انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
استیفن از جا در رفت : " نبض نداشت . نفس نمی کشید ! و هیچ وقت هم اون قدر خون دریافت نکرده بود که بتونه تغییرش بده ! " چشمانش سخت شدند . " نه از جانب من لا اقل ! "
الینا دوباره دهانش را باز کرد اما دیمن دو انگشتش را بر آن گذاشت تا او را ساکت نگاه دارد . به نرمی گفت : " حالا که مشکل اینه ... یا اینکه خیلی کوری که اینو هم ببینی ؟ گفتی نگاهش کنم . خودت نگاهش کن . شوک زده شده . بی منطق شده . اوه آره حتی منم این رو تصدیق می کنم . " قبل از آنکه ادامه دهد ، برای لبخند خیره کننده ای مکث کرد : " بیشتر از شوک عادی بعد از تبدیل شدنه . به خون نیاز پیدا می کنه . خون انسان . در غیر این صورت بدنش قدرت کافی برای کامل کردن تغییرات را نخواهد داشت . می میره . "
الینا آزرده فکر کرد منظورت چیه غیر منطقی شده ؟ا ز بین انگشتان دیمن گفت : " من خوبم . خستمه . فقط همین . داشتم می خوابیدم که شنیدم شما دوتا دارین می جنگین . و اومدم که کمکت کنم اون وقت تو حتی نمی ذاری بکشمکش ! " با بیزاری حرفش را تمام کرد .
استیفن گفت : " آره . چرا نگذاشتی ؟ " چنان به دیمن خیره شده بود که انگار می توانست با چشمانش حفره هایی در او بوجود آورد . هر گونه ردی از همکاری از جانب او محو شده بود . " آسون ترین کار ممکن بود . "
دیمن که به ناگهان خشمناک شده بود ، در جواب به او خیره شد . کینه ی خودش نیز بالا گرفت تا به حد استیفن رسید . به تندی و سبکی نفس می کشید . با صدای هیسی گفت : " شاید من کارها رو آسون دوست نداشته باشم . " سپس به نظر آمد که دوباره کنترل خود را به دست آورده است . لبانش مسخره کنان به انحنا در آمدند و ادامه داد : " برادر عزیز این جوری در نظر بگیر که اگه کسی بتونه رضایت ناشی از کشتن تو رو داشته باشه ، اون منم ! نه هیچ کس دیگه ای . تصمیم دارم که خودم شخصا این وظیفه رو به عهده بگیرم . و این چیزیه که من خیلی توش واردم . بهت قول میدم . "
استیفن به آرامی ، انگار که هر کلمه حالش را به هم می زد ، گفت : " بهمون نشون داده ای . "
- " اما این یکی . " دیمن که با چشمانی درخشان به سمت الینا می چرخید ، گفت : " من نکشتم . چرا باید این کارو می کردم ؟
هر وقت دلم می خواست می تونستم تبدیلش کنم . "
- " شاید به این دلیل که جدیدا با شخص دیگه ای نامزد کرده بود که باهاش ازدواج کنه . "
دیمن به الینا نگاه کرد و گفت : " خوب ، حالا که این به نظر مشکل بزرگی نمیاد ، میاد ؟ گمونم از اینکه تو رو فراموش کرده ، راضیه . " با لبخند ناخوشایندی به استیفن نگریست . " اما وقتی دوباره خودش شد ، خواهیم فهمید . اون موقع می تونیم ازش بپرسیم که کدوم یکیمون رو انتخاب می کنه . قبول ؟ "
استیفن سرش را تکان داد . " چه طور می تونی چنین پیشنهادی بدی ؟ بعد از آنچه که اتفاق افتاد ... " صدایش به خاموشی گرایید .
- " در مورد کترین ؟ من می تونم اسمش رو بگم حتی اگه تو نتونی . کترین انتخاب احمقانه ای کرد و قیمتش رو هم پرداخت .
الینا فرق می کنه . ذهن خودش رو میشناسه . البته مهم نیس که تو موافق باشی یا نه . " این را اضافه کرد تا اعتراضات جدید استیفن را فرونشاند . " حقیقت اینه که الینا الان ضعیفه و به خون احتیاج داره . من میرم که مطمئن شم به دستش میاره و بعدش میرم دنبال اینکه چه کسی این بلا رو سرش آورده . تو می تونی بیای یا نیای . هر جور راحتی . "
دیمن ایستاد و الینا را نیز با خود بالا کشاند . بیا بریم.
الینا با کمال میل آمد . خوشنود از اینکه در حرکت بود . جنگل در شب جالب توجه بود . پیش از این هیچ وقت توجه نکرده بود .
جغد ها فریاد های سوگوارانه و تسخیر کننده شان را از بین درختان می پراکندند . موش ها از قدم های خرامان او ، به سرعت دور می شدند . هوا در این جا سردتر بود انگار ابتدا در سوراخ سنبه های جنگل یخ زده باشد . متوجه شد که حرکت کردن بر روی این تخت روان از برگ ، بی صدا در کنار دیمن ، آسان تر بود . فقط می بایست مراقب باشد که کجا گام می گذارد . عقب را نگاه نکرد که ببیند آیا استیفن دنبالشان می کند یا نه .
محلی را که از جنگل خارج شدند ، شناخت . امروز این جا بوده است . هرچند اکنون ، نوعی فعالیت های شوریده وار در آن در جریان بود . نور های قرمز و آبی که بر ماشین ها می تابید . نورافکن هایی که به توده های تیره و تاریک مردم ، شکل می داد .
الینا با کنجکاوی به آن ها نگاه کرد . چندین نفرشان آشنا بودند . برای مثال ، آن زن با صورت لاغر و آشفته و چشمان نگران . خاله جودیت ؟ و مرد بلند قد کنارش . نامزد خاله جودیت ، رابرت ؟
الینا فکر کرد که باید شخص دیگری نیز همراهشان باشد . کودکی با موهایی به پریده رنگی موهای خودش . اما هر چه فکر کرد نتوانست اسمی را به یاد آورد .
دو دختری که بازوانشان را دور یکدیگر حلقه کرده بودند و در دایره ای از افراد پلیس ایستاده بودند . این دو را به یاد می آورد . آن یکی که ریز جثه بود و موهای قرمزی داشت و گریه می کرد ، بانی بود . آن یکی هم با قامت بلند و موهای تیره ، مردیث بود .
بانی داشت به مردی که یونیفرم پوشیده بود ، می گفت : " اما اون داخل آب نیست ! " صدایش در حد تشنج می لرزید . " ما دیدیم که استیفن آوردش بیرون . بارها بهتون گفتم . "
- " و شما استیفن را با اون ، اینجا ترک کردین ؟ "
- " مجبور بودیم . طوفان شدیدتر شده بود و چیزی داشت می اومد ... "
مردیث وارد بحث شد : " این مهم نیس . " تنها اندکی از بانی آرام تر به نظر می آمد . " استیفن گفت که ... اگه مجبور بشه رهاش کنه ، زیر درختان بید می خوابوندش . "
مرد دیگر اونیفرم پوشی پرسید : " خوب حالا استیفن کجاست ؟ "
- " نمی دونیم . ما برگشتیم که کمک بیاریم . حتما دنبالمون کرده . اما آنچه برای ... برای الینا اتفاق افتاد ... " بانی چرخید و صورتش را در آغوش مردیث پنهان کرد .
اونا به خاطر من غمگینن. الینا به این نکته پی برد . چه قدر احمقن . به هر حال می تونم الان همه چیز رو روشن کنم .ب ه جلو ، سمت نور به راه افتاد اما دیمن او را عقب کشید . الینا که احساسش جریحه دار شده بود ، به او نگاه کرد .
دیمن گفت : " این جوری نه . اونایی که می خوای را انتخاب کن ، ما می کشونیمشون بیرون . "
- " واسه ی چی بخوامشون ؟ "
- " برای تغذیه کردن الینا . تو الان یک شکارچی هستی . اونا شکار تو هستن . "
الینا با تردید ، زبانش را بر دندان نیشش فشار داد . هیچ چیز آن بیرون ، برایش شبیه غذا نمی آمد . با این وجود ، چون دیمن چنین می گفت ، خم شد . برای آنکه این شانس را به دیمن بدهد ، با مهربانی گفت : " هر کدوم تو بگی . "
دیمن سرش را کج کرد . چشمانش باریک شدند و صحنه را همچون کارشناسی که تابلوی نقاشی مشهوری را ارزیابی کند ، بررسی کرد . " خوب ، چند تا از بهداران نازنین چطوره ؟ "
صدایی از پشت سرشان گفت : " نه . "
دیمن از بالای شانه اش ، با اکراه ، نگاهی به برادرش انداخت : " چرا که نه ؟ "
- " چونکه به قدر کافی حمله وجود داشته . شاید به خون انسان نیاز داشته باشه ولی لازم نیس شکار کنه . " چهره ی استیفن خصومت آمیز و غیر قابل خواندن بود اما هاله ی شوم ارده ای در اطرافش وجود داشت .
دیمن طعنه آمیز پرسید : " راه دیگه ای هم هست ؟ "
- " می دونی که هست . کسی رو پیدا کن که راغب باشه ... یا کسی که بشه وادارش کرد که راغب بشه . کسی که این کار رو به خاطر الینا انجام بده و به قدری قوی باشه که بتونه از لحاظ فکری باهاش کنار بیاد . "
- " و گمونم تو می دونی از کجا میشه چنین انسان پرهیزکاری رو پیدا کرد ؟ "
استیفن گفت : " الینا رو بیار به مدرسه . اونجا می بینمتون . " و ناپدید شد .
آن ها فعالیت ، شلوغی ، نور فلاش ها و مردم در حال جنب و جوش را ترک کردند . در حالیکه می رفتند ، الینا چیز عجیبی را حس کرد . در وسط رودخانه ، اتومبیلی بود که توسط نورافکن ها ، روشن شده بود . کاملا در آب فرو رفته به جز گلگیرش که از آن بیرون زده بود .
با خود فکر کرد که چه جای احمقانه ای برای پارک کردن یه ماشین !و سپس دیمن را دنبال کرد و به درون جنگل بازگشت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن دوباره می توانست حس کند .
آزاردهنده بود . فکر می کرد که برایش آزار دیدن تمام شده بود . چیزی را احساس کردن ، تمام شده است . زمانی که بدن بی جان الینا را از آب تیره بیرون کشید ، فکر می کرد که هیچ چیز دیگر نمی تواند اذیتش کند زیرا هیچ چیز نمی توانست با آن لحظه برابری کند .
اشتباه می کرد .
مکث کرد و ایستاد . دست سالمش را بر درختی فشار داد و در حالیکه سرش پایین بود ، نفس عمیقی کشید . زمانی که غبار قرمز رنگ کنار رفت و دوباره توانست ببیند ، به راه افتاد اما درد سوزاننده ی درون سینه اش بدن آنکه کم شده باشد ، ادامه یافت . با اینکه می دانست بی فایده است ، به خود گفت درباره ی الینا فکر نکن .
اما واقعا که نمرده بود . آیا این به حساب نمی آمد ؟ با خود فکر کرده بود که دیگر هیچ وقت صدایش را نمی شنود . هیچ وقت نوازش های او را حس نمی کند ...
و حالا که او لمسش کرده بود می خواست بکشدش .
دوباره مکث کرد . خم شد . هراسان از اینکه از پا در آید .
الینا را در این وضعیت دیدن ، شکنجه ی بدتری بود تا دیدن آنکه سرد و بی جان خوابیده باشد . شاید به همین دلیل بود که دیمن گذاشته بود زنده بماند . شاید این انتقام دیمن بود .
و شاید استفن می بایست همان کاری را انجام دهد که می خواست پس از کشتن دیمن انجام دهد . تا سحر صبر کند و حلقه ی نقره ای را که از نور آفتاب در امان نگهش می داشت ، در آورد . در آغوش آتشین آن اشعه ها بایستد تا زمانی که گوشت بر استخوان هایش را بسوزانند و درد را یک بار و برای همیشه پایان دهد .
اما می دانست که چنین نخواهد کرد . تا زمانی که الینا بر این زمین قدم بر می داشت ، رهایش نمی کرد . حتی اگر الینا از او متنفر می بود . حتی اگر شکارش می کرد . هر کاری که می توانست می کرد تا او را در امان نگه دارد .
استیفن راهش را به سمت پانسیون کج کرد . لازم بود قبل از آنکه در انظار ظاهر شود ، خود را تمیز کند . در اتاقش ، خون را از صورت و گردنش شست و بازویش را بررسی کرد . عملیات بهبودی پیش از این آغاز شده بود و با تمرکز می توانست آن را سرعت هم بدهد . قدرت هایش را سریع داشت مصرف می کرد . جنگ با برادرش ، همین حالا هم او را ضعیف کرده بود . اما این اهمیت داشت . نه به دلیل درد که به سختی متوجه اش بود ، بلکه به این دلیل که لازم بود مناسب به نظر آید .
دیمن و الینا بیرون مدرسه منتظر بودند . استیفن می توانست ناشکیبایی برادرش و حضور جدید و وحشی الینا را در تاریکی ، حس کند .
دیمن گفت : " بهتره که نقشه ات جواب بده . "
استیفن چیزی نگفت . سالن کنفرانس مدرسه ، مرکز پر هیاهوی دیگری بود . مردم قرار بود که از مراسم رقص روز موسسان لذت ببرند اما در حقیقت آن هایی که با وجود طوفان باقی مانده بودند ، به سرعت از جایی به جای دیگر می رفتند و در گروه های کوچک جمع شده بودند و صحبت می کردند . استیفن از در باز به داخل نگاه کرد و با ذهنش به دنبال حضور شخص خاصی گشت .
پیدایش کرد . سری با موهای روشن بر میزی در گوشه ی سالن ، خم شده بود .
مت .
مت صاف نشست و متحیر اطراف را نگاه کرد . استیفن ، او را وادار کرد که بیرون آید . فکر کرد : تو به هوای تازه نیاز داری .و این ایده را به ضمیر ناخودآگاه مت ، تلقین کرد . حس می کنی که برای لحظه ای باید بیرون بزنی .
استیفن به دیمن که به دور از روشنایی ، مخفیانه ایستاده بود ، گفت : ببرش داخل مدرسه ، اتاق عکاسی . می دونه کجاست .
خودتون رو نشون ندین تا من بگم . آنگاه خودش عقب کشید تا منتظر ظاهر شدن مت ، بنشیند .
مت بیرون آمد . صورت کشیده اش به سمت آسمان بدون ماه ، چرخید . زمانی که استیفن با او صحبت کرد ، به تندی شروع کرد .
" استیفن !! تو این جایی ! " بیچارگی ، امید و وحشت برای تسلط بر چهره اش ، در کشاکش بودند . به سمت استیفن شتافت . "
اونها ... هنوز برش گردوندن ؟ هیچ خبری نیست ؟ "
- " تو چی شنیدی ؟ "
مت پیش از آنکه پاسخ دهد ، لحظه ای به او خیره شد . " بانی و مردیث اومدن و گفتن که الینا با ماشین من از پل ویکری منحرف شده . گفتن که اون ... " مکثی کرد و آب دهانش را قورت داد " استیفن ، حقیقت نداره ، داره ؟ " چشمانش التماس می کردند .
استیفن نگاهش را برگرداند .
مت با صدایی گرفته گفت : " اوه ، خدا . " رویش را از استیفن برگرداند و کف دستانش را بر چشمانش فشرد . " باورم نمی کنم . نمی کنم ! نمی تونه حقیقت داشته باشه . "
- " مت ... " بازوی پسر دیگر را لمس کرد .
- " متاسفم . " صدای مت خشن و ناهنجار بود . " حتما خودت الان انگار توی جهنمی و من دارم بدترش می کنم . " استیفن با خود فکر کرد که بیشتر از آن چه بتوانی تصورش را بکنی . دستش پایین افتاد . با این قصد آمده بود که از قدرت هایش برای تشویق کردن مت ، استفاده کند . اکنون به نظر غیر ممکن می آمد . نمی توانست چنین کاری را انجام دهد . نه با اولین و تنها دوست انسانی که در این مکان داشت .
تنها انتخاب دیگرش این بود که به مت حقیقت را بگوید . بگذار مت خودش انتخاب کند . با دانستن همه چیز .
گفت : " اگر چیزی بود که می تونستی به خاطر الینا انجامش بدی ، اون کارو می کردی ؟ "
مت بیش از اندازه در احساسات خودش غرق بود که بپرسد این دیگر چه پرسش احمقانه ای بود . تقریبا با عصبانیت گفت : " هر چیزی ! " در حالیکه آستینش را بر چشمانش می مالید ، با حالتی مبارزه طلبانه به استیفن نگاه کرد . نفس هایش می لرزیدند " هر کاری به خاطرش می کنم ! "

استیفن در حالیکه حفره ای را در شکم خود احساس می کرد ، اندیشید : تبریک میگم ! برای خودت سفری به محله ی گرگ ومیش ، دست و پا کردی .
گفت :" همراهم بیا . چیزی هست که می خوام نشونت بدم . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل سوم

الینا و دیمن در تاریکخانه منتظر بودند . استیفن درحالیکه در اتاق عکاسی را هل میداد تاباز شود و مت را به داخل هدایت کند ، میتوانست حضور آنها را در اتاق کوچک ، حس کند.
زمانی که استیفن چراغ را روشن میکرد ، مت گفت :" این درها یعنی باید قفل باشند . "
استیفن گفت : " قفل بودن . " نمی دانست چه چیز دیگری باید بگوید تا مت را برای آنچه که در پیش بود ، آماده کند. او قبل از این ، هرگز خودش را عمدا به انسانی نشان نداده بود .
تا زمانی که مت برگشت و نگاهش کرد ، آهسته ، ایستاد . کلاس سرد و ساکت و هوا به نظر سنگین بود . با کش آمدن زمان ،دید که حالت چهرهی مت به آهستگی از گیجی و غم به پریشانی و تشویش تغییر کرد .
مت گفت : " متوجه نمیشم . "
- " می دونم که متوجه نمیشی . " او به قصد برداشتن پوششی که قدرتش را از دید انسان پنهان میکرد ، به نگاه کردن به مت ادامه داد . استیفن ، واکنش مت را در حالیکه در چهره اش ، پریشانی به ترس تبدیل می شد، مشاهده کرد .
مت پلک زد و سرش را تکان داد ، نفس هایش سریع تر شد .
او با صدای خشنی شروع کرد : "چی ... ؟ "
استیفن گفت : " احتمالا چیزهای زیادی درباره ی من هست که تو را در حیرت فرو برده بودند . اینکه چرا من در نور شدید عینک آفتابی میزنم . چرا غذا نمیخورم . چرا واکنش هایم سریع هستند . "
حالا مت پشتش به سمت اتاق تاریک بود . گلویش تکان میخورد انگار که تلاش میکرد آب دهانش را قورت دهد . استیفن ،
با حواس شکارگریاش میتوانست صدای ضربان قلب مت را بشنو .
مت گفت : " نه . "
- " تو باید تعجب میکردی و از خودت میپرسیدی چی منو از بقیه متفاوت میکنه . "
- " نه . منظورم ... من اهمیتی نمیدهم . خودمو از مسائلی که به من مربوط نیست دور نگه می دارم . "
مت به سمت دررفت، چشمانش به سرعت به سمت آن حرکت کرد به طوریکه به سختی می شد این حرکت را حس کرد .
- " نکن ، مت . من نمی خواهم به تو صدمهای بزنم ، اما نمیتونم بگذارم که الان بری . " استیفن احساس کرد به سختی میشود الینا را کنترل کرد تا از مخفی گاهش خارج نشود . استیفن به الینا گفت : صبر کن.
مت بی حرکت شد و از هر تلاشی برای رفتن دست برداشت . او باصدایی آهسته گفت : " اگر می خواهی منو بترسونی ، این کارو کردی . دیگه چی می خواهی ؟ "
استیفن به الینا گفت حالا. و به مت گفت: "برگرد . "
مت برگشت . فریاد خفه ای کشید .
الینا آن جا ایستاده بود ، اما نه الینای آن روز بعد از ظهر ، وقتی که مت او را برای آخرین بار دید . حالا پاهای او در زیر لباس بلندش برهنه بود . چین نازک پارچه سفید موصلی که به او چسبیده بود ، با کریستال های یخی که در نور میدرخشید ،پوشیده شده بود .
پوستش که همیشه لطیف بود ، برق سرد غریبی داشت ، موهای طلایی رنگ پریده اش به نظر میآمد با
برق نقره ای پوشیده شدهاند اما تفاوت اصلی در صورتش بود . آن چشمان عمیق آبی رنگ با پلک های سنگین ، که تقریبا
خواب آلود به نظر میآمدند ، ولی در عین حال به طور غیرطبیعی هوشیار بودند و در لبانش ، انتظار شهوت آمیز و گرسنه ای
دیده می شد . او بیشتر از هر زمانی در زندگیش زیبا شده بود ، اما یک زیبایی ترسناک .
درحالیکه مت بی حس ، خیره شده بود ، زبان صورتی الینا بیرون آمد و لب های خود را لیسید .
او گفت : " مت . " روی حرف اول اسمش درنگی کرد سپس لبخند زد .
استیفن شنید که مت ناباورانه نفسش را فرو برد و عاقبت در حالیکه داشت از الینا دور میشد و عقب عقب می رفت ، با صدایی شبیه هق هق آن را بیرون داد .
استیفن با قدرت ذهنش به مت گفت : همه چیز خوبه. مت سریع به سمت او برگشت ، چشمانش از ترس گشاد شده بودند ،استیفن اضافه کرد : " حالا دیگه تو میدونی . "
حالت چهرهی مت میگفت که نمیخواهد بداند و استیفن میتوانست انکار را در صورتش ببیند . اما دیمن هم از محل اختفایش بیرون آمد و به سمت راست الینا رفت و حضور خودش را به جو متشنج اتاق اضافه کرد .
مت محاصره شده بود . هر سه تای آن ها با زیبایی غیر انسانی و ذاتا ترسناک ، نزدیکش بودند .
استیفن میتوانست ترس مت را استشمام کند . همان ترس درمانده ی خرگوش از روباه ، موش از جغد . و مت حق داشت که بترسد .
آنها شکارچی بودند ؛ او شکار بود . کارشان در زندگی کشتن ، او بود .
و اکنون غرایز از کنترل خارج شده بودند . غریزهی مت ترسیدن و فرار کردن بود و این ، در ذهن استیفن واکنش هایی را
بیدار می کرد . وقتی شکار فرار کند ، شکارچی تعقیبش میکند ؛ به همین سادگی . هر سه شکارچی تحریک شده بودند ،استیفن احساس کرد اگر مت فرار کند نمیتواند مسئول عواقبش باشد .
استیفن به مت گفت : " ما نمی خواهیم بهت صدمه بزنیم. این الینا هست که به تو احتیاج داره ، و چیزی که اون میخواهدبه تو آسیب همیشگی نمی زنه . حتی اذیت هم نمیشی ، مت . اما عضلات مت همچنان سفت شده و آماده فرار بودند واستیفن متوجه شد که هر سه آنها کمین کرده و به او نزدیک تر میشدند : آماده بستن هرگونه راه فراری بودند .
استیفن با ناامیدی به مت یادآوری کرد تو گفته بودی هر کاری برای الینا انجام میدیو دید که مت انتخاب خود را کرد .
مت نفسش را بیرون داد و تنش را از خودش دور کرد ، زمزمه کرد : "راست میگی ؛ گفتم . " و قبل از اینکه ادامه بدهد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خودش رامحکم کرد . " به چی احتیاج داره ؟ "
الینا به جلو خم شد و انگشتش را روی گردن مت گذاشت ، لبه سرخرگی را دنبال کرد .
استیفن سریع گفت : " اون یکی نه . تو نمیخواهی اونو بکشی . بهش بگو ، دیمن " وقتی دیمن هیچ تلاشی برای این کار نکرد اضافه کرد ، بهش بگو.
دیمن چانه ی مت را بالا گرفت و با بهرهگیری از پزشکی ، جاهای مشخصی را نشان داد . "اینجا یا اینجارو امتحان کن ."
به قدری قوی بود که مت نمی توانست حلقه ی دستان او را بشکند و استیفن احساس کرد ترس مت دوباره شدت گرفت .
استیفن به پشت پسرک انسان حرکت کرد ، به من اعتماد کن، مت . اما باید انتخاب خودت باشه .
ناگهان با رحم و دلسوزی حرفش را اینگونه تمام کرد : تو میتونی نظرتو عوض کنی.
مت تامل کرد و سپس از بین دندان های بهم قفل شده اش ، گفت : " نه . من هنوز میخواهم کمک کنم . من میخواهم به تو کمک کنم ، الینا . "
الینا زمزه کرد :" مت " ، چشمان آبی درخشان با مژگان سنگینش ، روی او ثابت ماندند . سپس به سمت گلوی مت پایین آمدند و لب هایش با گرسنگی از هم باز شدند . از آن شکی که زمانی که دیمن بهداران را برای تغذیه پیشنهاد داده بود ، اثری دیده نمی شد . " مت . "
دوباره لبخند زد و سپس خیلی سریع همانند پرنده ای شکاری ، دندانش هایش را فرو کرد .
استیفن دستش را به پشت مت گذاشت تا نگهش دارد . برای یک لحظه ، وقتی که الینا دندانهایش را در پوستش فرو میکرد ، مت تلاش کرد عقب برود ، اما استیفن به سرعت فکر کرد ، باهاش نجنگ ؛ این هست که باعث درد میشه.
درحالیکه مت سعی میکرد آرام باشد ، مساعدت غیر منتظره ای از طرف الینا رخ داد ، کسی که افکار گرم و شاد یک بچه گرگ را که در حال تغذیه است ، پخش میکرد .
او این بار در همان تلاش اول ، جای درست را گاز گرفت ، همانطور که چنگال تیز گرسنگیش کم میشد ، با غرور معصومانه و رضایتمندی انباشته می شد که با قدردانی از مت همراه بوداستیفن این را با ضربه ای ناگهانی از حسادت درک کرد . الینا از مت متنفر نبود یانمیخواست او را بکشد ، بخاطر اینکه او هیچ تهدیدی برای دیمن محسوب نمی شد .
الینا به مت علاقه مند بود .
استیفن گذاشت تا حدی که ایمن بود ، الینا بنوشد ، سپس مداخله کرد . کافیه الینا . تو نمی خواهی به اون صدمه بزنی . اما لازم شد خودش ، دیمن و قدری هم مت که سست شده بود ، تلاش کنند تا الینا را جدا کنند .
دیمن گفت "حالا او به استراحت احتیاج داره . من به جایی میبرمش که بدون خطر بتونه استراحت کنه . "
او از استیفندرخواست نمی کرد ؛ بلکه بهش می گفت .
در حالیکه میرفتند ، صدای ذهنش به طوریکه تنها برای گوش های استیفن قابل شنود باشد ، اضافه کرد ، من جوری که تو به من حمله کردی رو فراموش نکردم ، برادر . بعدا راجع بهش صحبت میکنیم .
استیفن بعد از آنها شروع کرد .
به خاطر آورد که چشمان الینا چه طور روی دیمن قفل شده بودند ، چه طور او بدون سوالدنبال دیمن رفت .
اما حالا که او در خطر نیست ؛ خون مت قدرتی را که احتیاج داشت ، به او داده بود . این تمام چیزی بودکه استیفن به آن متمسک شده بود و به خودش گفت این تمام چیزی است که اهمیت دارد .
او برگشت تا حالت گیجی مت را درک کند . پسر انسان در یکی از صندلیهای پلاستیکی فرو رفته بود و به جلو خیره شده بود .
سپس چشمانش را به سمت استیفن برد و آنها عبوسانه به یکدیگر نگاه کردند .
مت گفت : " خوب . حالا من میدونم . " سرش را تکان داد ، به آرامی فاصله گرفت . زیر لب گفت : " اما هنوزم نمی تونم باورکنم . "
انگشتش را با احتیاط کنار گردنش فشار داد ، از درد تکانی خورد . " به جز این . " سپس اخم کرد ." اون شخص دیمن. کیه ؟ "
استیفن بدون هیچ احساسی گفت : "برادر بزرگمه ، اسمشو از کجا می دونی ؟ "
"هفته ی پیش خانه ی الینا بود . بچه گربه با او کشمکش داشت" مت درنگی کرد ، چیز دیگری به وضوح به یادش آمد .
"و بانی یه جور حالت واسطه روح داشت . "
- " بهش الهام شد ؟ چی گفت ؟ "
- " گفت ... گفت که مرگ توی این خونه هست . "
استیفن به دری که دیمن و الینا از آن گذشته بودند ، نگاه کرد ." حق با اون بوده . "
- " استیفن ، جریان چیه ؟ " نشانی از التماس در صدای مت بود ." من هنوز نفهمیدم . چه اتفاقی برای الینا افتاده ؟ آیا اون برای همیشه این جوری می مونه ؟ هیچ کاری نیست که بتونیم انجام بدیم ؟ "
استیفن وحشیانه گفت : " مثل چی؟ بهم ریخته ؟ یک خون آشام ؟ "
مت نگاهش را بر گرداند . " هردو . "
- " برای مورد اولی ، حالا که تغذیه کرده ممکنه منطقی تر بشه . به هر حال این چیزیه که دیمن فکر میکنه . و اما مورد بعدی ، تنها یک کاره که میتونی انجام بدی تا شرایطش عوض شه ."
در حالیکه چشمان مت از نور امید درخشید ، استیفن ادامه داد ." میتونی یه میله چوبی برداری و به قلبش فرو کنی . اونوقت دیگه یک خون آشام نخواهد بود . فقط میمیرد . "
مت بلند شد و به طرف پنجره رفت .
- " هرچند واقعا اون رو نمی کشی چون قبلا این اتفاق افتاده . اون تو رودخانه غرق شده بود ، مت . اما چون به اندازهی کافی از خون من را داشت ... "
درنگی کرد تا صدایش را یکسان نگه دارد " و ، به نظر می رسه که ، از خون برادرم ، به جای اینکه بمیره تغییر کرد . اون شکارچی شده ، مثل ما . این چیزیه که از حالا اون هست . "
مت درحالیکه پشتش به او بود ، جواب داد . " من همیشه می دونستم یه چیزی دربارهی تو هست . به خودم می گفتم فقط به خاطر اینه که از یک کشور دیگه هستی . "
دوباره سرش را ناباورانه تکان داد ." اما در عمق وجودم میدونستم بیشتر از اینه اما چیزی به من می گفت می تونم بهت اعتماد کنم و این کار رو کردم . "
- " درست مثل وقتی که با هم رفتیم گل شاه پسند بگیریم . "
او اضافه کرد : " آره ، مثل همون . حالا میتونی بگی اون به چه دردی میخوره ؟ "
"برای حفاظت از الینا . میخواستم دیمن را ازش دور نگه دارم. اما ظاهرا خودش این رو نمی خواسته . " او نمیتوانست تلخی خیانتی را که دیده بود ، در صدایش کنترل کند .
مت چرخید . " دربارهی الینا تا وقتی که تمام حقیقتو نمیدونی قضاوت نکن ، استیفن . این تنها چیزیه که من یاد گرفتم . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استیفن وحشت زده تکانی خورد ؛ سپس ، بدون شوخی لبخندی زد . به عنوان دوست پسر سابق الینا ، او و مت اکنون در یک موقعیت بودند .
استیفن در عجب بود که آیا می تواند مثل مت در این باره مهربان و بخشنده باشد و شکستش را محترمانه قبول کند .
بعید می دانست .
بیرون ، سروصدایی شروع شد . با گوش انسانی قابل شنیدن نبود و استیفن تقریبا ازش چشم پوشی کرد ... تا وقتی که کلمات به ذهنش نفوذ کردند .
سپس یادش آمد که در همین مدرسه چند ساعت پیش چه کار کرده است . تا آن لحظه ، همه چیز را درباره ی تایلر اسمال وود و دوستان قلدرش فراموش کرده بود .
حالا که خاطره برگشت ؛ شرم و وحشت گلویش را بست . او ازروی غم و ناراحتی اتفاقی که برای الینا افتاده بود ، از کنترل
خارج و منطقش تحت فشار ، شکسته شده بود . اما هیچ عذری برای کاری که کرده بود ، وجود نداشت . آیا همهی اونها مرده-
اند؟ آیا او، کسی که مدتها قبل قسم خورده بود هرگز کسی را نکشد ، شش نفر را امروز کشته ؟
" استیفن ، صبر کن . کجا میری ؟ " وقتی که جوابی نداد ، مت هم به دنبالش رفت ، بیرون ساختمان اصلی مدرسه و روی
آسفالت ، تقریبا می دوید که به او برسد . دورتر از زمین بازی ، آقای شلبی کنار آلونک کوانست ، ایستاده بود .
صورت سرایدار خاکستری شده بود و خط هایی از وحشت در آن دیده می شد . به نظر می رسید سعی داشته فریاد بزند ، اما فقط صدای نفس گرفته کوچکی از دهانش خارج شده بود .
استیفن با ضربهی آرنج از او گذشت ، به داخل اتاق نگاه کرد و یک حس کنجکاوانه و آشناپنداری احساس کرد .
شبیه اتاق اسلشر دیوانه در خانه ی تسخیر شده بود با این تفاوت که هیچ تابلویی برای بازدید کننده ها قرار داده نشده بود این یکی حقیقی بود .
اجساد همه جا پراکنده بودند ، پنجره شکسته شده و قطعات چوب و شیشه در وسط ریخته شده بود . روی هر سطحی که دیده می شد ، خون پاشیده شده بود ، قرمزی که به رنگ قهوه ای و فاسدی درآمده و به نظر خشک شده بود . نگاهی به اجساد کافی بود تا دلیل را آشکار کند : هر کدام یک جفت زخم به رنگ ارغوانی کبود ، در گردنشان بود . به جز کرولاین ،گردن او این نشانه را نداشت ، اما چشمانش خالی و خیره بود .
پشت استیفن، مت نفسش را حبس کرد." استیفن ، الینا این کارو نکرده ... او این کارو نکرده ... "
استیفن زیرلبی جوابی داد "ساکت باش". او نگاهی به آقای شلبی کرد ، اما سرایدار روی گاری پر از جارو ها و چوب های گردگیریش لغزیده و به آن تکیه داده بود . زیر پای استیفن وقتی که داشت از کف اتاق رد می شد تا زمانی که نزدیک تایلر زانو زد ، صدای ساییده شدن شیشه ها می آمد .
نمرده. حقیقت باعث شد استیفن ، قدری آسوده شود . سینه ی تایلر با ضعف و ناتوانی بالا و پایین می رفت و وقتی استیفن سر پسر را بلند کرد ، چشمانش اندکی باز شد ، بی فروغ و نامتمرکز .
استیفن ذهنی به او گفت ، تو هیچ چیزی به خاطر نمی آری. حتی زمانی که ای کار را می کرد ، در عجب بود که چرا خود را به زحمت می اندازد . او فقط باید از فلزچرچ برود ، همین حالا برود و هرگز باز نگردد .
اما نمی توانست . نه تا زمانی که الینا این جا بود .
او ضمیر ناخودآگاه سایر مجروحان را هم بچنگ ذهن خویش درآورد و به آنها هم ، همان چیز را گفت ، آن را در اعماق مغزشان جای داد .
شما به خاطر نمی آورید چه کسی به شما حمله کرد . تمام بعد از ظهر خالیه .
با انجام این کار، حس کرد که قدرت ذهنش ، همچون عضلات خسته ، به لرزه افتاد . او تقریبافرسوده شده بود .
بیرون ، آقای شلبی بالاخره صدایش را بدست آورده و شروع به فریاد کرده بود . با خستگی ، استیفن سر تایلر را از بین انگشتانش روی زمین گذاشت و برگشت .
لبان مت به عقب برگشته ، سوراخ های بینیش باز شده بود ، مانند اینکه چیز منزجر کنندهای را بو کرده باشد . چشمانش ، چشمان یک بیگانه بود ، او زمزمه کرد : " الینا این کارو نکرده . تو کردی . "
ساکت باش ! استیفن او را هل داد ، از کنارش عبور کرد و به سمت خنکی رضایت بخش شب رفت ، بین خود و آن اتاق فاصله ای انداخت ، هوای خنک را روی پوست داغش احساس کرد . گام های در حال دویدن از نزدیک کافه تریا ، به او گفت که بعضی از انسان ها بالاخره ، صدای سرایدار را شنیده اند .
مت ، دنبال استیفن به بیرون از زمین بازی آمده بود : " تو این کارو کردی ، درسته ؟ "صدایش می گفت که در حال تلاشبرای فهمیدن است.
استیفن او را دور زد و غرید : " بله ، من انجام دادم . " به مت خیره شد ، هیچیک از نشانه های رعب انگیز عصبانیت در چهره اش را مخفی نکرد . " من بهت گفتم ، مت ، ما شکارچی هستیم . قاتلیم . شما گوسفندید ؛ ما گرگ هستیم و تایلر از وقتی من اینجا اومدم ، همینو می خواست . "
- " مطمئنا ، یه مشت توی صورت که می خواست . همانی که قبلا بهش دادی . اما ... اون ؟ " مت نزدیک او شد ، چشم تو چشم ایستاد ، بدون ترس . او شجاعتی ذاتی داشت ؛ استیفن مجبور شد آن کار را انجام دهد . " و حتی متاسف هم نیستی؟ حتی پشیمان هم نیستی ؟ "
استیفن با خونسردی و بی تفاوت گفت : " چرا باشم ؟ اگر تو زیادی استیک بخوری پشیمان می شی ؟ برای گاو احساستاسف می کنی ؟ "
دید که نگاه مت ناباورانه است و بیشتر فشار آورد ، درد را عمیقتر در سینه اش قرار داد . این برای مت بهتر است که در حال حاضر از او دور باشد ، خیلی دور. در غیر این صورت ، مت هم ممکن بود فرجامی مانند افرادی که در آلونک کوانست بودند ، داشته باشد . " من چیزیم که هستم ، مت و اگر نمی تونی اونو تحمل کنی ، از من فاصله بگیر . "
مت مدتی طولانی به او نگاه کرد ، حالت ناباورانهاش به آرامی ، به سرخوردگی تغییر کرد . ماهیچه های فکش برجسته شدند .
سپس، بدون کلمه ای ، روی پاشنه اش چرخید و رفت .
الینا در قبرستان بود .
دیمن او را آنجا گذاشته بود و گفته بود تا زمانی که برگردد ، همانجا بماند . گرچه او نمی خواست آرام بشیند . او احساس خستگی میکرد اما حقیقتا خواب آلود نبود و خون تازه روی او ، مانند کافئین اثر گذاشته بود . او می خواست برود و به کشف و جستجو بپردازد .
قبرستان گرچه نشانی از انسان نبود اما پر از تکاپو بود . روباهی در سایه دزدکی به سمت مسیر رودخانه می رفت .
موش های کوچکی زیر علف نازک بلندی ، کنار سنگ قبرها ، با صدای جیر جیر و بسرعت تونلی حفر می کردند . جغد مزرعه ، تقریبا آهسته به سمت کلیسای مخروبه پرواز می کرد ، روی ناقوس کلیسا با صدای جیغ ترسناکی فرود آمد .
الینا بلند شد و ان را دنبال کرد . این خیلی بهتر بود تا مثل موش یا موش صحرایی توی علف ها پنهان بشود . او به اطراف کلیسای مخروبه با علاقه نگاه کرد ، از حواس تیزش برای بازرسی کردن آن استفاده کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بیشتر سقفش فرو ریخته ، و تنها سه دیوارش پا برجا بود ، اما ناقوس کلیسا مانند تنها بنای به جا مانده در ویرانه ها ، ایستادگی کرده بود .
در یک طرف ، مقبره ی توماس و هونوریا فل بود ، مثل جعبه سنگی بزرگ یا تابوت . الینا با شوق به مجسمه های سفید مرمر آنها روی درپوش خیره شد . آنها در آراموش و سکون با چشمان بسته و دستانی که روی سینه شان تا شده ، آرمیده بودند .
توماس فل جدی و کمی عبوس به نظر میآمد ، اما هونوریا فقط غمگین بود . الینا بی حواس به والدین خودش فکر کرد که در کنار یکدیگر ، در قبرستان جدید ، به خواب ابدی فرو رفته بودند .
فکر کرد من می خواهم به خانه بروم ؛ آنجا جائیکه خواهم رفت.تازه خانه را به یاد آورده بود . حالا می توانست تصورش کند :اتاق خواب زیبایش با پرده های آبی و مبلمانی از چوب گیلاس و شومینه کوچکش و چیزی مهمتر زیر تختهی کف کمدش .
او از روی غریزه اش که عمیق تر از حافظه اش بود ، راه را به خیابان ماپل پیدا کرد ، اجازه داد پاهایش او را راهنمایی کنند .
خانه بسیار قدیمی بود ، با ایوان بزرگ و پنجره هایی از کف تا سقف در جلو . ماشین رابرت در پارکینگ پارک شده بود .
الینا می خواست در جلو را باز کند اما متوقف شد . لیلی وجود داشت که مردم نباید او را میدیدند ، با اینکه در حال حاضر به خاطر نمی آورد که چه بود . او مردد بود و سپس به چابکی از درخت به سمت پنجره اتاق خوابش ، بالا رفت .
اما نمی توانست بدون آنکه جلب توجه کند ، وارد آن جا شود . زنی روی تخت نشسته بود و کیمونوی ابریشمی قرمز الینا روی دامنش بود و به آن خیره شده بود . خاله جودیت. رابرت کنار میز آرایش ایستاده بود ، با او صحبت می کرد . الینا فهمیدصدای سخنان او را حتی از شیشه هم میتواند بشنود .
او می گفت : "... بیرون دوباره فردا ، تا زمانی که طوفان نشه . آنها هر اینچ از آن جنگل را میگردن و پیداش خواهند کرد ، جودیت . خواهی دید . "
خاله جودیت چیزی نگفت و او باصدای ناامیدانه تری ادامه داد . "ما نمی تونیم امیدمون را از دستبدهیم ، اهمیتی نداره که دخترها چی گفتن ..."
"این خوب نیست ، باب . " بالاخره خاله جودیت سرش را بلند کرد ، دور چشمانش قرمز شده اما خشک بودند . " فایده نداره . "
رابرت جلو آمد و کنارش ایستاد : " تلاش برای نجات ؟ من نمی گذارم اینجوری حرف بزنی . "
- " نه ، نه فقط این ... گرچه من می دونم ، در قلبم ، که ما اونو زنده پیدا نمی کنیم . منظورم ... هرچی . ما . چیزی که امروز اتفاق افتاد تقصیر ما بود ... "
- " این حقیقت نداره . اون یک تصادف وحشتناک بود . "
- " آره ، اما ما باعث شدیم این اتفاق بیفته . اگر اونقدر باهاش ناملایم نبودیم ، اون هیچوقت مجبور نمی شد تنها رانندگی کنه و گرفتار توفان بشه . نه ، باب ، سعی نکن منو ساکت کنی ؛ می خواهم که گوش کنی ."
خاله جودیت نفس عمیقی کشید و ادامه داد ." بعلاوه ، فقط امروز نبود . الینا مدتی طولانی مشکل داشت ، از وقتی مدرسه شروع شد و به طریقی من ازنشانه های مقابل خودم چشم پوشی کردم . چون زیادی درگیر خودم بودم ... خودمون ... که به آنها توجه کنم . من حالا می تونم ببینم و حالا که الینا ... رفته ... نمی خواهم همان اتفاق برای مارگاریت بیفته . "
- " چی داری میگی ؟ "
- " دارم می گم نمی تونم با تو ازدواج کنم ، نه در زمانی که برنامه ریزی کرده بودیم . شایدم هیچوقت . " بدون اینکه به او نگاه کند ، به نرمی صحبت می کرد .
" مارگاریت خیلی چیزها اخیرا از دست داده . نمی خواهم احساس کنه من رو هم از دست داده ."
- " او تو را از دست نمی ده . در حقیقت ، کسی رو هم بدست می آره ، چون من بیشتر اینجا خواهم بود . تو می دونی من به اون چه حسی دارم . "
- " متاسفم ، باب . فقط من این طوری قضیه رو نمی بینم ."
- " تو نمی تونی جدی باشی . بعد از تمام لحظاتی که من اینجا گذروندم ... بعد از کارهایی که کردم ... "
صدای خاله جودیت خشک و سنگدلانه شده بود . " من جدیم . "
الینا کنجکاوانه ، از جایگاهش در بیرون از پنجره ، باب را نگاه میکرد . رگ روی پیشانی اش میزد و صورتش از فرط هیجان قرمز شد .
او گفت : " تو فردا احساس دیگری خواهی داشت . "
- " نه ، نخواهم داشت . "
- " منظورت این نیس ... "
- " منظورم همینه ، به من نگو که نظرمو عوض میکنم ، چون این کارو نمی کنم ."
برای لحظهای ، رابرت با ناامیدی به اطراف نگاه کرد ؛ سپس حالت چهرهاش غمگین شد . وقتی صحبت کرد ، صدایش صاف و سرد بود ." می فهمم . خوب ، اگر این جواب آخرته ، بهتره همین الان من برم . "
"باب" خاله جودیت وحشت زده برگشت ، اما رابرت تقریبا به بیرون در رسیده بود . او بلند شد ،تردید کرد انگار مطمئن نبود
که دنبالش برود یا نه . انگشتش چیز قرمزی را که نگهداشته بود ، مالید . دوباره با اصرار بیشتری صدا زد :" باب ! "
و چرخید تا قبل از آنکه دنبالش برود ، کیمونوی الینا را روی تخت بگذارد .
اما همینکه چرخید ، نفسش بریده بریده شد ، دستش به سمت دهانش رفت . تمام بدنش سفت شد . چشمانش از بین قاب نقره ای پنجره ، به چشمان الینا ، خیره شد .
آنها برای لحظهای طولانی ، همین طور بدون حرکت به هم خیره ماندند . سپس خاله جودیت دستش را از جلوی دهانش کنار برد و شروع به جیغ زدن کرد .

پایان فصل ۳
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل چهارم


چیزی الینا را از درخت بیرون کشید ، الینا همراه با فریادی از اعتراض ، مانند گربه ای روی زمین فرود امد . یک ثانیه بعد ،زانوانش به زمین خوردند و زخمی شدند .
الینا با انگشتانی مشت شده برای حمله به کسی که این کاررا کرده بود ، به عقب برگشت .دیمن ، دستش را به کناری زد .
الینا گفت : " چرا من راگرفتی ؟ "
دیمن پاسخ داد : "چرا جایی که گذاشتمت نموندی ؟ " هردو با خشم یکسانی ، به یکدیگر خیره شدند . سپس حواس الینا پرتشد . هنوز از طبقه ی بالا ، صدای فریاد که اکنون صدای لرزیدن پنجره ها به آن اضافه شده بود ، شنیده می شد .
دیمن ، الینا را به طرف خانه کشید تا ازبالا دیده نشوند .
دیمن نگاهی سرشار از تنفر به بالا اندخت وگفت : " بیا از اینجا دور شویم . " و بدون انکه منتظر جواب الینا شود ، دستش را کشید . الینا مقامت کرد و گفت :" " من باید برم داخل "
دیمن خنده ای جانانه به الینا تحویل داد وگفت : " تو نمیتونی . به معنای واقعی کلمه منظورمه . نمیتونی داخل خونه شوی چون که دعوت نشدی . "
برای چند لحظه ، الینا به دیمن اجازه دادکه چند قدم ، او را بکشد ولی بعد ، با پافشاری گفت :" ولی من دفترچه خاطراتم رو نیاز دارم . "
- " چی ؟ "
- " زیر پارکت های کف کمده ومن نیازش دارم . نمیتونم بدون اون دفتر بخوابم . "
الینا نمیدانست که چرا این قدر قضیه را بزرگ میکرد اما به نظر مهم می رسید .
دیمن به نظر خیلی عصبانی می آمد ولی بعد چهره اش ملایم تر شد و به آرامی گفت: " بیا . " چشمانش برق می زدند و درهمان حین چیزی را از توی کتش بیرون آورد : " بگیرش "
الینا با شک وتردید به دفترچه نگاه کرد .
- " این دفترخاطراتته ، مگه نه ؟ "
- " بله ولی این قدیمیه است من جدیده رومیخوام . "
دیمن به سردی و با لحنی امرانه پاسخ داد : " این یکی باید کارت رو راه بندازه . چون چیز بیشتری گیرت نمیاد . بیابریم قبل ازاینکه همه ی همسایه هارو بیدارکنن . "
الینا ، دفتری را که دست دیمن بود ، درنظر گرفت . کوچیک باجلد آبی مخملی و یک قفل برنجی . مطمئنا به روزترین مدل نبود ولی برایش آشنا بود و الینا آن را قابل پذیرش دانست .
به دیمن اجازه داد که به طرف تاریکی ، هدایتش کند .
نپرسید که به کجا میروند . برایش خیلی اهمیت نداشت . ولی خانه ی درون خیابان مگنولیا را شناخت . آن جا ، جایی بود که الاریک سالتزمن زندگی می کرد .
و این الاریک بود که درجلویی رو باز کرد و با سر ، الینا و دیمن را به داخل دعوت کرد . اگر چه قیافه ی معلم تاریخ عجیب بود و به نظر نمی رسید که واقعا آن ها را ببیند . چشمانش شفاف بودند و اتوماتیک وار راه می رفت .
الینا لبانش را لیسید .
دیمن خیلی مختصر گفت : " نه ، این یکی برای گاز زدن ، نیست . یک چیزه مشکوکی درمورد اون وجود داره . ولی خونه اش به اندازه کافی ، برات امنه . من قبلا هم ، اینجا خوابیدم . این بالا "
الینا را به راه پله و به سمت اتاق زیر شیروانی کوچکی ، راهنمایی کرد . اتاق با چیز های مختلفی پر شده بود : سورتمه ، کفش های اسکی ، یک تختخواب سفری و در انتهای اتاق یک تشک قدیمی که روی زمین پهن شده بود .
- " صبح حتی نمیدونه که تو این جایی . بخواب . "
الینا اطاعت کرد و در حالتی که برایش طیعی به نظر می رسید ، قرارگرفت . او به پشت دراز کشیده و دستانش را روی دفتر خاطراتی که در آغوش گرفته بود ، قرار داشت .
دیمن ، تکه ای برنزت رویش انداخت تا پاهای برهنه اش رابپوشاندو گفت : " بخواب الینا "
دیمن روی او خم شد و برای یک لحظه ، الینا فکرکرد که او میخواهد ... کاری انجام دهد . افکارش خیلی آشفته بودند ولی چشمان سیاه دیمن ، تمام دید الینا راپرکردند . سپس دیمن به عقب برگشت و الینا توانست دوباره نفس بکشد . تیرگی اتاق زیرشیروانی بر او غلبه کرد . چشمانش بسته شدند و او خوابید .
به آهستگی ، هنگامیکه اطلاعاتی رادرمورد این که کجاست ، تکه تکه در کنارهم میگذاشت ، بیدار شد . با نگاهی به اطراف فهمید که در اتاق زیرشیروانی کسی است . اینجا چه می کرد ؟
خفاش ها یا موش ها ، جایی بین اشیای داخل اتاق ، که رویشان برزنت کشیده شده بود ، باهم دیگر دعوا میکردند ولی صدای آنها ، اذیتش نمی کرد . باریکه ی کمرنگی از نور ، در اطراف لبه های پنجره ی بسته ، دیده میشد . الینا پتو موقتی اش را کنار زد و بلند شد تا به جستجو بپردازد .
اینجا به طور قطع اتاق زیر شیروانی خانه ی کسی بود ، ولی نه کسی که الینا ، بشناسد . احساس میکرد که برای مدتی طولانی بیمار بوده و اکنون تازه ، درمان شده است . در این فکر بود که امروز ، چه روزی است ؟
می توانست صداهایی ازطبقه ی پایین بشنود . پایین پله ها . چیزی به او می گفت که ساکت ومراقب باشد . از اینکه کوچکترین مزاحمتی ایجادکند ، می ترسید . به آسانی و بی صدا ، درب اتاق زیرشیروانی را بازکرد و با احتیاط به طبقه ی پایین رفت .
با نگاهی به پایین ، اتاق نشیمنی را دید و آن را شناخت . بر روی آن مبل ها نشسته بود ، موقعی که الاریک سالتزمن میهمانی برگزارکرده بود . او در خانه ی خانواده ی رامزی بود .
الاریک سالتزمن ، آن پایین بود .
الینا می توانست کله ی کرمی رنگش را ببیند . صدای او ، گیجش می کرد . ولی بعد از لحظه ای متوجه شد که دلیلش آن بود که صدای او احمقانه ، مزخزف یا شبیه حالتی که الاریک معمولا درکلاس صحبت میکرد ، نیست .
چرت وپرت های بی خود روانشناسانه هم نمی گفت . بالحن سرد و قاطع با دو مرد دیگر صحبت میکرد: " ممکنه هرجایی باشه حتی زیر دماغمون . ولی بیشتراحتمال داره بیرون از شهرباشه . شاید توی جنگل . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
یکی از مردان گفت : " چرا جنگل ؟ " الینا صدای او و سرتاسش را ، هم می شناخت . او آقای نیوکستتل مدیر مدرسه بود .
دیگری گفت : " یادت هست که دو تا قربانی اول نزدیک جنگل پیدا شدند " الینا مردد بود که آیا او دکتر فینبرگه ؟ اینجا چکارمیکنه ؟ من این جا چکار می کنم ؟
الاریک گفت که : " نه بیشترازاین حرف هاست . " مرد های دیگر ، بااحترام به او گوش می کردند : " جنگل به این موضوع مربوطه . شاید اون جا مخفیگاهی دارن جایی که اگردیده شدن ، بتونن زیر زمین برن . اگر چنین جایی وجود داشته باشه ، من پیداش می کنم . "
دکتر فین برگ گفت : " مطمئنی ؟ "
الاریک خیلی خلاصه گفت : " مطمئنم . "
مدیر گفت : " و تو فکر می کنی ، الینا اون جاست . ولی آیا اونجا میمونه ؟ یا اینکه به شهر بر می گرده ؟ "
الاریک چند قدم برداشت وکتابی را از روی میز نهار برداشت و با حواس پرتی انگشتانش را روی آن کشید : " یکی از راههایی که می تونیم پیداش کنیم ، اینه که مراقب دوستاش باشیم . بانی مک کالوگ و اون دختر مومشکی ، مریدیث . احتمال داره که اون هااولین نفراتی باشن که میبیننش . معمولا همین طورییه . "
دکتر فینبرگ پرسید : " و وقتی که ردش رو پیدا کردیم ؟ "
الاریک آهسته و با لحنی شوم گفت : " اونو بسپرین به من " کتاب را بست و آن را روی میز انداخت .
مدیر به ساعتش نگاه کرد و گفت : " بهتره من راه بیفتم . مراسم از ساعت ده شروع می شه . گمونم شما دو تا باید اونجا باشید ؟ "
او در مسیر به سمت درب خروجی ، لحظه ای توقف کرد و به عقب نگاه کرد و با دودلی گفت : " الاریک امیدوارم که بتونی به این موضوع رسیدگی کنی . وقتی که من با تو تماس گرفتم اوضاع این قدر پیچیده نشده بود و حالا از خودم می پرسم ... "
- " من میتونم ازپسش بر بیام ، برایان. بهت گفتم که اون رو به من واگذارکن . تو ترجیح میدی که مدرسه ی رابرت ای لی درتمام روزنامه هانه فقط صحنه ی حادثه ی غم انگیزی باشه بلکه به عنوان مدرسه تسخیرشده در ایالت بون شناخته بشه ؟ جایی برای جمع شدن ارواح ؟ جایی که ارواح زنده دراون راه میرن ؟ این ، اونجور شهرتیه که تو برای مدرسه ات میخوای ؟ "
آقای نیو کاستل تامل کرد ، لبانش رو به هم می فشرد . سپس سری تکان داد .
هنوز هم به نظر ناراحت میرسید : " هر چی تو بگی الاریک ، ولی یادت باشه که سریع و تمیز انجامش بدی . توی کلیسا می بینمت . " رفت و دکتر فین برگ هم به دنبال ش خارج شد .
الاریک برای مدتی آنجا ایستاد و به فضای خالی خیره شد . در آخر او هم سری تکان داد و از در جلویی به بیرون رفت .
الینا آرام از راه پله ها به بالا رفت .
الینا احساس گیجی میکرد ، انگار در زمان و مکان شناور باشد . حالا همه ی این ها درمورد چی بود؟نیازداشت که بداند امروز چه روزی است ، چرا او اینجاست و چرا احساس ترس می کرد . چرا به شدت حس می کرد که هیچ کس نباید او را ببیند یا صدایش رابشنود یا این که اصلا متوجه حضورش شو .
با نگاه کردن به اطراف زیرشیروانی ، الینا فهمید که هیچ چیزی که به اوکمک کند ، آن جا نبود . جایی که اوخوابیده ، فقط یک تشک و پارچه برزنت بود و یک دفترچه آبی کوچک .
دفترچه خاطراتش ! او از میان در ورودی دوید و دفترچه را بازکرد . خاطرات در ١٧ اکتبر به اتمام می رسید . هیچ راهی برایفهمیدن تاریخ امروز وجود نداشت . ولی وقتی او به نوشته هایش نگاه کرد ، تصاویردرذهنش شکل گرفتند .
مثل مروارید به رشته کشیده می شدند و خاطراتش را می ساختند . الینا با حیرت روی تشک نشست . او به اول ورق زد شروع به خواندن زندگی الینا گیلبرت کرد .
وقتی تموم شد ، الینا احساس ضعف و وحشت می کرد . نقاط روشن جلوی چشمانش به رقص درآمدند . رنج زیادی درآن صفحات بود .
همچنین نقشه ها و رازهای زیادی وبیشتر از آن احتیاجات . این ، داستان دختری بود که احساس گمشدگی بین همشهری هایش و خانواده اش می کرد . کسی که دنبال چیزی می گشت که هیچ گاه کاملا به آن نمی رسید ولی این ، دلیل ترس کوبنده ی درون قفسه سینه اش که تمام انرژیش را خالی می کرد ، نبود . آن دلیلی نبود ، که درحالی که هنوز آنجا نشسته بود ،احساس سقوط کند .
چیزی که باعث وحشت شده آن بود که او به یاد می آورد .
او الان دیگر همه چیز را به یاد می آورد .
پل ، آب خروشان ، وحشت زمانی که هوا از ریه هاش بیرون رفت و هیچ چیز به جز آب برای نفس کشیدن وجود نداشت . طوری که باعث ردر شده بود و لحظه ی نهایی که دیگر ضربه زدن ، پایان یافته بود وقتی که همه چیز متوقف شد . وقتی که همه چیز ...
متوقف شد .
با خودش فکر کرد اوه استفن ، من خیلی ترسیده بودم. همان ترس الان در وجودش رخنه کرده بود . درجنگل ، چطوری تونست اون طوری با استفن رفتارکنه ؟ چطور میتونست فراموشش کرده باشه؟ چه چیز باعث شده بود که اون طوری رفتار کنه ؟
ولی او میدانست . در مرکز هوشیاریش ، می دانست . هیچ کس نمی توانست بلند شود و از غرق شدنی مثل آن به سادگی بگذرد .
هیچ کس نمی توانست بلند شود و زنده از مخمصه بیرون بیاید .
به آرامی بلند شد و رفت تا نگاهی به پنجره بسته شده بیندازد . آن قطعه شیشه مثل آینه عمل کرد و بازتابش را نشانش داد .
شبیه آن تصویری که در خواب دیده ، نبود . جایی که او ، در سالنی می دوید پر از آینه هایی ، که به نظر هرکدام زندگی جداگانه ای داشتند . هیچ چیز وحشی یا شیطنت آمیزی در این چهره وجود نداشت . مثل قبل بود فقط با تفاوت کمی از آنچه که به
دیدنش ، عادت داشت . پوستش برافروخته شده و دور چشمانش گود افتاده بود . الینا با سر انگشتانش ، گردنش را لمس کرد .
جایی که دیمن و استفن ، هرکدام از خونش خورده بودند . واقعا دفعاتش به اندازه کافی بوده ؟ و این که درعوض به اندازه کافی ازخونشون خورده بود ؟
باید همین طور بوده باشد وحالا برای باقی زندگیش ، برای باقی وجود داشتنش ، باید به شیوه ی استفن تغذیه می کرد . باید ...
بر زانوانش نشست و پیشانیش را به چوب بدون روکش دیوار گذاشت . فکرکرد که من نمیتونم . خواهش می کنم . من نمیتونم .
من نمیتونم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
هیچ وقت ادم معتقدی نبودولی جایی دراعماق قلبش ترسش ، بالا می امد و تمام ذره های وجودش برای کمک ، گریه می کردند .
فکر کرد اوه خواهش میکنم خواهش میکنم کمکم کن . هیچ چیز خاصی را درخواست نکرد . نمی توانست ان قدر افکارش را متمرکز کند . فقط : خواهش می کنم کمکم کن خواهش میکنم ، خواهش میکنم پس ازمدتی بلند شد و ایستاد .
چهره اش هنوز رنگ پریده ، اما به طور مرموزی زیبا بود . همچون ظرف چینی مرغوبی ، از درون می درخشید . هنوز ،زیرچشمانش سایه های سیاهی وجود داشت ولی در آن ها حالت مصممی دیده می شد .
باید استفن راپیدا می کرد . اگر راه حلی وجود داشت ، فقط اون ازش دریغ نمی کرد و اگه راهی وجود نداشت خوب بهش بیشتر از قبل احتیاج داشت . نمی خواست جایی ، به جز در کنار او باشد .
وقتی از اتاق زیر شیروانی بیرون آمد ، درب را با دقت بست . الاریک سالتزمن نباید مخفیگاهش را کشف می کرد . روی دیوار ، یک تقویم دید که تا چهار دسامبر خط خورده بود . چهارروز ، از شنبه هفته پیش . او برای چهار روز خوابیده بود .
وقتی که ، به درجلویی رسید خود را از اشعه های نور بیرون ، عقب کشید . به چشمانش آسیب می زد حتی با این که آسمان گرفته بود و به نظرمی رسید که باران یا برف در راه است . باید خودش را مجبور می کرد که امنیت خانه را ترک کند .
و بعد احساس وحشتی فرساینده نسبت به فضای بیرون او را در بر گرفت . از پشت نرده ها ، پنهانی جلو می رفت ، نزدیک به درخت ها ، حرکت می کرد ، آماده برای این که در سایه ی آنها مخفی شود . در لباس سفید بلند هونوریا فل ، احساسی همانند سایه یا روح داشت . هرکسی را که ، او را می دید ، می ترساند .
ولی به نظر ، تمام احتیاط هایش به هدر رفت . هیچ کس درخیابان نبود که او را ببیند . شاید شهر را رهاکرده بودند . او از کنار خانه های رها شده ، حیاط هایی نامرتب و به حال خود گذاشته شده ، مغازه های بسته شده گذشت . الان هم که ماشین های پارک شده کنار خیابان را می دید ، آن ها را نیز ، خالی یافت .
آن گاه یک جسم در آسمان دید که او را در میانه راهش ، متوقف کرد . مناره ی کلیسا که با رنگ سفیدش ، در مقابل انبوه ابر های سیاه ، قرار داشت . وقتی که به کلیسا نزدیک شد ، پاهایش به لرزه در آمدند . او این کلیسا را در تمام زندگی اش می شناخت . او حجاری های روی دیوار کناری را هزاران بار دیده بود . ولی حالا با فاصله ازآن حرکت می کرد انگار که کلیسا قفس
حیوانی است ، که هر لحظه ممکن است بشکند و حیوان او را بخورد . دستش را به سمت دیوار سنگی گرفت و آن را به ارامی به سمت حجاری های روی دیوار برد .
هنگامی که انگشت های دراز شده اش صلیب را لمس کردند ، چشمانش پر ازا شک شدند و بغضی گلویش را گرفت . او به دستش اجازه داد تا تمام حکاکی را لمس کند و بعد به دیوار تکیه داد و گذاشت اشک هایش سرازیر شوند .
او باخودش فکر کرد که من شیطان نیستم . من کارایی روکردم که نباید می کردم . من خیلی خودخواه بودم . هیچ وقت از مت ، بانی یا مردیث برای کار هایی که برام کرده بودن ، تشکر نکردم . من باید بامارگاریت بیشتر بازی می کردم و با خاله جودیت بهتر رفتارمی کردم ولی من شیطان نیستم . نفرین شده نیستم .
وقتی دوباره می توانست ببیند ، به بالای ساختمان نگاه کرد . اقای نیوکاستل چیزی درمورد کلیسا گفته بود . منظورش این یکی بود ؟
او از جلوی کلیسا و درب اصلی دوری کرد . یک در کناری بود که به جایگاه گروه کر ختم میشد . بدون سر و صدا از پله ها بالا رفت و از جایگاه ، به پایین نگاه کرد .
او با نگاهی فهمید که چرا خیابان ها خالی بود . به نظر میرسید که همه ی فلز چرچ اینجا جمع شده بودند . همه ی صندلی ها پر بود و عقب کلیسا نیز جمعیت زیادی ایستاده بودند . با خیره شدن به ردیف های جلویی ، الینا فهمید که چهره ها را می شناخت انها اعضای کلاس قبلی اش ، همسایه ها و دوستان خاله جودیت بودند که خودش هم انجا ، با لباس سیاهی که برای مراسم تشییع جنازه والدین الینا پوشیده ، نشسته بود .
الینا فکرکرد اوه خدای من انگشتانش نرده راچنگ زد . تاحالا او انقدر مشغول نگاه کردن بود که گوش کردن را از یاد برده بود اما صدای کاملا آرام عالی جناب بتا ٥ ناگهان در گوش الینا به کلمات تبدیل شدند .
او گفت : " .... خاطراتمان را از این دختر خیلی خاص با هم سهیم کنیم ... " و به کناری رفت .
الینا ، آنچه را که بعدا اتفاق افتاد ، با احساسی غیر زمینی نگاه کرد . انگار لژنشین یک نمایش باشد . اصلا جایی در اتفاقاتی که آن پایین می افتاد ، نداشت . او فقط یک تماشاچی بود ولی این زندگی خودشب ود که تماشایش می کرد .
اقای کارسون ، پدر سو کارسون بالا امد و درمورد او صحبت کرد . کارسون ها از زمان تولدش او را می شناختند . در مورد روزهای تابستانی که او و سو درحیاط جلویی ، با هم بازی می کردند ، درمورد خانم جوان ، زیبا و کاملی که الینا به آن تبدیل شده بود ،
صحبت کرد . بغض گلویش راگرفت و مجبور شد که صحبتش را قطع کند و عینکش را بردارد .
سو کارسون بالا امد . او والینا از زمان دبستان دیگر دوستان صمیمی نبودند ولی با هم روابط خوبی داشتند . سو یکی از معدود کسانی بودکه هنگامیکه به استفن اتهام قتل اقای تانر را زدند ، طرف الینا را گرفت . ولی حالا سو آن چنان گریه می کرد گویا خواهرش رو از دست داده باشد .
او گفت : " خیلی از مردم بعد ازهالووین با الینا خوب نبودند . " چشمانش را پاک کرد و ادامه داد " و من میدونم که این بهش آسیب میزد . ولی الینا قوی بود . او هیچ وقت برای این که مردم تاییدش کنند ، تغییر نکرد و من به این خاطر برایش احترام زیادی قائل بودم ... " صدای سو لرزید. " وقتی برای ملکه هوم کامینگ نامزد شدم ، می خواستم که من انتخاب بشم ولی میدونستم که نمی شم و این هیچ اشکالی نداشت چون اگر مدرسه ی رابرت – ای - لی تا حالا ملکه ای داشته ، اون الینا بوده و من فکرمی کنم که هنوزم هست ، چون این طوریه که همه ی ما اون رو به یاد میاریم . من فکرمیکنم تا سال های سال ، دخترهایی که به مدرسه ی ما میرن ممکنه اونو به یاد بیارن و درباره ی این فکرکنند که اون چطوری پای چیزی که فکر می کرددرسته ، ایستاد... " .
این بار سو نتوانست صدایش راکنترل کند و عالی جناب کمکش کرد تا بر روی صندلی اش بنشیند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دختران سال آخری ، حتی کینه توزترین و بدترین آن ها ، گریه می کردند و دستان یکدیگر را نگه داشته بودند . دخترانی که الینا به خوبی می دانست ازش متنفر بودند ، فین فین می کردند . ناگهان او ، بهترین دوست همه شده بود .
پسرهایی هم بودند که گریه می کردند . الینا که شوکه شده بود بیشتر به سمت نرده ها خم شد . با اینکه این وحشتناک ترین چیزی بود که تاحالا دیده بود ولی نمیتوانست از تماشا کردن دست بردارد .
فرانسیس دکتو بالا آمد . چهره ی او با غم ، از همیشه رنگ پریده تر شده بود . با صدای گرفته ای گفت : " او سعی می کرد با من مهربون باشه . اون به من اجازه میداد باهاش ناهار بخورم . "
الینا فکر کرد مزخرفه . اولا که من با تو صحبت کردم چون تو در به دست آوردن اطلاعات درمورد استفن به دردم میخوردی.
اما این مطلب درمورد تمام کسانی که پشت میز سخنرانی می رفتند ، صادق بود هیچ کس نمی توانست کلمات کافی برای ستایش الینا پیدا کند .
" من همیشه تحسینش میکردم ... "
" اون الگوی من بود ... "
" یکی ازدانش اموزان محبوب من ... "
هنگامی که مردیث از جایش بلند شد ، تمام بدن الینا منقبض شد . نمیدانست میتواند با این کنار بیاید یا نه . ولی آن دختر موسیاه یکی از معدود کسانی بود که گریه نمی کرد . هر چند چهره اش حالتی گرفته و ناراحت داشت که الینا را به یاد هونوریا فل هنگامیکه به قبرش نگاه میکرد ، می انداخت .
اوگفت : " وقتی من در مورد الینا فکرمیکنم ، یاد زمان های خوبی که با هم داشتیم ، میافتم . " او به ارامی و با کنترل عادی خود
گفت : " الینا همیشه ایده هایی داشت و اون باعث میشد که خسته کننده ترین چیزها جذاب بشن . من هیچ وقت اینو بهش نگفتم و حالا ارزو می کنم کاش میگفتم . من ارزو میکنم کاش یه بار دیگه با اون حرف می زدم . برای این که بدونه . و اگرالینا میتونست الان صدای من رو بشنوه " مردیث نفس عمیقی کشید و به اطراف کلیسا نگاه کرد و ظاهرا خودش را آرام کرد " و اگه الینا میتونست الان صدای من رو بشنوه ، من بهش میگفتم که چه قدر اون زمان های خوبی که با هم داشتیم برام ارزش داشت و من چه قدردلم میخواد که می تونستیم دوباره اونها رو داشته باشیم . مثل روزای پنجشنبه که تو اتاقش میشستیم و برای گروه مناظره تمرین میکردیم . ارزو میکنم که کاش می شد ، تنها یه بار دیگه ، اون کارو انجام داده بدیم . " مردیث نفس عمیق دیگری کشید و سرش را تکان داد و گفت : " ولی من میدونم که نمیتونیم و این ناراحت کننده است . "
الینا که بدبختی اش ، با سردرگمی قطع شده بود ، فکرکرد : چی داری میگی ؟ ما همیشه چهارشنبه ها تمرین می کردیم ، نه پنجشنبه ها . و توی اتاق تو ، نه من و اصلا هم خوش نمی گذشت . درحقیقت هردو مون از این کار دست کشیدیم چون ازش متنفر بودیم ...
ناگهان ، الینا چهره ی آرام مردیث را با دقت نگاه کرد . چهره ای به ظاهر خونسرد و آرام تا تنش پشت آن را پنهان کند . الینا احساس کرد که قلبش خیلی تند می زند .
مردیث داشت پیغام می فرستاد . پیغامی که تنها الینا می فهمید . که یعنی مردیث انتظار داشت الینا بتواند آن را بشنود .
مریث میدانست .
ایا استفن بهش گفته بود ؟ الینا ردیف عزاداران پایین پایش را ازنظر گذراند و تازه متوجه شد که استفن ، درمیان انها نیست . مت هم نبود . نه ، احتمالش کم بود که استیفن به مردیث گفته باشد یا اینکه اگر گفته باشد ، مردیث چنین راهی را برای رساندن پیغام به الینا انتخاب کرده باشد . بعد آن نگاه مردیث را موقعی که استفن را از چاه نجات دادند ، به یادآورد . وقتی که الینا خواسته بود که با استفن تنهایش بگذارند .
او ، آن چشمان تیزبین مشکی را به یاد اورد که دراین چند ماه اخیر، چهره ی او را بارها بررسی کرده بودند و این که هر بار الینا درخواست عجیب تری می کرد ، مردیث ساکت تر می شد و بیشتر در فکر فرو می رفت .
پس مردیث حدس زده. الینا دراین فکربود که او چه قدر از حقیقت راکشف کرده است .
حالا بانی با گریه ی واقعی و صادقانه ای ، در حال بالا آمدن بود . این تعجب آور بود . اگرمردیث میدانست چرا به بانی نگفته بود ؟ شاید مردیث فقط مشکوک شده بود و نمیخواست انرا بابانی درمیان بگذارد مبادا که تنها یک امید واهی باشد .
هر چه قدر سخنرانی مردیث خونسردانه بود ، بانی احساسی بود . صدایش قطع و مجبور می شد اشک هایش را از روی گونه هایش پاک کند . سرانجام عالی جناب بتا ، بهش یک چیز سفید داد . یک دستمال کاغذی یا پارچه ای .
بانی درحالی که چشمان گریانش راپاک می کرد ، گفت : " ممنون . " او به سقف نگاه کرد برای این که آرامش و یا الهامی بگیرد و
وقتی این کار را کرد ، الینا چیزی را دید که هیچ کس دیگری نمیتوانست ببیند . او صورت بانی را دید که هیچ رنگ و رویی نداشت . نه مثل کسی که ممکن است غش کند ، بلکه مانند حالتی که خیلی برایش اشنا بود .
الینا لرزید . نه اینجا . نه خدایا . بین این همه جا و زمان ! نه این جا !
ولی اتفاق افتاد . چانه ی بانی پایین آمد . او دوباره به حضار نگاه می کرد اما این بار انگار ان ها را نمی دید و صدایی که ازگلوی بانی بیرون آمد ، صدای او نبود .
- " هیچ کس چیزی نیست که نشون میده . این رو به یاد داشته باشید . هیچ کس چیزی نیست که نشون میده . " وبعد فقط آنجا ایستاد ، بدون این که حرکتی کند و با نگاهی خالی ، مستقیم به جلو خیره شد .
مردم به هم ریختند و به یکدیگر نگاه کردند . زمزمه ی نگرانی به راه افتاد . " هیچ کس اون چیزی نیست که نشون میده ... " بدن بانی ناگهان تکان خورد و عالی جناب بتا به طرفش دوید ، در همان حال مرد دیگری هم ، همان کار را کرد . مرد دوم سر تاسیداشت که حالا باعرق ، برق میزد . الینا متوجه شد که او اقای نیوکاستل است . از عقب کلیسا کسی که از میان سالن بزرگ ، به انسو می رفت ، الاریک سالتزمن بود . او درست زمانی که بانی ازهوش رفت ، به او رسید و الینا صدای قدم هایی را از پشت سرش شنید .

پایان فصل ۴
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA