انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

چقدر دیر آمدی


مرد

 
قسمت سي ام
______________

پنج سال سپري شد و سروين همچنان از پيروز دور و بي خبر بود،پنج سالي که به اندازه ي پنجاه سال بر او گذشت،و عجيب آنکه لحظه اي از ياد و خاطره ي پيروز به درو نبود.سروين با تمام عشق و علاقه اش به پيروز سرانجام تن به ازدواج با مايک داد.وضع سخت زندگي اش،وجود کودکش،و مشکلات مالي و شغلي اش،توان و طاقتي براي مبارزه و مقابله با زندگي برايش نگذاشته بود.از طرفي ديگر،محبتهاي بي دريغ مايک،تماسهاي مکرر و کمکهاي پي در پي او،زن جوان را بر آن داشت که بالاخره به تقاضاي ازدواج او جواب مثبت بدهد و زندگي مشترک خود را با او شروع کند.هنگام اردواج پسرکش دو ساله بود،و اکنون سه سال از عروسي آنها مي گذشت. سروين بعد از ازدواج با مايک وضع بهتر و زندگي راحت تري پيدا کرد،اما هنوز

مدتها با مادرش سرسنگين و قهر بود و بعد از مکاتبات زياد و نامه هايي که سرور برايش فرستاده بود. بالاخره نرم شده و با مادرش آشتي کرده بود. سهراب دورادور با سروين در ارتباط بود، اما به سفارش و خواهش مادرش هيچ حرفي راجع به ازدواج مادرش به سروين نزده بود. سهراب طي نامه هايي که با سروين رد و بدل مي کرد، چند بار به او گفته بود که اگر بخواهد، وي مي تواند امکاناتي فراهم سازد تا او هم به امريکا برود. اما سروين به شدت مخالفت کرده بود. کودکش هميشه سد راهي براي او محسوب مي شد. از سويي، همسر سهراب خوش نداشت که خواهر شوهرش نزد آنها بيايد و سربارشان باشد. سروين حتي کوچک ترين کمکي از برادرش درخواست نمي کرد. دوست نداشت نزد همسر وي خودش را کوچک کند و يا آنها از وضع و حال او باخبر شوند. هرچند بعد از ازدواج با مايک وضع زندگي اش بهتر و راحت تر شده بود، باز هم ترجيح مي داد از برادرش و خانواد? او دور باشد.
مايک علاقه داشت که هرچه زودتر خانه اي بخرد و همراه سروين و اميد در خان? خودشان زندگي کنند. سروين هيچ علاقه اي به خريد خانه نداشت. با وجود اينکه با مايک ازدواج کرده بود و سالها بود که از پيروز خبري نداشت، اميدي گنگ و ناشناخته در گوشه اي از دلش کورسو مي زد و او را به روياهاي دور و درازي فرو مي برد. او ناخودآگاه از ريشه دار ساختن زندگي اش پرهيز مي کرد. ناخودآگاه احساس مي کرد زندگي اش با مايک موقتي و زودگذر است و به زودي دوباره مي تواند زندگي جديد و دلخواه خود را با اولين مرد زندگي اش شروع کند.
مايک از هيچ کاري براي خوشبخت ساختن و خوشحالي بيشتر همسرش فروگذار نمي کرد. روزهاي تولد و سالگرد ازدواجشان را فراموش نمي کرد و هميشه با هداياي باارزشي اين روزها را جشن مي گرفت. تا آنجا که قادر بود، مسافرتهاي کوتاه مدتي ترتيب مي داد و همراه سروين و اميد چند روزي را خارج از ادينبورو سپري مي کردند. گهگاه هم سري به لندن مي زدند و از دوستهاي قديمشان خبري مي گرفتند. سو از لندن رفته بود و در مملکت خودش مشغول کار بود. فريده و شيرين هر دو ازدواج کرده بودند و هنوز در لندن به سر مي بردند. يکي دو تا از دوستان انگليسي سروين هنوز با او رابطه داشتند و گاهي همديگر را ملاقات مي کردند.
در يکي از سفرهايي که مايک و سروين به لندن داشتند، هنگام بازگشت از خان? شيرين، در متروي لندن ناگهان چشم سروين به صاحبخان? قديمي اش افتاد، همان آپارتمان کوچکي که ماههاي زيادي با پيروز در آن زندگي کرده بود دل در سينه اش فرو ريخت. در وهل? اول ناخودآگاه صورتش را به سوي ديگر چرخاند و وانمود کرد او را نديده است. اما بعد پشيمان شد. هيچ دليلي براي اين کار وجود نداشت. مايک که از ته و توي زندگي او خبر داشت. آن زن بيچاره هم هميشه کمال لطف و محبت را نسبت به او و پيروز روا داشته بود. از اين رو پشيمان شد و برگشت و بر حسب تصادف متوجه شد که او هم با کنجکاوي سروين را نگاه مي کند. از اين رو سر تکان داد و به سويش رفت و با او سلام و عليک گرمي کرد. پيرزن که ابتدا به چشمهاي خودش اعتماد نداشت، بعد از شناختن سروين با خوشحالي جواب سلام او را داد و گفت: «واي، دخترم، تو کجايي؟ چرا بعد از رفتنت ديگه به من سر نزدي و حتي تلفني هم با من تماس نگرفتي؟»
سروين دلش نمي خواست براي او توضيح دهد که در چه وضعيت روحي سختي آنجا را ترک کرده بود. بنابراين با شرمندگي گفت: «خانم برايت، معذرت مي خوام راستش آنقدر گرفتار بودم و سرم شلوغ بود که نتونستم ديگه با شما تماسي داشته باشم.»
خانم برايت سر تکان داد و گفت: «البته شايد ديگه فايده اي نداشته باشه که بهت بگم، اما همون روزهايي که تو رفتي، برات چند تا نامه از ايران رسيد که من هنوز اونها رو نگه داشته م. اگر هنوز برات جالبن. خواستي بيا بگيرشون. اونها رو توي کمد اتاقم قايم کرده م. چون فکر مي کردم در همون زمانها بهم سر مي زني يا تماس مي گيري.»
سروين با چشمهاي گرد و ناباور به او نگاه کرد و پرسيد: «نامه؟ راست مي گين؟ نامه ها از کيه؟» و بلافاصله از سؤال بي موردش پشيمان شد و گفت: «واي ببخشين. راستش بايد بيام و هر طور شده نامه ها رو بگيرم.»
مايک شاهد گفتگوي او و خانم برايت بود. نگاه ناموافقي به همسرش انداخت و گفت: «عزيزم فکر مي کني بعد از چهار پنج سال اين نامه ها چه هيجاني برات داشته باشن؟ راه ما تا اونجا خيلي دوره و ممکنه تا شب هم به ادينبورو نرسيم.»
اما سروين با سماجت تمام گفت: «نه، نه، مايک. من حتماً بايد اون نامه ها رو دريافت کنم.»
مايک ديگر مخالفتي نکرد و هر سه به دنبال خانم برايت به راه افتادند. سروين بي اختيار گريه اش گرفته بود. گويي مي دانست نامه ها از پيروز است. حتي يک درصد هم امکان نمي داد که در آن زمان مادرش هم نامه اي فرستاده باشد. دلش مثل سير و سرکه مي جوشيد و از شدت اضطراب حالت جنون پيدا کرده بود. تا به در منزل خانم برايت برسند. هزاران گونه فکر و خيال از مغزش عبور کرد. فقط اميدوار بود که هيچ جاي پشيماني و ندامتي برايش به وجود نيايد. اميدوار بود که نامه ها دال بر عجول بودن و زود تصميم گرفتنش در آن زمان نباشد. اگر غير از اين بود، چه مي کرد؟ واي بر او!
بالاخره رسيدند. هرچه خانم برايت اصرار کرد که آنها را براي صرف چاي به درون خانه ببرد، فايده اي نبخشيد. آنها مصر بودند که با قطار بعدي به ادينبورو برگردند. دقايقي که سروين در انتظار بازگشت خانم برايت سپري کرد، بر او سالي گذشت. سرانجام پيرزن با سه نامه برگشت و آنها را در دستهاي منتظر و مشتاق و نگران سروين قرار داد. زن جوان به محض ديدن دستخط پشت پاکتها، آه از نهادش برآمد. با دستهاي لرزان و قلبي پريشان عجولانه آنها را در کيفش چپاند و با نگراني به شوهرش چشم دوخت. نگاه مايک حاکي از آن بود که همه چيز را فهميده است. با اندوه سرش را پايين انداخت، دست پسرک را گرفت و جلوتر از سروين به راه افتاد.
در تمام طول راه تا ايستگاه قطار هيچ کدام حرفي نزدند. وقتي به ايستگاه رسيدند و سوار قطار شدند. سروين ديگر نتوانست صبر کند. نامه ها را بيرون آورد و در برابر چشمان ملامت بار مايک، يکي يکي شروع به خواندن کرد. او نامه ها را مي خواند و بي محابا اشک مي ريخت. در آن لحظات صحن? زايمان سروين در برابر چشمان مايک رژه مي رفت. سروين گريه مي کرد و از نام? اولي به بعدي و به بعدي مي رسيد. و مايک همچنان خاطرات حالات و هذيانهاي همسرش را در زمان فارغ شدنش مرور مي کرد. ناگهان او هم شروع کرد به گريستن. آنها مقابل يکديگر نشسته بودند و اميد در کنار مايک قرار داشت. پسرک با حيرت به پدر و مادرش نگاه مي کرد و از گريه هاي آنها متأثر شده و لب ورچيده بود و آنها همچنان مي گريستند. گويي مايک از تمام محتويات نامه ها خبر داشت. گويي مي دانست که چه بسا ممکن است همين نامه ها سرنوشت و آيند? او را دگرگون سازد. و بعد از سالها براي اولين بار نسبت به پيروز کينه اي در دلش پديد آمد و آرام آرام ريشه دواند، به طوريکه به تدريج تمامي قلب و وجود او را در بر گرفت. ناگهان به ياد آورد که همسرش در زمان زايمان بارها و بارها نام پيروز را بر زبان آورده و برايش آه کشيده بود. بي اختيار نگاهش به اميد افتاد. چشمان پسرک نگران و ناراحت به او دوخته شده بود. مايک ناگهان دستهايش را باز کرد و محکم اميد را در آغوش گرفت. نه، او نبايد اجازه مي داد کسي اين کانون گرم خانوادگي را از هم بپاشد. او بيش از آنکه از عشق سروين مطمئن باشد، به علاقه و دلبستگي اميد تکيه مي کرد. او پدر اميد بود و اميد نمي توانست بدون پدرش زندگي کند و خوشبخت شود.
اما سروين به هيچ وجه متوجه مايک و پسرش نبود. او نامه ها را نه يک بار، بلکه چند بار خواند و مرور کرد و يک ريز اشک ريخت. آنچه از آن مي ترسيد. به سرش آمده بود. پشيماني و ندامت تا مغز استخوانش را مي سوزاند. چقدر خام و بي تجربه عمل کرده بود. چه آسان گول مادر پيروز را خورده بود. مدتها بود فکر مي کرد ديگر همه چيز تمام شده، تمام اميدها و آرزوهايش را سالها بود که در زير خاکستر غم و پريشاني دفن کرده بود. اما نه، پنهان کرده بود، اکنون مي توانست خاکسترها را کنار بزند. مي توانست اميدهايش را از سر بگيرد و آرزوهايش را بارور کند .
ناخودآگاه نگاهش به مايک افتاد. احساس کرد چيزي تازه، حالتي عجيب در نگاه شوهرش موج مي زند. او اميد را در آغوش گرفته بود و به طور خاصي وي را نگاه مي کرد. در نگاهش چه بود؟ عشق يا نفرت؟ تسليم يا مبارزه؟ هرچه بود سروين از نگاهش ترسيد و نگاه خود را از او دزديد. چه مي توانست بکند؟ نامه هاي پيروز قديمي و کهنه بود، اما تمام اميال و هوسها را در دل زن جوان زنده کرده بود. اميد يافتن پيروز و دسترسي به او وجودش را به آتش کشيده بود ديگر هيچ گونه آرامشي نداشت ديگر هيچ گونه سازشي نمي توانست با مايک و زندگي جديدش داشته باشد.
مايک در آتش کنجکاوي نسبت به محتواي نامه ها مي سوخت. در آن لحظه تنها آرزويش اين بود که از مطالب آن سه نامه خبردار شود. اما مي دانست آرزويي محال است. نه دسترسي به نامه ها داشت و نه سواد خواند آنها را. تنها کسي که مي توانست کمکش کند، سروين بود که در صورت تمايل به مايک مي گفت پيروز در نامه ها چه نوشته است.
هنگامي که به خانه رسيدند ديروقت بود. شام مختصري خوردند و براي خواب حاضر شدند. سروين به بهان? خواباندن اميد به اتاق او رفت. با اينکه پسرک خيلي زود خوابيد، او در تاريکي اتاق روي تخت کودکش نشسته و به فکر فرو رفته بود. دوست نداشت نزد مايک برود. مطمئن بود که او در مورد نامه ها سؤال مي کند. مي دانست مايک آن قدر کنجکاوي مي کند تا او را مجبور کند که بگويد نامه ها حاوي چه مطالبي بوده است.
حدسش درست بود. آن شب مايک هر کار کرد، خواب به سراغش نيامد. آن قدر بيدار ماند تا سروين وارد اتاق شد. اما به محض اينکه مايک به سوي او برگشت و خواست حرفي بزند، سروين با بي حوصلگي گفت: «گوش کن، مايک. من امشب انقدر خسته م که حتي يه کلمه هم نمي تونم چيزي بگم. شب به خير.»
از صبح روز بعد سروين احساس کرد ديگر نمي تواند با مايک زندگي کند. براي خودش هم عجيب بود که در عرض چندين ساعت احساس و علاقه اش تا اين حد نسبت به او کاهش يابد. مي دانست که هرگز عاشق مايک نبوده، اما هيچ وقت هم نسبت به او نفرت و انزجار نداشته. اکنون در کمال درماندگي احساس مي کرد که ديگر نمي تواند او را تحمل کند. سر صبحانه هيچ گونه حرفي بين آنها رد و بدل نشد.
سروين وقتي به محل کارش رسيد، نفس راحتي کشيد و دوباره نامه ها را مرور کرد. او اگر در همان زمانها سري به خان? خانم برايت مي زد و يا حتي تلفني به وي مي کرد، بي شک اکنون با پيروز زندگي شيريني داشت. در تمام آن نامه ها که پر از سوز و گدازهاي عاشقانه بود. پيروز از سروين خواهش کرده بود نزدش باز گردد و يا ترتيبي بدهد که او بتواند به انگلستان سفر کند و دوباره با سروين روزهاي خوش گذشته را تکرار کنند. پيروز منتظر بود که سروين با محل کار او تماس بگيرد و از رئيس دانشگاه تقاضا کند که در صورت امکان دعوتنامه اي کاري براي او بفرستد تا شايد بتواند ويزا بگيرد و به لندن بيايد، زيرا پيروز تا آنجا که به ياد داشت، در محيط کارش بسيار کوشا و ساعي بود و رئيس دانشگاه از او رضايت کامل داشت. سروين چقدر افسوس مي خورد که به آساني حرفهاي مادر پيروز را باور کرده و اين گونه باعث دوري و بي خبري از معشوقش شده بود. چيزي که براي او مسلم بود اين بود که پيروز هيچ گونه اطلاعي راجع به پسرش ندارد. در نامه هيچ اشاره اي به وجود اميد نشده بود و سروين مطمئن بود که نام? او را از پيروز پنهان کرده و به وي نشان نداده اند.
سروين تمام روز را راجع به اين موضوع فکر کرد و بالاخره تصميم گرفت همه چيز را با مايک در ميان بگذارد. مايک مرد منطقي و خوبي بود و سروين به محبت و دوستي وي اطمينان داشت و مي دانست به خاطر عشق بيش از حدي که به او دارد، هرگز سد راهش براي رسيدن به پيروز نمي شود. آن روز مايک هم حال درست و حسابي نداشت. آتش حسادت و خشم در دلش شعله ور بود و نمي دانست چگونه مي تواند از پاشيده شدن زندگي اش جلوگيري کند. او عاشق سروين بود و اميد را مانند فرزند خودش دوست داشت و به وي انس گرفته بود. چگونه مي توانست اکنون بعد از پنج سال، اين کانون خانواده را متلاشي کند و به آساني دو موجود عزيز زندگي اش را از دست بدهد؟ بنابراين او هم تصميم گرفت که شب به طور جدي با همسرش صحبت کند و براي هميشه به موضوع پيروز خاتمه دهد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سي و یکم
______________

شب هنگام وقتي که تنها شدند، قبل از آنکه مايک حرفي بزند، سروين رو به او کرد و گفت: «مايک من بايد با تو صحبت کنم. راستش اين نامه ها خيلي موضوعاتو براي من روشن کرده که متأسفانه قبلاً نمي دونستم و در موردشون اشتباه مي کردم.»
مايک با لحن دردناکي گفت: «متأسفانه؟»
سروين بي توجه به کناي? او ادامه داد: «گوش کن، مايک. ما ديگه بچه نيستيم که بخوايم بازي درآريم يا سر همديگه رو کلاه بذاريم. بچ? من بايد با پدر واقعيش زندگي کنه. به نظر من پدرش حق داره که بدونه فرزندي داره، و در اين صورت حق خودش مي دونه که بياد پسرشو ببينه و... و خودش از اون نگهداري کنه.»
مايک لبخند تمسخرآميزي زد و گفت: «سروين، چرا مي خواي منو گول بزني؟ چرا حرف پدر و پسرو پيش مي کشي؟ چرا نمي گي که هنوز پيروز رو دوست داري و عاشقشي؟ اما بايد بدوني تو حق نداري من و پسرتو نديده بگيري. پسرت منو پدر خطاب مي کنه و پيروز براي اون يه آدم غريبه س. من... پس من چي، سروين؟ تو يعني اين چند سال که با من زندگي کردي، دوستم نداشتي؟»
سروين با درماندگي نگاهي به او انداخت و گفت: «اين چه حرفيه مي زني، مايک؟ اما بايد بدوني بعد از ديدن اين نامه ها من متوجه شده م که پيروز در به در دنبال من مي گرده و از وجود پسرش بي خبره. مايک، اون عاشق منه و من مطمئنم هنوز که هنوزه منتظره که خبري از من به دستش برسه.»
مايک سکوت کرد. سروين از نگاهش احتراز مي کرد، اما تا آن لحظه نگاه شوهرش را تا آن حد مرموز و متفکر نديده بود. ولي او هيچ گونه ترسي از مايک نداشت. در کشوري که زندگي مي کرد، به راحتي مي توانست جدا شود و کودکش را تصاحب کند. آنجا ايران نبود که هيچ گونه حق و حقوقي در مورد فرزندش نداشته باشد. آنجا ايران نبود که حق طلاق نداشته باشد و مجبور باشد، شوهرش را با اين امر موافق کند و آن قدر عاشق بود که هيچ توجهي به عشق و محبتهاي بي دريغ مايک نشان نمي داد. تمام وجودش آماد? پرواز بود، پرواز به سوي عشق قديمش، پدر فرزندش.
سکوتي طولاني بين آنها حکمفرما شد. سرانجام سروين به سوي کشوي ميز آرايشش رفت و نامه ها را درآورد و به شوهرش گفت: «مايک، دلم مي خواد دست کم يکي از نامه هاي پيروز رو برات بخونم، باشه؟»
مايک سر تکان داد و منتظر رو به روي همسرش نشست. سروين نامه اي را که تاريخش نشان مي داد آخرين نامه است، باز کرد. سطر سطر خواند و براي مايک ترجمه کرد. نامه اين گونه آغاز مي شد:

سروين عزيزم، عشق بزرگ زندگي من.
اين چندمين نامه است که برايت مي نويسم و اميدوارم مثل ديگر نامه هايم آن را بي جواب نگذاري. عزيز دلبندم. چقدر برايت بنويسم که از آمدن به اينجا تا چه حد پشيمانم؟ چقدر تکرار کنم که مرا ببخش. گناهم را ناديده بگير. کمکم کن، کمکم کن که به سويت برگردم؟ نمي دانم در چه حالي بودم و در چه دنيايي غوطه ور بودم که قصد بازگشت کردم. پشيمانم و اين پشيماني تمام وجودم را مي سوزاند. فکر مي کردم به کشور خودم برمي گردم و به آب و خاک خودم خدمت مي کنم، اما چه بگويم؟ دوري از تو شوق هرگونه کار و فعاليت را از من گرفته است. از سوي ديگر، اينجا براي من پشيزي ارزش قائل نيستند، مثل يک کارمند ساده مرا به کار گرفته اند. من هيچ کاره ام. هيچ کاره! آنچه درمي آورم، در ازاي شبهاي درازي که درس خواندم و زحمت کشيدم، ناچيز است. با وجود اين اگر تو نزد من بودي، راضي بودم. با تو بودن را به هر چيز ديگر در دنيا ترجيح مي دهم. چرا برايم نامه نمي دهي؟ در اولين مکالمه تلفني اي که با تو داشتم با من مهربان بودي، پس چرا ناگهان نامهربان شدي؟ مي دانم که تو را تنها گذاشتم. مي دانم نسبت به تو مسئوليت دارم. مي دانم رابط? پيشرفته اي با تو داشتم. همه را پذيرا هستم. باور کن دوستت دارم. هنوز که هنوز است عاشق تو هستم و حاضرم هر کار که تو بگويي انجام دهم. به هر دري که مي زنم بسته است. گويي اينجا زنداني شده م راه برگشتي ندارم.
سروين عزيزم، کمکم کن. مي دانم از آپارتمان کوچکمان نقل مکان کرده اي. اما اميدوارم خانم برايت اين نامه را به دستت برساند. طي يک تماس تلفني فهميدم که مدتهاست از آنجا رفته اي. بنابراين از تو خواهش مي کنم نشاني جديدت را برايم بنويس. باور کن هر کار تو بگويي انجام مي دهم. از دوري تو مرده ام، روحي در جسمم نيست. آرامش ندارم زندگي ام رنگ و جلايي ندارد. رمقي براي کار و فعاليت در وجودم باقي نمانده است. اگر جواب اين نامه را هم ندهي، مي دانم که ديگر علاقه اي به من نداري و يا آن قدر از رفتن من ناراحت و دلمرده شده اي که ديگر نمي خواهي نامي از من ببري و يا مرا ببيني. اما دلبند من، عشق من، بدان که بيش از هر وقت ديگر دوستت دارم و به يادت هستم. بي تابانه در انتظارت مي سوزم. بي صبرانه منتظر پاسخي از سوي تو هستم. خواهش مي کنم مرا ببخش گناهم را ببخش و به سويم برگرد. ما مي توانيم دوباره مثل سالهاي پيش زندگي پرشور و حالي با هم داشته باشيم. مي توانيم روزها و شبهاي شيريني را با همديگر سپري کنيم و بار ديگر طعم شيرين عشق و محبت را بچشيم. به اميد ديدنت ثانيه شماري مي کنم...
با عشق و سرسپردگي، پيروز

هنگامي که نامه به پايان رسيد. سروين گريه مي کرد. مايک به شدت تحت تأثير قرار گرفته بود. شايد در دل حق را به آنها مي داد. بعد از لحظاتي بالاخره به سخن آمد و پرسيد: «حالا سروين، تو چه تصميمي داري؟ هر تصميمي که بگيري، من حرفي ندارم من فقط دلم مي خواهد که تو و اميد با خوشبختي زندگي کنين.»
سروين با شنيدن حرفهاي مايک چشمهايش از شوق درخشيد و با شگفتي گفت: «واي، مايک، تو چقدر خوبي. من چقدر پيشت احساس کوچکي و شرمندگي مي کنم. مايک، چطوري مي تونم ازت تشکر کنم؟ چطوري؟»
مايک لبخندي ساختگي بر لب آورد و گفت: «سروين، من تو رو عاشقانه دوست دارم. خودت مي دوني. فکر مي کردم در اين چند سال که پيروز و نديده ي و در عوض اين همه عشق و فداکاري از من ديده ي، اونو فراموش کرده ي حالا که اين طور نيست، من حاضرم بهت کمک کنم که به عشقت برسي.»
سروين از شوق شروع به گريه کرد. آن قدر خوشحال بود که نمي دانست چه کند تا صبح خواب راحتي نداشت. آن شب بعد از سه سال، مايک نزد او نخوابيد. خيلي آرام به اتاق ديگر پناه برد. هنگام رفتن در مقابل ديدگان متعجب سروين گفت: «معذرت مي خوام، عزيزم، من ديگه نمي تونم زني رو که تمام حواسش پيش مرد ديگه ايه، همسر خودم بدونم.»
فرداي آن روز سروين نامه اي بلند بالا براي پيروز نوشت و آن را براي مايک خواند. مايک پيشنهاد کرد که او هم چند خطي براي پيروز بنويسد و بگويد که سروين در چه موقعيت سختي تن به ازدواج با او داده است. زن جوان از اين همه ايثار و محبت پشتش خم شده بود و احساس ناراحتي وجدان مي کرد. اما او عاشق بود و قدرت اين عشق آن قدر زياد بود که هر حس ديگري را تحت الشعاع قرار مي داد. هنگامي که نوشتن نامه به اتمام رسيد. مايک هم چند خطي زير آن براي پيروز نوشت. آن را در پاکت قرار داد و به سروين گفت که با خط خوانا نشاني را بنويسد. سروين متوجه شد که نشاني پيروز تغيير کرده است. نشاني جديد را نوشت و در روي ديگر پاکت هم نشاني منزل خودش را نوشت.
صبح هنگام قبل از هر کار همراه مايک و اميد با يک دنيا اميد و آرزو راهي پستخانه شد. مايک در طول راه با اميد مي گفت و مي خنديد و بسيار خوشحال مي نمود، اما سروين در فکر بود. هنگامي که به پستخانه رسيدند. مايک پيشنهاد کرد سه نفري پياده شوند و نامه را پست سفارشي کنند. نامه را مايک از دريچ? کوچک به خانم متصدي داد و بعد از چسباندن تمبر و وزن کردن پاکت، مبلغ نامه را مايک از دريچه کوچک به خانم متصدي داد و بعد از چسباندن تمبر و وزن کردن پاکت مبلغ مورد نظر را پرداخت . سروين پهلوي او ايستاده بود و با مهر نگاهش مي کرد در دل مي انديشيد مايک انسان نيست ، بلکه يک فرشته است . مايک آنقدر سر حال و خندان بود که چند بار سر به سر متصدي پستخانه گذاشت و او را خنداند . بعد دوباره سه نفري سوار اتومبيل شدند و مثل هر روز برنامه هميشگي را از سر گرفتند مايک اول اميد و بعد سروين را رساند و بلافاصله شتابان دور زد و از محل کار سروين دور شد .

آن روز يکي از روزهاي قشنگ و با نشاط سروين بود و از آن روز بود که انتظاري سخت و جانکاه روز هاي سروين را دربر گرفت . او حدس زده بود که يک هفته تا ده روز بعد از ارسال نامه ، پيروز آن را دريافت مي کند . متأسفانه هيچ شماره تلفني از او در دست نداشت . وگرنه به طور حتم در همان لحظه با او تماس مي گرفت . سروين در نامه اش تمام اتفاقات چند سال گذشته را که بعد از پيروز شاهد آن بود ذکر کرده بود . بارداري ، تنهايي و سرخوردگيش را ، شبهاي سرد و جانکاهش را ، حالات افسردگي روحي اش را ، همه و همه را براي او نوشته بود . چگونگي زايمان و و بعد از آن زندگي در ادينبورو را هم خاطر نشان کرده بود . و در انتها نوشته بود که پسرشان پنج ساله شده و چقدر از نظر رشد جسمي و عقلاني در سطح بالايي قرار دارد و جزو شاگردان زرنگ و باهوش کودکستان به شمار مي رود . نوشته بود که پسرشان تا چه حد شبيه اوست و حتي حرکات و طرز راه رفتنش هم شبيه پدرش است .

هنگامي که يک هفته و بعد از آن ده روز از ارسال نامه گذشت سروين مطمئن شد که نامه به دست پيروز رسيده است . ترسي گنگ و مبهم او را بر آن مي داشت که به فکر بيفتد نکند خداي ناکرده نامه به دست پيروز نرسد و يا مادرش آن را دريافت کند و به دست پيروز نرساند .

وقتي يک ماه گذشت و از پاسخ پيروز خبري نشد . سروين حالت جنون پيدا کرد . هر آن از مايک مي پرسيد که آيا نامه از براي او آمده يا خير . بعد از آنکه دو ماه سپري شد و از جواب نامه خبري نشد مايک گفت که بهتر است سروين نااميد نشود و نامه ي ديگري براي او بفرستد . سروين با اينکه قلبا از نيامدن پاسخ نامه مکدر بود و دوست نداشت دوباره دست تقاضا به سوي پيروز دراز کند ، نامه ديگري نوشت و آن را به دست مايک داد تا برايش پست فوري کند . دوباره به انتظار نشست . سروين فکر مي کرد که پيروز بعد از دريافت نامه مي توند بلافاصله تلفني با او تماس بگيرد ، زيرا او شماره تلفن منزل و محل کارش را هم در نامه متذکر شده بود . اما نامه دوم هم بي جواب ماند . شعله فروزان اميدي که ناگهان در دل سروين روشن شده بود، رو به خاموشي گراييد . چشمهاي جوان و زيبايش را که در آن برق اميد و درخشندگي عشق پيدا شده بود ، پرده اي از اندوه و غم پوشاند . جلوي مايک خجالت زده و شرمنده بود . از اينکه پيروز به او پاسخي نداده بود ، احساس باخت و سرخوردگي مي کرد .

يک شب که بسيار غمگين بود و گوشه اي نشسته و کز کرده بود مايک با ملايمت دست او را گرفت و گفت :" عزيزم ، چرا انقدر خودتو ناراحت مي کني ؟ بايد بدوني که اون نامه ها متعلق به چند سال پيشن شايد در اين پنج شش سال پيروز ازدواج کرده و بچه دار شده و ديگه نمي تونه جلوي همسرش بگه که بچه اي هم از تو داره . "

اين حرف مانند پتکي بر سر سروين فرود آمد . آري ، چه بسا در اين مدت طولاني پيروز مجبور شده بود ازدواج کند و زندگي جديدي تشکيل دهد . چطور تا آن روز چنين فکري نکرده بود ؟ چطور حتي تصور اينکه پيروز با دختر ديگري پيوند عشق ببندد ، به مغزش خطور نکرده بود ؟ چقدر خوش خيال بود و چه اطمينان بي موردي به عشق پيروز داشت .

در آن چند ماهي که از دريافت نامه ها مي گذشت ازاو در عالم ديگري سير ميکرد . مايک هم از او دور شده بود و زياد سراغي از همسرش نمي گرفت . شبها ترجيح مي داد روي کاناپه يا در اتاق اميد به سر ببرد و روزها مثل هميشه مهربان و ملايم با سروين برخورد مي کرد . بعد از پنچ شش ماه بار ديگر سروين به زندگي سرد و يکنواخت گذشته اش برگشت . دوباره تمام دلخوشي و شاديش در وجود پسرش خلاصه شد و بس . بار ديگر قلبش پذيراي محبت هاي بي دريغ مايک گرديد گرديد، بار ديگر پيروز را از زير خاکستر سرد بي مهري و فراموشي پنهان کرده خاکستري که اگر هر لحظه کنار مي رفت، زير آن آتش عشق و شيدايي فروزان مي شد.
مايک ديگر در اين مورد حرفي نمي زد، زيرا مي دانست يادآوري آن سروين را به شدت مي آزارد و رنج مي دهد. بعد از موضوع نامه ها، سروين بخاطر همدردي و فداکاري اي که مايک از خود نشان داده بود بيشتر مديون او شد. سروين به عشق بزرگ زندگي اش نرسيده بود، اما شاهد آن بود که مايک با وجود علاقه ي شديدش به او، از هيچ نوع همکاري اي براي رسيدن او به پيروز فرو گذار نکرده بود. به تدريج نوعي عشق از گونه اي ديگر و محبتي عاطفي از نوع ديگر نسبت به مايک در قلبش ريشه مي دواند. آرام آرام احساس مي کرد در کنار پيروز که جدا از هر مرد ديگري در زندگي اش بود، به عشق و دلبستگي مايک هو نيازمند است. بارها و بارها در دل اعتراف کرده بود که مايک عاشقي شيفته تر و فداکار تر از پيروز است و در دنيا مانند او کمتر يافت مي شود. اما چه مي توانست بکند؟ چه مي توانست بکند که دل نافرمانش هنوز به دنبال عشق اوليه اش پر مي زد و هر آن آماده بود به سوي او بال باز کند و به پرواز در آيد؟ چه مي توانست بکند؟ آنچه در دل داشت و آن احساس تند و آتشيني که به پيروز داشت، او را وا مي داشت هر آن که اثر ويا رد پايي از او بدست آورد، مايک را با تمام خوبيها و فداکاريهايش ناديده بگيرد و سر از پا نشناخته به سوي پيروز برود. پشيمان بود. سخت پشيمان و نادم بود چقدر بي تجربه و عجول عمل کرده بود. اي کاش در آن زمان فقط يک بار به آپارتمانشان بر مي گشت و دست کم يکي از نامه ها را دريافت مي کرد. آن وقت ديگر تا آخر عمر انگشت حسرت به دندان نمي گزيد و اشک ندامت گونه هايش را خيس نمي کرد ديدن خانم برايت باعث شده بود براي مدت کوتاهي تبديل به همان سروين پر شور و پر گردد و دوباره احساس کند جوان و خوشبخت است.
از سوي ديگر، مايک آن قدراميد را دلبسته ي خود کرده بود و آن قدر پسرک به مايک وابسته شده بود که سروين مطمئن بود در صورت جدايي آنها، ضربه ي بزرگي به روح پاک و کودکانه ي اميد وارد مي آيد. سروين به وضوح مي ديد که پسرش بيشتر علاقه دارد اوقاتش را با مايک بگذراند تا با او. آشکارا احساس مي کرد که اميد مايک را بيشتر از وي دوست دارد و با او مانوس تر و نزديک تر است.
به هر حال سروين پنج شش ماه پر از هيجان و اندوهي را سپري کرده و دوباره به نقطه ي اول حرکتش رسيده بود. بنابراين سعي کرد باز هم پيروز را به دست فراموشي بسپارد و به هر ترتيب که شده به زندگي خود ادامه دهد. گاهي آن قدر احساس دلتنگي مي کرد که دوست داشت مسافرتي به ايران بکند و مادرش و سروناز را ببيند. ديگر هيچ گونه مانعي براي سفرش وجود نداشت. کودکش ظاهرا پدري داشت و خود او هم مي توانست بخاطر شوهر خارجي اش، راحت به ايران برود و برگردد اما چيزي که از نظرش عجيب بود اين بود که اخيرا هر وقت در نامه ها حرف سفر به ايران را مي زد، مادرش به شدت با او مخالفت مي کرد و او را از رفتن به زادگاهش منع مي کرد. سروين فکر مي کرد که بخاطر مسائل امنيتي و سياسي پدرش، سرور هراس دارد که دردسري براي وي به وجود آيد. از طرفي، مايک هم هيچ علاقه اي به رفتن سروين نداشت. ناخودآگاه مي خواست او را هر چه بيشتر از پيروز دور نگه دارد.
بعد از مدتي که آرام آرام خاطره ي دريافت نامه هاي پيروز رنگ باخت. مايک بر آن شد که از سروين خواهش کند برايش فرزندي ديگر به دنيا بياورد. او بارها و بارها سخن از کودکي ديگر زده بود و عقيده داشت که براي اميد هم بسيار جالب و سرگرم کننده خواهد بود که صاحب خواهر يا برادري گردد. سروين هر دفعه با اخم و اوقات تلخي با اين حرف مخالفت مي کرد. اما وقتي که اميد هم بزرگ تر شد و به دبستان رفت و تقاضاي داشتن خواهرو يا برادري را کرد. سروين نرم شد و سعي کرد در اين مورد فکري بکند و بعد تصميم بگيرد. مايک از شنيدن خبر موافقت سروين، چشمهايش از شادي درخشيد و لبخندي مرموز و موذيانه بر لبهايش نقش بست
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سي و دوم
________________

سروناز براي آخرين بار به سجده رفت. چادر سفيدي بر سرش بود که گردي صورتش را سفيدتر و روشن تر کرده بود. از چشمهاي جوان و تيره رنگش برق نشاط و سرزندگي هويدا بود. لبهايش به آرامي تکان مي خورد. جانماز سبز رنگي جلويش پهن بود و با اينکه نمازش تمام شده بود، همچنان نشسته بود و دعا مي خواند. گويي نمي خواست از دنيايش بيرون بيايد؛ دنيايي که مدتي کوتاه بود با آن آشنا شده به آن انس گرفته بود؛ دنيايي که با دنياي پيشيني که داشت زمين تا آسمان فرق مي کرد؛ دنيايي که نيروي عشق در آن موج مي زد و او را هر چه بيشتر پايبند مي کرد. در آن لحظه به اندازه ي ده سال جوان تر مي نمود. چهره اش برق مي زد و گونه هايش به صورتي مي گراييد. همان طور که نشسته بود. لبخند محوي بر لبهايش نمودار شد. بي اختيار خاطرات گذشته به مغزش خطور کرد و او را به دنياي دور يادهايش برد. از اينکه سالم و سرپا بود خدا را شکر مي کرد. از اينکه مدتها بود از بستر بيماري برخاسته ودوباره شور زندگي به وجودش برگشته بود، خداوند را سپاس مي گفت. چه آرامشي! به چه آرامشي دست يافته بود. بعد از آن همه تنشها و درگيريها و بعد ازآن همه نگرانيها و بي خبريها و بعد از آن همه محروميتها و دوريها، اکنون به چه آرامش قشنگي دست يافته بود! گويي تمام زيباييهاي دنيا را از آن خود کرده بود. به ياد آورد روزهاي آخر بيماري اش را، روزهايي که مشت مشت قرص اعصاب مي خورد و از بي مهري و دوري علي رنج مي برد. چه سرنوشتي داشت. سالها از دست ساسان در رنج بود و بعد که از شر تمام بديهاي او خلاص شد عشق علي باعث درد و رنجش شده بود. چه سرنوشتي! در آن زمان فکر مي کرد تيره بخت ترين زن دنياست. هيچ چيز به اندازه ي رفتن علي، آن هم بي خبراو را در زندگي نرنجانده بود حتي بي حرمتيها و کتکهاي ساسان هم او را تا اين حد آزار نداده بود. علي، کجا رفتي؟ مگه چشمهاي عاشق منو نمي ديدي؟ مگه خودت و اون نگاههاي پاک و پر مهرت باعث و باني اين عشق نبودين؟ کجا رفتي؟ وقتي که عشق واقعي و محبت پاک و بي غل و غشو به من آموختي پر کشيدي و رفتي و منو تنهاي تنها، در بستر بيماري رها کردي. واي، علي کجايي؟ من بدون تو زندگي نمي کنم. بدون تو مرده م و فقط نفسهاي مسموم و درد آلود مي کشم. بدون تو نه زنم، نه مادرم، نه فرزندم هيچي نيستم بدون تو عاطل و باطل و به درد نخورترين موجود روي زمينم. واي، علي، به کي بگم که چقدر دوستت دارم؟ به کي بگم که خاطره ي دستهاي مهربونت و نگاه پاک و ملموست چه خراشي به قلب و روحم وارد کرده؟ در آن زمان سروناز نمي دانست و هيچ گونه اطلاعي نداشت که علي حال و روزي بدتر از او دارد و هر لحظه از زندگي اش به ياد اوست. علي بعد از اينکه از چگونگي زندگي سروناز با خبر شد و فهميد که او شوهر داره و هنوز به شوهرش علاقه مند است، ساکش را بست. دفتر شعرش را که تنها مونس شبها و روزهاي تنهايي اش بود برداشت و راهي جبهه شد. هنگامي که از شيراز مي رفت، باي آخرين بار به زيارت شاهچراغ رفت و براي آخرين بار سري به آرامگاه حافظ زد. شعري خواند و فالي گرفت. عجب آنکه پيامي که حافظ به او داد چقدر نويد بخش و زيبا بود. مژده اد دل که مسحا نفسي مي آيد که زانفاس خوشش بوي کسي مي آيد. هر چند ايمان قلبي به حافظ داشت، اما لبخند تمسخر آميزي بر گوشه ي لبانش نقش بست و زير لب گفت: آي بدان؟ آي ببين؟ ( ) ( ) من با دستان کودکي ام زنداني قفلهاي بسته ام محصور کليدهاي نداشته؟ و همه ي پرواهايم در شوق مرگ رسته اند. اين را زمزمه کرد و حافظيع را ترک گفت. از هنگامي که عاشق سروناز شده بود اشعارش لطيف تر واحساسي تر شده بود. بيشتر شعر مي گفت و هر روز بر قطر ورقهاي دفتر شعرش افزوده مي گشت. اما چند روزي بود که اشعارش بوي نااميدي و مرگ مي داد. خودش هم مي دانست که وضعيت روحي اش تا چه حد بر چگونگي اشعارش اثر مي گذارد. خوب مي دانست تا زماني که اندک اميدي براي دستيابي به سروناز داشت حال و هوايش چگونه بود و اکنون در چه وضعيت روحي اي به سر مي برد. با غمگين ترين و سوگوارترين دلي که در عمرش سراغ داشت، شيراز را ترک کرد. در تمام مدتي که در جبهه بود يک لحظه، يک آن ياد سروناز او را رها نکرد هشت ماه جنگيد. هشت ماه نه تنها با دشمن، بلکه با خودش جنگيد. با دلش، با احساسش، و با وجودش جنگيد. اما از خودش شکست خورد. هشت ماه تمام از زادگاهش، شهرش، شهر پر احساس و پر شور و شرش دور بود، اما تمام روحش و وجودش آنجا بود. او حتي لحظه اي شيراز را ترک نگفته بود. بعد از هشت ماه بخاطر ناله ها و استغاثه هاي مادرش و دستور اکيدي که حاج آقا معين براي او صادر کرد، به شيراز باز گشت. به جايي که هشت ماه تمام در آن حضور داشت، اما همه فکر مي کردند غايب است و آنجا نيست. وقتي برگشت ،تنها چيزي که در ساک دستي اش بود دفتر شعري بود که با خود برده بود. با مقداري لباس و جورابهاي کثيف و کهنه که به هيچ درد نمي خورد و پوستي بر استخوان! تنها چيزي که نشان مي داد اين جوان همان علي است. چشمهاي سياه و عاشقش بود که نم اشک آن را پوشانده بود. وقتي که سر روي شانه هاي مادرش گذاشت، به گريه افتاد. نه گريه، که ضجه مي کرد. مادر بيچاره اش هراسان و مضطرب او را در آغوش گرفته بود و ديوانه وار مي بوسيد و علي همان طور با صداي بلند هاي هاي گريه مي کرد. براي چه گريه مي کرد؟ براي سختيهايي که کشيده بود؟ براي دوريهايي که متحمل شده بود؟ براي شبها و روزهايي که در سرما و گرما ميان تلي از خاک لوليده و کشيک داده بود؟ به راستي براي چه گريه مي کرد؟ مادرش ديگر طاقت نياورد و با بغض گريه گفت:« علي جون، مادر به فدات، براي چي گريه مي کني؟» علي بي اختيار سر بلند کرد و گفت:« به خاطر دلم، مادر. به خاطر دلم گريه مي کنم. اين دل بيچاره و بي پناه که هنوز که هنوزه عاشق مونده و مي لرزه.» پدرش هراسان نگاهي به او کرد و گفت:« بس کن، علي جون. مزيم سالهاست که مرده. من فکر مي کردم تو ديگه عاقل شده ي و به فکر زندگي خودت هستي. علي بدون کوچکترين ملاحظه اي گفت:« پدر جون، مريمي در کار نيست. ديگه مريمي در کار نيست.». از مادرش جدا شد و در گوشه اي از اتاق دراز کشيد. آن قدر خسته بود، آن قدر خسته و فرسوده بود که روي زمين به خواب رفت. بوي بدنش فضاي کوچک خانه را پر کرده بود، اما همگان پذيراي آن بودند و از آمدن علي، آن هم سالم و بدون نقص خوشحال و راضي به نظر مي رسيدند. وقتي که بعد از ساعتها چشم گشود، روز بود و آفتاب از درون پرده هاي توري به درون اتاق سرک مي کشيد. نزديک ظهر بود و بوي پلوي دم کرده در خانه پيچيده بود. علي تازه احساس کرد که چقدر گرسنه است بيش از بيست و چهار ساعت بود که چيزي نخورده بود. به محض اينکه چشمهايش را باز کرد پدرش را روبه رويش ديد که نشسته بود و او را نگاه مي کرد. خنده اش گرفت. اما قبل از آنکه حرفي بزند، پدرش با لحن جدي گفت:« اولين کاري که بايد بکني اينه که بري حموم. مي ترسم شپشهاي تنت تموم خونه رو بگيره.» علي اين بار با صداي بلند خنديد و گفت:« سلام بابا جون چطوري؟ خودم مي دونم که چه بوي گندي مي دم حق با شماست.» و بعد با يک خيز از جا بلند شد و به حمام رفت. چند روز بعد که کمي حالش بهتر شد و نيرويي به بدنش آمد، به ديدن حاج آقا معين رفت. حاج آقا از اينکه علي را سالم مي ديد، غرق در شادي و نشاط شد. علي ساعتي با او بود. بعد که به خانه برگشت مادرش بي مقدمه از او پرسيد:« خب. پسر جون، حالا مي شه بگي عاشق کي هستي و از کي فرار مي کني؟ و اصلا چرا فرار مي کني؟ علي با حيرت نگاهي به او کرد و گفت:« من؟ منظورت چيه، مادر؟ چي مي گي؟» مادرش با لبخند گفت:« يادت نيست روز اولي که به شيراز رسيدي، قبل از هر چيز گفتي که عاشقي و دلت مي لرزه؟ خب من که غريبه نيستم. به من هم بگو اون دختر کيه؟ من آرزو دارم که تو زن بگيري و صاحب بچه بشي، اينکه گريه نداره.» علي به فکر فرو رفت نمي دانست در چه وضعيت روحي اي بوده که اعتراف کرده عاشق است و عشقش دست نيافتني است. البته به خاطر داشت که هفته هاي آخري که در جبهه بود. به کلي تعادل روحي اش را از دست داده بود و گاهي حرفهاي عجيب و غريبي مي زد. اما چگونه و چه موقع راز بزرگي را که در دل داشت، نزد مادرش فاش کرده بود، آن را ديگر نمي دانست. حدس مي زد بخاطر فشارهاي روحي سختي که تحمل کرده به محض ديدن مادرش اختيار از کف داده و به آن اعتراف کرده است. اما نمي دانست چگونه از سماجتهاي او خلاص شود. دوست نداشت موضوع عشق و علاقه اش به سروناز بر سر زبانها بيفتد و همه او را به باد تمسخر و ملالت بگيرند که عاشق زني شوهر دار شده است. زني که فرهنگ و نگرشش از زمين تا آسمان با او تفاوت دارد. علي مي دانست که حاج آقا معين آدم مطمئني است و امکان ندارد اين موضوع را جايي بازگو کند. اما به مادرش اطمينان چنداني نداشت. تجربه به او ثابت کرده بود که حرف در دهان مادرش نمي ماند و دير يا زود آن را همه جا باز گو مي کند. اما گويي مادرش حاضر نبود به اين زوديها رضايت بدهد زيرا دوباره پرسيد:« علي جون، من هنوز منتظر جوابم، اگه حرف دلتو به من نزني، به کي مي خواي بزني؟» علي بي اختيار گفت:« آخه مادر جون، تو که حرف توي دهنت نمي مونه. تا چيزي بهت بگم فردا تمام در و همسايه و فاميل خبر دار مي شن.» مادرش چهره ي آزرده اي به خود گرفت و گفت:« پسر تو چرا انقدر بي انصافي؟ آخه کدوم حرفتو جايي گفته م؟» علي خنده اش گرفت و گفت:« کدومو نگفته ي؟» بعد بلافاصله پشيمان شد و محکم مادرش را بغل کرد و بوسيد و گفت:« شوخي کردم، به دل نگير. تو عزيزترين موجود زندگي من هستي، مادر. مطمئن باش اگه چيزي باشه حتما بهت مي گم. باشه؟» مادرش سر تکان دادو گفت:« باشه. اما بدون که نمي توني منو گول بزني.» علي پاسخي نداد، اما قيافه متفکر و مغمومش نشان مي داد که خودش هم هنوز با مشکلي که دارد دست به گريبان است. او تصميم داشت هر چه زودتر به جبهه بر گردد، اما مي دانست هم با اين کار باعث رنجش مادرش مي شود و هم خودش بسيار ضعيف و ناتوان شده است. وضع روحي اش هم اجازه نمي داد بيش از آن در جبهه بماند و بجنگد، زيرا ديگر قادر به مبارزه و جنگ نبود. در هر حال حاج آقا معين آن قدر در شيراز براي او کار و مسئوليت تراشيده بود که خواه ناخوه مي بايستي مدتي در شهر مي ماند و آنها را انجام مي داد. گاهي آن قدر کنجگاوي آزارش مي داد و آن قدر دلش مي خواست از حال و روز سروناز آگاه شود که تصميم مي گرفت از حاج آقا معين سوال کند که او چه مي کند و بپرسد شوهرش پيدا شده يا نه. آيا او هنوز هم در انتظار شوهرش به سر مي برد يا از وي اميد بريده بود؟ بهار چه مي کرد؟ علي دخترک را دوست داشت و هر دختر بچه اي مي ديد به ياد او مي افتاد. بالاخره يک روز طاقت نياورد و هنگامي که با حاج آقا معين عازم محلي بودند از او پرسيد:« حاج آقا مي تونم ازتون سوالي بکنم؟» حاج آقا معين لبخند طنز آلودي بر لب آورد و گفت:« بله بفرمايين.» علي بي توجه به حالت او گفت:« مي خواستم بدونم... بدونم که شوهر سرناز تکليفش چي شد؟ خودش چي کار مي کنه؟» حاج آقا معين خنديد و گفت:« هنوز تو فکرشي؟ نگفتم اون به درد تو نمي خوره؟ راستشو بخواي حالش خوب نيست. مريضه. اصلا دائم المريضه. برعکس مادرش که يه آن جايي بند نمي شه و همه ش مشغول کار و فعاليته.» علي ناراحت شد و پرسيد:« مريضه؟ آخه چرا؟ چشه؟ نکنه از دوري شوهرشه؟» حاج آقا معين بي اختيار گفت:« از شوهرش که طلاق گرفته. البته مادرش دست به کار شد، وگرنه خودش عرضه ي اين کارها رو نداره.» علي با کنجکاوي پرسيد:« طلاق گرفت؟به همين سادگي؟ مگه شما نگفتين عاشق شوهرشه و منتظر که بياد.» حاج آقا معين حرف او را قطع کرد و گفت:« چه شوهري، بابا جون. اگه هم پيداش مي شد، سرش بالي دار بود.» علي با ترديد و خجالت گفت:« پس... پس سرناز ديگه شوهر نداره .نه؟» حاج آقا معين نگاه سرزنش آميزي به او کرد و گفت:« گيرم شوهر نداشته باشه. تو فکر مي کني به تو علاقه داره و حاضره زنت بشه؟» علي ديگر نتوانست جلوي خود را بگيرد. گفت:« آخه حاج آقا، نمي دونين چطوري نگاهم مي کرد. اون نگاهش آتيش به دلم مي زد.» حاج آقا معين با کنجکاوي پرسيد:« ببينم مگه چيزي بهت گفته؟ يا اشاره اي کرده که بهت علاقه داره؟» علي بلافاصله پاسخ داد:« نه حاج آقا هيچ وقت حرفي به من نزده. اما اون چشمهاش، اون نگاهش، همه چيزو براي من بيان مي کرد من مطمئنم که به من بي علاقه نيست.» حاج آقا معين با سماجت گفت:« جانم، پسرم، چقدر بهت بگم اون زن به درد بخري نيست؟ اون همه ش توي رختخوابه. زير چشمهايش يک وجب گود افتاده. اصلا اگه مطمئن نبودم، فکر مي کردم معتاده. اما خداييش معتاد نيست. من خودم پرس و جو کردم و فهميدم که مريض روانيه. اين جور زنها نگهداري شون مشکله. ول کن، پسرم. برو دنبال يه دختر خوب و سالم که هم دردسرت کمنر باشه هم بتونه برات بچه هاي خوبي به دنيا بياره. آره ، بابا جون.» اما علي گوشش به اين حرفها بدهکار نبود. وقتي شنيد که سروناز طلاق گرفته، دوباره دريچه هاي اميد يکي پس از ديگري به رويش باز شد. هر چه حاج آقا معين او را نصيحت مي کرد، فايده نداشت. هوايي شده بود. حال و هواي عشق هر چه شديدتر و بيشتر تمامي وجودش را در بر گرفته بود. اين بار عشق نه به صورت نسيم، بلکه همانند تند بادي سريع و وحشي قلب و روحش را احاطه کرده بود. ديگر تاب دوري نداشت. طاقت و توان از دست داده بود. بايد هر طور شده بود هر چه زودتر سروناز را مي ديد. حاج اقا معين در اشتباه بود. سروناز او را دوست داشت. از نگاهش عشق و شيدايي آشکار بود. آري، حاج آقا معين اشتباه مي کرد. چه بسا خود او هم اشتباه کرده بود که بي خبر زن مورد علاقه اش را رها کرده و رفته بود. بايد دل به دريا مي زد و جلو مي رفت. هر چه بادا باد. اگر سروناز به او جواب رد مي داد، آن گاه ديگر تکليف خود را مي دانست. اما حالا که جز نگاههاي پر مهر و محبت و چهره ي افسرده و عاشق از سروناز چيز ديگري نديده بود، شايد بي جهت قضاوت مي کرد. علي احساس کرده بود که حاج آقا معين از بر ملا ساختن موضوع طلاق سروناز پشيمان است. اما در هر حال اين موضوع نمي توانست براي هميشه پنهان بماند. ديگر دوست نداشت دوباره دست به دامن حاج آقا معين شود. دلش هم نمي خواست مادرش را مامور اين كار كند. بي شك او به اين وصلت روي خوشي نشان نمي داد. زني مثل سروناز كه كودكي هم داشت، به هيچ وجه مورد پسند مادر علي واقع نمي شد. خودش بايد دست به كار ميشد. آري، تنها خودش مي توانست مشكل خود را حل كند. هر چند جواب رد شنيدن از سروناز زندگي اش را دوباره دگرگون مي كرد. دوست داشت هر چه زودتر تكليف زندگي اش را روشن كند.خجالت مي كشيد مستقيما به خانه آنها برود و موضوع را بيان كند.دوست داشت سروناز را تنها ببيند و صادقانه به او بگويد كه دوستش دارد و از او سؤال كند كه حاظر به ازدواج با وي هست يا نه. اما چطور؟ چگونه؟ حاج آقا معين به او گفته بود كه سروناز دائم در خانه در رختخواب به سر مي برد و كمتر از منزل خارج مي شود. به فكرش رسيد كه به او تلفن كند. شماره آنها را داشت. ترجيح مي داد هنگامي زنگ بزند كه سرور در خانه نباشد. اطلاع داشت كه او صبح ها تا بعد از ظهر و گاهي تا عصر در آموزشگاهش به سر مي برد و در خانه پيدايش نمي شود. با وجود اين ترجيح مي داد بي گدار به آب نزند و وقتي كاملا مطمئن شد كه سروناز در خانه تنهاست، به او تلفن بزند. علي بي تاب و مضطرب آن روز صبح راهي محل كارش شد. حاج آقا معين از هنگامي كه ماجراي علاقه او به دختر همسرش را فهميده بود، برنامه اي ترتيب داده بود كه او در خانه سرور كمتر پيدايش شودتا ديگر برخوردي بين او و سروناز به وجود نيايد. هر چند خود حاج آقا معين هم با وجود رفت و آمد مكرر به خانه اش كمتر سروناز را مي ديد، بازهم احتياط مي كرد و به هيچ وجه دوست نداشت كه اين عشق و علاقه پا بگيرد و مستحكم شود. آن روز علي هنگامي كه وارد دفتر كارش شد، در كمال تعجب مشاهده كرد كه حاج آقا منتظر اوست. سلام كرد و با كنجكاوي پرسيد:«چي شده حاج آقا؟ مثل اينكه موضوع مهمي پيش اومده كه بنده رو مفتخر كرده ين و به دفتر كارم تشريف آورده ين.» حاج آقا معين خنديد و گفت:«آره، براي من كه مهمه. حتما بايد براي تو هم اهميت داشته باشه.» علي حالتي از طنز و شادي را در چهره و كلام حاج آقا معين تشخيص داد و احساس كرد نبايد موضوع مهمي باشد. با وجود اين گفت:«باشه، حاج آ قا. من در خدمتم،بفرمائين.» حاج آقا معين با قيافه اي جدي گفت:«علي، تو ديگه بايد هر چه زودتر فكري جدي در مورد زندگيت بكني. راستش ديروز مادرت به من زنگ زد.خيلي نگرانت بود. دست بر قضا ما ديشب خونه حاج آقا شيرازي دعوت بوديم. متوجه شدم كه دختر دم بختي داره كه هم قيافش خوب بود و به دل مي نشست و هم دختر خوبيه.من مطمئنم اگه بهش بگم، به من نه نمي گه. فقط مونده كه دختره تو رو ببينه و تو هم اونو ببيني. اگه از همديگه خوشتون اومد، بقيش با من. باشه؟» علي حيران و مات به حاج آقا معين نگاه كرد و حرفي نزد. نمي توانست روي حرف او حرفي بزند، اما سكوتش هم علامت رضا نبود. دلش به شور افتاد. بايد چيزي مي گفت، حرفي مي زد. او عاشق سروناز بود و نمي توانست زندگي فرد ديگري را هم به نابودي بكشاند؛ دختر بي گناهي كه از گذشته و درون او خبر نداشت؛ دختري كه مي خواست با يك دنيا اميد و آرزو پاي به خانه شوهرش بگذارد و در خوب و بد او شريك باشد. نه، او كسي نبود كه بتواند جوابگوي دختر مورد نظر باشد. بنابراين به سخن آمد و گفت:«راستش حاج آقا، من... من صلاح نمي دونم كه دست به اين كار بزنم. من بايد اول از خودم مطمئن بشم، بعد تصميم بگيرم.» حاج آقا معين با بي حوصلگي گفت:«چي چي رو از خودم مطمئن بشم. من بهت قول مي دم اگه دختره رو ببيني، حتما مي پسنديش!» علي مايوسانه نگاهي به حاج آقا معين كرد و گفت:«حاج آقا، شما رو به خدا دركم كنين. شما كه مي دونين من...من دلم جاي ديگه گرفتاره. آخه چطوري مي تونم برم دختر مردمو گول بزنم و بدبختش كنم؟» حاج آقا معين سر تكان دادو گفت:«پسرجون، تو ديگه بچه نيستي. سي سال از زندگيت گذشته و هنوز هيچ فكري براي آيندت نكردي. تو يه بار در عشق ضربه بدي خورده ي. من نمي خوام بار ديگه شكست بخوري و از زندگيت نااميد بشي. باور كن، علي، اون زن به درد تو نمي خوره. مريض حاله. پژمرده و افسردس. نمي تونه براي تو زن زندگي باشه. چرا به فكر خودت نيستي؟» علي سري از روي نااميدي و ياس تكان داد و حرفي نزد. حاج آقا معين او را درك نمي كرد. پس چرا تلاش بيهوده كند؟ علي در زندگي عشق ميخواست و حال و هواي عاشقانه. او نه به فكر بچه بود نه به فكر زني كه به او خدمت كند و مراقبش باشد. سكوتي بين آن ها برقرار شد. گويي خودشان هم فهميده بودند كه با وجود همكاري و همياري، هيچ گونه همفكري با هم ندارند. در آن لحظه هر كدام احساس مي كردند كه از يكديگر دور و دورتر مي شوند. فكرشان با همديگر نمي خواند و دلشان يكي نبود. سرانجام حاج آقا معين گفت:«ببين، علي، پسرهامو من زن دادم. حالا هم خوشبختن و دارن با زناشون زندگي مي كنن. غير از اون توي فاميل من براي هر كسي دست بالا زدم، خدا رو شكر به خوبي و خوشي با همديگه مشغول زندگي هستن. ديگه تو خود داني.» اين را گفت و با او قات تلخي اتاق را ترك كرد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سي و سوم
_____________

اين اولين برخورد ناخوشايندي بود كه بين آن ها به وجود آمده بود. اما علي هيچ گونه اقدامي در اين مورد نمي توانست بكند.چيزي به روي خودش نياورد، اما هنوز در دل مصمم بود كه بار ديگر در مورد سروناز بخت خود را بيازمايد. آن روز حاج آقا معين ديگر براي او حال و هوايي باقي نگذاشت. تا توانست، هر چه كار و ما موريت بود به گردن او انداخت. علي تا به خود آمد، شب شده بود و هنوز نيمي از سفارشهاي حاج آقا معين باقي مانده بود. هنگامي كه به خانه برگشت، هيچ گونه گلايه اي از مادرش نكرد كه چرا با حاج آقا معين درددل كرده و راجع به او حرف زده است. خودش مي دانست هر گونه گله اي بي فايده است و جز اينكه اشك و آه مادرش را دربياورد، سودي ندارد. اواسط هفته بود. با وجود اينكه زمستان رو به پايان مي رفت، برف زيادي خيابان ها را پوشانده بود. علي بعد از انجام دادن كاري كه به او محول شده بود، در راه بازگشت به اداره بي اختيار راهش را كج كرد و به سوي خانه سروناز راند. ظهر گذشته بود و احساس گرسنگي مي كرد، اما در آن لحظه هيچ چيز برايش مهم نبود جز ديدار معبودش. مدتها بود براي ديدن سروناز بي قرار و دلتنگ شده بود. حتي به نيم نگاهي راضي بود. بر حسب تصادف، هنگامي كه به در خانه آن ها رسيد، ميني بوس بهار آنجا بود. علي مشاهده كرد كه دخترك از آن پياده شد. بي اختيار بوق زد و بهار را متوجه خود كرد. بهار قبل از اينكه در را فشار دهد، با خوشحالي به سوي او دويد و بي محابا خود رادر آغوشش انداخت. علي سراپاي او را ورانداز كرد و گفت:«ماشاءالله چقدر بزرگ شدي! ديگه داري خانوم مي شي.» بهار خنده اي كودكانه تحويل او داد و پرسيد:«عمو علي، كجا بودي؟ من هميشه سراغتو از حاج آقا مي گيرم.» علي خنديد و گفت:«اما حاج آقا هيچ وقت به من نگفت كه تو رو ديده و تو يادي از من كردي.» علي دست او را گرفت و به سوي در برد. زنگ را فشرد و با اميد، منتظر شنيدن جواب سرو ناز شد. اما برخلاف تصورش، خدمتكار خانه گوشي را برداشت و پرسيد:«كيه؟» علي مايوس شد، اما بلافاصله رو به بهار كرد و گفت:«تو جواب بده.» دخترك هم مثل هميشه گفت:«باز كنين، منم.» در باز شد و علي با كمرويي رو به بهار كرد و پرسيد:«راستي، بهار جون، مامانت چطوره؟ حالش خوبه؟» بهار قيافش در هم رفت و گفت:«نه خيلي. همه ش يا خوابه يا داره گريه مي كنه.عمو علي، حالش خوب نيست.» علي ناراحت شد. كمي اين پا و اون پا كرد و گفت:«مي توني... مي توني بري بهش يگي بياد دم در؟ من...من مي خوام باهاش صحبت كنم.» بهار با خوشحالي به درون حياط دويد و علي بي تاب و منتظر در كوچه ايستاد. هوا سرد بود، اما علي عرق كرده بود و قلبش به شدت مي تپيد. بهار دوان خود را به درون ساختمان رساندو فرياد زد:«مامان، مامان جون، عمو علي اومده كارت داره.» در آن هنگام سرونازمنتظر رسيدن دخترش بود. معمولا سعي مي كرد از رختخواب بيرون بيايد وغذاي او را خودش آماده كند.تنها دلخوشيش ديدن بهار بود. تنها دلخوشيش اين بود كه او از مدرسه بيايد و با همديگر غذا بخورند و در دروسش به او كمك كند. هر چند سعي مي كرد ظاهري خوب و شاد از خود نشان دهد، دخترك آن قدر درك و احساس داشت كه بفهمد مادرش غمگين است و حال و حوصله هيچ كاري را ندارد. سروناز اول به گوشهايش اعتماد نداشت كه چه مي شنود. از بهار سؤال كرد:«چي مي گي، مامان جون؟ مطمئني؟ تو خودت اونو ديدي؟» بهار با خوشحالي افزود:«آره، مامان. بدو. دم در منتظره.باهات كار داره.» گويي در رگهاي سروناز خوني تازه دويد. گونه هايش كه مدت ها بي رنگ و مات بود، به سرخي گرائيد. با دستپاچگي روپوشش را پوشيد و روسري به سر كرد و سر از پا نشناخته به سوي در خانه دويد. هنگامي كه به آنجا رسيد، نفس نفس مي زد. چشم هاي جستجو گر و اميدوارش را به صورت علي دوخت و با صداي لرزان سلام كرد. مرد جوان حال و روزي بهتر از او نداشت. نگاهش كرد. صورت ساده و بدون آرايش سروناز را نگاه كرد و در چشمش زيباتر از هر لحظه ديگر آمد. نگاهش كرد. هيچ اثري از بيماري و تنبلي در آن چهره نمي ديد. چشم هاي معبودش برق مي زد و سياهي آن درشتتر و گوياتر شده بود. لب هايش مي لرزيد و قدرت حرف زدن نداشت. حاج آقا معين دروغ مي گفت. علي احساسش درست بود. ممكن نبود سروناز عاشق او نباشد. آن سراسيمگي و دستپاچگي و آن نگاه پر احساس و گويا، در آن لحظه نمي توانست به او دروغ بگويد. علي لحظات طولاني نگاهش كرد. سروناز بي اختيار گفت:«كجا بودين؟ كجا بي خبر رفتين؟» مرد جوان دل و جرئتي پيدا كردو گفت:«بايد باهاتون صحبت كنم، مي تونم؟» سروناز سرش را به علامت مثبت تكان داد. علي گفت:«اينجا نمي تونم حرف بزنم. بايد هرچه زودتر ببينمتون.كجا، كجا مي تونم ببينمتون؟» سرونازكه اشك شوق در چشمهايش جمع شده بود، گفت:«هر جا كه بگين، من همراه بهار ميام.» علي پرسيد:«مادرتون چي؟ اون چيزي نمي گه؟ مي دونم از من خوشش نمياد.» سروناز بلافاصله گفت:«مامانم بيشتر وقتها خونه نيست. من... من گاهي بهارو مي برم بيرون، سينما. به اين بهانه مي تونم از خونه بيام بيرون و ...» علي كه عجله داشت زودتر برگردد، گفت:«باشه. پس من فردا ساعت سه ميام دنبالتون، خوبه؟» سروناز با لبخند شيريني گفت:«بله، خيلي خوبه.» علي رفت و سروناز بعد از مدت ها احساس كرد كه دلش مي خواهد بخندد و شادي كند. احساس ضعف و ناتواني مي كرد، اما گويا بال درآورده و قدرت پرواز پيدا كرده بود. احساس كرد گرسنه شده. گويي احتياج به انرژي بيشتري داشت.نمي دانست چه كند. ديگر هيچ ميلي به خوابيدن و استراحت نداشت. دوست داشت با صداي بلند آواز بخواندو كودكش را در آغوش بفشارد. چگونه مي توانست تا فردا بعد از ظهر صبر كند؟ چگونه مي توانست اين بيست و چهار ساعت را با سرعت سپري كند، كه هر دقيقه آن بيش از ساعتي بر او مي گذشت؟ بعد از ماههاي متوالي كه از آينه گريزان بود، جلوي آينه رفت و خودش را در آن تماشا كرد. برخلاف آنچه فكر مي كرد، زيبا و دوست داشتني مي نمود. عشق او را زيبا و با نشاط ساخته بود. امواج عشق و شور در چشم ها و لبهايش هويدا بود. ناگهان فكري به سرش زد. سال ها بود كه گيسوانش رنگ سلماني به خود نديده بود. سالها بود كه آن ها را با بي حوصلگي مي بست و پشت سر مهار مي كرد. ابروانش مانند سال هاي دختريش پرپشت و مشكي شده بود. با عجله به دنبال دفتر تلفن رفت و از آرايشگاه مادرش براي فردا صبح وقت گرفت. مي خواست خودش را زيباتر كند. قصد داشت با رنگ و حالي دگر نزد علي برود و هرطور شده دل عاشق او را عاشق تر و اسيرتر كند. ناگهان تمام رمزو راز دلبري و زنانگي اش را به خاطر آورده بود. خوب مي دانست چه كند كه معشوقش را حيران و مبهوت نمايد. وجودي كه ساسان آن را به هيچ ارزش گذاري كرده و ناديده گرفته بود، اكنون گرانبها و پرارزش جلوه مي كرد. آري، زنده شده بود. دوباره زنده شده بود و نفس مي كشيد. در مورد ديدارش با علي به سرور هيچ حرفي نزد. به دخترش هم سپرد كه به مادربزرگش در اين مورد چيزي نگويد. در غير اينصورت سرور مانع خروج آن ها مي شد، چون به هيچ وجه از علي خوشش نمي آمد. دخترك قبول كرد و به قولش هم عمل كرد. سرور عصر كه به منزل آمد، با همه زرنگي اش متوجه تغيير حال سروناز نشد. آن قدر خسته و كوفته بود كه اوايل شب به رختخواب رفت و خوابيد. اما سروناز بيدار بود. آن شب حتي قرص هاي قوي اعصابش هم خواب به چشمانش نياورد. تا نيمه هاي شب بيدار بود و فكر مي كرد. صبح، سرور، هنگامي كه مي خواست از منزل خارج شود، با كمال تعجب متوجه شد كه سروناز بيدار شده و در خانه راه مي رود. وقتي حيرتش بيشتر شد كه سروناز گفت براي تغيير روحيه اش قصد دارد به سلماني برود و ابروهايش را مرتب كند. سرور گل از گلش شكفت. او را در آغوش گرفت و گفت:«الهي مادر به قربونت بره. چه كار خوبي مي كني. من كه هزار بار بهت گفتم دستي به سروصورتت بكش، خودتو درست كن.عزيز دلم، دنيا كه به آخر نرسيده. حالا ديدي كه حق با من بود؟ در هر حال خوشحالم كه سر عقل اومدي. مي دوني كه ديرم مي شه، وگرنه خودم مي رسوندمت. زنگ بزن آژانس تا برات تاكسي بفرستن، باشه؟» سروناز سر تكان داد و گفت:«باشه، مامان جون. بچه كه نيستم، خودم مي رم.» سرور رفت و سروناز با عجله لباس پوشيد و راهي شد. نزديك ظهر به خانه برگشت. دلش مانند سير و سركه مي جوشيد. ابروهايش را نازك كرده و رنگ ملايمي به گيسوانش زده بود. موهايش را كمي كوتاه كرده و حالت داده بود. جلوي آينه ايستاد و لحظاتي محو تماشاي خودش شد. احساس مي كرد زيباترين زن دنيا شده است. با اينكه زود بود، لباسش را عوض كرد. مي دانست زير پالتو هرچه بپوشد، پنهان است، با وجود اين بلوز و شلوار جديدي را كه سرور برايش خريده بود و او تا آن زمان از آنها استفاده نكرده بود، پوشيد. آرايش كمرنگي كرد و به انتظار آمدن بهار، پشت پنجره اتاق ايستاد. بهار آمد. سروناز آن قدر دلهره داشت كه نتوانست چيزي بخورد. ديگر آن روز درس و مشق بهار برايش مهم نبود. ساعتي بعد زنگ درخانه به صدا آمد. دلش فرو ريخت. خودش با هزار دلهره گوشي آيفن را برداشت. صداي علي دوباره دگرگونش كرد.«سلام، علي هستم. دم در منتظرتونم.» سروناز به او تعارف كرد كه بيايد تو، اما او گفت كه بهتر است همان جا منتظر بماند. سروناز با عجله پالتويش را پوشيد و روسري اش را محكم كرد. بهار را از قبل آماده كرده بود. مي دانست كه خدمتكار خانه بند را به آب مي دهد و به سرور مي گويد كه او با چه كسي بيرون رفته است، اما ديگر هيچ چيز برايش مهم نبود. ترسي از سرور نداشت. هرچند مادرش بود و به او علاقه داشت و احترامش را نگه مي داشت، حاضر بود به خاطر علي رو در روي هر كسي، حتي سرور، بايستد و حرفش را بزند. دو نفري دوان دوان خود را به كوچه رساندند. علي مهربان و خندان با چشم هاي عميق و عاشق منتظرشان ايستاده بود. به محض ديدن آن ها جلو آمد و سلام و عليك كرد. در ماشين را باز كرد و بهار را در صندلي عقب نشاند.سروناز هم در صندلي جلوي ماشين جا گرفت. قلب هر دوشان مي زد. علي تصميم گرفته بود به گوشه دنجي پناه ببرند و حرفهايشان را بزنند. زمستان هنوز تمام نشده بود و پارك جاي مناسبي براي صحبت كردن نبود. از طرفي بهار مرتب مي گفت كه به سينما بروند. به هر ترتيب بود اورا راضي كردند كه به محلي بروند و ساعتي بنشينند و در عوض بستني بزرگي براي او بخرند. موافقت كرد. دقتي سه نفري سر ميز نشستنند و دستور بستني و قهوه دادند، علي زير چشمي نگاهي به بهار كردو گفت:«بهار، يه بازي كوچولو برات آوردم كه تا رسيدن بستني سرگرمت كنه.» دست در جيب كاپشنش كرد و بسته كوچك مستطيل شكلي درآورد و به او داد. دخترك با خوشحالي آن را باز كرد مشغول بازي با آن شد. علي رو به سروناز كرد و با لحن قشنگي گفت:«در هر حال اگه هم تمام حرفامو بشنوه، مهم نيست. بالاخره اون هم بايد همه چيزو بدونه.» سروناز سرخ شد و خنديد. علي بلافاصله گفت:«شما مي دونين كه براي چي مي خواستم ببينمتون، نه؟» سروناز نفس بلندي كشيد و با ترديد گفت:«شايد! البته حدس هايي مي زنم، نمي دونم درسته يا نه.» علي بلافاصله گفت:«درسته، همه ش درسته!» و خنديد و دندان هاي سفيد و درشتش را به نمايش گذاشت. سروناز سرش را پائين انداخت و دزدكي نگاهي به دخترش كرد. علي بي توجه به دخترك با صداي بلند گفت:«مي تونم بي پرده حرف بزنم؟ راستش، سروناز خانوم، من از مقدمه چيني و حاشيه روي خوشم نمياد.» و بي آنكه منتظر پاسخي باشد، ادامه داد:«من مي دونم شما چند ماهه كه از شوهرتون جدا شده ين. اما موضوعي كه برام مهمه اينه كه شما قبل از جدائي هم... راستش، يعني من احساس مي كردم كه شما قبل از جدائي...» سكوت كرد. آن طورها هم كه ادعا مي كرد، شجاعت آن را نداشت كه بي پرده سخن بگويد. شايد هم شرمش مي آمد. سروناز به كمكش شتافت و گفت:«يعني مي خواين بگين كه قبل از جدا شدن از شوهرم به شما احساسي پيدا كرده بودم؟» علي پيروزمندانه لبخند زدو گفت:«بله، بله، منظورم همين بود.» و بعد ادامه داد:«شايد هم اشتباه مي كردم، اما چيزي كه براي من مهمه اينه كه بدونم حالا چي؟ حالا هم...راستش، مي خواستم ازتون تقاضا كنم راجع به پيشنهاد من فكر كنين و تصميم بگيرين. من... من خيلي وقته كه... عاشق شده م و اين عشق شب و روز منو سياه كرده!» سروناز قشنگ ترين جمله اي را كه ممكن بود از دهان علي بشنود، شنيد. اشك شوق چشمهاي سياه و عاشقش را پوشاندو لبهايش لرزيد. حالت زيبايش از ديد علي پنهان نماند. او شيفته تر و شيداتر گفت:«اما اگه بدونم كه عشق و محبتم يه طرفه نيست، زندگيم به كلي تغيير مي كنه. بي شك خوشبختترين مرد روي زمين مي شم.» سكوت كرد و نگاه منتظرش را به سروناز دوخت. زن جوان كه دستهايش مي لرزيد و اشك از ديدگانش جريان پيدا كرده بود، قدرت جوابگوئي نداشت. براي آنكه صورت گريانش را كسي نبيند، با دستهايش آن را پنهان كرد. دختر كوچكش متوجه شد و با نگراني پرسيد:«اوا، مامان چي شد؟ دوباره حالت به هم خورد؟» علي او را به آرامش دعوت كرد و با لحن مهربانش گفت:«نه، عزيزم. مامانت حالش خوبه. اصلا اگه گريه كنه، حالش بهتر مي شه.» بعد رو به سروناز كرد و بي اختيار گفت:«فكر كنم اين قرص ها اعصاب روحيه شما رو ضعيف تر و حساس تر كرده. بايد سعي كنين كمتر از اين قرص ها استفاده كنين.» سروناز چشمهايش را با تعجب به او دوخت و پرسيد:«شما...شما از كجا مي دونين كه من...» علي فهميد كه بي گدار به آب زده، اما از آنجا كه نمي توانست كه دروغ بگويد و يا حتي تظاهر به چيزي كند، صادقانه گفت:«واقعيتش اينه كه من هميشه حال شما رو از حاج آقا مي پرسم. فهميدم كه شما مدتهاست كه حالتون خوب نيست و...و قرصهاي اعصاب مصرف مي کنين. سروناز نمي دانست از اين موضوع خوشحال باشد يا نه . در هر حال از اينکه علي به فکر او بوده و جوياي حالش شده ته دل احساس رضايت و خرسندي مي کرد. علي احساس کرد که دوباره از موضوع اصلي دور شده اند . بنابراين نگاه مشتاق خود را متوجه سروناز کرد و پرسيد :بالاخره نگفتين تصميمتون چيه ؟ البته شما حق دارين راجع به اين موضوع فکر کنين اما...اما اميدوارم که منو زياد در انتظار نذارين. سروناز سر تکان داد در دلش غوغايي به پا بود . اين مرد چه مي گفت؟ چطور نفهميده بود که چه جايگاهي در قلب و روح او اشغال کرده ؟ چطور نمي فهميد که در آن لحظه سروناز حاضر است به خاطر او ترک دنيا کند و تا ابد در کنارش بماند؟ چگونه مي توانست به سخن بيايد و حرف بزند؟ سنگيني نگاه مضطرب و منتظر مرد جوان او را آزار مي داد. سرانجام تنها جمله اي که توانست ادا کند اين بود که با صداي لرزان هرطور بود گفت: احتياجي به فکر کردن نيست من ...من مدتهاست که منتظر اين پيشنهاد شما بودم. ناگهان باراني از خوشبختي و شادي بر سر علي باريدن گرفت. نمي دانست چگونه مي تواند آن همه خوشبختي را يکجا تحمل کند. اشک شوق به چشم آورده بود و احساس مي کرد قادر به پرواز است . آن قدر مشغول گفتگو شدند که نفهميدند وقت چگونه گذشت. وقتي به خود آمدند که هوا تاريک شده بود. سروناز با نگراني نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: اي واي ساعت شش شده حتما تا حالا مامان اومده مي ترسم نگران بشه علي با کمي شک و ترديد پرسيد: به سرور خانم مي گين که ....با من بودين؟ سروناز با صراحت پاسخ داد: البته البته که مي گم اون ديگه بايد همه چيزو بدونه . علي گفت: احساس مي کنم مادرتون از من خوشش نمياد. سروناز گفت: نه اين چه حرفيه که مي زنين؟ من امشب باهاش صحبت مي کنم و هرچه زودتر ...نتيجه شو به شما مي گم. علي دل نمي کند از جايش بلند شود ولي چاره اي نداشت با بي ميلي دست بهار را گرفت و همراه سروناز به سوي اتومبيل رفت. وقتي به خانه رسيدند . ساعت نزديک هفت شب بود سرور از نگراني طول و عرض خانه را طي مي کرد. خدمتکار خانه به او گفته بود که آنها را همراه علي بيرون رفته اند و اين موضوع بيشتر باعث عصبانيتش شده بود. وقتي زنگ خانه به صدا آمد و سرور دختر و نوه اش را خندان و راضي مشاهده کرد که وارد شدند. نفس راحتي کشيد و خيالش جمع شد در دل خدا را شکر کرد که آنها به سلامت به خانه رسيده اند . اما به محض اينکه چشمش به آنها افتاد پرسيد: ببينم سروناز چرا به من نگفته بودي قراره با علي بيرون برين؟ حالا کجا رفته بودين که اين همه طول کشيد؟ سروناز گفت: اگه مي گفتم که قيل و قال راه مينداختي و اجازه نمي دادي بريم. هيچي رفتيم يه جا نشستيم و قهوه خورديم. سرور شستش خبردار شد که موضوع کم کم حالت جدي به خود گرفته و با طلاق سروناز ظاهرا هيچ مانعي براي رسيدن او به علي وجود ندارد و چه بسا تا به حال قرار و مدارهايشان را هم گذاشته باشند. در آن لحظه صلاح ديد که حرفي نزند. متاسفانه شاهد خوشحالي و رضايت بيش از حد نوه کوچکش هم شد که با آب و تاب تعريف مي کرد که چقدر به او خوش گذشته و چه بستني خوشمزه اي خورده است . بهار اسباب بازي اهدايي علي را لحظه اي از خود دور نمي کرد. سرور هر طور بود تا بعد از شام سعي کرد خونسردي خود را حفظ کند. وقتي که با سروناز تنها شد به آرامي رو به او کرد و گفت: سروناز جون الهي مادر به قربونت بره بيا ميخوام باهات حرف بزنم. زن جوان با دلخوري نگاهي به مادرش کرد و گفت: مامان ديگه فايده نداره ما تمام قرار و مدارهامونو گذاشته يم. تصميم داريم ازدواج کنيم تورو به خدا ديگه مخالفتي نکن و سعي هم نکن اين ازدواجو به هم بزني. سرور در جايش ميخکوب شد .باورش نمي شد که با اين سرعت شاهد عروسي دخترش با علي باشد. خلع سلاح شده بود با در ماندگي نگاه ملتمسانه اي به دخترش کرد و گفت: پشيمون مي شي سروناز به خدا پشيمون مي شي تو نمي فهمي داري چه کار مي کني اين قرصها مغزتو از کار انداخته تو ا زتنهايي و يکنواختي به اين پسره پناه بردي باور کن اون به درد تو نمي خوره اون نمي تونه تورو درک کنه . سروناز چشمهايش پر از اشک شد و گفت : مامان چي داري مي گي؟ خيلي بي انصافي علي بهتر از هرکس توي دنيا منو درک مي کنه اون بچه بي پدر منو دوست داره دختري که هيچ وقت مهر و محبت پدري نديده و علي مي تونه براش پدر باشه علي صادق و پاکه و عشقش دروغي نيست . فقط مثل ساسان پولدار نيست وگرنه از هرنظر به اون برتري داره تورو خدا مامان دست از سرم بردار . من نزديک سي سالمه اجازه بده خودم راجع به زندگي خودم تصميم بگيرم. انقدر توي کارهاي من دخالت نکن و به گريه افتاد. سرور دلش سوخت با وجود اينکه صد درصد مطمئن بود که زندگي آنها دوامي نخواهد داشت دلش نيامد بيش از اين دخترش را برنجاند. اما در آن لحظه نزد خود تصميم گرفت در صورت ازدواج آنها کاري کند که سروناز هر آن که اراده کرد بتواند از علي جدا شود و در اين ميان مجبور بود دوباره دست به دامن شوهرش گردد. حاج آقا معين با فهميدن موضوع ازدواج علي و سروناز سعي کرد خود را کنار بکشد و هيچ دخالتي در اين موضوع نکند. اما هيچ گونه تلاش دوباره اي براي منصرف کردن علي هم انجام نداد. او هم با ديده انتقاد و سرزنش به اين ازدواج نگاه مي کرد و با سرور هم عقيده بود که زندگي آنها دوامي نخواهد داشت . حتي هنگامي که علي از او خواهش کرد موضوع را او به مادر و پدرش بگويد قيافه اش درهم رفت و اخم کرد و گفت : نه علي جون به من مربوط نيست بهتره خودت اينکارو بکني نمي خوام فردا جلوي پدرت خجالت زده بشم و اونها فکر کنن من باعث و باني اين وصلت بودم. علي با سادگي پرسيد: چرا خجالت زده حاج آقا؟ خدا نکنه چيزي که باعث خجالت بشه وجود نداره . حاج آقا معين سر تکان داد و با همان لحن غيردوستانه پاسخ داد:البته من هم دعا مي کنم زندگي تون پابگيره و ادامه پيدا کنه اما در اين مورد پسرم از من نخواه که پيشقدم بشم و کاري انجام بدم. علي سکوت کرد و حرفي نزد از تمام حرفها و حرکات حاج آقا معين نارضايتي و دلخوري هويدا بود. واقعيت اين بود که علي خودش هم از واکنش مادرش مي ترسيد. هراس داشت که با گريه ها و زاريهايش روزگاراو را سياه کند. هرچند مادرش هرکار مي کرد در تصميم او بي اثر بود اما علي قلبا دوست نداشت مادرش را برنجاند و دل وي را بشکند به ناچارخودش دست به کار شد. مي دانست که جز مادرش شخص ديگري نيست که با خواسته هاي او مخالفت کند. پدرش هرگز در کارهاي او دخالت نمي کرد و در هر موردي به او اعتماد کامل داشت مشکل فقط مادرش بود . شب بعد دسته گلي خريد و يک جعبه هم از شيرينيهاي مورد علاقه مادرش تهيه کرد و به سوي خانه رهسپار شد . آن روز از صبح تا عصر دهها بار با سروناز صحبت کرده بود . صداي زن جوان به سان گوشنوازترين زمزمه جويبارها روح او را نوازش مي داد . به سروناز گفته بود که هر طور شده آن شب موضوع را فيصله مي دهد و همراه خانواده اش براي خواستگاري دست به کار مي شود. هرچه به خانه نزديکتر مي شد قلبش بيشتر مي تپيد و نگراني اش فزوني مي گرفت . وقتي وارد خانه شد مادرش با ديدن گل و شيريني گل از گلش شکفت و گفت : به به حتما با خبرهاي خوش اومدي پسرم چه خبر شده ؟ مي شه زودتر بگي ؟ علي از واکنش مادرش حيران شد و با خودش فکر کرد شايد حاج آقا معين با وجود حرفهاي اوليه اش چيزي به مادرش گفته و سفارش او را کرده است . اما حدسش درست از آب درنيامد زيرا مادرش ادامه داد : نکنه ارتقاي درجه پيدا کرده ي مادر جون يا حقوقت زياد شده ؟ بعد ناگهان صدايش اوج گرفت و گفت : آهان فهميدم حتما با وام مسکنت موافقت کردن نه ؟ علي نفس بلندي کشيد و گفت: مادر جون چقدر هولي ؟ آخه بذار بيام تو يه چيزي بخورم گلويي تر کنم بعد اين همه سوال کن . مادرش گل و شيريني را گرفت و براي آماده کردن وسايل شام به آشپزخانه رفت. علي تنها چيزي که دلش نمي خواست شام بود هيچ اشتها نداشت به هر ترتيب بود صبر کرد تا شام را آوردند. تظاهر به خوردن کرد اما تمام هوش و حواسش به اين بود که چگونه موضوع را مطرح کند. بالاخره به سخن آمد و گفت : راستش مادر جون مي خواستم بگم که ....کم کم بايد خودتونو آماده کنين که ...که بريم خواستگاري اين را گفت و نفس بلندي کشيد. پدرش خنديد و گفت: مبارک باشه . مادرش با کنجکاوي پرسيد: ببينم پسرجون دختره کي هست ؟ کجا ديديش؟ علي قاشق و چنگال را کناري گذاشت و با صراحت تمام گفت : ببين مادر جون من تصميم گرفتم با اون ازدواج کنم بهتره هيچ کدومتون مخالفت نکنين اون دختر سرور خانم همسر حاج آقا معينه قبلا شوهر داشته و يه دختر هم داره همين . سکوت برقرار شد اشک در چشمهاي مادر علي جمع شد و نگاهي به شوهرش انداخت. پدر علي با اشاره چشم و سر به او فهماند که هيچ حرفي نزند. مادرش هم بلافاصله به حرف آمد و گفت: مبارک باشه پسرم تو بايد بپسندي؟ علي با تعجب سرش را بلند کرد و به مادرش چشم دوخت . قيافه او افسرده و تسليم بود اما علي چيزي به رويش نياورد .همين که جواب موافق از او شنيده بود برايش کافي بود . با قدرداني نگاهي به پدرش کرد و گفت: خواهش مي کنم فردا شب حاضر باشين ميام دنبالتون براي خواستگاري بريم باشه ؟ مادر و پدرش هردو يکصدا گفتند : باشه . علي بلافاصله به اتاقش رفت و روي تخت دراز کشيد و با خودش گفت : دنيا مال من ا
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
سمت سي و چهارم
______________

پيروز چهل و سه ساله شده بود و هنوز در دنياي اندوه و تنهايي خود در ايران به سر مي برد. مادرش سالها بود که ديگر در مورد ازدواج او دست از تلاش و اصرار برداشته بود. پسر کوچکترش ازدواج کرده و از آنها جدا شده بود سالها بود که پيروز و پدر و مادرش سه نفري زندگي مي کردند. پيروز آپارتمان قبلي پدرش را فروخت و جاي بزرگ تر و بهتري در يکي از خيابان هاي شمال شهر براي آنها خريد مهناز بعد از موضوع اکرم چندين دختر ديگر را به پسرش معرفي کرد اما هيچ کدام آنها نتوانستند جاي سروين را در دل پيروز بگيرند. پيروز بارها و بارها براي رفتن به انگلستان اقدام کرد اما هيچ وقت موفق به دريافت ويزاي آنجا نشد او روحش هم از وجود پسرش خبر نداشت و هنوز هيچ نشاني از سروين نتوانسته بود به دست بياورد. با خودش فکر مي کرد سروين زني سي و چندساله شده و تا کنون حتما ازدواج کرده و او را به دست فراموشي سپرده است . اما چيزي که برايش حيرت آور بود اين بود که ياد و خاطره سروين همانند سالهاي اول دوري اش در دل او زنده بود و حتي گهگاه خوابش را مي ديد همان سروين با طراوت و زيبا با چشمهاي سياه جادويي همان سرويني که از تمام وجودش ذرات مهر و محبت ساطع بود. سالها بود که ديگر از ديدن وي نااميد شده بود اما شبح سروين در همه جا و همه وقت با او بود و حضورش ار حس مي کرد. گاهي با خودفکر مي کرد اگر سروين را ترک نکرده بود اکنون با او چه زندگي شيرين و قشنگي داشت . به طور حتم داراي فرزنداني بودند که زندگي را برايشان شيرين تر و دلچسب تر مي کردند.
پيروز به تازگي يک طرح تحقيقاتي را شروع کرده بود که سخت مشغول آن بود از نظر موقعيت کاري و شغلي بسيار پيشرفت کرده بود اما از نظر مالي آن طور که فکر مي کرد دست وبالش باز نشده بود و درآمد چنداني نداشت به هر حال از شغلش راضي بود سروکله زدن با بچه هارا دوست داشت . دانشجويان جوان او را به ياد خاطرات خودش در آن زمانها مي انداختند و از يادآوري آن خاطره ها لذت مي برد.
در سن چهل سالگي که چند تار موي سفيد در ميان موهاي سرش ديده مي شد از هر زمان جذاب تر و خوش قيافه تر شده بود خودش مي دانست که بسيار مورد توجه و چه بسا گاهي مورد عشق و علاقه دانشجويان دختر و همکاران زن دانشگاه قرار دارد . اما هرگز چيزي به روي خودش نمي آورد و تا مي توانست با اين گونه ماجراها با اخم و ترشرويي برخورد مي کرد هنوز هيچ کس نتوانسته بود در دل او جاي سروين را پر کند و اين موضوع باعث رنج و عذابش بود بي جهت انتظار مي کشيد که بار ديگر سروين سراغي از او بگيرد و يا خودش به طور تصادفي نشاني از وي به دست آورد و موفق به ديدارش شود.
مي دانست که تنها بودن و تنها زندگي کردن برايش دشوار است و در آينده مشکلات بيشتري را شاهد خواهد بود. مي دانست که مسائل بين او و مادرش روز به روز بيشتر و بغرنج تر مي شود. اما باز هم هيچ تلاشي براي تغيير زندگي اش و سروسامان دادن به وضع نابسامانش از خود نشان نمي داد .گويي دوست داشت خودش ار تنبيه کند و بر درد محروميتها و تنهاييهاش بيفزايد.
طرح جديدي که براي تحقيق به او محول شده بود دريچه اميدي بود که بتواند به وسيله آن کمک هزينه تحصيلي بگيرد و به خارج از ايران برود در آن صورت اميدوار بود سفري هم به لندن بکند تا شايد رد پايي از سروين به دست آورد. براي پيروز مسلم بود که سروين ازدواج کرده اما باز هم وقتي به دلش رجوع مي کرد نمي توانست باور کند که سروين او را به دست فراموشي سپرده باشد و به اين تصور بود که سرانجام وي را پيدا مي کند و با وي ازدواج مي کند .پيروز به هيچ وجه نمي توانست متصور شود که با زن ديگري غير از سروين ازدواج کند. در هر حال هرچه بود با خودش عهد کرده بود تا سروين را نبيند و از تصميم او آگاه نشود به سوي هيچ دختري نرود چيزي که بيشتر باعث دردسر او بود و عذابش مي داد اين بود که دوستان و اطرافيانش به محض اينکه مي فهميدند او ازدواج نکرده در وهله اول بسيار تعجب مي کردند و بعد بلافاصله براي او دخترهاي گوناگون با موقعيت هاي خوب و متفاوت پيدا مي کردند و اصرار داشتند که او را هم هرچه زودتر مثل خودشان داراي زن و بچه کنند و از تنهايي نجاتش دهند . اما طرح تحقيقاتي جديدي که متقبل شده بود وقتش را پر کرده بود و او کمتر فرصت ديدار دوستانش را داشت .
به خاطر اين طرح چندين عدد دستگاه جديد کامپيوتر براي بخش مهندسي خريداري کرده بودند و بيش از ده پانزده مهندس جوان براي همکاري با پيروز استخدام شده بودند در بين آنها دختر جواني بود به نام صبا که يکي از پاهايش ناراحتي داشت و اغلب اوقات با کمک چوبدست به محل کارش آمد و رفت مي کرد. او مهندس مکانيک بود و مشغول گذراندن دوره فوق ليسانس مهندسي مکانيک در همان دانشگاه بود. پيروز چند ماهي بود که او را مي شناخت چند واحد از دروس صبا را پيروز تدريس مي کرد و غير از همکاري نزديکي که با او داشت مي دانست که جزو شاگران خوب کلاسش محسوب مي شود . گاهي شبها تا ديروقت پاي کامپيوتر مي نشست و کار مي کرد . غير از اشکالي که در پاي چپش وجود داشت آثار بريدگي و جراحت روي پوست صورت و دستهايش هم به چشم مي خورد . او صورت زيبايي داشت و چشمهايش گويا و خوش حالت بود و رفتاري بسيار آرام و متين داشت . آشکار بو که از وضع ظاهري اش معذب و ناراحت است است و بيشتر اوقات مغموم و افسرده مي نمود اما در هر صورت در کار و به خصوص در دروسش بسيار ساعي و جدي بود و نمرات کلاسي اش جزو نمره هاي اول و دوم کلاس محسوب مي شد . در سالن بزرگي که کامپيوترهاي متعددي داشت صبا هميشه جاي مشخصي داشت ميز کارش در گوشه اي از سالن قرار داشت و او به محض ورود بعد از اينکه سلام کوتاهي به همه مي کردپشت ميز مي نشست و کامپيوترش را روشن مي کرد و مشغول کار مي شد . پيروز از کار وي بسيار راضي بود تنها کسي که شبها تا دير وقت همراه او مي ماند و کار مي کرد صبا بود صبا حتي شام کوچکي هم همراه مي آورد که همان جا در سالن مي خورد و هرگز به خاطر چاي و قهوه و يا غذا از محل کارش خارج نمي شد. شايد به علت معلوليت پايش بود که ترجيح مي داد کمتر در حرکت باشد . ظاهرش هميشه آراسته و مرتب بود و ماشين کوچکي داشت که خودش آن را مي راند و هميشه سعي مي کرد چه در محل کارش و چه سرکلاس سروقت حاضر شود .
يکي از شبها که پيروز سخت مشغول کار بود و ساعتها بود که جلوي کامپيوتر نشسته و بي وقفه يادداشت برداشته بود به شدت احساس گرسنگي مي کرد تا آن هنگام به کلي محيط اطرافش را به فراموشي سپرده بود. وقتي به اطراف نگاه کرد متوجه شد که جز صبا هيچ کس ديگري در سالن نيست دلش به قار و قور افتاده بود به آرامي از جا بلند شد کتش را برداشت و هنگامي که مي خواست از سالن خارج شود از روي ادب رو به صبا کرد و پرسيد: ببخشين خانم کرامتي شما چيزي احتياج ندارين؟ من ميرم بيرون شام بخورم.
صبا هم که غرق در کارهايش بود لبخند شيريني زد و گفت: نه متشکرم دکتر مفتاح من براي خودم ساندويچ آورده ام مي تونم يکيشو هم بدم به شما البته اگه دوست داشته باشين.
پيشنهاد بسيار خوبي بود. پيروز ترجيح مي داد به جاي معطلي و وقتي که براي رفت و برگشتنش صرف مي کند به ساندويچ اهدايي صبا قناعت کند. بنابراين با خوشحالي برگشت و گفت : البته که دوست دارم به شرط اينکه خودتون گرسنه نمونين.
صبا از جايش بلند شد . وقتي بدون چوبدست راه مي رفت کمي مي لنگيد . با آرامش به سوي کيفش رفت . بسته کوچکي را از آن بيرون کشيد و در حالي که از درون آن يکي از ساندويچها را در مي آورد گفت : بفرمايين ساندويچ مرغه مامانم درست کرده .
پيروز تشکر کرد و در حالي که آلومينيوم دور آن را باز مي کرد گفت : راستش داشتم از گرسنگي مي مردم يه آن متوجه شدم ديگه نمي تونم کار کنم و مغزم کار نمي کنه ..
صبا رو به رويش نشست . او هم مشغول خوردن ساندويچش شد آن شب اولين باري بود که پيروز از نزديک چهره او را مي ديد . خيلي دلش مي خواست از او سوال کند اين همه خراش و رد بخيه از کجا در صورت جوان او پيدا شده و علتش چيست . بي شک اگر اين همه آثار زخم در چهره اش نبود دختر زيبايي محسوب مي شد . آهنگ صدايش و طرز اداي کلماتش بسيار گوشنواز و دلپذير بود . او آن قدر جدي و متين بود که بي اختيار احترام مخاطب را به خود جلب مي کرد.
آن شب گذشت و بعد از آن چندين بار ديگر دعوتهاي شام صبا تکرار شد .به طوري که پيروز ديگر خجالت مي کشيد سالن را براي خوردن شام و يا نهار ترک کند چون دختر جوان به محض اينکه مي فهميد او براي چه عازم خيابانها مي شود به اصرار او را براي خوردن ساندويچ نگه مي داشت . به همين خاطر پيروز هم به مادرش سپرد که گاهي شام سردي درست کند که در چنين شبهايي ديگر مزاحم صبا نشود.
چند ماهي گذشت شام خوردن آنها هفته اي دوسه شب تکرار مي شد . گاهي چند نفر ديگر از همکارانشان هم حضور داشتند اما اغلب شبها دونفري تنها بودند. حرفها و صحبتهاي آنها هرگز از موضوع کار و طرحشان بيرون نمي رفت و هرگز حالت خصوصي تري پيدا نمي کرد . به طوري که يک سال از آشنايي و همکاري آنها گذشت و هيچ گونه تغييري در رفتار و گفتارشان به وجود نيامد و چون کارشان به هم نزديک به اتمام بود هردو فکر مي کردند ديگر دليلي براي ديدارهاي دوباره وجود ندارد.
اما پيروز در کمال تعجب و ناباوري مشاهده کرد که با وجود بيش از يک سال کار و تحقيق دسته جمعي و فعاليت فشرده نتيجه تحقيقاتشان مورد قبول هيئت مديره دانشگاه قرار نگرفته و آنها خواهان روند ديگري از پژوهشهاي علمي بوده اند و اصولا ادعا داشتند که پيروز به نتيجه اي دست يافته که مورد نظر آنها نبوده است .پيروز آنقدر جا خورده بود و آنقدر حرف برايش گران آمده بود که تا مدتي گيج و منگ بود ونمي دانست چه کند و چه بگويد حرف آنها به نظرش بي اساس و مسخره مي آمد. سرانجام به اين نتيجه رسيد که کمک هزينه هاي تحصيلي محدود است و آن قدر روابط بر ضوابط چيره است که بي شک قبل از او افراد ديگري نامزد اين کمک هزينه شده اند و او هرچه هم حرفش درست باشد و ادعايش صادق بازهم دستش به جايي بند نيست و خريداري ندارد. اما نا اميد نشد و به هيئت مديره قول داد که در ظرف مدت کوتاهي آنچه را آنها مي خواهند انجام بدهد و نتيجه مطلوب را به دست آورد.
بعد از آن با تلاش و سماجت بيشتري با گروه خود شروع به تحقيقات ديگري کرد و شبهايش با صبا دوباره تکرار و تکرار شد ديگر ديدار و صحبتهاي کوتاه با صبا برايش عادت و شايد سرگرمي شيريني شده بود. او که اهل رفيق بازي و شب زنده داري نبود و تمام اوقاتش را مطالعه و تدريس پر مي کرد اندک اندک احساس کرد که اگر چند شب موفق به ديدار و يا صبحت با دختر جوان نشود گويي چزي گم کرده و احساس يکتواختي و کسالت مي کند. در مورد صبا هيچ حرفي به مادرش نزده بود دليلي هم براي اين کار نمي ديد. مي دانست مهناز اگر بفهمد که او ساعتهاي طولاني با دختر جواني کار مي کند و به بحث و صبحت مي پردازد بي شک فکرهايي مي کند و حرفهايي مي زند که باعث ناراحتي وي مي شود. چيزي که پيروز را تشويق به ادامه ديدارها و صحبتهاي شبانه با صبا مي کرد. رفتار بسيار عادي و جدي او بود پيروز وقتي به دلش مراجعه مي کرد مي ديد احساسي به صبا پيدا کرده است که به هيچ وجه نمي تواند نام عشق روي آن بگذارد اما از طرفي به شدت نيازمند معاشرت و هم صحبتي او بود و عصرها با اشتياق راهي سالن کامپيوتر مي شد تا او را ببيند و از دلتنگي به در آيد.
اواخر سال دوم آشناييشان بود.گروهي که براي تحقيق گرد هم آمده بود به تدريج از هم پاشيده شده بود . پيروز خودش هم به اين نتيجه رسيده بود که نتيجه تحقيقاتش هرچه باشد اثري در سرنوشت او ندارد. اما او عاشق کارش بود و تنها به دليل علاقه شخصي به تحقيقاتش ادامه مي داد و دوست داشت به هدفش برسد. نزديک به پانزده سال از انقلاب مي گذشت و پيروز هرروز بيش از روز پيش نياز کشورش را به نيروي متخصصص و جوان احساس مي کرد. وقتي که غرق در کار مي شد تنهاييها و بي همدهيمايش کمتر عذابش مي داد و وقتي خسته و کوفته به بستر مي رفت راحت تر مي خوابيد و ديگر افکار پريشان آزارش نمي داد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سي و پنجم
______________

تا چند ماه ديگر دوره فوق ليسانس صبا به اتمام مي رسيد و اگر طرح هم تمام مي شد ديگري کاري در دانشگاه نداشت از اين رو يک روز که با پيروز کلاس داشت بعداز پايان درس خود را به او رساند و گفت : ببخشين استاد ميخواستم ازتون خواهش کنم اگه ممکنه سفارش منو به رئيس داشنگاه بکنين من مي تونم به طور تمام وقت استخدام بشم البته کار منو شما ديديدن و ....
پيروز حرف او را قطع کرد و گفت : بله خانم کرامتي من خودم به فکر شما بودم ببينم اگه بخواين تمام وقت کارکنين اونوقت نمي رسين دوره دکترا رو بگذرونين.
صبا نگاهي به او کرد و پرسيد: دکترا؟ مگه مي شه اينجا دکترا خوند؟
پيروز خنديد و گفت : چرا نمي شه ؟ تازگي چندتا داوطلب براي امتحان دکتراي مهندسي اسم نوسي کردن شما هم مي تونين بخت خودتو امتحان کنين قول ميدم قبول مي شين .
صبا سرتکان داد و گفت: راجع بهش فکر مي کنم.
چندروز پس از آن فرصتي دست داد که در کتابخاشنه دانشکده پيروز بتواند صبا را ببيند آن روز بر خلاف دفعات پيش پيروز به مجرد ديدن دختر جوان به او گفت : خانم کرامتي امروز هوا خيلي خوبه نم نم بارون مياد از اون بارونهاي قشنگ بهار دوست دارين بريم يه جا بشينيم و با هم قهوه اي بخوريم؟
چشمهاي صبا از تعجب گرد شد و با سادگي پرسيد: استاد مطمئن هستين که از پيشتهادتون پشيمون نمي شين؟
پيروز خنده اش گرفت و گفت: نه ابدا اين چه حرفيه ميزنين؟
صبا با عجله کتابهايش را جمع کرد و به راه افتاد . آن روز بدون چوبدست آمده بود. پيروز قدمهايش را کند کرد تا او مجبور به تند آمدن نکند.
پيروز در مرود رابطه با شاگردانش جانب احتياط را رعايت مي کرد اما تقريبا همه فهميده بودند که آنها دوسال است که با يکديگر کار مي کنند و رابطه شان جنبه کاري و استاد و شاگردي دارد.
سوار ماشين شدند و پيروز به آرامي به سوي يکي از رستورانهاي مورد علاقه اش به راه افتاد احساس آرامش مي کرد از اينکه با صبا صحبت مي کرد و از تنهايي رهايي مي يافت احساس خوبي به او دست داده بود . ضمن حرفهايش به وي گفت : خانم کرامتي تقريبا نزديک ظهره مي تونيم به جاي قهوه ناهار بخوريم عقيده شما چيه ؟
صبا لبخندي زد و گفت: امر امر شماست شاگردها بايد حرف استادهاشونو اطاعت کنن.
پيروز خوشحال شد و خنديد و به راهش ادامه داد.
ساعتي بعد روبه روي هم نشستند و غذا سفارش داده بودند. پيروز همان طور که از پنجره به خيابان روبه رو خيره شده بود گفت : راستش من زياد اين جور جاها نميام اما به نظرم براي تنوع بد نيست آدم گاهي بيرون غذا بخوره و چند ساعتي از خونه دور باشه .
صبا بي اختيار پرسيد: شما با مادر و پدرتون زندگي مي کنين؟
پيروز گفت: بله چطور مگه ؟ صبا بلافاصله با دستپاچگي پاسخ داد : هيچي منظورم اينه که ...خب حتما دستپخت مادرتونو به تمام غذاهاي ديگه ترجيح ميدين معمولا مادها براي بچه هاشون سنگ تموم ميذارن به خصوص پسرهاشون .
پيروز لبخندي زد و گفت : کاملا همين طوره حرف شما درسته مادرم انقدر منو لوس مي کنه که خودم شرمنده ميشم . اون نمي خواد قبول کنه که من چهل وسه سالم شده و الان مي تونم دوسه تا بچه داشته باشم.
صبا نگاهش را از او دزديد و پيروز ادامه داد : حتما شما و بقيه دانشجوها از خودتون مي پرسين چرا من تا حالا ازدواج نکرده م مگه نه خانم کرامتي؟
صبا به اکراه سر تکان داد و گفت: خب اين يه امر خصوصيه و به کسي مربوط نيست .
پيروز گفت: مي دونم اما خب معمولا بچه ها در اين مورد کنجاون .
صبا حرفي نزد پيروز بهتر ديد که هرچه در دل دارد بيان کند او احتياج داشت که با کسي حرف بزند و درد دل کند. شايد راه نجاتش در دستهاي پاک و بي رياي صبا بود شايد تنها اميد رهايي از تنهاييها و کابوس سروين در وجود بي نياز و غني اين دختر جوان يافت مي شد. نمي دانست چرا اما نيازمند بود که با او صحبت کند و کمک و ياري طلب کند. بنابراين نگاهش را به صورت او دوخت و گفت : خانم کرامتي دوست دارم به عنوان يه دوست خوب به حرفهاي من گوش کنين. و بعد بدون اينکه منتظر پاسخي از سوي او باشد ادامه داد: من سالها پيش وقتي که دانشجوي دانشگاه شيراز بودم عاشق دختري شدم که احساس مي کنم هنوز دوستش دارم و عاشقش هستم.
صبا زير نگاه مستقيم استادش قرار گرفته بود و نمي دانست که کوچکترين واکنش او را پيروز متوجه مي شود و مي بيند. سعي کرد همان طور که نشسته بود حالت عادي خود را حفظ کند اما هرچه کرد نتوانست از ريزش اشک هايش جلوگيري کند ولي پيروز بدون توجه به واکنش او به حرفهايش ادامه داد و در تمام طول غذا و بعد از آن ماجراي عاشقانه خود را با سروين برايش بيان کرد از ازدواجي که به انجام نرسيد از سفرشان از کارهايي که سروين براي او انجام داده بود از محبتهاي بي دريغش و آخر سر از سفر بي بازگشتي که به ايران کرده بود و سروين را تک و تنها گذاشته و آمده بود. همه را جز به جز براي صبا تعريف کرد و در انتها گفت: شايد تعجب کنين اما من هنوز اميدوارم پيداش کنم و باهاش ازدواج کنم نمي دونم اين اميد من پايه و اساسي داره يا فقط يه روياست .
صبا که مدتها بود اشکش خشک شده بود و توانسته بود حالت عادي خود را به دست آورد در حالي که با باقيمانده غذايش بازي مي کرد گفت : چقدر دردناک استاد باورم نميشه يه مرد تا اين حد پايبند عشق اوليه زندگي اش باشه حالا مي فهمم چرا تا حالا نتونسته ين ازدواج کنين و تشکيل خوانواده بدين به نظر من سروين انقدر از رفتن شما ناراحت شده که نخواسته ديگه با شما ارتباطي داشته باشه وگرنه خيلي عجيبه که توي اين دور و زمونه دونفر همديگه رو گم کنن و از حال هم بي خبر بمونن.
پيروز سري از روي تاسف تکان داد و گفت: درسته من هم به اين نتيجه رسيدم که سرون عمدا جواب نامه هاي منو نداده و مخصوصا نشوني شو عوض کرده که من نتونم بهش دسترسي داشته باشم اما ...اما به نظر من اين بدترين و بي رحمانه ترين انتقامي بود که نه تنها از من بلکه از خودش هم گرفته چون من مي دونم چه احساسي به من داشت و کاملا از ميزان عشق و علاقه اون باخبر و مطمئنم . بعد نگاهي به ساعش انداخت و گفت: منو ببخشين آنقدر حرف زدم که شما نتونستين غذاتونو بخورين اگه اجازه بدين يه قهوه سفارش بدم تا دست کم قهوه رو خورده باشيم.
صبا حرفي نزد.
پيروز با صراحت پرسيد: راستي خانم کرامتي شما دوست ندارين از خودتون حرف بزنين؟ من احساس مي کنم که ما مي تونيم روي دوستي همديگه حساب کنيم. بنابراين دلم مي خواد همون طور که من به شما اعتماد کردم و تمام زندگي مو براتون گفتم شما هم منو محرم خودتون بدونين و ....
صبا لبخندي زد و گفت: استاد خوشبختانه من هيچ ماجراي عشقي اي نداشتم که ناکام مونده باشه اما واقعا از دوستي با شما خوشحالم و به اين دوستي افتخار مي کنم.
پيروز سر تکان داد و گفت: شما رو به خدا تعارف تيکه پاره نکنين من صادقانه گفتم در ضمن هيچ دليلي نداره که همه آدمها ماجراي عشقي داشته باشن خيلي چيزها هست که در حال گفتن و بازگو کردن اونها انسانو تخليه مي کنه و باعث مي شه احساس سبکي و آرامش بکنه .
صبا سري از روي تاييد تکان داد و گفت: کاملا درسته استاد حق با شماست . اما من دوست ندارم مشکلات زندگي مو بازگو کنم راستشو بخواين اين کار خودمو بيشتر از همه عذاب مي ده يادآوري خاطرات تلخ گذشته مثل اينه که آدم روي زخمهاش نمک بپاشه .
پيروز با مهرباني پاسخ داد البته درست مي گين اما بايد بدونين گفتن هر دردي از بار اون کم مي کنه . خودتون حتما تجربه کردين که وقتي با کسي درد دل مي کنين و چند قطره اشک مي ريزين چقدر سبک تر مي شين.
صبا قيافه اي جدي به خود گرفت و گفت: ببينين استاد همون طور که شما خودتون حدس زده ين که بچه ها پشت سر شما چي مي گن من هم خودم مي دونم که اطرافيان با تعجب بهم نگاه مي کنن حتي خود شما ؟ قيافه تون سراپا سواله که چرا صورت من زخمي و خط خط شده ؟
پيروز تکان خود و با انکار گفت: نه اين چه حرفيه که ...
اما صبا اجازه نداد که حرفش را تمام کند و گفت: استاد چرا بي جهت حاشا مي کنين؟ من اين سوالو بارها و بارها در چهره و نگاه شما خوندم.
پيروز ديگر حرفي نزد و سکوت کرد.
صبا ادامه داد : حالا چون خودتون اصرار دارين براتون درد دل مي کنم چطوره؟
لحنش دوستانه و مهربان بود و پيروز از شنيدن سخن او خوشحال شد و پاسخ داد : من سراپا گوشم.
صبا گفت: پدرم دکتر متخصص کودکانه مادرم مدير دبيرستان بود اما حالا سالهاست که ديگه کار نمي کنه من دوتاخواهر ديگه دارم که هردوشون ازدواج کردن البته يکي از اونها چندسال از من کوچک تره راستش از نظر خيليها وقت ازدواج من گذشته و بايد هر چه زودتر به فکر شوهر باشم اما خودم مي دونم که ...بگذريم استاد دوست ندارم وارد جزئيات بشم.
در اين هنگام دوباره چشم هايش را نم اشک پر کرد اما به هر ترتيب بود ادامه داد من دختر وسطي بودم ما زندگي خيلي خوبي داشتيم . پدر و مادرم هردوشون اهل اروميه هستن و ما سه تا خواهر هم همون جا به دنيا اومديم. وقتي که جنگ شروع شد من يه دختر دبيرستاني بودم مادرم مدير همون دبيرستاني بود که من اونجا درس مي خوندم. راستش ما خونواده خيلي خوشبختي بوديم اصلا خوشبختي مون زبانزد همه بود واقعيتش اين بود که من زيباترين فرد خوانواده مون بودم خودم از نگاه مردم و چهره هاشون مي فهميدم که چقدر زيبا هستم و مورد پسند همه قرار مي گيرم. از اونجا که شاگرد زرنگي بودم و همه نمره هام خوب بود محبوبيت زيادي توي مدرسه داشتم. از اون زمانها اون زمانهاي شيرين و قشنگ عمرم که هيچ وقت تکرار نشدن بيشتر از ده يازده سال مي گذره من الان بيشتر از بيست و هشت سال از عمرمو پشت سر گذاشتم اما انگار فقط شونزده هفده سال زندگي کرده م همون سالهاي خوب و پرنشاط و شادي . همون سالهايي که مجبورم هميشه با حسرت ازشون ياد کنم.
پيروز از لحن غم انگيز و حسرت بار صبا دلش سوخت و با همدردي گفت : چرا؟ مگه حالا چي شده ؟ چي کم دارين ؟ شما نبايد ناشکري کنين.
صبا با چهره اي اندوهگين نگاه افسرده اي به او کرد و گفت: چي کم دارم؟ مگه صورت منو نمي بينين ؟ مگه پاي معيوبمو نديدين؟ چرا؟ چرا بايد تمام اون زيبايي و سلامتي رو که داشتم از دست بدم ؟ مگه چه گناهي کرده بودم چه خطايي مرتکب شده بودم که سزاوار اين همه درد و رنج باشم؟
پيروز با تاثر پرسيد: راستي چرا؟يعني....چه اتفاقي افتاده ؟
صبا با دنيايي از دردو رنج ادامه داد : وقتي که جنگ تمام شد مادرم نگراني عجيبي پيدا کرد حتي توي خواب هم فرياد ميزد و جيغ مي کشيد. اغلب اوقات نمي ذاشت ما به دبيرستان و دانشکده بريم خواهر بزرگم نامزده کرده بود و سال سوم دانشکده بود. خواهر کوچکم هم سال آخر راهنمايي بود تا اينکه يه روز صبح که از خواب بيدار شديم به مدرسه بريم مادرم با لحني جدي و مصمم گفت: بچه ها امروز مدرسه بي مدرسه همه تون بايد توي خونه بمونين . بالاخره طبقه پايين خونه مون از مدرسه و دانشگاه امن تره . خواهر بزرگم رها خواست اعتراض کنه که مادرم مانع حرف زدنش شد و دوباره گفت:
همين که گفتم هيچ کدوم حق ندارين از خونه خارج بشين من هم امروز يه سر مي رم دبيرستان و زود برمي گردم. تصميم دارم با بخش تماس بگيرم و همه بچه ها رو زودتر روانه خونه هاشون کنم. مي دونم مادرهاي بيچاره چي مي کشن ما به ناچار سکوت کرديم و حرفي نزديم مادرم بين طبقه فرهنگي دوست و آشناي زيادي داشت و مي تونست تمام غيبهاي مارو موجه کند. در اين هنگام صبا سکوت کرد . جرعه اي از قهوه اش را سر کشيدو در برابر نگاه منتظرو کنجکاو پيروز ادامه داد : به ناچار ما سه تايي مونديم خونه و مامانم و بابام از خونه رفتن بيرون ما به سفارش مامان توي طبقه پايين نشسته بوديم و حرف مي زديم. قرار بود اگه صداي آژير شنيدم بريم زير زمين البته ما هميشه همين کار رو مي کرديم. اما هربار هواپيمايي مي اومد و نقطه اي رو هدف قرار مي داد و مي رفت من هميشه توي دلم فکر مي کردم که آمد و رفت ما بي جهت و بي فايده س به خصوص که هوا خيلي سرد شده بود و زير زمين ما مثل يخچال بود. اون روز به محض اينکه صداي آژير آمد سه تايي بلند شديم که به زيرزمين بريم . يه دفعه من يادم اومد که کفشهاي گرمم توي اتاق خوابم جا مونده از اونجايي که هميشه بين صداي آژير و رسيدن هواپيماي دشمن چند دقيقه اي طول مي کشيد من با عجله از پله ها بالا رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم کفشهامو پام کردم وقتي از پله ها پايين مي اودم احساس کردم همزمان با يه صداي وحشتناک تمام صورتم سوخت و ديگه چيزي نفهميدم.
پيروز با کنجکاوي در جايش جابه جا شدو پرسيد : واي خداي من بعدش چي شد ؟
صبا با لبخند تلخي گفت : بعدش ؟بعدش هميني شد که روي صورت و پاي من مي بينين پله هاي خونه مون که بين پذيرائي و اتاقهاي خواب قرار داشت سرتاسر کنار شيشه هاي پاسيو قرار گرفته بود . شيشه ها بر اثر امواج انفجار خرد شدن و به صورت من پاشيدن تا چند روز نمي تونستم بفهمم چه اتفاقي برام افتاده مادر بيچاره م حالش از خودم بدتر و وخيمتر بود. اون تا سالهاي متمادي دچار بيماري رواني شده بود و نمي تونست از خونه خارج بشه . هنوز هم که هنوزه خودشو مقصر مي دونه و مي گه اگه مانع خروج من از خونه نشده بود اين اتفاق نمي افتاد . خلاصه بعد از چند روز به هوش اومدم اما با صورتي مجروح و پايي معيوب چون از پله ها سقوط کرده بودم. بعد ا زمعالجات زياد با مادرم به آمريکا رفتيم. راستش ....راستش دکتر مفتاح من بينايي يکي از چشمهامو هم از دست دادهم فقط يکي از چشمهام قادر به ديدنه يکي ديگه ش نابيناست و چيزي نمي بينه توي آمريکا صورتمو به طور کامل جراحي پلاستيک کردم تازه بعد از تمام اون عملهاي جراحي و هزينه هاي زياد به اين صورت در اومدم خيلي مسخره س نه ؟
پيروز با شدت سرتکان داد و گفت : نه اصلا مسخره نيست راستش اگه نمي گفتين من اصلا نمي فهميدم يه چشمتون نمي بينه حالتش طبيعي مونده و حرکت داره.
صبا گفت : آره همين طوره اما ديد نداره بعد از اون تا چند سال توي خونه موندگار شده بودم و بيرون نمي اومدم. به خاطر من از اروميه به تهران اومديم و من به خاطر پدر و مادرم به خاطر اينکه مامانمو از اون همه غم و غصه نجات بدم به درس خوندن رو آوردم با اينکه چند سال عقب افتاده بودم با جديت شروع به خوندن کردم و خوشبختانه موفق هم شدم. اما چيزي که رنجم مي ده برخود اطرافيان و واکنش مادرمه دوسال پيش وقتي خواهر کوچم مي خواست ازدواج کنه مادرم حالت جنون پيدا کرده بود فکر مي کرد من از غصه عروسي خواهرم دق مي کنم. در حالي که اين طور نيست اون چه گناهي کرده به پاي من بسوزه؟ من معتقدم هرکس سرنوشتي داره و من بايد با اين سرنوشت خودم بسازم.
در اين لحظه صبا سکوت کرد دلش نمي خواست جلوي پيروز دوباره به گريه بيفتد. غرورش اجازه نمي داد به خاطر اينکه مورد توجه قرار نمي گيرد و موجودي فراموش شده به حساب مي آيد گريه کند . پيروز در ان لحظه خيلي دلش مي خواست او را دلداري بدهد و حرفي بزند که از بار غم و اندوهش کم کند اما هرچه به مغزش فشار آورد نتوانست چيزي بگويد از طرفي احساس مي کرد که هرچه هم بگويد بي فايده است و تغييري در وضع دختر جوان نمي تواند به وجود بياورد. باهمه اينها بعد از سکوتي طولاني که بين آنها به وجود آمده بود بالاخره پيروز به سخن آمد و گفت: اما خانم کرامتي نبايد فراموش کنين که شما داراي چه داشته ها و چه ويژگيهايي هستين همه چيز که در وضع ظاهر خلاصه نمي شه . بگذريم از اينکه ظاهر شما هيچ ايرادي نداره و شما انقدر ...
صبا به تندي ميان حرف او دويد و گفت: خواهش مي کنم بي جهت خودتونو ناراحت نکنين من مي دونم چي هستم و چه وضعيتي دارم و به هيچ وجه از اونچه هستم شرمنده و خجالت زده نيستم . خودم خودمو قبول دارم و فکر مي کنم همين برام کافيه .
دوباره سکوت بينشان حکمفرما شد . آنها به هيچ وجه متوجه گذشت زمان نشده بودند . ساعت چهار بعد از ظهر را نشان مي داد. پيروز حساب ميز را پرداخت و بعد از دوسال که از آشنايي اش با صبا مي گذشت دختر جوان را به خانه اش رساند.
هنگام برگشتن به فکر فرو رفت صبا از خانواده خوب و با فرهنگي بود و خودش هم از نظر اجتماعي و شخصيتي دختر خوب و کارامدي بود. بي شک او از وضع موجودش راضي نبود و رنج مي برد.
در هر حال آن روز پيروز ديگر حوصله کارکردن و يا در کتابخانه نشستن و مطالعه را نداشت . اوهم به سوي خانه رفت و مادرش را از زود آمدن خودش خوشحال کرد.
بعد از آن روز رابطه پيروز و صبا صميمي ترو نزديک تر شد. حتي بعد از فارغ التحصيلي صبا آنها به بهانه هاي مختلف يکديگر را مي ديدند به خصوص که بعد از مدتي صبا در يکي از بخشهاي دانشکده مشغول کار شد و طبيعا برخوردها و ديدارهايشان هم بيشتر شد . صبا عقايد و نظرات مخصوصي داشت که پيروز را سخت تحت تاثير قرار مي داد. از هنگامي که مشغول به کار شده بود و ميزي به او اختصاص داده بودند يک سري لوازم کار روي ميز اعم از جاقلمي و جاي کاغذ و غيره براي خودش خريه و روي ميز کارش قرار داده بود و درست مثل همان لوازم را براي پيروز گرفته و به او هديه کرده بود . صبا بسيارقد بلند و درشت هيکل بود و هميشه کفشهاي اسپرت به پا مي کرد . وقتي که يک بار پيروز از کفشهاي وي تعريف کرد و آنها را خيلي پسنديد صبا بعد از آن هر وقت براي خودش کفش يا جوراب مي خريد يکي هم با اندازه بزرگتر براي پيروز خريداري مي کرد و بعد از مدتي حتي تي شرتهايي که زير زيرپوش مي پوشيد. همانند آنها را براي پيروز مي گرفت و به او هديه مي کرد اما هرگز چيزي به جاي آنها قبول نمي کرد و در برابر اصرار هاي پيروز به کتاب و يا فرهنگنامه اي اکتفا مي کرد.
هرچه مي گذشت رابطه شان صميمي تر و دوستانه تر مي شد. هفته اي دوسه بار با يکديگر بيرون مي رفتند و ساعاتي را با يکديگر مي گذراندند. عجيب انکه با وجود ديدارهاي پي در پي و صحبتهاي تلفني پيروز روي احساسي که به صبا پيدا کرده بود نمي توانست حساب باز کند و يا اسمي روي آن بگذارد. مردد بود آيا به او علاقمند بود و دوستش داشت ؟ يا به او عادت کرده بود ؟ به طور حتم نمي توانست ادعا کند که او را عاشقانه دوست دارد. اما از سوي ديگر مي دانست که هرچه زودتر بايد تکليف خود را با او روشن کند مي دانست که نبايد بيش از آن با احساسات او بازي کند و بي جهت او را دلخوش و اميدوار نگه دارد. خوشبختانه رفتار صبا آنقدر دوستانه و دور از حس عاشقانه بود که حتي گاهي پيروز با خود فکر مي کرد صبا او را نه مانند يک مرد بلکه مانند دوستي عادي و معمولي دوست دارد و پذيرا شده است . پيروز خوب درک مي کرد که از نظر ظاهر چقدر با يکديگر متفاوت هستند . از اين رو فکر مي کرد صبا چون دختر عاقل و نکته سنجي است . هرگز توقع ندارد پيروز عاشق او شود و از او تفاضاي ازدواج کند اما هرچه که بود باز هم عقل حکم مي کرد که سروساماني به رابطه شان بدهد يا آن را قطع کند و يا آن را به طور هميشگي حفظ کند . در آن صورت باز هم با مشکلات ديگري روبه رو مي شد که در راس آنها مهناز قرار گرفته بود به هر حال عقل حکم مي کرد که تا پيروز از خودش مطمئن نشده اقدامي نکند.
وقتي به دلش رجوع مي کرد دنيايي محبت و احترام نسبت به صبا در آن مي ديد او صبا را همانند موجود مقدسي دوست داشت . هيچ کس مثل صبا او را نمي فهميد و حالات و روحيات اورا درک نمي کرد از حرف زدن با او احساس آرامش مي کرد و تمام نگرانيها و فشارها از روي دوشش برداشته مي شد . صداي صبا و لحن کلامش به دل مي نشست . پيروز بارها و بارها متوجه شده بود وقتي ساعتها با او صحبت مي کند و حرف مي زند ديگر متوجه صورت پرخراش و ناهموار او نمي شود بلکه در عوض غرق در درياي احساس و درک او مي شود محو سخنان و صحبتهاي جذاب و جالبش مي گردد. عجيب آنکه صبا کوچکترين عقده و حسادتي در وجودش ديده نمي شد و هرگز با نظر بخل و حسد به زنان و دختران ديگر نگاه نمي کرد. شخصيتش والا و قابل احترام بود و در محيط کارش همگان او را محترم و عزيز مي شمردند و رفتاري سواي ديگران با او داشتند.
بدين ترتيب سالي ديگر گذشت و پيروز در زير و بم حال و هواي خاصي که داشت مرددو دودل دست و پا مي زد . ديگر کلافه شده بود اين اواخر احساس مي کرد که صبا هم دستخوش رفتاري دگرگونه و غير عادي شده است . احساس مي کرد او هم از اين بلاتکليفي و سردرگمي به تنگ آمده و خواهان تصميمي جدي و نهايي است .
تا اينکه يک شب که خود را براي خواب آماده مي کرد زنگ تلفن اتاقش به صدا آمد . وقتي گوشي را برداشت و صداي صبا را تشخيص داد . با خوشحالي با وي سلام و عليک کرد و وقتي صبا با خوشرويي جواب او را داد پرسيد: چي شده اين موقع شب ياد من افتاده ي ؟
صبا با آرامش و سکون هميشگي اش بدون کوچکترين مقدمه اي پاسخ داد : من نه تنها اين موقع شب بلکه در تمام بيست و چهار ساعت هر روز که از عمرم مي گذره به ياد تو هستم . الان داشتم با خودم فکر مي کردم که بايد هرچه زودتر تکليف خودم و زندگي آينده مو روشن کنم. پيروز من شبها تا صبح خواب راحتي ندارم من از لحظه اي که تورو ديدم عاشقت شدم و اين عشق به تدريج داره منو از پا ميندازه . ميدونم زشتم کورم لنگم در برابر تو اصلا به چشم نميام و هيچ کس منو نمي بينه اما مي تونستم هيچ کدوم از اينها نباشم. مي دونم ظاهرم در نقطه مقابل تو قرار دارم. از نظر زيبايي جذابيت اما گاهي با خودم فکر مي کنم تو هم ممکن بود تمام اين جذابيتها را مثل من از دست بدي . در هر حال نمي دونم چرا سه ساله که منو دنبال خودت مي کشوني نمي دونم منظورت از ديدارها و ملاقاتهامون چيه احساس مي کنم سردرگمي خودت هم نمي دوني چي کار مي کني احساس مي کنم حسي که به من داري نوعي نياز به دوستي و همدرديه . مي دونم هنوز عاشق سرويني مي دونم عشق اون زير خاکستر سردي در قلبت پنهان شده که هر آن آماده سوزش و شعله وريه همه رو مي دونم اما پيروز من هم ديگه از اين وضع خسته شده م خسته من الان با شهامت و جرئت تمام با تمام غروري که هنوز در وجودم باقي مونده و اجازه نمي ده با التماس و خواهش از تو بخوام که دوستم داشته باشي و با تمام احساس قلب به تو مي گم که دوستت دارم و عاشقت هستم. اگه مي توني جوابگوي احساس پاک وبي غل و غش من باشي بگو در غير اينصورت براي هميشه دور منو خط بکش و ديگه اسمي ازم نبر تا فردا خوب فکرهاتو بکن !
صبا بلافاصله تلفن را قطع کرد و پيروز را با دنيايي از افکار پريشان تنها گذاشت .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سي و ششم
_____________

زمان با سرعت سپري مي شد و سروين آرام آرام به زندگي اش خو مي گرفت. او اکنون زني در آستانه چهل و چند سالگي و داراي سه فرزند بود. پسر بزرگش اميد هفده بهار را پشت سر گذاشته بود و تا سال ديگر به دانشگاه مي رفت . سروين داراي دو دختر ديگر شده بود که بر خلاف اميد داراي چشمهاي روشن و گيسوان بور بودند و در سنين ده و پنج سالگي به سر مي بردند. اميد مايک را پدر صدا مي زد و وي را همانند پدرش دوست داشت اما سروين واقعيت زندگي اش را به او گفته بود و اميد مي دانست پدري دارد که در ايران زندگي مي کند و از وجود او بي خبر است . سروين به دخترهايش هم زبان فارسي را ياد داده بود و آنها همگي در خانه به اين زبان با يکديگير صحبت مي کردند. مايک و سروين اسم دخترهايشان را ماريا و سارا گذاشته بودند. سروين بعد از آخرين نامه اي که براي پيروز فرستاد و جوابي دريافت نکرد به طور کلي دل از ايران بريد و حتي براي ديدار مادر و خواهرش هم به آنجا نرفت. گويي عمدا مي خواست از هرچه يادآور عشق اوليه زندگي اش بود فرار کند. هرچند به اميد قول داده بود که او را به زادگاه پدر و مادرش ببرد و از نزديک ايران را نشانش دهد هرگز اين فرصت به دست نيامده بود و سروين هربار آن را به سال بعد موکول مي کرد.
سروين دورادور به وسيله نامه و تلفن با سرور و سروناز در تماس بود. او سرانجام از ازدواج دوباره مادرش مطلع شده و از شنيدن آن ماههاي متمادي دچار حيرت شده بود. بعد از آن هم ازدواج سروناز با علي او را به تعجب و حيرت ديگري دچار کرده بود براي سروين باور کردني نبود که مادر و خواهرش با اشخاصي پيوند زندگي بسته اند که در واقع دشمن آنها محسوب مي شوند و حکم اعدام پدرش را صادر کرده اند . او همچنين اطلاع داشت که سروناز غير از بهار داراي پسري شده که سنين نوجواني را طي مي کند و در کنار علي زندگي خوبي دارد. تمام اين اخبار مزيد بر علت مي شد که او از رفتن به ايران منصرف شود.
سروين هنوز هيچ گونه خبري از پيروز به دست نياورده بود. اما برايش مسلم بود که او ازدواج کرده و صاحب زن و فرزند شده و سروين را به دست فراموشي سپرده است . مطمئن بود که پيروز به خاطر زندگي خانوادگي اش نامه هاي او را پاره کرده است و به دور ريخته و صلاح ديده که هرگز سخني از او به همسرش نگويد. هرچند هنوز دوستش داشت آتش انتقام در دلش شعله ور بود و آرزو مي کرد بتواند به بي مهري او جواب دندان شکني بدهد. اما باز هم در صورتي مي توانست از او انتقام بگيرد که از بيمهري و پيمان شکني اش مطمئن شود. سروين آن قدر شور و شيدايي از پيروز ديده بود که نمي توانست باور کند پيروز او را فراموش کرده و عمدا به نامه هايش پاسخ نداده است . با وجود اينکه سروين در زندگي مشترکش با مايک کمبودي نداشت و روز به روز زندگي اش بهتر و مرفه تر مي شد هنوز احساس کمبود محبت و محروميت ميکرد . مايک عاشقانه او را مي پرستيد و از هيچ خدمتي برايش فروگذار نمي کرد. او بعد از تولد اولين دخترش احساس آرامش و خوشبختي بيشتري مي کرد و تقريبا خيالش از جانب سروين راحت شده بود . و وقتي که دومين دخترش پاي به زندگي آنها گذاشت مايک پايه هاي زندگي اش را مستحکم و پربار ديد و از آن به بعد يکي از خوشبخت ترين انسانهاي روي زمين به شمار مي رفت. مايک با چنگ و دندان زندگي خانوادگي اش را از دستهاي پيروز بيرون کشيده و نجات داده بود. او مي دانست که همسرش هنوز عشق ديرينه اش را از ياد نبرده و گهگاه به ياد او آه مي کشد اما توانسته بود سروين را براي هميشه نزد خودش نگه دارد و از وجود او به عنوان همسري خوب و دوست داشتني بهره مند گردد. مايک مي دانست که گذشت زمان درمان خيلي از دردهاست و اميدوار بود که بر اثر مرور زمان و سپري شدن سالها عشق مادري سروين بر هر احساس ديگري چيره شود و او پايبند شوهر و بچه هايش گردد ظاهرا هم چنين شده بود.
مايک در طول تمام سالهايي که با سروين زندگي کرده بود هرگز و هرگز حتي براي يک بار از کاري که در حق او کرده و با زرنگي تمام مانع رسيدن آخرين نامه اش به پيروز شده بود احساس گناه و ناراحتي نکرده بود او حق خود مي دانست که سروين را براي خود نگه دارد پيروز را لايق چنين زني نمي دانست از نظر او سروين زني منحصر به فرد و داراي شخصيتي استثنايي بود که هيچ مردي نمي توانست نسبت به وي بي اعتنا بماند. او پيروز را مرد بي عرضه و پرتوقعي تصور مي کرد که در کمال خودخواهي و يکدندگي چنين زني را تنها گذاشته و رفته است . مايک حق خود مي دانست که براي هميشه سروين را در کنار خود داشته باشد. حتي فکر مي کرد سروين به موجوديت راستين پيروز پي نبرده و هنوز او را کاملا نشناخته است وگرنه هرگز دل به او نمي باخت و سالهاي طولاني چشم انتظارش نمي ماند.
سروين روحش خبردار نبود که مايک با چه زرنگي اي با نقشه اي که از پيش طرح ريزي کرده بود مانع رسيدن نامه او به ايران و به دست پيروز شده بود. روزي که مايک و سروين همراه اميد به پستخانه مراجعه کردند و مايک جلوي چشم سروين نامه را به خانم متصدي باجه مخصوص پست سفارشي سپرد و در ضمن با او سر صحبت و شوخي را هم باز کرد سروين باورش نمي شد که مايک بعد از رساندن او به محل کارش سر اتومبيلش را کج کند و دوباره به پستخانه مراجعه کند . حقيقت ماجرا اين بود که مايک به محض اينکه سروين را به بيمارستان رساند با عجله خود را به پستخانه رساند و در کمال صداقت و سادگي رو به کارمند پستخانه کرد و گفت: سلام خانم چند دقيقه پيش من و همسرم و پسرم پاکتي رو به ايران پست کرديم درسته ؟
آن زن که کاملا او را به خاطر مي آورد با لبخند گفت : بله بله چطور مگه ؟ اشکالي پيش اومده ؟
مايک با تاسف سر تکان داد و گفت: بله متاسفانه راستش ما نشوني روي پاکتو اشتباه نوشتيم و اون پاکت بايد به نشوني ديگه اي فرستاده بشه.
کارمند پستخانه سر تکان داد و گفت: مي دونين که اين کار غير قانونيه يعني نمي دونم...البته چون زود مراجعه کردين و پاکتها را هنوز نفرستاده يم مي تونم با رئيس قسمت تماس بگيرم و اگه اجازه دادن پاکتو تحويلتون بدم.
نامه به نشاني محل کار پيروز بود و مايک مي دانست در هر حال نامه به دست او مي رسد. مايک بي صبرانه به انتظار ايستاد دل در سينه اش به شدت مي کوفت و خدا خدا مي کرد بتواند پاکت را دريافت کند. او براي اينکه هيچ گونه سوظني ايجاد نکند پاکتي ديگر تهيه ديده و نشاني ناشناسي را در ايران روي آن نوشته بود. حتي نشاني فرستنده را هم اشتباهي نوشته بود که در صورت برگشت به خانه برنگردد.
دقايقي که براي مايک ساعتها به نظر مي آمد طول کشيد تا خانم کارمند برگشت و گفت: اگه نيم ساعت ديرتر مي اومدين اين کار محال بود اما خوشبختانه پاکتتون هنوز اينجاست بفرمايين همين جا نشوني رو عوض کنين و تحويل بدين.
مايک با خوشحالي خنديد و جلوي چشم او پاکت قديمي را پاره کرد و دور ريخت و نامه را در پاکت جديد گذاشت و پول تمبر را دوباره داد و با خوشحالي به محل کارش رفت .
او هرگز در اين باره حرفي نزد و هميشه سعي مي کرد حتي فکر آن را هم به سرش راه ندهد. به همين جهت پيروز هرگز نامه اي دريافت نکرد و سروين ماههاي متوالي بي جهت در انتظار به سر برد. مايک خوب درک مي کرد که سروين در چه انتظار کشنده اي به سر مي برد ومي ديد که نزد او شرمنده شده و احساس حقارت مي کند. سروين فکر مي کرد که پيروز با ناديده گرفتن نامه اش به او توهين کرده است و مايک اين را مي فهميد. اما از آنجا که مرد صبوري بود و هرگز در هيچ کاري با شتاب و عجله اقدام نکرده بود در اين مورد هم در کمال آرامش صبر کرد آن قدر صبر کرد تا سروين کاملا از جانب پيروز نااميد شد و ناخودآگاه دوباره به سوي او دست کمک دراز کرد . در آن لحظه بود که مايک براي چندمين بار دستهاي وي را به گرمي فشرد و جوابگوي تمام نيازهايش شد. مايک همانند عنکبوتي تار تنيده بود و با صبوري تمام وقتي که طعمه اش به دام افتاد او را که بي پناه و زخم خورده بود در پناه گرفت و با گرمي تمام پذيرايش شد و آرام آرام در گوشش خواند که شوهر هميشگي و مرد ابدي زندگي اش کسي جز او نيست و بهتر است از هر مرد ديگري حتي پيروز چشم بپوشد و به فکر زندگي خانوادگي اش باشد. به اين ترتيب سروين را راضي ساخت که برايش فرزند ديگري به دنيا آورد و تمام کمبودها و خلا زندگي گذشته را جبران کند.
اکنون سالها بود که مايک با خوشبختي و آرامش زندگي شيريني را با همسر و سه فرزندش سپري مي کرد او اميد را مانند دو دخترش دوست داشت و به وي محبت مي کرد. پسرجوان که کاملا شبيه پدرش شده بود و جواني پيروز را يادآوري مي کرد علاقه زيادي به مايک داشت و هرگز هيچ گونه کدورت و ناراحتي اي از او نديده بود. با وجود اينکه مي دانست مايک پدر واقعي اش نيست اين موضوع کوچکترين خللي در محبت و علاقه اش ايجاد نکرده بود مايک ضمن محبتهاي بي دريغي که نثار اميد مي کرد گهگاه به او يادآور مي شد که پدري بي مهر و مسئوليت داشته که مادرش را در کمال بي رحمي و سنگدلي تنها گذاشته و رفته است مايک با زرنگي تمام بارها و بارها به طوري که اميد را ناراحت نکند اين موضوع را به رخ او کشيده بود و پسرجوان از کودکي نوعي بي مهري و حتي کينه نسبت به پدرش در دل احساس مي کرد و وي را قابل سرزنش و ملامت مي دانست . هرچند سروين بارها و بارها به او گفته بود که پدرش از وجود وي اطلاعي ندارد باوجود اين اميد به خاطر حرفهاي مايک پيروز را گناهکار مي دانست و معتقد بود او که روابط نزديکي با سروين داشته نبايد همه چيز را زير پا مي گذاشت و بايد دست کم بعد از رفتنش به هر ترتيب که بود تماسي با سروين مي گرفت.
بعد از ماجراي عوض کردن نشاني پشت پاکت مايک تا مدتها از برخورد اتفاقي کارمند پستخانه با سروين هراس داشت . مي ترسيد در ايستگاهي سينمايي و يا سوپري به طور تصادفي او را ببيند و از آن موضوع حرفي به ميان بيايد و مچش باز شود .اما اين اتفاق هرگز روي نداد و مايک سالها بود که حتي آن را به دست فراموشي سپرده بود زندگي شان به آرامي سپري مي شد که سروين خبر دار شد مادرش به انگلستان آمده و به زودي براي ديدن او به ادينبورو خواهد آمد. خبر آن قدر تکان دهنده بود که سروين تا دقايقي دست و پاي خود را گم کرده بود. او به طور مرتب با مادرش نامه نگاري مي کرد و وي هرگز در نامه هايش ننوشته بود که قصد آمدن به انگلستان را دارد و سپس ناگهان تلفني با او تماس گرفت و گفت که در لندن است و با اولين قطار خودش را به خانه سروين مي رساند. صبح زود بود و هيچ کدام از اهالي خانه براي رفتن به کار يا مدرسه بيرون نرفته بودند. مايک خوشحال شد و به همسرش پيشنهاد کرد بهتر است او به محل کارش تلفن بزند و در صورت امکان آن روز را مرخصي بگيرد . بچه ها که هرگز فاميلي به خود نديده بودند از ديدار مادر بزرگ دچار هيجان شده بودند. به هر ترتيب بود سروين در خانه ماندگار شد و مايک و بچه ها طبق معمول هر روز از خانه خارج شدند و سرکار خود رفتند . سروين مي بايست حدود ساعت يک به ايستگاه مي رفت تا مادرش را بعد از سالها دوري ببيند و او را به خانه آورد. خودش هم دچار هيجان شده بود. باورش نمي شد که بتواند بار ديگر سرور را ببيند شنيده بود که او در تهران با مقنعه و چادر بيرون مي رود و اکنون نمي دانست او را چگونه و با چه سرووضعي خواهد ديد . به هر ترتيب بود غذايي آماده کرد و يکي از اتاقهاي بچه ها را مرتب و براي ورود او آماده کرد.
بيشتر از نيم ساعت زودتر از موعد مقرر به ايستگاه رسيد و روي نيمکتي به انتظار نشست . اوايل بهار بود و با وجود اينکه هنو زسرد بود و باد مي وزيد هوا کم کم رو به گرمي مي رفت آمدن مادرش آنقدر ناگهاني بود که سروين فرصت پيدا نکرده بود خودش را براي ورود او آماده کند . هرچند با مايک زندگي خوب و نسبتا راحتي را مي گذراند دوست نداشت مادرش او را در آن آپارتمان جمع و جور با ماشين کوچک و مدل پايين ببيند . در هر حال در مقابل عمل انجام شده اي قرار گرفته بود و بايد با همان وضعيت موجود پذيراي مادرش مي شد. بيش از هجده سال بود که مادرش را نديده بود فکر مي کرد به طور حتم او پير و فرسوده شده و ديگر آن سرور جوان و سرحال نيست به خاطر آورد آخرين نامه اي که از او دريافت کرده بود بيش از دوماه پيش بود و بعد از آن دوتماس تلفني کوتاه با مادرش داشت که در هيچ کدام از آنها مسافرت قريب الوقوعش را به سروين اطلاع نداده بود در هر حال هرچه که بود محبت ديرينه در قلبش زنده شده بود و او مشتاقانه در انتظار ديدن مادرش بود .
بالاخره قطار از راه رسيد و دقايقي بعد سرور با ساک و چمدان کوچکي در بين مسافران ديده شد. سروين سراز پا نشناخته به سويش شتافت . عجيب آنکه سرور بعد از هجده نوزده سال همان طور شيک و خوش لباس و زيبا جلوه مي کرد .آثار گذشت زمان در چهره اش هويدا بود اما بازهم مثل هميشه نسبت به سن خود جوانتر و شاداب تر مي نمود. گيسوانش مطابق آخرين مد سال کوتاه شده بود و کت و دامن بسيار قشنگي بر تن داشت . آرايش غليظي کرده بود به طوري که سروين از ديدن او در وهله اول جا خورد. باورش نمي شد که مادرش با وجود داشتن شوهري مومن و متعصب و زندگي چندين ساله با چادر و مقنعه اکنون با اين شکل و شمايل ظاهر شود .هرچه بود خود را در آغوش او انداخت و هر دو دقايقي طولاني در بغل هم گريستند. سروين که سالها احساس بي پناهي و بي کسي رنجش داده بود گويي پناهي جسته و جايگاه امن هميشگي اش را دوباره پيدا کرده بود. سرور دختر کوچکش را در آغوش مي فشرد و گريه مي کرد. از اينکه سالها نتوانسته بود او را ببيند و نيز هيچ گونه کمکي به او نکرده بود دلش مي سوخت و اکنون که دختر جوان و زيبايش را آن گونه تکيده و پژمرده مي ديد احساس گناه مي کرد هرکدام براي ديگري دنيايي حرف و سخن داشتند و هنگامي که به خانه رسيدند نمي دانستند کدام يک و از کجا شروع کنند.
خلوتشان زياد طول نکشيد زيرا بچه ها ساعت چهار آمدند و بعد از ساعتي هم مايک به آنها ملحق شد . سرور آن قدر از ديدن آنها به وجود آمده بود که بارها و بارها هرکدام را بوسيد و در آغوش گرفت . اميد با تحسين و شگفتي به مادر بزرگش نگاه مي کرد و برخلاف آنچه شنيده بود او را بسيار آلامد و امروزي مي ديد.
نگاه سرور به مايک چندان پرمحبت و مثبت نبود. سروين حدس مي زد که مادرش شوهر او را تاييد نخواهد کرد اما خوشبختانه سرور چندان واکنش بدي از خود نشان نداد .اما چيزي که از نظر سرور غير قابل تحمل بود وضع زندگي سروين بود و حتي در همان ساعات اوليه اين را بر زبان آورد و نتوانست جلوي خود را بگيرد نگاه تحقير آميزي به اطراف انداخت و گفت: الهي بميرم برات مادر توي چه خونه گدايي و کوچکي زندگي مي کني خاک بر سر اين انگليسيها همه چيزشون همين طور حقيرونس.
سروين پاسخي نداد. او از کودکي به اخلاق مادرش آشنا بود تازه سرور نمي دانست که آنها به تازگي خانه را عوض کرده و به جاي بزرگ تري نقل مکان کرده اند.
سرور در همان دقايق اوليه کاملا متوجه تفاوت قيافه اميد با دو نوه ديگرش شده بود اما چيزي به روي خود نياورد. چهره ايراني و جذاب اميد به ناگهان خاطره قيافه مردانه و زيباي پيروز را در خاطرش زنده کرد . اما در باورش نمي گنجيد که سروين توانسته رابطه اي با او برقرار کند و يا او را ببيند. ولي هرچه مي گذشت سرور بيشتر متوجه اين تفاوت و اين شباهت مي شد و بيشتر در فکر فرو مي رفت مايک مي دانست که نبايد چيزي در اين مورد بروز بدهد و سروين به پسرش هم سپرده بود که هرگز راجع به پدرش با سرور حرفي نزند. به اين ترتيب آن معما همچنان براي سرور لاينحل مانده بود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سي و هفت
_________________

سرور سه هفته بيشتر نزد دخترش نماند. اما در همان سه هفته باعث تغيير و تحول زيادي در وضع او شد . اول اينکه چون از قبل در لندن حساب بانکي داشت توانست از پولهاي خود که شامل سود بانکي زيادي شده بود به نحو احسن استفاده کند. دوم اينکه او با دست پر از ايران آمده بود و اولين کاري که کرد اين بود که به هرترتيب که شده اجازه نداد دخترش ديگر کار کند . سرور با دست و دلبازي تمام خانه اي براي دخترش خريد و پول نسبتا چشمگيري به حساب بانکي اش واريز کرد. مايک با نارضايتي به بخششها و کمکهاي مادرزنش تن مي داد اما حرفي نميزد. او هم بر خلاف رفتار مودبانه اش دل خوشي از سرور نداشت و از دخالتهاي بيجاي وي احساس ناراحتي مي کرد اما بچه ها از آمدن مادربزرگشان بسيار خوشحال و راضي بودند چون هم صاحب خانه بزرگ تري شده بودند و هم اتومبيلشان بزرگ تر و نوتر شده بود . در ضمن سرور کلي هديه و سوغاتي از آمريکا براي آنها آورده بود.
سروين بعد از چند روز فهميد مادرش اول به آمريکا رفته و سهراب و خانواده اش را ديده و از آنجا توانسته ويزا بگيرد و به ديدار او نائل شود. براي سروين عجيب بود که مادرش با آن موقعيت خانوادگي چگونه توانسته رضايت شوهرش را جلب کند و به آمريکا برود و بعد هم به انگلستان بيايد او مي دانست که سرور در زندگي براي نيل به اهدافش دست به هرکاري مي زند و از هيچ تلاش و کوششي فروگذار نمي کند اما هرچه بيشتر در اين مورد فکر مي کرد کمتر به نتيجه اي مي رسيد. آنچه براي سروين جالب بود اين بود که سرور علاقه مخصوصي به اميد نشان مي داد حتي چندين بار گفت که اميد را نوعي ديگر دوست دارد . مايک هم متوجه اين موضوع شده بود و با ديده انتقاد به او نگاه مي کرد.
يک شب هنگام شام اميد رو به سرور کرد و گفت: مامان بزرگ چرا مي خواين به اين زودي به ايران برگردين ؟ چرا بيشتر پيش ما نمي مونين؟
سرور با مهر نگاهي به او کرد و گفت: عزيز دلم من کلي کار و زندگي دارم بايد هرچه زودتر برم به کارهام برسم . در ضمن من از اينجا بر ميگردم به آمريکا و فعلا به ايران نمي رم.
چشمهاي سروين از تعجب گرد شد . بي اختيار پرسيد: آمريکا؟ مامان مگه شما نبايد هرچه زودتر برگردين سر خونه و زندگي تون؟ خودتون چندين بار گفتين که همه کارهاتونو نيمه کاره گذاشته ين و فقط براي ديدن من اومده ين ....
سرور اجازه نداد دخترش حرف خود را تمام کند گفت: ماجراش مفصله عزيزم بهتره بذاريم براي بعد.
سروين ديگر حرفي نزد اما همچنان برايش معمايي بود که سرور در آمريکا چه کار دارد که سروناز و نوه هايش را در تهران تنها گذاشته و رفتن به آمريکا را بر آنها ترجيح مي دهد به خصوص که ورد زبان سرور نوه بزرگش بهار بود دائم ياد ازاو مي کرد و برايش دل مي سوزاند دائم مي گفت که بهار چقدر زيبا شده و چه قد و بالايي پيدا کرده اما حيف که بايد در آن محيط بسته و محدود زندگي کند. چيزي که بيشتر وقت سروين را در مدت اقامت مادرش اشغال کرده بود پيدا کردن خانه اي مناسب و مطابق سليقه سرور بود هرچند در مدتي که سرور نزد آنها بود همچنان در منزل قديمي شان سکونت داشتند . سرور تمام مقدمات خريد خانه جديد و نحوه پرداخت پول و غيره را سرو سامان داد و وقتي مطمئن شد همه کارهاي خريد انجام شده و سند آن هم به اسم سروين تنظيم شده است نفس راحتي کشيد و عازم آمريکا شد .
سروين بعد از رفتن اوديگر سرکار نرفت و ترجيح داد بيشتر استراحت کند و به وضع خودش سروسامان بدهد. يک ماه بعد از رفتن مادر شبه خانه جديدش نقل مکان کرد و حتي لوازم خانه را نو کرد و آنجا را به دلخواه تزئين کرد . تختهاي بچه ها نو شد و هرکدام اتاقي جداگانه پيدا کردند. خانه در يکي از محله هاي اعيان نشين ادينبور واقع بود و سروين بعد از مدتها احساس راحتي و آرامش مي کرد ديگر مجبور نبود صبحها زود از خواب بيدار شود و کفش و کلاه کند و به سرکار برود سرور حساب بانکي او را هم افزايش داده بود و سروين ديگر نگران آينده شان نبود و مجبور نبود از صبح زود در اتاقهاي درمانگاه و يا بيمارستان دوندگي کند و حرف بزند و با انواع و اقسام بيمارهاي رواني طرف شود .
مايک هم ظاهرا راضي و خوشحال بود به خصوص بعد از اينکه سرور آنها را ترک کرد و رفت . ديگر هيچ گونه ناراحتي و نگراني اي نداشت . او سرور را زني خودپسند و مغرور مي دانست که بي جهت به اطرافيانش به ديده حقارت نگاه مي کند و هيچ کس را قبول ندارد اما هرگز نزد سروين از مادرش بدگويي نمي کرد چون مي دانست که باعث دلخوري و ناراحتي وي مي شود.
موضوعي که به تازگي در فضاي خانواده عنوان شده بود مسئله انتخاب رشته دانشگاهي اميد بود. پسر جوان مصرانه دوست داشت در يکي از رشته هاي مهندسي شروع به تحصيل کند در حالي که مايک قلبا ارزومند بود که اميد در يکي از رشته هاي پزشکي وارد فعاليت شود . البته او اصراري در اين مورد از خود نشان نمي داد اما ضمن مشورتهايي که اميد با او مي کرد وي را ترغيب مي کرد که پزشکي بخواند ولي اميد هم براي خود دلايلي داشت که مهمترين آنها علاقه خودش به مهندسي بود.
سروين احساس مي کرد که مايل به خاطر حسادتي پنهان که به پيروز داشته و هنوز آن را حفظ کرده است دوست ندارد پسرش رشته را که پدر خوانده و آن را با موفقيت تا گرفتن درجه دکترا ادامه داده است انتخاب کند. اين موضوع از نظر سروين بسيار احمقانه و بچه گانه جلوه مي کرد وبا ديده انتقاد به آن مي نگريست تا اينکه يک شب که مايک دوباره شروع به تعريف و تمجيد از رشته پزشکي کرد سروين با صراحت تمام به او گفت : ببين عزيزم پزشکي از نظر تو خوب و مورد علاقه س نه از نظر اميد تازه خودت که مي بيني اين بچه مدتهاست تصميم گرفته مهندسي بخونه چرا بي جهت اونو به شک و ترديد ميندازي و مجبورش مي کني رشته اي رو که دوست نداره بخونه ؟ اون وقت مطمئنا نمي تونه پيشرفت کنه و چه بسا وسط کار ترک تحصيل کنه .
مايک شانه اي بالا انداخت و لبخندي زند و ديگر در اين مورد هيچ گونه صحبتي نکرد و آرامش هميشگي بر خانه مستولي شد .
هنوز دوهفته اي از اين آرامش نگذشته بود که نامه اي از سرور از آمريکا رسيد و زندگي سروين را دستخوش التهاب و آشوب کرد . يک روز صبح بعد از اينکه بچه ها به مدرسه رفتند و مايک هم عازم محل کارش شد پستچي طبق معمول هرروزه چندين نامه از شکاف مخصوص نامه هاي پستي به درون خانه انداخت سروين مثل هميشه با بي اعتنايي آنها را برداشت و نگاهي سرسري به نامه ها انداخت بيشتر آنها نامه هايي از بانک و مدرسه بچه ها و يا صورتحسابهايي گوناگون بود و يا جنبه تبليغاتي داشت اما ميان آنها سروين متوجه نامه اي شد که دستخط مادرش روي آن جلوه گري مي کرد . با خوشحالي آن را گشود و چون به پشت پاکت نگاه کرد در کمال تعجب متوجه شد مادرش هنوز به ايران برنگشته است دستخط زيباي سرور و کلام محبت آميزش اين گونه شروع مي شد:
سروين عزيزم دختر قشنگ و ملوسم سلام
از دور روي ماهت را مي بوسم و آرزو دارم بچه هاي عزيز و دوست داشتني ات حالشان خوب باشد . سروين عزيزم اين دوهفته اي که ز تو دور شدم و ترکت کردم خدا شاهد است که لحظه اي از فکر تو غافل نبودم . چندين نگفته هست که همه را برايت مي نويسم. به شرط اينکه از من دلخور نشوي و فکر نکني هدفي غير از خوشبختي و شادي تو دارم. عزيزم با وجود اينکه بعد از هجده سال موفق به ديدارت شدم و هجده سال مدت کمي نيست و هر انساني در طول اين سالها به طور حتم بزرگ تر و پيرتر مي شود و تغيير قيافه و هيکل مي دهد اما دخترکم به اندازه سي سال تکيده تر و مسن تر جلوه مي کني . ديگر آن سروين شاداب و پرطراوت من نيستي ديگر اثري از برق چشمها و نگاه و لبخندهاي شيطنت آميزت ديده نمي شود. مگر چند سال داري ؟ زني در حول و حوش چهل سالگي باز هم مي تواند جوان و زيبا جلوه کند اما گويي نشاط و زندگي و اميد به فردا در دل تو از بين رفته و مرده است و من نمي توانم در اين مورد سکوت کنم و حرفي نزنم . بهتر است آنچه را در دل داري به من بگويي به طور حتم برايت راه حلي پيدا خواهم کرد.
کاملا مشهود است که تو علاقه اي به آن دکتر زردنبوي اسکاتلندي نداري . اما اينکه چرا اجازه دادي از او داراي سه فرزند شوي براي من معمايي است در ضمن دخترم سعي نکن چيزي را از من قايم کني نه تنها من بلکه هر آدم معمولي که ذره اي عقل در سرش باشد مي فهمد که اميد پسر مايک نيست من به مجرد ديدن اين بچه به ياد پيروز مفتاح افتادم . شايد اشتباه من بود که اجازه ندادم با او ازدواج کني اما کجا و چگونه توانستي او را ببيني و از او صاحب بچه شوي ديگر خدا عالم است .
دخترم من شصت و چند سال از عمرم مي گذرد اما به هيچ وجه احساس پيري و فرسودگي نمي کنم فکر نکن که پير شده اي و همه چيز را از دست داده اي به هيچ وجه اين طور نيست تو هرلحظه مي تواني زندگي جديدي را شروع کني و با عشق زندگي کني نه روي اجبار و يا ترحم براي من عجيب است که آن مايک احمق چگونه نمي فهمد مورد عشق و علاقه تو نيست . البته تا حدي به تو حق مي دهم که مجبور به ازدواج با او شد . در آن وضعيت مالي و تنهايي راهي جز اين نداشتي اما هنوز دير نشده بهتر است هرچه زودتر خودت را از دست او خلاص کني و به آمريکا بيايي . خوشبختانه حالا ديگر به اندازه کافي پول داري و محتاج او نيستي باور کن امريکا با اروپا تفاوت زيادي دارد همه چيز در سطح وسيع و بزرگ است و انسان به هرکجا پا مي گذارد دلش باز مي شود بهتر است هرچه زودتر خانه ات رو بفروشي و آن محيط سرد و يکنواخت را ترک کني و به اينجا بيايي . سهراب حاضر است هرگونه کمکي به تو و بچه هايت بکند . اميدوارم راجع به پيشنهادم خوب فکر کني و بعد تصميم بگيري فکر شوهرت را نکن مردها همگي سروته از يک کرباس اند و دلسوزي براي آنها اشتباه محض است .
در هر حال باز هم مي نويسم که دوست دارم حتما تصميمت را بگيري و به آمريکا بيايي اما اگر بازهم دلت براي آن مرد اسکاتلندي سوخت و او تورا با چرب زبانيها و مظلوم نماييهايش وادار به ادامه زندگي کرد خواهش مي کنم اميد را براي ادامه تحصيل به امريکا بفرست باور کن اينجا بهتر درس مي خواند و بيشتر پيشرفت مي کند من اصلا نمي دانم تو از آن محيط سرد و خشک و گدايي چه خيري ديده اي که دل بسته اي و حاضر به ترکش نيستي خوب فکرهايت را بکن و هرچه زودتر جواب نامه ام را بنويس من تا مدتي اينجا ماندگار هستم . از دور روي ماهت را مي بوسم و به انتظار ديدارت روزشماري مي کنم.
فدايت مامان سرور
سروين با خواندن نامه مادرش به فکر فرو رفت . حق با او بود اکنون که از نظر مالي دست و بالش باز بود مي توانست براي زندگي آينده اش طرح و نقشه جديدي بريزد چه اجباري داشت در اين محيط کوچک و خشک بقيه عمرش را فنا کند و به کمبود و محروميت تن دردهد؟ از طرفي بچه هايش چه گناهي کرده بودند که از زندگي متنوع تر و شيرين تر محروم شوند ؟ اما سروين نمي دانست موضوع را چگونه با مايک مطرح کند ؟ او از شوهرش جز محبت و انسانيت چيز ديگري نديده بود چگونه و به چه بهانه اي مي توانست وي را ترک کند و تنها بگذارد و دست بچه هايش را بگيرد و به مملکت ديگري برود؟ اين کار به هيچ وجه انساني نبود و سروين نمي توانست خود را در انجام دادن آن محق بداند . هرچند به مايک انس گرفته و عادت کرده بود خودش خوب مي دانست که هرگز نتوانسته عاشق او شود و عاشقانه دوستش داشته باشد.
نامه مادرش و جملاتي که در آن نوشته بود آن قدر در روحيه و روانش موثر افتاده بود و حال و هوايش را عوض کرده بود که براي خودش هم عجيب مي نمود . گويي حسهايي که سالها در او مرده بود زنده شده بود. دلش آزادي و پرواز مي خواست دلش مي خواست از قفسي که در آن محبوس شده بود و خودش هم تا آن لحظه وجود آن را احساس نکرده بود فرار کند .دلش مي خواست از قيد و بند زندگي با مايک رهايي يابد اما چگونه مي توانست اين کار را بکند ؟ رشته هاي زيادي زندگي او را با مايک پيوند داده بود که گسستن و پاره کردن آنها امري محال مي نمود.
تا يک هفته بعد از رسيدن نامه سرور سروين با خودش در جدال بود بعد از آن بهترين راه حلي که به نظرش رسيد اين بود که دست کم اميد را از آن زندگي کوچک و محدود رها کند و به گفته مادرش به دنياي بزرگ و پيشرفته تري سوق دهد. با خودش فکر مي کرد اميد پسر اوست و مايک حق ندارد در مورد زندگي و آينده فرزندي که به او تعلق ندارد دخالتي کند رفتن اميد به آمريکا مي توانست راهگشايي براي او و دخترهايش باشد.
سروين ترجيح داد در اين مورد اول با خود اميد صحبت کند و بعد موضوع را با شوهرش در ميان بگذارد. پسرجوان با شنيدن پيشنهاد مادرش گل از گلش شکفت و گفت : واي مامان منتهاي آرزوي منه که به آمريکا برم من با دوستهام در مورد آمريکا و دانشگاههاي اونجا خيلي صحبت کردم حالا که تو امکان مالي داري که منو بفرستي چي بهتر از اين ؟
اما وقتي سروين موضوع را با مايک در ميان گذاشت او به هيچ وجه به اين پيشنهاد روي خوش نشان نداد . حتي براي اولين بار در زندگي شان با عصبانيت رو به سروين کرد و گفت: اين چه کار احمقانه ايه که شما مي خواين انجام بدين ؟ تو چرا سعي داري اين بچه رو از من جدا کني ؟ اون مجبور نيست توي ادينبورو بمونه مي تونه به يکي از دانشگاههاي خوب انگليس بره و هرجا که دلش بخواد درس بخونه .
سروين که از لحن تند او آزده شده بود گفت: مايک مي فهمي چي داري مي گي ؟ اون پسر بزرگيه و خودش بايد در اين مورد تصميم بگيره .
مايک با خشم پاسخ داد : فعلا که تو و مادرت دارين راجع به آينده اون تصميم مي گيرين .
سروين با صراحت گفت : معلومه که اين کارو مي کنيم چون اون بچه به ما تعلق داره در ضمن هزينه تحصيلشو هم ما قبول مي کنيم و فشاري براي تو نيست .
مايک لبخند تلخي زد و پاسخ داد : چقدر متاسفم که اين طور حرف مي زني بچه به کسي تعلق داره که بزرگش کرده و دوستش داشته نه به شخصي که اونو درست کرده و گذاشته و رفته !
سروين سرخ شد و اشک به چشمهايش هجوم آورد ديگر نمي توانست صحبت کند دوست نداشت ضعف نشان دهد و اشکهايش سرازير شود اما تصميم گرفت هرچه زودتر مقدمات سفر پسرش را فراهم کند و او را به آمريکا بفرستد بايد تا پايان سال تحصيلي صبر مي کرد.
فرداي آن روز نامه اي براي مادرش نوشت و آن را پست کرد مضمون آن چنين بود :
مادر عزيزم سلام
هفته قبل نامه شما را دريافت کردم راستش را بخواهيد در مورد آن فکر کردم و مسئله را با خود اميد هم در ميان گذاشتم . البته راجع به حدسهايي که در مورد زندگي من زده بوديد دوست دارم بعدها اگر فرصتي پيش آمد با همديگر صحبت کنيم اما در مورد آمدن اميد با شما کاملا موافقم هرچند مايک از شنيدن آن حالت جنون پيدا کرده بود و نزديک به انفجار بود براي من خواست پسرم مهم است نه مايک حق با شماست مامان من هرگز عاشق مايک نبوده ام و او به هر وسيله اي مي خواهد وابستگيهايش را با من زيادتر کند تا هرگز موفق به ترک او نشوم. اما مامان عزيزم بايد بدانيد که او مرد بسيار خوب و مهرباني است و وفاداري و محبت او را نمي توانم ناديده بگيرم . بنابراين به اين سادگيها قادر به ترک او نيستم کاش دست کم فرزندي از او نداشتم کاش تا اين حد به من دلبستگي نداشت . آن وقت گسستن رشته زندگي با او برايم ساده تر بود در هر حال فعلا تصميم گرفته ام با وجود مخالفتهاي مايک پسرم را به آمريکا بفرستم از شما خواهش مي کنم به سهراب بگوييد هرچه زودتر از چند دانشگاه معتبر آنجا پذيرش بگيرد و براي اميد بفرستد . من هم تمام مدارک لازم را تهيه و پست مي کنم از طرفي دلم مي خواهد هرچه زودتر اميد را از مايک جدا کنم تا ديگر به هيچ دليل مايک او را به رخ من نکشد و بي وفاييهاي پدر واقعي اش را يادآور نشود.
مامان حق با توست مايک پدر اميد نيست پدرش همان مردي است که تو با چنگ و دندان و با تعصبهاي کورکورانه است اجازه ندادي با من ازدواج کند و من که ديوانه وار او را دوست داشتم و عاشقش بودم به هر ترتيب بود توانستم مدت کوتاهي موفق به ديدارش شوم اما چه سود که سرانجام عشق من به ناکامي کشيده شد وماحصل آن فرزندي شد که بايد تا آخر عمر ناپدري اش را به عنوان پدر و شخصي که در کمال محبت اورا به عنوان فرزند قبول کرده و در تربيت او نقش مهمي داشته است بپذيرد . امان همين شخص گهگاه پدر واقعي اميد را به رخ من مي کشد و مرا رنج مي دهد او را مردي بي مسئوليت و بي وجدان مي خواند که ما را رها کرده و رفته است . در هر حال دورشدن اميد از زندگي ما دست کم اين حسن را دارد که ديگر مايل را به ياد پدر واقعي وي نمي اندازد و باعث نمي شود او با نيش زبانهايش مرا بيازارد.
مادر عزيزم حق با توست من هرگز زن خوشبختي نبوده ام و هرگز هم در آينده هرچه که پيش آيد زن خوشبختي نخواهم بود خداند باعث و باني آن را ببخشايد!
دخترت سروين
سروين با چشمان اشک آلود نامه را در پاکت گذاشت و آن را پست کرد . بعد از سالها توانسته بود کمي از دل دليهايش را سر سرور در بياورد. هرچند مادرش را دوست داشت آنقدر از او رنجيده و آزرده بود که هرگز نمي توانست کارهايش را فراموش کند. کارهايي که در حق او و پيروز کرده بود ازدواجش با شخصي که به هيچ وجه مورد تاييد آنها نبود رها کردن سروناز و مسافرتهاي طولاني اش همه و همه از نظر سروين قابل انتقاد بود اما او هرگز در اين مورد با وي حرفي نزده بود. او از مادرش واهمه داشت مي ترسيد هرگز جرئت رويارويي و ايستادگي جلوي او را در خود نمي ديد حتي حالا که زني چهل و چند ساله شده بود و از او جدا زندگي مي کرد. اما وقتي خوب فکر مي کرد مي ديد که هنوز محتاج اوست و به همدردي و کمک او احتياج دارد هنوز دوستش داشت و در آغوش او احساس امنيت مي کرد.
سروين بعد از پست کردن نامه به انتظار نشست به انتظار اينکه چه پيش خواهد آمد و روزهاي اينده زندگي يکنواخت و کسل کننده اش چگونه تغيير خواهد کرد به انتظار نشست انتظاري که تمام عمر و جواني او را به هدر داده بود انتظاري که گويي از سرنوشت او جدايي ناپذير بود انتظاري که هنوز هيچ ثمري برايش به ارمغان نياورده بود اما اوهمچنان به انتظار نشسته بود .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سي و هشت
________________

حاج آقا معين نزديک به انفجار بود . آنچه را اتفاق افتاده بود نمي توانست باور کند به قدري برايش گران آمده بود که از شدت عصبانيت حالت جنون پيدا کرده بود آن قدر خشمگين و عصباني بود و آن قدر به اطرافيانش بد و بيراه گفته بود که همگان با ديد ديگري به او نگاه مي کردند گويي او را تا ان لحظه نشناخته بودند . اين نابساماني و آشوب به خانه و زندگي علي و سروناز هم رسوخ کرده و آنها را دستخوش تزلزل و دگرگوني کرده بود در اين ميان سروناز هم احساس گناه مي کرد و شرمنده و خجل بود. مادرش بدون اينکه راجع به هدف اصلي اش به کسي حرفي بزند و يا آن را به شوهرش بگويد رخت سفر بسته و رفته بود . قرار بود سر يک هفته برگردد اما غيبتش به درازا کشيده بود حاج آقا معين وقتي از غيبت او اطلاع پيدا کرد اول نگران شد و هراسان به جستجويش پرداخت بعد از دوسه روز که از شدت نگراني به حال مرگ بود نامه اي به دستش رسيد کوتاه و مختصر به اين مضمون :
حاج آقا معين بهتر است ديگر نه به دنبال من بگردي و نه سعي کني به من دست پيدا کني . مي مي روم و از شر اين زندگي اي که تو به من تحميل کرده بودي خلاص مي شوم سالهاي زيادي را تحمل کردم به اميد چنين روزي اميدوارم تلافي مرا سر دخترم درنياوري چون او هم از اقدامات من هيچ گونه خبري نداشت وگرنه مدتهاي طولاني با مردي مثل علي زندگي نمي کرد او هم به زندگي با امثال شما عادت کرده و بامن مثل بيگانه شده بود . بنابراين بايد باور کني که سروناز کوچکترين اطلاعي از اقدامات من نداشت کاري که من با تو کردم تو و امثال تو سالها پيش بدتر از آن را با من و خانواده ام انجام داديد. بهتر است براي آبروي خودت هم که شده زودتر مرا طلاق دهي....در ضمن يادآور مي شوم از آنجا که نمي تواني مراپيدا کني و يا دسترسي به من داشته باشي اگر هم طلاقم ندادي هيچ تفاوتي در زندگي من ندارد اميدوارم به عاقبتي دچار شوي که لايق آن هستي تو لياقت آن همه پول و قدرت و مقام را نداري و من از کار روزگار در عجب هستم .
کسي که چشم ديدن تو را ندارد سرور صباحي
حاج آقا معين با خواندن نامه بيشتر آتش گرفت موضوع تنها فرار سرور نبود . همسرش در آخرين روزهاي اقامتش در شيراز کارهايي انجام داده بود که حاج آقا معين وقتي از آنها خبردار شد فاصله اي با مرز جنون برايش باقي نمانده بود نه تنها حاج آقا معين بلکه هيچ کس از اقداماتي که سرور با صبر و حوصله در سالهاي طولاني زندگي مشترکش با حاج آقا معين انجام داده بود خبري نداشت .
سرور از همان اوان ازدواجش با حاج آقا معين با پسرش تماس داشت . سهراب به او گفته بود که به محض گرفتن گرين کارت براي گرين کارت مادرش اقدام مي کند. خيلي زودتر از آنچه سرور تصور مي کرد اقدامات پسرش به ثمر نشست و گرين کارت او حاضر شد اما او در هر صورت بايد سفري به آمريکا مي کرد وگرنه اقدامات قانوني آنها تکميل نمي شد . سرور با زرنگي تمام چندين سفر به سوريه و مکه و رياض کرد و تمام مراحل قانوني رفتن به آمريکا را در سفارت آمريکا در رياض به انجام رساند . اما مي دانست که حاج آقا معين به او اجازه نمي دهد به آمريکا يا اروپا برود و برگردد زيرا چند باري از شوهرش خواهش کرده بود اجازه بدهد براي ديدن بچه هايش برود وي موافقت نکرده بود . از سويي امکانات مالي اش آن قدر نبود که بتواند به راحتي به هر جاي دنيا سفر کند و برگردد. بنابراين بر خلاف خواسته اش به زندگي در ايران همراه با شوهرش تن داد و صبر پيشه کرد . مي دانست جز صبوري چاره ديگري ندارد.
اينکه سروناز با علي ازدواج کرد و بعد از دوسه سال بچه دار هم شد فاجعه اي براي سرور محسوب مي شد و او را در اقداماتش دچار شک و ترديد کرد. اما چون مشاهده کرد که دخترش در زندگي با علي چقدر خوشبخت است و امکان گسستن و پاره کردن رشته هاي محبت آنها وجود ندارد و به اين سادگيها اساس زندگيشان از هم نمي پاشد سرانجام تصميم گرفت وي را به حال خود رها کند و خودش را هم از آن همه قيد و بند زندگي رهايي دهد قيد و بندي که سرور به اجبار تحمل مي کرد و دم برنمي آورد.
با تاسيس آموزشگاه هنر و نقاشي و بعد خريداري ساختمان آن سرور توانست اولين قدم را در راه تحقق آرزوهايش بردارد . اما فقط خدا مي دانست که سرور براي راضي کردن حاج آقا معين به اينکه ساختمان را بخرد آن هم به نام او چه ترفندهايي که به کار نبرد و چه تحقيرها و حقارتهايي که متحمل نشد . اما بالاخره به هدفش رسيد بناي بزرگ و نوساز آموشگاه به نام او خريداري شد و سندش در جاي مطمئني پنهان گرديد.
سرور کاملا احساس کرده بود که حاج آقا معين با وجود مخالفتهاي ظاهري و رو ترش کردنهاي مکرر باطنا از شيوه زندگي لوکس و متنوع او خوشش مي آيد . خوب مي فهميد که شوهرش با چه اشتياقي به گلها و شمعهاي روشن روي ميز نگاه مي کند و با اشتهاي تمام غذايش را تناول مي کند. حاج آقا معين عاشق لباسهاي رنگارنگ و عجيب و غريب سرور بود . آمدنهاي مکررش به خانه او و سکوتي که در مقابل فعاليتهاي سرور نشان مي داد همه مهر تاييدي بود که بر کارهاي او مي زد بوي خوش عطر سرور که از گيسوان پرپشت و مشکي اش به مشام مي رسيد حاج آقا معين را سرمست مي کرد. او بارها و بارها به زبان آمده و از تميزي و خوشبويي همسرش تعريف کرده بود مردي که هرگز در تمام عمرش کوچکترين تعريفي از همسر اولش نکرده بود و اصولا با اين گونه تعارفها بيگانه بود .
زندگي او با سرور ظاهرا با آرامش و توافق کامل سپري مي شد سرور هرگز گله و شکايتي نمي کرد و به قول حاج آقا معين زني غرغرو نبود . اما خواسته هايش پاياني نداشت براي رسيدن به خواسته هاي فراوانش با پشتکار و سماجت همراه با محبت و دلبري تلاش مي کرد و تا به آن نمي رسيد از پا نمي نشست بعد از خريد آموزشگاه حاج آقا معين فکي مي کرد که ديگر سرور چيزي از او نخواهد خواست تا چندي هم همين طور بود چون سرور آن قدر سرگرم تغيير دکوراسيون آن و زياد کردن شاگردانش شده بود که تمام ذهنش متوجه آموشگاه بود و کمتر به چيزهاي ديگر توجه ميکرد .هرچه ميگذشت تعداد شاگردان بيشتر مي شد و حتي بعضي از آنها تقاضاي کلاسهاي خصوصي داشتند . سرور با اين پيشنهاد هنرجويان با روي خوش برخورد کرد و بعد از ساعات رسمي کلاس به چند نفر از هنرجوهاي داوطلب تدريس خصوصي مي کرد. همان طور که هميشه در روياهايش بود و آرزو داشت کلاسهايش ازدحام عجيبي پيدا کرده بود به خصوص کلاسهاي نقاشي اي که خودش تدريس مي کرد از سر و کول اتاقهاي ساختمان شاگران دختر بالاو پايين مي رفتند گوشه اي از هال طبقه اول چند صندلي و ميز کوچک داشت که شاگردان در ساعات فراغت روي آنها مي نشستند و قهوه يا چايي را که در آشپزخانه روباز تهيه مي شد مي نوشيدند . محيط آنجا آن قدر شيک و گرم و متفاوت با ديگر آموزشگاهها بود که وقتي وارد آن مي شدي احساس مي کردي در فضايي ديگر و در شهر ديگري هستي گاهي اوقات وقتي که کلاسها همگي تعطيل مي شدند صداي آرام موسيقي بي کلام تبديل به موسيقيهاي تند تکنو و يا پاپ مي شد و باعث خوشحالي و ابراز احساسات دخترهاي هنرجو مي گشت .
بعد از دوسه سال از تاسيس آموزشگاه سرور موفق شد از آموزش و پروش مجوز صدور گواهينامه را در رشته نقاشي کسب کند . بعد از آن شاگرداني که سه سال مرتب کلاسها را طي مي کردند و در امتحانهاي آن قبول مي شدند گواهينامه به پايان رساندن دوره نقاشي آموزشگاه را دريافت مي کردند. مدرک مزبور فاقد ارزش تحصيلي بود اما سرور به همان هم دل خوش کرده بود و آن را مهم و با ارزش جلوه مي داد .
يکي از شاگردان پروپا قرص کلاسهاي او نوه اش بهار بود او تقريبا تمام کلاسهاي آموشگاه را گذرانده بود چه در دوران دبيرستان و چه هنگامي که وارد دانشگاه شد مرتب به آموزشگاه رفت و آمد داشت و با اشتياق فراوان به يادگيري رشته هاي هنري مي پرداخت . سرور نفوذ زيادي روي نوه جوانش داشت و نقشه مي کشيد که به هر ترتيب شده او را همراه خود از کشور خارج کند.
تا حدودي هم موفق شده بود اما درست هنگامي که سرور قصد داشت اجازه وي را براي مسافرت به يکي از شهرهاي مذهبي از پدر و مادرش کسب کند . بهار عاشق يکي از دانشجويان دانشکده اش شد و ديگر به هيچ وجه حاضر نبود لحظه اي از او جدا شود . وقتي که نامزدي آنها به طور رسمي اعلام شد سرور ديگر هرگونه سعي و تلاش در اين مورد را بيهوده و عبث ديد.
او به ازدواج سروناز با علي هميشه با شک و دودلي مي نگريست و هرلحظه انتظار داشت سروناز از کاري که کرده پشيمان شود و به سوي مادرش برگردد اما برخلاف آنچه مي پنداشت زندگي آنها به همان شيريني و استحکام روزهاي اوليه ادامه يافت . سرور در طي آن سالهاي متمادي هرگز نتوانست رابطه خوب و صميمانه اي با علي برقرار کند . هرگز نتوانست احساس سروناز را بفهمد و از تغيير ناگهاني روحيه و روان دخترش آگاه شود . سرورحتي معتقد بود که عشق سروناز به علي نوعي روان پريشي و ديوانگي است و زن عاقلي که نزديک به سي سال زندگي ديگري داشته نمي تواند به خاطر يک مرد آن گونه عوض شود و گذشته اش را به دست فراموشي بسپارد . هرچه بود سرور هميشه با تاسف و تاثر به سرنوشت دخترش مي نگريست و بر بدبختي او مي گريست . اما مي دانست هرچه بگويد و هر کاري که بکند بي فايده است و عشق علي چشمهاي سروناز را به روي تمام حقايقي که سرور مي ديد بسته است و دخترش هيچ گونه آينده نگري ندارد. به همين خاطر سرور هراس داشت که سروناز را در جريان فعاليتهاي خود براي فرار بگذارد.
هنگامي که سرور اصرار داشت بناي آموزشگاه به نام او خريداري شود بر آن بود که بعد از مدتي آن را بفروشد و با پول آ ن به مقاصد خود جامه عمل بپوشاند. اما بعدا ز مدتي فکر ديگري به سرش زد. آن هم به خاطر پيشنهاد يکي از شاگردانش بود که غير از کلاسهاي روزمره به طور خصوصي هم نزد وي آموزش مي ديد. او اعظم معظمي نام داشت و پدرش در امور مالي و وزارت دارايي کار مي کرد مقام پدر او بسيار مهم بود و در تعدادي از بانکهاي بزرگ کشور نفوذ داشت . اعظم که ارادت خاصي به سرور پيدا کرده بود روزي ضمن گفتگو به وي گفت : سرور خانم اگه احتياج به وام داشتين پدرم مي تونه ترتيبشو براتون بده .
سرور که تا آن لحظه به هيچ وجه به فکر وام بانکي نبود نگاهي به او کرد و پرسيد: وام بانکي ؟ مگه من مي تونم از بانک وام بگيرم؟ چه جوري؟ به چه وسيله ؟
اعظم لبخندي زد و گفت: آخه ديدم شما خيلي به آموزشگاهتون مي رسين و هر روز دکوراسيون عوض مي کنين گفتم کمک هزينه و يا اگه مثلا بخواين ساختمان آموزشگاه رو بزرگ تر کنين مي تونين اينجا رو وثيقه بذارين و مثلا ساختمون بغلي و يا اون زميني رو که پشت اينجاست و ساخته نشده بخرين و خودتون بسازين
سرور سرتکان داد و گفت: حالا فهميدم باشه اعظم جون خيلي ممنون بذار فکرهامو بکنم بعدا بهت خبر مي دم.
اما سرور هرچه فکر کرد ديد اگر قرار باشد وثيقه اي در بانک بگذارد چيزي جز ساختمان آموزشگاه ندارد. بعد هم او ديگر وقتي براي خريد و فروش زمين و ساخت و ساز آن نداشت . به همين خاطر موضوع به تدريج به فراموشي سپرده شد تا اينکه يک شب اتفاقي افتاد که باعث شد سرور دوباره به ياد اعظم و پيشنهاد او بيفتد.
حاج آقا معين هر شب که به خانه سرور مي آمد کيف دستي بزرگي با خود حمل مي کرد و فرداي آن روز آن را همراه خود مي برد . کيف چرمي بود و رنگي قهوه اي داشت ظاهرا سنگين به نظر مي آمد و حاج آقا معين اجازه نمي داد حتي همراهانش آن را برايش حمل کنند. سرور هميشه با کنجکاوي به آن مي نگريست اما هرگز کوچکترين سوالي راجع به آن نمي کرد چون مي دانست شوهرش جواب درستي به او نمي دهد حدس مي زد که مدارک و اسناد مهمي در آن است که حاج آقا آن را از خود جدا نمي کند. البته از نظر سرور حمل آن کيف حاوي هرچه بود کاري احمقانه و دور از عقل به نظر مي آمد زيرا حاج آقا معين مي توانست آنها را در گاو صندوق و يا جاي مطمئني بگذارد.
يک شب که حاج آقا معين بسيار خسته و کوفته به نظر مي رسيد بعد از خوردن شامي مفصل فراموش کرد کيف را به اتاق خواب ببرد. آن را در سالن منزل رها کرد و به رختخواب پناه برد سرور با ديدن کيف چشمهايش برق زد. بعد از ساعتي که مطمئن شد او به خوابي سنگين فرو رفته به سراغ آن رفت و درش را گشود. با حوصله تمام يکي يکي اوراق را ورانداز کرد . در بين آنها اسناد چند کارخانه مصادره شده قرار دادهاي خريد خودروها و وسايل سنگين ديگر و از اين قبيل مدارک ديده مي شد. کيف چند لايه بود. درست زماني که سرور ديگر از کند و کاو درون آن خسته شده بود. با بي اعتنايي آخرين لايه کناري آن را باز کرد و چند سند ديگر توجهش را جلب کرد آنها را برداشت و بازرسي کرد و برحسب اتفاق متوجه شد سند خانه اي که در آن سکونت دارد هم بين آنهاست سرسري نگاهي کرد و دوباره سرجايش گذاشت اما ناگهان جرقه اي در مغزش پديدار شد . دوباره سند را برداشت نگاهي دقيق به آن انداخت و به فکر فرو رفت . مي توانست براي مدتي آن را نزد خود نگاه دارد و بعد اگر ديد حاج آقا معين متوجه نبودن آن در کيف دستي اش نشده به وسيله آن به خيلي از مقاصد خود جامه عمل بپوشاند . بي درنگ آن را برداشت و در جاي مطمئني پنهان کرد . کيف را به صورت اوليه اش درآورد و بدون اينکه حاج آقا معين بفهمد و يا سوظن او تحريک شود آن را به اتاق خواب برد و در جاي هميشگي اش قرار داد.
چندين ماه از اين واقعه گذشت و آب از آب تکان نخورد سرور مطمئن شد که حاج آقا معين متوجه نبودن سند خانه نشده است . آرام آرام بايد دست به کار مي شد روزهاي تصميم گيري فرا مي رسيد . اگر مي خواست به هدف چندين ساله اش برسد بايد هرگونه ترديد و دودلي را کنار مي گذاشت. با خودش فکر مي کرد اگر هم نقشه هايش برملا شد و نتوانست به مقصودش برسد چه باک شوهرش با او چه مي توانست بکند ؟ وي از آن دسته مردهايي بود که خيلي به آبرو و حيثيت خود در اجتماع اهميت مي داد و براي آن ارزش قائل بود. بنابراين هر طور بود خودش موضوع را پنهان مي کرد و هرگز براي سرور دردسري قانوني درست نمي کرد . همين افکار به سرور دل و جرئت بيشتري مي داد که بي محابا دست به اقدامات خود بزند. اولين کاري که مي بايست انجام مي داد فروش آموزشگاه بود. مي دانست چگونه عمل کند که بي سروصدا و در اسرع وقت بتواند آن را به فروش برساند . تصميم داشت به محض اينکه مشتري خوبي پيدا شد به بهانه اي آموزشگاه را تعطيل کند و کار را فيصله دهد.
خوشبختانه اعظم هنوز جزو شاگران وي بود و روابط خوب و صميمانه اي باهم داشتند. سرورو موضوع گرفتن وام را با او درميان گذاشت و از او خواهش کرد که ترتيب ملاقات وي را با پدرش بدهد . در روز موعود با مقنعه و چادر مشکي کاملا پوشيده همراه اعظم به محل کار پدر او رفت . آقاي معظمي مردي بسيار با محبت اما بسيار خشک و جدي بود و در وهله اول به سرور متذکر شد که اگر داراي شرايط لازم باشد مي تواند وام را برايش مهيا کند وگرنه نمي تواند هيچ گونه قول مساعدي بدهد . سرور کاملا منظور او را درک کرد و گفت: حاج آقا خيالتون را حت باشه که من واقعا به اين پول نياز دارم . ما ساختمون آموزشگاهو با هزار قرض و قوله خريديم. من به خاطر حفظ آبروي خودم و شوهرم دوست ندارم جلوي همه سفره دلمو بازکنم و حرف بزنم . اما اگه بتونيم خونه رو رهن بگذاريم و از محل درامدش قرضهاي آموزشگاهو بديم خيلي خوب ميشه.
معظمي گفت: حاج خانم شما چطور اين حرفو مي زنين؟ شما که ماشاالله وضعتون خوبه ؟
سرور سري از روي تاسف تکان داد و گفت: باور کنين حاج آقا با سيلي صورتمو سرخ نگه داشته م. آخه شما نمي دونين که من چند نفر از فاميل خودمو بايد نون بدم گفتن نداره اما ...اما...
معظمي سري از روي بي حوصلگي تکان داد و گفت: باشه ...تا ببينم چه کار مي تونم بکنم شما اول سند و بيارين من ببينم از نظر قانوني اشکال نداشته باشه بعدا يه کاريش مي کنيم.
سرور که کمي دستپاچه شده بود گفت : البته حاج آقا مي بخشين من سندو ميارم اما خودتون که بهتر مي دونين مردا چقدر سرشون شلوغه اين حاج آقاي ما هم غير از اينکه فرصت سر خاروندن نداره از وام و قرض و قوله هم خوشش نمياد. سندو داده به من گفته اگه تونستي خودت کاري بکني که هيچ وگرنه من کوچکترين وقتي ندارم که بتونم دنبال وام بدوم.
سرور مطمئن نبود که معظمي اطلاع دارد ولي همسر چه کسي است يا خير . در هرحال چيزي که از آن اطمينان داشت اين بود که او حتي اگر حاج آقا معين را هم بشناسد به خاطر خوش خدمتي حتما اين وام را براي وي درست مي کند.
اما برخلاف آنچه فکر مي کرد کار به اين سادگيها نبود زيرا در اين هنگام آقاي معظمي سر تکان داد و گفت: اما تا خود صاحب ملک حضور نداشته باشه و اقدام نکنه اين کار امکان پذير نيست .
سرور جا خورد و با دلخوري و ياس گفت : راستش همون طور که بهتون گفتم حاج آقا سرشون شلوغه و ...
در اين هنگام معظمي ميان حرف او دويد و گفت : بهتون قول مي دم که خيلي وقت ايشونو نگيرم فقط اگه يه دفعه اينجا تشريف بيارين و تقاضا کنن بقيه کارها رو من خودم انجام ميدم.
سرور که تمام نقشه هايش نقش برآب شده بود با نوميدي پرسيد: يعني هيچ راه ديگه اي نيست که بشه اين کار رو کرد؟ حتما حضور خود حاج آقا لازمه ؟
معظمي فکري کرد و گفت: البته مي تونن به شما وکالت بدن اما اون هم وقت گيره بايد با هم برين محضر و حاج آقا به شما وکالت بدن تا بتونين بقيه کارها رو خودتون دنبال کنين.
آن روز سرور دست از پا درازتر معظمي را ترک کرد ود رحالي که سخت به فکر فرو رفته بود به خانه رفت در راه ناگهان به ياد يکي از آشنايان قديم پدرش افتاد که محضر دار بود سرور به درستي نمي دانست که او در قيد حيات است يا خير . در هر حال بهتر ديد که هر طور شده سري به دفترخانه او بزند و اطلاعاتي کسب کند.
روز بعد راهي دفترخانه شد. به راحتي مي توانست آنجا را پيدا کند بارها و بارها به آنجا رفته و کارهاي خود و شوهر سابقش را در همان دفترخانه انجام داده بود اما به محض ورود به آنجا متوجه شد که هيچ کدام از کارکنان آنجا را نمي شناسد از يکي از کارمندان سراغ آقاي سراجي را گرفت و پرسيد: ببخشين آقا صاحب اين دفترخونه آقاي سراجي هستن .
مردي که پشت ميز نشسته بود پاسخ داد: بله حاج خانم اما حالشون خوب نيست و مدتيه که توي خونه بستري هستن .
سرور بلافاصله خود را معرفي کرد و گفت: من يکي از آشناهاي قديم ايشون هستم کاري داشتم که خودشون در جريان هستن مي شه لطفا شماره تلفن يا نشوني منزل ايشون رو به من بدين تا باهاشون تماس بگيرم؟
مرد روي کاغذ کوچکي نشاني و شماره تلفن سراجي را نوشت و به دست او داد. سرور بلافاصله سوار اتومبيلش شد و راه خانه سراجي را در پيش گرفت به هر ترتيب که شده بود . بايد تمام تلاش و سعي خود را براي آنچه مي خواست به دست بياورد انجام داد.
سراجي به مجرد ديدن سرور گل از گلش شکفت و با خوشحالي گفت : به به چه عجب خانم صباحي يادي از ما کردين؟ من منتظرتون بودم بچه هاي دفترخونه گفتن که نشوني منو به شما داده ن چه خدمتي مي تونم براتون انجام بدم ؟
نفس نفس مي زد و کاملا مشهود بود که حال درستي ندارد. سرور متوجه شد که پيرمرد سخت لاغر و تکيده شده و ناي حرف زدن ندارد. سراجي با همان حال نزار تعريف کرد که زنش مرده و او فعلا نزد پسر و عروسش زندگي مي کند. سرور سالهاي زيادي بود که سراجي را مي شناخت و مي دانست که بسيار پولدوست و حسابگر است . قيافه مهرباني به خود گرفت و گفت : آقاي سراجي خدا بد نده مثل اينکه بدجوري هم ناخوشي ؟
سراجي سر درددلش باز شد و نيم ساعت تمام از بيماري اش حرف زد. عروسش براي سرور چاي آورد و دقايقي بعد پسرش هم نزد آنها آمد و مشغول گفتگو شدند. پسر سراجي که آقا مراد نام داشت از آمدن سرور به خانه شان حيرت کرده بود و منتظر بود ببيند او براي چه به خود زحمت داده و آن وقت صبح به ديدار پدرش آمده است .
بعد از ساعتي بالاخره سرور به سخن آمد و گفت : راستش آقاي سراجي من تورو سالهاست که مي شناسم و مي دونم که تو هم با پدرم و هم شوهر مرحومم آشنا بودي و خلاصه با تمام فاميل و خانواده ما آشنايي داري .
سراجي سر تکان داد و گفته هاي او را تاييد کرد.
سرور ادامه داد : نمي دانم خبر دارين يا نه که بعد از انقلاب هست و نيست من و شوهربيچاره مو ازمون گرفتن و صباحي رو اعدام کردن .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سی و نهم
______________

سراجي سري از روي تاسف تکان داد و گفت : بله خانم جون مي دونم از همه چي اطلاع دارم.
سرور نمي دانست که سراجي و خانواده اش از ازدواج مجدد او خبر دارند يا نه در هر حال بهتر ديد که راجع به آن هيچ صحبتي نکند و فقط به اصل مطلب بپردازد . بنابراين بعد از کمي مقدمه چيني ادامه داد: راستش آقاي سراجي من در وضعيتي قرار گرفته م که احتياج شديدي به پول دارم. بچه هامو مدتهاست که نديدم يکي هم اينجاست وضع مناسبي نداره در اين هنگام دست در کيفش کرد و سند منزل را بيرون آورد و با صراحت تمام گفت : مي خوام ببينم مي توني از طرف صاحب اين سند يه وکالت تام الاختيار براي رهن وفروش براي من درست کني يا نه .
چشمهاي سراجي گرد شد بدون اينکه سند را نگاه کند گفت : نه خانم اين چه حرفيه مي زنين؟ اين کار جرم داره زندان داره مگه مي شه توي دفترخونه از اين کارها کرد؟
سرور با چرب زباني ادامه داد : اي بابا آقاي سراجي تو که بلدي از اين کارها بکني من که مي دونم که ...بالاخره در گذشته ما با هم ....منظورم اينه که ....نمي توني يه کاريش بکني؟
سراجي با اکراه سند را گرفت و با دقت شروع به خواندن آن کرد. سرور متوجه شد که او آشنايي چنداني با حاج آقا معين ندارد آقا مراد هم با کنجکاوي پهلوي پدرش نشست و مشغول خواندن سند شد . سرور صدايش را کمي پايين آورد و گفت: راستش آقاي سراجي اينها هست ونيست مارو گرفتن واقعيتش اينه که من و دخترم توي همين خونه مي شينيم. اگه بتونم اين خونه رو گرو بانک بذارم و با پولش سروساموني به وضعمون بدم مي تونم ماه به ماه قسطهاشو پرداخت کنم آخه من توي يه آموزشگاه کار مي کنم و مي تونم عهده دار پرداخت وام بشم.
سراجي نگاه مشکوکي به او انداخت و گفت:والا خانم صباحي براي اين کار بايد جعل امضا کرد و اين کار از ما بر نمياد . غير از اون همون طور که گفتم اصلا اين کار غير قانونيه و امکان پذير نيست . اگه اين کارو بکنم سرپيري مي افتم زندون . در دفترخونه رو هم مهر و موم مي کنن و بچه هام از نون خوردن مي افتن.
سرور گفت: خيلي حيف شد چون شيريني خوبي از اين کار گيرت مي اومد.
آقا مراد با لبخند پرسيد: مثلا چقدر؟
رقم پيشنهادي سرور آن قدر شيرين بود که پدر و پسر با تعجب نگاهي به همديگر کردند و به فکر فرو رفتند . سرور در حالي که سند را مي گرفت و در کيفش مي گذاشت گفت: در ضمن جعل امضا با خودم بالاخره اون هم يه جور نقاشيه . بعد رو به آقا مراد کرد و گفت: حالا شما ببين مي توني کاري برام بکني يا نه من منتظر تماستون هستم.
اين را گفت و از آنها خداحافظي کرد . با خودش فکر مي کرد که کار بيهوده اي کرده که سند را از کيف حاج آقا معين برداشته است و تصميم گرفت در اولين فرصت آن را سرجايش بگذارد و خيالش را از جانب اين موضوع راحت کند.
اما هنوز دوسه روزي از ملاقاتش با سراجي نگذشته بود که يک روز پسر او زنگ زد و گفت بايد هرچه زودتر سرور را ببيند . سرور کنجکاو شد و در اولين فرصت به ديدار آقا مراد رفت . او توضيح داد که پدرش به هيچ وجه حال خوبي ندارد و در بيمارستان بستري است و او مي تواند وکالتنامه را طوري تنظيم کند که انگار پدرش اين کار غير قانوني را نجام داده و بعد از فوت وي صاحب سند دستش به هيچ جايي بند نيست که شکايتي از کسي بکند. چشمهاي سرور برق زد اما آقا مراد گفت : ولي بايد اول پولو به من بدين و در اين مورد هم با احدي صحبت نکنين. اگر پاي پليس و کلانتري به ميون اومد بگين که خود سراجي اين کارو کرده و به بقيه کارمندهاي دفترخونه ربطي نداره .
سرور قول داد و قسم خورد اما گفت : حالا از کجا آنقدر مطمئن هستي که پدرت مي ميره؟ اگه زنده موند چي ؟
آقا مراد با اطمينان گفت: مطمئن باشين عمرش ديگه به سر رسيده بيچاره خيلي مريضه . خدا منو ببخشه که بعد از مرگش بايد تهمت جعل و اين جور کارهاي غير قانوني بهش بچسبونم . اما چي کار کنم. خانم صباحي دستم تنگه و بدجوري توي مضيقه هستم وگرنه دست به اين کار نمي زدم.
سرور با لحن مهرباني گفت : اصلا فکرشو نکن آب از آب تکون نمي خوره تا صاحب خونه بخواد بفهمه من تمام قسطهاشو دادم و تموم شده . قول ميدم.
دوهفته بعد پس از تنظيم وکالتنامه آقاي سراجي چشم از دنيا فرو بست و هم سرور و هم آقا مرادخيالشان راحت شد . روز بعد سرور به محل کار آقاي معظمي رفت و وکالتنامه را تقديم او کرد.
وقتي از اتاق حاج آقا معظمي بيرون آمد خيس عرق شده بود. خودش مي دانست که دست به چه کار خطرناکي زده است اما ديگر دل به دريا زده بود. اگر نقشه هايش به خوبي پيش مي رفت مي توانست با دست پر راهي شود و براي هميشه آنجا را ترک کند . قبلا با حاج آقا صحبت کرده بود و از او خواسته بود که اجازه دهد دوباره به سفري زيارتي برود. حاج آقا معين با مسافرتهاي او به اماکن مذهبي مخالفتي نداشت سالها با سرور زندگي کرده بود و او را زني مسن و جا افتاده مي دانست که ديگر شرو شور جواني را پشت سر گذاشته و به زندگي وي عادت کرده است . هرگز کوچکترين نافرماني و تمردي از او نديده بود . بر خلاق همسر اولش که هميشه نق مي زد و غرولند مي کرد او هرگز گلايه و شکايتي نداشت فقط براي رسيدن به اهدافش آن قدر سماجت و پشتکار نشان مي داد که حاج آقا معين در پايان به خواسته هاي او گردن مي نهاد به طوري که خودش هم نمي فهميد چگونه توانسته با تقاضاي سرور که در ابتدا در نظرش آن قدر نامعقول و باور نکردني بود موافقت کند و آن را بپذيرد . در هر حال هرچه بود سرور توانسته بود اعتماد شوهرش را صد در صد جلب کند و او را مطمئن سازد که برايش همسري مهربان و همراه است .
سرور به يکي از آژانسهاي املاک که از قبل مي شناخت سپرده بود که اگر خريدار خوبي براي آموزشگاهش پيدا شد آن را به صورت مبله مي فروشد البته يادآورد شده بود که فقط مشتريهاي علاقمند را براي ديدار به آنجا بياورد و دوست ندارد همگان براي ديدن بيايند و شلوغش کنند. در ضمن ساعات معيني را هم تعيين کرده بود که آموزشگاه خلوت تر و يا اصولا تعطيل باشد . بعد از دوماه شخصي که آنجا را ديده و پسنديده بود حاضر شد با قيمت سرور توافق کند و آنجا را بخرد . بعد از عقد قولنامه سرور به شاگردهايش گفت که يک ماه ديگر آموشگاه به طور موقت تعطيل خواهد شد و بعد از تغييراتي که در آن مي دهد دوباره داير خواهد شد . هنرآموزان به اين تغيير و تحولهاي گوناگون عادت کرده بودند و از نظرشان چيز تازه اي نبود.
در همان اوان بود که آقاي معظمي هم وام سرور را برايش درست کرد و قرار شد که سرور هر ماه مبلغي را به بانک واريز کند. در عرض چند ماه سرور صاحب ميليون ها تومان پول شد حالا عزا گرفته بود که چگونه آنها را خارج کند . اما از نظر او هيچ کاري محال نبود . مي دانست که در هر حال راه حلي پيدا مي شود.
او از سالها پيش حساب سپرده اي در يکي از بانکهاي انلگيس داشت و مي دانست که چقدر هم سود بر آن اضافه شده است اگر قرار بود پولها را حواله کند قطعا به حساب خودش حواله مي کرد اما بايد شخص مورد اعتمادي پيدا مي کرد . فرصت چنداني نداشت هرآن ممکن بود حاج آقا معين همه چيز را بفهمد آن وقت روزگارش سياه بود طولي نکشيد که آنچه را که دنبالش بود يافت. او صراف مورد اعتمادي بود که سرور بعد از تحقيق فراوان تا حدودي توانست به او اعتماد کند. سرور بدون معطلي پولها را در چندين نوبت به حساب خودش واريز کرد . هربار بعد از تبديل پول و فرستادنش آن قدر دلشوره مي گرفت و مضطرب مي شد که به حالت جنون مي رسيد و بعد از اينکه تلفني از رسيدن پولها مطمئن مي شد نفس راحتي مي کشيد بار اول مقدار کمي از پولها را فرستاد چون هنوز نمي توانست به طرف معامله اش اطمينان کند. بعد به تدريج دل و جراتي يافت و کم کم تمام پولهايش را به حساب بانکي اش فرستاد . بعد از ارسال آخرين قسمت پولها و اطمينان از رسيدن آنها بلافاصله دست به کار تهيه بليت شد .
آن قدر اضطراب داشت و بي خوابي کشيده بود که زير چشمهايش گود افتاده بود. حال خود را نمي فهميد البته از اينکه حاج آقا معين سرش بسيار شلوغ بود و لحظه اي فرصت استراحت نداشت مطمئن بود و مي دانست که شوهرش وقتي ندارد که بخواهد او را زير نظر بگيرد و از چند و چون فعاليتهاي او باخبر شود. با وجود اين سرور موضوع فروش آموزشگاه را آن قدر در خفا و پنهاني انجام داد که هيچ کس بويي از آن نبرد . بهانه اش براي بنگاه معاملاتي هم اين بود که مي گفت نمي خواهد تا آخرين لحظه شاگردهايش بفهمند زيرا پراکنده مي شوند و در آمد آموزشگاه کم مي شود .
سرور يک بار به سوريه و دوبار به مکه رفته بود اين دفعه هم به بهانه اينکه دلش گرفته است براي زيارت عازم سوريه شد.
قبل از رفتنش به خانه سروناز رفت . او و علي آپارتمان کوچکي خريده بودند و با يکديگر زندگي مي کردند وضع مالي شان بد نبود و سروناز از زندگي اش راضي و خرسند به نظر مي رسيد . علي همچنان خوب و مهربان و عاشق و شاعرپيشه باقي مانده بود. چند تار موي سفيد زينت بخش موهاي صاف و کوتاهش شده بود و قيافه اش را پخته تر و جذاب تر نشان مي داد. سروناز که سنين بعد از چهل سالگي را طي مي کرد کمي چاق شده بود و صورت زيبايش حکايت از خوشبختي و رضايت او مي کرد سروناز مدتها بود که قلبا و روحا از مادرش بريده بود . هرچه از زندگي مشترکش با علي مي گذشت از خلق و خوي مادرش دورتر و بري تر مي شد و بيشتر طرز نگرش و فکر او را مردود مي دانست . سروناز عاشق علي بود عاشق گفته ها و شعرهايش و جز محبت و عشقي آتشين چيز ديگري از وي نديده بود . زنجيرهاي مهر و عشق علي نه تنها دست و پاي او را بسته بود بلکه قلبش را به اسارت در آورده بود و او چشم بسته دنبال خواسته هاي علي مي دويد و از اين کار راضي بود. بهار ديگر براي خودش خانمي شده بود و پسرشان دوران نوجواني را طي مي کرد . سالها بود که سروناز ساسان انصاري را از خاطرش زدوده بود و جز با نفرت هرگز يادي از او نمي کرد.
سرور در ماههاي آخري که در شيراز به سر مي برد سعي مي کرد بيشتر سروناز را ببيند . هربار که به خانه او مي رفت و صورت معصوم و زيباي دخترش را نگاه مي کرد دلش خون مي شد دلش براي او مي سوخت و او را زني محروم و سياه بخت مي انگاشت . فکر مي کرد زندگي او تباه شده و خودش هنوز نمي داند و نمي فهمد چه بر سرش آمده است .
يک روز قبل از مسافرتش به خانه سروناز رفت . صبح بود . مي دانست که صبحها علي در خانه نيست و بچه ها به مدرسه و دانشگاه رفته اند. با اصرار تمام سروناز را به بانک بدر و در مقابل چشمان حيرت زده او پول چشمگيري به حسابش ريخت . فقط خواهش کرد و او را به جان بهار قسم داد که تا رفتنش چيزي از اين موضوع به علي نگويد. گفت که اين هديه ناقابلي است براي تهيه جهاز بهار . سرور مرتب اشک به چشمهايش مي آمد و دخترش را مي بوسيد. سروناز مبهوت بود که چرا مادرش اين طوري شده و اين گونه رفتار مي کند.
روزي که به فرودگاه مي رفت اجازه نداد کسي او را همراهي کند . حاج آقا معين که هرگز او را بدرقه نمي کرد اما سروناز و علي و بچه هايشان هميشه او را به فرودگاه مي رساندند و بر مي گشتند . آن روز سرور با اصرار تمام تنها راهي فرودگاه شد . برنامه پروازش را طوري ترتيب داده بود که چند ساعت بعد از رسيدن به تهران با هواپيماي ديگري به مقصد سوريه پرواز کند. فقط خدا مي دانست که چه حالي دارد . از سويي دلش به شدت براي سروناز و بهار تنگ مي شد و برايشان ترحم و دلسوزي مي کرد و از سويي مي دانست که چه بسا تا آخر عمرش نتواند آنها را ببيند.
هنگامي که هواپيما از فرودگاه تهران به مقصد سوريه از زمين بلند شد ديگر اشکي برايش نمانده بود که بريزد. آن قدر غمگين و اندوهگين بود که گويي تمام غمهاي دنيا را در دلش انباشته بودند. هرچند دلخوش بود که بعد از سالها سهراب و سروين را مي بيند حتي يک لحظه چهره سروناز از جلوي چشمانش محو نمي شد.
به محض رسيدن به مقصد به هتل رفت و بلافاصله با سهراب تماس گرفت . فرداي آن روز از سفارت آمريکا در رياض وقت گرفت و چند روز بعد با در دست داشتن مدارکش سوار هواپيما شد و به رياض رفت . ظاهرا همه چيز آماده بود . روزي که قرار بود به سفارت برود دلش مانند قلب کبوتري در دام مي تپيد. اما تمام نگرانيهايش بيهوده بود. همه چيز آماده شده بود که او به راحتي ويزاي امريکا را بگيرد و نزد سهراب برود.
هنگامي که با در دست داشتن مجوز ورود و مجوز گرفتن گرين کارت سوار هواپيما شد بار بزرگي از نگرانيهايش کم شده بود. اما هنوز مي ترسيد و هراسان بود. هنگامي که سرانجام در فرودگاه لس آنجلس فرود آمد آه بلندي کشيد و دوباره به ياد سروناز افتاد . بغضش را قورت داد و سعي کرد بر گريه هايش غلبه کند. سهراب و همسرش نبايستي او را گريان و غمگين مي ديدند. هيچ کس از فرار او خبر نداشت . باخودش فکر مي کرد به طور حتم تا آن زمان همه از اين موضوع مطلع شده اند. به خاطر همين بود که چند روزي را که در رياض بود هر شب هتل محل اقامتش را عوض کرده بود. مي ترسيد . سايه حاج آقا معين گويي همه جا او را تعقيب مي کرد. هرچه از آن مرد دورتر مي شد بر وحشت و نفرتش افزوده مي گشت .
هنگامي که پسرش را در آغوش گرفت از سر شوق مي خنديدو مي گريست سهراب با تعجب گفت : بالاخره موفق شدي بياي مامان خوشحالم اما خيلي سخت بود نه ؟
سرور با لبخند گفت : نه خيلي از شوهرم جدا شدم و فرار و بر قرار ترجيح دادم در حالي که نگاهي به عروسش مي انداخت ادامه داد: چه شوهري شوهر مصلحتي براي اينکه بتونم بالاخره بيام اينجا و شما رو ببينم.
سرور بعد از چند روز اقامت در خانه پسرش بر آن شد که براي خود خانه اي دست و پا کند . ضمن صحبتهايش به سهراب فهماند که بهتر است در شهري کوچک و دور از لس انجلس که افراد ايراني در آن کمتر باشند جاي کوچکي براي خودش دست و پا کند تا بعدها که خطر از سرش گذشت و آبها از آسياب افتاد خانه اي خوب و هميشگي در نزديکي آنها بخرد.
سهراب با تعجب پرسيد: چرا مامان جون؟ مگه طلاق نگرفته ين؟
سرور با تاکيد گفت : چرا مادر جون اما تو نمي دوني اونها چه جور آدمهايي هستن حاج آقا معين خبر نداره من به آمريکا اومده م اما اگه بفهمه شايد از لجش هرطور شده منو پيدا کنه و بلايي سرم بياره .
سهراب با ناباوري نگاهي به مادرش انداخت و حرفي نزد او مي دانست که در هر حال سرور تک و تنها به آنجا پناهنده شده .
تازه بعد از يک ماه سرور توانست نزد سروين برود و ديداري با او تازه کند تا آن موقع هيچ خبري از ايران نداشت . دلش هم نمي خواست هيچ گونه خبري از آنجا کسب کند معمولا هنگامي که به مسافرت مي رفت به محض رسيدن به هتل تلفني به تهران مي زد و رسيدنش را خبر مي داد. آخرين باري که شيراز را ترک کرد هم به مجرد رسيدن به سوريه تلفني به شيراز زد و با سروناز صحبت کرد. همگي خيالشان راحت بود که او دچار مشکلي نشده و به سلامت رسيده است .
قرار بود سرور يک هفته بماند و برگردد در آن يک هفته مرتب با سروناز در تماس بود حتي در رياض هم با دخترش صحبت کرد تا يک هفته هيچ گونه شک و شبهه اي به وجود نيامد. تازه بعد از آن بود که همگان دچار وحشت و دلهره شدند در وهله اول فکر کردند که سرور دچاردردسر بزرگي شده و يا بلايي بر سرش آمده که نه توانسته برگردد و نه خبري به آنها داده است . سروناز با نگراني جدول پروازها را بررسي مي کرد و در کمال تاسف اسم مادرش را در هيچ کدام مشاهده نکرد. حاج آقا معين وقتي فهميد که همسرش هنوز برنگشته و در روز معين پروازي انجام نداده است با تعجب نگاهي به علي کرد و گفت: يعني چه ؟ نکنه بلايي سرش آمده ؟
نگراني علي کمتر از او نبود اما علي نگران سلامتي حاج آقا معين هم بود او در هفتاد سالگي با حجم کاري که انجام مي داد دچار مشکلات قلب و عروق شده بود و به خاطر وزن زيادي که داشت دائم نفس نفس مي زد و دستش را روي قلبش مي گذاشت بنابراين علي با دستپاچکي پاسخ داد : نه حاج آقا اين چه حرفيه که مي زنين؟ حاج خانم بچه نيست که بلايي سرش بياد قول مي دم اشکال از پروازهاست و به زودي خودشون خبر سلامتي شونو به ما مي دن .
حاج آقا معين با ناباوري گفت: نه بابا علي جون حتما چيزي شده وگرنه امکان نداشت مارو بي خبر بذاره در هر حال دوباره به تهران زنگ بزن و ببين چي کار مي توني بکني.
درست هنگامي که همه از سروناز و بهار گرفته تا علي و حاج آقا معين از شدت نگراني به حال مرگ رسيده بودند نامه اي از سرور به دست حاج آقا معين رسيد و به تمام جستجوها و نگرانيها پايان داد. تقريبا همزمان با آن نامه اي هم براي سروناز رسيد که سرور در چند جمله مهرآميز براي دخترش نوشته بود نگران حال او نباشد و او براي هميشه آنها را ترک مي کند و به جاي نامعلومي مي رود.
اين آغاز ماجرا بود . حاج آقا معين با وجود اينکه از دريافت نامه همسرش به حال جنون افتاده بود. هنوز از اقدامات او از فروش آموزشگاه گرفته تا رهن گذاشتن خانه هيچ خبري نداشت . اوضاع هنگامي فاجعه اميز شد که بعد از مدتي حاج آقا معين از تمام کارهاي همسرش مطلع شد وقتي که فهميد آموزشگاه به فروش رفته و خانه اش رهن بانک است به سراغ کيفش رفت و آه از نهادش برآمد . تازه آن موقع بود که فهميد سند خانه در کيف دستي اشت نيست باورش نمي شد به راستي در باورش نمي گنجيد که سرور مهربان و مطيع او چنين بلايي بر سرش آورده باشد. غير از ضررهاي مالي هنگفتي که بر او وارد شده بود آنچه او را از پادر مي آورد درد رسوايي و آبروريزي بود. همسرش با مقادير زيادي پول و طلا او را گذاشته و به جاي نامعلومي گريخته بود. بعد از آن چگونه مي توانست سرزنش همسر اول و بچه هايش را تحمل کند؟ چگونه مي توانست پچ پچ و حرفهاي مردم را ناديده بگيرد؟ آن قدر عصبي و بداخلاق شده بود که بي اختيار به همه بد و بيراه مي گفت .
اول از همه به خانه علي رفت و موضوع چگونگي فرار مادرزنش را به رخ او کشيد و هرچه از دهانش در مي آمد به سروناز گفت علي که از همه سو دچار حيرت شده بود سرانجام نتوانست بيش از آن تحمل کند و گفت : حاج آقا شما ناراحت و عصباني هستين بهتره برين خونه و استراحت کنين مي دونم همسرتون کار بسيار بدي کرده اما بايد بدونين من و سروناز در اين مورد کوچک ترين گناهي نداريم و انصاف نيست شما با اين لحن با همسر من حرف بزنين.
حاج آقا معين که از شدت عصبانيت کف بر لب آورده بود گفت : چطور گناهي ندارين ؟ زنت حتما خبر داشته که مادرش مي خواد فرار کنه اون وقت دست روي دست گذاشته و حرفي به ما نزده توچقدر ساده اي علي زنت حتما خبر داشته
سروناز ديگر نتوانست تحمل کند. به اتاق ديگر پناه برد و با صداي بلند شروع به گريه کرد. چيزي که بيشتر فکر او را به خود مشغول کرده بود پول هنگفتي بود که مادرش به حساب او ريخته بود واو نمي دانست درباره آن چه بگويد به طور حتم علي اگر مي فهميد قبول نمي کرد و آن را پول دزدي و کلاه برداري مي خواند.
حاج آقا معين با حال زار خانه علي را ترک کرد. راه به جايي نداشت نمي دانست همسر اولش از فرار سرور چيزي فهميده يا نه در هر حال دلش نمي خواست به خانه برود و مورد سوال قرار گيرد به ناچار به خانه اي رفت که زماني سروري در آن بود و انتظارش را مي کشيد از سکوتي که بر آنجا حکمفرما بود وحشت کرد. خدمتکار خانه که زني مسن و ميانسال بود با دلسوزي او را نگاه مي کرد تحمل نگاههاي وي هم براي حاج آقا معين زجر آور بود بي اختيار به اتاقها سر کشيد و همه جا را بررسي کرد. باورش نمي شد سرور رفته و ديگر برنمي گردد . باورش نمي شد در طول سالهاي گذشته که به همسرش انس گرفته بود و او را دوست داشت . سرور از وي متنفر بوده و نقش بازي مي کرده است . بي اختيار به سوي کمد لباسهاي او رفت و در آن را گشود با ديدن پيراهنها و دامنهاي رنگارنگ او و عطري که از آنها به مشام مي رسيد اشک در چشمانش حلقه زد نه انصاف نبود انصاف نبود که سرور در حق او تا اين حد ناجوانمردي کند از شدت عصبانيت در کمد را محکم به هم کوبيد از صداي برخورد آن زن خدمتکار با وحشت خود را به اتاق رساند و پرسيد: چيزي شده حاج آقا؟
حاج آقا معين با خشم رو به او کرد و فرياد زد : برو بيرون کسي با تو کاري نداره .
دلش مي خواست تمام لباسهاي سرور را به آتش بکشد دلش مي خواست پيدايش کند و انتقام سختي از او بگيرد. در آن لحظه فقط خدا مي دانست که حاج آقا معين در چه حالي به سر مي برد نگاهش به تختخواب افتاد و روي آن روبدوشامبر قرمز رنگ سرور و در زير تختخواب صندلهاي خانه او توجهش را جلب کرد . ناگهان درد و تير عجيبي در قلبش احساس کرد. دستش را روي سينه اش گذاشت و با سر به کف اتاق سقوط کرد و ديگري چيزي نفهميد.
هنگامي که چشمهايش را گشود در بخش سي سي يوي بيمارستان نمازي بود با شنيدن صداي سقوط او خدمتکار خانه متوجه بي هوشي اش شده بود و بلافاصله به اداره و بستگانش خبر داده بود . او را با آمبولانس به بيمارستان سعدي و بعد براي رسيدگي بيشتر به بيمارستان نمازي بردند . حاج آقا معين دچار سکته قلبي شده بود و خوشبختانه با رسيدگيهاي زياد توانست خطر جدي را پشت سر بگذارد.
بعد از آن هيچ کس در مورد سرور با او صحبت نکرد و حاج آقا معين هم هرگز کلمه اي راجع به همسرش بر زبان نياورد. حتي کوچکترين اقدامي براي رديابي وي انجام نداد . گويي مي خواست براي هميشه زني به اسم سرور را به وادي فراموشيها بسپارد اما پولي که هرماه مجبور بود به بانک بپردازد يادآور سرور و خاطرات تلخ فرار او بود پولي که حاج آقا معين با پرداخت آن ذره ذره از گوشت و پوست خود را هم از دست مي داد.
سرانجام علي وارد عمل شد و به حاج آقا معين پيشنهاد کرد بهتر است يا خانه را به بانک بفروشد و يا تمام پول بانک را يکجا پرداخت کند و براي هميشه از کابوس سرور رهايي يابد کابوسي که تا آخر عمر گريبانگير حاج آقا معين شده بود و حتي لحظه اي او را رها نمي کرد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

چقدر دیر آمدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA