ارسالها: 593
#41
Posted: 24 Aug 2012 08:19
قسمت چهلم
___________
مهناز هنگامی که فهمید پیروز بالاخره راضی به ازدواج شده و قصد تشکیل خانواده دارد از خوشحالی اشک در چشمهایش حلقه زد منتظر و مشتاق چشم به دهان او دوخته بود و بی صبرانه می خواست بداند دختر مورد نظر پسرش کیست و کجاست ؟ جواد صبورانه به آنها نگاه می کرد و حرفی نمی زد او دیگر کار نمی کرد و بیش از سن و سالش رنجور و پیر به نظر می رسید.
پیروز نمی دانست واکنش مادرش در قبال دیدن صبا چه خواهد بود اما او تصمیم خود را گرفته بود و واقعا قصد داشت با صبا ازدواج کند . دیگر برایش مهم نبود که صبا لنگ می زند و یا صورتش پر از خطوط بخیه و زخم است دیگر برایش اهمیتی نداشت که صبا با یک چشم به دنیای اطرافش می نگرد و اصولا از نظر سلامتی دچار نقص و کمبود است . پیروز هرچه از چهل سالگی فاصله می گرفت بیشتر احساس وحشت و تنهایی می کرد و بیشتر به همصحبت و مونس احساس نیاز می کرد. غیر از آن پیروز سالها بود که صبا را می شناخت و درون زیبا و پاک او را خوانده بود و روح و روان والا و بی نیازش را شناخته بود و مدتها بود که دیگر هیچ گونه زشتی و نارسایی ای در وجود او نمی دید عاشق نبود. عاشق صبا نشده بود خودش خوب این را احساس می کرد اما او را دوست داشت و به وجودش نیازمند بود نیازی شدید که زندگی و فضای آن را برایش قشنگ کرده بود. از طرفی دیگر با خودش فکر می کرد که مادرش دیگر پیر شده و بعد از سالها انتظار اکنون حاضر است پیروز با هر دختری که مورد نظرش می باشد ازدواج کند و هیچ گونه اعتراضی هم نخواهد کرد.
سرانجام شک و تردید را کنار گذاشت و رو به مادرش کرد و گفت: ببین مامان جون من الان چهل و هفت سال از عمرم می گذره دیگه از تنهایی خسته شدم من این دخترو سالهاست که می شناسم و خوب در این مورد فکرهامو کرده م فقط از شما خواهش می کنم دیگه هیچ سنگی جلوی پام نندازین و بی چون و چرا با این ازدواج موافقت کنین باشه ؟
مهناز لب ورچید و با اعتراض گفت: مگه تو تا به حال کسی رو انتخاب کرده ی که من نه بگم؟ چه حرفها می زنی ؟
پیروز بی توجه به اعتراض او گفت: در هر حال من صحبتهامو با صبا کردم پس فردا شب با شما و بابا می ریم خونه شون تا با پدر و مادرش آشنا بشین.
مهناز با خوشحالی پرسید : اسمش صباست؟ چه اسم قشنگی ببینم پیروز جون چند سالشه ؟ چه شکلیه ؟ اصلا کجا اونو دیدی ؟ چرا توی این چند سال حرفی به من نزدی؟
پیروز با بی حوصلگی سر تکان داد و گفت: برای اینکه تا حالا تصمیم نگرفته بودم باهاش ازدواج کنم. مامان جون در ضمن خواهش می کنم هیچ سوال دیگه ای نکن خودت به زودی همه چیزو می فهمی.
مهناز سکوت کرد اما خیلی دلش می خواست راجع به عروس آینده اش بیشتر بداند . دوست داشت پیروز دست کم عکسی از او را نشان دهد. اما جرئت نکرد حرفی بزند. پسرش عصبی و کم حوصله شده بود و ممکن بود مثل دفعات پیش بر سرش فریاد بکشد و داد و قال راه بیندازد. صبر کردن و انتظار کشیدن برایش کشنده بود هرطور بود دندان روی جگر گذاشت و دیگر سوالی نکرد.
از آن سو صبا با ناباوری و شوقی وصف ناپذیر موضوع آمدن پیروز و پدر و مادرش را به خانواده اش اطلاع داد . مادر صبا تا آن روز دخترش را آن قدر هیجان زده و شاد ندیده بود وقتی که صبا چند عکس از پیروز نشان داد و برای مادرش تعریف کرد که چگونه و به چه صورت با وی آشنا شده شادی و حیرت مادرش دست کمی از خود او نداشت. فریده نگاه محبت آمیزی به دخترش کرد و با لحن گلایه آمیزی گفت: ببینم صباجون چرا تا حالا حرفی از این آقای استاد به من نزده بودی؟
صبا سرخ شد و پاسخ داد: مامان جون ما تاحالا فقط رابطه شاگرد و استادی و بعد هم دوستی ساده ای داشتیم چند سال با همدیگه کار می کردیم اون مرد سختگیر و عجیبیه هرچیزی رو انقدر سبک و سنگین می کنه که آدم خسته میشه البته من مدتهاست که منتظر بودم این پیشنهادو به من بکنه تا بالاخره ....
فریده خندید و به میان حرف دخترش دوید و گفت: تا بالاخره از تو تقاضای ازدواج کرد درسته ؟
صبا لبخند قشنگی زد و پاسخ داد: آره مامان تا بالاخره تقاضای ازدواج کرد این را گفت و به فکر فرو رفت . دیگر به مادرش نگفت که خود او پیشقدم شده و اظهار عشق و دوستی کرده است . دیگر به مادرش نگفت که سالهاست شب و روز از عشق پیروز می سوزد و دم نمی زد. دیگر شبهای تنهایی و شور و شیدایی اش را بیان نکرد. نگفت که غیر ممکن به ممکن تبدیل شده و رویاهای نیمه شبش صورت واقعیت به خود گرفته . نگفت که اکنون در حال پرواز در آسمانهاست و قلب عاشق و شیدایش در سینه نمی تپد بلکه همانند پتکی ضربه های سنگین و نوازشگر عشق را ترنم می کند.
مادرش سکوت او را محترم شمرد و برای دقایقی تنهایش گذاشت دخترش مرز سی سالگی را پشت سر گذاشته بود اما همانند دختران نوجوان امواج عشق و مهر از صورتش هویدا بود و به دوردست خیره شده بود. صبا در آن حال وهوا ودر آن فضا به کلی وجود مادرش را از یاد برده بود. حتی متوجه رفتن او هم نشد. همچنان به نقطه ای در بی انتها خیره شده بود و در میان ابرهای سپید عشق در آسمان محبت پرواز می کرد.
خودش هم نفهمید که چه مدت در آن حالت بود. زنگ تلفن او را به خود آورد به سوی آن هجوم برد. پیروز بود که برنامه دیدار خانواده اش را دوباره گوشزد کرد و بعد از دقایقی صحبتهای شیرین و دلچسب به او بدرود گفت .
شبی که قرار بود پیروز همراه پدر و مادرش برای خواستگاری راهی خانه صبا شود از قبل سبد گل زیبایی سفارش داده بود که قرار بود سرراه آن را بگیرد. صبا آن شب لباس بنفش رنگی پوشیده بود که با رنگ پوست و گیسوانش هماهنگی قشنگی پیدا کرده بود دلش همانند سیر و سرکه می جوشید می دانست که شاید مورد پسند مادر پیروز واقع نشود اما این موضوع به هیچ وجه برایش مهم نبود . او هیچ چیز را از مرد مورد علاقه اش پنهان نکرده بود پیروز تمامی وجود او را می شناخت وبه تمام نقائصش واقف بود . صبا با خودش فکر می کرد بی شک دارای امتیازات زیادی است که سرانجام مورد پسند واقع شده است .
پیروز و خانواده اش سرساعت معینی به خانه دکتر کمالی پدر صبا رسیدند. مهناز با دیدن خانه آنها نگاه رضایت آمیزی به پسرش انداخت و حرفی نزد . وقتی وارد شدند پدر و مادر صبا به استقبال آنها آمدند . مهناز با روپوش و روسری بود و دیگر چادر به سر نکرده بود . جواد هم یکی از معدود کت و شلوارهای خود را پوشیده بود و مثل همیشه محجوب و ساکت دنبال همسرش روان بود. دکتر کمالی و همسرش هم بسیار شیک و آراسته بودند و فریده هیچ گونه حجابی نداشت کس دیگری نبود. مهناز با تعجب به آنها نگاه کرد. او فکر می کرد که دست کم سه چهار نفر از بزرگان فامیل و یا دوستان به خواستگاری می آمدند. اما پیروز با این امر مخالفت کرده بود. مهناز از دیدن خانه و زندگی دکتر کمالی به وجد آمده بود . خوشحال بود که پیروز همسر آینده اش را از خانواده خوب و ثروتمندی انتخاب کرده است بی صبرانه انتظار دیدار عروسش را می کشید.
ولی بعد از دقایقی سروکله صبا پیدا شد و به سویشان آمد مهناز تمام بدنش یخ کرد و مات و مبهوت به چهره وی خیره شد. نه این دیگر خارج از حد توانایی و تحمل او بود . صبا آشکارا می لنگید و هنگام راه رفتن دامن بلند لباسش به دور پاهایش می پیچید و لنگی اش را بیشتر آشکار می کرد. هنگامی که نزدیک تر آمد و با مهناز و جواد سلام و علیک کرد مهناز تمام وجودش می لرزید و با چشمان وحشت زده صورت او را نگاه می کرد و قیافه اش را درهم کشیده بود فریده نگاه تحقیر آمیزی به مهناز انداخت و خود را آماده کرد که اگر مهناز حرفی زد و یا واکنش بدتری نشان داد او را سرجایش بنشاند فریده نگران احساس و غرور دخترش بود حرکات مهناز برایش گران آمده بود و او را زنی سطحی و بی فرهنگ تشخیص داد که به هیچ وجه با پسرش هماهنگی ندارد . پیروز و جواد هم متوجه واکنش زشت و ناجور مهناز شدند . جواد به زور لبخندی زد و ضمن سلام و علیک گفت : به به صبا خانم چقدر از آشنایی با شما خوشحالم و چپ چپ نگاهی به همسرش کرد و با اشاره به او فهماند که چیزی بگوید.
اما مهناز همچنان مات و وحشت زده به صبا چشم دوخته بود و حرفی نمیزد . صبا چیزی به رویش نیاورد و ضمن احوالپرسی با مهناز روی مبلی نشست و نگاه پر از مهرش به روی پیروز ثابت ماند. پیروز هم با محبت نگاهش کرد و لبخند زد.
دکتر کمالی بدون توجه به مهناز رو به پیروز کرد و پرسید: جناب دکتر مفتاح مثل اینکه شما سمت استادی صبا رو در دانشگاه دارین همین طوره؟
پیروز لبخندی زد و پاسخ داد : راستش آقای دکتر این سمتو داشتم حالا دیگه صبا خانم خودشون استادن .
همه غیر از مهناز خندیدند و هرکدام حرفی زدند .
خدمتکار خانه چای آورد و فریده به همه شیرینی تعارف کرد مهناز نه چای برداشت و نه شیرینی هرچند کمی بر خود مسلط شده و از حالت اولیه اش در آمده بود اخمهایش در هم بود و قیافه اش عبوس و بیگانه می نمود . فریده شام کوچکی درست کرده بود چون امکان می داد شاید صحبتشان گل بیندازد و آنها برای شام هم بمانند. اما این طور نشد حالت بیگانه و حیران مهناز اجازه نمی داد محفل گرم شود و محیطشان از آن حالت سرد و منجمد بیرون بیاید . یخ بیگانگی و غربت مهناز آب شدنی نبود.
با وجود این جواد به هر ترتیب که بود صحبت را به موضوع اصلی کشاند و در انتها گفت : البته پیروز و صبا خانم ماشاالله انسانهای بالغ و کاملی هستن و من تمام اختیاراتو به پسرم می سپارم . شما هم محق هستین هرچی شرط و شروط دارین عنوان بفرمایین به طور قطع این زوج جوون با هم به توافق رسیدن ماکه حرفی نداریم.
دکتر کمالی سرفه ای کرد و رو به جواد گفت: آقای مفتاح ما هم حرفی نداریم بجه که نیستن به قول شما دوتا آدم بالغ و کاملن . من معتقدم این مجلس بیشتر برای آشنایی بوده چون اون طور که من فهمیده م اینها سالهاست همدیگه رو می شناسن بعد خنده بلندی کرد و رو به صبا پرسید: این طور نیست دخترم؟
صبا با شرم لبخندی زد و گفت: همین طوره پدرجون .
مهناز دوباره نگاه ناموافقی به صبا کرد و حرفی نزد.
فریده که از پیروز چشم بر نمی داشت و او را بسیار پسندیده بود نگاه پرمهری به او انداخت و رو به جواد کرد و گفت: آقای مفتاح ما هیچ شرطی نداریم هرچی صبا بخواد همونه مهم ترین شرط عشق و علاقه دو طرفه ایه که باید بین این دو جوون باشه که هست .
مهناز تکانی به خود داد و سرفه ای کرد اما باز هم حرفی نزد . خیلی دلش می خواست صحبت کند و دق دلش را درآورد اما جرئت نمی کرد. می دانست هرچه بگوید برایش پشیمانی به بار می آورد.
به هر ترتیب بود دو سه ساعتی وقت سپری شد . پیروز به پدر و مادرش اشاره کرد که بلند شوند و رفع زحمت کنند شاید اگر مهناز انعطاف بیشتری به خرج می داد برای شام می ماندند.
آن شب هنگام برگشتن بین پیروز و پدر و مادرش تا دقایقی هیچ گونه حرفی رد و بدل نشد . سکوت دردناکی در اتومبیل حکمفرما شده بود. پیروز از قبل خود را آماده کرده بود که در برابر واکنشهای مادرش مقاومت کند و به او بفهماند که تصمیم قطعی خود را گرفته است . از جانب پدرش خیالش راحت بود . هیچ کس حرفی نمی زد پیروز زیر چشمی مادرش را که کنار او نشسته بود می پایید برایش عجیب بود که وی حرفی در مورد صبا نمی زد و همچنان سکوت کرده است . صلاح دید که خودش هم چیزی نگوید و در آرامش و راحتی به خانه برسند اما ناگهان با صدای بلند گریه مهناز فضای ساکت را شکست و پیروز و جواد را از جا پراند. گریه هایش به شیون و زاری تبدیل شد و بی امان فریاد می زد : ای خدای بزرگ مگه من چه گناهی به درگاه تو مرتکب شدم ؟ ای خدای بزرگ مگه من چی کار کردم چه کوتاهی کردم که باید به این عاقبت دچار بشم؟ ای خدا .... ای خدا....
جواد که در صندلی عقب نشسته بود با دستپاچگی خودش را جلو کشید و از پشت شانه های همسرش را گرفت و با لحن استغاثه آمیزی گفت: مهناز....مهناز بس کن دیگه زن آخه چرا این طوری می کنی؟ مگه چی شده ؟ دور از جون مگه کسی مرده که این جوری می کنی؟
هم او و هم پیروز می دانستند که مهناز به چه خاطر این شیون و زاری را به راه انداخته است . می دانستند که این هم نوعی از اعتراضات و واکنشهای عجیب و غریبش است . پیروز از شدت ناراحتی سرخ شده بود و دندانهایش را روی هم می سایید اما هنوز حرفی نزده بود جواد از واکنش پسرش می ترسید که پشت فرمان نشسته بود و رانندگی می کرد. نمی خواست در آن وضعیت عصبانی شود و خدای ناکرده کار جبران ناپذیری انجام دهد. بنابراین تا آنجا که می توانست سعی داشت همسرش را آرام کند و به آن داد و فریادها خاتمه دهد. اما مگر مهناز رضایت می داد ؟ با مشت بر سینه می کوبید و خودش را لعن و نفرین می کرد و به اطرافیان ناشناخته بدو بیراه می گفت . در تمام طول راه تا منزل همان طور ضجه می زد و ناله می کرد. جواد بیچاره خسته شده بود و مستاصل و درمانده به پیروز نگاه می کرد و منتظر بود که هر آن کاسه صبر او لبریز شود و حرفی بزند. اما پیروز همچنان سکوت کرده بود . وقتی هم که به خانه رسیدند بدون کوچکترین حرفی در ماشین را به هم زد و وارد خانه شد و مستقیم به اتاقش رفت .
در تنهایی و خلوت خودش سرش را میان دستها گرفت و به فکر فرو رفت.
او به هیچ وجه نمی توانست با مادرش کنار بیاید . باید برای محل زندگی اش فکری می کرد باید هرچه زودتر از مادر و پدرش جدا می شد و برای خودش جای جداگانه ای فراهم می دید. صبا مظلوم تر و بی پناه تر از آن بود که بتواند با مهناز زیر یه سقف زندگی کند .
آن شب به هر ترتیب بود گذشت مهناز با وجود خوردن قرص خواب تا صبح نتوانست بخوابد صبح زود که برای نماز از اتاقش بیرون آمد تا وضو بگیرد پیروز ظاهرا خواب بود و در اتاقش بسته بود . مهناز که چشمهایش از بیخوابی و گریه متورم و قرمز شده بود با کینه و غضب به در بسته اتاق پسرش نظری افکند و وارد دستشویی شد و از دیدن چهره پف آلود و پیرش در آینه دوباره به گریه افتاد چه عمری را تلف کرده بود با چه سختی و مشقتی با کمبودها و محرومیتهایش کنار آمده بود چه امید بزرگی به پیروز داشت حال آنکه پیروز بیش از بچه های دیگرش باعث دردسر و ناراحتی او شده بود. دختر و پسر کوچکش بچه دار هم شده بودند اما پیروز عزیز او هنوز ازدواج نکرده بود و حالا هم که قصد تشکیل خوانواده داشت با چه دختری می خواست وصلت کند این افکار به سرعت از سرش گذشت باید هرطور بود جلوی این ازدواج را می گرفت . باید باردیگر قدرت خود را به نمایش می گذاشت هنگامی که نماز می خواند باز هم حواسش نزد پیروز و صبا بود بی صبرانه انتظار می کشید پیروز را ببیند و او را به باد پند و اندرز بگیرد
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#42
Posted: 24 Aug 2012 08:20
قسمت چهل و یکم
____________
مثل هميشه صبحانه را حاضر کرد و به انتظار نشست بالاخره در اتاق پسرش باز شد و به انتظار مهناز پايان داد. پيروز بدون اينکه از ماجراي شب قبل چيزي به رويش بياورد سلام کرد و براي خوردن صبحانه روبه روي مادرش نشست جواد معمولا صبحها بعد از نماز مي خوابيد بنابراين مهناز و پيروز تنها بودند مهناز براي او چاي ريخت و بعد از دقايقي گفت : چيز ديگه اي ميخواي برات بيارم؟
پيروز سرتکان داد و گفت: نه متشکرم همه چيز هست .
مهناز نگاه دقيقي به چهره پسرش انداخت و پرسيد: ببينم پيروز تو واقعا تصميم داري اين دختره رو بگيري؟
پيروز ضمن قورت دادن لقمه نان و پنير سري به علامت مثبت تکان داد و گفت: بله چطور مگه ؟
مهناز با ناراحتي آب دهانش را پايين داد و گفت: مي شه بپرسم تو چي کم داري چه مشکلي داري که دنبال اين دختره رفتي ؟
پيروز با تعجب نگاهي به او انداخت و پاسخ داد : اين چه طرز حرف زدنه مامان ؟ من تا حالا نديده م که مادري بي جهت روي پسرش عيب و ايراد بذاره.
مهناز با صراحت گفت: در غير اينصورت مي رفتي يه دختر سالم و بي نقص مي گرفتي آخه مگه دختر قحطه که تو اونو پيدا کردي و پسنديدي؟
پيروز که سعي مي کرد آرامش خود را حفظ کند و مانع خواب و استراحت پدرش نشود به آرامي گفت: آخه مامان همه چيز که ظاهر زيبا و قشنگ نيست اون دختر محاسني داره که درکمتر دختري پيدا ميشه .
مهناز با عصبانيت دست تکان داد و گفت: بس کن تورو خدا همچين دختر دختر مي کني انگار يه صنم چهارده ساله پيدا کرده اي ؟
پيروز ديگر نتوانست طاقت بياورد. با سرعت از جايش بلند شد و گفت: مامان جون بهتره احترام خودتو نگه داري تو حق نداري به صبا توهين کني اون بعد از يه اتفاق وحشتناک به اين روز افتاده چرا نمي خواي بفهمي ؟ آخه انصافت کجا رفته ؟
مهناز با بغض و گريه گفت: تو انصافت کجا رفته ؟ چرا به خودت رحم نمي کني؟ من جواب مردمو چي بدم؟ بگم پسرم چه عيب و ايرادي داشته که بعد از چهل و چند سال عمر رفته يه دختر لنگ و ناقصو گرفته ؟
پيروز که از حرفهاي مادرش بسيار رنجيده بود با خشم گفت : مامان جون همينه که هست من دوستش دارم و باهاش ازدواج مي کنم ديگه هم هيچ کس حق نداره پشت سر صبا حرف بزنه شما هم همينطور وگرنه کاري مي کنم که ديگه هيچ کدومتون چشمتون به من نيفته فهميدي؟ همه تونو ترک مي کنم.
سپس کيفش را برداشت و با عصبانيت خانه را ترک گفت.
بعد از رفتن او مهناز دوباره شيون و زاري را شروع کرد و داد و فغان راه انداخت اما همه کارهايش بي فايده و بي ثمر بود . پيروز رفته بود و حرف آخرش را هم زده بود .
آقا و خانم کمالي هم دل خوشي از مادر پيروز نداشتند اما آن قدر خصوصيات خوب و محاسن داماد آينده شان چشمگير بود که هيچ کدام جلوي صبا حرفي نزدند و ايرادي نگرفتند . خود صبا هم کاملا فهميده بود که مورد پسند مادرشوهر آينده اش واقع نشده اما آن قدر عاشق و شيفته بود که هيچ کس جز پيروز برايش اهميت نداشت .
فرداي آن شب هنگامي که در دانشگاه همديگر را ديدند. هيچ کدام حرفي براي گله و شکايت نداشتند. صبا در آسمانها پرواز مي کرد و پيروز هم يک کلمه از حرفها و نفرينهاي مادرش بر زبان نياورد. قرار بود تاريخ عقد و ازدواج و چگونگي برگزاري آن را خودشان تعيين کنند. اما پيروز آن قدر فکرش مغشوش بود و آن قدر حرکات مادرش بر اعصاب و روان او اثر گذاشته بود که ترجيح مي داد چندروزي بگذرد و بعد عاقلانه تصميم بگيرد اما نمي دانست که مهناز برايش چه نقشه اي ريخته و با چه سلاح جنگنده اي مي خواهد با او مقابله کند.
پيروز عصر آن روز مستقيم به خانه نرفت . بعد از اتمام کلاسهايش به صبا پيشنهاد کرد شام را با هم بخورند . به رستوراني رفتند و ضمن گفتگوهاي شيرين و عاشقانه شام دلچسبي صرف کردند . شب هنگام پيروز وقتي نامزدش را به خانه رساند و راهي منزل خودشان شد آرزو مي کرد چشمش به مادرش نيفتد و بدون دردسر به اتاقش برود و بخوابد . شب قبل خواب راحتي نکرده بود و بسيار خسته و کسل بود .
اما تمام ذهنياتش اشتباه از آب در آمد مهناز بيدار بود و با قيافه غم زده و مصمم انتظار او را مي کشيد وقتي که چشمش به پيروز افتاد مثل هميشه از او سوال کرد شام مي خوري؟
پيروز پاسخ داد: نه مرسي شام خوردم.
مهناز ابرويي بالا انداخت و حرفي نزد.
پيروز ضمن اينکه به سوي اتاقش مي رفت گفت : من امشب خيلي خسته م مي خوام زود بخوابم بابا کجاست ؟
مهناز بدون توجه به حرفها و سوال او گفت: خسته يا غير خسته پيروز من امشب حرف خيلي مهمي با تو دارم بهتره اول به من گوش کني بعد بري بخوابي.
پيروز که ديگر حوصله و توان شنيدن حرفهاي مادرش را نداشت گفت: مامان باز مي خواي شروع کني؟ باز مي خواي بدوبيراه نثار نامزد من بکني؟
مهناز با تحقير لبهايش را جمع کرد و گفت: خاطرت جمع من ديگه اسم اونو نميارم چيزي که ميخوام بگم ربطي به اون نداره .
پيروز با ترديد ايستاد و نگاهش کرد. نمي دانست موضوع چيست و باز مادرش چه کلکي مي خواهدسوار کند . با بي حوصلگي برگشت و روبه روي او نشست و گفت: باشه مامان زودتر حرفهاتو بزن که خيلي خسته م.
مهناز با لبخندي بر لب و نگاهي فاتحانه بعد از سکوتي کوتاه گفت : ببينم پيروز تو مگه يه زماني عاشق دختري نبودي و نمي خواستي باهاش عروسي کني؟
پيروز تکان خود و بي اختيار گفت: چرا چطور مگه ؟
مهناز پرسيد: خب چي شد؟ چرا باهاش ازدواج نکردي؟
پيروز با خشم پاسخ داد: اي بابا مامان چه سوالي مي کني بعد از اين همه سال!تو که با اون مخالف بودي چي شد به يادش افتادي ؟
مهناز خنديد و گفت: بله مخالف بودم چون مي خواست تورو از من دور کنه مي خواست تورو از من بگيره اما فکر نکن من چيزي در موردتو و اون نمي دونم همه چيزو فهميدم همه چيزو!
پيروز با حيرت پرسيد : همه چيزو؟ منظورت چيه مامان ؟ چرا با من قايم موشک بازي مي کني؟ توروخدا آنقدر اذيت نکن اصلا منظورت از يادآوري اين حرفها چيه ؟ من امشب اصلا حوصله بگومگو ندارم.
مهناز بلافاصله پاسخ داد : گوش کن پيروز تو در مورد اون دختر که اسمش سروين بود مسئولي بايد هر طور شده بري سراغ اون و پيداش کني.
چشمهاي پيروز از تعجب گرد شد و پرسيد: چي مي گي مامان؟ يعني چي؟ مگه خبري شده ؟
مهناز گفت: خبر تازه اي که نشده من مي دونم که تو سالها با اون توي خارج زندگي مي کردي مي دونم باهاش رابطه نزديکي داشتي بايد بدوني که اون از تو بچه دار شده و تو هنوز اين موضوعو نمي دوني.
پيروز مثل برق گرفته ها از جايش بلند شد و با صداي بلند پرسيد: چي؟ بچه دار شده ؟ مگه چنين چيزي ممکنه ؟ مامان تو اين چيزها رو از کجا مي دوني؟ چرا تا حالا راجع بهش به من حرفي نزده بودي ؟ موضوع بچه رو از خودت درمياري يا واقعيت داره؟
مهناز به گريه افتاد و گفت: من دارم تقاص پس مي دم پسرجون دارم کفاره کاري رو که کردم پس مي دم و شروع به شيون و زاري کرد.
پيروز ديگر نمي دانست چه کند. حالت جنون پيدا کرده بود به سوي مادرش رفت و کنار او نشست و با درماندگي در آغوشش گرفت و به آرامي گفت : مامان تورو خدا گريه نکن به من بگو موضوع چيه ازت خواهش مي کنم آنقدر با اعصاب من بازي نکن.
مهناز کمي آرام شد و ادامه داد: راستشو بخواي اون موقع که به ايران اومدي بعد از چند هفته نامه اي برات از لندن رسيد. منتها چون به نشوني خونه قديم بود صاحب جديد اونجا نامه رو به من داد من هم کنجکاو شدم اونو باز کردم و خوندم ديدم همون دختره شيرازيه که زير پات نشسته بود و تورو به خارج کشونده بود . فهميدم که چند وقت باهم بودين توي اون نامه نوشته بود که از تو بچه دار شده و حاضره هر طور تو بگي يا به ايران بياد و يا منتظرت باشه و خيلي چيزهاي ديگه که من ديگه يادم نيست .
پيروز ديگر بقيه حرفهاي مادرش را نمي شنيد . خدا مي داند که به چه حالي دچار شده بود درونش ناگهان تهي شده و سرش به دوران افتاده بود . خدايا په مي شنيد؟ آيا حرفهاي مهناز حقيقت داشت حتما داشت چون نکات ديگري را هم که او هرگز مطلع نبود بيان کرده بود.
بعد از سکوتي کوتاه پيروز با درماندگي رو به مادرش کرد و گفت: پس ...پس نامه چي شد؟ چرا راجع به اون نامه چيزي به من نگفتي؟
مهناز سرتکان داد و گفت: چي بايد مي گفتم؟ فکر مي کردم دختره داره دروغ ميگه و يه بچه حرومزاده رو مي خواد به گردن تو بندازه نامه رو پاره کردم و دور ريختم و هرگز حرفي به تو نزدم.
پيروز سرش را ميان دستهايش گرفت و فرياد زد: اي واي اي واي خدايا خدايا چي ميشنوم ؟ آخه مادر اين چه کاري بود که در حق پسرت کردي؟ چرا يه عمر منو بدبخت و سرگردون کردي؟ چرا راجع به اون بچه چيزي به من نگفتي ؟ اي واي خدايا منوببخش من چطوري مي تونم بعد از اين زندگي کنم ؟ الان بچه من هفده هجده ساله شده و من بي غيرت از وجودش بي خبر بودم اي واي....اي واي....و ناگهان شروع به گريستن کرد.
با صداي گريه او جواد سراسيمه از اتاق بيرون آمد باديدن منظره اي که جلوي چشمانش بود تحملش را از دست داد و رو به همسرش کرد و فرياد زد: بس کن ديگه چي از جون اين پسرت مي خواي؟ آخه مگه تو مادر نيستي ؟ مگه رحم و انصاف نداري؟ چرا انقدر اين پسرو زجر مي دي؟ آخه ببين مرد به اين گنده اي رو چطوري به گريه انداختي ؟ کي ميخواي آدم بشي ؟ اي بي رحم بي انصاف!
پيروز بي توجه به پدرش همچنان اشک مي ريخت و گريه مي کرد . بعد از دقايقي بدون کوچکترين حرفي به اتاقش رفت و در را بست.
مهناز نفس بلندي کشيد و از جايش بلند شد . باوجود اينکه از ديدن گريه هاي پسرش دلش خون شده بود از کار خودش راضي بود فکر مي کرد عروسي را به هم زده است و پيروز فعلا از ازدواج با صبا منصرف شده است . شايد تا حدودي هم درست حدس مي زد چون همان شب پيروز تصميم گرفت هرآنچه را از مادرش شنيده صبح فردا براي صبا بازگو کند. از حرفها و نشانيهاي ديگري که مادرش ذکر کرده بود مي توانست حدس بزند که او راست مي گويد و موضوع بچه واقعيت دارد پيروز از فکر اينکه اگر در آن زمان نامه سروين را دريافت مي کرد چگونه زندگي اش زير و رو مي شد و چگونه اين همه سال را در تنهايي و بي همدمي سپري نمي کرد دلش خون بود تا صبح راه رفت و افسوس خورد ديگر نمي توانست مادرش را ببخشد به طور حتم براي هميشه او را ترک مي کرد . چه با صبا ازدواج مي کرد و چه اين ازدواج انجام نمي گرفت. تصميم گرفته بود هرگز به سوي مادرش نرود . مهناز زندگي جواني و عمر او را تباه کرده بود .عشق بزرگ زندگي اش را از او گرفته بود و بي رحمانه سالهاي سال همه چيز را از او پنهان کرده بود .
صبح فردا قبل از اينکه مهناز موفق به ديدن او شود خانه را ترک کرد به دانشگاه رفت و بي صبرانه منتظر آمدن صبا شد . به محض ديدنش او را به گوشه اي کشاند و گفت: صبا امروز بعد از تموم شدن کلاسها بيا باهات کار مهمي دارم موضوعي هست که حتما بايد بدوني .
صبا با نگراني نگاهي به او کرد و پرسيد: چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
پيروز سر تکان داد و گفت: چيز تازه اي نيست اما من تازه خبردار شدم فعلا نمي تونم چيزي بگم باشه بعد.
خبر نامزدي و ازدواج قريب الوقوع آنها در دانشگاه پيچيده بود . دانشجويان هم راجع به اين وصلت با تعجب و حيرت صبحت مي کردند برايشان عجيب بود دکتر پيروز مفتاح با صبا کمالي ازدواج کند . همگان با شک و ترديد راجع به اين موضوع حرف مي زدند و خيليها آن را شايعه تلقي مي کردند.
به هر صورت تا بعدازظهر آن روز هزار جور فکر و انديشه به سر صبا آمد . نمي دانست موضوع چيست که تا آن حد مرد مورد علاقه اش را غمگين و متفکر کرده است . بالاخره وقتي که ساعت چهار بعدازظهر کنار پيروز در اتومبيل نشست ديگر طاقت نياورد و پيرسيد: پيروز ميشه ازت خواهش کنم زودتر به من بگي چي شده ؟ آخه قيافت خيلي گرفته س من نگرانم.
پيروز ماشين را روشن کرد و به راه افتاد . بعد از سکوتي کوتاه گفت: ببين صبا راستش من خودم هم نمي دونم موضوع تا چه حد واقعيت داره از طرفي هم شرمم مياد اونو براي تو بگم اما هيچ چاره اي ندارم . تو حق داري که از تمام گذشته من با خبر باشي بعد تصميم بگيري.
صبا بي صبرانه چشم به او دوخته بود .
پيروز کاملا وي را درک مي کرد. بنابراين بي مقدمه پرسيد: ببينم صبا تو اگه مطلع بشي که من از سروين صاحب بچه اي هم هستم چه واکنشي نشون مي دي؟ باز هم حاضري باهام عروسي کني؟
صبا در جايش ميخکوب شد با چشمهاي باز و حيران لحظاتي به پيروز نگاه کرد و با لکنت پرسيد: چرا تا حالا راجع بهش با من حرفي نزده بودي؟
پيروز گفت: براي اينکه خودمم خبر نداشتم تازه ديشب فهميدم.
صبا احساس سردرگمي مي کرد . آن قدر ناراحت و آشفته به نظر مي رسيد که پيروز صلاح ديد هرچه زودتر او را از شک و ترديد درآورد و تمام ماجرا را تعريف کند.
بنابراين بي مقدمه تمام حرفهاي ديشب مادرش را براي او بازگو کرد و در انتها افزود : بدتر از همه اينکه وقتي من زار زار گريه مي کردم مادرم اعتراف کرد که حتي در جواب اون نامه اي نوشته و گفته که پسرم يعني من ديگه نمي خواد تورو ببينه و قصد داره با دختر ديگه اي ازدواج کنه !
صبا با ناراحتي سر تکان داد و گفت: نه اين ديگه باورکردني نيست اين ديگه خيلي بي رحميه !
پيروز با درماندگي پرسيد: صبا به نظر تو من چي کار مي تونم بکنم؟ تو ...تو راجع به من چي فکر مي کني؟ فکر مي کني مرد مزخرف و بي مسئوليتي هستم نه ؟ ولي بايد باور کني من از وجود بچه بي خبر بودم.
صبا نگاهي به پيروز کرد و گفت: من تورو ميشناسم بيخودي به خودت بد و بيراه نگو در هر حال بايد بدوني براي من هيچي فرق نکرده من تورو دوست دارم و تمام گذشته تو رو قبول مي کنم اما ...اما پيروز خودت چي ؟ خودت هم مي توني به آسوني وجود اين بچه رو ناديده بگيري ؟ مي ترسم دوباره تمام فکر و حواست بره طرف سروين و بچه اونوقت پيروز ...
پيروز با عجله پاسخ داد: مي فهمم چي ميگي صبا اما بايد بدوني من دستم به هيچ جا بند نيست . در هر حال کاري رو که بايد براي جستجوي سروين انجام مي دادم دادم. فقط اين فکر موذي منو ميخوره و وجودمو به آتش کشيده که چرا؟ چرا بايد اين طوري بشه ؟ چرا بايد سرنوشت من به اينجا کشيده بشه ؟
صبا با دنيايي مهر و محبت دستهاي پيروز را در دست گرفت و گفت: مي دونم چه حالي داري خوب درک مي کنم که با شنيدن اين خبر چقدر دگرگون شدي اما پيروز من اين موضوع مال همون سالهاي گذشته س چيزيه که توي همون سالها اتفاق افتاده و تازگي نداره ايرادش اينه که تو تازه فهميدي در هر حال اگه همون موقع از اين موضوع بچه چيزي مي دونستي بي شک سروينو تنها نمي ذاشتي و به ايران نمي اومدي چيي که مهمه اينه که خود سروين هم موضع اومدن تو نمي دونسته از تو بچه دار شده در اين مورد گناهکار اصلي ...مادر توئه پيروز اميدوارم ناراحت نشي و فکر نکني قصد بدگويي دارم.
پيروز سرتکان داد و گفت: نه نه مي دونم که مادرم مقصره حق با توئه حالا که تو موضوعو فهميده ي و از همه چيز باخبر شدي خيالم راحت تر شد ببين صبا ما هرچه زودتر بايد تکليف زندگي خودمونو روشن کنيم من بايد در اولين فرصت آپارتماني براي خودمون پيدا کنم و بعد ...
صبا لبخند شيريني زد و گفت: اما پيروز ما احتياجي به آپارتمان جديد نداريم خونه ما بزرگه و ....
پيروز اجازه نداد صبا حرف خود را تمام کند و گفت: نه نه عزيزم نه خونه شما و نه خونه ما بهتره يه محل جداگانه پيدا کنيم و به راحتي بريم توي خونه خودمون.
صبا از خوشحالي دستهايش را به هم زد و گفت: باشه عزيزم هرچي تو بگي من حاضرم با تو توي چادر هم زندگي کنم.
پيروز نگاه قدرشناسانه اي به او کرد و پاسخ داد: صبا اگه من تورو نداشتم چي کار مي کردم؟ تو فرشته نجات مني .
صبا تبسمي کرد و جوابي نداد دوباره در روياهايش فرو رفته و به نقطه اي خيره شده بود. پيروز با اين حالات او آشنايي پيدا کرده بود در سکوت نگاهش کرد و به آرامي به راه خود ادامه داد. تصميم داشت از فردا به چند آژانس املاک بسپارد به محض پيدا شدن محلي مناسب به آنجا نقل مکان کند و مراسم عروسي را به راه بيندازد . نمي خواست باور کند اما حقيقتا چشم ديدن مادرش را نداشت . ديگر بيزار بود که به آن خانه پا بگذارد بيزار بود که رو در روي مهناز بنشيند و شام بخورد. مهناز زندگي را از او گرفته بود با خودخواهي و ندانم کاريهايش آينده و جواني او را به تباهي کشيده بود . بيچاره سروين چه کشيده و چقدر رنج برده بود خدا مي دانست و بس چيزي که بيشتر دل پيروز را مي سوزاند و او را به آتش مي کشيد اين بود که مادرش اعتراف کرده بود سروين در نامه اش نوشته بود که حتي حاضر است به ايران بيايد و با او زندگي کند هرچه بيشتر مي گذشت پيروز بيشتر آه مي کشيد و حسرت مي خورد در هر حال مجبور بود مثل هميشه بسوزد و بسازد.
صبا را به منزل رساند و خودش راهي خانه شد . بايد مي رفت دوشي مي گرفت و استراحت مي کرد . اعصابش سخت تحت فشار و ناراحتي بود.
اتفاقا مهناز هم بي صبرانه منتظرش بود او فکر مي کرد که بعد از اين پيروز در جستجوي سروين بر مي آيد و دست از صبا مي کشد و همان هم براي مهناز دلخوشي بزرگي بود ديگر برايش مهم نبود که سروين پيدا شود يا خير و اينکه آينده پسرش چه مي شود او فقط به فکر اين بود که جلوي دوست و فاميل عروسي مثل صبا را در معرض ديد آنها قرار ندهد و طعنه و کنايه آنها را نشنود.
هنگامي که صداي چرخش کليد در قفل در به گوش مهناز رسيد با عجله به آشپزخانه رفت و زير سماور را روشن کرد پيروز زودتر از آنچه فکر مي کرد به خانه آمده بود به مجرد ديدن مادرش سلام کوتاه يکرد و به درون اتاقش خزيد. ديگر حتي نمي خواست لحظه اي با مهناز تنها باشد . جواد هم که از ماجرا باخبر شده بود با نگراني به سالن آمد و روي مبل نشست دلش مي خواست با پسرش صحبت کند دلش مي خواست به او بگويد که از کار مهناز چقدر متاسف و دلخور شده است اما انتظار او و همسرش بي ثمر بود . پيروز قصد بيرون آمدن از اتاقش را نداشت .
بالاخره مهناز با بي صبري رو به شوهرش کرد و گفت: برو توي اتاقش باهاش صحبت کن بهش بگو بياد چاي بخوره من هم مي خوام باهاش حرف بزنم.
جواد نگاه ناموافقي به زنش انداخت و از جايش بلند شد به آرامي در اتاق پسرش را زد و وارد شد . پيروز با ديدن او سلام کرد پدرش با محبت و فروتني پرسيد: چطوري پسرم؟ خوبي ؟
پيروز نگاه غمگيني به او انداخت و گفت: خوب؟ چطوري مي تونم خوب باشم بابا جون ؟
جواد سري از روي تاسف تکان داد و گفت: حق داري پسرم هرچي بگي حق داري مي گي چکار کنم ؟ من يکي به سهم خودم از تو خجالت زده و شرمنده م اما کاري از دستم برنمياد.
پيروز دلش براي او سوخت و با لحن دردمندي گفت : اين چه حرفيه مي زنين پدر جون ؟ من از شما هيچ گله اي ندارم از مادرم هم ديگه شکايتي ندارم انگار سرنوشت منه که بايد اينجوري بسوزم و بسازم.
جواد دستي به شانه او زد و گفت : ببين پيروز جون هرچي بوده گذشته هر قدر هم که افسوس بخوري فايده نداره بهتره مسير زندگي تو طي کني و ديگه به فکر گذشته نباشي.
پيروز با حالت حق به جانبي گفت : آخه در اون مورد هم مامان رضايت نمي ده همه ش دخالت مي کنه باباجون من ديگه بچه نيستم حق دارم درباره زندگي و آينده خودم تصميم بگيرم.
پدرش به آرامي گفت : البته که حق داري من هم به تو حق مي دم اصلا در اين مورد با مادرت حرفي نزد برو دست دختره رو بگير برين عقد کنين.
پيروز با درماندگي گفت : نميشه بابا جون نميشه بالاخره اونها هم رسم و رسومي دارن مادرش دلش ميخواد چند تا دوست و فاميلو دعوت کنه مراسم کوچکي بگيرن وگرنه من از خدامه که بي سروصدا عقد کنيم و سروته قضيه رو هم بياريم.
جواد با صميميت پرسيد: باشه هرچي تو بگي من هرکاري از دستم بربياد برات انجام ميدم مي گي چکار کنم؟
پيروز بلافاصله پاسخ داد : هيچي جلوي مامانو بگيرين که حرفي نزنه و هيچ دخالتي نکنه .
جواد مصمم و جدي گفت : باشه پسرم . سعي خودمو مي کنم ديگه اين دفعه از اون دفعه ها نيست که جلوش کوتاه بيام و اون هم هر کاري که دلش خواست بکنه .
بيشتر از يک ساعت با يکديگر صحبت کردند . ديگر صبر مهناز به پايان رسيده بود . در دل به شوهرش بد و بيراه مي گفت که در غياب او پسرش را به حرف کشيده و از اتاق بيرون نمي آيد. دلش مي خواست بداند که نتيجه اقداماتش چه شده و به کجا انجاميده است . درست هنگامي که تصميم داشت به اتاق پيروز برود و سراغي از آنها بگيرد در باز شد و جواد به تنهايي بيرون آمد . چهره اش گرفته و درهم بود مهناز به مجرد ديدن او گفت : کجا بودي تا به حال ؟ مغز پسره رو خوردي؟ توهم که خروس بي محلي چي مي گفتين به همديگه ؟
جواد انگشتش را به علامت سکوت روي لبهايش گذاشت و به آرامي گفت : پاشو بيا توي اتاق باهات کاردارم.
مهناز دلخور و دمغ به دنبال شوهرش به راه افتاد . وقتي که تنها شدند جواد رو به او کرد و گفت: گوش کن چي مي گم . بايد بدوني از اين به بعد هرکاري که بکني جز ضرر و زيان چيز ديگه اي برات نداره اين پسره تصميم خودشو گرفته اون در هر حال با صبا کمالي ازدواج مي کنه . بنابراين بهتره ديگه خودتو سبک نکني و داد و بيداد راه نندازي هيچ فايده اي نداره فهميدي؟
مهناز خون به صورتش دويد آنچه مي شنيد برايش ناگوار و ناممکن بود او به هيچ وجه نمي توانست صبا را به عنوان عروسش قبول کند . حاضر بود بميرد اما پاي صبا به خانه آنان باز نشود با چشمهاي باز و هراسناک به شوهرش خيره شده بود . گويي بدترين و غم انگيزترين اخبار دنيا را به گوش او رسانده بودند. جواد از ديدن چهره او دلش گرفت حتي احساس کرد براي همسرش دلش مي سوزد. اما هيچ چاره اي نبود مهناز بايد با واقعيت روبه رو ميشد يا صبا را به عنوان عروسش قبول مي کرد و يا براي هميشه پسرش را از دست مي داد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#43
Posted: 24 Aug 2012 08:20
قسمت چهل و دوم
_______________
سرانجام اقدامات سرور به ثمر نشست و سروين پسرش را با يک دنيا اميد و آرزو به آمريکا فرستاد . هراس سرور از اقدامات حاج آقا معين براي پيدا کردن وي بي جهت بود اما سرور هنوز سايه او را به دنبال خود مي ديد و هرجا که مي رفت احساس مي کرد تحت تعقيب و پيگرد است از هنگامي که به آمريکا آمده بود تنها يک نامه براي سروناز پست کرده بود آن هم هنگامي بود که به شهر ديگري براي ديدن يکي از دوستان قديمش رفته بود او به هر ترتيب مي خواست رد خود را گم کند و حاج آقا معين از محل زندگي او خبردار نشود در نامه براي سروناز نوشته بود که حالش خوب است و نگرانش نباشد.
سروين هم بعد از مدتها متوجه شد که گويي مادرش قصد مراجعت به ايران را ندارد در هر حال آمدن سرور به آمريکا و اقامت دائم او براي همه سوال برانگيز بود که با وجود شوهري آن چناني چگونه توانسته است دست به چنين کاري بزند . هنگامي که اميد در يکي از دانشگاههاي امريکا مشغول تحصيل شد سرور چند هفته اي را نزد او سپري کرد و وقتي از وضع زندگي او خيالش راحت شد دوباره به سياتل برگشت اميد در يکي از شهرهاي نزديک محل اقامت دايي اش سهراب درس مي خواند و بسيار راضي و خشنود به نظر مي رسيد.
مايک سعي مي کرد چيزي به روي خود نياورد اما از دوري اميد دلتنگ بود و با خود فکر مي کرد که فرستادن او کار درستي نبوده است . سرون هم به علت بيکاري و در خانه ماندنهاي متوالي رفتن پسرش و غيبت او را در خانه بيشتر احساس مي کرد و حتي وجود دو دخترش و رسيدگي به آنها هم نمي توانست دوري اميد را جبران کند . زندگي اش به طرز دردناکي يکنواخت و کسل آور شده بود دلش مي خواست آنقدر شهامت داشت که رودر روي مايک بايستد و از او تقاضاي جدايي کند . اما محبتهاي بي دريغ وي و عشقي که نثار سروين مي کرد دهان او را بسته بود و او را از هرگونه اقدامي باز مي داشت از هنگامي که سرور از ايران به امريکا رفته و اميد هم از او جدا شده بود دلش حال و هواي زندگي در آنجا را کرده بود دوست داشت نزد پسر ش و خانواده اش برود و مثل سالهاي کودکي و جواني اش از مصاحبت مادر و برادرش بهره مند شود از تعريفهايي که سرور از محيط آمريکا براي او مي کرد دلش پر مي زد هرچه زودتر محيط کوچک و سرد ادينبورو را ترک کند و به بهشت موعودي که مادرش او را دعوت کرده بود پرواز کند . آمدن سرور به آنجا مزايايي داشت و ناگهان آنها را در رفاه مالي قرار داده بود اما باعث شده بود که سروين بيش از پيش از زندگي اش با مايک احساس دلسردي و خستيگ کند و با خودش فکر مي کرد چه گناهي کرده است که بايد با مردي که دوستش ندارد و هر روز از روز پيش از او دورتر و دورتر مي شود زندگي کند.
مايک در مقابل سرديها و کج خلقيهاي سروين خم به ابرو نمي آورد و با صبوري تمام با هرگونه اخلاق و رفتار زنش مدارا مي کرد اما او هم اين موضوع را درک کرده بود که سرور باعث دگرگوني روحي سروين شده است . هرچند خانه شان بزرگ تر و ماشينشان جديدتر شده بود و بچه هايشان به مدارس خصوصي مي رفتند او ترجيح مي داد در همان آپارتمان کوچک قبلي باشد و همان وضع گذشته را داشته باشند اما در عوض روحيه و اخلاق سرون شاداب تر و بهتر و رفتارش گرم تر و مهربان تر باشد . به وضوح مي ديد که او چقدر سرد و بي علاقه شده است . در ظاهر چيزي نمي گفت و اظهار نارضايتي نمي کرد اما ديگر همان سروين پيشين نبود و مايک کاملا اين موضوع را درک مي کرد.
سروين اخيرا حتي با دوستان و همکاران سابقش هم قطع رابطه کرده بود و علاقه اي به ديدار آنها نداشت بيشتر اوقات جلوي کامپيوتر مي نشست و خودش را با آن سرگرم مي کرد . يکي از سرگرميهاي مورد علاقه اش اين بود که به يکي دو سايت ايراني برود و با ايرانيها چت کند . گاهي ساعتها پاي کامپيوتر مي نشست و از جلوي آن بلند نمي شد . مايک از اين کارش حالت جنون پيدا مي کرد و از اينکه او شوهر و بچه هايش را ناديده ميگيرد و مدتهاي طولاني با ايرانيهاي سراسر دنيا چت مي کند عصباني مي شد اما خوشحالي سروين ازاين بود که مي توانست با اميد به طور مرتب تماس داشته باشد و از حال و روز او باخبر باشد.
مدتها بود که سروناز نه نامه اي براي خواهرش نوشته بود و نه تماسي با او داشت و بيشتر وقتها به وسيله مادرش از سروين خبري دريافت مي کرد دو خواهر دورادور از حال همديگر مطلع بودند اما به طور مستقيم رابطه نزديکي نداشتند . هنگامي که نامه اي از سروناز به نشاني قبلي سروين رسيد و بعد از مدتها توانست آن را دريافت کند تعجب کرد با خودش انديشيد که چه شده که خواهر بزرگش يادي از او کرده و برايش نامه نوشته است با کنجکاوي آن را باز کرد و از آنچه در آن نوشته شده بود به شدت حيران شد . سروناز تمام کارهايي را که مادرشان در ايران انجام داده بود و بعد هم فرار را بر قرار ترجيح داده و رفته بود براي خواهرش شرح داده بود و حتي متذکر شده بود که شوهر مادرشان مي تواند سرور را تعقيب کند و ردپايي از وي به دست آورد اما از يک سو به شدت بيمار شده و از نظر روحي توانايي اين کار را ندارد و از سوي ديگر علي او را ازاين کار منصرف کرده و گفته که اين اقدامات جز رسوايي بيشتر ثمري ندارد و حتي برگردان سرور هم نمي تواند جبران ضررهاي مالي حاج آقا معين را بکند. سروناز نوشته بود که اين کار مادرش باعث شرمندگي و سرافکندگي او شده و هرچند علي در اين مورد با او صحبتي نکرده و چيزي نگفته است او زير فشار اين بار به شدت کمرش خم شده و احساس گناه و ناراحتي مي کند.
سروين بعد از خواندن نامه به فکر فرورفت . نمي دانست که کار مادرش را تاييد کند يا نه . باورش نمي شد که سرور تا اين حد بي پروا و جسور باشد در هرحال به سروناز حق مي داد که ناراحت و عصبي باشد بنابراين تصميم گرفت براي دلجويي از او برايش نامه اي بنويسد و کمي دلداري اش بدهد وقتي بعد از مدتها دستخط خواهرش را ديد و درددلهاي او را خواند دوباره مهر و محبت گذشته و خاطرات دوران کودکي اش را به خاطر آورد . احساس کرد خواهرش را چقدر دوست دارد و نسبت به او چقدر احساس همدردي مي کند . بي اختيار به ياد دوران کودکي شان افتاد . به ياد روزهايي که مادرش آنهارا يک جور لباس مي پوشاند و موهاي بلندشان را مي بافت به ياد شبهايي که تا ديروقت با يکديگر نجوا و پچ پچ مي کردند و خواب به چشمشان راهي نداشت . اکنون سالها بود که بسيار از همديگر دور شده بودند. سالهاي طولاني بود که خواهرش را نديده بود و نمي دانست در چه حالي است و چه قيافه اي پيدا کرده است . بچه هاي او را نديده بود و اگر هم به طور اتفاقي در جايي آنها را ميديد بي شک نمي شناختشان چقدر دردناک بود که تا اين اندازه از تمام وابستگيهايش دور افتاده بود. اندوهي عميق دلش را فرا گرفت . نامه اي طولاني و سراسر مهر براي سروناز نوشت و پست کرد و حتي در آن نشاني اي ميل خود را نوشت تا اگر بهار دوست داشت با او تماس بگيرد . نمي دانست جواب نامه اش را مي دهد يا نه در هر حال او خودش را مقصر مي دانست به ياد آورد که دران زمانها عشق پيروز او را از همه دور کرده بود و حتي نسبت به مادر و خواهر خودش احساس کينه داشت زيرا فکر مي کرد همه آنها مخالف پيروز هستند و از وي تنفر دارند.
اما وقتي که بعد از مدتي کوتاه اي ميل بهار را دريافت کرد که لبريز از محبت و دوستي بود و چندي بعد از آن نامه سراسر مهر و عطوفت سروناز رسيد گويي دنياي تازه اي را پيدا کرده که قبلا آن را از دست داده و گم کرده بود . بعد از آن تماسشان با يکديگر بيشتر شد . سروين فهميد که سروناز در زندگي با علي واقعا خوشبخت است و احساس رضايت مي کند سروين هم تمام ماجراهاي زندگي اش را براي وي نوشت و شرح داد که با وجود عشق و وفاداري مايک به او علاقمند نيست و دوستش ندارد دو خواهر سعي مي کردند هر طور شده به يکديگر مهر و دوستي بورزند و دوران گذشته را تکرار کنند. سروين به اين فکر افتاد که سفري به ايران برود و خواهرش را از نزديک ببيند اما سروناز به او گفت که بهتر است کمي صبر کند تا کاملا خاطره سرور از بين برود و بعد اقدام کند.
سروين هرگز درباره کاري که مادرش کرده بود با مايک صحبتي نکرد و حتي به خود سرور هم چيزي نگفت و همان بهتر ديد که او فکر کند سروين از اين ماجرا بي اطلاع است بعد از آن سروناز از طريق خواهرش از حال مادرش خبردار مي شد . پولي را که سرور به او داده بود همچنان دست نخورده در بانک باقي مانده بود و سروناز نمي دانست با آن چه کند. هنوز در مورد آن به شوهرش چيزي نگفته بود اما مي دانست بي شک آن پول مورد قبول علي واقع نخواهد شد و او آن را پول حلالي نمي داند.
چندين ماه از مکاتبه مجدد سروين با خواهرش مي گذشت که به طور جدي تصميم گرفت به ايران برود و دوباره شيراز شهر زادگاهش را از نزديک ببيند ديگر از بيکاري و در خانه نشستن خسته شده بود. هنگامي که با مايک صحبت کرد و به او گفت که قصد دارد به ايران سفر کند او لحظه اي درنگ کرد و با نارحتي پرسيد: چرا ايران ؟ من فکر مي کردم براي ديدن پسرمون تصميم ميگيري به امريکا بريم اونو ببينيم . فکر نمي کني ديدن اميد برامون لذت بخش تر باشه ؟
سروين لجش گرفت با لحني عصبي پاسخ داد : چطور ؟ مگه تونبودي که مي گفتي نبايد من به اين زودي به آمريکا برم و پسرمو ببينم و بهتره بهش اجازه بدم روي پاهاي خودش بايسته و به زندگي مجردي و تنهايي عادت کنه ؟ اصلا مايک تو معلوم هست چي مي گي؟
مايک که هميشه در مقابل عصبانيتهاي سروين کوتاه مي آمد و حرفي نميزد اين بار ديگر نتوانست بر اعصابش مسلط باشد و با تندي گفت : سروين تو هم معلوم هست چته و چرا بي جهت بهانه جويي و بداخلاقي مي کني؟ من نمي فهمم پسرت مادرت همه در امريکا هستن چرا مي خواي به ايران بري ؟ نکنه ....نکنه فکر مي کني مي توني عشق گذشته تو پيدا کني آره ؟
سروين به شدت از اين حرف شوهرش رنجيده شد و با خشم گفت : واقعا برات متاسفم که آنقدر کوته فکري من اگه هم بخوام برم دنبال پيروز هيچ ترسي از تو ندارم تو نمي فهمي و درک نمي کني که چقدر دلم براي وطنم براي شهرم تنگ شده شهري که با شهر تو از زمين تا آسمون فرق داره و گرم و دلچسب و جالبه نه سرد و يخ زده و بي احساس فهميدي؟
مايک لبخند تمسخر آميزي زد و گفت : آره مي دونم همون شهري که تو ازش فرار کردي و به اينجا پناهنده شدي همون شهري که پدرتو کشت و مادر و برادرتو فراري داد.
سروين ديگر طاقت نياورد از جايش بلند شد رو در روي مايک قرار گرفت و فرياد زد: خفه شو تو حق نداري به کشور من به سرزمين من بد و بيراه بگي من از ناچاري و ناعلاجي به تو پناهنده شدم وگرنه تو لياقت من و خونواده منو نداري فهميدي؟
مايک نگاه سرزنش آميزي به او کرد و ديگر حرفي نزد . بعد از دقايقي خانه را ترک کرد و رفت .
سروين زانوانش را در بغل گرفت و دقايق طولاني گريست . آن قدر گريه کرد تا بچه هايش از مدرسه به خانه آمدند. سعي کرد جلوي آنها خونسردي خود را حفظ کند دخترها چشمهاي اشک الود او را ديدند و علت گريه اش را جويا شدند اما او به هر ترتيب بود موضوع را پنهان کرد و گفت دلش براي اميد تنگ شده .
سروين هنوز آرزوي ديدار پيروز را دردل زنده نگه داشته بود و دلش مي خواست حتي يک روز قبل از مرگش دوباره او را ببيند. ولي ايندفعه واقعا دلش هواي سروناز و شهرش را کرده بود . البته تصميم داشت در برگشت چند روزي هم در تهران بماند و سروگوشي آب بدهد تا شايد بتواند سرنخي از عشق و معبود گمشده اش پيدا کند . اما اينکه مايک چنين برداشت کرده بود که سفر او تنها به خاطر پيروز است او را عصبي و دل آزرده مي کرد. از اينکه آن قدر تند و بي ادبانه با شوهرش حرف زده بود کوچکترين اظهار تاسفي نداشت . گويي به دنبال بهانه اي بود که هرچه بيشتر او را از خود برنجاند و دور کند. به خاطر همين به هيچ وجه در پي دلجويي از او برنيامد و شب قبل از اينکه مايک به خانه بيايد. شام بچه ها را داد و خودش هم شامش را خورد و کتابي برداشت و در اتاقش خود را سرگرم مطالعه کرد. تصميم داشت حتي هنگامي که مايک به خانه آمد از جايش تکان نخورد و مثل هر شب به استقبال او نرود. با وجود اينکه سرشب بود وي براي خواب به تختخواب رفته بود و به شدت احساس خستگي مي کرد. بر خلاف انتظارش مايک سرموقع هميشگي به خانه نيامد . سروين در ته دل از ديرکردن او خوشحال شده بود. بالاخره مايک هم غروري داشت به طور حتم او هم از رفتار سروين ناراحت شده و واکنش نشان داده بود.
اما تمام تصوراتش اشتباه از آب درآمد. چون ساعتي بعد مايک با چهره خندان و دسته گل قشنگي در دست دم در اتاق سروين حاضر شد و در حالي که مي خنديد نزديک او آمد و سلام کرد و گونه اش را بوسيد. دسته گل را تقديمش کرد و گفت: سروين من عاشق تو هستم فکر نکن با يه بگومگوي کوچک از تو دلخور و ناراحت ميشم. نه تو مثل بچه من هستي با بچه هام هيچ فرقي نداري . تمام خشم و عصبانيتتو مي بخشم و اونو نوعي بازي بچگونه به حساب ميارم. بسته کادويي زيبايي هم از جيبش درآورد و به سروين داد و اضافه کرد: البته اين هديه خيلي کوچيکيه اما اميدوارم از من قبولش کني.
سروين لبخندي روي لبهايش نمودار شد و دلش فروريخت . بي شک از موارد نادري بود که از اظهار عشق و محبت دلگير و نااميد مي شد تمام نقشه هايش نقش بر آب شد . ديگر نمي دانست چه کند و چه بگويد با اکراه از جايش بلند شد تا شام مايک را بدهد اما او مانع بلند شدن سروين شد و گفت : نه نه لازم نيست زحمت بکشي خودم غذامو گرم مي کنم و مي خورم. و در حالي که گلها را از سروين مي گرفت ادامه داد : اينها رو هم توي گلدون ميذارم برات ميارم باشه ؟ و چون همسرش را مات و ساکت ديد گفت : عزيزم نمي خواي هديه رو بازکني ؟ اگه خوشت نيومد مي تونم عوضش کنم.
سروين کمي به خود آمد و با عجله بسته را گشود . گردنبند ظريف و زيبايي بود که به زنجير آن قلبي آويزان شده بود. سروين که محو زيبايي آن شده بود بي اختيار گفت : واي چقدر قشنگه مرسي.
گل از گل مايک شکفت بالاخره توانسته بود يخ کدورت و دلخوري سروين را بشکند و به قلب او نفوذ کند . سروين گردنبند را به گردنش آويزان کرد و خود را در آينه نگريست . او هرگز نه فرصت خريدن جواهر را پيدا کرده بود و نه تا چند ماه اخير پولش را داشت و اين هديه مايک تازه او را به فکر انداخت که مي تواند گهگاه براي خودش طلا و جواهري بخرد . با وجود اصرار مايک که او از تختخوابش تکان نخورد سروين بلند شد و شام وي را داغ کرد.
بعد از آن شب سروين فکر رفتن به ايران را از سرش بيرون کرد و سعي کرد حرفي راجع به آن نزند . اما ديگر نمي توانست بيش از آن دوري اميد را تحمل کند. دوست داشت به تنهايي به آمريکا برود در حالي که مايک انتظار داشت همگي براي تعطيلات ژانويه راهي امريکا شوند و ديداري هم از اميد به عمل آورند.
سروين مي دانست که سهراب و خانواده او و به خصوص سرور استقبال گرمي از مايک نخواهند کرد . بنابراين قبل از اينکه مايک در اينباره حرفي بزند سروين با صراحت تمام گفت که دوست دارد تنها به ديدار خانواده اش برود . براي شوهرش توضيح داد که حتي دخترها را هم دلش نمي خواهد همراه خود ببرد. زيرا سالهاست که برادرش را نديده و نيز نتوانسته به طور کامل در تنهايي و خلوت با مادرش صحبت کند. بنابراين ترجيح مي دهد براي مدتي کوتاه به سفر برود و برگردد. مايک بدون کوچکترين اعتراضي پيشنهاد او را قبول کرد و حرفي نزد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#44
Posted: 24 Aug 2012 08:22
قسمت چهل و سوم
______________
سرانجام اقدامات سرور به ثمر نشست و سروين پسرش را با يک دنيا اميد و آرزو به آمريکا فرستاد . هراس سرور از اقدامات حاج آقا معين براي پيدا کردن وي بي جهت بود اما سرور هنوز سايه او را به دنبال خود مي ديد و هرجا که مي رفت احساس مي کرد تحت تعقيب و پيگرد است از هنگامي که به آمريکا آمده بود تنها يک نامه براي سروناز پست کرده بود آن هم هنگامي بود که به شهر ديگري براي ديدن يکي از دوستان قديمش رفته بود او به هر ترتيب مي خواست رد خود را گم کند و حاج آقا معين از محل زندگي او خبردار نشود در نامه براي سروناز نوشته بود که حالش خوب است و نگرانش نباشد.
سروين هم بعد از مدتها متوجه شد که گويي مادرش قصد مراجعت به ايران را ندارد در هر حال آمدن سرور به آمريکا و اقامت دائم او براي همه سوال برانگيز بود که با وجود شوهري آن چناني چگونه توانسته است دست به چنين کاري بزند . هنگامي که اميد در يکي از دانشگاههاي امريکا مشغول تحصيل شد سرور چند هفته اي را نزد او سپري کرد و وقتي از وضع زندگي او خيالش راحت شد دوباره به سياتل برگشت اميد در يکي از شهرهاي نزديک محل اقامت دايي اش سهراب درس مي خواند و بسيار راضي و خشنود به نظر مي رسيد.
مايک سعي مي کرد چيزي به روي خود نياورد اما از دوري اميد دلتنگ بود و با خود فکر مي کرد که فرستادن او کار درستي نبوده است . سرون هم به علت بيکاري و در خانه ماندنهاي متوالي رفتن پسرش و غيبت او را در خانه بيشتر احساس مي کرد و حتي وجود دو دخترش و رسيدگي به آنها هم نمي توانست دوري اميد را جبران کند . زندگي اش به طرز دردناکي يکنواخت و کسل آور شده بود دلش مي خواست آنقدر شهامت داشت که رودر روي مايک بايستد و از او تقاضاي جدايي کند . اما محبتهاي بي دريغ وي و عشقي که نثار سروين مي کرد دهان او را بسته بود و او را از هرگونه اقدامي باز مي داشت از هنگامي که سرور از ايران به امريکا رفته و اميد هم از او جدا شده بود دلش حال و هواي زندگي در آنجا را کرده بود دوست داشت نزد پسر ش و خانواده اش برود و مثل سالهاي کودکي و جواني اش از مصاحبت مادر و برادرش بهره مند شود از تعريفهايي که سرور از محيط آمريکا براي او مي کرد دلش پر مي زد هرچه زودتر محيط کوچک و سرد ادينبورو را ترک کند و به بهشت موعودي که مادرش او را دعوت کرده بود پرواز کند . آمدن سرور به آنجا مزايايي داشت و ناگهان آنها را در رفاه مالي قرار داده بود اما باعث شده بود که سروين بيش از پيش از زندگي اش با مايک احساس دلسردي و خستيگ کند و با خودش فکر مي کرد چه گناهي کرده است که بايد با مردي که دوستش ندارد و هر روز از روز پيش از او دورتر و دورتر مي شود زندگي کند.
مايک در مقابل سرديها و کج خلقيهاي سروين خم به ابرو نمي آورد و با صبوري تمام با هرگونه اخلاق و رفتار زنش مدارا مي کرد اما او هم اين موضوع را درک کرده بود که سرور باعث دگرگوني روحي سروين شده است . هرچند خانه شان بزرگ تر و ماشينشان جديدتر شده بود و بچه هايشان به مدارس خصوصي مي رفتند او ترجيح مي داد در همان آپارتمان کوچک قبلي باشد و همان وضع گذشته را داشته باشند اما در عوض روحيه و اخلاق سرون شاداب تر و بهتر و رفتارش گرم تر و مهربان تر باشد . به وضوح مي ديد که او چقدر سرد و بي علاقه شده است . در ظاهر چيزي نمي گفت و اظهار نارضايتي نمي کرد اما ديگر همان سروين پيشين نبود و مايک کاملا اين موضوع را درک مي کرد.
سروين اخيرا حتي با دوستان و همکاران سابقش هم قطع رابطه کرده بود و علاقه اي به ديدار آنها نداشت بيشتر اوقات جلوي کامپيوتر مي نشست و خودش را با آن سرگرم مي کرد . يکي از سرگرميهاي مورد علاقه اش اين بود که به يکي دو سايت ايراني برود و با ايرانيها چت کند . گاهي ساعتها پاي کامپيوتر مي نشست و از جلوي آن بلند نمي شد . مايک از اين کارش حالت جنون پيدا مي کرد و از اينکه او شوهر و بچه هايش را ناديده ميگيرد و مدتهاي طولاني با ايرانيهاي سراسر دنيا چت مي کند عصباني مي شد اما خوشحالي سروين ازاين بود که مي توانست با اميد به طور مرتب تماس داشته باشد و از حال و روز او باخبر باشد.
مدتها بود که سروناز نه نامه اي براي خواهرش نوشته بود و نه تماسي با او داشت و بيشتر وقتها به وسيله مادرش از سروين خبري دريافت مي کرد دو خواهر دورادور از حال همديگر مطلع بودند اما به طور مستقيم رابطه نزديکي نداشتند . هنگامي که نامه اي از سروناز به نشاني قبلي سروين رسيد و بعد از مدتها توانست آن را دريافت کند تعجب کرد با خودش انديشيد که چه شده که خواهر بزرگش يادي از او کرده و برايش نامه نوشته است با کنجکاوي آن را باز کرد و از آنچه در آن نوشته شده بود به شدت حيران شد . سروناز تمام کارهايي را که مادرشان در ايران انجام داده بود و بعد هم فرار را بر قرار ترجيح داده و رفته بود براي خواهرش شرح داده بود و حتي متذکر شده بود که شوهر مادرشان مي تواند سرور را تعقيب کند و ردپايي از وي به دست آورد اما از يک سو به شدت بيمار شده و از نظر روحي توانايي اين کار را ندارد و از سوي ديگر علي او را ازاين کار منصرف کرده و گفته که اين اقدامات جز رسوايي بيشتر ثمري ندارد و حتي برگردان سرور هم نمي تواند جبران ضررهاي مالي حاج آقا معين را بکند. سروناز نوشته بود که اين کار مادرش باعث شرمندگي و سرافکندگي او شده و هرچند علي در اين مورد با او صحبتي نکرده و چيزي نگفته است او زير فشار اين بار به شدت کمرش خم شده و احساس گناه و ناراحتي مي کند.
سروين بعد از خواندن نامه به فکر فرورفت . نمي دانست که کار مادرش را تاييد کند يا نه . باورش نمي شد که سرور تا اين حد بي پروا و جسور باشد در هرحال به سروناز حق مي داد که ناراحت و عصبي باشد بنابراين تصميم گرفت براي دلجويي از او برايش نامه اي بنويسد و کمي دلداري اش بدهد وقتي بعد از مدتها دستخط خواهرش را ديد و درددلهاي او را خواند دوباره مهر و محبت گذشته و خاطرات دوران کودکي اش را به خاطر آورد . احساس کرد خواهرش را چقدر دوست دارد و نسبت به او چقدر احساس همدردي مي کند . بي اختيار به ياد دوران کودکي شان افتاد . به ياد روزهايي که مادرش آنهارا يک جور لباس مي پوشاند و موهاي بلندشان را مي بافت به ياد شبهايي که تا ديروقت با يکديگر نجوا و پچ پچ مي کردند و خواب به چشمشان راهي نداشت . اکنون سالها بود که بسيار از همديگر دور شده بودند. سالهاي طولاني بود که خواهرش را نديده بود و نمي دانست در چه حالي است و چه قيافه اي پيدا کرده است . بچه هاي او را نديده بود و اگر هم به طور اتفاقي در جايي آنها را ميديد بي شک نمي شناختشان چقدر دردناک بود که تا اين اندازه از تمام وابستگيهايش دور افتاده بود. اندوهي عميق دلش را فرا گرفت . نامه اي طولاني و سراسر مهر براي سروناز نوشت و پست کرد و حتي در آن نشاني اي ميل خود را نوشت تا اگر بهار دوست داشت با او تماس بگيرد . نمي دانست جواب نامه اش را مي دهد يا نه در هر حال او خودش را مقصر مي دانست به ياد آورد که دران زمانها عشق پيروز او را از همه دور کرده بود و حتي نسبت به مادر و خواهر خودش احساس کينه داشت زيرا فکر مي کرد همه آنها مخالف پيروز هستند و از وي تنفر دارند.
اما وقتي که بعد از مدتي کوتاه اي ميل بهار را دريافت کرد که لبريز از محبت و دوستي بود و چندي بعد از آن نامه سراسر مهر و عطوفت سروناز رسيد گويي دنياي تازه اي را پيدا کرده که قبلا آن را از دست داده و گم کرده بود . بعد از آن تماسشان با يکديگر بيشتر شد . سروين فهميد که سروناز در زندگي با علي واقعا خوشبخت است و احساس رضايت مي کند سروين هم تمام ماجراهاي زندگي اش را براي وي نوشت و شرح داد که با وجود عشق و وفاداري مايک به او علاقمند نيست و دوستش ندارد دو خواهر سعي مي کردند هر طور شده به يکديگر مهر و دوستي بورزند و دوران گذشته را تکرار کنند. سروين به اين فکر افتاد که سفري به ايران برود و خواهرش را از نزديک ببيند اما سروناز به او گفت که بهتر است کمي صبر کند تا کاملا خاطره سرور از بين برود و بعد اقدام کند.
سروين هرگز درباره کاري که مادرش کرده بود با مايک صحبتي نکرد و حتي به خود سرور هم چيزي نگفت و همان بهتر ديد که او فکر کند سروين از اين ماجرا بي اطلاع است بعد از آن سروناز از طريق خواهرش از حال مادرش خبردار مي شد . پولي را که سرور به او داده بود همچنان دست نخورده در بانک باقي مانده بود و سروناز نمي دانست با آن چه کند. هنوز در مورد آن به شوهرش چيزي نگفته بود اما مي دانست بي شک آن پول مورد قبول علي واقع نخواهد شد و او آن را پول حلالي نمي داند.
چندين ماه از مکاتبه مجدد سروين با خواهرش مي گذشت که به طور جدي تصميم گرفت به ايران برود و دوباره شيراز شهر زادگاهش را از نزديک ببيند ديگر از بيکاري و در خانه نشستن خسته شده بود. هنگامي که با مايک صحبت کرد و به او گفت که قصد دارد به ايران سفر کند او لحظه اي درنگ کرد و با نارحتي پرسيد: چرا ايران ؟ من فکر مي کردم براي ديدن پسرمون تصميم ميگيري به امريکا بريم اونو ببينيم . فکر نمي کني ديدن اميد برامون لذت بخش تر باشه ؟
سروين لجش گرفت با لحني عصبي پاسخ داد : چطور ؟ مگه تونبودي که مي گفتي نبايد من به اين زودي به آمريکا برم و پسرمو ببينم و بهتره بهش اجازه بدم روي پاهاي خودش بايسته و به زندگي مجردي و تنهايي عادت کنه ؟ اصلا مايک تو معلوم هست چي مي گي؟
مايک که هميشه در مقابل عصبانيتهاي سروين کوتاه مي آمد و حرفي نميزد اين بار ديگر نتوانست بر اعصابش مسلط باشد و با تندي گفت : سروين تو هم معلوم هست چته و چرا بي جهت بهانه جويي و بداخلاقي مي کني؟ من نمي فهمم پسرت مادرت همه در امريکا هستن چرا مي خواي به ايران بري ؟ نکنه ....نکنه فکر مي کني مي توني عشق گذشته تو پيدا کني آره ؟
سروين به شدت از اين حرف شوهرش رنجيده شد و با خشم گفت : واقعا برات متاسفم که آنقدر کوته فکري من اگه هم بخوام برم دنبال پيروز هيچ ترسي از تو ندارم تو نمي فهمي و درک نمي کني که چقدر دلم براي وطنم براي شهرم تنگ شده شهري که با شهر تو از زمين تا آسمون فرق داره و گرم و دلچسب و جالبه نه سرد و يخ زده و بي احساس فهميدي؟
مايک لبخند تمسخر آميزي زد و گفت : آره مي دونم همون شهري که تو ازش فرار کردي و به اينجا پناهنده شدي همون شهري که پدرتو کشت و مادر و برادرتو فراري داد.
سروين ديگر طاقت نياورد از جايش بلند شد رو در روي مايک قرار گرفت و فرياد زد: خفه شو تو حق نداري به کشور من به سرزمين من بد و بيراه بگي من از ناچاري و ناعلاجي به تو پناهنده شدم وگرنه تو لياقت من و خونواده منو نداري فهميدي؟
مايک نگاه سرزنش آميزي به او کرد و ديگر حرفي نزد . بعد از دقايقي خانه را ترک کرد و رفت .
سروين زانوانش را در بغل گرفت و دقايق طولاني گريست . آن قدر گريه کرد تا بچه هايش از مدرسه به خانه آمدند. سعي کرد جلوي آنها خونسردي خود را حفظ کند دخترها چشمهاي اشک الود او را ديدند و علت گريه اش را جويا شدند اما او به هر ترتيب بود موضوع را پنهان کرد و گفت دلش براي اميد تنگ شده .
سروين هنوز آرزوي ديدار پيروز را دردل زنده نگه داشته بود و دلش مي خواست حتي يک روز قبل از مرگش دوباره او را ببيند. ولي ايندفعه واقعا دلش هواي سروناز و شهرش را کرده بود . البته تصميم داشت در برگشت چند روزي هم در تهران بماند و سروگوشي آب بدهد تا شايد بتواند سرنخي از عشق و معبود گمشده اش پيدا کند . اما اينکه مايک چنين برداشت کرده بود که سفر او تنها به خاطر پيروز است او را عصبي و دل آزرده مي کرد. از اينکه آن قدر تند و بي ادبانه با شوهرش حرف زده بود کوچکترين اظهار تاسفي نداشت . گويي به دنبال بهانه اي بود که هرچه بيشتر او را از خود برنجاند و دور کند. به خاطر همين به هيچ وجه در پي دلجويي از او برنيامد و شب قبل از اينکه مايک به خانه بيايد. شام بچه ها را داد و خودش هم شامش را خورد و کتابي برداشت و در اتاقش خود را سرگرم مطالعه کرد. تصميم داشت حتي هنگامي که مايک به خانه آمد از جايش تکان نخورد و مثل هر شب به استقبال او نرود. با وجود اينکه سرشب بود وي براي خواب به تختخواب رفته بود و به شدت احساس خستگي مي کرد. بر خلاف انتظارش مايک سرموقع هميشگي به خانه نيامد . سروين در ته دل از ديرکردن او خوشحال شده بود. بالاخره مايک هم غروري داشت به طور حتم او هم از رفتار سروين ناراحت شده و واکنش نشان داده بود.
اما تمام تصوراتش اشتباه از آب درآمد. چون ساعتي بعد مايک با چهره خندان و دسته گل قشنگي در دست دم در اتاق سروين حاضر شد و در حالي که مي خنديد نزديک او آمد و سلام کرد و گونه اش را بوسيد. دسته گل را تقديمش کرد و گفت: سروين من عاشق تو هستم فکر نکن با يه بگومگوي کوچک از تو دلخور و ناراحت ميشم. نه تو مثل بچه من هستي با بچه هام هيچ فرقي نداري . تمام خشم و عصبانيتتو مي بخشم و اونو نوعي بازي بچگونه به حساب ميارم. بسته کادويي زيبايي هم از جيبش درآورد و به سروين داد و اضافه کرد: البته اين هديه خيلي کوچيکيه اما اميدوارم از من قبولش کني.
سروين لبخندي روي لبهايش نمودار شد و دلش فروريخت . بي شک از موارد نادري بود که از اظهار عشق و محبت دلگير و نااميد مي شد تمام نقشه هايش نقش بر آب شد . ديگر نمي دانست چه کند و چه بگويد با اکراه از جايش بلند شد تا شام مايک را بدهد اما او مانع بلند شدن سروين شد و گفت : نه نه لازم نيست زحمت بکشي خودم غذامو گرم مي کنم و مي خورم. و در حالي که گلها را از سروين مي گرفت ادامه داد : اينها رو هم توي گلدون ميذارم برات ميارم باشه ؟ و چون همسرش را مات و ساکت ديد گفت : عزيزم نمي خواي هديه رو بازکني ؟ اگه خوشت نيومد مي تونم عوضش کنم.
سروين کمي به خود آمد و با عجله بسته را گشود . گردنبند ظريف و زيبايي بود که به زنجير آن قلبي آويزان شده بود. سروين که محو زيبايي آن شده بود بي اختيار گفت : واي چقدر قشنگه مرسي.
گل از گل مايک شکفت بالاخره توانسته بود يخ کدورت و دلخوري سروين را بشکند و به قلب او نفوذ کند . سروين گردنبند را به گردنش آويزان کرد و خود را در آينه نگريست . او هرگز نه فرصت خريدن جواهر را پيدا کرده بود و نه تا چند ماه اخير پولش را داشت و اين هديه مايک تازه او را به فکر انداخت که مي تواند گهگاه براي خودش طلا و جواهري بخرد . با وجود اصرار مايک که او از تختخوابش تکان نخورد سروين بلند شد و شام وي را داغ کرد.
بعد از آن شب سروين فکر رفتن به ايران را از سرش بيرون کرد و سعي کرد حرفي راجع به آن نزند . اما ديگر نمي توانست بيش از آن دوري اميد را تحمل کند. دوست داشت به تنهايي به آمريکا برود در حالي که مايک انتظار داشت همگي براي تعطيلات ژانويه راهي امريکا شوند و ديداري هم از اميد به عمل آورند.
سروين مي دانست که سهراب و خانواده او و به خصوص سرور استقبال گرمي از مايک نخواهند کرد . بنابراين قبل از اينکه مايک در اينباره حرفي بزند سروين با صراحت تمام گفت که دوست دارد تنها به ديدار خانواده اش برود . براي شوهرش توضيح داد که حتي دخترها را هم دلش نمي خواهد همراه خود ببرد. زيرا سالهاست که برادرش را نديده و نيز نتوانسته به طور کامل در تنهايي و خلوت با مادرش صحبت کند. بنابراين ترجيح مي دهد براي مدتي کوتاه به سفر برود و برگردد. مايک بدون کوچکترين اعتراضي پيشنهاد او را قبول کرد و حرفي نزد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#45
Posted: 24 Aug 2012 08:24
قسمت چهل و چهارم
_______________
سروين مستقيم نزد اميد رفت و بعد از چند روز همراه او به خانه سهراب رفت. سرور هم براي تعطيلات سال نو به آنجا آمده بود . بچه هاي سهراب بزرگ شده بودند و همسرش بر خلاف گذشته با گرمي و خوش خلقي پذيراي سروين و پسرش شد . دو سه هفته اي که سروين با سهراب و سرور سر کرد برايش از زيباترين و لذت بخش ترين روزهاي زندگي محسوب مي شد . اميد بيشتر اوقات با بچه هاي سهراب سرش گرم بود و سروين بعد از سالها طعم شيرين همزيستي و معاشرت با خانواده اش را مي چشيد دلش نمي خواست به ادينبورو برگردد . دوست داشت بقيه عمرش را در همان يک اتاقي که سهراب در اختيار او و مادرش قرار داده بود سر کند سرور اصرار داشت که او هرچه دارد بفروشد و به آمريکا مهاجرت کند اما سروين مي دانست که مايک حاضر به ترک زادگاهش نيست و اصولا از امريکائيها متنفر است و از آنها بدش مي آيد.
سرانجام در يکي از روزهاي آخر اقامتش سهراب به سروين پيشنهاد کرد که به امريکا بيايد و در شهر محل اقامت انها خانه اي بخرد و همان جا ساکن شود. سروين با آرزومندي نگاهي به او کرد و گفت : سهراب جون من منتهاي آرزومه که پيش شما باشم اما مي دونم که مايک زير بار نمي ره و دوست داره همون جا بمونه.
سرور با تندي گفت : خب بمونه مادر جون تو دست بچه هاتو بگير بيا اينجا اون هم اگه دلش خواست بياد وگرنه تو چه گناهي کردي که اونجا بموني و از تنهايي دق کني؟
سهراب با اعتراض رو به مادرش کرد و گفت: مامان اين چه حرفيه که مي زنين؟ بالاخره اونها زن و شوهرن و بايد با همديگه توافق کنن و بعد تصميم بگيرن.
سرور با عصبانيت گفت : چه زن و شوهري ؟ خودشو به زور چسبونده به اين دختره من مي دونم سروين اونو دوست نداره و به زور داره باهاش زندگي مي کنه .
سروين نگاه اعتراض آميزي به مادرش کرد و گفت : ولي مامان جون مايک مرد خوبيه و من واقعا تا به حال ازش بدي و بي وفايي نديدم.
سرور با دلخوري گفت : بس کن ديگه دختر جون من مي دونم توي دل تو چي ميگذره لازم نيست براي من تظاهر کني.
سهراب که به کلي از ماجرا بي خبر بود پرسيد: ببينم سروين اصلا موضوع چيه ؟ مگه تو با مايک خوشبخت نيستي ؟
سروين بي اختيار اشک در چشمهايش حلقه زد و نگاهش را از انها دزديد نمي دانست چه بگويد دلش خون بود پر از درد و غم بود آري او واقعا خوشبخت نبود . ديگر ذره اي عشق و محبت نسبت به مايک در دل احساس نمي کرد اما نمي توانست واقعا نمي توانست پا روي قلب و احساس او بگذارد و ترکش کند.
سهراب بي اختيار دلش براي او سوخت دوست نداشت بيش از آن خواهرش را عذاب دهد. نگاه پرمهري به او انداخت و گفت : سروين جون مي خواي باهاش صحبت کنم ؟ مي خواي راضيش کنم که همراه شما بياد اينجا؟
سرور دوباره پيشدستي کرد و گفت: نه عزيزم لازم نيست موضوع اينه که سروين دلش مي خواد تنها باشه و وجود اين مردو که مثل بختک توي زندگي اش پيدا شده نمي تونه تحمل کنه فهميدي پسرم؟
سهراب پاسخ داد : خب اگه دوستش نداره هيچ اجباري نيست که به زندگي با اون ادامه بده اين طور نيست سروين؟
سروين نگاه درمانده اي به او کرد و گفت : البته همين طوره سهراب اما ...
سهراب با کنجکاوي پرسيد اما چي ؟
سروين جواب داد : اما نمي تونم ترکش کنم آخه گناه داره اون عاشق منه و به هر سازم مي رقصه .
سرور بلافاصله گفت : پس بايد راضي بشه بياد آمريکا
سهراب نگاه ناموافقي به سرور انداخت و گفت: آخه مامان جون اجازه بدين حرفشو بزنه اينکه نميشه همش شما تصميم گيري کنين.
در اين هنگام سروين رو به مادرش کرد و گفت: آره مامان جون حق با سهرابه من ترجيح ميدم سهراب با اون صحبت کنه من نمي تونم رودر روي مايک بايستم و حرفهاي دلمو بهش بزنم.
سهراب رو به خواهرش کرد و پرسيد: ببينم سروين اون قدر بهش علاقه داري که بخواي بازم باهاش زندگي کني يا نه ؟
سروين سکوت کرد به فکر فرورفته بود . بايد از دلش سوال مي کرد بايد بدون اينکه احساس مايک را در نظر بگيرد فقط روي احساس خودش قضاوت مي کرد به خصوص....به خصوص اگر کورسوي اميدي هم از سوي پيروز بر قلبش مي تابيد ديگر هيچ شک و شبهه اي برايش باقي نمي ماند که چه تصميمي بگيرد با استيصال نگاهي به برادرش کرد و گفت: سهراب من بهش علاقه دارم راضي به ناراحت کردنش نيستم اما چي کار کنم عاشقانه دوستش ندارم ديگه هيچ احساس و انگيزه اي رو در من بيدار نمي کنه برام بي اهميت و يکنواخت شده با وجود اين ....اگه حاضر بشه بياد آمريکا حاضرم به زندگي باهاش ادامه بدم.
سهراب سرتکان داد و گفت: حرفي نيست من باهاش صحبت مي کنم اما تو بايد يه فکر اساسي راجع به زندگيت بکني زندگي بدون عشق و احساس آدمو پير مي کنه و از بين مي بره به نظر من تو اول خودت با شوهرت صحبت کن ببين راضي ميشه با تو بياد آمريکا يا نه اگه حاضر نشد اين مي تونه بهترين بهانه باشه که ازش جدا بشي چون به قول مامان اگه تا اين حد عاشق توئه و دوستت داره بايد به خواستهاي تو بيشتر توجه بکنه .
سروين فکري کرد و پاسخ داد : آره سهراب حق با توئه من در وهله اول بايد هر طور شده بيام اينجا پيش شما و بعد راجع به زندگيم تصميم بگيرم.
بعد از اين گفتگو سروين مصمم بود که هر طور شده محل زندگي اش را عوض کند و نزد خانواده اش برگردد. سرور هم چون هيچ اقدامي از سوي حاج آقا معين نديده بود و تا حدودي خيالش از جانب او راحت شده بود دوست داشت نزديک پسرش باشد و در شهر وي اقامت کند.
سروين هنگامي که به ادينبورو بر مي گشت چشمهايش اشک آلود و دلش خون بود . با وجود اينکه از دخترهايش دور بود دست نداشت به آن زودي خانواده اش را ترک کند . بهانه اصلي وي اميد بود و به وسيله او بود که تصميم داشت هرطور شده به امريکا برگردد و زندگي جديدي را شروع کند.
وقتي به خانه اش برگشت با استقبال خوبي روبرو شد مايک از شادي اشک مي ريخت و دخترها از سروکولش بالا مي رفتند و او را مي بوسيدند . سروين بهتر ديد که تا چند روز حرفي از بازگشت به آمريکا نزند و بعد سرفرصت با مايک صحبت کند. او با مشاهده زندگي آمريکايي و امکانات و وسعت آنجا بيش از پيش از محيط زندگي اش بيزار شده بود و آنجا را مانند قفسي تنگ و تاريک غير قابل تحمل و غير قابل زندگي احساس مي کرد. دوباره به کامپيوترش پناه برد . سرگرمي بزرگش که رفتن در سايتهاي ايراني و چت کردن بود بيشتر اوقاتش را مي گرفت. به تازگي دوست جديدي پيدا کرده بود و با او حرف مي زد و درددل مي کرد . چيزي که براي خودش هم عجيب بود اين بود که علاقه اش به ايران و هموطنانش روز به روز افزون مي شد. آرزو داشت براي يک بار هم که شده به شيراز برگردد و هواي آنجا را اشتنشاق کند . آروز داشت فقط يک بار ديگر پيروز را ببيند و از سرنوشت او آگاه گردد. با خودش عهد کرده بود حتي اگر شده در آخرين روز هاي عمرش به ايران برود و براي آخرين بار پيروز را ملاقات کند و بعد بميرد. ديدار پيروز آرزويي بود که نه تنها دردلش که در تمام وجودش ريشه دوانده بود. هرچند هرچه که مي گذشت آروزي به او رسيدن به او و زندگي کردن با او را در قلبش به دست فراموشي مي سپرد . نمي توانست آرزوي ديدن او را با خود به گور ببرد. مصمم بود هرطور که شده پيروز را پيدا کند و موفق به ديدارش گردد.
گاهي بدون اينکه خودش متوجه شود دقايق طولاني به فکر فرو مي رفت و اطرافيانش را ناديده مي گرفت. در آن دقايق مايک با حسادت و بغض نگاهش مي کرد و مطمئن بود که همسرش به چه کسي فکر مي کند اگر دستش به پيروز مي رسيد حاضر بود چه بسا او را از بين ببرد تا ريشه اين اميد و آرزو در دل سروين بخشکد و نابود شود تاچه وقت مي بايستي کابوس پيروز بر زندگي اش سايه مي افکند؟ بالاخره همسرش چه موقع مي خواست ياد عشق گذشته اش را از دل براند و به سر زندگي کنوني اش برگردد؟
براي مايک سروين بود اما فقط جسمش بود و جودش بود قلب او و روح او در فضاي ايران در جستجوي پيروز بود و به اميد پيدا کردن وي در آسمان وطنش پرواز مي کرد.
مايک حاضر بود به هر کاري دست بزند که پاي سروين هرگز به ايران نرسد بنابراين هنگامي که سروين به او پيشنهاد کرد براي زندگي به آمريکا بروند بي چون و چرا قبول کرد .چشمهاي سروين از حيرت و تعجب گرد شده بود و نفسش از شادي بند آمده بود. باورش نمي شد بدون کشمکش و جدال بتواند نزد پسر و مادرش برگردد . باورش نمي شد که مايک به اين راحتي حاضر شود از شغل و سابقه خوبي که در آنجا دارد دست بکشد و راهي ديار بيگانه شود او نمي دانست که مايک اميدوار است با نزديک شدن به خانواده همسرش بتواند سروين را هرچه بيشتر از پيروز دور نگه دارد. اما مايک هم نمي دانست که سروين اميدوار است به وسيله خانواده اش بتواند راحت تر و بي دردسر تر از او جدا شود در هر حال رفتنشان را مولک کردن به زمان پايان سال تحصيلي بچه ها تا آن زمان مايک فرصت داشت سروساماني به کارش بدهد و سروين هم مي توانست خانه اش را به فروش بگذارد مايک مي دانست که با ترک ادينبورو بايد از سابقه اي که در آنجا دارد و مقام مهمي که در بيمارستان به دست آورده دست بکشد. مي دانست چه بسا مجبور شود همچون پزشکي عادي در آمريکا شروع به کار کند اما با وجود اين حاضر شد به خواسته زنش جامه عمل بپوشاند.
سرور از شنيدن آمدن قريب الوقوع سروين به آمريکا آسمانها را از خوشحالي سير مي کرد. باوجود سروين و بچه هايش مي توانست دلتنگي دوري از سروناز را تا حدي جبران کند. سرور نمي خواست باور کند که شايد تا آخر عمرش موفق به ديدن دخترش نشود مي دانست با عملي که انجام داده ناراحتي و دردسر زيادي براي سروناز برجاي گذاشته و آمده است مي دانست که سيل سرزنش و ملامت بر سر او فرو مي ريزد و حاج آقا معين مرتب با نيش زبانهايش او را مي آزارد. فقط دلخوش بود که مقدار قابل توجهي پول به حساب دخترش ريخته و ديگر نگران آينده او نيست . البته بعدها از اين کارش پشيمان شد و فکر کرد کاش به جاي پول مي توانست ملکي يا خانه اي براي او خريداري کند چون چه بسا علي مانع استفاده و بهره برداري از آن پول مي شد و حلال و حرام مي کرد و اتفاقا حدس او درست بود و دامادش در صورت اطلاع هرگز نمي توانست ريالي از آن پول را خرج کند . در هر حال سرور وقتي که سبک و سنگين مي کرد در پايان به اين نتيجه مي رسيد که عملش صحيح بوده است او براي خود اين طور استنباط مي کرد که پولي را که به زور از او گرفته بودند خيلي کمتر از آن را با حقه و کلک پس گرفته و فرار کرده است . سرور آن پول را حق خود مي دانست و تازه بقه مال و دارايي را که از دست داده بود طلبکار بود.
سروين در مدت اقامتش نزد او کلمه اي راجع به نامه سروناز و فاش شدن کارهاي مادرش به سرور حرفي نزد مي دانست که جز دردسر و گله گذاري چيز ديگري در بر ندارد در ثاني دوست نداشت زن برادرش چيزي در اين مورد بداند بنابراين موضوع را از سهراب هم کتمان کرد.
اما علي در مورد کارهاي سرور هرگز حرفي به همسرش نزد اوديگر سروناز را شناخته بود و مي دانست که وي تا چه حد در زندگي مشترکش با علي تفاهم و همدردي نشان داده است . علي مي دانست که سروناز از هر نظر با مادرش متفاوت است و چقدر از کارهاي او دچار عذاب و ناراحتي شده است . بنابراين هرگز کلمه اي با وي سخن نگفت و حتي بعد از اينکه حاج آقا معين از شدت عصبانيت حرفهاي رکيک و بدي بر زبان آورد که متوجه سروناز هم مي شد علي قلبا از او دور شد. همچنان برايش کار مي کرد و مانند گذشته در کارش امين و صادق بود اما خود حاج آقا هم متوجه شده بود که در واقع علي را از دست داده و ديگر نمي تواند مثل قبل روي او حساب کند . حاج آقا معين نمي توانست و نمي خواست باور کند که عشق يک زن مي تواند پايه و اساس زندگي مردي مثل علي باشد. نمي فهميد که علي با سروناز نفس مي کشد و زندگي مي کند هوايي که او استنشاق مي کرد با عطر وجود سروناز معطر مي شد و شميم بوي وي بود که به علي طراوت و اميد مي داد اميد به زندگي اميد به فرداهاي روشن تر و قشنگ تر.
به هر حال چند سال بعد از فرار سرور علي آرام آرام به کار گذشته اش برگشت و به آموزش و پرورش فرزندان وطنش روي آورد. به هر ترتيب بود از نزد حاج آقا معين استعفا داد و در يکي از نهادهاي آموزشي به کار پرداخت او مي توانست خود را بازنشسته کند اما عشق به فراگيري و شوق به ياد دادن او را واداشت که بعد از گذراندن دوره آموزشي اش در دانشگاه که به صورت پاره وقت آن را طي کرده بود . به عنوان دبير ادبيات در دبيرستان مشغول به کار شود . او که در دوران جواني با بچه هاي کوچک مدرسه سروکله مي زد اکنون در جهت آموزش جوانان دبيرستاني تلاش مي کرد و از تدريس ادبيات و گاهي از خواندن اشعار خود شبراي آنها غرق لذت و شادي مي شد . بالاخره هم به آرزويش رسيد و بر اثر اصرار زياد سروناز اولين کتاب شعرش را به چاپ رساند کتابي که با عشق شروع مي شد و با عشق پايان مي يافت عشقي که رکن اصلي زندگي او و زيربناي مستحکم خوشبختي اش بود.
علي بعد از ازدواج بهار و بعد از اينکه پسرش در دانشگاه سراسري تهران مشغول به تحصيل شد با سروناز زندگي آرام و شيريني را ادامه داد . قشنگ ترين برنامه زندگي و تفريح آن دو ايرانگردي بود آنها تصميم گرفتند که وجب به وجب خاک پربرکت و زيباي وطنشان را بپيمايند و از زير و بم اين خاک مطلع شوند از شقايقهاي وحشي دشت ارژن شروع کردند و تا خاک خشک و صحرايي زابل پيش رفتند. از خانه هاي گلي ماسوله تا شعله هاي سرکش و سوزان گازهاي جنوب را زيارت کردند. از شاليزارهاي معطر و پربرکت شمال گذشتند و تا اوج جنگلهاي انبوه و مه آلود آن پيش رفتند. چندي همراه هموطنانان عشايرشان ييلاق و قشلاق کردند و از لهجه شيرين و گوشواز مردم جنوب اعم از دزفول و شوشتر و مسجد سليمان غرق لذت شدند اما هرچه بيشتر گشتند فهميدند که کمتر ديده اند . وقتي به عظمت و بزرگي کشورشان پي بردند که براي ديدار همه و همه آن دير بود. وطنشان آن قدر زير و بم داشت و آن قدر بالا و پايين بود که در تصورشان نمي گنجيد . هرچه بيشتر مي گشتند و خاک پرماجراي سرزمينشان را طي مي کردند بيشتر به عظمت آن پي مي بردند و بيشتر عاشق اين آب و خاک مي شدند. چيزي که براي همگان عجيب و حيرت آور بود اين بود که علي و سروناز با توافق کامل و سرسپردگي مطلق با يکديگر زندگي مي کردند و هرگز کوچکترين اختلافي بينشان وجود نداشت گويي براي همديگر ساخته شده بودند.
سرور در يکي از نامه هايي که براي دخترش نوشته بود متذکر شده بود که :
سروناز عزيزم نمي داني چقدر جايت خالي است در اين کشور در اين سرزمين تمدن و زيبايي هرچا که پا مي گذارم به ياد تو مي افتم و افسوس مي خورم که تو نيستي از اين همه نعمت و سرسبزي و هواي پاک و با طراوت بهره مند شوي و از زندگي ات لذت ببري.
سروناز هنگامي که نامه مادرش را به پايان رساند لبخند تمسخر آميزي بر لبهايش نقش بست و در دل گفت : مادر تو در تمام عمرت زيباييهاي وطنتو نديدي و عظمت و بزرگي اونو احساس نکردي چطور توقع داري حرفهاتو باور کنم و تورو که يه عمر شيفته و دلبسته تجملات و ثروتهاي دنيا بودي قبول داشته باشم؟ خوشبختم مادر خوشبختم و با تو و با دنياي پرزرق و برق تو براي هميشه بدرود مي گم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#46
Posted: 24 Aug 2012 08:25
قسمت چهل و پنجم
________________
صداي آژير آمبولانس همانند ناقوس مرگ در گوشهاي پيروز طنين مي انداخت آنچه را ديده بود باور نمي کرد. آمبولانس با سرعت سرسام آوري خيابانهاي هميشه شلوغ تهران را که در آن وقت شب از اقبال بلند مهناز خلوت و ساکت بود طي مي کرد تا هرچه زودتر به بيمارستان لقمان الدوله برسد . مهناز خودکشي کرده بود زني در مرز هفتاد سالگي دست به خودکشي زده بود شوهر بيچاره اش نيمه شب از صداي خرخري که از گلوي او به گوش مي رسيد و نشانگر آخرين تلاشهايش براي زنده ماندن بود بيدار شده بود و بعد از روشن کردن چراغ از ديدن چهره کبود وتيره رنگ همسرش به وحشت افتاده و زبانش بند آمده بود نمي دانست چه کند آن قدر دستپاچه شده بود که بي اختيار به اتاق پسرش هجوم برده و او را به طرز وحشيانه اي تکان داده و از خواب بيدار کرده بود. پيروز سراسيمه به دنبال پدرش وارد اتاقشان شده و از ديدن مادرش سراپايش به لرزه افتاده بود با عجله به طرف تلفن رفته و اورژانس را خبر کرده بود و بعد با کمک پدرش مهناز را از جا بلند کرده و به دستشويي برده و به صورتش آب سرد پاشيده بود. اما بي فايده بود مهناز هيچ چيز نمي فهميد و اگر او را رها مي کردند بر زمين مي افتاد بعد از ده پانزده دقيقه ماشين فوريتهاي پزشکي رسيده بود و آنها به محض اينکه از چگونگي حال بيمار خبر شده بودند . با عجله او را روي برانکار گذاشته و به سوي بيمارستان حرکت کرده بودند . پيروز عقب ماشين آمبولانس نزد مادرش نشسته بود و از خداوند فقط و فقط سلامتي و برگشت مادرش به زندگي را طلب مي کرد . طي بيش از دوساعت بارها معده مهناز را شستشو دادند و بعد او را به بيمارستان ديگري منتقل کردند. خطر رفع شده و بيمار به طرز معجزه آسايي زنده مانده بود . بعد از انتقال او به بيمارستان ديگر و بستري کردنش در بخش آي سي يو پيروز از پدرش پرسيد: راستي باباجون نفهميدين مامان چرا دست به چنين کار احمقانه اي زده ؟ جواد سرتکان داد و گفت: والا چي بگم پسرم؟ به من گفت که تصميم داره از دست تو خودشو بکشه اما من اهميت ندادم فکر کردم مثل هميشه تهديد مي کنه که حرفشو پيش ببره. پيروز با حيرت پرسيد : از دست من ؟ مگه من چي کارش کردم؟ جواد با بي حوصلگي گفت : اي بابا حواست کجاست؟ سر همين دختره ديگه که ميخواي باهاش ازدواج کني. پيروز ناگهان تکان خود و شقيقه هايش تير کشيد برايش باور نکردني بود که مادرش تا اين حد کينه توز و انتقام جو باشد .گويي پتکي بر سرش زده بودند حال خود را نمي فهميد او چگونه مي توانست بعد از اين همه قول و قرار و ديد و بازديد زير قولش بزند و دست از صبا بکشد؟ نه چنين چيزي امکان پذير نبود . چنين کاري دور از انسانيت و از عهده پيروز خارج بود. از طرفي ديگر واقعا به صبا علاقه داشت و تصميم گرفته بود با وي ازدواج کند اما خوب درک مي کرد که دچار مشکل بزرگي شده است اگر مادرش مي مرد تا آخر عمر دچار عذاب وجدان مي شد . حالا هم هيچ چيز فرقي نکرده بود. چه بسا مهناز بار ديگر اقدام به خودکشي مي کرد تا پسرش را از ازدواج با صبا منصرف کند. بعد از دوروز مهناز را از اتاق مراقبتهاي ويژه بيرون آوردند و در بخش بستري کردند. حالتي از قهر و عناد از خود نشان مي داد و با هيچ کس جز دخترش صحبتي نمي کرد . بعد از چند روز که به خانه برگشت از نظر روحي بيمارتر و بدخلق تر شده بود. پيروز به طور کلي از خانه فراري شده بود ترجيح مي داد که کمتر چشمش به صورت طلبکار و رنجور مادر بيفتد همان قدر که مهناز از او دلگير و دلخور بود. پيروز دهها برابر از او ناراحت تر و عصباني تر به نظر مي رسيد. افراد خانه هيچ کدام از ترسشان قضاوتي نمي کردند اما ته دلشان به مهناز حق مي دادند که مخالف اين ازدواج باشد. پيروز از موضوع خودکشي مادرش چيزي به صبا بروز نداد دوست نداشت آنها بفهمند مادرش چه کرده و تا چه اندازه از صبا بيزار است .از سويي ديگر پيروز واقعا نمي دانست چه کند . نمي دانست چگونه رضايت مادرش را جلب کند و به چه ترتيب با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند و از شر مهناز و غرولندهاي او رهايي يابد. هرچه فکر مي کرد عقلش به جايي نمي رسيد. هيچ اميدي هم به پدرش نداشت زيرا مي دانست که او هم در برابر همسرش قدرتي ندارد . چند روزي بود که پيروز به چند مشاور املاک سپرده بود که برايش آپارتمان کوچکي اجاره کند تا آن زمان يکي دو مورد را همراه با صبا رفته و ديده بود اما هيچ کدام مورد پسندشان واقع نشده بود. بعد از جلسه خواستگاري پيروز آزادانه به خانه دکتر کمالي رفت و آمد مي کرد و گاهي شبها براي شام هم نزد آنها مي ماند. يک ماه از خودکشي مهناز مي گذشت ظاهرا حالش بهتر شده بود و دوباره فعاليتهاي گذشته اش را از سر گرفته بود . او ديگر هيچ حرفي و يا سوالي راجع به صبا به زبان نياورده بود. مهناز مطمئن بود با عملي که انجام داده پيروز براي هميشه دور آن دختر را خط کشيده است غافل از آنکه هر روز دو نفري براي ديدن آپارتمان راهي اين بنگاه و آن بنگاه مي شدند تا هرچه زودتر آشيانه عشقشان را سروسامان دهند. سرانجام بعد از مدتي جستجو پيروز و صبا آپارتمان کوچکي را پسنديدند و قرار شد فرداي آن روز براي بستن قرارداد به آژانس املاک بروند. هنگامي که پيروز براي بردن صبا به در خانه آنها رفت . صبا بر خلاف هميشه که سروقت مي آمد و پيروز را منتظر نمي گذاشت دقايقي تاخير کرد و بعد که با عجله و نفس زنان سوار ماشين شد خنده شيريني کرد و گفت: ببخش پيروز راستش صحبتم با يه نفر گل انداخته بود حواسم نبود که وقت گذشته و بايد براي رفتن به آژانس آمده بشم. بنابراين وقتي تو زنگ زدي با کمال شرمندگي بايد بگم هنوز لباس نپوشيده بودم. پيروز در حالي که ماشين را روشن مي کرد پاسخ داد امان از دست پرحرفي شما خانمها ببينم تلفن داغ نکرد؟ صبا با خوشرويي پاسخ داد : ببخشين ها من با تلفن حرف نمي زدم پاي کامپيوتر بودم رفته بودم تو يه سايت ايروني و با دانشجويي که توي هلند درس مي خونه چت مي کردم. پيروز با صداي بلند خنديد و گفت: به به چشمم روشن آخه مگه تو بچه دبيرستاني هستي که از اين جور کارها مي کني؟ اين کارها ديگه از سن وسال من و تو گذشته . صبا خنديد و گفت: تو ممکنه اما من نه . آن روز به هر ترتيب بود قرار داد آپارتمان را بستند . تنها چيزي که باقي مانده بود تعيين تاريخ عقد و ازدواج بود مشکل بزرگي که جلوي پاي پيروز بود و صبا هيچ گونه اطلاعي از آن نداشت . همان روز پيروز چندين بار مي خواست موضوع مادرش را عنوان کند و به صبا بگويد که مهناز چه بلايي بر سرشان آورده است اما هر بار پشيمان مي شد . گفتن ماجراي خودکشي مادرش جز ناراحتي و نگراني چيز ديگري به ارمغان نمي آورد. تنها کسي که مي توانست با او همدردي کند غير از پدرش برادر کوچکش بود . پيروز در کمال نااميدي تصميم گرفت نزد او برود و خواهش کند هر طور شده به هر زباني که مي تواند مادرشان را راضي کند. کوهي از غم و اندوه در دلش تلنبار شده بود. اين چه محبتي بود که جز بدبختي و دردسر چيز ديگري به او نداده بود؟ هنگامي که شور و شعف صبا را مي ديد و امواج شادي و خوشبختي را در چشمان او مي خواند سنگيني اين بار غم بيشتر عذابش مي داد صبا همراه مادرش مشغول خريد و انتخاب وسايل خانه اش بود او با هزاران شوق هر چيزي را که مي خريد براي پيروز تعريف مي کرد فريده براي خريد جهاز دخترش به قول معروف سنگ تمام گذاشته بود او و شوهرش سعي داشتند که صبا هيچ گونه کمبودي نداشته باشد مي خواستند به هر وسيله که شده سالهاي تنهايي و اندوه دخترشان را جبران کنند و او بتواند طعم خوشبختي را در زندگي جديدش تمام و کمال احساس کند. همه چيز براي شروع زندگي اي خوب و لذتبخش آماده بود. همه خود را براي اين وصلت فرخنده آماده کرده بودند . تنها مهناز بود که نه خبري از اين ماجراها داشت و نه دوست داشت که خبري کسب کند او همچنان غمگين و افسرده زندگي را به کام شوهر و اطرافيانش زهر مي کرد و حتي انتظار رسيدگي و دلجويي بيشتري از انها داشت او در سنين پيري و از کار افتادگي خود را بازنده احساس مي کرد. چه آرزوهايي داشت که به هيچ کدام نرسيده بود و چه پروازهاي بلندي در سرش بود که هيچ کدام جامه عمل نپوشيده بود . با خود فکر مي کرد عمر و جواني اش را پاي بچه هايش هدر داده و اکنون آنها موظف اند که به خواست و اراده او عمل کنند گاهي در خلوت خودش از کاري که در حق سروين کرده بود پشيمان مي شد پشيمان نه به خاطر سروين بلکه به خاطر خودش زيرا اين طور استنباط مي کرد که او دست کم دختر سالمي بود که مي توانست مثل هزاران هزار دختر ديگر نقش همسري پيروز را داشته باشد و مورد ايراد و انتقاد فاميل و دوستان قرار نگيرد. آري پشيمان بود و اين احساس پشيماني او را افسرده تر و لجوج تر مي کرد . تلاشهاي برادر پيروز هم به جايي نرسيد نتيجه آن شد که مهناز فهميد پيروز هنوز بر تصميم خود پابرجاست و قصد ازدواج با صبا را دارد. اين خبر ديوانه اش کرد آه کشيد نفرين سرداد و گريه کرد .حتي تهديد کرد که دوباره دست به خودکشي مي زند نتيجه آن شد که پيروز ديگر شبها هم به خانه نمي آمد و در همان آپارتمان کوچکش روي يک فرش و تشک شبها را به صبح مي آورد . قرار بود تا هفته آينده تمام وسايل جهاز صبا را به آنجا بياورند آپارتمان هنوز خالي از لوازم و اسباب بود مهناز با وجود اينکه از نيامدن پيروز مثل مارگزيده ها به خود مي پيچيد همچنان به تهديد و پافشاري خود ادامه مي داد. اما صبا در آسمانها سير مي کرد او بي خبر از تمام ناراحتيها و کشمکشهاي پيروز با مادرش فارغ البال در پي خريد جهيزيه اش بود . او ترجيح داده بود که به جاي لباس عروسي تنها به پيراهن سفيد و ساده اي اکتفا کند . تصميم داشت موهاي بلند و مواجش را هم به سادگي جمع کند و هيچ گونه تاج و گلي را زينت بخش آن نکند. براي پيروز اين گونه موضوعها هيچ اهميتي نداشت وي حتي ترجيح مي داد بدون هيچ مراسمي دست صبا را بگيرد و به آپارتمان کوچکشان پناهنده شود. اما به خاطر صبا و خانواده او حرفي نمي زد. يک روز عصر هم دونفري به جواهر فروشي رفتند و دو حلقه طلاي ساده خريداري کردند. هيچ کدام آنها اهل تجملات و ظاهر سازي نبودند و خوشبختي شان اين بود که از اين نظر توافق کامل داشتند. بالاخره تاريخ ازدواج را هم تعيين کردند جواد از همه چيز خبر داشت اما جرئت نمي کرد به زنش حرفي بزند . هرچه به تاريخ عروسي نزديک تر مي شدند پيروز ديوانه تر و پريشان تر مي شد. آن قدر از واکنش مادرش مي ترسيد که فقط خدا مي دانست تنها يک هفته به تاريخ ازدواجشان باقي مانده بود آنها حتي کارتهاي دعوت را هم پخش کرده بودند . چون تعداد مهمانان کم بود قرار شد مراسم عقد و عروسي در خانه آقاي کمالي انجام شود . از فاميل پيروز جز پدر و مادر و برادر وخواهرش با خانواده هايشان کس ديگري حضور نداشت . جواد خيلي تلاش کرد که پيروز را راضي کند دست کم قاسم آقا و زنش و يکي دوتا فاميل نزديک را هم دعوت کند اما پيروز زير بار نرفت و عجيب اينکه هنوز هيچ کس جرئت نکرده بود به مهناز حرفي بزند. چيزي که به تازگي فکر پيروز را به خود مشغول کرده بود و باري اضافي از نگراني بر شانه هاي او گذاشته بود حرکات و رفتار صبا بود . در آخرين باري که پيروز او را ديده بود صبا به طرز آشکاري غمگين و اندوهگين به نظر مي رسيد. دائم در فکر بود گويي با خودش در کشمکش و جدال به سر مي برد آن روز پيروز چندين بار از او سوال کرد: ببينم صبا چيزي شده ؟ اتفاقي پيش اومده ؟ صبا جواب داد: نه نه هيچي نشده پيروز باور کن اتفاقي نيفتاده فقط کمي خسته ام. پيروز دوباره پرسيد: راستشو به من بگو صبا تو صباي هميشگي نيستي حالتت عوض شده . صبا سر تکان داد و گفت: باور کن چيزي نشده من حالم خوبه . اما پيروز خوب احساس مي کرد که حتما پشت پرده جرياني اتفاق افتاده که او خبر ندارد. تمام فکرش متوجه مهناز بود در هر حال از ان روز پيروز سعي داشت بفهمد علت تغيير خلق و خوي همسر آينده اش چيست . درست يک هفته قبل از عروسي صبا با صدايي لرزان و مضطرب به پيروز زنگ زد و گفت: پيروز من هرچه زودتر بايد تورو ببينم موضوع مهمي اتفاق افتاده . قلب پيروز در سينه اش فروريخت به وضوح رنگش پريد و با لکنت پرسيد: چيزي شده ؟ مطمئني حالت خوبه ؟ مي شه الان بگي چي شده ؟ صبا با همان لحن پاسخ داد : نه پشت تلفن نمي شه هرچه زودتر بيا اينجا کسي خونه مون نيست مامان و بابا رفتن بيرون. پيروز اطاعت کرد و به سرعت به سوي خانه دکتر کمالي حرکت کرد. وقتي به آنجا رسيد تمام بدنش عرق کرده بود رنگ و روي صبا نشان مي داد که پيروز نبايد در انتظار خبر خوبي باشد با وجود اين سعي کرد خونسردي خود را حفظ کند به آرامي روبه روي صبا نشست و پرسيد: مي شه بگي چي شده ؟ دارم ديوونه ميشم. صبا سرتکان داد و گفت: باشه باشه بهت مي گم بذار اول برات يه چايي بياورم. پيروز که گلويش خشک شده بود موافقت کرد بعد از دقايقي صبا برگشت و در حالي که چاي را روي ميز ميگذاشت روي مبل نشست و گفت: پيروز من نزديک به يک هفتش که با خودم در جدال و کشمکش هستم بالاخره تصميم گرفتم موضوعو بهت بگم. پيروز بي اختيار پرسيد : ببينم مادرم بهت چيزي گفته؟ اون باهات تماس گرفته ؟ صبا به شدت سرتکان داد و گفت: نه نه اين چه حرفيه که مي زني ؟ من اصلا از اون شب خواستگاري هيچ خبري از مامانت ندارم حتي چند بار هم که گفتم منوببر پيش اون تو اين کارو نکردي. پيروز با بي صبري پرسيد: پس موضوع چيه ؟ چي شده که اين طور قيافه ماتم زده به خودت گرفتي ؟ اشک در چشمهاي صبا حلقه زد و بي اختيار گفت: پيروز من سروينو پيدا کردم مي دونم اون کجاست و چي کار مي کنه . پيروز ناگهان از جايش بلند شد دنيا در برابر چشمانش تيره و تار جلوه مي کرد. حرفي که شنيده بود به سان درون لرزه شديدي بود که تمام وجودش را به لرز و تکان واداشته بود . زبانش بند آمد و با چشمهاي از حدقه درآمده پرسيد: چي ؟چي گفتي؟تو....تو....سروينو پيدا کرده ي؟ راست مي گي صبا؟ راست مي گي؟ صبا که به پهناي صورت اشک مي ريخت با زاري و ناتواني گفت: آره پيروز پيداش کردم يه هفته س که دارم باهاش چت مي کنم و از تمام حال و روزش باخبر شدم. پيروز سرش را ميان دستها گرفت و نشست باورش نمي شد باورش نمي شد که صبا چه مي گويد دلش ميخواست فرياد بزند. دلش مي خواست سرش را به ديوار بکوبد و از حال برود با چشمان حيران و متعجب به صبا خيره شده بود و او مثل ابر بهار گريه مي کرد و اشک مي ريخت . پيروز از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. سکوتي سنگين و سرد در اتاق حکمرفا شده بود اين سکوت به پيروز اجازه مي داد که موضوع را براي خود سبک و سنگين کند . بعد از دقايقي طولاني بالاخره رو به صبا کرد و پرسيد: تو تو چرا اين موضوعو به من گفت؟ مي تونستي نگي مي تونستي براي هميشه اونو پنهان کني. صبا سر تکان داد و گفت: چطوري مي تونستم نگم؟ تو هنوز منو نشناخته ي پيروز نمي فهمي داري چي ميگي من يه هفته س نه خواب دارم نه خوراک اين زن راحت و آسايشو از من گرفته در ثاني بايد از عشق تو مطمئن مي شدم . شايد خداوند اين تقديرو جلوي پاي من گذاشته که بفهمم آنقدر عاشق تو هستم که دلم مي خواهد تو هميشه احساس خوشبختي کني چه با من ...چه ...چه با سروين. پيروز به گريه افتاد بي محابا هاي هاي گريه مي کرد. در مقابل صبا احساس کوچکي و پستي به او دست داده بود. دلش مي خواست به پاهاي صبا بيفتد و بر کفشهايش بوسه بزند. دلش مي خواست به او بفهماند که چقدر برايش عزيز و محترم است . با شرمندگي سرش را بلند کرد و گفت: صبا تو چقدر بزرگي چقدر خانمي من ...من چطوري مي تونم جبران کنم؟چطوري؟ صبا با عجله ميان حرفش دويد و گفت: با صداقت با راستي بهتره فکرهاتو بکني حالا که سروين و پسرت هردوتا پيدا شدن بايد تصميم بگيري. ضريه ديگري بر وجود پيروز وارد آمد کلمه پسرت که صبا با بي اعتنايي ادا کرده بود قلب او را لرزاند زير لب زمزمه کرد : پسرم؟ پسرم؟ اي واي خداي من ....پسرم و بعد بي اختيار پرسيد: صبا پسرم کجاست ؟سروين کجاست ؟ چي کار مي کنه ؟ اون کجاست ؟ لبخند تلخي روي لبهاي صبا پديدار شد و با افسردگي گفت : اون هنوز توي انگلستان زندگي مي کنه اما پسرتون...يعني پسرت که اسمش اميده امريکاست و داره مهندسي مي خونه . پيروز با دستهاي لرزان و فکري پريشان با صداي بلند پرسيد: سروين...سروين ازدواج کرده ؟ شوهر داره؟ صبا به آرامي گفت : آره با يه دکتر اسکاتلندي ازدواج کرده دکتري که ...توي قطار پسرتورو به دنيا آورده اون...اون عاشق سروين شده و الان دوتا دختر هم ازش داره . صورت پيروز سرخ شد بي اختيار آتش حسادت وجودش را داغ کرده بود. اين حالت از چشم تيزبين صبا پنهان نماند . با افسوس سر تکان داد و گفت: پيروز بشين بشين تا از سيرتا پياز زندگي سروينو برات بگم ما نزديک يه ماهه که با هم آشنا شديم اما تا يه هفته ي پيش سروين سفره دلشو براي من باز نکرده بود . من توي اين يه ماه تونستم اعتماد اونو به خودم جلب کنم . ايرونيهاي مقيم خارج عاشق اين هستن که يه ايروني ديگه گير بيارن و براش درددل کنن. پيروز با عجله به ميان حرف او دويد و پرسيد: تو چي ؟ تو گفتي که منو ميشناسي ؟ صبا خنده تلخي کرد و گفت: نه ...نه پيروز من چيزي نگفتم خيالت راحت باشه. پيروز که از کنايه اي که در جمله آخر او وجود داشت احساس کرد که صبا به شدت از واکنش او رنجيده است . اما او در حال و هوايي ديگر بود بار ديگر شنيدن نام سروين و به خصوص وجود فرزندشان او را دگرگون و عاصي کرده بود. صبا نگاه معناداري به او کرد و پرسيد: اجازه مي دي بقيه حرفهامو بزنم ؟ و بعد بي درنگ تمام ماجراي زندگي سروين را از اول تا آخر براي پيروز بازگو کرد. پيروز با دقت به حرفهاي او گوش کرد برايش باورنکردني بود که در چنين موقعيتي دوباره سروکله سروين در زندگي اش پديدار شود . سخت به فکر فرو رفته بود به طوري که صبا ديگر کاسه صبرش لبريز شد و پرسيد: بالاخره مي خواي چي کار کني؟ مي شه زودتر فکرهاتو بکني و تصميم بگيري ؟ واقعيت اينه که ...اينه که من مي خوام هرچي زودتر تکليف خودمو بدونم. پيروز ناباورانه نگاهي به او کرد و گفت: صبا چي داري مي گي؟ ما تا يه هفته ديگه بايد با هم ازدواج کنيم. صبا اخم کرد و گفت: بايدي وجود نداره پيروز من نمي تونم با سايه سروين و پسرت يه عمر کنار تو زندگي کنم. تو دست کم بايد با خودت حسابهاتو پاک کني . بايد بدوني که چي کار داري مي کني . اگه قراره با من باشي نبايد يه لحظه حتي يه لحظه زن ديگه اي فکرتو مشغول کنه فهميدي؟ تو مي توني به من قول بدي که هرگز سروين فکرتو مشغول نکنه ؟ مي توني قول بدي احساسي رو که بايد به من بدي وقتي رو که بايد براي من صرف کني به زن ديگه اي اختصاص ندي ؟ پيروز با بهت با او نگاه کرد و حرفي نزد. بعد از سکوتي کوتاه گفت: ولي صبا ما حتي کارتها را هم پخش کرديم. صبا با خشم پاسخ داد : بيخودي بهانه نيار پيروز چرا از واقعيت فرار مي کني ؟ تو پيروز يه ساعت پيش نيستي اينو اقلا خودت قبول کن چرا مي خواي يه عمر منو بدبخت کني؟ من به اندازه کافي تنهايي و بدبختي کشيدم ديگه دوست ندارم در آينده هم دچار اين سرنوشت شوم باشم . مي فهمي چي ميگم؟ بعد بي اختيار از جا بلند شد و روبه روي پيروز ايستاد و ادامه داد : ببين پيروز فکر نکني من از سروين متنفرم يا ازش بدم مياد. نه باور کن نه من و اون دست کم توي يه چيز با همديگه مشترکيم و اون...و اون دوست داشتن توئه آره پيروز اون هم هنوز که هنوزه تورو دوست داره و به ياد توئه اون هم مثل من تمام وجودش براي تو انتظار و بي قراريه اون هم مثل من شب و رور به فکر توئه و آرزوي ديدارت هنوز قلب و روحشو داغ نگه داشته بايد بدوني پيروز که هرکسي هرکسي که تورو دوست داشته باشه من دوستش دارم . آخه من يه جوري عاشق تو هستم ...يه جورديگه . يه جوري که تو هيچ وقت درک نمي کني. و به شدت شروع به گريه کرد. گريه اي بلند و بي امان و با عجله به اتاقش پناه برد و در را قفل کرد. پيروز سرش را به ديوار تکيه داد. دقايقي ايستاد و بعد بدون کوچکترين حرفي خانه را ترک کرد. در عرض دوروز همه چيز دگرگون شد . برنامه عروسي را به هم زدند و به بهانه بيماري مادر داماد آن را به تاريخ نامعلومي موکول کردند. صبا رساست مي گفت پيروز بايد اول از همه حساب خودش را با خودش صاف مي کرد . بايد اول از همه با خودش کنار مي آمد و بعد تصميم مي گرفت . بنابراين بعد از ساعات طولاني فکر و تامل به اين نتيجه رسيد که هرطور شده بايد سروين را ببيند . تنها مشاور و همراهش هم در اين راه صبا بود. عجب آنکه بعد از آن ماجرا روابط آنها صميمانه تر و بيشتر شد. آنها بعد از گفتگوهاي بسيار به اين نتيجه رسيدند که به هيچ وجه نبايد سروين را هوايي کنندو از زندگي اش جدا سازند. او به صبا اعتراف کرده بود که هنوز عاشق پيروز است و نمي تواند فکر وي را از سر بيرون کند اما پيروز نمي توانست بعد از سالها دوري باز هم دورادور با او تماس بگيرد و فقط صدايش را بشنود . از سويي ديگر دوست داشت وضعيت سروين را زندگي اش را و چند و چون رابطه اش را با شوهرش از نزديک ببيند . او مي خواست همه چيز را ببيند و بعد قضاوت کند. غير از اينها دلش براي ديدن پسرش پر مي زد . نديده و نشناخته مهر وي در دلش جا باز کرده بود و عاشقانه دوستش داشت . چگونه مي توانست پردر آورد و پرواز کند؟ چگونه مي توانست به ديدار پسرش برود و او را از نزديک ببيند؟ پسري که نام وي را به دنبال نداشت و در شناسنامه اش اسمي از پدرش پيروز مفتاح وجود نداشت . روزي همان طور که نشسته بود و فکر مي کرد ناگهان به ياد کارولين افتاد همان همکلاسي امريکايي اش که علاقه زيادي به او نشان مي داد. پيروز حتي تا چند سال پييش از وي کارت دريافت مي کرد و جوابش را مي داد . چيزي که برايش عجيب بود اين بود که هنوز تا اين اواخر با کارولين تماس داشت اما از همان بدو ورودش به ايران سروين را گم کرده بود. خودش مي دانست که باعث و باني تمام اين ماجراها مادرش بوده است . مهناز کارتهاي کارولين را به دست پيروز مي رساند اما تنها نامه سروين را از او مخفي کرد و خودش به جاي پيروز جواب دندان شکني به وي داد. غير از اعترافي که خود مهناز کرده بود سروين مو به مو تمام ماجراهاي زندگي اش را براي صبا تعريف کرده بود. حتي پيروز اطلاع حاصل کرده بود که سروين بعد از ديدن نامه هاي او برايش نامه اي نوشته که بدون جواب مانده است . اما پيروز مي دانست که هرگز هيچ نامه اي از سروين دريافت نکرده است . بعد از اينکه به ياد کارولين افتاد با عجله شروع به گشتن کرد بعد از مدتها به خانه پدرش رفت و تمام کمدهايش را جستجو کرد تا بالاخره توانست آخرين کارت کارولين را که جوابي به ان نداده بود پيدا کند. اگر نشاني اش عوض نشده بود مي توانست با او تماس بگيرد و خواهش کند دعوتنامه اي برايش بفرستد و به طريقي قانوني و محکم وي را براي رفتن به آنجا دعوت کند. با نااميدي نامه را پست کرد. عجيب انکه بعد از هشت روز کارولين برايش اي ميلي فرستاد . از آنجا که پيروز در نامه شماره تلفن و نشاني اي ميل خود را ذک
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#47
Posted: 24 Aug 2012 08:26
قسمت چهل و شش (قسمت آخر)
___________________
شوهر کارولين که جان نام داشت و کمال محبت و همکاري را با پيروز به عمل آورده بود بسيار صميمي و گرم با او برخورد کرد . پيروز از خوشبختي و موفقيت آنها ابراز شادماني کرد و به هر ترتيب بود در مقابل اصرار آنها به اينکه هتلش را ترک کند و در خانه آنها اقامت کند مقاومت کرد وشب هنگام از آنها جدا شد دوست داشت کمي پياده روي کند. بي اختيار به ياد سالها پيش افتاد زماني که کارولين نسبت به او پرمحبت و مهربان بود. زماني که جوان بود و عاشق و با يک دنيا اميد به آينده اش نگاه مي کرد . در آن زمان در مخيله اش هم نمي گنجيد که به اين سرنوشت دچار شود. اوايل بهار بود و هواي آنجا خنک و دلچسب بود . پيروز بايد دوسه روزي صبرمي کرد و بعد به سفارت مي رفت . جان به او گفته بود که به احتمال قوي ويزاي انگلستان راخواهد گرفت . پيروز دلش براي ديدن اميد پر مي زد نشاني خانه و دانشگاه او را مانند سند ارزشمندي در کيف بغلش پنهان کرده بود . تلفن او را نداشت صبا ديگر نتوانسته بود تلفن اميد را هم از سروين بگيرد مي ترسيد که سوظن وي را تحريک کند. روز مصاحبه فرا رسيد و دوباره پيروز با دنيايي اضطراب و دلشوره به سفارت رفت . عجيب بود اين بار هم به راحتي توانست ويزاي انگلستان را بگيرد. از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد شوق ديدار سروين ناگهان او را جوان و پرانرژي کرده بود . دلش مي خواست پرواز کند و هرچه سريع تر به ديدار عشق بزرگ زندگي اش نائل شود. انگار نه انگار که او شوهري به اسم مايک داشت و از او صاحب دو دختر هم شده بود. انگار نه انگار که سروين زني چهل و چند ساله و متاهل بود و مسئوليتهاي زيادي بر دوش داشت انگار خودش بيست و پنج ساله بود و سروين همان دختر بيست ساله اي که عشق و شور و شيدايي از وجودش اشکار بود. با خوشحالي به محل کار کارولين رفت و ساعتي با او صحبت کرد و بلافاصله بليتي تهيه کرد و فرداي آن روز به سن خوزه رفت . هنگام خداحافظي با کارولين و شوهرش اشک در چشمانش حلقه زده بود بارها و بارها به کارولين گفت : من نمي دونم چطوري و با چه زبوني از تو تشکر کنم من هميشه مديون تو و محبتهاي تو هستم. هنگامي که به سن خوزه رسيد ساعت سه بعدازظهر بود به هتلي رفت و بعد بدون کوچکترين درنگي با تاکسي اي خود را به در خانه اميد رساند .دلش در سينه بي تابي مي کرد. قلبش مي تپيد و نفسش به درستي بر نمي آمد . به هيچ وجه تصميم نداشت خودش را نشان او دهد. ناخوداگاه از واکنش پسرش مي ترسيد . ناخودآگاه از بي عاطفگي و بي مهري او واهمه داشت . هرچند حق را به اميد مي داد باز هم نمي توانست تحمل کند که مورد بي محبتي فرزندش قرار بگيرد . آپارتمان اميد در يک مجتمع کوچک دانشجويي بود . پيروز شماره بلوک و پلاک خانه او را مي دانست .خود را به نزديکي آنجا رساند و در پناه درختي ايستاد. احساس حقارت و کوچکي مي کرد. آن روز عصر هرچه ايستاد کسي وارد منزل نشد و کسي هم از آنجا خارج نگرديد. هوا تاريک شده بود و پيروز با وجود بي صبري وشتابي که براي ديدار پسرش داشت خسته و افسرده به هتل برگشت. فردا صبح زود بدون اينکه صبحانه بخورد خود را به محل اقامت پسرش رساند. مثل دزدي دوباره خود را در گوشه اي پنهان کرد .چشم از در آپارتمان بر نمي داشت . بالاخره بعد از ساعتي در باز شد و قامت بلند و شکيل اميد نمودار شد .قلبش فرو ريخت اين پسر فرزند او بود. اين پسر جوان با موهاي مشکي پرپشت و چشمهاي تيره جذاب فرزند او بود . شباهت عجيبي به خودش داشت . اغرق نمي کرد واقعا مثل خودش بود. مرد جوان در آپارتمانش را که در طبقه پايين مجتمع قرار داشت قفل کرد و به راه افتاد . بدن پيروز مي لرزيد . دوسه قدم جلو گذاشت و تقريبا رودر روي اميد قرار گرفت. اميد نگاهي سرسري به پدرش انداخت و بي توجه به وي به راه خود ادامه داد. پيروز ديگر نتوانست طاقت بياورد بي اختيار سيل اشک روي گونه هايش سرازير شد. گويي خفه شده بود. صدايش درنمي آمد دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد : آي پسر من پدر تو هستم تو مال مني فرزند مني از گوشت و استخوان مني آخه نگاهي به من بکن فقط نگاهم کن اميد من هيچ چيزي از تو نمي خوام فقط نگاهم کن. اما هيچ صدايي از گلويش درنيامد . اميد همان طور به راه خود ادامه داد و رفت و تنها کاري که پيروز توانست انجام دهد اين بود که دو سه قدمي به دنبالش برود و با حسرت و افسوس قامت ورزيده و زيباي پسرش را از پشت سر ببيند. اميد بلافاصله سوار ماشينش شد و حرکت کرد و پدرش را تنها و نااميد بر جاي گذاشت . پيروز يه نفر آمد و صد نفر برگشت . گويي هيچ تواني در بدنش باقي نمانده بود . نمي دانست چرا اما احساس نااميدي و سرشکستگي مي کرد . نه ديگر هيچ سودي نداشت آنجا بماند . نمي توانست بار ديگر اميد را ببيند و بي صدا از کنارش بگذرد. بي شک اينبار واکنش نشان مي داد و آن گاه ديگر در برابر بي مهري وي از پاي در مي آمد . نه او حق نداشت آرامش پسرش را بر هم بزند. حق نداشت بدون گفتگو با سروين خود را به فرزندش نشان دهد. بنابراين هرچه زودتر بايد از آنجا مي رفت. هرچه زودتر بايد آنجا را ترک مي کرد. آري بايد فرار مي کرد و هرچه زودتر خود را به سروين مي رساند . دلش براي ديدن سروين بي تاب شده بود. مطمئن بود سروين نسبت به او بي توجه و بي علاقه نيست . مطمئن بود سروين با آغوش باز او را پذيرا مي شود. به هر ترتيب بود از محل اقامت پسرش دور شد و خود را به هتل رساند با سعي و پيگيري براي پس فرداي آن روز بليتي به مقصد لندن گرفت . تمام آن دور روز را از اتاقش بيرون نيامد. خود را حبس کرده بود تا مبادا بي اختيار به سوي پسرش برود و خود را رسوا کند. هرچه بيشتر فکر مي کرد بيشتر خود را قابل ملامت و سرزنش مي دانست . بي اختيار به ياد روزهايي افتاد که تصميم گرفته بود به هر ترتيب شده به ايران بازگردد . چهره نگران و غم زده سروين در برابر چشمانش مجسم شد . نگاه بي قرار و نا آرام او و التماسها و خواهشهايش . همه و همه را در مغزش مرور کرد و بر خود لعنت فرستاد که چگونه آن موجود عاشق و فداکار را تنها گذاشت و به دنبال يک مشت خيالات و افکار واهي به ايران بازگشت . تمام حرفهاي مادرش دروغ بود . موضوع بيماري پدرش دروغ و ريا بود. اکنون مستحق چنين درد و عذابي بود. آري او لياقت زني مثل سروين و پسري همچون اميد را نداشت . همچنان که در اتاق کوچک و دلتنگ مهمانسرا راه مي رفت و فکر مي کرد. چند بار تصميم گرفت نزد اميد برود و خود را معرفي کند اما باز هم از اين کار منصرف شد . تمام اميد و دلخوشي اش فقط ديدار سروين بود . حتي حاضر بود او را دو فرزند ديگرش پذيرا شود . به شرطي که بتواند باقي عمرش را با او سر کند در آن لحظه در کمال بي رحمي وجود مايک را ناديده گرفته بود. مهري بزرگ و محبتي بي سابقه نسبت به پسرش در دلش پديد آمده بود که به هيچ وجه نمي توانست آن را از دل بيرون کند. با خود فکر مي کرد با وجود سروين مي تواند به پسرش نزديک شود و به او بگويد چقدر دوستش دارد . به او بگويد که بعد از اين حاضر به هر نوع خدمت و فدارکاري است . اما...اما با چه رويي مي توانست اين حرفها را به پسرش بزند؟ او که تا چند هفته پيش حتي از وجود وي هم بي خبر بود او که کوچک ترين قدمي در راه پسرش برنداشته و کوچک ترين کاري برايش انجام نداده بود چگونه مي توانست ادعاي پدر بودن و خدمت و فداکاري بکند؟ حالا که اميد بزرگ شده و از آب و گل در آمده بود حالا که براي خودش مردي شده و روي پاي خودش ايستاده بود او چه ادعايي مي توانست داشته باشد؟ از سوي ديگر با خودش فکر مي کرد که سروين اگر او را دوست دارد و هنوز فراموشش نکرده چگونه تن به زندگي با مايک داده و از وي صاحب دو فرزند ديگر شده است ؟در آن لحظه در کمال خودخواهي آتش حسادت و حسرت وجودش را فرا گرفت و کينه اي ژرف و عميق نسبت به مايک در دلش احساس کرد و اين احساس او را ترغيب کرد که هرچه زودتر به ديدار سروين برود و هر طور شده رضايت وي را براي زندگي دوباره جلب کند. بي صبر بود تا آن لحظه زياد انتظار کشيده بود اما انتظار آن دو روز برايش کشنده و طاقت فرسا بود . اشتهايش به صفر رسيده بود دهانش خشک شده بود و هيچ چيز نمي توانست او را تسلي دهد و آرام کند. بالاخره لحظه حرکت فرا رسيد. در يک آن تصميم گرفت به لندن نرود و از ديدار سروين منصرف شود نمي دانست چرا اين فکر به سرش آمد که نمي تواند سروين را بعد از آن همه سال ملاقات کند. دچار ترديد و دودلي عجيبي شده بود. با همه اينها چمدانش را برداشت و به سوي سرنوشت نامعلومش به راه افتاد. تب و تاب عجيبي داشت که حتي ده ساعت پرواز هم نتوانست ذره اي از آن را کاهش دهد. وقتي در فرودگاه هيترو پياده شد دوباره تمام خاطرات گذشته به سرش هجوم آورد. او بارها و بارها در اين فرودگاه به زمين نشسته بود اما اين بار با دفعات گذشته فرق داشت . اين دفعه ديگر خبري از سروين نبود که با چشمان مشتاق و عاشق منتظرش باشد. ديگر سرويني وجود نداشت که با اشتياق و عشق به استقبالش بيايد و او را به کلبه عشقشان ببرد. تنها بود . تنهاي تنها بغضش را قورت داد . دلش مي خواست همان لحظه به ادينبورو برود اما برنامه حرکت قطارها را نمي دانست از طرفي هم نمي دانست از قبل تلفن بزند و رفتنش را اطلاع دهد و يا سرزده به آنجا برود و از نزديک حقيقت زندگي سروين را ببيند. با اين افکار به راه افتاد . بعد از گرفتن چمدانش به هتل کوچکي رفت و اتاقي گرفت . بلافاصله دست به کار شد . برنامه حرکت قطار را پرسيد و فهميد که فردا صبح مي تواند به ادينبورو برود . فرداي آن روز شنبه بود و پيروز نمي دانست که فردا چه خواهد شد. نمي دانست چه پيش خواهد آمد . اما مي دانست که فردا زندگي اش ورق مي خورد و براي هميشه تکليف آينده اش روشن مي شود. با سروين يا بدون سروين دست کم مطمئن بود که اين سرگشتگي و نابساماني اش پايان مي پذيرد. فقط خدا مي داند که آن روز را چگونه سر کرد. صبح زود روز بعد از خواب بيدار شد دوش گرفت و ظاهرش را سروسامان داد. با وسواس پيراهن و شلواري انتخاب کرد و پوشيد . کراوات زد و کتي را که سالها پيش سروين برايش خريده بود به تن کرد. تا آن زمان جز يکي دوبار که آن را همراه با سروين پوشيده بود ديگر از آن استفاده نکرده بود . جلوي آينه ايستاد و با وسواس خود را برانداز کرد . احساس کرد قلبش مي تپد احساس کرد مثل دوران جواني براي سروين و ديدار او قلبش مي تپد به راه افتاد به طرف ايستگاه کينگز کراس به راه افتاد ايستگاه که هجده سال پيش سروين با شکم باردار به اميد پيدا کردن کار به آنجا قدم گذاشته و سرنوشتش ورق خورده بود همان ايستگاهي که پسرش در مسير آن به دنيا آمده بود از يادآوري ماجراهاي گذشته دوباره قلبش لرزيد. به هر ترتيب بود سوار قطار شد و روي صندلي نشست بايد چهار ساعت راه مي پيمود و پيمودن اين راه که آخرين راه سرنوشت او بود برايش طاقت فرسا مي نمود بالاخره رسيد از قطار پياده شد تا آن زمان به ادينبورو نرفته بود هواي بهاري اش هم سرد و گزنده بود احساس سرما کرد. چيزي جز کيف کوچک به همراه نداشت . نشاني را از کيف بغلش در آورد و سوار تاکسي شد . رنگش به وضوح پريده بود و نمي دانست در رويارويي با سروين چه کند و چه بگويد . به چه جرئتي دست به اين کار زده بود ؟ کاش دست کم قبل از آمدن نامه اي به وي مي نوشت کاش به صبا مي گفت که با اي ميلي کوچک سروين را از آمدن او آگاه مي کرد. در هر حال هرچه که بود گذشته بود و او اکنون هرچه بيشتر به سروين نزديک و نزديک تر مي شد. بعد از نيم ساعت به مقصد رسيد پياده شد. نفس بلندي کشيد و به اطراف نگاهي کرد . خانه ها به ترتيب کنار هم ايستاده بود. حياطهاي کوچک و پرگلشان زيبا و مرتب خودنمايي ميکرد. پنجره هاي رنگين با گلدانهاي پشت آن يادآور کارت پستالهاي دوران کودکي بود . نسيم سردي مي وزيد خانه را پيدا کرد. ظاهرش بسيار زيبا و چشمگير بود . پنجره هاي کوچک آن با پرده هاي توري استتار شده بود اتومبيل قرمز رنگ زيبايي جلوي در خانه در پارکينگ کوچک آن به چشم مي خورد . خانه ويلايي و دوبلکس بود همه چيزش قشنگ و زيبا بود و حکايت از آرامش و خوشبختي صاحبانش داشت پيروز آمده بود اين آرامش و خوشبختي را در هم بريزد آمده بود اين زندگي آرام و خوب را دگرگون کند او قصد داشت زن اين خانه مادر اين خانواده و معشوق يک مرد را از چنگش آنها بربايد و از آن خود کند و هيچ گناهي را در آن لحظه متوجه خود نمي ديد او عاشق بود و عاشق منطق و قانون سرش نمي شود عاشق بود و اين عشق جسارت و جرئتي به او داده بود که بي محابا پيش آمده بود و قصد داشت به هدفش برسد . بالاخره جلوي در خانه توقف کرد دستهايش مي لرزيد سعي کرد بر خودش مسلط باشد زنگ درخانه را فشرد از قضا آن روز شنبه بود و تمام خانواده در منزل حضور داشتند . بعد از زنگ دوم صداي لطيف دخترانه اي به گوش رسيد . کيه ؟ و بعد بلافاصله در باز شد در برابر چشمان پيروز دختر نوجواني با چشمهاي آبي و گيسوان بور ظاهر شد . نگاهش بيگانه و ناآشنا بود . پيروز به او خيره شد هيچ نشاني از سروين در او نمي ديد. هنوز حرفي نزده بود که دختر ديگري که کوچکتر بود به او پيوست وي هم با کنجکاوي و حيرت چشم به پيروز دوخت و از خواهرش سوال کرد اون کيه ؟ تو مي شناسيش؟ قبل از اينکه پيروز حرفي بزند سروکله مرد بلند قامتي پيدا شد که پشت سر دخترها قرار گرفت تا چشمش به پيروز افتاد ديدگانش گرد شد و با لحني غيردوستانه پرسيد: مي تونم سوال کنم با کي کار دارين؟ پيروز لال شده بود . مايک دستهايش را روي شانه هاي دخترها قرارداد و سوالش را تکرار کرد در آن لحظه دلش مي خواست در را ببندد و قبل از آمدن سروين شر آن مرد بيگانه را از سرش دور کند مايک در يک نگاه در همان نگاه اول پيروز را شناخته بود و برايش باور نکردني بود که با اين وقاحت و پرروئي به در خانه او بيايد و طالب ديدار همسرش باشد. پيروز با هر زحمتي بود لبخندي ساختگي بر لب آورد و گفت: سلام من ...من پيروز مفتاح هستم مي تونم ...يعني .... مايک با همان لحن غيردوستانه گفت: سروين خونه نيست مي تونم بپرسم باهاش چي کار داري ؟ چهره پيروز در هم رفت . ناگهان خشم و عصبانيتي بي سابقه وجودش را فراگرفت. رفتار مايک برايش گران آمده بود. او چه حق داشت اين طور رفتار کند؟ پيروز نگاه تحقير آميزي به او کرد و گفت: من با اون کار دارم نه با تو و به تو هم مربوط نيست که باهاش چي کار دارم. مايک به آرامي رو به دخترهايش کرد و گفت: شما بهتره برين به کارهاتون برسين من با اين آقا صبحت مي کنم. بچه ها اطاعت کردند مايک در را بيشتر گشود و خيلي خشک و جدي گفت: بيا تو مي خوام قبل از ديدن سروين باهات صحبت کنم. پيروز وارد شد درون خانه هم مثل بيرون آن بسيار شيک و قشنگ مبله شده بود عکسهاي اعضاي خانواده روي ميز کوچکي کنار هم قرار داشت پيروز دلش لک زده بود جلو برود و قيافه جديد سروين را ببيند. آرزو داشت هرچه زودتر چهره چهل ساله معبودش را از نزديک ببيند و لذت ببرد. اما اين کار را نکرد روي مبلي که مايک او را دعوت کرده بود نشست خودش مي دانست که در آن لحظه کوچک ترين حقي در آن خانه ندارد اما حالت طلبکاري را پيدا کرده بود که به دنبال طلبش آمده و هيچ حرف حساب و هيچ منطقي سرش نمي شود. حتي دنبال بهانه مي گشت که دق دلي و تلافي چند ساله اش را سر مايک درآورد. دخترها غيبشان زده بود اما صداي خنده و گفتگويشان به گوش مي رسيد. مايک با لحن سردي پرسيد : چاي يا قهوه مي خوري؟ پيروز با اينکه گرسنه بود و از صبح چيزي نخورده بود با دست تعارف او را رد کرد و گفت: نه متشکرم. مايک روبه رويش نشست و بي مقدمه پرسيد: براي چي اومدي؟ بعد از اين همه سال چرا اومدي؟ اصلا نشوني خونه مارو از کجا پيدا کردي؟ شايد...شايد سروين با تو تماس گرفته و به من چيزي نگفته اين طوره؟ پيروز بلافاصله پاسخ داد : نه به هيچ وجه سروين اصلا نمي دونه من اينجا هستم. مايک دوباره پرسيد: ميشه بپرسم نشوني رو از کجا گيرآوردي؟ پيروز به تندي گفت : بالاخره يه طوري به دست آوردم مهم نيست بهتره راجع بهش حرف نزنيم. مايک سرخ شد اما سعي کرد خونسردي خود را حفظ کند با لحن آرامي پرسيد باشه هر طور که دوست داري اما ...اما ميشه بگي براي چي به اينجا اومدي؟ پيروز خيره به او نگاه کرد و گفت: اومدم سروينو ببينم اومدم نامزد سابقمو ببينم مادر پسرمو مادر فرزندمو. مايک لبخند تمسخر آميزي زد و گفت : ببينم تو اصلا پسرتو ديدي که مي خواي مادرشو ببيني؟ پيروز با لحني خشم آلود گفت: بله ديدم من از امريکا به اينجا اومدم ميفهمي مي فهمي چي ميگم؟ مايک کاملا احساس کرد که او بسيار عصبي و ناآرام است کمي ترسيده بود اما نمي خواست چيزي به رويش بياورد بايد هر طور بود تا قبل از رسيدن سروين او را راضي مي کرد که برگردد بنابراين با لحني آرام پرسيد: ببين آقاي مفتاح اگه تا چند دقيقه ديگه اينجا رو ترک نکني باعث از هم پاشيدگي و متلاشي شدن زندگي من مي شي سروين تقريبا اميدش از تو بريده شده و به زندگيش عادت کرده ما قراره تا چند ماه ديگه بريم امريکا بريم پيش اميد پسرتو من به خاطر سروين تن به اين کار مي دم به خاطر اون که از جونم بيشتر دوستش دارم زندگي شغل سابقه کار شهر و زادگاهمو پشت سر ميذارم و دنبالش مي رم تو ....تو فکر نمي کني که اومدن تو همه چيزو به هم ميريزه ؟ پس تکليف اين دوتا بچه و من چي ميشه؟ پيروز با صراحت پاسخ داد : من سروينو مجبور به هيچ کاري نمي کنم من سالهاست که دنبالش بودم دنبالش گشتم و بر حسب تصادف حالا پيداش کردم. بايد بدونم که هنوز به من علاقه داره ؟ بايد بدونم تونسته گذشته رو فراموش کنه ؟ بايد مطمئن باشم که خوشبخت هست يا نه ؟ اون خودش بايد انتخاب کنه نه تو تو نمي توني به خاطر اين دوتا بچه يه عمر سروينو اسير خودت کني. مايک با عصبانيت از جا بلند شد و گفت: تو يه طوري حرف مي زني انگار من اينجا بيگانه ام انگار سربار و مزاحم سروين هستم تو کجا بودي اون زمان که سروين تنها و بي پناه بدون يه پنس پول توي اين مملکت ويلون و سرگردون بود؟ کجا بودي وقتي که بچه تورو من با دلسوزي و محبت زياد به دنيا آوردم و بعدش مسئوليت نگهداري اونو به عهده گرفتم ؟ آقاي محترم تو چه حقي داري روبه روي من مي شيني و دم از انتخاب سروين مي زني ؟تو براي اون چي کار کردي ؟ جز اينکه وقتي که حامله بود رهاش کردي و رفتي و اونو تنها گذاشتي ؟ جمله آخر مايک به سان نيشتري بود که بر زخم کهنه پيروز فرو کردند. از شنيدن اين حرف ديوانه شد حق با مايک بود اما اين حقيقت برايش گران مي آمد و دوست نداشت ان را بپذيرد. با تلخي جواب داد اما من خبري از بارداري سروين نداشتم پدرم مريض بود و مي ترسيدم اونو نبينم و اون بميره من هم در وضع روحي خوبي نبودم وگرنه امکان نداشت سروينو تنها بذارم من عاشق اون بودم وهنوز هم عاشقش هستم. مايک با عصبانيت گفت: ولي تو حق نداري زندگي مارو به هم بزني آخه انصاف داشته باش ببين آقاي مفتاح آنقدر خودخواهانه قضاوت نکن حتي پسر تو هم منو پدر خودش مي دونه واقعيتو مي دونه اما رابطه ما حتي خيلي نزديکتر از پدر و پسره ما مثل دوتا دوست هستيم و خيلي به همديگه علاقه داريم چرا دلت مي خواد همه چيزو به هم بزني؟ پيروز ديگر نتوانست طاقت بياورد از جايش بلند شد و روبه روي مايک ايستاد و گفت: ببين من اين همه راه نيومدم که سروينو نديده برگردم من بايد اونو ببينم مي فهمي ؟ بايد اونو ببينم هيچ حرف ديگه اي سرم نمي شه بايد از زبون خودش بشنوم که از زندگي اش راضيه و دلش مي خواد با تو ادامه بده يا ....يا هنوز منو دوست داره. در اين لحظه سکوت کرد و ديگر حرفي نزد گلويش خشک شده بود و قلبش تير مي کشيد خودش هم نمي دانست تصميمش درست است يا نه به طور حتم مايک هنوز از علاقه سروين به او خبر داشت که اين طور مانع ديدار او مي شد. آري مايک احساس کرده بود که هنوز عشق پيروز در قلب سروين جاري است وگرنه با اين شدت و حدت او را از ديدارش منع نمي کرد. در اين هنگام مايک بار ديگر به آرامي شروع به صحبت کرد . ببين آقاي مفتاح من ...من از تو خواهش مي کنم برگرد برو برو به کشورت و سروينو فراموش کن از تو خواهش مي کنم تقاضا مي کنم هرچه زودتر اين خونه رو ترک کن سروين به زودي از باشگاه برميگرده اون رفته شنا وقراره بعدش دسته جمعي ناهارو با هم بيرون بخوريم بهتره تا نيومده از اينجا بري بذار اين زندگي ما ادامه پيدا کنه اجازه بده سروين براي هميشه از تو اميدشو ببره باشه ؟ قول ميدي از اينجا بري؟ پيروز ناگهان دلش براي مايک سوخت اما باز هم نمي توانست آنجا را ترک کند به آرامي پرسيد: ببينم تو از کجا ميدوني که سروين اگه منو ببينه تورو ترک مي کنه و به طرف من مياد؟ از کجا آنقدر مطمئني که تورو ول مي کنه و طالب زندگي دوباره با منه ؟ مايک سرخ شد . اين سوال به غرور او لطمه مي زد و آزارش مي داد.اما او تصميم داشت به هر ترتيب شده شر اين مرد را از زندگي اش کم کند و وي را وادار به ترک آن خانه کند . بنابراين گفت : بالاخره تو عشق اول اون و پدر پسرش هستي اون سالها با خاطره تو زندگي کرده جوونيشو با تو بوده و .... در اين هنگام صداي موتور اتومبيلي توجه هر دوشان را جلب کرد مايک با درماندگي و اندوه نگاهي به پيروز انداخت و گفت: بالاخره کار خودتو کردي بالاخره اومدي که زندگي مارو از هم بپاشي اما ...اما بهتره بدوني من به اين سادگيها خودمو کنار نمي کشم. در اين لحظه صداي چرخش کليد در قفل شنيده شد و ناگهان سرو کله سرون در چهارچوب در نمايان گرديد. پيروز سراپا چشم شده بود تا او را ببيند.تمام بدنش به وضوح مي لرزيد . قدمي به جلو گذاشت و بي اختيار با صداي بلند گفت : سروين....سروين... سروين که هنوز در چهارچوب در ايستاده بود با شنيدن صداي پيروز و بعد ديدن او در وسط هال ساک ورزشي از دستش بر زمين افتاد . مبهوت و مات قدمي به جلو گذاشت و ناگهان مانند برق گرفته ها از جا پريد و به سوي پيروز دويد. مايک با حالتي زار و نزار شاهد ماجرا بود شاهد عشق و دلدادگي همسرش با مرد ديگري بود . شاهد بود که زنش چگونه و با چه شوقي به سوي معشوقش پرواز مي کند . شاهد بود که چطور بي پروا بدون در نظر گرفتن او سراز پا نشناخته به آغوش معبودش پناه برد در اين هنگام دخترهاي مايک به شنيدن صداي مادرشان از اتاق بيرون آمدند و او را در آغوش مردي بيگانه ديدند. سروين نمي ديد او هيچ چيز و هيچ کسي را جز پيروز نمي ديد و جود شوهرش و بچه هايش برايش معني و مفهومي نداشت او پيروز را ديده بود و گويي برايش همان پيروز بس بود. لحظاتي چند به همين گونه گذشت .سروين ناگهان به خود آمد خود را از پيروز دور کرد صورتش غرق اشک بود. با صداي لرزان پرسيد : پيروز ...پيروز....من خواب مي بينم يا بيدارم؟ تو...تو چه جوري منو پيدا کردي؟ هر دو به همديگر خيره شدند . گويي هيچ کدام فرقي نکرده بودند انگار نه انگار که نيمي از موهاي پيروز سفيد شده بود و خطوط زمان بر چهره سروين نشسته بود و انگار نه انگار که چهره پيروز آن جواني و طراوت را از دست داده و زمخت و خشن شده و خطوط عميقي صورتش را پوشانده بود. انگار نه انگ
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "