انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 22:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
فصل پنجم

دکتر فینبرگ . الینا به تندی فکر کرد ، در حالیکه سعی می کرد بچرخد ، نگاه کند و در همان حین هم خود را در سایه ها جادهد . اما این سیمای کوچک و بینی همچون عقاب دکتر نبود که الینا با آن مواجه شد .
چهره ای بود با ترکیبی به ظرافت تصاویر روی سکه یا مدال های رومی و چشمانی سبز و نگران . زمان برای لحظه ای متوقف شد و آن گاه ، الینا در آغوش او بود .
" اوه ، استفن . استفن ... "
الینا حس کرد که بدن او ، از تعجب ، بی حرکت شد . استفن ، آهسته و به طور خودکار ، انگار که الینا غریبه ای است که او را با کس دیگری اشتباه گرفته است ، بغلش کرد .
الینا با نومیدی گفت : " استفن! " صورت خود را در بازوان او مخفی کرد در حالیکه سعی داشت پاسخی بگیرد . نمی توانست تحمل کند که استفن ، او را نپذیرد . اگر حالا ، استفن ازش متنفر باشد ، خواهد مرد ...
با ناله ای تلاش کرد که باز هم به او نزدیک تر شود . می خواست کاملا با او یکی شود . درون او ناپدید شود . فکر کرد اوه خواهش می کنم ، خواهش می کنم ، اوه ...
- " الینا . الینا همه چی درسته . دارمت . " استفن به صحبت کردن ادامه داد . حرف های پوچ احمقانه ای که به منظور آرام کردن او تکرار می کرد . موهایش را نوازش می کرد . و الینا توانست تغییر را زمانی که بازوان او دورش محکم می شد ، حس کند . حالا استفن می دانست که چه کسی را در آغوش دارد . برای اولین بار از زمانی که آن روز بیدار شده بود ، احساس امنیت کرد . هر چند ، هنوز زمان زیادی لازم بود تا بتواند چنگی را که به او زده بود، اندکی سست کند .
گریه نمی کرد . از اضطراب ، نفس نفس می زد .
بالاخره حس کرد که جهان اطراف او شروع کرد که به سر جای خود بر گردد . گرچه ، استفن را رها نکرد . هنوز نه . بسادگی برای دقایقی بی انتها ایستاد ، سرش را بر شانه ی او گذارد و آسایش و امنیت ناشی از نزدیک بودن او را به درون کشید .
سپس سرش را بالا آورد تا به چشمان او نگاه کند .
آن روز ، زمانی که به استفن اندیشیده بود ، به این فکر کرده بود که او چگونه می تواند کمکش کند . می خواست ازش بخواهد ، التماس کند که از این کابوس نجاتش دهد . که به همان صورتی تبدیلش کند که پیش از این بود . اما اکنون ، با نگاه کردن به او ، حس تسلیم غریب و یاس آوری در وجودش جریان یافت .
بسیار نرم و آهسته ، گفت : " کاری نیس براش انجام بدیم ، نه ؟ "
استفن وانمود نکرد که متوجه نشده است . با لحنی به همان نرمی گفت : " نه . "
الینا احساس می کرد که آخرین قدم را بر روی خطی نامرئی برداشته است و دیگر راه بازگشتی وجود ندارد . وقتی دوباره توانست صحبت کند ، گفت : " بابت طوری که توی جنگل باهات رفتار کردم ، معذرت می خوام . نمی دونم چرا اون کارا رو کردم . یادم میاد که انجامشون دادم ولی یادم نمیاد چرا. "
- " معذرت می خوای ؟ " صدای استفن لرزید . " الینا ، بعد همه ی بلاهایی که من سرت آوردم . همه ی چیزایی که برات اتفاق افتاد به خاطر من ... " نتوانست جمله اش را تمام کند و آن ها به یکدیگر چسبیدند .
صدایی از راه پله ، گفت : " خیلی تاثیر گذاره ! می خواین براتون صدای ویولن در بیارم ؟ "
آرامش الینا از هم پاشیده شد و ترس همچون ماری در رگ هایش به حرکت در آمد . آتش هیپنوتیزم کننده و چشمان تیره ی سوزان دیمن را از یاد برده بود .
استفن گفت : " چه جوری اومدی اینجا ؟ "
- " احتمالا همون جوری که تو اومدی . جذب امواج مشتعل اندوه و پریشانی الینا ، که قابل درکه ، شدم . " الینا می توانست بفهمد که دیمن خیلی عصبانی بود . نه فقط دلخور و ناراحت ، بلکه در حرارت زیاد خشم و دشمنی .
با این حال ، زمانی که گیج و غیر منطقی شده بود ، دیمن رفتار نجیبانه ای با او داشت . او را به پناهگاه برده و در امنیت نگهش داشته بود . و زمانی که در آن حالت آسیب پذیر و وحشتناک قرار داشت ، نبوسیده بودش . با او ... مهربان بود .
دیمن گفت : " ضمنا ، این پایین خبراییه . "
الینا که استفن را رها می کرد و عقب می رفت ، گفت : " می دونم . دوباره بانیه . "
- " منظورم اون نبود . بیرون رو می گم . "
الینا ، حیرت زده ، او را به اولین پاگرد در راه پله ، دنبال کرد . جایی که پنجره ای مشرف به پارکینگ وجود داشت . هنگامی که به منظره ی پایین نگاه می کرد ، استفن را پشت سرش احساس کرد .
جمعیتی از مردم ، از کلیسا بیرون آمده بودند اما در کناره ی محوطه ، در گروه هایی بی حرکت ، ایستاده بودند و جلوتر نمی رفتند . در رو به رویشان ، در خود پارکینگ ، تعداد یکسانی سگ دیده می شدند .
همانند دو لشگر به نظر می رسیدند که رو در روی هم بودند . چیزی که هراس انگیز بود ، این بود که هر دو گروه ، مطلقا بی حرکت بودند . مردم ظاهرا از تشویش فلج شده و سگ ها نیز به نظر ، منتظر چیزی بودند .
ابتدا ، الینا سگ ها را به صورت نژاد های مختلف دید . سگ های کوچک مثل کرگی ها با چهره های زیرکشان ، تریر های سیاه – قهوه ای و لهاسا آپسو با موهای بلند طلایی . سگ هایی با جثه ی متوسط مانند اسپرینگر اسپانیل ، ایردیل و یک ساموید زیبا به سفیدی برف . و سگ های بزرگ : یک سگ شکاری دم کوتاه ، یک تازی درشت اندام خاکستری رنگ که نفس نفس میزد و یک تریر غول پیکر کاملا مشکی . سپس ، الینا به صورت اختصاصی ، بعضی از آن ها را تشخیص داد .
- " اون باکسر آقای گرانبام هست و اونم سگ آلمانی سالیوان هاست . اما چشون شده ؟ "
مردم که مضطرب بودند ، اکنون وحشت زده به نظر می رسیدند . بازو به بازوی یکدیگر ایستاده بودند و هیچ کس نمی خواست از ردیف اول خارج شود و به حیوانات نزدیک تر شود .
و هنوز هم سگ ها هیچ کاری نمی کردند . فقط نشسته یا ایستاده و بعضی هم زبان هایشان را به آرامی بیرون آورده بودند .
الینا با خود فکر کرد خیلی عجیبه . اینکه چه قدر بی حرکت هستن. با این وجود ، هر جنب و جوش کوچکی همانند تکان دادن اندک دم یا گوش ها ، به شدت اغراق آمیز به نظر می آمد . هیچ تکان دادن دمی یا نشانه ی رفاقتی به چشم نمی آمد . تنها چشم براه بودن ...
رابرت در پشت جمعیت بود . الینا از دیدن او متعجب شد اما برای لحظه ای نمی دانست که چرا . سپس متوجه شد به این دلیل که او در کلیسا نبوده است . در حالیکه الینا نگاه می کرد ، رابرت بیشتر از گروه کناره گرفت و در تاق نمایی که زیر پای الینا قرارداشت ، ناپدید شد .
- " چلسیا ! چلسیا ... "
بالاخره ، یک نفر از خط جلویی بیرون آمد . الینا او را شناخت . داگلاس کارسون ، برادر بزرگتر و متاهل سو کارسون بود . او به سرزمین بی صاحب بین سگ ها و انسان ها قدم گذارد در حالیکه یک دستش را کمی به جلو کشیده بود .
یک سگ پشمالو ی اسپرینگر ، با گوش های دراز همچون اطلسی قهوه ای رنگ ، سرش را چرخاند . دم کوتاه و سفیدش پرسشگرانه ، اندکی تکان خورد و پوزه ی قهوه ای – سفیدش بالا آمد ولی به طرف مرد جوان حرکت نکرد .
داگ کارسون قدم دیگری برداشت . بشکنی زد و گفت : " چلسیا ... دختر خوب . بیا اینجا ، چلسیا . بیا ! "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دیمن زمزمه کرد : " از سگ های اون پایین چی حس می کنی ؟ "
استفن بدون آنکه از پنجره نگاهش را بر گیرد ، سرش را تکان داد و به اختصار گفت : " هیچی . "
- " منم همین طور . " چشمان دیمن تنگ شده و سرش را ارزیابی کننده ، به عقب متمایل کرده بود اما دندان هایش که کمی آشکار شده بودند ، الینا را یاد سگ تازی می انداخت . " اما باید بتونیم ، می دونی . باید یه احساساتی داشته باشن که ما بتونیم متوجه بشیم . در عوض ، هر وقت من سعی می کنم بررسیشون کنم ، مثل اینه که به یه دیوار سفید پوچ ، بر بخورم .
الینا آرزو می کرد که می فهمید آن ها درباره ی چه با هم صحبت می کنند . گفت : " منظورت چیه بررسیشون کنم ؟ اونها حیوونن . "
دیمن به طعنه گفت : " ظاهر می تونه فریبنده باشه . " و الینا به پرهای کلاغی که تشعشعات رنگین کمان گونه ای داشت ، فکر کرد که از روز اول مدرسه ، تعقیبش کرده بود . اگر از نزدیک نگاه می کرد ، می توانست همان تلالوی رنگارنگ را در موهای ابریشمین دیمن ببیند . " اما در هر صورت ، حیوونا احساسات دارن . اگر قدرتت به اندازه ی کافی زیاد باشه ، می تونی ذهنشون رو بازرسی کنی . "
الینا با خود فکر کرد پس قدرت من کافی نیس. از سوزش ناگهانی حسادتی که در وجودش به جریان آمد ، حیرت زده شد . تنها چندین دقیقه پیش از این ، به استفن چسبیده و از کوره در رفته بود تا از شر همه ی قدرت هایی که داشت ، راحت شود .
تا خودش را به صورت قبل در آورد . ولی الان ، آرزو می کرد که کاش قوی تر می بود . دیمن همیشه ، تاثیر غریبی بر او داشت .
با صدای بلند گفت : " شاید نتونم چلسیا رو بررسی کنم ، اما گمونم داگ نباید از این جلوتر بره . "
استفن ، کاملا به بیرون پنجره خیره و ابروانش در هم کشیده شده بود . ناگهان ، با حالت ضرورت ، سرش را اندکی تکان داد .
گفت : " منم همین طور . "
داگ کارسون تقریبا به اولین ردیف سگ ها رسیده بود . " یالا ، چلسیا . دختر خوبی باش . بیا اینجا . " تمام نگاه ها ، از انسان و سگ ، بر او دوخته و حتی کوچکترین حرکات مثل تکان دادن دم ، متوقف شده بودند . اگر الینا ، پهلوهای یک یا دو تا از سگ ها را ندیده بود که با نفس کشیدنشان ، پر و خالی می شد ، فکر می کرد که کل گروه ، جزئی از نمایشی عظیم در یک موزه هستند .
داگ مکثی کرد . چلسیا از پشت کرگی و ساموید ، او را نگاه می کرد . داگ ، دستش را دراز کرد ، مردد ماند و سپس ، آن را جلوتر برد .
الینا گفت : " نه ! " به پهلو های صیقلی سگ شکاری دم کوتاه ، خیره شده بود . پر و خالی . پر و خالی . " استفن ، بهش نفوذ کن ! داگ رو از اونجا خارج کن . "
- " باشه . " الینا می توانست ببیند که نگاه استفن از شدت تمرکز ، بی حالت شد . سپس ، سرش را تکان داد ، در حالیکه همچون شخصی که از تلاش برای بلند کردن جسم بسیار سنگینی خسته شده باشد و نفس نفس بزند ، گفت : " فایده نداره . انرژیم تموم شده . از اینجا نمی تونم انجامش بدم . "
پایین ، لبان چلسیا از دندان هایش کنار رفته بود . یک سگ ایردیل طلایی – قرمز با یک حرکت نرم و زیبا ، بر پایش بلند شد انگار که توسط ریسمانی کشیده شده باشد . چندی از سگ های تازی ، گرد هم آمده بودند .
و آن گاه ، همچون فنر از جای خود پریدند . الینا نتوانست ببیند که کدام یک از سگ ها اول رفتند . به نظر می آمد که همچون موجی بزرگ ، همه با هم راه افتادند . نیم دو جین از آن ها به داگ کارسون خوردند با نیرویی که کافی بود تا او را بر زمین زند .و او بر زیر انبوه بدن هایشان ، ناپدید شد .
فضا پر از سر و صدای جهنمی شد . از طاقنمای فلزی که زنگوله های کلیسا را به صدا در آورد و فورا باعث سر درد الینا شد ، تا خرناس های ممتد و آزاردهنده ای که الینا بیش از آنکه بشنودشان ، آن ها را حس می کرد . سگ ها لباس ها را از هم می دریدند ، دندان هایشان را بر هم می ساییدند و حمله می کردند در حالیکه مردم پراکنده می شدند و جیغ می کشیدند .
الینا در کناره ی محوطه ی پارکینگ ، آلاریک سالتزمن را دید . تنها کسی که نمی دوید . با بدنی منقبض شده ، ایستاده بود و الینا فکر کرد که می تواند لبان و دستان او را ببیند که تکان می خوردند .
هر جای دیگری غوغا شده بود . شخصی یک شلنگ برداشته و آن را به سمت گروه انبوه گرفته بود اما فایده ای نداشت . ظاهرا سگ ها دیوانه شده بودند . وقتی که چلسیا پوزه ی قهوه ای – سفیدش را از بدن صاحبش ، بلند کرد ، به رنگ قرمز در آمده بود .
قلب الینا چنان می کوبید که به سختی می توانست نفس بکشد . " اونا کمک می خوان ! " درست در زمانی این را گفت که استفن از پنجره دور شد و پله ها را دو و یا سه تایی با هم ، به سمت پایین طی کرد . خود الینا به نیمه های راه پله رسیده بود که متوجه دو چیز شد : دیمن به دنبالش نیامده بود و اینکه الینا نمی توانست خود را نشان دهد .
نمی توانست! تشنج و سوالاتی که ایجاد می شد . ترس و نفرتی که پس از پاسخ دادن پرسش ها بوجود می آمد . چیزی که از دلسوزی ، همدردی و نیاز به کمک کردن عمیق تر بود ، در وجودش به جریان افتاد و او را عقب کشاند و به دیوار فشرد .
در سالن سرد و تاریک کلیسا ، فعالیت هایی خروشان را مشاهده کرد . مردم ، فریاد زنان ، عقب و جلو می رفتند . دکتر فینبرگ ، آقای مک کولاگ ، عالی جناب بتا . نقطه ی ساکن این دایره ، بانی بود که بر نیمکتی دراز کشیده و مردیث ، خاله جودیت و خانم
مک کولاگ بر رویش خم شده بودند . او زمزمه می کرد : " چیزی شیطانی . " و آن گاه سر خاله جودیت ، در جهتی که الینا بود ، بالا آمد .
الینا که دعا می کرد خاله جودیت ندیده باشدش ، تا آن جایی که می توانست با سرعت از پله ها بالا دوید . دیمن کنار پنجره بود .
- " نمی تونم برم اون پایین . اونا فکر می کنن من مردم ! "
- " اوه ، پس یادت اومد . تبریک می گم ! "
الینا با تندخوئی گفت : " اگه دکتر فینبرگ معاینه ام کنه ، می فهمه یه چیزی می لنگه . مگه نه ؟ "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- " حتما فکر می کنه که تو نمونه ی جالب توجهی هستی . "
- " پس من نمی تونم برم . ولی تو که می تونی . چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ "
دیمن که ابروانش بالا رفته بودند و همچنان از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، گفت : " چرا ؟ "
- " چرا ؟ " الینا که اضطراب و هیجان بیش از اندازه اش به نقطه ی اشتعال رسیده بود ، نزدیک بود سیلی به او بزند . " چونکه اونا به کمک احتیاج دارن ! چونکه تو می تونی کمک کنی . به جز خودت به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمی دی ؟ "
دیمن غیر قابل نفوذ ترین نقاب خود را پوشیده بود . همان حالت پرسشگر با نزاکتی که زمانی که خود را برای شام به خانه الینا دعوت کرده بود ، به چهره داشت . اما الینا می دانست که در زیر آن ، او عصبانی بود . عصبانی از اینکه استفن و او را با هم دیده بود . دیمن از روی قصد و با لذتی رام نشده ، او را به دام می انداخت .
و الینا نمی توانست واکنش خود را کنترل کند . خشم بیهوده و ضعیفش را . به سمت او به راه افتاد . دیمن مچ هایش را گرفت و او را عقب نگه داشت و با خشونت بهش خیره شد . آن گاه الینا از شنیدن صدایی که از لبان خودش خارج شد ، از جا پرید . صدایی هیسی که بیشتر شبیه گربه بود تا انسان . متوجه شد که انگشتانش همچون چنگال ، قلاب شدند .
دارم چی کار می کنم ؟ بهش حمله می کنم چونکه از مردم ، در برابر سگ هایی که بهشون حمله کردن ، دفاع نمی کنه ؟ این اصلا چه معنایی میده ؟ در حالیکه به سختی نفس می کشید ، دستانش را رها و لبانش را خیس کرد . به عقب قدم گذاشت و دیمن هم ولش کرد .
زمان طولانی ، به یکدیگر خیره ماندند .
الینا آهسته گفت : " من میرم پایین . " و چرخید .
- " نه . "
- " کمک می خوان . "
- " خیله خوب . خدا لعنتت کنه ! " الینا هیچ وقت صدای دیمن را به این آهستگی و خشمناکی ، نشنیده بود . " من ... " ساکت شد و الینا بسرعت برگشت و دید که او مشتش را به پنجره کوبید . شیشه با صدای تق تقی به لرزه افتاد . توجه اش به بیرون بود و صدایش دوباره کاملا به کنترلش آمده بود زمانی که به خشکی گفت : " کمک از راه رسید . "
آتش نشانی بود . شلنگ هایشان بسیار قوی تر از شلنگ باغ بود و جریان پر فشار آب ، سگ های پیشرونده را به عقب راند . الینا ، کلانتری اسلحه به دست را دید . زمانی که او نشانه گیری و شلیک کرد ، الینا داخل دهانش را گاز گرفت . صدایی بلند برخاست وآن گاه ، سگ تریر آلمانی غول پیکر ، بر زمین افتاد . کلانتر دوباره نشانه گیری کرد .
بعد از آن به سرعت ، تمام شد . چندین سگ که از رگبار آب ، در حال فرار بودند ، با دومین صدای هفت تیر ، از گروه جدا شدند و به کناره های محوطه ی پارکینگ رفتند . انگار ، هدفی که آن ها را تحریک کرده بود ، به یکباره رهایشان کرد . الینا با دیدن استفن که بدون صدمه ، در میان اغتشاش ایستاده بود و سگ شکاری طلایی رنگ گیجی را از داگ کارسون دور می کرد ، تسکین یافت .
چلسیا که دم و سرش با افسردگی پایین افتاده بود ، گامی دزدکی به سمت ارباب خود برداشت .
دیمن گفت : " همه چی تموم شد . " تنها کمی علاقه مند به نظر می رسید اما الینا با صراحت به او خیره شد . با خود فکر کرد خیله خوب خدا لعنتت کنه . من چی ؟ دیمن چه می خواست بگوید ؟ اصلا در حس و حالی نبود که بخواهد برای الینا فاش کنداما الینا در حالی بود که او را مجبور کند .
دستش را بر بازوی او گذاشت : " دیمن ... "
دیمن منقبض شد و سپس برگشت : " بله ؟ "
برای لحظه ای به یکدیگر خیره ماندند تا اینکه صدای قدمی بر پله آمد . استفن برگشته بود .
الینا که چشمانش را به هم میزد ، گفت : " استفن ... زخمی شدی ! "
- " من خوبم . " خون را با تکه پارچه ی آستینی ، از گونه اش پاک کرد .
الینا آب دهانش را قورت داد و پرسید : " داگ چطور ؟ "
- " نمی دونم . اون صدمه دیده . خیلی از مردم زخمی شدن . این عجیب ترین چیزی بود که تا حالا دیدم . "
الینا از دیمن دور شد ، از پله ها بالا و به جایگاه کر رفت . حس می کرد که باید بیندیشد اما سرش زق زق می کرد . عجیب ترین چیزی که استفن دیده بود ... این خودش ، بیانگر خیلی از چیزها بود .
چیزی عجیب در فلز چرچ .
به سمت دیواری که پشت آخرین ردیف صندلی ها قرار داشت ، رفت و یک دستش را بر روی آن قرار داد . به پایین سر خورد و بر روی زمین نشست . چیز ها گیج کننده و در عین حال به طور وحشتناکی واضح بودند . چیزی عجیب در فلز چرچ . روز جشن موسسان الینا می توانست قسم بخورد که نه به فلز چرچ و نه به مردم درون آن هیچ اهمیتی نمی دهد اما حالا متفاوت فکر
می کرد . در حالیکه به مراسم یادبود می نگریست ، به این فکر بود که احتمالا برایش اهمیت داشت .
و سپس ، زمانی که سگ ها در بیرون حمله کردند ، مطمئن شد . به نوعی ، نسبت به شهر احساس مسولیت می کرد . طوریکه پیش از آن هرگز چنین حس نکرده بود .
برای لحظه ای ، حس دلتنگی و تنهایی که پیشتر داشت ، کنار زده شد . اکنون چیزی مهمتر از مشکلات او وجود داشت و الینا به همان چیز چسبید زیرا حقیقت آن بود که واقعا نمی توانست با موقعیت خودش کنار بیاید . نه ، واقعا ، واقعا نمی توانست ...
آن گاه ، صدای بغض نصفه نیمه ای را که از دهانش خارج شد ، شنید . بالا را نگاه کرد . استفن و دیمن را دید که هر دو ، به او می نگریستند . آهسته ، سرش را تکان داد و یک دستش را بر آن گذاشت . حس می کرد که از رویایی بیرون آمده است .
- " الینا ... ؟ "
استفن بود که صحبت کرد اما الینا به دیگری اشاره کرد .
لرزان گفت : " دیمن ، اگه ازت یه چیزی بپرسم ، بهم راستشو می گی ؟ می دونم که تو منو روی پل ویکری ، دنبال نکردی . هر چیزی که بود ، می تونستم حسش کنم و اون متفاوت بود . اما من می خوام اینو ازت بپرسم : تو بودی که یه ماه پیش ، استفن روانداختی تو چاه فرنچر پیر ؟ "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- " توی یه چاه ؟ " دیمن دست به سینه ، به دیوار مقابل تکیه داد . او مودب و دیر باور به نظر می رسید .
- " شب هالووین . شبی که آقای تنر کشته شد . بعد از اینکه برای اولین بار ، توی جنگل ، خودتو به استفن نشون دادی . استفن بهم گفت که تو رو توی چمنزار ول کرده و به سمت ماشینش به راه می افته اما قبل از اینکه بهش برسه ، یک نفر از پشت بهش حمله می کنه . وقتی بیدار میشه ، توی چاه گیر افتاده بوده و اگه بانی ، ما رو بهش هدایت نکرده بود ، می مرد . من همیشه فکر می کردم که تو اون کسی بودی که حمله کرده . استیفن همیشه فکر می کرد که تو بودی . اما آیا کار تو بود ؟ "
لب دیمن به صورت منحنی در آمد ، انگار خواست شدیدی را که در پرسش الینا بود ، دوست نداشت . استهزاکنان و با چشمانیبدون احساس ، از الینا به استفن نگاه کرد . زمان کش آمد تا اینکه الینا مجبور شد با استرس ، انگشتانش را در کف دستش فرو کند . آن گاه دیمن شانه ای بالا انداخت و به فاصله ی میانشان نگاه کرد .
گفت : " حقیقتشو بخواین ، نه . "
الینا نفسش را بیرون داد .
استفن منفجر شد : " نمی تونی اینو باور کنی !! هیچ چیزوی که اون بگه رو نباید باور کنی ! "
دیمن برگشت و در حالیکه به وضوح از اینکه استفن ، کنترل خود را از دست داده بود ، لذت می برد ، گفت : " چرا باید دروغ بگم ؟ آزادانه کشتن تنر رو گردن می گیرم . خونشو انقدر نوشیدم تا مثله یه آلو چروک شد . و برام مسئله ای نیست که همین کارو با تو بکنم ، داداش . اما چاه ؟ به سختی سبک منه . "
الینا گفت : " من باور می کنم . " ذهنش به سمت جلو در حرکت بود .
به سمت استفن چرخید . " حس نمی کنی ؟ چیز دیگه ای در فلز چرچ هست . چیزی که ممکنه حتی انسان نباشه . منظورم اینه که هیچ وقت انسان نبوده باشه . چیزی که منو تعقیب کرد ، ماشینمو از پل منحرف کرد . چیزی که اون سگ ها رو تحریک کرده که به مردم حمله کنن . نیروی هولناکی که اینجا هست . چیزی شیطانی ... " صدایش به خاموشی گرایی و به سالن کلیسا ، جایی که بانی دراز کشیده بود ، نگاه کرد . به آهستگی تکرار کرد : " چیزی شیطانی ... " نسیم سردی به نظر ، درون وجودش وزید ،خود را بغل کرد . احساس آسیب پذیری و تنهایی می کرد .
استفن به خشونت گفت : " اگه دنبال شیطان می گردی ، مجبور نیستی به دور دست ها نگاه کنی ! "
دیمن گفت : " لا اقل ، احمق تر از اون حدی که دیگه دست خودت نیس ، نباش ! چهار روز پیش بهت گفتم که شخص دیگه ای الینا رو کشته . و گفتم که می خوام برم و اون شخص رو پیدا و باهاش تصفیه حساب کنم . و همین کارو هم می کنم . شما دو تا می تونین همون گفت و گوی خصوصیتون رو ادامه بدین که وقتی من مزاحمتون شدم ، داشتین ! "
- " دیمن ، صبر کن . " زمانی که دیمن گفت " کشته" ، الینا نتوانست از لرزیدن خود جلوگیری کند . لرزشی که وجودش را از هم گسست . در حالیکه حس می کرد هراس دوباره وجودش را فرا می گیرد ، وحشیانه فکر کرد من نمی تونم کشته شده باشم .
هنوز اینجام !اما وحشت را کنار زد تا با دیمن صحبت کند .
گفت : " اون هر چیزی که هست ، قدرتمنده . وقتی دنبالم بود ، حسش کردم و به نظر می اومد که کل آسمون رو پر کرده . گمون نکنم که هیچ کدوم از ما توانایی مقابله با او رو به تنهایی داشته باشیم . "
- " خوب ؟ "
- " خوب ... " الینا وقت نکرده بود که افکارش را تا این حد سامان دهد . کاملا بر حسب غریزه و بینش ناگهانی جلو می رفت . و غریزه به او می گفت که نگذارد دیمن برود . " خوب ... من فکر می کنم ما سه تا باید بچسبیم به همدیگه . فکر می کنم که با همدیگه شانس بهتری داشته باشیم که پیداش کنیم و باهاش روبه رو بشیم تا اینکه تنهایی . و شاید بتونیم قبل از اینکه به کس دیگه ای آسیب بزنه و یا ... بکشه ، بتونیم متوقفش کنیم . "
دیمن فریبنده گفت : " راستش عزیزم ، من به کس دیگه ای ، پشیزی هم اهمیت نمیدم . " سپس یکی از لبخند های درخشان بی احساسش را زد . " اما داری میگی که این تصمیم تو هست ؟ یادت باشه که توافق کردیم وقتی منطقی تر شدی ، یک تصمیم باید بگیری . "
الینا به او خیره شد . اگر منظورش از لحاظ احساسی بود که مشخصا این انتخابش نبود . او حلقه ای را که استفن بهش داده بود ، بر انگشت داشت . استفن و او به یکدیگر تعلق داشتند .
اما آن گاه چیز دیگری را به یاد آورد . تنها درخششی کوچک : نگاه کردن به چهره ی دیمن در جنگل و حس کردن چنان شور و هیجانی . چنان پیوستگی با او . انگار که دیمن ، شعله ای را که در وجودش زبانه می کشید ، می فهمید . طوریکه هیچ کس دیگری نمی توانست بفهمد . انگار که با هم می توانستند هر کاری را که بخواهند ، انجام دهند . دنیا را فتح کنند یا نابودش کنند .
انگار که از هر شخص دیگری که تا به حال زندگی کرده بود ، بهتر بودند .
به خود گفت اون موقع عقلمو از دست داده بودم .اما آن خاطره ی کوتاه رهایش نمی کرد .
و سپس ، چیز دیگری را به یاد آورد : آن گونه که دیمن ، بعد تر در همان شب ، رفتار کرده بود . آن گونه که الینا را در امان نگه داشته و حتی باهاش مهربان بود .
استفن به او نگاه می کرد و حالت چهره اش از کج خلقی به خشم و ترسی تلخ تغییر یافت . قسمتی از وجودش می خواست تا کاملا به استفن قوت قلب دهد . تا دستانش را دور گردن او بیندازد و بهش بگوید که به او تعلق دارد و همیشه مال او خواهد بود و اینکه هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد . نه شهر ، نه دیمن و نه هیچ چیز .
اما نمی کرد . به این دلیل که قسمت دیگری از وجودش می گفت که شهر مهم است . و به این دلیل که قسمت دیگری به شدت
مغشوش و گیج بود . خیلی گیج ...
حس کرد که لرزشی در اعماق وجودش آغاز شد و سپس متوجه شد که نمی تواند متوقفش کند . با خود فکر کرد فروپاشی احساسی و سرش را میان دستانش گذاشت .

پایان فصل ۵
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل ششم

" او قبلا انتخاب خودشو کرده . تو خودت اینو وقتی که مزاحممون شدی ، فهمیدی . الینا تو انتخابتو کردی ، درسته ؟ "

استیفن این را نه از روی خودخواهی یا به صورت درخواست ، بلکه با نوعی شجاعت ناامیدانه گفت .
"من ... " الینا بالا را نگاه کرد " استیفن ، من عاشقتم . اما تو متوجه نیستی ، اگر در حال حاضرمن انتخابی داشته باشم ، برای هممون انتخاب میکنم که با هم بمونیم . فقط برای الان . درک میکنی ؟ " در چهرهی استیفن تنها سنگدلی دیده میشد ، الینا به سمت دیمن چرخید . " تو چه طور ؟ "
- " نظر منم همینه . " دیمن لبخند رازآلود مخصوص خودش را به الینا زد . " من از اول به استیفن گفتم اون خودخواهه که نمیخواد تو رو تقسیم کنه . می دونی ، برادرها باید متعلقاتشون را با هم تقسیم کنند . "
- " منظور من این نبود . "
دیمن دوباره خندید " این نبود ؟ "

استیفن گفت : " نه . من درک نمی کنم و نمیدونم چه طور تو از من می خواهی با اون کار کنم . الینا اون شیطانه . برای لذت و شهوترانی میکشه ؛ اصلا وجدان نداره . اون به فلز چرچ اهمیتی نمیده ؛ اون رو خودش گفت . اون یک هیولاست ... "

الینا گفت : " درحال حاضر اون نسبت به تو ، بیشتر همکاری میکنه . " الینا تلاش کرد دست استیفن را بگیرد ، به دنبال راهی بود تا به طریقی به او نزدیک شود . " استیفن ، من بهت احتیاج دارم . و ما هر دو به اون نیاز داریم . نمیتونی سعی کنی اونو قبول کنی ؟ " وقتی استیفن جوابی نداد او اضافه کرد ، " استیفن تو واقعا میخواهی برای همیشه با برادرت دشمن خونی
باشی ؟ "
- " تو واقعا فکر میکنی اون چیزه دیگه ای میخواهد ؟ "
الینا به دست های گره کرده یشان خیره شد ، به سطحشان ، انحنایشان و سایه هایشان نگاه کرد . برای لحظه ای جواب نداد ،و وقتی جواب داد خیلی آهسته گفت .
- " اون نگذاشت من تورو بکشم . "

او شعله ی خشم تدافعی استیفن را حس کرد ، سپس حس کرد که آن به آرامی محو شد . چیزی مانند شکست به درون استیفن خزید و او سرش را پایین انداخت .

او گفت : " درسته و به هرحال ، من کیم که اونو شیطان بخونم ؟ اون چی کار کرده که من خودم نکردم ؟ "

الینا فکر کرد ما باید باهم صحبت کنیم، از این خود بیزاری استیفن متنفر بود . اما الان نه وقتش بود نه مکانش .

الینا با تردید گفت : "خوب موافقی ؟ استیفن بهم بگو به چی فکر میکنی . "
- " الان من فکر می کنم تو همیشه راه خودتو میری . چون تو همیشه این کارو میکنی ، مگه نه الینا ؟ "

الینا به چشمانش نگاه کرد ، دید که مردمک چشمان او چقدر بزرگ شدهاند ، طوری که فقط حلقه ی سبز عنبیه اش دیده میشد . دیگر خشمی در آنها نبود ، اما تلخی و بیزاری باقی مانده بود .

و فکر کرد اما من این را فقط به خاطر خودم انجام ندادم ، شک خودش را که ناگهان نمودار شد از ذهنش بیرون کرد . من بهت ثابت خواهم کرد استیفن ؛ خواهی دید. برای یکبار من کاری را به خاطر راحتی خودم نمیکنم .

به آهستگی گفت : " حالا موافقی ؟ "
- "بله، من ... موافقم . "

دیمن گفت : " و منم موافقم، " ستش را با نزاکت فراوان دراز کرد و قبل از اینکه الینا بتواند چیزی بگوید ، دستش را گرفت." در حقیقت ، به نظر میرسه همه ی ما در هیجان یک توافق پاک و خالص هستیم . "

الینا فکر کرد اینجوری نکن ، اما در آن لحظه ، در هوای گرگ و میش خنک ، ایستاده درجای مخصوص کلیسا ، حس کرد که درست است ، هر سهی آنها به هم متصل بودند و در توافق و قدرت .

آنگاه استیفن دستش را بیرون کشید . در سکوتی که پیش آمده بود ، الینا میتوانست صداهای بیرون و کلیسای پایین را بشنود . هنوز گریه و فریادهای گاه و بیگاهی شنیده میشد ، اما خطر اصلی رفته بود . با نگاه کردن به بیرون پنجره ، او مردمی را دید که راهشان را از میان پارکینگ نمناک ، دربین گروههای کوچکی که دور مجروحان جمع شدهاند ، باز
میکردند . دکتر فینبرگ از محلی به محلی دیگر حرکت میکرد ، ظاهرا کمک پزشکی میداد . مجروحان مانند نجات یافتگان گردباد یا زلزله بودند .

الینا گفت :" هیچ کس چیزی که به نظر میآید ، نیست "
- "چی ؟ "
- " این چیزیه که بانی در مراسم یادبود گفت . اون ، یکی از حالات واسط بودنش را ، داشت . به نظرم مهم باشه . " الینا تلاش میکرد افکارش را منظم کند ." من فکر میکنم افرادی در شهر هستند که ما باید مراقبشون باشیم . مثل آلاریک سالتزمن . "

الینا به طور خلاصه چیزی را که پیشتر ، آن روز در خانه ی آلاریک شنیده بود برای آن ها تعریف کرد .
- " اون چیزی که به نظر میآید نیست ، اما من دقیقا نمیدونم اون کیه . من فکر میکنم ما باید اونو تحت نظر بگیریم و از آنجائیکه من نمیتونم در انظار ظاهر شم ، شما دوتا باید اینکار رو انجام بدین . اما نباید بذارین بهتون مظنون بشه ... " الینا بمحض اینکه دیمن یک دستش را به سرعت بالا برد ، متوقف شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
در پایین پله ها ، صدایی فریاد میزد . " استیفن ؟ تو اون بالایی ؟ " سپس به شخص دیگری گفت، " من فکر کردم اونو دیدم که رفت این بالا . " به نظر میرسید آقای کارسون باشد . " برو " الینا هیسی غیرقابل شنود به استیفن کرد . " تو باید تا حد امکان نرمال باشی تا بتونی توی فلزچرچ بمونی . من خوبم . "
- " اما تو کجا میری ؟ "
- " من میرم پیش مردیث . بعدا برات توضیح میدم . برو . "

استیفن با تردید درنگی کرد و بعد شروع کرد از پله ها پایین رفتن ، صدا زد " دارم میآیم . " سپس برگشت و به آرامی گفت :" من تورو با اون تنها نمیگذارم . "

الینا با خشم دستهایش را بالا برد. " خوب جفتتون برید . شما توافق کردید باهم کار کنید ؛ حالا از حرفتون برمیگردین؟" او به دیمن که به نظر گردنگش می آمد ، گفت .
دیمن شانه هایش را بالا انداخت . "بسیار خوب فقط یه چیز دیگه ... تو گرسنه هستی ؟ "
- " من ... نه " معدش تکانی خورد ، الینا فهمید که او چه چیزی پرسید ." نه ، اصلا . "
- "خوبه . اما بعدا گرسنه خواهی شد . اونو به خاطر داشته باش ." او با استیفن از پله ها پایین رفت ، ظاهر جدی به خود گرفت. اما الینا وقتی که آنها ناپدید شدند صدای استیفن را در ذهنش شنید .

من بعدا می آیم دنبالت . منتظرم باش .
او آرزو داشت که کاش میتوانست با فکر خودش پاسخ او را بدهد. همچنین الینا متوجه چیزی شد ، او فهمید که صدای ذهنی استیفن ضعیفتر از چهار روز پیش که با برادرش میجنگید ، شده بود . وقتی به آن فکر کرد ، بخاطرآورد او قبل از روز جشن موسسان اصلا نمیتوانست با ذهنش صحبت کند . الینا وقتی که کنار رودخانه بلند شده بود ، به طرز بی سابقهای گیج بود ، اما حالا متعجب شد . چه چیزی باعث شده بود او آنقدر قوی شود ؟ و چرا حالا آن قدرت در حال محو شدن است ؟
الینا فرصت داشت تا همانطور که آنجا در جای مخصوص کلیسای متروکه نشسته و درحالیکه در پایین مردم کلیسا را ترک میکردند و آسمان به آرامی تیره تر میشد ، راجع به آن موضوع فکر کند .

او دربارهی استیفن فکر میکرد ، و دربارهی دیمن و تردید داشت که آیا انتخاب درستی کرده است . او عهد بسته بود هرگز به آنها اجازه ندهد بخاطرش بجنگند ، اما آن عهد تقریبا شکسته شده بود . آیا او دیونه شده است که تلاش میکند آنها را در زیر آتش بس با هم زنده نگهدارد ، حتی اگر موقتی باشد ؟
وقتی که آسمان بیرون به طور یکنواخت سیاه شد ، او ازپله ها پایین رفت . کلیسا خالی بود و صدا ، پژواک داشت . او فکر نکرده بود چه طور بیرون برود ، اما خوشبختانه در کناری ، تنها از داخل قفل شده بود . حق شناسانه به بیرون ، داخل تاریکی شب رفت .

نفهمیده بود چه قدر بیرون رفتن در تاریکی خوب است. داخل ساختمان ماندن باعث شده بود احساس اسارت کند ، و نور روز هم چشمانش را اذیت میکرد . این بهتر بود ، آزاد و بیقید ... بدون دیده شدن . احساساتش از شکوه جهان اطرافش به وجد آمده بودند . با هوایی چنین آرام ، رایحه ها برای مدتی طولانی در هوا معلق می ماندند . بوکشید، میتوانست عطر خون تمام
مخلوقات شب را استشمام کند . روباهی در حال جستجوی زباله های دیگران بو . موش های قهوه ای چیزی را در بوته ها میجویدند . شب پره ها یکدیگر را از طریق بو فرا می خواندند .

او متوجه شد که رفتن به خانه ی مردیث بدون اینکه شناخته شود ، چندان سخت نیست ؛ به نظر میرسید مردم در خانه هایشان هستند . اما به محض اینکه به آنجا رسید ، ایستاد ، با ترس به خانه ی دلپذیر با ایوانش نگاه کرد . او نمیتوانست همین طوری جلوی در برود و در بزند . آیا واقعا مردیث منتظرش بود ؟ اگر چنین بود آیا نباید بیرون منتظر میبود ؟
اگر مردیث منتظرش نبود ، به طرز وحشتناکی شکه میشد ، الینا تامل کرد ، به مسافتی که تا سقف ایوان بود نگاه کرد .

پنجره اتاق خواب مردیث بالای آن و در گوشه بود . این کار کمی دست نیافتنی بود ، اما الینا فکر میکرد که میتواند انجامش
بدهد .
رفتن به پشت بام آسان بود ؛ انگشتان و پاهای برهنه اش دست گیرههایی بین آجرها پیدا میکردند و او را به بالا می فرستادند . اما کج شدن و نگاه کردن به داخل پنجره مردیث دشوار بود. او در مقابل نوری که به بیرون میآمد ، پلک زد .

مردیث روی لبه تختش نشسته ، آرنج هایش را بر زانوانش گذاشته و به جای مبهمی خیره شده بود .

هر از گاهی دستش را بین موهای تیره اش میبرد . ساعت روی پاتختی ٦:٤٣ را نشان میداد .

الینا با ناخنش روی شیشه ی پنجره ضربه زد .

مردیث پرید و مسیر اشتباهی را نگاه کرد ، سمت در . ایستاد ، به حالت دفاعی خم شد ، بالشت را دریک دستش محکم گرفت. وقتی در باز نشد ، همچنان به حالت تدافعی یک وری به سمت آن رفت . او گفت : " کیه ؟ "

الینا دوباره به شیشه ضربه زد .

مردیث رو به پنجره چرخید ، نفسش تند شد .

الینا گفت: " بگذار بیام تو ." نمی دانست مردیث می تواند صدایش را بشنو یا نه ، بنابراین با دهانش واضح و آرام ادا کرد .
" پنجره را باز کن . "

مردیث ، نفس نفس میزد ، به اطراف اتاق نگاه کرد گویا منتظر بود کسی ظاهر شود و به او کمک کند . وقتی کسی کمکش نکرد ، او به پنجره طوری نزدیک شد گویا حیوان خطرناکی است . اما آن را باز نکرد .

الینا دوباره گفت : " بگذار بیام تو، " سپس بی صبرانه اضافه کرد ، " اگر نمیخواستی من بیام ، چرا باهام قرار گذاشتی ؟ "

او تغییراتی رو مشاهده کرد وقتی شانههای مردیث اندکی آرام شدند . به آرامی ، با انگشتانی که به طور غیر عادی میلرزیدند ،
مردیث پنجره را باز کرد و عقب ایستاد .
- " حالا ازم بخواه که به داخل بیام در غیر اینصورت نمی تونم "
- " بیا ..." صدای مردیث قطع شد و او دوباره تلاش کرد ، گفت : " بیا تو . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
هنگامی که الینا خودش را عقب کشید ، خود را تا آستانهی پنجره جلو برد و انگشتانش را خم کرد، مردیث با حالت گیجی اضافه کرد، " این باید خودت باشی ، کس دیگه ای نمی تونه اونطوری دستور بده "

الینا گفت "این منم". و به چشمان دوستش نگاه کرد . گفت : "مردیث این واقعا منم ." مردیث سرش را تکان داد و آشکارا آب دهانش را قورت داد . در آن لحظه ، چیزی که الینا بیش از هر چیز دیگری در دنیا می خواست ، این بود که دختر دیگر در آغوشش بگیرد اما مردیث اهل بغل کردن نبود ، و در حال حاضر به آرامی عقب میرفت تا دوباره روی تخت بنشیند .
او با صدای آرام ساختگی گفت : "بشین . " الینا صندلی میز را بیرون کشید و بدون تفکر ، همان حالتی که مردیث قبلا نشسته بود را به خودش گرفت ، آرنج هایش را روی زانوهایش قرار داد ، سرش را پایین انداخت . سپس به بالا نگاه کرد . " چه طور فهمیدی ؟ "
"من ..." مردیث برای لحظه ای به او خیره شد ، سپس خودش را تکان داد . "خوب . تو – جسدت هرگز پیدا نشد ، البته . این عجیب بود و اون حملات به مرد پیر و ویکی و تانر- و استیفن و چیزهای کوچکی که دربارهی اون کنار هم گذاشتم - اما من نمی دونستم. مطمئن نبودم. نه تا الان . " او تقریبا حرفش را با زمزمه کردن به پایان رساند .

الینا گفت "خوب حدس خوبیه ." او تلاش میکرد نرمال رفتار کند ، اما چه چیزی در این موقعیت نرمال است ؟ مردیث جوری رفتار میکرد انگار بدشواری میتواند نگاه کردن به او را تحمل کند. این باعث می شد الینا بیشتر احساس تنهایی کند، تنهاتر از هر زمانی که می توانست به خاطر آورد .

از طبقهی پایین صدای زنگ در آمد . الینا شنید، اما می توانست حدس بزند که مردیث نشنیده است .

او گفت " کسی قراره بیا ؟ یک نفر پشت دره . "
- " من از بانی خواستم اگر مادرش بهش اجازه داد حدود ساعت هفت بیاد . احتمالا اونه . می رم ببینم . " مردیث به نظر می رسید به طور ناشایستی مشتاق است که دور شو .
- " صبر کن . اون می دونه ؟ "
- " نه... اوه ، منظورت اینه که من باید براش به آرامی تجزیه کنم . " مردیث نامطمئن دوباره اطراف اتاق را نگاه کرد و الینا به چراغ مطالعه کنار تخت چنگ انداخت . الینا به سرعت گفت: "چراغ اتاق رو خاموش کن . چشمام رو اذیت می کنه . " وقتی مردیث چراغ را خاموش کرد، اتاق به اندازه ای تاریک بود که می توانست خودش را در تاریکی پنهان کند .

منتظر شد تا مردیث به همراه بانی بازگردد ، در گوشه ای ایستاد ، آرنجش را با دستش گرفت . ممکن است این ایده ی بدی باشد که بانی و مردیث را درگیر کند . اگر مردیث با خونسردی نتواند موقعیت را کنترل کند ، بانی چه کار می کند ؟
مردیث همانطور که همراه بانی تا آستانه ی در میآمد ورودشون را با من من کردن خبر داد، "حالا جیغ نزن؛ جیغ نزن"

بانی در جواب بریده بریده گفت : " تو چت شده ؟ چی کار می کنی ؟ ولم کن . می دونی چی کار کردم تا مادرم بزاره امشب از خونه بیام بیرون ؟ می خواست منو به بیمارستانی در روانوک ١ ببره . "

مردیث با پاهایش در را بست . به بانی گفت " باشه ، حالا تو چیزیو می بینی که ... خوب می تونه تکان دهنده باشه . اما نمی تونی جیغ بزنی ، منظورمو می فهمی؟ اگر بهم قول بدی ، ولت می کنم . "
- " خیلی تاریکه که بشه چیزیو دید و تو داری منو می ترسونی . تو چت شده مردیث ؟ اوه خیلی خوب ، قول میدهم ، اما تو از چی حرف می زنی ..."

مردیث گفت : " الینا . " الینا آن را به عنوان دعوت تصور کرد و به جلو آمد .

عکس العمل بانی چیزی نبود که او انتظارش را داشت . او اخمی کرد و به جلو خم شد ، با دقت در نور تاریک نگاه کرد . وقتی شکل الینا را دید ، نفس نفس زد اما بعد ، وقتی به صورت الینا خیره شد ، دست هایش را با فریادی از خوشحالی بهم زد .
- " من می دونستم ! میدونستم اونها اشتباه می کنن ! بنابراین ، مردیث ... و تو و استیفن فکر می کردین خیلی در مورد غرق شدن و از این قبیل حرف ها می دونین . ولی میدونستم شما اشتباه می کنید ! اوه ، الینا ، دلم برات تنگ شده ! همه می
خواستن ... "

مردیث فورا گفت : " ساکت باش بانی ! ساکت باش . بهت گفتم جیغ نزن . گوش کن ، احمق ، فکر میکنی اگر الینا خوب بود الان نصف شب بدون اینکه کسی خبر داشته باشه اینجا بود ؟ "
- " اما اون خوبه ؛ بهش نگاه کن . اون اینجا ایستاده . این خودتی ، مگه نه ، الینا ؟ "

بانی به سمت او رفت اما مردیث دوباره او را گرفت .
- " بله ، خودمم " الینا احساس عجیبی داشت انگار در یک سورئال کمدی سرگردان باشد ، شاید یکی از ان هایی که کافکا نوشته ، فقط خط های خودش را نمی دانست . او نمی دانست به بانی که با شور و شعف نگاهش می کرد ، چه بگوید .

الینا ناشیانه گفت : " این خودمم ، اما ... من کاملا خوب نیستم " و دوباره نشست .

مردیث با آرنجش به بانی زد تا روی تخت بنشیند .
- "برای چی شما دو تا آنقدر مرموز شدید ؟ اون اینجاست ، اما خوب نیست . این چه معنی باید داشته باشه ؟ "

الینا نمی دانست گریه کند یا بخند . " ببین ، بانی ... اوه، من نمی دونم اینو چه طوری بگم . بانی ، مادربزرگ واسطه ات تاحالا راجع به خون آشام ها بهت گفته ؟ "

سکوتی سنگین تر از تبر حکم فرما شد. دقایق میگذشتند . به طور غیرممکنی چشمان بانی بزرگتر شد ؛ سپس آنها به سمت مردیث لغزیدند . دقایقی بیشتر در سکوت گذشت ، سپس بانی وزنش را به سمت در کشید . او به نرمی گفت : "اوه ، بچه ها ببینین . این واقعا داره عجیب میشه . منظورم اینه ، واقعا ،واقعا ، واقعا .. . "

الینا ذهنش را بدنبال تدبیری جستجو کرد . او گفت " تو می تونی دندونامو ببینی ". لب بالاییش را عقب کشید و با انگشتش ضربهای به دندانهایش که شبیه دندان های سگ بودند ، زد . حس کرد که دندان هایش دراز تر و تیزتر شدند . مثل چنگال گربه که با تنبلی باز شود مردیث جلو آمد و نگاه کرد سپس بسرعت سمت دیگری را نگریست . او گفت : " من متوجه شدم " ، اما در صدایش هیچ یک
از شوخی های کنایه آمیز قدیمیش که در شخصیت بذله گویش بود ، وجود نداشت .

او گفت "بانی نگاه کن ."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
تمام سرخوشی ، تمام هیجان بانی ، خشک شده بود . او طوری به نظر می رسید گویا مریض شده است." نه ، نمی خوام . "
- " تو مجبوری . تو باید اینو باور کنی ، یا هرگز اونو متوجه نمیشی . " مردیث ، بانی را گرفت و او را به جلو هل داد .
- " چشماتو باز کن ، احمق ، تو کسی هستی که عاشق تمام این چیزهای ماوراءالطبیعی هستی"

بانی همراه با هق هق گفت : "من نظرمو عوض کردم". لحنش واقعا عصبی بود . " منو راحتم بزار ، مردیث ؛ نمی خواهم نگاه کنم ." او خودش را به سرعت و وحشیانه کنار کشید . الینا سراسیمه زمزمه کرد " تو مجبور نیستی ." ترس به او نفوذ کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد ." این ایده بدی بود ، مردیث . من می رم . "
- " نه ، اوه ، نرو " بانی به همان سرعتی که چرخیده بود ، برگشت و خودش را در بازوان الینا انداخت . "متاسفم ، الینا ؛ من متاسفم . من اهمیتی نمیدهم که تو چی هستی ؛ من خوشحالم که تو برگشتی . بدون تو خیلی وحشتناک بود ." او واقعا داشت گریه میکرد .

اشک هایی که وقتی الینا با استیفن بود ، نمی توانستند پایین بیایند ، حالا جاری شدند . او در آغوش بانی گریه کرد، مردیث هم بازوانش را دور آن دو حلقه کرد . هرسه گریه میکردند ... مردیث بیصدا، بانی با هیاهو ، و الینا خودش ، به شدتاحساساتی . او حس کرد که برای تمام اتفاقاتی که برایش افتاده ، برای تمام چیزهایی که از دست داده ، برای تمام تنهایی ، ترس و رنج هایش گریه میکند .

سرانجام ، هر سه روی زمین نشستند ، زانو به زانو، به همان روشی که وقتی بچه بودند شبها نقشه های مخفیانه میکشیدند .

بانی به الینا گفت : " تو خیلی شجاعی"، فن فنی کرد ."من نمی توانم تصورکنم تو چقدر در این مورد شجاعی . "
- " تو نمی دونی من چه حسی درونم دارم . من اصلا شجاع نیستم . اما یه جوری باهاش کنار اومدم ، برای اینکه نمی دونم چه کار دیگه ای می شه کرد . "

مردیث انگشتان الینا را فشرد ." ستات سرد نیستند. نسبتا خنکن . من فکر می کردم سردتر از این باشن . "

الینا گفت " دستهای استیفن هم سرد نیستند . "، داشت ادامه می داد اما بانی با جیغ گفت :" استیفن ؟ "

مردیث و الینا به او نگاه کردند .
- " معقول باش بانی . تو خودت به تنهایی یک خون آشام نمیشی . یک نفر باید تورو تبدیل کنه ."
- " اما منظورت اینه که استیفن ...؟ تو می گی استیفن یک ...؟ " صدای بانی به خاموشی گرایید .
مردیث گفت : "من فکر می کنم الان وقتشه همه ی ماجرا رو به ما بگی الینا . با کوچکترین جزییاتی که آخرین بار که ما ازت کل داستان را خواستیم، نگفتیم "

الینا سرش را تکان داد . "تو درست میگی . توضیح دادنش سخته ، اما سعی میکنم" او نفس عمیقی کشید . "بانی اولین روز مدرسه را بخاطر داری ؟ اولین باری بود که من شنیدم تو پیشگویی میکنی . تو به کف دست من نگاه کردی و گفتی پسری
رو می بینی ؛ پسری تاریک ، یک غریبه . و اون قد بلند نیست اما یک زمانی بوده . خوب ... " او به بانی و مردیث نگاه کرد" ...

استیفن الان قد بلند نیست . اما یک زمانی بوده ... به نسبت سایر مردم قرن پانزدهم . "

مردیث به نشانه تایید سرش را تکان داد ، اما بانی صدای ضعیفی از خودش درآورد و به عقب متمایل شد ، وحشت زده و مضطرب به نظر میآمد . " منظورت اینه که ..."
- " منظورم اینه که او در رنسانس ایتالیا زندگی میکرد ، و اغلب مردم از این کوتاهتر بودند . بنابراین در مقایسه با آنها استیفن قد بلند تر بوده و، صبر کن، قبل از اینکه ضعف کنی ، یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی ، دیمن برادرشه . "

مردیث دوباره سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . " من یه همچین چیزیو تصور میکردم . اما چرا دیمن گفتش که دانش آموز کالجه ؟ "

الینا با تردید گفت : " آنها با هم خوب سر نمیکنند . برای مدت زیادی ، استیفن حتی نمی دونست دیمن در فلزچرچه ." او به تاریخچه خصوصی استیفن نزدیک شده بود ، چیزی که همیشه احساس میکرد راز استیفن است و نباید بازگو کند. اما حق
با مردیثه، الان وقتشه که همه ی داستان را بگوید . الینا گفت : " گوش کنین ، داستان از این قراره . استیفن و دیمن هردو دردوره ی رنسانس ایتالیا عاشق یک دختر شدند . او اهل آلمان بوده ، و اسمش کاترین . دلیلی که استیفن در آغاز مدرسه از من دوری میکرد این بوده که من اون رو یادش میانداختم ؛ او نیز موهای بلوند و چشمانی آبی داشته . اوه ، و این حلقه ی اونه."

الینا دست مردیث را رها کرد و حلقه ی کنده کاری شده طلایی که سنگی لاجوردی در آن پیچیده شده بود را به آنها نشان
داد .
- " و موضوع این بود که کاترین یک خون آشام بود . فردی بنام کلاوس اونو در روستایش در آلمان تبدیل کرده بود تا از مرگ بخاطر بیماریش نجاتش دهد . استیفن و دیمن هر دو این را می دونستن ، اما اهمیتی نمی دادند . آنها از او خواستن تا از بین آنها یکی را که می خواهد با او ازدواج کند ، انتخاب کنه" الینا مکث کرد و لبخندی یک وری زد ، فکر کرد حق با آقای تانر
بود ؛ تاریخ خودش تکرار میشود . او فقط امیدوار بود که داستانش مانند کاترین تمام نشود ." اما کاترین هر دو را انتخاب کرد . او خونش را باهر دو مبادله کرد، و گفت هر سه آنها می توانند تا ابد با هم باشند . "

بانی زمزمه کرد " عجیب به نظر میاد "
مردیث گفت : " بی معنی به نظر می رسه "

الینا به او گفت : "درست فهمیدی . کاترین شیرین بود اما باهوش نبود . استیفن و دیمن پیش از آن هم یکدیگر را دوست نداشتند . آنها به او گفتند که باید انتخاب کنه ، حتی نمی خواستند به تقسیم کردن او فکر کنند و او با گریه فرار کرد . روز بعد ... خوب آنها جسدش را پیدا کردند ، یا چیزی که ازش باقی مانده بود . ببینید ، یک خون آشام به طلسمی مثل این حلقه نیاز دارد تا زیر نور خورشید بره بیرون ، بدون اون می میره . و کاترین ، زیر نور خورشید رفت بیرون و خودش را از بین برد .

اون فکر میکرد اگر از سر راه بره کنار ، دیمن و استیفن با هم آشتی میکنند "
- " اوه خدای من ، چه رو ..."

الینا وحشیانه حرف بانی را قطع کرد: " نه ، نیست . اصلا رمانتیک نیست . استیفن برای همیشه با احساس گناه زندگی کرده ، و من فکر میکنم دیمن هم همینطوره ، گرچه هیچ وقت اینو قبول نمیکنه . و نتیجه ی فوری آن این شد که آن دو به روی هم شمشیر کشیدند و یکدیگر را کشتن . بله ، کشتند ، برای همینه که الان خون آشام هستند ، و برای همینه که آنها اینقدر از هم متنفرن و برای همینه که احتمالا منم دیوانه هستم که تلاش میکنم آنها را مجبور کنم با هم همکاری کنند . "



پایان فصل ۶
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل هفتم

مردیث پرسید : " که درمورد چی باهم همکاری کنن؟"
- "من درمورد اون بعدا توضیح میدم ولی اول می خوام بدونم تو شهر ازوقتی رفتم چه خبره . "
مردیث یک ابرویش را بالا انداخت و گفت : "خوب اوضاع خیلی متشنج بود ، خاله جودیتت خیلی ناجور داغون شد . دچارتوهم شده بود که تورو دیده اما توهم نبوده ، مگه نه؟ اون و رابرت تقریبا با هم به هم زدن . "
الینا با حالت گرفته ، گفت : " میدونم ادامه بده "
- " همه تومدرسه ناراحتن ، من می خواستم با استفن حرف بزنم خصوصا ، وقتی شک کردم که تو واقعا نمردی . ولی اون توی مدرسه نبود . مت بود ولی انگار یه چیزیش شده مثل زامبی شده ، باهیچ کسی حرف نمی زنه . من می خواستم بهش بگم که شاید تو برای همیشه از دست نرفتی ، فکرمی کردم این باعث شادیش میشه ولی اصلا گوش نمی کرد . انگار اصلا خودش نبود یه بار، فکرکردم می خواد منو بزنه به یک کلمه از حرفام هم گوش نمیداد . "
" اوه خدایا ، مت ... " چیز وحشتناکی در اعماق ذهن الینا جوشید . خاطره ای که ناراحت کننده تر از آن بود که بخواهد افسارش را رها کند . نمی توانست از عهده ی چیز های بیشتری برآید . نمی توانست وآن خاطره را عقب زد .
مردیث به صحبت ادامه داد :" با این حال واضحه که افراد دیگه ای هم درباره ی مرگ تو مشکوکن . برای همین اون حرفو توی مراسم یادبود زدم . می ترسیدم اگه روز ومحل واقعی رو بگم، دست آخر الاریک سالتزمن بیرون خونه انتظارت رو بکشه . اون هرجور سوالی رو پرسیده. خوبه که بانی چیزی نمی دونست که بگه . "
بانی به اعتراض گفت : " این انصاف نیست . الاریک فقط به این موضوع علاقه منده و مثل قبل می خواد طی این دوره دشوار به ماکمک کنه. اون متولد ماه دلوه ... "
الینا گفت : "اون جاسوسه شاید هم یه چیزی بیشتراز اون ولی بعدا در موردش حرف می زنیم . تایلر اسمال وود چی؟ تو مراسم ندیدمش . "
مردیت بانگرانی گفت : "یعنی نمی دونی ؟"
- "من هیچی نمیدونم چهار روز تو اتاق زیر شیروانی خواب بودم . "
- " خوب ... " مردیث با ناراحتی مکث کرد: "تایلر تازه ازبیمارستان بیرون اومده . دیک کارتر و اون چهار تا قلدر دیگه که همراهش بودن، هم همین طور. اون شب توی آلونک کوانست بهشون حمله شده وخون زیادی ازدست دادن. "
"اوه " معمای قدرت زیاد استفن و این که چرا روز به روز کمتر می شد ، حل شده بود. احتمالا از ان موقع تغذیه نکرده بود.
"مردیث استفن جزو مظنونینه؟ "
خوب ، پدر تایلر تلاششو کرد که اونو متهم جلوه بده اما پلیس نتونست مسئله رو از نظر زمانی حل کنهو اونا تقریبا میدونن کی به تایلر حمله شده چون قرار بود آقای اسمال وود رو ببینه و پیداش نشده و من و بانی می تونیم به نفع استفن شهادت بدیم چون همون موقع کنار رودخونه ، پیش جسدت ، ازش جداشدیم . پس اون نمی تونست به کلبه کوانست برگرده تا به تایلر حمله کنه حداقل هیچ ادم معمولی ای نمیتونه وتا به حال پلیس به فکر هیچ اتفاق غیر طبیعی ای هم نیفتاده. "
"متوجه شدم." الینا حداقل به خاطر آن امتیاز ، اسوده بود .
مردیت اضافه کرد:" تایلر و اون پسرا نمی تونن هویت کسی رو که بهشون حمله کرده ،شناسایی کنن چون نمی تون از اون روز عصر چیزی رو به یاد بیارن. کرولاین هم نمی تونه . "
- "کرولاین تو اون کلبه بوده ؟"
" اره اما گزیده نشده . فقط تو شوکه . با وجود همه کاراش، خیلی داغون شده، براش متاسفم " مردیث شانه هایش را بالا انداخت و گفت :" این روز ها ظاهرش خیلی تاسف باره ! "
بانی میان حرفشان پرید و گفت: "و من فکر نمی کنم بعد از اتفاق امروز توی کلیسا ، هیچ کس به استفان شک کنه . بابام میگه یک سگه گنده میتونسته پنجره کلبه کوانست رو شکسته باشه و زخم های گردن تایلر هم شبیه زخم هاییه که حیوونا ایجاد میکنن. فکر کنم خیلی از مردمم فکر میکنن سگ یا یه گله از سگ ها بودن که این کارو کردن. "
مردیث با خشکی گفت :" این توضیح خوبیه و معنیش اینه که اونا مجبور نیستن بیشتر از این در این مورد فکرکنن . "
الینا گفت: " ولی مسخرست ! سگ های معمولی این طوری رفتار نمیکنن یعنی مردم به این فکر نمی کنن که چرا سگ هاشون یهو دیوونه شدن و بهشون حمله کردن؟"
مردیث گفت:" خیلی از مردم دارن از شرشون خلاص می شن . اوه تازه شنیدم یه نفر داشت درمورد ازمایش هاری صاحبان سگ ها حرف میزد .اما این هاری معمولی نیست ، مگه نه الینا؟"
-" نه فکر نمی کنم . استفن و دیمن هم، هم چین فکری نمی کنن واین چیزیه که اومدم دربارش باهاتون حرف بزنم ."
الینا تا جایی که می توانست درباره ی اینکه فکر می کرد، نیروی دیگری در فلز چرچ باشد، توضیح داد. درباره نیرویی که دنبالش کرده بود و از پل پایین انداخته بودش، درباره احساسش نسبت به سگ ها و همه ی چیزهایی که او ، استفن و دیمن درباره اش حرف زده بودند.حرفش را این طوری تموم کرد:" امروز تو کلیسا بانی گفت یه چیز شیطانی ومن فکر میکنم این چیزیه که تو فلز چرچه . چیزی که هیچ کس نمیشناستش و کاملا پلیده . فکر نمیکنم بدونی منظورت ازاین حرف چی بود، بانی؟"
اما ذهن بانی درجهت دیگری بود. او بازیرکی گفت:" پس لزوما دیمن عامل تمام اون کارای وحشتناکی که گفتی نیست. مثل کشتن یانگتز یا اذیت کردن ویکی، قتل تانر و تمام اون کارها. بهت گقتم که هیچ کس با یه همچین قیافه ای، قاتل روانی نیست!"
مردیث با نگاهی به الینا گفت :" فکرکنم بهتره دیمن و عشقش رو فراموش کنی. "
الینا با حرارت گفت:" اره چون اون آقای تنر رو کشته ، بانی و در مورد بقیه ام ازش می پرسم خودم به اندازه کافی برای سر وکله زدن باهاش مشکل دارم. سربه سرش هم نذار حرفمو قبول کن ، بانی "
-" باید دیمنو به حال خودش بذارم . همین طورم الاریک رو .کسی هست که لازم نباشه کنار بذارمش؟تازه در عین حال ، الینا همه شون رو بدست میاره ! این انصاف نیست ."
مردیث سنگدلانه گفت:" زندگی منصفانه نیست اما گوش کن الینا ، حتی اگه این نیروی دیگه وجود داشته باشه فکر میکنی چه جوری باشه؟ شبیه چیه؟ "
-" نمیدونم یه چیز خیلی قوی که میتونه خودشو مخفی کنه تا ما احساسش نکنیم . ممکنه مثله ادمه معمولی باشه. به همین خاطر اومدم ازتون کمک بخوام چون این ممکنه هرکسی توی فلز چرچ باشه. مثل چیزی که بانی امروز گفت، هیچ کس چیزی که نشون میده نیست."
بانی باگیجی گفت:" یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشم."
-" گفتی خیلی خوب هیچ کس چیزی که نشون میده نیست" الینا دوباره باتاکید گفت:" هیچ کس " به مردیث نگاه کرد اما ان چشمان تیره در پایین ابروهای ظریف قوس دار، آرام و سرد بودند .
مردیث با ملایم ترین صدایش گفت:" خوب این طوری که همه مظنونن درسته ؟"
الینا گفت:" درسته اما بهتره یه دفتر برداریم وفهرست مهم ترین مظنون هارو بنویسیم. دیمن واستفن قبول کردند توی تحقیقات کمک کنن و اگه شما هم باشین، شانسمون برای پیدا کردنش بیشتره" او داشت گرم میشد . همیشه درسازماندهی کارها، استعداد داشت از نقشه کشیدن برای تصاحب پسرها تا مراسم جمع اوری خیریه . این فقط نوعی جدی تر از نقشه های الف و ب بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
مردیث مداد وکاغذی به بانی که به ان نگاه می کر ، داد و بعد بانی به مردیث و بعدش به الینا نگاه کرد:" خوب اما کی وارد فهرست میشه؟"
-" خوب هرکسی که بهش مشکوکیم که شاید اون نیروی دیگه باشه. هرکسی که کارهایی رو کرده که میدونیم اون نیرو کرده. استفن رو توی چاه حبس کرده. منو تعقیب کرده و اون سگ ها رو به جون مردم انداخته. هرکسی که رفتارش عجیبه. "
بانی تند تند نوشت مت ویکی رابرت
الینا و مردیث باهم فریاد کشیدند" بانی"
بانی سرش رو بالا آورد:" خوب مت واقعا عجیب شده. ویکی هم ماه هاست که اون طوریه، رابرت هم قبل از مراسم بیرون کلیسا بود ولی تو نیومد ..."
مردیث گفت :" اوه بانی ویکی قربانیه، نه مظنون و اگه مت نیروی پلیده، منم گوژ پشت ناتردامم و در مورد رابرت ..."
بانی به سردی گفت:" باشه همشونو خط زدم. حالا بهتره نظرات شماها رو بشنویم. "
الینا گفت:" نه صبر کنین. بانی، یه لحظه وایسا."
او به چیزی فکرمی کرد. به چیزی که مدت ها بود، از زمان اتفاق افتادنش میگذشت و اذیتش می کرد." نه صبر کن، توی کلیسا ، میدونین وقتی توی جایگاه گروه کر قایم شده بودم، منم رابرتو بیرون کلیسا دیدم. درست قبل ازاین بود که سگها حمله کنن. یه جورایی داشت خودشو عقب میکشید، انگار میدونست قراره چه اتفاقی بیوفته."
-" اوه اما الینا ..."
-" نه گوش کن، مردیث. قبلا هم شب شنبه با خاله جودیت دیدمش. وقتی بهش گفت که باهاش ازدواج نمی کنه صورتش یه جوری بود. نمی دونم اما فکر کنم باید دوباره تو فهرست بنویسیش، بانی."
بانی بعد از لحظه ای مکث، با جدیت این کار را انجام داد و گفت:" دیگه کی ؟"
الینا گفت:" خوب فکرمیکنم الاریک، متاسفم بانی. اما اون عملا مظنون شماره یکه." چیزی را که آن روز صبح شنیده بود الاریک ومدیر به هم می گفتند، برایشان تعریف کرد. " اون یه معلم تاریخ معمولی نیست. به یه دلیلی این جاست. اون می دونه خون آشامم و دنبالم می گرده و امروز وقتی سگ ها حمله کردن، کنار زمین وایساده بود و یه جور اشاره های عجیب میکرد. اون قطعا کسی که نشون میده نیست وتنها سوال اینه که اون کیه؟ گوش می کنی مردیث؟"
-" آره میدونی فکر کنم باید خانم فلاورز رو هم به لیست اضافه کنیم. یادته وقتی که استفن رو از توی چاه درمی اوردیم، چه طوری پشت پنجره پانسیون ایستاده بود اما طبقه پایین نیومد تادر رو برامون باز کنه؟ رفتارش عجیب بود."

الینا سرش را به نشانه تایید تکان داد:" این که وقتی به استفن زنگ می زدم، خانم فلاورز گوشی رو رو من قطع می کرد و قطعا توی اون خونه اتاقش از بقیه جداست . ممکنه یه پیرزن خل و چل باشه اما به هر حال اسم رو بنویس بانی"
او درمیان موهایش دست کشید و آنها را ازپشت گردنش بالا آورد. گرمش بود.قیقا گرم ، که نه . اما طوری ناراحت بود که شبیه حالت گرمازدگی بود. احساس عطش می کرد.
-"باشه فردا قبل مدرسه میریم اون جا. تا اون موقع چه کار دیگه ای میتونیم انجام بدیم ؟ بذار به فهرست یه نگاهی بندازیم، بانی "
بانی فهرست را بالا گرفت تا آن ها بتوانند آنرا ببینند. الینا و مردیث به جلو آمدند تا آن را بخوانند :
مت هانیکات
ویکی بنت
رابرت مکسول - وقتی سگ ها حمله می کردند توی کلیسا چه کاری انجام می داد ؟ آن شب بین اون و خاله ی الینا چه اتفاقی
افتاد؟
الاریک سالتزمن - چرا این همه سوال می پرسه؟ برای انجام چه کاری به فلز چرچ اوردنش؟
خانم فلاورز- چرا همچین رفتار عجیبی داره ؟چرا نذاشت شبی که استفن زخمی بود وارد پانسیون بشیم؟
الینا گفت :"خوبه .فکرمیکنم میتونیم دنبال این باشیم که سگ های چه کسایی امروز توی کلیسا بودن و شما فردا میتونین مراقب
الاریک باشین."
بانی با قاطعیت گفت :" من مراقب الاریک هستم و از مظنونین میارمش بیرون، ببینین اگه این کارو نکردم! "
-"خیله خوب، تو میتونی مامورش بشی. مردیث هم میتونه به خانم فلاورز رسیدگی کنه. منم میتونم رابرتو بردارم. درمورد استفن
ودیمن، خوب اونا می تونن مامور همه بشن چون می تونن از نیروهاشون برای خوندن ذهن مردم استفاده کنن. به علاوه اون
فهرست به هیچ وجه کامل نیست. ازشون می خوام اطراف شهر کشیک بدن ودنبال هر نشونه ای از نیرو یا هر چیز عجیب دیگه ای
باشن چون ممکنه بهتر از من متوجهش باشن."
الینا به عقب تکیه داد و درحالی که حواسش پرت بود، لب هایش را لیسید. واقعا عطشش شدید بود. متوجه چیزی شد که قبلا
هرگز متوجهش نشده بود. رد ظریف رگ های روی مچ بانی. بانی هنوز دفترچه را جلویش نگه داشته بود و مچش آنقدر شفاف بود
که رگ های آبی به وضوح، از زیر آن معلوم بودند. الینا آرزو کرد کاش به درس های کالبد شناسی در مدرسه گوش داده بود.
حالااسم این رگ که مثل شاخه های درخت پخش شده، چی بود؟
-" الینا الینا!"
الینا که خشکش زده بود، به بالا نگاه کرد و چشمان سیاه و نگران مردیث و صورت وحشت زده ی بانی را دید. و در آن لحظه
متوجه شد که روی مچ بانی خم شده و انگشتانش را روی بزرگ ترین رگ آن می کشد.
او عقب رفت و زیر لب گفت:" ببخشید. اما می توانست طول و تیزی بیشتر دندان نیشش را احساس کند . چیزی مثل اورتودنسی
( سیم دندان) بود. به وضوح می توانست وزن آن را احساس کند. متوجه شد لبخند اطمینان بخشش، تاثیر خودش را بر روی بانی
نگذاشته است. بانی وحشت زده به نظر می رسید، که احمقانه بود. او باید میدانست که الینا هیچ صدمه ای بهش نمی زنه. امشب
خیلی گرسنه نبود. الینا همیشه کم غذا بود و میتوانست تمام چیزی را که می خواست، ازاین مچ کوچک بگیرد.
الینا پرید ، ایستاد و به سوی پنجره رفت. به دیواره آن تکیه داد و هوای خنک شب را احساس کرد که به روی پوستش می وزید.
احساس گیجی می کرد انگار نمی تواند نفس بکشد.
چه کار داشت می کرد؟ برگشت و دید که بانی خودش را کنار مردیث جمع کرده و هر دو وحشت زده بودند. از این که آن طور به
او نگاه می کردند، متنفر بود.
او گفت:" متاسفم. نمی خواستم این کارو بکنم، بانی. ببین از این نزدیک تر نمیام. باید قبل از این که می اومدم این جا تغذیه می
کردم." بانی با ناراحتی آب دهانش را فرو داد و گفت:" تغذیه می کردی؟"
الینا با تندی گفت:" بله "البته در رگ هایش احساس سوزش می کرد. پس این احساس که استفن توصیفش کرده، این گونه بود .
اما او هیچوقت منظورش رو نفهمیده بود. هیچ وقت متوجه نشده بود وقتی که او به خون احتیاج داشت، چه بر سرش می گذشت .
وحشتناک بود. غیر قابل مقاومت . جسورانه گفت:" فکر میکنی این روزا چی میخورم ، هوا؟ من یه شکارچی ام و جای این کار
بیرونه."
بانی و مردیث سعی کردند از هضم حرف هایش بربیایند. می توانست ببیند که دارند تلاش می کنند. انزجار را هم توی چشمانشان
می دید. با استفاده از حواس تازه اش ، روی جست وجو به دنبال استفن ودیمن، متمرکز شد. کار سختی بود چون هیچ کدامشان،
مثل استفن، درشبی که با هم می جنگیدند، با ذهنش حرف نمی زد اما او فکر می کرد میتواند مقداری از آن نیرو را در شهر حس
کند. اما هیچ راهی برای ارتباط بر قرار کردن با آن نداشت و یاس باعث شد سوزش رگ هایش بدتر شود. تازه تصمیم گرفته بود که
بدون آنها ادامه دهد که پرده ها با بادی به حرکت درآمدند و به صورتش خوردند.
بانی نفسش را حبس کرد ، از جا پرید و چراغ مطالعه را از روی میز کنار تخت انداخت و باعث شد اتاق در تاریکی فرو رود. مردیث
که فحش میداد، دست به کار شد تا آن را دوباره سرجایش بگذارد. پرده ها دیوانه وار در نوری که سوسو می زد، تکان می خوردند
و انگار بانی می خواست جیغ بکشد. وقتی لامپ دوباره سرجایش محکم شد، دیمن را دیدند که با حالت راحتی روی یک زانو ، در
چارچوب پنجره ی باز نشسته بود و یکی از وحشتناک ترین خنده هایش ر ا به چهره داشت. او گفت:" اجازه میدین؟ این حالت
ناراحتیه." الینا به بانی و مردیث که کنار کمد پناه گرفته بودند، نگاهی انداخت . هم زمان وحشت زده ، مجذوب و هیپنوتیزم شده
بودند . الینا سرش رو با خشم به علامت نه تکان داد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 12 از 22:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA