انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 22:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
الینا دندانش را بهم سایید، فشاری به طناب ها وارد کرد. دستش به طور مشقت باری خم شده بود، اما به فشار دادن ادامه داد.
سوزش ساییده شدن طناب به دستانش را حس کرد.
کترین متفکرانه گفت:" یا موش ها. موش ها می تونن جالب باشن. من می تونم بهشون بگم کی شروع کنن و کی متوقف شن."
آزاد کردن دست دیگرش راحت تر بود. الینا سعی می کرد هیچ نشانه ای از جریانی که در پشتش می گذشت، بروز ندهد. دوست
داشت استفن را ذهنی صدا بزند اما جرات نکرد. نه تا زمانی که کوچک ترین احتمالی وجود داشت که کترین بشنود.
کترین به سمت استفن رفت. صورتش را به او نزدیک کرد و گفت:" فکر کنم با تو شروع کنم، من دوباره گرسنه شدم. و تو خیلی
شیرینی استفن. فراموش کرده ام که چقدر شیرین بودی."
مستطیلی از نور خاکستری روی زمین بود. نور سپیده دم. که از دریچه قبر می تابید. کترین همین الان، بیرون و در آن نور بود.
اما...
کترین ناگهان خندید، چشمان آبیش برق زد. " فهمیدم! من از تو می نوشم و مجبورت میکنم نگاه کنی که دارم اونو می کشم!
برای تو به اندازه ای نیرو می گذارم تا مرگش رو قبل از اینکه خودت بمیری، ببینی. نقشه خوبی به نظر نمی آد؟" با خوشحالی
دستانش را بهم زد و دوباره روی پاشنه اش چرخی زد، رقص کنان حرکت کرد.
الینا فکر کرد، فقط یک قدم دیگه. دید که کترین به مستطیل نور نزدیک شد. فقط یک قدم دیگه ...
کترین قدمی برداشت. "خودشه!" او برگشت "چه خوب ..."
حالا!
الینی بازویش را که بسته بود، تکانی داد و از آخرین حلقه طناب خارج و به او حمله کرد. مانند حمله ی گربه ی شکاری. با سرعت
ناامیدکننده ای به شکار رسید. یک شانس. یک امید.
او با تمام وزنش به کاترین ضربه زد. شدت ضربه هر دو را در مستطیل نور انداخت. حس کرد که سر کاترین به زمین سنگی
برخورد کرد.
و درد سوزانی حس کرد، گویی تمام بدنش در سم قرار گرفته باشد. حسی شبیه سوزش گرسنگی، فقط قوی تر. هزار بار قوی تر.
غیر قابل تحمل بود.
استفن هم با ذهنش و هم با صدایش فریاد زد:" الینا!"
او فکر کرد، استفن. در زیر بدن او، نیرویی خروشید و چشمان حیران کاترین متمرکز شدند. دهانش با خشم و غضب پیچید، دندان
های نیشش به سرعت بیرون آمدند. آنها خیلی بلند بودند به طوری که لب پایینش را بریدند. آن دهان از شکل افتاده با فریادی باز
شد.
دست بی تجربه ی الینا، روی گلوی کترین، کورکورانه حرکت می کرد. انگشتانش روی فلز خنک گردنبند آبی کترین بسته شدند.
با تمام قدرتش، آن را پیچاند و حس کرد که زنجیر پاره شد. سعی کرد آن را بگیرد، اما انگشتانش ضخیم و نا هماهنگ بودند و
چنگال های کاترین وحشیانه به آن چنگ می زد. گردنبند چرخید و در سایه افتاد. استفن دوباره با صدای وحشتناکی فریاد
زد:" الینا!"
او حس می کرد که بدنش از نور پر شد. گویی شفاف شده باشد. فقط ، نور دردآور بود. در زیرش، صورت تابدار کترین مستقیما به
آسمان زمستان نگاه می کرد. به جای فریاد زدن، صدای جیغ کشیدنش بیشتر و بیشتر می شد.
الینا سعی کرد بلند شود اما قدرتش را نداشت. چهره ی کترین شکافته شده بود. خطوطی از آتش در آن دیده می شد. جیغ هایش
به اوج رسیدند. موهای کاترین مشتعل و پوستش سیاه می شد. الینا آتش را از بالا و پایین حس کرد.
سپس حس کرد چیزی او را گرفته است، شانه هایش را گرفته و او را بیرون کشید. خنکی سایه مثل آب یخ بود. چیزی او را
چرخاند و نگهش داشت.
او دستان استفن را دید، در جایی که در معرض خورشید قرار گرفته بودند، قرمز و بخاطر تلاشی که برای پاره کردن طنابش کرده
بود در حال خونریزی بودند. سپس چشمان الینا تیره شد و چیزی ندید.
***
مردیث و رابرت که مشغول ضربه زدن به پوزه های خون آلودی بودند که از سوراخ در به زور وارد می شدند، با حیرت مکث کردند.
دندان ها از گاز گرفتن و جویدن متوقف شده بودند. یکی از پوزه ها تکانی خورد و بیرون لغزید. مردیث از گوشه ی چشم به دیگری
نگاهی انداخت و دید که چشمان سگ بی حالت و شیری رنگ شده بود. آن ها حرکت نمی کردند. مردیث به رابرت نگاه کرد که
نفس نفس زنان ایستاده بود.
از سرداب هیچ صدایی نمی آمد همه چیز ساکت بود. اما آنها جرات امیدواری نداشتند.
جیغ دیوانه وار ویکی متوقف شد گویی با چاقو بریده شده باشد. سگی که دندان هایش را در ران مت فرو کرده بود، سفت شد، لرزه
ی متشنجی کرد؛ سپس آرواره اش مت را رها کرد. با نفس های بریده بریده، بانی چرخید تا به آن سوی آتش در حال خاموشی
نگاه کند. نور به اندازه ای بود که می توانست جسد سگ های دیگر را که در بیرون افتاده بودند، ببیند.
او و مت به یکدیگر تکیه دادند و گیج و سردرگم به اطراف نگاه کردند.
در نهایت بارش برف بند آمد.
***
به آرامی الینا چشمانش را باز کرد.
همه چیز خیلی آرام و روشن بود.
از قطع شدن صدای جیغ، خوشحال بود. صدایی که بد بود؛ آزار دهنده بود. حالا چیزی آزار دهنده نبود. او دوباره حس کرد بدنش
از نور پر شده است، اما این بار هیچ دردی نداشت. گویی شناور بود، خیلی بالا و آسوده، سبک در هوا. تقریبا حس می کرد اصلا
بدنی ندارد.
لبخندی زد.
چرخاندن سرش دردی نداشت، گرچه حس آزادی و شناور بودنش را بیشتر می کرد. او مستطیل نور کم رنگی را روی زمین دید، از
لباس نقره ای دود و آثار سوختگیش باقی مانده بود. دروغ پانصد ساله ی کاترین به حقیقت پیوست.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فقط همین. الینا به اطراف نگاه کرد. او آرزو داشت کسی درحال حاضر صدمه ندیده باشد و نمی خواست وقت بیشتری بابت کاترین
تلف کند. مسائل بسیار مهمتری هستند.
او آه کشید و گفت:" استفن،" و سپس لبخندی زد. اوه این دلپذیر بود. این همان احساسی است که پرنده حس می کند.
او به نرمی و اندوهناک گفت:" من دوست نداشتم اینجوری بشه." چشمان سبز استفن خیس بودند. دوباره پر از اشک شدند اما
پاسخ لبخند الینا را داد.
استفن گفت "می دونم، می دونم الینا"
خوب و مهم بود که او درک می کرد. اکنون آسان بود که چیزهایی را که واقعا مهم بودند، ببیند. و درک استفن برای او مهمتر از
تمام دنیا بود.
به نظر می رسید که مدت زمان زیادی از آخرین باری که واقعا به استفن نگاه کرده بود، می گذشت. از آخرین باری که زمانی را
صرف قدردانی کردن از زیبایی او، کرده بود. با آن موهای تیره و چشمانی که به سبزی برگ های درخت بلوط بودند. اما اکنون آن
را می دید و می دید که روح استفن از میان آن چشم ها، بیرون می تابید. با خود فکر کرد، ارزشش رو داشت. نمی خواستم بمیرم؛
الان هم نمی خوام. اما اگر باز هم مجبور می شدم ، بارها انجامش می دادم.
الینا زمزمه کرد:" دوست دارم"
استفن گفت "دوست دارم." دست یکدیگر را فشردند.
سبکی عجیب و ضعیفی او را به آرامی تکان داد. بدشواری قادر بود حس کند که استفن بغلش کرده است.
فکر می کرد وحشت زده شود اما اینطور نبود، نه تا وقتی که استفن اونجا بود.
گفت "مردمی که در مراسم رقص بودند... اونها الان خوبن ، نه؟"
استفن زمزمه کرد:" اونها الان خوبن. تو نجاتشون دادی."
" از بانی و مردیث نتونستم خداحافظی کنم. یا از خاله جودیت. تو باید بهشون بگی که من دوستشون دارم."
استفن گفت "من بهشون می گم."
"تو می تونی خودت به اونها بگی" صدای نفس کشیدن فرد دیگری می آمد، صدایی گرفته. دیمن خودش را روی زمین کنار استفن
کشیده بود. صورتش زخمی شده و رگه هایی از خون صورتش را پوشانده بود اما چشمان تیره اش به الینا دوخته شده بودند. " از
اراده ات استفاده کن الینا ، تحمل کن. تو قدرتشو داری ..."
او با تردید به دیمن لبخندی زد. حقیقت را می دانست. چیزی که اتفاق می افتاد، تنها پایان دهنده ی چیزی بود که دو هفته پیش
آغاز گشته بود. او فقط سیزده روز وقت داشت تا همه چیز را درست کند، تا برای مت جبران کند و از مارگاریت خداحافظی کند. تا
به استفن بگوید که دوستش دارد. اما الان مهلتش تمام شده بود.
با این وجود، دلیلی برای رنجاندن دیمن وجود نداشت. او دیمن را هم دوست داشت. به او قول داد "سعی می کنم"
دیمن گفت:" ما تورو می بریم خونه"
الینا به آرامی گفت:" فعلا نه، فقط یک کم دیگه صبر کن."
چیزی در اعماق چشمان تیره ی او رخ داد و جرقه ای سوزان از آن خارج شد. سپس الینا فهمید که دیمن هم میداند.
گفت "من نمی ترسم. خوب ... فقط یک کمی." حالت خواب آلودگی پیدا کرد و حس راحتی کرد، گویی به خواب می رود. اشیا از
او دور می شدند.
دردی در قفسه سینه اش شدت گرفت. او خیلی نمی ترسید اما متاسف بود. خیلی چیزها بودند که از دستشان می داد، خیلی
کارها بودند که آرزو داشت انجام دهد.
به نرمی گفت "اوه، چه جالب."
دیوارهای دخمه به نظر در حال ذوب شدن بودند. ابری خاکستری شدند و چیزی شبیه درگاه آنجا بود، شبیه دریچه ای که به
سمت زیرزمین باز می شد. فقط این دری بود که به نور متفاوتی باز می شد.
زمزمه کرد "چه زیبا. استفن؟ من خیلی خسته ام."
"تو می تونی حالا استراحت کنی"
" منو رها نمی کنی؟"
"نه."
"خوب پس من نمی ترسم"
چیزی در چهره ی دیمن درخشید. الینا دستش را به سمت ان دراز کرد، لمسش کرد، و انگشتانش را با حیرت کنار کشید.
الینا به او گفت "ناراحت نباش." خنکی نمناکی را بر سر انگشتانش حس می کرد. اما دردی از نگرانی او را آشفته کرد. حالا چه
کسی می تواند دیمن را درک کند؟ چه کسی می تواند به او فشار بیاورد، سعی کند بفهمد که درون او واقعا چه طوری هست؟
گفت:" شماها باید از همدیگه مراقبت کنید" قدری نیرو گرفت، مثل شمعی که در باد شعله ور باشد. " استفن قول می دی؟ قول
می دی از هم مراقب کنید؟"
"قول می دم. اوه الینا..."
امواج خواب آلودگی درحال غلبه به او بودند. گفت "خوبه، خوبه، استفن."
درگاه نزدیک بود، خیلی نزدیک به قدری که می توانست لمسش کند. در این فکر بود که آیا والدینش در آن پشت بودند.
او زمزمه کرد "وقت رفتن به خونس"
و سپس تاریکی و سایه ها محو شدند و فقط نور بود.
استفن اورا در آغوش کشید تا زمانی که چشمانش بسته شد. و بعد از آن، او فقط بغلش کرد، اشک هایی که جلویشان را گرفته بود،
بدون مانعی سرازیر شدند. درد متفاوتی بود نسبت به زمانی که او را از رودخانه بیرون کشید. این بار عصبانیتی وجود نداشت، هیچ
نفرتی وجود نداشت، فقط عشق بود که ادامه داشت برای همیشه و تا ابد.
اما دردناک تر بود.
او به مستطیل نور خورشید نگاه کرد، فقط یک یا دو قدم از او فاصله داشت. الینا زیر آن نور رفته بود. او را اینجا تنها گذاشته بود.
فکر کرد ، نه برای مدت زیادی.
حلقه اش روی زمین بود. حتی وقتی بلند شد به آن نگاه هم نکرد، چشمانش در پرتو نورخورشید درخشید.
دستی بازویش را گرفت و او را عقب کشید.
استفن به چهره ی برادرش نگاه کرد.
چشمان دیمن مانند نیمه شب، تاریک بود و حلقه ی استفن را نگه داشته بود. وقتی استفن نگاه کرد و نمی توانست حرکت کند، به
زور حلقه اش را در انگشتش و سپس رهایش کرد.
با درد و رنج عقب رفت و گفت:" حالا، می تونی هرجایی که می خواهی بری." او حلقه ای را که استفن به الینا داده بود از روی
زمین بلند کرد:" این هم مال توست بگیرش، بگیرش و برو." صورتش را برگرداند.
استفن برای مدتی طولانی به حلقه طلایی که در کف دستش بود، نگاه کرد.
سپس انگشتانش را دور آن بست و برگشت تا به دیمن نگاه کرد. چشمان برادرش بسته بودند، به زحمت نفس می کشید. به نظر
خسته و رنج کشیده می آمد.
و استفن به الینا قولی داده بود.
حلقه را در جیبش گذاشت و به آرامی گفت:" بیا، بذار یه جایی بریم که بتونی استراحت کنی."
بازویش را دور برادرش گذاشت تا در بلند شدن، کمکش کند و سپس، برای لحظه ای، صبر کرد.

پایان فصل ۱۵
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل شانزدهم

دوشنبه، شانزدهم دسامبر
استفن این رو داد به من. بیشتر وسایل اتاقش رو بخشیده. اولش گفتم که اینو نمی خوام چون نمی دونستم باهاش چی کار کنم.
اما حالا فکر کنم ایده ای داشته باشم.
مردم به همین زودی، شروع کردن به از یاد بردن. جزییات رو اشتباهی فهمیدن و چیزهایی که تصور کردن رو بهش اضافه کردن. و
بیشتر از هر چیز، مشغول دلیل و تفسیر آوردن، هستن. اینکه به چه دلیلی واقعا ماورایی نبوده، یا اینکه چگونه دلیلی منطقی برای
این ماجرا و اون ماجرا وجود داشته. واقعا احمقانه است ولی راهی برای متوقف کردنشون نیست. مخصوصا در رابطه با بزرگسالان.
اونها از همه بدترن. میگن که سگ ها هاری گرفته بودن یا هم چین چیزی. دامپزشک اسم جدیدی براش پیدا کرده. یک نوع
بیماری هاری که به وسیله ی خفاش ها انتقال می یابد. مردیث میگه که این کنایه آمیزه. من که فکر می کنم فقط احمقانه است.
بچه ها کمی بهترن مخصوصا اونهایی که در مراسم رقص حضور داشتن. اونها کسایی هستن که من فکر می کنم بشه روشون
حساب کرد. مثل سو کارسون و ویکی. ویکی این قدر در عرض دو روز تغییر کرده که مثل معجزه می مونه. شبیه کسی که برای
این دو ماه و نیم آخری بود، نیست اما شبیه کسی هم که سابقا بود، نیست. قبلا از این دختر های خوشگل و احمقی بود که با قلدر
ها می پریدن. اما حالا فکر می کنم که خوب شده باشه.
حتی کرولاین هم خیلی بد نبود، امروز. در مراسم یادبود قبلی صحبت نکرد اما در این یکی حرف زد. گفت که الینا ملکه برفیه
حقیقی بوده، که یه جورایی از سخنرانی قبلی سو کش رفته بود ولی احتمالا بهترین کاری بود که کرولاین می تونست انجام بده.
اشاره ی خوب و مناسبی بود.
الینا خیلی آرام به نظر می رسید. نه مثل یک عروسک مومی و تصنعی بلکه مثل این بود که در خواب باشه. می دونم که همه دارن
اینو می گن ولی حقیقت داره. این دفعه واقعا حقیقت داره.
اما بعدش، راجع به فرار جالب توجه اش از غرق شدن و این جور چیز ها، حرف می زنن. و میگن که از انسداد رگ یا همچین
چیزی فوت کرده. که خیلی مسخره است. اما همین بود که به من ایده داد.
می خوام دفترچه خاطرات دیگه اش را از کمدش بیرون بیارم. بعدش از خانم گریمزبی می خوام که بذارتش توی کتابخونه. نه توی
بخشی مثل هونوریا فل. بلکه جایی که مردم بتونن برش دارن و بخوننش. چونکه حقیقت در اون هست. در اینجا داستانه واقعی
هست. و من نمی خوام هیچ کس فراموشش کنه.
فکر می کنم که شاید بچه ها یادشون بمونه.
گمون کنم که باید چیزی که بر سر بقیه ی مردم این دور و بر اومد را اضافه کنم؛ این خواست الینا بود.
خاله جودیت خوبه. گرچه یکی از بزرگسالانیه که نمی تونه با حقیقت رو به رو بشه. به یک توضیح منطقی احتیاج داره. رابرت و او
قراره در کریسمس ازدواج کنن. این باید برای مارگاریت خوب باشه.
مارگاریت ماجرا رو درست فهمیده. در مراسم یادبود، بهم گفت که یه روزی الینا و والدینش را خواهد دید. ولی نه الان. چونکه هنوز
خیلی چیزها هست که باید در همین مکان انجام بده. نمی دونم چه چیزی همچین اندیشه ای رو در مغزش گذاشته. به عنوان
یک بچه ی چهار ساله، باهوشه.
آلاریک و مردیث هم مسلما خوبن. وقتی که اون صبح وحشتناک، بعد اینکه همه چی آروم شده بود و داشتیم تکه ها رو جمع و
جور می کردیم، همدیگه رو دیدن، عملا در آغوش هم افتادن. فکر می کنم که خبرایی باشه. مردیث میگه وقتی هجده سالش شد
و فارق التحصیل شد، در باره اش تصمیم می گیره.
معمولی. کاملا معمولی. همه می تونن پسرها رو بدست بیارن. به انجام یکی از مراسم های مامان بزرگم فکر می کنم. فقط برای
اینکه ببینم من اصلا ازدواج می کنم یا نه. این اطراف هیچ کس نیست که من حتی بخوام باهاش ازدواج کنم.
خب مت هست. مت نازنین و نجیبه. اما در حال حاضر فقط یک دختر در فکرش هست. مطمئن نیستم که این تغییر کنه.
امروز بعد از مراسم یادبود، با مشت کوبید توی دماغ تایلر. چونکه حرف نامربوطی راجع به الینا زده بود. تایلر تنها کسی هست که
می دونم هیچ وقت عوض نمیشه. هر اتفاقیم که بیفته. همیشه همین عوضی منفور و بدجنسی که هست، باقی می مونه.
اما مت... خوب، چشمان مت به طرز وحشتناکی آبین و اون به طور هولناکی تله و دام شایسته ای داره.
استفن چون انجا نبود نمی تونست تایلر رو بزنه. هنوز افراد زیادی در شهر هستن که فکر می کنن اون الینا رو کشته. می گن باید
کار اون بوده باشه، چون کس دیگه ای آنجا نبوده. خاکسترهای کترین تا زمانی که گروه نجات به سرداب می رسن، همه جا
پراکنده شده بوده. استفن میگه بخاطر اینکه اون خیلی پیر بوده، به این صورت شعله ور شده. میگه که باید بار اول می فهمید.
وقتی که کترین تظاهر به سوختن کرده بود، که یک خون آشام جوون به این شکل تبدیل به خاکستر نمی شده. فقط می میره،
مثل الینا. فقط پیرها هستن که خرد میشن.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بعضی از مردم، بخصوص آقای اسمال وود و دوستاش، احتمالا دیمن رو مقصر می دونستن اگه می تونستن بهش دست پیدا کنن.
اما نمی تونن. وقتی به مقبره رسیدن، اونجا نبوده. چونکه استفن کمکش می کنه تا فرار کنه. استفن نمی گه به کجا ولی احتمالا
جایی در جنگل. خون آشام ها ظاهرا سریع بهبود می یابند. چونکه امروز بعد از مراسم یادبود که استفن رو دیدم، گفت دیمن، از
فلز چرچ رفته. استفن از این موضوع راضی نبود؛ فکر کنم دیمن بهش نگفته بوده. حالا سوال ها از این قرارن: دیمن چی کار می
کنه؟ اون بیرون مشغول گاز گرفتن دختر های بی گناهه؟ یا اینکه تجدید نظری کرده؟ من روی هیچ کدوم از اینها شرط نمی
بندم. دیمن پسر عجیب غریبی بود.
اما جذاب. قطعا جذاب.
استفن هم نمیگه کجا می خواد بره. اما من یه ظن پنهانی دارم که احتمالا دیمن سورپرایز میشه اگه پشت سرش رو نگاه کنه.
ظاهرا، الینا، استفن رو مجبور کرده که قول بده مراقب دیمن باشه. یا یه چیزی توی همین مایه ها. استفن هم که قول ها رو خیلی
خیلی جدی می گیره.
براش آرزوی موفقیت می کنم. هر چند اون کاری رو می کنه که الینا ازش خواسته که فکر می کنم بتونه خوشحالش کنه. البته به
آن اندازه ای که قادره بدون الینا خوشحال بشه. الان، حلقه ی الینا رو در زنجیری دور گردنش انداخته.
اگه فکر می کنین که هر کدوم از این چیز ها پوچ و بی معنیه، یا مثلا من به الینا اهمیتی نمی دم، فقط نشون می ده که چقدر
اشتباه فهمیدین. هر کس همچین چیزی بهم بگه، به مبارزه می طلبم! مردیث و من، همه ی روز شنبه و بیش تر یک شنبه،
مشغول گریه کردن بودیم. و من به قدری عصبانی بودم که دلم می خواست همه چیز رو بشکنم و پاره پوره کنم. مدام فکر می
کردم که چرا الینا؟ چرا؟ وقتی که این همه آدم دیگه وجود داشت که می تونستن اون شب بمیرن. از همه ی شهر، الینا تنها فرد
بود.
درسته که این کار رو برای نجات اونا انجام داد، اما چرا باید جان خودش رو می داد؟ عادلانه نیست.
اوه، دوباره گریه ام گرفت. این اتفاقیه که وقتی به عادلانه بودن زندگی فکر می کنی، می افته. نمی تونم توضیح بدم چرا این طوری
نیست. دلم می خواد برم و محکم بر مقبره ی هونوریا فل ضربه بزنم و ازش بپرسم آیا اون می تونه توضیح بده. اما باهام حرف
نخواهد زد. فکر نکنم این چیزی باشه که کسی بدونه.
من الینا رو دوست داشتم و خیلی زیاد دلم براش تنگ میشه. همه ی مدرسه همین طورن. مثل نوری هست که خاموش شده باشه.
رابرت میگه که این همان معنای اسمش به لاتین هست. " نور"
حالا این بخشی از وجود من خواهد بود، هر زمانی که نور رفته باشه.
ایکاش تونسته بودم باهاش خداحافظی کنم اما استفن میگه که الینا عشقش را برام فرستاد. سعی می کنم به اون همچون نوری
فکر کنم که همراه خودم دارم.
بهتره الان از نوشتن دست بکشم. استفن داره میره و مت، مردیث، آلاریک و من قراره بریم برای بدرقه اش. من نمی خواستم این
قدر کشش بدم؛ هیچ وقت خودم دفتر خاطرات نداشتم. فقط می خوام که مردم حقیقت رو درباره ی الینا بدونن. اون یک قدیس
نبود. همیشه شیرین، خوب، راستگو و سازگار نبود. اما برای دوستاش قوی، بامحبت و با وفا بود. و در نهایت غیر خود خواهانه ترین
کاری رو کرد که هر کسی می تونست، انجام بده. مردیث میگه این به معنای این است که الینا در نهایت نور را در برابر تاریکی
انتخاب کرد. می خوام مردم اینو بدونن تا همیشه به یاد داشته باشنش.
من همیشه به یاد خواهم داشت.
بانی مک کولاگ


پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خاطرات خون آشام جلد چهار (اتحاد تاريك)

ال.جي.اسميت


فصل اول




کرولاین در حالیکه دست بانی رو می فشرد، به گرمی گفت :"همه چیز میتونه همونجوری بشه که قبلا بود."
اما این درست نبود. هیچ چیزی نمیتوانست همان طوری باشد که قبل از مرگ الینا بود. هیچ چیزی. و بانی بدگمانی هایی
جدی راجع به جشنی که کرولاین می خواست برپا کند، داشت! حفره ی مبهم آزار دهنده ای در دلش میگفت که بنا به
دلایلی، این ایده ی خیلی خیلی بدی است!
بانی اشاره کرد : "در واقع تولد مردیت گذشته، شنبه گذشته بود."
"اما اون جشن نگرفت. نه یه جشن واقعی مثله این یکی. ما تمام شب وقت داریم. پدر و مادر من تا صبح شنبه بر نمیگردن.
بیخیال بانی... فقط فکرش رو بکن اون چقدر سوپرایز میشه."
بانی فکر کرد : اوه، اون سوپرایز میشه! درسته. اونقدر سوپرایز که ممکنه بعدش منو بکشه.
"ببین کرولاین، دلیل اینکه مردیث یه جشن بزرگ نداشت اینه که اون هنوز هم حس و حال جشن گرفتن نداره. این به نظر...
بی احترامی میاد، یه جورایی..."
"اما این اشتباهه. الینا میخواست که ما اوقات خوبی رو داشته باشیم. خودتم میدونی که اینو میخواست. اون جشن ها رو
دوست داشت. و اون متنفره که ببینه بعد از شش ماه که رفته، ما نشستیم و داریم براش گریه می کنیم." کرولاین به جلو خم
شد، چشم های سبز معمولا گربه مانندش، پر حرارت و قانع کننده بود. در آن ها اثری از نیرنگ نبود. هیچ یک از رفتارهای
زننده ی معمول کرولاین، دیده نمیشد. بانی میتوانست حس کند که منظور واقعی او همین بود.
کرولاین گفت : "من میخوام ما دوباره با هم دوست باشیم. همونجوری که قبلا بودیم. ما همیشه تولدهامون رو با همدیگه
جشن می گرفتیم. فقط ما چهارتا. یادت میاد؟ و یادت میاد که چجوری پسرها همیشه میخواستن جشن های ما رو بهم بزنن؟
موندم که یعنی امسال هم چنین کاری می کنن یا نه."
بانی احساس میکرد که کنترل موقعیت از دستش خارج شده است. ب
با خود فکر کرد که این ایده ی بدیه، این ایده ی خیلی بدیه.
اما کرولاین ادامه میداد، وقتی داشت در مورد روزهای خوب گذشته حرف میزد خیلی رویایی و تقریبا با احساس به نظر می
رسید. بانی دل و جرات این را نداشت که به او بگوید روزهای خوب رفته اند.
بانی وقتی توانست کلمه ای اضافه کند، اعتراض ضعیفی کرد:" اما دیگه چهارتایی وجود نداره! با سه نفر نمیشه یه جشن
درست کرد."
"من میخوام سو کارسون رو هم دعوت کنم. مردیث باهاش کنار میاد، مگه نه؟"
بانی مجبور بود اعتراف کند که مردیث این کار را می کرد، هر کسی می توانست با سو کنار بیاید. اما با این وجود، کرولاین هم
باید می فهمید که همه چیز نمی توانست به صورت سابق برگردد. تو نمیتونی سو کارسون رو جانشین الینا بکنی و بگی، خیلی
خب، همه چی الان درست شد.
بانی فکر کرد : اما من چطوری باید به کرولاین اینو توضیح بدم؟! و یک دفعه فهمید.
گفت :" بیا ویکی بنت رو هم دعوت کنیم."
کرولاین خیره نگاهش کرد:" ویکی بنت؟ تو حتما داری شوخی میکنی. اون دختره ی عجیب غریب رو که جلو نصف مدرسه
لباساشو در آورد، دعوت کنیم؟ بعد از همه اون اتفاقایی که افتاد؟"
بانی خیلی محکم گفت:" دقیقا به خاطر تمام اون اتفاقایی که افتاد. ببین، من میدونم که اون هیچوقت تو گروه ما نبوده! اما
اون تقریبا دیگه با هیچ گروه دیگه ای هم نیست. اونها نمی خوانش و اون هم در حد مرگ ازشون می ترسه. اون به دوست
احتیاج داره. ما هم به آدما احتیاج داریم. پس بیا دعوتش کنیم."
برای لحظه ای کرولاین به شدت نا امید به نظر رسید. بانی چانه اش را جلو داد و دستانش را بر کمرش گذاشت و منتظر ماند.
بالاخره کرولاین آهی کشید.
" خیله خب، تو بردی. من ویکی رو هم دعوت میکنم. اما تو باید مردیث رو شنبه شب بیاری خونه من... و بانی حواست باشه
که هیچ ایده ای در مورد اینکه چه خبره به ذهنش نرسه. من واقعا دلم میخواد که این یه سوپرایز باشه."
بانی عبوسانه گفت:" اوه، همینجوری میشه." او اصلا انتظار درخشش ناگهانی صورت کرولاین یا گرمای آغوشش را نداشت.
کرولاین گفت:" من خیلی خوشحالم که تو هم همه چیزو مثله من می بینی. و این خیلی خوب میشه برای ما که دوباره با
همدیگه باشیم."
بانی به کرولاین که در حال رفن بود، خیره ماند و متوجه شد که او یک چیز را نمی فهمد . من چجوری باید براش توضیح بدم؟
بزنمش؟
و سپس : اوه، خدای من، من باید به مردیث بگم!
اما در آخر روز به این نتیجه رسید که شاید مردیث نیاز نداشت که بداند. کرولاین میخواست مردیت سوپرایز بشود. خب، شاید
بانی باید میگذاشت که مردیث سورپرایز بشه. این طوری حداقل لازم نبود که مردیث از قبل نگران این موضوع باشه. بله، بانی
به این نتیجه رسید که احتمالا مهربانانه ترین راه این است که هیچ چیز به مردیث نگوید.
بانی جمعه شب در دفتر خاطراتش نوشت: و کی می دونه؟ شاید من زیادی به کرولاین سخت می گیرم. شاید اون واقعا بابت
کارایی که با ما کرده متاسفه. مثل وقتی که سعی کرد الینا رو جلوی کل شهر تحقیر کنه. و سعی کرد که استفن رو به عنوان
یه قاتل معرفی کنه. شاید کرولاین از اون زمان به بعد بالغ شده و سعی کرده به جز خودش به کس دیگه ای هم فکر کنه.
شاید ما درواقع اوقات خوبی رو تو جشن اون داشته باشیم.
و شاید موجودات فضایی قبل از بعدازظهر فردا منو بدزدن. او همینطور که داشت دفتر خاطراتش رو می بست به این موضوع
فکر کرد. اما فقط میتوانست امیدوار باشد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دفتر خاطراتش، یک دفتر داروخانه ای ارزان قیمت با طرح گل های کوچکی بر روی جلدش بود. بانی تنها از وقتی الینا مرد،
شروع به نگه داشتن آن کرده بود اما در حقیقت کمی بهش خو گرفته بود. این تنها مکانی بود که میتوانست هرچیزی که
میخواست بگوید بدون این که مردم شوکه به نظر بیایند و بگویند "بانی مک کولاگ!" یا "اوه، بانی"
زمانی که چراغ را خاموش می کرد و زیر پتو می خزید، هنوز هم در فکر الینا بود.
***
بانی بر روی چمن باشکوه و آراسته ای نشسته بود که از هر طرف تا جایی که می شد دید گسترش یافته بود. آسمان به رنگ
آبی بی نقصی و هوا گرم و خوشبو بود. پرنده ها در حال آواز خواندن بودند.
الینا گفت :" خیلی خوشحالم که تونستی بیای."
بانی گفت : "ا ه، آره. خب طبیعتا. همونجور که من هستم، البته." او دوباره به اطراف نگاه کرد و خیلی سریع به طرف الینا
برگشت.
"بازم چای میخوای؟"
یک فنجان چای باریک و شکننده همانند پوست تخم مرغ، در دست بانی بود. " اوه... آره. ممنون."
الینا لباس قرن هجدهمی سفیدی از جنس کتانِ نازک و شفاف و چسبان پوشیده بود که اندام باریک و قلمیش را به خوبی
نشان می داد. چای را با دقت، بدون اینکه قطره ای بیرون بریزد، ریخت.
"یه موش دوست داری؟"
"یه چی؟"
"میگم دوست داری یه ساندویچ با چاییت بخوری؟"
" اه، یه ساندویچ، آره، عالیه." برش کوچک خیار با سس مایونز بر روی تکه ای نان سفید مربعی تازه و خوشمزه بود.
تمام صحنه به درخشندگی و زیبایی یک نقاشی از سورا ١ بود. بانی با خود فکر کرد ما در وارم اسپرینگز ٢ هستیم. مکان قدیمیه
پیک نیک هامون. اما مطمئنا ما چیزای مهمتر از چای رو برای گفتگو کردن داریم.
بانی پرسید : "کی این روزها موهات رو درست میکنه؟" الینا هیچوقت نمی توانست خودش این کار را انجام دهد.
"خوشت میاد؟" الینا دستش رو بالا آورد و قسمتی از موهای طلایی کمرنگ و نرمش را پشت گردنش انداخت.
بانی گفت: "این عالیه" ، با لحنی که مامانش در مهمانی شام انجمن "دختران انقلاب آمریکا" سخنرانی می کرد.
الینا گفت : "خب، مو خیلی مهمه، میدونی." چشمانش پر رنگ تر از آبی آسمان می درخشید، آبی سنگ لاجورد. بانی هم به
موهای قرمز رنگ مجعد و فنریش دست زد.
الینا گفت :" البته. خون هم خیلی مهمه."
بانی با دستپاچگی گفت:" خون؟ اه... بله. البته.". هیچ نظری در مورد اینکه الینا درباره چه صحبت می کرد، نداشت و احساس
میکرد که بر روی یک طناب باریک از بالای سر تمساح ها راه میرود! خیلی ضعیف موافقت کرد. "بله، خون مهمه، درسته."
"یه ساندویچ دیگه؟"
"ممنون" آن ساندویچ پنیر و گوجه بود. الینا یکی برای خودش برداشت و گاز کوچک و ظریفی بهش زد. بانی به او نگاه می
کرد، ظرف یک دقیقه احساس نگرانی در درونش زیاد شد و بعد...
و بعد او دید که گِل از لبه ی ساندویچ بیرون می زند.
"اون... اون چیه؟" وحشت، صدایش را ریز جیغ مانند کرده بود. برای اولین بار این رویا، شبیه یک رویا به نظر می آمد و او
فهمید که نمیتواند تکان بخورد و فقط میتواند خیره شود و نفس نفس بزند. قطره ای تیره از ماده ی قهوه ای درون ساندویچ
الینا بر رومیزی شطرنجی افتاد. اون گل بود، درسته. "الینا... الینا چی..."
"اه، همه ی ما این پایین، از اینا میخوریم" الینا با دندان هایی که لکه های قهوه ای داشتند، به او لبخند زد. به غیر از این که
دیگر صدای الینا نبود : صدای یک مرد و خیلی زشت و تحریف شده بود. "تو هم همینطور خواهی شد"
هوا دیگر گرم و خوشبو نبود، بلکه حسابی داغ و ناخوشایند شده بود و بوی زباله گندیده می داد. چاله های سیاهی در چمن
های سبزی که دیگر آراسته نبودند و خیلی بلند و وحشی شده بودند، وجود داشت. این جا دیگر وارم اسپرینگز نبود. او در
قبرستان قدیمی بود. چه جوری نتونسته بود اینو بفهمه؟ فقط این قبرها تازه بودند.
الینا گفت:"یه موش دیگه میخوای؟" و خنده نخودی ناخوشایندی کرد.
بانی به ساندویچ نیم خورده ای که در دستش بود نگاه کرد و جیغ کشید. از یک طرف ساندویچش یک دم طناب شکل قهوه
ای آویزان بود. چنان محکم آن را به سمت سنگ قبر پرت کرد که صدای شلپ داد! بعد بلند شد، احساس سنگینی می کرد و
انگشت هایش را دیوانه وار به شلوارش می مالید.
" حالا نمیتونی بری. جمعیت تازه دارن میرسن" صورت الینا در حال تغییر بود: موهایش را از دست داده و پوستش خاکستری
و خشک می شد. همه چیز در بشقاب ساندویچ ها و چاله هایی که تازه کنده شده بودن، تکان می خورد. بانی نمیخواست
هیچکدام از اینها را ببیند. فکر میکرد اگر که می دید، حتما دیوانه میشد.
"تو الینا نیستی." بانی جیغ زد و فرار کرد.
باد، موهایش را به چشمانش می زد و نمیتوانست ببیند. تعقیب کننده اش پشت سرش بود، میتوانست دقیقا او را پشت سرش،
احساس کند. بانی فکر کرد : برس به پل. و بعد از آن، به چیزی برخورد کرد.
چیزی که درون لباس الینا بود، اسکلتی خاکستری با دندان های بلند و پیچ خورده، گفت :"من منتظرت بودم. به من گوش
بده بانی." با نیروی وحشتناکی بانی را گرفته بود.
"تو الینا نیستی! تو الینا نیستی!"
"به من گوش بده بانی"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
این صدای الینا بود، صدای حقیقی الینا. نه آن صدای خوشحال ناخوشایند و نه آن صدای زمخت و زشت. اما مصرانه بود. از
جایی پشت سر بانی می آمد و از میان رویا همانند یک نسیم خنک و تازه، پیچ و تاب میخورد. "بانی سریع گوش بده..."
همه چیز در حال ذوب شدن بود. دستان استخوانی بر روی بازوان بانی، قبرستان، هوای داغ فاسد. برای لحظه ای، صدای الینا
واضح بود اما مثل اتصال نا مساعدی از راه دور، شکسته شد.
"...او همه چیز رو میچرخونه، عوضشون میکنه. من به اندازه ی اون قوی نیستم..." بانی چندین کلمه را از دست داد "...اما این
خیلی مهمه. تو باید همین الان ... پیدا کنی" صدای الینا در حال محو شدن بود.
"الینا، من نمیتونم صدات رو بشنوم! الینا!"
"...یه جادوی خیلی ساده. فقط دو عنصر. همونایی که من درواقع بهت گفتم..."
" الینا!
بانی وقتی از جا پرید و راست بر روی تختش نشست، هنوز در حال جیغ کشیدن بود!

فصل دوم
بانی در حین اینکه با مردیث در خیابان سان فلاور ١ از بین ردیف خانههای سبک ویکتوریایی راه می رفتند، در پایان حرف-
هایش گفت:" تمام چیزی که یادمه همینه."
"اما واقعا اون الینا بود؟"
"آره، آخرشم سعی میکرد یه چیزی به من بگه. اما اون قسمتش واضح نبود، فقط اینکه مهم بود، خیلی مهم. تو چی فکر می-
کنی؟"
"ساندویچهای موش و قبرهای باز؟ "مردیث ابروی زیبایش را قوسی داد و در ادامه گفت:" من فکر میکنم تو استفن کینگ ٢ را
با لوئیس کارول ٣ قاطی کردی."
بانی پیش خود فکر کرد که احتمالا حق با اوست. اما آن خواب همچنان اذیتش میکرد؛ تمام روز اذیتش کرده بود، به اندازهای
که نگرانیهای اخیرش را از ذهنش خارج کرده بود. وقتی که با مردیث به خانهی کرولاین نزدیک شدند، نگرانیهای قدیمیش
با سماجت بازگشتند.
با خودش فکر کرد که واقعا بهتر بود اگر به مردیث در این باره گفته بود، از پهلو نگاه مضطربی به دخترک قد بلند انداخت.
نمیتوانست بگذارد مردیث بدون اینکه آماده شود همینطوری به داخل رود...
مردیث به پنجرهی روشن خانه کوئین آن ٤ نگاه کرد و آهی کشید. "تو واقعا امشب به اون گوشواره ها احتیاج داری؟"
"آره، قطعا لازمشون دارم؛" الان دیگر خیلی دیر بود که حقیقت را به مردیث بگوید. باید به بهترین نحو ممکن رفتار کند.
اضافه کرد "وقتی ببینیشون عاشقشون میشی" در صدایش، آهنگ یاس و درماندگی امیدوارانهای را شنید.
مردیث مکث کرد و چشمان تیزبین تیرهاش کنجکاوانه صورت بانی را کاوید. سپس در زد. "من فقط امیدوارم کرولاین امشب
خونه نباشه. وگرنه ممکنه گیرش بیفتیم."
"کرولاین شنبه شب خونه باشه؟! مسخره نباش." بانی نفسش را برای مدت زیادی حبس کرده بود؛ احساس ضعف میکرد.
صدای خندهی شکننده و ساختگیش طنین انداز شد. تا حدودی عصبی ادامه داد "چه تصوری،" تااینکه مردیث گفت:" فکر
" کنم کسی خونه نیست،" و دستگیرهی در را امتحان کرد. بانی با ضربهای دیوانه وار افزود ، "فیدل- دی- دی ٥
مردیث درحالیکه دستش به دستگیره در بود، بیحرکت ایستاد و به او نگاه کرد.
به آرامی گفت:" بانی، زده به سرت؟ "
"نه." با دلخوری بازوی مردیث را گرفت و فورا نگاه او را دنبال کرد. در خودش باز شد. " اوه، خدایا، مردیث، خواهش میکنم
منو نکش..."
سه صدا فریاد زدند:" سورپرایز!"
بانی با صدای هیسی گفت:" بخند،" و تنهای به دوستش زد و او را به داخل اتاق روشن که پر از سرو صدا و کاغذرنگی بود، هل
داد. "بعدا منو بکش... من سزاوارشم...اما الان فقط بخند."

Myبادکنکهای گرانقیمت از نوع مایلر ٦ و کپه ای از هدایا بر روی میز چای دیده می شد. حتی گل آرایی هم شده بود، گرچه بانی
متوجه شد گلهای ارکیدهی آن دقیقا با شال گردن سبز کمرنگ کرولاین هماهنگ شده است. شالش ابریشم هرمس ٧ با
طرحی از درخت مو و برگهایش بود. بانی با خود گفت شرط میبندم که اون بالاخره یکی از آن ارکیدهها را به موهاش میزنه.
چشمان آبی سو کارسن قدری مضطرب بود، با لبخند مرددی گفت:"مردیث امیدوارم امشب برنامه مهمی نداشته باشی."
مردیت پاسخ داد:" چیزی نیس که نتونم تغییرش بدم ." اما با گرمی نیشخندی زد و بانی آرام شد. سو در محکمه الینا همراه
بانی، مردیث و کرولاین از شاهزادگان خوشامدگو بود. او تنها دختری در مدرسه بود که وقتی همه علیه الینا شده بودند،
درکنار بانی و مردیث ایستاد. در مراسم خاکسپاری الینا گفت که الینا همیشه ملکهی واقعی رابرت ای.لی ٨ خواهد بود، و لقب
ملکهی برفی خودش را به یادبود الینا تقدیم کرد. هیچ کسی نمیتواند از سو متنفر باشد. بانی پیش خود فکر کرد که بدترین
قسمت به خیر گذشت.
کرولاین گفت:" میخوام از هممون روی کاناپه عکس بگیرم" و جای آنها را پشت گلها مشخص کرد. "ویکی می تونی از ما
عکس بگیری؟"
ویکی بنت آهسته و بیتوجه ایستاده بود. گفت:" اوه البته" وقتی که دوربین را بالا میگرفت، با حالتی عصبی موهای بلند و
قهوه ای روشنش را از جلوی چشمانش کنار زد.
بانی فکر کرد، درست مثل اینکه خدمتکاره، سپس نور فلاش چشمانش را کور کرد.
عکس که چاپ شد، سو و کرولاین به خنده افتادند و درباره ی قیافه ی خشک و رسمی مردیث حرف می زدند، در همین حال
بانی چیز دیگری متوجه شد. عکس خوبی بود؛ کرولاین مثل همیشه با آن موهای طلاییش که می درخشید و گلهای ارکیده-
ی مقابلش، خوب و مسحور کننده به نظر میرسید. و مردیث که قیافه ای گوشه گیر و کنایه آمیز به خود گرفته بود، بدون
اینکه حتی تلاشی کرده باشد به طور خدادادی و مبهوت کنندهای زیبا بود، سپس خودش بود، یک سر و گردن از بقیه کوتاه-
تر، با موهای ژولیدهی قرمز رنگ و صورتیکه حالت ساده و کمرویی داشت. اما چیز عجیب، پیکری بود که در کنارش روی
کاناپه بود. اون سو بود، البته که سو بود، اما برای لحظهای آن موی بلوند و چشمان آبی، به نظر میرسید متعلق به شخص
دیگری باشند. کسی که مصرانه به او نگاه میکرد، گویی میخواست چیزمهمی به او بگوید. بانی ابروهایش را در هم کشید، به
سرعت پلک زد. تصویر مقابلش شناور بود و عرق سردی در ستون فقراتش جاری شد.
نه، اون فقط سو هس که توی عکسه. باید برای یک لحظه دیوانه شده باشه و یا آرزوی کرولاین که "دوباره همه با هم باشن"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
رویش اثر گذاشته است.
بلند شد و گفت ،"عکس بعدی رو من می گیرم. ویکی بشین، و تکیه بده. نه عقبتر، عقبتر ... همونجا!" تمام حرکات ویکی
سریع، سبک و عصبی بود. وقتی که فلش زد، مثل حیوانی که ترسیده و آمادهی تیر خوردن باشد، از جا پرید.
کرولاین زورکی به این عکس نگاهی انداخت، در عوض بلند شد و به آشپزخانه رفت. گفت:"حدس بزنین به جای کیک چی
داریم؟ من دسر شکلاتی مخصوص خودمو درست کردم. بیاید، کمکم کنید این شکلاتو آب کنم." سو بدنبال او رفت، و بعد از
کمی تردید، ویکی هم رفت.
آخرین نشانههای رضایتمندی مردیت بخار شد و رو کرد به بانی و گفت "تو باید به من میگفتی."
بانی یک لحظه سرش را از روی درماندگی پایین انداخت و گفت:" میدونم." سپس سرش را بالا گرفت و پوزخندی زد. "اما
اونوقت تو نمیاومدی و ما دسر شکلاتی نمیخوردیم."
"و واقعا این ارزششو داشت؟"
بانی با حالت معقولی پاسخ داد:"خوب، این کمک میکنه، و حقیقتا، شاید خیلی هم بد نباشه. کرولاین واقعا داره تلاش میکنه
خوب باشه، و برای ویکی هم خوبه که یکبار از خونه بیاد بیرون..."
مردیث بدون تعارف گفت:" به نظر نمیرسه این براش خوب باشه، این جور به نظر میاد که داره سکته میکنه"
"خوب، احتمالا فقط عصبیه" به عقیدهی بانی ، ویکی دلیل خوبی برای عصبی بودن داشت. او بیشتر پاییز گذشته را در خلسه
به سر میبرد، به آرامی توسط قدرتی که درکش نمی کرد، از ذهنش خارج میشد. هیچ کس توقع نداشت او به این خوبی این
دوره را رد کند.
مردیث همچنان ناراحت به نظر میرسید. بانی با تسلی گفت:"حداقل، این تولد واقعیت نیست."
مردیث دوربین را برداشت و چندین بار آن را چرخاند، همچنان به دستهایش نگاه میکرد، گفت:" اما واقعا تولدمه."
"چی؟"بانی خیره نگاهش کرد و بلندتر گفت:" تو چی گفتی؟"
"گفتم، تولد واقعیمه. مادر کرولاین باید بهش گفته باشه؛ مادر من با مادر اون مدت ها قبل باهم دوست بودن."
"مردیث، از چی داری حرف می زنی؟ تولد تو هفته پیش بود، سی ام ماه می."
"نه نبود. تولدم امروزه، ششم ژوئن. راست میگم؛ روی گواهینامه ام و همه چیزم هست. والدینم یک هفته زودتر برام جشن
میگرفتن چون ششم ژوئن برای اونها روز خیلی غم انگیزیه. اون روزیه که به پدربزرگم حمله شد و باعث دیوانگیش شد." بانی
نفسش را بریده بریده بیرون داد و قادر به صحبت نبود، مردیث به آرامی ادامه داد:" می دونی اون سعی کرد مادر بزرگمو
بکشه. سعی کرد منو هم بکشه."
مردیث دوربین را با دقت، دقیقا وسط میز گذاشت. و آهسته گفت:" ما باید بریم آشپزخونه. بوی شکلات میاد."
بانی همچنان بیحس بود، اما ذهنش دوباره شروع به کار کرد. خیلی مبهم یادش آمد که مردیث قبلا در مورد این صحبت کرده
بود، اما آن موقع کل حقیقت را نگفته بود. و نگفته بود که این اتفاق کی افتاده بود.
بانی بلند شد و گفت:" مورد حمله قرار گرفت... منظورت اینه که مثل حملهای که به ویکی شد." نمی توانست کلمهی خون
آشام را بکار ببرد، اما می دانست که مردیث منظورش را می فهمد.
مردیث تایید کرد:" مثل حملهای که به ویکی شد،" و آرامتر گفت:"بیا، اونا منتظرمونن. نمیخواستم ناراحتت کنم."
بانی با خودش فکر کرد مردیث نمیخواهد من ناراحت شوم، بنابراین من هم ناراحت نمی شوم، شکلات داغ را روی کیک
شکلاتی و بستنی شکلاتی ریخت. با اینکه ما از سال اول با هم دوست بودیم هرگز قبلا این راز را به من نگفته بود.
برای لحظهای بدنش یخ کرد و کلماتی از گوشهی ذهنش را به خاطر آورد. هیچ کسی اونی نیست که بنظر می رسد. سال پیش
این هشدار را با صدای هونورا فل که از طریق او صحبت میکرد، داده بود، و این پیش بینی به حقیقت وحشتناکی تبدیل شد.
اگر آن جریان هنوز تمام نشده باشد چی؟
بانی مصممانه سرش را تکان داد. الان نمی توانست به این قضیه فکر کند؛ بهتر است به مهمانی فکر کند.
و به خود گفت که باید مطمئن بشم که این مهمونی به خوبی پیش میره و همه ی ما هر جور هس با هم کنار میایم.
به طور عجیبی، گذراندن آن خیلی هم سخت نبود. مردیث و ویکی اوایلش زیاد صحبت نمی کردند، اما بانی به کار خودش
ادامه داد و هم چنان با ویکی خوب برخورد میکرد، حتی مردیث هم به وضوح نتوانست در مقابل بسته های هدایایی که روی
میز بودند، مقاومت کند. وقتی که آخرین هدیه را باز کرد همه مشغول خنده و صحبت بودند. حالت مدارا و آتش بس همانطور
که به داخل اتاق خواب کرولاین هم رفتند تا لباس ها، سی دی ها و آلبوم عکس هایش را ببینند، ادامه داشت. نزدیک نیمه
های شب درون کیسه های خواب خزیدند در حالیکه همچنان مشغول صحبت بودند.
سو از مردیث پرسید:" اوضات این روزها با آلاریک چه طوره؟" به نوعی آلاریک سالتزمن دوست پسر مردیث بود. او از دانشگاه
دوک ٩ در رشته ی فرا روانشناسی ١٠ فارغ التحصیل شده و سال گذشته وقتی حملات خون آشامی شروع شد، به فلزچرچ
فراخوانده شده بود.
گرچه در ابتدا دشمن به نظر می رسید ولی در آخر دوست و متحد آنها شد.
مردیث گفت:" اون روسیه هست،پروستریکا ١١ ، می دونی؟ رفته اونجا تا بفهمه اونا در طی جنگ سرد چه فعالیت هایی در
روانشناسی داشته اند."
کرولاین پرسید:" وقتی که برگرده بهش چی می خوای بگی؟"
این سوالی بود که بانی هم دوست داشت خودش از مردیث بپرسد.
چون آلاریک تقریبا چهار سال بزرگتر از آنهاست، مردیث بهش گفته بود تا زمان فارغ التحصیلیاش صبر کند و بعد در مورد
آیندهیشان صحبت کنند. اما حالا مردیث هجده ساله شده_ بانی به خودش یادآوری کرد که، امروز اون هجده ساله شد و تا دو
هفته دیگر هم فارغ التحصیل می شود. بعدش چه اتفاقی می افتد؟
مردیث پاسخ داد:" تصمیمی نگرفتم، آلاریک می خواد من به دوک برم، و من اونجا پذیرش شدم، اما مطمئن نیستم. باید فکر
کنم."
بانی خوشحال شد. می خواست مردیث با او به کالج بون جونیور ١٢ برود، نه اینکه راه دوری برود و ازدواج کند، یا حتی نامزد
کند. خیلی احمقانه است با این سن کم روی زندگی کردن فقط با یک نفر تصمیم گرفت. بانی خودش به بازیگوشی شهرت
داشت. آن طور که دوست داشت از پسری سراغ پسر بعدی می رفت. خیلی راحت عاشق می شد و به همان راحتی هم با آن
ها بهم می زد.
بانی گفت:" تاحالاکسیو ندیدم که ارزش وفاداری داشته باشه." همگی فورا بهش نگاه کردند. سو چانه اش را روی مشتش
گذاشته بود و پرسید:"حتی استفن؟"
بانی باید میدانست. با تنها نور کمی که از چراغ خواب میآمد و صدای حرکت برگ های درخت بید که از بیرون شنیده می
شد، اجتناب ناپذیر بود که صحبت هایشان به الینا و استفن ختم نشود.
در بین مردم شهر، استفن سالواتوره و الینا گیلبرت تقریبا اسطوره شده بودند، مثل رومئو و ژولیت. وقتی استفن بار اول به فلتز
چرچ آمد همهی دخترها او را می خواستند. و الینا، زیباترین، مشهورترین، و دست نیافتنیترین دختر مدرسه هم او را می
خواست. تنها بعد از اینکه بدستش آورد خطر را متوجه شد.
استفن چیزی که به نظر می آمد نبود _ او رازی داشت که بسیار تیره تر از این بود که کسی بتواند حدس بزند. و برادری
داشت، دیمن، که بیشتر از او مرموز و خطرناک بود. الینا بین دو برادر گیر افتاده بود، عاشق استفن بود اما علاقهی مقاومت
ناپذیری در مقابل سرکشی ها و وحشی گری های دیمن داشت. و در نهایت برای نجات هر دوی آنها و بازیابی عشق و علاقه
شان به هم، جانش را داد.
بانی تسلیم شد و زمزمه کرد:" شاید استفن ... البته اگر شما الینا باشید." جو عوض شده بود. آرام، و کمی غمگین شده بود،
درست مثل گفتگوهای آخر شب.
سو سرش را تکان داد و چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت:" هنوز نمی تونم باور کنم که اون رفته، اون بیشتر از هر آدم
دیگه ای زنده بود."
مردیت به طرح و نقشی که چراغ گل سرخی طلایی روی سقف ایجاد کرده بود، نگاه می کرد و گفت:" شعله ی وجود اون از
بقیه درخشان تر بود." صدایش ملایم اما مشتاق بود، و برای بانی این طور به نظر رسید که این کلمات بهتر از هر چیز دیگری
که تا امروز شنیده بود، الینا را توصیف می کردند.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ
1Sunflower Street
٢نویسنده آمریکایی خالق بیش از ٢٠٠ اثر ادبی در گونھ ھای وحشت و خیال پردازی است. Stephen king
٣بزرگترین نویسنده ادبیات کودک جھان و شاھکار بی بدیل او الیس در سرزمین عجایب است. LewisCarroll
٤Queen Anne House
٥ عبارتی که برای نشان دادن بی صبری استفاده می شود. Fiddle-dee-dee
٦ لایھ پلیستری Mylar
٧Hermes
٨Robert E. Lee
9Duke University
١٠parapsychology
١١ اصطلاحی روسی است کھ بھ یک سری از اصلاحات اقتصادی کھ در ژوئن ١٩٨٧ توسط رھبر وقت شوروی، میخائیل Perestroika
گورباچف، معرفی گشت اطلاق می شود.این واژه در لغت بھ معنای "بازسازی" است و منظور از آن اصلاحاتی اقتصادی برای بازسازی
اقتصاد شوروی بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل دوم

کرولاین هم اقرار کرد:"زمانایی بود که من ازش متنفر بودم، اما هیچوقت نتونستم نادیده بگیرمش" چشمان سبزش را باریک
کرد گویی به خاطراتش نگاه می کرد:" اون شخصی نبود که بتونی نادیده بگیریش."
سو گفت:" یک چیزی که من از مرگ اون یاد گرفتم اینه که این ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته. نمی تونید زندگیتون
را هدر بدید چون نمی دونید چقدر زنده هستید."
ویکی با صدای آهسته و آرامی موافقت کرد:" می تونه شصت سال باشه یا هم شصت دقیقه. هر کدوم از ما می تونه امشب
بمیره."
بانی با ناراحتی حرکتی کرد. اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، سو تکرار کرد:" من هنوز هم نمی تونم باور کنم که اون رفته.
بعضی وقتا حس می کنم همین نزدیکی هاست."
بانی هم پریشان گفت:" منم همینطور." و تصویر وارم اسپرینگز ١٣ از ذهنش گذشت، و برای لحظه ای آن تصویر از اتاق تاریک
کرولاین واضح تر به نظر رسید. به مردیث گفت:" دیشب من خوابشو دیدم، و حسم می گفت که واقعا خودش بود و سعی می
کرد یه چیزی بهم بگه. هنوز هم همون حس را دارم."
سایرین هم آهسته به او زل زدند. شاید اگر یک زمان دیگری بود آنها به اشارات بانی به هر چیز ماوراء طبیعی می خندیدند،
اما الان نه. قدرت های روحی او، ترسناک، وحشت آور و بحث ناپذیر بودند.
ویکی نفسی کشید و گفت:"واقعا؟"
سو پرسید:" به نظرت چی می خواست بگه؟"
"نمی دونم. آخرش اون خیلی تلاش کرد با من در تماس بمونه، اما نتونست. "
سکوت دیگری برقرار شد. در نهایت سو با تردید و کمترین گرفتگی و مکثی در صدایش گفت:" تو فکر می کنی که ... تو فکر
می کنی که می تونی باهاش ارتباط برقرار کنی؟"
این چیزی بود که فکر همه ی آن ها را مشغول کرده بود. بانی به مردیث نگاه کرد. حتی مردیث که آن خواب را نادیده گرفته
بود اکنون با حالتی جدی به چشمان بانی نگاه می کرد.
بانی آرام گفت:" نمی دونم." تصاویری از کابوسش در اطرافش می چرخیدند. "برای اطمینانتون باید بگم من نمی خواهم به
حالت خلسه برم و خودمو در مقابل هر چیز دیگهای که اونجا قرار داره باز و بی دفاع بگذارم."
سو پرسید "اون تنها راهیه که می شه با افراد مرده رابطه برقرار کرد؟ پس لوح احضار ١٤ روح یا یه همچین چیزی، چی؟"
کرولاین با صدای کمی بلند گفت:" والدین من یک لوح احضار دارن."
ناگهان جو خاموش و آرام، شکست و تنش وصف ناشدنی فضا را پر کرد. همه راست نشستند و با تعمق به همدیگر نگاه کردند.
حتی ویکی هم فراتر از ترسش، به نظر فریفته می آمد.
مردیث به بانی گفت:" اون کار می کنه؟"
سو با صدای بلند و شگفت زده ای گفت:" همچین کاری درسته؟"
مردیث گفت" سوال اصلی اینجاست که آیا ما شجاعتشو داریم؟" دوباره بانی حس کرد همه دارند به او نگاه می کنند. لحظهای
تردید کرد، و سپس شانه هایش را بالا انداخت. از هیجان معده اش ملتهب شده بود.
گفت "چرا که نه؟ چیزی برای از دست دادن نداریم؟"
کرولاین به ویکی نگاه کرد. "ویکی، یه کمد پایین پله هاست. لوح احضار باید همراه بازی های دیگه اونجا باشه، روی طبقهی
بالا."
Ouija boardحتی نگفت:"خواهش میکنم. می تونی اونو بیاریش؟" بانی اخمی کرد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما ویکی تقریبا از
اتاق خارج شده بود.
بانی به کرولاین گفت:" نمی تونستی مهربانتر باشی، این حرکتت چی بود؟ همزادپنداری با نامادری شرور سیندرلا؟"
کرولاین بی صبرانه گفت:" اوه، بانی، اون همین طوری هم خیلی خوش شانسه که دعوت شده. خودشم اینو می دونه."
مردیث عبوسانه گفت:" اون وقت من فکر کردم که اون بر گردآورنده ی پر زرق و برق ما غلبه کرده!"
بانی ادامه داد:" وانگهی ..." که حرفش قطع شد. صدای تیزی آمد و بعد ضعیف شد، اما هیچ شکی وجود نداشت. صدای جیغ
بود. که در ادامه به سکوت مرگباری انجامید و سپس ناگهان صداهای متناوب کر کننده ی جیغ می آمد.
یک لحظه دخترها داخل اتاق ایستادند و در جای خود میخکوب شدند. سپس به سمت راهروی ورودی و پایین پله ها دویدند.
مردیث با پاهای بلندش اول به پایین پله ها رسید:"ویکی!" ویکی مقابل کمد ایستاده بود، بازوهایش را به حالت محافظت
کننده ای، جلوی صورتش گرفته بود. به سمت مردیث چنگ انداخت و همچنان جیغ می زد.
کرولاین که به نظر بیشتر عصبانی بود تا اینکه ترسیده باشد، پرسید:"ویکی، چیه؟" جعبه ها و کارت های بازی روی زمین
پخش شده بودند. "برای چی جیغ می کشی؟"
"اون منو چنگ انداخت! من دستمو بردم به قفسهی بالایی و یه چیزی مچمو چنگ گرفت!"
"از پشت سرت؟"
"نه! از داخل کمد."
بانی داخل کمد را نگاه کرد. کت های زمستانی در یک طبقه کیپ تا کیپ هم آویزان شده بودند بعضی از آنها تا روی زمین
می رسیدند. با آرامش خودش را از ویکی جدا کرد، مردیث یک چتر برداشت و با آن به کت ها ضربه می زد.
بانی بی اختیار گفت "اوه، نکن ..."، اما چتر فقط به پارچهی لباسها می خورد. مردیث لباس ها را با چتر به کناری زد و دیوار
کمد ساخته شده از چوب سرو را نشان داد.
آهسته گفت "می بینی؟ کسی اونجا نیس، اما می دونی چیزی که اونجاست، آستین این کت هاست. اگر به اندازه کافی
بطرفشون خم شی ، شرط می بندم حس می کنی بازوی کسی دورتو گرفته."
ویکی قدمی جلو رفت، آستین های آویزان را لمس کرد، سپس به قفسهی بالا نگاه کرد. صورتش را بین دستهایش گرفت، موی
بلند ابریشم گونه اش روی دست هایش ریخت. بانی یک آن فکر کرد که او در حال گریه کردن است، سپس صدای خنده ای
شنید.
ویکی گفت:" اوه خدایا! من فکر کردم که ... اوه، من خیلی احمقم! الان اینجا رو تمیز می کنم،"
مردیث محکم گفت "بعدا! ،الان بریم اتاق نشیمن."
بانی در حالیکه رد می شدند، آخرین نگاهش را به کمد انداخت.
وقتی دور میز جمع شدند، برای نتیجهی بهتر چند چراغ را خاموش کردند، بانی آهسته انگشتانش را روی تختهی کوچک
پلاستیکی گذاشت. او هرگز از لوح احضار استفاده نکرده بود، اما می دانست که این کار را چه طور انجام دهد. اینجوری بود که
اگر روح می خواست حرف بزند تختهی کوچک روی حروف حرکت می کرد و یک پیغام را حرف به حرف نشان می داد.
او گفت "ما باید اینو لمس کنیم،" و سپس وقتی آنها پیروی کردند به بقیه نگاه کرد. انگشتان مردیث بلند وباریک بودند،
انگشتان سو هم باریک بودند و ناخن هایش بیضی بود. ناخن های کرولاین لاک زده و به رنگ مسی بود. ناخن های ویکی
جویده شده بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی به نرمی گفت:" حالاچشمهامون رو می بندیم و تمرکز می کنیم." صداهای هیس قابل انتظاری شنیده شد در حالیکه
دختر ها اطاعت می کردند. جو به همه ی آن ها رسوخ کرده بود.
"به الینا فکر کنین. تصورش کنین. اگر اونجاست، ما می خواهیم اونو اینجا بیاریم."٩
اتاق بزرگ ساکت بود. بانی در پشت تاریکی پلک های بسته اش، موهای طلایی رنگ پریده و چشمانی شبیه لاجورد را دید.
زمزمه کرد "بیا الینا، با من حرف بزن."
تختهی کوچک شروع به حرکت کرد.
هیچ کدام از آنها نمی توانست آن را هدایت کند؛ آنها از جهتهای مختلفی فشار وارد می کردند. با این وجود، مثلث پلاستیکی
بی شک به آرامی حرکت می کرد. بانی چشمانش را بسته نگه داشت تا زمانی که آن متوقف شد و سپس نگاه کرد. تختهی
کوچک به کلمهی بله اشاره می کرد.
صدایی شبیه گریهی ملایم از ویکی بلند شد.
بانی به دیگران نگاه کرد. کرولاین داشت به سرعت نفس می کشید، چشمان سبزش باریک شده بودند. سو، تنها کسی بود که
همچنان با عزم راسخی چشمانش را بسته بود. مردیث رنگ پریده به نظر می آمد.
منتظر بودند تا بانی به آنها بگوید چه کار کنند.
بانی به آنها گفت:" تمرکز کنین." مردد بود و خطاب قرار دادن فضای روبرویش کمی احمقانه بود. اما او متخصص بود؛ باید
اینکار را می کرد.
پرسید:" تویی الینا؟"
تختهی کوچک یک دایره کوچکی کشید و به روی کلمهی بله برگشت.
ناگهان قلب بانی به شدت تپید و ترسید که مبادا انگشتانش بلرزد. پلاستیک زیر سر انگشتانش حس متفاوتی داشت، گویی
برق ازش رد شده باشد، گویی انرژیی ماوراء طبیعی از آن عبور کرده باشد.
دیگر احساس حماقت نکرد. اشک به چشم هایش آمد، می توانست ببیند که چشمان مردیث هم نمناک شده بود. مردیث
سرش را برای او تکان داد.
کرولاین بلند و با بدگمانی گفت:"چه طور مطمئن باشیم که خودتی؟"
بانی متوجه شد که کرولاین این جریان عبوری را حس نکرده است؛ او چیزی را که من حس کردم احساس نکرده است. از
لحاظ روحی او ناتوان است.
تختهی کوچک دوباره حرکت کرد، حالا روی حروف حرکت میکرد، به قدری سریع که مردیث به سختی می توانست حروف
پیام را بخواند. حتی بدون نقطه گذاری هم واضح بود.
گفتکرولاین احمق نباش. اصلا تو خیلی خوش شانسی که من باهات حرف می زنم.
مردیث عبوسانه گفت:"واقعا اون الینا است."
"شبیه اونه، اما ..."
بانی گفت "اوه، خفه شو کرولاین، الینا من خیلی خوشحالم..." گلویش گرفت و دوباره سعی کرد.
بانی وقتی برای آبقوره گرفتن نداریم باید بریم سراغ کار
اون هم الینا بود. بانی فن فنی کرد و ادامه داد. "من دیشب خوابتو دیدم."
چای
قلب بانی سریع تر از هر زمان دیگری میتپید و در پاسخ گفت:" آره. می خواستم باهات حرف بزنم، اما همه چیز خیلی عجیب
بود و ما ارتباطمون رو از دست دادیم... "
بانی خلسه نکن خلسه نکن خلسه نکن
"باشه" این جواب سوالش را داد، و بانی از شنیدن آن آرامش یافت.
نفوذ قدرت فاسدی ارتباط ما رو پیچیده کرد اونجا چیزهای بد چیزهای خیلی بدی وجود داره
"مثل چی؟" بانی نزدیکتر روی لوح دولا شد. "مثل چی؟"
وقت نیست!
تختهی کوچک به نظر می آمد علامت تعجب را نشان داد. در حالیکه الینا نمی توانست بی صبریش را کنترل کند به سرعت از
حرفی به حرف دیگر حرکت می کرد.
اون الان مشغوله که من می تونم حرف بزنم اما وقت زیادی نیست گوش کن وقتی ما حرفمون تموم شد از خونه به
سرعت برید بیرون شما در خطرید
ویکی تکرار کرد "خطر؟" و طوری به نظر می رسید که شاید از روی صندلی بپرد و بدود.
صبر کن گوش کن کل شهر تو خطره
مردیث فورا گفت:" ما چی کار کنیم؟"
شما کمک لازم دارین اون فراتر از توان شماست به طور باور نکردنی قویه حالا گوش کنید و از دستورالعمل هایی
که دارید پیروی کنید برای انجام افسون احضار کردن اولین عنصر م ..
بدون هشدار، تختهی کوچک از روی حروف کنار رفت و وحشیانه دور لوح می چرخید. به تصویر ماه، بعد خورشید، و سپس به
کلمات برادران پارکر ١٦ و ... اشاره کرد.
"الینا!"
تختهی کوچک با ضربه ای روی حروف برگشت.
یه موش دیگه یه موش دیگه یه موش دیگه
سو که چشمانش باز باز شده بود، فریاد زد:" چه اتفاقی افتاده؟"
بانی ترسیده بود. تختهی کوچک با انرژی ضربه می زد، انرژی تاریک و زشتی مانند قیر در حال جوش که انگشتانش را می-
سوزاند. اما می توانست ارتعاشی از ریسمان نقره ای را که وجود الینا با آن می جنگید، حس کند. با نا امیدی گریه کرد:" نرو!
دستتو از روی این بر ندار."
موشمششمارومیکشه، لوح پشت سرهم می چرخید. خونخونخون. و سپس ... بانی برو بیرون اون اینجاس بدو بدو بد..
تختهی کوچک با خشم حرکت می کرد، از زیر انگشتان بانی در رفت و خارج از کنترل او، از روی لوح به هوا پرت شد انگار
کسی آن را پرت کرده باشد. ویکی جیغ کشید و مردیث از جا پرید و ایستاد.
و سپس تمام چراغ های خانه خاموش شدند، و خانه در تاریکی فرو رفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 16 از 22:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA