انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
فصل سوم

جیغهای ویکی خارج از کنترل شده بودند. بانی می توانست افزایش وحشت را در سینه اش احساس کند.
مردیث که فریاد می زد تا صدایش شنیده شود، گفت:"ویکی، تمومش کن! زود باش، ما باید از اینجا بریم بیران! کرولاین، اینجا
خونه توئه. همه دست های هم را بگیرن و تو ما را به طبقه پایین راهنمایی کن."
کرولاین گفت: "باشه." صدایش به اندازه صدای بقیه وحشت زده نبود. بانی فکر کرد: این مزیت نداشتن تخیلاته! تو نمیتونی
چیزای وحشتناکی که دارن برات اتفاق میفتن را تصور کنی.
بانی با گرفتن دست سرد و باریک مردیث احساس بهتری کرد. کورکورانه در طرف دیگرش دست کرولاین را گرفت و سختی
ناخن های بلندش را احساس کرد.
نمی توانست هیچ چیزی را ببیند. چشمانش باید با تاریکی سازگار می شد. اما از وقتی که کرولاین به هدایت آن ها شروع
کرده بود، نمیتوانست حتی سوسوی نور یا سایه ای را پیدا کند. هیچ نوری از بین پنجره ها از خیابان نمی آمد. به نظر برق کل
محل رفته بود. کرولاین به چیزی خورد و دشنامی داد، بانی نیز تلو تلو خوران به او برخورد کرد.
از ردیف پشتی، ویکی داشت به آرامی گریه می کرد. سو زمزمه کرد:" ادامه بده. ادامه بده ویکی. ما موفق میشیم."
آن ها در تاریکی خیلی آرام و بی قرار جلو می رفتند. بانی زیر پاهایش سطح کاشی شده را احساس کرد. کرولاین گفت:" این
سالن جلوییِ. یه لحظه اینجا بمونید تا من در رو پیدا کنم." انگشت هایش از دست بانی بیرون لغزید.
بانی ناله کرد: "کرولاین! نرو... کجایی؟ کرولاین، دستت را بده به من." مثل شخصی نابینا دستانش را دیوانه وار برای پیدا
کردن در تاریکی حرکت میداد.
از جایی در میان تاریکی، یک چیز مرطوب و بزرگ دور انگشتانش بسته شد. یک دست بود. اما دست کرولاین نبود.
بانی جیغ کشید.
ویکی فورا این اتفاق را در هوا قاپید و شروع به کشیدن جیغ های دلخراش کرد. دست داغ و مرطوب داشت بانی را به جلو
میکشید. بانی لگد زد، تقلا کرد، اما هیچ فایده ای نداشت. بعد دستان مردیث را دور کمرش احساس کرد، با هر دوتا دستش او
را به عقب می کشید. دست بانی از دست بزرگ آزاد شد.
و بعد برگشت و دوید، فقط می دوید و به صورت مبهمی از حضور مردیث در کنارش آگاه بود. تا وقتی که به یک صندلی
راحتی نخورده بود که جلوی پیشرویش را گرفت و صدای خودش را شنید، متوجه نبود که هنوز در حال جیغ زدن بوده است.
مردیث داشت تکانش می داد: "هیس! بانی، هیس، بسه!" آن ها در پشت صندلی روی زمین خزیدند.
"یه چیزی منو داشت! یه چیزی منو گرفته بود، مردیث."
مردیث گفت: "میدونم. ساکت باش! هنوز همین اطرافه." بانی صورتش را به شانه ی مردیث فشار داد که جلوی جیغ زدن
دوباره اش را بگیرد. اگر اون چیز، اینجا با اون ها، توی این اتاق بود چی؟
ثانیه ها از پی هم گذشتند، و سکوت اطرافشان را فرا گرفته بود. مهم نبود که چقدر بانی به گوش هایش فشار می آورد اما به
جز صدای نفس کشیدن خودشان وتپ تپ احمقانه قلبش، هیچ صدایی را نمی توانست بشنود.
مردیث با صدایی آرام گفت:" گوش کن، ما باید در پشتی رو پیدا کنیم. ما باید الان تو اتاق نشیمن باشیم، این معنیش اینه که
در آشپزخونه باید درست پشتمون باشه. باید به اونجا برسیم."
بانی به طرز ناراحت کننده ای سرش را تکون داد، بعد ناگهان سرش را بلند کرد. با صدای گرفته ای زمزمه کرد:" ویکی
کجاست؟"
"من نمیدونم. وقتی می خواستم تو رو از اون چیز دور کنم باید دستش رو ول می کردم. بیا بریم."
بانی مردیث را نگه داشت: "اما چرا ویکی جیغ نمیزنه؟"
مردیث لرزید: "نمیدونم."
"اوه خدا. اوه، خدا. ما نمیتونیم ولش کنیم، مردیث."
" مجبوریم."
"ما نمیتونیم. مردیث من کرولاین رو مجبور کردم که ویکی رو دعوت کنه. اگه به خاطر من نبود، ویکی اینجا نبود. ما باید
ببریمش بیرون."
مکثی پیش آمد و بعد مردیث با صدای هیس مانندی گفت:" باشه! اما تو عجیب ترین زمان ها رو برای شریف شدن انتخاب
میکنی، بانی."
یک در محکم به هم خورد و باعث شد که هر دویشان از جا بپرند. بعد سر و صدایی شنیده شد. بانی فکر کرد: مثل صدای پا
روی پله ها. و بطور مختصر یک صدایی بلند شد.
"ویکی، کجایی؟ این کار را نکن... ویکی، نه! نه!"
بانی بریده بریده گفت: "این سو بود."با یک پرش از جایش بلند شد. "از بالای پله ها!"
مردیث غرید: "چرا ما نباید یه چراغ قوه داشته باشیم؟"
بانی می دانست منظور او چه بود. برای دویدن کورکورانه دور خانه، زیادی تاریک بود. این خیلی ترسناک بود. وحشت اولیه به
سرش ضربه می زد. بانی به نور احتیاج داشت. هر نوری.
بانی نمی خواست دوباره بدون آشنایی به طرف تاریکی برود. بی پناه از همه طرف. نمی توانست اینکار را انجام بدهد.
با این وجود، با یک قدم لرزان از صندلی دور شد.
بریده بریده گفت: "زود باش" و مردیث همراهش آمد. قدم به قدم، به سمت سیاهی رفتند.
بانی انتظار داشت که دست مرطوب و گرم دوباره بهش برسد و او را بگیرد. هر اینچ از پوستش در انتظار آن تماس، سوزش و
خارش گرفته بود. مخصوصا دستش، که به جلو دراز شده بود تا راه را پیدا کند.
و بعد اشتباهی کرد و رویایش را به خاطر آورد.
فورا بوی مطبوع زباله ها، بانی را در هم شکست. چیزهایی را تصور کرد که از زمین به بیرون می خزیدند و بعد صورت الینا را
به یاد آورد، خاکستری و بدون مو، با لب های چروک خورده ای که از دندان های نیشش عقب رفته بودند. اگر اون چیز
بگیردش و نگهش داره...
فکر کرد: من دیگه نمیتونم جلوتر برم، نمیتونم، نمیتونم. برای ویکی متاسفم، اما نمیتونم ادامه بدم. لطفا، فقط اجازه بده
همینجا وایسم.
تقریبا گریان، به مردیث چسبیده بود. بعد از بالای پله ها هولناک ترین صدایی که تاحالا شنیده بود، آمد. در واقع این دنباله
ای از صداها بود که با فاصله ی زمانی کمی از یکدیگر ایجاد شده بودند که مخلوطشان تبدیل به توده ای از صدایی وحشتناک
شد. در ابتدا، صدای یک جیغ بود، صدای جیغ سو. "ویکی! ویکی! نه!" بعد یک سقوط کردن خیلی شدید، صدای خرد شدن
شیشه، انگار که صد تا پنجره در یک لحظه شکسته باشند. و مافوق اینها یک جیغ پایدار با آهنگی از وحشت شدید و خالص
شنیده می شد.
سپس، همه اینها متوقف شدند.
"اون چی بود؟ چه اتفاقی افتاد، مردیث؟"
"یه چیز بد" صدای مردیث کشیده و خفه بود: "یه چیز خیلی بد. بانی، ولم کن. من میرم ببینم."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی سرسختانه گفت: "تنها نه، تو تنها نیستی."
آن ها راه پله را پیدا کردند و راه خودشان را به سمت بالا پیش گرفتند.
وقتی که به بالای پله ها رسیدند، بانی میتوانست صدای عجیب و غریب و بیزار کننده ای را بشنود، صدای جیرینگ جیرینگ
کردن خرده شیشه هایی که می افتادند.
و سپس برق آمد.
خیلی ناگهانی بود، بانی به طور غیر ارادی جیغ کشید. به طرف مردیث برگشت و تقریبا دوباره جیغ کشید. موهای سیاه
مردیث آشفته شده بود و استخوان های گونه اش تیز به نظر میرسید. صورتش با ترس، رنگ پریده و توخالی به نظر میرسید.
جرینگ، جرینگ.
با روشن شدن چراغ ها،اوضاع بدتر شده بود. مردیث داشت به سمت آخرین در پایین سالن میرفت، جایی که صداها از آن می
آمد. بانی دنبالش رفت، اما به طور ناگهانی می دانست، از تمام وجودش، که نمیخواهد داخل آن اتاق را ببیند.
مردیث در را هل داد که باز شود. برای یک دقیقه جلوی در خشک شد، بعد با یک حرکت ناگهانی و سریع به داخل رفت. بانی
به سمت در رفت.
"اوه، خدای من، جلوتر نیا!"
بانی حتی مکث هم نکرد. به سمت در شیرجه رفت و بعد خودش را کمی بالا کشید. در نگاه اول به نظر می آمد که کل ان
ضلع خانه از بین رفته است. پنجره هایی که اتاق خواب بزرگ را به بالکن وصل کرده بودند، به نظر میرسید که به سمت بیرون
منفجر شده بودند، چهارچوب داغون شده بود و شیشه ها خرد شده بودند. از بقایای چهارچوب، تکه های ریزی از شیشه هنوز
با تزلزل آویزان بودند. وقتی که می افتادند جیرینگ صدا می دادند.
پرده سفید روشن، در سوراخ بزرگ ایجاد شده به سمت داخل و خارج خانه موج میخورد. در جلوی همه اینها، بانی میتوانست
نیم رخ ویکی را ببیند. در حالی که دستانش دو طرف بدنش بود، به بی حرکتی یک تکه سنگ، ایستاده بود.
"ویکی، حالت خوبه؟" بانی به قدری از اینکه او را زنده می دید، احساس رهایی و آرامش می کرد که برایش دردناک شده بود.
"ویکی؟"
ویکی برنگشت، جواب هم نداد. بانی با احتیاط دور ویکی چرخید و به صورتش نگاه کرد. ویکی مستقیم به جلو خیره شده بود،
مردمک های چشمانش متمرکز شده بودند. با نفس های صدادار کوچکی هوا را می مکید، قفسه سینه اش به سنگینی بالا و
پایین می رفت.
پشت سر هم زمزمه می کرد: "من نفر بعدیم. اون گفت که من نفر بعدیم." اما به نظر نمی رسید که با بانی صحبت کند. اصلا
به نظر نمی آمد که بانی را دیده باشد.
بانی چرخید و لرزان دور شد. مردیث در بالکن ایستاده بود. برگشت و وقتی بانی به پرده ها رسید، سعی کرد که راهش را سد
کند.

گفت: "نگاه نکن. به پایین اونجا نگاه نکن."
پایین کجا؟ و ناگهان بانی فهمید. مردیث را که دستش را گرفته و مانع رفتنش به آن لبه سرگیجه آور شده بود، هل داد. نرده
های بالکن مثل پنجره ها به سمت بیرون نابود شده بودند و بانی می توانست مستقیم به حیاط روشن شده پایین نگاه کند.
روی زمین یک پیکر پیچ خورده مثل یک عروسک شکسته بود، با اندام کج، با گردن خم شده ای با زاویه نا متناسب، موهای
بلوندی که روی خاک تیره باغچه مشخص بود. آن پیکر، سو کارسون بود.
و با وجود همه ی سردرگمی که خشمگینانه، وجودش را در بر می گرفت، دو فکر برای تسلط به ذهن بانی، با یکدیگر رقابت
می کردند.
اول اینکه کرولاین هرگز موفق نمی شد گروه چهار نفره ی مورد نظرش را تشکیل دهد و دومی اینکه این عادلانه نبود که در
تولد مردیث این اتفاق بیفتد. عادلانه نبود.
***
"متاسفم مردیث. فکر نمیکنم که الان حس و حالشو داشته باشه."
بانی وقتی که داشت شکر را با بی توجهی درون فنجان چای بابونه اش هم میزد، صدای پدرش را از در جلویی شنید. همان
لحظه قاشق را پایین گذاشت. نمی خواست حتی یک دقیقه هم در این آشپزخانه بنشیند. احتیاج داشت بیرون برود.
"دارم میام بابا"
ظاهر مردیث تقریبا به بدی شب قبل بود. صورت رنگ پریده، سایه زیر چشم هایش. دهانش به صورت یک خط باریک در امده
بود.
بانی به پدرش گفت: "ما میریم بیران یکم بگردیم. شاید چند تا از بچه ها را ببینیم. در هر حال، خودتون بودین که می گفتین
این خطرناک نیست، درسته؟"
چه میتوانست بگوید؟ آقای مک کولاگ به دختر کوچک اندامش نگاه کرد. او چانه اش را که از خود آقای مک کولاگ به ارث
برده، بیرون داده بود و نگاه پدرش را خیره جواب می داد. آقای مک کولاگ دستانش را بالا برد.
گفت: "الان تقریبا ساعت چهاره. قبل از تاریکی هوا برگرد."
بانی وقتی با مردیث به طرف ماشین او می رفتند، گفت: "آن ها هم خدا را میخوان هم خرما را!"در یک لحظه سوار شدند و هر
دو فورا در طرف خود را قفل کردند.
وقتی مردیث داشت ماشین را در دنده می گذاشت، یک نگاه سخت حاکی از فهمیدن به بانی انداخت.
" پدر مادر تو هم باورت نکردن."
"اوه، آن ها هرچی که من بهشون میگم رو قبول می کنن... به جز چیزهایی که مهم باشه. چقدر آن ها میتونن احمق باشند
آخه."
مردیث خنده کوتاهی کرد: "تو باید از نقطه نظر اون ها به قضیه نگاه کنی. یه جسد رو بدون هیچ نشونه ای جز همونایی که بر
اثر افتادن بوجود اومدن، پیدا می کنن. اون ها میفهمن که چراغ های همسایه ها هم به خاطر بد عمل کردن سیستم برق
ویرجینیا خاموش شده بوده. ما را پیدا میکنن، هیستریک، که جوابایی به سوالاتشون میدیم که به نظر خیلی عجیب و مرموزه.
کی اینکار را کرده؟ یه هیولایی با دست های عرق کرده. از کجا فهمیدیم؟ دوست مُردمون الینا، از طریق لوح احضار بهمون
گفت. هیچ تعجبی برای شک و تردید اون ها وجود نداره؟"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی با مشت به در ماشین کوبید و گفت "آره اگرهیچ وقت چنین چیزایی ندیده بودن، ولی اون ها قبلا شاهد بودن. نکنه فکر
می کنن ما اون سگ ها را که به مراسم رقص برفی پارسال حمله کردن ، از خودمون ساختیم؟ یا شاید فکر می کنن الینا رو
یه موجود خیالی کشته ؟"
مردیث به نرمی پاسخ داد:" اون ها همه چیزو فراموش کردن، خودت اینو پیش بینی کردی. زندگی به حالت نرمال بر میگرده،
و همه در فلزچرچ احساس امنیت می کنن. آن ها حس می کنن از یک کابوس بیدار شدن، و آخرین چیزی که می خوان
درگیر شدنِ دوباره تو این ماجراهاست."
بانی فقط سرش را تکان داد.
"و ساده تره باور کنن چندتا دختر نوجون حین بازی با لوح احضار آشفته و پریشون شدن، و وقتی که برق ها رفته فقط
ترسیدن و فرار کردن . و یکی از آنها به قدری ترسیده و گیج شده که مستقیما از پنجره به بیرون دویده."
سکوتی برقرار شد و سپس مردیث اضافه کرد "کاش آلاریک اینجا بود."
در حالت عادی، بانی ضربه ای به پهلوهای او می زد و با لحنی شیطنت بار پاسخ می داد:" منم همین طور." آلاریک یکی از
خوش تیپ ترین اشخاصی بود که تا بحال دیده بود، گرچه بیست و دو سال داشت و از او بزرگتر بود. اما اکنون تنها شانه ی
مردیث را فشاری داد. "می تونی یه جوری باهاش تماس بگیری؟"
"تو روسیه؟ من حتی نمی دونم اون الان کجای روسیه هست."
بانی لبش را گاز گرفت.
سپس سر جایش راست نشست. مردیث به سمت پایین خیابان لی میراند، و در پارکینگ دبیرستان جمعیت انبوهی را دیدند.
او و مردیث نگاهی به هم رد و بدل کردند، و مردیث سرش را تکان داد و گفت "بهتره که انجامش بدیم، بذار ببینیم آن ها از
والدینشون باهوش ترن یا نه."
درحالیکه ماشین به آرامی در پارکینگ دور زد، بانی چهرههای وحشت زده را دید که به سمت آنها برگشتند. وقتی که پیاده
شدند، مردم عقب رفتند، و راهی برای آنها به وسط جمعیت باز کردند.
کرولاین آنجا بود، آرنجش را با دست دیگرش گرفته بود و آشفته وار موهای طلاییش را از روی صورتش کنار زد.
در پولیور سفیدی که پوشیده بود، می لرزید و می گفت:" ما تا زمانی که اون خانه تعمیر نشه اونجا نمی خوابیم. پدرم گفت که
تا اتمام تعمیراتش، آپارتمانی در هرون ١ می گیریم"
مردیث گفت "فرقش چیه؟ من مطمئنم که اون می تونه تو رو تا هرون دنبال کنه."
کرولاین برگشت اما چشمان سبز گربه ای اش نمی توانست مستقیما چشمان مردیث را ببیند.
مبهم گفت:" کی؟"
بانی از عصبانیت منفجر شد:" اوه کرولاین تو دیگه نه!"
کرولاین گفت "من فقط می خوام از اینجا برم."
چشمانش را بالا گرفت و برای لحظه ای، بانی دید که او چقدر ترسیده است. "من بیشتر از این تحمل ندارم." و برای اینکه در
آن موقع حرف هایش را ثابت کند، راهش را از بین جمعیت باز کرد.
مردیث گفت "بانی بذار بره، هیچ فایده ای نداره."
بانی با خشم گفت "اون بی مصرفه". اگر کرولاین که از موضوع باخبر بود اینجور رفتار می کرد، سایر بچه ها چه طور برخورد
می کردند؟
پاسخش را در چهره هایی که دورش بودند، دید. همه ترسیده بودند، به قدری ترسیده بودند که گویی او و مردیث بیماری
نفرت انگیزی را با خودشان آوردهاند. انگار که او و مردیث مشکل اصلی بودند.
بانی زیرلب گفت "نمی تونم باور کنم"
دیانا کِندی ٢ دوست سو گفت:" منم نمی تونم باور کنم". او جلوی جمعیت بود، و به اندازه ی دیگران مضطرب نبود.
"من دیروز بعد از ظهر با سو حرف زدم و اون خیلی خوب و خوشحال بود. نمی تونه مرده باشه."
دیانا شراع به گریه کرد. دوست پسرش دستش را دور او انداخت، و چندتا از دختران دیگر هم شروع به گریه کردند. پسرانی که
در بین جمعیت بودند حرکتی کردند، صورتشان سفت و محکم شد.
بانی موجی از امید احساس کرد و اضافه کرد "و اون تنها کسی نخواهد بود که مرده ، الینا به ما گفت کل شهر در خطره. الینا
گفت ..." برخلاف خواست خودش، می توانست ضعف را در صدایش حس کند، می توانست وقتی که اسم الینا را می برد، به
طریق دیگری در چشمان بی حالت سایرین هم آن احساس را ببیند.
مردیث درست می گفت؛ آنها تمام اتفاقاتی را که در زمستان گذشته افتاد، پشت سر گذاشته و دیگر چیزی را باور نمی کردند.
نا امیدانه گفت "مشکلتون چیه؟"، دلش می خواست به چیزی ضربه بزند. "شما که واقعا باور نمی کنید سو خودشو از روی اون
بالکن انداخته باشه!"
دوست پسر دیانا تدافعانه شانه هایش را بالا انداخت و شروع کرد:" مردم می گن _. خوب_ شما به پلیس گفتید که ویکی بنت
تو اتاق بود، درسته؟ و حالا دوباره اون از خود بی خود شده. و کمی قبلش هم شما صدای جیغ سو را شنیدید که می گفت 'نه،
ویکی، نه!' ؟ "
بانی احساس کرد باد او را به زمین زد. "تو فکر می کنی ویکی_ اوه خدا تو دیونه شدی! به من گوش کنین. چیزی تو خونه
دست منو چنگ زد، و اون ویکی نبود. ویکی هیچ ارتباطی با پرت شدن سو از بالکن نداره."
مردیث کنایه دار گفت:" به علاوه، اون برای انجام چنین کاری قدرت کافی نداره، وزنش به زور حدود ٤٣ کیلو گرم می شه."
یک نفر از پشت جمعیت، جویده جویده چیزی دربارهی قدرت فوق بشری افراد دیوانه گفت:" ویکی پروندهی روان پزشکی
داره_"
بانی دیگر نتوانست با خودش بجنگد، کنترلش را از دست داد و تقریبا فریاد زد "الینا به ما گفت اون یک مَرده!" صورت ها به
طرف او که داشت فریاد می زد خم شد. سپس کسی را دید که باعث شد نفس راحتی بکشد "مت ! بهشون بگو تو ما رو باور
داری.”
مت هانی کات، کناری ایستاده، دستانش را در جیبش گذاشته و سرش کمی خم بود. سپس بالا را نگاه کرد، و چیزی که بانی
در چشمانش دید باعث شد، نفسش را به درون بکشد. چشمان او سخت و بسته مثل بقیه نبود، اما پر از یاس و نومیدی بود که
به همان اندازه بد به نظر می رسید. شانه هایش را بالا انداخت بدون اینکه دستانش را از جیبش درآورد. گفت:" اگر ارزشی
داره، من باورت دارم، اما فرقیم مگه داره؟ به هر حال چیزی عوض نمی شه."
بانی برای اولین بار در زندگیش حرفی برای گفتن نداشت. مت از وقتی الینا مرده بود ناراحت بود، اما این ...
مردیث از فرصت استفاده کرد و به سرعت گفت:" گرچه اون به این اعتقاد داره، حالا ما چی کار کنیم تا مابقی شما رو هم
متقاعد کنیم؟"
صدایی که فورا خون بانی را بجوش آورد، گفت "برای ما شاید ، ارتباط با الویس ٣ " تایلر. تایلر اسمالوود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
مثل میمون در آن پلیور گران قیمت مارک پری الیس ٤ش نیشخند می زد، تمام دندان های سفیدش را نشان می داد.
تایلر اضافه کرد "به خوبیه ایمیل از طرف ملکه ی خوش آمدگوی مرده نیست، اما خوب برای شروع هم بد نیست،"
مت همیشه می گفت اکه آن نیشخند خواستار یک ضربه در بینی است. مت، تنها پسری در بین جمعیت بود که تقریبا هم
هیکل تایلر بود، اما او هم به زمین خیره شده بود.
بانی گفت "خفه شو تایلر! تو نمی دونی تو اون خونه چه اتفاقی افتاد،"
"خوب ظاهرا شما دوتا هم نمیدونین. اگر توی نشیمن قایم نشده بودین، شاید می دیدین که چه اتفاقی افتاده. اونوقت شاید
کسی حرفتون را باور می کرد."
جوابی که بانی می خواست به او بدهد بر روی زبانش خشکید. به تایلر خیره شد، دهانش را باز کرد، و بعد بست. تایلر منتظر
ماند. وقتی که او حرفی نزد، دوباره دندان هایش را نشان داد.
تابلر به دیک کارتر، دوست پسر سابق ویکی چشمکی زد و گفت:" شرط می بندم ویکی این کارا کرده. اون یک دختر
کوچولوی قویه درسته دیک؟ اون می توانسته این کارو کرده باشه." برگشت و با تامل از بالای شانه هایش گفت "یا اینکه اون
یارو سالواتوره به شهربرگشته."
بانی جیغ زد "تو چندش آوری!". حتی مردیث هم از روی نا امیدی فریادی کشید. البته تایلر باید دانسته باشد هر اشاره ای به
استفن غوغایی به دنبال خواهد داشت. هرکسی با تعجبی هشدار گونه، همراه با ترس و هیجان به نفری که کنارش بود نگاه
کرد. اول دخترها بودند که به هیجان آمدند.
به طور موثری این باعث خاتمه ی گرد هم آییشان شد. قبلش هم مردم کم کم از گوشه کنار جمعیت می رفتند ولی حالا
دیگه همه به گروه های دوتایی، سه تایی تقسیم شده بودند، مشغول بحث و شتاب بودند.
بانی با عصبانیت به دنبال آنها نگاه کرد.
مت گفت "بر فرض که اونام باورت کردن اما بعدش ازشون می خواستی چه کار کنن؟". بانی اصلا متوجه حضور مت در
کنارش نشد.
سعی کرد به چهره ی مت نگاه کند و گفت "نمی دونم. به هر حال یه کاری به جز اینکه گوشه ای وایسمو منتظر باشم همه
چی حل شه، مت اوضات چه طوره، خوبی؟"
"نمی دونم. تو چی؟"
بانی کمی فکر کرد و گفت:" نه. منظورم اینه که با توجه به اینکه خیلی شگفت زده شدم اما دارم به خوبی از پسش بر می آم ،
چون وقتی که الینا مرد من نتوانستم تحمل کنم. اصلا. اما من به اون اندازه به سو نزدیک نبودم و بعلاوه ... نمیدونم!" دوباره
دلش می خواست به چیزی ضربه بزند. "این فقط بار خیلی سنگینیه!"
"تو عصبانی هستی."
ناگهان بانی احساسی را که تمام روز داشت، درک کرد. " آره، عصبانیم. کشته شدن سو فقط یک کار بد و غلط نبود، یک کار
شریرانه بود. واقعا شریرانه. و هرکسی که این کارو کرده نمی تونه ازش فرار کنه. مثل اینه که _ اگر دنیا اونجوری باشه یعنی
جائیکه اتفاقی مثل این بیوفته و بدون تنبیه شدن بشه ازش گذشت... اگر حقیقت اینه ... " بانی نمی توانست راهی برای تمام
کردن حرف هایش پیدا کند.
"اون وقت چی؟ دیگه نمی خواهی اینجا زندگی کنی؟ اگر دنیا اونطوری باشه؟"
در چشمان مت تلخی و گمگشتگی را می شد دید. بانی لرزید. اما با ثبات گفت:" من نمی ذارم اونجوری بشه. و تو هم نمی
ذاری."
مت نگاهی به او انداخت انگار بانی بچه ای است که اصرار می کرد بابانوئل ٥ وجود دارد.
مردیث به سخن آمد و گفت. "اگر ما انتظار داریم بقیه مارا جدی بگیرن بهتره خودمون اول خودمون را جدی بگیریم. الینا با ما
ارتباط برقرار کرد. اون ازمون خواست کاری کنیم. حالا اگر ما اونو باور کردیم، بهتره بفهمیم اون کار چیه."
صورت مت وقتی به الینا اشاره شد بهم پیچید. بانی با خود فکر کرد پسربیچاره تو هنوز ، قدرِ همیشه عاشق اونی. متعجبم آیا
چیزی می تونه باعث شه اونو فراموش کنی؟ و سپس گفت "تو به ما کمک می کنی مت؟"
مت آهسته گفت:" کمکتون می کنم. اما هنوز نمی دونم شما چی کار می کنین."
بانی پاسخ داد:" ما می خواهیم این کشتار نفرت انگیزو متوقف کنیم قبل از اینکه کسِ دیگه ای کشته بشه،" این اولین باری
بود که او خودش متوجه شد که واقعا می خواهد چه کار کند.
"تنهایی؟ چون می دونی که الان تنهایی."
مردیث تصحیح کرد:" ما تنهاییم، اما اون چیزیه که الینا سعی داشت بهمون بگه. اون گفت که باید برای فراخوانیِ کمک،
افسون احضار کردن انجام بدیم."
بانی از خوابی که دیده بود به خاطر آورد"" افسون ساده ای که تنها دو عنصر می خواد،" هیجان زده شد و ادامه داد "و اون
گفت که بهم اسم اون عناصر را گفته _ اما نگفتشون"
مردیث گفت:" دیشب اون گفت قدرت فاسدی ارتباطشو پیچیده می کنه. به نظرم شبیه اتفاقاتی که تو خواب افتاد می مونه. تو
فکر می کنی اون واقعا الینا بود که باهاش چای می خوردی؟"
بانی با یقین گفت:" آره. منظورم اینه می دونم که ما واقعا تو وارم اسپرینگز مهمانی احمقانهی چای نداشتیم، اما فکر می کنم
الینا آن پیام را به مغز من فرستاد. و اواسطش چیز دیگری به اوضاع مسلط شد و اونو انداخت بیرون. اما اون جنگید، و برای یه
لحظه در آخرش تونست کنترل رو دوباره بدست بگیره."
"خوب، یعنی ما باید روی ابتدای خواب متمرکز شیم، وقتی که هنوز الینا با تو در ارتباط بود. اما اگر چیزی که اون گفت
توسط نفوذ دیگری دستکاری شده باشد، پس ممکنه رمزی بوده باشه. ممکنه اون چیزی نبوده که الینا عملا گفته، شاید کاری
بوده که انجام می داده..."
بانی دستش را بالا برد و حلقه های مویش را لمس کرد. فریاد زد "مو!"
"چی؟"
"مو! من ازش پرسیدم کی موهاشو درست کرده، و ما دربارش صحبت کردیم، و اون گفت 'مو خیلی مهمه'. و مردیث_ وقتی
که دیشب سعی داشت به ما عناصر رو بگه اولین حرف یکی از آنها میم بود! "
چشمان تیره مردیث برقی زدند:" خودشه! حالا ما باید دربارهی عنصر دیگر فکر کنیم."
خنده ی بانی اوج گرفت و گفت:" اونم من می دونم! درست بعد از اینکه در مورد مو صحبت کردیم ، من فکر کردم که اون
عجیب غریب شده. اون گفتش که 'خون هم مهمه' "
مردیث به نشانه درک و فهم چشمانش را بست و گفت:" و دیشب، لوح احضار گفت 'خون خون-خون.' من فکر می کردم اون
چزیه که ما رو تهدید می کنه، اما نبود". چشمانش را باز کرد:" بانی ، فکر می کنی که واقعا همونه؟ آن ها عناصر هستند، یا ما
باید در مورد لجن و ساندویچ و موش و چای هم فکر کنیم؟"
بانی با اطمینان گفت " اونا عناصر هستنن، اون ها عنصرهایی هستند که به نوعی برای افسون احضار معنی دارند. من مطمئنم
که می تونم از یکی از کتابهای جادوی سلتی ٦ ام، تشریفاتی که با آن ها باید انجام بدم را پیدا کنم. فقط باید بفهمیم که چه
کسیو باید احضار کنیم ... " چیزی او را به وحشت انداخت، و صدایش از روی ترس و وحشت به خاموشی گرایید.
مت بعد از مدت طولانی برای اولین بار گفت:" در این فکر بودم که کی متوجه میشین! شما نمی دونین اون کیه، می دونین؟"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل چهارم

«؟ همم، حالا فکر میکنی وقتی الینا با مشکلی مواجه بشه به کی زنگ میزنه »: مردیث نگاهی طعنه آمیز به مت انداخت و گفت
نیشخند بانی با دیدن حالت چهره ی مت، تبدیل به احساس عذاب وجدان شدید شد. عادلانه نبود که در این مورد او را
اینگونه آزار دهند.
الینا گفته که قاتله خیلی قویتر از اونیه که ما بتونیم از پسش بربیاییم و به همین خاطر کمک لازم داریم. » : بانی به مت گفت
«. و من فقط میتونم به یه نفر فکر کنم که الینا میشناسه و میتونه از پس یه قاتل روانی بربیاد
مت سرش را به آرامی تکان داد. بانی احساس او را درک نمی کرد. مت و استفن حتی بعد از اینکه الینا استفن را به او ترجیح
داده بود، برای مدتی بهترین دوستان هم بودند. این مسئله مربوط به قبل از زمانی میشد که مت بفهمد استفن چه موجودی
است و قادر به انجام چه جنایاتی است. استفن در اثر خشم و اندوه خود از مرگ الینا، تایلر اسمال وود و پنج نفر دیگر را
تقریباً کشته بود. آیا مت واقعاً می توانست این مسئله را فراموش کند؟ آیا او می توانست با برگشت استفن به فلز چرچ کنار
بیاید؟
صورت مت با آن فک مربعی شکلش در حال حاضر حاکی از هیچ نشانه ای نبود و مردیث همچنان در حال حرف زدن بود:
تمام چیزی که لازمه انجام بدیم اینه که یکم خون بگیریم و چند تار مو رو بچینیم. بانی تو که یکی دو حلقه مو بیشتر از »
«؟ دست نمیدی، مگه نه
نه، نه، نه، ما خون و موی » . بانی آنچنان در افکار خود غرق شده بود که متوجه این نکته نشد. سپس سر خود را تکان داد
«. خودمونو لازم نداریم. خون و موی کسی رو که میخوایم احضار کنیم، لازم داریم
«؟ چی؟ ولی اینکه مسخره س! اگه خون و موی استفن رو داشتیم که دیگه لازم نبود احضارش کنیم، مگه نه »
فکر اینجاشو نکرده بودم! معمولا واسه انجام یه طلسم احضار ، لوازمو از قبل تهیه میکنیم و بعد وقتی » بانی هم تایید کرد
«! بخواییم کسی رو احضار کنیم ازشون استفاده می کنیم. حالا باید چیکار کنیم مردیث؟ این غیرممکنه
«؟ اگه این امکان نداره چرا الینا باید همچین چیزیو بخواد » اخم های مردیث در هم رفته بود
الینا کارای غیرممکنه زیادی رو میخواد! ... اونطوری نگاه نکن مت، خودتم میدونی که راست »: بانی به طور مرموزی گفت
« ! میگم. اون که معصوم نبود
شاید! ولی این یه کار، غیرممکن نیست. جایی رو میشناسم که بشه خون استفن رو پیدا کرد و اگه یه کم خوش » : مت گفت
« ! شانس باشیم احتمالا کمی از موهاشم میتونیم اونجا پیدا کنیم. تو سرداب کلیسا
بانی از ترس قدمی به عقب برداشت ولی مردیث فقط سرش را تکان داد.
البته ! وقتی استفن اونجا بسته شده بود، خونش باید همه جا ریخته شده باشه و تو اون جنگ و دعوا هم احتمالا » : او گفت
« ! کمی از موهاش کنده شده. ولی فقط در صورتیکه همه چی اون پایین دست نخورده مونده باشه
فکر نکنم بعد از مرگ الینا کسی اون پایین رفته باشه. پلیس تحقیقاتشو انجام داد و بعدشم رفت. فقط یه راه » : مت گفت
«! برای فهمیدنش هست
من اشتباه می کردم. نگران این بودم که مت میتونه با مسئله برگشتن استفن کنار بیاد یا نه ولی حالا » : بانی با خود اندیشید
«! مت، میتونم ببوسمت » : بانی گفت « . هرکاری که از دستش برمیاد انجام میده تا به ما کمک کنه استفن رو احضار کنیم
یک لحظه چیزی در چشمان مت درخشید که بانی قادر به تشخیص آن نبود. تعجب ، مطمئناً ، ولی چیزی بیشتر از این بود.
ناگهان بانی در شگفت ماند که اگر واقعا او را ببوسد، مت چه عکس العملی نشان می دهد.
همه دخترا این حرفو » : مت در حالیکه با حالت تسلیم شدن ساختگی شانه بالا می انداخت، سرانجام با خونسردی گفت
این بیشترین حدی بود که در آن روز امکان داشت مت سرحال و شوخ شود. .« میگن
بریم دیگه. کلی کار داریم که باید انجام بدیم و مطمئناً اصلا دلمون نمی خواد که بعد از تاریک شدن »: اما مردیث جدی بود
«. هوا تو اون سرداب گیر بیفتیم
***
سرداب زیر یک کلیسای مخروبه بود که روی تپه ای در قبرستان قرارداشت. بانی در حالیکه از تپه بالا می رفتند به خود می
گفت : تازه عصر شده و تا تاریکی هوا خیلی مونده ، اما همچنان بازوهایش از ترس می لرزیدند. گورستان جدید در یک طرف
به اندازه کافی بد بود اما گورستان قدیمی در سمت دیگر حتی در طول روز هم کاملا وحشتناک بود. تعداد زیادی از سنگ
قبرهای مخروبه که نشانگر جوانان کشته شده در طی جنگ داخلی بودند، به چشم می خوردند که به طور وحشتناکی در
چمن های بلند، کج دیده می شدند. حتما لازم نبود که یک مدیوم باشید تا حضور آنها را حس کنید.
« روح های نا آرام و پر سرو صدا » : بانی غرولند کنان گفت
مردیث در حالیکه روی انبوهی از خرده سنگ هایی که زمانی یکی از دیوارهای کلیسای مخروبه بودند، ایستاده بود،
«. هممم ؟ ببینید، در مقبره هنوز بازه. خبر خوبیه، فکر نکنم ما می تونستیم تکونش بدیم »: گفت
چشمان بانی مشتاقانه روی مجسمه مرمری سفید حکاکی شده روی در جابجا شده ی مقبره، متوقف شد. هونوریا فل به همراه
شوهرش در حالیکه دستهایش روی سینه اش حلقه شده بودند و مثل همیشه نجیب و غمگین به نظر میرسید، آرمیده بود. اما
بانی می دانست که دیگر کمکی از او نخواهد رسید. مسئولیت هونوریا به عنوان محافظ شهری که تاسیس کرده بود، دیگر تمام
شده بود.
بانی که به پایین و حفره مستطیلی شکلی که به سرداب ختم می شد، نگاه می انداخت، عبوسانه فکر کرد و این مسئولیت رو
انداخت روی دوش الینا.
پله های فلزی در تاریکی محو شده بودند.
حتی با وجود نور چراغ قوه مردیث هم به سختی می شد پایین رفت و وارد آن اتاق زیرزمینی شد. داخل اتاق مرطوب و ساکت
بود، دیوارها پوشیده از سنگ صیقلی بودند. بانی سعی داشت که نلرزد.
«. نگاه کنین » : مردیث به آرامی گفت
مت نور چراغ قوه را روی دروازه آهنی انداخت که اتاق انتظار سرداب را از تالار اصلی آن جدا کرده بود. خون روی چند نقطه از
سطح سنگ زیرین لکه های سیاهی ایجاد کرده بود. دیدن گودال و رد جویبار مانند خون خشک شده باعث سرگیجه بانی شد.
و به جلو حرکت کرد. به نظر آرام و خونسرد می رسید، اما « . میدونیم که دیمن بدتر از همه زخمی شده بود » : مردیث گفت
پس دیمن باید این طرف که خون بیشتری ریخته، بوده باشه. استفن » . بانی متوجه تلاش او برای کنترل لرزش صدایش بود
مردیث خم شد. « گفت که الینا وسط بود. و این یعنی خود استفن باید .... اینجا بوده باشه
با یک چاقوی پلاستیکی یکبار مصرف که از «. من این کارو میکنم. تو چراغ قوه رو بگیر »: مت با بدخلقی و ترشرویی گفت
ماشین مردیث برداشته بود، خون خشک شده روی سنگ را خراشید. بانی آب دهانش را قورت داد و خوشحال بود که برای
نهار فقط چای خورده است. تصور خون در مفهوم انتزاعی و غیرواقعی مشکلی نداشت اما وقتی که واقعاً با مقدار زیادی خون،
مخصوصا اگر خون یکی از دوستانت باشد که شکنجه شده است ، روبرو می شوی ....
بانی روی خود به سمت دیگری گرفت و در حالیکه به دیوار های سنگی نگاه می کرد، به کترین فکر کرد. هم استفن و هم
برادر بزرگترش دیمن زمانی در قرن پانزدهم و در شهر فلورنس (شهری در مناطق مرکزی ایتالیا) عاشق کترین شده بودند. اما
چیزی که نمی دانستند این بود که دختری که عاشقش بودند، انسان نبود. خون آشامی در روستای خود او در آلمان ، او را
تبدیل به خون آشام کرده بود تا جانش را از خطر مرگ در اثر بیماری نجات دهد. کترین هم به نوبه خود این دو پسر را به
خون آشام تبدیل کرده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی با خود اندیشید: و بعد کترین مرگ خود را جعل کرده بود تا باعث شود که استفن و دیمن دعوا بر سر او را قطع کنند. اما
این کارش موثر واقع نشده بود. آنها بیشتر از همیشه از همدیگر متنفر شده بودند و او به همین خاطر از هر دوی انها متنفر
بود.
کترین پیش خون آشامی که تبدیلش کرده بود، برگشته و در طول سال ها همانند او، تبدیل به شخص شروری شده بود. تا
حدی که تمام خواسته اش نابود کردن برادرانی شده بود که زمانی عاشقشان بود. آنها را به فلز چرچ، کشانده بود تا بکشدشان
و این اتاق همان جایی بود که او تقریبا موفق به انجام این کار شده بود. الینا به خاطر متوقف کردن او مرده بود.
و بانی تکانی خورد و به خود آمد. مت با یک دستمال کاغذی در دست ایستاده بود و اکنون مقداری از « اونجا » : مت گفت
« حالا موهاش » : خون خشک شده استفن را در میان آن داشت. مت گفت
کف زمین را با انگشتهایشان گشتند و گرد و غبار و مقداری برگ و خرده ریزه های چیزهایی را که بانی نمیخواست بداند چه
هستند، پیدا کردند. در میان این خرده ریزه ها ، رشته های بلندی از مویی بلوند نیز وجود داشت. بانی به این فکر کرد که می
تواند موهای الینا یا موهای کترین باشد! آنها بسیار شبیه هم بودند. البته رشته موهای تیره کوتاهتری نیز وجود داشتند که
دارای موج اندکی بودند. موهای استفن !
جدا کردن موها از هم و قرار دادن موهای مورد نظر در دستمالی جداگانه، کار دشواری بود که به آرامی پیش می رفت.
بخش اعظمی از این کار را مت انجام داد. بعد از اینکه تمام شدند ، همگی خسته شده بودند و نوری که از روزنه مستطیلی
شکل در سقف به داخل می تابید ، از بین رفته و نور مختصر آبی تیره ی شب جای آن را گرفته بود. اما مردیث لبخند ببرگونه
ای به لب داشت.
«. بدست آوردیمش. تایلر می خواد استفن برگرده، خوب، ما هم برش می گردونیم » : او گفت
و بانی که فقط نیمی از توجهش را به کارهای او معطوف کرده بود و هنوز غرق در افکار خودش بود، احساس سرما کرد.
او کلاً به چیزهای دیگری فکر می کرد و کاری به کار تایلر نداشت اما حالا که نامش به میان کشیده شده بود، چیزی در
ذهنش جرقه زد. در پارکینگ متوجه چیزی شده بود اما بعدا در اثر بحث های شدیدی که پیش آمده بودند، فراموش کرده
بود. حرف های مردیث دوباره باعث یادآوری آن شده بود و اکنون این مسئله دوباره ناگهان واضح شده بود. تایلر از کجا ماجرا
را می دانست! در شگفت مانده بود و ضربان قلبش سریع شده بود.
« ؟ بانی ؟ موضوع چیه »
«؟ مردیث ، دقیقاً به پلیس گفتی که وقتی طبقه بالا اون اتفاقات برای سو می افتاد، ما تو اتاق نشیمن بودیم » : به آرامی گفت
«؟ نه، فکر کنم که فقط گفتم طبقه پایین بودیم. چطور مگه »
چون منم نگفتم. ویکی هم نمی تونست گفته باشه چون دوباره دچار حالت کاتاتونیایی (نوعی بیماری روانی) شده بود و سو »
هم که مرده و کرولاین هم که اون موقع بیرون بود. اما تایلر میدونست. یادت میاد تایلر گفت " اگه تو اتاق نشیمن قایم نشده
«؟ بودید میتونستین ببینین چه اتفاقی افتاد" اون از کجا می دونست
بانی اگه سعی داری بگی تایلر قاتله، با عقل جور در نمیاد. اون به اندازه کافی باهوش نیست که بخواد نقشه یه »: مردیث گفت
«. قتلو بکشه
ولی یه چیز دیگه هم هست. مردیث سال قبل تو مجلس رقص دبیرستان، تایلر کتف منو لمس کرد. هیچ وقت اون لحظه رو »
درست مثل دستی » . بانی با یادآوری آن مسئله به خود لرزید «. فراموش نمی کنم. دستش بزرگ، گوشتالو، گرم و مرطوب بود
« که دیشب منو گرفت
اما مردیث سرش را تکان داد و حتی مت هم ظاهراً متقاعد نشده بود.
مطمئنا الینا داره وقتشو تلف میکنه که از ما میخواد استفنو برگردونیم. پس من میتونم با چند تا طعمه درست و » : مت گفت
«. یه نقشه حسابی از پس تایلر بربیام
درموردش فکر کن بانی. تایلر قدرت روانی لازم برای تکون دادن یه لوح احضار یا اومدن به خواب تو رو داره؟ » : مردیث افزود
«؟ واقعا داره
تایلر این قدرت را نداشت. از نظر روانی تایلر درست مانند کرولاین یه آدم معمولی بود. بانی نمی توانست این را انکار کند. اما
آن حس خود را هم نمی توانست انکار کند. منطقی نبود اما هنوز هم حس میکرد که دیشب تایلر در خانه بوده است.
«. بهتره حرکت کنیم. هوا تاریک شده و پدرت حتما عصبانی میشه » : مردیث گفت
همه آنها در راه بازگشت به خانه ساکت بودند. بانی هنوز هم به تایلر فکر می کرد. وقتی به خانه بانی رسیدند، دستمالها را به
طبقه بالا برده و در میان کتاب های طلسم سلتیک و فالگیرهای بانی گشتند. از وقتی که فهمیده بود از نسل جادوگران است،
بانی به دروئید ها علاقه مند شده بود و در یکی از کتاب ها مطلبی در مورد تشریفات یک طلسم احضار روح دیده بود.
و آب خالص – بهتره مقداری آب معدنی بیاریم. و گچ برای اینکه روی »: به مردیث گفت « چند تا شمع باید بخریم » : او گفت
کف اتاق یه دایره بکشیم و یه چیزی برای اینکه آتیش کوچیکی روشن کنیم. این چیزا رو تو خونه داریم . عجله ای نیست ،
«. این طلسمو باید نیمه شب انجام داد
تا نیمه شب زمان زیادی مانده بود. مردیث وسایل لازم را از فروشگاه خرید و آورد. شام را با خانواده بانی خوردند، هرچند که
کسی اشتهایی به غذا نداشت. وقتی ساعت ١١ شد، بانی دایره را روی کف چوبی اتاق خوابش کشید و سایر لوازم را روی میز
کم ارتفاعی در داخل دایره قرار داد. وقتی عقربه ها ساعت ١٢ را نشان دادند، او دست به کار شد.
در حالیکه مردیث و مت تماشا می کردند، او آتش کوچکی در یک کاسه سفالی درست کرد. سه شمع در پشت کاسه روشن
بود، سنجاقی را تا نیمه در شمع وسطی فرو برد. سپس دستمالی را باز کرد و با دقت خون خشک شده را درلیوانی ازآب حل
کرد. آب صورتی کمرنگ شد.
دستمال دیگر را هم باز کرد. سه تار موی تیره را در آتش انداخت و این موها با بوی بسیار بدی در آتش جلز و ولز کنان
سوختند. سپس سه قطره آب مخلوط با خون استفن را در آتش ریخت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سپس نگاهش را به سوی کلمات کتابی که باز بود، برگرداند.
" به سرعت روی پاشنه بیا
با افسون خود ، سه بار تو را می خوانم
سه بار بواسطه آتش من مصدع می شوی
بدون تعلل به حضور من بیا "
آهسته و با صدای بلند این عبارات را سه بار خواند. سپس روی پاشنه های خود نشست. آتش، با دود شروع به سوختن کرد.
شعله شمع ها لرزان شد.
«؟ خوب حالا چی » : مت گفت
«. نمی دونم. اینجا فقط گفته شده صبر کنین تا شمع وسطی تا انتهای سنجاق بسوزه »
«؟ بعدش چی »
« فکر کنم وقتی به اون مرحله برسیم می فهمیم چی قراره بشه »
***
در فلورنس آفتاب طلوع کرده بود. استفن دختری را نگاه می کرد که از پله ها پایین می رفت و یک دستش را به نرده ها
گرفته بود تا تعادلش را حفظ کند. حرکاتش آرامی و رویایی بودند، گویا در هوا شناور بود.
ناگهان تعادلش را از دست داد و محکم به نرده ها چنگ انداخت. استفن به سرعت به پشت سر او رفت و یکی از دستهایش را
زیر بازوی او گرفت.
«؟ حالتون خوبه »
با همان حالت رویایی نگاهی به استفن انداخت. آن دختر بسیار زیبا بود. لباس های گران قیمتش مد روز بودند و موهای بلوند
نامرتب مطابق با مد روزی داشت. یک توریست بود. قبل از اینکه لب بگشاید، استفن می دانست که او اهل آمریکاست.
چشمان قهوه ای رنگش گیج و نامتمرکز بودند. «... بله ... فکر کنم »
«؟ راه رفتن به منزلتان را می دانید؟ کجا اقامت می کنید »
«. در ویا دن کونتی، نزدیک کلیسای مدیسی. من عضو برنامه گونزاگا در فلورنس هستم »
لعنتی! یک توریست نبود، یه دانشجو ! و این یعنی اینکه او این داستان را با خودش می برد و برای همکلاسی هایش در مورد
پسر زیبای ایتالیایی که دیشب ملاقات کرده بود، تعریف می کرد. پسری با چشمانی به سیاهی شب. پسری که او را به خانه
خود در ویا تورنابونی برده بود و با او شراب نوشیده و شام خورده و سپس در زیر نور ماه ، شاید، در اتاقش یا بیرون در حیاط
حصار دارش، در نزدیکی او تکیه زده بود تا به چشمانش نگاه کند و ...
نگاه خیره استفن از روی گلوی دخترک که رد دو سوراخ زخم قرمز در آن وجود داشت، به سمت دیگری لغزید. نشانه هایی
نظیر این را زیاد دیده بود – چطور ممکن بود این نشانه ها هنوز هم قدرت اذیت کردن او را داشته باشند؟ اما آزارش می
دادند، حالش را بد می کردند و موجب سوزش خفیفی در ناحیه شکم او می شدند.
«؟ اسمتون چیه »
اسمش را هجی کرد. « نوشته میشه a با . (Rachael) . ریچل »
خیلی خب ریچل، به من نگاه کن. برمیگردی به پانسیونت و هیچ چیزی از دیشب یادت نمی مونه. یادت نمیاد کجا رفتی یا »
«. کیو دیدی و منو هم قبلا هیچ وقت ندیدی. تکرار کن
قدرت های استفن به اندازه . « در مورد دیشب چیزی یادم نمیاد » : او مطیعانه در حالیکه چشمانش به او خیره بود ، گفت
نمی دونم کجا » . زمانی که از خون انسان تغذیه می کرد، قوی نبودند اما قدرتش برای انجام این کار به اندازه کافی قوی بود
«. بودم یا کیو دیدم. تو رو قبلا ندیدم
استفن یک مشت اسکناس مچاله لیره ١ ، اکثراً اسکناس پنجاه و صد هزار لیره ای- از « خوبه. پول داری که برگردی؟ بگیر »
جیبش در آورد و او را به بیرون هدایت کرد.
وقتی که دختر صحیح و سالم سوار تاکسی شد، استفن به داخل برگشت و مستقیما به اتاق دیمن رفت.
دیمن نزدیک پنجره لم داده بود و پرتقالی پوست می گرفت و هنوز حتی لباس هم نپوشیده بود. وقتی استفن وارد شد، او بالا
را نگاه کرد و عصبانی بود.
« ! قدیما در می زدن ها » : دیمن گفت
« اون دختره . ریچل » و بعد ، وقتی دیمن نگاه تهی و خیره ای کرد، او افزود « ؟ دختره رو کجا دیدی » : استفن گفت
«؟ اسمش اینه؟ فکر کنم زحمت پرسیدنشو به خودم ندادم. تو بار "گیلی ٢". یا شاید هم تو بار "ماریو ٣". چطور مگه »
این تنها کاری نیست که به خودت زحمت انجامشو ندادی. حتی به ». استفن برای کنترل خشم خود شدیدا تلاش می کرد
«؟ خودت زحمت ندادی که به ذهنش نفوذ کنی تا فراموشت کنه. میخوای گیر بیفتی دیمن
من هیچ وقت » : لبخندی روی لبهای دیمن نشست و با حالت پیچ و تاب رویاگونه ای به پوست کندن پرتقال ادامه داد و گفت
« گیر نمیفتم داداش کوچولو
خوب ، وقتی بیان دنبالت چیکار میخوای بکنی؟ وقتی یه نفر بفهمه "خدای من یه هیولای خون آشام تو ویاتورنابونی هست" »
«؟ همه رو می کشی؟ صبر میکنی تا در ورودی رو بشکنن و بعدش توی تاریکی گم و گور شی
دیمن نگاه خیره و چالش برانگیز مستقیمی داشت، در حالیکه هنوز هم آن لبخند ضعیف روی لبهایش نمایان بود.
« چرا که نه » : او گفت
« لعنت به تو ! گوش کن دیمن، باید دست از این کارا برداری » : استفن گفت
«! من واقعا تحت تاثیر نگرانی تو واسه ی امنیت خودم، قرار گرفتم »
«... این عادلانه نیست که همچین دخترایی رو بدون میل خودشون بگیری »
«. اوه ، اون خودشم مایل بود، داداشی. خیلی خیلی هم مایل بود »
بهش گفته بودی میخوای چیکار کنی؟ بهش در مورد عواقب تبادل خون با یه خون اشام اخطار دادی؟ کابوس ها، تصورات »
.« میدونی که این کار اشتباهه » . مشخصاً دیمن تصمیم نداشت که پاسخ دهد «؟ دیوانه کننده؟ واسه اینا هم تمایل داشت
با این حرف، دیمن یکی دیگر از آن لبخندهای ناگهانی و ترسناک خود را تحویل داد. همان لبخندهایی که « در واقع میدونم »
به محض ظاهر شدن بر روی لبانش، به سرعت محو می شدند.
« و اهمیتی نمیدی » : استفن در حالیکه نگاهش را از او بر می گرفت، با لحن احمقانه ای گفت
داداش کوچولو، دنیا پر از چیزاییه » : دیمن پرتقال را به کناری پرت کرد. لحن صدایش بسیار چاپلوسانه و متقاعد کننده بود
«. که تو بهشون میگی "اشتباه". چرا ریلکس نباشیم و ازطرف برنده بودن لذت نبریم؟ مطمئن باش خیلی باحال تره
گریزی به «؟ چطور میتونی همچین حرفی برنی » . استفن احساس کرد که از شدت عصبانیت خونش به جوش آمده است
« از ماجرای کترین درس عبرت نگرفتی؟ اون "طرف برنده بودن" رو انتخاب کرده بود » : گذشته زد و گفت
باز هم لبخند به لب داشت اما چشمانش به سردی می گرایید. « کترین خیلی سریع مرد » : دیمن گفت
استفن در حالیکه به برادرش چشم دوخته بود، احساس کرد چیزی روی سینه « و حالا تو فقط میتونی به انتقام فکر کنی »
« انتقام و لذت خودت » . اش سنگینی میکند
مگه چیز دیگه ای هم هست؟ لذت، تنها واقعیته داداش کوچولو، لذت و قدرت. تو ذاتاً شکارچی هستی، درست » : دیمن گفت
در هرصورت یادم نمیاد که دعوتت کرده باشم با من به فلورنس بیای. خب اگه لذت » : سپس افزود «. همونطور که من هستم
«؟ نمی بری ، چرا اینجا رو ترک نمیکنی
فشاری که استفن روی سینه اش حس میکرد ناگهان تشدید شد اما نگاه خیره اش بدون هیچ نوسانی در نگاه دیمن قفل شده
و در نهایت از دیدن اینکه چشمان دیمن به سمت دیگری چرخیدند احساس .« خودت میدونی چرا » : بود. به آرامی گفت
رضایت کرد.
خود استفن هم میتوانست صدای الینا را در ذهنش بشنود. الینا در حال مرگ بود و صدایش ضعیف شده بود اما به وضوح
صدای الینا را می شنید. " باید مواظب همدیگه باشید. استفن ، قول میدی؟ قول میدی که مواظب همدیگه باشید؟" و او قول
داده بود و سر قولش می ماند. مهم نبود چه اتفاقی رخ خواهد داد.
خودت میدونی که چرا نمیرم. میتونی تظاهر کنی که اهمیتی نمیدی. میتونی همه » : دوباره به دیمن که نگاهش نمیکرد،گفت
تنها گذاشتن دیمن در این حال مهربانانه ترین کار ممکن بود اما استفن در « . دنیا رو گول بزنی. اما من خلاف اینو میدونم
موهاش درست بود اما » : و سپس افزود « ؟ اون دختره که آورده بودیشو یادته؟ ریچل » . بهترین وضعیت روحی خود نبود
« رنگ چشماش اشتباه بود. چشمای الینا آبی بودن
با این حرف روی خود را برگرداند و قصد داشت دیمن را در اینجا تنها بگذارد تا در مورد حرفهایش فکر کند – البته اگر دیمن
کاری چنان مثبت را انجام می داد. اما استفن حتی پایش هم به دم در نرسید.
***
« خودشه »: مردیث در حالی که چشمانش روی شعله شمع و سنجاق خیره مانده بود ، ناگهان گفت
بانی نفسش را به داخل کشید. چیزی شبیه یک رشته نخ نقره ای در مقابلش باز می شد، یک تونل نقره ای ارتباطی. او در
امتداد آن کشیده می شد و امکان متوقف کردن خودش یا بررسی سرعتش وجود نداشت. اوه، خدایا، با خودش اندیشید، وقتی
به انتهاش برسم و موفق بشم...
تشعشع ناگهانی نوری که در سر استفن پدید آمد، بی صدا ، بی نور و همانند یک صاعقه قدرتمند بود. هم زمان او تلاش
سخت و شدیدی را حس کرد. ضرورتی برای تبعیت از چیزی. این امر همانند سقلمه های موذیانه و نیمه خودآگاهانه کترین
برای رفتن به جایی نبود. این یک فریاد روانی بود. دستوری که امکان سرپیچی از آن وجود نداشت.
درون آن تشعشع حضور کسی را احساس کرد ، اما به سختی می توانست باور کند که او کیست.
«؟ بانی »
«! استفن ! خودتی ! موثر بود »
«؟ بانی ، چیکار کردی »
«... الینا ازم خواست. استفن راست میگم، خودش خواست. یه مشکلی داریم و لازمه »
فقط همین! راه ارتباطی متلاشی شده و مثل گرداب درخود پیچید و ناپدید شد. ارتباط از بین رفته بود و در نتیجه پیامدهای
آن اتاق در اثر قدرتی دچار لرزش شد.
استفن و برادرش خیره به هم مانده بودند.
***
بانی نفسی عمیقی را به بیرون داد که حتی متوجه حبس کردن آن نشده بود و بعد چشمانش را باز کرد، هرچند که حتی
بستن چشمانش را هم به یاد نمی آورد. به پشت افتاده بود. مت و مردیث روی او خم شده بودند و نگاه مضطربی داشتند.
«؟ چی شد؟ موثر بود » : مردیث ملتمسانه گفت
موثر بود. با استفن تماس برقرار کردم. باهاش حرف زدم. حالا تنها کاری که » . بانی اجازه داد تا به او کمک کنند که بلند شود
«! از دستمون برمیاد اینه که صبر کنیم و ببینیم میاد یا نه
«؟ چیزی هم در مورد الینا گفتی » : مت پرسید
« آره »
« پس میاد »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل پنجم

دوشنبه هشتم ژوئن، ساعت یازده و ربع شب
خاطرات عزیز،
به نظر نمیاد که امشب بتونم خوب بخوابم برای همین می خوام بنویسم. امروز، تمام مدت منتظر بودم که
چیزی اتفاق بیفته. نمیشه که افسونی به اون شکل رو انجام بدی و به اون خوبی هم جواب بده ولی هیچ
اتفاقی نیفته!
اما هیچ اتفاقی نیفتاده. من نرفتم مدرسه و موندم خونه چون مامان فکر می کرد باید این کار رو بکنم. از
اینکه یک شنبه شب مت و مردیث تا دیر وقت مونده بودن، ناراحت شد و گفت به استراحت احتیاج دارم. اما
هر وقت که دراز می کشم، صورت سو رو می بینم.
پدر سو، در مراسم خاکسپاری الینا، سخنرانی کرد. تو این فکرم که چه کسی قراره برای سو این کار رو انجام
بده روز چهارشنبه؟
باید از فکر کردن به چنین چیزایی دست بکشم!
شاید دوباره برم سعی کنم بخوابم. شاید اگه دراز بکشم و هدفون هامو بذارم توی گوشم، سو رو نبینم.
بانی دفتر خاطراتش را در کشوی میز پاتختی گذاشت و ضبطش را برداشت. در بخش رادیویی، شبکه ها را
عوض کرد در حالیکه با چشمانی سنگین به سقف خیره شده بود. از میان صداهای خش خش و حرف زدن
های سریع، صدای یک دی جی در گوشش پیچید.
" اینم یک آهنگ قدیمی طلایی برای همه ی شما طرفداران باحال دهه ی پنجاه. "شب خوش عزیز دلم" از
... کمپانی وی جی ١.کاری از گروه اسپانیلز ٢
بانی در موسیقی غرق شد.
نوشیدنی با طعم توت فرنگی بود. نوشیدنی مورد علاقه ی بانی. گرامافون، آهنگ شب خوش عزیز دلم را
پخش می کرد. میز به طرز وحشتناکی تمیز بود. اما بانی به این نکته توجه کرد که الینا هیچ وقت دامن
پودل نمی پوشید.
در حالیکه به آن اشاره می کرد، گفت:" پودل نمی پوشیدی که." الینا نگاهش را از لیوان شکلات داغ با طعم
گردو، برگرفت. موهای روشنش به صورت دم اسبی بسته شده بودند. بانی پرسید:" راستی، کی به این چیزا
فکر می کنه؟"
" معلومه تو، ابله. من که فقط میام ملاقات."
" اوه." بانی مقداری از نوشیدنیش را خورد. رویا ها. دلیلی برای ترسیدن از رویا وجود داشت اما او نمی
توانست الان به آن فکر کند.
الینا گفت:" من نمی تونم زیاد بمونم. فکر می کنم همین الان هم بدونه که من اینجام. فقط اومدم بهت
بگم..." اخمی کرد.
بانی با هم دردی به او نگاه کرد. " تو هم یادت نمیاد؟" کمی دیگر از نوشیدنیش را سر کشید. مزه ی عجیبی
داشت.
" من خیلی جوون مردم، بانی. هنوز خیلی چیزا بود که قرار بود انجام بدم. به پایان برسونم. و حالا باید به
شما کمک کنم."
بانی گفت:" مرسی."
" می دونی که آسون نیس. من به اون اندازه قدرت ندارم. سخته که از میانش راهمو باز کنم و سخته که
همه چیزو کنار هم نگه دارم."
بانی با تکان سرش، موافقت کرد. " همه چیزو باید کنار هم نگه داشت." به طرز غریبی حس سرگیجه
داشت. در این نوشیدنی چه بود؟
" من کنترل زیادی ندارم. و چیزها به صورت عجیب غریبی در میان. گمونم اون این کارو می کنه. همیشه با
من می جنگه. اون شما رو زیر نظر داره و هر وقت ما سعی می کنیم ارتباط بر قرار کنیم، سر و کله اش پیدا
میشه."
" صحیح." اتاق شناور شده بود.
" بانی به من گوش می کنی؟ می تونه از ترس شما علیهتون استفاده کنه. این راهیه که وارد میشه."
" باشه..."
" اما نذارین وارد بشه. اینو به همه بگو. و به استفن بگو..." الینا مکثی کرد و دستش را به دهانش برد. چیزی
در لیوان شکلات داغ افتاد.
یک دندان بود.
" اون اینجاست." صدای الینا عجیب شده بود. غیر واضح. بانی با وحشتی هیپنوتیزم گونه به دندان خیره
شده بود. در وسط خامه، کنار تکه های مغز بادام قرار گرفته بود.
" بانی، به استفن بگو..."
دندان دیگری با صدای تلپ پایین افتاد. و سپس دیگری. الینا که هر دو دستش اکنون بر دهانش بود، بغض
کرد. نگاهش ترسان و درمانده بود. " بانی، نرو..."
اما بانی تلو تلو خوران عقب می رفت. همه چیز در اطرافشان در چرخش بود. نوشیدنی از لیوان بیرون می
ریخت اما نوشیدنی نبود؛ خون بود. قرمز روشن و کف مانند، شبیه به آنچه در سرفه ی هنگام مرگ، بیرون
می آید. بانی حالت تهوع گرفته بود.
" به استفن بگو که دوستش دارم!" این صدای یک پیرزن بدون دندان بود که با هق هق گریه پایان یافت.
بانی خوشحال بود که در تاریکی غوطه ور می شود و همه چیز را فراموش می کند.
***
بانی که مدادش را می جوید، چشمانش را به ساعت دوخته و ذهنش مشغول تقویم بود. هنوز برای نجات از
مدرسه، هشت روز و نیم دیگر باقی مانده بود. و به نظر می رسید که هر دقیقه ی آن مصیبتی باشد.
یکی از پسرها که در راه پله از او فاصله گرفته بود، آشکارا گفت:" دلخور نشیا، ولی آخه دوستای تو آخر
عاقبتشون مرگه."
بانی به دست شویی رفت و گریه کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اما اکنون، تمام چیزی که می خواست این بود که از مدرسه خارج شود. از این چهره های محزون، چشمان
متهم کننده و یا بدتر از همه نگاه های ترحم آمیز دور شود. مدیر از بلندگو در رابطه با این " بد اقبالی
جدید" و "این فقدان وحشتناک" سخنرانی کرده بود و بانی نگاه ها را بر پشت خود احساس می کرد گویا آن
ها حفره هایی در پشتش حفر می کردند.
زمانی که زنگ به صدا در آمد، او اولین نفری بود که از در بیرون رفت. اما به جای اینکه به کلاس بعدیش
رود، دوباره به دست شویی رفت و صبر کرد تا زنگ بعدی به صدا در آید. سپس، زمانی که راهرو ها خالی
شدند، با عجله به سمت بخش زبان های خارجه، به راه افتاد. از کنار تابلو اعلانات و بنرهای وقایع آخر سال
گذشت بدون آنکه نگاهی به آن ها بیندازد.
امتحان ورودی دانشگاه چه اهمیتی داشت، فارغ التحصیلی چه ارزشی داشت، دیگر چه چیزی اهمیت
داشت؟ همه ی آن ها ممکن بود تا پایان این ماه بمیرند.
تقریبا به شخصی که در راهرو ایستاده بود، برخورد کرد. نگاهش از پاهای خودش بالا رفت و با کفش هایی
شیک رو به رو شد. مدلی خارجی. در بالا ی آن شلوار جینی وجود داشت، کیپ بدنش، آن انداره قدیمی بود
که در زیر آن ماهیچه های قوی، نرم به نظر آید. کمری باریک، قفسه ی سینه ی خوش فرم و چهره ای که
می توانست یک مجسمه ساز را دیوانه کند: دهانی حساس، گونه های برجسته، عینک آفتابی تیره. موهای
تیره ی اندکی آشفته. بانی برای لحظه ای با دهان باز خیره ماند.
با خود فکر کرد، خدایا، یادم رفته بود که چقدر خوش قیافه بود. الینا منو ببخش ولی من می خوام به چنگ
بیارمش!
گفت:" استفن!"
آن گاه ذهنش دوباره او را به واقعیت بازگرداند، نگاه جست و جوگرانه ای به اطراف انداخت. کسی در
دیدرس نبود. دست استفن را گرفت.
" دیوونه شدی؟ اینجا آفتابی شدی؟! عقلتو از دست دادی؟"
" مجبور بودم تو رو پیدا کنم. فکر کردم ضروریه."
" هست، اما..."
استفن که در راهرو ی مدرسه ایستاده بود، خیلی نسبت به محیط نامتجانس به نظر می رسید. خیلی مرموز
و بیگانه. همانند گورخری در گله ی گوسفندان. بانی شروع به هل دادن او به سمت یکی از انبارهای جارو
کرد.
اما او نمی رفت. و از بانی قوی تر بود. " بانی، گفتی که حرف زدی با ..."
" باید مخفی بشی! من میرم مت و مردیث رو پیدا کنم و بیارمشون اینجا. بعد می تونیم حرف بزنیم. اما اگه
کسی ببیندت، بدون محاکمه مجازاتت می کنن! یه قتل دیگه اتفاق افتاده."
چهره ی استفن تغییر کرد و به بانی اجازه داد تا به درون انباری هلش دهد. شروع کرد به اینکه چیزی
بگوید اما بعد مشخصا تصمیم گرفت که این کار را نکند. تنها گفت:" صبر می کنم."
تنها چند دقیقه طول کشید که بانی، مت را در کلاس اتو تک ٣ و مردیث را در کلاس اقتصاد پیدا کند. آن ها
با عجله به انباری برگشتند و تقلا کنان، تا آن جایی که امکان داشت، مخفیانه استفن را از مدرسه بیرون
بردند. که خیلی ساده نبود.
بانی فکر کرد که حتما یکی ما رو دیده! فقط بستگی داره که کی دیده باشه و چقدر فضول و وراج باشه.
مردیث می گفت:" باید ببریمش یه جای امن... خونه ی هیچ کدوم از ما که نمیشه." همگی، با بیشترین
سرعتی که می توانستند در محوطه ی پارکینگ حرکت می کردند.
" خوبه، ولی کجا؟ یه لحظه صبر کن، پانسیون چطوره..." صدای بانی به خاموشی گرایید. در جای پارک روبه
رویش، ماشین سیاه کوچکی قرار داشت. یک ماشین ایتالیایی براق، ظریف و ظاهر فوق العاده جذاب. تمام
شیشه ها به صورت غیر قانونی، به رنگ تیره در آمده بودند، داخل ماشین قابل دیدن نبود. آن گاه بانی
علامت اسب نر قرار گرفته بر پشت آن را شناخت.
" اوه خدای من!"
استفن با حواس پرتی به اتومبیل فراری نگاهی انداخت. " مال دیمنه."
سه جفت چشم با حیرت به طرف او چرخیدند. بانی که می توانست صدای تیز و جیغ مانند خود را بشنود،
گفت:" دیمن؟" امیدوار بود که استفن منظورش این باشد که دیمن تنها ماشین را به او قرض داده است.
اما شیشه ی ماشین پایین می آمد تا موهایی سیاه به براقی و ظرافت رنگ ماشین، عینک آفتابی که شیشه
هایش همچون آینه تصویر را منعکس می کردند و یک لبخند بسیار سفید و درخشان را آشکار کند. دیمن
با صدایی دلنواز گفت:" بون جیورنو ٤، کسی سواری نمی خواد؟"
بانی دوباره با صدایی ضعیف گفت:" اوه خدای من!" اما عقب نرفت.
استفن آشکارا بی حوصله و بی تاب بود. " ما میریم طرف پانسیون، شما دنبالمون بیاین. پشت انباری پارک
کنین که کسی ماشینتون رو نبینه. "
مردیث مجبور بود که بانی را از فراری دور کند. این گونه نبود که بانی از دیمن خوشش بیاید و یا اینکه
اجازه دهد او دوباره ببوسدش، همان طور که در مهمانی آلاریک این کار را کرده بود. می دانست که دیمن
خطرناک است؛ نه به بدی کترین اما بد بود. از روی عیاشی و بی فکری آدم می کشت. به خاطر سرگرمی.
هالووین گذشته، آقای تنر، دبیر تاریخ را در خانه ی تسخیر شده کشته بود. در هر لحظه ممکن بود دوباره
کسی را بکشد. شاید به همین دلیل بود که بانی به او که نگاه می کرد، حس می کرد موشی است که به یک
مار سیاه درخشان و خوش خط و خال خیره شده است.
در خلوت ماشین مردیث، بانی و مردیث نگاه هایی را رد و بدل کردند.
مردیث گفت:" استفن نباید اونو می آورد."
بانی اظهار کرد:"شاید خودش اومده." فکر نمی کرد که دیمن از آن اشخاصی باشد که به جایی برده شوند.
" چرا باید همچین کاری بکنه؟ مسلما نه واسه ی کمک به ما!"
مت هیچ چیز نگفت. حتی به نظر نمی رسید که متوجه تنش و اضطراب داخل ماشین شده باشد. غرق در
خودش، از پنجره به بیرون خیره شده بود.
ابر آسمان را فرا می گرفت.
" مت؟؟"
مردیث گفت:" بانی، ولش کن."
بانی فکر کرد که عالی شد! افسردگی همچون پتویی بر وجودش کشیده شد. مت، استفن و دیمن، همه کنار
هم، همه هم تو فکر الینا.
پشت انباری قدیمی، کنار ماشین کوچک مشکی پارک کردند. زمانی که داخل رفتند، استفن تنها ایستاده
بود. چرخید و بانی دید که او عینک آفتابیش را در آورده است. سرمای خیلی ملایمی در وجودش جریان
یافت. موهای دست و گردنش به آرامی از جا بلند شدند. استفن شبیه هیچ پسری که تا به حال دیده بود،
نبود. چشمانش خیلی سبز بودند. به سبزی برگ درختان بلوط در فصل بهار. اما در حال حاضر، در زیر آن ها
سایه هایی دیده می شد.
لحظه ی عجیبی بود؛ هر سه تای آن ها در یک سمت ایستاده بودند و بدون هیچ کلمه ای به استفن نگاه
می کردند. به نظر می رسید که هیچ کس نمی داند چه بگوید.
آن گاه، مردیث به طرف او رفت و دستش را گرفت. گفت:" به نظر خسته میای."__
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
" با بیشترین سرعتی که می تونستم، اومدم." یک دستش را دور مردیث انداخت و او را به سرعت و با تردید
بغل کرد. بانی فکر کرد که هرگز در گذشته، استفن چنین کاری را نمی کرد. قبلا زیادی محتاط بود.
بانی جلو رفت تا او هم در آغوش کشیده شود. پوست استفن از زیر تی شرتش، سرد بود و بانی مجبور بود
که جلوی لرزش خود را بگیرد. وقتی خودش را کنار کشید، نگاهش شناور شد. حالا که استفن سالواتوره به
فلز چرچ برگشته بود، چه حسی داشت؟ آرامش؟ ناراحتی به دلیل خاطراتی که استفن با خود آورده بود؟
ترس؟ تنها چیزی که بانی می توانست بفهمد این بود که دلش می خواست گریه کند.
استفن و مت به یکدیگر نگاه می کردند. بانی فکر کرد که شروع شد! تقریبا مضحک بود؛ حالت یکسانی بر
چهره ی هر دوی آن ها دیده می شد. درد، خستگی و تلاش برای نشان ندادن این احساسات. مهم نبود که
چه پیش آید، الینا همیشه بین این دو نفر قرار خواهد داشت.
بالاخره، مت دستش را جلو برد و استفن با او دست داد. هر دو قدمی عقب رفتند و از اینکه توانسته بودند از
پس کار بر آیند، خرسند به نظر می رسیدند.
مردیث گفت:" دیمن کجاست؟"
" همین دو و بر ول می گرده و فضولی می کنه. فکر کردم که احتمالا ما چند دقیقه ای رو بدون اون نیاز
داریم."
بانی قبل از آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد، گفت:" ما چندین دهه بدون اون نیاز داریم!"
مردیث هم گفت:" استفن، به اون نمیشه اعتماد کرد."
استفن به آرامی گفت:" فکر می کنم که شما اشتباه می کنین. اون می تونه کمک بزرگی باشه اگه عزمش رو
جزم کنه."
مردیث که ابروانش را بالا برده بود، گفت:" در این بین هم، هر شب چند تا از افراد محلی رو بکشه؟ نباید می
آوردیش استفن."
" اما اون این کارو نکرده." صدا از پشت سر بانی آمد. از پشت سرش و به طرز وحشت آوری از فاصله ای
نزدیک. بانی از جا پرید و به طور غریزی به سمت مت خیز برداشت و او نیز محکم شانه ی بانی را گرفت.
دیمن لبخند کوچکی زد، تنها یک طرف لبش بالا رفت. عینک آفتابیش را در آورده بود؛ اما چشمانش سبز
نبودند. آن ها همچون فضای بین ستاره ها، سیاه بودند. بانی با وحشت فکر کرد که او از استفن هم خوش
قیافه تر است. انگشتان مت را پیدا کرد و به آن ها چنگ انداخت.
دیمن با بی خیالی به مت گفت:" پس الان به تو تعلق داره، نه؟"
مت گفت:" نه." اما حلقه ی دستانش بر دور بانی شل نشد.
مردیث از طرف دیگر، بی درنگ پرسید:" استفن تو رو نیاورده؟" از بین همه ی آن ها، او به نظر کم تر تحت
تاثیر دیمن قرار می گرفت، کمتر از او می ترسید و کم تر او را می پذیرفت.
دیمن در حالیکه هنوز به بانی نگاه می کرد، گفت:" نه." بانی فکر کرد که اون مثله بقیه ی مردم، نمی
چرخه. به هر چی که دلش می خواد نگاه می کنه بدون توجه به کسی که داره باهاش حرف میزنه!
دیمن ادامه داد:" تو آوردی."
بانی کمی خود را عقب کشید و در حالیکه مطمئن نبود منظور دیمن چه کسی است، گفت:" من؟"
" تو. تو اون طلسم رو انجام دادی، مگه نه؟"
" اون..." اوه، لعنتی. تصویری در ذهن بانی پدیدار شد. تصویری از یک موی سیاه بر یک دستمال سپید.
نگاهش به طرف موهای دیمن کشیده شد، ظریف تر و صاف تر از موهای استفن بود اما به همان اندازه تیره.
مشخصا مت در جمع آوری اشتباه کرده بود.
استفن با لحنی بی صبر گفت:" بانی تو فرستادی دنبال ما. ما هم اومدیم. چه خبره؟"
آن ها بر روی علف های خشکیده و در حال زوال نشستند. همه به جز دیمن که به ایستادن ادامه داد.
استفن که دستانش بر روی زانوانش قرار داشتند، به جلو خم شده بود و به بانی نگاه می کرد.
" تو گفتی که.... گفتی که الینا باهات صحبت کرده." پیش از آن که اسم او را بر زبان بیاورد، مکث قابل
درکی بوجود آمد. چهره اش در اثر تلاش برای کنترل خود، کشیده و سفت به نظر می رسید.
بانی به هر زوری که بود، لبخندی به او زد و گفت:" آره، استفن من یه خواب دیدم. یه خواب عجیب
غریب..."
بانی برای او درباره ی رویایش و آنچه که پس از آن پیش آمده بود، تعریف کرد. استفن مشتاقانه گوش می
داد و هر بار که او به الینا اشاره می کرد، چشمان سبزش شعله ور می شدند. زمانی که برایش در رابطه به
پایان مهمانی کرولاین گفت و این که چگونه جنازه ی سو را در حیاط پشتی پیدا کرده بودند، خون از چهره
ی استفن کشیده شد اما چیزی نگفت.
بانی سخنش را اینگونه به پایان رساند:" پلیس اومد و گفتن که اون مرده اما خودمون از قبل اینو می
دونستیم. اونا ویکی رو بردن. طفلی ویکی فقط غوغا راه انداخته بود. اجازه نمی دادن که باهاش حرف بزنیم
و مامانش هم هر وقت زنگ می زنیم، گوشی رو قطع می کنه. بعضی از مردم حتی میگن که ویکی این کارو
کرده که دیوونگیه محضه! اما باور نمی کنن که الینا با ما حرف زده باشه. به همین خاطر هیچ کدوم از
چیزایی که اون بهمون گفته باشه رو هم باور نمی کنن."
مردیث مداخله کرد:" و چیزی که الینا گفت این بود که" اون مرده." چندین بار! اون یک مرد هست. با
قدرت زیاد ماورایی."
بانی گفت:" و همون مردیه که توی راهرو دست منو گرفت." به استفن راجع به بدگمانیش نسبت به تایلر
گفت اما همان طور که مردیث اشاره کرد، تایلر به بقیه ی توصیف و تفسیرها نمی خورد.
او نه دارای عقل کافی بود و نه دارای آن قدرت زیاد ماورایی که الینا درباره اش هشدار داده بود.
استفن پرسید:" کرولاین چطور؟ اون می تونسته چیزی دیده باشه؟"
مردیث گفت:" اون بیرون، در حیاط جلویی بود. وقتی همه مون داشتیم فرار می کردیم، در رو پیدا کرد.
صدای جیغ ها رو شنید اما خیلی وحشت کرده بوده که بخواد برگرده داخل خونه. راستشو بخواین، من
سرزنشش نمی کنم. "
" پس هیچ کس ندیده که دقیقا چه اتفاقی افتاده به جز ویکی."
" نه. ویکی هم که چیزی نمیگه." بانی داستانش را از همان جایی که رهایش کرده بود، ادامه داد:" وقتی
فهمیدیم که هیچ کس باورمون نمی کنه، پیام الینا رو درباره ی طلسم احضار یادمون اومد. حدس زدیم که
باید تو بوده باشی که می خواسته احضار کنه. چون فکر می کرده که تو می تونی کمک کنی، حالا... می
تونی؟"
استفن گفت:" می تونم سعیم رو بکنم." بلند شد و کمی از آن ها فاصله گرفت. پشتش به آن ها بود. بی
حرکت، به همان صورت برای مدتی در سکوت ایستاد. در نهایت چرخید و در چشمان بانی نگاه کرد. به
آهستگی اما با اشتیاق گفت:" بانی، توی رویاهات، واقعا رو در رو با الینا صحبت کردی. فکر می کنی اگه وارد
خلسه بشی هم بتونی دوباره همین کار رو بکنی؟"
بانی کمی از آنچه در چشمان او میدید، ترسید. همچون زمرد سبزی در صورت پریده رنگش می درخشیدند.
همانند این بود که توانسته باشد به یکباره، زیر این نقاب کنترل شده ای را که بر چهره زده بود، ببیند. در
زیر آن، چنان درد، اشتیاق و آتشی وجود داشت که بانی به سختی می توانست طاقت بیاورد و نگاهش کند.
" می تونم، شاید... استفن..."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA