انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 22:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
فصل دهم

سه شنبه صبح، دوازدهم دسامبر
خاطرات عزیز
بعد از یه هفته به چه نتیجه ای رسیدیم؟
خوب، بین خودمون قرار گذاشتیم که سه مظنونمون رو در شیش هفت روز گذشته، بی وقفه تعقیب کنیم. نتایج: گزارشات رسیده
در مورد حرکات رابرت در هفته ی گذشته نشون میده که مثله هر تاجر نرمالی رفتار کرده. گزارشات در مورد آلاریک حاکی از اینه
که اون هیچ کار غیر عادی واسه ی یک معلم تاریخ انجام نداده. گزارشات در مورد خانم فلاورز هم نشون میده که ظاهرا اون بیشتر
وقت خودش رو در زیر زمین می گذرونه. واقعا هنوز چیزی نفهمیدیم.
استفن میگه که آلاریک چند باری با مدیر ملاقات کرده ولی اون نتونسته به اندازه ی کافی نزدیک بشه که بشنوه راجع به چی
حرف می زدن.
مردیث و بانی، خبر اینکه حیوانات خونگی غیر از سگ ها هم خطرناکن رو پخش کردن. نیاز نبود خیلی واسش تلاش کنن؛ به نظر
میاد که همه ی مردم شهر، خودشون در مرز جنون هستن. از اون موقع چندین حمله ی دیگه ی حیوانات گزارش شده، اما سخته
که بفهمی کدومش رو باید جدی گرفت. چند تا بچه یک سنجابی رو اذیت می کردن، اونم گازشون گرفته. خرگوش خونگی خانواده
ی ماسیس 1، پسر کوچیکشون رو خنج زده. خانم کومبر 2 پیر، مارهای زهرآگین توی حیاطشون دیده، در حالیکه همه ی مارها الان
باید در خواب زمستونی باشن!
تنها موردی که درباره اش اطمینان دارم، حمله ای هست که بر دامپزشکی که سگ ها رو در قرنطینه نگه می داشته، صورت گرفته.
تعدادیشون گازش گرفتن و بیشترشون از قفس هایی که توش نگهداری می شدن، فرار کردن. بعدشم ناپدید شدن. مردم میگن از
دستشون راحت شدیم و امیدوارن که توی جنگل گرسنگی بکشن اما من که بعید می دونم.
و همه اش برف می باره. شدید نیست اما متوقف هم نمیشه. هیچ وقت این همه برف ندیده بودم.
استفن نگران مراسم رقص فردا شبه.
که برمون می گردونه به اینکه تا الان چی فهمیدیم؟ چی می دونیم؟ هیچ کدوم از مظنونین ما، هنگام اتفاق افتادن حمله ها،
نزدیک ماسیس ها، خانم کومبر یا دامپزشکه نبودن. نسبت به وقتی که شروع کردیم، به قدرت دیگه نزدیک تر نشدیم.
مهمونی کوچیک مری امشبه. مردیث فکر می کنه که ما باید بریم. نمی دونم چه کار دیگه ای میشه کرد.
***
دیمن که اطراف انباری را نگاه می کرد، پاهای بلندش را دراز کرد و با تنبلی گفت:" نه، من دقیقا فکر نمی کنم که خطرناک باشه.
اما نمی فهمم انتظار داری چی پیدا کنی."
الینا اقرار کرد:" خودم هم همین طور. اما هیچ ایده ی بهتری ندارم. تو داری؟"
-" چی؟ منظورت راجع به راه های دیگه گذروندن زمانه؟ معلومه که دارم. می خوای برات بگم؟" الینا دستانش را تکان داد تا او را
ساکت کند و دیمن نیز کوتاه آمد.
-" منظورم کارهای مفیدیه که در حال حاضر میشه کرد. رابرت خارج از شهره، خانم فلاورز پایین در..."
صداهای متفاوتی همسرایی کردند:" در زیر زمینه."
-" و ما هم همگی فقط اینجا نشستیم. کسی فکر بهتری داری؟"
مردیث سکوت را شکست. " اگه نگران این هستین که برای من و بانی خطرناک باشه، چرا همتون نمیاین؟ منظورم این نیس که
خودتون رو نشون بدین. می تونین بیاین و در اتاق زیر شیروانی قایم بشین. بعد اگه اتفاقی افتاد ما می تونین واسه ی کمک داد
بزنیم و شما هم می شنوین."
بانی گفت:" نمی فهمم چرا کسی باید داد بزنه. اونجا هیچ اتفاقی نمی افته."
مردیث گفت:" خوب، شاید نیفته ولی ضرری نداره که احتیاط کنیم. شما چی فکر می کنین؟"
الینا به آرامی سرش را تکان داد. " منطقیه." به دنبال مخالفت اطراف را نگاه کرد اما استفن که فقط شانه ای بالا انداخت و دیمن
نیز چیزی زمزمه کرد که بانی را به خنده انداخت.
-" خوب پس، تصمیم گرفته شد. بیاین بریم."
از انباری که قدم به بیرون گذاشتند، برف به استقبالشان آمد.
مردیث گفت:" بانی و من می تونیم با ماشین من بریم. شما سه تا..."
دیمن با خنده ی وحشتناکش گفت:" اوه، ما راه خودمون رو پیدا می کنیم."
مردیث که تحت تاثیر قرار نگرفته بود، سرش را تکان داد. وقتی که دختر های دیگر رفتند، الینا با خود فکر کرد خنده داره، مردیث
هیچ وقت تحت تاثیر دیمن قرار نمی گیره. به نظر، جذابیت اون هیچ تاثیری بر مردیث نداره.
می خواست اشاره کند که گرسنه است که استفن به سمت دیمن چرخید.
گفت:" می خوای همه ی زمانی که اونجا هستی پیش الینا بمونی؟ هر لحظه؟"
دیمن سرخوشانه گفت:" سعی کن جلوم رو بگیری." سپس، لبخندش را جمع کرد. " چطور مگه؟"
-" چون اگه این جوری باشه، شما دو تا می تونین تنها برین، من بعدا می بینمتون. باید یه کاری بکنم اما خیلی طول نمی کشه."
الینا موجی از گرما را احساس کرد. استفن سعی می کرد که به برادرش اعتماد کند. هنگامی که استفن او را کنار می کشید لبخند
موافقت آمیزی بهش زد.
-" چیه؟"
-" امروز یه یادداشت از کرولاین بهم رسیده. پرسیده که می تونم قبل از مهمانی آلاریک توی مدرسه ببینمش، گفته که می خواد
عذر خواهی کنه."
الینا دهانش را باز کرد تا اظهار نظر تندی کند اما دوباره آن را بست. از چیزهایی که شنیده بود، کرولاین این روزها مظهر بدبختی
شده بود. و شاید حرف زدن با او باعث می شد استفن حس بهتری پیدا کند.
به استفن گفت:" خوب، تو لازم نیس واسه ی هیچی معذرت خواهی کنی. هر چی سرش اومد، تقصیر خودش بود. فکر نمی کنی
که خطرناک باشه؟"
-" نه؛ در اون حد از قدرتم باقی مونده. مشکلی نیست. می بینمش و من و اون می تونیم با هم بیایم مهمونی آلاریک."
زمانی که در برف به راه افتاد، الینا گفت:" مراقب باش."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اتاق زیر شیروانی، به همان صورت بود که به یاد می آورد. تاریک، خاک آلود و پر از اشکال مرموز که رویشان پارچه کشیده شده
بود. دیمن که به شیوه ی رسمی تری و از در ورودی داخل شده بود، مجبور شد پرده ها را کنار بزند تا الینا از پنجره وارد شود.
پس از آن بر تشک کهنه، کنار هم نشستند و به صداهایی که از منافذ کف اتاق، بالا می امد، گوش دادند.
دیمن که با دقت تار عنکبوتی را از آستینش جدا می کرد، زمزمه کرد:" می تونستم صحنه ی رومانتیک تری تصور کنم. مطمئنی
ترجیح نمیدی..."
الینا گفت:" آره، حالا هیس. "
گوش فرا دادن به قسمت های کوچکی از مکالمات و تلاش برای چسباندن آن ها به هم، تلاش برای تطبیق دادن هر صدا به چهره،
مثل یک بازی بود.
-" بعدش من گفتم، برام مهم نیس چه قدر وقته که این طوطی رو داری، یا از شرش خلاص شو یا هم من با مایک فلدمن میرم
رقص برفی. اونم گفت..."
" ... شایعه شده که قبر آقای تنر حفاری شده بوده دیشب..."
" ... شنیدی که همه به جز کرولاین از مسابقه ی ملکه برفی کنار کشیدن؟ فکر نمی کنی..."
"... مرده، اما بهت که می گم، دیدمش. نه، خواب نمی دیدم؛ یک پیراهن نقره ای پوشیده بود و موهاش طلایی و پف کرده بود..."
الینا ابروانش را برای دیمن بالا برد، سپس نگاه معناداری به لباس کاملا سیاهش کرد. دیمن نیشخند زد.
گفت:" رومانتیکه. من که به شخصه تیپ مشکیت رو دوست دارم."
الینا زمزمه کرد:" خوب، نظرت باید هم این باشه، نه؟" عجیب بود که چقدر این روزها در کنار دیمن احساس راحتی می کرد. آرام
نشست و اجازه داد مکالمات در برش گیرند و متوجه گذر زمان نبود. آنگاه صدای آشنای کج خلقی را که از بقیه نزدیک تر بود،
شنید.
-" باشه، باشه. دارم میرم. باشه."
الینا و دیمن نگاهی رد و بدل کردند و زمانی که دستگیره ی در اتاق زیر شیروانی چرخید، بر پایشان ایستادند. بانی از لبه ی آن
نمایان شد.
" مردیث گفت بیام این بالا. نمی دونم چرا. دنبال آلاریکه و این مهمونی هم رو به زواله. آخیش!"
بانی بر روی تشک نشست و چند لحظه بعد، الینا نیز کنار او نشست. کم کم آرزو می کرد که کاش استفن می رسید. زمانی که
دوباره در باز شد و مردیث داخل شد، دیگر شکش به یقین تبدیل شد.
" مردیث چه خبره؟"
" هیچی، یا لا اقل هیچی که بخواد نگرانش باشیم. استفن کجاست؟" گونه های مردیث به طرز عجیبی گلگون شده بودند و نگاه
غریبی در چشمانش دیده می شد انگار چیزی را به شدت تحت کنترل نگه داشته بود.
" استفن بعدا میاد..." الینا شروع به گفتن کرده بود که دیمن حرفش را قطع کرد.
" مهم نیس استفن کجاست. کی داره میاد بالا؟"
بانی که از جایش بلند می شد، گفت:" منظورت چیه کی داره میاد بالا؟"
مردیث که در جلوی پنجره قرار می گرفت همانند اینکه بخواهد از آن محافظت کند، گفت:" همگی آروم باشین. " الینا فکر کرد که
خود او اصلا آرام به نظر نمی رسید. گفت:" باشه." سپس در باز شد و آلاریک سالتزمن داخل شد.
حرکت دیمن آن چنان روان بود که حتی چشمان الینا نتوانستند دنبالش کنند. با یک حرکت، مچ الینا را گرفت و او را پشت سر
خود کشاند و در عین حال، به سمت آلاریک چرخید تا مستقیما رو در رویش باشد. در نهایت، همانند شکارچی دولا شد، تمام
ماهیچه هایش محکم کشیده شده و آماده ی حمله بودند.
بانی به تندی فریاد زد:" اوه، نکن!" خود را به سمت آلاریک، که در همان لحظه قدمی از دیمن فاصله می گرفت، انداخت. آلاریک
تقریبا تعادلش را از دست داد و پشت سر خودش، به دنبال در می گشت. دست دیگرش در کمربندش به دنبال چیزی می گشت.
مردیث گفت:" بسه! بسه!" الینا شی زیر ژاکت آلاریک را دید و متوجه شد که یک تفنگ است.
دوباره، دقیقا متوجه نشد که در ادامه چه اتفاقی افتاد. دیمن، مچ او را رها کرد و دست آلاریک را گرفت. و سپس، آلاریک بر روی
زمین نشسته و حالت چهره اش گیج بود و دیمن داشت پوکه های اسلحه را، یکی یکی خالی می کرد.

مردیث گفت:" بهت گفتم که این احمقانه است و لازمت نمیشه!" الینا متوجه شد که بازوان دختر تیره موی را نگه داشته است.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
حتما این کار را برای جلوگیری از مزاحمت مردیث برای دیمن، کرده بود اما یادش نمی آمد.
دیمن به نرمی و سرزنش گرانه گفت:" این گلوله های چوبی، زننده هستند؛ ممکنه به کسی آسیب برسونن." یکی از آن ها را سر
جایش گذاشت و متفکرانه به سمت آلاریک نشانه رفت.
مردیث با حرارت گفت:" بسه." به طرف الینا چرخید." الینا، متوقفش کن؛ فقط داره اوضاع رو بدتر می کنه. آلاریک صدمه ای
بهتون نمی زنه؛ قول می دم. همه ی هفته رو صرف این کردم که متقاعدش کنم شماصدمه ای بهش نمی زنین!"
الاریک، نسبتا به آرامی گفت:" و حالا گمونم مچم شکسته." موهای ماسه ای رنگش، بر روی چشمانش ریخته بود.
مردیث به تلخی پاسخ داد:" به جز خودت، هیچ کس رو نمی تونی سرزنش کنی" بانی که دلواپسانه به آلاریک چنگ انداخته بود،
متوجه لحن آشنای مردیث شد و چندین قدمی عقب رفت و نشست.
گفت:" نمی تونم واسه شنیدن توضیحی برای این، صبر کنم."
مردیث به الینا گفت:" لطفا بهم اعتماد کن."
الینا به آن چشمان تیره نگاه کرد. به مردیث اعتماد داشت؛ خودش چنین گفته بود. و این کلمات، خاطره ی دیگری را در ذهنش
زنده کردند. صدای خودش که اعتماد استفن را خواستار بود. سرش را تکان داد.
گفت: "دیمن؟" او تفنگ را با دقت به کناری پرت کرد و سپس به همه ی آنها خندید و کاملا روشن کرد که نیازی به چنین سلاح
های ساختگی ندارد.
مردیث گفت: "حالا اگر همگی فقط گوش کنید، همتون متوجه می شید،"
بانی گفت :"اوه، من مطمئنم،"
الینا به سمت آلاریک سالتزمن گام برداشت. ازش نمی ترسید اما طوری که آلاریک به او نگاه می کرد، به تدریج، از پاهایش شروع
کرد و سپس به بالا ادامه داد، معلوم بود که او از الینا می ترسد.
الینا وقتی که حدود یک متری جائیکه آلاریک روی زمین نشسته بود رسید، ایستاد و آنجا زانو زد و به صورتش نگاه کرد.
گفت: "سلام."
آلاریک هنوز مچش را گرفته بود. گفت "سلام،" و سپس آب دهانش را قورت داد.
الینا به مردیث در پشت سرش خیره شد و سپس دوباره به آلاریک نگاه کرد. بله، او ترسیده بود و آن چنان که موهایش روی
چشمانش ریخته شده بود، جوان به نظر می رسید. شاید چهار سال بزرگتر از الینا، شاید هم پنج سال. نه بیشتر.
الینا گفت "ما بهت صدمه نخواهیم زد،"
مردیث به آرامی گفت:" این چیزیه که من بهش گفتم، بهش توضیح دادم که با هرچیزی که قبلا دیده، هر داستانی که شنیده،
شماها فرق دارین. من چیزی رو که راجع به استفن گفتی، بهش گفتم، اینکه چه طور اون در تمام آن سالها با طبیعت خودش می
جنگه. من بهش گفتم که چی بر تو گذشته الینا، و اینکه تو هرگز خودت اینو نخواستی. "
الینا فکر کرد ، اما چرا تو اینقدر زیاد بهش گفتی؟ به آلاریک گفت: "خوب، تو درمورد ما می دونی. اما تمام چیزی که ما از تو می
دونیم اینه که تو معلم تاریخ نیستی."
دیمن به نرمی و تهدید کنان گفت: " اون یه شکارچیه، شکارچیه خون آشام."
آلاریک گفت :" نه، یا حداقل نه اونطور که منظورته." به نظر، او تصمیمی گرفت. "خوب. از چیزی که من از شما سه تا می دونم ..."
حرفش را قطع کرد، به اطراف اتاق تاریک نگاهی انداخت گویی ناگهان به چیزی پی برد. " استفن کجاست ؟"
الینا گفت:" اون داره میاد. در حقیقت ، اون باید تا الان اینجا می بود. باید نزدیک مدرسه توقف می کرد و کرولاین را می آورد،" او
برای عکس العمل آلاریک آماده نبود.
آلاریک بلند شد ، به تندی گفت:" کرولاین فوربز؟" صداش شبیه زمانی شد که الینا صحبت هایش با دکتر فینبرگ و مدیر را
شنیده بود، سخت و قاطع.
"آره. اون امروز براش یادداشتی فرستاد، گفته بود میخواهد عذرخواهی کنه یا همچین چیزی. اون می خواست قبل از مهمانی
استفن رو تو مدرسه ببینه."
"اون نمی تونه بره. تو باید متوقفش کنی" آلاریک تقلاکنان پاهایش را تکانی داد و مصرانه تکرار کرد: "تو باید جلوشو بگیری."
الینا تقاضا کرد: " اون پیش از این رفته. چرا؟ چرا نباید می رفت؟"
"چون دو روز پیش من کرولاین را هیپنوتیزم کردم. اول روی تایلر امتحان کردم اما شانسی نداشتم. اما کرولاین هدف خوبی بود و
کمی از اتفاقی که در آلونک کوانست افتاد را به خاطر داشت و استفن سالواتوره را به عنوان مهاجم تشخیص داد. "
سکوت شوک وارد شده، تنها کسری از ثانیه طول کشید. سپس بانی گفت:" اما کرولاین چه کاری می تونه انجام بده؟ اون نمی تونه
بهش صدمه بزنه ..."
آلاریک گفت:" شما متوجه نیستید؟ شما دیگه فقط با دانش آموزان دبیرستان مقابله نمی کنید. فراتر از اونه. پدر کرولاین درباره ی
آن می دونه، و پدر تایلر. اونها نگران امنیت شهر هستند ... "
"هیس! ساکت باشید!" الینا در ذهنش داشت قطعه ها را کنار هم می گذاشت، سعی می کرد اثری از حضور استفن پیدا کند. با
بخشی از ذهنش که در میان ترس و وحشت، سرد و آرام بود، فکر کرد استفن گذاشته که ضعیف بشه، در نهایت چیزی را احساس
کرد، فقط یک رد. اما فکر کرد که آن استفن است و اینکه پریشان است.
دیمن هم تایید کرد:" یه چیزی اشتباهه" الینا فهمید که حتما او هم با ذهنی که قدرتمندتر از ذهن الینا بود، جست و جو می
کرده است. "بریم."
"صبر کنید، اول صحبت کنیم. فقط نرید بپرید وسط ماجرا" اما به نظر آلاریک با باد صحبت می کرد و سعی می کرد با کلماتش
مانع قدرت مخرب آن شود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دیمن قبلا به پنجره رسیده بود و لحظه ای بعد الینا به بیرون پرید، نزدیک دیمن در برف فرود آمد. صدای آلاریک از بالا آنها را
دنبال می کرد.
"ما هم می آییم. آنجا منتظرمان باشید. بگذارید من اول باهاشون صحبت کنم. من می تونم اوضاع رو درست کنم..."
الینا به دشواری صدایش را می شنید. ذهنش با یک هدف و با یک فکر درگیر بود. صدمه زدن به کسانی که می خواستند به استفن
آسیب بزنند. او فکر کرد، دیگه خیلی ماجرا فرا رفته، خوب. و حالا من تا جایی که لازم بشه فراتر می روم. اگر آنها جرات کنند
لمسش کنند... تصاویری از کارهایی که می خواهد با آنها انجام دهد، با سرعتی بیشتر از آنکه بتوان شمردشان، از مقابل ذهنش
گذشتند. در یک زمان دیگر، ممکن بود یورش آدرنالین ناشی ازهیجانی که افکارش را دنبال می کرد، مایه ی حیرتش می شد.
همانطور که در برفها می دویدند، می توانست ذهن دیمن را در کنارش حس کند؛ مانند شعله ای قرمز و خشمگین بود. درنده
خویی درون الینا، به آن خوش آمد گفت، خوشحال بود که آن را آنقدر نزدیک حس می کند اما بعد چیز دیگری را متوجه شد.
الینا گفت:" من سرعتتو کم می کنم." حتی با وجود دویدن در میان برفی که بی وقفه می بارید، او به ندرت نفس می کشید و آنها
زمان فوق العاده ای بدست می آوردند اما هیچ چیزی روی دو پا ، یا حتی چهارپا، نمی تواند با سرعت بالهای پرنده رقابت کند.
الینا گفت:" تو برو. با سریع ترین سرعتی که می تونی برو اونجا. من می بینمت."
او نایستاد تا محو شدن و ارتعاش هوا ، یا تیرگی به جا مانده از حرکت شدید بالها را نگاه کند اما به بالا، به کلاغی که پرواز می
کرد، خیره شد و صدای ذهنی دیمن را شنید.
او گفت : شکار خوبی داشته باشی، و جسم سیاه بالدار به سمت مدرسه روانه شد.
الینا نیز بعد از او، با تمام وجود گفت، شکار خوبی داشته باش . ی او سرعتش را دوبرابر کرد و تمام مدت ذهنش را روی آن روشنایی
اندکی که از حضور استفن حس می کرد، متمرکز کرد.
***
استفن به پشت افتاده بود، آرزو می کرد دیدش این قدر تار نشده بود یا اینکه بر هوشیاریش می توانست کنترل بیشتری داشته
باشد. بخشی درد و بخشی برف، باعث تار شدن دیدش شده بود اما قطرات خونی هم که از چوب 7 سانتی متری که در فرق
سرش رفته بود، می چکید نیز وجود داشت .
او البته که احمق بود، اطراف مدرسه را نگاه نکرده بود؛ اگر نگاه کرده بود ماشین هایی را که پنهانی در سمت دیگر پارک شده
بودند، می دید. از اول احمق بود که اینجا آمده بود و حالا اون بهای حماقتش را می پرداخت.
اگر فقط می توانست افکارش را جمع کند تا درخواست کمک کند ... اما ضعفی که داشت و به این مردان اجازه داده بود به سادگی
به او غلبه کنند، مانع آن کار می شد. او از شبی که به تایلر حمله کرده بود، به ندرت تغذیه کرده بود. به طریقی کنایه آمیز بود،
گناه خودش ، مسئول این درگیری است که درآن قرار گرفته است.
او فکر کرد، من هرگز نباید سعی می کردم طبیعتم را تغییر دهم . بعد از همه ی اینها، دیمن کار درستی کرد.
همه مثل هم هستند ... آلاریک، کرولاین، همه. همه به تو خیانت خواهند کرد. من باید همشون را شکار می کردم و ازش لذت می
بردم.
او امیدوار بود که دیمن مراقب الینا باشد. الینا با او در امان است؛ دیمن قوی و ظالم است. دیمن بهش یاد خواهد داد که نجات
یابد. استفن از این موضوع خرسند بود.
اما چیزی درونش گریه می کرد.
چشمان تیز کلاغ میله های متقاطع زیر چراغ جلو ماشین را نشانه رفت و فرود آمد. اما دیمن نیازی به تایید بینایی نداشت؛
اوبطرف تپش خفیف علائم حیاتی استفن رفت. به این دلیل خفیف که استفن ضعیف بود و تقریبا تسلیم شده بود.
دیمن در ذهنش به او گفت تو هرگز یاد نمی گیری داداش ؟ من باید جایی که هستی رهایت کنم. اما درحالی که با زمین تماس
پیدا کرد، تغییر شکل داد، شکلی به خودش گرفت که از کلاغ آسیب زننده تر بود.
گرگ سیاه به مردانی که در اطراف استفن بودند پرید، به دقت فردی را که استوانه ی چوبی تیز شده ای را در بالای قفسه سینه
استفن گرفته بود، نشانه رفت. قدرت ضربه، مرد را سه متر به عقب پرتاب کرد و میخ چوبی در میان چمن پرت شد. دیمن انگیزه
ی فقل کردن دندان هایش در گلوی مرد مهار کرد _ چون او متناسب با غریزه ی جسمی که پوشیده بود، قویتر شده بود - چرخید
و به سمت مردان دیگری که هنوز ایستاده بودند، برگشت.
حمله دومش آنها را پراکنده کرد، اما یکی از آنها به لبه نور رسید و چرخید، چیزی را با شانه اش بلند کرد. دیمن فکر کرد تفن . گ و
احتمالا با همان گلوله های مخصوصی که تفنگ کمری آلاریک داشت، پر شده است. هیچ راهی نبود که قبل از آنکه او شلیک کند،
بهش برسد. در هر صورت گرگ غرید و برای پرش قوز کرد. صورت گوشتالوی مرد با لبخندی چین خورد.
با سرعت قابل توجه همانند یک مار ، دست سفیدی از تاریکی بیرون آمد و تفنگ را پرتاب کرد. مرد دیوانه وار اطراف را نگاه کرد،
سردرگم بود و گرگ آرواره اش را با نیشخندی باز کرد. الینا رسیده بود.


پایان فصل ۱۰
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل یازدهم

الینا تفنگ آقای اسمال وود را تماشا کرد که بر روی زمین پرت شد. از حالت چهره ی او، زمانی که به اطراف چرخید تا ببیند چه
چیزی تفنگ را قاپیده است، لذت برد. شعله ی تشویق دیمن را از میان استخر نور، احساس کرد. درنده خوی و آتشین، همچون
فخر یک گرگ هنگامی که توله اش اولین شکار خود را می کشد. اما زمانی که استفن را دید که بر روی زمین دراز کشیده بود، هر
چیز دیگری را از یاد برد. خشم سفیدی، نفسش را برید و به سمت او به راه افتاد.
" همه بس کنید! همون جایی که هستین، وایسین!"
فریاد از میان صدای جیغ لاستیک های ماشین، به گوش رسید. ماشین آلاریک که به محوطه ی پارکینگ کارکنان می پیچید،
تقریبا از کنترل خارج شد و با صدای ناهنجاری متوقف شد. آلاریک از ماشین، قبل از آن که به طور کامل از حرکت ایستاده باشد،
بیرون پرید.
در حالیکه به طرف مردان می آمد، پرسید:" اینجه چه خبره؟"
با آن فریاد، الینا ماشین وار به درون سایه ها رفت. اکنون که مردان به طرف آلاریک می چرخیدند، به چهره هایشان نگاه کرد. آقای
فوربز و آقای بنت را در کنار آقای اسمال وود شناسایی کرد. با خود فکر کرد که بقیه، بایستی پدران پسرهای دیگری باشند که با
تایلر در الونک کوانست بودند.
یکی از غریبه ها بود که سوال را پاسخ داد. با صدایی آهسته که نمی توانست اضطراب را در خودش پنهان کند. " خوب، یه خرده از
صبر کردن بیشتر خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم کارها رو یه ذره سرعت بدیم."
گرگ خرناسی کشید. غرشی خفیف و تیز که به دندان قروچه ی اره مانندی تبدیل شد. همه ی مردان، شانه خالی کرده و عقب
رفتند و چشمان آلاریک، زمانی که برای اولین بار متوجه حیوان شد، به سفیدی گرایید.
صدای دیگری نیز شنیده می شد. آرام و ممتد که از پیکر جمع شده ای نزدیک ماشین ها می آمد. کرولاین فوربز، زاری کنان و
پیوسته می گفت:" اونا گفتن که فقط می خوان باهاش حرف بزنن. به من نگفتن که می خوان چی کار کنن."
آلاریک، که یک چشمش به گرگ بود، به کرولاین اشاره کرد" و شما می خواستین بذارین که اون همچین چیزیو ببینه؟ یه دختر
جوون؟ می دونین چه صدمات روانی می تونست ایجاد کنه؟"
آقای فوربز در جواب گفت:" صدمات روانی که وقتی گلوش پاره بشه، بوجود میاد، چی؟ اون چیزیه که ما نگرانشیم!" فریاد های
موافقت آمیزی شنیده شد.
آلاریک گفت:" پس بهتره که نگران این باشین که آدم درست رو بگیرین. کرولاین" به سمت کرولاین چرخید و اضافه کرد" می
خوام که فکر کنی، کرولاین. نتونستیم جلساتت رو تموم کنیم. می دونم وقتی رفتی، فکر می کردی که استفن رو شناسایی کردی.
اما، کاملا مطمئنی که خودش بود؟ می تونست کس دیگه ای باشه؟ کسی که شبیه اون باشه؟"
کرولاین صاف نشست و به ماشین تکیه داد و صورت اشک آلودش را بالا آورد. به استفن که داشت بر جای خود می نشست و
سپس به آلاریک، نگاه کرد. " من..."
" فکر کن کرولاین. باید کاملا مطمئن باشی. می تونست کس دیگه ای باشه؟ مثلا..."
صدای مردیث که همچون سایه ای باریک اندام کنار ماشین آلاریک ایستاده بود، آمد:" مثلا اون پسره که خودشو دیمن اسمیت
معرفی می کنه؟ اونو یادت میاد کرولاین؟ به مهمونی اول آلاریک اومده بود. یه جورایی شبیه استفن هست."
در حالیکه کرولاین نفهمانه خیره شد، استرس، الینا را در بی تکلیفی تمام عیاری نگه داشته بود. آن گاه، به آرامی، دختر مو بور
شورع به تکان دادن سرش کرد.
" آره... می تونه بوده باشه، گمونم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... اما می تونسته اون باشه."
آلاریک گفت:" پس تو مطمئن نیستی کدوم یکی بودن؟"
" نه... نه با اطمینان کامل."
آلاریک گفت:" بفرمایین. بهتون گفتم که به جلسات بیشتری نیاز داره. که هنوز نمی تونیم در مورد هیچی یقین داشته باشیم.
هنوز خیلی گیجه." آلاریک با احتیاط به طرف استفن قدم بر می داشت. الینا متوجه شد که گرگ به طرف سایه ها عقب نشینی
کرده است. می توانست آن را ببیند اما مردان به احتمال زیاد، قادر نبودند.
نامرئی شدنش، آن ها را پرخاش جویانه تر کرده بود. " از چی حرف می زنین؟ این اسمیت کیه؟ من که هیچ وقت ندیدمش."
آلاریک گفت:" اما احتمالا دخترتون ویکی دیدتش، آقای بنت. ممکنه در جلسه ی بعدیم باهاش معلوم بشه. فردا درباره اش حرف
می زنیم. میشه این قدر صبر کرد. الان فکر کنم بهتر باشه استفن رو ببریم بیمارستان." بعضی از مردان، با ناراحتی جا به جا شدند.
آقای اسمال وود شروع به حرف زدن کرد:" اوه، حتما. و وقتی هم که ما منتظریم هر اتفاقی می تونه بیفته! هر زمان، هر جا ..."
آلاریک با صدایی تیز گفت:" پس می خواین خودتون قانون رو اجرا کنین؟ چه مظنون درست رو گرفته باشین، چه نه؟ مدرکتون
واسه ی اینکه این پسر قدرت های ماوراالطبیعه داره، چیه؟ دلیلتون چیه؟ اصلا چه قدر تونست بجنگه؟"
آقای اسمال وود با صورتی قرمز گفت:" یه گرگی همین دور و براست که کلی جنگیده! شاید دستشون تو دست هم باشه!"
" من که گرگی نمی بینم. یک سگ دیدم. احتمالا از همون سگ هایی که از قرنطینه فرار کردن. اما اون چه ربطی به این داره؟
دارم بهتون می گم که نظر تخصصی من اینه که شخص اشتباهی رو گرفتین."
مردان دو دل بودند اما هنوز در چهره ی بعضی از آن ها شک دیده می شد. مردیث با صدای بلند گفت:" فکر می کنم که شماها
می دونین قبلا هم در این محله حملات خون آشامی داشتیم. خیلی پیش از اینکه استفن به اینجا بیاد. پدربزرگ من یک قربانی
بود. احتمالا بعضی از شماها در باره اش شنیدین." به کرولاین نگاهی انداخت.
این نقطه ی پایانش بود. الینا می توانست ببیند که مردان نگاه های مضطربی رد و بدل کردند و به سمت ماشین هایشان، عقب
رفتند. ناگهان به نظر رسید که همه یشان ترجیح می دادند جای دیگری باشند.
آقای اسمال وود کسی بود که عقب ماند تا بگوید:" سالتزمن، گفتی که فردا در این مورد حرف می زنیم. دلم می خواد ببینم پسرم
دفعه ی دیگه که هیپنوتیزم میشه، چی میگه."
پدر کرولاین در حالیکه زیر لب، چیزهایی درباره ی اینکه این ها همه اشتباه بود و هیچ کس قضیه را جدی نمی گرفت، می گفت،
کرولاین را جمع کرد و به سرعت سوار ماشین شد.
وقتی آخرین ماشین به راه افتاد، الینا به طرف استفن دوید.
" خوبی؟ بهت صدمه زدن؟"
استفن از دست حمایت کننده ی آلاریک دور شد. " یک نفر، وقتی داشتم با کرولاین حرف می زدم، از پشت بهم ضربه زد. خوب
میشم... حالا" به آلاریک نگاهی انداخت." ممنون، چرا؟"
بانی که به آن ها ملحق می شد، گفت:" طرف ماست. بهت گفتم که. اوه، استفن، واقعا خوبی؟ برای یه لحظه، اونجا که بودم فکر
کردم دارم از حال میرم! اونها جدی نبودن. منظورم اینه که نمی تونستن واقعا جدی باشن..."
مردیث گفت:" جدی بودن یا نه، فکر کنم نباید این جا بمونیم. استفن واقعا به بیمارستان احتیاج داره؟"
در حالیکه الینا با نگرانی زخم سر او را بررسی می کرد، استفن گفت:" نه، فقط احتیاج به استراحت دارم. یه جایی که بتونم
بشینم."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
آلاریک گفت:" کلیدهام همرامه. بیاین بریم کلاس تاریخ."
بانی که با بیم و هراس به سایه ها نگاه می کرد، گفت:" گرگه هم میاد؟" و وقتی سایه ای در هم آمیخت و تبدیل به دیمن شد، از
جا پرید.
دیمن گفت:" کدوم گرگ؟" استفن تکانی به خود داد و به آرامی چرخید.
بدون احساسی، گفت:" از تو هم ممنونم." اما هنگامی که به سمت ساختمان مدرسه راه افتادند، چشمان استفن با چیزی همانند
حیرت، بر روی برادرش ثابت شده بود.
در راهرو، الینا او را کنار کشید. " استفن، چرا نفهمیدی که از پشت سرت، دارن نزدیکت می شن؟ چرا این قدر ضعیف بودی؟"
استفن، طفره زنان، سرش را تکان داد و الینا اضافه کرد:" بار آخر، کی تغذیه کردی؟ استفن ، کی؟ همیشه وقتی من دور و برت
هستم، یه بهونه ای می تراشی. می خوای چه بلایی سر خودت بیاری؟"
او گفت:" من خوبم. واقعا الینا. بعدا شکار می کنم."
" قول می دی؟"
" قول میدم."
در آن لحظه، الینا متوجه نشد که در رابطه با اینکه " بعدا" چه معنی داشت، توافق نکردند. به استفن اجازه داد تا در امتداد راهرو
هدایتش کند.
در شب، کلاس تاریخ، به چشم الینا متفاوت می آمد. جو عجیبی در آن حکم فرما بود انگار نور چراق خیلی درخشان باشد. در
همان زمان، تمام میز های دانش آموزان از سر راه کنار زده و پنج صندلی کنار میز آلاریک کشیده شده بودند. آلاریک، که تازه از
مرتب کردن وسایل فارغ شده بود، استفن را به سمت صندلی خودش پیش برد.
" خیلی خوب، چرا بقیه تون روی صندلیا نمی شینید؟"
آن ها به او خیره شدند. بعد از لحظه ای، بانی در یک صندلی فرور فت اما الینا، کنار استفن ایستاد. دیمن به لمیدن در بین افراد
گروه و در ورودی، ادامه داد و مردیث، تعدادی کاغذ را به وسط میز آلاریک هل داد و خودش بر گوشه ی آن نشست.
نگاه معلم گونه از چشمان آلاریک محو شد. خودش، بر روی یکی از صندلی های دانش آموزان نشست و گفت:" باشه، خب."
الینا گفت:" خب."
هر کس به دیگری می نگریست. الینا تکه پارچه ای نخی را از جعبه ی کمک های اولیه، که از کنار در برداشته بود، جدا کرد و
مشغول فشردن آن بر سر استفن، شد.
گفت:" فکر کنم الان، وقت اون توضیحه."
" درسته، آره. خوب، به نظر همه ی شما حدس زدین که من معلم تاریخ نستم..."
استفن گفت:" در عرض پنج دقیقه ی اول. خوب، چی هستی؟" صدایش آرام و خطرناک بود و الینا با تکانی متوجه شد که صدای
دیمن را به یادش می آورد.
آلاریک ژست عذرخواهانه ای به خود گرفت و تقریبا با کمرویی گفت:" یه روان شناس. " وقتی بچه ها نگاه هایی با یکدیگر، رد و
بدل کردند، با عجله اضافه کرد:" نه از اون مدل ها که مریض رو می خوابونن روی یک کاناپه. من یه محققم. روان شناس تجربی. از
دانشگاه دوک ١. می دونین، جایی که آزمایشات ای- اس- پی ٢ شروع شدن."
بانی پرسید:" همونایی که مجبورت می کنن بدون نگاه کردن به ورق، بگی روش چیه؟"
" آره، خوب، البته مسلما الان کمی فراتر از این حرفا رفته. نه اینکه دلم نخواد تو رو با کارت های راین ٣، آزمایش کنم. به خصوص
وقتی که توی یکی از اون خلسه ها هستی." چهره ی آلاریک با کنجکاوی دانشمندانه ای روشن شد. سپس، گلویش را صاف کرد و
ادامه داد:" اما... آه... همون طور که می گفتم. ماجرا از چند سال پیش شروع شد. وقتی که یک مقاله بر روی فرا روانشناسی نوشتم.
نمی خواستم وجود قدرت های ماورائی رو اثبات کنم، فقط می خواستم اثرات روانی رو بر روی افرادی که این نیرو ها را دارن،
بررسی کنم. بانی در اینجا یک نمونه ی مناسبه." صدای آلاریک، لحن یک سخنران را به خود گرفت. " سر و کار داشتن با چنین
قدرت هایی، از لحاظ ذهنی و روحی، چه تاثیری روش دارن؟"
بانی، با حرارت گفت:" وحشتناکه. دیگه نمی خوامشون. ازشون متنفرم!"
آلاریک گفت:" خوب، می بینی، تو یک نمونه ی پژوهشی عالی می شدی. مشکل من، این بود که نمی تونستم هیچ کسی رو برای
بررسی پیدا کنم که واقعا قدرت های ماورا الطبیعیه داشته باشه. البته تعداد زیادی متقلب بودن، کریستال درمانی، آب بین ها،
واسطه های روحی، هر چی اسمشو بذارین. اما نتونستم هیچ چیز درست و واقعی پیدا کنم تا وقتی که اطلاعات محرمانه ای از یک
دوست در اداره ی پلیس، گرفتم.
یک زنی بود در کارولینای جنوبی که ادعا می کرد توسط یک خون آشام گزیده شده و از اون موقع به بعد، کابوس های ماورائی می
بینه. تا اون موقع انقدر به متقلب ها عادت کرده بودم که توقع داشتم این هم یکی از اون ها باشه. اما نبود. لا اقل در مورد گزیده
شدنش. هیچ وقت نتونستم اثبات کنم که واقعا واسطه شده بود."
الینا پرسید:" از کجا می تونستین مطمئن باشین که گزیده شده؟"
" شواهد پزشکی موجود بود. رد بزاق دهان درون زخم هاش که شبیه بزاق دهان انسان بود اما کاملا یکسان نبود. حاوی عامل
انعقاد خونی بود که شبیه اش در بزاق دهان زالوها پیدا میشه..." آلاریک سخنش را کوتاه کرد و با دستپاچگی ادامه داد." به هرحال، مطمئن بودم. و این جوری بود که شروع شد. وقتی اطمینان حاصل کردم که واقعا بلایی سر اون زن اومده، شروع به جست و
جوی نمونه های مشابه اش کردم. خیلی نبودن ولی وجود داشتن. مردمی که با خون آشام ها دست به گریبان شده بودن.
تمام تحقیق های دیگه ام رو رها کردم و روی یافتن قربانیان خون آشام ها و معاینه ی اونها، تمرکز کردم." آلاریک فروتنانه نتیجه
گیری کرد" و اگه از من بپرسین، بهترین متخصص در این زمینه شدم. شماری مقاله نوشتم..."
الینا حرفش را قطع کرد:" اما هیچ وقت عملا یک خون آشام رو ندیدی. منظورم تا الانه. درسته؟"
" خوب... نه. نه شخصا. اما رساله هایی نوشتم... و چیزهای دیگه ای." صدایش به خاموشی گرایید.
الینا لبش را گاز گرفت. پرسید:" با سگ ها چی کار می کردی؟ توی کلیسا، وقتی که دستات رو به سمتشون حرکت می دادی."
آلاریک شرمسار به نظر می رسید. " اوه... می دونی، چیزهایی این جا و اون جا یاد گرفتم. اون یک طلسمی بود که یک مرد
کوهستانی نشونم داد. برای دفع کردن شیطان. فکر کردم شاید جواب بده."
دیمن گفت:" هنوز باید خیلی چیزا یاد بگیری."
آلاریک به سختی گفت:" مسلما." سپس شکلکی در آورد. " راستش، دقیقا همون موقعی که رسیدم اینجا، خودم هم فهمیدم.
مدیرتون، برایان نیو کاستل، تعریف منو شنیده بود. از مطالعات من خبر داشت. وقتی آقای تنر کشته شد و دکتر فینبرگ هیچ
خونی در بدنش پیدا نکرد و جای پارگی روی گردنش رو دیدن... خوب، با من تماس گرفتن. فکر کردم فرصت بزرگی برام خواهد
بود. پرونده ای با حضور خون آشام در منطقه. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که وقتی رسیدم اینجا، فهمیدم اونا ازم توقع
دارن که حساب خود خون آشام رو برسم! نمی دونستن که من قبلا فقط با قربانی ها سر و کار داشتم. و ... خوب، شاید من هم
زیادی هیجان زده شده بودم. اما همه ی تلاشم رو کردم تا اعتمادشون رو جلب کنم..."
الینا اتهام زد:" تو کلک زدی. این کاری بود که وقتی شنیدم توی خونه ات، باهاشون درباره ی پیدا کردن مظنون فرضی و این چیزا
حرف می زدی، انجام می دادی. فقط از خودت می ساختی."
آلاریک گفت:" خوب، نه دقیقا. از لحاظ تئوری، من یک متخصصم." آن گاه، با اندکی تاخیر واکنش نشان داد." منظورت چیه وقتی
که شنیدی با اونا حرف می زدم؟"
دیمن به خشکی به او اطلاع داد:" وقتی تو اون بیرون دنبال مظنون می گشتی، الینا توی اتاق زیر شیروانیت خوابیده بود." آلاریک
دهانش را باز کرد و دوباره آن را بست.
استفن بدون آن که لبخند بزند، گفت:" چیزی که من دوست دارم بدونم، اینه که مردیث چه جوری وارد این قضایا شد."
مردیث که در تمام این مدت، متفکرانه، به برگه های بهم ریخته ی روی میز آلاریک چشم دوخته بود، بالا را نگاه کرد. یکنواخت و
بی احساس صحبت می کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
" می دونی، من شناختمش. اولش یادم نمی اومد کجا دیده بودمش چونکه تقریبا سه سال ازش می گذره. بعدا، فهمیدم که توی
بیمارستان بابا بزرگ بوده. استفن، چیزی که به اون مردا گفتم، حقیقت داره. یه خون آشام به پدربزرگم حمله کرده بود. "
سکوت کوتاهی ایجاد شد و سپس، مردیث ادامه داد. " خیلی وقت پیش، اتفاق افتاده. قبل از اینکه من به دنیا بیام. خیلی بدجور
صدمه ندیده بود ولی هیچ وقت هم کاملا خوب نشد. اون... خب، یه جورایی مثل ویکی شده، منتها خشن تر. طوری شده بوده که
می ترسیدن به خودش یا کس دیگه ای، آسیب بزنه. برای همین می برنش بیمارستان. جایی که اون در امان باشه."
الینا سوزش ناگهانی را ناشی از هم دردی و دلسوزی با دختر مو تیره، حس کرد و گفت:" مرکز بیماری های روانی. اوه، مردیث. اما
چرا به ما، هیچی نگفتی؟ می تونستی بهمون بگی."
" می دونم. می تونستم... اما نتونستم. خانواده برای مدت زیادی به صورت راز نگهش داشته بود. یا حداقل تلاش کرده بودن. با
توجه به چیزی که کرولاین توی دفتر خاطراتش نوشته بود، مسلما شنیده بوده. موضوع اینه که هرگز کسی داستان های پدر بزرگ
راجع به خون آشامه رو باور نکرد. فکر می کردن یکی دیگه از توهم هاشه. آخه اون کلی توهم داشت. حتی منم باورشون نداشتم...
تا وقتی استفن اومد. و بعد، نمی دونم، ذهنم شروع به گذاشتن قطعات در کنار هم کرد. اما واقعا چیزایی که بهشون فکر می کردم
رو باور نداشتم تا زمانی که تو برگشتی، الینا."
الینا به نرمی گفت:" متعجبم که چه جوری ازم متنفر نشدی."
" چه جوری می تونستم؟ من تو رو می شناسم، استفن رو می شناسم. می دونم شیطانی نیستین." مردیث به دیمن، نگاه هم
نیانداخت. انگار که او اصلا آن جا حاضر نبود، هیچ توجهی بهش نمی کرد. " اما وقتی یادم اومد که آلاریک رو دیده بودم در حالیکه
با پدربزرگ حرف می زد، می دونستم اون هم شرور نیست. فقط نمی دونستم چه جوری همه ی شما رو دور هم بیارم تا اثباتش
کنم."
آلاریک گفت:" منم تو رو نشناختم. اون پیرمرد اسم متفاوتی داشت. پدر مادرت میشه، درسته؟ ممکنه دیده باشمت که گاهی در
اتاق انتظار می پلکیدی اما اون موقع فقط یه بچه با پاهای استخونی بودی. " با لحن تعریف آمیزی ادامه داد:" تغییر کردی."
بانی سرفه ی معنا داری کرد.
الینا سعی می کرد که مسائل را در ذهنش سازماندهی کند:" پس اون مردا با میله ی چوبی چی کار می کردن، اگه تو بهشون
نگفته بودی؟"
" مسلما برای هیپنوتیزم کردن کرولاین، مجبور بودم از پدر و مادرش اجازه بگیرم. و چیزی که فهمیدم رو بهشون گزارش دادم. اما
اگه فکر می کنی به چیزی که امشب اتفاق افتاد، ربطی دارم، اشتباه می کنی. من اصلا خبر نداشتم."
مردیث گفت:" من بهش گفتم که ما مشغول چه کاری هستیم، چه جوری دنبال قدرت دیگه می گردیم. و اون می خواد کمک
کنه."
آلاریک محتاطانه گفت:" گفتم شاید کمک کنم."
استفن گفت:" اشتباهه. یا با ما هستی یا هم بر ضد ما هستی. به خاطر اونچه انجام دادی، با مردها حرف زدی، سپاس گزارم. اما این
حقیقت باقی می مونه که خیلی از این مشکلات رو از اول تو ایجاد کردی. حالا باید تصمیم بگیری: طرف مایی... یا اونها؟"
آلاریک به تک تک آن ها نگاه کرد. به نگاه خیره و ثابت مردیث، به ابروان بالا رفته ی بانی، به الینا که بر روی زمین زانو زده بود، به
فرق سر در حال بهبودی استفن. سپس چرخید تا به دیمن تیره و شوم که به دیوار تکیه داده بود، نگاه کند. در نهایت گفت:" کمک
می کنم. خیالی نیست. پرونده ی پژوهشی نهاییه."
الینا گفت:" خوب، پس. تو هم هستی. حالا، آقای اسمال وود فردا چی میشه؟ اگه ازت بخواد دوباره تایلر رو هیپنوتیزم کنی، چی؟"
آلاریک گفت:" دست به سرش می کنم. تا ابد جواب نمیده ولی یه مقدار زمان برامون می خره. میگم که باید برای مراسم رقص
کمک کنم..."
استفن گفت:" صبر کن، اصلا نباید مراسم رقصی باشه. نه تا وقتی که بشه جلوش رو گرفت. تو روابطت با مدیر خوبه؛ می تونی با
هیئت مدیره صحبت کنی. مجبورشون کن کنسلش کنن."
آلاریک از جا پرید:" فکر می کنی چیزی اتفاق می افته؟"
استفن گفت:" آره، نه به خاطر آن چه در مراسم های عمومی دیگه اتفاق افتاد. بلکه به خاطر اینکه یه چیزی داره قدرتمند میشه.
همه ی هفته داشت قوی تر می شد: می تونم حسش کنم."
الینا گفت:" منم همین طور." تا این لحظه درکش نکرده بود اما تنش و حالت اضطرابی که حس می کرد، تنها از درونش نبود. از
بیرون بود. از همه ی فضای اطراف. هوا را سنگین کرده بود. " چیزی اتفاق خواهد افتاد، آلاریک."
آلاریک، نفسش را به صورت سوتی بیرون داد." خب، می تونم سعی کنم متقاعدشون کنم، اما... نمی دونم. مدیرتون در حد مرگ
تلاش داره همه چیز رو طبیعی جلوه بده. و ظاهرا هم که نمی تونم توضیح منطقی بدم برای تعطیل کردنش."
الینا گفت: " بیشتر تلاش کن."
" همین کارو می کنم. ضمنا، شاید تو بخوای فکری برای محافظت از خودت بکنی. اگه اون چیزی که مردیث میگه حقیقت داشته
باشه، پس بیشتر حمله ها روی تو یا افراد نزدیک به تو انجام شدن. دوست پسر تو در چاه انداخته شده؛ ماشین تو تعقیب شده و
توی رودخونه افتاده؛ مراسم یادبود تو از هم پاشیده شده. مردیث میگه که حتی خواهر کوچیکت هم تهدید شده. اگه فردا چیزی
بخواد اتفاق بیفته، شاید بهتر باشه شهر رو ترک کنی."
نوبت الینا بود که از جا بپرد. هیچ وقت از این جهت به حمله ها فکر نکرده بود اما حقیقت داشت. صدای استفن را شنید که نفسش
را فرو خورد و انگشتانش را دور انگشتان او، تنگتر کرد.
استفن گفت:" حق با آلاریکه. الینا باید بری. من می تونم بمونم تا..."
"نه، من بدون تو نمیرم. و ..." در حالیکه در موردش فکر می کرد، به آرامی ادامه داد:" تا وقتی که قدرت دیگه رو پیدا نکردیم و
متوقفش نکردیم، هیچ جا نمی رم." سرش را بالا آورد و به طور جدی به او نگاه کرد، اکنون سریع حرف می زد." اوه، استفن، نمی
بینی؟ کس دیگه ای، در برابرش، هیچ شانسی نداره. آقای اسمال وود و دوستاش هیچ سرنخی ندارن. آلاریک فکر می کنه میشه با
تکون دادن دستات به طرفش، باهاش بجنگی. هیچ کدومشون نمی دونن با چی طرفن. ما تنها کسایی هستیم که می تونن کمک
کنن."
الینا می توانست مقاومت را در چشمان استفن ببیند و در ماهیچه هایش حس کند. اما همچنان که به نگاه کردن صریحانه به او
ادامه داد، مشاهده کرد که اعتراضاتش یکی یکی فرو پاشیدند. به این دلیل ساده که حرف هایش حقیقت داشت و استفن از دروغ
متنفر بود.
در آخر، با اندوه گفت:" خیلی خوب، اما به محض اینکه این ماجرا تموم شد، می ریم. من نمی ذارم تو در شهری بمونی که افراد
گوش به زنگ، با میله ی چوبی، در اطراف می دوند."
الینا با انگشتانش فشار انگشتان او را پاسخ داد. " آره، وقتی همه ی اینا تموم شن، ما میریم."
استفن به طرف آلاریک برگشت. " و اگه هیچ راهی نبود که از مراسم رقص منصرفشون کنیم، فکر کنم مجبور بشیم ازش چشم بر
نداریم. اگه چیزی اتفاق بیفته، ممکنه بتونیم قبل از اینکه از دست در بره، جلوش رو بگیریم."
آلاریک که نیروی دوباره می گرفت، گفت:" فکر خوبیه، فردا بعد غروب، می تونیم اینجا تو کلاس تاریخ، همدیگه رو ملاقات کنیم.
هیچ کی نمیاد اینجا. می تونیم تمام شب نگهبانی بدیم."
الینا نگاهی شکاکی به بانی انداخت. " خوب... این به معنیه این هست که خود رقص رو از دست بدیم... البته منظورم برای اونایی از
ما که می تونستن برن، هست."
بانی خود را بالا کشید. با اوقات تلخی گفت:" اوه، کی به از دست دادن یه مراسم رقص اهمیت میده؟ رقص چه اهمیتی تو این
کره ی خاکی برای کسی داره؟"
استفن عبوسانه گفت:" درسته. پس برنامه ریخته شد." به نظر رسید که دردی ناشی از گرفتگی عضلات بر او غلبه کرد. تکانی خورد
و به پایین نگاه کرد. الینا فورا نگران شد.
گفت:" باید بری خونه و استراحت کنی. آلاریک میشه برسونیمون؟ خیلی دور نیست."

استفن اعتراض کرد که کاملا قادر به راه رفتن است ولی در آخر تسلیم شد. در پانسیون، زمانی که استفن و دیمن از ماشین خارج
شدند، الینا برای آخرین پرسش، سرش را از پنجره ی سمت آلاریک داخل برد. از زمانی که آلاریک داستان خود را برایشان تعریف
کرده بود، در ذهنش رژه می رفت.
گفت:" در باره ی آدم هایی که با خون آشام ها رو در رو شدن، اثرات روانیش چی بود؟ منظورم اینه که آیا همشون دیوونه شده
بودن و کابوس می دیدن؟ حال هیچ کدوم خوب بود؟"
آلاریک گفت:" به هر شخص ربط داره و اینکه چند تا برخورد داشتن و چه جور برخوردهایی بوده. اما از همه بیشتر، به شخصیت
قربانی. به اینکه ذهن فرد، چه قدر خوب می تونه با این قضیه کنار بیاد."
الینا سرش را تکان داد و تا زمانی که نور چراغ های ماشین آلاریک به وسیله ی هوای برفی بلعیده نشد، هیچ نگفت. سپس به طرف
استفن چرخید.
"مت."


پایان فصل ۱۱
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل دوازدهم

استفن به الینا نگاه کرد، کریستال های برف روی موهای تیره اش مانند گرد وغبار نشسته بودند. "درباره ی مت چی؟"
"من یه چیزایی ... یادم میاد. واضح نیست. اما آن شب اول، وقتی که خودم نبودم... مت رو دیدم؟ نه...؟ "
ترس و حس بیمارکننده ی وحشت زدگی، باعث شد گلویش متورم و صحبتش، قطع شود. اما لازم نبود حرفش را تمام کند، و
استفن هم لازم نبود پاسخی دهد. الینا این را در چشمهایش دید.
سپس، استفن گفت:" الینا، این تنها راه بود. تو بدون خون انسان می مردی. ترجیح می دادی به کسانیکه تمایلی نداشتن،
حمله می کردی ، بهشون صدمه می زدی، شاید اونها رو می کشتی؟ احتیاج می تونه تو رو به انجام آن بکشونه. این چیزیه که
می خواستی؟"
الینا به تندی گفت:" نه، اما باید اون شخص مت می بود؟ اوه جواب نده؛ من حتی به کس دیگه ای نمی تونم فکر کنم." الینا
نفس لرزانی کشید. "اما حالا من نگرانشم استفن. من از اون شب ندیدمش. حالش خوبه؟ به تو چی گفته؟"
استفن به سمت دیگری نگاه کرد و گفت:" نه خیلی، اصل حرفهاش این بود که ' منو تنها بزار'. همچنین اون انکار می کرد که
آن شب اتفاقی افتاده باشه، و می گفت که تو مردی."
دیمن اظهار کرد:" مثل کسانی که نمی تونن از عهده ی آن بر بیان و تحمل کنند."
الینا گفت:" اوه، خفه شو! این به تو ربطی نداره واگر بهش فکر میکنی، بهتره فکری درمورد ویکی بنت ١ بیچاره کنی. فکر می
کنی اون این روزها چه جوری از عهده اش بر اومده و تحمل کرده؟"
" اگر من می دونستم این ویکی بنت کیه، خیلی کمک می کرد. تو همش درموردش حرف می زنی، اما من هرگز این دختر رو
ندیدم."
"بله، تو دیدیش. با من بازی نکن دیمن ... قبرستون، یادته؟ کلیسای متروکه؟ دختری که با لباس زیرش، اطراف اونجا
سرگردون، رها کردی."
"نه، متاسفم. و من معمولا دخترانی که با لباس زیرشون سرگردون رها می کنم رو یادمه."
الینا با طعنه و کنایه گفت:" پس به گمونم استفن لابد این کارو کرده."
خشمی در چشمان دیمن برق زد که به سرعت با لبخند مضطربی پوشیده شد.
" ممکنه اون کرده باشه. شایدم تو کردی. برای من فرقی نمی کنه، به جز اینکه من دیگه از این تهمت ها خسته شدم. و
حالا..."
استفن با آرامش حیرت آوری گفت:" صبر کن، فعلا نرو. ما باید حرف بزنیم ..."
"متاسفانه، من یک قرار قبلی دارم." ناگهان، صدای بهم خوردن بال هایی آمد و استفن و الینا تنها بودند.
الینا انگشتانش را روی لبهایش گذاشت. " لعنتی، من نمی خواستم اونو عصبانیش کنم. اونم بعد از اینکه تمام بعدازظهر رو
تقریبا متمدنانه رفتار کرد."
استفن گفت:" اهمیتی نداره، اون خوشش میاد عصبانی باشه، درباره ی مت چی می گفتی؟ "
الینا خستگی را در چهره ی استفن دید و بازوانش را دور او حلقه کرد." ما الان راجع بهش صحبت نخواهیم کرد، اما فکر کنم
شاید بهتر باشه فردا بریم ببینیمش. بهش بگیم ..."
الینا از روی درماندگی دست دیگرش را بلند کرد. او نمی دانست چه چیزی می خواهد به مت بگوید؛ فقط می دانست که لازم
است یک کاری انجام دهد.
استفن به آرامی گفت:" من فکر می کنم، که بهتره خودت بری ببینیش. من سعی کردم باهاش صحبت کنم، اما اون نمی
خواهد به من گوش کنه. می تونم اونو درک کنم، اما شاید تو بهتر بتونی این کارو انجام بدی. و من فکر می کنم، " او مکث
کرد و سپس با عزم راسخی ادامه داد،"من فکر می کنم تو تنهایی بهتر می تونی با اون صحبت کنی. می تونی همین الان
بری."
الینا با جدیت بهش نگاه کرد. "تو مطمئنی؟"
"آره."
"اما ... تو خوبی؟ من باید پیشت بمونم ... "
استفن با نرمی گفت:" الینا، من خوبم، برو."
الینا مردد بود، سپس سرش را به نشانه موافقت تکان داد. به استفن قول داد:" دیر نخواهم کرد."
***
الینا بدون اینکه دیده شود، اطراف خونه چوبی رنگ شده با جعبه پستی که برچسب هانیکات ٢ داشت، لغزید. پنجره ی مت
قفل نبود.
الینا سرزنش کنان فکر کرد، پسر بی دقت. نمی دونی ممکنه چیزی به داخل بخزه؟
الینا به آسانی آن را باز کرد، اما مسلما این بیشنرین حدی بود که می توانست جلو رود. مانع غیر قابل دیدنی مانند دیوار نرم و
ضخیمی از هوا را حس کرد که راهش را مصدود کرده بود.
زمزمه کرد "مت." اتاق تاریک بود، اما می توانست شکل مبهمی را روی تخت ببیند. ساعت دیجیتال با شماره های سبز رنگ
نشان می داد که ساعت ١٢:١٥ است.
دوباره زمزمه کرد.
"مت،"
پیکر روی تخت حرکتی کرد. "اوه؟"
"مت ، من نمی خواهم تورو بترسونم " الینا صدایش را آرامش بخش کرد، سعی می کرد او را به آرامی به هوش بیاورد به جای
اینکه از جا بپراند. " اما این منم، الینا، و من می خواهم صحبت کنم. فقط اول باید ازم بخواهی بیام داخل. می تونی ازم
بخواهی بیام تو؟"
"اوه، بیا تو."
الینا تعجب کرد که صدای مت خالی از حیرت بود. فقط وقتی که از آستانه ی پنجره گذشت متوجه شد که او هنوز در خواب
است.
می ترسید جلوتر برود، زمزمه کرد:" مت، مت." اتاق گرم و خفه بود، رادیاتور تا آخرین حدش بود. می توانست پاهای عریانی را
که از زیر پتو بیرون زده بود و موهای بلوندی را در بالای آن روی تخت ببیند.
آزمایشی خم شد و مت را لمس کرد."مت"
آن عمل جوابی گرفت. همراه با صدای خرخر ناگهانی، مت راست نشست، به سرعت به اطرافش چرخید. وقتی که او را دید،
چشمانش بزرگ و خیره شدند.
الینا سعی می کرد بی خطر و بدون تهدید و عادی به نظر برسد. عقب رفت و به دیوار تکیه داد. "نمی خواستم تو رو بترسونم.
می دونم این شوکه کننده است. اما می شه با من صحبت کنی؟"
او به سادگی به الینا خیره شده بود. موهای زردش عرق کرده و مثل پرهای خیس مرغ بالا رفته بود. الینا می توانست ضربان
نبض او را روی گردن برهنه اش ببیند. می ترسید که مت بلند شود و به سرعت از اتاق بیرون برود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سپس شانه هایش آرام و خمیده شد، به آرامی چشمهایش را بست. نفس عمیق و ناصافی کشید. "الینا"
الینا زمزمه کرد:"بله"
"تو مردی."
"نه، من اینجام."
"کسانی که مرده اند بر نمی گردن. پدر من بر نگشت."
"من واقعا نمردم. فقط تغییر کردم." همچنان چشمان مت با انکار بسته بودند، و الینا موج سردی از نا امیدی را در خودش
حس کرد. زمزمه کرد:" اما تو آرزو داشتی من مرده باشم، درسته؟ من الان می رم،"
چهره ی مت درهم شکست و شروع به گریه کرد.
"نه، اوه، نه. اوه، نکن مت. خواهش می کنم." الینا خود را در حال آرام کردن مت یافت، می جنگید که خودش هم گریه نکند.
"مت، متاسفم؛ من نباید حتی اینجا می اومدم."
او با هق هق گفت:" ترکم نکن، نرو. "
الینا در جنگ شکست خورد، اشک هایش روی موهای نمناک مت ریخت:" نمی رم. من هرگز نمی خواستم بهت صدمه بزنم.
هرگز، مت. تمام اون وقت ها، تمام کارهایی که کردم ... من هرگز نمی خواستم بهت صدمه بزنم. صادقانه..." سپس او از حرف
زدن باز ایستاد و فقط مت را بغل کرد.
بعد از مدتی تنفس مت آرام شد و عقب نشست، با دستش ضربه ای به صورتش زد. چشمانش از نگاه کردن به الینا خود داری
می کردند. نگاهی در چهره اش بود، نه فقط از روی خجالت، اما از بی اعتمادی، گویی خودش را در مقابل چیزی که می
ترسید، آماده می کرد.
او با خشونت گفت:" باشه، پس تو اینجایی. تو زنده ای، خوب چی می خواهی؟"
الینا زبانش بسته شده بود.
"یالا، باید یه چیزی باشه. اون چیه؟ "
اشک های تازه ای در حال سرازیر شدن بودند، اما الینا آنها را فرو برد. "فکر کنم که سزاوارش هستم. می دونم که هستم. اما
برای یکبار، مت، من مطلقا چیزی نمی خواهم. من اومدم عذرخواهی کنم، بگم که متاسفم ازت استفاده کردم... نه فقط اون
شب، بلکه همیشه. من نگرانتم، و من نگرانم که بهت صدمه زده باشم. فکر کردم شاید بتونم مسائل رو بهتر کنم. "
بعد از سکوت سنگینی اضافه کرد، "حدس می زنم که الان باید برم."
مت دوباره، ملافه را به صورتش فشرد. "نه صبر کن، یک لحظه صبر کن. گوش کن. احمقانه بود، و من یک عوضیم..."
"اون حقیقت داشت و تو یک شخص محترم و اصیلی. در غیر این صورت خیلی پیش از این بهم گفته بودی برم پی کارم."
"نه، من یک نادون احمقم. من باید سرم رو از خوشحالی به دیوار بکوبم چون تو زنده ای. تو یه دقیقه این کارو خواهم کرد.
گوش کن" مچ دست الینا را گرفت و الینا با حیرت ملایمی نگاهش کرد. "من اهمیتی نمی دهم که تو یک موجودی از بلک
لاگوون ٣، ایت ٤، گودزیلا ٥ یا فرانکنشتاین ٦ که تمام نقش ها در یکی جمع شده، باشی. من فقط ..."
الینا دست آزادش را روی دهان او گذاشت و مضطرب گفت:" مت."
"می دونم. تو با فردی با شنل سیاه نامزد کردی. نگران نباش؛ من اونو به خاطر می آرم. من حتی دوستش دارم، فقط خدا می
دونه چرا." مت نفسی کشید و به نظر می رسید آرام شده است." نگاه کن، نمی دونم استفن بهت گفته یا نه. اون یه چیزهایی
به من گفته... درمورد شریر بودن، درمورد اینکه اون از کاری که با تایلر کرد متاسف نیست. می دونی راجع به چی صحبت می
کنم؟"
الینا چشمانش را بست. "استفن از اون شب به زور چیزی می خوره. فکر می کنم اون یکبار شکار کرده باشه. امشبم تقریبا
داشت خودش را به کشتن می داد چون خیلی ضعیف شده."
مت سرش را با تایید تکان داد."پس این از مزخرفات پایه تون هست. باید میدونستم."
"خوب، هم هست و هم نیست. نیاز خیلی قویه، قویتر از چیزی که تصور کنی." نیاز الینا آغاز شد چون امروز تغذیه نکرده بود
و قبل از اینکه به خانه ی آلاریک بروند، گرسنه بود. "در حقیقت... مت، بهتره من برم. فقط یک چیز دیگه ... اگر فردا شب
مهمانی رقص بود، نرو. یه اتفاقی قراره بیفته، یه چیز بد. ما داریم سعی می کنیم ازش محافظت کنیم، اما نمی دونم چه کاری
می تونیم انجام بدیم."
مت به تندی گفت:"منظورت از ما کیاست؟"
"استفن و دیمن ... فکر کنم دیمن... و من. مردیث و بانی ... آلاریک سالتزمن! در باره ی آلاریک چیزی نپرس. داستانش
طولانیه."
" اما در برابر چی می خواین حفاظت کنین؟"
"فراموش کرده بودم؛ تو نمی دونی. اینم داستانش طولانیه، اما...خوب ، جواب کوتاهش این، هر چی که منو کشته. هرچیزی
که اون سگ هارو مجبور کرده در روز یادبود من به مردم حمله کنن. چیزیه که خیلی بده، مت، و الان مدتیه که در اطراف فلز
چرچه. و ما تلاش می کنیم که اونو از هرچیزی که فردا بخواد انجام بده، متوقف کنیم." الینا سعی می کرد ناراحتیش را نشان
ندهد. "ببین، من متاسفم، اما من واقعا باید برم." چشمانش علی رغم میلش، به رگه ی آبی که روی گردن مت بود، کشیده
شد.
وقتی که داشت نگاه خیره اش را ازصورت او برمی گرداند، دید که شوک جای خود را به درک ناگهانی می دهد. سپس چیزی
باورنکردنی دید: پذیرش. مت گفت:"خیله خوب"
او مطمئن نبود که درست شنیده باشد. "مت؟"
"گفتم، باشه. قبلا هم اذیتم نکرد."
"نه، نه، مت، واقعا. برای اون اینجا نیومدم..."
"می دونم. اون چیزیه که من می خواهم. می خواهم بهت چیزیو بدم که تو نخواسته باشی." بعد از لحظه ای گفت:"به خاطر
دوستان قدیمی"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
الینا به استفن فکر کرد. اما استفن بهش گفت که بیاید، و تنها بیاید. فهمید که استفن می دونست . و اشکالی نداشت. این
هدیه ی استفن به مت ... و به او بود.
فکر کرد، استفن، اما من پیشت برمی گردم.
به محض اینکه به سمت او خم شد، مت گفت:" من فردا می آیم و به تو کمک می کنم. حتی اگر دعوت نشده باشم."
سپس لبانش گلوی او را لمس کرد.
سیزدهم دسامبر، جمعه
دفترخاطرات عزیزم،
امشب همان شب است.
می دونم که اینو قبلا نوشتم، یا حداقل بهش فکر کردم. اما امشب شب موعود است، بزرگترین شب، وقتی که همه چیز اتفاق
می افتد. دقیقا همان شب است.
استفن هم اینو حس می کند. او امروز از مدرسه برگشت تا بهم بگه که مهمانی رقص هنوز برقرار است ... آقای نیوکستل نمی
خواهد با کنسل کردن آن موجب ترس و وحشت یا چیزی بشه.
کاری که می خواهند انجام دهند داشتن " امنیت" در بیرونه، یعنی حدس می زنم پلیس. و شاید آقای اسمالوود و برخی از
دوستانش با تفنگ.
هر چیزی که قراره رخ بدهد من فکر نمی کنم آنها بتونن متوقفش کنن.
من حتی نمی دونم خودمون می تونیم یا نه.
تمام روز برف بارید. راهها بسته شده است، یعنی هیچ وسیله نقلیه ای نمی تونه وارد یا خارج شهر بشه. تا زمانی که ماشین
برف روب به اونجا برسه، یعنی تا صبح طول می کشه، که خیلی دیر خواهد بود.
و هوا احساس جالبی بهش می ده. نه تنها برف. به نظر می آید که چیزی که حتی از اونم سردتره، در انتظاره. فعلا عقب
کشیده، درست مثل اقیانوس که قبل از موج جزر و مدی، به عقب کشیده می شه. وقتی که می ره ...
امروز درمورد اون یکی دفتر خاطراتم فکر می کردم، اونی که کف کمد اتاق خوابمه. اگر هنوزم مالک چیزی باشم، مالک اون
دفتر خاطراتم. درباره ی در آوردنش فکر می کردم، اما نمی خواهم دوباره به خونه برگردم. فکر نمی کنم بتونم تحمل کنم، و
می دونم خاله جودیت هم اگر منو ببینه نمی تونه.
تعجب می کنم اگر کسی قادر باشه تحمل کنه. مردیث، بانی ... به خصوص بانی. خوب مردیث هم همینطور با درنظرگرفتن
اینکه چی به خانوادش گذشته. مت.
اونها دوستان خوب و وفاداری هستند. خنده داره، فکر می کردم که بدون همه ی دوستها و تحسین کننده ها، نجات پیدا نمی
کنم. حالا من کاملا با این سه تا خوشحالم، متشکرم. چون اونها دوستان واقعی هستند.
قبلا نمی دونستم چقدر بهشون اهمیت میدم. یا درمورد مارگارت، یا حتی خاله جودیت. و هرکسی در مدرسه... می دونم
چند هفته پیش گفتم که اگر کل جمعیت رابرت ای. لی ٧ بمیرن برام اهمیتی نداره، اما حقیقت نداره. امشب من بهترین
تلاشمو می کنم تا از آنها حفاظت کنم.
می دونم از موضوعی به موضوع دیگری پریدم ، اما فقط درمورد چیزهایی که برام مهمن صحبت کردم. به نوعی اونها رو در
ذهنم جمع کردم. محض احتیاط.
خوب ، وقتشه. استفن منتظره. من این خط آخرو تموم می کنم و بعد می رم. فکر می کنم ما برنده می شیم. امیدوارم.
تلاشمونو می کنیم.
کلاس تاریخ گرم و روشن بود. در طرف دیگر ساختمان مدرسه، کافه تریا حتی روشن تر هم بود، با چراغ های کریسمس و
دکوراسیون آن می درخشید. بمحض رسیدن، الینا از فاصله، با احتیاط و دقت آنجا را بررسی کرد، زوج هایی را که برای رقص
می رسیدند و از کنار افسران کلانتر از در عبور می کردند، بررسی می کرد. حضور بی صدای دیمن را در پشتش حس کرد،
الینا دختری با موهای بلند و قهوه ای روشن را نشان داد.
گفت:" ویکی بنت."
دیمن پاسخ داد:" حرفتو برای اون می پذیرم"
اکنون، الینا اطراف قرارگاه موقتشان را برای امشب نگاه می کرد . میز آلاریک تمیز شده، و او روی نقشه مدرسه خم شده بود.
مردیث کنار او خم شده بود، موهای تیره اش روی آستین آلاریک پراکنده شده بود. مت و بانی با رقصنده ها در پارکینگ
قاطی شدند، و استفن و دیمن اطراف زمین مدرسه پرسه می زدند. آنها به نوبت جایشان را عوض می کردند.
آلاریک به الینا گفت:" بهتره تو بمونی داخل ، فقط همینو کم داریم که یکی تورو ببینه و شروع کنه با یک میخ چوبی تعقیبت
کنه."
الینا متحیر گفت:"من کل هفته در اطراف شهر قدم زدم. اگر نخواهم دیده شم، تو هم منو نمی بینی." اما قبول کرد در اتاق
تاریخ بماند و هماهنگی کند.
همینکه به طرح آلاریک از موقعیت افسران کلانتر و سایر مردان روی نقشه نگاه میکرد، فکر کرد که مثل قلعه می مونه. و ما
ازش محافظت می کنیم. من و شوالیه های وفادارم.
صفحه ی گرد ساعت روی دیوار دقیقه به دقیقه می گذشت. الینا همانطور که می گذاشت افراد از در وارد و دوباره خارج شوند،
به آن نگاه کرد . قهوه داغی از فلاسک برای کسانی که می خواستند، ریخت. به گزارش هایی که می آمد گوش می داد.
"همه چیز در شمال مدرسه آرامه"
"سورپرایز بزرگ . کرولاین تاج ملکه برفی را گرفت. "
"بچه های پر سرو صدا در پارکینگ زیادن ... کلانتر فقط اونها رو یکجا جمع کرده ..."
نیمه شب رسید و گذشت.
استفن یک ساعت بعد یا بیشتر گفت:" شاید اشتباه کردیم." از عصری تابه حال، این اولین بار بود که همه باهم در داخل جمع
شدند.
بانی در حالی که چکمه اش را خالی میکرد و به دقت بررسی می کرد گفت:" شاید جای دیگری اتفاق بیافته"
الینا محکم گفت "راهی نیست که بدونیم کجا اتفاق می افته . اما درمورد اینکه اتفاق می افته، اشتباه نکردیم."
آلاریک متفکرانه گفت:" شاید، یک راهی هست. برای اینکه بفهمیم کجا رخ می دهد، منظورم اینه ." همینکه سرها پرسشگرانه
بلند شد،گفت:" ما به یک الهام قبلی نیاز داریم"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 14 از 22:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA