي او جواب رد داد.در عوض او هم از پيروز خواست که اگر دوستش دارد،به سويش برگردد و او را از تنهايي و بي همدمي نجات دهد.پيروز در پايان به سروين گفت که برايش نامه مي نويسد و وضعيتش را براي او شرح مي دهد.از سروين خواهش کردکه نامه را با دقت بخواند و بعد تصميم بگيرد.ان روز مرد جوان نااميد و دلشکسته راهي خانه اش شد.در هر صورت راه بازگشتي نداشت.متاسفانه خطوط تلفن انچنان نارسا و در هم بر هم بود که پيروز نتوانست انچه را در دل دارد بر زبان اورد.لحن کلامش به هيچ وجه مکنونات قلبي اش را نشان نمي داد و سروين احساس کرد که پيروز بيش از انچه دلتنگ او باشد،از دست او عصباني است.
يک ماه گذشت.در طول اين مدت پيروز توانست در يکي از دانشگاههاي خوب و معتبر تهران به عنوان استاد استخدام شود.ضمنا تدريس هايي هم در دانشگاه ازاد داشت.پدرش به کمک همان قوم و خويشي که در يکي از نهادهاي انقلابي مقام مهمي داشت،اين کار را براي پيروز درست کرده بود.پيروز حقوق مناسبي مي گرفت و مي توانست ارام ارام به زندگي اش سر و ساماني دهد.از روزي که به تهران اومده بود،اتومبيل پدرش در اختيار او قرار گرفته بود و او درصدد بود کههر چه زودتر براي خودش وسيله اي تهيه کند و اتومبيل پدرش را به او بازگرداند.
پيروز بي صبرانه در انتظار رسيدن جواب نامه اي بود که براي سروين نوشته بود.نامه اش چندين صفحه بود و تمامش حکايت از عشق وشيدايي او مي کرد.پيروز نگران ان بود که مبادا سروين ترتيب اثري به نامه اش ندهد و او را به دست فراموشي بسپارد.يک ماه پسري شد و ماهي ديگر هم گذشت.انتظار پيروز براي دريافت نامه بيهوده و بي ثمر بود.تصميم گرفت بار ديگر تلفني با او تماسي بگيرد،اما اين دفعه هر چه زنگ زد جوابي نشنيد.حالت ديوانه ها را پيدا کرده بود.نامه ي ديگري براي سروين نوشت و به طور جدي از او خواست که فقط چند کلمه در جوابش بنويسد و برايش نوشت که تصميم دارد تا سال ديگر هر طور شده نزد او برگردد و به طور رسمي و جدي ازدواج کنند.او بارها و بارها خودش را سرزنش کرد که چرا زودتر با سروين ازدواج نکرده و صاحب بچه اي نشده بود.چه بسا همان پيوند باعث مي شد که سروين همراه او بيايد و تنهايش نگذارد.
پيروز هنگامي که متوجه شد نامه هايش پاسخي ندارد،دچار نگراني و ترس شد.باورش نمي شد که سروين به اين راحتي او را کنار گذاشته باشد.باورش نمي شد دختري که دوران زيباي جواني اش را با تمام وجود در اختيار او گذاشته بود،اکنون اين طور سرد و بي مهر او را رها کرده باشد.نگاههاي پر محبت و عشق سروين که در ني ني سياه چشمهايش وجود داشت و او را ديوانه و دگرگون مي کرد،اکنون ديده به روي او بسته و او را ناديده گرفته بود.چشه اشتباهي کرده بود!چگونه و با چه تدبيري سروين سروين را تنها و سرگردان رها کرده و امده بود؟
مدتها بود رفتاري عصبي و تند از خودش نشان مي داد.مادرش و ديگر اعضاي خانواده چيزي به رويش نمي اوردند و سعي مي کردند خواسته هاي او را به هر ترتيب که شده براورده سازند تا موردي براي بهانه گيري هاي بي جاي او وجود نداشته باشد.پيروز در دل شرمنده مي شد و از اينکه مادرش اينطور نگران،مراقب و مواظب او بود و بداخلاقي هايش را ناديده مي گرفت،احساس خجالت و پشيماني مي کرد.اما از سويي تمام هوش و حواسش نزد سروين بود و نمي توانست بدون او زندگي کند.بي خبري از سروين و بي توجهي او،پيروز را به سر حد جنون و ديوانگي رسانده بود.نکته اي که به تازگي متوجه شده بود و دردي بزرگ بر دردهايش افزوده بود،چگونگي بازگشتنش به انگلستان بود.پيروز در وضعيت کنوني اش،باوجود جنگ و مسايل سياسي ايران،به هيچ وجه نمي توانست موفق به دريافت ويزاي انگلستان شود.نه فاميل درجه يکي انجا داشت که براي او دعوت نامه بفرستد،و نه موسسه اي مي شناخت که بتواند برايش دعوتنامه شغلي يا کاري بفرستد.البته راههايي وجود داشت که بتواند اقدام کند،اما هيچ کدام از انها صد در صد نبود و او نمي توانست به ان ها اميدي ببندد.هيچ کس،هيچ کس نبود که بتواند مشکل خود را با او در ميان بگذارد.هيچ دوستي را نمي شناخت که برايش درد دل کند و از دوري سروين شکوه و ناله سر دهد.هر چه داشت در درونش بود.و هر چه مي گذشت غم ها و دلتنگي هايش افزون مي شد و وجود او را پر و انباشته مي ساخت.بيش از همه از مادرش شرمنده بود.مي داسنت که مهناز تا چه حد انتظار کشيده وتا چه حد مشتاق ديدار او بوده است و اکنون فقط شاهد قيافه ي عبوس و غمگين پسرش بود.پيروز هر چه سعي مي کرد ظاهري ارام و مهربان داشته باشد،قادر نبود تظاهر کند يا نقش بازي کند.به همين جهت نزد وجدانش بيشتر شرمنده مي شد و بيشتر احساس گناه مي کرد.
اما موضوعي که در ان زمان براي پيروز پوشيده بود و از ان هيچ گونه خبري نداشت،اين بود که مهناز کاملا در جريان عشق و زندگي او با سروين قرار گرفته و از همه چيز اگاه شده بود.مهناز مي دانست که پسرش از چه چيز رنج مي برد و چه يز راحتي و شادي را از او گرفته و اين طور غمگينش ساخته است.
مطلبي که پيروز فراموش کرده بود براي سروين بنويسد،جا به جايي و تغيير نشاني منزلش بود.در نامه هايش هرگز اين موضوع را متذکر نشده بود و با وجود اينکه پشت پاکت نشاني جديد را مي نوشت،سروين از روي بي توجهي همان نشاني قديم را مي نوشت و نامه را پست مي کرد.در نتيجه نامه ها همگي به دست مهناز مي افتاد و او که کنجکاو زندگي و گذشته ي پسرش در خارج از ايران بود،نامه ها را مي گشود و مي خواند و از اينکه پسرش با وجود سروين و عشق و محبتي که نسبت به او در دلش داشته،خانواده اش را ترجيح داده و به سوي انها بازگشته است،احساس خوشحال و رضايت مي کرد و چون حاضر نبود به هيچ قيمتي پيروز را از دست بدهد،بهتر مي ديد نامه ها را از بين ببرد و کاري کند که شعله ي اين عشق نافرجام در دل پسرش براي هميشه خاموش شود.بنابراين تمام بدخلقي ها و بهانه جويي هاي او را به جان مي خريد و خم به ابرو نمي اورد.هر چند شاهد پر پر زدن و استيصال پسرش بود،هر چند مي ديد که فرزندش چگونه همچون شمع مي سوزد و اب مي شود و از بين مي رود.با وجود اين حاضر نبود بار ديگر به راحتي او را در اختيار سروين قرار دهد و از دوري و بي مهري اش رنج بکشد.با خودش فکر مي کرد که دير يا زود سروين به دست فراموشي سپرده مي شود و پيروز زندگي عادي و روزمره ي خود را از سر مي گيرد.فکر مي کرد سرانجام دختري پيدا مي شود که لياقت همسري پسرش را داشه باشد و پيروز دل در گروي مهر او مي بندد و سروين را از ياد مي برد.به هر کاري دست مي زد که هر چه بيشتر رضايت پسرش را جلب کند.
پيروز از ان همه بذل محبت بي دريغ و بي چشم داشت،دچار شرمندگي مي شد.گاهي دستهاي مادرش را در دست مي گرفت و مي بوسيد و از بي حوصلگي ها و بدخلقي هايش عذرخواهي مي کرد.مهناز هرگز چيزي به رويش نمي اورد و بي چون و چرا در اختيار پسرش بود.او روز شماري ميکرد که پيروز راز دلش را براي او بازگو کند و علت اين همه درد و غم خود را شرح دهد،اما انتظارش بيهود بود.پسرش هزگز سخني درباره ي سروين بر لب نياورد و هرگز اعتراف نکرد که چقدر او را دوست دارد و چگونه در انتظار رسيدن به اوست.در نگاهش انتظار موج مي زد و شعله هاي اميد برا ديدار دوباره ي معبودش،روشن و فروزان بود.
بيش از سه ماه بود که از سروين جدا شده بود.در طول اين مدت فقط يک بار موفق شده بود صداي او را بشنود.نامه هايش همه بي جواب مانده بود.با خودش فکر کرد بهتر است سري به شيراز بزند و از عموي سروين که در طول سال هاي تحصيلي به وي کمک و مساعدت کرده بود،طلب کمک کند.مي دانسنت که احمد صباحي را از زندان ازاد کرده اند و او هنوز در شيراز زندگي مي کند.مطمئن بود کي مي تواند اطلاعاتي درباره ي سروين کسب کند يا از او بخواهد با برادر زاده اش تماس بگيرد و خواهش کند که دست کم نامه اي براي وي بفرستد.اما به چه بهانه اي راهي شيراز مي شد؟پيروز مي دانست به محض اينکه اسم سفر به شيراز را ببرد،چندين همراه پيدا مي کند که دوست دارند با او همسفر شوند.به خصوص مهناز که ارزو داشت با پيروز به مسافرت برود و چند روزي استراحت کند.به فکرش رسيد بهتر است بگويد ماموريتي به او محول شده که مجبور است با چند استاد ديگر به شيراز برود و دو روزه برگردد.از طرفي هيچ نشاني مشخصي از خانواده ي صباحي نداشت.مي دانست که احمد ديگر در دانشگاه کار نمي کند و حتي منزلش هم عوض شده است.همچنين اطلاع داشت که مادر سروين مجبور به ترک خانه و زندگي اش شده است و در مکان ديگري به سر مي برد.
با وجود اين،يک روز صبح راهي شيراز شد.تابستان بود،هواي شيراز گرم و افتابي و دم کرده بود.به محض ورود به فرودگاه شيراز،سيل خاطرات و يادهاي گذشته به مغزش هجوم اورد.چند لحظه احساس سرگيجه و فراموشي به او دست داد.روي صندلي اي نشست و چشمهايش را روي هم گذاشت.هواي انجا بوي سروين را مي داد.احساس مي کرد به سروين نزديکتر شده است.اينجا زادگاه سروين و سرزمين اشنايي او با سروين بود.اشک در چشمهايش حلقه زد.به سرعت از جا بلند شد و کيف دستي اش را برداشت و با اولين تاکسي خود را به دانشکده ي مهندسي رساند.براي چه به انجا مي رفت،نمي دانست.خياباني را که از فرودگاه تا خيابان زند کشيده شده بود،طي کرد.لحظه به لحظه به ياد سروين بود.جلوي دانشکده ي مهندسي پياده شد و بي هدف به درون محوطه رفت.همانطور که چهره ي شهر عوض شده بود،چهره ي دانشجويان و حال و هواي دانشکده هم تغيير کرده بود.تمام دختران دانشجو با حجاب بودند و بيشتر پسرها ريش گذاشته و لباسها ساده و مدرسي به تن داشتند.نمي دانست چه کند و به کجا رود.به ناچار راه دفتر رئيس دانشکده را که زماني احمد صباحي بر صندلي آن تکيه مي زد? در پيش گرفت. ابتدا اجاز? ورود به او ندادند.دقايقي چند پشت در اتاق رئيس جديد دانشکده اين پا و اون پا کرد.ناگهان به خود آمد که به او چه بگويد؟بگويد آمده سراغ رئيس قبلي دانشکده که طاعوتي بوده و از دانشکده اخراج شده است؟ بگويد به دنبال احمد صباحي مي گردد؟چه بسا با اين کار خودش هم زير سوال مي رفت.بنابراين قبل از اينکه تکليفش معلوم شود که مي تواند رئيس جديد را ببيند يا خير ?به سرعت از آنجا دور شد. بي هدف در خيابان به راه افتاد و بعد از دقايقي خودش را به دانشکده ادبيات رساند.سرگردان بود. کسي به او کاري نداشت و نگاهش نمي کرد?اما احساس غربت و بيگانگي مي کرد.سري به کتابخان? آنجا زد.خاطرات دور سالهاي پيش که با سروين در گوشه اي مي نشستند و پچ پچ مي کردند.درونش را به لرزه انداخت هرچه بيشتر مي گشت?کمتر آشنايي مي يافت.فکر کرد بهتر است سري به خوابگاه بزند?شايد بتواند از يکي از نگهبانان خبري?نشاني اي از دکتر صباحي بگيرد. در دل دعا مي کرد که دست کم نگهبانها تغيير نکرده باشندو بتواند در بين آنها آشنايي پيدا کند. وقتي به محوط? خوابگاههاي باغ ارم رسيد?سرسبزي چمنها و درخشش گلهاي رنگارنگ رز ديوانه اش کرد.چقدر دست در دست سروين روي اين چمن ها قدم زده بود.چقدر با سروين در زير درختهاي تنومندآنجا ايستاده و صحبت کرده بود.با وجود اين که تابستان بود و هم? دانشجويان ترم تابستاني نگرفته بودند?باز هم محوط?دانشکده ها و خوابگاه ها شلوغ و پر رفت و آمد بود.در خوابگاهها هم نتوانست آشنايي پيدا کندهمه چيز عوض شده بود. به سلف سرويس رفت. نزديک ظهر بود و بوي غذا تمام فضا را پر کرده بود. سر انجام پشت يکي از پيشخانهاي آنجا قيافه اي آشنا توجهش را جلب کرد. بي توجه به صف دانشجويان که سيني به دست آماد? گرفتن غذا بودند ?خود را به آن شخص رساند و گفت:«سلام?سلام?عباس آقا.منو مي شناسي؟ من پيروزم.پيروز مفتاح» عباس آقا ديدگانش را تنگ کرد و لبخندي بر لب آورد و گفت:«به به?سلام عليک!چطوري?آقا پيروز؟مگه مي شه تو را يادم بره؟يه روزي همکار من بودي»و خند? بلندي کرد. پيروز خوشحال شد و با عجله پرسيد:«عباس آقا مي دونم ساعت کارئه ?اما يه سوال مهم دارم. من دنبال دکتر صباحي هستم?دکتر صباحي رئيس دانشکده فني» عباي آقا با کنجکاوي پرسيد:«چه کارش داري؟» پيروز بلافاصله گفت:«راستش باهاش کار دارم.هم يه نشوني ازش مي خوام?هم...ببينم ?تو نشوني اي ازش داري؟» عباس آقا با تاسف سري تکان داد و گفت پ:«نه به خدا. تو هم بهتره سراغي ازش نگيري . اون هيچ کاري نمي تونه برات بکنه.ديگه اون روزها گذشت.شنيده ام بي کاره و خونه نشين شده.تو هم پسر جون?بهتره بري سرکار و زندگي خودت» پيروز لحظاتي اين پا و اون پا کرد و چون احساس کرد عباس آقا خوش نداره حرف بيشتري با او بزند خداحافظي کوتاهي کرد و سلف سرويس را ترک کرد. تصميم گرفت سري به محله اي بزند که زماني خان? پدري سروين در آن قرار داشت.در آنجا هم جز درهاي بسته چيز ديگري توجهش را جلب نکرد.دل آزرده شده بود.دوست داشت گوشه اي بنشيند و هاي هاي گريه کند.چه کاري کرده بود که به شيراز آمده بود.فشار خاطرات آن قدر او را شکنجه داده بود که ديگر تاب تحمل هيچ چيزي را در خود نمي ديد.فکر کرد آمدنش بي مورد بوده حتي اگر موفق به پيدا کردن دکتر صباحي هم مي شد.باز هم براي رسيدن به سروين راهي برايش گشوده نمي شد.دکتر صباحي براي برگشتن او به انگلستان هم ديگر نمي توانست کاري بکند.تصميم گرفت به فرودگاه برگردد و بي جهت شب را در شيراز سپري نکند. همان شب به تهران برگشت و دست از پا دراز تر راه خانه را در پيش گرفت. مهناز مثل هميشه از او هيچ گونه سوالي نکرد و علت زود آمدنش را جويا نشد.اما احساس کرد که حال و روحي? پسرش بدتر از قبل شده و چهره اش را اندوه پوشانده است. پيروز مستقيم به اتاقش پناه برد و در را به روي خود بست.ديگر تمام آرزوهايش را بر باد رفته مي ديد.احساس مي کرد سروين انتقام سختي از او گرفته است.چه اطمينان بي جهتي داشت که فکر مي کرد سروين به دنبالش راهي مي شود.چقدر اشتباه مي کرد که مي انديشيد سروين لحظه اي بدون او نمي تواند زندگي کند و از دوريش در رنج واندوه به سر مي برد. از فرداي اون روز تصميم گرفت به هر ترتيب که شده با سروين تماس بگيرد.او تعداد معدودي دوست و آشنا در محل کارش داشت که خوشبختانه هنگام آمدن نشاني آنها را گرفته بود تا برايشان کارت و ي نامه بفرستد.براي يکا يک آنها نامه نوشت و ازشان خواست هر طور شده با سروين تماس بگيرند و به او بگويند.که پيروز بي صبرانه منتظر نامه ويا تماس تلفني از سوي اوست.ديگر برايش مهم نبود کسي بفهمد سروين با او قهر کرده و ديگر سراغي از او نمي گيرد. به هر وسيله اي بود مي خواست خبري از سروين بگيرد به او اطمينان بدهد که اگه سروين قصد بازگشت به ايران را ندارد ?او حاضر است به انگليستان برگردد وبا وي ازدواج کند.مي دانست که اين کارش باعث دلسردي و سرخوردگي مادرش مي شود?اما ديگر هيچ چيز برايش مهم نبود.کاملا احساس کرده بود که بدون سروين زندگي اش جز رنج و عذاب چيز ديگري در بر ندارد. تابستان گذشت و پاييز فرا رسيد و پيروز همچنان از سروين بي خبر بود .نوعي اندوه همراه با اهانت و طرد شدن آزارش مي داد.آري?طرد شده بود? در کمال بي توجهي و بي رحمي از جانب سروين طرد و فراموش شده بود?و اين موضوع برايش گران مي آمد. از سويي احساس گناه مي کرد که بر خلاف خواست? معبودش او را ترک کرده است? و از سويي حق را به خود مي داد و مي گفت که خانواده اش ? به خصوص مادرش?حقي دارند و پيروز نمي توانست آن طور با بي مهري و سنگدلي آنها را ناديده بگيرد.انتظار داشت که سروين اين موضوع رادرک کند و آن طور حق به جانب و يکطرفه قضاوت نکند و تصميم نگيرد. پيروز چندين بار به سفارت انگلستان مراجعه کردو متوجه شد که خروجش غير ممکن است?مگر آنکه از موسسه و يا سازمان معتبري پذيرش کاري بگيرد .دوستاني که در محل کارش نامه هاي او را دريافت کردند?کارت کوچکي برايش فرستادند?اما چيزي راجع به سروين متذکر نشدند.تنها يکي از آنها که زن جواني بود نوشته بود که گويي نشاني سروين عوض شده و به جاي ديگري نقل مکان کرده است.پيروز تصميم گرفت از رئيس دانشگاهي که در آن تدريس مي کرد.تقاضا کند که دعوتنامه اي برايش بفرستد تا به اين وسيله بتواند ويزاي انگلستان بگيرد. روزها پشت سر هم مي گذشت و پيروز همچنان حيران و سرگردان در انتظار خبري از سوي سروين بود با وجود اينکه هيچ کدام از نامه هايش جوابي نداشت.باز هم گهکاهي به محل کار سروين ويا آپارتمان قبلي شان نامه اي مي نوشت?ونا اميدانه انتظار مي کشيد.زندگي اش تهي و سرد شده بود.مهناز از وجود پسرش وکمکهاي مالي او غرق لذت و شادي بود?اما از اين شادي و نشاط در دل پيروز وجود نداشت و او هميشه در خلوتو تنهايي خويش انگشت حسرت به دندان مي گزيد که چرا سروين را تنها گذاشته و خودش را نيز در تنهاييهاي بي نهايتش مدفون ساخته است.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#17
Posted: 30 Jul 2012 11:55
قسمت شانزدهم
_______________________
وقتي پيروز خانه را ترک کرد و رفت سروين روي مجسمه اي سنگي کنار تختش نشسته و به نقطه اي خيره شده بود.دردناکترين لحظ? زندگي اش وقتي بود که پيروز در را به هم زد و آپارتمان کوچکشان را براي هميشه ترک گفت?پيروز پيش از رفتنش او را در آغوش گرفته و دستها و صورتش را غرق بوسه کرده بود?اما سروين کوچکترين واکنشي از خود نشان نداده بود. آن قدر بي حرکت و مات روي تختش نشست تا هوا تاريک شد. ناگهان به خود آمد.شبح سياه تنهايي تمام وجودش را به لرزه در آورده بود.باورش نمي شد.نه?باورش نمي شد که پيروز او را تنها گذاشته باشد.با حرکتي ناگهاني از تخت پايين پريد و بي اختيار به آشپزخانه و دستشويي سرک کشيد.فکر مي کرد پيروز جايي پنهان شده و قصد شوخي دارد.فکر مي کرد تمام اي حرفها دروغ بود و به زودي سروکل? پيروز پيدا مي شود .فکر کرد او از نيم? راه برمي گردد و اظهار ندامت و پشيماني مي کند اما هم? آن افکار پوچ و اشتباه از آب درآمدو او در کمال ناباوري اولين شب تنهايي اش را با کابوسهاي گوناگون به صبح رساند.حقيقتي که بيش از همه رنجش مي داد اين بود که پيروز وطن و خانواده اش را به او ترجيح داده بود.سروين به هيچ وجه از منطق پيروز سر در نمي آورد و او را درک نمي کرد . وي جزبا ديد? نفرت وانتقاد به انقلاب ايران نگاه نمي کرد.چون اين انقلاب پدر و تمام هستي انها را گرفته بود. اما پيروز با افتخار راجع به اين انقلاب صحبت مي کرد و خودش را مسئول مي دانست که در پيشبرد کشورش سهمي داشته باشد ودر موقع سختي و جنگ در وطنش حضور يابد. در هر صورت هر چه بود?سروين ناگهان به خود آمد و احساس کرد که تنهايي و دوري از پيروز به زودي او را از پاي در مي آورد.ديگر اشتياق به انجام دادن هيچ کاري نداشت.ديگر محيط کارش برايش جالب توجه و سرگرم کننده جلوه نمي کرد.اصلا ميلي به کار کردن در خود نمي ديد.دوست داشت ساعتهاي متمادي روي تخت دراز بکشد و خاطرات سالهاي گذشته اش را مرور کند.از محيط بيرون بيزار و فراري بود.ميدانست اگر هميين طور ادامه دهد ??کارش به جنون مي کشد?اما هيچ تصميمي نمي توانست بگيرد. ده روز بعد از رفتن پيروز نامه اي به دستش رسيد.قبل از آن يکبار با پيروز صحبت کرده بود?اما آن قدر افسرده و دلگير بود که نتوانسته بود مکونات قلبي اش را بيان کند. فقط از پيروز خواسته بود نزد او بازگردد و او را از تنهاي رهايي بخشد.وقتي نامه را گشود و دستخط پيروز و جملات و سخنان او را خواند?قلبش به شوق آمد.احساس کرد مي تواند به دنبال معشوق و مرد زندگي اش برود و به وطنش برگردد.احساس کرد با پيروز بودن در هر جاي دنيا?بهتر است تا با او نبودن سروين حتي دوزخ را با وجود پيروز ?به بهشت در تنهايي ترجيح مي داد و حاضر بود هرگونه سختي و ناملايمتي را تحمل کند?اما هرگز بدون پيروز نباشد. او بعد از رفتن پيروز به اين واقعيت رسيده بود.وگرنه هرگز اين مخاطره را نمي پذيرفت و او را تنها به ايران نمي فرستاد.نام? پيروز را بارها و بارها خواند.تصميم گرفته بود برايش بنويسد حاضر استبه ايران برگردد?به شرطي که در شيراز ماندگار شوند و او بتواند نزديک مادرش زندگي کند و مرهمي براي دردهاي وي باشد. در همين گيرو دار بود که سروين احساس کرد حال چندان خوبي ندارد. هر چند بعد از رفتن پيروز حال و روزي برايش باقي نمانده بود.اين مورد متفاوت بود.دهانش خشک مي شد و حالت سرگيجه و تهوع داشت.خودش يه حدسهايي رده بود. اما نمي نوانست به طور جدي به آن فکر کند. اصلا نمي توانست باور کند که در اين وضع روحي و اين تنهايي?باري بزرگ هم بر دوشش اضافه شود.بارها به تقويمش مراجعه کرد?متاسفانه تاريخ آخرين عادت ماهيانه اش را يادداشت نکرده بودوهر بار خودش را سرزنش مي کرد که چرا اي ن سهل انگاري را مرتکب شده است. يک روز متوجه شد که ماه گذشته به طور کلي عادت ماهيانه نشده.از فکر اين موضوع مثل ديوانه ها از خانه بيرون زد وتا ساعتها راه رفت حالت تهوعي که هر روز شديدتر مي شد ازارش مي داد?بيشتر به اين فکر دامن مي زد.باورش نمي شد مرتکب اين خطا شده باشد. اگر باردار شده بود چه مي شد؟خوشحال بود که نامه اي به پيروز ننوشته?چون دلش مي خواست اين موضوع مهم را در آن بگنجاند و به او گوشزد کند که ناخواسته باردار شده است و به زودي صاحب کودکي مي شوند?اما تا کاملا مطمئن نمي شد ?نمي توانست اين خبر را به گوش او برساند. فرداي آن روز نزد دکتر رفت و با يک آزمايش کوچک فهميد باردار است و بايد در انتظار به دنبا آمدن فرزندش باشد.با اينکه خودش حدس مي زد با شنيدن اين خبر از زبان دکتر دوباره لرزيد و وحشت کرد. وقتي به خانه بازگشت?در يک لحظه تصميم گرفت کودکش را سقط کند و از شر او خلاص شود اين کودک جز دردسر و روسوايي برراي او چيز ديگري در بر نداشت. اگر پيروز نزدش بود و اين همه از او فاصله نداشت?موضوع فرق مي کرد اما حالا چه مي توانست بکند؟با عجله نامه اي براي پيروز نوشت و ضمن ابراز عشق و احساسات گذشتهموضوع حامله شدنش را عنوان کرد و از او خواست که هر چه زودتر جواب نامه اش را بدهد و يا تلفني با او تماس بگيردو بگويد که چه کند ;بچه را سقط کند يا به ايران برگردد و با او ازدواج کند؟شايد هم پيروز مي توانست به انگلستان برگردد?که براي هر س? آنها بهتر بود.سروين دوست داشت فرزندش در انگلستان به دنيا بيايد تا از مزاياي انگليسي بودنش استفاده کند?اما دوست نداشت اين کار بدون ازدواج با پيروز عملي شود. در هر صورت آنقدر گيج و دستپاچه شده بود که هيچ تصميم عاقلانه اي نمي توانست بگيرد.نامه را با پست فوري فرستاد و بي صبرانه در انتظار پاسخ پيروز ديده به در دوخت. هر روز با آمدن پستچي?به سوي در هجوم مي برد و دست خالي بر مي گشت.آرام آرام تکانهاي خفيفي در بدنش احساس مي کرد.در شبهاي تنهايي اش گوشه اي مي نشست و به فکر فرو مي رفت /چه سرنوشت دردناکي در انتظارش بود! جرئت مي کرد به هيچ کس اين موضوع را بگويد.مادرش اگر مي فهميد?از غصه دق مي کرد/ و اگر اين خبر به گوش غاميل و آشنايان مي رسي?همگي با ديد? تحقير و ملامت نگاهش مي کردند.چه کار بايد مي کرد؟با وجود اينکه به راحتي مي توانست بچه را سقط کند?در اين مورد دودل بود?دلش نمي آمد دست به چنين کاري بزند.دلش نمي آمد ثمر? عشق خودش و پيروز را به نابود بکشاند.ناخواسته کودکش را دوست داشت و عشقي عميقدر دل نسبت به او احساس مي کرد.از تکانهاي گهگاه او قلبش به تپش مي آمد و لبخندي محو بر لبهايش مي نشست.تنها بود تنهاي تنها?حصاري که به خاطر پيروز و به خاطر سالهاي با او بودن دور خودش کشيده بود آنقدر بلند و پهناور شده بود که هيچ راهي به سوي کسي برايش باز نمانده بود.او محکوم بود با تنهايي اش کنار بيايد و اين کودک او را از تنهايي سياه و وحشتناکش نجات مي داد وجود مغموم و متروکش را تنها نيشهاي قلب کوچک فرزندش معنا و موجوديت مي داد.گويي دنبال چيزي و يا کسي مي گشت که جاي پيروز را برايش پر کند.ناخواسته در پي کسي بود که جايگذين عشق بزرگ زندگي اش گردد?عشقي که در کمال ناباوري و بي رحمي او را تنها گذاشته بود.مي ترسيد اگر کودکش را سقط کند?ديگر هيچ کس را در اين دنياي بزرگ و لايشاهي نداشته باشد که پشتيبانش باشد و يا دست کم همراه و همدمش شود?آري از ترس تنهايي و بي پناهي به کودکش پناه برده بود?کودک ضعيف و نا خواسته اي که تمام هستي و وجودش به وجود او بسته بود و از او زندگي مي گرفت. هرچه مي گذشت?از دست دادن بچه برايش غير ممکن مي شد. هنگامي که دو هفته از ارسال نامه گذشت و جوابي دريافت نکرد?احساس دردناک و تحقير کننده اي به سراغش آمد و به او فهماند که پيروز از پذيرفتن بچه اي که متعلق به خود اوست شانه خالي کرده و دوستدار چنين موجودي نيست.از آنجا که بعد از رفتن پيروز تخم بدبيني در دلش بارورتر شده بود?برايش مسجل شد که پيروز ديگر اسمي از او نخواهد برد و او و کودکش را براي هميشه به دست فراموشي سپرده است.از آن به بعد بيشتر در لاک خود فرو رفت.هرکس چهره و صورتش را مي ديد?مي فهميد که از نظر روحي دگرگون است و تعادل رواني ندارد.نوعي ترس و اضطراب در حرکاتش ديده مي شد و نگاهش پريشان و هراسان شده بود.براي اينکه خاطرات و حال و هواي آپارتماني که با پيروز در آن زندگي مي کرد?آزارش ندهد?تصميم گرفت آنجا را ترک کند و در جاي ديگري مستقر شود.دست به کار شد و در عرض چند روز آپارتماني کوچکتر و جمع و جور تر با هزين?کمتر پيدا کرد و به آنجا نقل مکان کرد. تمام عکس هاي پيروز را پاره کرد و دور ريخت و نامه ها و کارتهاي او را سوزاند.از اينکه براي پيروز نوشته بود که بار دار شده پشيمان بود.کاش هر گز دست عشق و استغائه به سوي او دراز نکرده بود.کاش مانند آخرين روزي که پيروز او را ترک مي کردهمان طور سخت و استوار ايستادگي مي کرد و از او طلب محبت و مهر نمي کرد. نفرتي عميق و رنجشي بي انتها در دل نسبت به او احساس مي کردکه با هيچ چيز نمي توانست آن را از بين ببرد و آرام شود.کودکش روز به روز رشد مي کرد و شيطنتهايش بيشتر مي شد.هر روز عصر که از محل کارش به خانه بر مي گشت?تنها تفريحش دنبال کردن حرکات و تکانهاي فرزندش بود.لاغر شده بود.زير چشمهاي سياه و عاشقش هاله اي کبود نشسته بود و چهره اش را غمگين تر و ناراحت تر جلوه مي داد. نگاهش را از همگان مي دزديد.گويي جرات رويارويي با هيچ کس را نداشت.آن همه بي پروايي و جسارت?جايش را به دنياي ناشناخته اي از شرم و پشيماني دداده بود. آنچه بيشتر او را وادار ساخت که از آپارتمان قبلي اش فرار کندوآنجا را به دست فراموشي بسپارد?اين بود که روزي نامه اي از ايران دريافته کرد.گويي خداوند دنيا را به او بخشيده بود.بي درنگ فکر کرد نامه از پيروز است.نامه از ايران بود و پشت پاکت به فارسي نوشته بود:«سروين خانوم دريافت کند»هيچ نشاني و اسم ديگري نوشته نشده بود.قلبش فرو ريخت.بي شک اين نامه از طرف پيروز نبود.حدسش درست بود.پاکت را گشود و نامه را خواند.بعد از خواندن آن تا لحظه اي چند چشمهايش سياهي مي رفت و جايي را نمي ديد.به آرامي روي زمين نشست سرش را به ديوار تکيه داد.قطرات اشک به آرامي صورتش را خيس کرد. هيچ اعتراضي نکرد.برخلاف گذشته هيچ گونه داد و فريادي راه نينداخت مدتها بود که تسليم سرنوشت دگرگونه اش شده بود.مدتها بود که آموخته بود بايد بسزه و بسازد و ديگر مثل گذشته نمي تواند با جار و جنجال و عصبانيت حرفهايش را پيش ببرد.نامه را مادر پيروز نوشته بود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#18
Posted: 30 Jul 2012 12:03
قسمت هفدهم
____________________
مهناز در کمال بي رحمي نوشته بود که پيروز نام? سروين را به او نشان داده ونزدمادرش قسم خورده که اين بچه متعلق به او نيست و از آن ديگري است.نوشته بود پسرش با دختري که تا اين حد بي بند و بار بوده که ادعاي بچه دار شدن از او را کرده است?هرگز نمي تواند پيوند ازدواج ببندمتذکر شده بود که بهتر است سروين دست از پيروز بردارد و از زندگي او بيرون برود?زيرا پيروز به زودي با يکي از دختران فاميل ازدواج مي کند و براي هميشه با دختري به نام سروين را به بوت? فراموشي مي سپارد.مهناز در نامه اش تا مي توانست دل رنجيد? سروين را آزرده بود و چندين بار تأکيد کرده بود که پيروز ديگر علاقه اي به او ندارد و او به خواست پسرش اين نامه را براي او نوشته است. بدين ترتيب ?سروين از آشيان? عشقي که هزاران هزار خاطر? زيبا و قشنگ از آنجا در ياد داشت?فرار کرد و هرگز سراغي از آنجا نگرفت حتي يک درصد به مغزش خطور نکرد که نام? او را مهناز دريافت کرده و به پسرش نداده است.حتي امکان اينکه مادر پيروز دست به چنين کار بي رحمانه اي بزند. به مخيل? دختر جوان راه نيافت. او آزرده وتحقير ?سعي کرد براي هميشه پيروز را به دست فراموشي بسپارد و ديگر نامي از او بر زبان نياورد.اما نمي توانست.هنوز عاشق پيروز بود و اگر هم به خاطر غرورش او را کنار مي گذاشت ?وجود کودکي که در بطنش رشد مي کرد و بدن کوچک او را به لرزه مي آورد?اجازه نمي داد پيروز را به دست فراموشي بسپارد.بعد از خواندن نام? مهناز?از نظر روحي وضعش بدتراز قبل شد.حتي در محيط کارش هم ديگر نمي توانست مثمر ثمر واقع شود از آنجا که ايراني بود? انقلاب?جنگ و اوضاع سياسي کشورش هم وضع اجتماعي نامساعدي برايش ايجاد کرده بود.مي ترسيد امروز و فردا از کار بي کارش کندو عذرش را بخواهند?پس انداز چنداني نداشت.هرچه داشت براي پيروز خرج کرده بود.تنها اميدش به حقوق ماهيانه اي بودکه دريافت مي کرد??.اگر آن هم از دست مي داد?به گدايي مي افتاد. کودکش روز به روز بزرگ تر مي شد و شکم کوچک و صاف او را برآمده مي کرد.تغييرات ودگرگوني هاي بدنش را مو به مو زير نظر داشت.تنها سرگرمي اوقات تنهايي اش دقت در وجود خودش و موشکافي در مورد حرکات و چگونگي رشد فرزندش بود. شبها ساعتهاي طولاني روي تخت مي نشست و به فکر فرو مي رفت.ماهها بود که ملافه هايش را عوض نکرده بود مدتها بود که ميلي به نظافت خانه از خود نشان نمي داد.هفته اي يک بار?آن هم به اجبار ?به حمام مي رفت و خودش را شست و شو مي داد.ديگر به گيسوان و سر و صورتش نمي رسيد .ابروهاي مشکي و پرپشتش همانند دوران کودکي اش پهن و دست نخورده شده بود.صورتش هميشه بدون آرايش بود و موهايش را پشت سرش جمع مي کرد.کمتر شباهتي با سروين پيشين داشت.اما ديگر هيچ چيز برايش مهم نبود.آنچه برايش اهميت داشت از دست داده بود.ديگر نمي توانست به فرعيات زندگي اش بچسبد.به جاي هر کس و هر چيز در دنيا به کودکش چسبيده بود.روبه روي آپارتمان کوچکش?دانشجويي ژاپني زندگي مي کرد.دختر جوان اسمش سويئشي بود او را سو صدا مي زند.در چشمهاي کوچک و موربش يک دنيا مهر و محبت وجود داشت.با وجود انزوا و گوشه گيري سروين ?سو دتش نمي آمد او را تنها بگذارد و گهگاه سراغي از او مي گرفت.حدس زده بود که سروين مشکل بزرگي در زندگي دارد.اما هرگز کنجکاوي نمي کرد و چيزي نمي پرسيد.شبها گاهي غذاي کوچکي تهيه مي ديد و در ظرف زيبايي مي چيد و براي سروين مي برد.اين تنها هديه اي بود که مي توانست سروين را سر شوق آورد?چون به هيچ وجه حوصل? آشپزي نداشت.با وجود اينکه ويار حاملگي اش رو به کاهش گذاشته بود?پخت و پز غذا حالش را بهم مي زد.تمام غذاهاي سو را دوست نداشت?اما گاه از محبت او چندان غرق لذت وشادي مي شد که براي لحظاتي غمها و تنهاييش را از ياد مي برد.بعد از مدت کوتاهي از اقامتش در خانه جديد?سو فهميد که سروين تنهاست و بچه اي در شکم دارد?بي شک از مرد بي وفايي است که او را اينگونه رها کرده و باعث روان پريشي و انزوايش شده است. تابستان گذشت و پاييز لندن با تمام سردي و بي رحمي اش فرا رسيد.سروين پنچ ماه از بارداري اش را پشت سر گذاشته بود.ديگر هيچ اميدي به پيروز نداشت به خودش قبولانده بود که تنهاست و بايد به تنهايي اين بار بزرگ و پرمسئوليت را حمل کند و خم به ابرو نياورد.آنچه برايش بسيار دردناک و مشکل آفرين شده بود اين بود که دو هفته پيش او را از کار اخراج کرده بودند.خودش حدس زده بود که دير يا زود او را بيرون مي کنند.مي دانست که ديگر نمي تواند مانند گذشته کارآيي داشته باشد و با بيماران صحبت کند.تمرکز حواسش را از دست داده بود.علاوه بر اين?او فردي خارجي بود?آن هم ايراني?که جاي يک انگليسي را اشغال کرده بود.همان بهتر که زودتر اخراجش مي کردند و از شرش خلاص مي شدند. اين افکار مغز او را مي خورد?درمانده شده بود .مي دانست که بيش از چند ماه نمي تواند دوام بياورد.موچودي بانکي اش آن قدر نبود که او را تا تورلد کودکش حمايت کند . برايش پشتگرمي بزرگي باشد?تنها دوست و همدم او شو بود.دختر ژاپني سراپا مهر و عشق بود و مرتب به او دلگرمي مي داد وبه زندگي اميدوارش مي کرد.سو تمام ماجراي زندگي سروين را مي دانست و از صميم دل با او همدردي مي کرد. زمستان فرا رسيده بود.هوا سرد و يخ زده بود.بخاري برقي اتاق سروين که با سکه کار مي کرد?چندان گرمايي به فضاي منزلش نمي داد.او دائم گوشه اي چمباتمه زده بود و فکر مي کرد.فقط گاهي مجبور بود براي خريد مايحتاج زندگي اش از خانه خارج شود.به شدت از محيط بيرون متنفر بود.فکرش ديگر کار نمي کرد.مدتها بود که به نامه هاي مادرش هيچ پاسخي نداده بود.به طور حتم او نگران حال دخترش بود اما هيچ چيز براي سروين مهم نبود.هرچه بدنش نحيفتر و لاغرتر مي شد ?شکمش بزرگ تر و بر آمده تر جلوه مي کرد.کودکش در کمال بي ملاحظگي و بي رحمي رشد مي کرد و هيچ توجهي به وضعيت مادرش از خود نشان نمي داد.او حق زندگي داشت و بي خبر از تمام حوادث و ماجراهاي دنياي هستي?خود را براي ورود به زندگي جديدش آماده مي ساخت?موجود کوچکي که رشت? زندگي اش به زندگي مادرش بسته بودو شيراز? هستي سروين نيز به وجود او متصل و پيوسته بود.تنها اميد زندگيش فرزندش بود و تصميم گرفته بود فرزندش چه دختر باشد و چه پسر اميد بنامد.آنطور که او پيش بيني شده بود??فرزندش در اواسط بهمن ماه ?پيش از يک ماه بعد از کريسمس?به دنيا مي آمد?سروين به تازگي ياد گرفته بود که صرفه جويي کند.ترس از آينده و سير کردن شکم فرزندش او را وادار مي کرد که تا آنجا که مي توانست جلوي هرگونه اسراف و ريخت و پاش زندگي اش را بگيرد.تصميم داشت در يک بيمارستان دولتي وضع حمل کند تا مخارج زايمانش کمتر شود.هنوز يکي دوهفته اي به فرا رسيدن سال نوي مسيحي باقي مانده بود.تمام خيابانها و فروشگاههاي لندن غرق تزئينها و چراغانيهاي عيد ژآنويه بود.سروين هيچ دلخوشي و نشاطي براي اين همه تشريفات و شادمانيها در دل احساس نمي کرد.به ياد سال قبل افتاد و آه بلندي از سينه بر کشيد.با وجود اينکه دل خوشي نداشت از خانه خارج شود مجبور بود براي خريد چند قلم مواد غذايي اش سري به فروشگاه بزند.با تنبلي از جا بلند شد.لباس پوشيد و خود را تا مي توانست پوشاند.هواي بيرون آزارش مي داد و دست و پايش را سرد و دردناک مي ساخت?بايد ميجنبيد?چون مي دانست هنوز ساعت چهار بعد از ظهر نشده?هوا رو به تاريکي مي رود. به محض اينکه پا از خانه بيرون گذاشت?هجوم هواي رسرد و يخ زد? بيرون توي ذوقش زد.با دلخوري از کنار پياده رو شروع به رفتن کرد.با هر زحمتي بود?خود را به فروشگاه رساند.مثل هميشه سعي مي کرد کمتعرين خريد را انجام دهد.غير از هزينه اش?بايد به فکر حمل آنها هم مي بود.نمي توانست بار زيادي را جا به جا کند. به شکمش فشار مي آمد و ناراحتش مي کرد.مقداري شير و نان و تخم مرغ و چند قلم جنس ديگر خريداري کرد و به راه افتاد .تمام بدنش از سرما مي لرزيد.با وجود اينکه پالتو بر تن کرده بود?چون شکمش از آن بيرون افتاده بود و دکمه هاي جلوي پالتو باز بود.سرما به درون بدنش نفوذ مي کرد و او را مي لرزاند.هنوز مسافتي راه طي نکرده بود که ريزش باران شروع شد.بربخت بدش لعنت فرستاد .چتري همراهش نبود.اگر هم بود دستي براي نگه داشتن آن نداشت که بتواند سنگيني اش را تحمل کند.به ناچار به پله هاي خانه کوچکي که در خياباني فرعي قرار داشت پناه برد و زير سقف کوچک آن خزيد. هنوز چند دقيقه اي از ايستادنش نگذشته بود که نواي موسيقي آرام بخشي توجهش را جلب کرد.صداي موسيقي از پنجر? نزديک به در ورودي به گوش مي رسيد.عجيب بود آهنگ ايراني بود.سروين با تعجب تمام?با دقت به گوش ايستاد آري?اشتباه نکرده بود.آهنگ ايراني بود.بعد از لحظاتي صداي يکي از خواننده هاي زن ايرااني به گوش سروين رسيد.ميخکوب شده بود.اگر هم مي توانست?ديگر قدرتي براي حرکت در پاهايش وجود نداشت .تمام وجودش غرق و مجذوب تصنيف ايراني شده بود.بي اختيار اشک در چشمانش حلقه زد و شروع به لرزيدن کرد.صداي خواننده همچنان به گوش مي رسيد. رفتي و نديدي که بي تو شکسته بال و خسته ام! رفتي و نديدي که بي تو چگونه دل شکسته ام! رفتي و نهادي چه آسان?دلِ مرا به زيرِ پا وايِ من اگر نيايي ?وايِ من اگر نيايي! خواننده با احساس تمام اشعار را تکرار مي کرد.ملودي موسيقي به طرزي باور نکردني پر احساس و غمناک بود.سروين خود را به در چسبانده بود و اشک مي ريخت.کودکش با جديت تمام درون بدنش بي قراري مي کرد ولگد مي پراند.مضمون شعر آتش به دلش زده بود و به هيچ وجه نمي توانست جلوي فوران اشکهايش را بگيرد. در اين هنگام ناگهان در خانه باز شد و دختر جواني سينه به سين? سروين شد. سروين به خود آمد و خود را از جلوي در کنار کشيد.دختر جوان که چهره اش نشان مي داد ايراني ايت??باتعجب نگاهي به سروين انداخت و با دستپاچگي گفت:«واي?مي تونم بهتون کمک کنم؟» سروين که از قيافه و لهج? او ?و نيز نواي موسيقي اي که هنوز پخش مي شد?حدس زده بود دختر جوان ايراني است?با ترديد به زبان فارسي گفت:«شما...شما ايروني هستين؟» چهر? دختر شگفت و با لبقخند قشنگي گفت:«البته که ايروني هستم.چه جالب!شما هموطن من هستين؟اما...اما ببينم?چيزي شده؟چرا دارين گريه مي کنين؟» سصروين بغضش را قورت داد و با دست اشکهايش را پاک کرد و بلافاصله پاسخ داد:«منو ببخشين?معذرت مي خوام?من...»با دست به کيسه هاي خريدش روي زمين اشاره کرد و ادامه داد:«از خريد برمي گشتم ?براي اينکه از شر باران در امان باشم?زير سقف خون? شما پناه آوردم و يه دفعه... يه دفعه از شنيدن اين موسيقي ايروني از خود بي خود شدم.» دختر جوان دوباره لبخندي زد و گفت:«بفرمايين تو?راستش من الان کلاس دارم?بايد برم اما هم اتاقم?شيرين?توي خونه س?تاغ بارون بند بياد?مي تونين پيش اون بمونين.»و بعد بي آنکه منتظر جواب سروين باشد?زنگ آيفون را فشار داد و گفت:«شيرين? يه دوست جديد پيدا کرديمودر و باز کن و تعارفشون کن توي خونه?اين خانوم ايرونيه.» و در چند جمله به شيرين فهماند که پزيراي سروين باشد. سروين بدون کوچکترين تعارفي وارد خانه شد و مانند گربه اي گرسنه و بي پناه? به اتاق کوچک و گرم دو دختر ايراني پناه برد.چهره و رفتار شيرين هم مثل دوستش فريده ?صميمي و گرم بود?و اين دلگرمي بزرگي براي سروينمحسوب مي شد.آن روز شيرين از صورت درمانده و اندوهگين سروين و ديدن شکم بزرگ و حامله اش?دلش به درد آمد و با تمام وجود پذيراي هموطن ايراني اش شد و تا آنجا که مي توانست به او محبت کرد و با روي خوش به حرفها و درد دلهاي او گوش فرا داد. هنوز چند روزي از آشنايي سروين با فريدهع و شيرين نگذشته بود که دوستان جديد از ماجرا و سرگذشت سروين اطلاع کامل حاصل کردند و به او قول کمک دادند.با يافتن آنها دريچ? اميدي به روي سروين باز شده بود.با اينکه مي دانست آنها هم دو دختر دانشجو هستند و با پول اندکي در لندن زندگي مي کنند و بيشتر اوقاتشان صرف دانشگاه و مطالعه مي شود?با وجود اين بودن آنها دلگرمي بزرگي برايش محسوب مي شد و کمتر احساس تنهايي و بي کسي مي کرد. اما باز هم هيچ دليلي نبود که نگران بي کاري و بي پولي اش نباشد و هراس به دنيا آوردن کودکشو بزرگ کردن او را در دل نداشته باشد. با وجود اينکه سو بارها و بارها به او سر زده و برايش غذا آورده بود?سروين علاقه اي نداشتکه به اتاق او برود و ديداري از او به عمل آورد.اما بلاخره يک روز از فرط تنهايي و دلتنگي?از اتاقش بيرون آمد و درِ آپارتمان کوچک سو را زد.وقتي سو با خوشرويي در را باز کرد و او را به درون دعوت کرد?سروين از ديدن اتاق کوچک و محقر او جا خورد .لوازم سو حتي کمتر و مختصر تر از اسباب و لوازم او بود. در واقع در اتاقش جز تختخواب و ميز کار که متعلق به صاحبخانه بود.هيچ چيز ديگري نداشت.نه حتي يک راديو با ضبط صوت ويا تلويزيون کوچکي که بتواند خود را با آن سرگرم کند.سروين متوجه شد که اتاق او بسيار سرد است وسو با خجالت اذعان داشت که چون پول برق بخاري اش زياد مي شود?ترجيح مي دهد با پتو خود را گرم کند و خرج اضافي نکند.کنار اجاق برقي آشپزخانه?تنها دو بشقاب و دو ليوان مشاهده مي شد با يک قابلمه و يک کتري کوچک? و ديگر هيچ?او حتي در اتاقش حمام و دستشويي جداگانه نداشت و مجبور بود از سرويس انتهاي راهرو استفاده کند.سروين ناگهان احساس خجالت و شرمندگي کرد.او با وجود اينکه وضع بهتري داشت و در رفاه بيشتري به سر مي برد?هرگز هيچ قدمي براي سو بر نداشته بود.بي شک دخترک ژاپني از سهم خودش زده و براي او غذا آورده بود?و چه بسا صرفه جوييهايي کرده بود که بتواند محبت خود را به سروين نشان دهد.سو گفت که در رستوراني کار مي کند و حقوق مختصري مي گيرد.سروين با شرمندگي ضمن صحبت هايش به او گفت:«سو?من ديگه راضي نيستم برام چيزي بياري ?من نمي دونستم تو با سختي زندگي مي کني و درس مي خوني.» سو لبخند شيريني زد و گفت:«تو نبايد از اين بابت ناراحت باشي?چون من سهم غذايي رو که از رستوران بِهِم مي ده با تو نصف مي کنم و هيچ پولي برايش نمي دهم» سروين نمي دانست در مقابل آن همه محبت و صداقت چه بگويد سردش بود و دوست داشت هر چه زودتر به اتاقش برگردد. سو ضمن حرفهايش به او گفت که چقدر از زندگي اش لذت مي برد و چقدر به آينده اش اميدوار است?و به سروين گفت که نااميدنشود و در جاي ديگري دنبال کار بگردد.سروين نگاهي نااميدانه به او کرد و گفت:«سو?تو که وضع منو مي دوني?من ايراني ام و بعد از انقلاب کشورمون?وضع من اينجا بدتر شده و کسي بهم کار نمي ده.» سو گفت:«اين چه حرفيه که مي زني؟هيچي غير ممکن نيست تو بلاخره چندتا دوست و آشنا داري ? به همه سفارش کن برات کار پيدا کنن.اصلا تو چرا به لندن چسبيده ي؟لندن شهر گرون و بزرگيه.مي توني توي شهرهاي اطراف کار پيدا کني و زندگي تو بگردوني?فکرشو بکن فردا که بچه ات به دنيا بيايد?از کجا مي خواي بهش برسي و زندگي شو تامين کني؟فکر مي کني دولت چقدر بهت کمک مي کنه؟هيچي يه زندگي بخور و نمير?نه بيشتر.» سروين خودش کاملآ از وضع آنجا اطلاع داشت?اما گفته هاي سو گويي چشمهاي او را به روي واقعيات تلخ زندگي آينده اش بازتر کرد. متوجه شد از زماني که پيروز او را ترک کرده?هيچ کوششي براي زندگي اش به خرج نداد وفقط زانوي غم بغل گرفته و غصه خورده است. متوجه شد که بعد از پيروز گويي با خودش لج کرده و روز به روز براي متلاشي کردن و از هم پاشيدن زندگي خود و فرزندش تلاش و کوشش بيشتري به خرج داده است.از اينکه به آن راحتي کارش را از دست داده بود تاسف مي خورد.به فکر فرو رفت .براي لحظاتي سرماي اتاق سو و حتي وجود او را به فراموشي سپرد و در دريايي از غم و اندوه غوطه ور شد. سو که حالت او را کاملا درک کرده بود?با همان لبخند شيرين و اميدبخش ادامه داد:«چرا ناراحت شدي?عزيزم؟هنوز دير نشده.توي دنيا غير از نامزد بي وفاي تو?مردهاي ديگر هم هستن?تو هنوز جووني ?علاوه بر اين ?مدرک تحصيلي داري و مي توني شغل خوبي براي خودت دست و پا کني.خوشحال باش که خودت و فرزندت سالمين و تو مي توني بعد از تولد اون کوشش و تلاشي رو شروع کني و چرخ زندگي دوتاتونو بگردوني.» از فرداي آن روز سروين تصميم گرفت هرطور شده به دنبال کار برود?هرچند نمي توانست مثل سو يا دوستان ايراني اش که به تازگي با آنها آشنا شده بود?در رستوران و يا فروشگاههاي بزرگ کار کند?اميدوار بود بتواند به فراخور حالش ومدرکي که در دست داشت?شغل مناسبي به دست آورد.به چند تا از دوستان انگليسي اش که در محيط کار با آنها آشنا شده بود تلفن زد و گفت که دنبال کار مي گردد. و اگر در محل کار آنها احتياج به کارمند جديد داشتند?او را خبر کنند.ضمن ديدار کوتاهي که با فريده و شيرين داشت? به آنها نيز گفت که به دنبال کار مي گردد و به شدت احتياج به درآمد بيشتري دارد که دست کم بتواند اجاره خانه اش را بپردازد و قادر به نگهداري از فرزندش گردد.»هنوز يک هفته از آن ماجرا نگذشته بود که يک روز شيرين با خوشحالي به او زنگ زد و گفت که دختر صاحبخان?آنه در بيمارستاني در اسکائلند کار مي کند و بر حسب تصادف در بخش روانشناسي آنجا احتياج به يک مشاور رواني دارند.البته داوطلبهاي ديگري هم بودند? اما سروين هم مي توانست بخت خود را امتحان کند آنطور که خودش فکر مي کرد هنوز بيش از يک ماه به تاريخ زايمانش مانده بود.مي دانستع که بارداري اش براي پيدا کردن شغلي مناسب مشکل آفرين است?اما در هر حال دوست داشت بخت خود را امتحان کند/سخنان سو و اميدي که او نسبت به آينده در دل سروين به وجود آورده بود موجب شده بود به هر فرصتي چنگ بزند و آن را از دست ندهد. به اين ترتيب?يک روز با سلام و صلوات از دوستانش خداحافظي کرد و راهي ايستگاه راه آهن شد.فريده يکي دو روز قبل برايش بليت گرفته بود و آن روز هم سروين را تا ايستگاه کينگزگراس بدرقه کرد وبا او بدرود گفت.سروين از صبح احساس عجيبي داشت که نمي توانست نام آن را درد بگذارد. اما گويي در درونش التهابي وجود داشت.انقلابي در حال شکل گرفتن بود.باورش نمي شد که به اين زودي وضع حمل کند.وقتي روي صندلي قطار نشست و دقايقي از حرکت آن گذشت?در کمال ناباوري دردهاي بي امان به سراغش آمده و نويد به دنيا آمدن کودکش را در گوشش زمزمه کرد. سروين به هر ترتيب بود در همان قطاري که با هزاران هزار اميد سوارش شذه بود تا بتواند شغلي و جايي مناسب براي زندگي کودکش پيدا کند?وضع حمل کرد.بعد از زايمان حالش رو به وخامت گذاشت و دچار تب و لرز شديدي شد.به محض رسيدن به مقصد?او را با آمبولانس سه يکي از بيمارستانهاي ادينبورو رساندند و مايک?دکتري که کودک او را به دنيا آورده بود?مسئوليت نگهداري از او و فرزندش در بيمارستان را بر عهده گرفت.مايک دو سه سالي بود که در آن بيمارستانکار مي کرد و صدها کودک ديگر را به دنيا آورده بود. سروين هنگامي که چشم باز کرد?خود را در اتاق بزرگ و تميزي ديد که چند تخت ديگر در آن به چشم مي خورد.حالش بهتر شده بود و از سرما و سختي واگن کوچک قطار رهايي يافته بود.در لححظات اول نمب دانست کجاست و چه اتفاقي برايش افتاده.بعد از دقايقي ناگهان همه چيز را به خاطر آورد و بي اختيار فرياد زد:«بچه ام!بچ? من کجاست» پرستاري که در اتاق مشغول رسيدگي به بيمار ديگري بود?با عجله خود را بالاي سر سروين رساند و پرسيد:«چيه؟ چي شده؟الان دکترو خبر مي کنم ناراحت نباش.»سروين که اگاه تر شده بود به زبان انگليسي پرسيد:«بچ? من کجاست؟بچه م چي شده؟حالش خوبه؟» پرستار بامهرباني لبخندي زد و گفت:«البته?عزيزم? حالش خوبه? خيلي هم خوبه? نگران نباش? الان دکتر و صدا مي کنم تا باهاش صحبت کني.» سروين فرصتي پيدا نکرد که بپرسد کودکش چيست.چشمهايش پر از اشک شد و با بغض و گريه نجوا کرد:خدايا?شکرت که دست کم فرزندم سالمه و حالش خوبه.اي کاش....اي کاش پيروز بود و بچه اش رو مي ديد. اهي کشيد و در حالي که صورتش را از زير ملافه پنهان مي کرد?با درد تمام شروع به گريه کرد. اشکهايش از دو سوي چشمها بر بالش فرو مي ريخت و آن را خيس ميکرد و بر دردهايش مرهمي مي نهاد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#19
Posted: 30 Jul 2012 12:09
قسمت هجدهم
_______________________
سرور يکي دو ماهي بود که از سروين خبر نداشت.حالت ديوانه ها را پيدا کرده بود.بارها به محل کار و محل اقامت او زنگ زده?وجوياي حال دخترش شده بود.اما موفق نشده بود صدايي او را بشنود.خبر داشت که سروين ديگر کار نمي کند و خانه اش را عوض کرده است.شب وروز به فکر او بود و از نگراني حال و روز خود را نمي فهميد.بلاخره بعد از دو ماه?کارت کوچکي از سروين رسيد که نوشته بود حالش خوب اسنت و از لندن به ادينبورو نقل مکان کرده و در آنجا مستقر شده است?همين.سرور نفس راحتي کشيد و بلافاصله به نشاني پشت پاکت نامه اي بلند بالا و سرزنش آميز براي دخترش نوشت. اين ماجراها همزمان با رفتن او به کميت? مرکزي و شنيدن پيشنهاد حاج آق معين بود.سرور بعد از ان سعي کرد حرفهاي حاج آقا معين رو به بوت? فراموشي بسپارد. زمستان بود و هوا کاملا سرد و يخبندان شده بود.سروناز از خانه خارج نمي شد.سرور مجبور بود تمام خريد خانه وآوردن و بردن بهار را خودش انجام دهد.به هر ترتيب بود تحمل مي کرد.تا اينکه يک روز صبح زود متوجه شد سقف اتاق پذيرايي به شدت چکه مي کند.باورش نمي شد که مجبور به تعمير پشت بام گردد.نّشتي آب آنقدر شديد بود که تا ظهر گچ هاي سقف فرو ريخت و آجرها و تير آهن زير آن نمودار شدواز طرفي خانه قديمي بود و با بخاري گرم مي شد.تهي? نفت هم ماجرايي بود که براي سرور مرگ آور بود.بيشتر اوقات نفت را با قيمت آزاد مي خريد و بخاريها را پر مي کرد.خبري از حمام مجهز و آب گرم نبود.ابگرمکن منزل هم هر شب بازي در مي اورد و خراب مي شد.بلاخره يک روز سرور لز شدت ناراحتي شروع به گريه کرد و شيون کرد و به سروناز گفت ديگر قادر نيست اين طور به زندگي اش ادامه دهد و گفت که خسته شده و هر روز هزار بار به درگاه خداوند آرزوي مرگ مي کند.سروناز مبهوت نگاهش کرد و اشک در چشمهايش حلقه زد.سرور مي دانست که صحبت و درد دل با او هيچ فايده اي ندارد.سروناز ضعيف تر و درمانده تر از آن بود که بتواند کمکي به او کند.سرور واقعا در خود قدرت رويارويي با مشکلات زندگي اش را نمي ديد.احساس ضعف و سرگشتگي مي کرد.نمي دانست کجا برود و به چه کسي بگويد که پشت بام را درست کند. آب همان طور بي امان چکه مي کرد و در لگن بزرگي که زير سوراخ قرار داشت مي ريخت.سرور ديگر تاب ديدن اشکهاي سروناز را نياورد.با خودش فکر کرد دو سه هفته از پيشنهاد حاج آقا معين مي گذرد.بدون اينکه حرفي به دخترش بزند? با عجله بلند شد?لباس پوشيد?چادر مشکي اش را به سر انداخت و از خانه خارج شد. فرداي آن روز سرور به عقد حاج آقا معين در آمد.سه روز بغد از آن همراه دختر و نوه اش به خان? بزرگي در يکي از خيابانهاي فرعي قصرالدشت نقل مکان کرد.به جز مقداري لوازم شخصي و چند تابلو و قاليچه?چيز ديگري از خان? قديمي و فرسود? مادرش با خود نبرد.خان? جديد تميز و بازسازي شده بود.تقريبا مبله بود?اما قرار شد کم و کسري آن را سرور با سليق? خودش فراهم کند.خانه گرم و راحت بود و چيزي از خانه هاي قبلي سرور کم نداشت.خانم سرمدي راست گفته بود.حاج آقا معين مرد ثروتمندي بود و قدرت و اختيارات زيادي داشت.مدرس? بهار را عوض کردند و قرار شد بعد از آن با سرويس رفت و امد کند. به درخواست سرور خدمتکاري هم براي خانه استخدام کردند?سرور مجالي پيدا کرد که نفسي تازه کند و براي زندگي جديدش سياست جديدي پيدا کند.اول از همه از خودش شروع کرد.دوباره موهايش را اراست و آنها را رنگ کرد.سعي داشت هرچه بيشتر تازه عروس جلوه کند.ديگر هيچ ابايي از دخترش و ديگران نداشت.فهميده بود که با فقر نمي تواند کنار بيايد و در تنگدستي و انزوا نمي تواند زندگي کند. دوباره به مزونها و خياط خانه ها هجوم برد و دوباره همان سروري شد که بود?با اين فرق که هميشه با حجاب کامل?يا چادر و مقنعه بيرون مي رفت و در انظار حاضر مي شد. اوايل حاج آقا معين از ولخرجيهاي او احساس نارضايتي مي کرد و زير بار مخارج اضافي نمي رفت.اما به تدريج در مقابل سرور نرم شد و آرام آرام وابست? محبتهاي بي دريغ و عشق بي انتهاي او شد؛عشق و محبتي که از نوعي ديگر بود و برايش جذابيت و تازگي داشت.شبهايي که به منزل سرور مي امد?سر ميز شام اثري از بهار و سروناز نبود.ميز شام به طرز جالب و چشمگيري با شمع و گل تزئين مي شد و نوشابه ها و آبميوه هاي رنگارنگ و خوشرنگ در ليوانهاي زيباي کريستال پذيرايي مي شد.ظروف غذا هرگز يکنواخت و يک شکل نبود.غذاها نيز متنوع پخته مي شد. در گوشه و کنار سالن پذيرايي و اتاق خوابها غير از گياهان سرسبز و زيباي آپارتماني?درون گلدانهاي کوچک و بزرگ?گلهاي فصل اعم از رز و مريم و مارکريت وغيره به چشم مي خورد.نورهاي ملايم جانبي و پردههاي سفيد توري آرامش عجيبي به خانه مي داد؛ آرامشي که حاج اقا معين با وجود پنچ بچ? دبيرستاني و دانشگاهي و همسري که نزديک به سي سال از ازدواجش با او مي گذشت.در خان? خودش احساس نمي کرد و هرگز طعم اين آرامش را نچشيده بود. سرور بعد از ازدواج با حاج آقا معين نماز خوان شد.او حتي در انتخاب چادر و مغنعه هاي نماز و جانمازي وسواس به خرج مي داد.هرچه حاج آقا معين مي گفت اطاعت مي کرد و هرگز بي اجاز? او پا از خانه بيرون نمي گذاشت.چند ماه بعد از ازدواجش?سبقت بهتر و بالاتري به حاج آقا معين پيشنهاد کردند و محل کارش را هم به جاي ديگري انتقال دادند.سرور بازبان بي زباني به شوهرش فهماند که اين ارتقاي شغل و مقام از يمن قدم او و دخترش بود و اصولا سرور هميشه زن خوش قدم و مبارکي بوده است.بعد از آن يک ماشين و يک راننده هم در اختيار سرور و دخترش قرار گرفت.هر چند جايي را نداشت که برود و ديگر اشنا و فاميلي حاضر به رفت و آمد با او نبود. احساس رفاه و آسايش مي کرد.هر گاه احتياج به خريد و يا گردش در شهر داشت?ماشين و راننده در اختيارش بود.هنوز شش ماه از ازدواجش نگذشته بود که موفق شد مثل سالهاي پيش سه پايه و بوم تهيه کند و بيشتر وقتش را به نقاشي و بازي با رنگها بگذراند.اکنون دوباره به زندگي دلخواهش دست يافته بود. سروناز مطيع مادرش بود.هر چند هميشه سعي مي کرد از حاج آفا معين و نگاههاي کنجکاو او بگريزد?اما در دل کار مادرش را تاييد مي کرد و از اينکه خودش و فرزندش بعد از مدتي? که براي او چند قرن گذشته بود?دوباره به زندگي راحت و آرامي دست يافته بودند راضي به نظر مي رسيد.اما همچناندر انتظار به سر مي برد و چشم به راه نامه و يا خبري از سوي ساسان بود. حاج آفا معين اوايل هفته اي يکي دو شب به ديدار آنها مي آمد?اما به تدريج تعداد شبها زيادتر شد.او گاهي با بهار خوش و بش و بازي مي کرد و سر به سرش مي گذاشت.سرور هميشه لباسهاي بلند و خوش آب و رنگي بر تن مي کرد و گيسوان سياه براقش را به طرز دلخواهي مي آراست. حاج آقا معين از ديدن تابلوهاي سرور مي خنديد و تفريح مي کرد و آن را نوعي سرگرمي بي ضرر تلقي مي کرد. ازدواج با سرور در خانواد? حاج آقا معين مسئل? پنهاني نبود.همسر و فرزندان او بدون اينکه سرور را ديده باشند?با ديد? تحقير نگاهش مي کردند.همسر اول او کم و بيش هم سن و سال سرور بود ?اما نه تنها از نظر ظاهر?بلکه در تمام موارد ديگر حاج آقا معين تفاوت فاحشي بين دو همسرش مشاهده مي کرد.او شش فرزند و چهار نوه داشت. دو دختر بزرگش ازدواج کرده بودند?اما يکي از انها با دو فرزندش نزد پدر و مادرش زندگي مي کرد?چون شوهرش به جبهه رفته بود و زن جوان نمي توانست تنها زندگي کند.چهر فرزند ديگرش که سه تاي آنها پسر بودند?دوتاشان ديبرستاني بودند و يکي از آنها به دانشگاه راه يافته بود.دختر ديگرش ديپلم گرفته بود و در خانه به سر مي برد.حاج آقا معين رفتاري مستبدانه و مردسالارانه داشت?اما نمي شد منکر مهرباني و محبتش نسبت به خانواده اش شد.همسر و تمام فرزندانش از او اطاعت مي کردند و هيچ کدام جرئت نکردند راجع به ازدواج دوم پدرشان حتي سوالي بکنند.گذشته اش نشان مي داد که مرد مبارز و مومني بوده است.مخالف حکومت شاه بود و در فعاليتهاي زيادي بر ضد حکومت سابق شرکت کرده و به زندان رفته بود. سه بار به مکه معظمه مشرف شده بود و بعد از انقلاب هم همچنان فعال بود و در راس بسياري از امورتلاش مي کرد.حقيقت اين بود که در همان جلس? اول که سرور را ديده بود?صورت و حرکات او جلبش کرده بود? بعد از برخورد تندي که با او کرده بود?با خودش فکر کرده بود او يک زن است و تنها همسر محمود صباحي بوده و هيچ گونه دخالتي در کارهاي شوهرش نداشته است. او به اين صورت دست کمک و ياري به سرور داد و از وي تقاضاي ازدواج کرد. خبر وصلت سرور با حاج اقا معين به تدريج در بين فاميل و آشنايانش پخش پخش شد. اما بعد از چند ماه تازگي و جالب بودنش را از دست داد و به صورت امري عادي اما نه قابل قبول ?نزد همگان جا افتاد. سرور در لاک خودش فرو رفته بود و واکنش اين و آن ديگر برايش اهميتي نداشت .او از اينکه دوباره به زندگي راحت و ي دردسري دست يافته بود?خوشحال بود و از اينکه دختر و نوه اش در رفاه و آسايش زندگي مي کردند احساس امنيت و آرامش ميکرد.او براي سروين از ازدواج دوباره اش چيزي ننوشت و حتي به حاج اقا معين هم راجع به دختري که در خارج دارد حرفي نزد.اما حاج آقا معين مي دانست که سرور دختر و پسر ديگري هم دارد و حدس زده بود که آنها در خارج از کشور به سر مي برند. با وجود گذشت پنچ شش ماه از ازدواج سرور با حاج افا معين?هنوز سروناز نمي توانست وجود او را به عنوان ناپدزي و يا همسر مادرش بپزيرد. حاج آقا معين از نگاههاي بيگانه و بي مهر او خوشش نمي امد و ترجيح مي داد به هيچ وجه او را نبيند.سرور چندين بار راجه به ساسان با شوهرش صحبت کرد. او اميدوار بود که بتواند از نفوذ خود بر همسرش استفاده کند و کاري انجام دهد که ساسان ديگر تحت تعقيب قرار نگيرد و حکم برائتش صادر شود.اما حاج آقا معين به هيچ وجه زير بار نرفت و هر بار تاکيد کرد که به محض پيدا شدن ساسان انصاري?حکم اعدام او اجرا خواهد شد.در هر حال هنوز هيچ خبري از ساسان در دست نبود که در ايران به سر مي برد يا از کشور گريخته است. سرور زندگي آرام و راحتي داشت و در رفاه مالي به سر مي برد.اما هنوز آنقدر آزادي نداشت که بتواند پولي براي سروين حواله کند.گاهي از اينکه با شوهرش راجع به سروين صحبت نکرده بود احساس پشيماني مي کرد.خبر نداشت که شوهرش تمام زير و بم زندگي او را مي داند و از گذشته اش به طور کامل آگاه است. تنها موضوعي که گاهي باعث اوقات تلخي حاج آقا معين ميشد?طرز بيرون رفتن سروناز بود. زن جوان دوست نداشت چادر به سر کند و حتي با روپوش و روسري هم که بيرون مي رفت حجاب کاملي نداشت. سرانجام بعد از داد و فرياد وحشتناک حاج آقا معين و اخطار جدي او سروناز متوجه شد که اگر مي خواهد به راحتي به زندگي اش ادامه دهد?چاره اي جز اطاعت محض از شوهر مادرش ندارد. او کم کم پي مي برد که ساسان او وفرزندش را فراموش کرده و بايد هرچه زودتر براي زندگي آينده اش چاره اي بينديشد او زن جواني بود که آرام آرام از زندگي تنها و بي انگيزه اش احساس خستگي مي کرد و نشستن گنج خانه او را کسل و غمگين مي ساخت?بر خلاف مادرش نه به کاري علاقه مند بود و نه هنري داشت.گرچه داراي مدرک تحصيلي بود ?هرگز در هيچ زماني کار نکرده بود. دخترش هفت هشت ساله شده بود و مرتب سراغ پدرش را مي گرفت.سرور به او آموخته بود که اگر کسي از او سوال کرد پدرش کجاست?بگويد در جنگ شهيد شده است.اين سخن باعث تعجب سروناز شد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#20
Posted: 30 Jul 2012 12:24
قسمت نوزدهم
______________________
حاج آقا معين وقتي اين حرف را از زبان دخترک شنيد? قاه قاه به خنده افتاد و با نگاه سرزنش آميزي رو به سرور کرد و گفت:«چطور دلت آمد دروغ به اين بزرگي به اين بچه ياد بدي؟اين حرفها پيش خدا معصيت دارد.» سرور با قياف? حق به جانبي پاسخ داد :«چي بگم؟ياد بدم بگه باباش مفسد في الارض و تحت تعقيبه؟ اون وقت آبروي بچه م مي ره و کسي بهش اهميت نمي ده!»بعد سر تکان داد و اضافه کرد:«راستش دنياي عجيبيه?زماني باعث افتخار بچه بود که پدرش ساسان انصاري باشه و حالا باعث حقارتش شده.» حاج آقا معين نگاه معني داري به همسرش کرد و پرسيد:«منظورت چيه حاج خانوم؟يعني خوبه آدم مال مردمو بالا بکشه و هر شب پاي ميز قمار و مشروب باشه؟» سرور لبخند قشنگي زد و گفت:«نه عزيزم من همچين حرفي نزدم.فقط حيرتم از اينه که شما آدمايي مثل احمد صباحي رو که يه عمر کار فرهنگي کرده و به بچه هاي مملکتش کمک و خدمت کرده?با شخصي مثل ساسان انصاري توي يه رديف قرار داده اين? اين انصافه؟» حاج آقا معين با بي حوصلگي دست تکان داد و گفت:«حاج خانوم?تو هيچي از اوضاع مملکت و وضعيت مردم حاليت نيست .همون بهتر که سرت به نقاشيات گرم باشه و وارد سياست نشي!» سرور رنجيد?اما مثل هميشه هيچ پاسخي به شوهرش نداد آموخته بود همانطور که زندگي اش دگرگون شده و تغيير يافته?خودش را هم تغيير دهد و عوض کند. نگاهي سراسر کينه و بغض به شوهرش انداخت و سکوت کرد. اوايل ازدواجشان کلم? حاج خانوم براي سرور نامانوس بود.اما هنگامي که مدتي گذشت به آن خو گرفتبه خصوص که چند سال بعد براي زيارت خان? خدا به مکه رفت و به طور واقعي حاج خانوم شد. براي همه عجيب بود که سرور تا اين حد تغيير کرده و خودش را به صورت زني کاملا پوشيده و حجاب دار درآورده است.حتي سروناز هم با ديد? ترديد و حيرت به او نگاه مي کرد.گويي مادرش را تا آن زمان نشناخته بود.سروري که هيچ کس حق نداشت به او بگويد بالاي چشمت ابروست?اکنون در مقابل طنعه ها و کنايه هاي حاج آقا معين خم به ابرو نمي آورد.زني که در تمام عمرش مورد اطاعت و احترام همگان بود?اکنون بي اجاز? شوهرش آب نمي خورد.اگر نصف اين انعطاف و سرسپردگي را در آن زمان به شوهر و اطرافيانش نشان مي داد.همگان مريد و دوستدارش مي شدند.سروناز هميشه فکر مي کرد يعني زندگي راحت و پول ?تا اين حد مي تواند يک زن را وادار به پذيرش ناخواسته هايش بکند؟اين مسئله سروناز را مي آزرد.هرچنر خودش هم به خاطره اين سرسپردگي و اطاعت از مادرش به راحتي و آسايش رسيده بود.واقعا شک داشت که بتواند مثل او رفتار کند و دم نزند.در خلوت خود آرزو مي کرد راهي پيدا مي شد و از ميط خان? حاج آقا معين رهايي مي يافت. بيش از دو سال بود که از شوهرش خبري نداشت.ساسان هر جاي دنيا که بود?دست کم مي توانست نامه اي براي او بنويس.نشاني خان? خواهرش که عوض نشده بود.مي توانست به آنها تلفن کند ويا کارتي؟نامه اي براي سروناز بفرستد.بي شک خواهر ساسان پيغام او را مي رساند.سروناز با خود فکر مي کرديعني ساسان نگران حال دخترش هم نيست؟از سويي ديگر فکر مي کرد شايد خدايي ناکرده بلايي بر سرش آمده و در جريان کشمکشهاي انقلاب از بين رفته است.اما مي دانست که امکان اين اتفاق بسيار کم است?چون هيچ رد پايي از او?زنده يا مرده?به دست نيامده بود.چيزي که عجيب بود اين بود که زن جوان با وجود تمام بي وفاييها و خاطرات بدي که از شوهرش داشت?هنوز به او علاقه مند بود و در انتظار آمدنش به سر مي برد.گاهي وقتها در تنهايي براي ساسان اشک مي ريخت و در انتظار ديدار او مي سوخت.مدتها بود که در هيچ جمعي و در هيچ مهماني اي شرکت نکرده بود.ديگر حتي به خان? خواهر شوهرش هم نمي رفت و تلفنهاي او پاسخ نمي داد. از هنگامي که سرور با حاج آقا معين ازدواج کرده بود.خواهر شوهر سروناز به طور کلي آمد و رفتنش را به خان? انها قطع کرده بود.فقط گهگاه از روي وظيفه و اجبار تلفني مي زد و حال آنها را مي پرسيد.او از اينکه هيچ گونه وصلتي بين پسرش و دختر سرور صورت نگرفته بود.احساس خشنودي و رضايت مي کرد.سومين زمستان بعد از انقلاب هم فرا رسيد.جنگ همانطور ادامه داشت.در مواقعي که حاج آقا معين نزد سرور به سر مي برد يکي از پاسدارهايي که براي او کار مي کرد و بيشتر همراه او بود و براي آوردن و بردنش به درون خانه رفت و آمد داشت.گهگاه با سروناز روبرو مي شد ويا در حياط خانه او را مي ديد که صبح زود دست دخترش را گرفته و منتظر امدن سرويس مدرسه است.نامش علي بود.مرد جواني بود که بيش از يک سال در جبهه جنگيده بود و کمي لنگ مي زد.او روز شماري ميث کرد که مدت مرخصي و معلجه اش طي شود و دوباره به جبهه برگردد.قدبلند و سفيد رو بود وبا وجود قدرت بدني?اندامي کشيده و ظريف داشت.چشمهايش سياه و نافذ بود و قيافه اي جدي و محجوب داشت.سروناز در برخورد با او حالتي از پرهيز و گريز داشت.اوصولا نه تنها از علي خوشش نمي آمد و از او فراري بود بلکه هر کس را که در سلک حاج آقا معين بود وبا او سرو کار داشت ?به ديد? بدبيني و نفرت مي نگريست.در برخوردهاي اول علي هم خيلي بي اعتنا سلام کوتاهي مي کرد و رد مي شد.اما يک روز که منتظر حاج آقا معين دم در ايستاده بود?سرويس مدرس? بهار ديز کرده بود و مادر و دختر مجبور شده بودند دقايق بيشتري به انتظار بايستند.درِ منزل باز بود و سروناز براي اينکه مجبور به ديدار و سلام و عليک با علي نشود?پشت در ايستاده بود. اما بهار بين حياط و کوچه در رفت و آمد بود و هر آن منتظر بود که ميني بوس مدرسه از راه برسد.ان روز بين علي و بهار صحبتهايي رد و بدل شد و دخترک که تا آن هنگام از هيچ مردي سخنان مهرآميز نشنيده بود?به طرف علي جلب شد.صداي علي گرم ومردانه بود.او عاشق بچه هابود و در همان برخورد اول ?با وجود شيطنتهاي ظاهري دخترک غمي پنهان و حزن آلود را در چشمهاي او تشخيص داده بود.آن روز علي بي توجه به ساي? سياه سروناز که خود را پشت در پنهان کرده بود?دقايقي با بهار صحبت کرد و سر به سرش گذاشت. علي طبعي لطيف و شاعرانه داشت و گاهي شعر مي گفت.او از خانواده اي متوسط و مومن بود و قبل از انقلاب در يکي از مدارس راهنمايي تدريس مي کرد?اما به محض اينکه انقلاب شکل گرفت و جنگ شروع شد.به استخدام يکي از نهادهاي انقلابي درآمد و راهي جبهه شد.بيش از يک سال در جبه? جنوب جنگيد و چون يکي از پاهايش آسيب ديده بود?به تهران آمد و در بيمارستان بستري شد.هنوز مي لنگيد?چون تکه اي ترکش در پايش جا مانده بود. او هنوز تحت درمان پزشکي بود. خودش ترجيح مي داد او را همان طور به حال خود بگذارند، چون معلوم نبود که بتوانند ترکش را تمام و کمال از استخوان پايش بيرون بکشند. حاج آقا معين علاقه ي خاصي به او داشت و او را جواني پاک و ساعي و صادق و راستين تشخيص داده بود و بيشتر سفارش هاي بزرگ و سري را به او محول مي کرد. تمام حساب و کتاب حاج آقا معين نزد علي بود و او يکي از همکاران مورد اعتماد حاج آقا محسوب مي شد.
بعد از آن روز، بهار بود که براي ديدار علي روزشماري مي کرد. دخترک از لحن کلام مهربان او غرق لذت مي شد و دقايقي را که با او حرف مي زد و بازي مي کرد، غنيمت مي شمرد. سروناز اوايل از اين برخوردها به شدت احساس انزجار و تنفر مي کرد، اما رفته رفته به آن عادت کرد و چون مي ديد که علي به دخترش محبت مي کند و گاهي هدايايي برايش مي آورد، دلش نرم شد و ديگر واکنشي نشان نمي داد. بهار کلاس دوم دبستان بود. چيزي که کاملاً در رفتارش مشهود بود اين بود که به محض ديدن علي، پر و بال مي گشود و خود را در آغوش او مي انداخت. شادي در چشم هايش پديدار مي شد و صورتش از خوشحالي مي شکفت. او را علي صدا مي زد، مثل يک دوست، يک همکلاسي، و بي درنگ از وقايع و اتفاقاتي که اخيراً رخ داده بود و وي نتوانسته بود براي علي تعريف کند، سخن مي گفت. تمام اخبار خانه را به گوش او مي رساند و از او مي خواست که بيشتر به ديدارش بيايد.
يک روز که با يکديگر صحبت مي کردند، علي درباره ي پدر بهار سوال کرد. دخترک با سادگي تمام گفت که پدرش در جنگ شهيد شده است. مرد جوان که هرگز در مورد سروناز و زندگي اش کنجکاوي نکرده بود و اصولاً هرگز در مورد او با حاج آقا معين حرفي نزده بود، تعجب کرد، اما به خاطر روح پاک و طبع ساده اي که داشت، حرف دخترک را باور کرد. او دورادور سرور و دخترش را مي شناخت، اما درباره ي شوهر سروناز چيزي نمي دانست. فکر کرد شايد پدر بهار مجبور شده به جبهه برود و در همان جا شهيد شده است. از آن به بعد دلبستگي و علاقه ي او به دختر سروناز بيشتر و جدي تر شد. او که هميشه بسيار تند و سريع از کنار سروناز مي گذشت و نيم نگاهي به او نمي انداخت، اکنون زيرچشمي او را مي پاييد و گاهي نگاهش با نگاه او تلاقي مي کرد. از اين که زن جوان و زيبايي مثل او تنهاست و تمام دلبستگي . علاقه اش را به دختر کوچکش معطوف داشته است، با او احساس همدردي مي کرد.
علي سال ها پيش عاشق شده بود و معني عشق و تنهايي را خوب درک مي کرد. او عاشق دختري شده بود که بعدها به طرز دردناکي او را از دست داده بود و داغ اين عشق نافرجام همچنان بر قلب جوان و پاکش سنگيني مي کرد. بنابراين از ديدن چشم هاي غمگين و نگاه سرگردان سروناز خوب مي فهميد که او در نبود شوهرش چه مي کشد. بي هدفي و بي اعتنايي نسبت به زندگي در تمام حرکات و حالات زن جوان، او را مي آزرد و دلش را به درد مي آورد. حالا ديگر از رفتار تکبرآميز و بي مهر سروناز دلخور نمي شد. خوب احساس مي کرد که سروناز خود را از آنان نمي داند و از رويارويي با او و امثال او ابا دارد. اما ديگر برايش مهم نبود که او از جه طبقه و چه نوع آدمي است. همين که فهميده بود او شوهرش را از دست داده و غم اين داغ و تنهايي چشم هاي او را غمگين و اندوهناک ساخته است، در دل با او احساس همدردي مي کرد.
رويارويي او با سروناز در همان روزهاي معدودي بود که حاج آقا معين به آن خانه مي آمد. وقتي اين برخوردها بيشتر شد که لوله هاي منزل ترکيد و آب تمام خانه را برداشت. حاج آقا معين از آن جا که به علي اعتماد کامل داشت، از او خواست با لوله کش و چند کارگر ديگر به منزل سرور برود و هر چه زودتر لوله هاي منزل را عوض کند. نشت آب بيشتر در اتاق هاي بالايي بود و تقريباً تمام ساختمان را در بر گرفته بود. اواخر زمستان بود و هوا کم کم گرم مي شد. بوي بهار شيراز در فضا پييده بود. درخت هاي حيتط بزرگ سرور بفهمي نفهمي جوانه هايشان نمودار مي شد. هوا هواي شور و عشق بود. با وجود جنگ و اوضاع نابسامان شهر، باز هم بهار خود را نشان مي داد و هوا را معطر و باطراوت مي کرد. صبح زود علي براي انجام دادن ماموريتي که حاج آقا معين به عهده اش گذاشته بود راهي منزل سرور شد. دم در با بهار برخورد کرد و بعد از اين که او سوار سرويس مدرسه شد و رفت، همراه لوله کش ها وارد منزل شد. سرور از آمدن او مطلع شد. علي براي سرور به منزله ي صدها کارگر و زيردستي بود که در زندگي پيشين خود داشت وسرور براي علي به منزله ي زني مرموز و ناآشنايي بود که حرکات و حرف هايش چندان بر دل او نمي نشست و مورد تاييدش نبود.
حاج آقا معين قبلاً به سرور و سروناز سفارش کرده بود که تمام وسايل خصوصي و البسه ي خود را جمع آوري و حمام ها را خالي کنند، زيرا لوله ها از چند جا نشتي داده بود و لوله کش بايد تمام خانه را وارسي مي کرد. سروناز با روسري و روپوش روي مبل راحتي در گوشه اي از هال نشسته بود و با نارضايتي حرکات علي و همراهانش را با نگاه تعقيب مي کرد. با وجود سفارش هاي حاج آقا معين، وقتي علي همراه يکي از لوله کش ها وارد اتاق سروناز شد، لباس خواب نازک آبي رنگي به طور نامرتب روي تخت پرت شده بود. گويي در آخرين لحظه سروناز فراموش کرده بود آن را در کمد پنهان کند. مرد جوان سرخ شد و با عجله برگشت. اما قبل از اين که به او اجازه دهد، لوله کش وارد اتاق شد. به سردي رو به سرور کرد و گفت:« ببخشين، حاج خانم، اگه ممکنه اتاقو جمع آوري کنين، بعد ما وارد بشيم. »
سرور بلافاصله نگاه شماتت باري به سروناز انداخت و وارد اتاق شد. به محض ديدن لباس خواب آن را برداشت و در کمد گذاشت و با صداي بلند صدا زد:« بيايين تو تا من جايي رو که خيس شده نشونتون بدم. »
سروناز که نمي دانست چه چيزي را بيرون گذاشته، با دستپاچگي از جا بلند شد و وقتي سرور از اتاق بيرون آمد و موضوع را به او گوشزد کرد، زن جوان با ناباوري نگاهي به او انداخت و گفت:« واه، واه، حالا مگه چي شده؟ خُب پيرهن خوابم بود. من فکر کردم که __ »
سرور به تندي حرف او را بريد و گفت:« بس کن ديگه. هزار بار بهت گفتم بهتره بفهمي با کي داري زندگي مي کني. کي مي خواي آدم بشي؟ »
سروناز پشت چشمي نازک کرد و سر جايش نشست.
اين برخورد و اين گفتگو از چشم علي پنهان نماند و او تازه متوجه شد که حاج آقا معين با چه خانواده اي وصلت کرده است؛ خانواده اي که از زمين تا آسمان با او و امثال او فرق دارند و تا اين حد بي پروا و بي اعتنا به فضاي اطرافشان زندگي مي کنند.
آن روز گذشت، اما ناخودآگاه خاطره ي پيراهن خواب آبي رنگ در ذهن علي به جا ماند. نمي دانست چرا موضوع به اين سادگي از ذهنش پاک نمي شود. هر بار که تنها مي شد، به ياد پيراهن آبي خوش رنگ مي افتاد و چشم هاي سروناز در نظرش مجسم مي شد. دوست نداشت اين خاطره را مرور کند، اما مي کرد و هر بار با درنگ بيشتري از آن مي گذشت. آن سه چهار روزي که مجبور بود هر روز به منزل آن ها برود و ساعات طولاني آن جا باشد، باعث شده بود بيشتر سروناز را ببيند و حتي از روي اجبار چند کلمه اي با او صحبت کند.
ظهرها سرور به کارگرها غذا مي داد. او غذاي علي را هم در سيني کارگران مي گذاشت و هر سه آن ها در گوشه اي با هم ناهار را صرف مي کردند. سروناز با وجود اين که دختر سرور بود و تربيت شده ي او، باز هم تفاوتي بين علي و دو کارگر ديگر احساس مي کرد. يک روز به مادرش گفت:« آخه مامان، اون پسره که کارگر نيست غذاشو با اون ها ميدي. اون بيچاره با اون هاي ديگه فرق داره. »
سرور با بي حوصلگي سر تکان داد و گفت:ـ چه حرف ها مي زني، مادرجون، اون هم يکي از زيردست هاي معينه. چه فرقي داره؟ »
از نظر علي که مردي افتاده و لوطي منش بود، به هيچ وجه فرق نمي کرد که غذايش را جداگانه بدهند يا با اصغر لوله کش. فقط آرزو مي کرد که هر چه زودتر کار لوله کشي تمام شود و او مجبور نباشد ساعت ها سنگيني سايه ي سروناز را در خانه احساس کند و نتواند وي را ببيند.
بهار ظهرها که به خانه مي آمد، ساعت ها با علي باز يمي کرد. با علاقه و عشقي بچگانه به او مي چسبيد و رهايش نمي کرد. دست هاي گرم و مهربان علي که با محبتي پدرانه بر سر دخترک کشيده مي شد، او را ديوانه وار جذب مي کرد و به وجود کوچک و ناآرامش، آرامش و شادي مي بخشيد.
چيزي که از نظر علي عجيب بود اين بود که بالاخره در آخرين روزي که در آنجا منتظر اتمام کار بود، سروناز برايش فنجاني قهوه آورد و از او به خاطر محبت هايش و هداياي کوچکي که براي بهار آورده بود، تشکر کرد. چهره ي زن جوان برخلاف روزهاي پيشين از غرور و تکبر خالي بود و حالتي دوستانه داشت. علي هرگز اهل خوردن قهوه نبود، اما به خاطر او آن را سر کشيد و با اشتياق از زن جوان قدرداني کرد.
سروناز احساس مي کرد دوست دارد دقايقي بيشتر نزد او باقي بماند. اما ناخودآگاه ترجيح داد هر چه زودتر او را ترک کند و به اتاقش برگردد. قيافه ي ساده و بي رياي مرد جوان با چشم هاي سياه و نجيبش اثر خوبي بر او گذاشته بود. سعي کرد اين افکار را از سرش بيرون کند. او کجا و علي کجا؟ زندگي و باورهاي او با آدم هايي مثل علي از زمين تا آسمان فرق داشت. اما هر چه مي کرد، نمي توانست صورت او را با آن موهاي کوتاه و لبخند صميمي و مهربانش فراموش کند. علي مثل تمام همکاران و هم مسلکان خود ريش داشت، و عجيب اين که سروناز که هميشه با ديده ي انتقاد به صورت هاي ريش دار نگاه مي کرد، از چهره و ريش او بدش نمي آمد و حتي او را جذاب و دوست داشتني مي انگاشت. در خلوت خود فکر مي کرد او زني شوهردار است و هنوز چشم انتظار است که شورهرش از در بيايد و يا پيامي بفرستد تا او دست دخترش را بگيرد و با تمام وجود به سويش پر بکشد. پس گرايشش به اين جوان مومن و مقدس چه صيغه اي بود؟ گاهي از خودش شرمنده مي شد و گاهي بي اختيار کبوتر خيالش در يادها و خاطرات علي به پرواز در مي آمد.
به تدريح ديدارهاي گهگاه و رد و بدل کردن سخنان کوتاه و روزمره با علي، برايش نوعي عادت و چه بسا دلخوشي و انگيزه اي براي زندگي شد. براي سرور و حاج آقا معين اين ديدارها و گفتگوها بسيار عادي و پيش پا افتاده جلوه مي کرد. سرور اطمينان داشت که سروناز تمام هوش و حواسش نزد ساسان است و حتي نيم نگاهي هم به علي نمي اندازد، و حاج قا معين هم معتقد بود که علي هرگز به دنبال اين گونه زن ها و دخترها نمي رود، به خصوص اين که سروناز شوهر داشت و شوهرش هم تحت تعقيب بود.
نوروز فرا رسيد. سرور دوباره توانست سفره ي هفت سين زيبا و مفصلي بچيند. مانند يال هاي گذشته مهماناي نبودند که دور سفره ايش بايستند و از آن تعريف و تمجيد کنند، اما سرور بيشتر به خاطر دل خودش اين کار را کرد. چند نفر مهمان معدودي که به خانه اش آمدند و تا آن روز چنين سفره ي هفت سيني نديده بودند، دهان به تعريف و تحسين گشودند و همين باعث غرور و رضايت سرور شد. به خصوص اين که اين تعريف ها جلوي حاج آقا معين گفته شد و سرور در هر حال دوست داشت به شوهرش بفماند که چقدر با ديگران فرق دارد و از چه سليقه ي خوبي برخوردار است.
با وجود اين، حاج آقا معين معتقد بود که اينگونه کارها اسراف و ولخرجي است و چندان آن را تاييد نمي کرد. او هرگز به روي خودش نمي آورد و بروز نمي داد که سرور چه تازگي و تنوعي به زندگي اش داده است. به خصوص که انتظار اين همه اطاعت و سکوت را از سرور نداشت، زيرا او را زني سرکش و ناسازگار تصور مي کرد. او در برابر سرور و خواسته هايش نمي توانست نه بگويد. خواسته هاي سرور نامعقول نبود و بيشترش جنبه مادي داشت، و حاج آقا معين با وجود زندگي ساده و سراسر صرفه جويي اش، در برابر همسر دومش نرم بود و بي چون و چرا به تقاضاهاي او جواب مثبت مي داد. البته مسئله اين بود که وضع مالي او ناگهان تغيير کرده و به کلي با زندگي گذشته اش تفاوت پيدا کرده بود. چيزي که برايش جالب بود، متفاوت بودن سرور با ديگران بود – سرور هرگز در مورد زندگي ديگر او و همسر و فرزندان کوچک ترين سوالي نمي کرد و هرگز او را تحت فشار فرار نمي داد که چه موقع بيايد و يا بيشتر به وي سر بزند. حاج آقا معين هرگز برنامه ي معيني براي ديدار همسرانش نداشت. البته همسر اولش غرولند مي کرد و از ازدواج دوم او دلخور و ناراحت بود، اما حاج آقا معين هيچ اعتنايي به نارضايتي وي نداشت. از آن جا که سرور هيچ تمايلي که مبني بر عشق و علاقه ي زياد نسبت به همسرش باشد از خود نشان نمي داد و با وجود اطاعت محض در هر موردي، هرگز نسبت به شوهرش ابراز عشق و محبت نمي کرد، اين حاج آقا معين را بر آن مي داشت که بيشتر در مورد او کنجکاو باشد و بيشتر مراقب حرکات و رفتارش باشد، به طوري که به تدريج خانه ي سرور پايگاه اصلي و دائمي حاج آقا معين شد و او فقط از روي اجبار و وظيفه به همسر اولش سر مي زد و خواسته هاي او را برآورده مي کرد.
هر روز صبح ماشين بنز حاج آقا معين با راننده اش براي بردن او به درِ خانه مي آمد. او به طور معمول همراه دو يا سه مراقب به محل کارش مي رفت. علي جزو همراهان هميشگي اش بود و در دفتر و محيط کار حاج آقا معين خصوصي ترين و مهم ترين مسئوليت ها و ماموريت ها را عهده دار بود. تنها کسي که حق ورود به خانه هاي حاج آقا را داشت او بود. هر چه اقامت حاج آقا معين در خانه ي دومش بيشتر مي شد، علي هم بيشتر موفق به ديدار سروناز مي گرديد. او بدون اين که خودش بخواهد و يا اختياري داشته باشد، همراه جريان هاي پرشور روز خروشان زندگي اش که سراسر عشق و احساس بود و لبريز از حال و هواي جواني و تمايلات غريزي، ناخودآگاه به سوي سروناز کشيده مي شد و از ديدن نگاه هاي مات و سرگردانش و لبخندهاي گهگاهش غرق در درياي شور و عشق و احساس مي شد و تمام روز را در آن دريا غوطه ور مي گشت و بي اعتنار به آن چه در اطرافش مي گذشت و جريان داشت، در آسماني آبي رنگ و شفاف عشق به پرواز در مي آمد و با خود زمزمه مي کرد :
اي عشق، اي عشق،
آيا کسي به شيريني من زيسته است؟
آيا کسي به حلاوت من مرده است؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "