انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 22:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
فصل چهاردهم

بانی که بیرون خانه ی بلند سبک ویکتوریا ایستاده بود ، بر خود لرزید .
امروز صبح هوا بسیار سرد بود و با وجود آنکه ساعت هشت بود هنوز خورشید کاملا بیرون نیامده بود . آسمان تنها لایه هایی متراکم از ابر های خاکستری و سفید بود که سپیده دم خوفناکی را خلق می کرد .
بانی شروع به پای کوبیدن به زمین و مالش دستانش به هم کرده بود که در منزل خانواده ی فوربز باز شد.
بانی در پشت بوته ای که مخفیگاهش بود ، اندکی عقب تر رفت و اهل خانه را مشاهده کرد که بسوی ماشین به راه افتادند . آقای فوربز به جز یک دوربین ، چیزی دیگری حمل نمی کرد . خانم فوربز کیف دستی و صندلی تاشویی به همراه داشت و دنیل فوربز ، برادر کوچک تر کرولاین ، صندلی دیگری داشت . و کرولاین ...
بانی که تنفسش از سر خرسندی به صورت هیسی خارج می شد ، به طرف جلو خم شد
. کرولاین شلوار جین و پلور ضخیمی پوشیده بود و کیفی سفید و نخی را با خود داشت . بزرگ نبود ولی به اندازه ای بود که بتواند یک دفتر خاطرات کوچک را در خود جای دهد .
بانی که با این پیروزی احساس گرما می کرد ، پشت بوته منتظر ماند تا ماشین دور شد . سپس به سمت نبش خیابان تراش و هاوترون درایو حرکت کرد .
- " اوناهاش خاله جودیت . سر نبش ! "
ماشین برای توقفی کوتاه ، سرعتش را کم کرد و بانی به صندلی عقب ، کنار الینا ، خزید . وقتی خاله جودیت دوباره به راه افتاد ، بانی در گوش الینا زمزمه کرد : " اون یک کیف دستی سفید همراهشه . "
هیجان در وجود الینا برانگیخته شد و دست بانی را فشرد . پچ پچ کنان گفت : " خوبه . حالا باید ببینیم با خودش میارتش خونه ی خانم گریمزبی یا نه . اگه نیاورد به مردیث بگو توی ماشینه . "
بانی سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و دست الینا را فشرد .
به موقع به خانه ی خانم گریمزبی رسیدند و توانستند کرولاین را ببینند که با کیف سفیدی که از شانه اش آویزان بود ، به داخل می رود . حالا نوبت الینا بود که ببیند کرولاین در خانه آن را کجا می گذارد .
بانی ، زمانی که الینا از ماشین بیرون می پرید ، گفت : " خانم گیلبرت ، منم همین جا پیاده می شم . "
او به همراه مردیث بیرون می ماندند تا الینا بتواند بهشان بگوید کیف کجاست . نکته ی مهم این بود که نباید می گذاشتند کرولاین به چیز غیر عادی مشکوک شود .
خانم گریمزبی ، کتابدار شهر ، در را به روی الینا باز کرد . خانه اش خود به کتابخانه می مانست . همه جا قفسه و توده های کتاب وجود داشت . او همچنین امانت دار اشیا تاریخی فلز چرچ بود که شامل لباس هایی که از روزهای قدیم شهر به جا مانده بودند نیز می شد .
البته اکنون خانه از صدای جوانان مملو بود و اتاق خواب ها پر از دانش آموزانی بود که در مراحل متفاوتی از تعویض لباس بودند.
خانم گریمزبی همیشه بر لباس های مراسم نظارت می کرد . الینا می خواست درخواست کند که با کرولاین در یک اتاق باشد ولی لازم نبود . خانم گریمزبی خودش او را به همان جا راهنمایی می کرد .
کرولاین در لباس زیر شیک خود ، نگاهی به الینا کرد که قطعا قرار بود بی علاقه باشد ، اما الینا می توانست بد طینتی و کینه توزی را در زیر ظاهر آن ببیند . الینا چشمانش را بر بقچه ی لباس هایی که خانم گریمزبی از تخت بر می داشت ، دوخته بود .
- " الینا بفرمایید . این لباس که یکی از نمونه هامون هست که به بهترین نحو حفظ شده . و کاملا اصله حتی روبان هاش ! ما معتقدیم که این لباس به اناریا فل تعلق داشته . "
الینا به خانم گریمزبی که چین های نازک سفید لباس را می تکاند ، گفت : " زیباست . جنسش چیه ؟ "
- " مازلین موراویایی و تور ابریشمین . از اونجایی که امروز هوا سرده می تونی اون ژاکت مخمل رو هم روش بپوشی . "
کتابدار به عقب ، به ژاکت رزی رنگی که بر صندلی قرار داشت ، اشاره کرد .
الینا زمانی که شروع به تعویض لباسش کرد ، نگاهی پنهانی به کرولاین انداخت . بلی ، کیف همان جا بود . کنار پاهای کرولاین .
الینا قاپیدن آن را بررسی کرد اما خانم گریمزبی هنوز در اتاق بود.
لباس مازلینی بسیار ساده بود . دنباله ی آن به وسیله روبانی به رنگ گل رز بنفش کم رنگ در زیر سینه بسته شده بود . آستین هایش که تا آرنجش می رسید اندکی پف و با روبان هایی به همان رنگ گره خورده بودند . سبک و مد لباس در اوایل قرن نوزدهم آن قدر آزاد بود که اندازه ی دختری از قرن بیستم شود . حداقل اگر که ظریف بودند . الینا در حالیکه خانم گریمزبی به سمت آینه ای هدایتش می کرد ، لبخند زد .
پرسید : " واقعا به اناریا فل تعلق داشته ؟ "
و به تصویر آن خانم مرمری که در کلیسای متروک در آرامگاهش خفته بود ، فکر کرد .
خانم گریمزبی گفت : " به هر حال روایتش این جوریه . در خاطراتش به همچین لباسی اشاره کرده و به همین خاطر ما تقریبا مطمئنیم . "
الینا از جا پرید : " اون خاطرات می نوشته ؟ "
- " اوه بله . داخل یه چمدون در اتاق نشیمن دارمش . سر راه بیرون رفتن ، بهت نشون می دم . حالا در مورد ژاکت ... اوه اون چیه ؟ "
چیز بنفش رنگی به زمین افتاد وقتی الینا ژاکت را برداشت . الینا می توانست منجمد شدن قیافه اش را حس کند . یادداشت را قبل از آنکه خانم گریمزبی بتواند بر آن خم شود و نگاهش کند ، برداشت .
یک خط . نوشتن آن را در دفترچه اش به یاد داشت . چهارم سپتامبر . اولین روز مدرسه . با این تفاوت که وقتی نوشته بودش ، بر روی آن خط کشیده بود . این حروف خط نخورده بودند . درشت و واضح بودند . امروز اتفاق مهیبی می افته .
الینا به سختی می توانست جلوی خود را بگیرد که به سمت کرولاین نچرخد و یادداشت را به صورتش پرتاب نکند.
الینا به خود فشار آورد که آرام بماند در حالیکه کاغذ را مچاله می کرد و در سطل آشغال می انداخت .
گفت : " فقط یه تیکه آشغاله . " و به سمت خانم گریمزبی برگشت . شانه هایش سفت شده بودند . کرولاین چیزی نگفت اما الینا می توانست آن چشمان سبز پیروزمند را بر خود احساس کند .
با خود فکر کرد فقط صبر کن ! صبر کن تا من دفتر رو پس بگیرم . می سوزونمش و ان وقت من و تو با هم حرف ها خواهیم داشت !
به خانم گریمزبی گفت: " آماده شدم . "
کرولاین با لحنی جدی گفت : " منم همین طور . " الینا نگاهی بی تفاوت بر او انداخت . لباس شب سبز کم رنگ کرولاین با دنباله ی بلند سبز و سفید ، حتی کمی هم به زیبایی لباس خودش نبود .
- " عالیه . شما دخترا برین و منتظر نوبت سواریتون باشین . اوه کرولاین ، رتیکولت را فراموش نکن . "
کرولاین لبخندزنان گفت : " نه . " و دستش را به سمت کیف کنار پایش دراز کرد .
این یک خوش شانسی بود که از آن زاویه کرولاین نمی توانست چهره ی الینا را ببیند زیرا آن حالت بی خیال و بی تفاوت به کلی در هم پاشید . الینا گنگ و متحیر خیره ماند تا کرولاین کیف را بر کمرش گره زد .
حیرتش از خانم گریمزبی مخفی نماند . خانم مسن تر با مهربانی توضیح داد : " اون رتیکوله . جد کیف های دستی مدرن خودمون . خانم ها عادت داشتند دست کش ها و بادبزن هایشان را در آن بذارن . کرولاین هوشیارانه ، این هفته اومد و گرفتش تا بتونه ریسمان های شلش رو تعمیر کنه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
الینا توانست با صدای خفه ای بگوید : " مطمئنم که همین طور بوده . " باید از آن جا خارج می شد در غیر این صورت اتفاق مهیبی همان لحظه می افتاد . یا فریاد می زد یا کرولاین را بر زمین می کوبید یا هم منفجر می شد . گفت : " من به هوای تازه احتیاج دارم . " از اتاق و خانه فرار کرد و بیرون از هم پاشید .
بانی و مردیث در ماشین مردیث به انتظار نشسته بودند . وقتی الینا به سمت آن راه افتاد و بر پنجره اش تکیه داد ، قلبش به طرز عجیبی می زد .
آهسته گفت : " اون بهمون رو دست زده . کیف بخشی از لباسشه و تمام روز همراهشه . "
بانی و مردیث ابتدا به او و بعد به یکدیگر خیره شدند.
بانی پرسید : " اما ... حالا ما چه کار کنیم ؟ "
- " نمی دونم . " با حس وحشت شدیدی بالاخره این مطلب در وجود الینا رسوخ کرد : " نمی دونم ! "
- " هنوزم می تونیم مواظبش باشیم . شاید موقع ناهار کیفش را دربیاره یا ... " اما صدای مردیث زنگی توخالی داشت . همه ی آن ها حقیقت را می دانستند . الینا با خود فکر کرد که حقیقت این بود که چاره ای نداشتند و باخته بودند .
بانی به آینه ی کنار ماشین نگاه کرد و بعد در صندلیش چرخید. " نوبت توئه . "
الینا نگاه کرد . دو اسب سفید درشکه ای را که با ظرافت بازسازی شده بود ، در خیابان به دنبال خود می کشیدند . کاغذ کرپ دور چرخ های درشکه پیچیده شده بود . صندلی هایش با سرخس تزیین شده بودند و نشان بزرگی در کناره ی آن اعلان می کرد : " نماد فلز چرچ "
الینا فقط به اندازه ی یک پیغام عاجزانه وقت داشت
. " مواظبش باشین . و اگه حتی یه لحظه تنها بود ... " وبعد مجبور بود که برود .
اما در تمام طول آن صبح وحشتناک حتی یک دقیقه هم نشد که کرولاین تنها باشد. توسط جمعیت تماشاچیان احاطه شده بود .
رژه برای الینا شکنجه ی محض بود . در درشکه کنار شهردار و همسرش نشسته بود و سعی می کرد لبخند بزند و طبیعی به نظر بیاید . اما وحشت بیمارکننده همچون وزنه ای بر قلبش فشار می آورد .
جایی در رو به رویش ، در میان گروه های مارش و مشق نظامی ، کرولاین بود . الینا فراموش کرده بود تا ببیند او در کدام گروه بود . احتمالا در گروه عمارت اول مدرسه . بیشتر بچه هایی که لباس مبدل پوشیده بودند به آنجا می رفتند .
مهم نبود . کرولاین هر کجا که بود به طور کامل در چشم مردم شهر بود .
غذای مفصلی که به دنبال رژه سرو شد در تریای مدرسه برگزار شد . الینا بر سر میزی با شهردار داولی و همسرش گیر افتاده بود .
کرولاین بر میز کناری نشسته بود . الینا می توانست پشت سر بور او را که می درخشید ، ببیند . و کسی که در کنارش نشسته بود و غالب اوقات مالکانه بر او تکیه می داد ، تایلر اسمال وود بود .
الینا در جایگاه بسیار مناسبی قرار داشت تا نمایش کوچکی را که در اواسط ناهار اتفاق افتاد ، ببیند .
قلبش به دهانش آمد وقتی که دید استیفن ، که بی خیال به نظر می رسید ، به سمت میز کرولاین قدم می زد .
با کرولاین صحبت کرد . الینا که فراموش کرده بود حداقل با غذای دست نخورده در بشقابش بازی کند ، خیره نگاه می کرد . اما آنچه در ادامه دید منقلبش کرد .
کرولاین سرش را تکان داد و به اختصار به او جواب داد و سپس سراغ غذایش برگشت . و تایلر بلند شد و قیافه ای عصبانی که چهره اش را قرمز کرد به خود گرفت . تا زمانی که استیفن چرخید که برود بر سر ننشست .
جای خود استیفن زمانی که می رفت به سمت الینا نگاه کرد و برای لحظه ای چشمانشان با مکالمه ای خاموش به هم دوخته شد .
بنابراین کاری نبود که او بتواند انجام دهد. حتی اگر قدرت هایش بازگشته بودند ، تایلر او را از کرولاین دور نگه می داشت .
وزنه ی سنگین شش های الینا را فشرد به طوری که به دشواری می توانست نفس بکشد .پس از آن به سادگی در حیرت ناشی از بیچارگی و نومیدی بر جای خود نشست تا کسی تکانش داد و به او گفت که وقت آن است که به پشت صحنه برود .
تقریبا با بی تفاوتی به سخنرانی خوش آمدگویی شهردار داولی گوش داد . او درباره ی دوران سختی که اخیرا فلز چرچ از سر گذرانده و روحیه اجتماعی که در این چند ماه آن ها را حمایت کرده بود ، صحبت کرد . سپس جوایز داده شدند . جوایز پژوهشی ، ورزشی و خدمات اجتماعی . مت بالا آمد تا جایزه ی ورزشکار مرد سال را بگیرد و الینا نگاه کنجکاوانه ی او را بر خود دید .
سپس گروه نمایش آمدند . دانش آموزان در حالیکه صحنه هایی از تاسیس شهر در حین جنگ های داخلی را تصویر می کشیدند ، می خندیدند و سکندری می خوردند و قسمت هایی را جا می انداختند . الینا بدون آنکه هیچ یک از این وقایع را واقعا درک کند ، نگاهشان می کرد . از دیشب تا بحال اندکی گیج و متزلزل بود و اکنون حس می کرد که آنفلوانزایی دارد او را از پا می اندازد .
مغزش که معمولا پر از تدابیر و محاسبات بود ، خالی شده بود . دیگر نمی توانست بیاندیشد . حتی نمی توانست اهمیت بدهد .
نمایش با نور فلاش های عکاسی و تشویق بی نظم به پایان رسید. وقتی که آخرین سرباز متحد کوچک از سکو بیرون رفت ، شهردار داولی تقاضای سکوت کرد .
او گفت
: " و حالا برای دانش آموزانی که مراسم اختتامیه را برگذار می کنند . لطفا نماد استقلال ، نماد وفاداری و نماد فلز چرچ را تشویق بفرمایید . "
صدای دست زدن و تشویق این بار حتی بیشتر شده بود . الینا در کنار جان کلیفورد ، دانش آموز ارشد با ذکاوتی ایستاده بود که به عنوان نماینده ی استقلال انتخاب شده بود .
در سمت دیگر جان ، کرولاین ایستاده بود . الینا به طور ضمنی و تقریبا بدون احساس متوجه شد که کرولاین با شکوه به نظر می آید : سرش متمایل به عقب ، چشمانش می درخشیدند و گونه هایش گلگون شده بودند .
جان اول رفت . قبل از آنکه از کتاب سنگین قهوه ای رنگی که بر تریبون قرار داشت بخواند ، عینکش و میکروفون را تنظیم کرد .
ارشد ها قانونا اجازه داشتند که قسمت مربوط به خود را انتخاب کنند . در تمریناتشان تقریبا همیشه از کارهای ام – سی – مارش می خواندند که تنها شاعری بود که فلز چرچ تا بحال تربیت کرده بود .
در تمام طول قرائت جان ، کرولاین خودنمایی و توجهات را به خود جلب می کرد. به حضار لبخند می زد . موهایش را تکان می داد . رتیکولی را که بر کمر بسته بود ، می کشید . انگشتانش به زیبایی کیف را نوازش می کردند . و الینا خود را خیره بر آن یافت .
هیپنوتیزم شده ، تک تک ریسمان ها را به خاطر می سپرد جان تعظیم کرد و جای خود در کنار الینا را اشغال کرد .
. کرولاین شانه هایش را عقب انداخت و همچون مانکنی به سوی تریبون رفت .
این بار تشویق همرا با سوت زدن همراه بود . اما کرولاین لبخند نزد . او حالت غمناکی به خود گرفته بود . با زمان بندی دقیقی منتظر ماند تا سالن کاملا ساکت شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سپس رو به جمعیت ساکت و منتظر گفت: " امروز می خواستم شعری از ام- سی - مارش را بخوانم . اما این کار را نخواهم کرد . چرا از این بخوانم ... " و کتاب اشعار قرن نوزدهمی را بالا گرفت . " ... وقتی چیزی هست که خیلی بیشتر ... مناسبت دارد . در کتابی که اتفاقی پیدایش کردم . "
الینا با خود فکر کرد منظورت اینه که اتفاقی دزدیدیش . چشمانش در میان چهره های مردم گشتند و استیفن را یافتند . او در عقب ایستاده بود و بانی و مردیث در دو طرفش بودند مثل اینکه از او مراقبت می کردند .
سپس الینا متوجه چیز دیگری شد . تایلر به همراه دیک و چندین پسر دیگر تنها چند متر دورتر از او ایستاده بودند . پسر ها بزرگتر از دبیرستانی ها به نظر می آمدند و خشن بودند . تعدادشان پنج نفر بود .
الینا چشمان استیفن را دوباره پیدا و فکر کرد : " برو "
آرزو می کرد که او بفهمد الینا چه می گفت . برو استیفن . لطفا برو قبل از اینکه اتفاق بیفته . الان برو .
به آرامی و تقریبا نا محسوس ، استیفن سرش را تکان داد .
انگشتان کرولاین درون کیف بودند انگار نمی توانست اصلا صبر کند . " چیزی که خواهم خواند در رابطه با امروز فلز چرچ هست . نه صد یا دویست سال قبل ! "
این ها را در حالی می گفت که به تدریج هیجانی شاد او را بر می انگیخت " برای الان مهمه . زیرا در مورد کسی است که با ما زندگی می کنه . در واقع دقیقا در این اتاق هست . "
الینا به این نتیجه رسید که تایلر متن را برای او نوشته است
. یک ماه قبل در باشگاه چشمه ای از این استعداد خود را نشان داده بود . اوه استیفن ، اوه ، استیفن . می ترسم !... زمانی که کرولاین دستش را بدرون کیف برد ، افکار الینا در هم آمیخت و از هم گسست .
- " فکر می کنم که متوجه منظورم بشین وقتی که بشنوین . " و با حرکت سریعی یک کتاب با جلد مخملی را از رتیکول در آورد و بالا گرفت . " فکر می کنم خیلی در باره ی آنچه اخیرا در فلز چرچ اتفاق افتاده توضیح بده . "
در حالیکه سریع نفس می کشید از تماشاچیان مسحور به کتاب درون دستش نگاه کرد .
زمانی که کرولاین دفتر خاطرات را در آورد ، الینا تقریبا هوشیاریش را از دست داد . جرقه های درخشانی در نگاهش می دوید .
سرگیجه اوج می گرفت و آماده بود تا الینا را از پا بیاندازد . و آن گاه الینا متوجه چیزی شد .
حتما از چشمان خودش بود . نور صحنه و دوربین های عکاسی حتما آن ها را کم سو کرده بود . حس می کرد که هر آن ، ممکن است از هوش برود . بنابراین اصلا تعجب آور نبود اگر نمی توانست به درستی ببیند .
کتابچه در دست کرولاین سبز بود نه آبی . حتما دارم دیوونه میشم
... یا این یه خوابه ... یا فقط اثر چراغ هاست . اما صورت کرولاین را ببین !
کرولاین که دهانش کار می کرد ، به دفتر مخملی خیره بود . به نظر می آمد که همگی تماشاچیان را فراموش کرده است . دفتر را در دستانش می چرخاند و همه طرف آن را بررسی می کرد . حرکاتش غیر عقلانی شدند .
دستش را در رتیکول برد انگار امید داشت چیز دیگری را در آن پیدا کند . سپس نگاه وحشیانه ای بر سن انداخت چنانکه آن چیزی که دنبالش می گشت ممکن بود به زمین افتاده باشد .
حضار زمزمه های شکایتشان بالا می رفت و صبرشان تمام می شد . شهردار داولی و مدیر دبیرستان با دهان بسته ، نارضایتی شان را رد و بدل می کردند .
کرولاین که بر روی زمین چیزی پیدا نکرده بود ، دوباره به کتاب کوچک خیره شده بود. اما اکنون چنان به آن می نگریست انگار که عقرب بود . با یک حرکت ناگهانی دفتر را باز کرد و درونش را نگاه کرد . مثل اینکه آخرین امیدش این بود که تنها جلد عوض شده و کلمات داخل از آن الینا باشد .
سپس آرام آرام سرش را از دفتر بالا آورد و به سالن مملو از جمعیت نگاه کرد .
سکوت دوباره فروکش کرد و لحظات کش آمدند در حالیکه همه ی نگاه ها بر دختر با لباس شب سبز کمرنگ مانده بود .
سپس ، با صدای گنگی کرولاین چرخید و پر سر و صدا سن را ترک کرد . در حالیکه می رفت به الینا ضربه زد . بر صورتش ، نقاب خشم و تنفر سایه انداخته بود .
الینا با ملایمت و با احساس شناور بودن ، خم شد تا آن چیزی که کرولاین سعی کرد به وسیله اش به او ضربه بزند را بردارد .
دفتر خاطرات کرولاین . پشت سر الینا جنب و جوشی به راه افتاد . کسانی که به دنبال کرولاین دویدند و در مقابلش حضار منفجر شدند و مشغول تفسیر ، استدلال و مباحثه بودند . الینا ، استیفن را پیدا کرد . به نظر می آمد که سرور و شادمانی یواش یواش وجودش را در بر می گرفت .
اما در عین حال به سردرگمی خود الینا بود . بانی و مردیث نیز همان وضع را داشتند .
زمانی که نگاه استیفن به نگاه الینا گره خورد ، الینا هجوم مسرت و قدر شناسی را احساس کرد اما حس غالب او حیرت بود .
این یک معجزه بود . در نا امیدی محض ، خلاص شده بودند . نجات یافته بودند .
و آن گاه چشمانش سر تیره ی دیگری را در جمعیت پیدا کردند . دیمن بر دیوار شمالی تکیه زده ... نه بر آن لم داده بود .
لبانش با نیم لبخندی منحنی شده و نگاهش را گستاخانه به الینا دوخته بود .
شهردار داولی کنار الینا بود و او را وادار می کرد که جلو رود تا جمعیت ساکت شوند و نظم دوباره بر قرار شود . فایده ای نداشت .
او قسمت انتخابی خود را با صدایی رویا گونه برای جمعیت پر هیاهویی خواند که کوچکترین توجهی نمی کردند .
خودش هم توجهی نمی کرد . حتی نمی دانست چه کلماتی بر زبان می آورد . هر از چند گاهی ، به دیمن نگاه می کرد .
وقتی که قرائتش تمام شد ، حضار به صورت پراکنده و پریشانی دست زدند . و شهردار باقی برنامه ها را برای بعد از ظهر اعلام کرد و سپس همه چیز تمام شد و الینا آزاد بود که برود .
از سن به پایین شناور شد بدون آنکه آگاه باشد که کجا می رود اما پاهایش او را به سمت دیوار شمالی بردند . سر تیره ی دیمن از در کناری خارج شد و الینا هم او را دنبال کرد .
هوای محوطه در مقایسه با سالن شلوغ ، به طور دلپذیری خنک بود و ابرها در آسمان نقره فام و چرخان بودند . دیمن منتظر او بود .
گام های الینا آهسته شدند اما متوقف نشدند . تا زمانی که یک قدم یا در همین حدود با او فاصله داشت ، جلو رفت . چشمانش چهره ی دیمن را بررسی می کردند .
سکوت طولانی ایجاد شد و سپس الینا پرسید : " چرا ؟ "
- " فکر می کردم برات جالب تر باشه که بدونی چه جوری . " دیمن دستش را به ژاکت خود کشید : " امروز صبح برای صرف قهوه دعوت شدم داخل با توجه به آشنایی که هفته ی قبل جور کرده بودم . "
- " اما چرا ؟ "
دیمن شانه ای بالا انداخت و برای یک لحظه چیزی شبیه به بهت و حیرت ، در اجزای چهره اش ، که به ظرافت تراشیده شده بودند ، دیده شد . به نظر الینا آمد که خودش هم نمی داند چرا . یا نمی خواهد آن را بپذیرد .
گفت : " برای اهداف شخصی خودم . "
- " فکر نمی کنم . " چیزی بین آن دو بنا می شد . چیزی که با قدرت خود ، الینا را می ترساند . " فکر نمی کنم که اون اصلا دلیلش بوده باشه . "
سوسوی خطرناکی در آن چشمان تاریک بوجود آمد : " الینا منو تحریک نکن . "
الینا جلوتر رفت به طوریکه تقریبا در تماس با او بود ، نگاهش کرد و گفت
: " من فکر می کنم که ... شاید تو نیاز داری که تحریک بشی . "
صورت دیمن تنها چند سانتی متر از او فاصله داشت و الینا هیچ وقت نفهمید که ممکن بود چه اتفاقی در آن لحظه بیافتد اگر که صدایی آن ها را به خود نیاورده بود .
- " آخرش موفق شدی که انجامش بدی ! من خیلی خوشحالم ! "
خاله جودیت بود . الینا حس کرد که از یک دنیا به دنیایی دیگر پرتاب شده است . با گیجی چشمانش را بر هم زد . قدم به غقب برداشت و نفسش را ، که متوجه نشده بود نگه داشته است ، بیرون داد .
خاله جودیت با خوشحالی ادامه داد : " پس شما هم قرائت الینا رو شنیدین . الینا کارت عالی بود اما نمی دونم کرولاین چه اش شده بود . دخترای این شهر اخیرا همشون سحر آمیز شدن ! "
دیمن با چهره ای با وقار پیشنهاد داد: " از اعصابه . " الینا میل به خنده و سپس موجی از خشم را در خود حس کرد .
خیلی طبیعی بود که برای نجاتشان از دیمن سپاس گزار باشد اما اگر به خاطر دیمن نبود آن ها اصلا در مشکل نبودند . دیمن جرائمی را که کرولاین می خواست به استیفن نسبت دهد ، مرتکب شده بود .
الینا فکر بعدی خود را بلند بر زبان آورد : " اصلا استیفن کجا هست ؟ " می توانست بانی و مردیث را تنها در محوطه ببیند .
چهره ی خاله جودیت عدم رضایتش را نشان می داد ، به طور خلاصه گفت: " ندیدمش . " سپس با علاقه گفت : " اما من یه فکری دارم . دیمن چرا با ما برای شام نمیای ؟ بعدشم تو و الینا می تونین ... "
الینا به دیمن گفت : " تمومش کن ! " دیمن قیافه ی مودب پرسش گری به خود گرفت .
خاله جودیت گفت : " چی ؟ "
الینا دوباره به دیمن گفت : " تمومش کن ! خودت می دونی چیو . فقط تمومش کن همین حالا ! "


پایان فصل 14
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل پانزدهم

" الینا !! مودب باش ! " خاله جودیت به ندرت عصبانی می شد و اکنون شده بود : " سن تو از چنین رفتار هایی گذشته ! "
- " بی ادبی نیست ! شما متوجه نیستین . "
- " خیلی خوب متوجهم . رفتارت عین همون وقتیه که دیمن برای شام اومده بود . فکر نمی کنی که یه مهمون لایق یه ذره توجه بیشتر باشه ؟ "
نا امیدی وجود الینا را در برگرفت . گفت : " شما حتی نمی دونین درباره ی چی صحبت می کنین ! " این دیگر خیلی زیاد بود .
اینکه بشنود سخنان دیمن از لبان خاله جودیت بیرون می آید ... غیر قابل تحمل بود .
- " الینا ! " لکه هایی به تدریج گونه های خاله جودیت را گلگون می کردند . " از تو تعجب می کنم ! و مجبورم بگم که این رفتار بچگانه از وقتی شروع شده که با اون پسره می پری . "
الینا به دیمن خیره شد : " اوه ! اون پسره ! "
خاله جودیت پاسخ داد : " بله اون پسره !! از وقتی عقلت رو به خاطر اون از دست دادی ، یه آدم دیگه شدی . غیر مسئول ، مرموز و بد گمان . از همون اول تاثیر بدی روت داشت و من دیگه طاقتم تموم شده . "
- " اوه واقعا ؟! " الینا طوری حرف می زد و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد که هم دیمن و هم خاله جودیت را مخاطب قرار می داد . تمام احساساتی را که برای این روزها ، هفته ها و ماه های گذشته ، از زمانی که استیفن پا به زندگیش گذاشته بود ، در خود سرکوب کرده بود ، به بیرون فوران کرد . همانند موجی عظیم در درونش بود که هیچ گونه کنترلی بر آن نداشت .
متوجه شد که می لرزد . " خوب ، خیلی بده چون مجبوری باهاش کنار بیای . من هیچ وقت استیفن رو ترک نمی کنم . به خاطر هیچ کس . مسلما نه به خاطر تو! " کلمه آخر خطاب به دیمن بود اما خاله جودیت نفسش را حبس کرد .
رابرت بی مقدمه گفت : " دیگه کافیه ! " او همراه با مارگاریت ظاهر شد و چهره اش تیره بود . " خانم جوان ، اگه این شیوه ای هست که اون پسره تشویقت می کنه که با خاله ات صحبت کنی ... "
الینا قدمی دیگر عقب گذاشت تا بتواند رو در روی همه آن ها قرار گیرد . " استیفن اون پسره نیست ! " خود را تابلو کرده بود و همه در محوطه تماشا می کردند .
اما اهمیت نمی داد . برای مدت خیلی زیادی بر احساساتش سرپوش گذاشته و همه ی اضطراب و ترس و خشم را جایی که دیده نمی شدند مخفی کرده بود . تمام نگرانی هایش به خاطر استیفن ، تمام وحشتش از دیمن ، تمام شرمساری و حقارت هایی که در مدرسه ازشان رنج می برد ، در عمق وجودش دفن کرده بود . همه شان ، به یکباره و به صورت طوفانی با شدت غیر قابل باور ، اکنون باز می گشتند .
قلبش دیوانه وار می کوبید . گوش هایش سوت می زدند . حس می کرد هیچ چیزی اهمیت ندارد غیر از آنکه مردمی را که جلویش ایستاده بودند ، بیازارد .
دوباره ، با صدایی مرگبار و سرد گفت : " استیفن اون پسره نیس ، اون استیفنه و اون همه ی چیزی که برام اهمیت داره . و اتفاقا من باهاش نامزد شدم "
رابرت با صدایی رسا گفت : " اوه ، مسخره نباش ! " این آخرین تیر ترکش بود .
الینا دستش را بالا آورد ، حلقه را مقابلشان گرفت: " این مسخره هست ؟ ما می خوایم ازدواج کنیم ! "
رابرت شروع کرد : " شما ازدواج نخواهید کرد . .. " همه آتشی شده بودند . دیمن ، دستش را گرفت و به حلقه خیره شد و سپس به تندی چرخید و با گام های بلند دور شد . هر قدم پر از بیرحمی افسارگسیخته و آشکار . رابرت ، غضبناک ، بد و بیراه می گفت .
خاله جودیت عصبانی بود - " الینا ، من کلا قدغن می کنم که ... ".
الینا فریاد زد : " تو مادرم نیستی ! " اشک ها راه خودشان را به خارج از چشمان او به زور پیدا می کردند . باید از آنجا می رفت . تا می توانست تنها باشد . تا می توانست با کسی باشد که دوستش داشت . " اگه استفن پرسید ، بهش بگین من توی پانسیونم ! "
این را اضافه کرد و از میان جمعیت گریخت .
تقریبا انتظار داشت که بانی و مردیث دنبالش کنند اما خوشحال شد وقتی این کار را نکردند . پارکینگ پر از ماشین ، اما تقریبا خالی از اشخاص بود . بیشتر خانواده ها برای فعالیت های بعد از ظهر می ماندند . خودروی فرد درب و داغانی در نزدیکیش پارک بود و شخصی آشنا در آن را باز می کرد .
بی درنگ تصمیمش را گرفت . هوا خیلی سرد بود که بخواهد همه ی راه تا پانسیون را پیاده برود . " مت ! داری میری ؟ "
- " ها ؟ نه ! باید به مربی لایمن کمک کنم که میز ها رو پایین بیاره . فقط می خواستم اینو کنار بذارم . " پلاکارد ورزشکار برجسته را بر صندلی جلو گذاشت . چشمانش با دیدن چهره ی الینا گشاد شدند . " هی ، تو خوبی ؟ "
- " آره ... نه . اگه بتونم از اینجا بزنم بیرون خوب میشم . ببین ، میشه ماشینت رو ببرم ؟ فقط برای یه مدت کوتاه ؟ "
- " خوب ... حتما . اما ... فهمیدم ، چرا نمی ذاری خودم برسونمت ؟ میرم به مربی لایمن میگم . "
- " نه ! فقط می خوام تنها باشم ... اوه لطفا سوالی نپرس ! " کلیدها را از دستان او تقریبا قاپید . " زود برش می گردونم . قول میدم . یا استیفن میارتش .
اگه استیفن رو دیدی بهش بگو من توی پانسیونم . و ممنون ! " در را بر اعتراض های مت کوبید و موتور ماشین را به کار انداخت و چون به کلاچ ماشین او عادت نداشت و آن را درست نگرفته بود ، دنده به شدت صدا کرد . مت را بر جا گذاشت که آن جا ایستاده و به او خیره شده بود .
در حالیکه نه واقعا چیزی را می دید و نه می شنید ، رانندگی می کرد. در طغیان احساسات خودش محبوس شده بود . استیفن و او فرار می کردند ... می گریختند ... به همه نشان می دادند . هیچگاه دوباره قدم به فلز چرچ نمی گذاشت .
و آن موقع ، خاله جودیت پشیمان خواهد شد . رابرت خواهد دید که چقدر اشتباه می کرده است اما الینا هرگز آن ها را نمی بخشید . هرگز .
و خود الینا ، او به هیچ کس نیازی نداشت . مسلما به رابرت – ای – لی احمق و قدیمی نیازی نداشت . جایی که در عرض یک روز به دلیل دوست داشتن فرد اشتباهی ، از یک شخص فوق العاده محبوب به منفور اجتماع تبدیل میشوی . به هیچ فامیل یا دوستی نیز احتیاج نداشت ...
در حالیکه سرعتش را پایین می آورد تا از راه مارپیچ ماشین به سوی پانسیون بالا رود ، حس کرد که افکارش نیز آرام می شوند .
خوب ... در واقع از دست همه ی دوستانش عصبانی نبود . بانی و مردیث خطایی نکرده بودند . یا مت . مت خوب بود .
در واقع شاید الینا به او احتیاجی نداشت اما اتومبیلش به موقع ظاهر شده بود . با وجود ناراحتی ، حس کرد که خنده ای در گلویش بالا می آید . طفلکی مت . مردم همیشه ماشین تلق تلوق کنش را که انگار متعلق به عهد دایناسور ها بود ، قرض می گرفتند . حتما با خودش فکر می کرد که استیفن و او دیوانه هستند .
خنده اش چندین اشک سرگردان را جاری کرد و الینا که سرش را تکان می داد ، نشست و آن ها را خشک کرد .
اوه خدایا ، چه طوری اوضاع به این شکل در آمد ؟ عجب روزی بود ! می بایست اکنون بدلیل آنکه کرولاین را شکست داده بودند ، چشن پیروزی می گرفت در عوض تنها در ماشین مت نشسته بود و گریه می کرد .
اما کرولاین واقعا مضحک شده بود . بدن الینا ، با این خنده ی عصبی به آرامی می لرزید . اوه ، قیافه ی که کرولاین به خودش گرفت ! خدا کنه یک نفر فیلمش رو گرفته باشه .
در نهایت ، هق هق ها و خنده هایش ، هر دو فروکش کردند و الینا موجی از خستگی را حس کرد . به فرمان ماشین تکیه داد و سعی کرد برای مدتی به هیچ چیز فکر نکند و سپس از ماشین خارج شد .
می رفت و منتظر استیفن می شد . آنگاه هر دو با هم بر می گشتند تا مشکلاتی که الینا بوجود آورده بود را سر و سامان دهند . با خستگی فکر کرد که تمیز کاری زیادی لازم خواهد شد . طفلی خاله جودیت ! الینا جلوی نصف مردم شهر ، بر سر او فریاد زده بود .
چرا گذاشته بود که این قدر آشفته شود ؟ اما وقتی فهمید که در پانسیون قفل است و کسی جواب زنگ در را نمی دهد متوجه شد که هنوز هم اعصابش متشنج است .
درحالیکه دوباره چشمانش به سوزش افتاده بودند با خود فکر کرد : اوه ، عالیه !! خانم فلاورز هم به جشن موسسان رفته بود . و حالا الینا گزینه هایش محدود به این بود که یا در ماشین بنشیند و یا بیرون در این طوفان بایستد ...
اولین بار بود که متوجه هوا شده بود اما اکنون که توجه کرده بود ، هراسان دور و بر را نگاه کرد .
روز ابری و سرد شروع شده بود اما حالا مه بر روی زمین جاری بود انگار که زمین های اطراف نفس می کشیدند . ابرها نه تنها می چرخیدند بلکه در تلاطم بودند .
و باد شدیدتر می شد . از میان شاخه های درختان بلوط ناله می کرد ، برگ های باقی مانده بر آن ها را از جا می کند و آن ها را همچون باران به پایین می انداخت . صدا به طور یکنواخت بالا می گرفت و اکنون دیگر ناله نبود بلکه به صورت زوزه ای در آمده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
چیز دیگری هم وجود داشت . چیزی که نه فقط از باد ، بلکه از خود هوا یا فضای اطراف آن می آمد . حسی سنگین و تهدید کننده و ناشی از نیرویی غیر قابل تصور . قدرت را به سمت خود جذب می کرد و نزدیکتر می آمد .
الینا چرخید و با درختان بلوط رو در رو شد . صفی از آن ها پشت خانه قرار داشتند و تعدادی بیشتر ، دورتر بودند و به درون جنگل می رفتند . و بعد از آن ها رودخانه و قبرستان بودند .
چیزی آن بیرون بود ... چیزی ... بسیار بد ...
الینا نجوا کرد : " نه . "
نمی توانست آن را ببیند ولی حسش می کرد . همچون جسمی بزرگ که برافراشته می شد تا در برابر او ایستادگی کند و آسمان را محو می کرد . بدی ، نفرت و درنده خویی حیوانی را حس می کرد .
تشنه ی خون بودن . استیفن این کلمه را به کار برده بود اما الینا متوجه اش نشده بود . اما حالا این آزمندی خونی را حس می کرد که بر او متمرکز شده بود .
" نه ! "
بالا و بالاتر ، همچون برجی در اطرافش بالا می رفت . هنوز هیچ چیز نمی دید اما همانند این بود که بال هایی غول پیکر گشوده شده و از هر دو طرف تا افق کشیده شده بودند . چیزی با قدرتی فراتر از درک ... و خواستار کشتن ...
" نه !! "
به سمت ماشین دوید همان زمانی که آن چیز به طرف او فرود می آمد . دیوانه وار با کلید ها ور می رفت و دستانش را بر دستگیره ی در تکان می داد . باد فریاد می زد ، جیغ می کشید و موهای او را بر هم می آشفت . ذرات یخ همچون شن به چشمانش پاشیده شد و او را نابینا کرد اما در آن لحظه ، کلید چرخید و او در را باز کرد .
در امان بود ! در را دوباره با شدت بر هم زد و با مشتش بر قفل کوبید . سپس خود را بر صندلی دیگر انداخت تا قفل دیگر را هم چک کند .
باد با هزاران صدا در بیرون می غرید . ماشین شروع به تکان خوردن کرد .
- " بسه ! دیمن ، تمومش کن ! "
فریاد ناتوانش در آن صداهای ناهنجار گم شد . دستانش را بر داشبورد گذارد انگار می خواست ماشین را متعادل کند ، اما ماشین که در معرض تگرگ بود ، بیشتر تکان خورد .
در آن هنگام ، چیزی دید . پنجره ی عقب با ابر پوشیده شده بود اما توانست شکلش را از میان آن تشخیص دهد . شبیه پرنده ای عظیم الجثه بود که از مه یا برف ساخته شده باشد اما طرح کلی آن مبهم بود . تمام آن چه که از آن اطمینان داشت ، این بود که بال های بزرگی داشت ... و اینکه به سمت او می آمد .
کلید رو بذار داخل . بذارش دیگه ! حالا برو !
ذهنش فرمان ها را تند تند به سمتش می فرستاد . زمانی که به راه افتاد ، اتومبیل فورد قراضه خس خس کرد و تایر هایش بلندتر از باد فریاد کشیدند . و جسم پشت سرش که در آینه ی کناری بزرگ و بزرگ تر می شد نیز دنبالش کرد
خودتو به شهر برسون ! به استیفن ! برو ! برو !
اما زمانی که سر و صدا کنان به جاده ی الد کریک رسید و به سمت چپ پیچید ، چرخ ها قفل شدند و صاعقه ای آسمان را دو نیم کرد .
اگر از قبل ترمز نکرده بود ، درخت حتما بر او سرنگون می شد. همان طور که انتظار می رفت ، ضربه ی سخت ماشین رو همچون زمین لرزه ای ، تکان داد و خطر از چند سانتی او رد شد .
درخت ، توده ای از شاخه هایی بود که در همه سمت گسترده شده بود . کنده اش راه برگشت به شهر را کاملا بند آورده بود .
به تله افتاده بود . تنها راهش به خانه از بین رفته بود . تنها بود . هیچ گریزی از این قدرت هولناک وجود نداشت ...

قدرت. همین بود . کلید ماجرا همین بود . " هر چقدر قدرت هات قوی تر بشن ، بیشتر قوانین تاریکی نا بینایت می کنن . "
آب جاری !
ماشین را در جهت برگشت انداخت و به شدت آن را پیش راند . جسم سفید نزدیک شد و به سرعت پایین می آمد اما همانند درخت با فاصله ی اندکی از کنارش رد شد و سپس ، الینا با سرعت جاده ی الد کریک را به طرف جایی که بدترین طوفان در انتظارش بود ، می پیمود .
هنوز در تعقیبش بود . تنها یک فکر در ذهن الینا ضربه می زد . باید از آب جاری رد می شد . تا این چیز را پشت سر می گذاشت .
صدای صاعقه هایی دیگری آمد و او به طور اجمالی می دید که درختان بیشتری سقوط می کردند اما با منحرف کردن ماشین آن ها را رد می کرد .
نباید دیگر خیلی دور باشد . از میان کولاک یخ ، می توانست اهتزاز رودخانه را در سمت چپ خود ببیند . سپس پل را دید .
اینجا بود . موفق شده بود ! تندباد بر شیشه ی جلو ی اتومبیل برف و باران ریخت اما با ضربه ی بعدی برف پاک کن ، الینا توانست باری دیگر و به طور زودگذر آن را ببیند . همین جا بود . پیچ باید همین جاها باشد .
اتومبیل تلو تلو خورد و بر سازه ای چوبی لغزید. الینا حس کرد که چرخ ها به الواری لیز گیر کردند و سپس قفل شدند . نومیدانه سعی کرد با سراندن اتومبیل دور بزند اما نمی توانست ببیند و فضای کافی نیز نبود ...
چوب پوسیده پل عابر پیاده در برابر وزنی که بیش از آن نمی توانست تحمل کند ، تسلیم شد و آنگاه الینا از میان سیم حفاظ سقوط کرد . احساس آزاردهنده ی چرخش و سقوط ... و اتومبیل به آب اصابت کرد .
الینا جیغ هایی را می شنید اما به نظر نمی آمد که ارتباطی به او داشته باشند
. رودخانه در اطرافش همچون دیواری بالا می رفت و همه چیز منحصر شده بود به سر و صدا ، پریشانی و درد . شیشه ای در اثر اصابت با قلوه سنگ ها از هم فرو پاشید و سپس شیشه ی دیگر .
آب تیره به همراه شیشه هایی همچون یخ در اطرافش فوران کرد . او غرق می شد . نمی توانست ببیند . نمی توانست بیرون آید .
و نمی توانست نفس بکشد . در این غوغا ی جهنمی گمشده بود و هوا نیز جریان نداشت .
باید نفس می کشید. باید از اینجا خارج می شد ...
فریاد زد : " استیفن کمکم کن ! "
اما فریادش صدایی ایجاد نکرد . در عوض ، آب بسیار سرد متجاوزانه به درون ریه هایش شتافت .
در برابر آن دست و پا زد اما برایش زیادی قوی بود . تقلاهایش وحشیانه تر و ناهماهنگ تر و سپس متوقف شدند .
در نهایت همه چیز ساکن شد .
بانی و مردیث اطراف محوطه ی مدرسه ، بی صبرانه ، کشیک می دادند. استیفن را دیدند که از این مسیر رفته بود . بگی نگی به زور تایلر و دوستان جدیدش .
آن ها می خواستند دنبالش بروند اما بعد ماجرای الینا شروع شده بود . و سپس مت به آن ها اطلاع، داده بود که الینا رفته است . بنابراین دوباره به دنبال استیفن راه افتادند اما کسی آن جا نبود . به جز آلونک متروک کوانست ساختمان دیگری هم آن جا نبود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
مردیث گفت : " حالا هم که طوفان شده ! به باد گوش کن ! گمونم بارون بیاد . "
بانی لرزید : " یا برف ! اونا کجا رفتن ؟ "
- " برام مهم نیس ! فقط می خوام زیر یه سقفی باشم . دوباره شروع شد ! " مردیث با برخورد اولین قطره ی تگرگ به خود ، نفسش را حبس کرد . بانی و او به سمت نزدیکترین پناهگاه دویدند . آلونک کوانست .
و آن جا بود که استیفن را پیدا کردند. در نیمه باز بود و زمانی که بانی داخل را نگاه کرد ، عقب نشست .
با صدای هیسی گفت : " گروه قلدر های تایلر ! نگاه کن ! "
بین در و استیفن ، گروهی از پسر ها نیم دایره زده بودند . کرولاین در گوشه بود .
می گفت : " حتما داردش ! یه جورایی برش داشته ، می دونم که این کارو کرده ! "
مردیث با صدای بلند گفت : " چیو بر داشته ؟ " همه به طرف او برگشتند .
چهره ی کرولاین از شکل افتاد زمانی که آن ها را در درگاه دید و تایلر غرولندکنان گفت : " برین بیرون . اصلا نمی خواین که توی چنین ماجرایی قاطی بشین . "
مردیث او را نادیده گرفت . " استیفن می تونم باهات صحبت کنم ؟ "
- " همین الان . می خوای جوابشو بدی ؟ چیو برداشتم ؟ " استیفن با توجه کامل بر تایلر متمرکز شده بود .
- " حتما ! جوابشو میدم . بعد اینکه جواب تو رو دادم " تایلر دست بزرگش را مشت کرد و قدم به جلو گذارد . " سالواتوره ، له و لورده میشی ! "
چند تن از پسران پوزخند زدند .
بانی دهانش را باز کرد تا بگوید : " بیاین از اینجا بریم . " اما آن چه واقعا گفت ، این بود : " پل . "

به اندازه ای عجیب بود که باعث شود همه به او نگاه کنند .
استیفن گفت : " چی ؟ "
بانی بدون اینکه قصد آن را داشته باشد ، دوباره گفت : "پل . " چشمانش با احساس خطر ، گرد شدند . می توانست بشنود که صدا از دهانش خارج می شود اما هیچ کنترلی روی آن نداشت . و آن گاه حس کرد که چشمانش گشادتر شدند و دهانش باز ماند و صدای خود را بازیافت . " پل ! اوه خدای من ، پل ! الینا همون جاست . استیفن باید نجاتش بدیم ... اوه ، بجنب ! "
- " بانی مطمئنی ؟ "
- " آره ، اوه خدایا ... رفته اونجا . داره غرق میشه ، بجنبین ! " امواج سنگین سیاهی اطرافش را در بر می گرفت اما نمی توانست الان غش کند . باید به الینا می رسیدند .
استیفن و مردیث برای لحظه ای درنگ کردند و سپس استیفن از میان گروه قلدرها عبور کرد و آن ها را همچون دستمال کاغذی به کنار می زد . با حداکثر سرعت از محوطه به سمت پارکینگ دویدند و بانی را پشت سر خود کشان کشان بردند .
تایلر به دنبالشان راه افتاد ولی زمانی که باد با تمام توان خود بهش ضربه زد ، متوقف شد .
وقتی به درون ماشین جست می زدند ، استیفن فریاد زد : " چرا توی همچین طوفانی رفته ؟ "
در سکوت نسبی فضای داخل ، مردیث با نفس حبس شده جواب داد : " ناراحت بود . مت گفت ماشینش رو گرفته . " به سرعت ماشین را بیرون زد و با سرعت خطرناکی به سمت باد راند . " گفت میره به پانسیون . "
- " نه ! پهلوی پله ! مردیث تندتر برو ! اوه خدا ، دیر می رسیم ! " اشک بر صورت بانی سرازیر بود .
مردیث بر آن ضربه میزد . ماشین این سو و آن سو می رفت و از باد و باران سیلی می خورد . در تمام طول آن سواری کابوس مانند ، بانی هق هق می کرد و با انگشتانش به صندلی جلویی خود چنگ زده بود .
اخطار ناگهانی استیفن ، از اینکه مردیث به درخت برخورد کند ، جلوگیری کرد . آن ها بیرون آمدند و بلافاصله بوسیله ی باد شلاق خوردند و تنبیه شدند .
استیفن فریاد زد : " خیلی بزرگه که بخوایم تکونش بدیم ! باید پیاده بریم . "
بانی که تقلا کنان از میان شاخه ها حرکت می کرد ، با خود فکر کرد : معلومه که برای تکون دادن زیادی بزرگه . درخت بلوط کاملا رشد یافته ای بود . اما زمانی که به سمت دیگرش رسیدند ، باد و بوران سرد هر چیز دیگری را از ذهنش بیرون انداخت .
در عرض چند دقیقه ، کرخت شد و جاده به نظر تا چندین ساعت ادامه داشت . سعی کردند که بدوند ولی باد آن ها را عقب می راند . به دشواری می توانستند ببینند . اگر استیفن نبود ، از کناره ی رودخانه گذشته بودند . بانی ناهوشیارانه حرکت می کرد و زمانی که فریاد استیفن را از جلو شنید ، در حال افتادن بر زمین بود .
بازوان مردیث در اطرافش ، تنگتر شدند و دوباره تلو تلو خوران ، شروع به دویدن کردند . اما آنچه که زمانی که به نزدیکی پل رسیدند ، دیدند ، آن ها را متوقف کرد .
بانی جیغ زد : " اوه خدای من ... الینا ! "
پل ویکری انبوهی از خرده سنگ های متلاشی شده بود . سیم حفاظ یک سمتش ناپدید شده بود و سطح چوبی کف آن تاب نیاورده بود انگار که مشت غول پیکری آن را در هم کوبیده بود . در پایین ، آب تیره توسط توده های آواری بزرگ ، تکان می خورد.
قسمتی از این آوار که به جز چراغ هایش به طور کامل زیر آب بود ، ماشین مت بود . مردیث نیز جیغ می کشید اما بر سر استیفن . " نه !! نمی تونی بری اون پایین ! "
استیفن هرگز به عقب حتی نگاه هم نکرد . از ساحل شیرجه زد و در آب ناپدید شد .
خوشبختانه خاطرات بانی از ساعت های بعدی مبهم بود . یادش می آمد که به انتظار استیفن ایستادند در حالیکه طوفان پایان ناپذیر می خروشید . یادش می آمد که تقریبا بی تفاوت بود زمانی که پیکری قوز کرده و شکست خورده از آب بیرون آمد .
یادش می آمد که هیچ احساس دلشکستگی نداشت زمانی که دید استیفن جسمی شل و بی جان را بر کف جاده خواباند . تنها حزن و غمی بی کران را حس کرد .
و چهره ی استیفن را به یاد می آورد .
به یاد می آورد که او چگونه به نظر می رسید وقتی آن ها سعی می کردند کاری برای الینا انجام دهند . با این تفاوت که او الینا نبود ، عروسکی مومی شکل با ویژگی های الینا بود . چیزی نبود که هیچ وقت زنده بوده باشد و مسلما اکنون نیز جان نداشت .
بانی با خود فکر می کرد که احمقانه بود که اینگونه بر آن فشار می آوردند و وادارش می کردند تا آب را از شش هایش خارج کنند یا کارهایی مشابه این . عروسک های مومی که نفس نمی کشیدند .
صورت استیفن را زمانی که بالاخره تسلیم شد به یاد می آورد . زمانی که مردیث با او کشتی می گرفت و بر سرش فریاد می زد و چیز هایی راجع به بیشتر از یک ساعت بدون هوا بودن و آسیب مغزی ، می گفت .
کلمات درون بانی نفوذ می کردند امامفهومشان نه . او فقط به این فکر می کرد که خیلی عجیب بود که در حالیکه مردیث و استیفن بر سر هم فریاد می زدند ، هر دو گریه می کردند . پس از آن استیفن از گریه کردن دست کشید.
او فقط نشست و عروسک الینا شکل را در آغوش گرفت . مردیث کمی بیشتر فریاد زد اما استیفن به او گوش نداد . همان طور نشست . و بانی هیچ وقت حالت او را فراموش نمی کرد .
و آن گاه چیزی درون بانی را سوزاند و به زندگی برش گرداند و وحشت را در او بیدار کرد . بر مردیث چنگ انداخت و به اطراف خیره شد . به دنبال منبع آن . چیزی بد ... چیزی وحشتناک می آمد . تقریبا به آن جا رسیده بود .
به نظر می آمد که استیفن نیز آن را حس کرده بود . هوشیار و سیخ نشسته بود مثل گرگی که رایحه ای را دنبال می کند .
مردیث داد زد : " چیه ؟ چته ؟ "
استیفن که همچنان پیکر بی جان را در آغوش داشت ، بلند شد : " باید برین ! از اینجا دور شین ! "
- " منظورت چیه ؟ ما که نمی تونیم ولت کنیم ... "
- " چرا ! می تونین . از اینجا برین ! بانی ، ببرش ! "
پیش از این هیچ کس به بانی نگفته بود که حواسش به کسی باشد . مردم همیشه حواسشون به او می بود . اما حالا او بازوی مردیث را گرفته و شروع به کشیدن کرد . استیفن درست می گفت . هیچ کاری نبود که بتوانند برای الینا انجام دهند و اگر می ماندند ، هر آنچه او را گرفته بود ، آن ها را نیز می گرفت .
مردیث در حالیکه بی اراده به سمت دیگر کشیده می شد ، فریاد زد : " استیفن ! "
استیفن پشت سرشان بانگ بر آورد : " می ذارمش زیر درخت ها . درختان بید نه بلوط . "
بانی در قسمتی از اعماق ذهنش که درگیر وحشت و طوفان نبود ، تعجب کرد. چرا حالا اینو بهمون میگه ؟
پاسخ ساده بود و ذهنش بدون معطلی آن را تحویلش داد . زیرا بعد از این استیفن ، در آن حوالی نبود که بهشان بگوید .


پایان فصل 15
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
مدت زیادی پیش از این ، در گوشه های تاریک فلورانس ، گرسنه ، وحشت زده و خسته ، استیفن با خود پیمانی بسته بود .
در واقع قول های متعددی درباره ی قدرت هایی که درون خود حس می کرد و درباره ی اینکه چگونه با مخلوقات ضعیف ، دستپاچه اما هنوز انسان اطرافش رفتار کند .
اکنون می خواست همه ی آن ها را بشکند .
او پیشانی سرد الینا را بوسید و او را زیر درخت بید خواباند . بعدا اگر می توانست پیش او بر می گشت . تا بهش ملحق شود .
همان طور که فکر می کرد ، موج قدرت از بانی و مردیث چشم پوشی کرده و او را دنبال کرد اما دوباره عقب کشیده و الان در انتظار بود .
استیفن خیلی آن را در انتظار نمی گذاشت.
در جاده ی سوت و کور ، خرامان همچون شکارگری به راه افتاد . برف و بوران و باد بسیار سرد ، خیلی آزارش نمی داد . حواس شکارچی گونه اش در میان همه ی آن ها رخنه می کرد .
همه ی آن ها را به پیدا کردن مکان شکاری که می خواست ، گماشت . اکنون وقت فکر کردن به الینا نبود . بعدا ، وقتی این ماجرا تمام می شد ...
تایلر و دوستانش هنوز در آلونک کوانست بودند . خوبه . آن ها هیچ وقت نفهمیدند که چه باعث از هم پاشیدن پنجره ، اهتزاز خرده های ریز شیشه و وزش طوفان به داخل ، شد .
زمانی که استیفن تایلر را قاپید و دندان های نیشش را در گردنش فرو برد ، قصد کشتن داشت . این یکی از قوانینش بود . نکشتن .
و حالا می خواست آن را زیر پا بگذارد . اما پیش از اینکه کاملا خون تایلر را خارج کند ، یکی دیگر از قلدر ها به سمتش آمد . پسرک نمی خواست سرپرست شکست خورده اش را حمایت کند بلکه فقط می خواست فرار کند .
این از شانس بدش بود که مسیرش با استیفن یکی شده بود . استیفن او را بر زمین انداخت و مشتاقانه ضربه های آهسته ای بر رگ جدید زد .
مزه ی آهن گرم جان دوباره به او بخشید . گرمش کرد . همچون آتش درونش به جریان در آمد . باعث شد بیشتر بخواهد .
قدرت . زندگی . چیزی بود که آن ها داشتند و استیفن به آن نیاز داشت . با یورش با شکوه قدرت که با آن چه تا کنون نوشیده بود در وجودش ایجاد شده بود ، به راحتی آن ها را سراسیمه کرد .
آن گاه از یکی به سراغ دیگری رفت . عمیقا می نوشید و آن ها را دور می انداخت . مانند این بود که شش شیشه ی مشروب را سر کشیده باشد .
مشغول آخرین بود که متوجه شد کرولاین در گوشه ای مخفی شده است . از دهانش قطرات خون می چکید زمانی که سرش را بالا آورد تا به او نگاه کند . آن چشمان سبز که معمولا تنگ شده بودند اکنون به تمامی سفید به نظر می آمدند مانند یک اسب وحشت زده . رنگ لبانش پریده بود در حالیکه بی صدا التماس می کرد .
استیفن با کشیدن کمربند سبزش او را به پا نشاند . کرولاین زاری می کرد و چشمانش در حدقه می چرخیدند . استیفن دستش را در موهای بور او گذاشت و سرش را چرخاند تا جایی از گردن او را که می خواست نمایان کند . سر خودش عقب رفت تا حمله کند ...
و کرولاین جیغ زد و بی حال شد .
استیفن او را به زمین انداخت . در هر صورت به اندازه ی کافی نوشیده بود . مثل یک ساس پرخور در حال انفجار از خون بود .
هیچوقت به این اندازه احساس نیرومندی نکرده بود . این قدر سرشار از قدرت عناصر اولیه .
حالا دیگر نوبت دیمن بود . از همان راهی که وارد آلونک کوانست شده بود ، بیرون رفت . اما نه به شکل یک انسان . یک شاهین صیاد از پنجره اوج گرفت و به سمت آسمان به پرواز در آمد .
صورت جدیدش عالی بود . قوی و سنگدل ... و چشمانش تیز بین . با گذر از فراز درختان بلوط در جنگل ، او را به جایی که می خواست می برد . به دنبال مرتع به خصوصی می گشت .
پیدایش کرد . باد بر او تازیانه می زد اما به صورت مارپیچ و با فریادی شدید و مبارزه طلبانه ، به سمت پایین به حرکت در آمد .
دیمن که در آن پایین به فرم انسانی خود بود ، دستانش را بالا آورد تا از صورتش حفاظت کند زمانی که شاهین به سمتش شیرجه زد .
استیفن بازوان حریفش را درید و نوارهایی خون آلود ایجاد شد و فریاد های درد و خشم او را شنید .
من دیگه برادر کوچولو ی تو نیستم !
با انفجار قدرتی حیرت آور ، این افکار را به دیمن فرستاد . و این دفعه برای ریختن خونت اومدم !
نفرت دیمن را حس می کرد اما صدایی که در ذهنش شنیده می شد ، تمسخر آمیز بود . پس این تشکری هست که به خاطر نجات تو و نامزدت نصیبم میشه ؟
بال های استیفن جمع شد و دوباره شیرجه رفت . تمام دنیایش محدود به یک هدف شده بود . کشتن . سراغ چشمان دیمن رفت و چوبی که دیمن برداشته بود ، سوت زنان از کنار بدن جدیدش گذشت . چنگال هایش گونه ی دیمن را درید و خون دیمن جاری شد . خوبه !
به دیمن گفت : نباید منو زنده می گذاشتی . باید هردومون رو به یکباره می کشتی .
خوشحال میشم اشتباهمو جبران کنم ! دیمن پیش از این آماده نبود اما اکنون استیفن می توانست حس کند که او قدرت را بدرون می کشید و خود را مجهز می کرد . آماده ایستاده بود . اما اول میشه بهم بگی که این دفعه دیگه کیو کشتم ؟
ذهن شاهین نمی توانست با شورش احساساتی که این پرسش متلک آمیز فراخواند ، مقابله کند . با فریادهایی خاموش ، دوباره بر دیمن سرازیر شد اما این دفعه چوب سنگین به هدف برخورد . آسیب دیده ، با یک بال آویزان ، شاهین پشت سر دیمن افتاد .
استیفن به یکباره به فرم خود در آمد در حالیکه به دشواری درد بازوی شکسته اش را حس می کرد . پیش از آنکه دیمن بتواند
بچرخد ، استیفن بر او چنگ زد . انگشتان دست سالمش در گردن برادرش فرو رفت و او را به اطراف چرخاند .
وقتی که به حرف در آمد ، تقریبا ملایم بود.
زمزمه کنان گفت : " الینا " و به سمت گلوی دیمن رفت .
**********
بسیار سرد بود . و کسی صدمه دیده بود . کسی به کمک نیاز داشت .
اما او خیلی خسته بود . پلک های الینا لرزیدند و باز شدند . این تاریکی را از بین برد .
اما از لحاظ سرما ... تا مغز استخوانش یخ زده بود و تعجبی نداشت که بدنش از یخ پوشیده شده بود .
جایی در اعماق وجودش می دانست که ماجرا از این بیشتر است .
چه اتفاق افتاده بود ؟ در خانه بود ، خواب ... نه ! روز موسسان بود . در کافه تریا بود . روی سن .
چهره ی شخصی خنده دار به نظر آمده بود . زیادتر از توانش بود که بخواهد با آن مقابله کند . نمی توانست فکر کند . چهره هایی بی هویت از جلوی چشمانش رژه می رفتند .
قسمت هایی از جملات در گوشش شنیده می شدند . خیلی گیج شده بود . و خیلی خسته .
پس همون بهتر که به خوابش برگرده. یخ آن قدر ها هم بد نبود . دراز کشید و آن گاه دوباره فریاد ها به سراغش آمدند . آن ها را شنید . نه با گوش هایش بلکه با ذهنش . فریادهایی از خشم و درد . شخصی به شدت ناخرسند بود .
بی حرکت نشست و سعی کرد همه چیز را سر و سامان دهد . در تیررس دیدش جنب و جوشی بود . یک سنجاب . می توانست بوی آن را بفهمد که عجیب بود . پیش از این ، هیچ وقت بوی یک سنجاب را نفهمیده بود .
با چشمان سیاه درخشان خود به الینا خیره شد و سپس گریزان از درخت بید بالا رفت . الینا تازه زمانی فهمید که قصد برداشتن آن را کرده است که دست خالی ماند و ناخن هایش در پوسته ی درخت فرو رفتند .
این دیگه خیلی مسخره بود . آخه برای چی سنجاب رو می خواست ؟ لحظه ای متحیر ماند و سپس خسته یر جای خود دراز کشید .
فریاد ها هنوز ادامه داشتند . گوش هایش را گرفت اما هیچ فایده ای برای بیرون راندن آن ها نداشت . شخصی صدمه دیده و ناراحت مشغول جنگیدن بود .
همین بود . مبارزه ای در جریان بود .
خیلی خوب . ماجرا را حل کرده بود . حالا می توانست بخوابد .
با این وجود ، نتوانست . فریاد ها به او اشاره می کردند و او را به سمت خود می کشیدند . نیازاجتناب ناپذیری در خود حس می کرد که آن ها را به سمت منبعشان دنبال کند .
آن گاه می توانست بخوابد . بعد از اینکه او را می دید ...
اوه ، بله . الان داشتند بر می گشتند . خاطراتش . او را به یاد می آورد . او کسی بود که درکش می کرد . او کسی بود که الینا می خواست تا ابد در کنارش باشد .
چهره ی او از میان مه و غبارهای درون ذهنش ، ظاهر شد . الینا با محبت او را ملاحظه کرد . بسیار خوب . به خاطر او ، بلند می شد و در این برف و بوران مسخره را می افتاد تا وقتی که مکان مسطح مخصوصی را پیدا کند . تا زمانی که می توانست به او ملحق شود . آن گاه با یکدیگر خواهند بود .
همان خیال او ، به نظر الینا را گرم کرد . درون او آتشی بود که فقط افراد معدودی قادر به دیدنش بودند . با این وجود ، الینا آن را دیده بود . شبیه آتش درون خودش بود .
در حال حاظر ، به نظر می آمد که او نوعی مشکل دارد . دست کم ، داد و فریاد های زیادی وجود داشت . اکنون به حدی نزدیک بود که می توانست آن ها را علاوه بر ذهنش با گوش هایش نیز بشنود .
آن جا . زیر آن درخت بلوط کهنسال . سر و صدا ها از آن جا می آمد . او آن جا بود . با چشمان عمیق سیاهش و لبخند اسرارآمیزش . و او به کمکش نیاز داشت . کمکش خواهد کرد .
الینا سرش را تکان داد تا بلور های یخ از موهایش بیرون روند و به سمت مرتع گام برداشت .


پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خاطرات خون اشام جلد سوم (غضب )

نوشته ی ال – جی – اسميت


فصل اول



الینا به درون چمنزار قدم گذاشت . زیر پاهایش برگ های پاییزی ، یخ زده بودند . تاریکی شب همه جا را در بر گرفته بود و با وجود اینکه طوفان از بین می رفت ، جنگل سردتر شده بود . الینا سرما را حس نمی کرد .
به تاریکی اهمیتی نمی داد . مردمک چشمانش گشاد شده و ذرات ریز نور که برای یک انسان نامرئی بودند ، به درون چشمش وارد می شدند .
تقریبا به وضوح می توانست دو پیکری را که در زیر درخت بلوط کهنسال با هم مبارزه می کردند ، ببیند .
یکی موهای پرپشت تیره ای داشت که با تکان های شدید باد به دریایی از امواج آشفته تبدیل شده بود . کمی از دیگری بلند قد تر بود و با وجود آنکه الینا نمی توانست چهره اش را ببیند ، به نوعی می دانست که چشمانش سبز رنگ است .
دیگری نیز موهایی تیره اما مرتب و صاف داشت ، تقریبا به شکل موهای یک حیوان . لبانش با خشم و غضب از روی دندان هایش عقب رفته بودند و بدن شکوهمند آسوده اش همچون شکارچی دولا شده بود . چشمانش سیاه بودند .
الینا برای چند لحظه ای بی حرکت ، آن ها را نگاه کرد . فراموش کرده بود که به چه دلیل به اینجا آمده بود . چرا با پژواک هایی از نبرد آن ها در ذهنش ، به اینجا کشیده شده بود . این قدر نزدیک بودن به غوغا ی خشم ، نفرت و درد آن ها تقریبا به همان شدت فریاد های خاموششان بود .
آن ها درون مبارزه ای مرگبار گیر افتاده بودند .
با خود فکر کرد : موندم کدوم یکی پیروز میشه . هر دو زخمی بودند و خون ریزی داشتند و بازوی چپ آن یکی با قد بلندتر ، در زاویه ای غیر عادی قرار گرفته بود . با این وجود در همان لحظه دست دیگرش را به کنده ی گره دار درخت بلوط کوبید . خشم او به حدی بود که الینا علاوه بر شنیدن آن ، می توانست حسش کند و طعمش را بچشد و هم چنین می دانست این خشم ، قدرت فوق العاده ای به او داده است .
و آن گاه الینا به یاد آورد که چرا آمده بود . چطور فراموش کرده بود ؟ او صدمه دیده بود . ذهنا و الینا را به اینجا فرا خوانده بود و با امواج سراسیمه ی خشم و درد ، الینا را خرد کرده بود . به اینجا آمده بود زیرا به او تعلق داشت .
دو پیکر اکنون بر زمین یخ زده بودند همچون گرگ ها به هم می پیچیدند و می غریدند . چابک و در سکوت ، الینا به سمت آن ها رفت . آن یکی با موهای مجعد و چشمان سبز – استیفن! صدایی در ذهنش زمزمه کرد - در بالا قرار داشت در حالیکه انگشتانش را بر گردن دیگری می خراشید . خشمی در وجود الینا جاری شد . خشم و حس مراقبت . بین آن دو قرار گرفت تا آن دست خفه کننده را بگیرد . تا انگشتانش را بالا بیاورد .
از فکرش نگذشت که برای این کار به اندازه ی کافی قوی نیست . به آن اندازه قوی بود . همین . وزنش را به یک سمت متمایل کرد و اسیر خود را وحشیانه از رقیبش دور کرد . با سنجشی دقیق بر بازوی زخمی شده اش فرود آمد و او را با صورت بر برگ های لجن مال شده انداخت . سپس از پشت سرش او را به قصد خفه کردن ، گرفت .
حمله ی غافلگیرانه ی الینا جواب داد اما هنوز تا شکست او فاصله ی زیادی بود . او با دست سالمش کورکورانه به دنبال گردن الینا بود تا بر آن ضربه بزند . انگشت شستش بر نای الینا فرود آمد .
الینا خود را در حالی یافت که ناگهانی به سمت آن دست یورش برده و با دندان هایش به سمت آن می رفت . ذهنش متوجه نمی شد اما بدنش می دانست که چه باید بکند . دندان هایش همچون اسلحه بودند . گوشت را شکافتند و خون را بیرون کشیدند .
اما او از الینا قوی تر بود . با تکان شانه هایش ، حلقه ی دستان الینا بر دور خود را شکست و در حالیکه در چنگ او بود ، چرخید و بر زمین پرتش کرد . سپس او بالای سر الینا بود و چهره اش با درنده خویی حیوانی از شکل افتاده بود . الینا هیسی به او کرد و با ناخن هایش به چشمان او حمله ور شد اما او دستش را کنار زد .
او الینا را می کشت . حتی آسیب دیده هم ، بسیار قوی تر بود . لبانش عقب رفته بودند تا دندان هایی را که در همان موقع هم دارای لکه های قرمز بودند ، نشان دهند . همانند مار کبرایی آماده بود تا حمله کند .
آنگاه متوقف شد . همچنان که بر بالای سر او شناور بود ، چهره اش تغییر کرد .
الینا دید که آن چشمان سبز گشاد شدند . مردمک چشمانش که شرورانه به صورت شیاری در آمده بودند ، باز شدند . به گونه ای به الینا خیره شده بود انگار اولین بار بود که به درستی می توانست او را ببیند .
چرا این طوری نگاهش می کرد ؟ چرا تمامش نمی کرد ؟ اما اکنون دست آهنی که بر بازوانش قرار داشت ، سست می شد . غرش حیوانی ناپدید و با قیافه ای متحیر و متعجب جایگزین شده بود . عقب نشست و به الینا کمک کرد تا بنشیند در حالیکه در تمام مدت به چهره اش خیره مانده بود .
زمزمه کرد : " الینا . " صدایش شکست . " الینا . این تویی ! "
الینا با خود فکر کرد الینا ؟ آیا اسم من اینه ؟
هرچند که واقعا اهمیتی نداشت . نگاهی به سمت درخت بلوط کهنسال انداخت . او هنوز آن جا ایستاده بود . در میان ریشه ی بر آمده ی درخت ایستاده و نفس نفس زنان ، با یک دست به آن تکیه داده بود . او با چشمان بی انتهای سیاهش به الینا نگاه می کرد ابروانش در اثر اخمی در هم کشیده شده بود .
الینا با خود فکر کرد : نگران نباش . من می تونم از پس این یکی بر بیا م . احمقه. سپس دوباره خود را بر آن یکی با چشمان سبز پرتاب کرد .
وقتی که او را به پشت ، به زمین زد ، او فریاد کشید : " الینا ! " دست سالمش بازوی الینا را هل داد تا او را بالا نگه دارد . " الینا .منم ! استفن ! الینا به من نگاه کن ! "
الینا نگاه می کرد اما همه آن چه می توانست ببیند پوست نمایان شده ی گردن او بود . دوباره هیسی کرد ، لب بالاییش عقب رفت و دندان هایش را به او نشان داد .
استیفن بر جای خود میخکوب شد .
الینا ، شوکی را که در بدن او به جریان آمد ، حس کرد و دید که نگاهش شکست . صورتش سفید شد انگار کسی با آرنج به شکمش ضربه زده باشد . سرش را به آرامی بر روی زمین گل آلود تکان داد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
زمزمه کرد : " نه ، اوه نه ... "
به نظر می آمد که آن را به خودش می گفت . انگار انتظار نداشت که الینا حرفش را بشنود . دستش را به سمت گونه ی او آورد اما الینا بر آن گاز زد .
او زمزمه کرد : " اوه ، الینا ... "
آخرین رد پاهای غضب و خون خواهی حیوانی از چهره ی او محو شدند . چشمانش گیج ، اندوهگین و مصیبت زده بودند .
و آسیب پذیر . الینا از این لحظه استفاده کرد تا به سمت پوست برهنه ی گردن او شیرجه رود . دست او بالا آمد تا الینا را دور کند اما سپس ، دوباره پایین افتاد .
برای لحظه ای به الینا خیره شد . درد درون چشمانش به اوج رسید و آن گاه به سادگی تسلیم شد . به طور کامل از جنگیدن دست کشید .
الینا می توانست وقوع آن را حس کند . حس کند که مقاومت ، بدن او را ترک می کرد . او بر زمین یخ زده ، با خرده برگ های بلوط در موهایش ، دراز کشیده و به پشت سر الینا ، به آسمان سیاه و ابری خیره شده بود .
صدای خسته اش در ذهن الینا گفت : تمومش کن.
الینا برای ثانیه ای درنگ کرد . چیزی راجع به آن چشمان وجود داشت که خاطراتی را درونش زنده می کرد . ایستادن در نور ماه ، نشستن در اتاق زیرشیروانی ... اما خاطرات خیلی مبهم بودند . نمی توانست از آن ها چیزی سر در آورد و تقلا او را دچار سرگیجه و بیماری می کرد .
و این یکی باید می مرد . این چشم سبزی که استفن نام داشت . چون به او صدمه زده بود . ان یکی . آن یکی که الینا به دنیا آمده بود تا همراهش باشد . هیچ کس نمی توانست به او صدمه بزند و زنده بماند .
دندان هایش را محکم در گردن او فرو برد و به شدت گاز گرفت .
در همان ابتدا متوجه شد که آن را درست انجام نمی دهد . به سرخرگ یا سیاهرگی بر نخورده بود . بر گردن بالا و پایین رفت در حالیکه از بی تجربگی خود عصبانی بود . حس خوبی داشت که چیزی را گاز بگیرد اما خون زیادی نمی آمد . نا امیدانه ، بلند شد و دوباره گاز گرفت . حس کرد که بدن او از درد تکان خورد .
خیلی بهتر شد . این دفعه سیاهرگی را پیدا کرد اما به اندازه ی کافی آن را پاره نکرده بود . خراش کوچکی مثل این فایده نداشت .
چیزی که لازم داشت ، این بود که از وسط پاره اش کند تا خون غنی و گرم به بیرون جریان یابد .

در حالیکه دندان هایش را می سایید و سعی می کرد این کار را انجام دهد ، قربانی اش می لرزید . تازه داشت حس می کرد که گوشت در حال تسلیم شدن است که دست هایی از پشت ، او را کشید تا بلندش کند .
الینا بدون آنکه گلو را رها کند ، غرید . هر چند دست ها مصر بودند . بازویی دور کمرش حلقه زد و انگشتانی موهایش را در بر گرفتند . الینا با دندان ها و ناخن هایی که به شکارش چسبیده بودند ، می جنگید .
ولش کن . ولش کن !
صدا ، هوشیار و فرمان دهنده بود ، همچون انفجاری از میان باد سرد . الینا آن را شناخت و مبارزه را با دستانی که او را عقب می کشید ، پایان داد . زمانی که آن ها او را بر روی زمین می نشاندند ، به بالا نگاه کرد و نامی به ذهنش آمد . دیمن . اسم او دیمن بود . ترشرویانه به او خیره شد . بی میل از اینکه از شکارش دور شده بود اما هم چنان فرمان بردار .استیفن راست نشست . گردنش از خون قرمز شده بود . بر روی پیراهنش می چکید . الینا لبانش را لیسید . لرزشی را حس کرد .
همچون سوزشی از گرسنگی که به نظر از تک تک سلول های وجودش می آمد . دوباره دچار سرگیجه شد .
دیمن بلند گفت : " گمونم ... گفتی که اون مرده . "
به استفن نگاه می کرد که اکنون حتی از قبل هم رنگ پریده تر بود . اگر چنین چیزی امکان داشت . آن صورت سفید با نا امیدی بی انتهایی پر شده بود .
" نگاش کن " تنها چیزی بود که گفت .
دستی بر چانه ی الینا قرار گرفت و صورتش را بالا آورد . الینا توانست چشمان تنگ شده ی تیره ی دیمن را از نزدیک ببیند .
سپس ، انگشتان بلند و باریکی لبانش را لمس کردند و مابین آن ها را بازرسی کردند . به طور غریزی الینا سعی کرد گاز بگیرد اما نه محکم . انگشت دیمن انحنای تیزی از دندان نیشش را پیدا کرد و الینا این دفعه واقعا گاز گرفت و همچون بچه گربه ای ، زخمی به جا گذاشت .
چهره ی دیمن بی حالت و نگاهش سخت بود .
گفت : " می دونی کجایی ؟ "
الینا به اطراف نگاهی کرد ، درختان و حیله گرانه گفت : " داخل جنگل . " و نگاهش را به او برگرداند .
- " و اون کیه ؟ "
الینا انگشت اشاره گرش را دنبال کرد . بی تفاوت گفت : " استفن . برادرت . "
- " و من کیم ؟ منو می شناسی ؟ " الینا به او لبخند زد و دندان تیزش را به او نشان داد . " معلومه که می شناسم . تو دیمن هستی و من عاشقتم . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل دوم

صدای استیفن آهسته و وحشیانه بود : " این همون چیزیه که می خواستی ، مگه نه دیمن ؟ و حالا هم که به دستش آوردی . باید
اونو مثل خودمون می کردی . مثل خودت . کشتنش به تنهایی کافی نبود . "
دیمن به استیفن نگاه نکرد . همان طور که زانو زده و چانه ی الینا را گرفته بود ، با آن چشمان بی حال ، مشتاقانه به او نگاه می
کرد . " سومین باریه که اینو می گی و من مقداری ازش خسته شدم . " به نرمی توضیح داد . پریشان بود و اندکی هم تنفسش بهم
ریخته بود اما با این وجود هنوز خود دار بود و کنترل خود را در دست داشت . " الینا ، من کشتمت ؟ "
الینا که انگشتانش را در دست آزاد دیمن می چرخاند ، گفت : " معلومه که نه . " حوصله اش داشت سر می رفت . اصلا آن ها از
چه چیزی حرف می زدند . هیچ کس کشته نشده بود .
استیفن به دیمن گفت : " من هیچ وقت فکر نمی کردم که تو یه دروغگو باشی . " تلخی صدایش تغییری نکرده بود . " هر چیز
دیگه ای غیر از این یه مورد . پیش از این هیچ وقت ندیده بودم که به خاطر خودت سعی کنی داستان سر هم کنی . "
دیمن گفت : " تا یه دقیقه ی دیگه صبرم تموم میشه . "
استیفن جواب فرستاد که بیشتر از این چی می تونی سر من بیاری ؟ کشتن من ، رحم و شفقته !
دیمن با صدای بلند گفت : " یه قرن پیش ، رحم و شفقت من نسبت به تو به آخر رسید . " بالاخره ، چانه ی الینا را رها کرد . از او
پرسید : " در باره ی امروز چی به یاد میاری ؟ "
الینا با خستگی صحبت می کرد ، مانند کودکی که درسی را که از آن متنفر باشد ، از حفظ بخواند " امروز جشن روز موسسان
بود . " در حالیکه انگشتانش را در انگشتان او می پیچاند ، به دیمن نگاه کرد . این تمام آن چیزی بود که به تنهایی می توانست به
یاد آورد اما کافی نبود . بی صبرانه ، سعی کرد چیز دیگری به یاد آورد .
" کسی در کافه تریا بود ... کرولاین ! " خشنودانه ، اسم را به او پیشکش کرد . " می خواست خاطرات منو جلوی همه بخونه و این
بد بود چون ... " کورکورانه خاطره را دنبال کرد اما از دستش داد . " یادم نمیاد چرا . اما ما بهش کلک زدیم . " به گرمی و توطئه

آمیز ، لبخندی به او زد .

- " اوه ، ما بهش کلک زدیم ، واقعا ؟ "
- " آره . تو ازش گرفتیش . برای من این کارو کردی . " انگشتان دست آزادش به زیر ژاکت او خزیدند . به دنبال سختی کتابچه کوچک . گفت : " چون تو منو دوست داری . " پیدایش کرد و آهسته بر آن ضربه زد . " تو منو دوست داری ، مگه نه ؟ "
صدای ضعیفی از مرکز چمنزار آمد . الینا چرخید و دید که استیفن رویش را برگردانده است .
صدای دیمن او را باز خواند : " الینا ، بعدش چی شد ؟ "
- " بعدش ؟ بعدش خاله جودیت شروع کرد به مشاجره کردن با من . " الینا برای لحظه ای در این مورد فکر کرد و در آخر شانه بالا انداخت . " راجع به ... چیزی . من عصبانی شدم . اون مادرم نیست . نمی تونه بهم بگه چی کار کنم . "
صدای دیمن خشک بود : " فکر نمی کنم حالا دیگه ، این مشکلی به حساب بیاد . بعد چی ؟ "
الینا آه سنگینی کشید : " بعد من رفتم و ماشین مت رو گرفتم . مت . " اندیشمند این اسم را گفت و زبانش را بر دندان های نیشش کشید . در ذهن خود ، صورت خوش قیافه ، موی بلوند و شانه ی ستبری را مجسم کرد . " مت . "
- " و با ماشین مت کجا رفتی ؟ "
استیفن گفت : " به پل ویکری . " و رویش را به آن ها برگرداند . چشمانش تهی بودند .
الینا خشمگین تصحیح کرد : " نه ، به پانسیون . که منتظر ... اوم ... یادم رفته . به هر حال ، اونجا منتظر موندم . بعد ... بعد توفان شروع شد . باد ، بارون ، همه ی این چیزا . دوست نداشتم . رفتم تو ماشین . اما چیزی دنبالم کرد . "
استیفن که به دیمن نگاه می کرد ، گفت : " یک نفر اومد دنبالت . "
الینا مصرانه گفت : " یه چیزی . " به اندازه ی کافی وقفه هایی را که او ایجاد می کرد ، تحمل کرده بود . در حالیکه بر زانو می نشست تا صورتش نزدیک صورت دیمن قرار گیرد ، به او گفت : " بیا بریم یه جایی ، فقط ما . "
او گفت : " الان ، چه جور چیزی دنبالت کرد ؟ "
الینا خشمگین بر جای خود نشست : " نمی دونم چه جور چیزی ! شبیه هیچ چیزی که دیده باشم نبود . نه شبیه تو یا استیفن . مثله ... " تصاویر همچون امواجی در ذهنش سرازیر شدند . مه که بر روی زمین شناور بود . باد که جیغ می کشید . شی سفید و عظیم الجثه ای که به نظر می آمد خودش از مه درست شده است که همچون ابر سوار بر باد ، به او نزدیک می شد .
گفت : " شاید فقط قسمتی از طوفان بوده . اما فکر می کردم می خواد به من آسیب برسونه . هر چند من در رفتم . " در حالیکه با زیپ ژاکت چرمی دیمن بازی می کرد ، لبخند اسرار آمیزی زد و از میان مژه هایش به او نگاه می کرد .
برای اولین بار چهره ی دیمن احساسی نشان داد . لبانش اندکی کج شدند : " در رفتی . "
- " آره . چیزی رو که ... کسی ... درباره ی آب جاری بهم گفته بود ، یادم اومد . چیزهای شیطانی نمی تونن ازش رد شن . برای همین از طرف درونین کریک روندم . به سمت پل . و بعد ... " الینا درنگ کرد ، اخم کنان سعی می کرد که خاطره ی واضحی در این پریشانی جدید ، پیدا کند . آب . آب را به یاد می آورد . و شخصی که فریاد میزد . اما دیگر هیچ . " و بعد ، ازش عبور کردم . "
در نهایت با خوشحالی ، چنین نتیجه گیری کرد . " حتما عبور کردم ، چونکه الان اینجا هستم . و این همش بود . میشه حالا بریم ؟ "
دیمن جوابش را نداد .
استیفن گفت : " ماشین هنوز توی رودخونه هست . " او و دیمن به یکدیگر نگاه می کردند همچون دو فرد بالغ که گفت و گویی فراتر از ذهن یک بچه ی نفهم داشته باشند . خصومتشان برای لحظه ای به تعلیق در آمد . الینا موج رنجشی را حس کرد . دهانش را باز کرد اما استیفن ادامه داد : " بانی ، مردیث و من پیداش کردیم . من رفتم زیر آب و آوردمش اما تا اون موقع ... "
تا اون موقع چی ؟ الینا اخم کرد .
لبان دیمن به صورت استهزا آمیزی ، منحنی شدند . " و تو تسلیم شدی ؟ تو از بین همه ی آدما ، باید شک می کردی که چه چیزی ممکن بود اتفاق افتاده باشه . یا فکرش این قدر منزجرکننده بود که حتی در نظر هم نیاوردیش ؟ ترجیح می دادی که واقعا
مرده باشه ؟ "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 10 از 22:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA