انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 22:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
- " من فکرمی کردم منم که ورود های هیجان انگیز رو دوست دارم. خیلی بامزه بود، حالا بیا بریم دیمن."
-"این دو تا دوست خوشگلت این جا بمونن ؟" دیمن به بانی ومردیث خندید. " ر ضمن من تازه اینجا رسیدم. هیچ کس ادب به
خرج نمیده منو دعوت کنه تا بیام تو ؟"
چشم های قهوه ای بانی که با بیچارگی روی او ثابت مانده بودند، کمی نرم شدند. دهانش که از وحشت بازمانده بود، بیش تر باز
شد. الینا نشانه های فاجعه ای را که در حال رخ دادن بود، دید و گفت : " نه اونا همچین کاری نمی کنن ." و خودش را بین دیمن
و دخترها قرار داد." هیچ کس این جا برای تو نیست. نه حالا ، نه هیچ وقت " او که آتش مبارزه جویی را در چشمان دیمن می دید
موذیانه اضافه کرد:" به هرحال من دارم می رم .تو رو نمی دونم اما من دارم می رم شکار." مطمئن بود که وجود استفن را در آن
نزدیکی، احتمالا روی سقف، احساس می کند و صدای او را شنید که بلا فاصله اضافه کرد ما میریم شکار دیمن اگه بخوای میتونی
تموم شب اون جا بشینی.
دیمن با خوش خلقی تسلیم شد و پیش از آن که از میان پنجره نا پدید شود، برای بار آخر نگاهی از سر لذت به سوی بانی
انداخت . بانی و مردیث که می ترسیدند دیمن افتاده و مرده باشد ، هر دو وحشت زده، جلو پریدند.
الینا که باز سرش را تکان میداد، گفت:" خوبه. نگرانش نباشین. فردا همین موقع می بینمتون
-" اما... الینا...منظورم اینه که می خوای لباساتو عوض کنی؟"
الینا به خودش نگاه کرد . پیراهن قرن نوزدهمی کثیف و پارچه نازک سفیدش هم پاره شده بود. اما برای عوض کردنش وقتی
نداشت .باید حالا غذا می خورد .
او گفت:" باید بعدا این کارو بکنم . فردا میبینمتون" و مثل دیمن از پنجره بیرون پرید . آخرین باری که بانی و مردیث را می دید با
چشمان گرد شده به او خیره شده بودند.
در فرود آمدن ، ماهرتر شده بود .این بار زانویش را زخمی نکرد. استفن آنجا بود و چیز گرم و تیره ای را دور او پیچید. الینا با
رضایت گفت:" شنلت " برای لحظه ای، رو به هم لبخند زدند و به یاد آوردند که استفن ، بعد از آنکه در قبرستان، او را از دست
تایلر نجات داده بود، الینا را به اتاقش برد تا خودش را مرتب کند . برای اولین بار این شنل را به او داده بود و آن روز می ترسید که
الینا رو لمس کند . الینا که لبخند می زد به چشمانش نگاه کرد. خودش به آن ترس رسیدگی کرده بود .
دیمن گفت : " فکر میکردم داریم میریم شکار"
الینا که درکنار استفن بود، برگشت و به او گفت:" همین کار رو میکنیم ، کجا باید بریم ؟ " دیمن پیشنهاد داد:" هر خونه ای تو ی
خیابون."
استفن گفت :" جنگل"
الینا تصمیمش را گرفت . "جنگل، ما به انسان ها دست نمی زنیم و کسی رو نمی کشیم. همین طوره استفن ؟"
استفن هم مانند او گفت:" همین طوره ."
لب های دیمن به سرعت جمع شد:" و توی جنگل دنبال چی میگردیم ؟ یا بهتره که ندونم ؟ موش ؟راسو؟ موریانه؟" و به الینا نگاه
کرد و گفت:" با من بیا تا شکار واقعی نشونت بدم "
الینا او را نادیده گرفت و گفت :" میتونیم از راه قبرستون بریم ."
استفن به او گفت :" گوزن های دم سفید تمام شب توی فضاهای باز داخل جنگل چرا میکنند اما باید موقع نزدیک شدن بهشون،
مواظب باشیم . اونا به خوبی ما میشنون . "
صدای دیمن در ذهن الینا گفت پس یه وقت دیگه.

پایان فصل ۷
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل هشتم

بانی که به دستی که به آرنجش خورده ، خیره شده بود ، گفت : " کی ... ؟ اوه ، تویی! ترسوندیم . صدای اومدنت رو نشنیدم . "
استفن متوجه شد که باید بیشتر مراقب باشد. در چند روزی که از مدرسه دور بود ، روش راه رفتن و حرکت کردن انسانی را
فراموش کرده بود و به گام برداشتن بی صدا و کاملا کنترل شده ی شکارچیان برگشته بود . در حالیکه کنار هم در راهرو به راه
افتادند ، گفت:" ببخشید . "
بانی ، با تلاشی شجاعانه و لاقید گفت : " اشکال نداره ." اما چشمان قهوه ایش باز و بی تمرکز بودند . " خوب، امروز اینجا چه کار
می کنی؟ مردیث و من ، امروز صبح رفتیم به پانسیون که خانم فلاورز رو چک کنیم اما هیچ کس در رو باز نکرد. توی کلاس
زیست شناسی هم ندیدمت . "
-" بعد از ظهر اومدم. برگشتم مدرسه. تا زمانی که چیزی رو که دنبالشیم ، پیدا کنیم . "
بانی غرغر کنان گفت:" منظورت اینه که جاسوسی آلاریک رو بکنی . دیروز به الینا گفتم که اینو فقط بسپاره به من . اوپس . " این
را در حالیکه چند تا از دانش آموزان سال پایینی که از کنارشان می گذشتند ، به او خیره شده بودند ، اضافه کرد . برای استفن ،
چشمانش را گرداند. با توافقی دو جانبه، به یک راهروی جانبی چرخیدند و به سمت راه پله ی خلوتی رفتند. بانی ، با ناله ای از سر
آسایش ، به دیوار تکیه داد.
با لحنی سوزناک گفت :" باید یادم باشه اسمشو نیارم . اما خیلی سخته. امروز صبح، مامانم پرسید که حالم چطوره و منم تقریبا از
دهنم در رفت که خوبم چون دیشب الینا رو دیدم . نمی دونم شما دو تا چه جوری این همه وقت – همونو که می دونین – به
صورت راز نگه داشتین ."
استفن حس کرد که لبخندی بر خلاف اراده اش بر گوشه ی لبش می نشیند . بانی همانند بچه گربه ای بود که شش هفته سن
داشته باشد. تماما جذابیت و بدون هیچ مانعی بر روی احساساتش. همیشه دقیقا همان چیزی را می گفت که بهش فکر می کرد
حتی اگر گفته ی چند لحظه قبل خود را نقض کند اما هر چه می کرد از قلبش می آمد . استفن با شیطنت به او یادآوری کرد :"
تو الان در یک راهروی متروکه پیش همون چیزی که می دونی ، تنها ایستادی."
چشمان بانی دوباره گشاد شدند. " اوووه . اما تو که کاری نمی کنی ، می کنی؟" سپس تسلی دهنده اضافه کرد :" چونکه الینا می
کشتت ... اوه ، خدای من." آب دهانش را قورت داد و به دنبال موضوع دیگری برای صحبت گشت :" خوب ... خوب دیشب کارا چه
طور پیش رفت؟"
حال استفن به سرعت گرفته شد. " خیلی خوب نبود. اوه، الینا خوبه . در امنیت خوابه." پیش از آنکه بتواند ادامه دهد ، گوش
هایش صدای قدم هایی را در انتهای راهرو شنیدند . سه دانش آموز دختر سال آخری در حال عبور بودند و یکی از آنان با دیدن
بانی و استفن ، از گروه جدا شد. چهره ی سو کارسون پریده رنگ و چشمانش قرمز بود اما به آن ها لبخند زد .
بانی به شدت نگران بود. " سو ، چطوری؟ داگ چطوره ؟ "
-" من خوبم . اونم خوبه . یا لا اقل خوب میشه. استفن، می خواستم باهات صحبت کنم." با عجله اضافه کرد " می دونم که بابام
دیروز ازت تشکر کرده بابت اون جوری که به داگ کمک کردی اما منم می خواستم ازت تشکر کنم . منظورم اینه که ، می دونم
که مردم شهر رفتار وحشتناکی با تو داشتن ... خوب ، من تعجب کردم که اصلا تو به قدری اهمیت بدی که بخوای کمک کنی . اما
ممنونم . مامانم میگه که جون داگ رو نجات دادی . به خاطر همین ، فقط می خواستم ازت تشکر کنم و خیلی متاسفم بابت ...
همه چیز . "
در پایان نطقش ، صدایش به لرزه افتاد. بانی فین فین کرد و در کوله پشتی اش به دنبال دستمال کاغذی گشت و برای لحظه ای
به نظر می رسید که استفن در راه پله ، با دو مونث گریان گیر افتاده است. وحشت زده در ذهنش به دنبال چیزی گشت که
حواسشان را پرت کند .
گفت :" خواهش می کنم . چلسیا امروز چطوره ؟"
-" بازداشته . اونا سگ ها رو قرنطینه کردن. همه ی اونایی رو که تونستن گیر بیارن." چشمانش را پاک و خود را جمع و جور کرد.
استفن که دید خطر رفع شده ، خیالش راحت شد. سکوت سنگینی حکم فرما شد .
بالاخره بانی به سو گفت:" خوب، شنیدی که هیئت مدیره ی مدرسه درباره ی مراسم رقص برفی چه تصمیمی گرفتن؟"
-" شنیدم که امروز جلسه داشتن و تقریبا تصمیم گرفتن بهمون اجازه بدن برگزارش کنیم. هر چند یکی می گفت، بحثش بوده که
نیروی پلیس بیارن. اوه ، صدای زنگ تاخیره. بهتره بریم سر کلاس تاریخ قبل از اینکه آلاریک هممون رو تنبیه کنه. "
استفن گفت :" ما تا یه دقیقه ی دیگه میایم. " با بی خیالی اضافه کرد :" این رقص برفی کی هست؟"
سو گفت :" سیزدهم. اومم ، جمعه شب. " ناگهان لرزید " اوه خدای من ! جمعه سیزدهم ١ . بهش فکر هم نکرده بودم! اما این یادم
آورد که یه چیز دیگه هم بود که می خواستم بهتون بگم . امروز صبح اسمم رو از لیست ملکه ی برفی در آوردم. یه جورایی درست
به نظر میومد. همین . " سپس سو با عجله و تقریبا دوان دوان دور شد .
ذهن استفن به سرعت کار می کرد." بانی ، جریان این رقص برفی چیه ؟"
-" خوب راسیاتش ، در واقع مراسم رقص کریسمس هست با این تفاوت که به جای ملکه ی کریسمس ، ما ملکه برفی داریم. بعد از
اونچه که روز موسسان اتفاق افتاد و بعدش هم دیروز ماجرای سگ ها پیش اومد. تو فکر این بودن که کنسلش کنن. اما ظاهرا در
نهایت بر گزارش می کنن ."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن با لحن شومی گفت :" روز جمعه ی سیزدهم ."
" آره ."بانی که خودش را کوچک و جمع و جور می کرد، دوباره ترسیده به نظر می رسید. " استفن این جوری نگاه نکن . منو می
ترسونی . مشکل چیه؟ فکر می کنی توی مراسم رقص چی پیش میاد؟ "
- " نمی دونم . " اما استفن فکر می کرد که چیزی اتفاق خواهد افتاد. فلز چرچ حتی یک مراسم عمومی نداشت که توانسته باشد از
دست نیروی دیگر فرار کند و این یکی هم که، آخرین جشن و سرور سال بود. اما اکنون ، صحبت کردن درباره ی آن فایده ای
نداشت. گفت :" بیا . واقعا دیرمون شده. "
حق با استفن بود. زمانی که وارد شدند ، آلاریک سالتزمن پای تخته بود همانند اولین روزی که استفن در کلاس تاریخ حاضر شده
بود. اگر آلاریک از دیر آمدن آن ها ، یا هر چیز دیگری ، تعجب کرده بود ، به خوبی مخفیش کرد و یکی از آن لبخند های دوستانه
اش را زد .
استفن که بر سر جای خود می نشست و مرد پیش رویش را بررسی می کرد ، با خود فکر کرد که پس تو کسی هستی که
شکارچی رو شکار می کنه . اما چیز بیشتری هم هستی ؟ قدرت دیگه ی مد نظر الینا مثلا ؟
ظاهرا که هیچ چیز بعید نبود . موهای شنی رنگ آلاریک برای یک معلم ، کمی بلند بود. لبخند بچگانه اش ، خوش خلقی لجوجانه
اش، این همه تلاش برای اینکه بی آزار به نظر بیاید . اما استفن از همان ابتدا ، نسبت به آنچه در زیر ظاهر بی آزار او وجود داشت ،
بسیار محتاط بود . با این وجود ، به نظر نمی رسید که آلاریک سالتزمن مسئول حمله به الینا یا واقعه ی سگ ها باشد. هیچ
استتاری نمی توانست این قدر کامل باشد.
الینا. دست استفن در زیر میز، تبدیل به مشت شد و دردی در سینه اش بیدار گردید. قصد نداشت که درباره ی او بیندیشد. تنها به
این دلیل از پس پنج روز گذشته بر آمده که الینا را در دورترین مکان ذهنش ، نگاه داشته بود و نمی گذاشت تصویرش جلوتر
بیاید. اما مسلما ، تلاش برای دور نگه داشتن او ، در فاصله ای امن، بیشتر زمان و انرژیش را می گرفت. و این جا ، بدترین مکان
بود. در کلاسی که نمی توانست نسبت به آنچه تدریس می شد ، بی توجه باشد. هیچ کاری نمیشد کرد غیر از اینکه حواسش به
حال باشد.
خود را مجبور کرد که آهسته و به آرامی ، نفس بکشد. الینا خوب بود. این مهمترین چیز بود. چیز دیگری، خیلی اهمیت نداشت .
اما ، گرچه به خود ، این ها را می گفت، حسادت ، همچون شلاقی، به او تازیانه می زد . زیرا از حالا به بعد، هر موقع که به الینا فکر
می کرد، مجبور بود که به او نیز فکر کند.

به دیمن . کسی که آزاد بود هر موقع دلش خواست، بیاید و برود. کسی که امکان داشت در همین لحظه، پهلوی الینا باشد. خشم،
همچون شعله ای درخشان و سرد، در ذهن استفن شعله ور و با درد سوزان درون سینه اش مخلوط شد. هنوز متقاعد نشده بود که
دیمن آن شخصی نبوده است که بی خیالانه، او را که زخمی و ناهوشیار بود به درون چاه متروکه ای انداخته بود تا بمیرد. و مسلما
اگر مطمئن بود که دیمن، الینا را تا مرگش تعقیب نکرده است، با ایده ی الینا راجع به قدرت دیگر، جدی تر برخورد می کرد.
دیمن پلید بود. هیچ رحم و وجدانی نداشت.
برای صدمین بار، با افسردگی از خود پرسید که او چی کار کرده که من نکرده باشم؟ هیچی.
به جز کشتن.
استفن سعی کرده بود که کسی را بکشد. می خواست تایلر را بکشد. با یادآوری آن انگار که بر روی آتش خشمش علیه دیمن، آب
ریخته باشد و در عوض به میزی در انتهای کلاس نگاه کرد.
خالی بود. گرچه تایلر روز قبل از بیمارستان مرخص شده بود اما هنوز به مدرسه نیامده بود. با این وجود، خطری وجود نداشت که
او چیزی از آن بعد از ظهر وحشتناک، به یاد آورد. تلقین ناخودآگاه برای فراموش کردن، می بایست برای مدتی باقی می ماند. تا
زمانی که کسی ذهن تایلر را دست کاری نمی کرد.
ناگهان متوجه شد که با چشمانی تنگ شده و در فکر فرو رفته، به میز خالی تایلر خیره شده است. زمانی که نگاهش را برگرفت،
یک نظر، شخص دیگری را دید که این کارش را زیر نظر گرفته بود.
مت سریع برگشت و بر کتاب تاریخش خم شد اما نه قبل از آنکه استفن بتواند حالت چهره اش را ببیند.
استفن به خود گفت درباره اش فکر نکن. درباره ی هیچی فکر نکن. و سعی کرد که بر سخنرانی آلاریک راجع به جنگ رزها ١
تمرکز کند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
پنجم دسامبر، نمی دونم چه زمانی، احتمالا اولای بعد از ظهر.
خاطرات عزیز،
امروز صبح، دیمن تو رو برام برگردوند. استفن گفت که نمی خواد من دیگه به اتاق زیر شیروونی آلاریک برم. این خودکار استفن
هست که الان دارم استفاده می کنم. دیگه چیزی از خودم ندارم، یا لا اقل به هیچ کدوم از چیزای خودم دسترسی ندارم.
بیشترشون رو هم اگه بردارم، خاله جودیت متوجه میشه. الان توی یک انبار غله پشت پانسیون نشستم. می دونی که جاهایی که
مردم می خوابن، نمی تونم برم، مگه اینکه به داخل دعوت شده باشم. گمونم حیوونا حساب نیستن، چونکه چند تا موش زیر یونجه
ها خوابیدن و یه جغد هم روی الوار. در این لحظه ما همیدیگه رو نادیده گرفتیم.
خیلی زیاد سعی می کنم دچار حمله ی عصبی نشم.
فکر کردم که نوشتن شاید کمک کنه. یه چیز طبیعی و آشنا. با این تفاوت که دیگه هیچی توی زندگیم طبیعی نیس.
دیمن میگه که اگه زندگی قدیمی خودم رو دور بندازم و جدیده رو در آغوش بگیرم، زودتر بهش عادت می کنم. به نظر میاد که
فکر می کنه شبیه شدن من به اون، اجتناب ناپذیره. میگه که من به دنیا اومدم که یه شکارچی باشم و دلیلی نداره کارا رو نصفه
نیمه رها کنم.
دیشب یه گوزن رو شکار کردم. یه گوزن قرمز نر . چونکه بیشترین سر و صدا رو راه انداخته بود. شاخ هاشو میزد به شاخه های
درختا و بقیه مذکر ها رو به مبارزه می خوند. خونش رو نوشیدم.
وقتی این دفترچه رو برگ میزنم، تنها چیزی که می بینم اینه که دنبال چیزی بودم. دنبال مکانی که بهش تعلق داشته باشم. اما
این نیست. این زندگی جدید آن چیزی نیست که دنبالش بودم. از آنچه که بهش تبدیل میشم اگه به اینجا احساس تعلق کنم، می
ترسم.
اوه، خدا. من وحشت زده ام.
جغد مزرعه تقریبا سفید محضه. مخصوصا وقتی بالهاش رو باز می کنه جوری که زیر بدنش رو ببینی. از پشت سر بیشتر طلاییه.
دور صورتش، فقط یه ذره رنگ طلایی هست. الان به من خیره شده چونکه سر و صدا راه انداختم تا گریه نکنم.
مسخره است که هنوز می تونم گریه کنم. فکر کنم جادوگر ها هستن که نمی تونن.
بیرون برف شروع به باریدن کرده. دارم شنلم رو دور خودم می کشم.
الینا دفتر کوچک را به هم زد و نزدیک بدنش گذاشت و شنل مخمل نرم و تیره را تا چانه اش بالا کشید. انبار به جز صدای لحظه
ای تنفس حیواناتی که آنجا خوابیده بودند، در سکوت کامل فرو رفته بود. بیرون، برف بی صدا فرو می بارید و جهان را در سکونی
خاموش می پوشاند. الینا به آن خیره شد با چشم هایی که نمی دیدند. متوجه اشک هایی که از گونه هایش جاری بودند، نشده بود.
آلاریک زمانی که زنگ به صدا در آمد، گفت:" و میشه بانی مک کولاگ و کرولاین فوربز، بعد از کلاس یه لحظه بمونن، لطفا؟"
استفن اخم کرد. اخمی که با دیدن ویکی بنت که با چشمانی خجلت زده و وحشت کرده، بیرون در باز کلاس تاریخ، منتظر بود،
عمیق تر شد. معنادار به بانی گفت:" من همین بیرون هستم." بانی سرش را تکان داد. استفن با بالا بردن ابروهایش، اخطار دیگری
را اضافه کرد و بانی با نگاهی پرهیزکارانه پاسخش را داد. نگاهش می گفت منو دستگیر کن اگه چیزی گفتم که نباید بگم.
استفن که بیرون می رفت، فقط آرزو می کرد که بانی بتواند به آن عمل کند.
وقتی قدم به خارج از در می گذاشت، ویکی داشت وارد میشد و استفن مجبور شد از سر راه او کنار رود اما این درست در مسیر
حرکت مت قرارش داد که از در دیگر بیرون آمده بود و سعی می کرد با بیشترین سرعت ممکن از راهرو عبور کند.
استفن بدون فکر کردن، بازویش را گرفت. " مت، صبر کن."
" ولم کن." مشت مت بالا آمد و او با تعجب به آن نگاه می کرد انگار مطمئن نبود چرا باید این قدر عصبانی باشد. اما تک تک
ماهیچه های بدنش، با چنگ استفن می جنگیدند.
-" من فقط می خوام باهات حرف بزنم. فقط برای یه لحظه، باشه؟"
مت گفت:" من یه لحظه وقت ندارم." و بالاخره چشمانش که نسبت به چشمان الینا، روشن تر و دارای پیچیدگی کمتر بودند،
چشمان استفن را ملاقات کردند. اما در عمق آن ها خلاء یی وجود داشت که برای استفن یادآور نگاه کسانی بود که هیپنوتیزم شده
یا تحت تاثیر یک نوع قدرت باشند.
استفن به سرعت متوجه شد که تفاوت در این بود که به جز ذهن خود مت، قدرت دیگری در کار نبود. این کاری بود که مغز انسان
با خود می کرد، وقتی با چیزی رو در رو میشد که نمی توانست با آن مقابله کند. مت خاموش شده بود.
برای اینکه امتحانی کرده باشد، استفن گفت:" درباره ی اونچه شنبه شب اتفاق افتاد..."
-" نمی دونم راجع به چی حرف می زنی. ببین، گفتم که باید برم. لعنت." انکار، در پشت چشمان مت، همچون سنگری بود. اما
استفن مجبور بود که دوباره امتحان کند.
" تو رو به خاطر عصبانی بودنت، سرزنش نمی کنم. اگه جای تو بودم، منم خشمگین می شدم. و درک می کنم که چه حسی داره
وقتی نمی خوای فکر کنی. مخصوصا وقتی فکر کردن می تونه دیوانه ات کنه." مت سرش را تکان می داد و استفن اطراف راهرو را
از نظر گذراند. تقریبا خالی بود و ناامیدی وادارش کرد که خطر کند. صدایش را پایین آورد." اما شاید لا اقل بخوای بدونی که الینا
بیداره و خیلی..."
مت با فریادی که توجه همه ی کسانی را که در راهرو بودند، جلب کرد، گفت:" الینا مرده!" و سپس بی توجه به شنونده هایشان،
استفن را محکم هل داد و اضافه کرد:" و بهت گفتم که ولم کن!" آن قدر غیر منتظره بود که استفن رو به عقب، تلو تلو خورد و به
کمدها برخورد کرد و تقریبا بر زمین افتاد. به مت خیره شد اما او که به راه افتاده بود، حتی یک نگاه هم به عقب نیانداخت.
استفن باقی زمان را تنها با خیره شدن به دیوار گذراند تا بانی پدیدار شد. یک آگهی در باره ی مراسم رقص برفی آنجا بود و تا
زمانی که دخترها بیرون آمدند، استفن هر سانتیمتر آن را از حفظ شده بود.
با وجود همه ی آنچه که کرولاین سر او و الینا آورده بود، استفن متوجه شد که نمی تواند هیچ نفرتی از او در خود بیابد. موهای
بورش، پژمرده و چهره اش در هم بود. استفن که رفتن او را می نگریست، فکر کرد که حالت او به جای آن که باریک و ظریف
باشد، خمیده به نظر می آید.
زمانی که با بانی هم گام شد، گفت:" همه چی رو به راهه؟"
بانی گفت :" آره، معلومه. آلاریک می دونه که ما سه تا، ویکی، کرولاین و من، خیلی سختی کشیدیم و می خواست که ما بدونیم
اون حمایتمون می کنه." اما حتی خوش بینی سر سختانه ی بانی درباره ی معلم تاریخ، کمی زورکی به نظر می رسید. با زیرکی
ادامه داد:" گرچه، هیچ کدوم از ما چیزی بهش نگفتیم. هفته ی بعد، یک مهمونی دیگه توی خونه اش داره."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن فکر کرد عالی ش . د در حالت عادی قطعا چیزی در این باره می گفت اما در آن لحظه حواسش پرت شده بو . گفت :" مردیث
اونجاست."
بانی گفت:" حتما منتظره ماست... نه داره میره طرف بخش تاریخ. مسخره است. من بهش گفتم که اینجا می بینمش."
استفن با خود اندیشید که از این هم مسخره تر است. تنها یک نظر او را دید زمانی که می چرخید اما همان یک نظر در ذهنش
باقی ماند. حالت چهره ی مردیث حساب گرانه و هوشیار و گام هایش یواشکی بود. انگار سعی می کرد کاری را انجام دهد بدون
آنکه دیده شود.
بانی گفت:" تا یه دقیقه ی دیگه، وقتی ببینه ما اونجا نیستیم بر می گرده." اما مردیث تا یک، دو یا سه دقیقه بعد، بازنگشت. در
واقع تا ظاهر شدنش، ده دقیقه گذشت و وقتی دید استفن و بانی منتظرش بوده اند، از جا پرید.
با خون سردی گفت:" ببخشید، گیر افتادم." و استفن مجبور بود که خود داری او را تحسین کند اما در این فکر فرو رفت که در زیر
آن، چه قرار داشت و زمانی که هر سه مدرسه را ترک کردند، تنها بانی در حس و حال این بود که صحبت کند.
***
الینا گفت:" اما بار آخر از آتش استفاده کردی."
بانی جواب داد:" واسه ی اینکه، اون دفعه دنبال استفن می گشتیم، یه نفر مشخص. این دفعه می خوایم سعی کنیم که آینده رو
پیش گویی کنیم. اگه فقط آینده ی شخصی تو بود که می خواستم پیشگویی کنم، کف دستت رو نگاه می کردم اما ما می خوایم
یه چیز کلی را پیدا کنیم. "
مردیث وارد اتاق شد، در حالیکه مراقب کاسه ی چینی پر از آب در دستش بود، با دست دیگرش نیز، یک شمع را نگه داشته بود.
گفت:" وسایل رو آوردم."
زمانی که مردیث ظرف را بر زمین می گذاشت و هر سه دختر دور آن می نشستند، بانی توضیح داد:" آب برای فالگیرها مقدس
بوده."
مردیث گفت:" ظاهرا که همه چیز برای فالگیرا مقدس بوده!"
" هیس! حالا، شمع رو بذار تو جاشمعی و روشنش کن. بعدش من موم ذوب شده ی شمع رو می ریزم توی آب و شکل هایی که
می سازه، جواب سوال های شما رو میده. مامان بزرگم از سرب مذاب استفاده میکرد و بهم گفت که مامان بزرگ خودش، از نقره ی
مذاب استفاده می کرده. اما بهم گفت که موم شمعی هم کفایت می کنه." زمانی که مردیث شمع را روشن کرد، بانی به طور غیر
مستقیم به آن نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. گفت:" هر چی میگذره، بیشتر و بیشتر از انجام این کار می ترسم."
الینا به نرمی گفت:" مجبور نیستی."
"می دونم. اما این یه دفعه ... خودم می خوام. به علاوه، تشریفات نیست که منو می ترسونه؛ تسخیر شدنه که خیلی وحشتناکه.
ازش متنفرم. مثل اینه که یه نفر دیگه از بدنم استفاده کنه."
الینا اخم کرد و دهانش را باز کرد اما بانی ادامه داد.
" به هر حال، بزن بریم. مردیث، چراغ ها رو خاموش کن. یه لحظه بهم وقت بدین که خودمو وفق بدم، بعد سوالاتون رو بپرسین."
در سکوت اتاق تاریک، الینا به روشنایی شمع نگاه کرد که بر مژه های پایین آمده ی بانی و صورت متین مردیث، در اهتزاز بود. به
دستان خودش که بر روی پایش گذاشته بود ، نگاه کرد. در برابر سیاهی ژاکت و ساقی که مردیث بهش داده بود، رنگ پریده به نظر
می آمد. سپس به شعله ی رقصان نگریست.
بانی آهسته گفت :" خیلی خوب." و شمع را برداشت.
انگشتان الینا محکم به هم گره خوردند اما با صدایی آرام صحبت کرد تا جو را به هم نریزد." قدرت دیگه ی فلز چرچ، کیه؟"
بانی شمع را کج کرد و شعله به کناره زبانه کشید. موم داغ، همانند آب، به سمت کاسه روانه شد و دایره های کوچکی ایجاد کرد.
بانی زمزمه کرد:" از همین می ترسیدم. این جواب نیست. هیچی. یه سوال دیگه امتحان کنین."
الینا، نا امیدانه عقب نشست. ناخن هایش در کف دستانش فرو رفتند. مردیث بود که شروع به صحبت کرد.
" می تونیم این قدرت دیگر رو پیدا کنیم اگه دنبالش بگردیم؟ می تونیم شکستش بدیم؟"
بانی که دوباره شمع را خم می کرد، زمزمه کنان گفت:" این شد دو تا سوال." این بار، موم به شکل دایره ای در آمد. یک حلقه ی
موج دار سفید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
" این نشانه ی وحدته! نشانه ی مردمی که دستشون رو به هم دادن. یعنی می تونیم انجامش بدیم اگه با هم باشیم."
سر الینا به سرعت بالا آمد. این ها تقریبا همان کلماتی بودند که به استفن و دیمن گفته بود. چشمان بانی از هیجان می درخشید و
به یکدیگر لبخند زدند.
مردیث گفت:" حواست باشه! هنوز داری میریزی."
بانی به سرعت شمع را صاف کرد و دوباره به کاسه نگاه کرد. آخرین قطره ی موم به شکل یک خط صاف و نازک در آمده بود.
آهسته گفت:" شمشیره. یعنی قربانی. می تونیم انجامش بدیم، اگه با هم باشیم ولی نه بدون قربانی دادن."
الینا پرسید:" چه جور قربانی؟"
بانی که چهره اش نگران شده بود، گفت:" نمی دونم. این تمام چیزی هست که این دفعه می تونم بهتون بگم." شمع را در جا
شمعی قرار داد.
مردیث که بلند می شد تا چراغ ها را روشن کند، گفت:" اوف." الینا هم ایستاد.
الینا گفت:" خوب، حداقل می دونیم که می تونیم شکستش بدیم." ساق را که خیلی برایش بلند بود، بالا کشید. یک نظر، خود را
در آینه ی مردیث دید. مسلما دیگر شبیه الینا گیلبرت، دختر شیک پوش دبیرستان، نبود. در این لباس های کاملا مشکی، رنگ
پریده و خطرناک به نظر می رسید. همانند یک شمشیر غلاف شده. موهایش، نا مرتب بر شانه هایش ریخته بود.
با حس دردی ناگهانی، زمزمه کرد:" این جوری توی مدرسه نمی شناسنم." عجیب بود که به رفتن به مدرسه، اهمیت بدهد اما
برایش مهم بود. حدس زد به این دلیل که نمی توانست برود، چنین حسی داشت. و همچنین به این دلیل که برای مدت زیادی
ملکه ی آن جا بود، برای مدت زیادی کار ها را راه می انداخت که تقریبا غیر قابل باور بود که دیگر نمی توانست پایش را در آنجا
بگذارد.
بانی پیشنهاد داد:" می تونی بری جای دیگه ای. منظورم بعد از اینه که همه چیز تموم شد. می تونی سال تحصیلیت رو جای
دیگری که هیچ کس نشناستت، تموم کنی. مثل کاری که استفن کرد."
"نه، گمون نکنم." الینا پس از آنکه، همه ی روز را تنها در انباری، به نگریستن به بارش برف گذرانده بود، آن شب، حس و حال
غریبی داشت. ناگهان گفت:" بانی، میشه دوباره کف دستم رو ببینی؟ می خوام که آینده مو بهم بگی. آینده ی شخصیم."
" حتی نمی دونم که می تونم همه ی چیزایی که مادربزرگم یادم داده رو به یاد بیارم یا نه... اما، باشه، سعی می کنم." بانی نرم
شد." فقط بهتره که هیچ غریبه ی تاریک دیگری تو راه نباشه، همین. همین حالاشم اون قدری که می تونستی از پسش بر بیای رو
به دست آوردی." درحالیکه دست دراز شده ی الینا را می گرفت، می خندید." یادته اون موقع را که کرولاین ازت پرسید دو تا پسر
را می خوای برای چی؟ گمونم حالا دیگه فهمیدی، هان؟"
" فقط کف دستم رو بخون، میشه؟"
"باشه، این خط زندگیته..." سیل سخنان تند تند بانی، تقریبا همان موقع که شروع شد به پایان رسید. به دست الینا خیره شده بود
و بیم و هراس در چهره اش دیده می شد.
گفت:"باید همه ی این راه رو تا پایین بره. اما خیلی کوتاهه..."
او و الینا برای لحظه ای، بدون صحبت کردن، به یکدیگر نگاه کردند و الینا حس کرد که همان هراس، در وجود خودش رسوخ می
کند. آن گاه مردیث مداخله کرد و گفت:" خوب، طبیعتا باید کوتاه باشه. معنیش همون چیزیه که اتفاق افتاده. وقتی الینا غرق
شد."
بانی نجواکنان گفت:" آره، البته، باید همون باشه." دست الینا را رها کرد و الینا به آرامی عقب کشید. بانی با صدای محکم تری
گفت:" خودشه، حتما."
الینا دوباره به آینه زل زد. دختری که در جواب، به او نگاه کرد، زیبا بود اما در چشمانش، خرد و دانایی ناراحت کننده ای وجود
داشت که الینا گیلبرت قدیمی هرگز نداشت. متوجه شد که بانی و مردیث به او نگاه می کنند.
با بی علاقگی گفت :" حتما همونه." اما لبخندش، به چشمانش نرسید.


پایان فصل ۸
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل نهم

بانی گفت:"خوب، حداقل من تسخیر نشدم. اما به هر حال از این مسائل واسطه خسته شدم، از همه چیز خسته شدم. آن
آخرین بار بود، مطلقا آخرین بار."
الینا گفت "بسیار خوب" رویش را از آینه برگرداند، "بیا راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم. امروز بیرون چیزی پیدا کردی؟ "
بانی جواب داد "من با آلاریک صحبت کردم و اون هفته ی بعد یه گردهم آیی دیگه داره، از کرولاین ، ویکی و من پرسید
میخواهیم هیپنوتیزم بشیم تا به ما کمک کنه با اتفاقاتی که افتاده کنار بیایم یا نه. اما من مطمئنم اون قدرت دیگرنیست،
الینا. اون خیلی خوبه. "
الینا سرش را به نشانه تایید تکان داد. او خودش هم راجع به سوء ظنش نسبت به آلاریک، دچار تردید شده بود. نه بخاطر
اینکه او خوب بود، اما به این خاطر که الینا چهار روز در اتاق زیر شیروانی او خوابیده بود. آیا قدرت دیگر میگذاشت او بدون
اینکه آسیب ببیند، آنجا بماند؟ البته، دیمن گفته بود که آلاریک را تحت نفوذ قرار داده تا فراموش کند که او آن بالا است، اما
آیا قدرت دیگر تسلیم نفوذ دیمن میشود؟ نباید اون خیلی بیشتر قدرت داشته باشد؟
او ناگهان فکر کرد، مگر اینکه قدرتش موقتا تمام شده باشد. همان طوریکه استفن الان قدرتش تمام شده است. یا شاید او
وانمود می کندکه تحت نفوذ قرار گرفته است.
الینا گفت: "خوب ما اونو از لیست خط نمی زنیم. باید احتیاط کنیم. خانم فلاورز چطور؟ آیا شما چیزی درباره ی اون پیدا
کردید؟"
مردیث گفت:" بدشانسی، ما امروز صبح به پانسیون رفتیم، اما اون جواب در را نداد. استفن گفت سعی می کنه امروز بعد از
ظهر اونو ردیابی کنه."
الینا گفت:" اگر کسی منو به اونجا دعوت کنه، منم می تونم تحت نظرش بگیرم. حس می کنم من تنها کسی هستم که هیچ
کاری انجام نمی ده. من فکر می کنم ..." او لحظه ای درنگ کرد، تاملی کرد و سپس گفت:" شاید برم نزدیک خونه برم...
نزدیک خونه ی خاله جودیت منظورمه. ممکنه رابرت را در اطراف بوته ها یا همچین چیزی ببینم."
مردیث گفت "ما هم همرات میایم. "
"نه، برای من بهتره که تنها برم. واقعا، بهتره. من این روزها باید خیلی نامرئی باشم."
"پس نصیحت خودت را گوش کن و احتیاط کن. بیرون به شدت برف می باره."
الینا سرش را به نشانه تایید تکان داد و از لبهی پنجره به پایین پرید.
به محض اینکه به خانه اش نزدیک شد، دید که ماشینی از پارکینگ خارج می شد. او در سایه فرو رفت و نگاه کرد. نور چراغ
های جلو ماشین منظره ترسناک زمستانی را روشن کردند: درخت سیاه اقاقیای همسایه، مانند شبحی با شاخه های برهنه ، به
همراه جغد سفیدی که روی آن نشسته بود.
به محض اینکه ماشین عبور کرد، الینا آن را شناخت. اولدزمبیل ١ آبی رابرت.
حالا، ماجرا جالب شد. الینا تمایل داشت که او را تعقیب کند، اما میل قوی تری برای بررسی خانه داشت و اینکه مطمئن شود
همه چیز خوب است. مخفیانه دور آن گشت زد، پنجره ها را بررسی کرد.
پرده ی چیت گلدار زرد پنجره ی آشپزخانه از پشت گره زده شده و قدری از نور داخل آشپزخانه معلوم بود. خاله جودیت
ماشین ظرفشویی را می بست. الینا شگفت زده شد، آیا رابرت برای شام آمده بود؟
خاله جودیت به راهروی ورودی رفت و الینا نیز با او حرکت کرد، دوباره خانه را ور زد. درزی در پرده اتاق نشیمن پیدا کرد و
با احتیاط چشمانش را به شیشه های ضخیم و متزلزل قدیمی پنجره دوخت. او شنید که در جلویی بازو بسته و سپس قفل
شد، بعد خاله جودیت آمد در اتاق نشیمن و روی مبل نشست. او تلویزیون را روشن کرد و با بی حوصلگی شروع به بالا، پایین
کردن کانال ها کرد.
الینا آرزو داشت که می توانست چیزی بیشتر از چهره ی خاله جودیت، در نور لرزان تلویزیون را ببیند. نگاه کردن به این اتاق
و دانستن اینکه تنها میتواند نگاه کند و نمی تواند داخل شود، برایش حس غریبی داشت. چه مدت طول کشید تا او متوجه
شود این اتاق چقدر زیباست؟ قفسه های ماهونی ٢ قدیمی ، که در آن ظروف چینی و بلوری چیده شده بود، چراغ تیفانی ٣ روی
میز کنار خاله جودیت، کوسن های سوزن دوزی شده روی مبل، حالا تمامشان برایش با ارزش به نظر می آمدند. بیرون
ایستاده و نوازش پر مانند دانه های برف را روی گردنش حس می کرد. آرزو میکرد که حتی برای یک لحظه به داخل برود،
تنها برای زمان اندکی.
سر خاله جودیت عقب رفت، چشمانش بسته شد. الینا پیشانیش را به پنجره تکیه داد، سپس به آرامی عقب رفت.
او از درخت بیرون اتاق خواب خودش بالارفت، اما در کمال ناامیدی، پرده ها محکم بسته بودند. درخت افرای بیرون اتاق
مارگارت شکننده و بالارفتن از آن سخت تر بود، اما به محض اینکه بالا رفت دید خوبی داشت؛ این پرده ها کاملا باز بودند.
مارگارت خواب بود، در حالی که روتختیش تا زیر چانه اش کشیده شده بود، دهانش باز بود، موهای رنگ پریده اش مانند
با بزن روی بالشت پخش شده بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
الینا درذهنش گفت سلام عزیزم، و اشک هایش را قورت داد. منظره ی لطیف و معصومانه ای بود: چراغ خواب، دختر کوچکی
در تخت، حیوانات عروسکی روی قفسه ها از او مراقبت می کردند.الینا فکر کرد وآمدن بچه گربه سفید کوچکی از میان در باز
به این مکان، تصویر را کامل کرد.
اسنوبال ٤ روی تخت مارگارت پرید. بچه گربه خمیازه ای کشید، زبان کوچک صورتیش را نشان داد و کش آمد، پنجه های
مینیاتوریش را نشان داد. سپس با ظرافت رفت و روی سینه ی مارگارت ایستاد.
چیزی ریشه ی موهای الینا را به خارش در آورد.
او نمی دانست این از حس شکارچی بودنش است یا بینش محض است، اما ناگهان ترسید. خطری در آن اتاق وجود داشت.
مارگارت در خطر بود.
بچه گربه هنوز همانجا ایستاده بود، دمش با صدای فش فش به عقب و جلو می رفت و ناگهان الینا فهمید آن صحنه شبیه چه
بود. سگ ها. شبیه همان حالتی که چلسیا قبل از آنکه به داگ کارسون حمله کند، به او نگاه می کرد. اوه، خدا، اهالی شهر
سگ ها را قرنطینه کردند اما کسی درباره ی گربه ها فکری نکرده است.
ذهن الینا بسرعت کار می کرد، اما این به او کمکی نمیکرد. تنها تصاویری از اینکه گربه با چنگالهای خمیده و دندانهایی به
تیزی سوزن، چه کارهایی می تواند انجام دهد در ذهنش برق می زدند.
و مارگارت با نفس های آرامی آنجا خوابیده بود، بی توجه به هر خطری.
خز پشت اسنوبال داشت بلند می شد، دمش مانند شیشه پاک کن بالا آمد. گوشهایش صاف شد و دهانش را با هیس آرامی باز
کرد. چشمانش روی صورت مارگارت ثابت شد همانطوری که چلسیا به داگ کارسون خیره شده بود.
"نه!" الینا ناامیدانه اطراف را نگاه کرد تا چیزی پیدا کند و به سمت پنجره پرتاب کند، چیزی که سروصدا ایجاد کند. او نمی
توانست بیشتر نزدیک شود؛ شاخه ی بیرونی تحمل وزن او را نداشت. "مارگارت، بیدار شو!"
اما برف که مانند پتویی دورش نشسته بود، به نظر می رسید که مانند عایقی کلمات را به نیستی می برد. همین که اسنوبال
چشمانش را از پنجره برگرداند و به صورت مارگارت نگاه کرد، صدای ناله ی آهسته و ناهماهنگی از گلویش شروع شد.
الینا فریاد زد "مارگارت، بلند شو!" سپس، به محض اینکه بچه گربه پنجه های خمیده اش را عقب برد، الینا خودش را به
سمت پنجره پرت کرد.
او بعدا هیچ گاه نفهمید که چطور موفق شد خودش را نگهدارد. هیچ فضایی برای اینکه روی لبه پنجره زانو بزند نبود، اما ناخن
های انگشتش را داخل چوب نرم و قدیمی جدار پنجره فرو برد و پنجه یکی از پوتین هایش در یک جای پا گیر کرد. او با تمام
وزنش خودش را به پنجره محکم زد، فریاد زد.
"از اون دور شو! مارگارت بیدار شو!"
چشمان مارگارت باز شد و بلند شد، اسنو بال را به عقب انداخت. بچه گربه به سوراخ روتختی چنگ زد و تقلا میکرد خودش
را نگهدارد. الینا دوباره فریاد زد.
"مارگارت، از تخت برو بیرون! پنجره را بازکن، زودباش!"
صورت چهارساله ی مارگارت پر از حیرت و خواب آلودگی بود، اما بدون ترس. او بلند شد و به سمت پنجره تلو تلو خورد در
حالیکه الینا دندان هایش را به هم می سایید.
"خودشه. دختر خوب ... حالا بگو ' بیا تو ' زود باش بگو!"
مارگارت از روی فرمانبرداری گفت:"بیاتو،" پلک زد و به عقب رفت.
بچه گربه به محض اینکه الینا وارد شد، به بیرون پرید. الینا سعی کرد بهش چنگ بزند ولی گربه خیلی سریع بود.
بیرون، با سادگی طعنه آمیزی بین شاخه های درخت افرا و به درون برف پرید، ناپدید شد.
دست کوچکی ژاکت الینا را می کشید. مارگارت گفت: "تو برگشتی!" پاهای الینا را بغل کرد. "دلم برات تنگ شده بود."
الینا شروع به گفتن کرد: "اوه مارگارت، منم دلم برات تنگ شده بود ..." سپس، مکث کرد. صدای خاله جودیت از بالای پله ها
می آمد.
"مارگارت ، تو بیداری؟ اونجا چه خبره؟"
الینا برای تصمیم گیری فقط یک لحظه فرصت داشت.او زمزمه کرد ، "بهش نگو من اینجام"، روی زانوهایش نشست. " این یه
رازه؛ می فهمی؟ بهش بگو تو گذاشتی بچه گربه بره بیرون، اما بهش نگو من اینجام." فرصتی برای بیشتر از آن نبود؛ الینا رفت
زیر تخت و دعا کرد.
از زیر لبه ی خاک آلود تخت، او پاهای جوراب پوشیده خاله جودیت را دید که وارد اتاق شد. الینا سرش را به کف اتاق
چسباند، بدون اینکه نفس بکشد.
صدای خاله جودیت آمد که گفت: "مارگارت! تو بیدار شدی چی کار می کنی؟بیا، بذار تورو به رخت خواب برگردونم." و سپس
تخت با وزن مارگارت غژ غژی کرد و الینا صدای خاله جودیت را از میان سر و صدای لحاف شنید."دستات دارن یخ می زنن.

اوه خدای من چرا پنجره بازه؟ "
مارگارت گفت: "من بازش کردم تا اسنوبال بره بیرون." الینا نفسش رو بیرون داد.
"و حالا روی زمین برف ریخته. نمی تونم باور کنم ... دیگه اینو باز نکن، می شنوی؟" بااندکی سروصدای بیشتر، پاهای جوراب
پوشیده دوباره بیرون رفتند. در بسته شد.
الینا به بیرون غلتید.
الینا به محض اینکه مارگارت نشست، زمزمه کرد "دختر خوب، من به تو افتخار می کنم. حالا فردا تو به خاله جودیت می گی
که بچه گربتو نمی خواهی. بگو که تورو می ترسونه. می دونم که تو اینو نمی خواهی..." الینا دستشو بالا برد تا جلوی ناله
مارگارت را بگیرد "... اما تو مجبوری. چون من بهت می گم که بچه گربت را اگه نگه داری، به تو صدمه می زنه. تو که نمی
خواهی آسیب ببینی، مگه نه؟"
مارگارت گفت "نه"، چشمان آبیش پراز اشک بود." اما..."
"و تو اینم نمی خواهی که بچه گربه به خاله جودیت هم صدمه بزنه، درسته؟ تو به خاله جودیت بگو که نمی تونی بچه گربه یا
توله سگ یا حتی یه پرنده داشته باشی تا... خوب برای یه مدتی. بهش نگو که من گفتم؛این همچنان راز ماست.بهش بگو تو از
اتفاقی که با سگ ها در کلیسا افتاد ترسیدی" الینا عبوسانه استدلال می کرد که این طوری بهتر است که دختر کوچک
کابوسی داشته باشد به جای اینکه یک کابوس در این اتاق بپایان برسد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دهان مارگارت با ناراحتی بسته شد."باشه"
الینا نشست و اورا در آغوش کشید: "متاسفم، عزیزم. اما این تنها راهیه که باید باشه."
مارگارت گفت: "تو سردی." سپس به صورت الینا نگاه کرد. " تو یه فرشته ای؟"
"اوه...نه دقیقا." الینا با طعنه فکر کرد کاملا برعکسش.
"خاله جودیت گفت تو رفتی پیش مامان و بابا. تو تاحالا اونارو دیدی؟"
"من...توضیح دادنش تقریبا سخته، مارگارت. من هنوز اونارو ندیدم، نه.و من یک فرشته نیستم، اما به هر حال من فرشته
نگهبان تو هستم، خوب؟ من مراقبت هستم، حتی وقتی که منو نمی بینی. باشه؟"
"باشه" مارگارت با انگشتانش بازی می کرد."این یعنی که تو نمی تونی دیگه اینجا زندگی کنی؟"
الینا به اطراف اتاق صورتی و سفید نگاهی کرد، به حیوان های عروسکی روی قفسه و به میزتحریر کوچک و اسب چوبی گهواره
ای گوشه اتاق که زمانی مال خودش بو.
به نرمی گفت "منظورم همین بود."
"وقتی آنها گفتن تو رفتی پیش مامانو بابا، من گفتم منم می خواهم برم."
الینا بشدت پلک زد"اوه، عزیزم. الان وقت این نیست که تو بری، پس تو نمی تونی بری. و خاله جودیت تورو خیلی دوست
داره، و اون بدون تو تنها می شه."
مارگارت با تایید سرش را تکان داد، پلکش سست شد. اما همین که الینا او را پایین گذاشت و روتختی را رویش کشید،
مارگارت یک سوال دیگر پرسید."اما تو منو دوست نداری؟"
"اوه، البته که دارم. من تورو خیلی دوست دارم .. من تا الان نمی دونستم که چقدر دوست دارم. اما من خوبم، و خاله جودیت
به تو بیشتر احتیاج داره. و ..." الینا نفسی کشید تا خودش را محکم کند و وقتی به پایین نگاه کرد دید که چشمان مارگارت
بسته شدند، تنفسش منظم بود. او خوابیده بود.
اوه، احمق ، احمق، الینا فکر کرد، پنهانی از میان توده برف به سمت دیگر خیابان ماپل رفت. او شانسش را از دست داد که از
مارگارت بپرسد آیا رابرت شام آنجا بوده است یا خیر. الان دیگر خیلی دیر شده بود.
رابرت. چشمان الینا ناگهان تنگ شد. در کلیسا، رابرت بیرون بود و سپس سگ ها دیوانه شدند و امشب تنها اندکی پس از
آنکه ماشین رابرت از پارکینگ خارج شد.... بچه گربه مارگارت وحشی شده بود.
او فکر کرد رابرت باید خیلی چیزها را توضیح دهد.
غمگینی و افکار مالیخولیایی او را دربرگرفته بود، با تلاش افکارش را دور کرد. ذهنش مدام به سمت خانه درخشانی که ترکش
کرده بود برمی گشت، پیرامون چیزهایی که هرگز دوباره آنها را نمی دید، می چرخید. تمام لباس هایش، خرت و پرت هایش و
جواهراتش ... خاله جودیت با آنها چه کار می کند؟
او فکر کرد، من دیگر مالک چیزی نیستم. من یک فقیرم.
الینا؟
با آسودگی، الینا صدای ذهنی و سایه مشخص انتهای خیابان را تشخیص داد. او شتابان به سمت استفن رفت، که دستانش را
از جیب ژاکتش بیرون آورده بود و دستان الینا را گرفت تا آنها را گرم کند.
"مردیث به من گفت که کجا رفتی."
الینا گفت "به خونه رفتم." این تمام چیزی بود که می توانست بگوید ، اما به محض اینکه برای آرامش یافتن به او تکیه داد،
فهمید که استفن متوجه شد.
استفن گفت "بذار یه جایی رو برای نشستن پیدا کنیم" و با نا امیدی ایستاد. تمام مکان هایی که آنها قبلا می رفتند یا خیلی
خطرناک بودند یا الینا اجازه ی ورود نداشت. پلیس هنوز هم ماشین استفن را نگهداشته بود.
سرانجام آنها به دبیرستان رفتند که بتوانند زیر سقفی بنشینند و بارش برف را نگاه کنند. الینا اتفاقی که در اتاق مارگارت افتاد
را برای او تعریف کرد.
"من به مردیث و بانی می گم که تو سطح شهر پخش کنند که گربه ها هم می توانند حمله کنند. مردم باید اینو بدونن و من
فکر می کنم یه نفر باید مراقب رابرت باشه." و حرفش را بپایان برد.
استفن گفت "ما اونو تعقیب می کنیم" و الینا نتوانست جلوی خندهاش را بگیر.
الینا گفت:"خنده داره چقدر تو آمریکایی شدی. مدت زیادی اصلا به این فکر نکرده بودم، اما وقتی اولین بار اومدی خیلی
بیشتر خارجی بودی. حالا هیچ کس نمی فهمه که تو برای همه ی عمرت اینجا زندگی نمی کردی."
استفن گفت:" ما به سرعت سازگار می شیم. مجبوریم. همیشه کشورهای جدید، دهه های جدید، موقعیت های جدید وجود
دارد. تو هم خودتو وفق خواهی داد."
"وفق می دهم؟" چشمان الینا روی تلالو دانه های برفی که پایین می آمدند ماند. "نمی دونم..."
"با گذشت زمان یاد می گیری. اگر یک چیز ... خوب ... درباره چیزی که ما هستیم، وجود داشته باشه، زمان است. ما ازش
مقدار زیادی داریم، هر چقدر که بخواهیم. برای ابد."
الینا به نرمی زمزمه کرد: " 'همراهان شاد برای ابد.' این چیزی نیست که کاترین به تو و دیمن گفت؟"
حس کرد استفن سفت شد و کناره گیری کرد. او گفت "اون درباره ی هر سه ی ما می گفت، اما من نه"
"اوه، استفن خواهش می کنم، اینکارو نکن، الان نه. من حتی راجع به دیمن فکر هم نمی کردم، فقط درباره ابدیت. اون منو
می ترسونه. هر چیزی درباره ی این منو می ترسونه و گاهی اوقات فکر می کنم فقط می خواهم بخوابم و هرگز دوباره بیدار
نشم..."
در پناه بازوان او، الینا احساس امنیت بیشتری می کرد و متوجه شد که حواس جدیدش، همان قدر که از فاصله ی دور شگفت
انگیز بود، زمانی که به هم نزدیک بودند نیز، جالب بود. می توانست صدای هر ضربان جداگانه ی قلب استفن و جریان خونش
را از شراینش بشنود. او می توانست بوی منحصر بفرد استفن را که با بوی ژاکتش، برف و پشم لباسش آمیخته شده بود، حس
کند.
زمزمه کرد "خواهش می کنم بهم اعتماد کن، می دونم تو از دیمن عصبانی هستی، اما سعی کن بهش یک شانس بدی. من
فکر می کنم او بیشتر از چیزی که به نظر می آد، هست. و من کمکش را برای پیدا کردن قدرت دیگر میخواهم و آن تمام
چیزیه که من ازش می خواهم. "
در آن لحظه، سخنانش کاملا حقیقت داشتند. الینا امشب هیچ چیزی از زندگی یک شکارچی نمی خواست؛ تاریکی هیچ جذبه
ای برایش نداشت. او آرزو داشت می توانست در خانه مقابل شومینه بنشیند.
اما این خیلی دلنشین بود که مانند این در آغوش کشیده شوی، حتی اگر او و استفن مجبور باشند توی برف بنشینند و آن کار
را انجام دهند. نفس استفن، وقتی که پشت گردن او را می بوسید گرم بود و او دیگر هیچ کناره گیری در بدن استفن، حس
نکرد.
حتی ، هیچ گرسنگی، یا حداقل احساساتی که قبلا که مثل این بهم نزدیک بودند، حس میکرد. حالا که او هم مثل استفن
یک شکارچی است، نیاز متفاوت بود، نیاز به باهم بودن به جای تغذیه کردن. اهمیتی ندارد. آنها چیزهایی را از دست دادند، اما
در عوض چیزهای دیگری هم بدست آوردند. او استفن را طوری درک می کرد که قبلا، هرگز نکرده بود و درک او، آنها را به
هم نزدیکتر کرده بود، تا اینکه ذهن هایشان با هم تماس داشتند، تقریبا به یکدیگر تنیده شده بودند. آن یک گفت گوی ذهنی
پر سرو صدا و یا وراجی نبود؛ یک مشارکت عمیق و بدون کلام بود. گویی روحشان یکی شده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن پشت گردن او گفت "دوست دارم" الینا، او را محکم تر نگهداشت. الان می فهمید چرا استفن مدت زیادی می ترسید
این را بگوید. وقتی فکر فردا تو رابه شدت می ترساند، خیلی سخت است که تعهدی بدهی. چون تو نمی خواهی کس دیگری
را با خودت پایین بکشی.
مخصوصا کسی را که دوستش داری. "منم دوست دارم." الینا خودش را وادار کرد این را بگوید و عقب نشست، حالت
آرامشش شکسته شد."و به خاطرمن به دیمن یک فرصت دیگه می دهی؟ سعی می کنی باهاش کار کنی؟"
"من باهاش کار می کنم، اما بهش اعتماد نمی کنم. نمی تونم. من اونو خوب می شناسم."
"من بعضی وقت ها تعجب می کنم آیا کسی اونو اصلا می شناسه. خیله خوب، پس، کاریو که می تونی بکن. شاید ازش
بخواهیم که فردا رابرت را تعقیب کنه."
"من خانم فلاورز را امروز تعقیب کردم" لب های استفن ناگهان تغییر کرد "تمام بعد از ظهر و غروب و می دونی که اون چه
کار کرده؟"
"چی؟"
"سه نوبت شستشو تو ماشین قدیمی که هر لحظه به نظر می آد منفجر شه. بدون خشک کن لباس ، فقط یک ماشین آبگیر.
همه در زیرزمین بود. سپس اون رفت بیرون و ظرف غذای دو جین پرنده را پر کرد. بعدش دوباره به زیرزمین رفت تا شیشه
های مربا را پاک کنه. بیشتر وقتشو اونجا گذروند. با خودش صحبت می کرد. "
الینا گفت " مثل پیرزن های احمق. خیله خوب ؛ ممکنه مردیث اشتباه کرده باشه و این تمام چیزیه که اون هست." الینا
متوجه تغییر حالت استفن روی اسم مردیث شد و اضافه کرد "چیه؟"
"خوب مردیث باید یه چیزاییو خودش توضیح بده. من ازش نخواستم؛ فکر می کنم بهتر باشه به تو بگه. اما اون امروز بعد از
مدرسه رفت تا با آلاریک سالتزمن صحبت کنه. و نمی خواست کسی بدونه که کجا می ره."
الینا آشفته شد و وسط حرف استفن پرید "خوب که چی؟"
"خوب اون بعدا دربارش دروغ گفت ... یا حداقل از موضوع طفره رفت. من سعی کردم ذهنش را جستجو کنم، اما قدرتم در
حال تموم شدن بود و اون اراده ی قوی داره."
"استفن تو این حقو نداری! به من گوش کن. مردیث هرگز کاری نمی کنه که به ما آسیب بزنه یا به ما خیانت کنه. هر چیزی
که او از ما مخفی می کنه..."
"پس قبول داری که چیزیو از ما پنهان می کنه."
الینا با اکراه گفت "بله. اما اون چیزی نیست که به ما صدمه بزنه، من مطمئنم. مردیث از سال اول دوست من بود ..." بدون
اینکه بداند، الینا گذاشت این جمله نا تمام بماند. او به دوست دیگرش فکر می کرد، کسی که از کودکستان با هم صمیمی
بودند.
کرولاین. کسی که هفته پیش تلاش کرد استفن را نابود و جلوی کل شهر الینا را تحقیر کند.
و دفتر خاطرات کرولاین درباره ی مردیث چی گفته بود؟ مردیث هیچ کاری نمی کنه؛ اون فقط نگاه می کنه. گویی نمی تواند
عملی انجام دهد، او فقط می تواند به مسائل واکنش نشان دهد.
گذشته از این، من شنیدم والدینم درباره خانواده اش می گفتند ... هیچ تعجبی نداره که او هرگز به آنها اشاره نمی کنه.
الینا چشمانش را از منظره برفی برگرفت و صورت منتظر استفن را جستجو کرد. آهسته گفت:" اهمیتی نداره، من مردیث را
می شناسم، و بهش اعتماد دارم. من تا آخر بهش اعتماد می کنم. "
استفن گفت "الینا ، امیدوارم اون ارزشش را داشته باشه. واقعا امیدوارم."

پایان فصل9
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 13 از 22:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA