انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

چقدر دیر آمدی


مرد

 
قسمت بیستم
________________________


هنگامي که يک سال از بازگشت پيروز گذشت و او موفق به پيدا کردن سروين نشد، آرام آرام اميد ديدار مجدد در دلش رو به خاموشي گذاشت. زندگي مي کرد و به ظاهر مثل تمام مردم ديگر مشغول کار و فعاليت بود، اما نگاه سرگردانش و بي علاقگي و بلاتکليفي اش نشان مي داد که در چه وضع روحي و رواني اي به سر مي برد. دستش از همه جا کوتاه بود. اگر سروين در ايران به سر مي برد، وضع به کلي فرق مي کرد. پيروز حاضر بود براي دستيابي به سروين نصف عمرش را بدهد. حاضر بود براي ديدار او و زندگي با او، هر آنچه او مي خواست در اختيارش بگذارد. هنوز عاشق بود و عاشقانه سروين را مي پرستيد. تنها دلخوشي زندگي اش، يادآوري خاطرات و ياد روزها و شب هايي بود که با او سر کرده بود؛ روزهايي که آسان از دسته رفته بود و شب هايي که پيروز به آساني از آن ها گذشته بود. اکنون جر پشيماني و افسوس کار ديگري نمي توانست انجام دهد.
مادرش فکر مي کرد به موفقيت بزرگي دست يافته است. او از اين که توانسته بود به سادگي شر سروين را کم کند و پسرش را براي هميشه نزد خودش نگه دارد، در دل احساس شادماني و رضايت مي کرد. درآمد پيروز خوب بود و او که براي سپري کردن روزهاي و شب هاي دلتنگي اش دست به هر کاري مي زد که فکر سروين را از سرش دور کند، هر چه در مي آورد بي چون و چرا در اختيار خانواده اش مي گذاشت. مهناز تصميم داشت با پس انداز بيشتر، آپارتمانش را عوض کنند و جاي بزرگتري بخرند. اما جواد مخالف بود و عقيده داشت بچه ها به زودي ازدواج مي کنند و مي روند و همين آپارتمان براي آن ها کافي خواهد بود.
حدسش درست بود. اولين ازدواجي که صورت گرفت عروسي خواهر پيروز بود. او با وجود سن کن و جواني و بي تجربگي به خاطر زيبايي و طراوت بيش از حدي که داشت، خواستگاران زيادي دور خود جمع کرده بود. بالاخره مهناز صلاح ديد به يکي از آن ها که مناسب تر و بهتر از بقيه بود جواب مثبت بدهد و دخترش را روانه ي خانه ي بخت کند. بعد از آن تصميم داشت به طور جدي فکري براي پسر بزرگش بکند و هر چه زودتر او را هم وادارد با دختر خوبي پيوند ازدواج ببندند. اما هر بار که حرف ازدواج پيروز را پيش مي کشيد، اخم هاي او در هم مي رفت و واکنش خوبي نشان نمي داد. در اين طور مواقع داغ دل مهناز تازه مي شد و مي فهميد که پيروز هنوز به فکر سروين است و در آروزي ازدواج او مي سوزد. گاهگاهي به فکر بچه اي مي افتاد که سروين ادعا کرده بود از پيروز است، و نزد وجدان خود شرمنده مي شد، اما هر بار که اين طور استنباط مي کرد که ادعاهاي سروين بي مورد بوده و پبروز پسري نيست که دختري را حامله کند و او را به امان خدا رها کند و به ايران بيايد. حتما! سروين دروغ مي گفت و مهناز هرگز حاضر نبود بچه اي را که معلوم نبود پدرش کيست و از کجا آمده، به عنوان نوه ي خود قبول کند و باعث بدبختي پسرش شود. چيزي که از نظر مهناز عحيب بود اين بود که سروين به همان يک نامه قناعت کرده و ديگر موضوع را دنبال نکرده بود. اين هم دليلي بود بر اين که او بي جهت و از روي هوا و هوس اين وصله را به پيروز چسبانده بود. از سوي ديگر، مهناز مطمئن بود که پيروز براي دختر مورد علاقه اش نامه نوشته و يا در هر صورت تماسي با او داشته است، پس چرا سروين جواب نامه هاي او را نداده و يا دوباره موضوع حاملگي اش را مطرح نکرده بود؟
مهناز نمي دانست که سروين در چه وضع روحي نامساعدي آپارتمانش را ترک کرده و رفته بود. اطلاع نداشت که سروين ديگر حاضر نبود به آن خانه ي مغموم و سرد که روزگاري آشيانه ي گرم عشق و آرزوهايش بود نيم نگاهي بيندازد. سروين از آن جا نقل مکان نکرد، بلکه فرار کرد. از تمام خاطراتش و يادبودهاي با پيروز بودنش که سرانجامي تلخ و ننگين داشت، فرار کرد و رفت. نه نشاني اي از خود بر جاي گذاشت و نه شماره تلفن.
در هرحال هر چه بود، مهناز فکر مي کرد بهترين کار را انجام داده و پسرش را از شر دختر بلهوس و بي بند و باري مثل سروين نجات داده است. به همين خاطر با وجود بي علاقگي و سردي پيروز نسبت به ازدواج، تصميم رفت از پاي ننشيند و هر طور شده دختر خوب و مناسبي براي پسرش در نظر بگيرد. فکر کرد بهترين جايي که مي تواند براي پسرش دختر خوبي پيدا کند، در جلسات قرآني است که هفته اي دو روز در آن حضور مي يافت و همراه زن هاي ديگر به جزءخواني و تفسير قرآن مجيد مشغول مي شد. او بيش از يک سال بود که در اين گونه کلاس ها رفت و آمد داشت و به خاطر آرامش روحي و اثر خوبي که اين گونه کلاس ها رويش داشت، با اشتياق تمام آن ها را دنبال مي کرد. اما آن چه به دنبالش مي گشت و تصمبم داشت با خانم هاي جلسه ي قرآن مطرح کند، خود به خود سراغش آمد.
مهناز فاميل دوري داشت که به نام بهجت که شوهرش در جريان انقلاب فعاليت ها و فداکاري هاي زيادي از خود نشان داده بود. او بود که سفارش کرده بود شغلي به پدر بدهند و نيز در مورد وام بانکي براي خريد خانه به آن ها کمک کرده بود. يکي دو ماه بعد از ازدواج دختر معناز، بهجت به مهناز تلفن کرد و ضمن احوال پرسي از او پرسيد که چرا پيروز ازدواج نمي کند. مهناز سرِ درد دلش باز شد و گفت:« والّا بهجت خانم جون، چي برات بگم؟ پسر من هيچ دختري رو نمي پسنده. اصلاً از وقتي رفته خارج دکتراشو گرفته، سليقه ش عوض شده و همه ش بهانه مي گيره. »
بهجت با کنجکاوي پرسيد:« نکنه يکي ديگه رو دوست داره؟ »
مهناز بلافاصله پاسخ داد:« نه بابا. نه به خدا. اگه کسي رو دوست داشت، به من مي گفت، مي رفتم براش خواستگاري. » در اين هنگام مکثي کرد و پرسيد:« ببينم، بهجت خانم، نکنه دختري سراغ داري؟ »
بهجت گفت:« راستش آره. به خاطر همين بهت تلفن کردم. پدر دختره خيلي کله گنده س. از اون خونواده هاي قديمي و مومنن و پولشون از پارو بالا مي ره پدر ، مقام بالايي داره و خيلي سر شناسه البته زنش خيلي فيس و افاده پيدا کرده و انگار از دماغ فيل افتاده
اما خب روي هم رفته خونواده خيلي خوبي هستن البته من ميدونم پيروز آقا خيلي ....... داره و تحصيلکرده س و استاد دانشگاهه اما باز هم مطمئن نيستم دخترشونو به ما بدن . حالا من ميگم سنگ مفت و گنجشک مفت اگه بخواي مي تونم بهشون تلفن کنم و قرار خواستگاري رو بذارم .»
جمله ي آخر بهجت به مهناز گران آمد و در جوابش گفت :« اولا بهجت خانم ، از خداشون باشه که پسري مثل پيروز دخترشونو بگيره . پيروز من هيچي کم نداره خوشگل و خوش قد و بالاس ، دکتره ، استاد دانشگاهه ، جوونه ، و خدا شاهده هر جا ميريم همه با التماس حاضرن دختر هاشونو به پيروز بدن ، در ثاني ، پيروز حاضر نيست خواستگاري هيچ دختري بره ، مي گه من از اين کارا خوشم نمياد .اول بايد دختره رو بشناسم ، بعد برم با پدر و مادرش صحبت کنم.»
بهجت ميدانست که پيروز داراي امتيازات زيادي است و خودش قبول داشت پيروز قادر است با هر دختري که بخواهد پيوند ازدواج ببندد ، با وجود اين از مهناز لجش گرفت و گفت :«واه واه چه حرفا ! هيچ دختر حسابي پدر و مادر داري پيدا نمي شه که بياد با پسري دوست بشه و بعدش آقا پسر ببينه خوشش مياد يا نه ، دلش ميخواد بره خواستگاري يا نه.»
مهناز که صلاح نميدانست بهجت را از خودش دلخور و ناراحت کند به آرامي پاسخ داد :« البته بهجت خانم جون ، حق با شماست . اما ميگي چي کار کنم؟ چطوري وادارش کنم بياد خواستگاري؟»
بهجت پرسيد :« يعني هيچ تصميم نداره زن بگيره؟ آخه داره دير مي شه ديگه.»
مهنارگفت :« ميدونم ، بهجت خانم جون مي دونم داره دير ميشه . اما زير بار نمي ره . تا به حال چند بار هم سر اين موضوع حرفمون شده . دوست نداره بره خواستگاري .»
بهجت فکري کرد و گفت :« والا خونواده ي اين دختره هم که اينقد فيس و افده دارن ، آدم نمي دونه چي کار کنه.»
مهناز با التماس گفت :« تو ور به خدا ، بهجت خانم ، خودت يه فکري بکن من ديگه نمي دونم چي کار کنم . راستي تو دختره رو ديدي؟ خوشگله؟»
بهجت پاسخ داد:« خوشگل؟ مثل يه تيکه ماهه ، نازه ، سنش هم خيلي از پيروز آقا کمتره همه ش بيست سالشه.»
بهجت مطمئن بود دختر مورد نظر پيروز را مي پسنده و تقاضاي ازدواج او را قبول مي کند ، به شرطي که پيروز قدمي جلو بگذارد و تقاضا کند . آن روز قرار بر اين شد که بهجت فکر هايش را بکند و بعد به مهناز خبر بدهد . از آن روز مهناز هم به طور جدي تصميم گرفت در مورد ازدواج پسرش پا فشاري ککند و غرولند ها و بد اخلاقي هاي او ترتيب اثري ندهد.
بار اولي که موضوع خواتگاري از دختر مورد نظر را با پيروز مطرح کرد با واکنش بسيار بد او مواجه شد . مهناز گريه اش گرفت و گفت:« آخرش که چي؟ فکر نمي کني من و پدرت آرزو داريم؟ فکر نمي کني ما حق داريم عروسي بچه هامونو ببينيم؟»
پيروز با بي حوصلگي سر تکان داد و گفت :« تورو به خدا مامان بس کن . تو يه پسر ديگه هم داري . اونو مي توني دامادش کني . لطفا دور منو خط بکش.»
اما مهناز کوتاه نيامد و با وجود بگو مگو ها و دعواها با پسرش ، همچنان در اين مورد اصرار مي ورزيد و پشتکار نشان مي داد.
پيروز ديگر به تنگ آمده بود . طاقت گريه ها و چهره ي ناراضي مادرش را نداشت . مهناز برايش آينه دقي شده بود که هر چه سعي ميکرد او را نبيند و از او روي بگرداند موفق نمي شد . به هر طرف نگاه مي کرد مادرش را ميديد که با چشم هاي اشک آلود و نگاه متوقع او را زير نظر دارد . با وجود اين با زهم زير بار نمي رفت هر گاه حرف زن گرفتن و عروسي ميشد به شدت علم مخالفت بلند مي کرد و اجازه نمي داد مهناز در اين مورد اقدامي بکند.
در نهايت مهناز مجبور شد دست به کلک هميشگي بزند . حقه اي که با آن توانسته بود پيروز را به ايران بکشاند . خودش را به مريضي زد . شليد خودش هم باور نمي کرد که تمارض ميکند . به راستي فکر مي کرد که از دست يکدندگي و بهانه جويي هاي پسرش مريض شده است . قلبش مي گرفت و دقايق طولاني به هق هق مي افتاد و بعد هم از حال مي رفت.
دوباره جو خانه متشنج شد . جزئي که با آمدن پيروز و سر کار رفتن او آرامش و آسايش سابق خود را به دست آورده بود . اکنون دوباره مغشوش و آشفته به نظر مي رسيد. برادر پيروز حالتي عصبي و ناراحت داشت و پدرش که شبها خسته و کوفته از کار به خانه بر ميگشت. طوري رفتار مي کرد که گويي بيماري همسرش به علت بد خلقي هاي پيروز است و علت ديگري ندارد. پيروز هر چه سعي کرد با خوش خلاقي و مهرباني مادرش را سر عقل بياورد ، موفق نشد . گويي تنها چيزي که مي توانست در بهبودي مهناز موثر باشد فقط ازدواج پيروز بود و بس. با وجود اين پيروز مقاومت ميکرد و زير بار نمي رفت.
سر انجام يک شب مهناز خيلي بي قراري مي کرد و آه و ناله سر داده بود . جواد رو به پيروز کرد و گفت:« بابا جون ، تا کي مي خواي به اين بازي ادامه بدي؟»
پيروز نگاه مات و حيراني به پدرش کرد و گفت :« کدوم بازي ، بابا جون؟»
پدرش بي درنگ پاسخ داد:« همين که باعث شده مادرت به اين روز و حال بيفته . آخه مگه تو رحم و انصاف نداري؟ مگه تو يه جو انسانيت و وجدان تو وجودت نيست؟اگه مادرت طوريش بشه چي؟ اگه خداي نکرده بلايي سر خودش بياره تو جواب گو هستي؟»
پيروز که از استدلال پدرش حالت جنون پيدا کرده بود گفت:« باباجون ، چه حرفي مي زنين! اين موضوع چه ربطي به بيماري مادرم داره؟اين موضوع يه موضوع خيلي شخصي و خصوصيه و هيچ کس حق نداره دخالت کنه.»
پدرش کمي سکوت کرد و بعد با لحن گلايه آميزي پرسيد:« ببينم ، پسرم ، حالا تو چرا نمي خواي ازدواج کني؟آخه هر مرد سالمي بالاخره بايد زن بگيره خونه و زندگي تشکيل بده . يعني تو هيچ تمايلي نداري متاهل بشي؟هيچ آرزو نداري دو سه تا بچه ي قد و نيم قد داشته باشي که به محض اينکه پا توي خونه گذاشتي به استقبالت بيان و بهت خوش آمد بگن؟هان؟»
پيروز نگاه در مانده اي به پدرش انداخت و حرفي نزد . يک دنيا عجز و استيصال در چشمهايش خوانده مي شد . چه مي توانست به پدرش بگويد؟ چگونه مي توانست موضوع عشق و دلداگي اش با سروين را بيان کند؟ از همه ي اينها گذشته او سروين را گم کرده بود حتي اگر هم مي توانست به ويش برود و با او ازدواج کند نمي دانست کجاي لندن بايد اورا پيدا کند.
سکوت بين آنها طولاني شد . پدرش صلاح ديد که بيشتر از آن سر به سرش نگذارد . احساس مي کرد رازي در دل پسرش وجود دارد که او نمي خواهد و يا قادر نيست آن را بر زبان آورد . صحبت هايشان بي نتيجه پايان گرفت . مهناز که از بي عرضگي شوهرش عصباني شده بود . دوباره او را به باد انتقاد گرفت که هيچ وقت هيچ نفوذي روي بچه هايش نداشته است و هرگز نتوانسته آنها را خوب تربيت کند و به طور صحيح بار آورد.
آن روز گذشت . ظاهرا موضوع به دست فراموشي سپرده شد اما مهناز دست از تلاش بر نداشت و دوباره دست به دامن بهجت شد. بعد از چندين بار صحبت و مشورت بهجت تصميم گرفت مهماني کوچکي ترتيب دهد و هردو خانواده را براي شام دعوت کند . به مهناز اکيدا سفارش کرد که هيچ حرفي از دختر مورد نظر به پيروز نزند و آن شب را فقط مهماني اي ساده جلوه دهد مهناز موافقت کرد. اما در درونش آشوبي بر پا بود . مي دانست که پيروز اهل مهماني آمدن و معاشرت، به خصوص معاشرت با فاميل نيست. نمي دانست اين بار چگونه او را راضي به آمدن کند. خودش هم هنوز احساس کسالت مي کرد و حالش کاملا بهبود نيافته بود.
شب که پيروز به خانه آمد مهناز بعد از اينکه شام او را داد ، ضمن صحبت هاي متفرقه گفت:« راستي، پيروز جون ، شب جمعه شام خونه ي بهجت خانم اينها دعوت شده يم. يادت نره ها؟»
پيروز نگاه بي اعتنايي به مادرش کرد و پاسخ داد:« مامان جون، فکر نکنم من بتونم بيام. بهتره خودتون برين.»

مهناز که سعي مي کرد، خونسرديش را حفظ کند، با لبخندي ساختگي گفت:"اوا بدون تو که نميشه. اگه تو نياي ما هم نمي ريم."
پيروز با ناراحتي پاسخ داد:" يعني چي مامان؟ شما باهم دوست و فاميل هستين. من اونجا حوصله م سر ميره. نه با بهجت خانم حرفي ندارم، نه با قاسم آقا."
مهناز ميتن حرف او دويد و گفت:" درسته که باهاشون حرفي نداري، ولي بايد بدوني قاسم آقا خيلي به گردن پدرت حق داره. بايد بدوني اين خونه و ماشين و شغل تازه اي که بابات داره و تونسته سرو ساماني به زندگيش بده، به خاطر سفارش ها و کمک هاي قاسم آقا بوده، فهميدي؟ در ثاني، اونها آدماي خوبي هستن و مار رو به خاطر خودمون دوست دارن، نه چيز ديگه، بيچاره بهجت از وقتي دختراش شوهر کردن و رفتن، هميشه تنهاست. تنهاي تنها. شوهرش که دائم سرکاره. بچه اي هم که توي خونه نداره سرش به اون گرم باشه. اصلا انصاف نيست دعوتشو رد کني."
پيروز که تازه از شر حرف ها و بند کردن هاي مادرش راجع به ازدواج خلاص شده بود، ترجيح داد براي اين که هم دل او را به دست آورد و راضي اش کند و هم ديگر موضوعات قبلي عنوان نشود، اين بار به هر مصيبتي شده به خانه بهجت برود و غائله را ختم کند. بنابراين موافقت کرد و از چهره گشاد و خنده اي که تمام صورت مهناز را در بر گرفت، تعجب کرد.
شب مهماني هر چقدر مهناز اصرار کرد لباسش را عوض کند و دستي به سر و صورتش بکشد، او زير بار نرفت. با همان کت و شلواري که از صبح پوشيده و سرکار رفته بود، روانه منزل بهجت خانم شد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بيست و يکم
_______________

خانواده کمالي قبل از آنها رسيده بودند و مشغول نوشيدن چاي بودند. حاج آقا کمالي از بازاريان بزرگ تهران بود و به تازگي کار و کسبش رونق بيشتري گرفته بود. او از طريق کارهايي که با دولتي ها داشت، با قاسم آقا دوست و آشنا شده بود. حاج آقا کمالي همراه همسرش، سيده خانم و دختر و پسرش اکرم و اکبر به مهماني آمده بود، دو پسر بزرگتر سيده خانم ازدواج کرده بودند و آنها هم هر کدام از نهادها و سازمان هاي انقلابي مشغول کار بودند. هيچ کدام از پسرهاي حاج آقا کمالي ادامه تحصيل نداده بودند. دو پسر اولش حتي ديپلم هم نداشتند. پسر کوچکش که هيجده ساله بود آخر دبيرستان را مي گذراندو دخترش اکرم تنها فرزندي بود که به دانشگاه راه يافته بود و مشغول خواندن زبان بود، اکرم سفيدرو و کمي تپل بود. چشم هاي قهوه اي درشت و جذابي داشت و روي هم رفته دختر زيبايي بود.
آقاي کمالي به محض ورود خانواده مفتاح کمي جا به جا شد و نگاه ناموافقي به آنها انداخت. او و همسرش مثل جواد و مهناز از جريان خواستگاري آگاه بودند. در واقع تنها کسي که از اين جريان خبر نداشت پيروز بود. برادر کوچکتر پيروز، بهروز همراه آنها نبود. اکرم به مجرد ديدن پيروز سرخ شد. و نگاهش را دزديد. او هم مي دانست که مهماني آن شب به چه مناسبت است. دختر جوانروسري اش را سفت و سخت دور سر پيچيده و گره زده بود و صورت گرد و زيبايش را مثل قرص ماه در معرض ديد قرار داده بود. سيده خانم چادر مشکي بر سر داشت و زير آن نيز روسري نازکي به سر کرده بود و تمام گيسوانش مستور بود. گهگاه که چادرش را جابه جا مي کرد، برق گردنبند طلاي پهن و وزيني که به گردن انداخته بود، توجه همگان را جلب مي کرد. مهناز با حسرت چشم به انگشتر سيده خانم دوخته بود که نگين الماس بزرگي روي آن قرار گرفته بود و جلاي خيره کننده اي داشت. پيروز از فضاي نامانوس و سرد مهماني دلش گرفت و گوشه اي کز کرد.
حاج آقا کمالي که شکم برآمده و غبغب بزرگي داشت، نگاهي به کت و شلوار مندرس جواد انداخت و از قاسم پرسيد:"سيد، آقاي مفتاح از فاميل هاتون هستن يا از همکارها؟ آخه قيافشون برام آشناست."
قاسم لبخندي زد و گفت:" والا، حاج آقا، آقاي مفتاح از شوهر دختر خاله مادر من هستن و من نسبت به ايشون ارادت دارم."
جواد سر تکان داد و تشکر کرد. او کاملا احساس کرده بود که وصله اي ناجور است و با آقاي کمالي به هيچ وجه در يک سطح و طبقه نيست واقعيت اين بود که او هم از وي خوشش نيامده بود.
آقاي کمالي رو به جواد کرد و پرسيد:" ببخشين حاج آقا، جنابعالي توي بازار فعاليت دارين؟"
جواد خودش را جمع و جور کرد و پاسخ داد:" خير، قربان بنده بازنشسته شدم و قاسم آقا شغلي در رابطه با مساجد براي من پيدا کردن و من الان زير سايه ايشون مشغول خدمت هستم."
پيروز سرخ شد و با حالتي عصبي و ناراحت چهار ستون بدنش را منقبض کرد. او اقاي کمالي و قاسم اقا را لايق حتي يک دقيقه هم صحبت شدن هم نمي دانست. حالا وضعي پيش آمده بود که پدرش بعد از يک عمر زحمت و خدمت، اين طور دست به سينه روبروي آنها نشسته بود و عرض ادب مي کرد.
بنابراين قبل از اينکه حرف ديگري به ميان بيايد، به سخن امد و گفت:" البته من بارها به پدرم گفته م که دست از کارش بکشه. ما احتياجي نداريم که پدرمون کار بکنه، اما خوب اصولا باباجون نمي تونن گوشه اي آروم بشينن و راحت بگيرن."
آقاي کمالي که دنبال فرصتي براي صحبت با پيروز مي گشت، فرصت را غنيمت شمرد و رو به او کرد و پرسيد:" ببخشين آقا، شما شغلتون چيه؟شنيدم توي دانشگاه کار مي کنيد؟"
پيروز نگاه بي احساسي به او انداخت و با کمي مکث پاسخ داد:" من توي دانشگاه تدريس مي کنم."
آقاي کمالي سر تکان داد و گفت:"بله، بله بسيار خوب" و بعد رو به قاسم آقا کرد و ادامه داد:" اما اين جور کارها درآمد خوبي نداره، آدم از صبح تا شب با بچه هاي مردم سرو کله مي زنه و تازه آخرماه چنرغاز گيرش مياد."
پيروز بدون ملاحظه گفت:" خب حاج آقا، هرکاري يه ارزشي داره. کارهاي آموزشي جزو شغل هاي خدماتي و فرهنگي هستم و اصلا قابل مقايسه با کاسبي و خريد و فروش و اين جور معامله ها نيستن."
آقاي کمالي با عجله سرفه اي کرد و گفت:"اما پسرجون، بايد بدوني توي هر شغلي که باشي، اگر بخواي موفق باشي و زندگيت بگذره، بايد زحمت بکشي، هر کاري زحمت داره حالا مي خواد آموزشي باشه يا چيز ديگهبه قول شما کاسبي. اما بايد بدونين که اقتصاد هر کشوري روي بازار مي گرده. بازاري هاي مي تونن يک مملکت رو به ورشکستگي بکشن يا آبادش کنن، فهميدين؟"
پيروز که رنجش و ناراحتي را کاملا در صداي آقاي کمالي احساس مي کرد، ته دل خوشحال شد و با خونسردي گفت:"من دوست ندارم وارد سياست بشم، اما اگه ده بار ديگه به دنيا بيام. باز هم دنبال يادگيري و آموزش مي رم نه چيز ديگه. به نظر من توي زندگي قبل از پول، خيلي چيزهاي ديگه هست که به انسان موجوديت و شخصيت ميده."
آقاي کمالي با تحقير نگاهي به پيروز و جواد کرد و حرفي نزد. سيده خانم که صحبت هاي پيروز برايش نامفهوم بود، با چهره اي سازش طلبانه نگاهي به بهجت و مهناز انداخت و به زور لبخندي زد.قسم آقا نگاهي ملامت بار به جواد و پسرش انداخت و در پي دل جويي از حاج آقا کمالي برآمد، اکبر، پسر سيده خانم، مشغول خوردن ميوه بود و اعتنايي به جو موجود نداشت، اکرم سرخ شده بود و گهگاه دزدکي نگاهي به پيروز مي انداخت و از بي توجهي و سردي او احساس انزجار مي کرد.
ظاهرا کاري نمانده بود جز اينکه غذا بخورند. بهجت شام مفصلي درست کرده بود و چند نوع خوراک و پلو و خورش را رنگ به رنگ روي سفره چيد. مهناز شرمنده شد. مي دانست که بهجت به خاطر او بار اين همه زحمت را به دوش کشيده است. حالا پيروز عوض اينکه قدر بداند و ممنون باشد، با حاج آقا کمالي به جر و بحث نشسته و او را دلخور و دمغ کرده بود.
جواد سعي کرد ميانه را بگيردو موضوع بحث را عوض کند. قاسم آقا هم همين طور. خود آقاي کمالي هم هنگامي که بوي پلو و زعفران و خورش بادمجان به مشامش رسيد، همه چيز را فراموش کرد و همگي براي صرف شام به اتاق مجاور رفتند. آقاي کمالي و پسرش، اکبر، اولين کساني بودند که شروع به کشيدن غذا کردند و بعد با اشتهاي فراوان مشغول خوردن شدند. جواد طبق عادت هميشگي کمي برنج براي خودش کشيد و به آرامي شروع به خوردن کرد. پيروز به هيچ وجه اشتها نداشت، اما براي حفظ ظاهر کمي غذا کشيد و او هم مشغول شد. او متوجه نگاه هاس نگران و پر از هراس اکرم شده بود. گويي دختر جوان مي ترسيد دامنه بحث و دعوا بالا بگيرد و پدرش واکنش نامساعدي از خود نشان دهد.
بعد از صرف شام همه چيز عوض شد. صحبت ها خودماني شد و حرف به سفارش ها و کالاهاي موردنظر قاسم آقا و آقاي کمالي کشيد. جواد و پيروز از شنيدن اعداد و ارقام ي که بين آنها رد و بدل مي شد، چشم هايشان گرد شده بود.
جنگ همچنان ادامه داشت. چند ماه ديگر بهروز، پسر کوچک جواد، فوق ليسانسش را مي گرفت و بايد به سربازي مي رفت. آنها دوباره مجبور بودند دست به دامن قاسم آقا شوند. جواد عقيده داشت که خون آنها رنگين تر از خون ديگران نيست و هرچه خدا بخواهد پيش مي آيد، اما مهناز از شنيدن اين حرف ها ديوانه مي شد و مي گفت تا آنجا که بتواند تلاش مي کند که پسرش به جبهه نبرند.
آن شب به هرترتيب بود گذشت و برخلاف آنچه که مهناز فکر مي کرد، هيچ فرصتي پيش نيامد که اکرم و پيروز باهم چند کلمه اي رد و بدل کنند و حرفي بزنند. موقع خداحافظي پيروز متوجه شد که بنز شکيل و مدل بالايي که جلوي در توجهش را جلب کرده بود متعلق به آقاي کمالي است. هرچند اوضاع آن چنان صميمانه و خوب نبود، مهناز با هم اميد داشت که اکرم مورد توجه پيروز قرار گرفته باشد و بالاخره پسرش هم به سرانجام خوبي برسد. براي او مسلم بود که اکرم از پيروز خوشش مي آيد و او را به عنوان مرد آينده زندگي اش قبول مي کند.
حدس مهناز کاملا درست از آب درآمده بود، اکرم در همان نگاه اول، با آگاهي هايي که از وضع تحصيلي و شغلي پيروز داشت، يک دل نه، بلکه صد دل عاشق پيروز شد. از نظر او پيروز بهترين مردي بود که ممکن بود در دنيا وجود داشته باشد، برايش مهم نبود که ده سال اختلاف سن دارند و وضع مالي پدر پيروز در سطح پاييني قرار دارد. او حاضر بود در هر موقعيتي زن پيروز شود و به خانه او برود. اکرم مي دانست پدر و مادرش از اينکه تمام خواستگارانش را رد کرده و هنوز شوهر نکرده است، از دست او دلخور و عصباني هستند. به همين خاطر مطمئن بود که اگر پيروز را انتخاب کند و او را بپسندد، با وجود برخورد ناخوشايند اوليه، پدر و مادرش با اين ازدواج موافقت مي کنند و او را به خانه بخت مي فرستند. او زيبا بود و پدر پولداري داشت و هميشه مورد توجه واقع مي شد، اما ناخودآگاه ته دلش هراس داشت مبادا پيروز او را نپسندد و يا قصد ازدواج نداشته باشد.
هنگامي که سوار ماشين شدند، اولين جمله اي که کمالي ادا کرد اين بود:"اين خونواده به درد ما نمي خورن، فيس و افاده شون بالاست و وضع مالي شون پايينه. من نمي دونم به چه چيزشون مي نازن. از قاسم آقا بعيده که اين وصله هاي ناجور رو براي ما انتخاب کنه."
اکرم سرخ شد، خيلي دلش مي خواست در مقام دفاع از پيروز و خانواده اش حرفي بزند، اما جرات نمي کرد. در برابر پدر و برادر کوچکش خجالت مي کشيد حرفي بزند. سکوت سنگيني بر ماشين حکمفرما شد.
سيده خانم هم ته دلش نرم بود و از پيروز خوشش آمده بود. همان طور آرام نشسته بود و حرفي نمي زد. مي دانست که اگر اکرم موافق باشد، به هر ترتيب باشد موافقت شوهرش را به چنگ مي آورد. از تصور عروسي اکرم با پيروز ، لبخند شيريني بر لبهايش نقش بست و به دور دست خيره شد.پيروز پسر خوش قيافه و جذابي بود و شغل خوبي داشت. سيده خانم سالها براي تنها دخترش جهاز فراهم کرده بود. هرچه مي ديد، مي خريد؛ چند دست ظروف چيني ايراني و خارجي، ملافه هاي آمريکايي، قاشق و چنگال هاي نقره و استيل، چند قالي و قاليچه، پتوهاييکه از سفرهاي مکه و سوريه آورده بود، لوازم آشپزخانه اي که همگي خارجي و درجه يک بودندو مي توانستند به آشپزخانه دخترش رنگ و جلاي ديگري بدهند. سري سري طلا خريده بود و قايم کرده بود. از برکت انقلاب و شروع جنگ، وضع مالي حاج آقا صعودي معجزه آسا پيدا کرده و حسابي دست و بالش باز شده بود. به کوري چشم هر دو جاري اش که چشم ديدن او را نداشتند، تصميم داشت عروسي براي دخترش راه بيذدازد که بي نظير باشد. کسي چه مي فهميد خرج عروسي را داماد داده يا عروس او از ظاهر پيروز خوشش آمده بود و مهر او همانند مهر فرزندي خوب و خلف در دلش جايگزين شده بود. بنابراين هر اقدام و تلاشي که لازم بود، بايد براي اين ازدواج انجام مي داد.
وقتي به خانه رسيدند، سيده خانم با عجله اکرم را به گوشه اي برد و پرسيد:"به نظر تو پسره چطوري بود؟"
اکرم به پهناي صورتش خنديد و گفت:"خوب بود مامان جون. خيلي خوب بود." و پشم هايش برق زد.
سيده خانم اخم هايش درهم رفت و گفت:"خيلي خب، بسه ديگه. لازم نيست نيشتو تا بنا گوش باز کني. خجالت هم خوب چيزيه. دختر بايد کمي حيا داشته باشه."
اکرم براق شد و با چشم هاي گرد و عصباني گفت:"اوا، مگه چي گفتم؟ خب تو پرسيديپسره چطوري بود، من هم گفتم خيلي خوب بود. همين."
سيده خانم سر تکان داد و گفت:"خيلي خب بس کن ديگه. پس اگه اومدن خواستگاري، به بابات بگم جواب مثبت بده."
اکرم بلافاصله جواب داد:"آره، مامان. حتما. تو رو خدا به بابا بگو انقدر به سر و وضع و پول و و زندگي شون کار نداشته باشه. باباجون پسره دکترا داره. چي ميخواين ديگه؟ انقدر هم خوشگل و خوش قيافه س."
سيده خانم نگاه غضب آلودي به او کرد و گفت:"دختر، صداتو بيار پايين، خوب نيست آدم از پسر مردم اين طوري تعريف کنه. زشته."
اکرم از روي بي حوصلگي شانه اي بالا انداخت و به سوي اتاقش رفت.
سيده خانم بهتر ديد تا از آمدن خواستگارها مطمئن نشده، چيزي راجع به پيروز و خانواده اش با شوهرش در ميان نگذارد. اما هر چه صبر کرد. خبري از خواستگارها نشد. از طرفي صلاح نمي ديد خودش به بهجت زنگ بزند. از طرف ديگر اکرم هر روز سراغ پيروز را مي گرفت و بي صبرانه منتظر شنيدن خبري از سوي او بود.آنها نمي دانستند که در خانه داماد هم آرامشي برقرار نيست و مهناز مصرانه از پسرش خواسته است که زودتر تصميم خود را بگيرد و روزي را براي خواستگاري از اکرم تعيين کند. موضوع اين بود که فرداي روز مهماني، سر ناهار مهناز رو به شوهرش کرد و گفت:"راستي، جواد، اين حاج آقا کمالي هم مرد خوب وشريفيه ها. اصلا خونواده خيلي خوبي هستن، نه؟"
جواد که دل خوشي از آقاي کمالي نداشت، زير چشمي نگاهي به پيروز کرد و پاسخ داد:"آره درسته، خونواده خوبي هستن."
مهناز نگاه ناموافقي به شوهرش انداخت و رو به پيروز کرد و گفت:"نظر تو چيه، مادرجون؟"
پيروز شانه اي بالا انداخت و گفت:"راستش من که ازش خوشم نيومد از اون آدمهاي نوکيسه و خود گم کرده س."
مهناز با عجله پاسخ داد:"نه مادر اين چه حرفيه که مي زني؟بهجت اونارو سالهاست که مي شناسه. از اون خونواده هاي اصيل و مومتن، نو کيسه چيه؟"
پيروز نگاه سرزنش آميزي به مادرش کرد و گفت:"تورو خدا مامان بس کن. معني اصيلو هم فهميديم . مرتيکه هر و از بر تشخيص نميده و پولاش ار پارو بالا مي ره. اونوقت ميگي نوکيسه نيست؟ به خصوص که همه چيز رو هم با پول و ماديات مي سنجه."
مهناز لبخند ساختگي بر لب آورد و گفت:"مادر جون همه که نمي تون مهندس و دکتر بشن. بالاخره يکي بازاري ميشه، يکي کارمند ميشه و خلاصه..."
پيروز ميان حرف او دويد و گفت:"مامان، اصلا مهم نيست کي چي کاره س. نگرش و برداشت هرکسي از زندگي مهمه، که اين آقا زمين تا آسمون با ما فرق داره."
مهناز دست پاچه شده بود. نمي دانست چگونه موضوع را عنوان کند. بالاخره دل را به دريا زد و گفت:" ما به خود حاج آقا چي کار داريم؟ راستش پيروز جون، من از دخترش خيلي خوشم اومد. دختره خيلي ساده و بي رياست. دانشجو هم هست و دو سال ديگه ليسانسشو مي گيره."
سکوت کوتاهي برقرار شد. بهروز موذيانه خنده اي کرد و سرش را پايين انداخت. جواد نگاهش را به سوي ديگر معطوف کرد.
پيروز که تازه موضوع را فهميده بود، با بي حوصلگي رو به مادرش کرد و گفت:"مامان باز شروع کردي؟ آخه من کجا، دختر آقاي کمالي کجا؟ دختره اصلا بچه س. بعدش هم، مامان جون، خونواده اونها اصلا با ما جور نيستن." بعد ناگهان مثل اينکه فکري به سرش رسيده باشد، با ناراحتي ادامه داد:" مامان، نکنه از پيش برنامه ريزي کرده بودي که من ان دختره رو ببينم؟ اميدوارم اين کار رو نکرده باشي، چون کاملا بي فايده س."
مهناز ديگر نتوانست خونسرديش را حفظ کند و فرياد زد:"ببينم، پيروز، مگه اين دختره چشه؟ چه عيب و ايرادي داره؟ هم خوشگله، هم پولداره و هم نجيبه، هر چي باشه بهتر از دخترهاي ولنگار يه که خودشونو به ريش پسرها بند مي کنن و هزار کلک جور مي کنن که يه شوهري براي خودشون دست و پا کنن."
پيروز نگاه مشکوکي به مادرش انداخت و گفت:" مامان، بهتره عصباني نشي. برات خوب نيست. بعدش هم من اصلا منظورتو از اين حرف ها نمي فهمم. خواهش مي کنم بعد از اين به هيچ وجه راجع به ازدواج با من صحبت نکن، هيچ وقت."
مهناز ديگر عنان اختيار خود را از کف داد و شروع کرد به گريه زاري. جواد دست و پايش را گم کرده بود. او هم از اين وضعي که پيش آمده بود ناراحت و عصبي به نظر مي رسيد. خسته شده بود. از اين همه سماجت و يکدنگي همسر و پسرش خسته شده بود. هيچ کدام اهل سازش نبودند. مهناز همان طور گريه مي کرد و بد و بيراه مي گفت. پيروز با سرعت از جايش بلند شد و از خانه بيرون رفت. ناهار نيمه خورده رها شد.
با رفتن پيروز، داد و قال مهناز اوج گرفت. او مي ترسيد که عشق سروين باعث شود پسرش هرگز به دختر ديگري نگاه نکند و مهر کسي را به دل نگيرد. هراس داشت که پيروز آن قدر دلبسته سروين باشد که سرانجام به سوي او برگردد و آنها را براي هميشه تنها بگذارد.در دلش کوهي از کينه و نفرت نسبت به دختري که مورد عشق و مهر پسرش بود، به وجود آمده بود و هر آن بر انبوهي اين نفرت و انزجار افزوده مي شد. به خاطر سروين بود که پيروز به سينه دختري که مهناز انتخاب کرده بود و آرزو داشت عروسش شود، دست رد زده بود و مادرش را بي اعتنا و بي آبرو کرده بود. به خاطر سروين بود که پيروز سال هاي سال را دوراز خانواده اش سپري کرده بود و در بدترين وضعيت روحي و جسمي مهناز را تنها گذاشته بود، هر چه مي گذشت، مهناز از کاري که در حق سروين کرده بود و آن نامه کذايي را فرستاده بود، راضي تر و خرسندتر به نظر مي رسيد. در غير اين صورت خدا مي دانست که چه بر سر پيروز مي آمد و مهناز چگونه مي توانست عمري دختري را مثل سروين را تحمل کند.
از سوي ديگر، پيروز گويي به بن بست رسيده بود. آن روز جمعه بعد از اينکه به حالت قهر از خانه بيرون رفت. همان طور که قدم مي زد و فکر مي کرد، با خودش تصميم گرفت هر طور شده دوباره کاري کند که از کشور خارج شود. مي دانست که اه در بساط ندارد و هيچ پول و پس انداز قابل توجهي ندارد که او را از نظر مالي حمايت کند. مي دانست که خروجش از کشور چقدر مشکل است و چه مراحلي را بايد پشت سر بگذارد تا بتواند به مقصودش برسد. اما ديگر خسته شده بود، خسته از يکنواختي و کسالت زندگي اش، خسته از تنهايي و بي همدمي اش، خسته از دوري سروين و پشيمان و اندوهگين به خاطر از دست دادن او- اويي که سراسر محبت و يکرنگي بود، سرويني که سراپا عشق و دلدادگي بود و در راه عشق پيروز از هيچ فداکاري فروگذار نکرده بود، يادآوري دست هاي مهربانش و نگاه پرمحبت و عميقش آتش به دل پيروز مي زد. واي که چقدر تنها بود. چقدر نيازمند سروين بود. به هرجا که مي رفتو به هرکس که مي رسيد، نگاه سرگردان و غم زده اش سروين را جستجو مي کرد. از اين که در سفرش به شيراز با سهل انگاري تمام نتوانسته بود نشاني اي از اقوام سروين به دست آورد، خود را سرزنش مي کرد. بايد هرطور شده بود او را پيدا مي کرد. بايد عذر گناهانش را از او مي خواست. بايد به او مي گفت که اشتباه کرده و پشيمان است.بايد اعتراف مي کرد که اشتباه کرده و چوب اين اشتباه را خودش بيش از همه خورده است.آري،بايد اعتراف مي کرد که هنوز چقدر عاشق است و چقدر شب هاي تنهايي و بي قراري آزارش مي دهد.بايد به سروين مي گفت که درونش خالي و سرد است.دست هايش سرد است.قلبش يخ زده و سرد است،هوايي که تنفس مي کند خشک و سرد است،تنها وجود او مي تواند به اين همه سردي و انجماد،گرمي و طراوت بدهد.تنها وجود اوست که قادر است شادي و هيجان را جايگزين اين کوه بزرگ غم و اندوه کند.چه مي توانست بکند؟چگونه مي توانست با اين دنياي غم زده و يکنواخت کنار بيايد و دم نزند؟کاش برنمي گشت و دچار اين همه مشکل و بدبختي نمي شد.
به تدريج مهري که از مادرش در دل داشت تبديل به کينه و نفرت مي شد.مهناز آبروي او را مي برد و باعث سرگشتگي و ناراحتي اش مي شد.او نمي توانست بفهمد که پسرش چقدر تغيير کرده و چه تفاوت زيادي با بچه هاي اقوام و فاميل دارد.پدر پيروز همان جواد هميشگي باقي مانده بود و مادرش هيچ تفاوتي با مهناز سال هاي جواني اش نکرده بود،اما پيروز متعلق به دنياي بود و نيم توانست با فرهنگ و تربيتي که هرچند با آن بزرگ شده بود و متعلق به پدر و مادرش بود،کنار بيايد.نه،هيچ کس،هيچ کس او را نمي فهميد.
همان طور که قدم مي زد،با خودش نجوا کرد:هر طور شده بايد از اينجا بروم،هرطور شده بايد خودمو نجات بدم.
آنقدر قدم زد و پياده راه رفت که خورشيد آرام آرام غروب کرد؛غروبي که بر بار غم هاي پيروز مي افزود
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بيست و دوم
______________

سروين هنگامي که در بيمارستان به هوش آمد و خود را در جاي گرم و امني ديد و بعد از دقايقي چشمش به چهره? مهربان مايک،دکتري افتاد که به او کمک کرده بود تا کودکش را به دنيا بياورد،بي اختيار لبخندي بر لبهايش نقش بست.حس قدرداني و سپاس از دکتر،او را وادار ساخت که با مهرباني و محبت هرچه بيشتر به سخن بيايد:"سلام.دکتر،چطوري مي تونم ازتون تشکر کنم؟کوچولوي من حالش خوبه؟"
مايک غرق در چشم هاي سياه و گوياي سروين،با لبخند پاسخ داد:"تشکر لازم نيست،من وظيفه مو انجام دادم.پسر کوچولوت هم خوبه و هنوز به دنيا نيومده،انقدر اشتها داره که مي خواد تمام شيرهاي عالمو بخوره."
ناگهان پرده اي از اشک چشم هاي سروين را پوشاند.با لب هاي لرزان گفت:"پسر؟پسر؟"
مايک با خوشحالي گفت:"آره،پسره.ببينم،برات فرق مي کرد چي باشه؟"
سروين سر تکان داد و گفت:"نه،اصلاً فرق نمي کرد."
در اين هنگام مايک در کنار تخت او نشست و با صميميت پرسيد:"معذرت مي خوام،تو....تو البته مي توني تا چند روز اينجا بموني و استراحت کني.اما بهتره هرچه زودتر به شوهرت خبر بدي بياد دنبالت،يا هرکس ديگه اي که مي تونه بياد تو رو از بيمارستان ببره خونه."و بعد مثل اينکه فکري به خاطرش رسيده باشه، ادامه داد:راستي ببينم محل سکونتت اينجاست يا لندن؟
سروين که بغض کرده بود به آرامي کفت:"لندن،من اندن زندگي مي کنم."
"دکتر بلافاصله گفت:"باشه پس شماره تلفن بده که ما به بستگانت خبر بديم بيان دنبالت."
سروين مات و مبهوت به او نگاه مي کرد و حرفي نمي زد.
مابک بعد از لحظاتي گفت::ببينم يعني_يعني تصميم داري تنهايي برگردي؟البته بعد از سه چهار روز استراحت مي توني اين کار رو بکني."
سروين فرصتي پيدا نکرد که جوابي بدهد چون در اين هنگام پرستاري که کوچولويي را در بغل گرفت هبود به او نزديک شد و عزيزترين موجودي را که سروين به خاطرش آواره و دربه در شده بود،در آغوش او قرار داد.سروين بي اختيار دستهايش را گشود و کودکش را در بغل گرفت.به زيباترين و دوست داشتني ترين صورتي که در تمام عمرش ديده بود خيرخ شد و با اشتياق و شوقي وصف ناپذير ديده به چهره ي پف آلود و سيرين پسرش دوخت.دوباره چشمهايش پر اشک شد.از پشت پرده ي اشک همان طور صورت پسرش را نگاه م يکرد و لبخند مي زد و او آشناترين نا آشنايي بود که تا آن لحظه ديده بود موجودي که ماهها در وجودش پرورانده بود و اينک اولين بار بود که او را مي ديد و با خصوصياتش آشنا مي شد،کوچکترين موجودي که بزرگترين سهم عشق و محبت او را به خود اختصاص داده بود؛پسرش،فرزندش،پاره ي جگرش،قلبش،وجودش،ثمره ي عشق شيرين و نافرجامش و سرانجام تنها موجودي که وابسته به سروين بود و قدرت ترکش را نداشت زيرا نيازمند او بود.
مايک دقايقي مشغول تماشاي سروين و کودکش شد و دوباره پرسيد:
معذرت مي خوام،مي شه يه بار ديگه اسمتو به من بگي؟
سروين با صداي خفه اي نامش را تکرار کرد.
مايک گفت:"ببينم سروين،کودک تو ...پدرش با تو زندگي مي کنه يا..."
سروين بلافاصله پاسخ داد:اون فعلا جز من کسي رو نداره پدرش منو ترک کرده و به ايران برگشته،لب گزيد و سعي کرد بر خودش مسلط شود و ديگرگريه نکند.
دکتر پرسيد:"تو براي چه به (.....)سفر کردي؟کسي رو اينجا داري؟"
سروين سري به علامت نفي تکان داد و گفت:"نه هيچ کسو ندارم آمده بودم دنبال کار يکي از دوستهام نشوني يه بيمارستانو بهم داده بود که احتياج به مشاور روانشناسي داشتن فکر کردم بهتره بخت خودمو امتحان کنم."
چشمهاي مايک درخشيد و گفت:"چه خوب!من مي تونم کمکت کنم."
سروين با حيرت او را نگاه کرد و پرسيد:"کمک؟چه کمکي؟"
مايک با حرارت از جا بلند شد و گفت:"هر کمکي که از دستم برآيد برايت انجام مي دهم اصلا اگه توي لندن کسي رو نداري مي توني بياي خونه ي من و اونجا بموني تا کاملا حالت خوب بشه.بعد من مي تونم چند روز مرخصي بگيرم و هم دنبال کارت برم و هم بريم لندن لوازم منو به اينجا انتقال بديم."
سروين بلافاصله گفت:"به شرط اينکه بتونم اينجا کاري پيدا کنم."
مايک با اميدواري سري تکان داد و گفت:"البته.البته که مي توني من توي اون بيمارستاني که گفتي يکي دو تا دوست و آشنا دارم.مي تونن کمکمون کنن در صورتي که مدارکت کامل باشه.راستي قبلا کار کرده اي؟"
سروين با خوشحالي سر تکان داد و گفت:"آره راستش توي محل کارم خيلي هم ازم راضي بودن."
مايک با سادگي پرسيد:"پس چرا همون جا به کارت ادامه نمي دهي؟چرا مي خواي محل کارتو عوض کني؟"
سروين نگاه مرددي به او انداخت و سکوت کرد.دوست نداشت مايک بفهمد که در وضع روحي بسيار بدي بوده و به خاطر سهل انگاري و عدم تمرکز حواس او را اخراج کرده اند.اما براي اينکه جوابي به مايک داده باشد گفت:"از محيط درمانگاهي که توش کار مي کردم خوشم نمي اومد." و چون احساس کرد جوابش قانع کننده نبود ادامه داد:"راستش دکتر،من_من از اونجا خاطره ي خوبي ندارم و همين موضوع منو عذاب مي داد.واقعيت اينه که م ماههاست بي کارم و ديگه کار نمي کنم."
مايک نگاه دقيقي به چهره ي مظطرب و مغموم سروين انداخت و گفت:"ببين عزيزم من احساس مي کنم تو در وضعيت سختي زندگي مي کني.بهتره به من اعتماد کني و چيزي رو از من پنهان نکني.باور کن هر کمکي که از دستم بر بياد برات انجام مي دم.مي دونم که تو اينجا خارجي هستي و زندگي شما ايرانيها بعد از جريانهاي انقلاب خيلي مشکل شده."
سروين با شنيدن حرفهاي مايک پسرش را سخت در آغوش فشرد و عنان اختيارش را از دست داد و شروع به گريه کرد.آن قدر ضعيف و درمانده شده بود که ديگر تحمل هيچ گونه حرفي را نداشت.تنها بود.تنها بود و نيازمند و راه به هيچ جا يي نداشت.کسي را مي خواست که به وي تکيه کند و بداند که حامي و پشتيباني دارد که ديگر او را تنها نمي گذارد و کمکش مي کند.نه پولي در بساط داشت و نه خانه ي گرمي در انتظارش بود فکر اينکه همراه کودکش به آن آپارتمان کوچک و سرد برگردد و دوباره سربار سو شود.تنش را مي لرزاند.فريده و شيرين در انتظارش بودند و قول ياري به او داده بودند.اما سروين خوب مي دانست که کمک آنها هم گره اي از گره هاي زندگي اش نمي گشايد.به ناچار مجبور شد به مايک اعتماد کند.تنها راهي که برايش باقي مانده بود اين بود که دستي را که براي ياري به سويش دراز شده بود پس نزند.آن را بفشارد و دنبالش برود.دقايقي که گريه کرد و کمي از بار اندوهش کم شد.تمام ماجرا زندگي اش را براي مايک تعريف کرد.
فرداي آن روز همراه پسرش که نام او را اميد گذاشته بود به خانه ي مايک رفت.سه هفته بعد همراه او و اميد به لندن رفت و لوازم خود را به منزل مايک منتقل کرد.او روزي که از بيمارستان مرخص شد تلفني به سو و دوستان ايراني اش زد و تولد پسرش را به آنخا خبر داد و گفت که جاي مطمئني پيدا کرده و تا بهبودي کامل همان جا مي ماند.هنگام خداحافظي از دوستانش نمي دانست به آنها د رمورد مايک چه بگويد.مي دانست که فريده و شيرين در مورد او کنجکاو خواهند شد و به خاطر اينکه سروين قبول کرده د رخانه ي او زندگي کند به ديده ي شک و انتقاد به وي نگاه خواهند کرد.اما ديگر هيچ کدام اينها براي مهم نبود.فکر در به دري و بي پولي ديوانه اش مي کرد و از اينکه سرپناهي پيدا کرده بود.خدا را شکرگزار بود.هنگامي که از سو خداحافظي مي کرد هر دوي آنها همانند ابر بهار اشک مي ريختند.سو قول داد در صورت امکان به ديدارش برود.فريده و شيرين که نا خودآگاه باعث آشنايي او با مايک شده بودند با ديدن اميد به سروين تبريک گفتند و آنها هم قول ديدار مجدد به او دادند.
سروين با باقيمانده ي پولي که برايش مانده بود آخرين اجاره ي خانه و نيز هزينه ي بردن لوازم اندکش به اسکاتلند را پرداخت کرد.هنوز مقدار کمي پول ربايش باقي مانده بود.از سويي او هيچ هزينه اي براي زايمانش نداده بود و همه چيز برايش رايگان تمام شده بود.اما دوست نداشت سربار مايک باشد.آپارتمان او بسيار کوچک بود و تنها يک اتاق خواب داشت که آن را د راختيار سروين و کودکش قرار داده بود.خودش شبها روي کاناپه ي پذيرايي مي خوابيد و تا حد امکان سعي داشت مزاحم سروين نباشد.
بعد از مراجعت از لندن هر دوي آنها به طور جدي به دنبال شغل مناسبي براي سرين بودند.سرانجام پنج شش هفته بعد از تولد اميد سروين موفق شد شغل نسبتا خوبي بدست آورد و بلافاصله مشغول کار شود.تنها مشکلش نگهداري از اميد بود سروين ناچار بود مقداري از حقوقش را صرف پرداخت هزينه اي براي نگهداري پسرش کند.او قصد داشت به محض پيدا کردن کارخانه اي اجاره کند و منزل مايک را ترک کند.اما مايک که م يدانست سروين با اين حقوق قادر به پرداخت اجاره و نيز نگهداري از پسرش نيست.با اصرار او را در منزلش نگه داشت و مطمئن ساخت که هيچ مزاحمتي براي او ندارد.
مايک مجرد بود و هنوز ازدواج نکرده بود.رفتارش ساده و صميمي بود و کوچکترين ظني را در سروين بر نمي انگيخت.غافل ار اينکهاو عاشق سروين شده بود و حاضر بود به خاطر وي دست به هر کاري بزند.مايک ساعتها به چشمان سياه و غمگين دختر ايراني فکر مي کرد و در عمق آن فرو مي رفت.سادگي و جذابيت سروين او را محصور کرده بود.قدرت و پايداري اين عشق آنچنان بود که خودش هم در باورش نمي گنجيد.عاشق شده بود ،شرمش مي آمد بگويد،اما در همان دقايق اول که چشمش به سروين افتاده بود با همان شکم برآمده و باردار عاشق او شده بود.گويي سالها به دنبال سروين مي گشته است.گويي سالها د رپي آن گيسوان سياه و تابدار و آن چشمان جادويي بوده است.بي نيازي و عزت نفسي که در حرکات زن جوان وجود داشت.مايک را بيشت رو بيشتر پايبند و اسير محبت او م يکرد.بي اغرار او حتي اميد را مانند فرزند خودش دوست داشت و مي پرستيد در ساعات فراغتش پسرک را در آغوش مي گرفت و دقايق طولاني با او سر مي کرد.
اميد شباهت عجيبي به پيروز داشت و اين موضوع هميشه سروين را به ياد خاطرات گذشته مي انداخت و اشک حسرت را ازچشمهايش جاري مي ساخت.مايک مي دانست که سروين هنوز عاشق پيروز است.خوب احساس مي کرد که سروين هنوز به دنبال گمشده اي است که او را ترک کرده و رفته و نشاني از خود باقي نگذاشته.مايک به تدريج به تمام زير و بم زندگي سروين اشنا شده بود و در مواقع تنهايي سروين آن قدر با او حرف زده و درد دل کرده بود که پزشک جوان مي توانست خانه و زندگي او را در شيراز مجسم کند و چهره هاي افراد خانواده اش را پيش چشم به تصوير بکشد.حتي مي توانست شهر شيراز،باغ ارم و سروهاي آن را تصور کند.او عکسهاي زيادي از سروين و پيروز ديده بود که با صورتهاي جوان و عاشق دست در دست هم به يکديگر لبخند مي زدند.
هرچه مي گذشت حس حسادت و حسرت در دل مايک جايگزين م يشد و مي ديد ديگر نمي تواند ظاهري بي احساس به خود بگيرد و تظاهر به مهر و دوستي کند.نه ديگر نمي توانست چشم به صورت جذاب و جوان مردي بدوزد که مورد عشق و علاقه ي سروين بود سرويني که شب و روز مايک را به خود اختصاص داده بود و او نمي دانست چگونه و کي مي تواند به وي ابراز کند که چقدر دوستش دارد و ديونه وار عاشقش است.
شبهايي که در منزل بود گوشه اي مي نشست و در سکوت چشم به حرکات زن جوان مي دوخت.او را مي ديد که چگونه عاشقانه کودکش را تر و خشک مي کند و شير مي دهد.او را مي ديد که با چه ظرافت و زيبايي راه مي رود.لباس هاي کوچولويش را مي شويد،غذا مي پزد و چگونه با صداي آرام و گوشنوازش براي پسرش لالايي مي خواند و وي را مي خواباند.مايک بارها و بارها شاهد گفت و گوي يکطرفه ي سروين با کودکش بود.از لحن صدا و زيرو بم صورت او غرق لذت مي شد و از سروين خواهش کرد شبي چند دقيقه از وقتش را صرف کند و به وي زبان فارسي ياد بدهد.اين کار از نظر مايک مزاياي زيادي داشت که مهمترين آنها اين بود که مي توانست دقايقي را با سروين سر کند و از نزديک با او هم صحبت شود.هر چه مي گذشت رشته ي عشق او به سروين ضخيم تر مي گشت.هرچه مي گذشت سر سپرده تر و اسير تر مي شد.حاضر بود جانش را در اختيار سروين بگذارد.روحش را ،قلبش را، و تمامي وجودش را به او بدهد و در عوض نيمي از قلب او را تصاحب کند اما گويي بي فايده بود و سروين پيوسته (...) فرصتي بود که از پيش او برود.دائم حساب و کتاب مي کرد که بتواند جايي را اجاره کند و او را تنها بگذارد.فقط خدا مي دانست که مايک چه شبهاي طولاني و سردي را سپري مي کند.سروين در اتاقش را مي بست.اما مايک نيمه شبها صداي گريه ي اميد و صداي روحبخش سروين را مي شنيد که سعي داشت پسرش را آرام کند و بخواباند.
شش ماه گذشت اميد بزرگتر و شيرين تر شده بود.حتي زني که صبح تا عصر براي نگهداري او به منزل مي آمد دل به مهر پسرک داد هبود و او را مادرانه دوست داشت.سروين به طور جدي در محل کارش حضور مي يافت و سعي مي کرد به نحو احسن وظايفش را انجام بدهد.ترس از دست دادن دوباره ي شغلش بدنش را به لرزه در مي آورد او با وجود وضعيت سخت و سنگيني که بعد از زايمان داشت،سعي مي کرد به خاطر کودکش تمام سعي و تلاش خودرا به کار گيرد تا ديگر از کار بي کار نشود.در خانه ي مايک به شدت احساس ناراحتي مي کرد.اما هيچ چاره اي نداشت.بايد صبر مي کرد تا کودکش بزرگتر شود و بتواند با پولي که به تدريج پس انداز مي کرد به جاي ديگر نقل مکان کند اگر کارش را از دست نمي داد مي توانست از مزاياي بارداري اش استفاده کند و بعد از زايمانش چند ماه در خانه بماند و حقوق بگيرد.اما حالا اوضاع فرق مي کرد شبها که پسرش به خواب مي رفت و او تنها م يشد به ياد پيروز مي افتاد.گاهي آنقدر نيازمند او بود و آن قدر دلش براي او تنگ مي شد که به خود مي پيچيد و اشک مي ريخت.آرام آرام گريه مي کرد.شبهاي تنهايي و بي قراري اش را در کنار کودکش به صبح مي آورد و دم نمي زد.
چه بسا ساعاتي که او بيدار بود و اشک مي ريخت مايک هم روي کاناپه بيداري مي کشيد و فکر مي کرد.مايک شبها از پنجره ي کوچک آشپزخانه که نزديک اتاق پذيرايي قرار داشت به آسمان چشم مي دوخت و آه مي کشيد بعد ا زمدتي آموختن زبان فارسي صبحها که از خواب بيدار مي شد با لهجه ي مخصوص به خود رو به سروين مي کرد و مي گفت:"صبح شما بخير.اميدوارم خوب خوابيده باشين."و گاهي اوقات چاشني شيرين عباراتي مثل"من شما را دوست دارم"و يا "شما چقدر قشنگ هستين"را همراه کلمات ديگر نثار سروين مي کرد.زن جوان مي خنديد و عجب آنکه تمام حرفها و حرکات او را حمل بر دوستي و محبت مي کرد و از آن همه عطر عشق و دلدادگي هيچ بويي به مشامش نمي رسيد.تمام وجود سروين از عطر و شميم پيروز پر بود و جايي براي بوييدن عطري ديگر و احساس عشقي ديگر در درونش باقي نمانده بود.مايک به طور معجزه اسايي در آموزش زبان فارسي پيشرفت کرده بود.حتي زمانهايي که سروين حال و حوصله ي آموختن نداشت مايک با سماجت تمام درسها را مرور مي کرد و از او مطالب جديدي م يخواست.
وقتي که پسرک يک ساله شد.سروين صلاح ديد هر چه زودتر زحمتش را کم کند و از خانه ي مايک برود.تا آن زمان هر بار که مي خواست حرف رفتن را پيش بکشد،مايک به بهانه هاي مختلف مانع رفتنش مي شد سروين مي توانست پسرش را د رمهد کودکي که متعلق به محل کارش بود بگذارد و هنگامي که ساعت کارش تمام شد.همراه او به خانه برگردد.هر چند هنوز حقوقش کفاف زندگي راحت را نم يداد و مجبور بود به شدت صرفه جويي کند.ديگر صلاح نمي ديد نزديک مايک بماند.مايک مرد جواني بود که از روي انسانيت به سروين پناه داده بود و در طول آن يک سال به خاطر او و کودکش کمتر پديراي دوستان ديگرش شده بود.او تقريبا با هيچ کس معاشرت نداشت و تمام شبهايش را غير از شبهايي که در بيمارستان کشيک داشت درخانه سپري مي کرد.سروين از اينکه او با هيچ دختر و يا زني دوست نيست و نامزدي ندارد تعجب مي کرد اما هرگز در اين مورد چيزي از او نمي پرسيد.خودش شرمنده بود که راحتي و آسايش را از او گرفته و مانعي در زنگي خصوصي اش شده است اما رفتار مايک آنقدر صميمي و دوستانه بود و خودش آنقدر پاک و بي ريا بود که سروين هر دفعه تسليم اصرار و مهمان نوازي او مي شد.به طوريکه مدت يک سال در خانه ي او اقامت گزيده و ماندگار شده بود.اما اين دفعه تصميم جدي گرفته بود که ديگر تحت تاثير اصرار ها و تعارفهاي مايک قرار نگيرد و به هر ترتيب شده موافقت او را براي ترک خانه جلب کند.
سرانجام يک شب که مايک زودتر به خانه آمد.بعد از صرف شام هنگامي که مايک مشغول تماشاي تلويزيون بود سروين از اتاقش خارج شد و در حالي که پسرش را در آغوش گرفته بود نزديک مايک آمد و کنارش روي کاناپه نشست مايک که از وجود سروين غرق لذت و شادي شده بود.اميد را از او گرفت و روي زانوانش نشاند.سروين شبها کمتر نزد مايک مي نشست و ترجيح مي داد در اتاقش با پسرش تنها بماند.بيشتر اوقات به بهانه ي خستگي خيلي زود چراغ را خاموش م يکرد و تظاهر به خوابيدن بي خوابيدن مي کرد.اما تا ساعتها بيدار بود و فکر مي کرد.آن شب سروين که مايک را سرحال و خوشحال مشغول بازي با پسرش ديدجرئتي پيدا کرد و گفت:"مايک من_من م يخواستم موضوعي رو بو تو بگم."
دل در سينه ي مايک فروريخت.حدس مي زد که گفت و گوي سروين در چه موردي است.احساس کرده بود که سروين هنوز در پي عشق گذشته اش آه مي کشد و درانتظار بازگشت اوست.مايک نگاه منتظ رو اندوهگيني به او کرد.اما هيچ سوالي بر لب نياورد.مي ترسيد سوالي کند و سروين دوباره موضوع رفتنش را عنوان کند.نگاهي که به سروين انداخت براي اولين بار قلب زن جوان را دچار تاثر و تالم کرد.در آن نگاه چيزي بود که سروين يا تا آن زمان در آن نديده بود و يا فکر مي کرد در گذشته اين معنا و احساس در نگاه مايک وجود نداشته است.سرخ شد.منتظر بود که مايک سوالي از او بکند،اما انتظارش بيهوده بود.به ناچار لبخندي ساختگي برلبآورد و پرسيد:"مايک نمي خواي بپرسي چه حرفي مي خوام بهت بزنم؟"
مايک که خود را سرگرم بازي با اميد نشان مي داد،خيلي جدي پاسخ داد:"اگه راجع به رفتنت از اين جاست دوست ندارم چيزي بشنوم."
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بيست و سوم
_________________

سروين هنگامي که در بيمارستان به هوش آمد و خود را در جاي گرم و امني ديد و بعد از دقايقي چشمش به چهره? مهربان مايک،دکتري افتاد که به او کمک کرده بود تا کودکش را به دنيا بياورد،بي اختيار لبخندي بر لبهايش نقش بست.حس قدرداني و سپاس از دکتر،او را وادار ساخت که با مهرباني و محبت هرچه بيشتر به سخن بيايد:"سلام.دکتر،چطوري مي تونم ازتون تشکر کنم؟کوچولوي من حالش خوبه؟"
مايک غرق در چشم هاي سياه و گوياي سروين،با لبخند پاسخ داد:"تشکر لازم نيست،من وظيفه مو انجام دادم.پسر کوچولوت هم خوبه و هنوز به دنيا نيومده،انقدر اشتها داره که مي خواد تمام شيرهاي عالمو بخوره."
ناگهان پرده اي از اشک چشم هاي سروين را پوشاند.با لب هاي لرزان گفت:"پسر؟پسر؟"
مايک با خوشحالي گفت:"آره،پسره.ببينم،برات فرق مي کرد چي باشه؟"
سروين سر تکان داد و گفت:"نه،اصلاً فرق نمي کرد."
در اين هنگام مايک در کنار تخت او نشست و با صميميت پرسيد:"معذرت مي خوام،تو....تو البته مي توني تا چند روز اينجا بموني و استراحت کني.اما بهتره هرچه زودتر به شوهرت خبر بدي بياد دنبالت،يا هرکس ديگه اي که مي تونه بياد تو رو از بيمارستان ببره خونه."و بعد مثل اينکه فکري به خاطرش رسيده باشه، ادامه داد:راستي ببينم محل سکونتت اينجاست يا لندن؟
سروين که بغض کرده بود به آرامي کفت:"لندن،من اندن زندگي مي کنم."
"دکتر بلافاصله گفت:"باشه پس شماره تلفن بده که ما به بستگانت خبر بديم بيان دنبالت."
سروين مات و مبهوت به او نگاه مي کرد و حرفي نمي زد.
مابک بعد از لحظاتي گفت::ببينم يعني_يعني تصميم داري تنهايي برگردي؟البته بعد از سه چهار روز استراحت مي توني اين کار رو بکني."
سروين فرصتي پيدا نکرد که جوابي بدهد چون در اين هنگام پرستاري که کوچولويي را در بغل گرفت هبود به او نزديک شد و عزيزترين موجودي را که سروين به خاطرش آواره و دربه در شده بود،در آغوش او قرار داد.سروين بي اختيار دستهايش را گشود و کودکش را در بغل گرفت.به زيباترين و دوست داشتني ترين صورتي که در تمام عمرش ديده بود خيرخ شد و با اشتياق و شوقي وصف ناپذير ديده به چهره ي پف آلود و سيرين پسرش دوخت.دوباره چشمهايش پر اشک شد.از پشت پرده ي اشک همان طور صورت پسرش را نگاه م يکرد و لبخند مي زد و او آشناترين نا آشنايي بود که تا آن لحظه ديده بود موجودي که ماهها در وجودش پرورانده بود و اينک اولين بار بود که او را مي ديد و با خصوصياتش آشنا مي شد،کوچکترين موجودي که بزرگترين سهم عشق و محبت او را به خود اختصاص داده بود؛پسرش،فرزندش،پاره ي جگرش،قلبش،وجودش،ثمره ي عشق شيرين و نافرجامش و سرانجام تنها موجودي که وابسته به سروين بود و قدرت ترکش را نداشت زيرا نيازمند او بود.
مايک دقايقي مشغول تماشاي سروين و کودکش شد و دوباره پرسيد:
معذرت مي خوام،مي شه يه بار ديگه اسمتو به من بگي؟
سروين با صداي خفه اي نامش را تکرار کرد.
مايک گفت:"ببينم سروين،کودک تو ...پدرش با تو زندگي مي کنه يا..."
سروين بلافاصله پاسخ داد:اون فعلا جز من کسي رو نداره پدرش منو ترک کرده و به ايران برگشته،لب گزيد و سعي کرد بر خودش مسلط شود و ديگرگريه نکند.
دکتر پرسيد:"تو براي چه به (.....)سفر کردي؟کسي رو اينجا داري؟"
سروين سري به علامت نفي تکان داد و گفت:"نه هيچ کسو ندارم آمده بودم دنبال کار يکي از دوستهام نشوني يه بيمارستانو بهم داده بود که احتياج به مشاور روانشناسي داشتن فکر کردم بهتره بخت خودمو امتحان کنم."
چشمهاي مايک درخشيد و گفت:"چه خوب!من مي تونم کمکت کنم."
سروين با حيرت او را نگاه کرد و پرسيد:"کمک؟چه کمکي؟"
مايک با حرارت از جا بلند شد و گفت:"هر کمکي که از دستم برآيد برايت انجام مي دهم اصلا اگه توي لندن کسي رو نداري مي توني بياي خونه ي من و اونجا بموني تا کاملا حالت خوب بشه.بعد من مي تونم چند روز مرخصي بگيرم و هم دنبال کارت برم و هم بريم لندن لوازم منو به اينجا انتقال بديم."
سروين بلافاصله گفت:"به شرط اينکه بتونم اينجا کاري پيدا کنم."
مايک با اميدواري سري تکان داد و گفت:"البته.البته که مي توني من توي اون بيمارستاني که گفتي يکي دو تا دوست و آشنا دارم.مي تونن کمکمون کنن در صورتي که مدارکت کامل باشه.راستي قبلا کار کرده اي؟"
سروين با خوشحالي سر تکان داد و گفت:"آره راستش توي محل کارم خيلي هم ازم راضي بودن."
مايک با سادگي پرسيد:"پس چرا همون جا به کارت ادامه نمي دهي؟چرا مي خواي محل کارتو عوض کني؟"
سروين نگاه مرددي به او انداخت و سکوت کرد.دوست نداشت مايک بفهمد که در وضع روحي بسيار بدي بوده و به خاطر سهل انگاري و عدم تمرکز حواس او را اخراج کرده اند.اما براي اينکه جوابي به مايک داده باشد گفت:"از محيط درمانگاهي که توش کار مي کردم خوشم نمي اومد." و چون احساس کرد جوابش قانع کننده نبود ادامه داد:"راستش دکتر،من_من از اونجا خاطره ي خوبي ندارم و همين موضوع منو عذاب مي داد.واقعيت اينه که م ماههاست بي کارم و ديگه کار نمي کنم."
مايک نگاه دقيقي به چهره ي مظطرب و مغموم سروين انداخت و گفت:"ببين عزيزم من احساس مي کنم تو در وضعيت سختي زندگي مي کني.بهتره به من اعتماد کني و چيزي رو از من پنهان نکني.باور کن هر کمکي که از دستم بر بياد برات انجام مي دم.مي دونم که تو اينجا خارجي هستي و زندگي شما ايرانيها بعد از جريانهاي انقلاب خيلي مشکل شده."
سروين با شنيدن حرفهاي مايک پسرش را سخت در آغوش فشرد و عنان اختيارش را از دست داد و شروع به گريه کرد.آن قدر ضعيف و درمانده شده بود که ديگر تحمل هيچ گونه حرفي را نداشت.تنها بود.تنها بود و نيازمند و راه به هيچ جا يي نداشت.کسي را مي خواست که به وي تکيه کند و بداند که حامي و پشتيباني دارد که ديگر او را تنها نمي گذارد و کمکش مي کند.نه پولي در بساط داشت و نه خانه ي گرمي در انتظارش بود فکر اينکه همراه کودکش به آن آپارتمان کوچک و سرد برگردد و دوباره سربار سو شود.تنش را مي لرزاند.فريده و شيرين در انتظارش بودند و قول ياري به او داده بودند.اما سروين خوب مي دانست که کمک آنها هم گره اي از گره هاي زندگي اش نمي گشايد.به ناچار مجبور شد به مايک اعتماد کند.تنها راهي که برايش باقي مانده بود اين بود که دستي را که براي ياري به سويش دراز شده بود پس نزند.آن را بفشارد و دنبالش برود.دقايقي که گريه کرد و کمي از بار اندوهش کم شد.تمام ماجرا زندگي اش را براي مايک تعريف کرد.
فرداي آن روز همراه پسرش که نام او را اميد گذاشته بود به خانه ي مايک رفت.سه هفته بعد همراه او و اميد به لندن رفت و لوازم خود را به منزل مايک منتقل کرد.او روزي که از بيمارستان مرخص شد تلفني به سو و دوستان ايراني اش زد و تولد پسرش را به آنخا خبر داد و گفت که جاي مطمئني پيدا کرده و تا بهبودي کامل همان جا مي ماند.هنگام خداحافظي از دوستانش نمي دانست به آنها د رمورد مايک چه بگويد.مي دانست که فريده و شيرين در مورد او کنجکاو خواهند شد و به خاطر اينکه سروين قبول کرده د رخانه ي او زندگي کند به ديده ي شک و انتقاد به وي نگاه خواهند کرد.اما ديگر هيچ کدام اينها براي مهم نبود.فکر در به دري و بي پولي ديوانه اش مي کرد و از اينکه سرپناهي پيدا کرده بود.خدا را شکرگزار بود.هنگامي که از سو خداحافظي مي کرد هر دوي آنها همانند ابر بهار اشک مي ريختند.سو قول داد در صورت امکان به ديدارش برود.فريده و شيرين که نا خودآگاه باعث آشنايي او با مايک شده بودند با ديدن اميد به سروين تبريک گفتند و آنها هم قول ديدار مجدد به او دادند.
سروين با باقيمانده ي پولي که برايش مانده بود آخرين اجاره ي خانه و نيز هزينه ي بردن لوازم اندکش به اسکاتلند را پرداخت کرد.هنوز مقدار کمي پول ربايش باقي مانده بود.از سويي او هيچ هزينه اي براي زايمانش نداده بود و همه چيز برايش رايگان تمام شده بود.اما دوست نداشت سربار مايک باشد.آپارتمان او بسيار کوچک بود و تنها يک اتاق خواب داشت که آن را د راختيار سروين و کودکش قرار داده بود.خودش شبها روي کاناپه ي پذيرايي مي خوابيد و تا حد امکان سعي داشت مزاحم سروين نباشد.
بعد از مراجعت از لندن هر دوي آنها به طور جدي به دنبال شغل مناسبي براي سرين بودند.سرانجام پنج شش هفته بعد از تولد اميد سروين موفق شد شغل نسبتا خوبي بدست آورد و بلافاصله مشغول کار شود.تنها مشکلش نگهداري از اميد بود سروين ناچار بود مقداري از حقوقش را صرف پرداخت هزينه اي براي نگهداري پسرش کند.او قصد داشت به محض پيدا کردن کارخانه اي اجاره کند و منزل مايک را ترک کند.اما مايک که م يدانست سروين با اين حقوق قادر به پرداخت اجاره و نيز نگهداري از پسرش نيست.با اصرار او را در منزلش نگه داشت و مطمئن ساخت که هيچ مزاحمتي براي او ندارد.
مايک مجرد بود و هنوز ازدواج نکرده بود.رفتارش ساده و صميمي بود و کوچکترين ظني را در سروين بر نمي انگيخت.غافل ار اينکهاو عاشق سروين شده بود و حاضر بود به خاطر وي دست به هر کاري بزند.مايک ساعتها به چشمان سياه و غمگين دختر ايراني فکر مي کرد و در عمق آن فرو مي رفت.سادگي و جذابيت سروين او را محصور کرده بود.قدرت و پايداري اين عشق آنچنان بود که خودش هم در باورش نمي گنجيد.عاشق شده بود ،شرمش مي آمد بگويد،اما در همان دقايق اول که چشمش به سروين افتاده بود با همان شکم برآمده و باردار عاشق او شده بود.گويي سالها به دنبال سروين مي گشته است.گويي سالها د رپي آن گيسوان سياه و تابدار و آن چشمان جادويي بوده است.بي نيازي و عزت نفسي که در حرکات زن جوان وجود داشت.مايک را بيشت رو بيشتر پايبند و اسير محبت او م يکرد.بي اغرار او حتي اميد را مانند فرزند خودش دوست داشت و مي پرستيد در ساعات فراغتش پسرک را در آغوش مي گرفت و دقايق طولاني با او سر مي کرد.
اميد شباهت عجيبي به پيروز داشت و اين موضوع هميشه سروين را به ياد خاطرات گذشته مي انداخت و اشک حسرت را ازچشمهايش جاري مي ساخت.مايک مي دانست که سروين هنوز عاشق پيروز است.خوب احساس مي کرد که سروين هنوز به دنبال گمشده اي است که او را ترک کرده و رفته و نشاني از خود باقي نگذاشته.مايک به تدريج به تمام زير و بم زندگي سروين اشنا شده بود و در مواقع تنهايي سروين آن قدر با او حرف زده و درد دل کرده بود که پزشک جوان مي توانست خانه و زندگي او را در شيراز مجسم کند و چهره هاي افراد خانواده اش را پيش چشم به تصوير بکشد.حتي مي توانست شهر شيراز،باغ ارم و سروهاي آن را تصور کند.او عکسهاي زيادي از سروين و پيروز ديده بود که با صورتهاي جوان و عاشق دست در دست هم به يکديگر لبخند مي زدند.
هرچه مي گذشت حس حسادت و حسرت در دل مايک جايگزين م يشد و مي ديد ديگر نمي تواند ظاهري بي احساس به خود بگيرد و تظاهر به مهر و دوستي کند.نه ديگر نمي توانست چشم به صورت جذاب و جوان مردي بدوزد که مورد عشق و علاقه ي سروين بود سرويني که شب و روز مايک را به خود اختصاص داده بود و او نمي دانست چگونه و کي مي تواند به وي ابراز کند که چقدر دوستش دارد و ديونه وار عاشقش است.
شبهايي که در منزل بود گوشه اي مي نشست و در سکوت چشم به حرکات زن جوان مي دوخت.او را مي ديد که چگونه عاشقانه کودکش را تر و خشک مي کند و شير مي دهد.او را مي ديد که با چه ظرافت و زيبايي راه مي رود.لباس هاي کوچولويش را مي شويد،غذا مي پزد و چگونه با صداي آرام و گوشنوازش براي پسرش لالايي مي خواند و وي را مي خواباند.مايک بارها و بارها شاهد گفت و گوي يکطرفه ي سروين با کودکش بود.از لحن صدا و زيرو بم صورت او غرق لذت مي شد و از سروين خواهش کرد شبي چند دقيقه از وقتش را صرف کند و به وي زبان فارسي ياد بدهد.اين کار از نظر مايک مزاياي زيادي داشت که مهمترين آنها اين بود که مي توانست دقايقي را با سروين سر کند و از نزديک با او هم صحبت شود.هر چه مي گذشت رشته ي عشق او به سروين ضخيم تر مي گشت.هرچه مي گذشت سر سپرده تر و اسير تر مي شد.حاضر بود جانش را در اختيار سروين بگذارد.روحش را ،قلبش را، و تمامي وجودش را به او بدهد و در عوض نيمي از قلب او را تصاحب کند اما گويي بي فايده بود و سروين پيوسته (...) فرصتي بود که از پيش او برود.دائم حساب و کتاب مي کرد که بتواند جايي را اجاره کند و او را تنها بگذارد.فقط خدا مي دانست که مايک چه شبهاي طولاني و سردي را سپري مي کند.سروين در اتاقش را مي بست.اما مايک نيمه شبها صداي گريه ي اميد و صداي روحبخش سروين را مي شنيد که سعي داشت پسرش را آرام کند و بخواباند.
شش ماه گذشت اميد بزرگتر و شيرين تر شده بود.حتي زني که صبح تا عصر براي نگهداري او به منزل مي آمد دل به مهر پسرک داد هبود و او را مادرانه دوست داشت.سروين به طور جدي در محل کارش حضور مي يافت و سعي مي کرد به نحو احسن وظايفش را انجام بدهد.ترس از دست دادن دوباره ي شغلش بدنش را به لرزه در مي آورد او با وجود وضعيت سخت و سنگيني که بعد از زايمان داشت،سعي مي کرد به خاطر کودکش تمام سعي و تلاش خودرا به کار گيرد تا ديگر از کار بي کار نشود.در خانه ي مايک به شدت احساس ناراحتي مي کرد.اما هيچ چاره اي نداشت.بايد صبر مي کرد تا کودکش بزرگتر شود و بتواند با پولي که به تدريج پس انداز مي کرد به جاي ديگر نقل مکان کند اگر کارش را از دست نمي داد مي توانست از مزاياي بارداري اش استفاده کند و بعد از زايمانش چند ماه در خانه بماند و حقوق بگيرد.اما حالا اوضاع فرق مي کرد شبها که پسرش به خواب مي رفت و او تنها م يشد به ياد پيروز مي افتاد.گاهي آنقدر نيازمند او بود و آن قدر دلش براي او تنگ مي شد که به خود مي پيچيد و اشک مي ريخت.آرام آرام گريه مي کرد.شبهاي تنهايي و بي قراري اش را در کنار کودکش به صبح مي آورد و دم نمي زد.
چه بسا ساعاتي که او بيدار بود و اشک مي ريخت مايک هم روي کاناپه بيداري مي کشيد و فکر مي کرد.مايک شبها از پنجره ي کوچک آشپزخانه که نزديک اتاق پذيرايي قرار داشت به آسمان چشم مي دوخت و آه مي کشيد بعد ا زمدتي آموختن زبان فارسي صبحها که از خواب بيدار مي شد با لهجه ي مخصوص به خود رو به سروين مي کرد و مي گفت:"صبح شما بخير.اميدوارم خوب خوابيده باشين."و گاهي اوقات چاشني شيرين عباراتي مثل"من شما را دوست دارم"و يا "شما چقدر قشنگ هستين"را همراه کلمات ديگر نثار سروين مي کرد.زن جوان مي خنديد و عجب آنکه تمام حرفها و حرکات او را حمل بر دوستي و محبت مي کرد و از آن همه عطر عشق و دلدادگي هيچ بويي به مشامش نمي رسيد.تمام وجود سروين از عطر و شميم پيروز پر بود و جايي براي بوييدن عطري ديگر و احساس عشقي ديگر در درونش باقي نمانده بود.مايک به طور معجزه اسايي در آموزش زبان فارسي پيشرفت کرده بود.حتي زمانهايي که سروين حال و حوصله ي آموختن نداشت مايک با سماجت تمام درسها را مرور مي کرد و از او مطالب جديدي م يخواست.
وقتي که پسرک يک ساله شد.سروين صلاح ديد هر چه زودتر زحمتش را کم کند و از خانه ي مايک برود.تا آن زمان هر بار که مي خواست حرف رفتن را پيش بکشد،مايک به بهانه هاي مختلف مانع رفتنش مي شد سروين مي توانست پسرش را د رمهد کودکي که متعلق به محل کارش بود بگذارد و هنگامي که ساعت کارش تمام شد.همراه او به خانه برگردد.هر چند هنوز حقوقش کفاف زندگي راحت را نم يداد و مجبور بود به شدت صرفه جويي کند.ديگر صلاح نمي ديد نزديک مايک بماند.مايک مرد جواني بود که از روي انسانيت به سروين پناه داده بود و در طول آن يک سال به خاطر او و کودکش کمتر پديراي دوستان ديگرش شده بود.او تقريبا با هيچ کس معاشرت نداشت و تمام شبهايش را غير از شبهايي که در بيمارستان کشيک داشت درخانه سپري مي کرد.سروين از اينکه او با هيچ دختر و يا زني دوست نيست و نامزدي ندارد تعجب مي کرد اما هرگز در اين مورد چيزي از او نمي پرسيد.خودش شرمنده بود که راحتي و آسايش را از او گرفته و مانعي در زنگي خصوصي اش شده است اما رفتار مايک آنقدر صميمي و دوستانه بود و خودش آنقدر پاک و بي ريا بود که سروين هر دفعه تسليم اصرار و مهمان نوازي او مي شد.به طوريکه مدت يک سال در خانه ي او اقامت گزيده و ماندگار شده بود.اما اين دفعه تصميم جدي گرفته بود که ديگر تحت تاثير اصرار ها و تعارفهاي مايک قرار نگيرد و به هر ترتيب شده موافقت او را براي ترک خانه جلب کند.
سرانجام يک شب که مايک زودتر به خانه آمد.بعد از صرف شام هنگامي که مايک مشغول تماشاي تلويزيون بود سروين از اتاقش خارج شد و در حالي که پسرش را در آغوش گرفته بود نزديک مايک آمد و کنارش روي کاناپه نشست مايک که از وجود سروين غرق لذت و شادي شده بود.اميد را از او گرفت و روي زانوانش نشاند.سروين شبها کمتر نزد مايک مي نشست و ترجيح مي داد در اتاقش با پسرش تنها بماند.بيشتر اوقات به بهانه ي خستگي خيلي زود چراغ را خاموش م يکرد و تظاهر به خوابيدن بي خوابيدن مي کرد.اما تا ساعتها بيدار بود و فکر مي کرد.آن شب سروين که مايک را سرحال و خوشحال مشغول بازي با پسرش ديدجرئتي پيدا کرد و گفت:"مايک من_من م يخواستم موضوعي رو بو تو بگم."
دل در سينه ي مايک فروريخت.حدس مي زد که گفت و گوي سروين در چه موردي است.احساس کرده بود که سروين هنوز در پي عشق گذشته اش آه مي کشد و درانتظار بازگشت اوست.مايک نگاه منتظ رو اندوهگيني به او کرد.اما هيچ سوالي بر لب نياورد.مي ترسيد سوالي کند و سروين دوباره موضوع رفتنش را عنوان کند.نگاهي که به سروين انداخت براي اولين بار قلب زن جوان را دچار تاثر و تالم کرد.در آن نگاه چيزي بود که سروين يا تا آن زمان در آن نديده بود و يا فکر مي کرد در گذشته اين معنا و احساس در نگاه مايک وجود نداشته است.سرخ شد.منتظر بود که مايک سوالي از او بکند،اما انتظارش بيهوده بود.به ناچار لبخندي ساختگي برلبآورد و پرسيد:"مايک نمي خواي بپرسي چه حرفي مي خوام بهت بزنم؟"
مايک که خود را سرگرم بازي با اميد نشان مي داد،خيلي جدي پاسخ داد:"اگه راجع به رفتنت از اين جاست دوست ندارم چيزي بشنوم."
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بيست و چهارم
________________

چشمان سروين گرد شد و ناگهان احساس کرد دهانش خشک شده است.از لحن آمرانه ي مايک تعجب کرده بود و در عين حال به هيچ وجه از آن خوشش نيامده وبد.از طرفي هم دوست نداشت جواب محبت هاي يک سال گذشته ي او را به خاطر اين موضوع با ناسپاسي و بد خويي بدهد.اب دهانش را قورت داد و گفت:"ميک من يک ساله که جاي تو را تنگ کرده م.راحتي و آسايشو از تو گرفته م.تو شبها مجبوري روي اين کاناپه بخوابي و حتي حموم رفتن و دستشويي رفتنتو بايد با من تنظيم کني.فکرشو بکن.يه ساله که هزينه ي آب و برق مارو مي دي.حتي در مورد غذاي اميد هم تو_"
در اين هنگام مايک سر تکان داد و گفت:"درسته که اسکاتلنديها آدمهاي خيلي خسيسي هستن،اما نه تا اين حد که تو فکر ميکني.تازه بيشتر خريد خونه رو تو انجام مي دي.اين يخچال هميشه پر از مواد غذاييه و با اينکه مي دوني من از اين کار خوشم نمياد.باز هم به کار خودت ادامه م يدي.بنابراين بهتره سر مسائل پولي با همديگه چک و چونه نزنيم .مگر اينکه...مگر اينکه تو اينجا احساس ناراحتي کني و يا زا همنشيني با من خست شده باشي."
سروين با عجله سر تکان داد و گفت:"نه مايم اين چه حرفيه مي زني؟تو بهترين دوستي هستي که من توي تمام عمرم داشته م.آخه ببين از وقتي من پا به خونه ي تو گذاشته م.تو پذيراي هيچ دوستي نبوده ي.هيچ کسو دعوت نکردي.چيزي که عجيبه اينه که تو اصلا هيچ جا نمي ري.من احساس مي کنم تو به خاطر من و اميد انقدر به خودت سخت مي گيري.به خاطر همين بهتره که_"
مايک اجازه نداد سروين حرفش را تمام کند.سخن او را بريد و گفت:"سروين بذار يه چيزي رو بهت بگم.اگه تو از اينجا بريومن خيلي تنها مي شم خيلي.من به وجود تو و پسر کوچولوت عادت کردم.سروين من توي اين دنيا جز يه خواهر بزرگتر که اون هم سرش به زندگي خودش گرمه هيچ کس ديگه رو ندارم.پدر و مادرم سالهاست که فوت کرده ن ، و دوستهاي انگشت شماري دارم البته مي دونم حق ندارم تو رو بر خلاف ميل خودت اينجا نگه دارم.اما..اما مي شه سوالي ازت بکنم؟قول بده صادقانه جواب بدي؟
سروين سري به علامت پذيرفتن تکان داد.
مايک گفت:"تو از اينکه اينجا بموني ناراحتي؟"
سروين با درماندگي نگاهي به مايک کرد و حرفي نزد.او بارها و بارها ديليل رفتنش را براي مايک شرح داده بود.ديگر حوصله نداشت حرفهاي گذشته اش را تکرار کند.
مايک چون سکوت او را ديد به آرامي پسرک را در آغوش سروين گذاشت و گفت:"تو چطور متوجه نشدي که من د رتمام اين مدت به خاطر علاقه اي که به تو داشتم پذيراي تو و پسرت شدم؟سروين من شنيده بودم شما مردم مشرق زمين مخصوصا شما ايرانيها چقدر عاطفي و با احساسين تو چطور نفهميده ي که من شب و روز از عشق تو مي سوزم و دم نمي زنم؟اين همه پرهيز و ملاحظه کاري من براي اثبات عشق بزرگي که در دل دارم کافي نيست؟من همون لحظه ي اول توي قطار اسير چشمهاي سياه تو شدم.اما تا نفهميدم که شوهر نداري و نامزدت تو رو ترک کرده.به خودم اجازه ندادم اسم احساسمو عشق بذارم.هرچند عاشقت بودم.و بعد عاشق تر شدم .آروم آروم تمام رگ و پي من از عشق تو پر شد.تمام وجودم،قلبم روحمو تو پر کردي صداي قدمهات،حرفهات نجواها و زمزمه هاي شبانه ات با اميد همه و همه هيجان و زيباييهاي زندگي من

بود حالا تو بعد از يکسال آشنايي و همخونه بودن مي خواي منو ترک کني و بري ؟

سروين نفسش بند آمده بود حرفهايي که مي شنيد برايش باور کردني نبود.پس تا به حال او خواب بوده و مايک بعد از يکسال او را از اين خواب سنگين و طولاني بيدار کرده بود.آنقدر حيرت زده بود که نمي توانست حتي يک کلمه حرف بزند .عشق پيروز او را کور کرده بود او جز پيروز هيچ چيز ديگر را در پيرامون خود نمي ديد.اما چيزي که برايش مسلم بود اين بود که ديگر نمي تواند در ان خانه بماند.حال که از علاقه و احساس مايک باخبر شده بود هرگز نمي توانست با او زير يک سقف زندگي کند ناگهان احساس خطر کرد.هميشه از اينکه با مرد بيگانه اي در يک خانه زندگي مي کرد احساس ناراحتي مي کرد و اين موضوع را از مادرش پنهان کرده بود .حال با اطلاع از وضع و روحيه مايک تحمل فضاي خانه برايش مشکل تر شده بود .مايک کجا پيروز کجا؟سورين به هيچ وجه نمي توانست بين اين دو نقطه مشترکي پيدا کند.چه برسد به اينکه بتواند به مايک علاقه مند شود .مايک مرد خوب و مهرباني بود و سروين هرگز نمي توانست انسانيت و جوانمردي او را فراموش کند اما هرگز هم نمي توانست او را به عنوان مرد زندگي اش دوست بدارد و به او عشق بورزد.

هيچ جوابي براي مايک نداشت اگر دهان باز مي کرد و حرف مي زد نه تنها مشکلي را حل نمي کرد بلکه بي شک قلب او را بيشتر جريحه دار مي کرد.بنابراين بدون کوچکتريني صحبتي از جا بلند شد و به درون اتاق رفت. اتاقي که يکسال در کنمال بي رحمي و بي توجهي آن را اشغال کرده بود درحالي که مايک در پشت در بسته آن با هزاران هزار رويا وآرزو دست به گريبان بود.اتاقي که ديگر هيچ گونه امنيت و ارامشي برايش در بر نداشت.حتي ترديد داشت که بتواند شبي ديگر را در ان سر کند تازه مي فهميد که دليل تنها بودن هاي مايک و اقامتهاي هميشگي اش در خانه چه بود.تازه درک مي کرد که چه دلبستگي و چه موضوعي باعث ماندن هاي طولاني او در خانه بود است.او عاشق بود او عاشق سروين شده بود و اين موضوع زن جوان را به شدت از او دور و دورتر مي کرد.
دور وز بعد به هر زحمتي بود سويت کوچکي پيدا کرد و به انجا رفن.بيشتر وسايلش بسته بندي شده و اماده بود زيرا در مدت يکسال اقامت در خانه مايک به آنها احتياجي نداشت.و از وسايل منزل مايک استفاده مي کرد از سويي ديگر در آن منزل کوچک جايي براي باز کردتن ان اسباب و اثاث نيود.

روز خداحافظي هر دوي آنها لحظات سخحتي را سپري کردند.مايک ديگر هيچگونه اصراري براي نگه داشتن او نشان نداد.مي دانست سروين اگر به او علاقه داشت نزد او مي ماند و هرگز ترکش نمي کرد.

سروين سراسر احساس دين و امتنان بود اما نمي دانست چگونه و با چه زباني احساسش را بيان کند که بيش از آن باعث رنجيدگي مرد جوان نشود .وقتي که پا به محل جديد زندگي اش گذاشت تازه درک کرد که در منزل مايک چقدر راحت و بي دردسر زندگي کرده است.سويتي که اجاره کرده بود يک اتاق و يک آشپزخانه و سرويس بهداشتي داشت و بسيار کوچک و سرد بود.کنار در ورودي توالت کوچکي قرار داشت و بعد آشپزخانه که در آن دوشي کار گذاشته بودند و دور آن را حفاظي کشيده بودند.در همان محوطه در گوشه اي چند کابينت و و گاز خوراک پزي قرار داشت و دري بين آشپزخانه و اتاق اصلي بود.اتاق فقط يک تختخواب داشت و يک ميز و چهار صندلي که در گوشه اي ديگر خودنمايي مي کرد به اضافه يک کاناپه کوچک و دو کمد ديواري.

سروين با وجود سايل اندکي که همراهش بود باز هم توان باز کردن آنها و نظافت خانه را در خود نمي ديد.بخاري منزل برقي بود و به زور اتاقک سروين و کودکش را گرم مي کرد.به محض ورود اميد شروع به گريه و زاري کرد .ديگر نمي شد او را به امان خدا رها کرد به راه افتاده بود و بي محابا به سوي همه چيز مي رفت و به همه چيز دست مي زد. سروين مي دانست او گرسنه است مايک به سروين کمک کرده و وسايلش را برايش اورده بود اما از ورود به آنجا امتناع کرده و دم در خداحافظي کرده و وي را تنها گذاشته و رفته بود .سروين به هر زحمتي بود قوطي هاي غذاي اميد را درون يکي از کارتنها در اورد و به هر ترتيب بود غذاي فوري برايش آماده کرد و به او خوراند.صبح يک روز تعطيل بود هوا به شدت سرد بود و باد مي وزيد واتاق سروين در طبقه دوم قرار داشت و صداي باد در آم مي وزيد.او مي دانست تا اميد نخوابد به هيچ کاري نمي تواند دست بزند.

آن روز را به هر ترتيب بود گذراند و توانست سرو ساماني به وضع منزل بدهد شب شد از شدت خستگي و گرسنگي توان حرف زدن با کودکش را نداشت .او حتي فراموش کرده بود براي خودش مواد غذايي فراهم کند.يخچال کوچک آشپزخانه خالي بود مجبور شد شب اول را با همان غذاهاي آماده پسرش سر کند.

هر چه مي گذشت سروين با مشکلات بيشتري روبرو مي شد هر روز صبح مجبور بود اميد را از خواب بيدار کند و به مهد کودک ببرد .از انجا بايد به محل کار خودش مي رفت و تا عصر کار مي کرد و بعد دوباره پسرش را تحويل مي گرفت و به خانه مي رفت.او ماشين نداشت و تمام مسير را با وسيله نقليه عمومي طي مي کرد .خريد خانه و نظافت آن نيز به عهده خودش بود.و حال انکه در منزل مکايک بيشتر کارهاي خانه را او انجام مبداد و مسئوليت و زحمت سروين کمتر بود.بيماري هاي گهگاه اميد هم دست و بال او را مي بست و او را خانه نشين مي کرد .خودش به شدت وزن کم کرده و لاغر شده بود.

مدتها بود که در نامههاي مادرش خبر از گلايه ها و سختي هاي گذشته ديده نمي شد .سروين برراي مادرش ننوشته بود که بچه دار شده است .سرور هيچ گونه اطلاعي از وضعيت نا به سامان و در به در سروين نداشت و فکر مي کرد او به ادينبورور رفته و زندگي جديدي را شروع کرده است.سرور حتي گاهي در نامه هايش به سروين متذکر مي شد که اگر به مرد خوبي برخورد با او ازدواج کند و از تنهايي رهايي يابد.
همان طور که سرور از چگونگي وضع دخترش بي خبر بود ،سروين هم از ازدواج مجدد مادرش اطلاعي نداشت و فکر مي کرد او و سروناز به زندگي جديدشان خو گرفته اند که ديگر شکايتي از وضع خود ندارند.بين سروين و سروناز مدتها بود که نامه اي رد و بدل نشده بود .سروين فهميده بود که خواهر بزرگش در جه وضع روحي سختي به سر مي برد و شوهرش فراري و تحت تعقيب است.سروين گاهي فکر مي کرد تا چه موقع مي تواند موضوع اميد را از مادرش پنهان کند.چگونه مي توانست به او بگويد بدون ازدواج صاحب فرزندي شده است؟اما آنقدر درگير زندگي اش بود و انقدر سرش شلوغ بود که ديگر اين موضوع به تدريج اهميت خود را برايش از دست داده بود.

مايک گاهي به او تلفن مي زد و از حال و روزش جويا مي شد.سروين گاهي احساس دلتنگي مي کرد و دوست داشت دقايقي بتواند او را ببيند و درد و دل کند.اما مي دانست اين کار ديگر برايش امکان پذير نيست.زندگي اش به سختي مي گذشت.همان دوستان معدودي را هم که در لندن داشت اينجا از دست داده بود و اگر هم وقتي براي معاشرت داشت کسي را نداشت که با او صحبتي و يا درد و دل کند.با وجودي که گهگاهي به فريده و شيرين زنگ مي زد و يا انها به او تلفن مي کردند،بعد از گذشت بيش از يکسال هيچ کدام موفق به ديدار ديگري نشده بودند.سو که هنوز در لندن بود و درس ميخواند به سروين گفته بود به محض تمام شدن درسش به کشورش بر مي گردد.آرزويي که سروين در دل داشت و هرگز نمي توانست به ان جامه عمل بپوشاند.سروين اگر هم مي توانست اوضاع جديد کشورش را تحمل کند، با وجود بچه اي ناخواسته چگونه مي توانست به اغوش خانواده اش بازگردد.اين فکر هميشه او را مي آزرد و رنجش مي داد.در هر حال خودش مي دانست که اين موضوع دير يا زود برملا مي شود..گاهي با خود فکر مي کرد چرا به خاطر غرور زخم خورده اش آنقدر راحت دست از پيروز کشيده بود چرا خود پيروز براي او نامه ننوشته و رابطه شان را پايان نداده بود.پيروزي که آنقدر ادعاي عشق و دوستي مي کرد و شب و روز زمزمه هاي عاشقانه و نجواي محبت و مهر ر گوشش مي خواند؟از سوي ديگر سروين با خودش فکر مي کرد پيروز اگر او رادوست داشت هرگز ترکش نمي کرد و به بهانه خذدمت به مملکت و خانوادهاش تنهايش نمي گذاشت.در هر سال هرچه که بود بعد از گذشت يکسال و اندي او هنوز به فکر پيروز بود و عاشقانه دوستش داشت.

اواخر زمستان بود.سروين دوماهي بود که از خانه مايک بيرون آمده بود.يک روز عصر که براي گرفتن پسرش به مهدکودک محل کارش رفت،يکي از کارکنان آنجا به او گفت که پسرش تب دارد و بهتر است هرچه زودتر اورا نزد دکتر ببرد.گويي دنيا را بر سر سروين خراب کردند.ديگر تحملش را نداشت ديگر نمي توانست در ان هواي سرد و باراني با کالسکه بچه راهي مطب دکتر شود.آن هم آن موقع غروب .آن روز بايد خريد هم مي کرد و غذاي مختصري هم مي پخت.هم خسته بود و هم گرسنه پسرک را تحويل گرفت.و مستقيم به خانه رفت بخاري را روشن کرد تا دقايقي همچنان از سرما مي لرزيد.پسرش داغ داغ بود در تصورش هم نمي گنجيد که دوباره شال و کلاه کند و درآن سرما و تاريکي پسرش را به بيمارستان ببرد.به ناچار دوباره دست به دامان مايک شد.

مايک دقايقي بعد از تلفن سروين سراسيمه خود را به خانه او رساند پسرک با وجود تب شديد از ديدن مايک خنديد و خود را در آغوش او انداخت.سروين به ناگاه درک کرد شايد بهانه جوييها و کم غذايي هاي پسرش به خاطر نديدن مايک بوده.اميد از لحظه اي که چشم به دنيا گشوده بود مايک را ديده و از محبت بي دريغ و مهر سرشار او بهره مند شده بود. سروين وقتي که آشپزي مي کرد يا به حمام مي رفت اميد را نزد مايک مي گذاشت و با خيال راحت به کارهايش مي رسيد .آن دو در تمام آن ساعات طولاني با همديگر رفيق و مانوس شده بودند.


آن روز غروب وقتي مايک درجه را زير بغل طفل گذاشت نگاهي به سروين کرد و گفت:چر از توي بيمارستان زنگ نزدي بيام دنبالت؟اين بچه به شدت سرما خورده و آنژين کرده.چطوري تو اين هواي سرد آورديش بيرون؟

سروين که سعي مي کرد نگاهش را از نگاه مايک بدزدد،پاسخ داد:راستش مايک اينقدر خسته بودم که فکرم کار نمي کرد.حالا هم ميبيني تو خونه هيچي ندارم ازت پذيرايي کنم.خودم هم به شدت گرسنه ام خواهش مي کنم چند دقيقه پيش اميد بمون تا من برم خريد و برگردم.

مايک درجه را برداشت و آن را خواند و سپس گفت:نه سروين لازم نيست تو از خونه بري بيرون.اين بچه احتياج به دارم داره گلوش پراز چرکه.من ميرم داروهاشو ميگيرم خريد هاي تو رو هم انجام ميدم.

سروين خوشحال شد.فهرست خريد را با مقداري پول به مايک داد.او هم با عجله نسخه بچه را نوشت و از خانه بيرون رفت.
سروين آه بلندي کشيد.چقدر مديون مايک بود مجبور بود دوباره يکي دو روزي مرخصي بگيردو از اميد مراقبت کند تا حالش خوب شود.
مايک زودتر از آنچه سروين انتظار داشت بازگشت.فورا دست به کار شد.پسرک يک تزريق داشت که بسيار هم دردناک بود چاره اي نبود به هر ترتيب بود آمپول را تزريق کردتا دقايقي صداي فرياد اميد اتاق کوچک را پر کرده بود.مايک او را در آغوش گرفت و سعي کرد آرامش کند.سروين از فرصت استفاده کرد و سوپ کوچکي بار گذاشت.و قهوه هم درست کرد و نزد مايک بازگشت.اميد در آغوش مايک به خواب رفته بود.سروين او را روي تخت گذاشت و از مايک دعوت کرد قهوه اش را بنوشد.سروين خيلي دوست داشت او را براي شام نگه دارد اما رويش نمي شد بيش از اين وقتش را بگيرد.يا شايد صلاح نمي دانست او رابيشتر نزد خود نگه دارد.تنها بود او که از کودکي اش چندين مراقب و پرستار دور و برش بودند حالا اين تنهايي به شدت عذابش مي داد.مسئوليت کودکش باري بود بر دوشش که توان و ياراي تحمل آن را نداشت.در دل آرزو مي کرد که مايک خودش پيشنهاد کند که نزد اميد بماند اما مايک که در دل از بي توجهي و سردي سروين آزرده شده بود هرگز به خودش اجازه نمي داد که خودش را به او تحميل کند.خوب مي دانست که سروين از روي بي کسي و ناچاري به او زنگ زده وگرنه هرگز يادي از او نمي کرد.بعد از خوردن قهوه کار ديگري نداشت که بماند با بي ميلي از جايش بلند شد و بعد از سفارش هاي لازم از سروين خداحافطي کرد و رفت .هنگام خداحافظي رو به سروين کرد و گفت:هروقت کار داشتي و يا به وجود من احتياج بود حتما تلفن کن.
او رفت و نگاه منتظر و درمانده سروين را نديد که از او مي خواست نزدش بماند و تنهايش نگذارد.مايک با دلتنگي و افسردگي از نزد سروين رفت و و عجيب اينکه هاي و هوي چشمان زن جوان او را به خود نخواند.ودعوت ناگفته او را نديد و درک نکرد و نا خواسته آنجا را ترک کرد و رفت.

سروين خودش هم نمي دانست چرا آين قدر نا توان و بي طاقت است .با هر زحمتي بود شام را سرو سامان داد و کودکش را که از خواب کوتاهي بيدار شده بود تر و خشک کرد و غذا داد.داروهايي را که مايک تجويز کرده بود به او خوراند و تا ديري از شب مشغول رسيدگي به او بود.غافل از اينکه خودش هم بيمار بود و احساس کوفتگي و درد مي کرد.شب هنگام که در بسترش آرميد تمام دردها به سراغش آمد .با وجود خستگي زياد نمي توانست بخوابد .ناگهان اختيار از دست داد و در جايش نشست و در تاريکي اتاق شروع به گريه کرد.تمام بدنش مي لرزيد او هم تب کرده بود.اما توجهي نداشت که بفهمد مريض شده است.آنقدر گريه کرد که گويي ديگر برايش اشکي نمانده بود که بريزد.به شدت احساس نا اميدي و بدبختي مي کرد حتي نفس هاي بلند و تند پسرش هم در او تاثيري نداشت .لاحساس ياس و ذلت سراسر وجودش را فرا گرفته بود.به ياد شبهاي تنهايي اش افتاد که از پيروز دور بود.اما آن شبها با اين شبها خيلي فرق داشت.سروين در آن زمان هر آن منتظر بازگشت پيروز از امريکا بود و به اميد دين او نفس مي کشيد و زنده بود اما حالا چه؟حالا که او را از دست داده بود و گم کرده بود چه؟چرا مهرش از دل او بيرون نمي رفت.؟چرا نمي توانست فراموشش کند؟چرا با تمام بي وفاييها و بي مهري هايش هنوز او را دوست داشت؟چرا کودکش را نگه داشت و او را سقط نکرد؟سروين پسرش را مي پرستيد اما خوب مي دانست که تمام دردسرها و دربه دري هايش بخاطر اوست.ت کي مي توانست تحمل کند؟تا چه موقع توان مقاومت و ستيز داشت؟چقدر از همه چيز و همه کس دور افتاده بود؟چقدر در لاک خود فرو رفته و دور همه را خط کشيده بود.چقدر از زندگي هميشگي و زيبايش پرت افتاده بود.سالها بود که نه لباس جديدي خريده بود و نه به سر و وضعش رسيده بود.کفش هايش کهنه شده بود و چکمه هايي که به پا مي کرد از مد افتاده و رنگ و رو رفته بود.احساس فقر و بدبختي رنجش ميداد.با وجود اين حاضر بود تمام اين کمبود ها را تحمل کند و در عوض همراه پيروز باشد تنها نباشد.تنهايي و بي همدمي او را از پاي در مي اورد.چه شبهايي را تحمل کرده و آه کشيده بود.چه شب هايي را در آرزوي به دست آوردن دوباره پيروز به صبح رسانده بود.همان طور که نشسته بود بي اختيار به ياد شعري افتاد که در زمان هاي دور گهگاه آن را مي خواند:

دالانه هاي تيرگي و ترديد
اين حفره هاي ساکت و بي چاووش
با روزهاي لبريز از وحشت و تنهايي
تن لرزه هاي بي کسي و عشق
شب هاي شب!
شبهاي بي ستاره و ماه
شبهاي بي قرار و پر از آه
با گرمي هواي تو
هموار مي شود.

شعر را چندين بار تکرار کرد و اشک ريخت.عاقبت سر جايش دراز کشيد زير پتو رفت،زانوهايش را در بغل فشرد و مانند هذيان زده ها تکرار کرد" تن لرزه هاي بي کسي و عشق!تن لرزههاي بي کسي و عشق" و عاقبت به خواب رفت
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بيست و پنجم
__________________

دو سال از ازدواج سرور مي گذشت در اين دو سال اتفاقات زيادي رخ داده بود و سرور بعد از دو سال سماجت و پشتکار بالاخره موفق شده بود موافقت شوهرش را جلب کند و آموزشگاه بزرگ و مجهزي به نام هنر و نقاشي تاسيس کند.ساختماني که اجاره کرده بود دو طبقه مجزا داشت و هر طبقه يک سالن بزرگ و چهار اتاق داشت.سرور يک طبقه را فقط به اموزش نقاشي اختصاص داده بود و در مواقع لزوم به عنوان گالري هم از آن استفاده مي کرد.طبقه ديگر را به هنرهاي دستي ديگر مثل سفالگري و مجسمه سازي مختص کرده بود.به وسيله آگهي موفق شده بود چند معلم خوب و باسابقه براي رشته هاي مورد نظرش پيدا کند.براي اجاره ساختمان آموزشگاه و خريد لوازم و وسايل مورد نياز هر رشته سرمايه گذاري بزرگي لازم بود که سرور با کمک شوهرش از عهده آن برآمده بود.
بعد از تاسيس آموزشگاه حال و روحيه سرور به طور شگفت انگيزي تغيير کرده و دوباره مانند سابق شاد و سرحال شده بود.او به خاطر تشکر و قدرداني از شوهرش با خلق و خوي شاد و سرزنده اي پذيراي او مي شدو در خدمت به او از هيچ کاري فرو گذار نمي کرد.هرروز صبح با وسواس تمام آرايش مي کرد و خود را مي آراست يا به قول شاگردانش خود را نقاشي مي کرد.لباسهاي بلند و پوشيده مي پوشيد که به طرح ها و رنگهاي جالب و رنگارنگي دوخته شده بود وروسري هاي همرنگ انها به سر مي کرد.محيط آموزشگاه پر از گياه و تابلوهاي زيبايي بود که بيشترشان کار خودش بود و از عمد آنها را در معرض ديد همگان قرار داده بود .شاگردانش همه زن و دختر بودند و حتي مربيان را همه زن استخدام کرده بودو از اين رو راحتيو امنيت کامل در محيط کاز=رش برقرار بود .در سراسر سالن و اتاقها دستگاههاي صوتي مجهز بود و مدام نواي آرام موسيقي بي کلام به گوش ميرسيد.روي ميزهاي سالن و اتاقها در ظرفهاي کوچک و زيبا گلهاي خشک و خوشبو خودنمايي مي کرد.شهريه کلاسها نسبتا گران بود اما هر روز بر تعداد شاگردان افزوده مي شد .ساختمان آموزشگاه در يکي از ساختمانهاي بالا شهر قرار داشت .سرور قبل از اينکه از درآمد و سود مالي اش خوشحال شود از تغيير روحيه اي که پيدا کرده بود و احساس جواني و شادابي اش شاد و سرحال به نظر مي رسيد.به تدريج اسم آموزشگاه و نحوه تدريس و چگونگي اراستن صاحب انجا بر سر زبانها افتاد و مشهور شد.سرور به بهانه معرفي کارهاي شاگردانش هر چند ماه يکبار نمايشگاه ترتيب مي داد و بيشتر تابلوهاي خود را به فروش مي رساند.او کمابيش از سروين خبر داشت و مي دانست پسرش در امريکا زندگي راحتي دارد.خودش هم به خصوص بعد از تاسيس آموزشگاه هنري اش حال و روحيه بسيار خوبي داشت .تنها چيزي که آزارش ميداد و بعد از چندين سال لاينحل مانده بود مشکل سروناز بود.
کار عشق و عاشقي علي و سروناز در همان روزها بالا گرفت سروناز هر روز صبح بي اختيار به در خانه کشيده مي شد.حتي روزهايي که حاج آقا معين آنجا نبود او به ياد روزهايي که علي به در خانه مي آمد.همراه دخترش سر کوچه مي ايستاد و منتظر سرويس مي شد.بعد از رفتن بهار او دقايق طولاني مي ايستاد و به نقطه اي خيره ميشد.حالا مي فهميد که در زمان نامزدي اش با ساسان عاشق نبوده بلکه تظاهر به عشق ميکرد .مدتها بود که ديگر يادي از شوهرش نمي کرد و براي ارضايخودش خاطرات بد،فحشها و کتکهاي او را مرور مي کرد.چيزي که او را دچار شک و ترديد مي کرد اين بود که اگر ساسان زنده بود به طور حتم تا حالا تماسي با او يا خواهرش ميگرفت.سروناز بيشتر امکان مي داد که او کشته شده باشدممکن نبود که او زنده باشد و يادي از فرزندش نکند.اما هرچه مي گذشت ياد و خاطره ساسان کمتر ميشد و شعله هاي سوزان عشق علي در دلش زبانه مي کشيد .ناخودآگاه پوشيده تر لباس مي پوشيد ديگر به نماز خواندن و روزه گرفتن سرور به ديده استهزا نگاه نمي کرد هر چند در دل مطمئين بود مادرش با خلوص نيت اين عبادات را انجام نمي دهدوساعتها در گوشه اي مي نشست و حرکات و کارهاي علي را در نظر مجسم مي کرد و دلش فرو مي ريخت.راه رفتنش را با کمي لنگيدن که حالت جذاب تري به قامت بلند و شانه هاي پهنش مي داد چشمهاي نجيب و محبوبش را که از نگاه سروناز مي گريخت و دوبتر به آن پناه مي برد و پناه مي داد.هيچکدام جرات هيچ گونه اقدام و ابرازي را نداشتند گويي هردوشان دوست داشتند اين لحظات فرار و گريزشان طولاني تر باشد و به درازا بکشد.گويي هر دو طالب شبهاي بيداري و رويا و طالب انتظارهاي طولاني براي ديدارهاي کوتاه بودند.علي ديگر مدتها بود حرفي از جبهه نمي زد پايبند شده بود .پايبند عشق زميني که او را در آسمانها به پرواز در مي آورد .حواس درست و حسابي نداشت وقتي مدارس تعطيل مي شد سروناز ديگر بهانه اي براي ديدار او نداشت.علي جرات نمي کرد به او تلفن بزند و يا به گونه اي ديگر با او تماس بگيرد.بهار بارها و بارها ديدار او را بهانه کرد اما آنطور نبود که بخاطر علي دوباره صبحها از خواب بيدار شود و به دم در برود.
تا اينکه يک روز که سروناز بهار را بيرون برده بود در يکي از مراکز خريد شهر چشمش به علي افتاد او با عجله مشغول رفتن بود و بسته اي در دست داشت .سروناز بي اختيار از ترس اينکه مبادا فرصت ديدار را ازدست دهد فرياد زد:"علي ...علي آقا؟"
با صداي گرم و دلنشين زن جوان علي مانند برق گرفته ها درجا خشکش زد وايستاد به مجرد ديدن سروناز و بهار گويي همه چيز را فراموش کرد و به سوي آنها دويد.
سروناز که از واکنش سريع خود شرمنده شده بود سلامي کرد و گفت:
ـراستش ...راستش بهار شما رو ديد و ...
علي با خنده قشنگي ادامه داد:"وشما منو صدا زدين"
سروناز سرخ شد و خنديد .آنها گويي محيط اطراف خود را فراموش کرده بودندبا وجود دنياي حرف و سخن گويي لال شده و به يکديگر خيره شده بودند.بهار با خوشحالي از سر و کول علي بالا مي رفت و و متوجه حال و هواي او و مادرش نبود دقايقي به همان صورت گذشت سروناز منتظر بود علي حرفي بزند و تقاظاي ديدار کند اما مرد جوان محجوب تر از آن بود که او فکر مي کرد.سرانجام علي ضمن حرفهاي خود نگاهي به بسته در دستش انداخت و گفت : متاسفم که زودتر بايد برم و اين بسته رو تحويل بدم من..." و بعد رو به بهار کرد و گفت:"دختر قشنگم تو اين هفته يه روز ميام دنبالت مي برت پارک.دوست داري؟"
بهار با شادماني رو به مادرش کرد و گفت:"مامان اجازه ميدي؟"
سروناز سر تکان دادو نگاه منتظرش را به علي دوخت.مرد جوان دستخوش هيجان ناشناخته شده بود از طرفي دل بر نمي کند که از آنها جدا شود و از طرف ديگر مسئوليت داشت که هر چه زودتر به محل خدمتش برود سرانجام با درماندگي نگاهي به سروناز کرد و گفت :"معذرت مي خوام بايد برم"و خداحافظي تندي کرد و رفت.
سروناز از پشت قامت بلند و شکيل مرد را نطاره کرد وآن قدر ايستاد تا او از نظرش دور شد.آنگاه در حالي که قلبش هنوز مي تپيد دست دخترش را گرفت و راهخي خانه شد.
از زماني که سرور مشغول کار شده بود بيشتر اوقاتش را در اموزشگاه ميگذراند،سروناز تنهاتر شده بود. هرچند تازگي بيشتر به خودش مي رسيد و سعي مي کرد وقتش را به ورزش و مطالعه بگذراند.هرچند نور زندگي دوباره در چشماهي جوان و زيبايش هويدا شده بو.د بلتکليفي زندگي اش او را عذاب مي داد.نمي دانست شوهر دارد يا نه؟نمي دانست حق دارد عاشق شود يا نه؟هيچ کس به فکر او نبود.سرور آنقدر غرق در کار نقاشي اش بود که فرصتي براي
دخترش باقي نمي ماند . سروناز از او دلگير بود و با خود فکر ميکرد که چطور مادرش در بند زندگي و احساس او نيست . تا کي بايد انتظار ميکشيد ؟ تا کي براي دريافت خبري از ساسان به انتظار مي نشست و تا کي براي ديدار علي ديدگان منتظر و پرآبش را به در ميدوخت ؟ بايد کاري ميکرد و چاره اي مي جست .
سرانجام بک روز تصميم گرفت تلفني به خواهر شوهرش بکند و بپرسد که از ساسان خبري دارند يا نه ؛ هرچند خودش ميدانست که اگر خبري دريافت ميکردند ؛ بي شک آن را در جريان ميگذاشتند . با اين وجود زنگ زد . خواهر ساسان خودش گوشي را برداشت وبا خوشحالي جوياي حال او و بهار شد و با کمال تاسف به سروناز گفت که هنوز خبري از ساسان ندارد . بعد از دقايقي سروناز خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت .

چه ميتوانست بکند ؟ بيش از چهار سال از مفقود شدن شوهرش ميگذشت . ديگر خسته شده بود . بايد کاري ميکرد .حال که علي هيچ اقدامي نمي کرد ؛ ساکت نشستن او هم جز زجر و تنهايي چيز ديگري برايش به ارمغان نمي آورد . گرچه از نگاه ها و واکنش هاي مرد جوان درک کرده بود که او هم عاشق است و دوستش دارد ؛ اما تا آن موقع حتي يک کلمه دال بر اين عشق و دوستي از زبان او نشنيده بود . ديگر از اين قايم باشک بازي خسته شده بود .

در اين افکار بود که زنگ تلفن رشته ي افکارش را پاره کرد . گوشي را برداشت ودر کمال تعجب صداي شوهر خواهر ساسان را شنيد . او هيچ وقت به سروناز تلفن نمي کرد و هرگز روي خوشي به آنها نشان نمي داد . اما اينبار با صداي گرم و مهرآميزي سلام و احوال پرسي کرد و گفت : « سروناز خانم , من ميدونم که هرگز روابط نزديکي با شما نداشتم و شايد خود شما فهميده باشين که هيچ صميميتي بين من و ساسان وجود نداشته .»

سروناز با ترديد گفت : « بله , بله , همين طوره که ميگين , آقاي کاشاني . اما ما هميشه شما رو روست داشته ايم و ساسان خيلي نسبت به شما ارادت داشت . »

آقاي کاشاني با بي حوصلگي گفت : « خيلي ممنون , خانم . راستش من اهل تعارف نيستم . اگه به شما زنگ زدم وظيفه انسانيم حکم ميکرد که هرچه زودتر شما رو در جريان کار هاي شوهرتون بزارم . »

سروناز آب دهانش را قورت داد و با زحمت پرسيد :« چي ؟ شما از ساسان خبر دارين ؟»

آقاي کاشاني گفت :« بله به شرط اينکه قول بدين به زنم چيزي نگين, وگرنه از من دلخور ميشه . »

سروناز گفت :« آخه چرا ؟ شما همتون ميدونيد که من چقدر منتظر خبري از ساسان هستم.»

آقاي کاشاني گفت :« بله بله ميدونم اما زنم ميگه اگه شما بي خبر باشين بهتره تا اينکه ...تا اينکه بدونين ساسان به کاستاريکا فرار کرده و اونجا داره خوش ميگذرونه . »

سکوتي برقرار شد و سروناز تا لحظاتي مات و مبهوت به نقطه نا معلومي خيره شد بود و نمي توانست حرفي بزند .

اقاي کاشاني نگران شد و گفت : « سروناز خانم ؟ الو الو ؟ حالتون خوبه ؟ »

سروناز به خور آمد و گفت : « حالا چرا کاستاريکا ؟ بعد هم چرا به من خبر نداده که تکليف خودمو بدونم ؟ »

اقاي کاشاني با مهرباني گفت :« ببين دخترم تو بهتره به فکر زندگيت باشي من از اول ميدونستم اون چه جور مرديه . راستش کارتي براي خواهرش فرستاده و بعد هم نامه اي و گفته که به شما هيچي نگيم چون نه ميتونه برگرده نه ميتونه شما رو پيش خودش ببره . راستش سروناز خانم معلوم نيست چي تو سرشه . خواهرش هم که انقدر ساده لوح و بيشعوره تازه براش دلسوزي هم ميکنه .»

سروناز ديگر نمي توانست حرفي بزند اما مطمئن بود که اقاي کاشاني دروغ نمي گويد او مرد محترم و درستکاري بود .

اقاي کاشاني چون احساس کرد سروناز انقدر ناراحت شده که نمي تواندچيزي بگويد دوباره گفت :« باور کنين من براي مصلحت خودتون و دخترتون اينها رو گفتم اميدوارم از من نرنجين . اگه خواستين موضوع رو به همسرم بگين لطفا اسم منو نبرين . حوصله دردسر ندارم . بهش بگين از جاي ديگه شنيدين باشه ؟ »

سروناز تمام توان خود را جمع کرد و گفت :« مطمئن باشين اقاي کاشاني چيزي نميگم مطمئن باشين .»

گوشي را گذاشت اما خدا مي دانست که در چه حالي بود . دلش براي خودش و بهار مي سوخت . چقدر منتظر و نگران ساسان بود . چقدر برايش اشک ريخته بود .فکر کرده بود حتما او مرده که سراغي از تنها فرزندش نميگيرد . آخر ايران کجا , کاستاريکا کجا ؟ چطوري به انجا گريخته بود ؟ چرا گفته بود به همسر و درخترش چيزي نگويند ؟ اين انصاف بود ؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  ویرایش شده توسط: Vampire   
مرد

 
قسمت بيست و شش
________________

دو سال از ازدواج سرور مي گذشت در اين دو سال اتفاقات زيادي رخ داده بود و سرور بعد از دو سال سماجت و پشتکار بالاخره موفق شده بود موافقت شوهرش را جلب کند و آموزشگاه بزرگ و مجهزي به نام هنر و نقاشي تاسيس کند.ساختماني که اجاره کرده بود دو طبقه مجزا داشت و هر طبقه يک سالن بزرگ و چهار اتاق داشت.سرور يک طبقه را فقط به اموزش نقاشي اختصاص داده بود و در مواقع لزوم به عنوان گالري هم از آن استفاده مي کرد.طبقه ديگر را به هنرهاي دستي ديگر مثل سفالگري و مجسمه سازي مختص کرده بود.به وسيله آگهي موفق شده بود چند معلم خوب و باسابقه براي رشته هاي مورد نظرش پيدا کند.براي اجاره ساختمان آموزشگاه و خريد لوازم و وسايل مورد نياز هر رشته سرمايه گذاري بزرگي لازم بود که سرور با کمک شوهرش از عهده آن برآمده بود.
بعد از تاسيس آموزشگاه حال و روحيه سرور به طور شگفت انگيزي تغيير کرده و دوباره مانند سابق شاد و سرحال شده بود.او به خاطر تشکر و قدرداني از شوهرش با خلق و خوي شاد و سرزنده اي پذيراي او مي شدو در خدمت به او از هيچ کاري فرو گذار نمي کرد.هرروز صبح با وسواس تمام آرايش مي کرد و خود را مي آراست يا به قول شاگردانش خود را نقاشي مي کرد.لباسهاي بلند و پوشيده مي پوشيد که به طرح ها و رنگهاي جالب و رنگارنگي دوخته شده بود وروسري هاي همرنگ انها به سر مي کرد.محيط آموزشگاه پر از گياه و تابلوهاي زيبايي بود که بيشترشان کار خودش بود و از عمد آنها را در معرض ديد همگان قرار داده بود .شاگردانش همه زن و دختر بودند و حتي مربيان را همه زن استخدام کرده بودو از اين رو راحتيو امنيت کامل در محيط کاز=رش برقرار بود .در سراسر سالن و اتاقها دستگاههاي صوتي مجهز بود و مدام نواي آرام موسيقي بي کلام به گوش ميرسيد.روي ميزهاي سالن و اتاقها در ظرفهاي کوچک و زيبا گلهاي خشک و خوشبو خودنمايي مي کرد.شهريه کلاسها نسبتا گران بود اما هر روز بر تعداد شاگردان افزوده مي شد .ساختمان آموزشگاه در يکي از ساختمانهاي بالا شهر قرار داشت .سرور قبل از اينکه از درآمد و سود مالي اش خوشحال شود از تغيير روحيه اي که پيدا کرده بود و احساس جواني و شادابي اش شاد و سرحال به نظر مي رسيد.به تدريج اسم آموزشگاه و نحوه تدريس و چگونگي اراستن صاحب انجا بر سر زبانها افتاد و مشهور شد.سرور به بهانه معرفي کارهاي شاگردانش هر چند ماه يکبار نمايشگاه ترتيب مي داد و بيشتر تابلوهاي خود را به فروش مي رساند.او کمابيش از سروين خبر داشت و مي دانست پسرش در امريکا زندگي راحتي دارد.خودش هم به خصوص بعد از تاسيس آموزشگاه هنري اش حال و روحيه بسيار خوبي داشت .تنها چيزي که آزارش ميداد و بعد از چندين سال لاينحل مانده بود مشکل سروناز بود.
کار عشق و عاشقي علي و سروناز در همان روزها بالا گرفت سروناز هر روز صبح بي اختيار به در خانه کشيده مي شد.حتي روزهايي که حاج آقا معين آنجا نبود او به ياد روزهايي که علي به در خانه مي آمد.همراه دخترش سر کوچه مي ايستاد و منتظر سرويس مي شد.بعد از رفتن بهار او دقايق طولاني مي ايستاد و به نقطه اي خيره ميشد.حالا مي فهميد که در زمان نامزدي اش با ساسان عاشق نبوده بلکه تظاهر به عشق ميکرد .مدتها بود که ديگر يادي از شوهرش نمي کرد و براي ارضايخودش خاطرات بد،فحشها و کتکهاي او را مرور مي کرد.چيزي که او را دچار شک و ترديد مي کرد اين بود که اگر ساسان زنده بود به طور حتم تا حالا تماسي با او يا خواهرش ميگرفت.سروناز بيشتر امکان مي داد که او کشته شده باشدممکن نبود که او زنده باشد و يادي از فرزندش نکند.اما هرچه مي گذشت ياد و خاطره ساسان کمتر ميشد و شعله هاي سوزان عشق علي در دلش زبانه مي کشيد .ناخودآگاه پوشيده تر لباس مي پوشيد ديگر به نماز خواندن و روزه گرفتن سرور به ديده استهزا نگاه نمي کرد هر چند در دل مطمئين بود مادرش با خلوص نيت اين عبادات را انجام نمي دهدوساعتها در گوشه اي مي نشست و حرکات و کارهاي علي را در نظر مجسم مي کرد و دلش فرو مي ريخت.راه رفتنش را با کمي لنگيدن که حالت جذاب تري به قامت بلند و شانه هاي پهنش مي داد چشمهاي نجيب و محبوبش را که از نگاه سروناز مي گريخت و دوبتر به آن پناه مي برد و پناه مي داد.هيچکدام جرات هيچ گونه اقدام و ابرازي را نداشتند گويي هردوشان دوست داشتند اين لحظات فرار و گريزشان طولاني تر باشد و به درازا بکشد.گويي هر دو طالب شبهاي بيداري و رويا و طالب انتظارهاي طولاني براي ديدارهاي کوتاه بودند.علي ديگر مدتها بود حرفي از جبهه نمي زد پايبند شده بود .پايبند عشق زميني که او را در آسمانها به پرواز در مي آورد .حواس درست و حسابي نداشت وقتي مدارس تعطيل مي شد سروناز ديگر بهانه اي براي ديدار او نداشت.علي جرات نمي کرد به او تلفن بزند و يا به گونه اي ديگر با او تماس بگيرد.بهار بارها و بارها ديدار او را بهانه کرد اما آنطور نبود که بخاطر علي دوباره صبحها از خواب بيدار شود و به دم در برود.
تا اينکه يک روز که سروناز بهار را بيرون برده بود در يکي از مراکز خريد شهر چشمش به علي افتاد او با عجله مشغول رفتن بود و بسته اي در دست داشت .سروناز بي اختيار از ترس اينکه مبادا فرصت ديدار را ازدست دهد فرياد زد:"علي ...علي آقا؟"
با صداي گرم و دلنشين زن جوان علي مانند برق گرفته ها درجا خشکش زد وايستاد به مجرد ديدن سروناز و بهار گويي همه چيز را فراموش کرد و به سوي آنها دويد.
سروناز که از واکنش سريع خود شرمنده شده بود سلامي کرد و گفت:
ـراستش ...راستش بهار شما رو ديد و ...
علي با خنده قشنگي ادامه داد:"وشما منو صدا زدين"
سروناز سرخ شد و خنديد .آنها گويي محيط اطراف خود را فراموش کرده بودندبا وجود دنياي حرف و سخن گويي لال شده و به يکديگر خيره شده بودند.بهار با خوشحالي از سر و کول علي بالا مي رفت و و متوجه حال و هواي او و مادرش نبود دقايقي به همان صورت گذشت سروناز منتظر بود علي حرفي بزند و تقاظاي ديدار کند اما مرد جوان محجوب تر از آن بود که او فکر مي کرد.سرانجام علي ضمن حرفهاي خود نگاهي به بسته در دستش انداخت و گفت : متاسفم که زودتر بايد برم و اين بسته رو تحويل بدم من..." و بعد رو به بهار کرد و گفت:"دختر قشنگم تو اين هفته يه روز ميام دنبالت مي برت پارک.دوست داري؟"
بهار با شادماني رو به مادرش کرد و گفت:"مامان اجازه ميدي؟"
سروناز سر تکان دادو نگاه منتظرش را به علي دوخت.مرد جوان دستخوش هيجان ناشناخته شده بود از طرفي دل بر نمي کند که از آنها جدا شود و از طرف ديگر مسئوليت داشت که هر چه زودتر به محل خدمتش برود سرانجام با درماندگي نگاهي به سروناز کرد و گفت :"معذرت مي خوام بايد برم"و خداحافظي تندي کرد و رفت.
سروناز از پشت قامت بلند و شکيل مرد را نطاره کرد وآن قدر ايستاد تا او از نظرش دور شد.آنگاه در حالي که قلبش هنوز مي تپيد دست دخترش را گرفت و راهخي خانه شد.
از زماني که سرور مشغول کار شده بود بيشتر اوقاتش را در اموزشگاه ميگذراند،سروناز تنهاتر شده بود. هرچند تازگي بيشتر به خودش مي رسيد و سعي مي کرد وقتش را به ورزش و مطالعه بگذراند.هرچند نور زندگي دوباره در چشماهي جوان و زيبايش هويدا شده بو.د بلتکليفي زندگي اش او را عذاب مي داد.نمي دانست شوهر دارد يا نه؟نمي دانست حق دارد عاشق شود يا نه؟هيچ کس به فکر او نبود.سرور آنقدر غرق در کار نقاشي اش بود که فرصتي براي
دخترش باقي نمي ماند . سروناز از او دلگير بود و با خود فکر ميکرد که چطور مادرش در بند زندگي و احساس او نيست . تا کي بايد انتظار ميکشيد ؟ تا کي براي دريافت خبري از ساسان به انتظار مي نشست و تا کي براي ديدار علي ديدگان منتظر و پرآبش را به در ميدوخت ؟ بايد کاري ميکرد و چاره اي مي جست .
سرانجام بک روز تصميم گرفت تلفني به خواهر شوهرش بکند و بپرسد که از ساسان خبري دارند يا نه ؛ هرچند خودش ميدانست که اگر خبري دريافت ميکردند ؛ بي شک آن را در جريان ميگذاشتند . با اين وجود زنگ زد . خواهر ساسان خودش گوشي را برداشت وبا خوشحالي جوياي حال او و بهار شد و با کمال تاسف به سروناز گفت که هنوز خبري از ساسان ندارد . بعد از دقايقي سروناز خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت .
چه ميتوانست بکند ؟ بيش از چهار سال از مفقود شدن شوهرش ميگذشت . ديگر خسته شده بود . بايد کاري ميکرد .حال که علي هيچ اقدامي نمي کرد ؛ ساکت نشستن او هم جز زجر و تنهايي چيز ديگري برايش به ارمغان نمي آورد . گرچه از نگاه ها و واکنش هاي مرد جوان درک کرده بود که او هم عاشق است و دوستش دارد ؛ اما تا آن موقع حتي يک کلمه دال بر اين عشق و دوستي از زبان او نشنيده بود . ديگر از اين قايم باشک بازي خسته شده بود .

در اين افکار بود که زنگ تلفن رشته ي افکارش را پاره کرد . گوشي را برداشت ودر کمال تعجب صداي شوهر خواهر ساسان را شنيد . او هيچ وقت به سروناز تلفن نمي کرد و هرگز روي خوشي به آنها نشان نمي داد . اما اينبار با صداي گرم و مهرآميزي سلام و احوال پرسي کرد و گفت : « سروناز خانم , من ميدونم که هرگز روابط نزديکي با شما نداشتم و شايد خود شما فهميده باشين که هيچ صميميتي بين من و ساسان وجود نداشته .»

سروناز با ترديد گفت : « بله , بله , همين طوره که ميگين , آقاي کاشاني . اما ما هميشه شما رو روست داشته ايم و ساسان خيلي نسبت به شما ارادت داشت . »

آقاي کاشاني با بي حوصلگي گفت : « خيلي ممنون , خانم . راستش من اهل تعارف نيستم . اگه به شما زنگ زدم وظيفه انسانيم حکم ميکرد که هرچه زودتر شما رو در جريان کار هاي شوهرتون بزارم . »

سروناز آب دهانش را قورت داد و با زحمت پرسيد :« چي ؟ شما از ساسان خبر دارين ؟»

آقاي کاشاني گفت :« بله به شرط اينکه قول بدين به زنم چيزي نگين, وگرنه از من دلخور ميشه . »

سروناز گفت :« آخه چرا ؟ شما همتون ميدونيد که من چقدر منتظر خبري از ساسان هستم.»

آقاي کاشاني گفت :« بله بله ميدونم اما زنم ميگه اگه شما بي خبر باشين بهتره تا اينکه ...تا اينکه بدونين ساسان به کاستاريکا فرار کرده و اونجا داره خوش ميگذرونه . »

سکوتي برقرار شد و سروناز تا لحظاتي مات و مبهوت به نقطه نا معلومي خيره شد بود و نمي توانست حرفي بزند .

اقاي کاشاني نگران شد و گفت : « سروناز خانم ؟ الو الو ؟ حالتون خوبه ؟ »

سروناز به خور آمد و گفت : « حالا چرا کاستاريکا ؟ بعد هم چرا به من خبر نداده که تکليف خودمو بدونم ؟ »

اقاي کاشاني با مهرباني گفت :« ببين دخترم تو بهتره به فکر زندگيت باشي من از اول ميدونستم اون چه جور مرديه . راستش کارتي براي خواهرش فرستاده و بعد هم نامه اي و گفته که به شما هيچي نگيم چون نه ميتونه برگرده نه ميتونه شما رو پيش خودش ببره . راستش سروناز خانم معلوم نيست چي تو سرشه . خواهرش هم که انقدر ساده لوح و بيشعوره تازه براش دلسوزي هم ميکنه .»

سروناز ديگر نمي توانست حرفي بزند اما مطمئن بود که اقاي کاشاني دروغ نمي گويد او مرد محترم و درستکاري بود .

اقاي کاشاني چون احساس کرد سروناز انقدر ناراحت شده که نمي تواندچيزي بگويد دوباره گفت :« باور کنين من براي مصلحت خودتون و دخترتون اينها رو گفتم اميدوارم از من نرنجين . اگه خواستين موضوع رو به همسرم بگين لطفا اسم منو نبرين . حوصله دردسر ندارم . بهش بگين از جاي ديگه شنيدين باشه ؟ »

سروناز تمام توان خود را جمع کرد و گفت :« مطمئن باشين اقاي کاشاني چيزي نميگم مطمئن باشين .»

گوشي را گذاشت اما خدا مي دانست که در چه حالي بود . دلش براي خودش و بهار مي سوخت . چقدر منتظر و نگران ساسان بود . چقدر برايش اشک ريخته بود .فکر کرده بود حتما او مرده که سراغي از تنها فرزندش نميگيرد . آخر ايران کجا , کاستاريکا کجا ؟ چطوري به انجا گريخته بود ؟ چرا گفته بود به همسر و درخترش چيزي نگويند ؟ اين انصاف بود ؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بيست و هفتم
________________

در مقابل چشمان حيرت زده ي بهار اشک مي ريخت . به تنها کسي که مي توانست پناه ببرد مادرش بود . ميدانست که او سخت مشغول کار آموزشگاهش است . با وجود اين به او تلفن کرد . سرور گوشي را برداشت و به محض شنيدن صداي گريه ي دخترش آموزشگاه را ترک کرد و به خانه آمد . سروناز به محض ديدن او گريه اش اوج گرفت و تمام ماجرا را براي مادرش تعريف کرد . سرور خنده اي ساختگي کرد و گفت : « الهي قربونت برم سروناز , بهتر , بهتر که گورشو گم کرده و رفته . ميدونستم چقدر نامرده . خاک بر سرش که لياقت زني مثل تو رو نداره . چرا گريه ميکني ؟ ولش کن به جهنم . خودم از فردا دست به کار ميشم و از شر چنين حيووني نجاتت ميدم .»

سروناز بي امان گريه مي کرد باورش نمي شد ساسان تا اين حد بي فکر و بي مهر باشد . بهار شاهد گفتگوي انها بود . او دختري هشت نه ساله شده بود و همه چيز را درک ميکرد و مي فهميد . آن روز سرور ساعتي نزد سروناز ماند و با زبان پر محبت و پر مهرش او را دلداري داد . سروناز با وجود کار بي رحمانه اي که شوهرش در حق او و فرزندش کرده بود , ته دل خوشحال بود . خوشحال بود که بعد از اين مي تواند به راحتي از دست ساسام خلاص شود و به سوي علي برود , مردي که نمونه مردانگي و جوانمردي بود و درست در نقطه مقابل ساسان قرار داشت .

علي هم سن و سال سروناز بود و بسيار جوان تر از سن واقعي اش نشان ميداد , اما تنها چيزي که برايش مهم نبود همين موضوع بود . او عاشق سروناز شده بود و بي چون و چرا او را دوست داشت . چند روز بعد از ديدارشان در مرکز خريد , علي تمام جرئت و جسارت خود را جمع کرد و نزد حاج آقا معين رفت . آخر وقت بود و حاج آقا خسته و کسل به نظر مي رسيد . علي قبلا از او وقت ملاقات گرفته بود که کار خصوصي دارد . حاج اقا معين با وجود خستگي علي را با روي خوش پذيرا شد . او به هيچ وجه نمي توانست حدس بزند که علي چه مي خواهد بگويد و چه درخواستي دارد . با خودش فکر مي کرد شايد کمک مالي مي خواهد , و يا چيزي در اين مورد .

علي کمي از اين در و ان در صحبت کرد و چون اقا معين را خسته و بي حوصله ديد , ترجيح داد هرچه زود تر حرف دلش را بيان کند . حاج آقا کنجکاو شده و از اين همه ترديد و دودلي او به شک افتاده بود . سرانجام با بي حوصلگي گفت :« ببينم پسر جون , مي گي چي کار داري يا نه ؟ تو چته ؟ چه مشکلي داري؟ »

علي بي اختيار نگاهي به او کرد و گفت :« هيچي , حاج آقا عاشق شدم . همين .»

حاج اقا معين به خنده افتاد و گفت :« خب مبارکه . اينکه ديگه اين پا و اون پا کردن نداره . خداروشکر . من فکر ميکردم بعد از اون خدا بيامرز , تو ديگه سر عقل نياي و ازدواج نکني . باشه پسر جون , چي مي خواي ؟ وام ازدواج يا اضافه حقوق ؟ »

علي خنديد و گفت :« هيچکدوم , حاج آقا فقط ... فقط ازتون خواهش مي کنم شما پيش قدم بشين و صحبت کنين . »

حاج آقا معين با تعجب گفت :« حرفي نيست , اما تو پدر و مادرت زنده ان وظيفه ي اونهاست . البته من حاضرم همراه اونها بيام و صحبت کنم . »

علي با عجله پاسخ داد :« نه , نه , حاج آقا , پدر و مادرمو بعدا ميفرستم خواستگاري . آخه ... راستش ,حاج آقا روم نميشه . خجالت ميکشم که بگم ... »

حاج آقا معين که ديگر به حد انفجار رسيده بود , گفت :« اي بابا تو که منو کشتي . وقت گير آوردي ها ! زود باش حرف بزن . بگو اين دختره کيه و چرا من بايد پيشقدم بشم ؟»

علي فوري پاسخ داد :« اون سروناز خانمه , دختر خونده ي شما . » و بلا فاصله نگاهش را از حاج آقا دزديد .

حاج آقا معين مثل برق گرفته ها از جا پريد و گفت :« چي ؟ چي گفتي ؟ سروناز ؟ اي بابا پسر , مگه تو ديوونه شدي ؟ اين همه دختر خوب و نجيب توي شهر ريخته , تو چرا رفتي دنبال زن شوهر دار ؟ »

علي چشم هايش از تعجب گرد شد و با وحشت پرسيد :« چي ؟ شوهردار؟ چي ميگين حاج آقا ؟ مگه ... مگه شوهرش توي جنگ شهيد نشده ؟ »

حاج اقا معين زد زير خنده گفت :« نه بابا , تو هم دلت خوشه . اين دروغو زن من از خودش در آورده و به نوه اش ياد داده که توي مدرسه بگه . اولا بايد بدوني شوهر سروناز مفسد في الارض و فراريه . اگه گيرش بيارن سرش بالاي داره . دوم اينکه اون عاشق شوهرشه و شب و روز آه ميکشه خبري از اون بياد و به هر ترتيب شده بره دنبالش سوم اينکه اخه پسر جون اون زن اصلا به درد تو نمي خوره . دخترش ديگه بزرگ شده و همه چيزو ميفهمه . ااون هم منتظر پدرشه که خبري ازش برسه و همراه مامانش بره پيشش . »

علي بدنش عرق کرده بود . نگاه ناباورش را به حاج آقا معين دوخته بود و قدرت حرف زدن نداشت . رنگش پريده بود و احساس حماقت و خود باختگي مي کرد . دهانش خشک شده بود . تنها چيزي که توانست بگويد اين بود که :« حاج آقا مطمئنين ؟ راستي اون شوهر داره و منتظره شوهرشه ؟ »

حاج آقا معين با صراحت تمام گفت :« آره , آره پسرم . دورشو خط بکش . اون

واقعا به درد تو نميخوره اصلا يه جوري مريض حاله حيف تو نيست به اين جووني و خوبي گير اين جور زناي از خود راضي و مغرور بيفتي.......علي معذرت خواست و بلافاصله حاج اقا را ترک کرد و رفت از داستانهاي زيادي راجع به زن هايي شنيده بود که در رفاه واسايش هستن و دائم سر وگوششان ميجنبد و دنبال عشق تازه اي هستند نه علي از ان مرد ها نبود که بازيچه ي دست اين وان قرار گيردخدا ميدانست که با چه حالي حاج اقا معين را ترک کردو رفت خدا ميدانست که در قلب پاک و عاشقش چه غوغايي بر پا بود چگونه گول معصوميت ظاهري چهره ي سروناز را خورده بود چگونه در چشمهاي تيره جذاب او دورنگي و ترويز را نديده بود در پس نگاهش ان نگاه عاشق و گويايش چه وجود داشت که علي موفق به کشف و ديدارش نشده بود چه قدر دروغ چه قدر دورويي که علي متوجه ان نشده و چشم بسته و عاشق به دنبالش روان شده بود نه او اين سروناز را نميخواست ميتوانست به سادگي اورا به دست اورد اما او طالب سروناز ديگري بود که عشق در قلبش باشد و مهر ودوستي از قلبش تراوش کند اوجسم سروناز را نميخواست،نميخواست سروناز تمايلات وخواسته هاي اورا جوابگو باشد علي خواهان روح وي بود خواهان درياي احساي ومهرش بود نه چيز ديگر بي محابا گريه ميکرد واشک ميريخت گول خورده بود ان قدر عاشق و پاک بود که گولش زده بودند نه ديگر نميتوانست در شيراز بماند ديگر نميتوانست به درخانه ي سرور برود و ياد اوري خاطرات گذشته رنجش دهدديگر نميتوانست بهار را ببيندهر چند به شدت ازرده و رنجيده بود،هنوز عاشق بود و هرگز نميتوانست اين عشق را از قلبش بيرون کند
فرداي ان روز تقاضايي نوشت و مصرانه از حاج اقا معين خواست که با رفتنش به جبهه موافقت کند با پافشاري تمام در عرض يک هفته بار و بنديل خود را بست و راهي جبهه شد انجا ارامشي مي يافت که ميتوانس بي وفايي ها و دروغ هاي سروناز را به دست فراموشي بسپاردو بار ديگر خويشتن را پيدا کند.
در طول راه به ياد نامزد از دست رفته اش افتاد مريم دختري بود که پاک و بي گناه از دنيا رفته وداغش را بر دل علي گذاشته بودمريم اموزگار دبستان بود در يک مهماني علي را ديده و به سادگي به او دل باخته بود خيلي راحت و ساده طي مراسمي شيرين وکوچک نامزد شده و قرار ازدواج رابراي سال بعد گذاشته بودندهمه چيز خوب و قشنگ بود همه چيز مسير عادي خود راطي ميکردتا اينکه...تا اينکه يک تصادف لعنتي همه چيز را از علي گرفت مريم خوب و عزيزش به خاطر يک بي احتياطي از دست رفت و اورا عزادار و غمگين تنها گذاشت علي هرگز باور نميکرد بتواند بار ديگر زني رادوست بدارد هرگز فکر نميکر بتواند دوباره عاشق شود وشوق زندگي را به حس کند و طاوت هواي تازه را بفهمد نزديک به سي سال از عمرش ميگذشت و دوبار طعم شکست وناکامي را در عشق چشيده بود و برايش عجيب بود که اين بار گويي بيشتر اسيب ديده و رنج کشيده بود لحظه اي چهر ه ي زيبا و معصوم سروناز از خاطرش دور نميشدچگونه ممکن بود که او با ان صورت عاشق و حق به جانب دروغ گفته باشد؟سعي کرد که ديگر فکر سروناز را از سرش بيرون کند سعي کرد به اينده اش فکر کند به هدفش به کاري که در پيش داشت فکر کند شايد تقديرش چنين بوده که بايد تنها بماند وتهنا زندگي کند وچه بسا تنها بميرد.
علي نميدانست که سروناز با چه شوق واشتياقي منتظر اوست نميدانست که سروناز با چه قلب عاشق و چه احساس تندي در انتظار به سر ميبرد باتمام وجودش عاشق بود و بي صبرانه ارزوي ديدار علي را داشت.
سرور زماني که فهميد ساسان کجاست وچه ميکند به سروناز گفت که بهتر است برود دادگاه و تقاضاي طلاق بدهد او سعي کرد موضوع فرار دامادش به کاستاريکا را از شوهرش پنهان کند ميدانست که فرار ساسان درهر حال باعث سر شکستگي و سرافکندگي او نزد حاج اقا معين خواهد شد. حوصله ي شنيدن طعنه و کنايه هاي شوهرش را نداشت ضمنا دوست نداشت همه بفهمند ساسان در چه وضعيتي همسر و دخترش را تنها گذاشته همسر و دخترش را تنها گذاشته و رها کرده است ونامي از ان ها نميبرد صلاح ديد که سروناز پنهاني برود و تقاضاي طلاق دهد ميدانست که در صورت غيبت ساسان،دخترش بالاخره ميتواند از او جدا شود. سروناز نمي دانست احساسي را که به علي دارد به مادرش بگويد و راز عشق بزرگ زندگي اش را نزد او فاش کند. مططمئن بود که سرور با اين عشق مخالفت مي کند و چه بسا او را به ياد سرزنش و ملامت بگيرد. درست هنگامي که سروناز بي تابانه در انتظار ديدار علي مي سوخت . بعد از دو هفته بي خبري از او، ناگهان فهميد که او به جبهه رفته و قصد بازگشت ندارد. وقتي اين خبر را از مادرش شنيد، گويي دنيا به دور سرش شروع به چرخش کرد. نفهميد چه مي کند فرياد بلندي کشيد و از حال رفت.
واکنش سروناز در مقابل خبر رفتن علي به جبهه ، براي سرور بسيار حيرت آور بود. اما باعث شد چشمهايش باز شود و به حقايق پي ببرد. سروناز تمام تابستان را در بستر بود. روح ضعيف و جسم آسيب پذيرش ديگر توان رويارويي با اين مشکل را نداشت. سرور نااميد و درمانده در کنار بستر دخترش مي نشست و او را نصيحت مي کرد. وي سرانجام حقيقت ماجرا را از زبان سروناز شنيد و به عشق دخترش نسبت به علي پي برد. با وجود بيماري سروناز و بستري بودنش، سرور خوشحال بود که علي به جبهه رفته است. او به هيچ وجه نمي توانست قبول کند که سروناز عاشق علي شده باشد. مطمئن بود که اين هوسي زودگذر است و سروناز به خاطر تنهايي و دوري از شوهرش، به علي متوسل شده و به وسيله ي او خواسته انتقامي از شوهرش بگيرد. سرور ضمن صحبت هايي که با سروناز داشت، به او متذکر شد که او و علي به دو طبقه مختلف تعلق دارند و به هيچ وجه برازنده يکديگر نيستند.
يک روز که سرور دوباره شروع به تحقير علي و امثال او کرد، سروناز با عصبانيت گفت:« مامان، پس تو چرا خودت رفتي زن آدمي مثل حاج آقا شدي؟»
سرور لبخند تلخي زد و گفت:« وقعا برات متاسفم که اين سوالو از مادرت مي کني. سوال تو جوابي نداره . هر آدم عاقل و فهميده اي جوابشو مي دونه.»
اما سروناز قانع نمي شد . او علي را دوست داشت و از بي مهري و بي اعتنايي اش رنج مي برد.
پاييز فرار رسيد و بهار روانه مدرسه شد.فرارسيدن مهر، يادآور خاطرات گذشته بود. سروناز مشت مشت قرص مي خورد و رنج مي برد. بعد از تقاضايي که براي طلاق به دادگاه داده بود، ديگر دنبال آن را نگرفته بود. برايش مهم نبود چه مي شود. او نمي دانست که سرور پيگير کارش است و تا آن زمان دوبار آگهي احضار براي ساسان چاپ شده و بي جواب مانده است.
سروناز و سرور هيچ کدام از گفتگوي بين حاج آقا معين و علي خبر نداشتند.
حاج آقا معين هيچ وقت در اين باره حرفي به آنها نزده بود. او از زماني که با سرور ازدواج کرده بود سروناز را بيمارگونه و مريض حال ديده بود. برايش عجيب نبود که بار ديگر او را بستري و بي حال ببيند. اما هر وقت چشمش به بهار مي افتاد دلش مي سوخت و بر پدر وي لعنت مي فرستاد که کجاست و چه مي کند. براي او هم عجيب بود که ساسان براي ديدن فرزندش و يا خبردار شدن از حال وي هيچ کوششي نمي کند. و براي ديدارش تمايلي از خود نشان نمي دهد. شايد اگر سرور موضوع فرار ساسان را به او مي گفت با نفوذي که داشت کار طلاق را آسان تر ميکرد. از سوي ديگر، اگر سرور ماجراي عشق دخترش به علي را به گوش شوهرش مي رساند، چه بسا دل حاج آقا معين به رحم مي آمد و چون مي ديد عشقي دو طرفه است راه را براي رساندن آن دو به هم هموار مي کرد. اما گويي همه چيز دست به دست هم داده بود تا آن دو را از هم دورتر و دورتر و راه جدايي آنها را هموار تر و هموارتر نمايد.
سروناز روز به روز لاغر تر و رنگ پريده تر مي شد. ديگر از علي کوچکترين خبري به او نمي رسيد. مسئله لاينحل براي سروناز غيبت ناگهاني علي بود. هر چه فکر مي کرد، دليلي براي آن نمي يافت . دوباره سرخورده و نااميد شده بود. ساعت ها در بستر دراز مي کشيد و به نقطه اي خيره ميشد.
هفته ها و ماه ها گذشت و از علي هيچ خبري نشد. زندگي هر روز براي سروناز بدتر و دردناک تر ميشد. سرور به طور جدي دنبال کار طلاق دخترش بود. يکي دوبار هم سروناز را مجبور کرد که همراهش به دادگاه برود. براي او وکيلي گرفت تا کارش زودتر انجام شود. سرور تصميم داشت امتحان کند و ببيند مي تواند دختر و نوه اش را از ايران به خارج بفرستد يا نه. او مرتب با پسرش مکاتبه داشت که امکان خروج سروناز و بهار بسيار کم است. اما زني نبود که به سادگي تسليم شود. در هر حال بايد تلاش خود را مي کرد.
موضوع اصلي براي او پول بود. او با وجود به دست آوردن رگ خواب حاج آقا معين، هنوز نتوانسته بود آن طور که مي خواهد وي را وادار سازد که از نظر مالي سرور را بي نياز کند. حاج آقا معين براي او خرج مي کرد. هر چه مي خواست مي خريد و چه بسا کارهايي مي کرد که هرگز براي همسر اولش انجام نداده بود. اما باز هم سرور ناراضي بود. و بيشتر طلب مي کرد. مدتها بود که زمزمه ي خريد ساختمان آموزشگاهي را درگوش شوهرش آغاز کرده بود. اوايل حاج آقا معين به شدت مخالف بود و آن را اسراف و ولخرجي مي دانست. اما سرور از پاي ننشست و آن قدر گفت و آن قدر دليل آورد که حاج آقا معين نرم شد.ولي موضوع اصلي اين بود که سرور ساختمان را براي خودش مي خواست و آن را سرمايه اي براي آينده اش مي پنداشت که بتواند استقلال مالي داشته باشد. و هر وقت دلش خواست از آن استفاده کند. بعد از ماه ها چانه زدن سرانجام هنگامي که حاج آقا معين با تقاضاي همسر دومش موافقت کرد سرور گفت:« پس حاج آقا هر وقت صحبت هات با مالک ساختمان تموم شد و به توافق رسيدين روز محضر به من بگو که شناسناممو همرام بيارم.»
حاج آقا نگاه معني داري به او انداخت و گفت:« چرا؟ اصلا وجود تو ضرورتي ندارد.»
سرور با حيرتي ساختگي گفت:« ضرورتي نداره؟ ببينم از کي تا به حال ملکو بدون مالک مي خرن؟»
حاج آقا معين زد زير خنده و گفت:« مالک؟ يعني تو فکر کرده اي که من اين ساختمون به اين بزرگي رو بايد به نام تو بخرم؟»
سرور لب ورچيد و گفت:« آخه تو چه شوهري هستي؟ يعني اصلا به فکر آينده ي من نيستي؟ من اين همه زحمت کشيدم و تلاش کردم تا موافقت تو رو جلب کردم. اگه مي دونستم نمي خواي براي من بخري ديوونه نبودم آنقدر خودمو به زحمت بندازم. در ثاني، حاج آقا، تو ماشاءالله اينقدر داري که اينجور ساختمونها برات مثل پول خرده پس بخشش و کرمت کجا رفته؟»
حاج آقا معين اخم کرد و با لحني جدي گفت:« اين چه حرفيه که داري مي زني؟ کجا پول من از پارو بالا رفته؟ اين مزخرفات چيه تو دهن مردم ميندازي؟ مي دوني من چندتا بچه و نوه دارم؟ براي هيچ کدوم از اون ها از اين ولخرجي ها نکرده ام که براي تو کردم. تو بايد زندگي قبلي تو فراموش کني اون مَمَه رو لولو برد. فهميدي؟»
سرور سرخ شد. رگ هاي گردنش متورم شده بود . به خودش نهيب مي زد تا خونسرد باشد. . لبخندي ساختگي به لب آورد و با لحني آرام گفت:« من هيچ کسو جز تو توي اين دنيا ندارم . بچه هام از من دورن. اين دخترم که همش مريضه. تنها دلخوشي من تويي. تو تکيه گاه و مرد خونه مني. بايد بدوني من به اميد تو زندگي مي کنم تا حالا از من خطايي ديدي؟» چشمهاي قهوه اي اش را که نم اشک در آن نشسته بود به صورت حاج آقا معين دوخت و معصومانه نگاهش کرد.
حاج آقا سر تکان داد و مِن مِن کرد:« نه. خب نه . الحق که تو زن خوبي براي من بوده اي. اما بايد بدوني نبايد پاتو از گليمت درازتر کني. عاقبت خوشي نداره.»
سرور خنديد و در حالي که دست هاي شوهرش را در دست گرفته بود و فشار مي داد گفت:« باشه، حاج آقا اصلا موضوع خريد ساختمونو فراموش مي کنيم. باشه؟ من دوست ندارم اين موضوعات باعث کدورت بين من و تو بشه.»
سه هفته بعد حاج آقا معين و سرور به محضر رفتند و ساختمان دو طبقه آموزشگاه را به نام سرور خريداري کردند و سعي مي کردند هيچ کس از اين ماجرا بويي نبرد. بعد از آن سرور شروع کرد به عوض کردن تزئينات داخلي ساختمان تا آن را زيباتر جلوه دهد. يک ماه آموزشگاه را تعطيل کرد و تغييراتي در وضع اتاق ها و سالن ايجاد کرد و تمام اين هزينه ها را ريز ريز به گردن حاج آقا معين انداخت و آنها را دريافت کرد. چندين طرح چوبي زيبا ارائه داد که سالن را در موقع لزوم به دو يا سه قسمت تقسيم مي کرد. پنجره ها را عوض کرد و به رنگ چوب درآورد و کرکره هاي چوبي زيبايي به روي آنها نصب کرد. تمام سرويس هاي بهداشتي را عوض کرد و از بهترين نوع موجود در بازار استفاده کرد کف ساختمان را که موکت بود پارکت کرد و حتي موکت اتاق خواب ها را برداشت و آنها را هم به پارکت تبديل کرد. چراغ هاي ديواري تعويض شد و لوستر هاي شکيل و قشنگي به سقف آويزان شد.
اواخر سال بود که سرور موفق شد سند جدايي دخترش از ساسان را بگيرد. بلافاصله به خواهر شوهر سروناز زنگ زد و گفت که مدت هاست از همه چيز با خبر است و بهتر است او هرچه زودتر به ساسان خبر دهد که سروناز مطلقه شده و ساسان ديگر هيچ حقي در مورد وي ندارد.
با خودش فکر کرد که آن سال ، سال موفقيت و اقبال او بوده و به هر چه که خواسته رسيده است. به طور غريبي با حاج آقا معين مهربان تر و با محبت تر شده بود. در هفته هاي آخر او را هم در جريان طلاق سروناز قرار داد و گفت:« راستش ، حاج آقا، خودش اقدام کرده بود . من اول خبر نداشتم به اين وسيله مي خواست خبري از شوهرش به دست بياره که هيچ خبري نشد. مثل اينکه يه قطره آب شده و رفته توي زمين . خلاصه فعلا تونسته طلاقشو بگيره. البته با اون سابقه اي هم که ساسان داشت طلاقش کار مشکلي نبود.»
حاج آقا معين به فکر فرو رفت. نگاهي به سرور کرد و گفت:« داماد سابقت به طور حتم فرار کرده اما چطور شده هيچ سراغي از زن و بچه اش نگرفته؟ جاي حيرت و تعجبه.»
سرور لبخندي زد و گفت:« شايد هم مُرده . کسي چه مي دونه؟»
حاج آقا معين بدون اينکه به حرف او توجهي نشان دهد گفت:« راستي حاج خانم، دخترت نمي خواد شوهر کنه؟»
رنگ از صورت سرور پريد. فوري در ذهنش مرور کرد و ديد که خود حاج آقا پسر مجردي که به درد سروناز بخورد، ندارد. نفس راحتي کشيد و گفت:« فعلا که نه، چطور مگه؟»
حاج آقا معين شانه اي بالا انداخت و گفت:« هيچي، همينطوري گفتم» و بلافاصله به فکر علي افتاد.
علي ماه ها بود که در جبهه به سر مي برد و حاج آقا معين دورادور جوياي حالش بود. او مي دانست که علي حالش خوب است و دچار مشکلي نشده است. اما موضوعي که هنوز برايش لاينحل مانده بود که او براي فرار از عشق سروناز به جبهه رفته يا همان طور که بارها و بارها اصرار داشت دوباره به جبهه برود و يا مخالفت مسئولان روبه رو شده بود. به محض گرفتن موافقت آنها به جبهه رفته و اداي دين کرده است. هر چه بود او ناگهان دلش هواي علي را کرده بود . هيچ کس مانند علي از جان و دلش و دل برايش کار نمي کرد. علي از هيچ زحمتي روي گردان نبود. هر وظيفه و مسئوليتي را که به او محول مي کردند به خوبي انجام مي داد. از سوي ديگر مي ترسيد اگر موضوع طلاق سروناز را به او بگويد. فيلش ياد هندوستان کند و دوباره پر بکشد و به شيراز بيايد. البته آمدن علي به شيراز تنها آرزوي حاج آقا معين بود. اما او دوست نداشت علي اسير زني مثل سروناز شود که دائم مريض بود و در بستر دراز کشيده بود.و قرص مي خورد و در صورت جوانش اثري از طراوت و سرزندگي مشاهده نميشد. تازه از کجا معلوم که او تقاضاي علي را قبول مي کرد؟ اگر سروناز جواب رد ميداد. بار ديگر شکستي مي بود براي مرد جوان. حاج آقا معين با خود فکر کرد همان بهتر که سکوت کند و حرفي نزند. چه بسا علي تا به حال از خر شيطان پايين آمده و فکر سروناز را از سرش بيرون کرده بود. او خبر نداشت که سرور تا چه حد با اين ازدواج مخالف است. و نيز خبر نداشت که سروناز از عشق علي در بستر افتاده و بيمار شده است . براي او حتي تصور اين که زني مثل سروناز کوچکترين علاقه اي به مردي همانند علي پيدا کند، غير ممکن بود ، آن هم با وجود شوهري مثل ساسان که مورد عشق و علاقه وي بوده و زمين تا آسمان با علي فرق داشته است. حاج آقا معين نمي دانست که تنها يک خبر، يک خبر کوچک از طرف علي زندگي سروناز را زير و رو مي کرد ، نمي دانست که تنها يک لبخند و يک نوازش علي، کار هزاران دوا و دارو را براي سروناز مي کند و شوق زندگي و نشاط را در دل زن جوان از نو پديد مي آورد. سروناز عاشق علي بود و اين چيزي بود که حاج آقا معين نمي دانست و نمي توانست بپذيرد
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بيست و هشت
_______________

ارک بعد از ديدن پيروز قرار و آرام خود را از دست داده بود. او خواستگاران زيادي داشت. اما هيچکدام در رديف پيروز نبودند. در خلوت خود پيروز را با تمام مردهاي دور و برش مقايسه ميکرد ؛ با پدرش ، با برادرهايش که هر دو هم سن وسال پيروز بودند و از زمين تا آسمان بااو فرق داشتند. برادر هاي او هر کدام ازد.اج کرده و بچه د ار شده بودند . با وجود جواني چاق شده و بر قطر شکم و کمرشان افزوده شده بود. اکرم بي اختيار دستها و ناخنهاي پيروز را در نظر مي آورد و از تميزي وطراوت آنها غرق لذت مي شد. در حالي که دستهاي برادر ها و پدرش را هميشه چرب ولکه دار با ناخن هاي سياه و زمخت به ياد مي آورد. نکات ريزي که تا اين حد برايش مهم بود.از نظر ديگران و به خصوص اطرافيانش مسخره و مضحک جلوه ميکرد.
اکرم هرچند دختر خانواده کمالي بود افکارش با بقيه فرق ميکرد. به همين خاطر بود که شوهر نکرده و به دانشگاه راه يافته بود. هر چه مي گذشت و از پيروز وخانواده اش خبري نمي شد ، اکرم کينه پدرش را بيشتر به دل ميگرفت. از رفتار و طرز برخورد پدرش به شدت رنج مي برد و او را مقصر محروميتها و کمبودهاي خودش مي دانست. اگر پيروز به خواستگاري اش نمي آمد ، مجبور بود تن به ازدواج با يکي از خواستگارانش بدهد . چون پدر ومادرش به شدت نگران خانه ماندن او بودند. باخودش فکر ميکرد که مگر بيست سال سن چقدر است که آنها فکر ميکنند او در خانه ماندگار شده و سن ازدواجش دير شده و گذشته است.
سرانجام مادرش را مجبور کرد که به بهجت زنگ بزند و اوضاع را پرس و جو کند. سيده خانم به ناچار با بهجت تماس گرفت واحوالپرسي کرد. اما هر چه حاشيه رفت وحرف زد ، نتوانست مطلب اصلي را بيان کند . واقعيت اين بود که رويش نمي شد و شرمش مي آمد راجع به پيروز سوالي کند. بهجت خانم هم که هيچ واکنشي از مهناز و خانواده اش نديده بود چيزي به رويش نياورد وحرفي نزد و سيده خانم بي نتيجه گوشي را قطع کرد. نگاه درمانده اش را به اکر م دوخت و براي اولين بار غم و درد را درچشمان هميشه شاد و شنگول دخترش مشاهده کرد. ناگهان ترس برش داشت. نکند دخترش عاشق شده باشد و ديوانگي کند و تن به ازدواج با شخص ديگري ندهد؟ نکند اکرم عزيزش از عشق پيروز رواني شود و کارش به جنون بکشد؟ با نگراني به سوي دخترش رفت و با چشم هاي نم دار گفت :« الهي مادر قربونت بره. مرد که قحط نيست. ولش کن پسره از خود راضي رو. اصلا معلومنبود چه مرضي داره که مثل بخت النصر نشسته بود اخم کرده بود. بهتره فراموشش کني.»
اکرم بي اختيار چشمهايش پر از اشک شد. دوست نداشت به خاطر يک مرد گريه کند . اما کرد و بي محابا اشک ريخت ، مشتش باز شده بود. ديگر هيچ اختياري از خودش نداشت . گريه هايش براي اثبات عشق و احساسش کافي بود. گريه هايش به جاي هزاران هزار حرف وسخن ، آنچه راسيده خانم نمي خواست بشنود ، به گوشش مي رساند. ديگر جاي هيچ گونه ترديدي نبود. عشق ديگر تظاهر و ترديد نمي شناسد. اکرم سخت عاشق شده بود و عشق به او جرات و جسارتي بخشيده بود که قبلا فاقد آن بود جرئت وجسارت اينکه بي محابا گريه کند و بي محابا نزد همه کس ، حتي پدر و برادرهايش عشقش را ابراز کند.
سيده خانم بادست به گونه هايش زد و گفت :« الهي خدامرگم بده. اين چه کاريه که ميکني؟ چرا گريه ميکني دختر؟ زشته. اخه من که نمي تونم برم دنبال پسر مردم. پس فردا پشت سرمون چي ميگن؟»
اکرم با صداي غمگين و بغض آلود پاسخ داد :«چي زشته ؟ مگه چي کار کردم؟ عاشق شدم. مگه عاشقي جرمه؟»
سيده خانم وحشت سراپايش رافرا گرفت و به ارامي گفت:«اي واي، ساکت شو. تو که ما رو رسوا کردي. مي دوني اگه بابات بفهمه چي ميشه؟ همين امروز به زور شوهرت ميده»
اکرم خنده اي عصبي کرد وگفت :«مگه شهر هرته ؟ ديگه اون روزها گذشت که کسي بتونه دخترشو به زور شوهر بده . اصلا اگه بخواين بهم زور بگين از خونه فرار ميکنم.»
ضربه آنقدر ناگهاني و محکم بود که سيده خانم فقط چشم هايش ا ز هراس و نگراني گرد شد ونتوانست حرفي بزند. چه مي توانست بگويد ؟ مي دانست دخترش در وضعيتي است که هيچ حرففي به گوشش نمي رود . به ناچار تسليم شد .مطيعانه نگاهي به اکرم انداخت و گفت:« باشه. هرچي تو بگي . مي گي چي کار کنم ؟»
اکرم بالافاصله گفت :« هيچي. زنگ بزن به بهجت خانم و ازش شماره اونها رو بگير. محل کار پيروز رو هم بپرس. بپرس کجا کار ميکنه.»
سيده خانم در مانده و بي حال سر تکان داد و به آرامي پرسيد :«اخه الهي پيش مرکت بشم ، چه جوري؟ روم نميشه اينهارو از بهجت بپرسم» و ديگر نتوانست خونسردي خود را حفظ کند از جا پريد و فرياد زد:«بس کن ، دختر. بس کن. تو ديگه آبرو براي من و بابات نذاشته ي ، مي دوني حسين و رضا اگه بفهمن چه بلايي سرت ميارن؟»
اکرم دستهايش را به کمر زد و گفت :« غلط کردن. هيچ کاري نمي تونن بکنن. يا خودت شماره رو تلفنشو بگير بيار يا خودم دست به کار ميشم.» و بعد با عصبانيت راهش را کشيد ورفت و به شدت در اتاقش را به م زد.
سيه خانم به فکر فرور فت و از روي ناچاري سر تکان داد و براي گرفتن وضو وارد دستشويي شد. همان طور که وضو مي گرفت صداي زنگ تلفن راشنيد . حوصله جواب دادن به تلفن را نداشت اما بالاخره با غرولند گوشي را برداشت. مهناز بود . در ان لحظه هيچ کس و هيچ چيز جز صداي مهناز نمي توانست باعث شادي و رضايت سيده خانم شود. حتي اگر صداي نوه عزيز دردانه اش را شنيده بود تا اين حد خوشحال نمي شد. آن قدر با محبت و احترام جواب سلام و احوالپرسي مهناز را داد که براي خودش هم غير منتظره و حيرت اور بود. مهناز با لحن پرمهري گفت :« چقدر خوشحالم صداتونو مي شنوم. سيده خانم حال حاج آقا چطوره؟ اکرم خانم چطورن؟ آقا پسرها که انشاءالله خوبن ؟»
سيده خانم که از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. اب توي گلويش پريد و بعد از چند سرفه مقطع وکوتاه جواب او را داد. و بي صبرانه منتظر شد. اما برخلاف انتظارش مهناز گفت:« سيده خانم ، مي خواستم ازتون خواهش کنم يه شب شام تشريف بيارين خونه ما. راستش دونبه شب آينده تولد حضرت رضاست. مي خواستم دعوت کنم قدم رنجه کنين و به کله ما تشريف بيارين.»
سيده خانم که توقع داشت مهناز همراه شوهر و پسرش براي خواستگاري پيشقدم شود جا خورد. کمي من من کرد و گفت:«راستش...راستش ، مهناز خام ، بايد از حاج اقا بپرسم ببينم کاري ندارن. جاي وعده نداده ن ، بعد خدمتتون تلفن مي کنم.»
مهناز دوباره اصرار کرد و شماره تلفنش را داد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
سيده خانم باخودش فکرکرد حتي اگر نتواند شوهرش را راضي به رفتن کند ، دست کم شماره تلفن طرف رابه دست آورده است. مي دانست حتي اگر رضايت حاج اقا را به دست آورد ؛ به هيچ وجه صلاح نيست اکرم را همراه خود به خانه پدر پيروز ببرند. مطمئن بود که شوهرش هم صد در صد مخالف آمدن اکرم خواهد بود . اما باحال و روزي که امروز از دخترش ديده بود شک داشت که بتواند او را در خانه بنشاند وخودش به مهماني برود.
حدسش درست بود. بعد از جر و بحث هاي زياد ، حاج آقا حاضر شد که سه نفري همراه پسر کوچکشان به خانه آقاي مفتاح بروند ، آنهم به اجبار. مي گفت :« يه موي تنم راضي نيست پا به خونه اين گدا گودولها بذارم . ببين ، زن تو چقدر منو کوچيک ميکني.»
سيده خانم هر کاري کرد و به هر ترفندي دست زد نتوانست مانع آمدن دخترش به خانه اقاي مفتاح شد. ديگر حالت جنون پيداکرده بود. ناچار بود هر طور که شده رضايت شوهرش راجلب کند و اکرم را همراه خودشان ببرند.
به هر ترتيب بود در شب موعود خانواده کمالي چهار نفري عازم خانه مفتاح شدند. اقاي کمالي را اگر کارد ميزدي ؛ خونش در نمي آمد. به قول سيده خانم مثل برج زهرمار شده بود و از اينکه مجبور بود به خانه مفتاح برود ، ان هم همراه دخترش ، خون خونش را مي خورد . با وجود اينکه همسرش را مطمئن ساخته بود که هيچ موضوع خاصي در بين نيست و حتي گفته بود اکرم به هيچ وجه از پسره خوشش نيامده و قصد ازدواج با او را ندارد ، باز هم آقاي کمالي راضي نبود و احساس سر شکستگي و حقارت مي کرد. حتي بين راه چند بار تصميمش عوض شد و قصد بازگشت داشت که به اصرار همسر و دخترش منصرف شد. حاج اقا کمالي هميشه از مجتمعهاي بزرگ و برجها ، به خصوص از آپارتمان هاي اکباتان انتقاد مي کرد و مي گفت اين جور مکان ها ه هيچ وجه جاي زندگي نيست. او که خود در خانه اي بزرگ و ويلايي در فرمانيه زندگي ميکرد ، در آپارتمان هاي کوچک قلبش مي گرفت و احساس خفقان ميکرد و هنگامي که فهميد منزل اقاي مفتاح در کجا قرار دارد ، بيش از پيش شروع به غرولند کرد.
تنهاکسي که از خوشحالي سر از پا نمي شناخت ، اکرم بود. قلبش به سان کبوتري مي تپيد و صورتجوان و زيبايش گل انداخته بود. روسري اش را بفهمي نفهمي کمي عقب تر برده بود و چند تار موي سياه و براقش از زير آن خودنمايي ميکرد. او اجازه نداشت آرايش کند اما خيلي ماهرانه مژه هايش را ريمل زده بود و روژ کمرنگي لبهاي کوچک و جوانش را برجسته تر و زيباتر جلوه مي داد. چقدر دلش ميخواست پدرش همراه انها نبود. مي ترسيد که ببا اين حال و روحيه اي که دارد دوباره سر ناسازگاري بگذارد و مهماني را به همه زهر کند. اکرم با خودش فکر ميکرد که به محض ورود به مهماني ، سام و عليک گرمي با پيروز ميکند و هر طور شده توجه او را به خود جلب ميکند . غافل از اينکه پيروز هيچ خبري از مهماني آن شب نداشت.
مهناز مي دانست اگر کوچکترين سخني از اقاي کمالي و خانواده اش به ميان اورد پيروز شب به خانه نمي ايد و فرار را بر قرار ترجيح ميدهد. مهناز به خاطر سر و سامان دادن به زندگي پسرش ، پي هرگونه دعوا و بدخلقي او را به تن ماليده بود و هر کار دلش ميخواست ميکرد. چون بيمار بود و مي دانست پيروز از ترس بيماري و ناراحتي او کوتاه مي ايد و حرفي نميزند. دل به دريا زده بود و به هر اقدامي که فکر ميکرد به نفع پسرش است ؛ دست ميزد. ا ن روز صبح هم که پيروز مثل هميشه راهي دانشگاه بود ، مهناز صبحانه اش راچيد و از او پرسيد شام چه دوست دارد برايش بپزد. بعد ضمن صحبتهاي ديگر چون مطمئن شد پيروز مثل هر شب به خانه مي آيد و برنامه ديگري ندارد با خيال شروع به تهيه شام مفصلي براي مهمانان کرد. او از چند روز پيش تمام وسايل مهماني را فراهم کرده بود و همه چيز مهيا و آماده بود. با خودش فکر کرده بود اگر پيروز حرفي زد و يا اعتراضي کرد ، به او مي گويد که خانواده کمالي خودشان زنگ زدند و گفتند شب به آنها سري مي زنند و او هم انها را براي شام نگه داشته.
وقتي حاج اقا کمالي و خانواده اش رسيدند ، بهجت خانم و اقا قاسم امده بودند. آقاي کمالي از ديدن آنها خوشحال شد و خدا را شکر کرد که مجبور نيست هم صحبت آقاي مفتاح و پسر از خود راضي اش بشود. با تحقير نگاهي به آپارتمان کوچک و ساده انها انداخت و ضمن سلام و احوالپرسي کوتاهي خود را روي يکي از مبلها انداخت و ولو شد . نگاه تحير آميزش را به اطراف سالن و هال منزل گردش داد و با قيافه ترش و ناراشي با قاسم آقا صحبت کرد . چاي آوردند و باشيريني به همه تعارف کردند.
چشم هاي اکرم به تمام اطراف و اکناف خانه مي دويد و با نگاهي جستجوگر در پي پيروز بود. با خودش فکر ميکرد اگر پيروز نباشد ، چه شب خسته کننده و ياس اوري خواهد داشت. اما انتظارش به درازا نکشيد. چون صداي چرخش کليد در قفل درشنيده شد و بلافاصله قامت پيروز در چهارچوب در نمايان شد. چشم هاي اکرم از شادي درخشيد.
پيروز از ديدن مهمانان متعجب و حيران شد او خسته بود و در طول راه با خودش فکر کده بود که به محض رسيدن به خانه دوش ميگيرد و شامي ميخورد و ميخوابد . نمي دانست حضور مهمانان را چگونه براي خودش توجيه کند. باورش نمي شد که مادرش آمدنمهمان ها را از او پنهان کرده باشد. به هر ترتيب بود ، وارد سالن شد و با يک يک مهمانان سلام و احوالپرسي کرد . ادب حکم ميکرد نزد آنان بنشيند و گرنه دلش ميخواست دست کم سري به آشپزخانه بزند و چيزي بخورد و در ضمن از مادرش بپرسد که چه برنامه اي براي او ترتيب داده است و موضوع چيست. مهناز با ديدن پسرش نفس بلندي کشيد و لبخندي به پهناي صورت چهر اش را فرا گرفت. آن شب دختر و دامادش هم حضور داشتند. مهناز با اشاره اي به دخترش فهماند که هر چه زودتر چاي و شيريني براي پيروز بياورد و از او خداحافظي کند.
نگاه مشتاق اکرم لحظه اي پيروز را رها نميکرد. مرد جوان سنگيني اين نگاه ها را کاملا احساس ميکرد و معذب بود. حدس ميزد که پشت سرش حرفهايي زده شده و گفتگوهايي رد و بدل شدع که دختر جوان را اين گونه هوايي و بي پروا کرده است. حال انکه از تمام ان حرفها بي خبر بود و نمي دانست که مادرش دوباره چه دسته گلي به آب داده است. پيروز قبل از آنکه به اکرم احساسي داشته باشد ، چه عشق و چه نفرت ، دلش براي او ميسوخت. احساس مي کرد بازيچه دست بزرگترهايش شده و دل به عشق او بسته است.
ان قدر نگاه هاي دختر جوان ادامه يافت و شور و شيدايي چنان در چههر اش آشکار بود که کم کم همگان متوجه شدند. ناراحت تر و عصبي تر از همه سيده خانم بود که خون خونش را ميخورد و از خجالت سرخ شده بود. نگاه نگرانش لحظه اي به سوي حاج آقا کمالي و لحظه اي بر چهره دخترش ميدويد. هراس داشت که شوهرش به موضوع پي ببرد و واکنش بدي نشان دهد. تنها چيزي که باعث خوشبختي و ارامش او مي شد اين بود که شوهرش سخت درگير گفتگو با قاسم اقا بود و به جو حاکم در خانه توجهي نداشت. بهجت و مهناز هم متوجه اشتياق وشيدايي اکرم شده بودند.و با نگاههاي موافق و چهره هاي نيمه خندان نگاه هايي با يکديگر رد و بدل ميکردند.
پيروز بيش از اين نتوانست طاقت بياور و با عذر خواهي کوچکي از جا بلند شد و به اتاقش پناه برد. خيس عرق شده بود. از سويي ديگر اوضاع از نظرش ان قدر مضحک جلوه مي کرد که خنده اش گرفته بود. تا آن لحظه با چنين صحنه اي رو به رو نشده بود. خانواده ا ي مومن و معتقد به آداب و رسوم ستي باشند ، آن وقت دخترشان آن قدر جسور و بي پروا ديده به پسري بدوزد و از هيچ چيز ابا نداشته باشد.
وقتي پيروز صحنه را ترک کرد ، اکرم به خو د آمد و ناگهان متوجه نگاه هاي خشماگين مادرش شد. قبل از آنکه حرفي بزند و يا واکنشي نشان دهد صداي برادر کوچکترش او را به خود آورد که با عصبانيت ميگفت :«حواست کجاست؟ خجالت نمي کشي؟»
اکرم با وجود اينکه از برادر کوچکش هم حساب مي برد بي اختيار اخم هايش در هم رفت و گفت :« تو ديگه خفه شو. لازم نيست براي من بزرگتري کني.»
صدايش بلند بود ، به طوري که به گوش اقاي کمالي رسيد . او با تعجب رو به فرزندانش کرد و گفت:« به به ، چشمم روشن! اينجا که ديگه خونه نيست که باز به جون هم افتاده ين ، دست کم جلوي مردم عاقل باشين.» و دوباره شروع به صحبت کرد.
جواد گوشه اي نشسته و شاهد اوضاع بود. او را کسي به بازي نگرفته بود. اقاي کمالي . قاسم اقا حرفهاي محرمانه مي زدند و زن هاهم که عذرشان موجه بود . بنابراين صلاح ديد سري به آشپزخانه بزند که اگر کاري باشد ، به همسرش کمک کند.
غيبت پيروز به درازا کشيد. مهناز در حالي که لبخندي ساختگي بر لب داشت از جابلند شد و به سوي اتاق پسرش رفت. به محض ورود ، پيروز را ديد که با لباس روي تختخواي دراز کشيده و دستهايش را زير سر گذاشته و به سقف خيره شده بود. با لحن مهرباني گفت :« پيروز جون. چرا اومدي اينجا دراز کشيدي ؟ اخه زشته. خوب نيست پاشو بيا پيش مهمونها.»
پيروز نگاه شماتت باري به او کرد و جوابي نداد. ديگر حوصله جر و بحث به خصوص در آن موقعيت را با مادرش نداشت.
مهناز دوباره تقاضاي خود را تکرار کرد و گفت:« اگه بياي ، زود شامو مي کشم که بخورن وب رن. اون وقت مي توني زودتر استراحت کني . باشه؟»
پيروز ناگهان دلش براي مادرش سوخت و پاسخ داد:« باشه. تو برو . من هم الان ميام.»
هنگامي که مهناز ازاتاق خارج شد چشمان منتظر اکرم بر در اتاق خيره و ثابت مانده بود . هر چند بعد از تذکري که به او داده شد کمي رفتارش را متعادل تر کرده بود. خدا مي دانست که در دروشن چه اشوبي برپاست و براي ديدن دوباره پيروز چه اشتياقي دارد.
شام را اوردند و به محض تمام شدن آن ، آقاي کملي با بي ملاحظگي تمام رو به همسرش کرد وگفت :« خب ديگه. بهتره بريم.»
مهناز تکاني خورد. از رفتار مهمانش به شدت ناراحت شد ؛ اما چيزي به رويش نياورد. او براي اخر شبشان دسر تهيه ديده بود و فکر ميکد مهمانانش ساعتي بعد از شام مي نشينند و صحبت ميکنند. اميدوار ود که فرصتي هم به دست اکرم و پيروز بيايد و انها هم چند کلمه اي با يکديگر حرف بزنند و باب آشنايي را باز کنند.
اما براي اقاي کمالي محيط خانه و فضاي مهماني آنقدر غير قابل تحمل بود که حتي در برابر اصرار هاي قاسم آقا مقاومت نشان داد و بلافاصله بعد از خوردن شام قصد رفتن کرد.
اکرم از شدت خجالت و عصبانيت نزديک به انفجار بود. تمام اميدهايش برباد رفته بود. تازه صحبتش با خواهر پيروز گرم شده بود و قصد داشت به وسيله او به مرد جوان نزديک شود. هنگام خداحافظي چشم در چشم هاي پيروز دوخت. مي خواست از نگاه او بخواند که د ر درونش چه مي گذرد و عقيده اش راجع به وي چيست. اما پيروز سرش را پايين انداخت و نگاهش را دزديد و فقط به خداحافظي کوتاهي اکتفا کرد. بهجت و شوهرش هم ساعتي نشستند و رفتند.
وقتي خانه خلوت شد ، پيروز خيلي ارام رو به مادرش کرد و گفت :«مامان ، براي اخرين بار بهت ميگم . بعد از اين هيچ وقت برايمن هيچ دختري رو پيدا نکن. من به هيچ وجه قصد ازدواج ندارم و فهميدي؟ اين کارها غير از اينکه باعث ناراحتي من و هوايي شدن دختر مردم بشه هيچ فايده اي نداره » و قبل از اينکه مهناز حرفي بزند با عجله به سوي اتاقش رفت و در را محکم بست.
آن قدر عصبي و ناراحت بود که نمي توانست بخوابد . راحت و ارام از وجودش رخت بربسته بود. برايش عجيب بود که مادرش تا اين اندازه او را نمي فهمد و درکش نميکرد. احساس درماندگي و عجز مي کرد. غير از آنکه نمي توانست سروين را فراموش کند وجدانش او را لحظه اي راحت نمي گذاشت. او آگاه بود که رابطه اش با سروين تا چه اندازه نزديک و عاشقانه بوده و هرگز نمي توانست آن رافراموش کند. سروين در حقيقت زن او محسوب مي شد. و اکنون پيروز رهايش کرده بود و هيچ خبري از او نداشت.نمي دانست چگونه و تا چه موقع مي تواند اين وضع را تحمل کند. نه پولي در دست و بالش بود و نه امکاناتي که بتواند به انگلستان برود و جوياي حال سروين گردد . او در دل از سروين گله هم داشت. وي که تا آن حد ادعاي عشق و دوستي ميکرد و تا ان حد به پيروز اعتماد داشت و با تمام وجود در اختيارش بود چگونه مي توانست ناگهان ترکش کند ونامي از او نبرد؟
آنشب به هر ترتيب بود سپري شد. اما لحظه اي خواب راحت به چشان پيروز راه نيافت. مهناز هم حال و روزي بهتر از او نداشت. باوجود اينکه بسيار خسته بود و دو قرص آرامبخش هم خورده بود باز نتوانست ديده بر هم بگذارد و استراحت کند.
آن شب خانواده کمالي هم با اوقات تلخي و چهره هاي اخمو خانه مفتاح را ترک کردند. هر کدام به دليلي از مهماني آن شب گله داشت. آقاي کمالي که ازبيخ و تن خانواده مفتاح را قابل معاشرت و رفت و آمد نمي دانست. به محض اينکه سوار ماشين شد،رو به همسرش کرد و گفت:« سيده مبادا اينها رو دعوت کني ها،ديگه نمي خوام قيافه هيچ کدومشونو ببينم.»
سيده خانم با وجود اينکه خودش دل خوشي از مهناز و شوهرش نداشت و از طرز پذيرايي آن ها خوشش نيامده بود، پاسخ داد:«اي بابا تو چقدر سخت مي گيري مگه چيکار کرده ن که اين طور ازشون کينه به دل گرفته ي؟ بد کردن دعوتمون کردن و اين همه ازمون پذيرايي کردن؟»
پسر کوچک آقاي کمالي،حسين ،فرصت نداد پدرش حرفي بزند. بلا فاصله گفت:«اَه اَه ،چه پذيرايي حالمون به هم خورد.»
اکرم که دلش مثل سير و سرکه مي جوشيد و حرص مي خورد ،با آرنج ضربه اي به پهلوي برادرش زد و گفت:« تو هم که همه جا به فکر شکمت هستي.»
حسين با شدت جواب ضربه او را داد و گفت:«توچي؟ تو به فکر چي هستي ؟نذار بگم ها؟»
سيده خانم با عصبانيت نگاهي به عقب کرد و به هر دوي آنها چشم غره اي رفت و گفت:«بسه،بسه ديگه، حسين دهنتو ببند.»
پسر جوان عصباني شد و با لحن خصمانه اي گفت:«چرا به دختر سر به هوات حرف نمي زني؟چرا به اون نمي گي دهنشو ببنده و مواظب کار هاش باشه؟»
در اين هنگام آقاي کمالي حوصله اش سر رفت و فرياد زد:« خفه، خفه، بس کنين ديگه.شما دو تا هم مثل سگ و گربه هميشه باهم دعوا دارين. واقعا که خجالت داره.»
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت بیست و نهم
_____________

سکوتي در ماشين حکمفرما شد.سيده خانم به فکر فرو رفت.هر چه مي گذشت موضوع مشکل تر و لاينحل تر مي شد. هر بار که چشمش به پيروز مي افتاد، بيشتر از او خوشش مي آمد و بيشتر مهرش را به دل مي گرفت که عاشق شود و دل به او ببندد. از نظر سيده خانم مشکل اصلي در اين ميان شوهرش نبود که چشم ديدن پيروز وخانواده اش را نداشت،
بلکه خود پيروز بود که چندان تمايلي نشان نمي داد و ظاهري سرد و بي احساس داشت. زن بيچاره نمي داست چه سياستي در پيش بگيرد.اگر از خانواده مفتاح تعريف مي کرد و محاسن آنها را به رخ مي کشيد،مي ترسيد هرگز پا پيش نگذارند و براي خواستگاري پيشقدم نشوند و اگر در مقابل بدگوييها و شماتتهاي شوهرش سکوت مي کرد،حمل بر قبول حرفهاي او بود و مهر تأييدي بر اينکه پيروزلياقت دامادي آنها را ندارد.بنا بر اين بعد از سکوت کوتاهي گفت:«حاج آقا ، تو هم اينقدر تند نرو. آدم با يکي دو بار ديدن که نمي تونه بگه خوبه يا بد.آخه ما که شناخت کاملي ازشون نداريم.»
آقاي کمالي ديگر طاقت نياورد و با يک جمله آب پاکي را روي دست همسرش ريخت و گفت: «خوب يا بد، اين ها اصلا وصله تن ما نيستن و به درد ما نمي خورن،تموم شدو رفت.ديگه هم خوش ندارم حرفشونو بزنم،نه چشمم به ريخت وقيافه نحسشون بيوفته.»
از فرداي آن روز اکرم کارش اين بود که تلفن منزل پيروز را بگيرد و قطع کند.با ها و بارها در روز اين کار را مي کرد و هرگز موفق نمي شد صداي او را بشنود. بيشتر اوقات خود مهناز گوشي را بر مي داشت و اکرم مجبور مي شد ارتباط را قطع کند. چند روز ديگر هم گذشت وخبري از خواستگاران نشد.سيده خانم بيشتر نگران دخترش بود،چون به وضوح مي ديد که او از نظر روحي حال و روز خوبي نداردو بيشتر اوقات غمگين و افسرده است و در گوشه اي کز مي کند و در فکر فرو مي رود. ديگر علاقه اي به رفت و آمد نداشت،حتي سر کلاسهاي دانشکده اش هم به زورحاضر مي شد.
سرانجام بعد از يک هفته اکرم ديگر طاقت نياورد و تصميم گرفت هر طور شده پيروز را رودررو ببيند و با او صحبت کند.اکرم خود را از هر نظر دختري ( ) وقابل قبولي مي دانست و دليل پرهيز و اجتناب پيروز را در وجود پدرش و رفتار هاي زشت و ناپسند او تلقي مي کرد.تمام گناهان را به گردن پدرش مي انداخت و مطمئن بود اگر او رفتاري ملايم و مؤدب داشت،پيروز با کمال ميل دست دوستي و مهر به سوي وي دراز مي کرد.او براي ديدن پيروز هزار گونه نقشه کشيده اما همه را غير عملي مي ديد. از سويي شرمش مي آمد که پيشقدم شود و ابراز عشق کند.از سويي ديگر شب و روزش را نمي فهميد و هر لحظه به فکر او بود و در آرزوي ديدارش مي سوخت. اکرم دورادور مي دانست که پيروز در کدام دانشکده تدريس مي کند،اما ساعات کارش را نمي دانست.بنابراين بهتر ديد که در مسير راه او قرار گيرد و با او صحبت کند.با خودش مي گفت هرچه باداباد، اوضاع از اين بدتر که نمي شه. پدرش به تازگي برايش ماشين خريده بود و وي مي توانست يک روز صبح زود به بهانه دانشکده از خانه خارج شود و جلوي محوطه پارکينگ خانه آنهاقرار گيرد و به محض خروج پيروز جلوي راهش سبز شود و به او بگويد که چقدر دوستش دارد.به او بگويد که زندگي اش زيرورو شده و شيرازه کار از دستش در رفته است. به او بگويد که به خاطر عشق او پا روي تمام آداب و سنن گذشته اش گذاشته. غرورش را ناديده گرفته و سر از پا نشناخته به سوي او آمده تا تقاضا کند او هم دوستش بدارد و به عشقش پاسخ مثبت بدهد.به راستي آيا مي توانست تمام مکنونات قلبي اش را بر زبان آورد؟
سرانجام دل به دريا زد و يک روز صبح نقشه اش را عملي کرد.نمي دانست آن روز پيروز از خانه خارج مي شود يا نه.او نمي دانست مرد مورد علاقه اش هر روز کار مي کند و علاوه بر دانشگاهي که اکرم مي دانست،در چند محل ديگر هم مشغول تدريس است. انتظارش طول نکشيد. بعد از دقايقي،در شيشه اي بزرگ باز شد و سر و کله پيروز نمايان شد. مثل هميشه کت و شلوار ساده اي پوشيده بود و کيف سياه رنگي در دست داشت. اکرم به محض ديدن او قلبش به تپش افتاد و دست و پايش را گم کرد. پيروز به هيچ وجه متوجه حضور او نشد، زيرا در پارکينگ محوطه ماشينهاي متعددي پارک شده بود.پيروز بدون توجه به آنها به سوي اتومبيلش رفت و وقتي مي خواست در آن را باز کند متوجه شد صدايي زنانه او را خطاب مي کند. با تعجب به عقب برگشت و چشمش به اکرم افتاد که جلوي ماشيني سفيد ايستاده بود و هراسان و نگران او را نگاه مي کرد.پيروز با حيرت او را ورانداز کرد و پرسيد:«ببخشين،با من بودين؟»
اکرم لال شده بود هرچه سعي مي کرد حرفي بزند، قادر نبود حتي کلمه اي ادا کند. چيزي نمانده بود اشکش سرازير شود.پيروز به ناچار چند قدمي جلو آمد و دوباره پرسيد:«ببخشين،خانم،با من کاري داشتين؟»
اکرم که سرخ شده بود و دست و پايش يخ کرده بود، سري به علامت مثبت تکان داد و با هزار زحمت گفت:«بله...بله، من... البته ببخشين وقتتونو مي گيرم،اما... مي خواستم باهاتون حرف بزنم.»
پيروز که کم و بيش حدس زده بود که موضوع از چه قرار است ،اخمي کرد و گفت:«راستش من امروز که اصلا وقت ندارم. حتي ديرم هم شده...مي شه... مي شه بگين با من چي کار دارين؟»
اکرم ديگر نتوانست براعصابش مسلط بماند، ناگهان چشمهايش پر اشک شد و گفت:«خواهش مي کنم.... من بايد باهاتون حرف بزنم.»
پيروز از ديدن چشمهاي گريان دختر جوان دگرگون شد و با لحن ملايمي گفت:«باشه،اما باور کنين اينجا جاي مناسبي براي حرف زدن نيست» و با نگراني به پنجره هاي برجي که آپارتمانشان در آن قرار داشت نگاهي کرد و ادامه داد:«بهتره يه روز ديگه،يه جايي که کنجکاوي کسي رو جلب نکنه،صحبت کنيم.»
اکرم خوشحال شد و با تندي گفت:«باشه،باشه، هر جا که بگين، هر وقت که شما وقت داشته باشين.»
پيروز براي اينکه هر چه زود تر از شر او خلاص شود گفت:«من... من خودم با شما تماس مي گيرم.» و خداحافظي کرد و دوباره به سوي ماشينش به راه افتاد.
اکرم مأيوس و سرخورده پاسخ داد:« اما... اما آقاي دکتر، شما که تلفن منو ندارين، اجازه بدين براتون بنويسم.»
پيروز که از سماجت او به تنگ آمده بود،با عجله قلم و کاغذي از جيبش در آورد و شماره را يادداشت کرد و با عجله سوار ماشينش شد و به راه افتاد.اکرم بي محابا پشت سرش به راه افتاد.نمي دانست چه مي کند،اما به هر حال بي اختيار به دنبال پيروز روان شده بود.حتي از ديدن اتومبيل کوچک او و سر و گردنش که از دور نمايان بود،احساس لذت و شعف مي کرد.پيروز تا مسافتي متوجه او نبودو وقتي بر حسب اتفاق از توي آيينه چشمش به او افتاد و متوجه شد که هر جا مي رود اکرم هم به دنبال اوست، در وهله اول عصباني شد. بعد ناگهان خنده اش گرفت.از پشتکار و پررويي او تعجب کرده بود. مهناز اگر مي دانست چه اتفاقي رخ داده و چگونه اکرم به دنبال پسرش راه افتاده،از خوشحالي قند در دلش آب مي شد.وقتي پيروز به محل کارش رسيد،اکرم ديگر چون راهي به محوطه دانشکده نداشت راهش را مستقيم طي کرد و او را تنها گذاشت. اما خوشحال بود که از محل کار پيروز و ساعت تدريسش مطلع شده است.
سه چهار روز گذشت.اما اکرم هرچه انتظار کشيد خبري از تلفن پيروز نشد.پيروز بعد از ديدار آن روز صبح به هيچ وجه قصد نداشت تماسي با اکرم بگيرد.حتي شماره تلفن او را پاره کرد و دور ريخت. با خودش فکر مي کرد که اکرم به طور حتم از بي اعتناعيش ناراحت مي شود و ديگر از او سراغي نمي گيرد، غافل از اينکه مهرش آن چنان در قلب اکرم نفوذ کرده که وي به اين آسانيها دست بردار نيست.
هفته بعد هنگامي که پيروز وارد محل کارش شد،جلوي ساختمان اکرم را ديد که به انتظار او ايستاده بود.وقتي چشمش به او افتاد،خشکش زد.نمي دانست به راهش ادامه دهد يا برگردد.غير از آنکه از رويارويي با او ابا داشت.نمي خواست جلوي استادان و دانشجويان بايستد و با او صحبت کند و در معرض ديد اين و آن قرار گيرد. اما فرصت هيچ گونه تصميم گيري پيدا نکرد،زيرا اکرم به مجرد ديدن او به سويش شتافت و با حالتي پريشان سلام کرد و گفت:«آقاي دکتر،من هر چي انتظار کشيدم، خبري از تلفن شما نشد.به نظر شما کارتون درسته که قول مي دين ولي تماس نمي گيرين؟»
پيروز به اجبار لبخندي زد و گفت:«ببخشين،فرصت نکردم.اما... اما من به شما قولي ندادم.»
اکرم بلافاصله گفت:«چرا قول دادين.»
پيروز با لحن ملتمسانه اي گفت:«مي شه لطفا اين حرفهارو بذاريم براي بعد؟ اينجا جاي مناسبي براي صحبت کردن نيست.»
اکرم که احساس کرده بود که او معذب است و دوست ندارد جلوي او شاگردانش با دختر جواني ديده شود، فرصت را غنيمت شمرد و گفت:«چه موقع؟براي بعد يعني چي؟که شما منو دوباره دنبال نخود سياه بفرستين؟ويا در انتظار نگه دارين؟بايد به طور جدي يه وقتي رو تعيين کنين که با هم صحبت کنيم.وگرنه من از اينجا نمي رم.»
پيروز با دستپاچگي گفت:«آخه،آخه من چطوري مي تونم به خونه شما تلفن کنم؟ کار درستي نيست.»
اکرم بلافاصله جواب داد:«کاري نداره،من تلفن مي کنم.هر وقت که شما بگين،من بهتون زنگ مي زنم.امشب چطوره؟ساعت 8يا9 شب خونه اين؟»
پيروز در حالي که با عجله او را ترک مي کرد،گفت:«بله،بله،هستم.ساعت 9خوبه.فعلا خداحافظ.»
وقتي از اکرم جدا شد،خيس عرق شده بود.از سماجت و پررويي اوبدش آمده بود و دلش مي خواست هر چه زودتر از شر او رها شود.
بعد از رفتن او اکرم سوار اتومبيلش شد و به سوي خانه رفت.مادرش هيچ گونه اطلاعي از فعاليتهاي پنهان او نداشت. دختر جوان با وجود رفتار سرد و بي احساس پيروز،خوشحال بود که شب مي تواند با او صحبت کند و راز دلش را بگويد. ديگر برايش مهم نبود که خودش پيشقدم شده و با اصرار از پيروز وقت صحبت و گفت وگو گرفته است.چيزي که برايش اهميت داشت اين بود که بالاخره موفق شده بود به هدفش نزديک شود و تصميم داشت هر طور شده دل پيروز را نرم کند و به سوي خود بکشد. هربار که او را مي ديد، محو جذابيت و چهره مردانه او مي شد و بيشتر دل در گروعشقش مي نهاد.عاشق بود و هيچ فکري جز رسيدن به پيروز در سرش راه نمي يافت.عاشق شده بود و حاضر بود در راه اين عشق از هر مانعي عبور کند و هرگونه سختي و مشکلي راپذيرا گردد.
خدا مي دانست که آن روز را تا شب چگونه سپري کرد.بيش از صد بار به ساعتش نگاه کرد و تمام روز را در انتظار گذراند.ساعت يک ربع به ديگر طاقت نياورد و تلفن زد. پيروز از ترس اينکه در خانه کسي متوجه نشود و يا گوشي را برندارد، بلافاصله دراتاقش گوشي را برداشت و به مجرد شنيدن صداي اکرم،سلام و احوالپرسي سرد و خشکي با او کرد.دختر جوان از لحن بي احساس او قلبش فشرده شد، اما چيزي به روي خودش نياورد و با گرمي جواب سلام او را داد و گفت:«اميد وارم مزاحمتون نشده باشم.»
پيروز بلافاصله پاسخ داد:« نه ، خواهش مي کنم، فقط مي شه بگين با من چيکار دارين؟»
سکوت کوتاهي برقرار شد.اکرم نمي دانست چگونه موضوع را مطرح کند.وضعيتش از آن چه فکر مي کرد بد تر بود.بار ها نزد خودش تمرين کرده بود که چه بگويد، اما در آن لحظه همه چيز از ذهنش فرار کرده بود و درمانده و مستأصل درسکوت ظاهريش در تلاطم و آشوب بود.خوشحال بود که پيروز نمي تواند او را ببيند،وگرنه اوضاع از آنچه فکر مي کرد بد ترمي شد،گلويش خشک شده بود و ناي حرف زدن نداشت.
پيروز که فهميده بود دختر بيچاره هول و دستپاچه شده ونمي تواند سخني بگويد،با ملايمت گفت:«ببينم،خانم، من مي تونم کمکتون کنم؟يا اصلا حرفي براي گفتن ندارين؟»
اکرم با درماندگي پاسخ داد:«کمک؟البته. البته که مي تونين کمکم کنين،خواهش مي کنم، ازتون خواهش مي کنم قراري بذارين تا همديگه رو ببينيم، راستش من از پشت تلفن نمي تونم حرفامو بزنم.»
اکرم اين حرف را زد، اما در همان لحظه هم مطمن نبود که بتواند رودررو بهتر صحبت کند و احساسش را بيان کند.
پيروز که به هيچ وجه قصد ديدار او را نداشت،گفت:« ببينين حتما خودتون هم مي دونين که ديدار ما به صلاح هيچ کدوممون نيست.من و شما هيچ رابطه اي باهم نداريم. اگر کسي ما رو باهم ببينه،خيلي بد مي شه .ومن دوست ندارم براي خودم دردسر ايجاد کنم.»
اکرم از شدت ناراحتي نزديک به انفجار بود.دلش مي خواست مي توانست جواب دندانشکني به او بدهد.اما خودش خوب مي دانست که در اين صورت پيروز را براي هميشه از دست مي دهد.بنابراين با لحن گله آميزي گفت:«آقاي دکتر، شما چقدر سخت مي گيرين. فکر کنين من هم يکي از شاگردهاتونم.»
پيروز بلافاصله جواب داد:«ولي خانم، من با هيچ کدوم از شاگردام قرار نمي ذارم. اصلا اهل اين جور برنامه ها نيستم.»
اکرم در دل گفت:آره جون خودت! و با صداي بلند تري ادامه داد: «حالا مي شه فقط يه بار،يه بار من شما رو ببينم؟»
پيروز که از دست او به تنگ آمده بود، پرسيد: « مي شه بپرسم راجع به چي مي خواين با من صحبت کنين؟»
اکرم دوباره سکوت کرد و سر انجام گفت:«راجع عشق. راجع دوست داشتن. راستي،آقاي دکتر، شما تا به حال عاشق بودين؟ کسي رو دوست داشته ين؟»
پيروز نفسش بند آمد. لحن دختر جوان آرام و دلچسب بود.کاملا آشکار بود که او هم عاشق است و بي جهت صحبت نمي کند. پيروز به آرامي گفت: « براي اينکه خيالتونو راحت کنم، بايد بگم بله، عاشق بودم و هنوز عاشقم. سالهاست که اين عشق در قلب من وجود داره ومن عاشقانه دختري رو دوست دارم. حالا سوال ديگه اي دارين؟»
اکرم وا رفت. دهانش خشک شد، ونتوانست حرفي بزند. بي اختيار گوشي از دستش افتاد و مات و مبهوت به ديوار روبه رو خيره شد.اگر پتکي بر سرش فرو مي آمد،اين قدر تکان نمي خورد و حالش دگرگون نمي شد.پس اين طور! دليل بي اعتنايي آقاي دکتر مفتاح اين بود که عاشق دختر ديگري است. اکرم سعي نکرد دوباره ارتباط را برقرار کند.آتش حسادت و حسرت وجودش را مي سوزاند.تحقير شده وتنها در گوشه اتاقش نشسته بود و نمي دانست چگونه مي تواند آرامش خود را به دست آورد.آن قدر حالش بد شده بود که ديگر نمي توانست حتي گريه کند.گويي اشکش خشک شده بود.
از آن طرف خط پيروز صداي برخورد گوشي با تلفن را شنيد و بعد ناگهان ارتباط قطع شد.دقايقي منتظر شد و چون ديد خبري از اکرم نيست، نفس راحتي کشيد و روي تختش به استراحت پرداخت.احساس کرد اکرم را رنجانده و احساساتش را ناديده گرفته است،اما هيچ چاره ديگري نداشت. همان بهتر که تکليف خود را هر چه زود تر با او روشن مي کرد.پيروز نه از خود آن دختر خوشش مي آمد ونه از خانواده اش. حتي ته دل از پدر اکرم احساس نفرت و بيزاري مي کرد و به هيچ وجه نظر خوبي راجع او نداشت.
اما از آن شب به بعد دوباره مزاحمتهاي تلفني شروع شد. بارها و بارها زنگ تلفن خانه مفتاح به صدا در مي آمد و به محض اينکه گوشي را برمي داشتند ارتباط قطع مي شد.کسي نمي دانست مزاحم تلفني کيست. فقط پيروز حدس مي زد که اين کار هاي بچگانه از اکرم سر مي زند و اوست که به اين ترتيب مي خواهد هر طور شده ارتباطي برقرار کند. پيروز فکر مي کرد که به زودي اين زنگهاي تلفن هم قطع مي شود وبه مرور زمان عشق و عاشقي از سر اکرم بيرون مي رود. اما اشتباه مي کرد.
هفته بعد وقتي از منزل خارج شد، چشمش به ماشين اکرم افتاد که در پارکينگ محوطه جلوي مجتمع آنها پارک کرده و به انتظار او نشسته بود. تصميم گرفت به محض اينکه اکرم از ماشين پياده شد و دوباره خواست براي او مزاحمتي ايجاد کند، بسيار جدي و سرد و سخت با وي برخورد کند.اما بر خلاف انتظارش اکرم از ماشين پياده نشد و او را تا محل کارش تعقيب کرد و رفت.
بعد از آن هر روز صبح پيروز او را مي ديد که در ماشين منتظر نشسته،اکرم بدون کلمه اي حرف، او را دنبال مي کرد و سپس به راهش ادامه مي داد. سايه اش بد جوري بر زندگي پيروز سنگيني مي کرد. هنوز کسي متوجه حضور او نشده بود. ديگر نه تلفن مي زد و نه حرفي مي زد.اما وجودش و تعقيب هاي هر روزه اش اعصاب پيروز را تحت فشار قرار داده بود. روز ها و هفته ها مي گذشت و اکرم همچنان به کار خود ادامه مي داد.هرچه پيروز اعتنايي نمي کردو واکنشي نشان نمي داد،فايده اي نداشت.هرچه پيروز انتظار مي کشيد که بالاخره او از اين کار خسته شود و از اين تعقيب و گريزها دست بردارد،بي ثمر بود.
به اين ترتيب يک ماه گذشت و اوضاع هيچ فرقي نکرد.سرانجام يک روز صبح پيروز که ديگر صبرش به انتها رسيده بود، به سوي او رفت واز پنجره ماشين سلام کوتاهي کرد و گفت:«معذرت مي خوام،مي شه ازتون خواهش کنم که دست از سر من بردارين؟»
اکرم چهره اش شکفت و پاسخ داد:«من به شما کاري ندارم.مگه مزاحمتي ايجاد کرده م يا حرفي زده م ؟»
پيروز با بي حوصلگي گفت:«بهتره خودتونو به اون راه نزنين، شما اعصاب منو خراب کرده ين،من که بهتون گفتم نامزد دارم و....»
اکرم به تندي گفت:«پس اين نامزد خيالي شما کجاست که هيچ وقت باهاتون نيست؟چرا به من دروغ مي گين؟»
پيروز که درمانده و مستأصل شده بود،گفت:«شما چه حق دارين تو زندگي من دخالت مي کنين؟»
اکرم بلافاصله پاسخ داد:« تا قبول نکنين که چند ساعتي همديگه رو ببينيم،اين اوضاع ادامه داره.»
پيروز تسليم شد و گفت:«اگه ببينم،قول مي دين ديگه از اين کارها نکنين و منو راحت بذارين؟»
اکرم سري به علامت مثبت تکان داد.پيروز براي چند روز ديگر قرار ملاقات را گذاشت و با عجله به سر کارش رفت.
تا روز ديدار،پيروز چندين دفعه محل ملاقات را عوض کرد.هر بار که به اکرم زنگ مي زد،دختر جوان از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و فکر مي کرد تلفنهاي پيروز،به خاطر اين است که با او صحبت کند و عوض کردن محل ديدار بهانه اي بيش نيست. حال آنکه پيروز از ترس اينکه مبادا با اکرم ديده شود، سعي مي کرد جايي براي ديدار او انتخاب کند که خلوت تر و دنج تر باشد و کمتر در معرض ديد اين و آن باشد.
اکرم در روز موعود دلهره و شور عجيبي داشت.در عرض چند هفته گذشته وزن کم کرده و لاغر شده بود. آن روز با وسواس بسيار لباس پوشيد و آرايش کرد اگر پدرش شاهد چگونگي بيرون رفتن او از خانه مي شد، بي شک اجازه نمي داد با آن سر و وضع از منزل خارج شود.غير از سيده خانم که با چادر و حجاب کامل از خانه بيرون مي رفت،عروس هاي حاج آقا کمالي هم بسيار پوشيده و با حجاب درانظار ظاهر مي شدند. سيده خانم مرتب اين موضوع را به دخترش يادآور مي شد که وضعيت شغلي پدرش ايجاب مي کند او بسيار محجبه و پوشيده باشد، اما چون مي دانست اکرم چندان گوشش به حرفهاي او بدهکار نيست،گاهي وانمود مي کرد که متوجه او نشده و چيزي به روي خودش نمي آورد.آن روز هم همين طور بود.سيده خانم با نگراني دخترش را مشايعت مي کرد و به او سفارش مي کرد که زودتر برگردد و مواظب خودش باشد. البته او نمي دانست که اکرم به کجا مي رود فکر مي کرد به ديدار يکي از دوستانش مي رود که با هم ديگر قهوه اي بخورند و برگردند.
اکرم با دلهره سوار اتومبيلش شد. قلبش به شدت مي زد و گونه هايش گل انداخته بود.آرايش کمرنگي کرده بود که زيبايي صورتش را چند برابر جلوه مي داد.پيروز اولين تجربه عشقي زندگي اش نبود، اما بزرگ ترين و عميق ترين احساسي بود که تا آن زمان به سراغش آمده بود.
به هر ترتيب بود به مقصد رسيد.چيزي که باعث خوشحالي اش شد اين بود که مشاهده مي کرد پيروز قبل از او آمده و به انتظارش نشسته است. محلي کوچک در يکي از کوچه هاي فرعي خيابان ونک بود.چون ساعت ديدارشان 2 بعدازظهربود. طبيعتا کافه تريا خلوت تر از مواقع ديگر بود. اکرم آن قدر هول و دستپاچه بود که دوباره پيروز برايش متاثر شد و دلش به حال او سوخت. بعد از سلام و احوالپرسيهاي متداول، پيروز از او پرسيد چه مي خورد. اکرم با يک نوشيدني موافقت کرد و پيروز هم چاي خواست. بعد از دقايقي سرانجام پيروز رو به اکرم کرد و گفت: «ببينين اکرم خانم، من دوست ندارم حاشيه برم و وقت شمارو تلف کنم. من امروز اومدم اينجا که براي آخرين بار حرفهامو به شما بزنم.»
اکرم با شنيدن عبارت «آخرين بار» دل در سينه اش فشرده شد و بغض کرد.
پيروز بدون توجه به حالت او ادامه داد: «پدر و مادرهاي ما فکر مي کنن ما بچه ايم. خودشون مي برن و مي دوزن. اين موضوع به خصوص براي من که مردي سي ساله ام، خيلي گرون تموم مي شه. بهم برمي خوره.»
اکرم در سکوت به حرفهاي او گوش مي داد و نگاهش مي کرد.
پيروز گفت: «به نظر شما اين طور نيست؟»
اکرم جوابي نداد. بر خلاف آنچه دختر جوان فکر مي کرد، نه خبري از شور و شيدايي در وجود پيروز بود و نه اثري از نگاههاي عميق و عاشقانه. اما او با وجود يأس و سرخوردگي، باز هم خوشحال بود که روبه روي پيروز نشسته و نگاهش مي کند و به حرفهايش گوش مي دهد.
پيروز کاملا متوجه بي قراري و شيدايي اکرم شده بود و همين موضوع بيشتر او را ناراحت مي کرد و زجر مي داد. چون سکوت اکرم و بهت او را طولاني ديد، ترجيح داد هر چه زودتر صحبتهايش را با او تمام کند. بنابراين گفت: « همون طور که پشت تلفن بهتون گفتم، من سالهاست که دختري رو دوست دارم، البته شايد خونوادم از اين موضوع اطلاعي نداشته باشن. به هرحال ديگه برام مهم نيست که مطلع باشن يا نه. فقط چيزي که برام اهميت داره اينه که بتونم هر چه زودتر برم پيش اون و با هم ازدواج کنيم.»
اکرم سرخ شد و با حالتي عصبي گفت:« چرا اون روز که با پدر و مادرتون بلند شدين اومدين خونه بهجت خانم، اين حرفارو نزدين؟بالاخره شما هم مي دونستين براي چي اومده اين اونجا، نه»
پيروز با ناراحتي گفت:«نه به خدا،حاضرم قسم بخورم که ر وحم هم خبر نداشت براي چي اون شب منو دعوت کرده ن. حتي با مادرم حرفم شد و گفتم که علاقه اي ندارم به اون مهموني بيام، باور کنين.» نا خواسته اشک در چشمهاي اکرم حلقه زد.مي دانست که مشتش باز شده و پيروز مدتهاست که مي داند مرد عشق و علاقه ي او واقع شده است.ديگر انکار و حاشا کردن فايده اي نداشت دلش مي خواست قدرت داشت و هرچه زودتر او را ترک مي کرد. اما نمي توانست.گويي به زمين ميخ کوب شده بود.بدنش مي لزريد و هيچ تسلطي بر اعصاب و حرکت خود نداشت.پيروز بي رحمانه اين پا و آن پا مي کرد که هر چه زودتر موضوع را فيصله دهد و او را ترک کند. اکرم تمام توان خود را جمع کرد و گفت:«پس چرا زودتر باهاش عروسي نمي کنين؟اين چه عشقيه که توي اين چند سال هنوز با دختر مورد علاقه تون نه نامزد کردين ونه خانوادتون چيزي مي دونن؟»
پيروز دوست نداشت وارد جزئيات شود.به طور مختصر گفت:«راستش من با اون دختر در خارج آشنا شدم.اون هنوز مشغول تحصيله من سعي دارم دوباره برگردم و باهاش ازدواج کنم.فقط خواهش مي کنم اين موضوعو فعلا به کسي نگين.حوصله ي ناله و نفرين مادرمو ندارم.»
اکرم با سماجت پرسيد:«اگه اونقدر دوسش دارين پس چرا نمي رين پيشش؟»
پيروز با بي حوصلگي پاسخ داد؟«پول ، پول ندارم . حالا فهميدين؟»
اکرم بي اختيار گفت:«من حاضرم کمکتون کنم چه قدر مي خواين؟»
پيروز با ناباوري نگاهي به او کرد، تا لحظاتي نتوامست حرفي بزند.پيشنهاد اکرم او را دگرگون کرده بود.اکرم با تمام ناداني و حرکات بچگانه اش با جمله ي آخري که ادا کرد
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

چقدر دیر آمدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA