انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 22:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
تمام چشم ها به سمت بانی چرخید.
بانی گفت:" اوه نه من از همه ی اینها گذشتم . من ازش متنفرم."
آلاریک شروع کرد "این هدیه با ارزشیه ..."
"این درد بزرگیه. ببینید، شما نمی فهمید. پیشگویی های عادی به اندازه کافی بد هستند. مثل بیشتر مواقع که چیزهاییو می
فهمم که نمی خواهم بدونم. اما تسخیر شدن ... ترسناکه. و پس از آن من حتی بیاد نمی آرم که چی گفتم، وحشتناکه."
آلاریک تکرار کرد:" تسخیر شدن؟ اون چیه؟"
بانی آهی کشید و صبورانه گفت:" این همون اتفاقیه که در کلیسا برای من افتاد. من می تونم پیشگویی های دیگری کنم، مثل
پیشگویی با آب یا خوندن کف دست..." به الینا خیره شد، سپس نگاهش را برگرداند." ... و چیزهایی مثل آن. اما وقت هایی
هست که .. یکی ... منو تسخیر میکنه و از من برای صحبت با آنها استفاده می کنه. مثل اینکه شخص دیگری بدن منو داشته
باشه."
الینا گفت:" مثل زمانی که در قبرستون به من گفتی چیزی اونجا منتظرمه. یا وقتی که بهم هشدار دادی نزدیک پل نشم. یا
وقتی که شام اومدی و گفتی که مرگ در خانه است. مرگ من." او به طور خودکار به دیمن نگاه کرد، کسی که نگاه خیره و
بی عاطفه اش را به سمت او برگرداند.
الینا فکر کرد، هنوز هم اون یکی اشتباه است. دیمن نمی تونست مرگ اون بوده باشه. پس منظور اون پیشگویی چی بود؟ برای
لحظه ای چیزی در ذهنش درخشید، اما قبل از آنکه بفهمد، مردیت تداخل ایجاد کرد.
مردیت به آلاریک توضیح داد:" مثل این می مونه که صدای دیگری از طریق بانی صحبت می کنه. او حتی متفاوت به نظر می
رسد. شاید به اندازه کافی در کلیسا نزدیک نبودی که ببینی."
آلاریک برافروخته بود:" اما چرا درمورد این به من نگفتین؟ این می تونه خیلی مهم باشه. این ... موجودیت...هرچی که هست...
می تونست به ما اطلاعات حیاتی بده. اون می تونست راز نیروی دیگر را برای ما روشن کنه، یا حداقل سرنخی از اینکه چه
طور باهاش بجنگیم بده."
بانی سرش را تکان داد:" نه، اون چیزی نیست که من صداش کنم ، و اون به سوالات پاسخ نمی دهد. این فقط برام اتفاق می
افته. و من ازش متنفرم."
"منظورت اینه که نمی تونی به چیزی فکر کنی که باعث بشه اون بیاد؟ هر چیزی که قبلش منجر بشه، اون رخ بده "
الینا و مردیث که خیلی خوب می دانستند چی باعث آمدن آن می شود، به یکدیگر نگاه کردند. الینا داخل گونه اش را گاز
گرفت. این انتخاب بانی بود. باید انتخاب بانی باشه.
بانی که سرش را در دستانش گرفته بود، از پهلو و ز میان حلقه های قرمز موهایش، نگاه خیره ای به الینا کرد. سپس
چشمانش را بست و نالید.
گفت:" شمع ها"
"چی؟"
"شمع ها. شعله ی شمع ممکنه این کارو کنه. نمی تونم مطمئن باشم، می فهمید؛ نمی تونم چیزیو قول بدم..."
آلاریک گفت:" یکی بره آزمایشگاه علوم را جستجو کنه،"
صحنه یادآور روزی بود که آلاریک به مدرسه آمد، وقتی که او از آنها خواست صندلی هایشان را دایره ای قرار دهند. الینا به
گردی صورت هایی که از پایین، به طور ترسناکی با شعله شمع روشن شده بودند، نگاه کرد. مت بود، و چانه اش که مصمم
جلو داده شده بود. درکنار او ، مردیث بود که مژگان تیره اش سایه ای رو به بالا انداخته بودند. و آلاریک با اشتیاق به جلو
متمایل شده بود. سپس دیمن که سایه و نور روی صورت او می رقصیدند.
و استفن، استخوان گونه اش به چشمان الینا تیزتر به نظر می رسیدند. و نهایتا، بانی که حتی در نور طلایی شمع، شکننده و
رنگ پریده به نظر می رسید.
الینا فکر کرد، ما بهم متصل شده ایم، همان احساسی که در کلیسا وقتی که دست استفن و دیمن را گرفت، داشت، بر او غلبه
کرد. او حلقه نازک سفید رنگ موم شمع را که در ظرف آب شناور بود به خاطر آورد. ما می تونیم انجامش بدیم اگر باهم
باشیم.
بانی گفت "من فقط به شمع نگاه می کنم،" صدایش اندکی می لرزید. "و به چیز دیگری فکر نمی کنم. من سعی می کنم ...
منو آزاد بگذارید." او شروع کرد به کشیدن نفس های عمیق و به شعله شمع خیره شد.
و سپس اتفاق افتاد، درست مثل قبل. چهره بانی صاف شد، تمام حالت آن خشک شد. چشمانش، مثل سنگ فرشتگان آسمانی
داخل قبرستان، خالی شد.
او چیزی نگفت.
و آن لحظه الینا متوجه شد که بر آنکه چه بپرسند، توافقی نکردند. به ذهنش فشار آورد تا قبل از آنکه بانی ارتباطش قطع
شود، سوالی بپرسد. گفت:" ما کجا می تونیم نیروی دیگر را پیدا کنیم؟" درست در همان لحظه آلاریک نیز پرسید:" تو کی
هستی؟" صدایشان در هم آمیخت، سوالاتشان درهم پیچید.
صورت بی احساس بانی چرخید، با چشمانی که نمی دیدند، دایره وار رفت و برگشت. سپس صدایی که صدای بانی نبود
گفت:"بیایید و ببینید."
همین که بانی که هنوز از خود بی خود بود، بلند شد و دنبال در بود، مت گفت:" یه دقیقه صبر کنین، اون کجا می ره؟"
مردیث به کتش چنگ زد. "ما باهاش می ریم؟"
آلاریک درحالیکه بانی از در بیرون رفت، پرید و گفت:" بهش دست نزنین!"
الینا به استفن و سپس دیمن نگاه کرد. با یک توافق جمعی، آنها اطاعت کردند، به دنبال بانی به سالن خالی پایین که درآن
صدا منعکس می شد، رفتند.
مت تقاضا کرد:" کجا میریم؟چه سوالی رو جواب میده؟"
الینا تنها توانست سرش را تکان دهد. آلاریک آهسته دوید تا همگام قدم های لغزان بانی شود.
وقتی که وارد برف شدند، بانی حرکتش را آهسته کرد و در کمال تعجب الینا، به سمت ماشین آلاریک در پارکینگ کارکنان
رفت و در کنارش ایستاد.
مردیث به سرعت گفت:" همه ی ما جا نمی شیم؛ من و مت به دنبال شما خواهیم آمد." الینا که پوستش به دلیل دلهره و
هوای سرد ، منجمد شده بود ، وقتی آلاریک در عقب را برایش باز کرد، روی صندلی عقب ماشین او نشست. دیمن و استفن
در دو طرفش نشستند. بانی جلو نشست. او مستقیم به جلو نگاه می کرد و صحبتی نمی کرد. اما همینکه آلاریک از پارکینگ
. خارج شد، او یکی از دستان سفیدش را بلند کرد و اشاره کرد. سمت راست خیابان لی ٨ و سپس سمت چپ آربرگرین ٩
. مستقیم به سمت خانه ی الینا و سپس سمت راست تاندربرد ١٠
. به طرف جاده اولد کریک 11
آن موقع بود که الینا فهمید دارند به کجا می روند.
آنها از پل دیگری به سمت قبرستان گذشتند، پلی که همه آن را "پل جدید " می نامند تا آن را از پل ویکری که الان از بین
رفته بود، متمایز کنند. آنها از سمت دروازه نزدیک شدند، سمتی که تایلر الینا را به کلیسای متروکه برد.
ماشین آلاریک جائیکه ماشین تایلر ایستاده بود، توقف کرد. مردیث پشت آنها رسید.
با حس وحشتناک آشنا پنداری، الینا به دنبال بانی، از تپه بالا رفت و از دروازه گذشت، جائیکه کلیسا متروکه با برج ناقوسش
که مانند انگشتی به سمت آسمان توفانی نشانه رفته بود، قرار داشت. او ازسوراخ خالی که زمانی در بود، رد شد.
گفت:" مارو کجا می بری؟ به من گوش کن. می شه فقط به ما بگی کدوم سوال را جواب می دی؟"
"بیا و ببین."
ناامیدانه، الینا به دیگران نگاه کرد. سپس از آستانه در گذشت.
بانی به آرامی به سمت آرامگاه مرمر سفید رفت و ایستاد.
الینا به آن و سپس به صورت روح مانند بانی، نگاه کرد. زمزمه کرد:" اوه،نه.... اون یکی نه."
مردیث گفت:" الینا، درباره چی حرف می زنی؟"
الینا با گیجی به چهره ی مرمری توماس و هانوریا فل که روی سنگ آرامگاهشان بود، نگاه کرد. زمزمه کرد:" این چیز، باز
میشه."

پایان فصل12
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل سیزدهم


مت گفت : " فکر می کنی ما باید ... یه نگاهی اون تو بندازیم؟ "
الینا با درماندگی گفت:"نمی دونم." او در حال حاضر هم، بیشتر از وقتی که تایلر پیشنهاد باز کردن مقبره را به منظور تخریب آن داده بود، تمایلی برای دیدن داخل مقبره نداشت. " شاید نتونیم بازش کنیم." و افزود :" تایلر و دیک نتونستن بازش کنن.
وقتی بهش تکیه کردم فقط لغزید."
الاریک پیشنهاد کرد:"حالا هم بهش تکیه بده. شاید یه جور مکانیزم ارتجاعی مخفی داره" و وقتی الینا این کار را کرد و نتیجه ای نداد، گفت:" خیلی خب، حالا همه یه گوشه ای رو بگیرید و هل بدید ، اینطوری. زود باشید، حالا... "
الاریک در حالیکه خم شده بود، از پشت سرش نگاهی به دیمن انداخت که بی حرکت کنار مقبره ایستاده بود و کمی مجذوب به نظر می رسید. دیمن گفت:"ببخشید" الاریک اخمی کرد و عقب رفت. دیمن و استفن، هریک گوشه ای از سنگ را گرفته و بلند کردند.
سنگ کنار رفت و وقتی دیمن و استفن آنرا هل میدادند تا آن سوی مقبره روی زمین بیفتد، صدای سائیده شدن داد.
الینا نمی توانست خودش را وادار کند تا جلوتر برود.
در عوض ، درحالیکه با حالت تهوع خود می جنگید، روی حالت چهره ی استفن تمرکز کرد. حالت چهره اش به او می گفت که در آنجا چه چیزی پیدا می شد. تصاویر به ذهن الینا هجوم بردند، تصاویر اجساد مومیایی شده ای به رنگ کاغذپوستی ،اجساد در حال فساد، جمجمه هایی با دندان های نمایان. اگر استفن به نظر وحشت زده، منزجز یا بیزار می آمد ...
اما وقتی استفن به داخل مقبره گشوده نگاهی کرد، چهره اش فقط نشانگر شگفت زدگی و بهت زدگی بود.
الینا دیگر نتوانست تحمل کند. "چه خبره؟"
لبخند کجی تحویلش داد و با نگاهی به بانی،گفت:" بیا ببین "
الینا به آرامی نزدیک مقبره رفت و به پایین نگاه کرد. سپس سرش را بالا آورد و متوجه علت شگفت زدگی استفن شد.
" موضوع چیه؟"
استفن گفت:" نمی دونم." به سمت مردیت و آلاریک برگشت. "کسی چراغ قوه داره؟ یا طناب؟"
پس از نگاهی به داخل اتاقک سنگی، هر دوی آنها به سمت ماشین هایشان رفتند. الینا همان جایی که بود، ماند و درحالیکه به قدرت دید شبانه خود فشار می آورد به پایین خیره شد. هنوز هم نمی توانست باور کند.
مقبره یک قبر نبود، بلکه یک راهرو بود.
حالا می فهمید که چرا آن شب، وقتی در سنگی زیردستش تکان خورده بود، احساس کرده بود که باد سردی از آنجا می وزید.
او داشت به نوعی سرداب یا انبار زیرزمینی نگاه می کرد. می توانست فقط یک دیوار را ببیند، دیواری که درست در مقابل او قرار داشت و پله های فلزی درست مانند یک نردبان در میان سنگهای آن قرار گرفته بودند.
مردیت در حالیکه برمیگشت به استفن گفت:" بفرمایید. الاریک یه چراغ قوه داره و اینم از چراغ قوه من. و اینم از طناب،وقتی دنبال تو میگشتیم الینا گذاشته بودش تو ماشینم."
شعاع باریک نور چراغ قوه مردیت، اتاق تاریک را تا حدی روشن کرد. استفن گفت:" نمی تونم فاصله خیلی دوری رو اون تو ببینم، ولی به نظر خالی میاد. من اول میرم پایین."
مت گفت: "میری پایین؟ ببین، مطمئنی ما باید بریم پایین؟ بانی، نظرت چیه؟"
بانی تکان نخورده بود. هنوز هم با همان حالت کاملاً پریشان چهره اش که گویی چیزی در اطرافش نمی بیند، آنجا ایستاده بود. بدون هیچ حرفی، با گام هایی سنگین و موزون به کنار مقبره آمد، خم شد و شروع به پایین رفتن کرد.
استفن گفت: "صبر کنید." چراغ قوه را در جیب کتش گذاشت، یک دستش را روی پایه مقبره گذاشته و پرید.
الینا فرصتی برای لذت بردن از حالت چهره الاریک نداشت، به پایین خم شد و فریاد زد:" حالت خوبه؟"
" خوبم" نور چراغ قوه از آن پایین دیده میشد. " واسه بانی هم مشکلی پیش نمیاد. پله ها تا این پایین ادامه دارن. بهر حال بهتره طناب رو بیارید."
الینا نگاهی به مت که در نزدیک ترین فاصله بود، انداخت. چشمان آبی مت، با درماندگی و تسلیم محض با چشمان الینا تلاقی کرد و سرش را به علامت توافق تکان داد. الینا نفس عمیقی کشید. مانند استفن، یک دستش را روی پایه مقبره گذاشت. ناگهان دست دیگری دور کمر او را در بر گرفت.
" یه فکری به ذهنم رسید" مردیث عبوسانه گفت. "اگه ماهیت بانی اون قدرت دیگه باشه، چی؟"
الینا گفت:" خیلی وقت پیش به این موضوع فکر کردم." او دست مردیث را نوازش کرد ، آنرا کنار کشید و پرید.
در میان بازوهای استفن ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. " خدای من ..."
جای عجیبی بود. روی دیوارها با سنگ پوشیده شده بود. سنگ ها صاف و تقریبا دارای ظاهری صیقلی بودند و در فواصلی در میان آنها شمعدان هایی فلزی قرار داده شده بود که در برخی از آنها بقایای موم شمع ها بر جا مانده بود. الینا نمی توانست انتهای دیگر اتاق را ببیند، اما نور چراغ قوه یک درب ورودی بزرگ آهنی را در فاصله بسیار نزدیکی نشان می داد که شبیه دروازه های موجود در برخی از کلیساها بود که برای جداسازی بخشهای ساختمان بکار می رفتند.
بانی داشت به انتهای نردبان پله ای می رسید. هنگامی که بقیه پایین می آمدند، او کاملا ساکت ایستاده بود. ابتدا مت، سپس مردیث و بعد الاریک با چراغ قوه دیگر آمد.
الینا نگاهی به بالا انداخت. "دیمن؟"
می توانست شبحی از او را در مقابل محیط مستطیلی سیاه روشن تر، که روزنه مقبره به سوی آسمان بود، ببیند. " خب؟"
الینا پرسید: " با ما هستی؟" نپرسید " با ما میای ؟" میدانست که او متوجه تفاوت این دو سوال خواهد شد.
الینا به مدت پنج بار تپیدن ضربان قلب، در سکوت صبر کرد. اما سکوت ادامه داشت ، شش ، هفت ، هشت ... هوا به جریان افتاد و دیمن با ظرافت فرود آمد. اما به الینا نگاه نکرد. چشمان او به طور عجیبی به دوردست خیره بود و الینانمی توانست از چهره او متوجه چیزی شود.
الاریک در حالی که نور چراغ قوه اش تاریکی را در هم می درید، با تعجب گفت:" جای مرموزیه. یه تالار زیرزمینی زیر یک کلیسا، به عنوان محل تدفین استفاده می شده. این جور تالارها معمولا زیر کلیساهای بزرگتری ساخته می شدن."
بانی مستقیما به طرف دروازه لغزنده رفت و دست سفید کوچکش را روی آن قرار داده و بازش کرد. دروازه با نوسان از او دور شد.
اکنون قلب الینا سریع تر از آنی می تپید که بتوان ضربانش را شمرد. بالاخره پاهایش را وادار کرد تا به جلو حرکت و بانی را دنبال کنند. حواس تشدید شده او به طور دردناکی دقیق بودند اما باز هم نمی توانستند به او بگویند که به سوی چه چیزی قدم بر می دارد. شعاع نور چراغ قوه استفن بسیار باریک بود و فقط کف سنگی پیش رو و شکل مبهم بانی را نشان می داد.بانی ایستاد.
خودشه ، الینا فکر کرد ، نفسش در گلویش گیر کرد. اوه خدای من، خودشه ، واقعا خودشه. او حس شدید ناگهانی قرار گرفتن در میان یک رویای شفاف و واضح را داشت، رویایی که در آن می دانست در حال خواب دیدن است اما نمی توانست چیزی را تغییر دهد یا بیدار شود. ماهیچه هایش قفل شده بودند.
می توانست ترس را در وجود دیگران ببیند و می توانست برندگی آن را در وجود استفن که کنار او ایستاده بود، حس کند.
استفن نور چراغ قوه را روی اشیای اطراف بانی انداخت اما چشمان الینا در ابتدا آنها را تشخیص نمی داد. او می توانست زوایا، سطوح مسطح و نقوش برجسته را ببیند و آنگاه چیزی توجهش را جلب کرد. یک چهره سفید رنگ بی جان که به طور عجیبی به یک طرف آویزان بود ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فریادش در گلویش حبس شد. فقط یه مجسمه بود و ترکیب و خصوصیات آن آشنا بودند. مجسمه هایی نظیر همانهایی که روی درپوش مقبره در بالا قرار داشتند. این مقبره دقیقاً عین همان مقبره ای بود که آنها از آن وارد شده بودند و تنها تفاوتش در این بود که این قبر، تخریب شده بود و سنگ قبر آن به دو تکه شکسته و به گوشه ای از سرداب پرت شده بود. چیزی
شبیه یک تکه عاج شکننده روی کف پخش شده بود. تکه های سنگ مرمر ، الینا ناامیدانه در ذهنش گفت، فقط سنگ مرمره، تکه های سنگ مرمره. اینها استخوان های انسان بودند متلاشی شده و در هم شکسته.بانی برگشت.
چهره قلب شکل او در نوسان بود گویی آن چشمان تهی و ثابت به دنبال افراد گروه می گشتند. چشمان او سرانجام درست روی الینا متوقف شد.
آنگاه او با ارتعاشی لغزید و به سختی مانند یک عروسک خیمه شب بازی که بندهایش را بریده باشند، به جلو پرتاب شد.
الینا در حالیکه خودش تقریبا داشت زمین می خورد، با دشواری او را گرفت. " بانی؟ بانی؟" چشمان قهوه ای گشاد شده و گیجی که به او نگاه می کردند، همان چشمان وحشت زده بانی بودند. الینا ملتمسانه گفت:" چه اتفاقی افتاد؟ کجا رفت؟ "
" اینجا هستم"
بالای قبر غارت شده، نور مبهمی دیده میشد. الینا با خود اندیشید نه، نور نبود. آن را با چشمانش حس می کرد اما نوری با طیف طبیعی نبود. چیزی عجیب تر از مادون قرمز یا ماوراء بنفش بود، چیزی که حواس انسانی قادر به دیدنش نبودند. یک قدرت خارجی آنرا به او نشان داده بود ، آنرا وارد ذهنش کرده بود.
او در حالیکه خونش منجمد شده بود ، گفت : " قدرت دیگه"
" نه الینا"
این صدا هم یک صوت معمولی نبود، درست همانطور که آن منظره و تصویر یک نور معمولی نبود. غمگین و درست مثل درخشش ستاره ها بود. چیزی را به او یادآوری می کرد.
مادر؟ دیوانه وار فکر می کرد. اما این صدای مادرش نبود. به نظر می رسید که نور بالای مقبره می چرخد و حالت گردابی دارد و برای لحظه ای الینا در آن چهره ای را دید، چهره ای آرام و غمگین. آنگاه متوجه شد.
" منتظرت بودم" صدای هونوریا فل به آرامی گفت:" اینجا می تونم حداقل در شکل خودم و نه از طریق لبهای بانی باهات صحبت کنم. به من گوش کن. وقتت خیلی کمه و خطر خیلی بزرگه"
الینا بالاخره کنترل زبانش را به دست گرفت:" ولی این اتاق دیگه چیه؟ چرا ما رو اینجا کشوندی؟"
"تو ازم خواستی. نمیتونستم نشونت بدم مگر اینکه خودت می خواستی. اینجا میدان جنگ توئه"
" نمی فهمم"
" این سرداب بدست مردم کلیسای فل برای من ساخته شده بود. آرامگاهی برای جسد من. جایی محرمانه برای کسی که در زندگی خود قدرتهای اسرارآمیزی داشت. مثل بانی من هم چیزایی رو میدونستم که کس دیگه ای نمیتونست بفهمه. من چیزایی رو می دیدم که کس دیگه ای نمی تونست ببینه."
بانی با خشونت زمزمه کرد " تو یه واسطه بودی."
"اون روزها اونها بهش جادوگری میگفتن. اما من هیچ وقت از قدرتهام برای صدمه زدن استفاده نکردم و وقتی مردم اونها برا این مقبره رو ساختن و در نتیجه من و شوهرم میتونستیم در آرامش بخوابیم. ولی بعدش، بعد از سالهای سال، آرامش ما بهم خورد."
آن نور ماوراء طبیعی محو شد و تصویر هونوریا متزلزل شد. " قدرت دیگری وارد کلیسای فل شد ، پر از کینه و تباهی. اون به آرامگاه من بی حرمتی کرد و استخوانهای منو پخش کرد. اینجا رو تبدیل به خونه خودش کرد. رفت بیرون تا علیه شهر من کارهای شیطانی انجام بده. من بیدار شدم. الینا از همون اولش سعی می کردم تا در موردش بهت هشدار بدم. اون اینجا زیر
گورستان زندگی می کنه. اون منتظرت بود ، تورو تحت نظر داشت. گاهی وقتا به صورت یه جغد ... "
یک جغد! ذهن الینا به سرعت کار می کرد. یه جغد ، مثل جغدی که دیده بود در برج ناقوس کلیسا لانه می سازد. مثل جغدی که در انبار بود، مثل جغدی که روی درخت اقاقیای سیاه نزدیک خانه ی او بود.
جغد سفید ... پرنده شکارچی... گوشت خوار... با خودش فکر کرد. و آنگاه او بالهای سفید بزرگی را به خاطر آورد که ظاهراً از هر سو تا افق کشیده شده بودند. یک پرنده بزرگ که از مه یا برف ساخته شده بود به دنبال او بود، روی او تمرکز کرده بود، تشنه به خون و نفرتی حیوانی ...
"نه !" او فریاد زد، خاطراتش او را در خود غرق کرده بودند.
دستهای استفن را روی شانه هایش احساس کرد، انگشتهای او تقریبا به طور دردناکی در شانه اش فرو رفته بودند. اینکار الینا را به دنیای واقعی بازگرداند. هونوریا فل هنوز داشت صحبت می کرد.
" و تو استفن، تو رو هم تحت نظر داشت. قبل از اینکه از الینا متنفر بشه، از تو متنفر بود. اون داشت تو رو شکنجه می داد و به بازیت گرفته بود، درست مثل بازی گربه با موش. اون از کسایی که تو دوسشون داری متنفره. اون خودش پر از عشق مسمومه"
الینا بی اختیار نگاهی به پشت سرش انداخت . مردیث، الاریک و مت را دید که خشکشان زده بود. بانی و استفن کنارش ایستاده بودند. اما دیمن ... دیمن کجا بود؟
"کینه اون با هر مرگی بیشتر و بیشتر میشه و هر خونی که ریخته بشه باعث لذتش میش. درست همین حالا، حیواناتی که تحت کنترلش هستن دارن به آرامی از جنگل خارج میشن. دارن به سمت شهر میرن، به سمت نورها"
مردیث ناگهان فریاد زد " رقص برفی! "
" بله و اینبار اونها به کشتن ادامه میدن تا وقتی که همه شون کشته بشن."
مت گفت : " باید به مردم هشدار بدیم. هر کس که به اون مراسم رفته ..."
"هیچ وقت امنیت ندارید مگراینکه اون ذهنی که حیواناتو کنترل میکنه نابود بشه. کشتار ادامه خواهد داشت. شما باید قدرتی رو که با خودش کینه و نفرت داره، نابود کنید. بخاطر همین کشوندمتون اینجا"
نوسان دیگر در نور بوجود آمد، ظاهرا به عقب می رفت. " شجاعتشو داری، اگه بتونی اونو پیداش کنی. قوی باش. این تنها کاریه که میتونم براتون کنم."
" صبرکن ... خواهش می کنم ... " الینا گفت.
صدا بیرحمانه ادامه داد و اعتنایی به او نکرد " بانی ، تو یه انتخاب داری. قدرتهای اسرارآمیز تو با خودشون مسئولیتهایی به همراه دارن. قدرتهات یه هدیه هستن و ممکنه پس گرفته بشن. میخوای اونا رو ترک کنی؟"
بانی در حالیکه وحشت کرده بود، سرش را تکان داد" من ... نمی دونم. زمان لازم دارم ..."
" زمانی نیست. انتخاب کن" نور تدریجاً به تحلیل می رفت و در خود فرو می رفت.
چشمهای بانی سردرگم و مردد بودند و در چهره الینا به دنبال کمک بود. الینا زمزمه کرد " این انتخاب توئه. باید خودت تصمیم بگیری"
تردید به آرامی صورت بانی را ترک کرد و او سرش را به علامت تائید تکان داد. از الینا دور شد و بدون هرگونه پشتیبانی به سوی نور برگشت و با صدای بلند و خشنی گفت:" نگهشون میدارم. یه جوری باهاشون کنار میام. مادربزرگم هم اینکارو کرد"
لرزش و سوسویی شبیه رضایت از نور به چشم خورد. "انتخاب هوشمندانه ای بود. خوب ازشون استفاده کن. این آخرین باریه که باهاتون صحبت میکنم."
" اما ... "
" من آرامش خودمو بدست آوردم. این جنگ توئه" و آن نور همانند آخرین زبانه های آتش درحال خاموشی، محو شد.
با ناپدید شدن آن، الینا توانست فشار را در اطراف خود احساس کند. اتفاقی داشت رخ می داد. نیروی ویرانگری به سمت آنها می آمد یا روی سر آنها معلق بود.
"استفن ... "
مطمئن بود که استفن هم آن را احساس می کند. بانی در حالیکه صدایش هراسان بود، گفت " بیایید دیگه. باید از اینجا بریم بیرون"
مت بریده بریده گفت: " باید بریم مراسم رقص" چهره اش رنگ پریده بود " باید بهشون کمک کنیم ... "
بانی درحالیکه وحشت زده به نظر میرسید فریاد زد "آتش" گویی این فکر درست همان لحظه به ذهنش رسیده بود:" آتش اونا رو نمیکشه ولی جلوشونو میگیره ... "
الینا فریاد زد : " حواستون نبود؟ ما باید با قدرت دیگر روبرو بشیم و اون اینجاست ، درست اینجا و دقیقا حالا. نمیتونیم بریم"
ذهنش آشفته بود. تصاویر، خاطرات و یک پیشگویی وحشتناک. تشنه به خون ... میتونست حسش کنه...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن با کلی دستور شروع به صحبت کرد " الاریک ، برگرد. بقیه رو هم باخودت ببر. هرکاری میتونی بکن. من می مونم ..."
الاریک با فریاد گفت:"فکر میکنم هممون باید بریم! " او باید فریاد میزد تا صدایش درمیان سروصدای کر کننده ای که آنها را
احاطه میکرد، شنیده شود.
حرکات نوسانی چراغ قوه او باعث شد چیزی به چشم الینا بخورد که قبلا متوجه آن نشده بود. در دیوار کناری او سوراخی وجود داشت گویا سنگ مقابل آن برداشته شده بود. پشت آن تونلی در دل زمین حفر شده بود، تاریک و بی انتها.
به کجا ختم میشد؟ الینا متعجب بود اما این فکرش در میان آهن همهمه و غوغای ترسش گم شده بود. جغد سفید ... پرنده شکارچی ... گوشتخوار ... کلاغ ، او فکر کرد و ناگهان او به وضوح میدانست که از چه چیزی می ترسد.
" دیمن کجاست؟" فریاد میزد و استفن را با خود به این سو و آن سو می کشید و جستجو می کرد. "دیمن کجاست؟"
بانی باصدایی زیر که مملو از وحشت بود، فریاد زد " برید بیرون!" او به محض اینکه صدا تاریکی را در هم شکافت، خودش را به سمت دروازه ورودی پرت کرد.
صدای دندان قروچه و غرولند بود اما نه دندان قروچه یک سگ. امکان نداشت آنرا اشتباه گرفت. خیلی عمیق تر، سنگین تر و طنین دار تر بود. صدای مهیبی بود و از جنگل می آمد ، از شکارچیان تشنه به خون. صدا در سینه الینا پیچید و استخوانهایش را به لرزه درآورد.
او را فلج کرده بود.
صدا باز هم به گوش رسید ، گرسنه و وحشی، اما به گونه ای سست و تنبل. این باعث اطمینان میشد. به همراه آن صدای گام هایی سنگین از تونل به گوش رسید.
بانی سعی داشت فریاد بزند اما فقط صدایی ضعیف و سوت مانند درآورد. در تاریکی تونل چیزی داشت می آمد. جسمی که با حالت نوسان گربه مانند و دراز و لاغری در حرکت بود. الینا اکنون متوجه صدای دندان قروچه شد. صدای بزرگترین حیوان گربه سان شکارچی بود، حتی بزرگتر از شیر. چشمان ببر هنگامی که به انتهای تونل رسید، رنگ زردی را نشان می دادند.
همه چیز به یکباره اتفاق افتاد.
الینا حس کرد که استفن سعی دارد او را به پشت بکشد تا او را از سر راه دور کند. اما ماهیچه های سفت و سخت شده او مانع استفن میشد و او میدانست که دیگر خیلی دیر شده است.
خیز برداشتن ببر بسیار ظریف و جذاب بود، ماهیچه های قدرتمندش او را به هوا پرتاب کردند. در آن لحظه الینا طوری به آن صحنه نگاه میکرد که گویی در نور فلاش دوربیین عکاسی گیرافتاده است و ذهنش غرق در پهلوی نرم و نحیف و ستون فقرات انعطاف پذیر آن بود. اما صدایش خودبخود به فریاد تبدیل شده بود.
" دیمن، نه! "
وقتی گرگ سیاه از تاریکی بیرون پرید تا با آن مقابله کند، الینا متوجه شد که ببر در واقع سفید است.
هجوم این گربه سان بزرگ توسط گرگ خنثی شد و الینا احساس کرد که استفن او را از سر راه کنار میکشد تا او را ایمن نگه دارد. ماهیچه های او مانند دانه های برف ذوب شده بودند و وقتی استفن او را کنار دیوار کشید، کاملا بیحس و تسلیم شده بود. دریچه مقبره اکنون بین او و آن شیء سفید غران قرار داشت اما دروازه در سوی دیگر میدان جنگ قرار داشت.
ضعف خود الینا بخشی بدلیل ترس و بخشی بدلیل سردرگمی بود. او متوجه هیچ چیزی نمیشد، سردرگمی در گوشهای او نعره می کشید. یک لحظه قبل او مطمئن بود که دیمن تمام این مدت داشته همه آنها را بازی میداده و تمام این مدت او همان قدرت دیگر بوده است. اما کینه توزی و تشنه به خونی که در ببر دیده میشد، غیرقابل انکار و کاملا واضح بود. این همان
چیزی بود که در گورستان و از پانسیون تا رودخانه و تا مرگش او را دنبال کرده بود . این قدرت سفید که این گرگ داشت باآن میجنگید تا بکشدش.
نبرد نابرابری بود. گرگ سیاه هرچند که شرور و تهاجمی بود اما هیچ شانسی نداشت. یک ضربه پنجه بزرگ ببر باعث پیدا شدن زخمی روی کتف گرگ شد که تا استخوانش هم دیده میشد. وقتی سعی می کرد که با گازگرفتن استخوان گردن گرگ را بشکند، صدای غرش از آرواره هایش می آمد.
در آن لحظه استفن سر رسید و نور درخشان چراغ قوه را در چشمهای ببر انداخت و به زور گرگ زخمی را از سر راه کنار کشید. الینا آرزو می کرد کاش می توانست فریاد بزند، کاش می توانست کاری کند تا این درد شدید درونش را آزاد کند. نمی فهمید، متوجه هیچ چیزی نمیشد. استفن در خطر بود اما او نمی توانست حرکت کند.
استفن بر سر دیگران فریاد میزد : "برید بیرون. همین حالا ، برید بیرون!"
با سرعتی بیشتر از سرعت انسانی از مسیر پنجه سفید کنار رفت و در عین حال نور را همچنان روی چشمهای ببر نگه داشت.
مردیث اکنون آن سوی دروازه ایستاده بود. مت تقریبا کشان کشان بانی را می برد. الاریک تقریبا رسیده بود.
ببر ناگهان خیز برداشت و دروازه با صدای بلندی بهم کوبیده و بسته شد. استفن به کناری افتاد و در حالیکه سعی می کرد
دوباره برپاخیزد، می لغزید.
الاریک فریاد زد: " ما ترکت نمی کنیم"
استفن فریاد کشید : " برید ! برید به مراسم رقص برسید، هرکاری بتونید بکنید! برید!"
گرگ علیرغم خونریزی زخم هایش در ناحیه سر و کتفش که ماهیچه ها و تاندون هایش از آن بیرون زده بودند و برق میزدند، دوباره حمله کرد. ببر هم متقابلاً حمله کرد. صدای حیوان به قدری بلند شده بود که الینا نتوانست تحمل کند. مردیث ودیگران رفته بودند. نور چراغ قوه الاریک ناپدید شده بود.
الینا با دیدن استفن که آماده برگشت به میدان جنگ میشد، فریاد زد :" استفن !"
اگر استفن می مرد ، او هم می مرد. اگر قرار بود بمیرد ، می خواست که همراه استفن باشد.
حالت فلج شدگی اش رفع شد و تلو تلو خوران به سوی او رفت و با هق هق گریه سعی کرد تا خود را به او برساند . او بازوهای استفن را دور خود احساس کرد که سعی داشت بدن خود را بین الینا و صحنه منازعه قرار دهد. اما او هم به همان اندازه استفن یک دنده و کله شق بود. دور زد و با هم با آن روبرو شدند.
گرگ زمین افتاده بود. به پشت افتاده و هرچند که خزش تیره تر از آن بود که آثار خون دیده شود اما لکه های قرمزی زیر آن به چشم می خورد. ببر سفید بالای سرش ایستاده بود و آرواره اش چند سانتیمتری با گلوی آسیب پذیر و سیاه رنگ او فاصله داشت.
اما آن گاز مرگ آور به گردن او نرسید. در عوض ببر سرش را بالا آورد تا نگاهی به استفن و الینا بیندازد.
الینا با آرامشی عجیب خود را در حالی یافت که به جزئیات ظاهر ببر چشم دوخته است.
موهای اطراف گونه و چانه اش صاف و ظریف بودند، درست مثل سیم های نقره ای. خزش کاملا سفید بود و راه راه های کمرنگی همانند طلای پرداخت نشده داشت. سفید و طلایی، با خود اندیشید و جغد انباری را به یاد آورد. و آن هم خاطرهدیگری را در پی داشت ... خاطره چیزی که دیده بود ... یا چیزی که در موردش شنیده بود ...
ببر با ضربه سنگینی چراغ قوه را از دست استفن در آورد. الینا شنید که او صدای هیسی از درد در آورد اما دیگر نتوانست در تاریکی چیزی ببیند. وقتی در آنجا کلاً هیچ نوری وجود نداشت، حتی یک شکارچی هم کور محسوب می شد! در حالیکه به استفن چسبیده بود منتظر درد ضربه کشنده بود.
اما ناگهان سرش گیج رفت، همه جا پر از مه خاکستری رنگ و متحرکی بود و او نمی توانست خود را به استفن بچسباند. نمی توانست فکر کند، نمی توانست حرف بزند. به نظر می رسید که کف زمین از او دور می شود. به طور مبهمی متوجه شد که
قدرتی علیه او استفاده می شود و آن قدرت در حال در دست گرفتن کنترل ذهن او بود.
احساس کرد که جسم استفن ضعیف شده و در حال سقوط بوده و از او دور می شود و الینا دیگر نتوانست در مقابل مه مقاومت کند. او در حال سقوطی بود که به اندازه ی ابدیت طول کشید و هرگز متوجه نشد کی به زمین خورد.

پایان فصل 13
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل چهاردهم


جغد سفید... پرنده ی شکارچی... شکارچی... ببر. مثل گربه با موش، با تو بازی می کند. مثل گربه... گربه ای عظیم الجثه... بچه
گربه. بچه گربه ای سفید.
مرگ در خانه است.
و بچه گربه، بچه گربه از دیمن فرار کرده بود. نه از وحشت، بلکه از ترس شناخته شدن. مثل زمانی که بر روی قفسه سینه ی
مارگاریت ایستاده بود و با دیدن الینا پشت پنجره، ناله سر داد.
الینا ناله ای کرد و تقریبا از سطح بیهوشی سر بر آورد اما پیش از آن که بتواند چشمانش را باز کند، مه خاکستری باز او را به زیر
کشید. افکارش دوباره در اطراف او به جوش و خروش افتادند. عشق مسموم... استفن، پیش از آنکه از الینا متنفر باشه، از تو متنفر
بود... سفید و طلایی... چیزی سفید... چیزی سفید در زیر درخت...
این بار، زمانی که تقلا کرد تا چشمانش را باز کند، موفق شد. و حتی پیش از آنکه بتواند در آن نور کم و لرزان تمرکز کند، می
دانست. بالاخره می دانست.
پیکر دورن لباس سفید دنباله دار، رویش را از شمعی که مشغول روشن کردنش بود، بر گرفت و الینا، صورتی را که می توانست از
آن خودش باشد، بر شانه های او دید. اما صورتی زیرک و شکسته بود. پریده رنگ و زیبا، همچون مجسمه ای یخی اما به نوعی
اشتباه به نظر می رسید. همانند انعکاس های بیشمار خود الینا که در رویایش، در آن راهروی آینه ها، دیده بود. از شکل افتاده،
گرسنه و تمسخرآمیز.
الینا زمزمه کرد:" سلام، کترین."
کترین لبخند زد. لبخندی موذیانه و درنده خو. او گفت:" به اون احمقی که فکر می کردم، نیستی."
صدایش آرام و شیرین بود. الینا با خود فکر کرد، صدایش نقره فامه. همانند مژگانش. زمانی که حرکت کرد، رگه های نقره ای در
لباسش نیز دیده شد. اما موهایش طلایی بود. تقریبا به طلایی و رنگ پریدگی موهای خود الینا. چشمانش همچون چشمان بچه
گربه بود: گرد و آبی جواهر نشان. گردنبندی که سنگی به همان رنگ روشن داشت، بر گردن آویخته بود.
گلوی خود الینا درد می کرد انگار که جیغ زده باشد. هم چنین خشک بود. زمانی که سرش را به آرامی به طرف دیگر می چرخاند،
حتی کوچکترین حرکت هم دردناک بود.
استفن در کنارش بود. به جلو خم شده و دستانش به نرده های آهنی دروازه بسته شده بودند. سرش بر روی سینه اش آویزان بود
اما آنچه که الینا می توانست از چهره اش ببیند، به طرز مرگباری سفید بود. گلویش از هم دریده شده و خون بر روی یقه اش
ریخته و خشک شده بود.
الینا با چنان سرعتی به سمت کترین چرخید که سرش به دوران افتاد. " چرا؟ چرا همچین کاری کردی؟"
کترین لبخندی زد و دندان های تیزش را نشان داد. با صدایی بچگانه و آوازگونه گفت:" چونکه من عاشقشم. تو عاشقش نیستی؟"
در آن لحظه بود که الینا کاملا متوجه شد چرا نمی تواند تکان بخورد و چرا دستش درد می کرد. او، همچون استفن، به دروازه ی
بسته، با طنابی، محکم بسته شده بود. چرخش دوباره ی دردناک سرش به سمت دیگر، دیمن را آشکار کرد.
او در وضعیت بدتری نسبت به برادرش قرار داشت. ژاکت و دستش از هم دریده شده بود و قیافه ی زخم، حال الینا را بد کرد. تکه
های پیراهنش آویزان بود و الینا می توانست حرکت ضعیف دنده هایش را ببیند. اگر به خاطر آن نبود، الینا فکر می کرد که دیمن
مرده است. خون، موهایش را در بر گرفته و به درون چشمان بسته اش رفته بود.
کترین، با لحن صمیمانه ی محرمانه ای پرسید:"کدوم یکی رو بیشتر دوست داری؟ می تونی به من بگی. فکر می کنی کدوم یکی
بهتره؟"
الینا با حالت تهوع به او نگاه کرد. زمزمه کرد:" کترین، خواهش می کنم. خواهشا گوش کن..."
کترین نزدیک آمد و خم شد. آن چشمان آبی جواهرنشان، دید الینا را پر کردند. لبانش تقریبا در تماس با لبان الینا بودند. " بهم
بگو. ادامه بده. من فکر می کنم با هر دوشون خوش می گذره. الینا، تو خوش گذرونی رو دوست داری؟"
الینا با نفرت چشمانش را بست و سرش را از او گرداند. اگر فقط سرش، به دور خود نمی گشت.
کترین با خنده ی زلالی، قدمی عقب رفت. " می دونم، خیلی سخته که انتخاب کنی." او بر پاشنه ی پایش چرخید و الینا دید که
آنچه را به صورت مبهم به جای دنباله ی لباس کترین فرض کرده بود، در واقع موهای کترین بوده است. همچون طلای گداخته بر
پشتش جریان داشت و بر روی زمین کشیده می شد و از پشت سر، دنبالش می کرد.
کترین ادامه داد:" همه اش بستگی به سلیقه ات داره." در حالیکه چندین حرکت با شکوه رقص را انجام می داد، جلوی دیمن
رسید. همچون بچه ای شیطانی به طرف الینا نگاه کرد. " اما در عین حال، من دندون خیلی شیرینی دارم." به موهای دیمن چنگ
انداخت، سر او را با تکان شدیدی بالا آورد و دندان هایش را در گردن او فرو برد.
" نه! اون کار رو نکن؛ دیگه بهش صدمه نزن..." الینا سعی کرد جلو برود اما خیلی محکم بسته شده بود. دروازه آهنی و ثابت،
همچون سنگ و طناب ها محکم بود. کترین صداهایی حیوانی در می آورد. گوشت دیمن را گاز می گرفت و می جوید. دیمن حتی
در بیهوشی نیز ناله می کرد. الینا دید که بدن او از درد تکان می خورد.
" خواهش می کنم بس کن؛ اوه، خواهش می کنم بس کن..."
کترین سرش را بالا آورد. خون از چانه اش جاری بود. گفت:" اما من گشنه ام و این خیلی خوشمزه است." و دوباره مشغول شد.
بدن دیمن تشنج وار تکان می خورد. الینا فریاد بلندی کشید.
با خود فکر کرد، من هم همین طور بودم. در ابتدا، اون شب اول توی جنگل، من هم همین طور بودم. به استفن همین طوری
آسیب زدم، می خواستم بکشمش...
تاریکی پیرامونش را فرا گرفت و الینا با رضایت تسلیم آن شد.
***
ماشین آلاریک، زمانی که به مدرسه رسید، بر روی لایه ای یخ کشیده و از راه منحرف شد و مردیث، نزدیک بود به آن بخورد. او و
مت از ماشین بیرون پریدند و در ها را باز، رها کردند. جلوتر، آلاریک و بانی نیز همان کار را کردند.
مردیث که جلوتر از آن ها می دوید، فریاد زد:" بقیه ی شهر چی؟" باد شدیدتر می شد و صورتش از سرما می سوخت.
بانی داد زد:" فقط خانواده ی الینا... خاله جودیت و مارگاریت." صدایش جیغ مانند و وحشت زده بود اما نگاه متمرکزی بر چهره
اش به چشم می خورد. سرش را عقب برد انگار می خواست چیزی را به یاد آورد و گفت:" آره، خودشه. اونها کسایی هستن که
سگ ها دنبالشونن. مجبورشون کن برن جایی مثل... زیرزمین. همونجا نگهشون دار."
"من انجامش میدم، شما سه تا هوای رقص رو داشته باشین." بانی چرخید تا پشت سر آلاریک بدود. مردیث با سرعت به سمت
ماشین برگشت.
مراسم رقص در آخرین مراحل تمام شدن بود. خیلی از زوج ها، چه در بیرون و چه در داخل، به طرف محوطه ی پارکینگ راه
افتاده بودند. آلاریک سرشان فریاد می زد هنگامی که با مت و بانی آمدند تا جمعشان کنند.
نعره زنان، به ماموران کلانتر گفت:" برگردین داخل! همه رو ببرین داخل و درها رو ببندین!"
اما زمانی باقی نمانده بود. درست هم زمان با اولین پیکر کمین کرده در تاریکی، به کافه تریا رسید. یک مامور بدون صدا یا شانسی
برای استفاده از تفنگش، از پا در آمد.
دیگری سریع تر بود و صدای تیری آمد که در محوطه ی بتونی، چندین برابر طنین انداز شد. دانش آموزان فریاد زدند و شروع به
فرار از آن، به طرف محوطه ی پارکینگ، کردند. آلاریک، فریاد زنان دنبالشان رفت و سعی می کرد آن گروه را برگرداند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
پیکر هایی دیگر از تاریکی بیرون آمدند. از بین ماشین های پارک شده، از همه طرف. وحشت و هراس به دنبال آن ها، آمد. آلاریک
به فریاد زدن ادامه می داد. به تلاش برای جمع کردن دانش آموزان وحشت زده در داخل ساختمان، ادامه می داد. در این بیرون،
شکارهای آسانی بودند.
در محوطه، بانی به سمت مت برگشت. گفت:" آتیش لازم داریم!" مت با سرعت به طرف کافه تریا، شتافت و با جعبه ای نیمه پر از
وسایل مراسم بیرون آمد. آن را بر زمین انداخت و در جیب هایش به دنبال کبریت هایی که پیش از این، برای روشن کردن شمع،
استفاده کرده بودند، گشت.
کاغذ مچاله می شد و با نور زیادی می سوخت. جزیره ای امن، تشکیل داد. مت همچنان مردم را با دست به درهای کافه تریا، در
پشت آتش، هدایت می کرد. بانی به داخل کشیده و با بلوایی همانند بیرون، مواجه شد.
به اطراف نگاه کرد تا مسئولی را پیدا کند اما نتوانست هیچ فرد بالغی را بیابد. تنها بچه هایی وحشت زده. سپس، تزئینات کاغذی
قرمز و سبزی چشمانش را گرفت.
سر و صدا، کر کننده بود و حتی یک فریاد نیز شنیده نمی شد. در حالیکه در بین مردمی که می خواستند خارج شوند، دست و پا
می زد، موفق شد خود را به آن طرف سالن برساند. کرولاین آن جا بود. حالا که برنزه شدگی تابستانی پوستش محو شده بود و تاج
ملکه برفی را بر سر داشت، رنگ پریده به نظر می رسید. بانی او را به سمت میکروفون کشاند.
" تو در حرف زدن خوبی. بهشون بگو بیان داخل و همین جا بمونن! بهشون بگو که شروع به پایین آوردن تزیینات کنن. به هر
چیزی که می سوزه، احتیاج داریم...صندلی های چوبی، چیزای داخل سطل آشغال ها، هر چی! بهشون بگو که این تنها شانسمونه!"
از آنجاییکه کرولاین احمقانه و وحشت زده به او خیره مانده بود، اضافه کرد:" حالا دیگه تاج رو داری... پس یک کاری باهاش بکن!"
بانی صبر نکرد تا فرمان برداری کرولاین را ببیند. دوباره به سالن پر خروش پیوست. لحظه ای بعد، صدای کرولاین را از بلندگوها
شنید که در ابتدا مردد و سپس مصرانه شد.
***
زمانی که الینا دوباره چشمانش را باز کرد، به طرز مرگباری فضا ساکت بود.
" الینا؟"
با شنیدن پچ پچ خشن و گرفته، الینا سعی کرد تا تمرکز کند و آن گاه خود را در حالی یافت که در چشمان سبز مملو از رنجی،
نگاه می کرد.
گفت:" استفن." مشتاقانه به طرفش خم شد و آرزو می کرد که کاش می توانست تکان بخورد. منطقی نبود اما حس می کرد اگر
تنها می توانستند یکدیگر را در آغوش بگیرند، دیگر اوضاع به این بدی نبود.
صدای خنده ی کودکانه ای شنیده شد. الینا به طرفش نچرخید اما استفن این کار را کرد. الینا واکنش او را دید. سلسله حالاتی که
چنان به سرعت از چهره اش می گذشتند که به سختی قابل شناسایی بودند. شوک و غافلگیری محض، ناباوری، مسرتی همچون
طلوع آفتاب... و آنگاه، وحشت. وحشتی که سرانجام چشمانش را نابینا و مات کرد.

گفت:" کترین... اما این غیر ممکنه. نمی تونه واقعی باشه، تو مردی..."
الینا گفت:" استفن..." اما او پاسخ نداد.
کترین یک دستش را بر روی دهانش گذاشت و خنده ای نخودی کرد.
در حالیکه به طرف دیگر الینا نگاه می کرد، گفت:" تو هم که بیدار شدی." الینا موج قدرتی را حس کرد. پس از لحظه ای، سر
دیمن به آرامی بالا آمد و او چشمانش را به هم زد.
در چهره ی او هیچ سرگشتگی دیده نمی شد. سرش را متمایل کرد، چشمانش از خستگی تنگ شده بودند. برای یک دقیقه یا
کمی بیشتر به اسیر کننده اش نگاه کرد. سپس لبخند زد. لبخندی ضعیف و دردمند اما قابل دیدن.
زمزمه کرد:" بچه گربه ی شیرین ما. باید می فهمیدم."
کترین با اشتیاق کودکی که مشغول یک بازی است، گفت:" اما نفهمیدی، نه؟ حتی تو هم حدس نزدی. من همه رو دست
انداختم." دوباره خندید. " خیلی کیف داد. تماشا کردن تو وقتی که استفن رو می پاییدی و هیچ کدومتون نمی دونستین منم
اونجا هستم. من حتی یک بار، تو رو خنج زدم!" با کج کردن انگشتانش به صورت چنگال، ادای خنج زدن گربه را در آورد.
دیمن به آرامی گفت:" توی خونه ی الینا. آره، یادم میاد." آن قدر که به طور مبهم و خیالبافانه، سرگرم به نظر می رسید، عصبانی
نبود. " خب، تو مسلما یک شکارچی هستی. بانو و ببر ١. همون طور که همیشه بود."
کترین با تکبر ادامه داد:" تازه من استفن رو توی اون چاه انداختم. دیدم که شما دو تا دعوا می کردین. خوشم اومد. استفن رو تا
حاشیه ی جنگل دنبال کردم و بعد..." دستانش را مثل کسی که شب پره ای را گیر می اندازد، به هم زد. آرام از هم بازشان کرد
به سمت آن ها پایین آوردشان، انگار که واقعا چیزی آنجا داشته باشد. خنده ای اسرار آمیز سر داد و محرمانه گفت: " می خواستم
نگهش دارم تا باهاش بازی کنم." آن گاه، لب پایینش آویزان شد و نگاه تهدید آمیزی به الینا کرد. " اما تو، اونو بردی. خیلی
بدجنسی بود، الینا. نباید همچین کاری می کرد."
حیله گری وحشتناک کودکانه از چهره ی او محو شد و برای لحظه ای، الینا نفرت سوزان یک زن را دید.
کترین که به سمت او می آمد، گفت:" دختر های حریص تنبیه میشن. تو هم یه دختر حریص و طمع کاری!"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن از حیرت و گیجی بیرون آمد و به سرعت شروع به صحبت کرد. " نمی خوای بهمون بگی که دیگه چی کارها کردی؟"
کترین که حواسش پرت شده بود، قدمی عقب رفت. غافلگیر به نظر می رسید و سپس چاپلوسانه گفت:" خوب... اگه واقعا ازم اینو
می خواین..." با دستانش آرنج هایش را در بر گرفت و سپس دوباره بر پاشنه ی پاهایش چرخید. موهای طلاییش بر روی زمین
تاب می خورد. در حالیکه به سمتشان بر می گشت، به آن ها اشاره کرد و با خوشحالی گفت:" نه، شما حدس بزنین. شما حدس
بزنین و من میگم که درسته یا اشتباه. شروع کنین!"
الینا آب دهانش را قورت داد و نگاهی پنهانی به استفن انداخت. دلیل وقت کشی با کترین را نمی فهمید؛ در آخر، که همه چیز
یکسان خواهد بود. اما غریزه ای به او می گفت که تا زمانی که می تواند به زندگی چنگ بیاندازد.
با دقت گفت:" تو به ویکی حمله کردی." صدای خودش بی نفس به گوش می رسید اما اکنون دیگر مطمئن بود. " دختره که اون
شب توی کلیسای مخروبه بود."
کترین فریاد زد:" آفرین! آره. " با انگشتان قلاب شده، ضربه ی گربه مانند دیگری را تقلید کرد. " خب، هر چی نباشه، اون توی
کلیسا ی من بود." معقولانه ادامه داد:" و اون کاری که با اون پسره می کردن... خب! همچین کاریو توی کلیسا نمی کنی. برای
همین خنجش زدم!" کترین کلمه ی آخر را متظاهرانه کشید. همانند شخصی که قصه ای را برای کودک کم سن و سالی تعریف
کند. " و... خون را بالا کشیدم!" لبان صورتی رنگش را با زبان لیس زد. سپس به استفن اشاره کرد. " حدس بعدی!"
استفن گفت:" از اون موقع به بعد، به بازیش گرفتی." استفن بازی را دنبال نمی کرد بلکه مشغول بازرسی نا خوشایندی بود.
کترین به تندی گفت:" آره. با این مورد دیگه کاری نداریم! برو سراغ یه چیز دیگه!" اما در آن لحظه، مشغول ور رفتن با دکمه های
یقه ی پیراهنش شد. انگشتانش تکان تکان می خوردند. و الینا ویکی را با چشمان همچون آهو و وحشت زده اش، به خاطر آورد که
در پیش چشم همه در کافه تریا، مشغول در آوردن لباس هایش بود. کترین خندید: " مجبورش کردم کارهای احمقانه ای بکنه.
بازی کردن با اون خیلی کیف می داد."
دستان الینا کرخت و عضلاتش گرفته بود. متوجه شد که بی اراده، طناب ها را می کشیده است. چنان از سخنان کترین رنجیده
بود که نمی توانست بی حرکت بماند. خود را مجبور به توقف و در عوض سعی کرد که تکیه دهد و کمی حس به دستان بی جانش
بدهد. اینکه اگر آزاد می شد، قصد انجام چه کاری را داشت، نمی دانست اما باید تلاش می کرد.
کترین به طرز خطرناکی گفت:" حدس بعد."
دیمن پرسید:" چرا میگی کلیسای توئه؟" صدایش همچنان به طرز خونسردانه ای سرگرم بود انگار هیچ کدام از این وقایع، تاثیری
بر رویش نگذاشته باشد. " پس هونوریا فل چی؟ "
کترین کینه توزانه گفت:" اوه، اون روح پیر! " در حالیکه چشمانش می درخشید و لبانش را جمع کرده بود، پشت سر الینا را به
دقت می نگریست. الینا برای اولین بار متوجه شد که در جلوی ورودی سردابه ای هستند و آرامگاه غارت شده، پشت سرشان قرار
دارد. شاید هونوریا کمکشان می کرد...
اما سپس صدای آرام و در حال محو شدن را به خاطر آورد. این تنها کمکی است که می تونم بهتون بکنم. و الینا فهمید که یاری
دیگری از راه نمی رسد.
کترین، انگار که فکر الینا را خوانده باشد، می گفت:" اون هیچ کاری نمی تونه بکنه. فقط یک مشت استخونه." دستانش را با
برازندگی تکان داد، درست مثل اینکه مشغول شکستن آن استخوان ها باشد. " تنها کاری که می تونه بکنه، حرف زدنه. و خیلی
وقتا من نذاشتم شما حرفشو بشنوین." حالت چهره ی کترین دوباره تیره شده بود و الینا سوزش ناگهانی از ترس را احساس کرد.
گفت:" تو سگ بانی رو کشتی. ینگتز." این حدسی شانسی و بی مقصود بود که از دهانش بیرون آمد تا حواس کترین را پرت کند
اما جواب داد.
" آره! خیلی خوش گذشت. شما همتون از خونه دویدین بیرون و شروع به گریه زاری کردین..." کترین صحنه را به صورت پانتومیم
بازسازی کرد: سگ کوچکی که در جلوی خانه ی بانی دراز کشیده بود، دخترانی که با عجله آمدند و جسدش را پیدا کردند. " مزه
ی بدی می داد اما ارزششو داشت. من دیمن رو وقتی که به شکل کلاغ بود، تا اونجا دنبال کردم. عادت داشتم زیاد تعقیبش کنم.
اگر می خواستم می تونستم اون کلاغ رو بردارم و ..." حرکت سریع پیچاندن را اجرا کرد.
الینا در حالیکه الهامی همچون یخ در وجودش جاری شد، فکر کرد رویای بانی. حتی متوجه نشد که با صدای بلند حرف زده است
تا زمانی که دید کترین و استفن به او نگاه می کنند. نجواکنان گفت:" بانی خواب تو رو دیده بود. اما فکر کرده بود منم. به من
گفت که دیده زیر یه درخت ایستادم و باد می وزیده. و از من می ترسیده. می گفت که متفاوت به نظر می رسیدم. رنگ پریده اما
بر افروخته. و یه کلاغ پرواز کنان نزدیک میشه، من می گیرمش و گردنش رو می شکنم." مایعی دهان الینا را تلخ مزه کرد اما او
قورتش داد و گفت:" در حالیکه اون، تو بودی."
کترین خوشحال به نظر می رسید انگار که الینا نکته ی مد نظر او را اثبات کرده باشد. کترین خودبینانه گفت:" مردم زیاد رویای
من رو می بینن. خاله ات... خواب من رو دیده. بهش گفتم تقصیر اون بوده که تو مردی. فکر کرد تویی که داری بهش میگی."
" اوه... خدایا..."
کترین که چهره اش کینه توز می شد، ادامه داد:" ایکاش که مرده بود! باید می مردی. به اندازه ی کافی توی رودخونه نگهت
داشتم. اما تو خیلی ولگرد بودی و از دوتاشون خون گرفته بودی و برگشتی. اوه، خب." لبخندی پنهانی زد. " حالا می تونم بیشتر
باهات بازی کنم. اون روز کنترل خودم را از دست دادم چون دیدم استفن حلقه ی من رو به تو داده. حلقه ی من!" صدایش بالا
رفت" حلقه ی من. که براشون گذاشته بودم تا به یادم بیارن. اون وقت دادش به تو. در اون لحظه فهمیدم که نباید فقط بازیش
بدم بلکه باید بکشمش!"
چشمان استفن اندوهگین و پریشان بودند. گفت:" اما من فکر می کردم تو مردی. تو مرده بودی، پونصد سال قبل. کترین..."
کترین که دیگر لحنش شاد و خوشحال نبود و کج خلق شده بود، گفت:" اوه، اون بار اولی بود که گولتون زدم. ترتیب همه چیز رو
با گودرن، خدمتکارم دادم. شما دوتا انتخاب منو نمی پذیرفتین." با عصبانیت از استفن به دیمن نگاه کرد و فریاد
زد:" می خواستم که همه مون در کنار هم خوشبخت باشیم. عاشقتون بودم. عاشق هر دوتاتون. اما برای شما کافی نبود."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
چهره ی کترین دوباره تغییر کرد و الینا در آن کودک آسیب دیده ی پانصد سال پیش را دید. با حیرت فکر کرد که حتما کترین
قبلا این شکلی بوده است. چشمان درشت آبی حقیقتا از اشک پر می شدند.
" می خواستم که شما دو تا همدیگر رو دوست داشته باشین." کترین با گیجی ادامه داد:" اما شما نمی تونستین. من هم حس
خیلی وحشتناکی داشتم. فکر کردم که اگه شما فکر کنین که من مردم اون وقت همدیگه رو دوست خواهید داشت. می دونستم
که بالاخره هم، من باید از اونجا برم، پیش از اینکه پدرم به چیزی که بودم ظنین بشه."
او که در خاطراتش سرگردان شده بود، به آرامی گفت:" برای همان من و گودرن برنامه شو ریختیم. من طلسم دیگه ای که بر ضد
آفتاب ساخته شده بود، داشتم و حلقه ام رو دادم به او. پیراهن سفیدم را برداشت. بهترین پیراهن سفیدم. و خاکسترهای شومینه.
اونجا کمی چربی آتیش زدیم تا رایحه ی درستی بوجود بیاد. و گودرن گذاشته شون بیرون، در آفتاب. جایی که شما پیداشون
کنین. همراه یادداشتم. مطمئن نبودم که فریب بخورین اما خوردید. "
چهره ی کترین از اندوه به هم پیچید. " اما اون وقت... شما همه چیز رو اشتباه انجام دادین. شما قرار بود که غمگین بشین و گریه
کنین و همدیگر رو آروم کنین. من این کارو بخاطر شما کردم! اما در عوض شما رفتین و شمشیر آوردین! چرا همچین کاری
کردین؟" از ته دل گریه می کرد. " چرا هدیه ام رو نپذیرفتین؟ مثل یه آشغال باهاش رفتار کردین! توی یاد داشت بهتون گفته
بودم که می خوام با هم آشتی کنین. اما گوش نکردین و شمشیر کشیدین. همدیگه رو کشتین. چرا این کارو کردین؟"
اشک بر گونه های کترین جاری و صورت استفن نیز خیس شده بود. او که به اندازه ی کترین، در خاطرات گذشته سیر می کرد،
گفت:" ما احمق بودیم. برای مرگ تو، یکدیگر را سرزنش می کردیم و خیلی احمق بودیم... کترین، بهم گوش بده. تقصیر من بود؛
من اول حمله کردم. و خیلی پشیمان شدم... نمی دونی از آن به بعد چقدر متاسفم. نمی دونی چند دفعه درباره اش فکر کردم و
آرزو کرده ام که کاش می تونستم کاری انجام بدم تا عوضش کنم. حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا برش گردونم... همه چیزو. من
برادرم رو کشتم..." صدایش شکست و اشک ها از چشمانش فرو می ریختند. الینا که قلبش از اندوه به درد آمده بود، نا امیدانه به
سمت دیمن چرخید اما دید که او حتی از حضورش هم آگاه نیست. نگاه سرگرم ناپدید و چشمانش با دقت زیاد میخکوب استفن
شده بود.
استفن که صدایش را باز می یافت، لرزان گفت:" کترین، لطفا بهم گوش کن. ما همه به قدر کافی به همدیگه صدمه زدیم. لطفا بذار
حالا ما بریم. یا منو نگهدار اگه می خوای اما بذار اونا برن. من کسی هستم که سزاوار سرزنشه. منو نگه دار و هر کاری که بگی می
کنم..."
چشمان جواهرنشان کترین روان و به طرز غریبی آبی و مملو از اندوه بودند. زمانی که دختر باریک اندام با چهره ای نرم شده و
مشتاق به طرف استفن می رفت، الینا جرات نداشت نفس بکشد مبادا آن افسون را بشکند.
اما یخ درون کترین دوباره بیرون خزید و اشک های روی گونه هایش را منجمد کرد. او گفت:" باید خیلی وقت پیش فکرش رو می
کردی. اون موقع ممکن بود بهت گوش بدم. اولا از اینکه همدیگر رو کشته بودین، ناراحت بودم. فرار کردم. بدون گودرن، برگشتم
خونه. اما بعدش هیچی نداشتم. حتی یک پیراهن نو! گرسنه و سردم بود. اگه کلاوس پیدام نکرده بود ممکن بود از گشنگی تلف
بشم."
کلاوس. در میان ترس و وحشتش، الینا چیزی را به یاد آورد که استفن برایش تعریف کرده بود. کلاوس مردی بود که کترین را به
خون آشام تبدیل کرده بود. مردی که روستاییان می گفتند شریر و شیطانی است.
کترین گفت:" کلاوس حقیقت رو بهم یاد داد. نشونم داد که دنیا واقعا چه جوریه. باید قوی باشی و چیزهایی که می خوای رو
بدست بیاری. باید فقط به خودت فکر کنی. و من حالا از همه قوی ترم! هستم. می دونی چطور این جوری شدم؟" بدون آنکه برای
آن ها صبر کند تا پاسخی دهند، جواب داد:" زندگی ها. زندگی های بسیار. انسان ها و خون آشام ها. و همه ی آن ها اکنون درون
من هستند. بعد از یک یا دو قرن، کلاوس رو کشتم. حیرت کرده بود. نمی دانست چقدر یاد گرفته ام.
از گرفتن جان ها و انباشتن خودم ازشون، خیلی خوشحال و راضی بودم. اما بعد، شما رو به یاد آوردم. شما دو تا و کاری که کرده
بودین. چه طور با هدیه ام رفتار کرده بودین. و فهمیدم که باید تنبیه تون کنم. بالاخره فهمیدم چطوری.
هر دو تون رو کشوندم اینجا. ایده اش رو همون طوری که تو در ذهن یه آدم می ذاری، استفن، گذاشتم توی ذهنت. به سمت این
مکان هدایتت کردم. بعدش اطمینان حاصل کردم که دیمن تعقیبت کنه. الینا اینجا بود. فکر کنم یه نسبت هایی باید با من داشته
باشه؛ شبیه منه. می دونستم که می بینیش و احساس گناه بهت دست میده. اما قرار نبود عاشقش بشی!" در صدای کترین، بی
میلی دوباره جای خود را به بغض و کینه داد. " قرار نبود منو فراموش کنی! قرار نبود حلقه ام رو بدی به اون!"
" کترین..."
کترین به سرعت ادامه داد:" اوه، تو خیلی عصبانیم کردی. و حالا پشیمونت می کنم. خیلی پشیمون. می دونم که حالا از چه کسی
متنفر ترم و اون تویی استفن! چون تو رو بیشتر از همه دوست داشتم." به نظر می آمد که دوباره کنترل خود را در دست گرفته
است، آخرین ردپاهای اشک را از صورتش پاک کرد و با وقار اغراق آمیزی خود را بالا کشید.
او گفت:" از دیمن این قدر متنفر نیستم. حتی ممکنه زنده اش بذارم." چشمانش نزدیک و سپس تحت تاثیر اندیشه ای گشاد
شدند. با لحن مخفیانه ای گفت:" دیمن، گوش کن. تو به احمقی استفن نیستی. تو می دونی که چیز ها واقعا چطورین. شنیده ام
که درباره اش حرف می زدی. کارهایی که انجام می دادی رو دیده ام. " به جلو خم شد. " از وقتی کلاوس مرده، تنها شدم. تو می
تونی همراهیم کنی. تنها کاری که باید بکنی اینه که بگی منو از همه بیشتر دوست داری. حتی اگه بخوای می تونی دختره رو
خودت بکشی. بهت اجازه میدم. چی فکر می کنی؟"
الینا که دوباره حالش بد میشد فکر کرد که اوه خدایا. چشمان دیمن بر چشمان درشت آبی رنگ کترین بودند؛ به نظر می رسید که
صورت کترین را وارسی می کند. و حالت بوالهوس و سرگرم به چهره اش باز گشته بود. الینا فکر کرد اوه، خدایا! نه. خواهش می
کنم. نه...
دیمن به آهستگی لبخند زد.

پایان فصل ۱۴
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل پانزدهم

الینا با ترسی خاموش به دیمن نگاه کرد. او آن لبخند مضطرب را به خوبی می شناخت. اما حتی با وجودی که قلبش فشرده می
شد، ذهنش سوال تمسخر آمیزی کرد. چه فرقی می کنه؟ به هرحال استفن و او می میرند. تنها چیزی که برای دیمن معنی می
دهد این است که خودش را نجات دهد. و این اشتباه است که ازش انتظار داشت خلاف طبیعتش حرکت کند.
او آن لبخند زیبا و هوسباز را با احساسی غمگین به خاطر چیزی که دیمن ممکن است باشد، نگاه کرد.
کاترین مسحور به او لبخندی زد" ما باهم خیلی شاد خواهیم بود، وقتی اونها بمیرند من می گذارم تو بری. من واقعا نمی خواستم
بهت صدمه بزنم. فقط عصبانی شدم." دست باریک و قلمیش را دراز و گونه ی او را نوازش کرد: "من متاسفم."
دیمن گفت "کاترین،" هنوز هم می خندید.
او نزدیکتر آمد و خم شد." بله."
"کاترین..."
"بله دیمن؟"
"برو به جهنم."
الینا از اتفاقی که قرار بود بیفتد، حتی پیش از وقوع، به خود پیچید، افزایش خشم ناگهانی قدرت ، بدخواهی و نیروی لجام گسیخته
ای را حس کرد. او از تغییر کاترین جیغ کشید. آن چهره ی دوست داشتنی به چیزی که دیگر نه انسان بود و نه حیوان تبدیل
می شد. همانطور که روی دیمن پرید، نور قرمزی در چشمان کاترین درخشید و دندان هایش را در گلوی او فرو کرد.
چنگال هایش بلند شده بودند و سینه ی دیمن را که درحال خونریزی بود، چنگ زد، پوستش را می درید تا خون جاری شود. الینا
همچنان جیغ می کشید، به طور مبهمی فهمید دردی که در بازویش حس می کرد بخاطر تقلا با طنابی بود که او را بسته بود.
شنید که استفن هم فریاد می زند اما بیشتر از هر چیزی صدای کر کننده ی فریاد ذهن کاترین را شنید.
حالا تو پشیمون خواهی شد! من تو رو پشیمون می کنم! می کشمت! می کشمت! می کشمت! می کشمت!
کلمات آزاردهنده ای بودند، که مانند خنجری به ذهن الینا رسوخ کردند. قدرت مطلق آن، او را متحیر کرد و پشتش را به میله
های آهنی می مالید. اما هیچ راهی برای خلاص شدن از آن نداشت. به نظر می آمد از هر طرف انعکاس صدا به سمتش می آمد و
در سرش کوبیده می شد.
می کشمت! می کشمت! می کشمت!
الینا از حال رفت.
***
در اتاق ابزار، مردیث کنار خاله جودیت دولا شده بود، وزنش را روی پای دیگرش انداخت و تلاش می کرد صداهای بیرون اتاق را
تفسیر کند. سگ ها به زیرزمین راه یافته بودند؛ مطمئن نبود چه طوری، اما با توجه به دهان خون آلود برخی از آنها، فکر کرد که
با شکستن پنجره های همسطح زمین به انجا رسیده اند. حالا آنها بیرون اتاق ابزار بودند اما مردیث نمی توانست بگوید آنها چه کار
می کنند. بیرون خیلی ساکت بود.
مارگاریت که روی پای رابرت نشسته بود، یکمرتبه شروع به زاری کرد.
رابرت نجوا کنان گفت:" هیس. خوبه. همه چی درست می شه، عزیزم."
مردیت چشمان وحشت زده و مصمم او را روی سر مارگارت دید. فکر کرد ما برای اینکه نیروی دیگر را متوقف و میخکوبش کنیم
تو را نزدیکمون داشتیم. اما زمانی برای افسوس نبود.
چشمان مارگارت درشت و جدی بود، گفت:" الینا کجاست؟ الینا گفت از من مراقبت می کنه." خاله جودیت دستش را روی دهان
او گذاشت.
مردیت زمزمه کرد:" اون مواظبته " و به تندی اضافه کرد:" فقط منو فرستاده تا اینکارو کنم، همین. حقیقت اینه." و دید نگاه
رابرت از حالت سرزنشگرانه به تحیر تبدیل شد.
در بیرون، سکوت به صدای خراشیدن و جویدن تبدیل شد. سگ ها داشتند روی در کار می کردند.
رابرت سر مارگارت را نزدیکتر روی سینه اش قرار داد.
**
بانی نمیدانست آنها چه مدت مشغول کار بودند. مطمئنا، ساعت ها. به نظر می رسید تا ابد. سگ ها از آشپزخانه و قسمت چوبی
قدیمی در وارد شده بودند. بهرحال تاکنون، دوازده تا از آنها از سد آتش گذشته بودند. و مردان مسلح بیشتر آنها را از بین بردند.
اما آقای اسمال وود و دوستانش اسلحه هایشان خالی شده بود. و چیزی هم برای سوزاندن نداشتند.
ویکی چند لحظه قبل حمله ی عصبی داشت. جیغ می زد و سرش را نگهداشته بود گویی چیزی او را می آزرد. آنها دنبال راهی
بودند تا مهارش کنند که در نهایت بیهوش شد.
بانی به دنبال مت که از بین دری که در حال تخریب بود، از آتش مراقبت می کرد، رفت. میدانست که او نگران سگ ها نیست
بلکه نگران چیز دیگر و بسیار دورتری، بود. چیزی که از آنجا نمی شد دید.
گفت"مت تو مجبور بودی که بری. کار دیگه ای نبود که بتونی انجام بدی." او پاسخی نداد یا حتی برنگشت.
بانی ادامه داد:" نزدیکه سپیده دمه، ممکنه اون موقع سگ ها بروند." اما بانی با وجود اینکه این حرف را میزد، میدانست که حقیقت
نداشت.
مت پاسخی نداد. بانی شانه ی او را لمس کرد. " استفن باهاشه. استفن اونجاست." در نهایت مت واکنشی انجام داد. با سرش تایید
کرد و گفت:" استفن اونجاست."
سوخته و غرغرکنان، شکل دیگری از تاریکی بیرون آمد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
بعد از مدت زیادی الینا به تدریج به هوش آمد. این را می دانست چون می توانست ببیند نه تنها با نور چند تا شمعی که کترین
روشن کرده بود بلکه با نور کم خاکستری سردی که از دریچه ی قبر به پایین می تابید.
می توانست دیمن را هم ببیند. او روی زمین دراز کشیده بود، زنجیرش پیراهنش را چاک داده بود. حالا نور کافی برای دیدن تمام
جراحاتش وجود داشت و الینا از خود می پرسید که آیا او هنوز زنده بود. به اندازه ای بی حرکت بود که انگار مرده باشد. فکر کرد
دیمن؟ فقط بعد از اینکه گفت، متوجه شد که این کلمه را به زبان نیاورده بود. به نوعی، فریاد کترین، جریانی را در ذهنش به راه
انداخته یا شاید چیزی که خواب بوده، بیدار شده بود. بدون شک خون مت کمک کرده بود و بهش این قدرت را داده بود که صدای
ذهنیش را بازیابد.
سرش را به طرف دیگری گرداند. استفن؟
چهره اش از درد نحیف شده اما هوشیار بود. بسیار هوشیار. الینا آرزو می کرد که کاش او هم مانند دیمن نسبت به اتفاقی که
برایشان افتاده بی حس بود.
او برگشت، الینا.
الینا که چشمانش به آرامی دور اتاق می چرخید، گفت: او کجاست؟
استفن به سمت دریچه قبر نگاه کرد. اون چند لحظه پیش از اینجا بالا رفت. شاید می خواد بررسی کنه سگ ها کارشان را چه طور
انجام داده اند.
الینا فکر می کرد به مرز ترس و وحشت رسیده است، اما حقیقت نداشت. او تا آن لحظه بقیه را به یاد نیاورده بود.
الینا، من متاسفم . چهره ی استفن پر از احساسی بود که نمی شد آن را با کلمات عنوان کرد.
این تقصیر تو نیست استفن. تو این کارو با اون نکردی. اون اینکارو به خاطر خودش کرده. یا... فقط به خاطر چیزی که هست، این
اتفاق براش افتاده. چیزی که ما هستیم. الینا در افکار خود غرق شد. خاطره ی اینکه خودش در جنگل، چه طور به استفن حمله
کرد و اینکه وقتی به سمت آقای اسمال وود دوید و نقشه ی انتقامش را می کشید، چه حسی داشت.
گفت ، ممکن بود من باشم.
نه! تو هرگز نمی تونی اونطوری باشی.
الینا پاسخی نداد. اگر او الان قدرت داشت، چه کاری با کاترین می کرد؟ چه کاری نمیکرد؟ اما می دانست صحبت درباره ی آن،
تنها استفن را غمگین تر می کند.
گفت فکر می کردم دیمن به ما خیانت کنه.
استفن به طور عجیبی گفت من هم همینطور. با چهره ای بیگانه وغریب به برادرش نگاه کرد.
تو هنوز ازش متنفری؟
نگاه استفن تیره شد. او به آرامی گفت نه. نه من دیگه ازش متنفر نیستم.
الینا سرش را تکان داد. به نوعی این براش مهم بود. سپس سیستم عصبیش هشدار داد که چیزی در ورودی قبر سایه افکند.
استفن هم عصبی شد.
داره میاد. الینا ...
الینا ناامیدانه، همانطور که شکل مبهم سفید رنگ پایین می آمد، گفت دوست دارم استفن.
کاترین مقابل آنها فرود آمد.
او که رنجیده به نظر می آمد و گفت:" نمی دونم چه اتفاقی داره می افته. شما تونل منو مسدود کردین." او دوباره با دقت، از پشت
سر الینا، به سمت قبر شکسته و سوراخ روی دیوار نگاه کرد. " اون چیزیه که من برای رفتن به اطراف ازش استفاده می کنم." او
ظاهرا اطلاع نداشت که بدن دیمن زیر پاهاش بود و ادامه داد " می دونید این از زیر رودخانه رد می شه. بنابراین مجبور نبودم از
بالای آب جاری عبور کنم. به جای آن من از زیرش می گذشتم " به آنها نگاه کرد گویی منتظر قدرشناسی آنها از شوخیش بود.
الینا فکر کرد درسته. چه طور تونستم انقدر احمق باشم؟ دیمن با ما، توی ماشین آلاریک از رودخانه گذشت. در آن لحظه از آب

جاری عبور کرد، احتمالا در مواقع دیگر هم گذشته. او نمی توانست نیروی دیگر باشد.
این عجیب بود که چه طور توانست این فکر را بکند با وجود اینکه خیلی هم ترسیده بود. انگار بخشی از ذهنش عقب ایستاده و از
فاصله به قضایا نگاه می کرد.
کاترین گفت "من تورو الان می کشم بعد می رم زیر رودخانه تا دوستات رو هم بکشم. فکر نمی کنم سگ ها هنوز این کارو کرده
باشن. اما خودم انجامش می دهم."
استفن گفت:" بگذار الینا بره." صدای او خاموش شد اما با وجود این قانع کننده بود. کترین او را نادیده گرفت و گفت:" هنوز
تصمیم نگرفتم چه طوری این کارو کنم. ممکنه تورو بسوزونم. نور کافی هم برای اینکار هست. و اینها رو هم بر میدارم." او دست
بسته اش را مقابل لباسش پایین آورد.گفت "یک...دو...سه!" دو حلقه نقره ای و یک حلقه طلایی را روی زمین انداخت. سنگ آبی
آنها همانند چشمان کاترین می درخشیدند. همانند سنگ گردنبندی که در گردن کترین بود، آبی بودند.
الینا دیوانه وار دستش را چرخاند و جای خالی حلقه اش را روی انگشتش حس کرد. نمی توانست تصور کند بدون این حلقه ی
فلزی چقدر احساس برهنگی می کند. آن برای زندگیش لازم بود، برای بقایش. بدون آن ...
کترین گفت:" بدون اینها شما خواهید مرد." با بی احتیاطی حلقه ها را با انگشت شست یکی از پاهایش می سایید. " اما نمی دونم
که به اندازه ی کافی این اتفاق آهسته رخ می ده یا نه" او به آرامی به سمت دورترین دیوار سرداب قدم زد، پیراهن نقره ایش در
نور اندکی برق می زد.
آن وقت ایده ای به ذهن الینا آمد.
می توانست دستش را حرکت دهد. به اندازه ای که می توانست آن یکی دستش را هم حس کند، به اندازه ای که فهید کرخت و
بی حس نیستند. طناب ها شل شده بودند.
اما کترین قوی بود. به طور غیر قابل باوری قوی بود. و از الینا هم سریعتر بود. حتی اگر الینا آزاد می شد، تنها برای انجام یک
حرکت سریع وقت داشت.
مچ یکی از دستهایش را چرخاند، حس کرد که طناب در حال تسلیم شدن بود.
کترین گفت:" راه های دیگری هم وجود دارن، می تونم شما رو زخمی کنم و خونریزی کردنتون را ببینم. من نگاه کردنشو دوست
دارم. "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 15 از 22:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA